16 عضو
- فکر می کنم مکسول الکس آدم بدی نیست مامان فقط یکم درکش سخته ...
از زبان مکس :
تنها وبدون آنا برگشتم خونه
طوری بهش عادت کرده بودم که خونه بدون اون برام قابل تحمل نبود
نرفتم تو اتاقم
امشب خیلی کار داشتم
امشب میخواستم تمام حساب های پدرم رو چک کنم و اینبار برای همیشه
آبروش رو ببرم
همشه برام بی ارزش و غیر قابل تحمل بود
اما امشب با حرکتش جلو آنا میخواستم حتما نابودش کنم
باید به جایی که حقشه برسه
از زبان آنا :
رویی صندلی کنار مامان خوابم برد
انقدر براش درد و دل کردم که خوابیدم
تا ساعت 3 صبح که بیدار بودمو در حال حرف زدن بودم باهاش
براش گفتم وقتی خوب شه چکار میکنیم
ازش خواستم فقط برگرده
بهش گفتم بدون اون هیچ هدفی ندارم
از مکس براش گفتم
از اینکه گاهی واقعا دوست داشتنیه و گاهی واقعا غیر قابل درک و کنترل
انقدر گفتم تا خوابم برد
با صدای بوق ممتد دستگاه به خودم اومدم
اما تا بجنبم چندتا پرستار ریختن تو اتاق
شوکه بلند شدمو به دستگاه مامان نگاه کردم
خط ممتد
چی ... خط ممتد ... قلب مامان ایستاده بود
با التماس ازشون خواستم کاری کنن
اما یکی از اونما منو به زور از اتاق برد بیرون و در و بست از پشت شیشه خیره
شدم به صحنه رو به روم
نه مامان منو تنها نذار خواهش میکنم
پرستار ها شوک میدادن و هر کدوم مشغول کاری بودن
اما من فقط خیره به صورت مامان بودم
خیره به صورت دوست داشتنی زنی که تمام دنیای من بود
دستمو گذاشتم رو شیشه و زیر لب صداش کردم
- مامان
حس کردم یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید
و بوق ممتد دستگاهی که قطع نمیشد
از زبان مکس :
نفهمیدم کی پشت میزم خوابم بر د
با صدای موبایلم بیدار شدم
شماره نا شناس بود
معموال شماره های ناشناس رو جواب نمیدم
اما یهو ذهنم رفت پیش آنا
نکنه چیزیش شده باشه
تا جواب دادم صدای آرومی از پشت خط گفت
- آقای ماکسول الکس
- بله خودم هستم
- مادر دوست دخترتون فوت شدن ... خانم استند وضعیت روحی خوبی ندارن
... گفتم اطالع بدم
بدنم یخ کرد
مادر آنا مرده ؟!
اونم درست دیشب که گذاشتم پیش مادرش بمونه ...
اوه خدای من ...
- االن خودمو میرسونم
اینو گفتمو بلند شدم
وقتی به بیمارستان رسیدم باورم نمیشد همین چند ساعت پیش آنا رو آورده
بودم
انگار یه سال گذشته بود
با عجله خودمو به بخش مادر آنا رسوندم
پرستار بخش با دیدنم اومد سمتم
- آقای الکس ... از این طرف ...
وارد راهرویی شدیم و آننا رو دیدم
تک و تنها مثل یه بچه گم شده رو نیمکت بیمارستان نشسته بود
بازوهاشو بغل کرده بود و سرش به حدی خم بود که اشک هاش روی زمین
میریخت
خودشو آروم آروم تکون میداد
مثل کسی که داره الالیی میخونه
ساکت بود
حتی گریه این دختر هم ساکت بود
با دیدن این حالش بخاطر تمام بالهایی که سرش آوردم شرمنده شدم
متوجه حضور ما نشد
شاید براش مهم نیود
کنارش ایستادمو زیر لب صداش کردم
- آنا...
یهو ثابت شد ... آروم سرشو بلند کرد
چشم هاش پف کرده بود و سرخ بود
با اشک زمزمه کرد
- مکس ... مامان منو تنها گذاشت ...
- اوه آنا عزیزم...
کنارش نشستم و شونه اش رو بغل کردم
- مکس ... مامانم ... ترکم کرد ...
- نه آنا ... اون همیشه تو قلبته ... کنارته ...
- کاش منم میبرد ...
محکم تر به خودم فشردمش
- این حرفو نزن ... تو هنوز کلی زندگی شاد در انتظارته
مبهوت به دیوار رو به رو خیره بود
پلک زد و اشک هاش راه افتاد
- من خیلی تنهام
- تو تنها نیستی آنا ... من پیشتم ...
- باورم نمیشه ... بگو همش یه خوابه ...
نمیدونستم چی بگم و چطور خوبش کنم
کاش جیغ و داد میکرد
کاش زجه میزد
اونجوری آروم کردنش راحت تر بود
اما این حال آنا ... نمیدونستم باشد چکار کنم
پرستار اومد و آروم کنار گوشم گفت
- بهتره ببریدش خونه ، میتونین چند ساعت دیگه برای بردن جنازه بیاین
آروم سر تکون دادم و بلند شدم
آنا رو هم با خودم بلند کردم
- بیا ... بریم خونه
ایستاد و با نگرانی نگاهم کرد
- مامانم اینجاست ...
- نگران نباش برمیگردیم ... فقط یکم استراحت کنی
هنوز راضی نشده بود برای همین به دروغ گفتم
- االن شیفت بیمارستان تعطیله آنا باید تا 9 صبح صبر کنیم
اینبار سر تکون داد و همراهم اومد
نمیخواستم از خودم جداش کنم
حس میکردم ممکنه از دستش بدم
تو ماشین سر شو گذاشته بود رو سینه ام و آروم نفس میکشید
میدونستم بیداره
زی لب گفت
- مکس ... اسم عطرت چیه ؟
- چطور
- دوستش دارم
- گوچی گیلتی ) گیلتی به معنای گناهکار (
- همممم ، گناهکار ... مثل من
از خودم جداش کردم و نگاهش کردم
- تو گناهکار نیستی آنا ...
نگاهشو ازم گرفت و گفت
- هستم مکس ... من وقتی باید آرامش مادرم بودم خودمو با کار مشغول کردم
... من یه آدم خودخواهم
اشک هاش راه افتادو میون اشک هاش گفت
- اگه به فکر شادی اون بودم باید این چند ماه آخر میاوردمش خونه تا کنار من
عادی زندگی کنه و تو آرامش بمیره ، نه اینکه با اصرار من درمانی که شانسش
انقدر کم بود رو ادامه بدم اینجوری تو تنهایی از دستش دادم ...همش بخاطر
خوخواهی خودم که بیشتر داشته باشمش...
بیشتر به خودم فشردمش و آروم تو گوشش گفتم
- اینجوری نگو ...همه این کارات از رو عشق و دوست داشتن بود
دستشو نوازش وار دست کشیدم .
دیگه چیزی نگفت و تا خونه تو همین حال بودیم
وقتی رسیدیم مست از خواب بود
کمکش کردم با هم رفتیم سمت اتاقش
زیپ پیراهنی که تنش بود رو براش باز کردم و کمک کردم دراز بکشه .
لب زد
- میشه بمونی مکس
- آره عزیزم
با وجود اینکه دلم میخواست یه دوش بگیرم لباس هامو بیرون آوردم و کنارش
دراز کشیدم
برای اولین بار خودش اومد سمتم و بغلش کردم
سرشو گذاشت رو بازوم وپاشو دور پام قالب کرد
می دونستم چه حالی داره
دوست داشتم بهترش کنم
کمرشو با دستم نوازش کردم و شروع به بوسی
با وجود اینکه با این کار خیلی بهش نیاز داشتم
اما نمیخواستم تو شرایطی که انقدر ناراحته باهاش رابطه داشته باشم
خوابم نمیبرد
نمیدونستم حاال باید چکار کنم
با فوت مادر آنا ممکن بود قرار دادو فسخ کنه
نمیتونستم از دستش بدم
تازه داشتم لکسیو سر جاش مینشوندم
نمیشد به این زودی بهم بخوره
از طرفی ...
تو این شرایط نمیشد آنارو تنها بذارم
از همه اینا مهم تر
خیلی بهش عادت کرده بودم
دوست نداشتم از دستش بدم
تازه چشم هام گرم خواب شد که با صدای موبایل بیدار شدم
قبل بیدار شدن آنا گوشیو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون
از بیمارستان بود ، باید برای بردن جنازه و مراسم تدفین میرفتیم
وقتی برگشتم داخل دیدم آنا رو تخت نشسته
- مکس... از بیمارستان بود ؟
- آره ...
اشک هاش باز راه افتاد
سریع رفتم کنارش و بغلش کردم
- نگران نباش آنا ... من کنارتم ...
از زبان آنا :
همه چی مثل فیلم و خواب و خیال گذشت
باورم نمیشد دارم مراسم تدفین مادرم رو آماده می کنم
البته این مکس بود که همه کارو کرد
من فقط مثل یه عرو سک بی روح همراهش بودم
متوجه زمان و مکان نبودم
فقط این مکس بود که همه کار هارو مدیریت میکرد و به من اطالع میداد
وقتی مراسم تدفین تموم شد انگار تازه به خودم اومدم
انگار تازه حجم غم واقعی تنهایی رو حس کردم
دیگه هیچ کسی رو تو این دنیا نداشتم
اشک هام خشک شده بود و دست و پاهام توان نداشت
حتی نمی تونستم از کسایی که اومده بودن تشکر کنم
مکس بغلم کرد و کمک کرد بشینم تو ماشین
از همه تشکر کرد و مراسم مادرم رو خیلی خوب و رسمی برگذار کرد
چطور میتونستم ازش تشکر کنم
اگه اون نبود میخواستم چکار کنم
چشمه اشکم سرازیر بود
مادرش هم برای مراسم اومده بود
اومد سمتمون و شروع به صحبت با مکس کرد
خسته بودم
چشم هامو بستم و دیگه چیزی نفهمیدم
از زبان مکس :
آنا خیلی ضعیف و شکننده بود
با مرگ مادرش نابود شده بود
نه خواب داشت و نه خوراک
دو روز گذشته با اصرار من به زور چند لقمه غذا خورد
بدن ضریفش ، الغر تر شده بود
نمیتونستم آب شدنشو تحمل کنم . از دیدن ناراحتیش عذاب می کشیدم
حتی عذاب وجدان داشتم که بهش اجازه ندادم تمام وقت پیش مادرش باشه
کمک کردم تو ماشین بشینه
با صدای مامان برگشتم
- مکس ...
اون شب میخواستم بابا رو به رسانه ها لو بدم اما بخاطر اتفاق مادر آنا کال
برنامه ام بهم ریخت .
حاال که مراسمش تموم شده بود باید اون قضیه رو پیگیری می کردم
هر چند میدونم با لو دادن پدرم اول از همه مادرم ضربه میخوره اما دیگه تحملم
تموم شده
برگشتم سمت مامان که گفت
- مرسی اومدی مامان
- وظیفه ام بود مکس ... پدرت هم میخواست ...
دستمو باال بردم و مانع از ادامه حرفش شدم
- اون آدم واقعا دیگه برام مهم نیست مامان
- باشه عزیزم ... آنا چطوره
- اصال خوب نیست
برگشتم سمت آنا تا ببینم چطوره که متوجه شدم از حال رفته
بدنش سرد سرد بود
دیگه نفهمیدم چطور رسیدیم بیمارستان
مغزم کار نمیکرد
نکنه دارم از دستش میدم
خدای من ... نه ... خیلی بهش وابسته شده بودم
خودم بغلش کردمو وارد اورژانس شدیم
با دیدنم پرستارا به سمتم اومدن و به یه اتاق راهنمائیم کردن
آنارو رو تخت گذاشتمو چند نفر شروع به معاینه اولیه کردن
صداها واضح نبود
گیج بودم
فقط یه جمله شنیدم
- قلبش خیلی ضعیف میزه
یکی از پرستارا منو از اتاق برد بیرون
رو صندلی سالن ولو شدم
تمام مدت نذاشتم از جلو چشمام دور شه
اما ضعیف شده بود
چیزی نمیخورد
باید زودتر میاوردمش بیمارستان شاید با سرم یکم جون میگرفت
نکنه دیر شدده باشه .
نکنه از دستش بدم
وقتی مامان بازومو گرفتو دلداریم داد تازه متوجه شدم تنها نبودم و مامان هم
با من اومده
گیج و مبهوت بهش سر تکون دادم فقط
زمان برام نمیگذشت
تو اون اتاق لعنتی چه خبر بود
از زبان آنا :
با نوازش موهام بیدار شدم . عطر مردونه مکس ریه هام رو نوازش کرد
زیر لب صداش کردم
گونه ام رو بوسید
- جانم ... من اینجام عزیزم
چند بار پلک زدم تا بهتر دیدم
تو بیمارستان بودیم
یهو تنم داغ شد
- مکس ... منو از اینجا ببر... منو از بیمارستان ببر ... من از اینجا متنفرم
بلند شد و صورتمو نوازش کرد
- آروم ... آروم عزیزم ... حاال که بهوش اومدی االن میریم ...
زنگ کنار تختو زد و یه پرستار اومد داخل
بی اختیار اشک میریختم
پرستار فشارمو گرفت و سرم تو دستمو کنترل کرد
مکس گفت
- میتونیم بریم خونه؟
نه خیلی ضعیفه باید امشب بمونه
با گریه و التماس گفتم
- مکس ...
از زبان مکس :
با وجود مخالفت پزشک آنا ، اونو از بیمارستان مرخص کردم
به خونه که رسیدیم با وجود اصرار آنا بغلش کردم و تا اتاق خودم بردم
گذاشتمش رو تخت و گفتم
- دراز بکش تا از اتاقت لباس هاتو بیارم
- مکس حس میکنم بوی بیمارستا میدم ... میشه دوش بگیرم ؟
- آره ... چرا که نه .... بذار کمکت کنم
- نه خودم میتونم
بدون توجه به حرفش رفتم سمت حمام داخل اتاق خوابم و گفتم
- وانو از آب داغ پر میکنم ... االن بهترین چیز برای تو وان آب داغه
وانو پر از آب کردم و برگشتم تو اتاق
آنا روتخت نشسته بود و خیره به زمین بود
متوجه حضور من نشد
کنارش نستمو پاشو نوازش کردم
- خوبی ؟
برگشت سمتم و با لبخند غمگینی گفت
- مرسی مکس ... اگه نداشتمت نمیدونم باید چکار میکردم
- اصال حرفشم نزن ... بیا ... وان آماده است
بلند شدم و کمک کردم بلند شه
به سمت حمام رفتیم و اول آنا وارد شد
پشت سرش ایستادمو زیپ لباسشو پائین کشیدم
لباس از سر شونه هاش سر خورد رو زمین
بند لباس زیرشو باز کردمو خودش شورتشو از پاش بیرون آورد
به سمت وان رفتو آروم داخلش نشست
به فرو رفتن بدن نحیفش داخل آب خیره بودم
به من نگاه کردو آروم گفت
- مرسی ...ام ... نمیای ؟
لبخند زدمو شروع به باز کردن دکمه های پیراهنم کردم
خودم میخواستم
حاال که آنا خودش پیشنهاد داده بود راضی تر بودم
لخت شدمو آنا خودشو داخل وان جلو کشید
پشتش نشستمو پاهامو دو طرفش انداختم
- میخوای جکوزیشو روشن کنم ؟
- نمیدونم چطوریه
با زدن دکمه جکوزی جریان آب تو وان شروع شد و آنا بی رمق خندید
- چی شده ؟
به یکی از نازل های آب پائین اشاره کرد و گفت
- این باعث میشه قلقلکم بیاد
شروع به نوازش کتفش کردم داغ گردنشو بوسیدم
- بذاری یه کاری کنم قلقلکو حس نکنی
از زبان آنا :
میدونم مکس دوستم نداره
میدونم این رابطه همش قرار دادی و از روی هوسه
اما بوسه های مکس خیلی آرومم میکرد
دوست نداشتم اعتراف کنم
اما این یه حقیقت بود که بوسه های مکس همیشه برام لذت بخش بود
حتی وقتی ...
از زبان آنا :
میدونم مکس دوستم نداره
میدونم این رابطه همش قرار دادی و از روی هوسه
اما بوسه های مکس خیلی آرومم میکرد
دوست نداشتم اعتراف کنم
اما این یه حقیقت بود که بوسه های مکس همیشه برام لذت بخش
بود
حتی وقتی رابطمون به سمت خشونت میرفت
یا وقتی که درد داشتم
همیشه طوری بود که یه بخشی از لذت رو حس میکردم
مکس گردنمو داغ بوسید
دستشو رو تنم حرکت داد
چقدر این داغی دستش لذت بخش بود
چشم هامو خمار میکرد و ذهنمو خالی میکرد
کمرمو گرفتو منو بیشتر به سمت خودش کشید
حاال پشتم خوب حس میکردمش
خندید و تو گوشم گفت
- نمیدنم چطوری انقدر بیدارش میکنی که همش کنار تو بیتابه
- چه خوب ... منم دلم براش تنگ شده
- اوه ... جدی ؟
اینو گففتو سینه ام رو تو دستش گرفتو نوازش کرد
اما باز هم شیطنتش امون نداد و نوک سینه ام رو با شیطنت
بین دستش فشار داد
- مکس ...
- جونم
- دردم میاد
- درد با لذت مگه نه
فقط سر تکون دادم که دست دیگه اش بین پام رفت
شروع به نوازش کرد و سرمو به شونه اش تکیه دادم
خودمو سپردم به دست های ماهر مکس
از زبان مکس :
از اینکه آنا هم لذت میبرد راضی بودم
از اینکه رابطمون رو دوست داشت لذت می بردم
انقدر نوازشش کردم که تو بغلم بی حال افتاد
از تو وان بیرون اومدم
آنا رو از تو آب بلند کرئم
دستشو دور گردنم انداخت و بلند شد
دوش حمام رو باز کردم و دوتایی رفتیم زیر دوش
آنا سرشو گذاشت رو سینه ام
به خودم فشارش دادم و گفتم
- نخواب هنوز اصل کارم باهات مونده
اینو گفتم و حوله رو دور هر دومون پیچیدم
بغلش کردمو به سمت تخت بردم
چشم هاش حسابی خمار بود و موهای خیسش دورش ریخته
بود . دستشو رو گونه هام گذاشت
زیر لب گفت
- مکس ...ذهنمو خالی کن ... خالی از همه چی ...
قطره اشکی از گوشه چشمش سر خود
چیزی ازم خواسته بود که خوب از پسش بر می اومدم
نرم لبشو بوسیدم
خودمو بین پاش قرار دادمو حرکت اولو زدم
امشب بدون هیچ مراعات و کنترلی ، آنا با خود واقعی من رو
به رو میشه .
پاهاشو تو دلش جمع کردمو در حالی که ملحفه رو تو دستش
مشت کرده بود حرکاتمو سریع تر کردم
از زبان آنا :
چشم هام از زور خستگی باز نمیشد
اما انگشتای مکسو پشتم حس میکردم که داشت نوازش وار
راهشو باز میکرد
خواستم بچرخم اما بدنم انقدر کوفته بود که با هر حرکت درد
میگرفت
با صدایی که به زور شنیده میشد نالیدم
- مکس ...
پشت گردنمو بوسیدو خو دشو از پشت واردم کرد
حتی نای جیغ کشیدن نداشتم
باورم نمیشد مکس چنین توانی داره ...
بدنم ترکیب درد و لذت بود
کاش میشد تو این دنیا موند و هیچوقت با واقعیت های زندگی
رو به رو نشد
از زبان مکس :
نزدیک صبح بود وقتی بی حال کنار آنا دراز کشیدم
بغلش کردمو خوابم برد
بعد مدت ها اونطور که میخوایتم تخلیه انرژی شده بودم
ذهنم آروم و جسمم راضی بود
صدایی ته ذهنم میگفت
" این یه قرار داد یکساله است ... زیاد بهش دل نبند "
اما برام مهم نبود
هر قرار دادی قابل تمدیده
بیشتر به خودم فشارش دادم و چشم هامو بستم
این مدت بخاطر آنا خیلی کارام عقب افتاده بود
فردا خیلی کار داشتم
از زبان آنا :
از زور دستشویی بیدار شدم
بدنم به حدی کوفته بود که اگه فشار مثانه ام نبود ترجیح
میدادم فقط بخوابم
به زور خودمو به سرویس رسوندم
کارم که تموم شد دست و رومو با اکراه شستم
تو آینه به لب کبودم نگه کردم
مکس دیشب حسابی به خودش رسیده بود
کبودی دور لب و گردنم حسابی تو چشم میزد
باید ازش ممنوم بودم
چون بالخره بعد از چند شب باعث شده بود بخوابم
دوباره یاد مامان افتادم و بغض راه گلومو بست
این قرار دادو بخاطر مامان بستم
اما حاال که اون نیست ...
باید چکار کنم ؟ قرار دادمو با مکس بهم بزنم ؟ یا ...
نشستم رو لبه وان
یا بمونم و با پولش برای آینده ام کاری کنم ؟
اشکام راه افتاد
چه آینده ای ؟
تنهایی به چی دل خوش کنم ؟
من آدم قوی نیستم
اگه قوی بودم با واقعیت بیماری مامان کنار می اومدم و
مجبورش نمیکردم اونهمه درمان دردناکو تحمل کنه ....
چشمم به تیغ کنار آینه افتاد
به رگ دستم نگاه کردم ...
منم برم ... پیش مامان ...
اما اگه اینکارو کنم ، یه عمر تالش و زحمت مامان ، با سختی
بزرگ کردن من ... همه حروم میشه
باید زندگی کنم و اونو سر بلند کنم
دوباره جلو آینه ایستادم
من این قرار داد با مکس رو بهم میزنم و ر پای خودم وایمیستم
من برای خودم یه زندگی خوب میسازم
با این افکار دوش گرفتم
اما وقتی لبمو دست کشیدم ، با یاد آوری بوسه های مکس دو
دل شدم
شاید این رابطه از رو عشق نباشه
اما یه وابستگی برام ایجاد کرده
مکس این مدت خیلی کمکم کرد
همه کارهای مامانو اون انجام داد
اگه االن بهش بگم میخوام این قرار دادو تموم کنم خیلی
قدرنشاسیه
اما حس اینکه االن من مثل یک برده جنسی هستم برام عذاب
آور بود
اون موقع بخاطر مامان میتونستم تحملش کنم
دوست دختر اجاره ای😉
16 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد