دوست دختر اجاره ای😉

16 عضو

این دختر واقعا یه چیزی کم داشت
- خب تو چی بهش جواب دادی؟
- منم گفتم نه ... چون اگه اونجوری بخنده مشخص میشه که دندونای باالش
روکش طال داره
با این جواب آنا از خنده چشم هام تر شد و گفتم
- اوه خدای من... آنا ... این جواب از کجا به ذهنت رسید ... دیدم موقع
خداحافظی زل زده بود به لبم ... پس دنبال دیدن دندونای طال بود
آنا با شیطنت خندید و گفت
- دختر خوبیه اما زود باوره
- دقیقا
یکم سکوت کردیم که آنا گفت
- مکس ... میشه قبل از خونه رفتن بریم مامان رو ببینم
میدونستم خیلی دلش تنگ شده
برای همین میخواستم بگم باشه
اما خواستم قبلش یکم اذیتش کنم برای همین گفتم
- باشه اما یه شرط داره
از زبان آنا:
بازم مکس میخواست شرط بذاره
گفته می تونستم حدس بزنم شرطش تو چه زمینه ای هست

1403/09/12 10:09

میدونستم بدنم دیگه توان این کار های مکس رو نداره اما...
اما دلم برای مامانم تنگ شده بود...
زیر لب گفتم
- چه شرطی؟
- اول باید قبول کنی بعد بگم
- مکس.. اول باید بدونم چی میخوای
- نه قانون من اینه. قبوله یا نه ؟
تو سکوت نگاهش کردم
پوزخندی زد و گفت
- مثل اینکه زیاد دلت برای مادرت تنگ نشده
خواست بچرخه سمت جلو که بازوشو گرفتم
- قبوله
لبخند شیطانی زد و گفت
- خوبه ...
- حاال بگو شرطت چی بود
- بعد دیدن مادرت میگم
به راننده مسیر جدید رو دادو با هم رفتیم سمت بیمارستان
بازم همراه من پیاده شد و اومد به مالقات مادرم

1403/09/12 10:09

درسته پرستار ها میگفتن شرایطش ثابته اما من تو چهره مامان تغییر می دیدم
خیلی بی روح شده بود صورتش
طوری که با دیدنش بی اختیار اشکام سرازیر شد
هنوز یه ربع نشده بود که مکس گفت بریم
با التماس گفتم
- میشه بیشتر بمونم ؟
- آنا تو اگه یکم نخوابی شب نمیتونی از پس مادرم بر بیای
- مکس من االن بیشتر از خواب به بودن کنار مادرم احتیاج دارم
- قول میدم شب بعد تموم شدن مهمونی بیارمت
- میتونم تا صبح بمونم ؟
چشماش حالت عصبی گرفت
نگاهمو ازش گرفتم
اما بعد چند دقیقه گفت
- باشه اگه مهمونی خوب پیش رفت میتونی تا صبح پیش مادرت بمونی
خوشحال بلند شدمو بغلش کردم
- مکس... مرسی
دستش مردد دورم حلقه شد
از این بغل یهویی شوکه شده بود

1403/09/12 10:09

از بغلش جدا شدم که گفت
- خب دیگه بریم. حاال نوبت شرط منه
از زبان مکس :
از این حرکت یهویی آنا شوکه شدم
میدونستم اینکه اجازه بدم بمونه خوشحالش میکنه
اما فکر نمیکردم تا این حد
آروم از بغلم جدا شد که گفتم
- خب دیگه بریم. حاال نوبت شرط منه
با چشم های پر از سوال نگاهم کرد
خندیدم و گفتم
- نترس خیلی ساده است
- چیه ؟
بریم خونه تا بهت بگم
بازومو گرفت
- مکس نمیشه زودتر بگی ؟ اینجوری تا خونه از استرس میمیرم
دوباره خندیدم
- بیا آنا ... مطمئنم خوشت میاد

1403/09/12 10:10

سلام دخترا ببخشید امروز نتونستم درست حسابی پارت بزارم یکم حالم خوب نبود از فردا پارت به طور منظم گذاشته میشه😘

1403/09/12 20:40

سلام قشنگا بریم پارت گذاری....

1403/09/13 11:32

با هم به سمت ماشین برگشتیم
سوار که شدیم گفتم
- شرط من ساده است ... امشب بدون شورت میای خونه پدرم اینا
چشم هاش گرد شد و گفت
- مکس... نه ... خیلی بده اینجوری ... اگه دامنم کنار بره چی
- هممم... منم منتظر کنار رفتن دامنتم عزیزم
- اما مکس جدی دارم میگم ... این خیلی آبرو ریزی بزرگیه ... خواهش میکنم
- نگران نباش آنا من کاری نمیکنم که آبرو ریزی شه
- مکس ... مکس ... خواهش میکنم ... بذار شورت بپوشم
کالفه گفتم
- شرطم این بود آنا و تو قبول کردی پس بحث نکن
تو چشم هاش اشک نشستو گفت
- یه شرط سخت تر بذار اما این نه
عصبی شدم از دستش
من چیز زیادی نمیخواستم ازش
واقعا یه شرط بیخود بود
اما اون داشت طوری رفتار میکرد انگار من میخوام به بدترین شکل شکنجه اش
کنم

1403/09/13 11:32

با عصبانیت گفتم
- اگه انقدر شورت نپوشیدن اذیتت میکنه باشه
از لحن عصبیم ترسید
ادامه ادم
- باشه ... شورت میپوشی ... اما تمام میدت دوتا گوی استیل باید داخلت باشه
چشم هاش گرد شد
- چی ؟
- دیگه حرف نزن چون وگرنه جای گوی ، یه ویبراتور روشن رو جایگزین میکنم
همین لحظه رسیدیم خونه
با عصبانیت گفتم
- پیاده شو ... تا یک ربع دیگه حاضر میشی و میای اتاق بازیم
اینو گفتمو بدون انتظار برای پیاده شدن آنا ، پیاده شدم و رفتم سمت خونه
فکر کنم زیادی باهاش مدارا کردم
باید بهش نشون بدم اینجا رئیس کیه
از زبان آنا :
مکس خیلی عصبانی شده بود
میدونستم نباسد مخالفت می کردم
اما واقعا میترسیدم بدون شورت برم مهمونی

1403/09/13 11:33

مخصوصا که همه لباس هام دامن کوتاه داشتن
حس خیلی بدی بود بدون شورت بودن زیر اونا
سریع پشت سرش رفتم اتاقم .
لخت شدم اما نمیدونستم باید چی بپوشم
داشت دیر میشد
چند بار کمدو باال و پایین کردم که در اتاقم باز شد
مکس با داد گفت
- مگه بهت نگفتم اتاق بازی میخوامت ...پس اینجا چه غلطی میکنی ؟
- نمیدونم چی بپوشم مکس
اومد سمتمو بازومو گرفتو کشید سمت بیرون
فقط لباس زیر تنم بود
وارد اتاق بازیش شدیم وو هلم داد رو تخت
- خم شو شورتتو هم در بیار
سریع اطاعت کردم بیشتر از این عصبی نشه
از تو کشو یه جعبه دیگه بیرون اور دو بازش کرد
دتا کوی نقره ای و براق تو دستش گرفت
یکم کوچیکتر از یه گردو بودن
اومد سمتم و بین پامو باز کرد

1403/09/13 11:33

دستشو بین پام کشید
- من فقس میخواستم بدون شورت بیای ... اما خودت خواستی کارتو سخت
کنم .
گوی ها رو به خیسی بین پام مالید
یکی رو با فشار وارد جلوم کرد
حس سرما و سفتیش حالمو سریع منقلب کرد
اما وقتی دومی رو با فشار بیشتر وارد پشتم کرد اشک تو چشمام جمع شد
حس عجیبی بود حضورشون تو بدنم
چشمام تار شده بود
مکس گفت
- حاال وقتی کل مراسم با اینا نشستی میفهمی نافرمانی یعنی چی
خودش شورتمو باال کشید و دوبار ه بازومو گرفت
برد تو اتاقم
از داخل کمد یه پیراهن بیرون آوردو پرت کرد رو تخت
- ده دقیقه دیگه میریم ... آماده باش
بدون منتظر موندن برای جواب از اتاق رفت بیرون
سنگینی گوی ها رو تو خودم حس میکردم
به چهره غمگینم تو آینه نگاه کردم

1403/09/13 11:33

همه چی خوب شده بود
چرا عصبانیش کردم ...
قبل اینکه دیر بشه لباس پوشیدم
از اتاق رفتم بیرون .
همون لحظه مکس هم اومد و دستمو گرفتو با عجله کشید سمت پله ها
آخی بخاطر این حرکت سریع گفتم
بخاطر گوی ها راه رفتن آروم هم برام سخت بود چه برسه اینجوری که مکس
منو میدوئوند
اما از ترس عصبانیت بیشترش چیزی نگفتم
وقتی نشستیم تو ماشین تازه فهمیدم گوی ها چه اثری دارت
لبمو گاز گرفتمو سعی کردم رو صندلی طوری بشینم که بهشون فشار نیاد
مکس خندیدو گفت
- جات راحته ؟
فقط سر تکون دادم که با پوزخند روش رو ازم برگردوند
چرا اینجوری شده بود...
حاال واقعا ترسناک شده بود

1403/09/13 11:33

مسیر تا خونه پدر و مادرش تموم نمشد
انقدر بهم فشار اومده بود که نمتونستم تشخیص بدم داریم کجا میریم
فقط با ترمز ماشین فهمیدم رسیدیم
مکس پیاده شد و منتظر من موند
به سختی پیاده شدم
فشاری که گوی ها بهم می آوردن باعث شده بود تحریک بشم
مکس تو گوشم گفت
- حدس میزنم تا االن دیگه تحریکت کرده باشن
آب دهنمو قورت دادم و چیزی نگفتم
خندیدو دستشو جلو آورد
دستمو دور دستش حلقه کردم
سخت ترین بخش کار باال رفتن از پله ها بود
دیگه داشتم کم می آوردم
نالیدم
- مکس ... بگو چکار کنم تا اینارو در بیاری
بلند خندید و گفت
- فعال تحمل عزیزم
همین لحظه در خونه باز شد و زنی که لباس فرم تنش بود به مکس سالم کرد

1403/09/13 11:33

به خونه خوش اومدین آقای الکس
- مرسی کیت
منم سالم کردمو وارد شدیم
هنوز یه قدم داخل نرفته بودیم که کادرش به استقبالمون اومد
- مکس ... آنا ... درست به موقع رسیدین
دوباره منو مثل مکس بغل کرد و بوسید
- بیاین همه تو باغ نشستن
پشت سر مادرش رفتیم
مکس تو گوشم گفت
- خودتو آماده کن با خانواده گودزیال آشنا شی
از این حرفش خنده ام گرفت
چون به این مادر با محبت نمیخورد که حرف مکس درست باشه
اما وقتی برخورد خشک پدر و برادرش رو دیدم متوجه منظور مکس شدم
حتی نا پدری من هم بهتر از این با من برخورد می کرد
پدرش کال منو انکار کرد و جواب سالمم رو هم نداد
با تذکر مادر مکس بالخره بهم نگاه کرد و سالم پر از نفرتی تحویلم داد
نمیفهمم چطور میتونه از کسی که نمیشناسه متفر باشه
اما االن میفهمم حق با مکس بود

1403/09/13 11:34

دور میز گردی که با انواع تنقالت پر بود نشستیم
خدمتکار اومد و برای ما از ساالد میوه و شراب سرخ ریخت
پدرش پشت سر هم سوال های کاری می پرسید
برادرش مثل یه افعی خیره به من بود
مادرش سعی میکرد با سوال ها و حرفای ساده با من صحبت کنه و گوی هایی
که مکس واردم کرده بود دیگه داشت دیوونه ام میکرد
بازوم مکسو بی اختیار گرفتمو فشار دادم
سوالی نگاهم کرد
صورت اون هم پر از کالفگی بود
می دونستم در گوشی حرف زدن تو جمع ناپسنده
اما واقعا بریده بودم
تو گوشش گفتم
- مکس ... خواهش میکنم درشون بیار
بر خالف انتظارم سر تکون دادو بلند شد
- منو آنا میریم یه دور تو باغ بزنیم
منم سریع بلند شدم
منتظر جواب کسی نموندیمو با هم به سمت باغ رو به رو حرکت کردیم
باغ تازه آب پاشی شده و حسابی خنک و تازه بود

1403/09/13 11:34

از مسیر سنگ فرش ها حرکت کردیم و از بین ال به الی درخت ها رد شدیم
چراغ های پرا کنده داخل باغ فضا رو تقریبا قابل دید کرده بود
به یه آالچیق پوشیده از پیچک رسیدیم
مکس وارد آالچیق شد و گفت
- بیا اینجا راحتت کنم
فضای داخل آالچیق بخاطر پیچک های دورش دور از دید و تاریک بود
دوتا صندلی و یه میز چوبی داخل آالچیق بود
مکس یکی از صندلی هارو برداشت و چرخوند
بهم اشاره کرد و گفت
- خم شو رو این صندلی
طوری که مکس گفت یک پامو رو نشیمن صندلی گذاشتم و روی پشتیش خم
شدم
دامنمو باال داد و بین پامو دست کشید
- ببین چه خیس شده حتی شورتت هم خیسه
لبمو گاز گرفتم تا صدام در نیاد
بیش از اندازه تحریک شده بودم
شورتمو تا باالی زانوم پائین کشید
انگشتشو نوازشوار جلوم حرکت داد و یهو دو انکشتشو واردم کرد

1403/09/13 11:34

بریم ادامه رمان

1403/09/13 15:41

نفسم رفت و لبمو بیشتر گاز گرفتم تا صدام در نیاد
مکس دستشو بیرون آوردو گوی رو پرت کرد کف آالچیق
- خب این یدونه ...
منتظر بودم دومی رو هم بیرون بیاره که صدای باز شدن زیپ شلوارش رو
شنیدم
قبل از اینکه بخوام برگردم و بپرسم میخواد چکار کنه خودشو با فشار واردم کرد
کمرمو محکم گرفتو بی وقفه شروع به ضربه زدن کرد
بخاطر گویی که پشتم بود و ضربات محکم مکس نفسم رفته بود
درد و لذت عجیبی کل بدنمو گرفت
مکس خم شد روم و سینه هامو تو دستش فشار داد
یه ضربه محکم زد و آروم گرفت
نفس نفس میزد
پشت گردنمو بوسیدو ازم جدا شد
- تو عالی هستی آنا ... تو هر شرایطی
دلم میخواست بگم تو هم دیوونه هستی مکس ... تو هر شرایطی ...
اما زبونمو حفظ کردم تا دوباره دردسر درست نشه
سکوت جلو مکس بهترین کار بود
خواستم بلند شم که گفت

1403/09/13 15:41

- وایسا ... مگه میخوای دومی بمونه
- نه
- پس کمرتو بده پائین و آروم باش
از زبان مکس :
تمام استرس و فشار عصبی که بخاطر چرت و پرت های بابا برام ایجاد شده بود
رو با کردن آنا تخیله کردم
حاال دوباره آروم بودم
گوی دوم رو از پشتش بیرون کشیدم و شورتشو دادم باال
- حاال میتونی بلند شی
از رو صندلی بلند شد و بازومو گرفت تا نیفته
- خوبی ؟
- تقریبا
- دلت برا گوی ها تنگ نشده که
- نه ...
خندیدموگفتم
- خوبه ... حاال بهتره برگردیم پیش اون عوضیا
بازومو تو دستش فشار دادو گفت
- میشه نریم ؟

1403/09/13 15:41

چرا ؟
- ام ... ئه ...
- چرا آنا ؟ چرا نریم ؟
- مکس ... اونا خیلی وحشتناکن ... مادرت نه البته ... اون واقعا مهربونه اما ...
بقیه ...
- بقیه چی ؟
- نمیخوام توهین کنم ... اما واقعا هیوالن
خندیدمو گفتم
- نه توهین نیست... تازه بهشون لطف کردی ... هیوال براشون کمه
با هم از آالچیق اومدیم بیرون و تو باغ قدم زدیم
آنا گفت
- پدرت حتی از نا پدری منم وحشتناک تر بهم نگاه کرد
- اون تازه نگاه با محبتش بود
- همیشه اینجوری بود؟
- آره ... از وقتی یادمه از من متنفر بود
- اما چرا ؟
- چون من اونو در حال *** با یکی از خدمتکارامون دیدم
آنا ایستادو شوکه به من خیره شد

1403/09/13 15:41

تو چی دیدی مکس؟
تا حاال برای کسی تعریف نکرده بودم پدرمو در چه حالی دیدم
به هیچ ***
حتی مادرم
اما نمیدونم چرا خیلی راحت برای آنا گفتم
- خیلی بچه بودم ، نیمه شب میرم آشپزخونه و اونجا پدرم رو میبینم که روی
میز داره ترتیب یکی از خدمتکار هارو میده ... فکر کن وقتی مادرم طبقه باال
خواب بود
- اوه مکس اصال باورم نمیشه . این خیلی وحشتناکه
- خیلی تهوع آوره . پدرم کل زندگیشو از مادرم داره اونوقت با اون ... من به
مادرم نگفتم چون میدونستم پدرم رو دوست داره ... اما خیلی دلم میخواد حاال
بگم ... چون اینهمه سال حس میکنم بیخود آبروی پدرمو حفظ کردم
- آره ... مکس ... باید میگفتی ... اون یه مرد کثیفه اینجوری بهش فرصت دادی
کثافت کاریاشو ادامه بده
- تو این سالها با تهدید سعی کردم جلوش رو بگیرم البته نمی دونم چقدر
موفق بودم ... بهتره برگردیم
از زبان آنا :
باورم نمیشد حرفای مکس

1403/09/13 15:42

چه پدر کثیفی داشت
با هم برگشتیم سمت خونه
میز شام چیده شده بود و با ورود ما مادرش گفت
- بهتره شام بخوریم و بعد شام صحبت کنیم
مکس تو گوشم گفت
- میترسه قبل شام خوردن من بذارم برم
لبخند زدم
دلم برای مادرش می سوخت
سر میز شام تا نشستیم مکس دستشو گذاشت رو گپام و دامنمو داد باال
لبمو گاز گرفتم و نگاهش کردم
- چیکار میکنی مکس ... ما که تازه
چشمکی زد
- تازه و کهنه نداره ... دستم دوست داره اینجا باشه
لبخند زدم اما لبخندم با صدای پدرش ماسید
- زیر میز دارین چه غلطی میکنین ؟ زیر میز شام من ؟
هر دو برگشتیم سمت پدرش
مکس دستشو تکون نداد و گفت
- اوه ... یادم رفت ... تو روی میز دوست داشتی نه زیر میز

1403/09/13 15:42

ادامه پارت....

1403/09/14 08:50

صورت پدرش از عصبانیت سرخ شد
مادرش گفت
- چی شده مکس ...
- بهتره از بابا بپرسی ... خیلی وقته میخواد یه خاطره روی میز رو برات تعریف
کنه ...
پدرش بلند شدو با داد کوبید روی میز
- بسه
مادرش با التماس گفت
-خواهش میکنم ، بذارین شامو تو سکوت بخوریم
مکس بلند شد و گفت
- شام رو باید در آرامش خورد مادر نه در سکوت ...
منم بلند شدم
مکس بلند گفت
- شب خوش ...
از خونه که خارج شدیم گفتم
- مادرت خیلی ناراحت میشه
- آره ... اینبار بیاد پیشم بهش حقایق رو میگم
- کاش همین امشب بگی ...

1403/09/14 08:50

- امشب فعال خیلی کار دارم
سوالی نگاهش کردم .
ما که *** داشتیم ... دیگه چه کاری داشت ؟
پس قرار بیمارستان موندن من چی میشد
از ترس یه تنبیه دیگه چیزی نگفتم و با مکس سوار ماشین شدیم
وقتی مسیر حرکت ماشین به سمت مرکز شهر رفت با ذوق برگشتم سمت
مکس
لبخند کجی تحویلم داد و گفت
- هرچند دلم میخواد با من بیای خونه .... اما بهت قول دادم بری پیش مادرت
نمیزنم زیرش
نتونستم لبخند نزنم
گونه اش رو سریع بوسیدمو گفتم
- مرسی مکس ...
لبخندش بیشتر شد و گفت
- زیاد خوشحال نباش ، صبح میام دنبالت بریم شرکت
لبخند از صورتم پاک نمیشد و گفتم
- باشه ... من کنار مامانم عالی میخوابم . صبح حسابی پر انرژی ام
دستشو گذاشت رو پامو گفت
- کنار من چطور میخوابی؟

1403/09/14 08:50

خندیدمو گفتم
- کنار تو که اصال نمیخوابم ، یا بیداریم یا بیهوش میشم
از حرفم مکس بلند خندید
- خوبه ... بازم خوبه
با ترمز ماشین متوجه شدم رسیدیم
با مکس پیاده شدم و با من تا اتاق مامان اومد
- تمام شب رو صندلی نشین آنا ، سعی کن یه تایمی رو بخوابی
به تخت خالی کنارم اشاره کردم و گفتم
– میخوابم خیالت راحت
در کمال ناباوری خم شد و گونه ام رو بوسید
زیر لب گفت
- شب بخیر آنا
ازم جدا شد و خیره نگاهش کردم
- شب بخیر مکس
بدون حرف دیگه ای پشت کرد و رفت
مکس آدم عجیبی بود ، خیلی سریع تغییر میکرد ، این مرد مهربون که داشت
ازم دور میشد امکان نداشت همون مرد عصبانی باشه که دو تا گوی فلزیو به
زور واردم کرده بود
کنار مامان نشستم و زیر لب گفتم

1403/09/14 08:51