دوست دختر اجاره ای😉

17 عضو

سلام صبحوتون بخیر قشنگا
عضو های جدید خوش اومدین
بریم ادامه پارت....

1403/09/08 09:31

آروم سالم کردم که نگاهش از رو صورتم افتاد رو تیشرتمو رو سینه هام ثابت
شد ...
دلم میخواست زمین دهن باز میکردو محو می شدم . سذریع گفتم
- ببخشید من زود برمیگردم
رفتم سمت پله ها که مادرش گفت
- زود بیا عزیزم چون تا تو نیای من از اینجا نمیرم ...
از زبان مکس :
عاشق مادرم بودم اما از همه بیشتر رو اعصابم بود
االن باید میومد ؟
اونم وقتی که من آماده بودم گرمای آنارو عمیق حس کنمو جیغشو تو خونه
بلند کنم .
دستم تو جیب کتم روی لباس زیر آنا بود
سینه های آنا خیلی درشت نبود اما بخاطر اینکه تحریک شده بود نوکش کامال
از زیر تیشرتش مشخص بود و مامان متوجه شده بود
زن زرنگی بود
منم خوب میشناخت
آنا سر تا پا سرخ شده بود و سریع از پله ها باال رفت
با رفتنش مامان گفت
- باز وسط برنامه ات رسیدم
نفسمو با فشار بیرون دادم
- چه خبر ؟
لبخند زد
- خبر ها پیش توئه
با هم رفتیم سمت سالن و نشستیم . میدونستم تا از آنا براش نگم راضی
نمیشه

1403/09/08 09:31

- خبری نیست ... منو آنا تازه با هم آشنا شدیم
- دروغ نگو مکس انتظار نداری که باور کنم تو عاشق یه گارسون شدی
تکیه دادم به صندلی و پاهامو رو هم انداختم
-چرا اونوقت ؟ مگه خودت نمیگفتی عشق وقتی بیاد هیچی نمیشناسه ؟ نه
قیافه نه پول نه...
نذاشت ادامه بدم و بلند خندید
- چون تو چشم هاتون عشق نیست
- پوزخندی زدمو گفتم
- حاال سنسور شناسایی عشق هم به قابلیت هات اضافه شد مامان ؟
- من پسرمو نشناسم که مادر نیستم . واقعیتو به من بگو
- واقعیت همینه ... آنا آرومم میکنه ... حاال هرجور میخوای تعبیرش کن
سکوت کرد
می دونستم بیخیال نمیشه
آنا واقعا آرومم میکرد
اما نمیخواستم به مامان بگم با یه قرار داد ارباب و برده اونو برا یه سال خریدم
بس با سینی قهوه و شیرینی اومد و از مامان پذیرایی کرد برای آنا هم قهوه
آورده بود
اما شک داشتم آنا برگرده پیش ما
مامان گفت
- دوست دارم برای شام یه شب بیاین پیش ما ... دور هم باشیم
- اوه مامان تو میدونی من حوصله الکس و استفانو ندارم ... دیگه الیزم نیست
بگم بابا هم چشم دیدن منو نداره
- اشتباه میکنی مکس ما یه خانواده ایم ... اونا هم دوستت دارن ... شنبه
منتظرتونم برای شام

1403/09/08 09:32

جواب من نه ... واقعا نمیخوام یه هفتمو بخاطر یه دعوا خانوادگی دوباره
مختل کنم
مامان چشم هاشو ریز کردو گفت
- تو میای و رو حرف من حرفی نمیزنی مکس... تمام
چشمی چرخوندمو بلند شدم
- من میرم دنبال آنا
میدونستم مامان تا آنا رو نبینه نمیره و میخواستم هرچه زودتر برگردم سر کار
اصلیم با آنا
سریع سمت اتاقش رفتمو بدون در زردن درو باز کردم .
با یه پیراهن سرخ و سفید رو تخت نشسته بود
با ورودم سریع بلند شد
- چرا نمیای پائین ..
- مطمئن نبودم باید بیام یا نه
پیراهن کوتاهی بودو پاهای سفید و خوش فرمش وسوسه انگیز تر شده بود .
دلم میخواست یه بخشی از تنبیهشو االن عملی کنم
این خوی وحشی من هیچی سرش نمیشد .
به سمتش رفتمو کمرشو گرفتم .
متعجب نگاهم کرد
به خودم فشارش دادم که حس کنه هر لحظه بیشتر براش تحریک میشم
از حس من چشماش گرد شد
- مکس ...
- خم شو رو تخت
خودم چرخوندمشو خم شد .
شورتشو کشیدم پائینو باسنشو از هم باز کردم .
دلم نیومد دوباره از عقب بکنمش .

1403/09/08 09:32

با شست دستم یکو جلوشو مالیدم که آماده شد
زیپ شلوارمو باز کردمو خودمو پشتش تنظیم کردم .
با فشار اول فقط سرش واردش شد .
جلوش هم مثل پشتش تنگ و داغ بود
خودمو بیرون کشیدمو دوباره واردش کردم
اینبار خیلی شدیم تر
به سمت جلو رفتو آیی گفت
کمرشو گرفتمو به خودم فشردمش .
- تکون نخور بزار زود تمومش کنم
سر تکون داد .
پشت موئهاشو تو دستم گرفتمو کشییدم تا اینجوری مانع از فاصله گرفتنش
بشم
ضرباتمو شروع کردم
اما سیر شدنی نبود
دوباره کمرشو گرفتمو با تمام توانم ضرباتمو ادامه دادم .
پیراهنش باال تر از کمرش رفته بود و شورتش سر زانوهاش بود
همین صحنه هم تحریکم میکرد
از زبان آنا ::::::::::::
مکس مثل یه بوفالو وحشی بود
نمیدونم این توانو از کجا میاره
چشمام دیگه باز نمیشد
درد و لذت تو بدنم پیچیده بود .
بالخره داغیشو تو خودم حس کردمو بدنش شروع به نبض زدن کرد
آروم گرفتو بعد چندتا حرکت دیگه خودشو ازم خارج کرد
- تکون نخور تا تمیزت کنم آنا

1403/09/08 09:32

چند برگ دستمال کاغذی برداشتو اول خودشو تمیز کرد
بعد شروع به تمیز کردن من کرد
- فکر نکن کارم باهات تموم شده ... مامان که رفت تازه شروع میشه ...
شورتمو از پام در آورد و پیراهنمو مرتب کرد
- حاال بلند شو
سرم یکم گیج میرفت و چشمام سیاه میشد
اما به رو خودم نیاوردمو بلند شدم
ایستادمو موهامو مرتب کردم
مکس هم لباسشو مرتب کردو گفت
- بریم ؟
- شورتمو نمیدی ؟
- نه ... بدون شورت بیا
- اما دامنم کوتاهه
- خوبه ... هر وقت گفتم پاتو برام باز میکنی ...
- مکس جلو مادرت آخه ...
چونه ام رو گرفت تو دستشو گفت
- آنا ... این چیزا به تو ربطی نداره ... تو هرچی من گفتم میگی چشم ... فهمیدی
؟
سر تکون دادم
- خوبه ... حاال با من بیا
با هم رفتیم پایین
احساس بدی داشتم
سعی کردم به این فکر نکنم که ممکنه چه آبرو ریزی پیش بیاد
وقتی رسیدیم به سالن مادرش در حال صحبت با بس بود
با رسیدن ما بس بلند شد و رفت

1403/09/08 09:32

مکس هدایتم کرد تا رو کاناپه کنار مادرش بشینمو خودش رو به رو ما نشست
دست دادمو آروم نشستم .
دامن پیراهنمو مرتب کردمو پاهامو جفت هم گذاشتم
پیراهن کوتاهی بودو خیلی معذب بودم
مادرش گفت
- خب آنا ... من مالنی هستم و دوست دارم باهام راحت باشی
لبخند زدمو چیزی نگفتم
- به مکس گفتم برای شام خانوادگی منتظرتونمو می خوام تو هم حتما باشی
نیم نگاهی به مکس انداختمو تائیدشو که دیدم گفتم
- مرسی از لطفتون ... حتما میام
- خوبه ... حاال تعریف کن مکسو چطور دیدی
مکس گفت
- تو که میدونی ماجرای آشنایی مارو مامان ... چرا دنبال داستان تکراری
هستی ؟
مادرش خیلی جدی گفت
- من دارم با آنا صحبت میکنم مکس ... اگه از حرفای ما حوصله ات سر میره
میتونی بری سر کارت و بذاری ما یکم با هم راحت صحبت کنیم
مکس به صندلیش تکیه دادو گفت
- عمرا ...
مادرش لبخندی زدو به من نگاه کرد
- خب ... میشنوم ...
با دو دلی گفتم
- خب ... من تو رستوران چیز کیک کار میکنم ...
- کدوم شعبه ؟
به مکس نگاه کردم و اسم واقعی شعبه ای که کار میکردمو گفتم

1403/09/08 09:33

مکس به پاهام اشاره کرد و لب زد
- پاهاتو باز کن
این مرد دیوانه است
مجبورم کرد بی شورت بیام پائین ... پیش مادرش ...
حاالم میگه پاهامو باز کنم
وقتی حرفشو گوش ندادم اخم بدی کرد و گلوشو صاف کرد
معذب یکم پاهامو باز کردم که اشاره کرد بیشتر
یهو مادرش گفت
- چی داری به آنا میگی مکس ؟ بذار جواب منو بده
- جواب بده ...من باهاش کاری ندارم ... فقط یه چیزی رو یادآوری کردم
مالنی متعجب برگشت سمت من
- اذیتت که نمیکنه ؟
هول شدمو سریع گفتم
- نه اصال
پاهامو بیشتر باز کردم تا مکس به چیزی که میخواد برسه و گفتم
- سوالتون چی بود یه لحظه حواسم پرت شد
از زبان مکس :
به کاناپه ام تکیه دادمو غرق در تصویر رو به روم شدم
صحبت آنا و مامان برام مهم نبود
فقط داشتم از دیدن الی پای سرخ و سفید آنا از زیر اون دامن کوتاه لذت
میبردم
مخصوصا که خیلی جدی در حال جواب دادن به سوال های مامان بود
دلمن میخواست بهش بگم بیاد رو پام بشینه و هم زمان که من میکنمش به
مامان جواب بده

1403/09/08 09:34

اما حیف که امکان پذیر نبود
خودم میدونم تو زمینه *** چقدر زود تحریک میشم و میل جنسیم چقدر
زیاده
اما هیچوقت فکر نمی کردم در این حد بتونم از آنا لذت ببرم
نگاهش رو من افتادو گونه هاش گل انداخت
با لبخند جوابشو دادم
میدونستم نگران تنبیهشه
حقم داشت
اینبار میخواستم خشن تر باشم
دوست ندارم نافرمانی کنه و برای رام شدنش تنبیه های شدید تری الزم بود
بالخره مامان سواالش تموم شد و بلند شد
منو آنا هم بلند شدیمو تا جلو در همراهیش کردیم .
باالی پله ها ایستاده بودیم و مامان داشت میرفت پائین که دستمو رو باسن آنا
گذاشتمو باسنشو از رو دامن دست کشیدم
برگشت سمتم که گفتم
- طبیعی باش
آروم برگشت سمت مامان
دستمو بردم زیر دامنشو بین باسنشو دست کشیدم
زیر لب گفت
- مکس خواهش میکنم مامانت ببینه چی
- نمیبینه عزیزم اگه بتونی صورتتو طبیعی نگه داری
قبل اینکه جوابمو بده انگشتمو وارد جلوش کردم
نفسش رفتو برگشت
به بازوم چنک شد تا ثابت بمونه
مامان برامون دست تکون دادو سوار ماشین شد

1403/09/08 09:34

هر دو دست تکون دادیم و به دور شدن ماشین خیره شدیم
همینطور که ماشین دور میشد انگشتمو داخل آنا تکون میدادم
- بالخره باید یاد بگیری نافرمانی عاقبت خوبی نداره
- مکس ...
دستمو در آوردمو به باسنش چنگ زدم
- من اگه بخوام رو همین پله ها لختت کنمو ترتیبتو بدم تو نباید بگی نه ...
فهمیدی آنا
- آخه چرا اینجوری ؟
- چون دوست دارم و تو قراره چیزی که من دوست دارمو فراهم کنی
هلش دادم سمت داخل خونه
- تنبیه دفعه بعدت *** رو این پله هاست ... اونم تو روز روشن ... پس
حواست به کارات باشه ... حاال هم برو تو اتاق بازیم تا من بیام
از زبان آنا :
نفس عمیق کشیدمو دامنمو مرتب کردم
به سمت اتاق بازی مکس راه افتادم
میدونستم وقتی میگه تنبیه بعدیم *** رو پله های ورودی خونه است حتما
این کارو میکنه
کاش مکس یه آدم عادی بود
کاش این تمایالت و خوی عجیب و غریبو نداشت
مادرش که خیلی زن معموالی و خوبی به نظر میرسید
چطوری پسرش اینجوری شده بود
با فکر به مهمونی خانوادگی مکس تنم میلرزید
مادرش زن نکته سنج و دقیقی بود
اگه لو میرفتم خیلی بد میشد

1403/09/08 09:35

حتی حس کردم متوجه باز شدن پای من و نگاه مکس به بین پام بود
واقعا مکس میتونه دوباره *** داشته باشه امروز ؟
دوباره نه سه باره
یه بار صبح
یه بار یکساعت پیش و االن ؟!
با هر قدم به اتاق بازی نزدیک تر میشدم قلبم تند تر میزد
در اتاق قفل بود اما کلید روی در بود
قفل درو باز کردمو وارد شدم .
برقو رو شن کردم
این اتاق خیلی بوی وحشت میداد
نمی دونستم چکار کنم
چشمی چرخوندمو به وسایل عجیب و غریب آویزون شده به در و دیوار نگاه
کردم
امیدوارم هیچوقت هیچکدومو رو من امتحان نکنه
بعضیا به شدت شبیه وسایل شکنجه بودن تا بازی
متوجه یه شالق عجیب شدم
نزدیک شدمو از نزدیک نگاهش کردم
با دیدن میخ های ریز سرش زانوهام شل شد و زیر لب گفتم
- خدای من
صدای مکس منو از جام پروند
- چیه از شالق مرگ خوشت اومده ؟
یه قدم عقب رفتمو گفتم
- خیلی وحشتناکه مکس.... از این استفاده کردی ؟
- آره ... مسلما درد وحشتناکی داره اما من تا حاال ازش استفاده نکردم ... جز
ست وسایل آوردنش

1403/09/08 09:35

نفس راحتی کشیدمو نشستم رو تخت
- واقعا کسی هست از اینا استفاده کنه ؟
در حالی که دکمه های پیراهنشو باز میکرد گفت
- امیدوارم هیچوقت گذرت به چنین آدم های روانی و بیماری نخوره ... اما
متاسفانه هست
خودمو بغل کردمو گفتم
- خیلی ترسناکه ....
بی اختیار اشکم راه افتاد
مکس متعجب نگاهم کرد
- چی آنا ؟
- اینکه تو این دنیا تنها باشی ....
نمیدونم چرا این اعترافو کردم ... اما ناخداگاه از دهنم خارج شد
سرمو پائین انداختمو دونه های اشک یکی بعد و دیگری رو پاهای لختم ریخت
مکس پائین پام نشستو چونمو تو دستش گرفت
سرمو هم سو سرش بلند کردو گفت
- آنا
آب دهنمو قورت دادمو نگاهش کردم
- میترسی ؟
سر تکون دادم و زیر لب گفتم
- خیلی
لبخند کمرنگی زدو بلندم کرد
- بیا ... به جای تنبیهت امشب یه برنامه دیگه میذاریم ...
از زبان مکس :
بدن ظریف آنارو بغل کردمو بلند کردم

1403/09/08 09:35

دخملاااااا
کانالمون رو تو همه گروه ها یا دوستاتون به اشتراک بذارید بعد این یه رمان دیگه ایی میزارم
خیلی دوستون دارممممم❤️❤️❤️❤️😍

1403/09/08 13:46

سرشو گذاشت رو سینه ام و هق های آرومی میزد
حس بدی داشتم
احساس عذاب وجدان داشتم
من که کاری نکرده بودم
پس این حس برای چی بود
آنا رو بردم اتاقم و روی تخت گذاشتم
کنارش دراز کشیدمو بغلش کردم
موهاشو نوازش کردم تا کم کم آروم شد
دکمه ریموت سقفو زدمو سقف متحرک باالی تختم کنار رفت
آنا با تعجب به سقف نگاه کرد
با دیدن آسمون ساف و ستاره هاش زیر لب گفت
- وای مکس ... این عالیه ....
- میدونستم خوشت میاد
تمام سقف اتاق باز شده بودو با یه شیشه خیلی شفاف از آسمون جدا میشد
قسمت دوست داشتنی اتاقم بود
بازوشو نوازش کردمو گفتم
- خیلی بهم آرامش میده
تو بغلم جا به جا شدو به سمت آسمون خوابید
- بی نظیره ... هم رو تختتی ... هم زیر سقف ستاره ها ... ماه هم دیده میشه ؟
به ساعتم نگاه کردمو گفتم
یه ساعت دیگه میرسه تو دید ما ...
- اوه ...
موهاشو بوسیدم
- دنیا خیلی زیبائی ها داره ...
سر تکون داد

1403/09/08 23:52

- آره ... اما ...
- اما چی ؟
- اما برا همه نیست ... این آسمون االن برا منو تو که تو گرم و نرمی این تخت
هستیم تماشاش دلنشینه . برای اون بیخانمان تو پارک که روی زمین سفت و
سرد خوابیده نیست
میدونستم حق با آناست
سر تکون دادمو گفتم
- متاسفانه ...
- من میدونم تو به خیلی از خیریه ها کمک میکنی مکس ... این کارت قابل
تقدیره ...
چیزی نگفتمو عطر موهاشو نفس کشیدم
تو سکوت کنار هم به آسمون خیره بودیم
ازش پرسیدم
- گرسنه ات نیست ؟
- یه کوچولو
تلفن کنار تختو برداشتمو به بس گفتم برامون یه سینی شبانه آماده کنه
وقتی بهش گفتم برا منو آنا یه سینی آماده کن و بیار اتاقم با بهت پرسید
اتاق خودتون
آره ای گفتمو قطع کردم
عادت نداشتم خلوت اتاقمو با کسی قسمت کنم اما امشب دوست داشتم آنا
اینجا پیشم باشه
آنا تو بغلم دوباره جا به جا شدو به من نگاه کرد
انگار میخواست چیزی بپرسه اما پشیمون شد
چیزی نگفتم
از سوال و جواب خوشم نمیومد

1403/09/08 23:52

اما آنا طاقت نداورد و پرسید
- مکس ... امشب میخواستی چطوری تنبیه ام کنی ؟
- چطور ؟
نگاهشو ازم گرفت
- کی تنبیه ام میکنی ؟
- دیگه مهم نیست ...
سریع بهم نگاه کرد
- یعنی منو بخشیدی
- فقط این یه بار .... اونم بخاطر اینکه جلو لکسی خوب وایسادی
لبخندش کل صورتشو پوشوند و اومد جلو گونه ام رو بوسید
- مرسی ... پشتم هنوز درد میکنه
از این بوسه بی هواش شوکه شدم
اما به رو خودم نیاوردم
خندیدمو دستمو بین پاش کشیدم
- جلوت هم در د میکنه
گونه هاش سرخ شد و آروم گفت
- نه خیلی
- خوبه چون شب درازی با هم داریم
دوباره به سقف خیره شد و گفت
- واقعا تو خیلی قدرت بدنی زیادی داری
- آره ... اما تو خوب از پسم بر میای
متعجب نگاهم کرد
- جدی ؟
سر تکون دادم
- اوهوم ... لکسی برای همین میسوزه....

1403/09/08 23:53

اون خیلی خوشگله ... هیکلش هم ...
دستمو گذاشتم رو سینه اش و نرم دورش دایره کشیدم
نذاشتم ادامه بده گفتم
- هش... اون یه دختر خرابه ... زیبایی تو خالی ... زیبایی چیزیه که چشمو نوازش
کنه نه اینکه تو چشم بزنه ...
نوک سینه اش زیر دستم برجسته شد
از این تحریک شدن های سریع آنا لذت میبردم
آروم گفت
- اگه اینجوری فکر میکنی پس چرا باهاش دوست شدی ؟
خندیدم
- مسلمه برای چی ... برای *** ... و برای اینکه اون حاضر بود هر کاری بکنه
تا اینجا زندگی کنه
آنا ساکت شد و دستمو بردم زیر پیراهنش ...
رون پاشو دست کشیدمو دستمو بردم بین پاش
شورت نداشتو راحت دستمو بین پاش کشیدم
فشار آرومی به دستم وارد کرد
انگار حرکت غریضی بدنش بود
نمیدونست مانع ام بشه یا نه
دستمو روی شکمش کشیدمو سینه اش رو تو دستم قاب کردم
نوک سینه اش حسابی از این حرکتم برجسته شده بود
آروم خندیدمو چرخیدم روش
- میدونی چی بدنت از همه چی برام لذت بخش تره ؟
سر تکون دادو لب زد نه
- اینکه به هر حرکت من عکس العمل نشون میده
سوالی نگاهم کرد

1403/09/08 23:53

- مثال من انگشتمو اینجا تکون میدم
نوک سینه اش رو با انگشتم لمس کردم
- فورس سفت و برجسته میشه
آنا با خجالت لبخند زد و نگاهشو ازم گرفت
روش خوابیدمو لبشو بوسیدم
صدای در اتاقم مجبورم کرد از رو آنا بلند شم
میدونستم بس بود با سینی شبانه
از رو آنا بلند شدمو شلوارمو مرتب کردم
خمار نگاهم کرد
- نگران نباش کارم تموم نشده
بازم خندیدو نگاهشو گرفت
سینیو از بس گرفتمو گذاشتم رو تخت
آنا نشست کنارم .
- پیراهنتو در بیار
- چرا ؟
- میخوام امشب یه روش جدید اسنک خوردنو بهت یاد بدم
با نگاه پر از سوالش پیراهنشو در آورد
- حاال دراز بکش رو تهت
- میخوای چکار کنی مکی
- دراز بکش آنا انقدر نا فرمانی نکن
دراز کشید و من پاهاشو از هم باز کر دم
یکی از ساندویج هایی که بس درست کرده بود و رو شکمش گذاشتمو سس
شکالتی که آورده بود و قطره قطره بین شکم تا پای آنا ریختم..

1403/09/08 23:53

از زبان آنا :
مکس رو درک نمیکردم پر از دستور و سوپرایز بود
باورم نمیشد بدن بی رنگ و رو ساده من انقدر براش جذابیت داشته باشه
اما از اینکه جذاب بودم براش هم خیلی خوشحال بودم
گاهی رفتار هاش مثل یه مرد احساسی و مهربون بود
گاهی هم خیلی عصبی و ترسناک می شد
لبخند زد و سس شکالتی رو رو بدنم ریخت .
از رو تخت بلند شدو لباس هاشو کامل بیرون آورد
با دیدن میزان تحریک شدنش چشمام گرد شد
این مرد همیشه آماده بود
متوجه نگاهم شد و خندید
- برا همین بود میگفتم راضی کردن من کار هر کسی نیست
اومد بین پام نشستو زبونشو رو سس شکالتی بین پام کشیدو با مکیدن سس
تن منم تو دهنش مکید
تو گلو گفت
- همممم... چه خوشمزه شدی آنا
اسنکی که رو شکمم گذاشته بودو برداشتو گاز زد
لقمه اش رو خوردو دوباره سس شکالتو از رو بدن من مکید
هر بار یه لقمه میخورد تمام جونم پر از انتظار خواستن میشدو هر بار که تنمو
مک میزد آتیش لذت کل جونمو می سوزوند
خوب بلد بود با انتظار آدمو داغ تر کنه
طاقتم تموم شده بود
دستشو تو ظرف سس شکالت فرو کردو رو لبم مالید
- یه بوسه شکالتی میخوام

1403/09/08 23:54

یه لب طوالنی و شکالتی که واقعا شیرن تر شده بود ازم گرفت و با هم
چرخیدیم
حاال من رو پاش نشسته بودم و اون خوابیده بود
- حاال نوبت توئه آنا
خوشحال شدمو مثل خودش یه اسنکو گذاشتم رو شکمش و سس شکالتو رو
مردنگیش ریختم
عقب تر نشستمو لیسی از سس شکالت زدم
خیره به صورتش بودم تا اثر کارمو ببینم
چشماشو از لذت بستو اوفی گفت
خوشم اومدو ادامه دادم اما
وسطش قطع کردمو منم یه گاز از اسنک گرفتم
تا لقمه ام رو قورت بدم با چشمای منتظرش انگار داشت منو میخورد
اسنکو گذاشتم رو شکمشو دوباره مشغول لیس زدنش شدم
اینبار که خواستم اسنکو بگیرم دیدیم نیست
- بشین روش
سوالی نگاهش کردم
- بشین روش آنا ...
صداش عصبی بود و بی اختیار اطاعت کردم
خودمو روش قرار دادمو تنظیم کردم
آروم خواستم بشینم چون واقعا از رابطه های قبل درد تو تنم مونده بود اما
کمرمو گرفتو منو محکم فشار داد پائین ...
از حرکت مکس نفسم رفت
اما دوباره اون آدم بی طاقت و خشن شده بود
نشستو کمرمو تو بازوش قفل کردو محکم باال پائینم کرد

1403/09/08 23:54

شونه شاشو گرفتم تا فشار ضرباتش کم شه
اما راضی نبود
همینطور که تو بغلش قفل بودم چرخید
خوابوندم رو تختو شروع کرد به ضربه زدن
وزنشو انداخت رو تنمو کنار گوشم گفت
- چطوری اینجور دیوونه ام میکنی آنا...
پائین گوشمو مکید و به لب هام حمله ور شد
انقدر شدت گرفت ضربه هاش که صدای تخت بلند شد
لذت و درد تو تنم پیچید که بالخره بی جون افتاد روم
نفس کشیدنش که آروم شد خودشو از بین پام بیرون کشیدو کنارم خوابید
آی آرومی گفتمو پاهامو جمع کردم
به پهلو کنارم دراز کشید
- درد داری ؟
- نه خیلی
- خوبه ... نمیتونم خودمو کنترل کنم ... تو دیوونه ام میکنی
- باورم نمیشه مکس ... من خیلی عادی ام
منو کشید تو بغلش
از پشت بغلم کرد

1403/09/08 23:54

- بزار زیر دلتوو دست بکشم تا آروم شه
- فقط دستتو نبر الی پام
آروم خندید
- چیه میترسی بازم بخوام
- نمیترسم ... مطمئنم ....
اینبار بلند خندید
- خوب اخالق من دستت اومده ... اما اینبار که بخوام دیگه از جلو نمیخوام
- مکس چطوری انقدر میتونی
- یه بیماریه ... بیش فعالی جنسی ...
متعجب سرمو برگردوندم سمتش
- جدی ؟
خیلی جدی سر تکون داد
- یعنی چی ؟
نفس عمیق کشید ... االن بخوابیم ... بعد برات توضیح میدم ... خیلی خسته ام
لحن دستوری داشت و این یعنی سوال بیشتر ممنوع
دستش زیر دلمو نوازش میکردو آرم گاهی بین پام هم میرفت
کم کم خوابم برد
تو خواب حس کردم یکی دمرم کرد و سرمای چیزیو پشتم حس کردم

1403/09/08 23:54

از خواب پریدم
مکس بود
داشت پشتمو با کرم چرب می کرد
بی جون فقط تونستم بگم
- مکس ...
- آنا من عاشق *** اول صبحم
مگه صبح شده بود ...
هنوز هیچی نخوابیده بودم که ....
انگشتشو چرب کردو واردم کرد
نای جیغ زدن نداشتم و آی بی نفسی گفتم
- خودتو شل کن االن خوب میشه
شروع کرد به بازی کردن با پشتم
واقعا این حالت های مکس باید یه بیماری باشه
یه بیماری که مسلما خودشم از بین میبره
یه انگشتش دوتا شد و دردم بیشتر شد
با دست دیگه رو باسنم زد
- شل کن آنا ... شل کن درد نکشی

1403/09/09 12:48

از زبان مکس :
دیشب و دیروز حسابی تخلیه انرژی شده بودم اما وقتی صبح با صدای زنگ
ساعت بیدار شدم کامال تحریک شده بودم
همش بخاطر بدن آنا کنارم بود
این دختر داشت منو به کل دیوونه میکرد
انقدر خوابش سنگین بود که وقتی دمر خوابوندمشو پاهاشو باز کردم هم بیدار
نشد
از دیشب تو دلم مونده بود از عقب بکنمش
وقتی با سرمای کرم بیدار شد نای مخالفت نداشت و این به نفع من بود
پشتشو یکم آماده کردمو خودمو آروم واردش کردم
انقدر تنگ و داغ بود که خیلی زود ار ض ا شدم
آنا تقریبا از حال رفته بود
کنارش دراز کشیدمو نفس گرفتم
وقتی دوباره بلند شدمو آنا واقعا خوابش برده بود
ملحفه رو کشیدم روش و رفتم دوش بگیرم
انقدر حضور آنا کنارم برای لذت بخش بود که با خودم فکر کردم
اگه آنا همینطور آروم و حرف گوش کن بمونه شاید این قرار دادو تمدید کردم
اما شاید اون نخواد
چرا نخواد ... من بهش پول خوبی میدم

1403/09/09 12:48

حتی وقتی مادرش خوب هم بشه آنا نیاز به پول داره
با این فکر ها دوش گرفتمو از حمام بیرون اومدم
لبخند رضایتی به تخت و آنای روی تخت انداختم
آره ... آنا باید اینجا بمونه و تخت خوابمو گرم کنه ...
امروز روز شلوغی داشتم ....
وگرنه ترجیح میدادم بمونم و از بدن آنا لذت ببرم
یهو فکری به ذهنم رسید
آنا گفت میخواد کار کنه ...
چرا تو دفتر من کار نکنه
اینجوری کل روز میتونم از بودنش لذت ببرم ...
تو سرم پر شد از حالت های مختلفی که میتونستم تو دفتر کارم بکنمش ...
لباس هامو پوشیدم
به آنا که به خواب عمیق رو تختم فرو رفته بود نگاه کردم
از فردا کار جدیدت شوع میشه خانم استند
از اتاق خارج شدمو به سمت پذیرایی رفتم
بس صبحانه ام رو حاضر کرده بود
نشستمو برام قهوه ریخت
آروم پرسید

1403/09/09 12:48