17 عضو
آنا پشت سرم اومد اما هنوز خواب بود.
بازومو گرفت تا تعادلشو حفظ کنه .
با هم رفتیم باال .
پایین پله ها مت
از زبان آنا :
اشکام نمی ایستاد . نفهمیدم چطور لباس پوشیدم . با مکس سوار ماشین شدیم . اینبار یه بنز کروک بود که
خود مکس شروع به رانندگی کرد . فقط جمله پرستار تو سرم تکرار میشد . خودتونو زود برسونید ...
مادرتون تو کماست ....
مکس برگشت سمتمو گفت
- تمومش کن آنا ... االن میرسیم
اشکامو پاک کردمو سر تکون دادم. اما دوباره اشکام رون شدن . من تو این دنیا همه چیزم مادرم بود
همه چیز ...
دیر وقت بودو خیابونا خلوت بود . بالخره رسیدیم . دلم میخواست بدوئم سمت بیمارستان اما صبر کردم تا
مکس پارک کنه و با هم رفتیم داخل . بدون رفتن سمت پذیرش مسیر بخش غدد رو رفتم
مکس هم باهام اومد
تو آسانسور بهش گفتم
- مجبور نیستی باهام بیای مکس ...
- خودم میخوام بیام
- مرسی
پرستار با دیدن من سریع اومد سمتم
نگاهش رو مکس چرخید .
میدونستم حتما اونم مکسول الکس رو شناخته
سالم کردمو خودش گفت
- آقای الکس ؟
مکس مودبانه سالم کرد و سر تکون داد.
پرستار با چشمای متعجب به من گفت
- با من بیا آنا ...
سمت مخالف اتاق مامان رفتیم
- مامان اتاقش نیست ؟
- نه عزیزم
ترس تو وجودم هر لحظه بیشتر میشد .
اشکام دوباره پاک کردم . رسیدیم به بخش مراقبت های ویژه . پرستار رو به رو شیشه اتاقی که مامانم زیر کلی
سیم و مونیتر رو تخت دراز کشیده بود ایستاد و آروم گفت
- دکتر تازه رفت ... اگه بخوای میتونی بری داخل ... اما فقط یه نفر
- مرسی ... شرایطش چطوریه ؟
- خودتو باید برای همه چیز آماده کنی آنا ...
- اما... مامان که حالش خوب بود
- این بیماری اینجوریه ... دچار حمله میشن و این حمله برای مادرت خیلی سنگین بود.
- کی برمیگرده ؟
پرستار سکوت کرد
ناخداگاه بازو مکس رو گرفتم . حس کردم نمیتونم رو پاهام وایسم
- خواهش میکنم ... برمی گرده ؟
- امیدوار باش آنا ... هیچ چیزی غیر ممکن نیست .
مکس بغلم کرد و منو به خودش فشار داد . با تا امیدی برگشتم سمتش . نگاهش با همیشه متفاوت بود .آروم
گفت
- قوی باش آنا
- مکس .. اگه ... اگه...
زبونم حتی نمیچرخید بگم اگخ مامانم بمیره چی ... مکس گفت
- نگران نباش ... هر کاری بتونیم میکنیم .
اینو گفتو موبایلشو بیرون آورد.
از زبان مکس :
اعتراف میکنم اول عصبی بودم که وسط حال ما باید بریم بیمارستان. اما بعد با دیدن حال آنا و مادرش نتونستم
بی تفاوت باشم . زنگ زدم به متئو تا به رئیس بیمارستان لینک بشم . خیلی سریع خود رئیس بیمارستان تماس
گرفت. آنا با چشمای خیس و امیدوارم تمام مدت بهم خیره بود. وقتی صحبتم با رئیس بیمارستان تموم شد . با
بغض ازم تشکر کرد
نمیدونم چقدر این تماس اثر داره اما اگه الزم باشه مادر آنا رو منتقل میکنم به یه بیمارستان بهتر و رئیس
بیمارستان هم اینو متوجه شده بود . آنا وارد اتاق شد و کنار تخت مادرش نشست .امیدوار بودم ازم نخواد امشب
اینجا بمونه. چون اگه میخواست نمیتونستم نه بگم . اما از طرفی خودمم بهش احتیاج داشتم . خوشبختانه
خودش اومد بیرون و نگاه آخرو از پشت شیشه به مادرش انداخت .
تو سکوت با هم برگشتیم سمت ماشین. تو راه بهش گفتم
- با ماشین هماهنگ میکنم فردا بیای مادرتو ببینی
- مرسی مکس ... نمیدونم ازت چطور تشکر کنم
چیزی نگفتمو سوار شدیم . تا خونه ساکت بود و به بیرون خیره بود. وقتی رسیدیم خونه با هم رفتیم سمت اتاق
خواب آنا . درو باز کردم و اول آنا وارد شدم . پشت سرش وارد شدمو شروع به باز کردن دکمه های پیراهنم
کردم. آنا هم آروم لباس هاشو در میاورد . فقط با لباس زیر پتو رو کنار دادم و دو تا باالشتو تکیه دادم به سر
تخت و تقریبا دراز کشیدم. آنا وقتی پبراهنشو در آورد زیر چشمی بهم نگاه کرد و اونم با ست لباس زیر مشکی
که تنش بود چراق رو خاموش کرد و اومد سمت تخت .
ساعت 2 بود . در حالت عادی من باید می خوابیدم که صبح 7 بیدار شم . اونم با روز شلوغی که در انتظارم بود
. اما نمیتونستم از آنا بگذرم . وسط تخت دراز کشیده بودم و نمیتونست زیاد با فاصله ازم دراز بکشه . با این
وجود سعی کرد تا جای ممکن ازم فاصله بگیره . نگاهش کردم و گفتم
- بیا روی من
چشماش برای کسری از ثانیه گرد شد اما سری اطاعت کرد و آروم اومد رو پام نشست. کمر باریکشو گرفتمو
بردمش عقب تر تا دقیقا جایی که میخوام قرار بگیره . سرشو پائین انداخته بودو تو چشمام نگاه نمیکرد .
دستشو گذاشته بود رو قفسه سینه ام . رون پاشو دست کشیدمو دستم رفت باال تر . کمرشو بین دستن گرفتمو
آروم خمش کردم سمت خودم . متوجه شد و خم شد به سمت من . چشماش دوباره بسته شد و لبشو گذاشت
رو لبام .از اینکه مثل مرغ با چشمای باز نمی بوسید خیلی خوشم می اومد. بوسه های آنا نمیدونم واقعی بود یا
نه اما طعم بوسه های واقعی داشت . نرم نرم با بوسیدنش دستام هم فعال شدن
از زبان آنا:
چهره بی روح مامان از جلو چشمم کنار نمیرفت .مادر نازنینم حال خوبی نداشت و خیلی نگرانش بودم
امیدوارم اینهمه تالشم از بین نره .دوست داشتم شب پیش مامان بمونم اما مکس منتظرم بود.با کاری که کرد و
تماسی که با رئیس بیمارستان گرفت نمیخواستم ازش شب موندن پیش مامانو هم بخوام .
با هم اومدیم خونه .تو افکارم غرق بودم که دیدم مکس رو تخت من دراز کشیده .سعی کردم با فاصله ازش دراز
بکشم . اما بهم گفت برم روش .نفس عمیق کشیدمو اطاعت کردم
.دیگه نفهمیدم چطوری باقی لباس هامون دود
شد و گرمای تنش منو تو خودش حل کرد .نفهمیدم کی جامون عوض شد و درد اولیه فروکش کرده بود.بوسه های
2
مکس انقدر منو ذوب کرده بود که همه چی از ذهنم رفته بود.فقط بوسه های داغ اون بود که وجودمو گرم می
کرد و ذهنمو خالی میکرد .
اینبار برعکس دو دفعه قبل خیلی عاشقانه و آروم بود.در حدی که وقتی کارش تموم شد تو بغلش خوابم برد .یه
خواب بدون رویا .
از زبان مکس :
آنا بغلم خوابیده بود. خودمم از رفتار خودم شوکه بودم . من آدمی نبودم که رابطه آروم و پر از بوسه و نوازش
داشته باشم . اما امشب خیلی غریزی آدم دیگه ای بودم .
انگار این جسم نحیف برای آروم کردن من کافی بود. بدون نیاز به هیچ کار خاصی فقط آه های آروم آنا کافی
بود تا منو آروم کنه . سرشو بوسیدمو چشمامو بستم . نمیدونم دارم کجا میرم . اما از لحظه ای که توش بودم
راضی بودم و لذت می بردم .
چشمامو بستمو تا زنگ زدن موبایلم راحت خوابیدم . امروز کلی کار داشتم از کنار آنا بلند شدمو لباس هامو
پوشیدم . باید با نیک و ایزی قرار میذاشتم . اما نگران سوال های متعدد اونا از آشنایی منو آنا بودم
از اتاق آنا رفتم اتاق خودم .
دوش گرفتمو آماده شدم .
قبل رفتم آنا رو چک کردم
مثل به بچه خوابیده بود .
دیشب حسابی خسته شده بود .
بس برام صبحانه آماده کرده بود
متئو هم به من ملحق شد و ازش پرسیدم
- چیزی راجب آنا پیدا کردی ؟
- تا ظهر بهم خبر میدن
- خوبه پس منو در جریان بذار
- حتما
- راستی هماهنگ کن آنا رو برن بیمارستان پیش مادرش . اما حتما . خونه باشه .
- مشکلی نیست . فقط فک کنم لکسی امروز دردسر ساز بشه
- بخاطر عکسا ؟
- آره ... اگه حس کنه هیچ راه برگشتی نداره ممکنه هر حرکتی بزنه
- اتفاقا بهتر . بذار زودتر خودشو نشون بده و قبل از تموم شدن قرار داد آنا مسئله لکسی تموم شه
متئو خندید و گفت
- خیلی از دستش خسته شدی مکس
ادامه پارت فردا....
1403/09/04 21:03بیشتر از خیلی
- خوبه به حرف من رسیدی
متئو از روز اول با دیدن لکسی بهم گفت بهتره بذارمش کنار اما گوش ندادم .
آدم شناسیش عالی بود
اما اندام و ظاهر فریبنده لکسی مخصوصا مهارتش تو رخت خواب منو کور کرده بود
قهوه ام رو خوردمو پرسیدم
- خب ... نظرت راجب آنا چیه ؟
- آنا ... آنا ... آنا هم میتونه اذیتت کنه
فکر نمیکردم اینو بگه . واقعا حس میکردم آنا موجود بی آزاری باشه
- جدی ؟
- آره ... خیلی بیشتر از لکسی
متوجه منظورش نشدم .
اما سر تکون دادم که متئو گفت
- لکسی شهوتتو اسیر خودش کرد و آنا میتونه قلبتو اسیر کنه مکس ... حواست باشه اون کیه و برای چه کاری
اینجاست .
آنا ... آنا کیه ؟ ... یه برده جنسی
برای چه کاری اینجاست ؟ برای راضی کردن من
حق با متئو بود ...
نباید بذارم دوباره ازم سو استفاده بشه .
چهره معصوم آنا تو اتاق خواب اومد تو ذهنم .
شاید دیشب زیادی باهاش احساسی برخورد کردم !
امشب باید بیشتر حواسمو جمع کنم
از زبان آنا :
تنم کوفته بود.به زور رو تخت جا به جا شدم .صدای در اومد . جواب ندادم شاید هر کسی بود منصرف شه .اما
اینبار بلند تر در زد . لباس هام جایی پیدا نمی شد . ملحفه رو دور خودم پیچیدم
- بله ؟
در باز شد و بس با یه سینی اومد تو
- روزت بخیر آنا ف چون آقای الکس گفتن قراره برین بیمارستان گفتم زودتر بیدارت کنم
- مرسی بله .
معذب بودم اما بس انگار خیلی براش عادی بود سینی رو گذاشت رو پاتختی و گفت
- میخواین حمامو آماده کنم ؟
- نه مرسی خودم میرم ؟
- من وظیفه دارم تو هر کاری که بخواین کمکتون کنم
متعجب نگاهش کردم و زیر لب گفتم
- مرسی کاری بود بهتون میگم
سر تکون دادو گفت
- باشه آماده شدی بیا پایین ماشین آماده است.
تشکری کردمو با رتن بس سریع از تخت بلند شدم . دلم میخواست بیشتر بخوابم. اما مامان واجب تر بود
جلوی آینه حمام به اتم خیره شدم . دیشب مکس جوری با من بود که انگار من زیبا ترین و جذاب ترین زنی
بودم که تو عمرش دیده . از این حسی که حرف ها و رفتارش بهم داد خوشم اومد. اما با یاد آوری اینکه من چرا
و چطور اینجام دلم میگرفت . بیخیال این افکار شدم و سریع دوش گرفتم. با حسرت به وان تو حمام نگاه کردم .
کاش وقت داشتم ...
تمام ماهیچه هام از فعالیت دیشب درد میکرد . اما کار های مهم تری داشتم . از حمام اومدم بیرون . خواستم باز
شلوار جین و تونیم بپوشم اما یاد حرف مکس افتادم . از تو لباس های کمد یه پیراهن ساده سبز آبی بیرون
آوردم و پوشیدم . موهامو خشک کردم . از سینی که بس آورده بود فقط آب میوه و یه تیکه پنکیک خوردمو با
سینی رفتم پایین . بس با دیدنم سریع اومد سمتمو گفت
- من سینی رو میاوردم
تشکری کردمو رفتم سمت در . بس پشت سرم گفت
- آقای الکس گفتن امشب یه شام دوستانه دارین . به موقع بیاین تا حاضر شین
شام دوستانه ؟
- چه ساعتی باید خونه باشم ؟
- پنج فکر کنم خوب باشه
- مرسی . فعال
خداحافظی کردمو از خونه زدم بیرون . ماشین پایین پله ها منتظرم بود .تو سکوت سوار شدمو فقط سالم کردم
. اینبار هیچ مکالمه ای با هم نداشتیم تا بیمارستان . منو رسوند و گفتم 4 بیاد دنبالم . بدون حرف دیگه ای
رفتم داخل . بخاطر تماس مکس اتاق مامان عوض شده بود . پرستار منو راهنمایی کرد و اوضاع مامانو برام گفت.
وضعیت از دیشب ثابت بود.نه بهتر شده بود نه بدتر . کنار مامان کل وجودم آروم بود .
پیشش نشستمو باهاش دردو دل کردم .از حقیقت رابطه ام با مکس نگفتم . میترسیدم حتی تو این شرایط هم
بهش بگم . میدونستم بفهمه منو نمیبخشه . صورت نازشو بوسیدمو بلند شدم دیگه 4 شده بود.وقت رفتن بود .
زودتر از 0 رسیدم خونه و چون حس بیمارستان رو داشتم زودتر دوش گرفتم.بس گفت مکس ساعت 7میاد.
حوله رو دور خودم پیچیدمو از حمام بیرون اومدم. نمیدونستم باید چی بپوشم . موهامو چکار کنم حتی آرایش
صورتمم نمیدونستم در چه حد باید باشه . در کمدو باز کردمو دو دل به لباس ها نگاه کردم که حوله ام از پشت
سر کشیده شد. بوی عطر مکس تو ریه هام پر شد. چطور متوجه نشدم تو اتاق بوده
ز زبان مکس :
یکم زودتر از برنامه رسیدم
قبل اینکه برم اتاق خودم خواستم ببینم آنا در چه حاله
آنا حمام بود و رو کاناپه تو اتاق منتظرش نشستم
خیلی سریع از حمام اومد بیرون
یه حوله کوتاه دور خودش پیچیده بود
قطرات آب از موهاش میچکید و مستقیم رفت سمت کمد
متوجه من نشده بود
آروم رفتم سمتش و حوله دورشو رو کشیدم .
شوکه برگشت سمتم
حوله رو پرت کردم رو زمین و فاصله بینمونو پر کردم
زیر لب گفت
- مکس
- بله ؟
خواست چیزی بگه که لبمو رو لبش گذاشتم .
بدن مرطوبش و بغلم حسابی نشسته بود.
دستمو از کمرش پائین تر بردم .آه آرومی از بین لباش خارج شد .
لبخند زدمو ازش جدا شدم .
چشماش خمار شده بود
از این حالتش خوشم میومد .
از تو کمد یه پیراهن سیاه و سفید جدا کردمو گرفتم سمتش .
- موهاتم باال ببند
منتظر جوابش نموندم و قبل اینکه نتونم جلو خودمو بگیرم از اتاقش رفتم بیرون
اغواگر ! آره ... این دختر منو جادو میکرد
وارد اتاقم شدمو سریع دوش گرفتم .
کمتر از یه ساعت آماده شدمو رفتم اتاق آنا .
جلو میز آرایش نشسته بود و داشت به وسایل داخل کشو نگاه میکرد
با ورودم سریع برگشت سمت در
براندازش کردم
خوب بود .
هم ساده هم شیک
فقط زیپ پیراهنش تا نیمه بسته شده بود
رفتم پشت سرش و ت آینه نگاهمون با هعم تالقی کرد .
دتستمو رو تن سردش گذاشتمو زیپ پیراهنشو بستم
آروم گفت
- نمیدونم چه رنگ رژی بزنم ؟
سرخ ترین رنگی که داخل کشو بود رو برداشتمو دادم بهش
- خیلی سرخ نیست ؟
- نه
سر تکون داد و لب هاشو سرخ کرد .
حاال صورتش گرم تر شده بود .
تو آینه به من نگاه کرد
سر تکون دادمو گفتم
- بریم
بلند شد و پرسید
- کجا باید بریم ؟
- با نیک و ایزی قراره شام بریم بیرون
دستمو دور کمر باریکش حلقه کردمو رفتیم سمت در .
تو مسیر بهش گفتم
- شاید بچه ها ازت راجب آشنایمون سوال های ریز و دقیق بپرسن. میخوام هماهنگ باشیم.
از زبان آنا :
مکس تو مسیر بهم گفت چه اطالعاتی بدم از خودمون .
بگم تو رستوران ما آشنا شدیم .
مکس چندبار اومد مالقاتم و بعد با هم دوست شدیم .
دوستیمون خیلی زود شدید شد در حدی که من حاال خونه مکس زندگی میکنم
یکم برای خودمم قابل باور نبود
اما مکس اعتقاد داشت گاهی عجیب تر بودن باورش راحت تر میشه
استرس داشتم
هم از اینکه مهمونی چطور بگذره
هم از اینکه مکس دوباره تو ماشین ازم چیزی بخواد .
اما اینبار خیلی عادی کنارم نشست و فقط دستشو رو پام به حرکت در می آورد .
راضی بودم از اینکه آروم کنار هم نشستیم
اما هر بار دستش به باالی پام میرسید قلبم تند تر می زدو انگار دلم چیز دیگه ای میخواست
زیر چشمی به صورتش نگاه کردم
لبخند رضایتی که رو صورتش بود انگار میگفت میدونه داره با من چکار میکنه .
بالخره رسیدیم و پیاده شدیم
طبق معمول این چند رو زدستش دور کمرم حلقه شد و با هم به سمت البی هتل رو به رومون رفتیم
هنوز نمیدونستم برنامه امشب کجاست که مکس گفت
- اینجا هتل نیکه ... یه بار جدید افتتاح کرده و مارئ دعوت کرده امشب دور هم باشیم .
سر تکون دادمو چیزی نگفتم .
از دربون هتل تا نگهبان ورودی بار مکسو میشناختن و محترمانه سالم می کردن .
وارد فضای نیمه تاریک بار شدیم و از پله ها پایین رفتیم .
چنین فضای لوکس و داغی رو فقط تو فیلما دیده بودم .
انتظار داشتم االن بریم سمت پیشخوان و نوشیدنی سفارش بدیم .
اما مکس منو به سمت میز هایی که تو تاریکی کنار دیوار بود هدایت کرد .
دور تا دور مبل های نیم دایره با میز گرد وسطش قرار داشت
از دور نیک و ایزی رو دیدم که تو بغل هم نشسته بودن و ایزی داشت از نوشیدنیش چند لب میخورد
با دیدن ما هر دو بلند شدنو دست دادیم .
مکس کنار نیک نشستو منم کنارش
نیک گفت
- دیر کردین بچه ها
مکس به ساعتش نگاه کرد و با لبخند گفت
- عمرا ... دقیقا آن تایم رسیدم
نیک و ایزی بلند خندیدن و ایزی گفت
- مگه میشه مکسول الکس دیر برسه
نیک زنگی که وسط میز بودو زد و گارسونی برای سفارش گرفتن اومد.
فضا مملو از رقص نو ر و صدا آهنک بود .
سن وسط کامال شلوغ بود و همه تو هم می لولیدن
مکس آروم تو گوشم پرسید
- چی میخوری؟
- نمیدونم . فرقی نداره . سبک باشه
اونم نوشیدنی که تا حاال اسمشو هم نشنیده بودم سفارش دادو گرم صحبت با نیک و ایزی شد
از اینکه مرکز توجه نبودم راضی بودم
هرچند حرکت دست مکس رو پام دلمو میلرزوند. مخصوصا وقتی انگشتشو زیر پیراهنم میکشید
داشتن راجب تجارت وارتقاع رستورانی که شریکی داشتن صحبت میکردن
نوشیدنی هامون اومدو به سالمی هم زدیم
با دودلی یه لب از نوشیدنیم خوردم و از طعم فوق العاده خوبش تعجب کردم
هنوز جرئه دومو نخورده بودم که ایزی رو به من پرسید
- آنا ... ما خیلی مشتاقیم قضیه آشنائیتونو از زبون تو بشنویم
آروم گیالسمو روی میز گذاشتمو سعی کردم بدون استرس لبخند بزنم
- قضیه آشنایی ما ... خب چیز زیادی نیست ...
نیک مشتاق گفت
- مکسول الکس بعد چند سال یه دوست دختر جدید داره ... بعد میگی چیز زیادی نیست
مکس خندید و گفت
- گفتم که نیک من آنا رو تو ...
ایزی گفت
- برای رضای خدا مکس ساکت باش و بذار آنا بگه ... تو یه قرار رمانتیکو با یه جمله خوب بود تعریف میکنی !
مطمئننا از زبون تو ما به اندازه کافی شنیدیم
با این رو راستی ایزی لبخند زدمو سعی کردم یه ماجرای نزدیک به واقعیتو بگم
- خب ... من بخاطر بیماری مادرم مجبور بودم چند شیفت کار کنم ... برای همین تقریبا تمام وقت رستوران
بودم .
خندیدمو به مکس نگاه کردم
- مکس وقتی به من توجه کرد که هیچکس حواسش به من نبود
تا اینجا واقعیت بود ... مکس منو برداشت و.قتی هیچ *** انتخابم نکرد...
ایزی گفت
- مادرت االن چطوره
سعی کردم صدام نلرزه و گفتم
- متاسفانه تو کماست ...
مکس شونه ام رو بغل کرد و پیشونیمو بوسید
- نگران نباش آنا ...
سر تکون دادم فقط.
فکر نمیکردم این ابراز احساسات مکس واقعی باشه
اما واقعا بازیگر خوبی بود.
خودمو جمع و جور کردمو گفتم
- دفعه اول مکس فقط نگاهم کرد ... حتی بهم انعام هم نداد .
همه خندیدنو مکس گفت
- انقدر جذبت شده بودم که یادم رفت
منم لبخند زدمو گفتم
- دفعه دوم اما اومد و وقتی سفارشش رو پرسیدم بهم گفت " تو "
بازم همه خندیدنو ایزی گفت
- وای مکس باورم نمی شه تو بتونی انقدر باحال باشی .
مکس که گویا از این داستان من خوشش اومده بود پشتمو نوازش وار دست کشیدو گفت
- کنار آنا من یه آدم دیگه ام .
نیک گفت
- خب بعدش چی شد آنا ؟
- خب منم بهش گفتم مزاحم نشه ... راستش اول نشناخته بودم ... اما مکس دوباره اومد و اینبار مستقیم از
رئیسم منو یه ساعت گرفت . رئیسمم مجبورم کرد بشینم با مکس صحبت کنم . اونجا بود تازه فهمیدم مکس
کیه ...
ایزی با اشتیاق پرسید
- یعنی تا قبل اینکه بدونی مکس کیه اونو نمیخواستی
خندیدمو گفتم
- مگه میشه مکسو نخواست...
از این حرفم مکس لبخند پر غروری زد و نیک گفت
- یکم همدیگه رو تحویل بگیرین
خندیدمو گفتم
- تا قبل اینکه بدونم مکس کیه فکر نمیکردم یه مرد انقدر شیک منو بخواد . اما بعدش که فهمیدم کیه مطمئن
شدم امکان نداره مکسول الکس منو بخواد
مکس سریع گفت
- اما من مجبورت کردم که باور کنی
لبخند زدمو سر تکون دادم
ایزی تکیه داد و یه لب از نوشیدنیش گرفت
_باورش برا سخته مکس...اما حالا که اتفاق افتاده بیایین بخاطرش امشبو جشن بگیریم
همه موافقت کردنو نوشیدنیهارو خوردیم و بلند شدیم سمت سن رقص
نور پردازی هایی که رو سقف و کف سن رقص وجود داشت فضا رو هات تر کرده بود .مکس رو به روم قرار گرفتو
با ریتم آهنگ شروع کردیم به رقصیدن .
کمرمو میگرفتو خودشو بهم فشار میداد و هر از چند گاهی گردنمو میبوسید .
آهنگ تند شدو از هم فاصله گرفتیم .
اما چرخوندمو...
صدای آهنگ خیلی بلند بود
سن وسط حسابی شلوغ شده بود
همه حسابی مشغول هم بودن
از مکس فاصله گرفتم که کمرمو گرفتو منو چرخوند
همینطور که پشتم بود با ریتم آهنگ خودشو بهم چسبوند و تو گوشم گفت
- تو هم خوب میرقصی آنا
آرروم خندیدم که دستش از رو کمرم نشست رو شکممو منو بیشتر به خودش فشار داد
تو گوشم گفت
- حسش میکنی آنا ؟ بخاطر تو اینجوری شده
واقعا حسش میکردم و باورم نمیشد کار من باشه
من خیلی لوند نبودم که بخوام کسی رو به این روز بندازم ... بودم ؟
دست مکس پائین تر رفت که مچ دستشو گرفتم
اما روی گوشمو بوسیدو گفت
- کسی حواسش به ما نیست
- خواهش میکنم مکس ...
دوباره گوشمو بوسید
- نافرمانی آنا؟
دستشو زیر دلم از رو لباس فشار داد و لبمو گاز گرفتم
نمیتونستم
نمیتونستم بذارم تو جمعیتی که هر لحظه ممکنه منو ببینن بذارن دست مالیم کنه .
خودمو با یه حرکت سریع ازش جدا کردمو سعی کردم از بین جمعیت راهمو باز کنم
میدونستم داره پشت سرم میاد
از روی سن پائین اومدم که بازوم محکم کشیده شد
با کالفگی برگشتم و گفتم
-مکس...
اما با دیدن مرد هیکلی و سیاه پوستی که بازومو گرفته بود صدام تو گلو خشک شد ...
دستمو کشیدم اما اون محکم تر بازمو فشار داد
با تمسخر خندید
- کجا کوچولو بیا با...
جملش با مشتی که مکس به صورتش زد ناتمام موند
بازومو ول کردو به مکس حمله کرد
با هم گالویز شدن و جمعیت دور ما حلقه شد
اما سریع بادیگارد ها اومدن و هر دو جدا کردن
نیک از بین جمعیت سراسیمه رسید و با اشاره اون هر دو نفرو ول کردن
مکس سریع لباسشو مرتب کرد و خونی که از پارگی لبم اومده بودو با دستمال پاک کرد
اما نگاه خیره اش او اون مرد مزاحم ثابت بود.
نیک دوباره اشاره کرد و همه ما به سمت گوشه بار هدایت شدیم
در مشکی رنگی که به سختی قابل تشخیص بودو باز کردنو وارد فضای اداری پشت بار شدیم
از راهرو طوالنی گذشتم و وارد مدیریت شدیم
نیک پشت میزش نشست
مکس رو کاناپه نشست و به من اشاره کرد کنارش بشینم
اون مرد سیاه پوست هم رو برو ما
بادیگارها آماده به خدمت ایستادن که نیک گفت
- انتظار هر کسیو داشتم جز شما دوتا ... سرمو بلند کردمو حاال تو نور به مرد روبه روم خیره شدم
مثل قبل چهره ترسناکی نداشت اما زیادی بزرگ بود
اونم منو بر انداز کرد و نگاهش رو من ثابت شد
مکس گفت
- منم انتظار نداشتم برونو به دوست دختر من دست درازی کنه
برونو با تمسخر گفت
- دوست دخترت ؟ کو ؟ من که اون ... خانمو این اطراف نمیبینم
نیک گفت
- برونو آنا دوست دختر مکسه
برونو ابروهاشو باال انداخت و رو به من گفت
- این ؟ یعنی این تو رو تو تخت میتونه راضی کنه؟
مکس با دندونای بهم فشرده گفت
- به تو ربطی نداره برونو ...
نیک بلند شد و گفت
- آروم بچه ها ... چطوره امشبو زودتر تموم کنیم ؟
برونو گفت
- اما من تازه شب برام شروع شده
مکس بلند شد و گفت
- اما منو آنا به اندازه کافی تفریح کردیم... شب خوش
منم سریع بلند شدمو با مکس رفتیم سمت در
نیک پشت سرمون گفت
- مکس ...
اما مکس توجهی نکردو از اتاق رفتیم بیرون .
سریع دستش دور کمرم حلقه شد و گفت
- همش بخاطر نافرمانی توئه آنا ...
میدونستم حق با مکس بود
آروم گفتم
- متاسفم
- متاسفی؟ باید هم متاسف باشی ... اما برسیم خونه تنبیه میشی ... تا درستو کامل یاد بگیری...
- مکس ...
- یک کلمه دیگه بشنوم تنبیهت بیشتر میشه ...
از شلوغی بار رد شدیم و سوار ماشین شدیم .
مکس سریع شیشه بین ما و راننده رو داد باال و رو به من گفت
- بشین رو به روم ...
از زبان مکس :
انقدر عصبانی بودم که میتونستم تنبیه آنارو از تو ماشین شروع کنم
بهش گفتم نافرمانی تحمل نمی کنم
بهش گفتم هر جا بخوام باید بگه چشم
اونوقت چه آشوبی بپا کرد
شبمون خراب شد و باعث شد یه آبروریزی هم راه بیافته
بهش با عصبانیت گفتم
- بشین رو به روم
سر تکون دادو سریع رو صندلی رو به روی من نشست
- خودت اناخاب کن آنا چطور تنبیه شی
آب دهنشو قورت داد و چیزی مگفت
- دوست داری تو رابطه تنبیهت کنم یا جدا ؟
چشماش ترسیده بود
با صدای لرزون گفت
- نمی دونم
تک خنده ای کردمو گفتم
- پیراهنتو در بیار
دهنش باز و بسته شد تا اعتراض کنه
اما ابروهام باال انداختمو سر تکون دادم
سرشو پایین انداخت و دستشو برد پشتش
اما وقتی نتونست زیپ لباسشو پایین بده پشت کرد به سمت من
زیپ لباسشو پایین دادمو دستمو رو ستون فقراتش کشیدم
زیر لب گفتم
- تنت انقدر خواستنیه که دلم نمیاد جز رد بوسه های من چیز دیگه ای روش بمونه
پیراهشو از رو شونه هاش پایین دادم
بدنش آروم زیر دستم لرزید
قفل بند لباس زیرشو باز کردم و بندشو از سر شونه هاش پایین دادم
برگشتم سر جام و گفتم
- حاال ادامه بده
معذب برگشت سمتم
پیراهن و لباس زیرشو بیرون آوردو گذاشت رو صندلی
به باقی مونده لباس زیرش اشاره کردم
دستاش به وضوح میلرزید
بالخره سرشو بلند کرد و ملتسمانه گفت
- مکس ... بذار بریم خونه
سر تکون دادم
- نه ... زود باش
چشماش پر از اشک شده بود اما دستش گوشه لبتس زیرش نشستو اونم از تنش بیرون آورد
خیره به پنجره بود و به من نگاه نمیکرد
اما از بدنش میتونستم بفهمم اونم حال منو داره
4
بهش اشاره کردم و زیر لب گفتم
- حاال بیا اینجا بشین ...
از زبان آنا :
از لحن مکس مشخص بود چقدر از دست من عصبانیه
ترسیده بودم
کاش همون وسط میموندم و بهش اجازه میدادم هر کاری میخواد بکنه
طبق دستورش اطاعت کردمو رفتم رو پاش نشستم .
دستی رو کمر پشتم کشید و براندازم کرد
- چرا اونجا از پیشم رفتی آنا ؟
جواب ندادم که ضربه محکمی به پشتم زد
از شدت دستش از جام پریدم اما لبمو گاز گرفتم تا چیزی نگم
- چرا آنا ؟ جواب بده
نمیدونستم چی بگم که رون پامو دست کشید و داخل رونمو با دستش فشار داد اینبار نتونستم ساکت بمونم و
از درد نفسم رفت . آی بلندی گفتم
- حرف بزن آنا تا بریم سر تنبیه اصلیت
سریع گفتم
- چون ترسیدم کسی مارو ببینه
سر تکون داد
- چون ترسیدی کسی تو رو ببینه .... یعنی من برام مهم نیست کسی دوست دخترمو ببینه ؟
جواب ندادم و دوباره پامو فشار داد
انقدر شدید بود که از ته دلم جیغ کشیدم
- جواب بده آنا ... یعنی فک کردی من میذارم کسی تو رو ببینه ؟
- ترسیدم مکس ... ترسیدم ... هیچ فکری نکردم فقط ترسیدم ...
صدام با بغض و اشکم همراه بود
مکس سکوت کرد و بعد از چند لحظه گفت
- من اگه چیزی میخوام ... به همه جوانبش فکر کردم ...
سر تکون دادمو اشکامو پاک کردم
مکس دوباره گفت
- میدونی میتونم االن این شیشه رو پایین بدم و همه شهر ببیننت؟
هیچی نگفتم که با داد گفت
- میدونی ؟
سر تکون دادم . از ترس میلرزیدم
از فکر اینکه اون شیشه پایین بره و منو بببینن ...
- من کاری نمیکنم که حیثیت کسی بره آنا ...
بازم سر تکون دادم
- بخواب رو پام
سوالی نگاهش کردم
- دمر بخواب رو پام ... میخوام تنبیهتو کم کنم ... فقط چون اولین بارت بود ...
از ترس اینکه دوباره عصبانی شه اطاعت کردم .
اما هنوز نمیدونستم میخواد چکار کنه
- صدات در نمیاد آنا ...
سر تکون دادم
هنوز درست جا به جا نشده بودم که دستش با قدرت پشتم فرود اومد
نفسم از درد رفت و لبمو گاز تا چیزی نگم
جایی که ضربه زده بودو با دست نوازش کرد
- چه جای انگشتام مونده ...
بی هوا ضربه دومو سمت دیگه پشتم زد
که آی کوچیکی از لب هام فرار کرد
دوباره نوازش کرد پشتمو
- میخواستم 05 تا بزنم ... اما نزدیک خونه ایم ... پس هرچندتا شد تا برسیم ...
سر تکون دادم که دوباره با قدرت زد پشتم
اشک تو چشمم جمع شده بود
هر ضربه ای که میزد جای دستشو نوازش میکرد و دوباره میزد
انقدر لبمو فشار داده بودم خون اومده بود و مزه خونو حس میکردم
دستشو بین پام کشید
ریز خندید
- جالبه که تحر یک هم شدی ...
انگشتشو پشتم جا به جا کرد
- قرمز هم شده ... هوس انگیز تره ... چطوره رفتیم خونه اینجارو افتتاح کنم ؟
با ناله گفتم
- مکس
- جونم ؟
انگشتشو فشار داد
نتونستم ساکت بمونم و از درد آخی گفتم
هرچند میدونستم هنوز چیز زیادی وارد نشده
خندید و دستشو در آورد
چند بار دیگه پشتم رو نوازش کرد
- پاشو حسابی برات آماده ام
با ترمز ماشین با استرس بلند شدم .
نشستم رو صندلی و مکس پیراهنمو گرفت سمتم
- همینو بپوش فقط
اطاعت کردم و اونم لباس زیرمو برداش
پشت کردم زیپمو بست
با هم پیاده شدیم و دستش دور کمرم حلقه شد
- امشب میخواستم تا صبح تو بار خوش بگذرونیم ...
در خونه رو باز کردو وارد شدیم
- هرچند یه شب دیگه حتما میریمو چیزی که میخوامو باید برام عملی کنی
از پله ها رفتیم باالاما وارد اتاق من نشدیم و رفتیم سمت انتهای راهرو مکس ادامه داد
- اما امشبم باید تا صبح سر گرمم کنی
قفل در اتاق انتهای راهرو باز کرد و هلم داد تو
کلید برق رو زد و با دیدن اتاق نفسم رفت
یه تخت سرخ با کلی وسایل عجیب ...
- من اهل شکنجه نیستم ... اما بازیو دوست دارم ... تو چی آنا ؟
از زبان مکس :
با آنا تمام تصمیماتم تغییر می کرد
میخواستم بیشتر تو ماشین تنبیهش کنم
اما رد سرخ دستم رو بدنش به اندازه کافی عصبانیتمو کم کرده بود
با این وجود دلم آروم نبود
شبی که تو ذهنم بود خراب شده بود و حاال میخواستم تو اتاق بازی جبرانش کنم
آنا با دیدن اتاق خشک شد
فشاری به کمرش وارد کردم که بره داخل
اما انگار قفل شده بود به زمین .
زیر لب گفت
- مکس... چکار می خوای بکنی ؟
- به نظرت چه افرادی دوست دختر اجاره می کنن ؟
اینو گفتمو دستمو رو کمر کشیدمو هلش دادم چند قلم داخل اتاق
درو پشت سرمون قفل کردم
- کسایی که پولدارن ؟
زیپ پشت پیراهنشو دادم پایین
- نه آنا ... پولدارا چیزی که براشون ریخته دوست دختره
پیراهنش افتاد پایین پاش . هنوز پشتش از ضربات دست من سرخ بود . چند قدم عقب رفتم و شاهکارمو برانداز
کردم
- خودتم خوب میدونی آنا دوست دختر اجاره ای وقتی میاد وسط یه مرد چیزیو میخواد که با میل بهش نمیدن
. مثل من ...
کتمو از تنم بیرون آوردمو آویزون کردم .
دکمه های سر آستینمو باز کردمو رو به رو آنا ایستادم
- تو از شانس خوبت قرار نیست برده ج نس ی من باشی اما ...
گونه خیس از اشکشو نوازش کردم
- تو سرگرمی منی ...
سرمو بردم جلو نرم لبشو بوسیدم
اینبار مثل همیشه باهام همراهی نکرد
لبش لرزش نامحسوسی داشت عقب رفتمو دکمه های پیراهنمو باز کردم
- اینجا هر بازی بخوای هست ...
اشاره کردم به وسیله های مختلف .
- گاهی بازی من تنبیه تو میشه و گاهی لذت تو ... این تویی که با رفتارت این بازی رو تعیین میکنی و امشب...
با ترس سرشو تکون داد
- مکس خواهش میکنم ... می دونم اشتباه کردم ... دیگه تکرار نمیکنم ...
ترس تو صداش مشخص بود و لبش میلرزید .
لبخند زدمو گفتم
- نترس ... امشب ترکیبی از درد و لذتو تجربه میکنی ...
از زبان آنا :
میشد نترسید ؟ میشد وسط اونهمه وسیله عجیب بود و نترسید ؟ به لباس پایین پام نگاه کردم. مکس پیراهنشو
بیرون آوردو دستشو گذاشت پشتم. آروم هلم داد سمت تخت
- وسط تخت دراز بکش
ساتن سرخ تخت سرد بود و سرمای تنمو بیشتر کرد
- پاهاتو باز کن ...
به چهار گوشه تخت زنجیر وصل بود و دست و پاهامو به 4 طرفش بست . نفسم باال نمیومد . رفت سمت قفسه
رو به رویی که وسایلی شبیه شالق توش بود . انواع مختلف و سایز های مختلف . چیزی شبیه شالق اسب
سواری رو برداشت و اومد سمتم . دور تخت چرخید و براندازم کرد
- این جسم تو انگار منو جادو میکنه ... دلم نمیاد روش لکه ای بیافته ... جز جای لب های من ...
لبه نرم شالقو رو پهلوم کشید و آروم به سمت زیر بغل و بازوم کشید . حرکت مالیم و نرمش تو دلمو خالی کرد
. سمت دیگه تخت رفتو همین حرکتو تکرار کرد و اینبار از سمت بازوم برگشت روی گردنم . بین سینه ام و دور
نوک سینه ام شالقو نوازش وار چرخوند. چشمامو بسته بودم که تو یه لحظه ضریه محکمی با سر شالق به نوک
سینه ام زد . تنم داد شد و هین ناخداگاهی گفتم .خندید و سمت دیگه رو هم با همین شیوه اول نوازش کرد و
بعد ضربه زد . دردش وجود داشت ... اما انقدر شدید نبود که نفسمو ببره ... شالقو رو شکم و کمرم کشید . روی
رون پام کشیدو پایی برد . آروم برگشت باال و بین پام کشیدش . بازم بصورت ناگلهانی یه ضربه بین پام زد که
اینبار آه و آیم با هم ترکیب شد .باز خندید.
- تو غافلگیرم میکنی آنا ... همیشه ... همیشه ...
این کارشو انقدر تکرار کرد که دیگه فقط ناله میکردم . رو سینه هام . بین پام و پهلوم ... همه جام این نوازش و
دردو تکرار میکرد . وقتی اینبار بین پام ضربه زد حسابی به خودم پیچیدم . خم شد روی تختو دستشو آروم بین
پام کشید
- چقدر آماده ای ... چقدر عالی ...
شالقو آویزون کرد سر جاش و کشویی رو باز کرد . با جعبه کوچیکی برگشت سمتم
- بزار ببینم با این چیکار میکنی...
بریم ادامه پارت....
1403/09/06 11:45از زبان مکس :
بدن لخت و سفید آنا ترکیب زیبایی با سرخی ساتن رو تخت داشت . سعی
کردم ضرباتم محکم نباشه و رد و کبودی رو تنش نذاره . حیف این بدن بلوری
بود بخواد مخدوش شه .
دیگه از ناله هاش و خیسی بین پاش خودمم تحریک شده بودم . اما نباید
فراموش میکردم این یه تنبیهه . از تو کشو ویبراتور کوچیکی رو بیرون آوردمو
برگشتم سمت آنا .
ترکیب ترس و لذت تو چشماش وحشیم میکرد . با اضطراب به جعبه تو دستم
نگاه کرد که گفتم
- بزار ببینم با این چکار میکنی ...
ویبراتورو از تو جعبه بیرون آوردم و گفتم
- میدونی این توپ کوچولو چیه؟ این کوچولو قراره وقتی من از پشت میکنمت ،
جلوتو سرگرم کنه
چشماش گرد شد اما سکوت کرد . تازه داشت درسشو یاد می گرفت
خم شدمو با خیسی بین پاش ویبراتورو خیس کردم و روشنش کردم . لرزشش
که شروع شد بین پاش کشیدمشو آروم هلش دادم داخلش . سعی کرد
مقاومت کنه اما من بیشتر فشار آوردمو با آه بلندی که کشید کامل واردش شد
.
عقب ابستادمو به چشمایی که هر لحظه بیشتر خمار میشد خیره شدم . شاید
تحریک کننده ترین صحنه عمرم همین لحظه بود . خمار نگاهم کردو لبشو گاز
گرفت . خندیدمو گفتم
خوش میگذره نه ؟
فقط لبشو بیشتر گاز گرفت که باقی لباسهامو بیرون آوردم . رون کننده رو از رو
پا تختی برداشتمو دست و پای آنا رو باز کردم . بی حال و بی جون شده بود از
حرکت ویبراتور . دوتا از بالشت هارو گذاشتم وسط تختو گفتم
- آنا دراز بکش دمر رو اینا ... خودتم کامل شل کن تا کمتر درد بکشی
آروم نالید
- مکس ... میشه درش بیاری ...
- چرا؟
- داره دیوونه ام میکنه ...
- خوبه ... بیا اینجا میخوام دیوونه تر شی.
دمر دراز کشیدو بین پاش قرار گرفتم . خم شدم روش و پشت گردنشو بوسیدم
. سینه هاشو تو دستم فشردمو با دست دیگه از خیسی بین پاش به پشتش
مالیدم . لرزش ویبراتور بین پاشو حسابی ذاغ کرده بود . خیسی بین پاشو
کشیدم به عقبش و با انگشتم نوازش کردم . یکم فشار دادم . اما تنگ تر از این
حرفا بود ....
از زبان آنا:
تو حال خودم نبودم . مکس با حرکات و کار هاش کال ذهنمو از کار انداخته بود
درد . لذت . درد. لذت .
چیزی که داخلم کرده بود تمام بدنمو داغ میکرد . حس میکردم چقدر بین پام
خیس شده . تحملم داشت تموم می شد . بی اختیار ناله می کردم . دلم
میخواست ازم جداش کنه . اما مکس تازه شروع کرده بود . میدونستم میخواد
از عقب کارشو بکنه .
از ترس و هیجان عجیبی که تو وجودم بود حسابی گیج شده بودم . پشتمو
بوسیدو سعی کرد انگشتشو وارد کنه . درد تو تنم پیچید و لبمو گاز گرفتم .
دوست دختر اجاره ای😉
17 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد