17 عضو
خودش فهمید نمیشه و دست برداشت . اما با حس سرمای چیزی پشتم قلبم
ایستاد و لرزیدم مکس گفت
- چیزی نیست آنا ... میخوام کمتر درد بکشی .
با انگشتش اون ماده سرد و کرم مانندو به پشتم مالیدو کم کم انگشتشو وارد
کرد .
درد اولیه باعث شد رو تختیو چنگ بزنم اما به تدریج و با حرکت مالیم انگشتش
درد کم شد و لذت جاشو گرف . آهی از بین لب هام در رفت و مکس خندید
- خوشت اومد ... آره ....
سر تکون دادم که یهو درد تو کل وجودم پر شد . نفسم رفتو از فشار درد آه
عمیقی از ته دلم کشیدم .
مکس بی هوا خودشو واردم کرده بود .
درست وقتی که فکر کردم درد تموم شده دوباره فشار داد و نفسم رفت . از
جیغ من خندید و گفت
- فکر کردی تموم شده ؟ تازه نصفشم نرفته .
چشمام پر از درد شد . مکس دو طرف باسنمو گرفت کشید .
- خودتو شل کن آنا .
اینبار بیشتر از قبل فشار داد که سرمو تو رو تختی فرو کردمو جیغ کشیدم .
محکم ضربه ای به پشتم زد
- خیلی تنگی آنا ... خیلی ...
دوباره اون ماده سردو پشتم حس کردو مکس شروه به مالیدن به پشتم کرد و
هم زمان خو دشو حرکت میداد . درد اینبار یکم کمتر شد اما از بین نرفت . دیگه
نای جیغ کشیدن نداشتم . درد تا به پاهام کشیده بود و مکس حرکاتشو تند تر کرده بود
خودشو انداخت رومو سینه هامو تو دستش فشار دادو سرعتشو بیشتر کرد .
درد و سوزش نفسمو بریده بود . بالخره کرمای چیزی درونم حس کردمو مکس
حرکاتش تموم شد . اما از روم بلند نشد .
ویبراتوری که جلوم گذاشته بود با سه دست بیرون آوردو پرت کرد پایین تخت
پشتم درد داشتو میسوخت . اما خودشو بیرون نیاورد و همینطور با وزنش منو
ثابت نگه داشت...
از زبان مکس :
میترسیدم کارم با آنا به جنون بکشه
از بس این دختر دیوونه کننده بود .
منی که بعد رابطه دوست داشتم تنها باشمو سیگار بکشم حاال نمیفهمم کی
هونجا خوابم میبره...
دیشب واقعا نفهمیدم چطور خوابمبرد
نیمه های شب بود که بیدار شدم و کنار آنا دراز کشیدم
از درد ناله ای کرد
اما بیدار نشد
بدنشو نوازش کردمو از پشت تو بغلم قفلش کردم
تا حاال نشده بود تو این اتاق خوابم ببره .
اما االن دیگه برام مهم نبود .
صبح با صدای موبایلم بیدار شدم
آنا تو بغلم جا به جا شد و آروم نالید
-مکس... موبایلت
- مهم نیست...
بالخره صدای زنگش قطع شد .
آنا آروم تو بغلم چرخید
اما نذاشتم ازم فاصله بگیره و دستمو دور کمرش نگه داشتم .
سرشو گذاشت رو بازوم
5 دقیقه نگذشته بود که دوباره موبایلم زنگ خورد
پشت آنار دست کشیدم تا از رو دستم بلند شه
از تخت پایین رفتم و از بین لباس های پراکنده ام موبایلو پیدا کردم .
متئو بود . با عصبانیت جواب دادم
- چی شده که مدام زنگ میزنی ؟
- لکسی علیه آنا تو روزنامه ها حرف زده ... باید زودتر شکایت کنی ...
- چی ؟
- روزنامه ها دیروز عکس تو و آنا برای خیریه رو چاپ کرده بودن و با رسانه ای
شدن چهره آنا لکسی راجب گذشته اون امروز یه آبرو ریزی بزرگ راه انداخته ...
آنا رو تخت نشستو خودشو با ساتن سرخ تخت پوشوند .
زیر لب گفتم
- چه چرندی گفته ؟
از زبان آنا :
به مکس خیره شدم .
قضیه چی بود که انقدر عصبی شده بود .
گوشی کنار گوشش بود و داشت قدم میزد
پشتم به شدت درد می کرد
دلم یه وان آب داغ میخواست اما میخواستم اول ببینم قضیه چیه
یه حسی بهم میگفت به من مرتبطه
از طرفی باید به بیمارستان هم زنگ میزدم
مکس به شخص پشت تلفن گفت
- متن هر دو روزنامه رو برام بیار ... خودم زنگ میزنم شکایت میکنم
گوشیو قطع کردو برگشت سمت من
- زود دوش بگیر حاضر شو ... باهات کار دارم
- چی شده مکس ؟
- یه سوال میپرسم ازت کامل جوابشو میخوام
سر تکون دادم
- تو گذشته ات چیز مهمی داری که برای خبرنگار ها جذاب باشه ؟
از حرفش بدنم یخ کرد ...
آره ... آره...
خدای من ... اگه بفهمن چی ...
چرا بهش فکر نکرده بودم
مکس یه مرد معروفه ...
من دارم با یه مرد معروف میرم بیرون و اگه اتفاقی که 7 سال پیش افتاد
رسانه ای بشه ...
مکس قراردادو باطل میکنه ...
مطمئنم ...
خدای من ...
اشک تو چشمام جمع شد
مکس دقیق نگاهم کرد
- چی هست آنا ؟
- هیچی ...
- به من دروغ نگو .. چون تنبیه بعدی با دیشب خیلی متفاوت میشه ...
با ترس زمزمه کردم
- چیز مهمی ندارم
اومد سمتمو چونمو تو دستش گرفت
سرمو بلند کردو مجبور شدم تو چشماش نگاه کنم
من عکس های صورت زخمیتو دیدم آنا ... اگه خودت نگی بالخره خودم
میفهمم چی شده بود ... اما اونوقت بد میبینی ...
عکسای من ؟
عکسای صورت من ؟
چطور ممکنه
پلک زدمو اشکام سرازیر شد
زیر لب گفتم
- ناپدریم سعی کرد بهم تجاوز کنه ...
چشم هاش گرد شد
- چی ؟
آب دهنمو قورت دادمو گفتم
- نذاشتم بهم دست بزنه ... داشت کتکم میزد که مادرم رسید ...
- خب
- مرد خیلی بزرگی بود... از پسش بر نیومد و شروع به زدن اون کرد...
با یاد آوری خاطرات حالم خراب شده بود .
نفس عمیق کشیدمو گفتم
- من... من با کارد آشپزخونه به پشتش ضربه زدم... من ... من ... اونو کشتم ...
چون اگه نمیکشتم ما رو میکشت
چونمو ول کردو با حیرت نگاهم کرد
- خدای من ... پس چرا هیچ جایی راجبش چیزی ننوشته ؟
- چون تو دادگاه صابت شد برای دفاع از خودمون بوده ... چون اون عوضی 11
مورد تجاوز تو پرونده اش داشت و از همه مهم تر ... چون اون رئیس پلیس
منطقه بود و برای اداره پلیس بد میشد ...
سرمو پایین انداختمو اشکامو پاک کردم
- رسانه ای نشد تا از آبروریزی اداره پلیس جلوگیری بشه ...
شروع کرد به کالفه راه رفتن رو به روم
زیر لب زمزمه گرد ...
- اینهمه دختر ... اینهمه بره جنسی ... اونوقت من تورو انتخاب کردم ... با چنین
گذشته درخشانی ! اون لکسی عوضی البد اینو فهمیده ... خدای من...
آروم گفتم
- فکر نمی کردم کسی بفهمه ... چون جز پرونده های امنیت ملیه ... لو دادنش
جرم حساب میشه
با این حرفم مکس یهو ایستاد
- مطمئنی؟
- آره ... ما همه تعهد دادیم جایی اطالعات درز نکنه ...
لبخندی رو لبش نشست ...
- خوبه ... خوبه ... پس شاید اینبار به جای تنبیه جایزه داشته باشی ... زود
حاضر شو و بیا
اینو گفتو از اتاق زد بیرون
با رفتن مکس منم سریع بلند شدمو لباس هامو از رو زمین برداشتم
با همون ساتن قرمز دورم از اتاق زدم بیرون و رفتم سمت اتاق خودم
پشتم به شدت درد میکردو هر قدم میگرفتم دردمو بیشتر میکرد .
باورم نمیشد دیشب از رابطه این مدلی لذت برده بودم
با فکر بهش تو دلم خالی شد و قلبم تند تر زد
سریع دوش گرفتمو با آب گرم سعی کردم پشتمو آروم کنم
جلو آینه قدی حمام خم شدمو به پشتم نگاه کردم .
دورش قرمز بود و دست میزدم درد میکرد .
کاش دیگه مکس هوس چنین رابطه ای نکنه ..
موبایلو برداشتمو به بیمارستان زنگ زدم
شرایط مامان همچنان ثابت بود
نمیدونستم از این ثبات باید خوشحال باشم یا ناراحت
یه غم سنگین تو دلم بود
من دارم اینجا هر شب خودمو به مکس عرضه میکنم تا سال دیگه از کنار مامان
بودن لذت برم ...
اگه از دستش بدم چی ؟
سر تکوم دادم تا این افکار منفی از ذهنم دور شه .
نه از دستش نمیدم ....
مثبت فکر کن آنا . بلند شدمو موهامو خشک کردم . تازه خم شدم تو کمد تا
لباس تمیز بردارم که در اتاقم باز شد .
صاف ایستادمو برگشتم سمت در
مکس بود . لبخندی زد و گفت
- خم شو ببینم شاهکارمو
با سر بهم اشاره زد اطاعت کنم .
آروم خم شدم که درو بستو اومد پشتم .
دستی رو باسنم کشیدو خم شد و دو طرفشو از هم باز کرد .
دستمو به قفسه کمد گرفتم تا ثابت بمونم
انگشت شستشو به پشتم کشید
- خوبه ... چه قرمز خوشرنگی شده ...
یکم انگشتشو فرو کرد که از درد آی گفتم و لبمو گاز گرفتم
خندیدو ادامه نداد
ایستادو خودشو از پشت بهم چسبوند .
- حیف که کار داریم وگرنه االن ترتیبتو میدادم
پشتم حس میکردم تحریک شده
چطور میتونه انقدر سریع دوباره تحریک شه . دیشب رابطمون خیلی طوالنی
بود .
دستشو رو شکمم کشیدو بین پام برد
- این داغی وو خیسیت آدمو دیوونه میکنه .
آروم تو بغلش ایستادم که با دست دیگه سینه ام رو گرفت
حق با مکس بود . منم تحریک ی شدم زود .
اما بخاطر نوع نگاه و لمس مکس بود ...
انگشتشو آروم واردم کرد و سنه ام رو تو مشتش فشار داد .
آهی از بین لبام فرار کرد
جونی گفتو کنار گوشمو بوسید
خمار گفت
- نمیشه ازت گذشت ... خم شو ...
- پشتم خیلی درد میکنه ....
- با پشتت کاری ندارم ... البته فعال ...
اطاعت کردمو خم شدم
صدای باز شدن زیپ شلوارش اومد و ثانیه ای بعد با قدرت وارد جلوم کرد .
دستمو به قفسه کمک گرفتم تا نیافتم .
مکس کمرمو گرفتو با قدرت شروع کرد به حرکت.
پشت سر هم ضربه میزدو بهم فرصت نفس کشیدن نمیداد
صدای آه هام دست خودم نبود و با صدای نفس های کشدار مکس ترکیب شده
بود .
دیگه نمیتونستم سر پا بمونم اما مکس محکم کمرمو گرفته بود و نمیذاشت
تکون بخورم
صدای ضربه به در باعث شد هر دو از حالمون بیایم بیرون
متئو از پشت در
خبرنگار ها اومدن
مکس زیر لب لعنتی فرستاد و گفت
- االن میایم ...
خودشو ازم بیرون کشیدو کمرمو گرفت کشید سمت تخت
- بخواب زود تمومش کنم
انتظار نداشتم با وجود این شرایط بخواد ادامه بده .
اما چیزی که می دیدم تا خالی نمیشد فکر نکنم تو شلوارش جا می شد .
طاق باز خوابیدمو اومد روم .
پاهامو تو دلم جمع کردو خودشو با قدرت واردم کرد
حرکاتشو با سرعت شروع کرد در حدی که هر ضربه اش انگار تختو میلرزوند.
از قدرت و سرعتش دردم گرفته بود .
ملحفه رو چنگ زدمو چشمامو به هم فشار دادم که هر لحظه انگار سرعتش
بیشتر میشد
بالخره با حس داغی و نبض توی خودم فهمیدم کارش تموم شده .
نفس کشداری کشیدو از روم کنار رفت
کنارم دراز کشیدو نفس عمیق کشید
کم کم تنفس هردومون آروم شد
اما درد جلوم به درد پشتم اضافه شده بود .
مکس سریع بلند شد
از ال به الی پلکم میدیدم که داره لباسشو مرتب میکنه .
دوباره خم شد و الی پام چک کرد
آروم خندیدو گفت
- حاال پشت و جلوت ست شدم
خمار نگاهش کردم که بوسه ای تو هوا برام فرستادو رفت سمت در
- دو دقیقه دیگه پایین باش خبرنگارا میخوان باهات مصاحبه کنن
گیج و منگ نگاهش کردم که لبخند زد و از اتاق رفت بیرون .
با درد رو تخت نشستم
بین پام حاال حسابی از ترکیب مکس و خودم خیس بود ... باید دوباره دوش
میگرفتم اما وقتی نبود .
چند برگ دستمال کاغذی برداشتمو خودمو تمیز کردم .
برگشتم سمت کمد و یه پیراهن سرخ کوتاه برداشتم .
نمیدونم چرا این رنگ االن برام جذاب بود . سریع موهامو مرتب کردمو لباس
پوشیدم .
یه کفش تخت قرمز هم انتخاب کردمو پوشیدم
یه رژ لب سرخ هم زدم و یکی ریمل از اتاق خارج شدم
طبقه پیائین که رسیدم بس سر تا پامو با تعجب نگاه کردو لبخند زد
سالم کردم که با محبت جواب سالممو دادو راهنمائیم کرد سمت پذیرایی .
مکس و چند نفر با دوربین و تجهیزات خاصی دور هم نشسته بودن با ورود من
مکس بلند شد و گفت
- اینم از آنای من ...
از زبان مکس :
تازه صحبت های اولیه رو انجام داده بودیم
خوزه سرپرست تیم خبری پرسید آنا میاد یا نه که آنا از راه رسید
بلند شدمو گفتم
- اینم از آنای من
یه لحظه آنا هنگ کرد اما سریع به خودش اومد و نقشش رو گرفت
لبخند عاشقانه ای به من زدو اومد تو بغلم .شونه اش رو بغل کردمو موهاشو
بوسیدم . میدونستم تمام این حرکات مارو دارن ضبط میکنن
آنا سالم کرد ورو به من گفت
- دیر کردم ؟
- نه عزیزم .. بشین ... تازه میخواستیم شروع کنیم
با اون لباس سرخ حسابی خواستنی تر بود
نگاه آنا به مجله های روی میز افتاد و گقت
- اوه ... اینا که عکس های ماست ...
خوزه خندید و گفت
- یعنی شما ندیده بودین ؟
آنا بل لبخند جواب داد
- من پیگیر این جور اتفاقات نیستم
تعجبو تو نگاه خوزه دیدم . آنا مجله هارو کنار زد و با لبخند به من گفت
- وای مکس اینجا رو ببین ...
عکس منو آنا وسط پیست رقص بود .
خندیدمو گفتم
- هیچی از دستشون در نرفته
خوزه جواب داد
- نه مگه ممکنه چیزی از دست خبرنگارا در بره؟ مخصوصا چنین بوسه ای تو
تاریکی ...
خندیدمو گونه سرخ شده آنا رو بوسیدم
خوزه گفت
- خب شروع کنیم ؟
آنا تو بغلم جا به جا شد و سر تکون داد
هنوز خبر نداشت لکسی چه عکس و اطالعاتی ازش پخش کرده
اما میدونستم خوزه حرفشو پیش میکشه و منتظر بودم مطرح شه و حرف آنارو
پس بدم
لو دادن اطالعات امنیتی جرم کمی نبود
لکسی اینبار نمی تونست فرار کنه ...
خوزه رو به آنا گفت
- خب خانم استند ... چطوره از خودتون بگین و از آشنائیتون با آقای الکس
آنا مودبانه خندید و گفت
- خیلی سوال کلی و سختیه ...
به زکاوتش آفرین گفتم . میدونستم آدمی نیست همه ماجرا رو راحت لو بده
خوزه گفت
- خب از خودتون بگین
- من چیز زیادی برای گفتن ندارم ... بازاریابی خوندم و تو رستوران چیزکیک کار
میکردم ...
- در حال حاضر کجا شاغل هستین ؟
خودم جواب دادم
- در حال حاضر آنا با من کار میکنه
خوزه سر تکون داد و پرسید
- با آقای الکس کجا آشنا شدین ؟
- تو رستوران چیزکیک ... من سفارش ایشونو بردم و ...
باز خودم جواب دادم
- یه سفارش ساده برام آورد اما قلبمو با خودش برد
آنا شیرین خندید و واقعا گونه هاش سرخ شد .
خوزه پرسید
- خانم استند ... میتونم راجب خانوادتون سوال بپرسم ؟ برخورد اونا وقتی
فهمیدن شما با آقای الکس هستین چی بود ؟
پس داشت وارد بحث خانواده میشد ...
به هدفم نزدیک می شدیم ... چشمای آنا از اشک پر شد و گفت
- خانواده من فقط مادرم هستن که متاسفانه تو کماست
دستشو گرفتمو نوازش کردم .
خوزه پرسید
- پدرتون چی ؟ اون چی شد ؟
- پدرم وقتی هفت سالم بود فوت شد
خوزه برگه هاشو ورق زد و گفت
- پس آقای جو اندرسون ناپدری شما میشدن ؟
رنگ از روی آنا پرید و من گفتم
- بله ناپدری آنا بود و فکر نمیکنم مناسب باشه وارد بحث بشیم
خوزه گفت
- اما اگه بخوایم علیه اظهارات خانم لکسی ... مصاحبه ای بدیم باید این قضیه
رو کامل بدونیم
اینجا نوبت ضربه زدن من بود
قبل اینکه آنا چیزی بگه گفتم
- مسئله بین آنا و ناپدریش هر چیزی بود تموم شده ... از اون گذشته اون
پرونده جز پرئنده های امنیت ملی حساب میشه و بیان یا انتشار اون طبق
قانون جرم محسوب میشه
چشم های خوزه و همکاراش گرد شد
برق خوشحالی توش نشست
خوزه سر تکون دادو گفت
- پس که این طور ...
آنا آروم گفت
- مگه لکسی چی گفته ؟
- خانم لکسی ... دیشب خبری مبنی بر اینکه شما در نوجوانی مورد تجاوز
جنسی از طریق پدرتون قرار گرفتین منتشر کردن و یه سری عکس هم ارائه
کردن
دست آنا که تو دستم بود یخ شد و با لبای لرزون سریع گفت
- اینا دروغه ... خدای من ... این پرونده کامال متفاوته و منم اجازه ندارم راجبش
صحبت کنم
خوزه نفس عمیقی کشیدو گفت
- مسلما حق با شماست و ما تا همینجا گز ارش خوبی برای انتشار داریم جدا از
اینگه رغیبمون با انتشار اون خبر اشتباه و امنیتی حسابی زمین میخوره ما هم
میتونیم با این گزارش همه چیو به نفع شما تغییر بدیم
بلند شدمو گفتم
- خیلی خوبه ... پس من کی منتظر انتشار این مصاحبه باشم ؟
خوزه و بقیه هم بلند شدن
- فردا تو روزنامه صبح
- من امشب تو روزنامه عصر خالصه اش رو میخوام و فردا خبر تفصیلی برای
روزنامه صبح بمونه
خوزه سر تکون داد و بعد جمع کردن وسایلشون رفتن
آنا همچنان بهت زده نشسته بود
کنارش نشستمو بغلش کردم
دیگه نه خبر نگاری بود و نه دوربینی
لزومی به این کارا نبود
اما نمیدونم چرا حس کردم باید بغلش کنم سرشو گذاشت رو شونه ام و گفت
- مکس ... من بعد این قرار داد دیگه هیچوقت نمیتونم یه آدم عادی بشم
دوباره ... نه ؟
رون پاشو نوازش کردمو ناخداگاه نشوندمش رو پام ...
اونم مخالفتی نکردو خودش همراهی کرد
کمرشو مالیدمو گفتم
- نگران نباش آنا نمیذارم کسی برات مشکلی ایجاد کنه
چرا این بدن انقدر نرم و داغ و خواستنی بود ...
گونه اش رو بوسیدم.
سرشو تو گردنم فرو کرد
ریز لب گفت
- مکس اگه قضیه ناپدریم لو بره چی
- تو توی اون قضیه گناهکار نیستی که نگران باشی
- اما مکس... آبروریزیش چی ...
دستمو بردم زیر دامنشو گفتم
- هیچ اتفاقی نمیافته آنا ... حاالم بهتره قبل اینکه من دوباره هوس کردنتو بکنم
از رو پام بلند شی.
از حرفم هول خورد
سریع بلند شد و گفت
- خودت منو نشوندی رو پات
- اما بدن توئه که تحریکم میکنه
- اوه
بلند شدمو کمر شو گرفتم کشیدمش تو بغلم
- عالرقم میل باطنیم باید برم جلسه ... به این بدن دوست داشتنی شب
میرسم ...
از زبان آنا :
مکس آدم عجیبیه
یه دقیقه خیلی با درک و احساس باهام برخورد میکنه و یه دقیقه دیگه ...
همش شهوت و میل جنسیه ...
وقتی بغلم کرد و به خودش فشارم داد آثار تحریک شدنشو حس کردم
چطور ممکن بود
دو ساعت پیش تازه رابطه داشتیم و دوباره ...
نمیشد باور کرد بخاطر بدن منه ...
مکس رفتو منو تونستم برم بیمارستان به مامان سر بزنم .
صورت بی رنگ و روش منو از قبل نگران تر می کرد
پرستار گفت شرایطش نسبت به قبل تغییر نکرده اما اگه تا چند روز آینده
برنگرده برای عملش دیر میشی
سرم گذاشتم رو دستشو آروم گریه کردم
منو تنها نذار مامان ...
چشمام گرم شد و نفهمیدم خوابم برد
با حس اینکه کسی نگاهم میکنه سرمو بیدار شدمو سرمو بلند کردم
لکسی بود
از پشت شیشه اتاق مراقبت ویژه به من خیره شده بود
لب زد بیا بیرون
بدون توجه بهش به مامان نگاه کردم
من حرفی با این آدم مزخرف نداشتم .
موهای مامانو نوازش کردمو به لکسی توجه نکردم
اما چندبار زد به شیشه
کالفه از جام بلند شدمو از اتاق رفتم بیرون
- اینجا چی میخوای لکسی ؟
- مسلما من چنین جای چندشی چیزی نمیخوام
با خشم نگاهش کردم
- کارت چیه ؟
- از مکس فاصله بگیر
- اوه ... جدی ؟ منتظر دستور تو بودم
- حرف منو جدی بگیر من چیزایی میدونم از مکس که اگه بفهمی مثل مادرت
می افتی رو اون تخت
پوزخندی زدم بهش و دست به سینه ایستادم
- تو چی فکر کردی راجب من ؟
با این جمله ام ابروهاش باال افتاد چندش تر از قبل گفت
- چیه ؟ دور برت داشته ؟ پسر پولدار پیدا کردی ادعای عاشقی میکنی؟ من 5
سال با مکس بودم ... من میدونم اون آدم قابل دوست داشتن نیست ... خودتم
البد تا حاال فهمیدی مکس یه مرد پر از شهوته ... شهوتی که هر کسی که باهاش
باشه رو نابود میکنه ...
بی حوصله بعد اینهمه حرفش گفتم
- خب ؟
واقعا حوصله حرفاشو نداشتم .
من نه عاشق مکس بودم نه میخواستم یه عمر باهاش زندگی کنم
فقط همین یه سال بود
درسته مکس واقعا توان جنسی زیادی داشت و هنوز پشتم بخاطر رابطه
دیشب درد داشت
اما دیشب یه تنبیه بود ...
مکس گفت تنبیهه ...
حتی اگه هر شب اینکارو کنه من بخاطر مامان تحمل میکنم ...
درد من در برابر داشتن اون چیزی نیست .
لکسی از شوک بیرون اومدو گفت
- خب؟ خب زودتر دمتو بذار رو کولتو از زندگی مکس برو بیرون ... جای تو
همون کارگری تو رستورانه
از حرفش ناراحت نشدم
چون خودمم میدونستم کارم و جایگاهم کجاست .
بعد این یه سالم برمیگردم همونجا .
این بی تفاوتیم لکسی رو بیشتر عصبی کرد و گفتم
- باشه ... منتظر دستور تو بودم
اینبار تغریبا با جیغ گفت
- مکس یه بیمار جنسیه ... اون عاشق رابطه ارباب و برده است ... اون از زجر
کشیدن تو لذت میبره ... تو از پسش بر نمیای ... میدونی چند نفر زیر دستش تا
مرز مردن پیش رفتن ؟
ابروهامو باال انداختمو گفتم
- خب حرفات تموم شد؟ می خوام برگردم پیش مادرم .
صورتش سرخ شده بود
دندوناشو به هم فشار دادو اومد سمتم
بازومو گرفت و تکونم داد
دهنشو باز کرد چیزی بگه که صدای مکس ساکتش کرد
- به به لکسی ... میبینم اینجا نمایش جدید راه انداختی
لکسی بازومو ول کردو ازم فاصله گرفت
مکس پشت سرم بود
بوی عطر مردونشو حس میکردم
دستش دور کمرم حلقه شدو منو به خودش فشار داد
- آنا تنها کسیه که منو آروم میکنه ...
موهامو بوسید و ادامه داد
- آرامشی که تو ساعت ها سعی میکردی به من بدی و نمیتونستی
لکسی با حرص گفت
- چطوره امتحان کنیم ببینیم کی بهتر آرومت میکنه ... قبال که خیلی به تری
سام ) *** سه نفره ( عالقه داشتی ...
از زبان مکس :
صدای لکسی تو راهرو بیمارستان پیچیده بود .
خودمو سریع رسوندم که با دیدنم شوکه شد.
آنارو بغل کردم
بیشتر برای آرامش خودم .
اما واقعا انتظار جمله لکسی رو نداشتم .
جلو آنا مهم نبود برام ...
آره من رابطه با دو یا سه دختر هم زمانو دوست داشتم ...
اما تو بیمارستان ... تو فضای عمومی ؟!
آنارو ول کردمو به لکسی نزدیم کشدم
یه قدم دیگه عقب رفت
- گویا خیلی دلت برا اون روزا تنگ شده نه ؟
از لحن صدام متوجه حالم شدو عقب تر رفت
- چطوره با ما بیایو من به آنا نشون بدم ما چه روزایی داشتیم ؟ ها ؟ بذار ببینه
تو چه کارهایی بلندی ...
عقب تر رفت و سعی کرد ترسو تو خودش جمع کنه
با پوزخندی که بخاطر ترس رنگ و رو رفته بود گفت
- من از گذشته ام ترسی ندارم ...
- خوبه ... پس با ما بیا ...
برگشتم سمت آنا که متعجب به ما خیره بود .
با اخم گفتم
- بریم .
سریع سر تکون داد .
میدونستم باورش نمیشه من به لکسی گفتم با ما بیاد
اما میخواستم این قضیه تموم شه
از این موش و گربه بازی خسته شده بودم
آنا نه معشوق من بود نه دوست دختر واقعیم که بخواد با دونستن حقیقت
راجب من فرار کنه
پس چرا بخاطر مخفی شدن حقایق خودمو عذاب بدم
آنا بازومو گرفتو با هم راه افتادیم اما لکسی همچنان ثابت ایستاده بود
برگشاتم سمتشو گفتم
- یا االن بیا و ثابت کن تو از آنا بهتری یا برای همیشه ساکت شو و نزدیم آنا هم
پیدا نشو
آنا زیر لب گفت
- مکس میخوای چکار کنی
نگاهش کردمو آروم گفتم
- میخوام به زن خراب نشون بدم جایگاهش کجاست
لکسی انگپار تصمیمشو گرفت
با قدم های محکم اومد سمتمونو گفت
- من نیاز ندارم به کسی ثابت کنم چه توانایی هایی دارم
با پوزخند گفتم
- بله بله توانایی های بینظیر در رابطه هم زمان با دو یا سه مرد چیزی نیست که
کسی مثل آنا که اولین بارشو با من تجربه کرده باشه بدونه ...
لکسی با این حرفم دهنش باز موندو نگاهش بین منو آنا چرخید
از این شوک لکسی استفاده کردمو گفتم
- من هیچوقت دختری که جز من هیچ مردی لمسش نکرده رو با تو و امثال تو
عوض نمی کنم .
دهنش مثل ماهی باز و بسته شد
رو پاشنه پا چرخیدو رفت سمت آسانسور
پشت سرش گفتم
- راستی دو نفر پایین منتظرت بودن
حتی برنگشت سمت ما و سوار آسانسور شد
آنا بازومو فشار داد و گفت
- مکس ... قضیه لکسی چیه ؟ تو با چندتا دختر رابطه داشتی ؟
- آره.. وقتی لکسی و دوستاش میومدن و خودشونو عرضه میکردن من رد
نمیکردم .
- اوه خدای من ... چطور ممکنه
با اخم نگاهش کردم
- میخوای امتحان کنی ؟
- اوه نه مکس ... خواهش میکنم ...
خندیدمو با آنا رفتم سمت آسانسور و گفتم
- نترس ... اونو میذارم به عنوان تنبیهت ...
- مطمئن باش دیگه کاری نمیکنم که تنبیه ام کنی
- فعال که کردی
رنگش پرید و گفت
- چکار کردم ؟
به شلوار جینش اشاره کردمو گفتم
- نگفتم دیگه لباس اسپورت نپوش ؟
دهنش بازو بسته شدو لب زد
- فکر نمی کردم منو ببینی
- حاال که دیدم ... تنبیهتو امتحان کن ... از عقب یا جلو ؟
در آسانسور باز شدو پیاده شدیم
صدای جیغ و داد البی بیمارستانو پر کرده بود
لکسی بود که دوتا مامور امنیتی گرفته بودنشو با جیغو داد داشتن میبردنش .
میدونستم دو روز دیگه آزاد میشه و برمیگرده
اما تا همینجام خوب بود و آبروریزی زیادی براش شده بود
آنا گفت
- بخاطر لو دادن قضیه من گرفتنش ؟
- دقیقا ... به حق زبون درازیش رسید
- کاش آزادش نکنن
- منم امیدوارم ... اما جواب ندادی عقب یا جلو ؟!
- مکس خواهش میکنم ... پشت و جلوم هر دوتا خیلی درد میکنه ...
- هممم ... پس باید یه تنبیه جدیدو امتحان کنیم
از زبان آنا :
دل تو دلم نبود
فکر نمیکردم مکس بیاد بیمارستانو ببینه من تیپ اسپرت زدم .
پشتم هنوز از رابطه دیشب در د داشت و جلوم هم بخاطر ویبراتور و رابطه خشن
صبح درد میکرد .
تا سوار ماشین شدیم رفت سمت مقابلم نشستو گفت
- لخت شو ... کامل
- مکس تا خونه زیاد فاصله ای نیست ...
- نافرمانی آنا ؟
آهی کشیدمو تیشتمو آروم بیرون آوردم .
مکس منتظر بود .
دکمه شلوارمو باز کردمو از پام کامل بیرون آوردم . فقط با لباس زیر رو به رو
مکس نشسته بودم .
- چرا وایسادی ؟ کامل لخت شو آنا ... داری تنبیهتو با این نافرمانی ها شدید تر
میکنی ...
میدونستم راهی ندارم
کامل لخت شدم که گفت
- حاال برگردو رو صندلی و دمر شو ... میخوام وضعیت پشتتو چک کنم
قلبم تند میزدو از هوای سرد داخل ماشین تنم یخ کرده بود .
دمر که شدم دو طرف باسنمو گرفتو از هم کشید
با این حرکتش درد تو تنم پیچید .
انگشت شصتشو پشتم کشیدو گفت
- نه هنوز برای رابطه دوباره از عقب آماده نیستی... دوست ندارم بهت آسیب
بزنم .
همینطور که دمر بودم با دستراستش کمرمو پایین تر برد و با دست دیگه جلومو
بررسی کرد
- اینم که هنوز متورمه ... اما وضعش از پشتت بهتره ...
انگشت وستشو واردم کرد که آیی از درد گفتم
خندیدو گفت
- چه زود هم خیس میشی دختر ...
- مکس... درد دارم...
- چه خوب ... چون یه تنبیه باید با درد همراه باشه ...
انگشتشو بیرون آوردو اینبار دو انگشتی واردم کرد .
از درد دصندلی ماشینو چنگ زدم که دو.باره انگشتشو بیرون آورد
با این حرکت من مکس خندیدو گفت
- چقدر نازک نارنجی ...
برگشت سمت صندلیش .
خواستم منم بلند شم که گفت
- بمون همینجوری دارم از صحنه لذت می برم
احساس حقارت کردم
اما کاری ازم بر نمی اومد .
اشک تو چشمام جمع شده بود که سرعت ماشین کم شد .
- بلند شو میتونی لباس بپوشی
آروم بلند شدمو رو صندلی نشستم . اشکام راه افتاده بود
مکس با عصبانیت گفت
- من که کاریت نکردم زدی زیر گریه
لبمو گاز گرفتمو سرمو پائین انداختم
اما مکس بیخیال نشدو دوباره داد زد
- چرا گریه میکنی آنا ؟ نکنه چون دلم به حالت سوختو نخواستم درد بکشی ؟
هان
ترسیدم عصبی تر شه سریع گفتم
- ربطی به تو نداره مکس ... یه حس حقارت درونیه
صورت عصبانیش یکم آروم شد و سوالی نگاهم کرد
- منظورت چیه
- یه حس تنهایی و حقارت درونی ...
- من کی تحقیرت کردم ؟
میگم ربطی به تو ندارهخ مکس ... یه حس درونیه ... نمیدونم چطور بگم
- بگو .. فقط بگو ...
اینکه مجبورم میکنی تو ماشین لخت شم ... تو این حالت خم شم ... اینکه
پشتمو مثل یه کاال بررسی میکنی ... اینا بهم حس حقارت میده ...
- نباید بده ... من دارم ازت لذت میبرم ... تو باید خوشحال باشی که اینجوری
مایه لذت کسی میشی
- نمیتونم ...
نذاشت ادامه بدمو گفت
- رسیدیم زود بپوش ... بعد راجبش صحبت میکنیم.
حق با مکس بود
رسیده بودیم
اما میدونستم بعد راجبش صحبت نمی کنیم.
لباس زیرامو برداشت و گفت
- فقط اصلیارو بپوش به اینا احتیاج نداری ...
تیشرت و شلوارمو بدون لباس زیر پوشیدم .
مکس پیاده شدو منم پشت سرش پیاده شدم
بدون لباس زیر سختم بود
وارد خونه شدیم و رفتیم سمت پله ها که با صدای بس هر دو ایستادیم
- آقای الکس مهمون دارین
- کیه ؟
- مادرتون هستن
مادر مکس !!!
مکس نگاهی به من و تیشرتم که نوک سینه هام توش خود نمایی میکرد
انداختو گفت
- برو باال تا من بیام
- کجا میفرستی این خانم کوچولو رو ؟
با این صدا هر دو برگشتیم سمت سالن ...
خانم مسن و فوق العاده شیک پوشی خیر ه به ما ایستاده بود
انگار مکس هم مثل من خشکش زده بود
مادرش اومد سمتمونو گفت
- بزار ببینم این گرگ وحشیو کی رام کرده ؟! من باید از تو مجله ها خبردار شم
پسرم عاشق شده ...
مکس بالخره گفت
-سالم مامان ... چه افتخاری نصیب من شده که به من سر زدی
نگاه مادرش رو من ثابت موند
دوست دختر اجاره ای😉
17 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد