The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان

37 عضو

بلاگ ساخته شد.

سلام خانما خوش اومدین

1399/09/16 08:55

این گروه فقط برا رمانه

1399/09/16 08:55

هرکی دوست داشت میتونه بمونه هرکی هم نخاست میتونه بره

1399/09/16 08:55

رمان هم روزی 10تا پارت میذارم

1399/09/16 08:56

?شروع رمان دانشجوی مغرور من ?

1399/09/16 08:58

#پارت_1
#دانشجوی_مغرور_من


بی حوصله منتظر اومدن استاد داخل کلاس نشسته بودم ، نگاهم به بک گراند گوشیم افتاد ، عکس امیرصدرا بود ، با هر بار دیدنش قلبم به درد میومد .

یاد روزی میفتم که من رو طلاق داد ، از وقتی هفت ساله بودم یادمه همه میگفتند شما زن و شوهر میشید نشون کرده ی هم هستید ، وقتی چهارده ساله شدم ، به عقد امیرصدرا بیست و پنج ساله در اومدم ، نه سال اختلاف سنی داشتیم اما این اصلا مهم نبود .

جشن ازدواج ما برگزار شد ، و تو عمارت آقاجون یه خونه مجهز ساخته شده بود برای ما زندگیمون رو شروع کردیم ، من عاشقانه دوستش داشتم اون هم طوری وانمود میکرد که من رو دوست داره اما وقتی من هجده ساله شدم یه دعوا درست حسابی با آقاجون افتاد

که هنوز بعد گذشت اون همه سال دلیلش رو نمیدونم ، من رو طلاق داد و برای همیشه گذاشت رفت ، اما من هنوز عاشقش بودم و فراموشش نکرده بودم ، نمیتونستم هیچکس رو به قلبم راه بدم کاش میتونستم دوباره برای یکبار شده صورتش رو ببینم .

_ آناهید داری گریه میکنی !؟

با شنیدن صدای ساناز دستی به صورت خیس شده ام کشیدم و هول شده گفتم :
_ نه
خواست چیزی بگه که در کلاس باز شد ، سرم پایین بود که صدای آشنایی پیچید :
_ امیرصدرا مشایخ هستم استاد جدید این ترم شما .
این صدا صدای خودش بود مگه میتونستم صداش رو فراموش کنم ، با شک سرم و بلند کردم ، با دیدنش احساس کردم روح از تنم خارج شد خودش بود


?
??
???
????
?????

1399/09/16 08:58

?????
????
???
??
?

#پارت_2
#دانشجوی_مغرور_من


امیرصدرا بود ، استاد جدید این ترم شوهر سابق من بود ، چقدر عوض شده بود صورتش مردونه تر شده بود ، اندامش ورزیده تر شده بود حتی نسبت به سابق خیلی عوض شده بود میشد گفت یه آدم دیگه شده بود ، سریع دستی به صورت خیس شده ام کشیدم و سرم رو پایین انداختم چونم بشدت داشت میلرزید بغض تو گلوم داشت من رو خفه میکرد هی سعی میکردم ، امیرصدرا پسر عمه من بود ...! یعنی عمه میدونست اون برگشته پس چرا چیزی به ما نگفته بود
داشت حضور غیاب میکرد وقتی به اسم من رسید کمی مکث کرد
_ مهشید نجم .

فقط تونستم دستم رو بالا ببرم که سرش رو بلند کرد برای چند ثانیه نگاهمون گره خورد ، سریع ازش چشم دزدیدم و سرم رو پایین انداختم اون هم بعد تموم شدن لیست بلند شد و شروع کرد به درس دادن ، خیلی جدی بود
همینطور خشک هیچکس جرئت نداشت چیزی بگه ، گاهی نگاهش بهم میفتاد اما نگاهش خیلی سرد و غریبه بود ، پوزخندی کنج لبهام نشست چه توقعی داشتم پس که من رو فراموش نکنه اما مگه میشد .
وقتی ساعت کلاس تموم شد ، وسایلم رو داشتم جمع میکردم که نگاهم به دخترای اطرافش افتاد احساس حسادت مثل خوره افتاد به جون من !
یکی نبود بهم بگه اون تو رو طلاق داد *** الان ایستادی به چی خیره شدی اما همه ی اینا به کنار باز هم من حسودیم شده بود .
زیر لب فحشی نثارش کردم و با عصبانیت از کلاس خارج شدم ، سوار ماشین خودم شدم و
به سمت خونه روندم انقدر حالم خراب شده بود از دیدن امیرصدرا که نزدیک بود چند بار تصادف کنم ، همین که داخل خونه شدم با ناراحتی به سمت اتاقم داشتم میرفتم که ...


?
??
???
????
?????

1399/09/16 08:59

?????
????
???
??
?

#پارت_3
#دانشجوی_مغرور_من


صدای آقاجون باعث شد وایستم و به سمتش برگردم ، با صدای گرفته گفتم :
_ جان
_ بیا اینجا عزیزم
به سمتش رفتم کنارش نشستم ، دستی به سرم کشید و پرسید :
_ برای چی ناراحت هستی عزیزم !؟
با صدای گرفته ای گفتم :
_ ناراحت نیستم آقاجون دانشگاه درس ...
_ امیرصدرا رو دیدی ...!؟
از اینکه بی مقدمه داشت این سئوال رو میپرسید شکه شده بودم ، چند دقیقه ساکت بهش خیره شدم و بعدش پرسیدم :
_شما از کجا میدونید ؟
_ چون امیرصدرا برگشته و امروز تو دانشگاه شما تدریس میکنه برای همین میدونم ، و وقتی اومدی دیدم حالت چقدر خرابه پس یعنی دیدیش .
اشک تو چشمهام جمع شد
_ آقاجون خیلی سخت بود
_ میفهمم
_ من دوستش داشتم اما اون من رو طلاق داد ، من حتی سال ها بعد اون قضیه هنوز نتونستم فراموشش کنم و هیچ مردی رو وارد زندگیم کنم ، شاید احمقانه باشه اما من هنوزم خودم رو متعهد به اون میدونم .
آقاجون با تاسف سرش رو تکون داد و گفت :
_ تو نباید انقدر زود کم بیاری دخترم باید قوی باشی !.
_ چجوری آقاجون فکر میکردم فراموشش کردم ، فکر میکردم با دوباره دیدنش قلبم نمیلرزه اما اینطوری نشد قلبم لرزید و خودم خیلی کم آوردم میفهمید !؟
آقاجون آه تلخی کشید و پرسید :
_ هنوز دوستش داری
_ جونم رو بخاطرش میدم ...!
_ پس صبور باش شاید دوباره تونستی قلبش رو نرم کنی .
_ منظورتون چیه آقاجون !؟
_ امیرصدرا قراره بیاد و با ما زندگی کنه تو این عمارت پیش مادرش .
_ چی !؟
_ بخاطر مادرش برگشته شنیده حالش بد شده برای همین دوباره اومده .
_ پس چرا به من چیزی نگفتید !؟
_ میخواستم تو یه فرصت مناسب بهت بگم .


?
??
???
????
?????

1399/09/16 08:59

?????
????
???
??
?

#پارت_4
#دانشجوی_مغرور_من


از اتاقم خارج شدم سرم تو گوشیم بود و داشتم با صدای بلند میخندیدم ، پیمان بود داشت مسخره بازی درمیاورد
خوردم به کسی که باعث شد گوشیم از دستم بیفته و خورد و خاکشیر بشه با گریه به گوشیم خیره شدم و شروع کردم به غر زدن
_ گوشیم نازنیم شکست وای خدا الهی چشمهات ...
و همزمان سرم و بلند کردم که با دیدن امیرصدرا ماتم برد ، درسته آقاجون بهم گفته بود امیرصدرا قراره بیاد و با ما زندگی کنه اما هضم این موضوع برای من خیلی سخت بود
_ حواست رو جمع کن جای لاس زدن
چشمهام گرد شد یعنی با من بود الان ، با عصبانیت بهش خیره شدم و فریاد کشیدم :
_ درست حرف بزن عوضی وگرنه به آقاجون میگم چه شکلی داری با من حرف میزنی تو فکر کردی ....
_ بسه حوصله ی شنیدن حرف های تو یکی رو ندارم .
بعدش گذاشت رفت داخل اتاقش و محکم در رو بست ، اتاقش دقیقا کنار اتاق من بود ، اشکام روی صورتم جاری شدند
_ مهشید
با شنیدن صدای عمه مهین مامان امیرصدرا سریع دستی به چشمهای خیس شده ام کشیدم و دستپاچه گفتم :
_ جان عمه ؟
با چشمهای ریز شده به من خیره شد و پرسید :
_ گریه کردی ؟
_ نه عمه چرا باید گریه کنم ، گوشیم شکست عصبی شدم
عمه مشکوک بهم خیره شد میدونستم حرفم رو باور نکرده خم شدم گوشی شکسته شده ام رو برداشتم و دوباره برگشتم داخل اتاق همونجا کنار در اتاق سر خوردم نشستم و شروع کردم به بیصدا گریه کردن چجوری میتونستم تو این مدت دووم بیارم امیرصدرا خیلی باهام بد برخورد میکرد اما منه *** هنوزم عاشقش بودم لعنت به من !



?
??
???
????
?????

1399/09/16 08:59

?????
????
???
??
?

#پارت_5
#دانشجوی_مغرور_من


همه نشسته بودیم اعضای فامیل برای دیدن امیرصدرا اومده بودند ، دنیز دختر خاله ام رسما چسپیده به امیرصدرا نشسته بود و داشت براش عشوه خرکی میومد منم جوری رفتار میکردم که انگار اصلا مهم نیست و با پیمان مشغول بگو بخند شده بودیم
_ مهشید
با شنیدن صدای عمو پرویز به سمتش برگشتم و گفتم :
_ جان
_ دخترم اون گوشی که عصر گفتی رو برات خریدم اما مدل جدیدش رو خریدم تو هم بیشتر حواست باشه اینبار گوشیت رو داغون نکنی .
ذوق زده جیغی کشیدم و با شادی گفتم :
_ وای عمو خیلی ممنون عاشقتم
دنیز با بدجنسی گفت :
_ خدا شانس بده یتیم شدی اما به جاش همه هوات رو دارند شاید اگه پیش خانواده داغون مادرت بودی الان پرورشگاه بودی و ‌‌‌....
_ دنیز خفه شو
با شنیدن صدای عصبی عمو پرویز ساکت شد ، تند تند داشتم پلک میزدم تا گریه نکنم با گفتن ببخشید بلند شدم رفتم بیرون داخل حیاط قلبم گرفته بود ، یتیم بودن خیلی سخت بود اینکه هیچکس رو نداشته باشی من هیچوقت نتونستم مامان بابام رو داشته باشم
_ مهشید
با شنیدن صدای پیمان سریع اشکام رو پاک کردم به سمتش برگشتم لبخند مصنوعی زدم و گفتم :
_ جان
_ حیف اشکات که برای حرف های دنیز سرازیر بشه ، خودت میدونی چقدر حسوده پس چرا برای حرف های مفت اون گریه میکنی ؟
_ یاد مامان بابام که میفتم ناراحت میشم من هیچوقت نتونستم اونارو داشته باشم حاضر بودم مامان بابام رو داشته باشم اما تو خونه ی کوچیک باشم ، میدونی پیمان من وقتی زن امیرصدرا شدم خیلی زود عاشقش شدم بهش وابسته شدم چون من تشنه ی محبت بودم اما اونم بهم ضربه زد طلاقم داد من خیلی تنها و شکسته هستم کاش با حرفاش به زخمام نمک نمیپاشید .
_ من عین یه داداش و دوست همیشه کنارت هستم اصلا نیازی نیست گریه کنی خوشگل خانوم .
_ دیوونه
گفتم :
_ خیلی خوبه که هستی پیمان !


?
??
???
????
?????

1399/09/16 08:59

?????
????
???
??
?

#پارت_6
#دانشجوی_مغرور_من


وقتی ازش جدا شدم نگاهم به امیرصدرا افتاد که با اخم داشت بهم نگاه میکرد منم بهش اخم کردم و زیر لب فحشش دادم که پیمان خندید و گفت :
_ چرا داری به اون بنده خدا فحش میدی آخه ؟
_ نگاهش کن آخه چجوری داره نگاه میکنه انگار ارث باباش رو خوردم
_ زشته دختر
_ اصلا هم زشت نیست
سرش رو با تاسف تکون داد
_ بریم داخل عمو پرویز خیلی ناراحت شد
_ بریم اما اونی که باید ناراحت باشه عمو نیست اون عفریته خانوم هست که خیلی هم ذوق و شوق داره برای اینکارش
_ شما درست میگید بانو !
_ معلومه که من درست میگم
بعدش همراهش به سمت خونه رفتیم همین که داخل شدم عمو پرویز به سمتم اومد و شروع کرد به دلجویی منم جوری رفتار کردم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده دوست نداشتم کسی بابت من ناراحت بشه اونم بخاطر بیشعور بودن دنیز ، وقتی همه رفتند خمیازه ای کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا قبل رفتن آب بخورم ، امیرصدرا هم داخل آشپزخونه بود با پوزخندی که روی لبهاش بود داشت بهم نگاه میکرد عصبی بهش خیره شدم و گفتم :
_ چه مرگته اون شکلی نگاه میکنی ؟
_جدیدا خیلی لاس میزنی نمیدونستم انقدر عوض شدی و اون دختر معصوم تبدیل شده به یه ...
ساکت با اخم وحشتناکی داشت بهم نگاه میکرد
_ خیلی بده به یه دختر یتیم تهمت بزنی درسته ؟ بعدش فکر نمیکنی کارای من به تو هیچ ربطی نداشته باشه ؟


?
??
???
????
?????

1399/09/16 09:00

?????
????
???
??
?

#پارت_7
#دانشجوی_مغرور_من


عصبی خندید
_ درسته کارای تو هیچ ربطی به من نمیتونه داشته باشه هر چقدر دوست داشتی لاس بزن ‌.
بعدش در مقابل چشمهای عصبی من گذاشت رفت ، عوضی تو که من و طلاق دادی پس این همه عصبی شدنت چیه باز اومده تا من و هوایی کنه میدونستم اما محال بود اگه دوباره قلبم رو رسوا میکردم .
به سمت اتاقم رفتم که دیدم اتاق جون باز و لامپش روشن راهم رو کج کردم تقه ای زدم و داخل شدم آقاجون روی تخت نشسته بود و قاب عکس دستش بود به سمتش رفتم با دیدن عکس مامان بابا بغضم گرفت
_ مهشید بابا
_ جان آقاجون
_ بابت امشب خیلی ببخشید عزیزکم دوست نداشتم بهت بی احترامی بشه نمیدونم اون ...
بغضم رو قورت دادم وسط حرفش پریدم و گفتم :
_ بیخیال آقاجون اصلا نیاز نیست نگران باشید من میدونم اون از چی لجش گرفته بود
_ حسوده
خندیدم
_ ای شیطون از کجا فهمیدی
اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ باز این شکلی حرف زدی
کنارش نشستم و خندیدم
_ بیخیال آقاجون دنیا دو روزه باید شاد باشیم .
آقاجون من و بغل کرد
_ عزیزدلم
ازش جدا شدم و با حرص گفتم :
_ آقاجون
_ جان
_ این پسره امیرصدرا تا کی قراره اینجا باشه ؟
_ چطور ؟
_ رو اعصاب منه همش راه به راه متلک میندازه
آقاجون متفکر گفت :
_ مگه چیکار کرد میشه توضیح بدی ؟
_ آره
_ خوب ؟


?
??
???
????
?????

1399/09/16 09:00

?????
????
???
??
?

#پارت_8
#دانشجوی_مغرور_من


_ هیچی آقاجون من بیرون ناراحت بودم پیمان با من حرف زد که آروم بشم این غول بی شاخ و دم دید بعدش تو آشپزخونه اومده میگه داشتی لاس میزدی عوض شدی فلان شدی آخه یکی نیست بگه به تو چه .
_ که اینطور
چشمهام گرد شد
_ آقاجون شما قصد ندارید بهش چیزی بگید ؟
آقاجون به چشمهام خیره شد و گفت ؛
_ چرا من باهاش صحبت میکنم عزیزم
با ذوق گفتم :
_ جدی ؟
سرش رو تکون داد و گفت :
_ آره
_ قشنگ بشوریدش تا بفهمه نمیتونه با من بد برخورد کنه
_ باشه
بلند شدم و خواستم برم که صداش بلند شد
_ مهشید
_ جان
_ دوستت دارم عزیزم همیشه پشتت هستم دوست ندارم هیچوقت اشک به چشمت بیاد بابت اون دو سال که تحت درمان بودی بخاطر ....
حرفش رو قطع کردم
_ شما هیچ تقصیری نداشتید آقاجون فراموشش کنید منم فراموش کردم .
_ هنوز عاشقش هستی !؟
بدون تردید خیلی محکم گفتم :
_ نه
آه تلخی کشید
_ برو بخواب دیر وقته
_ چشم
بعدش به سمت اتاقم رفتم داخل شدم رفتم عکسش رو از کمدم کشیدم بیرون لبخندی بهش زدم عکس ازدواج من و امیرصدرا بود وقتی بچه بودیم کاش اون روزا اصلا تموم نمیشد من هنوز دوستش داشتم عاشقش بودم تو رویاهام باهاش زندگی میکردم مگه میشد عاشق بشی و فراموش کنی ؟ نه اصلا نمیشد من هنوز عاشق بودم شاید بیشتر از قبل میترسیدم با دیدن دوباره امیرصدرا به حال اون روزایی که داشتم بیفتم برای همین تا میتونستم ازش فاصله میگرفتم .


?
??
???
????
?????

1399/09/16 09:00

?????
????
???
??
?

#پارت_9
#دانشجوی_مغرور_من


با حسادت به دختر هایی که دور امیرصدرا جمع شده بودند ، خیره شده بودم انگار موقع درس دادن همشون خواب بودند که حالا جلوش جمع شده بودند جزوه هام رو برداشتم و بلند شدم تا از کلاس خارج بشم که صدای امیرصدرا بلند شد :
_ خانوم فاتحی ؟
ایستادم به سمتش برگشته بود که کیفش رو برداشت و رو به دانشجو های دختر گفت :
_ باید موقع درس دادن حواستون رو جمع میکردید
و هیچ توجهی به اعتراضشون نکرد ، خیلی جدی به سمتم اومد
_ بریم
چشمهام گرد شد
_ کجا ؟
_ خونه
_ چلاق نیستم خودم میام شما تشریف ببرید
با شنیدن این حرف من نیشخندی زد
_ منم میدونم چلاق نیستی ولی میدونم مغزت معیوب و مشکل ذهنی داری پس بهتره بهت یاد آوری کنم من پسر عمه ات هستم و آقاجون زنگ زد گفت بیاید عمارت خیلی زود تو هم قراره همراه من بیای .
متعجب از شنیدن حرفش آخرش گفتم :
_ چیشده ؟
_ خبر ندارم 
خودش راه افتاد منم مثل جوجه اردک دنبالش راه افتادم ، سنگینی نگاه خیلیا رو روی خودم احساس میکردم اما اصلا اهمیت نمیدادم وقتی رسیدیم پارکینگ سوار ماشینش شدم اون هم بدون حرف اضافه حرک کرد
کلافه گفتم :
_ چیشده یعنی ؟
شونه ای بالا انداخت و گفت :
_ نمیدونم
استرس داشتم نمیدونم چرا اما احساس میکردم اتفاق خیلی بدی افتاده ، تموم مدت راه جفتمون ساکت بودیم وقتی رسیدیم بدون حرف پیاده شدم و به سمت سالن رفتم همه نشسته بودند با دیدن دختر جوونی که یه پسر بچه تو بغلش بود متعجب شدم چخبر شده بود
_ سلام
همه به سمتم برگشتند و جوابم رو دادند رفتم سمت آقاجون و گفتم :
_ چیشده آقاجون
_ بشین
با شنیدن صدای عصبیش متعجب شدم بیشتر از قبل نگاهم به پیمان افتاد که با تاسف سرش رو تکون داد
وقتی امیرصدرا اومد اون پسر بچه به سمتش دوید و گفت :
_ بابا
خشک شده بهشون خیره شده بودم احساس میکردم دنیا داره دور سرم میچرخه چیشده بود !


?
??
???
????
?????

1399/09/16 09:01

?????
????
???
??
?

#پارت_10
#دانشجوی_مغرور_من


شکه ساکت همونجا نشسته بودم و حتی قدرت این که بلند بشم رو هم نداشتم ، امیرصدرا اون بچه رو تو بغلش گرفته بود و داشت قربون صدقش میرفت ، آقاجون داد زد :
_ فاطمه
فاطمه خدمتکار خونه اومد به آقاجون خیره شد و گفت :
_ بله آقا ؟
_ امیرعلی رو ببر تو حیاط باهاش بازی کن
_ چشم
فاطمه رفت سمت امیرعلی و اون رو با خودش برد بیرون امیرصدرا اومد سمت اون زن و گفت :
_ تو اینجا چیکار میکنی ؟
پوزخندی تحویلش داد :
_ زن و بچت رو ترک کردی اومدی اینجا فکر کردی به همین آسونیه ؟
امیرصدرا دستی داخل موهاش کشید ، که آقاجون خطاب بهش گفت :
_ وقتی بهت گفتم حال مادرت خوب نیست و باید بیای منظورم این بود با زن و بچت بیا نه اینکه تو کشور غربت ولشون کنی به امان خدا ، از امروز به بعد زن و بچت هم همراه ما تو همین عمارت زندگی میکنند .
_ اما آقاجون ...
آقاجون وسط حرفش پرید
_ دیگه هم نمیخوام چیزی بشنوم
بعدش آقاجون بلند شد رفت ، من هنوز شکه بودم و نمیدونستم چخبره از حرف هایی که شنیده بودم خیلی متعجب شده بودم انگار همه چیز یه خواب بود .
نگاهم به امیرصدرا افتاد که داشت بهم نگاه میکرد ، دوست نداشتم اوضاعم خراب باشه و غرورم شکسته بشه بلند شدم و به سمت اتاق خودم رفتم همین که داخل شدم بغضم شکست پس بخاطر این دختره من و طلاق داده بود ! از سن بچش مشخص بود بعد طلاق من رفته دوباره ازدواج کرده خدایا خودت بهم صبر بده
با شنیدن صدای در اتاق خودم و جمع و جور کردم با صدای گرفته ای گفتم :
_ بفرمائید داخل
در اتاق باز شد و عمه اومد داخل اتاق بهم خیره شد و گفت :
_ حالت خوبه عزیزم ؟
مصنوعی خندیدم
_ من خوب هستم چرا باید بد باشم  ، اونی که باید حالش بد باشه پسر شماست که زن و بچش رو ول کرده پا شده تنهایی اومده اینجا البته اون عادتش شده همیشه همینکارو میکنه دوست داره قلب بقیه رو خورد کنه .
عمه ناراحت بهم خیره شد و گفت :
_ تو هنوز از دستش دلخور هستی ؟
_ چه نیازی هست من از دستش دلخور باشم عمه من خیلی وقته فراموش کردم من بچه بودم اون موقع ها عاشقش که نبودم پس نیاز نیست نگران باشید و احساس خطر کنید .
چشمهاش گرد شد
_ احساس خطر ؟
_ درسته شما میترسید من امیرصدرا رو دوست داشته باشم اونم وقتی که اون زن و بچه داره اما من دارم به شما میگم هیچ عشق و علاقه ای در کار نیست


?
??
???
????
?????

1399/09/16 09:01

?????
????
???
??
?

#پارت_11
#دانشجوی_مغرور_من


_ من اونقدر بهت اعتماد دارم که میدونم هیچ کار خطایی انجام نمیدی ، بعدش من اومده بودم ببینم حالت چطوره تو یادگار داداش من هستی مهشید
اشک تو چشمهاش جمع شده بود به خودم لعنت فرستادم که باعث ناراحتیش شده بودم ، بی اختیار محکم بغلش کردم و گفتم :
_ معذرت میخوام عمه ببخشید
ازم جدا شد
_ تو چرا معذرت خواهی میکنی که باید شرمنده باشه من هستم نباید تو رو به عقد پسرم درمیاوردم که باعث بشه قلبت شکسته بشه من و ببخش
لبخندی بهش زدم :
_ گذشته ها گذشته عمه نیاز نیست انقدر ناراحت باشید و خودتون رو شکنجه کنید
بعد یه سری حرف با عمه که خیلی سبک شده بودم ، رفتم حموم بعدش اومدم لباس هام رو پوشیدم یه آرایش ملیح روی صورتم انجام دادم و رفتیم بیرون که آقاجون پرسید :
_ مهشید عزیزم کجا داری میری ؟
_ دارم میرم شام بیرون آقاجون
_ باشه مواظب خودت باش
اولین قدم رو برداشتم که صدای امیرصدرا اومد :
_ وایستا
ایستادم به سمتش برگشتم و گفتم :
_ بله ؟
_ حق نداری جایی بری !.
ابرویی بالا انداختم
_ جانم ؟
اخماش رو تو هم کشید
_ این وقت شب حق نداری جایی بری شنیدی ؟
مثل خودش اخمام رو تو هم کشیدم و با حرص جوابش رو دادم :
_ من هر جایی که دوست داشته باشم میرم و فکر نمیکنم این بهت مربوط باشه
بعدش رو به آقاجون گفتم :
_ بهتر نیست شما بهش بگید آقاجون ؟
آقاجون نگاهش رو به امیرصدرا دوخت و گفت :
_ برو پیش زن و بچت تنها هستند
امیرصدرا با شنیدن این حرف آقاجون عصبی گذاشت رفت بهش خیره شدم لبخند دندون نمایی زدم :
_ دمت گرم آقاجون
_ برو تا منصرف نشدم .


?
??
???
????
?????

1399/09/16 14:10

?????
????
???
??
?

#پارت_12
#دانشجوی_مغرور_من


امیرصدرا بعد از طلاق من دوباره ازدواج کرده بود اون هم درست یکهفته بعد طلاقمون با فهمیدن این موضوع قلبم بشدت به درد اومد اما باز هم جلوی احساساتم رو گرفتم نباید چیزی بروز میدادم که هنوز عاشقش هستم اون دیگه مال من نبود خودش یه زندگی داشت .
سرم رو تکون دادم مانتوم رو پوشیدم و از اتاق خارج شدم که همزمان در اتاق امیرصدرا هم باز شد و زنش آتنا اومد بیرون نگاهش ازش گرفتم و خواستم برم که صداش بلند شد :
_ مهشید
ایستادم به سمتش برگشتم و سئوالی بهش خیره شدم که لبخندی زد و گفت :
_ تو زن سابق امیر هستی ؟
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم‌ :
_ زن سابقش بودم اونم وقتی هجده ساله بودم و یه دختر خام و نوجوون ، برای چی داری میپرسی ؟
شونه ای بالا انداخت
_ بخاطر حسادتت پرسیدم .
با شنیدن این حرفش شکه شدم چند دقیقه ساکت بهش خیره شدم این الان چی داشت برای خودش میگفت من حسادت میکردم ؟ به چی باید حسادت میکردم آخه
_ ببخشید به چی باید حسودی کنم ؟
_ اینکه من زن امیر هستم و براش یه بچه بدنیا آوردم .
زدم زیر خنده و بریده بریده گفتم :
_ ببینم تو مطمئنی سرت به جایی نخورده ؟
_ درست صحبت کن
اینبار جدی شدم
_ اونی که باید درست صحبت کنه و حدش رو بفهمه تو هستی نه من اومدی مقابل من قرار گرفتی و داری یه مشت اراجیف میگی توقع داری باهات خوب برخورد کنم ؟
_ ببین پات و از زندگی من بکش بیرون
چشمهام گرد شد خدایا این زن یا دیوونه شده بود یا میخواست من و دیوونه کنه ذاتا اعصابم خورد بود
در اتاقشون باز شد و امیرصدرا اومد بیرون نگاهی به من عصبی و آتنا انداخت و خشک گفت :
_ چخبره اینجا ؟
پوزخندی زدم
_ از زنت بپرس چخبره ، معلوم نیست چه اراجیفی بهش گفتی که اومده از من حساب پس میگیره ، من و تو یه گذشته ای داشتیم که تموم شد خیلی سال از هم خبر نداشتیم برای چی زنت بخاطر گذشته باید بیاد حرف بار من کنه ؟
امیرصدرا با خشم به آتنا توپید :
_ تو چی گفتی ؟
آتنا ترسیده بهش خیره شد اما سعی داشت خودش رو خونسرد نشون بده
_ بهش گفتم حسادت نکنه !
خندیدم
_ خدا به جفتتون عقل درست حسابی بده ، چی دارید که من حسادت کنم جز یه ذهن بیمار ، از من فاصله بگیرید حوصله ندارم با شماها سر و کله بزنم .
بعدش رفتم سمت پایین واقعا اعصاب نداشتم باهاشون بحث کنم این زنش هم از همین الان مشخص شد تا آخرش با هم جنگ و جدل داریم خدایا خودت بهم صبر بده من بلایی سر این زنیکه نیارم .


?
??
???
????
?????

1399/09/16 14:10

?????
????
???
??
?

#پارت_13
#دانشجوی_مغرور_من


همه نشسته بودیم داخل سالن و گرم صحبت شده بودیم منم طبق معمول با پیمان گرم گرفته بودم و داشتم باهاش شوخی میکردم که صدای خواهرش نیاز باعث شد نگاهم رو بهش بدوزم
_ مهشید فردا میای بریم مسافرت ، دانشگاه هم که یه مدت تعطیل هست اینجوری یه استراحت هم برای تو میشه .
متفکر بهش خیره شدم که صدای دنیز اومد :
_ وای نیاز قراره این بچه یتیم رو هم دنبال خودمون بیاری که چی بشه من ...
اقاجون با داد حرفش رو قطع کرد
_ کافیه
ساکت شد با چشمهای گشاد شده از ترس به آقاجون خیره شد که ادامه داد :
_ تو چجوری جرئت میکنی با مهشید اینجوری حرف بزنی هان ؟ منظورت از بچه یتیم چیه اون دختر منه پس هیچکس حق نداره بهش توهین کنه .
عمه با شرمندگی بهش خیره شد و گفت :
_ ببخشید آقاجون اشتباه کرد
آقاجون با اخم به دخترش خیره شد و گفت :
_ به دخترت یاد بده درست برخورد کنه اصلا این رفتار در شان اون نیست که راه به راه به مهشید توهین کنه .
پیمان دستم رو فشار داد که با لبخند بهش خیره شدم ، لبخندم درد داشت پیمان هم انگار فهمید چون سرش رو نزدیک آورد و خیلی آروم گفت :
_ سعی کن بیتفاوت باشی و اصلا اهمیت ندی وگرنه همیشه اوضاعت همین میشه فهمیدی ؟
سرم رو تکون دادم و گفتم :
_ آره

?
??
???
????
?????

1399/09/16 14:11

?????
????
???
??
?

#پارت_14
#دانشجوی_مغرور_من


لبخندی زد
_ حالا برای فردا پایه هستی ؟
چشمهام برق زد به سمت آقاجون برگشتم و مخاطب قرارش دادم :
_ آقاجون
به سمتم برگشت هنوز ناراحت بود و چشمهاش قرمز شده اش تائید کننده بود ، دوست داشتم فراموش کنه اتفاقات چند دقیقه پیش رو درست مثل من چون اصلا نمیتونم کینه ای باشم و همش به خاطر بسپارم .
_ جان
_ من میترنم فردا همراه پیمان اینا برم مسافرت ؟
نگاهش رو با جدیت به پیمان دوخت
_ مواظبش باش اصلا دوست ندارم براش اتفاقی بیفته فهمیدی ؟
پیمان سرش رو تکون داد
_ چشم آقاجون من حواسم بهش هست نیاز نیست انقدر نگران باشی .
صدای آتنا اومد ؛
_ کجا میخواید برید ؟
امینه پرید وسط
_ شمال
چشمهاش برق زد
_ چه خوب خیلی وقته شمال رو ندیدم یه ده سالی میشه .
بعدش به سمت امیرصدرا برگشت و گفت :
_ ما هم بریم ؟
قبل اینکه امیرصدرا چیزی بگه آقاجون گفت :
_ شما هم برید حال و هوای همتون عوض میشه ، بعدش زن و بچت به این مسافرت نیاز دارند .

?
??
???
????
?????

1399/09/16 14:11

?????
????
???
??
?

#پارت_15
#دانشجوی_مغرور_من


امیرصدرا سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد من اصلا دوست نداشتم باهاشون به مسافرت برم یه جورایی اولش دوست داشتم برای فرار از این دوتا برم و حالا مجبور بودم تحملشون کنم ، بلند شدم که آقاجون پرسید :
_ کجا عزیزم ؟
_ آقاجون من یخورده سرم درد میکنه میخوام برم بیرون هوا هم امشب خنک برای پیاده روی
_ باشه اما تنهایی این وقت شب خطرناک
خواستم چیزی بگم که پیمان بلند شد و گفت :
_ آقاجون اگه اجازه بدید منم همراهش میرم
آقاجون مهربون بهش خیره شد
_ باشه پسرم
با خوشحالی بهش خیره شدم که صدای دنیز اومد :
_ شوهرت که طلاقت داد حالا که شدی سیب دندون زنده میخوای خودت رو بندازی به داداش من ؟
چشمهام گرد شده بود و دستام داشت میلرزید چرا تا این حد از من متنفر بود مگه من چیکارش کرده بودم چه بدی در حقش انجام داده بودم که این شکلی از من متنفر بود ، احساس میکردم سرم داره گیج میره و احساس خیلی بدی بهم دست داده بود .
_ خفه شو
با شنیدن صدای عصبی من نیشخندی زد
_ چیه حقیقت تلخ
_ حقیقت ؟ تو از کدوم حقیقت حرف میزنی هان ؟ من خیلی وقت ساکت شدم اما حالا که تو حد خودت رو نمیدونی بهتره یه سری چیزا مشخص بشه من تا همینجا اگه سکوت کردم بخاطر آبروی خانواده بود اما ن تو انگار با من دشمن هستی و فکر میکنی اون اتفاق بخاطر من افتاد !

?
??
???
????
?????

1399/09/16 14:11

?????
????
???
??
?

#پارت_16
#دانشجوی_مغرور_من


صدای عمو بلند شد :
_ کدوم اتفاق ؟
_ بهم خوردن نامزدی نیاز !
چشمهای دنیز پر از ترس شده بود ، نیاز بلند شد به سمتم اومد و گفت ؛
_ منظورت چیه این چه ربطی به تو داره ؟
به آقاجون خیره شدم که اون هم مثل بقیه پر از سئوال داشت بهم نگاه میکرد بنظرم بهتر بود سکوت رو بشکنم تا از شر نیش و کنایه های دنیز راحت بشم .
_ دنیز و نامزد نیاز با هم گذشته ای داشتن من دیدمشون نامزد نیاز رو تهدید کردم بعد تموم شدن مراسم نامزدی خودش یه شکلی این قضیه رو جمع و جور کنه و بدون اینکه نیاز بفهمه و ناراحت بشه گورش رو گم کنه .
نیاز چشمهاش پر از اشک شده بود
_ داری دروغ میگی
سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم :
_ نیاز نیست من دروغ بگم از خواهرت بپرس .
نیاز به سمت دنیز که حالا رنگ از صورتش پریده بود برگشت و گفت :
_ این راسته ؟
دنیز بلند شد ایستاد و با کمال وقاحت گفت :
_ معلوم ک نه اون که باهاش رابطه داشت مهشید بود برای همین من ازش متنفر هستم داره خودش رو ...
وسط حرفش پریدم :
_ دروغ بسه
بعدش به سمت نیاز برگشتم
_ من اون شب مشغول فیلم گرفتن بودم برای همین فیلمش رو دارم میخوای ببینی ؟
نیاز سرش رو تکون داد که راه افتادم نیاز هم دنبال من اومد فلش رو بهش دادم نشست تماشا کرد گریه کرد خورد شد دیدم اما باید این قضیه امشب تموم میشد من خیلی خسته شده بودم از این وضعیت اصلا تحمل نداشتم دیگه خیلی برام سخت شده بود ، نفسم رو لرزون بیرون فرستادم ، نیاز بلند شد با ناراحتی از اتاق خارج شد منم ناراحت نشسته بودم داشتم اشک میریختم

?
??
???
????
?????

1399/09/16 14:11

?????
????
???
??
?

#پارت_17
#دانشجوی_مغرور_من


دوست نداشتم هیچوقت این واقعیت رو به نیاز بگم اما امشب خود دنیز من رو مجبور کرد تا واقعیت رو فاش کنم ! میدونم همه امشب شوکه بودند اما این تقصیر من نبود خودش من رو مجبور کرد به سختی بلند شدم از اتاق خارج شدم همه رفته بودند فقط اقاجون خانوم جون مامان امیرصدرا و امیرصدرا همراه آتنا داخل سالن نشسته بودند به سمت آقاجون رفتم و با عجز صداش زدم که به سمتم برگشت و گفت :
_ بیا اینجا بشین ببینم
رفتم کنارش نشستم و با چشمهای اشکی بهش خیره شدم که نفس عمیقی کشید
_ خوب میشنوم ؟
با صدای لرزون شده گفتم :
_ چی رو میشنوید آقاجون ؟
_ تموم این قضیه رو چرا مخفی کردی این همه مدت و امشب چرا فاش کردی ؟
چشمهام رو با درد باز و بسته کردم بعدش نگاهم رو بهش دوختم و گفتم :
_ همه چیز روشن آقاجون
_ باشه تعریف کن
همه چیز رو بهش گفتم وقتی حرفام تموم شد ، آقاجون گفت :
_ باید همون روز بهم میگفتی مهشید میدونی اشتباهت خیلی بزرگ ، بعدش امشب نباید بین جمع میگفتی نابود کردی نیاز رو خیلی بد گفتی .
با گریه نالیدم :
_ آقاجون من نمیخواستم چیزی بگم خودش باعث شد من عصبی بشم شما که من رو میشناسید .
نفس عمیقی کشید :
_ میشناسمت برای همین که از دستت عصبی نشدم .
صدای آتنا اومد :
_ نباید آبروش رو میبردی
عصبی به سمتش برگشتم و توپیدم :
_ بهتره تو مسائلی که بهت مربوط نیست دخالت نکنی
نیشخندی زد :
_ چیه از امیرصدرا که طلاقت داده کینه داری اون وقت میخوای سر من خالی کنی ؟ امیرصدرا دوستت نداشته پس تقصیر من نیست
با شنیدن این حرفش دستام مشت شد نگاه خشمگینی حواله اش کردم
_ من امیرصدرا رو دوست ندارم که بخوام حالا ازش کینه ای داشته باشم وقتی زنش شدم سنی نداشتم وقتی هم هجده سالم بود ازش طلاق گرفتم نمیدونم کی این مزخرفات و تو مخت فرو برده اما بهتره خودت بدونی عشقی در کار نیست .

?
??
???
????
?????

1399/09/16 14:12

?????
????
???
??
?

#پارت_18
#دانشجوی_مغرور_من


بعد تموم شدن حرفم بلند شدم تا برم که آقاجون گفت :
_ امیرصدرا بهتره یه سری چیزا رو برای زنت روشن کنی دوست ندارم همش به مهشید نیش بزنه فهمیدی ؟
امیرصدرا کلافه گفت :
_ ببخشید آقاجون دیگه تکرار نمیشه
بعدش رو به آتنا کرد
_ پاشو بیا اتاق
_ باشه
بعد رفتن اون دوتا عمه به سمتم برگشت و گفت :
_ مهشید
با صدای گرفته گفتم :
_ جان
_ حالت خوبه ؟
با شنیدن این حرفش سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم
_ آره
_ ببخشید عزیزم
لبخند تلخی بهش زدم :
_ تقصیر شما نیست که عمه شما باعث نشدید من ناراحت بشم اون آتنا هست که من هم جوابش رو دادم ، بعدش گذشته ها گذشته نباید تکرار بشه .
به سمت آقاجون برگشتم :
_ من باید از نیاز معذرت خواهی کنم خیلی دلشکسته شده از دست من میدونم .
_ صبر کن یه چند روز بگذره خودم دعوتش میکنم بیاد
_ باشه
_ درست خیلی اشتباه منظورت رو گفتی اما چه میشه کرد بلاخره گفتی اون دنیز رو هم میدونم چیکار میکنم نمیدونستم انقدر... شده که به خواهر خودش هم رحم نکرده باید درستش کنم .
خانوم جون نگران گفت :
_ بلایی سرش درنیارن الان همشون عصبی هستند !
آقاجون خونسرد بهش خیره شد
_ نیاز نیست بترسی هیچ اتفاق بدی نمیفته
نفسش رو لرزون بیرون فرستاد
_ انشاالله همینطوره که تو میگی .

?
??
???
????
?????

1399/09/16 14:12

?????
????
???
??
?

#پارت_19
#دانشجوی_مغرور_من


چند روز گذشته بود به شدت استرس داشتم میترسیدم اتفاق بدی برای نیاز افتاده باشه چون نه از نیاز خبری بود نه از خانواده عمو چند روز که گذشت بلاخره نیاز سر و کله اش پیدا شد و اول همه اومد دیدن من !
_ میشنوم مهشید
به چشمهاش خیره شدم :
_ چی رو میخوای بشنوی نیاز ؟
_ تو این همه سال از این قضیه خبر داشتی چرا سکوت کردی ؟
_ بخاطر تو
پوزخندی زد :
_ باید باور کنم ؟
نفسم رو بیرون فرستادم و بهش زل زدم و ادامه دادم :
_ اینکه باور کنی یا نکنی بهم ربطی نداره اما من باید یه سری چیز ها رو برات مشخص کنم و تو هم باید گوش بدی شنیدی ؟
_ باشه بگو میشنوم منم برای شنیدن اومدم
_ من هیچوقت قصد نداشتم این قضیه رو بگم وقتی دنیز اون حرفا رو زد یه لحظه کنترلم رو از دست دادم من این همه سال ساکت موندم دنیز همیشه باهام بدترین رفتار هارو داشت اما من ساکت موندم نه بخاطر اون بلکه بخاطر تو چون هیچوقت دوست نداشتم بهت  لطمه وارد بشه .
_ پس باید بهم میگفتی
سرم رو تکون دادم :
_ میدونم اشتباه کردم اما من و ببخش
با شنیدن این حرف من چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد
_ وقتی دیدی چیکار کردی ؟
_ تهدیدش کردم برای همیشه از زندگیت بره ، نیاز اون واقعا آدم کثیفی بود با خواهر خودت بهت خیانت کرد من ...
ساکت شدم نتونستم ادامه بدم سرم رو میون دستام گرفتم و فشار دادم که صداش بلند شد
_ مهشید
سرم و بلند کردم با چشمهایی که شده بود کاسه خون بهش خیره شدم که لبخندی زد و گفت :
_ ممنون
با شنیدن این حرفش چند ثانیه بهت زده بهش خیره شدم بعدش شکه گفتم :
_ بخشیدی من و ؟
با شنیدن این حرف من سرش رو تکون داد
_ آره ، تو هیچ کاری انجام ندادی که باعث ناراحتی من بشه برای همین من هم هیچ کینه ای ازت ندارم ، فقط از دستت ناراحت هستم که چرا زودتر بهم نگفتی .


?
??
???
????
?????

1399/09/16 14:12