The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

601 عضو

بلاگ ساخته شد.

#رمان_واحد_رو_به_رویی

1400/04/29 21:26

#پارت_1_واحد

1400/04/29 21:26

امروزم مثل هر روز ..
باز کلاسم تموم شدو باید برگردم خونه..
خونه ای که هیچ *** توش منتظرم نیست ..
فقط منم و تنهایی..
سال هاست تنها شدم..
همون موقع که اون فاجعه رخ داد..
همون سحری که منم مثل خیلی از بچه های شهرمون ، بی سرپرست شدم..
تازه موقعیت من بهتر بود ..
از آب و گل در اومده بودم..
دانشجو بودم..
اونم دانشگاه دولتی تهران !
شایدم از بد شانسیم بود که مثل زهرای عزیزم ، تو شهر خودمون قبول نشدم ، تا منم مثل اونو خواهرو برادرمو بقیه ی هم کلاسی هام بمیرم ..
شاید بخت با من یار نبود که همراه پدرو مادرم نرفتم ..
موندمو تبعید دنیا شدم..
تبعید این دنیای مزخرف..
بدون هیچ کس..
حتی یک فامیل..
فقط منم و خدای من !
خدای مهربونم که مصلحت دید من بمونمو زندگی کنم ..
شاید تنهایی قسمتم بوده و از ازل تو برنامه ی زندگیم بوده..
وارد آپارتمان یا بهتر بگم ، برج ده طبقه ی اجاره ایم میشم..
از در لابی وارد میشمو به مش سلیمون سلام میکنم..
با خوش رویی جوابمو میده ..
جلوی آسانسور می ایستم..
باز تو طبقهی هفتم مونده !
با نوک کفشم ، به زمین ضربه میزنم..
صدای ملودی آسانسور شنیده میشه ..
سرمو بلند میکنم..
همزمان ، آسانسور توقف میکنه و درش باز میشه..
دختر خوش پوش و زیبایی از درش بیرون میاد..
اونقدر زیبا هست که محو زیباییش بشمو یادم بره باید وارد آسانسور بشم..
چشم های سبزشو به صورتم میدوزه و با لبخند پر عشوه ای نگاه ازم میگیره..
همنوز نگاهم خیره به اون دختره..
چرخیده و پشتش به منه..
به مانتوی قرمز و شال و شلوار سفیدش نگاه میکنم..
خیلی خوش پوشه..
چند قدم ازم دور شده ... ولی هنوز ، بوی عطر خوبش به مشامم میرسه..
بوی عطرش عالیه !
با لبخند چشمهامو میبندمو نفس عمیقی میکشم..
با شنیدن صدای در آسانسور که در حال بسته شدنه ، چشمهام باز میشه و به سرعت دستمو جلوی چشمی آسانسور میگیرم تا درش بسته نشه..
وارد آسانسور میشمو دکمه ی طبقه ی هفتمو میزنم ..


تو آینه ی آسانسور به خودم نگاه میکنم..
به چشم های قهوه ای خسته ام !
به صورت بی حالم !
به ابروهای پر و بهم ریخته ام !
به لباس های معمولی و ساده ام..
به کفش طبی قهوه ای رنگم !
همه ی اینها یادآور روز پر کارم بوده !
به طبقه ی هفتم میرسم..
وارد سالنی میشم که متشکل از دوتا واحده !
دوتا واحد روبروی هم !
دو تا در قهوه ای سوخته !
دری تیره تر از چشمهای من !
کلیدمو از کیفم بیرون میارم..
با چرخش کلید تو قفل ، در واحد روبرویی باز میشه..
همسایه ی روبرویی ، با تاپ و شلوارکی زیر زانو میاد جلوی در !
دست به سینه نگاهم میکنه و لبخند منظور داری میزنه !
چشمهای سبزش از همیشه بیشتر میدرخشه !
لبخند کجش ،

1400/04/29 21:27

شبیه پوزخنده !
با نگاهش ، سر تا پامو زیر نظر میگیره !
زیر لب سلام میکنم که با روی باز جوابمو میده !
داخل واحد خودم میشم..
از بین در نگاهش میکنم ..
هنوز نگاهش به منه !
نگاه ازش میگیرم..
درو میبندمو سرمو به در تکیه میدم..
چشمهامو میبندم تا کمی از فشاری که روم هست کم بشه ..
شاید فقط کمی از این فشار لعنتی کم بشه..
شاید..

یک راست به آشپزخونه میرم..
طبق معمول هیچ غذایی برای خوردن نیست..
در یخچالو باز میکنم..
خدا رو شکر ، دو تا دونه تخم مرغ هست..
یه کمم سوسیس دارم..
خوبه !
خودش میشه یه غذای خوشمزه !
به اتاقم میرم !
اتاق خونه ی لوکسم که برعکس لوکس بودن و شیک بودن خونه ، وسایلش ساده و معمولیه !
مثل لباسهام..
مثل یخچال خالیم..
هرچقدر که لازم باشه کم خودم میذارم ، تا بتونم اینجا و تو این محل زندگی کنم !



کلی گشتم تا این خونه رو پیدا کردم..
یه آپارتمان دو خوابه ی هشتاد متری !
برای من ، هم بزرگه و هم زیاد !
ولی به خاطر کارم ، مجبورم تو این محله زندگی کنم !
شاگرد خصوصی دارم و بهشون زبان درس میدم !
بعضی ها میان خونه ام ، و بعضی هم تو خونه ی خودشون راحت ترن !
این جور مواقع من میرم خونه اشون !
اکثرشون همین حوالی زندگی میکنن !
همه بچه مایه دارنو پول خوبی میدن !
گذشته از اون ، همه اشون یاد گرفتن زبانو از نون شبشونم واجب تر میدونن !
سالی چند بار میرن مسافرت خارج از کشور !
بایدم زبانو فول باشن !
تو این محل زندگی کردن چندتا مزیت داره !
یکی اینکه به خونه ی شاگردهام نزدیکه
چه اونها بخوان بیان خونه ی من و چه من بخوام برم خونه ی اونها راحتم !
دوم اینکه اهالی این منطقه کاری به کار هم ندارن !
برام مشکل درست نمیکنن !
سوم اینکه اینجا مشتری بیشتر دارم !
چهارمم اینه که مشتری هام خوب پول میدن !
عیدها هم خوب عیدی میدن !
برای هر کار کوچیک ، مثل یاد دادن یه ضرب المثل ساده، پاداش بهم میدن !
گاهی هم خودشون منو میرسونن !
تنها مشکلم اجاره خونه امه !
از زمان دانشجوییم کار کردم !
اون موقع خوابگاه بودم !
همه ی پولمو جمع کردم ..
بعد که دیدم بیشتر مشتری هام برای اینجا هستن ، عزممو جمع کردم ، تا همین حوالی خونه بگیرم !
خوب کار کرده بودم ، ولی مجبور شدم همه ی پولمو برای رهن خونه بدم !
تازه بدتر اینکه کافی نبود و اجاره هم باید بدم !
هرچی کار کنم باید بدم اجاره !
یه کمی هم ذخیره میکنم ، ولی اونقدری نیست که حسابی پس انداز بشه !
اوایل میگفتم گاگه قراره هرچی کار میکنم برای اجاره خونه بدم ، پس چه کاریه !"
ولی بعد دیدم ، روز به روز مشتری هام بشتر میشن ..
اینطور که حساب کردم ، تا سه ماه دیگه وضعیتم بهتر میشه و میتونم

1400/04/29 21:27

یه کم هم پس انداز کنم !
پول این ماه اجاره امو بدم ، دیگه مشکلی ندارم !
اما بدبختیم اینه که برای این ماه کم آوردم !



یه هفته از اول برج گذشته و من هنوز اجاره خونه رو ندادم !
صاحب خونه گفته بدم به پسرش !
خودش مرد خوبیه و کاری به کم و زیاد و حتی دیرو زود شدن اجاره نداره !
اما پسرش ...
همه رو میگیره و خرج الواطی میکنه !
الانم هی کیشیک میشکه که پولشو بگیره !
باباش که اینجا زندگی نمیکنه !
یه واحد اینجا رو دادن به پسره تا مستقل باشه و راحت زندگی کنه !
اونم چه زندگیی میکنه !
همه ی بیستو چهار ساعت عمرش خلاصه شده تو خوش گذرونی !
من بدبخت ، صبح تا شب جون بکنم ، اون وقت بدم به اون تا.... استغفرا..
لباسهامو عوض میکنمو برمیگردم به آشپزخونه !
یه دونه از تخم مرغ هارو تو ماهی تابه میشکنم وکمی هم سوسیس روش رنده میکنم !
خب ، آماده ست !
میذارمش رو میز دو نفره ی وسط آشپزخونه !
یه بسته ی کوچیکم سس گوجه دارم !
میریزم روشو با اشتها میخورم !
همه رو که خوردم ، ته نونمو کف ماهی تابه میکشمو با ولع میخورم !
اوممم !
عالیه !
خدایا شکرت !
همینم گیر خیلی ها نمیاد !
از جام بلند شدمو تنها ظرف کثیفمو شستمو بعدش ، بدن خسته امو به تخت خوابم سپردم !
باز زمین داره میلرزه !
همه جا در حرکته !
انگار نمیخواد آروم بشه !
نمیخواد از حرکت بایسته !
بابا و مامان دارن داد میزنن !
مامان مدام محمدو صدا میزنه !
بابا دستهای نوشینو گرفته ..
علی میخواد دستمو بگیره ولی دستش به من نمیرسه !
با ترس داد میزنم که منو تنها نذارن !
لرزش بعدی زمین همه رو از هم جدا میکنه !
شکاف بزرگی روی زمین پدیدار میشه..
همه نا پدید میشن و من تنها میمونم !
با داد از خواب بیدار میشم ..


همه ی بدنم عرق کرده !
این کابوس شش ساله که با منه !
هر وقت خیلی خسته ام میاد سراغم !
میادو یادم میاره چطوری عزیز ترین افراد زندگیمو تو زلزله از دست دادم !
من تهران بودم..
صبح از خواب بیدار شدم ، ولی چه بیدار شدنی !
همه حرف از زلزله میزدن !
از زلزله ی عظیم بم !
کشته زیاد داده بود..
زخمی هم زیاد بود..
با شنیدنش مثل ابر بهار شروع به گریه کردم..
با تلفن خوابگاه به خونه امون زنگ زدم !
اما بی فایده بود ، خط ها مسدود بود !
شاید زیادی خوش خیال بودم که فکر میکردم خانواده ی من زنده موندن و من میتونم باهاشون حرف بزنم !
به کمک هم اتاقیم وسایلمو جمع کردمو با یه کوله پوشتی و یه دنیا استرس و نگرانی به ترمینال رفتم !
ولی با گفتن مسیرم ، همه با پوزخند نگاهم میکردن !
انگار دارن به یه دیوونه نگاه میکنن !
انقدر اشک ریختمو التماس کردم ، تا یه نفر حاضر شد منو با خودش ببره !
اون موقع

1400/04/29 21:27

نگران هیچی نبودم ، حتی اینکه اون راننده چه بلایی ممکن بود به سرم بیاره هم مهم نبود !
فقط رفتن پیش خانواده ام مهم بود !
اما کمی که پیش رفتیم ، فهمیدیم راهها مسدود و بسته هستن !
با چه مکافاتی فهمیدم همه ی خانواده ام زیر خروار ها خاک مردن !
همه اشون رفتنو منو تو این دنیای بی درو پیکر تنها گذاشتن !
هیچ *** برام باقی نمونده بود !
خاله هام ، عمو هام !
عمه هام و دایی هام !
همه اشون رفته بودن !
کاش حداقل یه نفر برام مونده بود !
اکثر افراد خانواده ی ما تو یه منطقه و محله زندگی میکردن ، برای همین همه اشون مردن !
شاید اگه یکیشون یه منطقه ی دورتر بود ، الان یه نفر برام مونده بود !
راضی بودم یکی بمونه ، حتی اگه بد زبون ترینشون باشه !
حتی اگه حسود ترینشون باشه !
ولی فقط باشه !
باشه تا مردم با نگاهشون بی کسیمو تو سرم نزنن !


بلند شدمو وضو گرفتم و دو رکعت نماز به نیت خانواده ام خوندم !
به نیت پدرو مادرم و دو برادرم و تنها خواهرم !
بعد از خوندن نماز کمی آرومتر شدم !
به ساعت نگاه کردم..
سه نیمه شب بود..
دوباره رو تخت دراز کشیدم..
بعد از اون اتفاق شوم ، یک سال دانشگاه نرفتم و مرخصی گرفتم !
اون سال ترم چهارم بودم..
یک سال عقب افتادمو ، اشک ریختمو حسرت خوردم..
حسرت اونهایی که رفتن..
حسرت همه ی خانواده امو که الان با همن !
یک سال طول کشید تا تونستم خودمو از نو بسازم !
من از بچگی عاشق زبان بودم !
همیشه کتاب های آموزشی رو میخریدمو میخوندم..
از اصطلاحاتی که یاد میگرفتم برای همه میگفتم..
همیشه به ارگ بم میرفتمو با مسافرهای خارجی صحبت میکردم..
وقتی با تعجب به جثه ی کوچیکم نگاه میکردن ، با غرور سرمو بالا میگرفتمو تو دلم ذوق میکردم..
عاشق بناهای تاریخی بودم !
عاشق صحبت کردن با مردم هم بودم..
همین باعث شد ، وقتی خیلی کوچیک بودمو با مامانم ارگ رفته بودیم ، وقتی مسافرها از مامانم سوال پرسیدنو مامانم نتونست جوابشونو بده..
اصرار کنم که منو کلاس زبان ثبت نام کنن !
اونقدر خوندمو کار کردم که برای کنکور مترجمی زبان ، دانشگاه تهران قبول شدم !
از سال اولم به همکلاسی هام کمک میکردم ..
تا جایی که همه ازم تعریف کردنو کم کم تو خوابگاه براشون کلاس خصوصی میذاشتم و مقالاتشونو ترجمه میکردم..
بعد از رفتن مامان و بابا..
اون یک سال که زندگی رو کنار گذاشته بودم ، از همون پولهایی که بدست آورده بودم خرج کردم..
بعد از اون یکسال ، بعد از گذروندن دوره ی نقاهتم ، دوباره شدم همون نگار سابق..
همونی که تو دانشکده حرف اولو میزد..
درس خوندمو تدریس کردم ، تا شدم اینی که الان هستم ..
معلم خصوصی زبان...
هم به بچه های کوچک

1400/04/29 21:27

درس میدم ، و هم به کنکوری ها و دانشجو ها !
حتی به کسایی که کنکور ارشد دارن و تو زبان ضعیف هستن هم درس میدم..
اما بیشترین مشتری هام کسایی هستن که میخوان مکالمه رو به صورت سریع و حرفه ای یاد بگیرن !


اونقدر کار کردم وخوندم که بدونم چه لغاتی بیشتر به کار میاد و چطور میشه با سرعت بیشتری لغات رو یاد گرفت..
با پولی که بدست آوردم ، این خونه رو رهن کردم !
قبلا مرکز شهر زندگی میکردم..
ولی مسیر رفت و آمدم سخت بود..
کلی تو راه بودم ، چون بیشتر مشتری هام برای این اطراف بودن..
کلی باید کرایه تاکسی میدادم ، و در آخر گاهی اوقات ساعت یازده و نیم یا دوازده شب میرسیدم خونه !
برای همین اینجا اومدنو این همه پول دادن ، ارزششو داشت !
حد اقل برای رفت و آمد راحت ترم !
این چند ماهم بگذره ، سختیم تموم میشه و پول بیشتری میتونم جمع کنم !
تازه هفت ماهه که به اینجا اومدم !
خونه ی آروم و خوبیه !
البته اگه اون واحد روبرویی رو فاکتور بگیرم !
شاگردهام هر روز بیشتر میشن..
قراره دو تا مشتری جدید هم ثبت نام کنن !
مهرنوش میگفت ، خوب پول میدن و آدم های خوبی هم هستن !
مهرنوش یکی از بهترین شاگرد هامه !
سال دوم معماری هست و میخواد هر طور شده برای ادامه ی تحصیلش به خارج از کشور بره !
دو ساله که داره زبان میخونه..
اوایل آموزشگاه میرفت ، ولی چون آموزشگاه کند تر از اونی که مهرنوش میخواد پیش میرفت ، تصمیم گرفت ، من خصوصی بهش درس بدم..
منم تدریس خصوصی رو به آموزشگاه ترجیح میدم..
برام بهتره !
تو زمان صرفه جویی میشه و از طرفی پول بیشتری گیرم میاد..
میخوام انقدر کار کنم ، تا بتونم یه خونه ی نقلی برای خودم بخرم و تو امنیت کامل زندگی کنم..
الان بیست و هشت سالمه !
مگه چقدر دیگه میتونم کار کنم و پول جمع کنم ؟ !
تا جوونم و جون دارم باید به فکر آینده ام باشم..
منم که تکلیفم معلومه !
آینده ام پر از تنهایی خواهد بود !
حتی به ازدواجم فکر نمیکنم !
یه بار وقتی ترم آخر بودم ، یکی از همکلاسی هام ازم خوشش اومده بود !
خلاصه حسابی تو نخم بودو در آخر گفت میخواد بیشتر باهام آشنا بشه وقصدش هم ازدواجه !
منم بدم نیومد !
هم آدم خوبی بود و هم با ازدواج تنهاییم تموم میشد..
اما وقتی فهمید چه اتفاقی برام افتاده و الان خودممو خدام..
محترمانه گفت ، به درد هم نمیخوریم !
از اون موقع به بعد ، دور ازدواجو یه خط قرمز کشیدم !
همه دنبال آدمای با اصل و نصب و خانواده دارن !
نه منی که....


صبح با بی حالی حاضر میشم و در واحدمو باز میکنم..
به محض اینکه پامو بیرون میذارم ، در واحد روبرویی باز میشه..
بخشکی شانس !
این موقع صبح این چرا بیداره ؟ !
اینکه

1400/04/29 21:27

عادت داره تا لنگ ظهر بخوابه !

با اخم نگاهش میکنم که با لبخند دندون نمایی بهم خیره میشه !

از اونجایی که یه جورایی صاحب خونه ام محسوب میشه ، مجبورم کمی بهش احترام بذارم..
برای همین سلام آرومی تحویلش میدم !
لبخندش عمیق میشه و با خوش رویی جوابمو میده !
- سلام بر یگانه معلم ساختمون !
احوال شما ؟
- ممنون !
شما خوبین ؟
پدر خوب هستن ؟
- بنده خوبم ، پدرم اگه شما خوش قولی کنین خوب خواهند بود !


لبمو با دندونم میگزم !
سرمو تا جایی ه میتونم پایین میندازم و با صدایی که به زور شنیده میشه جوابشو میدم
- سعی میکنم تا آخر هفته تقدیم کنم !
- آخر هفته ؟

با تعجب به خاطر لحن کنایه مانندش بهش نگاه میکنم
- دیره؟
- خیــــــر !
منتها امروز چهارشنبه ست ، منظورتون از آخر هفته فرداست یا پس فردا ؟ !

وای !
چقدر زود این هفته گذشت !
حالا چکار کنم ؟ !
هنوز نصف پولم مونده !
این ماه چندتا از شاگردهام کم شدن و منم بدجوری دارم به جاده خاکی میزنم !
تو این دو روز چطوری...
- اگه رو هوا یه حرفی زدی ، بگو یه فکر دیگه کنیم ؟ !
- بله ؟ .... ن.. نخیر !
جمعه صبح تقدیم میکنم !


کمی نزدیکتر اومدو سرشو تو صورتم خم کرد و با نگاه به جزء جزء صورتم گفت :
- از قرار ، پنج شنبه شب ها کاسبی فراوونه نه ؟ !
- بله ؟
- عرض کردم فردا شب مشتری هاتون بیشترن و پول بیشتری هم کاسب خواهید شد انگار !
- به خاطر اینکه جمعه تعطیله ، یه چند نفر بیشتر میشن !
ولی خیلی هم تاثیر نداره !
- به هر حال اگه مشتری کم داشتین ، ما خودمون حاضریم مشتری بشیما !

با این حرفش سرمو بلند میکنم تا به جدی بودن یا شوخی بودن حرفش پی ببرم !
با نیش خند واضحی داره نگاهم میکنه !
نگاهش زیادی گستاخه !
گستاخ و بی پروا !
به عادت همیشگیم گوشه ی لبمو میگزمو نگاهمو به زمین میدوزم...
حرفشو شوخی تعبیر میکنم و جوابشو نمیدم..
آخه آدمی که لیسانسشو تو خارج از کشور گرفته و الانم به خاطر لطف به پدر و مادرش اومده ایران ، چه نیازی به کلاس زبان داره ؟!
فقط میخواد مسخره کنه !
خواستم از کنارش رد بشم که با حرفی که زد پاهام به زمین چسبید و عرق سرد همه ی کمرمو در بر گرفت
- انقدر نجو ، خون انداختی اون لبهای بدبختتو !

صورت از شرم سرخ شده امو از تیر راس نگاهش خارج میکنم و با قدم هایی که بی شباهت به دویدن نیستن به آساسنور پناه میبرم !
سریع دکمه ی طبقه ی هم کفو میزنم و دعا میکنم که قبل از بسته شدن در ، از راه نرسه !
خدا رو شکر ، دعام مستجاب شد و در بسته !
چشم هامو میبندمو نفس عمیقی میکشم...
با باز شدن چشم هام نگاهم به آینه میوفته !
کنار لبم خون افتاده بود..
مطمئناً بعد از شنیدن حرفش ، فشار

1400/04/29 21:27

دندونم بیشتر شده !
پسره ی غرب زده ی وقیح !




به ساعت نگاه میکنم ..
نه و نیمه !
وقت کلاسم به پایان رسیده..
از شاگردم خداحافظی میکنم و بسته ی حاوی شهریه ی این ماهشو تو کیفم میذارم !
امروز به دوتا از شاگرد هام که هنوز شهریه اشونو نداده بودن گفتم به پول احتیاج دارم و اون بیچاره ها هم با عذر خواهی بابت دیر کردن و فراموش کردن شهریه ، هزینه ی این ماه کلاسشونو پرداخت کردن !
سه نفر از شاگردهای فردام هم هنوز شهریه اشونو ندادن !
اون ها هم بدن...
وای !
بازم کم میارم !


جواب اون وزغ چشم سبزو چی بدم !
باباش مرد خوبیه !
ولی خودش انقدر پولکیه که مطمئنم جمعه با طلوع آفتاب پشت در خونه ام حاضر میشه تا پول بگیره !
خوبه وضع مالی خوبی هم دارن و اصلا این کرایه به چشم نمیاد..
این برج ده طبقه ، با بیست واحد آپارتمان ، تو خیابون ولنجک !
همه اش مال باباشه !
مستاجرهاشم همه پول دارن !
تازه فقط این نیست..
صد جای دیگه ی تهرانم برج دارن..
تازه کار اصلیشونم چیز دیگه ایه !
یکی از همسایه ها میگفت ، کارخونه دارن !
تمام پول واحد های این ساختمون میره تو جیب تک پسرش !
اگه قرار بود به پدرش پولو بدم ، بهتر بود..
شاید یه کم باهام راه میومد...
ولی پسرش...
خودمو بکشمم باید تا جمعه پولو تهیه کنم..
بهتره از یکی دو تا از شاگرد هام بخوام شهریه ی این ماه رو جلو جلو بدن !
آره !
اینطوری بهتره !
پولمم جور میشه !
فردا که رفتم خونه اشون میگم !
انقدر فکر کردم که نفهمیدم چطوری به خونه رسیدم..
تنها مزیت این آپارتمان همین بود..
به خونه شاگردهام نزدیک بود و هزینه ای صرف کرایه تاکسی نمیشد..
خدا رو شکر امشب قیافه ی نحسِ خوشگل این همسایه رو نمیبینم !
حتما باز با یکی از اون عروسک های رنگ و وارنگش سرگرمه !
از حلقوم ما پولو میکشه بیرون تا خرج اون زن های هر جایی کنه !
خوبه خارج از کشور بوده و آزاد..
یعنی این همه سال اونجا بوده سیر نشده ؟ !
هرچند... از قدیم گفتن از نخورده هه بگیر بده به خورده هه !
لابد یکی غذاشه !
یکی پیش غذاشه !
یکی هم دسرشه !
والا !
وگرنه چه کاریه هر روز یکی ، یکی ، یکی !
کلکسیون باید بزنه با دوست دخترهاش !

لباسهامو عوض میکنم و بدون خوردن شام میخوابم !
بعضی وقتها که خونه ی شاگردم میوه و شیرینی میخورم ، شام نمیخورم !
با این کار به دوتا هدف مهم میرسم !
یکی اینکه هیکلم خوب و لاغر میمونه و لازم نیست پول پای کلاس ورزش و باشگاه بدم ..
دومم اینکه صرفه جویی در هزینه میشه!


دو روز مثل برق و باد گذشت..
هنوز مقداری از پولم جور نشده بود..
هر کاری کرده بودم که بتونم جورش کنم..
ولی بخت باهام یار نبود و فقط تونستم از بعضی از

1400/04/29 21:27

شاگردهام پول بگیرن !
حالا جواب اون پسره رو چی بدم ؟ !
ساعت ده صبح هستو انشاا... ایشون هنوز خواب تشریف دارن..
بهتره بی سرو صدا برم بیرون تا نبینمش !

مانتو و شلوار سورمه ایمو پوشیدمو یه شال مشکی هم سر کردم..
اکثر اوقات لباسهای تیره میپوشم..
از وقتی خانواده ام رفتن..
وگرنه قبل از اون بدنم رنگ تیره به خودش ندیده بود..
بابام از رنگهای تیره متنفر بود..
خوشش نمیومد ، ولی بعد از رفتنشو عزا دار شدن من..
برای کی رنگی بپوشم ؟ !
لباس هامم مثل بختم سیاه باشه..
به کجای دنیا بر میخوره ؟ !

همونطور که انتظار داشتم ، وزغ جان خواب تشریف داشتن !
بیچاره ، خوبه چشمهاش مثل وزغ بیرون نزده...
ولی دست خy: Arial;">بله !
- مگه تو یه هفته چقدر میتونی کار کنی ؟ !
پریشب گفتی جور میکنم ، گفتم لابد پنجشنبه ها اوج کاریته ، لابد مشتری هات بیشتر میشن که میتونی حسابتو صاف کنی ! ولی الانم که میگی نشده !
اینطوری باشه کلاه مون تو هم میره ها !
من خیلی هم صبور نیستم خانوم خانوما !


سعی کردم خودمو به مظلومی بزنم بلکه جواب بده !
کمی جلوتر رفتمو مقابلش ایستادم..
گوشه ی لبمو جویدمو با حسرت گفتم
- نه بابا ، مشتری دیگه کجا بود ؟ !
تو این وضعیت نا به سامان و بیکاری ، همین چند تا مشتری خودمم که دارم باید خدا رو شکر کنم ....


با لبخند سر تا پامو نگاه کردو با لحن خاصی گفت
- خب زودتر میگفتی !
مشکلت مشتری بود به خودم میگفتی....
لب تر کنی ، مشتری برات دارم باقلوا !
پول خوبی هم گیرت میاد !
حتی بیشتر از قبل !
- وای چه خوب !
واقعاً ؟
- البته !
یه مشتری پرو پا قرص ، لازم هم نیست این همه بری و بیای !
با خودم کار کن !
- با شما ؟
من ؟!
- بایدم تعجب کنی !
فکر کنم شانس بهت رو آورده !
اگه کارت خوب باشه ، از کرایه خونه ات هم میگذرم !
- اینکه خیلی خوبه !
یعنی حقوقش بیشتر از کرایه میشه که اینطور میگین ؟ !
خیلی عالیه !
کجا باید بیام ؟
از کی میتونم شروع کنم ؟ !
- انگار خودم بدت نمیاد و مشتاقی !
- کیه که از پول بدش بیاد ؟ !
منم مثل بقیه !
- پس حدسم درست بود !
اهل کار و پولی !
فرقت با بقیه در اینه که قیافت غلط اندازه !
وگرنه از خودمونی !
جای خاصی لازم نیست بریم ، تو خونه ی خودم بهتر از همه جاست !
- ببخشید ، متوجه نمیشم !
خونه اتون ؟ !
کار خصوصی با خودتون میخواهین ؟ !
- مگه گروهی هم کار میکنی ؟ !
چه جالب !
ولی من دو نفره اشو بیشتر دوست دارم !
فقط خودمو خودت !
امشب مهمون ندارم !
در واقع مهمونم خودتی !
بدم نمیاد تستت کنم ببینم چه طعمی هستی !
اصلا اینکه تا حالا درستو حسابی بدنتو ندیدم حریص ترم میکنه تا باهات....


با سیلی محکمی که تو صورتش زدم ، حرف تو دهنش

1400/04/29 21:27

ماسید !
تازه فهمیدم منظور این نگاه ها و این حرف های مزخرف چیه !
چقدر احمقم که زودتر معنی این نگاه های گستاخو نفهمیدم !
دستش روی گونه ی چپش نشستو با خشم نگاهم کرد..

تا بخوام به خودم بیام یا حرکتی کنم ، بازومو گرفتو پرتم کرد تو واحد خودش..
وسط خونه اش ، روی آرنج دست چپم افتادم..
قیافه اش انقدر ترسناک شده که زبونم بند اومده !
همه ی صورتش سرخ شده و از چشم هاش آتیش میباره !
با چشمهای گشاد شده و لبهای لرزون نگاهش میکنم ...
با یه قدم بلند بهم نزدیک میشه و یقه ی مانتومو میگیره !
از روی زمین بلندم میکنه و منو به سمت دری میبره که نمیدونم کجاست !
مدل خونه اش با واحد من فرق میکنه ، ولی حدس میزنم اتاق باشه !
جلوی در اتاق دستمو به چهار چوب در میگیرمو با التماس صداش میزنم..
- تورو خدا ولم کن !
چکارم داری ؟ !
ولم کن برم !
- خفه شو ، زر اضافی نزن !
میشکنم دستی که هرز بره !

با آخرین توانم داد زدم
- کـــــــــمــــــــک !
- بیخود حنجره اتو پاره نکن !
عایق های صوتی این خونه عالین !
صدات به هیچ *** نمیرسه !

با دست آزادش دستمو از چهارچوب در جدا کردو داخل اتاق بردم..
تا خواستم سرمو بچرخونم ببینم کجام ، روی تخت پرتم کرد..
تازه فهمیدم چه بلایی میخواد سرم بیاره !
دستهای لرزونمو به رو تختی چنگ زدم..
نشست روی پاهامو چنگ زد به دکمه های مانتوم..
چنان کشیدشون که همه اشون باز یا کنده شدن...
بعد افتاد به جون شالم..
پر شالمو گرفتو با یک حرکت از سرم درش آورد..
لرزشم هر لحظه بیشتر میشد و زبونم بند اومده بود..
میخواستم جیغ بکشم ، اما صدایی از حنجره ام بیرون نمیومد..
دستش به سمت بلوزم رفت ، خیره شد تو چشمهای از حدقه بیرون زدم
- هیچ بنی بشری جرات نکرده به من سیلی بزنه !
بابام تا حالا به من نزده !
اون وقت توی بی سروپا...
تو یه هر جایی !
تویی که هر شب تا آخر شب معلوم نیست کدوم گوری هستی و پیش کی مشغولی..
فکر کردی نمیدونم کار اصلیت چیه ؟
فکر کردی منم مثل بابامو بقیه ساده ام که باور کنم معلمی !
کدوم معلمی تا ده ، یازده شب بیرونه ؟ !
اصلا کدوم دختر سالمیه که تنهایی خونه بگیره و ننه باباش ماه به ماه سراغی ازش نگیرن ؟!
سرتو مثل کبک کردی تو برف و فکر میکنی کسی نمیفهمه ؟!
از خداتم باشه با این تیپ و قیافه ی مزخرفت من بهت نگاه میکنم...
برای من طاقچه بالا میذاری ؟ !
حالیت میکنم..
بلایی به سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن !
خود گوساله ات میگی قبوله ، بعد سیلی میزنی ؟ !


تازه کمی راه نفسم باز شد..
تازه تونستم زبون باز کنم..
- من نمیدونستم منظورت چیه !
اگه من اهل این غلط کردن ها بودم که وضعم این نبود !
اصلا به

1400/04/29 21:27

من میاد اهل اونجور کارها باشم ؟ !
تورو خدا ولم کن !
همه چیزمو از دست دادم...
فقط شرافتم مونده !
تورو به جون هر کسی که دوست داری ، شرافتمو ازم نگیر !
- دهنتو ببند !
- تو رو به روح عزیزت ولم کن !
- خفه شو !
- تو رو به جون مادرت !

با این حرفم ، دستش که لباسمو تا نیمه بالا کشیده بود ، متوقف شد..
نگاهش غمگین شدو سرشو تکون داد..
با انگشت شصتش به گوشه ی لبش کشید و از روی پاهام بلند شد..
نفس راحتی کشیدم..
اکسیژن به همه ی اعضای بدنم رسید...
هنوز لرزش بدنم محسوس بود ، ولی با این حال...
از ترس دریده شدن...بدنم سریع واکنش نشون دادو روی تخت نشستم..
به سمت در اتاق رفت...
از روی تخت بلند شدم..
به طرفم چرخید..
ترسیدمو قدمی عقب رفتم..
انگشت اشاره اشو به سمتم گرفت و تهدید وار گفت
- بار اول و آخرت بود که منو به روح مادرم قسم دادی !
دفعه ی بعد ، ازت نمیگذرم که هیچ !
تیکه پاره ات هم میکنم !


آب گلومو قورت دادمو سرمو به معنی فهمیدن تکون دادم !
چرخید و از اتاق بیرون رفت..
در عرض چند ثانیه مانتومو به تنم کشیدمو شالمو روی سرم انداختم...
کیفمو برداشتمو به سمت در رفتم...
روی کاناپه نشسته بودو سیگاری بین انگشتهاش بود..
خیره شده بود به دود سیگار !
نگاه ازش گرفتم..
جلوی باز شده ی مانتومو با دستم گرفتمو درو باز کردم..
قبل از اینکه بیرون برم گفتم :
- تا آخر هفته پولتونو میدم و تا آخر ماه ، یا شایدم زودتر از اینجا میرم !


درو بستمو به سمت واحدم پرواز کردم..
در واحدمو بستمو از داخل قفلش کردم ، تازه اون موقع بود که حس امنیت تو جونم نشست..
پشت در سر خوردمو به اشک های زندانی شده ی چشمم ، اجازه ی باریدن دادم !

1400/04/29 21:27

کیان :

با رفتن نگار ، نفسمو بیرون دادم..
دلم براش سوخت..
برای اولین بار دلم برای یه زن سوخت..
وقتی عصبانی میشم اختیارم دست خودم نیست..
زود عصبانی میشم و ممکنه هر کاری ازم سر بزنه !
اگه هر دختر دیگه ای بود ، جواب کشیده اشو با کشیده ی محکم تری میدادم..
ولی نگار...
دلم میخواست به این طریق آزارش بدم..
یا شایدم بدستش بیارم..
میخواستم به خودم ثابت کنم این دختر از صبح زود تا آخر شب ، فقط برای کار بیرون از خونه نیست..
وگرنه چه اجباریه که اینجا خونه بگیره ؟ !
تنها دلیل اینه که تو این محله زندگی کردن براش راحت تر و بهتره !
هم کسی به کسی کاری نداره !
هم اینکه اینجا پسر و مرد خر پول بیشتر داره !
با اینکه ظاهرش خوب و رفتارش مناسبه... ولی نمیتونم باور کنم مثل دخترهای دیگه نیست و پاکه !
اما وقتی قطرات اشک از چشمهاش سرازیر شدن.. یه یکی تو ذهنم گفت " مواظب باش کیان.. شاید این دختر پاکه و با این کار تو نابود بشه "
چطور میتونم باور کنم ؟
اگه انقدر خوبه ، پس چرا خانواده اش یه بار یه سراغی ازش نمیگیرن ؟ !
چرا هیچ کسیو نداره ؟ !
همه ی دخترهایی که من دیدم ، خونه مجردی میگیرن که برای خوش گذرونی راحت باشن !
اونهایی که زیادی برو بیا دارن ، ترجیح میدن سال به سال خانواده اشونو نبینن !
مثل خود من که ترجیح میدم سالی یه بارم بابامو نبینم !
اصلا از اول بابام باعث شد نسبت به زنها بد بین باشم..
از همون موقعی که من چهار ساله بودمو مامانم مریض شدو بابا بردش دکتر..
دکتر رفتنی که هیچ بازگشتی نداشت..
از همون وقتی که بعد از یه مدت بابام دست زنی رو گرفت و به خونه آوردو گفت این مامان جدیدته !
همون موقع که من گریه کردمو اعتراض به داشتن اون مامان جدید !
سیلی خوردن هم از همون موقع برام یه آلرژی جبران ناپذیر شد..
از همون شبی که برای به کرسی نشستن حرفم گریه کردم و بابا بجای آروم کردنم زد تو گوشم !
برای اولین و آخرین بار از بابام سیلی خوردم..
به قول خودش خیلی دوستم داشت..
من یادگار اولین عشقش بودم..
اون یه بارم زد که دیگه من هوس مامانمو نکنم و با مامان های رنگ و وارنگی که بابا به خونه میاره بسازم..


اوایل چیزی سرم نمیشد..
فقط میدونستم ، مامانم رفته پیش خدا و بابام به خاطر من هر روز یه مامان برام میاره تا من تنها نباشم..
اما وقتی بزرگتر شدمو درک کردم علت این همه تویض به اصطلاح مادر رو...
همون موقع بود که از زن بیزار شدمو فهمیدم زنها فقط برای یه چیزن !
فهمیدم مرد آفریده شده برای خوش گذرونی و زن آفریده شده برای خوشی مرد !
تا هجده سالگیم سعی کردم تحمل کنم و دم نزنم..
از بچگی بیش از حد مغرور بودم و هرگز دوست نداشتم

1400/04/29 21:27

برای بار دوم از بابام سیلی بخورم..
برای همین سکوت کردمو منتظر شدم..
منتظر شدم تا بزرگ بشمو مستقل !
به هوای درس و دانشگاه ، به بابام اصرار کردم منو بفرسته خارج..
اونم که از دار دنیا همین یه پسر داره و از طرفی هم راحت تر بود که تو خونه سر خر نداشته باشه !
از خدا خواسته قبول کرد..
رفتمو چند سالی هم درس خوندم ، هم خوش گذروندم تا اینکه دیدم اونجا دیگه برام جذابیت نداره !
برام یه نواخت شده بود..
برگشتم ایران !
اومدم اینجا و برای خالی نبودن عریضه یه شرکت زدم..
یه شرکتی که فقط از ساعت ده تا چهار بعد از ظهر من میرم ، بقیه اش به عهده ی معاونمه !
یه شرکت بازرگانی !
واردات و صادرات !
به لطف بابا ، هم واردات و هم صادرات از خودشه !
لازم نیست با کسی کار کنمو خودمو اذیت کنم..
بابا کنار برج سازی و کارخونه ، احتیاج به یه شرکت بازرگانی داشت که محصولات کارخونه اش رو به خارج از کشور صادر کنه !
دفتر اصلی تو خود ِ کارخونه ست..
فقفط کارهای نهایی تو شرکت من انجام میشه..
اونم بیشتر به خاطر زبانمه !
به خاطر تبحرم تو زبان خارجه..
هم انگلیسی..
هم فرانسه !

بیشتر نقش مترجمو دارم !
قرار دادهای خارجی مونم تو شرکت من بسته میشه !
اکثر کارها رو معاونم انجام میده !
منم نظارت میکنم !


اوقات فراقتم هم با زن های رنگ و وارنگ پر میکنم..
یکی شدم بدتر از بابام !
دلیل بد بینیم به نگارم برای این بود که بابام واحد روبرویی رو به نصف قیمت ، داد به اون !
از اونجایی که به جنس مونث الکی و برای رضای خدا کمک نمیکنه... گفتم حتما این دخترم این کاره ستو از همه بد تر هم هست !
به خاطر لباسهای پوشیده اش..
به خاطر دزدیدن نگاهش از نگاه بی پروای من !
به خاطر همه ی رفتار های مومن گونه اش !
فکر کردم از اون موذی های روزگاره... اما...
امشب با گریه ای که کردو گفت شرافتمو ازم نگیر !
دلم به رحم اومد...
دلم گفت ولش کن ، ولی غرورم نه !
اما با قسمی که داد....
مادرم عزیزترین و تنها زن مهم زندگیمه...
سالها از مرگش میگذره....
ولی هنوز لبخند روی لبهاشو یادمه..
نجابت چشمهای سبزش هنوز یادمه !
نجابتی که شاید تو چشمهای نگار هم بود...
بود و من تا امشب ندیده بودم..
آخرین سیگارمو تو جاسیگاری خاموش کردم..
بسته ی سیگارم تموم شده و جا سیگاری پر !
دستمو تو هوا تکون میدم تا مثلا دودهای اطرافمو از خودم دور کنم...
از جام بلند میشمو یه قرص مسکن میخورم..
روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بدون فکر به چشمهای مظلوم و قهوه ای رنگ مقابلم بخوابم !


صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم...
یکی از چشمهامو باز کردم..
شماره ی بابا بود..
- بله بابا ؟
- سلام.... کی میخوای

1400/04/29 21:27

یاد بگیری ؟!
- باشه بابا ، سلام.... امرتون ؟ !
- پاشو بیا شرکت ، من تا یه ربع دیگه میرسم...
- شرکت ؟
این وقت صبح ؟
چیزی شده ؟
- با یکی از شرکت های اصفهان میخوام قرار داد ببندیم..
دیشب باهاش قرار داشتم.. مذاکرات انجام شدو قرار شد امروز بیاییم شرکتت قرار داد بنویسیم..
ولی یک ساعت پیش زنگ زد و گفت براش یه کار واجب پیش اومده باید هر چی زودتر برگرده اصفهان !
خواست ساعت قرارو جلو بندازیم تا به کارمون خدشه ای وارد نشه !
- الان دارین به من میگین ؟
- از صبح دو بار زنگ زدم...
خواب تشریف داشتی و جواب ندادی !
بیا ، این کار که انجام شد ، برو به خوابت برس !
- باشه... تا یه ربع دیگه میام !
- نگیری بخوابی ها ؟
منتظرمونه...
- گفتم میام دیگه !


بدون خداحافظی گوشیو قطع کردم..
پنج دقیقه ای حاضر شدمو بدون خوردن صبحونه از واحد بیرون اومدم...
با صدای بسته شدن در واحد روبرویی سرمو بلند کردمو نگاهمو به نگاه ترسیده ی دختر مقابلم دوختم...
اول با چشم های گشاد شده نگاهم کردو بعد سریع نگاهشو دزدید و به طرف پله ها دوید..
یعنی میخواد هفت طبقه رو با پله بره ؟ !
پ َ فکر کردی میاد با تو توی آسانسور ؟ !
صدای دویدنش تو پله ها شنیده میشد...
دلم برای مظلومیتش سوخت..
چقدر ترسوندمش که از یکجا بودن با من هراس داره ؟ !
طبق عادتم ، با شصتم به گوشه ی لبم کشیدم..
دکمه ی آسانسورو زدمو منتظر شدم..
سوار بی ام دبلیو زد فورم شدمو حرکت کردم...
کنار پیاده رو هیکل نحیفشو دیدم...
آروم آروم قدم میزد...
معلوم نیست چندتا پله رو یکی کرده که تونسته زود تر از من به وسط کوچه برسه !
از کنارش گذشتم ، ولی از آیینه ی بغل نگاهم بهش بود..
کیف ساده ای روی شونه اش انداخته بود و دستهاشو بغل کرده بود..


ماشینو مقابل شرکت پارک کردم...
کار زیادی ندارم ، همین یک قرارداده !
حوصله بردن ماشین به پارکینگو ندارم..
ریمتشو زدمو وارد شرکت شدم...
با ورودم به سالن چند نفریس با تعجب نگاهم کردن..
حق دارن !
تا حالا نشده ساعت هشت اینجا باشم..
منشی بادیدنم از جاش بلند میشه
- سلام جناب کاویانی ، پدرتون داخل اتاق هستن
- خوبه !

عادت به سلام کردن و جواب دادن ندارم...
فقط در مورد نگار قضیه کمی فرق میکنه !
هر وقت بهم سلام میکنه و صورتش از خجالت سرخ میشه ، برای اینکه بیشتر سر به سرش بذارم درست و حسابی جوابشو میدم..
چقدر احمقم که نفهمیدم این سرخ و سفید شدن ، عشوه نیست و حجب و حیاست !
هر چند که هنوزم مطمئن نیستم...
شایدم با بقیه هست و برای من طاقچه بالا میذاره !
شونه ای بالا انداختمو در اتاقمو باز کردم...
بابا با دیدنم لبخند زدو به طرفم اومد..
دستشو روی شونه ام گذاشت و با

1400/04/29 21:27

افتخار گفت
- به به ، کیانم خوش قول شده !
به موقع رسیدی !
عالیه !
- حوصله ی تعریف های بی خودی رو ندارم...
فقط اومدم زودتر کار انجام بشه و برگردم خونه !
- یه امروز که زود اومدی نمیخوای بالا سر کارمندهات باشی ؟
- احتیاجی نیست....
مولایی هست !
- معاون و معتمدته ، درست...
ولی این دلیل نمیشه انقدر بهش اعتماد کنی که همه ی کار و بارتو به اون بسپاری !
- جاسوس های شما هم هستن..
هم آمار من ، هم آمار مولایی رو به شما میدن...
- از دست...

با صدای تقه ای که به در خورد حرفشو قطع کردو به سمت در چرخید
- بفرمایید ؟
- ببخشید ، آقای مطاعی تشریف آوردن...
- بگو تشریف بیارن داخل !
زود باش دختر !
- چشم !

منشی از بین در بیرون رفتو بابام با لبخند نگاهم کرد
- خودشه !
مشتری خوبیه !
حواست بهش باشه !
- حواسم هست !

در باز شدو مرد جوونی حدود سیو پنج شش ساله داخل اومد...


بعد از دست دادن با باباو سلام کردن بهش به سمت من اومد
با لبخند نگاهم کردو باهام دست داد..
- سلام ، شما باید کیان خان باشین ؟
- سلام ، خوشبختم جناب مطاعی !
- چقدر رسمی !
با من راحت باشین لطفا !
آرتین صدام کنین !
اینطوری راحت ترم !
- عذر میخوام بابت عوض شدن زمان قرارمون ، کاری پیش اوده که باید برگردم اصفهان !
- خواهش میکنم ، مشکلی نیست !
- متشکرم...
- بفرمایید خواهش میکنم !


با تعارف بابا روی مبل چرم تک نفره ای نشستو پاهاشو روی هم انداخت...
بابا قبلا از جزئیات قرارداد برام گفته بود...
برای همین از قبل همه چیز آماده بود..
میدونستم که به زودی از شرکت اصفهان سراغمون میان..
مولایی کارهای مربوطه رو انجام داده بود و ظرف نیم ساعت کارمون انجام شد..
با لبخند دندون نمایی از جاش بلند شدو با بابا دست داد..
من به طبعش لبخند زدمو بلند شدم
- خیلی خوشحال شدم از آشناییتون !
پدرتونو قبلا زیارت کرده بودم ، ولی سعادت ملاقات شما تا حالا پیش نیومده بود !
- خواهش میکنم ، من کم سعادت بودم...
- هفته ی آینده برای ادامه ی کار برمیگردم تهران ، خوشحال میشم بیشتر ببینمتون !
- منم همین طور !
- با اجازه اتون آقای کاویانی !
خداحافظ !
- خدانگهدار !
- خدا به همراهت پسرم !

با رفتن آرتین ، بابا سرشو به علامت تایید تکون دادو دستهاشو از هم باز کرد و نفس عمیقی کشید..
- آخیش !
این معامله خیلی به نفع مونه !
شرکتشون تو امر صادرات از ما قوی ترن !
مهره ی اصلیشونم همین پسره ست !
یاد بگیر !
- من علاقه ای به این کارها ندارم !
در ضمن ، احتیاجی هم ندارم !


- مگه این پسره احتیاج داره ؟ !
پدرش یکی از مردهای مهم اصفهانه !
ولی پسره.... هرچی بگم کم گفتم...
عالی !
خیلی باهوشه !
همه ی کارها با اونه !
هم

1400/04/29 21:27

کار میکنه ، هم به تفریحش میرسه !
نه مثل شما که فقط به فکر تفریحاتت هستی !
- پسر کو ندارد نشان از پدر !
- من مثل تو بودم ؟
من هم سال تو بودم ، همه ی حواسم به کار بود..
در ثانی ، یه زن گل مثل مامانت داشتم ، سرم به کارمو خونه ام گرم بود...
بعد از رفتن اون بود که دیگه به کسی دل نبستم...
- چون اینجوری بیشتر خوش میگذشت بهتون !
- اول حرفتو مزه مزه کن ، بفهمش ... بعد بگو !
نخیر !
خوش نمی گذشت... اما دیگه کسی رو پیدا نکردم که مثل مامانت دوستش داشته باشم...
هر *** اومد طرفم برای پول بود...
منم اونهارو کردم همراهای یک روزه !


نه مثل تو که هنوز طعم عشق رو نچشیدی و فقط دنبال کثا...
لااله الاا..
دهن منو باز نکن بچه !
مگه من بد تورو میخوام ؟
من میگم بچسب به کارت ، عین آدم بیا شرکت...
ول کن اون دخترها رو... ازدواج کن...
با یه دختر اصیل...
یکی مثل مامانت...
خوب ، نجیب ، خانواده دار !
خوشگل ، خانه دار !
با محبت...
بازم بگم ؟ !
- خوبه ، این همه حسنات داشتو فراموش شد ؟
چقدر دوستش داشتینو بهش وفا دار موندین !
- چکار میکردم ؟
تا آخر عمرم عابد و زاهد میشدم ؟
خودت مردی ... میدونی که نمیشه !
- اگه آدم کسیو دوست داشته باشه میشه !
- جوری حرف میزنی انگار خودت ختم عاشق های عالمی !
- عاشق نشدم ، ولی اگه بشم بی وفا نمیشم !
- شب دراز است پسر جان !


از این بحث های همیشگی خسته شدم..
دستمو بین موهام کشیدمو با بیحوصلگی گفتم:
- اگه کاری ندارین من برم !
- تشریف داشتین حالا.... شام در خدمتتون بودیم !
- قبلا صرف شده.... خداحافظ !

منتظر جواب نشدمو از اتاقم بیرون رفتم...
سوار ماشین شدمو یه راست به سمت خونه ام رفتم !
رسیدن به خونه همان و ولو شدن روی تخت همان !
یه دل سیر خوابیدم...
کم خوابی صبحم جبران شد..
ساعت شش بعد از ظهر بود که بیدار شدم..
کمی سرم درد میکنه !
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم..
تو دارو ها دنبال قرص سردرد گشتم..
اه !
لعنتی ... نیست..
تموم شده !
حوصله ی بیرون رفتن از خونه رو هم ندارم...
شاید نگهبان داشته باشه !
تلفنو برداشتمو شماره گرفتم..
با اولین بوق جواب داد
- بله ؟
- مش سلیمون !
- سلام آقا !
- سلام... یه قرص سر درد داری برای من بیاری ؟
- سرتون درد میکنه ؟
میخواهید ببرمتون دکتر ؟
- فلج نشدم که کسی ببرتم...
چیز خاصی نیست... با قرص خوب میشه..
اگه داری بیار بالا !

بدون حرف دیگه ای گوشیو قطع کردم..
روی کاناپه دراز کشیدمو دستمو روی پیشونیم گذاشتم...
چقدر گرمه !
با بی حوصلگی لباسمو در آوردمو پرتش کردم رو زمین...
آخیش !
اینطوری بهتر شد..
سلول هام داشتن خفه میشدن !
خیلی گرمایی ام !
با اینکه فصل پاییزه ، هنوز لباس خنک میپوشمو اکثراً

1400/04/29 21:27

لخت میخوابم...
از راه اومدم حواسم نبود لباسم در بیارم ، حسابی پختم !
این سر درد چرا خوب نمیشه ؟ !

نگار :

خیلی خسته شدم..
امروز کلاسم زودتر تموم شد..
میخواستم برم دنبال خونه ..
ولی اصلا حس و حالشو نداشتم ..
این بود که اومدم خونه !
این مدت فشار عصبی زیاد داشتم ، امشبو استراحت میکنم و از فردا میرم !
وارد ساختمون شدم...
با دیدن مش سلیمون لبخند زدمو کمی بهش نزدیک شدم
- سلام مش سلیمون !
- سلام خانوم ، خسته نباشین !
- شما هم خسته نباشین !
- بالا تشریف میبرین ؟
- با اجازه اتون !
- اختیار دارین... فقط..
- فقط چی ؟
- جسارته... ولی یه زحمتی براتون داشتم !
- این حرف ها چیه ؟
شما رحمتین !
امرتونو بفرمایید !
- واحد 12 گفته برم پارکینگ کارم داره... خیلی هم عجله داشت..
از طرفی هم...
- بگین ، چرا انقدر مکث میکنین ؟
- از طرفی آقا گفتن قرص براشون ببرم... خواستم اگه زحمتت نیست شما...
- من ببرم ؟
- شرمنده !
- دشمنتون شرمنده باشه !
حالا آقا کی هستن ؟
آقای همون واحد 12 ؟
- خیر خانوم.... آقای مهندس کاویانی !

با شنیدن اسمش وا رفتم...
الانم وقت تعارف به مش سلیمون بود ؟ !
حالا من باید برم روی نحس اون دیو دو سرو ببینم !
خواستم بگم نمیرم که دیدم بسته ی قرص ژلوفن رو مقابلم گرفته و با شادی داره نگاهم میکنه !
دلم نیومد دستشو رد کنم و بگم نمیبرم !
گناه داشت...
به جهنم... به اون ایکبیری نگاه نمیکنم !
بسته رو گرفتم ...
به سمت آسانسور راه افتادم که صداشو شنیدم
- خیر ببینین خانوم ، مونده بودم اول به کار کی برسم !
- خواهش میکنم !


با باز شدن در آسانسور بین رفتن و نرفتن مردد شدم...
نمیدونستم با چه رویی برم و در خونه اشو بزنم..
حتما الان فکر میکنه پولم جور شده و اومدم کرایه رو بدم !
خوبه نرم !
خب اونجوری که زنگ میزنه اون بدبختو مواخذه میکنه !
لعنت بر دل سیاه شیطون !
به طرف واحدش قدم برداشتمو جلوی در نفس عمیق و طولانی کشیدم..
زنگ درو فشردمو منتظر شدم..
چند لحظه بعد در باز شد...
با چشمهایی نیمه باز و موهایی آشفته و بدنی...
اینکه لخته !
وای آرومی گفتمو نگاهمو دزدیدم !
نگاهمو به زمین دوختم..
دقایقی گذشت و صدایی نشنیدم...
گفتم شاید خجالت کشیده و رفته لباس بپوشه !
نگاهمو بالا آوردمو با دیدن بدن عضله ای و بدون پوشش کیان ، که با وقاحت تمام خیره به من ایستاده بود ، دوباره نگاهمو به زمین دوختم...
- تو اینجا چکار میکنی ؟

انقدر هول شدم که یادم رفت برای چی اومدم !
آهان !
یادم اومد..
بسته ی قرص رو به طرفش گرفتم
- اینو مش سلیمون داد گفت بدمش به شما !
- چرا خودش نیاورد ؟
- کار داشتن !
- با مورچه ها حرف میزنی ؟ !

با تعجب نگاهمو بالا گرفتمو

1400/04/29 21:27

به چشم های سزش که رنگ شیطنت گرفته بود خیره شدم !
- بله ؟
- میگم با مورچه ها حرف میزنی که رو زمین دنبالشون میگردی و به زمین نگاه میکنی ؟ !
- اگه کمی مغز داشتین ، می فهمیدین که مخاطب من شما بودین !
- تو هم اگه یه کم شعور داشتی می فهمیدی که وقتی با کسی حرف میزنی باید بهش نگاه کنی !
خوشم نمیاد با من حرف بزنی و نگاهت به درو دیوارو زمین باشه !
- بی شعور اون کسیه که جلوی یه خانوم محترم لخت وایمیسته !
- محترمو خوب اومدی !
ولی کو محترم ؟ !
در ضن نمیخواد ادای اونهایی رو دربیاری که تا حالا یه مرد بی لباس ندیدن !
- کافر همه را به کیش خود پندارد !
- نه به اون نگاه دزدیدنت... نه به این زل زدنت به چشمهای من !
- قرصتو بگیر و کوفت کن ، وقت منو نگیر !
- بی تربیت !
خوب نیست دختر انقدر بد دهن باشه !
میترشی ها !
- آدم بترشه بهتر از اینه که بوی گندیدگیش همه جا رو برداره !
- یعنی من بو میدم ؟ !
- شک داری ؟
- حالیت میکنم....


با این حرفشو اولین قدمی که به سمتم اومد ، تازه یادم اومد که این آدم چقدر میتونه دیوونه و خطرناک باشه !
با این فکر ترس تو همه ی سلول هام نشستو قدمی عقب رفتم...
خودمو منقبض کردمو دست هامو به حالت تسلیم بالا گرفتمو با مظلوم ترین حالت ممکن گفت
- غلط کردم !

دست خودم نبود...
ترس از بی عفت شدن و بی آبرو شدن...
غرور که هیچ ، همه ی وجودتو زیر و رو میکنه !
با بهت نگاهم کردو اخمش غلیظ تر شد...
نگاهشو ازم گرفتو دستشو به سمت دستم آورد..
با ترس دستمو عقب کشیدم که صداش بلند شد
- قرص !

تازه فهمیدم قرص رو هنوز بهش ندادم...
دست لرزونمو به سمتش گرفتم تا قرصشو برداره !
بدون حرفی قرصو گرفت و به داخل خونه اش رفت...
صدای بلند بسته شدن در ، منو به خودم آورد..
اون موقع بود که تونستم حرکتی به بدن منقبضم بدمو به واحد خودم برم !



یک هفته مثل برق و باد گذشت..
یک هفته در به در دنبال خونه گشتم..
یک هفته از سایه ی خودمم ترسیدم...
یک هفته کم خودم گذاشتم تا بتونم بدهیمو بدم...
یک هفته ی بد گذشت...
پول جور شده...
فقط باید برمو تحویلش بدم...
بعد از اون روز دیگه ندیدمش...
خب ، جای شکرش باقیه !
هیچ دلم نمیخواست ببینمش..
اما متاسفانه امروز مجبورم تحملش کنم...
صبح قبل از اینکه برم خونه ی شاگردم، پولشو برداشتمو با قدم های سنگین به سمت واحد روبرویی رفتم !
زنگ درشو با دست های لرزونم زدمو منتظر شدم...
چند دقیقه گذشت ، ولی جوابی نشنیدم...
به ساعت نگاه کردم..
نه صبح !
این موقع روز خوابه !
به جهنم که خوابه !
وقتشه بیدار بشه !
لبخندی رو لبم نشست و با فکری شیطانی ، دستمو روی زنگ گذاشتمو بدون وقفه فشردم...


صدای زنگ غیر قابل تحمل

1400/04/29 21:27

شده...
چشمهامو بستمو با لبخند کارمو ادامه میدم...
صدای محکم باز شدن در ، و بلافاصله داد کسی بلند شد
- دیوونه!
چه غلطی داری میکنی ؟ !
زنگ سوخت... مگه تو عقل نداری ؟
زنگ به درک !
اول صبحی بد خوابم کردی !


با شنیدن صدای عصبانیش ، فهمیدم که نقشه ام با موفقیت انجام شده !
لبخندم عمق گرفت ودوتا دندون پیشم نمایان شد...
چشمهامو باز کردمو با دیدن قیافه ی بهم ریخته اش عمق ماجرا رو درک کردم...
- سلام ، صبح بخیر !
- چه سلامی ؟ !
اول صبحی سر آوردی ؟
- بهتر نبود یه چیزی بپوشین ، بعد درو باز میکردین ؟ !
- من راحتم ، هرکس ناراحته.. هری !
- بی شخصیت !
- باز اومد با این زبونش نیش بزنه !
کارتو بگو !

در حالی که حواسم بود نگاهم به بدنش نیوفته ، پولو مقابلش گرفتم
- اینم اجاره ی ماه قبل !
برای این ماهم به موقع پرداخت میکنم و بعدشم که میرم جای دیگه !
با اجازه !
- مجبور نیستی بری !
- برم راحت ترم !
- منم راحت میشم !

حرفشو نشنیده گرفتمو به راهم ادامه دادم !
پسره ی پروی بی خاصیت !
کثافت..... عوضی....
تمام طول مسیرو به فحش گفتن به کیان پرداختم..
وقتی خونه ی شاگردم رسیدم ، دلم خالی شده بود...
دیگه حرفی باقی نمونده بود که کیانو ازش بی بهره گذاشته باشم !
تا ساعت هشت کلاس هام طول کشیدن...
بعد از کلاس به چند تا بنگاهی که سپرده بودم برام خونه پیدا کنن سر زدم ..
یکی دوتا شون بردنمو چندجا رو نشونم دادن...
اما هیچ کدومشون در حد خونه ی خودم نبودن !
حتی اجاره اشونم بیشتر بود..در صورتی که متراژشون کمتر بود ..
با نا امیدی به سمت خونه ام راه افتادم...
اگه اینطور باشه باید از این منطقه صرف نظر کنم و برم چند منطقه پایین تر !
اونجوری رفت و آمد برای شاگردهامم سخته !
خدایا چکار کنم ؟ !


ساعت یازده بود و من به سر کوچه امون رسیدم...
تمام کوچه تاریک و خلوت بود..
تنها عیب این محله ، همین بود..
سوت و کور و تاریک !
حتی یه پرنده هم پر نمیزنه !
سعی کردم به خودم امیدواری بدم که ترسی نداره و اتفاقی نمیوفته...
از کنار پیاده رو داشتم میرفتم که ماشینی وارد کوچه شد...
با نزدیک شدن به من سرعتش کم شد...
حس کردم، سرعت ماشین به حداقل ممکن رسیده !
قدم هامو تندتر کردم که صدای پسری رو شنیدم
- آی خانوم خانوما !
بفرمایید در خدمت باشیم !
- .........
- زبون نداری یا ناز میکنی ؟
- ........
- ما صبرمون کمه ها !
با زبون خوش بیا خوشگل خانوم !


مردک عوضی !
از صداش داد میزنه که مسته !
خوشگل ؟
هه !
تو این تاریکی که من از کنار دیوار میرم و فقط سایه ام پیداست ، چطوری قیافه امو دیدن ؟ !
فقط دنبال یه طعمه برای دریدنن !
- نمیای ؟
- .....
- بزن کنار شاهرخ !
- ....

ماشینشون ترمز

1400/04/29 21:27

کردو صدای باز شدن درشو شنیدم...
ترسم صد برابر شد...
قدمهامو تند تر کردم که دسته ی کیفم کشیده شد...
سعی کردم کیفمو آزاد کنمو به راهم ادامه بدم...
اما پسره جلوی راهم سبز شد..
- مادمازل افتخار همراهی نمیدن ؟ !
- برو گمشو !
- اوووو، پس زبونم داری....بریم که خیلی باهات کار دارم !
- برو عقب !
- شاهرخ !
- جونم ؟
- صداش میلرزه !

هر دوشون به دنبال این حرف ، بلند بلند خندیدن !
یعنی ترسیدن یه دختر بی پناه ، انقدر خنده دار و لذت بخشه ؟ !


باز صدای چندش آورش بلند شد..

- دستشو بگیر بندازش تو ماشین !

با شنیدن این حرف از راننده، شروع کردم به جیغ و داد کردن...
- کمک !
کمکم کنین !

شونه هامو گرفتو سعی کرد منو به سمت ماشین ببره !
آسمون رعدو برقی زد و بارون شروع به باریدن کرد...
شونه های نحیفم زیر دستهای بزرگش توان مقاوت نداشت...
فقط دعا میکردم یکی کمکم کنه ، یا رعدو برق بخوره بهشو در جا بمیره !
شدت بارون هر لحظه بیشتر میشد...
هر دو خیس خیس شده بودیم..
هر دو بازومو گرفتو منو به طرف ماشین کشید...
دوباره جیغ کشیدم..
- ولم کنین !
کــــــــــــمـــــــــــ ــــــــک !

نور ماشینی تو کوچه پیدا شد...
روزنه ای تو دلم روشن شد...
با آخرین توانم جیغ کشیدم !
دستهای پسره روی لب هام نشست...
اما دیگه دیر شده بود...
ماشین با ترمز وحشتناکی ، جلوی ماشین این دوتا مزاحم توقف کرد...
مردی از ماشین پیاده شدو به سمت ما اومد...
- آقا تورو خدا کمکم کنین !
- ولش کن عوضی !

چقدر این صدا برام آشناست...
صورتش تو تاریکی کوچه پنهان بودو فقط هیکل ورزیده اش مشخص بود...
نزدیکمون شدو یقه ی اونی که منو گرفته بودو گرفت !
با اولین مشتی که به صورت پسر مزاحم زد، راننده ی ماشین که شاهرخ نامی بود، از ماشینش پیاده شدو به سمت اون مرد حمله ور شد...
با هم گلاویز شدن...
پسر اولی کف کوچه افتاده بود...
صدای مرد ناجی بلند شد..
- برو تو ماشین !
- .....

نمیدونم چه کاری درسته !
بدون اینکه جوابشو بدم ، نگاهش میکردم..
صورتش پیدا نبود...
پشتش به من بودو مشغول کتک زدن شاهرخ بود..
نگاهم چرخیدو به پسر اولی رسید..
از جاش بلند شده بودو داشت به طرف ناجیم میرفت...
از ترس اینکه بلایی سرش نیاره.... کیفمو که پر از وسایل و کتاب بود و حسابی سنگین شده بودو بلند کردمو به طرفش رفتم...
قبل از اینکه بتونه حرکتی بکنه ، با یه حرکت کیفمو کوبوندم به سرش !
صدای دادش بلند شد...
شاهرخ و ناجیم دست از زد و خورد برداشتنو به سمت ما نگاه کردن...
با چرخیدنشون ، چهره ی ناجیمو که آشاتر از هر آشنایی ، تو این شهر بود برام رو دیدم !
اون......

1400/04/29 21:27

هر دو با تعجب به هم نگاه کردیم..
انگار اونم از دیدن من غافلگیر شده بود...
محو صورت پر اخمش و لباس های خیس شده اش بودم که یه چیز خیلی محکمی خورد توی صورتم...
از درد صورتم جمع شد و به جلوم نگاه کردم...
همون پسر اولی با مشت زده بود تو صورتم..
دستشو عقب برد دومی رو بزنه که از پشت یقه اش کشیده شد..
به پشت سرش نگاه کردم..
کیان با داد کشیدش عقبو با مشتی به صورتش کارشو تلافی کرد..
هر دو با هم درگیر بودنو با من با چشمهای از حدقه بیرون زده بهشون خیره شده بودم...
شاهرخ به کمک دوستش رفتو از پشت به کیان نزدیک شد..
با ترس اسمشو داد زد
- کـــــــــیــــــــان !

با دادم ، کیان چرخیدو قبل از شاهرخ عکس العمل نشون داد و مشت محکمی حواله ی صورت شاهرخ کرد..
بعدم رفت سراغ اون یکی....
خشمش بیشتر و زورش چند برابر شده بود...
انقدر بهشون زد که داشتن از حال میرفتن..
با هر ضربه ای که اون ها میزدن ، کیان سه تا بهشون میزد...
شاهرخ که روی زمین افتاده بود، از جا بلند شدو به سمت ماشینش رفت...
ماشینو روشن کردو صدای دوستش زد...
دوستش هم از زیر دست کیان فرار کردو سوار شد...
من پشت ماشین اونها ایستاده بودم و بی توجه به اون دونفر نگاهم خیره به کیان بود...
یک دفعه با دادی که کیان زد ، سرمو بلند کردمو به پشت سرم نگاه کردم...
ماشین اون دو نفر روشتن بودو با صدای گاز وحشتناکی داشت به سمت عقب ، یعنی به طرف من میومد...
تا بخوام عکس العملی نشون بدم....جسم خیس و نحیفم اسیر بازوهای قدرتمندی شد و به اندازه ی یک قدم بلند از جای اولم فاصله گرفتم...
بدنم در حال لرزش بود...
صدای قطرات باران و صدای کوبنده ی تپش های قلبی با هم آمیخته شدن !
با صدای دور شدن ماشین اون مزاحمها ، سرمو بلند کردم تا این آرامش شیرین رو بیشتر درک کنم..
انگار از مکان و زمان جدا شدمو تو خلسه ی شیرینی فرو رفتم...
شیرینی حاصل از یک حمایت...
شیرینی تنها نبودن...
بی پناه نبودن...
سرمو از روی سینه ی محکمش بلند کردمو نگاهمو به صورت خیسش دوختم..
موهاش خیس شده بودنو ریخته بودن تو پیشونیش...
اخم قشنگی مزین چهره اش شده بود...
خیره شدم تو نگاهی که جنگل سبزش تاریکتر از همیشه بود..
تاریک و رعب آور...
اما اونقدر قشنگ بود که دلم نخواد نگاه ازش بگیرم...

با احساس محکمتر شدن دست هاش فشاری بیشتری به کمرم ، وضعیتمو درک کردم...
درک کردم ، منی که تا حالا دستم هم به نامحرم نخورده و نذاشتم دستی به نوک انگشتم بخوره..
حالا... اینجا.... تو آغوش امن این نامحرم چکار میکنم ؟ !
چرا دلم میخواد از عقلم نافرمانی کنه و سرم میخواد روی سینه ی این مرد فرود بیاد ؟ !
سعی کردم واقع بین باشم و از این

1400/04/29 21:28

موقعیتت پیش اومده فرار کنم...
نگاه از چشم های خیره ای که تو جزء جزء صورتم در حرکت بود گرفتمو ، دستمو سپر کردمو روی سینه اش فشار خفیفی ایجاد کردم...
انگار به خودش اومد که تکون شدید خورد و حصار دست هاش از دورم باز شدن !


کیان :

تازه به خودم اومدمو دیدم بدجوری دلم میخواد اون همه ظرافتو تو خودم حل کنم...
وقتی فشار دست هام بیشتر شده بود، فهمیدم این دختر با همه ی اقتدار و غرورش خیلی هم شکننده ست..
وقتی نگاهش خیره تو نگاه خواستارم شد.... هیچی بجز تصاحب اون قهوه ای شفاف برام مهم نبود..
اگه دست هاش مانع از فشار بیشترم نمیشد ، معلوم نبود حرکت بعدیم چی میتونست باشه !
تا حالا نشده بود جلوی دختری اینجوری کم بیارم و بد تر اینکه از عکس العمل خودم و اون بترسم...
یه حرکت اشتباه میتونه معنی حذفمو بده !
نمیخوام شروع نکرده حذف بشم...
دست هامو عقب کشیدمو ، آب گلمو قورت دادم...
با شصتم به گوشه ی لبم کشیدم و نگاه از صورت غرق آبش گرفتم...
عصبانیتم بیشتر شدو با صدایی که بی شباهت به داد نبود گفتم
- معلوم هست تا این موقع شب کدوم گوری بودی و چه غلطی میکردی ؟ !

با بهت نگاهم کرد...
شاید چند ثانیه طول کشید تا حرفمو درک کنه...
بعد با صدایی بغض دار جوابمو داد
- دنبال خونه بودم....

دلم به حال تنهایی و مظلومیتش سوخت...
بیشتر دلم برای این سوخت که مسبب این شب پر خطر خودم بودم...
عصبانی تر از قبل شدم و تلخ تر !
- انقدر واجبه که تا نصفه شب تو خیابون ها پرسه بزنی و آخر سر گیر چند تا مست بی همه چیز بیوفتی ؟ !
هیچ میفهمی اگه من نمیرسیدم چی میشد ؟ !
تا حالا تیکه پاره ات کرده بودن !
توی نیم وجبی چطور میخواستی در برابر اون دوتا مقاومت کنی ؟ !
- خیلی وقت ها این موقع برگشتم خونه ، ولی تا حالا.... تا حالا از این اتفاق ها نیوفتاده بود !
- برای اینکه امشب پنجشنبه ستو بساط پارتی اینجا فراوونه !
برو تو ماشینن !

اشکشو پاک کرد و مردد نگاهش بین من و ماشین گردش کرد....
- نشنیدی ؟
میگم برو تو ماشین ، نکنه میخوای نفر بعدی بیاد هدفشو عملی کنه ؟ !


به سمتم براق شدو با همون صدای دورگه و بغض دارش جوابمو داد
- خیلی خوشتون میاد تیکه بندازین و زخم زبون بزنین ؟ !
حالا نه اینکه خودت بهتر از اون هایی !
هر کی ندونه من که میدونم چکاره ای و کثافت کاریات بیشمارن !


با این حرفش تا ته وجودم سوخت...
یعنی اون منو با این دزدهای متجاوز یکی میبینه ؟ !
منی که تا حالا به زور دستم هم به دختری نخورده !
آره دیگه !
یکی میدونه که میخواد از اون خونه فرار کنه و از دستت راحت بشه !
نگاه و دلم دلخور شد...
به سمت ماشین رفتمو در همون حال گفتم
- به هر حال نه به

1400/04/29 21:28

زور ، و نه در کل به هر دختر بی ریخت و بد قیافه ای دست نمیزنم....تو هم اگه میخوای تا خونه سالم برسی سوار شو ، در غیر این صورت پیاده بیا تا ماشین بعدی از خجالتت در بیاد !

بدون اینکه نگاهش کنم ببینم حرفم چه تاثیری روش گذاشته در ماشینو باز کردمو سوار شدم...
با زدن استارت ماشین ، در کنار راننده باز شدو با سری افکنده سوار شد...
به فرمون حرکتی دادمو زیر چشمی نگاهش کردم ...
مژه های بلند و فرش خیس شده بوده و از همیشه پر پیچ و تاب تر بود....
موهای خرمایی رنگش از زیر شالش بیرون ریخته بودنو دور صورتشو قاب گرفته بودن..
بینی کوچیک و خوش حالتش که نشون میداد جراحش فقط خدا بوده کمی سر بالا بودو آدمو ترغیب به گرفتنو فشردنش میکرد...
لب هاشو روی هم میفشرد و چونه ی کوچیکش لرزون بود....
کاملا معلوم بود که بغض کرده و دلگیره !
وقتی تلخ میشم ، با هیچ عسلی شیرین نمیشمو تیر زهرآگینم به جون هر کسی فرو میره !
تو پارکین ماشینو پارک کردم...
نگاهمو به صورتش دوختم...
نگاهش به دستهای به هم فشرده اش بود...
انگار هنوز متوجه رسیدنمون نشده بود...
دستمو پیش بردمو روی دستش گذاشتم....
تکون شدیدی خورد و از فکر بیرون اومد...
نگاهشو بالا کشیدو تو چشم هام متوقف شد...
قهوه ای چشم هاش شفاف شده بودو خواستنی !
یه قهوه ای خوش رنگ !
صاف و ساده ، با خطی مشکی به دور عنبیه اش !
با وجود سرخ شدن سفیدی چشم هاش ، زیباتر شده بود.. و صد البته... خواستنی تر !
رنگ نگاهش عوض شدو با شتاب به سمت دستهامون رفت...
سریع تر از اونچه که فکرشوکنمو دستشو از زیر دستم بیرون کشیدو نگاهش اینبار زمینو نشونه گرفت !

با لحن آروم و مهربونی ازش پرسیم
- خوبی ؟
- ب...بله !
ممنون از زحمتی که کشیدید !

از ماشین پیاده شدو با قدم های تندی به سمت آسانسور رفت...
منم پیاده شدمو دنبالش راه افتادم..
با رسیدنم ، رد آسانسور باز شد...
اول اون داخل شد و بعد من...
میدونستم در حضورم معذبه ، ولی دلم میخواست بیشتر باهاش باشم !
نگاه نا فرمانم مدام روی صورتش چرخ میخورد...
با وجود نور اینجا کبودی صورتش واضح تر بود...
دستم بالا اومد و به کنار صورتش رسید...
با ترس سرشو عقب کشیدو نگاهم کرد...
لبخند خسته ای زدمو با انگشت اشاره ام به کبودی اشاره کردم
- جاش کبود شده.... باید یخ بذاری روش !
- رفتم خونه میذارم !
- میتونی ؟..... میخوای من ...بیام..
- نـــه !
یعنی .. یعنی ..مزاحم نمیشم ، خودم میتونم !
- نمیخوای مزاحم بشی ... یا میترسی من مزاحمت بشم ؟
- این چه حرفیه ؟
منزل خودتونه ...ولی......
- ولی خوشت نمیاد یه پسری مثل من ، این موقع شب بیاد خونه ات !
درسته ؟
- بله !
از اینکه به زحمت انداختمتون معذرت

1400/04/29 21:28