607 عضو
میگی...؟؟اگه من دنبالش بودم الان زنش بودم..من خودمو کشیدم کنار و دست رد به سینه اش زدم که شوهر تو بشه....اکه من دنبالش بودم چرا داره میره دنبال یه زن دیگه...؟؟؟
هاشم گفت:بچه رو بزار زمین داره سکته میکنه،قبوله من از این خونه نمیرم اما تو هم نباید دیگه این بچه رو اذیت کنی....
معصومه گفت:حق نداری با اون زن عقد کنی..؟؟هاشم گفت:باشه همون صیغه ام میمونه...
معصومه گفت:نخیر مگه من خرم...کلا باید قید اون زن رو بزنی...؟؟ وگرنه پیداش میکنم وبا همین چاقو تیکه تیکه اش میکنم....
هاشم گفت:باشه با اون زن بهم میزنم ،مرده شور این زندگی و تورو ببرند.،...سگ بهتر از من زندگی میکنه....
معصومه گفت:زندگیت مثل هر چی هم باشه باید با من زندگی کنی.....
ادامه دارد....
#دعا_نویس
#پارت_بیست_چهارم
من با مامان میخواستیم بریم خونمون که معصومه جلومو گرفت و گفت:الهام جیگرتو خون میکنم،میشم ملکه ی عذابت....
گفتم:اونوقت چرا؟؟؟
گفت:چون تو میدونستی من عاشق هاشم هستم چراعشقمو از چنگم در اوردی...؟؟؟هیچ کی یه بچه یتیم رو نمیگیره میخواستی با شوهر من ازدواج کنی؟؟؟
گفتم:معصومه تو مریضی ،نمیفهمی چی میگی...من بترشم شرافت داره به اینکه با خودکشی و تهدید شوهر کنم...اصلا تو در حد من نیستی ....
از اون شب به بعد روزگار من تو اون ساختمون سیاه شد....هر روز تو راه پله معصومه یه جورایی اذیتم میکرد ،موهامو میکشید و فحشهای بد میداد..البته منم جوابشو میدادم....به همه ی فامیل گفته بود مراقب شوهراتون باشید چون الهام شوهر دزده....
یه بار که شدید دعوامون شد بابابزرگ منو کشید خونمون و بهم گفت:منو حلال کن دخترم...یعنی معصومه و هاشم هم باید مارو حلال کنه...
گفتم:بابابزرگ !اگه چند سال پیش از این خونه میرفتیم الان این دعواها نبود،اجازه بده ما از اینجا بریم....
بابابزرگ گریه کرد و گفت:دوست ندارم برید اما هرجور راحتید....
مامان خونه رو گذاشت برای فروش ...بابابزرگ گفت:خودم میخرم شاید یه روز الهام خواست برگرده براش نگه میدارم....
خونه رو به بابابزرگ فروختیم و پولشو گرفتیم ورفتیم خونه ی عزیز...
عزیز که پیر وتنها شده بود خیلی خوشحال شد ،حتی دایی ها و خاله هام هم خوشحال شدند چون دیگه نگران مادرشون نبودند...
موقع اسباب کشی فقط بابابزرگ و مامان بزرگ بدرقمون کردند...وقتی سوار ماشین میشدیم هاشم اون سمت خیابون نگاهم میکرد....
اون لحظه فکر کردم هاشم منم دوست نداره چون اگه دوست داشت به عشقش پایبند میموند نه اینکه با همه ی دخترا و زنها باشه....
وسایلمونو خونه ی عزیز چیدیم واضافه ها رو تو انباری گذاشتیم....
من ترم ششم بودم و دوره امو تو بیمارستان کودکان میگذروندم که نگاههای آقای دکتر بخش رو م سنگینی میکرد،..دکتری که تو بخش ما همه ی دخترا عاشقش بودند ...از بچه ها شنیده بودم خانمش فوت شده و یه دختر بچه ی 5ساله داره......
کم کم یخم با آقای دکتر باز شد و باهم قرار گذاشتیم و تو کافی شاپ همدیگر رو دیدیم....من همه چی رو در مورد محمد(دکتر)به مادرم گفته بودم....
محمد 13سال از من بزرگتر بود...قرار شد مدتی باهم آشنا شیم...بعد قرار ازدواج بزاریم...
بهش گفتم:دخترتم قرار با ما زندگی کنه..؟؟
گفت:دخترم جز من کسی رو نداره ،من از دخترم جدا نمیشم...
گفتم:پس اجازه بده قبل از ازدواج باهاش آشنا بشم....من عاشق بچه ها هستم فکر کنم بتونم دلشو بدست بیارم...
دیدارهای بعدی دخترشم باخودش اورد...دختری با موهای فرفری و
چشمهایی شبیه باباش...اول خجالت کشید و پشت باباش قایم شد ولی بعد که محبت منو دید اجازه داد وارد دنیاش بشم.........
عاشق محمد نبودم اما میتونستیم به هم تکیه کنیم...
من همه چی رو در مورد هاشم و خودم به محمد گفتم تا حرف ناگفته ایی در گذشته نداشته باشم.....
محمد اظهار تاسف کرد از تفکرات بزرگترا و بعد خوشحال گفت:اکه اون اتفاقات نمیفتاد تو الان پیش من نبودی....
ادامه دارد.....
#دعا_نویس
#پارت_بیست_پنجم
بعد از مدتی که با دختر محمد، ساحل اوکی شدم ...محمد گفت:بیام خواستگاری چون ساحل هی سراغتو میگیره و دوست داره تو پیشمون باشی.....و مامانش بشی...
از حرفهاش قند تو دلم اب میشد....
یه روز که از بیمارستان اومدم دیدم مامان نیست...از عزیز سراغ مامان رو گرفتم که گفت:بابابزرگت زنگ زد رفت اونجا....بعدازاینکه مامان اومد تعریف کرد :انگار ملیحه حامله شده و اومد سراغ هاشم و دعوا راه انداخته که باید بیاد بالاسر بچه اش....یه ماه دیگه بچه بدنیا میاد..........
گفتم:شوخی نکن مامان..!!!!تنها اومده بود....؟؟؟
مامان گفت:نه با مادر وبرادرش....یه جیغ وداد و آبرو ریزی راه انداخته بودند بیا و ببین.....
گفتم:حالا چی میشه مامان...؟؟؟
گفت:اقا هاشم مجبوره بچه رو به گردن بگیر و تا اخر عمر خرج و مخارجشو بده....ملیحه قشنگ معلوم بود که 40سال به بالاست...اما بازم با اون وضعیت حاملگیش بازم خیلی خوشگله....
شب مادر بزرگم زنگ زد و با مادرم درد ودل میکرد(دوری و دوستی)و میگفت:طفلک هاشم از برادرای ملیحه کلی کتک خورده....
مامان گفت:معصومه چیکار میکنه؟؟؟
مادربزرگ گفت:فقط نشسته و مثل دیونه ها خیره شد و نگاه میکنه....قراره قبل از بدنیا اومدن بچه هاشم ملیحه رو عقد کنه و بیاد تو واحد شما زندگی کنه....اینجوری حداقل هاشم شبها بیرون نیست...
مامان گفت:نگران معصومه ام چرا این بچه رو نمیبرند روانپزشک...؟؟؟
مادربزرگ میگفت:ملیحه اومد و یه دختر داره ویه پسر بزرگتر از هاشم ...الان همش تو خونه دعواست .،اما هاشم دیگه موش شده چون جرات مخالفت با ملیحه رو نداره آخه هم پسرش و هم برادراش پشتش هستند....تو محل دیگه ابرومون رفته و انگشت نمای همسایه ها شدیم.....
محمد اصرار داشت زودتر بیاد خواستگاری ...با مامان درمیون گذاشتم ...یه شب محمد زنگ زد به مامان و قرار خواستگاری گذاشت اما مامان گفت :اجاره بدید با پدربزرگش مشورت کنم و اجازه بگیرم چون اختیار دار نوه اش ایشون هستند.....
قبل از خواستگاری به پیشنهاد مامان رفتیم مشاوره چون من تجربه ی زندگی نداشتم اما محمد 8سال زندگی مشترک داشته و بچه داشت...بعداز مشاوره مطمئن شدیم که بدرد هم میخوریم....
بازم قبل از خواستگاری یه مدت باهم بیرون رفتیم تا از اخلاقیات هم باخبر بشیم....این وسط یه بار موقع برفی بازی خواهر زن محمد رو دیدیم که خیلی بد با من حرف زد و گفت:چون محمد پولدار و اسم و رسم دار هست توی کوچولو میخواهی گولش بزنی وگرنه عاشقش نیستی...
یه بار هم هاشم رو با پسر کوچولوش و ملیحه دیدیم و وقتی معرفی شدیم ملیحه با یه حس حسادت گفت:الهام الهام پس شمایید....
من دیگه برام مهم نبود...
روز ولنتاین
که اصلا من یادم نبود محمد برام یه پالتو گرونقیمت و خرس و ساعت گرفته بود ،اون روز خیلی روز خاصی برامون بود....
یه روز هم قرار شد برم خونه ی مامان محمد تا اونا با من آشنا بشند....
یه تیپ رسمی زدم و یه جعبه شیرینی هم خریدم و رفتم....اینقدر استرس داشتم که دستای محمد رو هی فشار میدادم....
محمد میگفت:چته؟؟مگه داری میری مسابقات المپیک...؟؟؟
وقتی خونشونو دیدم تازه با اختلاف طبقاتی خودمونو محمد پی بردم ...واقعا پولدار بودند،..خونشون رو فقط تو فیلمها دیده بودم.........
زن داداش محمد ازم پرسید:چند سالته خانم خوشگله..؟؟؟گفتم:23....
مادر محمد گفت:برای پولای پسرم نقشه داری یا عنوانش..؟؟
محمد میخواست به مادرش چیزی بگه مه زودتر از اون من گفتم: خودم پرستار بیمارستانم و دستم تو جیبمه..یه خونه ومغازه هم از بابام به ارث رسیده احتیاجی به پول ندارم...
ادامه دارد ....
#دعا_نویس
#پارت_آخر
خواهر کوچیکه ی محمد گفت:تو پدر نداری..؟؟؟گفتم:نه،ایشون 12سال پیش فوت شدند....مادرم منو تنهایی بزرگ کرده...
گفت:پدر نداری پس چطوری میخواهی جهاز دهن پر کن در حد اعتبار برادر من بیاری..؟؟؟
محمد با اخم گفت:خونه ی من به اندازه ی کافی وسایل داره و احتیاجی به وسایل جدید نداریم........
خواهرش گفت:ولی باید حداقل سرویس خواب و مبل و پرده و غیره رو عروس بیاره...
گفتم:ازدواج کنیم میارم،اونم از با کیفیت ترینشو....
یهو ساحل از اون سمت سالن منو دید و دوید سمتم و گفت:سلام الهام جون.....بغلم کرد و بغلش کردم ،بعد گفت:بریم بیرون رو ببینیم...گفتم :حتما بریم دختر خوشگلم...
مامان محمد گفت:میخواهی پیش خودتون بچه رو نگه داری یا میسپاری به ما...؟؟؟
گفتم:ساحل باید پیش پدرش زندگی کنه...
محمد گفت:عزیزم بلند شو بریم من شیف دارم....
محمد منو برد خونشون و اونجا تو سالنی که با گلبرگها تزیین شده بود ازم با یه حلقه ی پراز نگین خواستگاری کرد و کلی سوپرایز دیگه....انگار خواب میدیدم...
وقتی حلقه رو به مامان نشون دادم و همه ی ماجرا رو تعریف کردم هر دو گریه کردیم....
دو هفته بعد با حضور مادربزرگها و پدربزرگم وخانواده ی محمد تو خونمون مراسم خواستگاری انجام شد.....
مراسم عقدم خانواده ی عمه وعمو هم اومده بودند وحرص میخوردند چون محمد هزارتا سکه مهریه ام کرد....زیر زبونی سویچ یه ماشین بهم کادو داد....
مامان هم یادگاری عشقشو که زنجیر و پلاک بود بهم داد....
ساحل هم یه جفت گوشواره داد که همونجا با وجود سرویس طلایی که داشتم بازم تو گوشم انداختم،محمد خیلی خوشحال شد که باعث خوشحالی ساحل شدم....
خدارو شکر خانواده ی محمد رسم شب زفاف نداشتند و با ارامش کنار محمد بودم....
محمد کمک کرد لباسهامو در اورد و از پشت بغلم کرد و بوسم کرد اما نتونست رابطه برقرار کنه.... محمد اصلا به من دست نزد و خوابید....
بعداز ازدواج اصلا محمد شور و شوق اوایل رو نداشت و شبا بیشتر وقتشو با ساحل سر میکرد ...
محمد هر شب دوست داشت رابطه داشته باشه اما نمیشد و معذرت خواهی میکرد و میگفت:نمیدونم چرا اینجوری شدم...؟؟؟
چند ماه از ازدواجمون گذشت اما ما اصلا خوشبخت نبودیم چون هنوز من باکره بودم و محمد نمیتونست رابطه برقرار کنه واعصابش از من بیشتر خرد بود و میگفت:بهت نزدیک میشم بدم میاد ولی دور که هستم دوستت دارم ....
یکسال گذشت و من بخاطر ساحل نمیرفتم بیمارستان بیشتر خانه داری میکردم....از مشکلمونم به کسی چیزی نمیگفتم....چند تا دکتر هم رفتیم گفتند محمد مشکلی نداره...کم کم هر دو خانواده صداشو در اومد که الهام چرا بچه دار نمیشه....؟؟؟
مجبور شدم به مامان
مشکلمونو گفتم و مامان رفت پیش دعا نویس و اونجا فهمید رو محمد قفل سنگینی دعا نوشتند....مامان چند جا رفت و همینو گفتند که قفل بند و جدایی و طلاق رو ی بچه هاتون هست که فقط اون دعا نویسی که نوشته میتونه بازش کنه....
کار ما کم کم داشت به طلاق میکشید،چون حس زناشویی تو خونمون نبود....
یه روز مامان یاد قفل بند هاشم افتاد و رفت اونجا و فهمید زن عمو و عمه محمد رو قفل بند کردند و مامان بیشتر از پولی که بابت قفل بند داده بودندپول داد و قفل رو باز کرد....و اومد خونمون کل دعاها رو از خونه پیدا کرد و جمع کرد....
اون شب با تمام عشق رابطه ایجاد شد و علاقمون مثل سابق شد...و دوباره خوشبختی به ما لبخند زد....
یه روز صبح مامان زنگ زد و گفت:زود بیا خونه ی بابا بزرگ ، اتفاق خیلی بدی افتاده ،...وقتی رفتم دیدم هاشم و معصومه مردند....قیامتی بود اونجا ....بعدا فهمیدم که معصومه شب هاشم رو به زور میبره واحد خودش و بهش قرص خواب میده ،بعداز خواب با یه چاقو میزنه رو قلبش و بعد رگ دست خودش رو هم عمیق میزنه ...صبح همه متوجه فوتشون میشند...
روزهای خیلی سختی بود خیلی سخت ...تمام خاطراتم با معصومه و هاشم جلوی چشمم بود...مرتب معصومه رو صدا میکردم واشک میریختم و میگفتم بلند شو .....
بعداز مراسم ختم ملیحه هم تمام حق و حقوقشو میگیره و میره...زن عموم سه ماه بعداز دخترش فوت میشه ....
بالاخره به روال زندگی برمیگردیم وخدا بهم یه دختر خوشگل میده که ساحل اسم خواهرشو سحر میزاره...
در حال حاضر بچه ی دوم رو بار دار هستم و از وقتی مامان هم با ما زندگی میکنه( چون عزیز فوت میشه) واقعا احساس خوشبختی میکنم🙏🙏🙏
پایان
پایان داستان
امیدوارم موردپسندتون بوده باشه🤗
❤❤:
جلد اول_ خاطرات خسرو
#باغ_مارشال_1
بخشی از مجله ابزرور اختصاص به زندانیانی داشت که از زندان بریکستون لندن آزاد میشدند و در صورت تمایل به
مصاحبه تمام و یا قسمتی از زندگی و دلیل جرم و دوران محکومیتشان د رماهانامه به چاپ میرسید.
چون کیسکه بعد از 02 سال محکومیت میخواست آزاد شود ایرانی بود و من ایرانی بودم.از طرف سردبیر مجله
انتخاب و برای مصاحبه با او عازم زندان بریکستون شدم.ساکنان محله بریکستون اغلب سیاه پوست و فقیر
هستند.زندان درست در ضلع جنوبی خیابان)آتالنیتک( واقع بود.اتومبیلم را به فاصله 022 متری زندان پارک کردم
و قبل از ساعت 8 شب خودم را به مسئولین زندان معرفی کردم و بعد از تشریفات اداری برگ اجازه ورود برایم
صادر شد.
برای پرسنل اداری زندان ورود خبرنگاران و مصاحبه با زندانیان تازگی نداشت اما برای خبرنگاری مثل من که اولین
بار بود قدم در آن محیط میگذاشتم جالب بود البته اجازه نداشتم وارد ساختمان اصلی شوم ولی از در و دیوار و برج و
بارو و مامورین خشن آنجا میتوانستم حدس بزنم داخل آنجا چه میگذرد.
پس از موافقت ریسس دایره زندان به سالن بزرگی که مخصوص ترخیص زندانیان بود راهنمایی شدم که یک افسر
جوان و چند گروهبان پرسنل آنجا را تشکیل میدادند.
همه آنها با چهره هایی خشن و اخم آلود پشت پیشخوان ویترین مانندی که فقط سینه وسرشان را میدیدم نشسته
بودند.به محض ورود من چهره شان درهم رفت و از نگاهشان مشخص شود که دل خوشی از خبرنگاران ندارند.
مدتی از ورود من نگذشته بود که محکومی را وارد سالن کردند.او چهل و هفت هشت ساله بنظر میرسید .قدی بلند و
چشمانی درشت و ابروهایی پهن و بهم پیوسته و مشکی داشت.موهایش از مرز جوگندمی گذشته بود و به خاکستری
بیشتر میماند و از صورت استخوانی و اندام تکیده و رگهای برجسته پشت دستش معلوم بود که دوران سختی را
پشت سر گذاشته اما اینها ذره ای از صلابت و تیپ برازنده اش کم نمیکرد.
وسایلی که همراه داشت فقط مقداری اوراق بود که داخل پوشه ای بنددار بود.
گروهبان مدتی او را سرپا نگه داشت و سپس از روی شماره اش سراغ فایلی رفت که وسایل زندانیان داخل آن
نگهداری میشد.کیسه پلاستیکی را که نام و مشخصات زندانی رو ی آن نوشته شده بود برداشت و روی پیشخوان
گذاشت پاسپورت شناسنامه گواهی نامه رانندگی یک دفترچه یادداشت و یک کیف پول که دوهزار پوند داخل آن
بود به او تحویل داد.
گروهبان بعد از گرفتن رسید او را نزد افسردی که گویا مسئولیت دایره ترخیص را به عهده داشت فرستاد.افسر
ترخیص مدتی او را معطل کرد و سپس کارت زرد رنگی به او داد و گفت:شما با داشتن
این کارت اجازه دارید فقط 3
ماه در این کشور اقامت داشته باشید و در غیر اینصورت باید )هم آفیس( را در جریان بگذارید.
او با نگاهی غضب آلود به افسر کارت را گرفت و وسایلش را برداشت افسر با پوزخندی به او اشاره کرد که صبر
کند.سپس دو فرم به او داد و با انگشت محل ثبت امضا را به او نشان داد.زندانی آزاد شده با کم حوصلگی فرمها را
ادامه دارد
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_2
امضا کرد میخواست آنجا را ترک کند که دوباره افسر او را مخاطب قرار داد و گفت:پاسپورت شما اعتباری ندارد از
آن کارت خوب مواظبت کنید.
او بدون اینکه کلمه ای به زبان بیاورد وسایلش را برداشت و از در خارج شد.
فوری بدنبالش رفتم به محض اینکه پایش به خیابان رسید انعکاس نور چراغ اتومبیلهایی که در حال رفت و آمد
بودند چنان چشمهایش را ناراحت کردند که مجبور شد با کف دستش بالای ابرویش نقاب بزند.صبر کردم تا
چشمهایش به آن نور که 02 سال از دیدنش محروم شده بود عادت کند بنظر سرگردان میرسید .دائم به چپ و
راست نگاه میکرد و عاقبت مسیری را انتخاب کرد که اتومبیل من پارک شده بود.
خودم را به او رساندم و با خوشرویی سلام کردم و گفتم:من خبرنگارم و از مجله ابزرور ماموریت دارم که اگر مایل
باشید.با شما مصاحبه ای داشته باشم.صورتش را برگرداند من ادامه دادم:ما هر دو ایرانی هستیم و وظیفه خودم
میدانم اگر کاری از دستم بر بیاید کمکتان کنم.نگاهی حاکی از بی اعتمادی بمن انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید
براهش ادامه داد.چند لحظه هر دو ساکت بودیم سپس با حالتی دلسوزانه گفتم:اگر جایی را ندارید آپارتمان من
هست همانطور که میدانید ما ایرانیها هر جا باشیم خلق و خوی مهمان نوازی را داریم.یک مرتبه ایستاد و با عصبانیت
گفت:صبر کنید اول بدانم کجا هستم و چه میکنم و باید چه کنم.
بعد قدمهایش را تندتر کرد و من با اینکه مواظب بودم با سماجتم ناراحتش نکنم گفتم:بمن اعتماد داشته باشید آقا.
در حالیکه صدای بوق و نور چارغ اتومبیلها ناراحتش کرده بودند از گوشه چشم نگاهی بمن انداخت و گفت:گوشهایم
نمیشنوند و اصلا نمفهمم شما چه میگویید.
از اینکه بالاخره او را به حرف آورده بودم خوشحال شدم و با صدای بلند گفتم:همانطور که گفتم من خبرنگارم از
طرفی با شما هموطن هم هستم.
با تکان دادن سرش نشان داد که متوجه منظور من شده است د رهمین موقع به اتومبیلم رسیدیم در اتومبیل را باز
کردم و از او خواهش کردم حداقل تا مرکز شهر او را برسانم با تردید سوار شد و من بدون لحظه ای درنگ سوار
شدم و حرکت کردم.آپارتمان من در محل برامتون انتهای خیابان فولهام بود که از محله
بریکستون تا آنجا حدود نیم
ساعت راه بود و در این فرصت برای اینکه او را به حرف بیاورم بهتر دیدم اول خودم را معرفی کنم.در حالیکه
رانندگی میکردم و او ساکت از پنجره خیابان را نگاه میکرد گفتم:
اسم من سعید است پدرم اهل همدان بود ولی خودم در تهران متولد شدم سال دوم رشته خبرنگاری بودم که به لندن
آمدم و حدود 50 سال پیش مدرک فوق لیسانش خبرنگاری ام را گرفتم و الان حدود 52 سال است خبرنگار
نیوزویک هستم.
یک مرتبه متوجه شدم او سرش را به علامت تاسف مرتب تکان میدهد و در عالم دیگری سیر میکند و اصال به
حرفهای من توجهی ندارد او را بحال خودش گذاشتم.وقتی به خیابان فولهام رسیدم و روبروی آپارتمانم توقف کردم
ناگهان از جا پرید با حالتی مضطرب گفت:کجا هستم شما کی هستید آقا؟گفتم من یک آشنا هستم فقط قصد کمک
به شما را دارم.بالاخره با اصرار و سماجت من روبرو شد در حالیکه از چهره اش میتوانستم حدس بزنم که بمن
مشکوک است دعوتم را پذیرفت....
نویسنده:حسن کریم پور
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_3
همسرم هلن از دیدن غریبه ای که همراه من بود اصلا تعجب نکرد چون زیاد از این مهمانهای ناخوانده به آپارتمان
می آوردم.یعنی گاهی به ایرانیانی برمیخوردم که دلم مینشستند و از آنها خوشم می آمد و به آپارتمانم دعوتشان
میکردم تا بلکه از این راه کمی دلتنگی و دوری از وطن را جبران کنم.
من به هلن یاد داده بودم که چگونه با ایرانیان برخورد داشته باشد.او درسش را روان بود با خوشرویی سلام کرد و
خوش آمد گفت و وسایلش را گرفت و در گوشه ای گذاشت.
هنوز نامش را نمیدانستم تا به همسرم معرفی اش کنم تا آمد بخودش بجنبد او را داخل حمام کرده بودم خوشبختانه
لباس زیر به اندازه او داشتم.وقتی از حمام بیرون آمد برایش نوشیدنی آوردم گیج بود.مات زده به اینطرف و انطرف
نگاه میکرد و البته حق داشت 20 سال زندان زمان کوتاهی نبود .هنوز نمیتوانست باور کند که آزاد شده است و
نمیخواست بفهمد که چرا بدون منظور نسبت به او مهربانم.دخترم تاجی که 4 سال داشت از اتاق بیرون آمد و به
فارسی سلام کرد.او را معرفی کردم .گویی خاطره ای برایش زنده شده باشد از ته دل آهی کشید و سرش را بین
دستانش گرفت.برای اینکه او را به حرف وادار کنم گفتم:شما نمیخواهید حتی اسمتان را بمن بگویید؟
با تشویش گفت:هنوز نمیتوانم باور کنم شما مرا نمیشناسید...
گفتم:باور کنید آقا فقط بعنوان خبرنگار به زندان آمدم.اگر از شما خوشم نمی آمد هرگز شما را دعوت نمیکردم.
او بعد از چند لحظه سکوت گفت:اسم من خسرو اسفندیاری است 20 سال پیش به زندان افتادم و امروز هم آزاد
شدم.
برای اینکه شوخی کرده باشم گفتم:عجب سرنوشت طولانی ای داشتید!همین!
خسرو اشاره به اوراق پوشه کرد و گفت:داستان من مفصل است .تا اینجا همه را در زندان نوشته ام. البته داستان من
هنوز تمام نشده.قصد دارم قصه پرماجرایم را به صورت رمان به رشته تحریر در آورم.
با اجازه او پوشه را برداشتم و باز کردم خیلی خوش خط و خوانا نوشته بود.وقتی مطمئن شدم به آنچه میخواستم
رسیدم سعی کردم بیشتر از او پذیرایی کنم.
بعد از صرف شام او را به اتاقی که مخصوص مهمانان ایرانی بود راهنمایی کردم.به او شب بخیر گفتم و با اشتیاق
سراغ اوراق رفتم.
4 سال بعد کتابی بنام باغ مارشال بدستم رسید که زندگی پر ماجرای خسرو اسفندیاری است.
🔻خاطرات_خسرو:
پدرم بهادر خان از عشایر ایل قشقایی و از طایفه دره شوری بود که سالها پیش زندگی در شهر را به زندگی عشایری
ترجیح داد و ساکن شیراز شد شیرازی که وصفش از زبان حافظ شنیدنی است شهری پر کرشمه و خوبان از شش
جهت...
پدرم مباشر محمد قلی خان قوام شیرازی بود و بر امو باغ خانه زمین کشاورزی و مستغالت او نظارت میکرد و بخاطر
حسن نیست در کار از احترام زیادی برخوردار بود.قوامی ها چندین پارچه ابادی داشتند که بزرگترین آنها سعادت
آباد بود.با قناتها و چشمه های فراوان و زمینهای حاصلخیز و محصولات متنوع کشاورزی.از همه مهمتر اینکه در
حاشیه شیراز-تهران واقع شده بود و بهمین دلیل جمعیت بیشتری از گوشه و کنار جذب آن ابادی میشدند.
رفت و آمد اقوام مختلف بخصوص تهرانیها در ایان نوروز و برخوردشان با اهالی آنجا که معمولا با سوء استفاده
همراه بود مردم سعادت آباد را تا اندازه ای از خصلت ساده اندیشی و خوش بینی روستایی دور کرده بود و اغلب به
غریبه ها بدبین بودند و در مناسباتشان با آنان جانب احتیاط را رعایت میکردند....
نویسنده: حسن کریم پور
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_4
ساکنین سعادت اباد را 3 طبقه خوانین رعیت و خوش نشین تشکیل میدادند.هر *** بسته به طبقه اش یک با چند
باغ انگور داشت و محصول باغها بیشتر به شیراز یا شهرهای دور و نزدیک صادر میشد.
زمینهای کشاورزی و قناتها متعلق به قوامی بود که از پدرش به ارث برده بود.باغ قوام در سعادت اباد به بزرگی و
زیبایی معروف بود.یک باغبان خوش سلیقه اصفهانی آن باغ را از روی طرح یکی از تحصیل کرده های خارج تزیین
کرده بود.
استخر بزرگ کنگره دار که هر کنگره اش به شکل قلب بود شمشادهای یکدست کنار باغچه گلهای رنگارنگ
بیدهای مجنون که شاخه هایشان تا روی آب ابی استخر آویزان بود و چهار خیابان با دو ردیف درخت اقاقیا که به
چهار
گوشه باغ امتداد داشت و عمارتی کاخ مانند و آلاچیقی به سبک اروپایی که کنار استخر ساخته بودند چنان خیال
انگیز بود که هیچکس باور نمیکرد باغی به این قشنگی در سعادت اباد وجود داشته باشد.
یکی دیگر از خوانین منطقه محمد خان ضرغامی بود از عشایر ایل خمسه و بزرگ طایفه باصری بود که بدلیل
مسافرتهای زیاد به خارج از کشور معتقد بود دیگر زمان کوچ نشینی به سر آمده و با اعتقاد به این مسئله دست به
کار مکانیزه کردن کشاورزی و دامداری شد و با اینجان تاسیساتی در قصر الدشت کارگارنی را از شیراز و شهراهای
اطراف جذب آن آبادی کرد.علاوه بر این برای اسایش خودش باغ و عمارت و برج و باروی ساخته بود که در آن
منطقه نظیر نداشت.
جاده ای بطول 25 کیلومتر با دو ردیف درختان چنار سپیدار و صنوبر سعادت آباد را به قصرالدشت وصل میکرد که
تفریگاهی برای اهالی منطقه بود.قوامی بر خلاف محمد خان خشن نبود.بیشتر با زبان خوش و با سیاست از
رعیتهایش کار میکشید و اغلب بر این عقیده بودند که قوامی ها تربیت شده انگلیسی ها هستند و سیاستشان در بهره
گیری از افراد زیر دست این ادعا را ثابت میکرد.
مال و امالک محمد خان ضرغامی هرگز به پای محمد قلی خان قوامی نمیرسید ولی از لحاظ نفوذ و قدرت و مدیریت
کشاورزی از او سر بود.خوانین و خرد مالکان دیگری هم در آن منطقه بودند که هرگز با این دو مالک بزرگ قابل
مقایسه نبودند.
همانطور که گفتم پدرم مباشر محمد قلی خان قوامی بود و از آنجا که بین مادرم و محمد خان ضرغامی نسبتی بود با
خانواده اش رفت و آمد داشتیم و بیشتر تابستانها را در ابغ قوامی یا قصرالدشت میگذراندیم.
سال 5340 بود تازه دیپلم گرفته بودم و خودم را برای ورود به دانشگاه و ادامه تحصیل در رشته کشاورزی آماده
میکردم.در آن زمان 20 سال داشتم و ییلاق و قشلاق قبل از شهر نشینی باعث شده بود نسبت به هم سن و سالهایم
دو سال دیرتر دبیرستان را پشت سر بگذارم.
دو خواهرم ترگل و اویشن که اولی 45 سال و دومی 25 سال داشت و برادرم جمشید که 4 سال از من کوچکتر بود
همگی به مدرسه میرفتند.
بر خلاف پدرم که مایل بود به تحصیل ادامه دهم مادرم دوست داشت هر چه زودتر ازدواج کنم.او ناهید دختر یکی
از خوانین طایفه باصری بنام کاظم خان را که با ضرغامی نسبت نزدیک داشت برایم زیر سر گذاشته بود.من از ناهید
خوشم نمی آمد و از آن گذشته تصمیم به ازدواج نداشتم چون استعدادم به مراتب بیش از فرزندان قوامی و ضرغامی
بود و نمیخواستم از لحاظ تحصیل از آنها کم داشته باشم و علاوه بر آن رشته کشاورزی را دوست داشتم....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖
🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_5
ناهید دختری زیبا و از هر لحاظ برازنده بود پسرهای خوانین و صاحب منصبان رده بالای شیراز آرزو داشتند با او
ازدواج کنند ولی من هیچ احساسی به او نداشتم و بقول دوستان و حتی مادرم قلبی از سنگ داشتم که نه تحت تاثیر
ناهید قرار میگرفتم نه هیچ دختر دیگری.
در همان زمان که دور قلبم را حصار کشیده بودم تا کسی به آن راه نیابد یعنی در درخشناترین سالهای عمرم ناگهان
دست تقدیر شانس تصادف یا هر چیز دیگری مرا با کسی آشنا کرد که تمام زندگی ام زیر و رو شد و منکه
میکوشیدم موافق و دلخواه جامعه باشم چنان درگیر حوادث شدم که در نهایت از زندان بریکستون لندن سر در
آوردم.داستان من نیز مانند قصه اغلب زنان و مردان دنیا با عشق و دلدادگی شروع شد.
اواخر خرداد ماه آن سال به سعادت اباد رفته بودیم تا تابستان را در باغ قوامی بگذرانیم.آن سال قوامی و خانواده
اش به خارج از کشور رفته بودند و باغ و عمارت و بقیه امکانات در اختیار ما بود.در ضمن همه مسئولیتها در غیاب
قوامی بر دوش پدرم بود.
غروب یکی از روزهای گرم اوایل تیرماه بهرام که یکی از منسوبین محمد خان ضرغامی بود و من او سالها با هم
دوست بودیم از قصرالدشت به سعادت آباد آمد تا طبق قرار قبلی به شکار برویم.
بهرام دو سه سال از من بزرگتر بود وتازه ازدواج کرده بود.بعد از دبستان زیر بار درس نرفت و قسمتی از تاسیسات
کشاوری ضرغامی را اداره میکرد و تنها علاقه اش شکار بود.بعضی اوقات با هم به یکی از آبشخورهای شکار آن
منطقه در جنگل میرفتیم که از آنجا تا سعادت اباد حدود ده دوازده کیلومتر فاصله بود.پدرم نیز همیشه آنجا را برای
شکار انتخاب میکرد.غروب همان روز هوا کم کم رو به تاریکی میرفت که اسدالله پاکار حیوان را برای نشستن آماده
کرد و پسرش حسن باغبان را برای روشن کردن موتور برق به موتورخانه فرستاد.
طولی نکشید که چراغهای پایه دار اطراف ایوان و استخر روشن شدند.من و بهرام به نرده های کنار ایوان تکیه داده
بودیم و درباره شکار فردا صحبت میکردیم.
پدرم با اتومبیل لندرورش داخل باغ شد.رانندگی اش تعریفی نداشت و هر وقت بدون دردسر وارد باغ میشد و با دار
و درخت برخورد نمیکرد تعجب میکردیم.خوشبختانه آنشب هم بی هیچ دردسری وارد باغ شد.اتومبیل را گوشه ای
پارک گرد و از پله های خارجی ایوان که از محوطه باغ مستقیم به ایوان راه داشت باال آمد.ازدیدن بهرام ابراز
خوشحالی کرد و با خوشرویی حال او و پدرش را پرسید و از ضرغامی سراغ گرفت.
مادرم از دری که ایوان را به عمارت وصل میکرد به استقبال پدرم آمد و هر دو داخل عمارت شدند.
بهرام معتقد
بود اگر یکی دو ساعت بعد از نیمه شب حرکت کنیم آفتاب نزده به شکارگاه میرسیم ولی برای من که
عادت نکرده بودم به آنزودی از خواب بیدار شوم مشکل بود.با ورود پدرم صحبت به تاسیسات کشاورزی ضرغامی
که روز به روز رونق بیشتری میگرفت کشیده میشد.اسدالله برای پدرم قلیان و برای ما چای آورد.در گوشه دیگر
ایوان ترگل و آویشن تلاش میکردند با چوب چنگک داری شاخه زرد الو را به سمت خودشان بکشانند.مادرم با
ظرفی پر از میوه به ایوان آمد و درباره اجاره باغ با پدرم به گفت و گو پرداخت.اسدالله تفنگهای ما را آورد و بهرام
مشغول تمیز کردن آنها شده بود که ناگهان مادرم صحبت کاظم خان را پیش کشید و گفت:بهرام خان ما که هر چه
به خسرو گفتیم فایده نداشته شما نصیحتش کن دختر مردم الان دو ساله که سر زبون افتاده و درست نیست
بلاتکیف باشه.....
ادامه دارد.....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_6
بهرام که بدش نمی آمد سربسر من بگذارد ظاهرا به پشتیبای از مادر گفت:والله منم خیلی بهش گفتم به خرجش
نمیره بی بی.کسی بهتر از ناهید؟خوشگل نیست مه هست دختر خان نیست که هست ثروت نداره که داره.
در همین لحظه جمشید از راه رسید .از بازی و شیطنت و سوارکاری آنقدر خسته بود که گوشه ایوان ولو شد.
کم کم صحبت بالا گرفت مادرم از خونسردی من داشت به جوش می آمد که پدرم با اشاره سر صحبت را عوض کرد
و گفت:اگه قصد جنگل رفتن را دارید منم میام.
از اینکه پدر همراهیمان میکرد خوشحال بودیم.جنگل را مثل کف دستش میشناخت و یقین داشتیم دست خالی
برنخواهیم گشت.از آن گذشته من هر وقت با پدرم به مسافرت یا شکار یا هر جای دیگری میرفتیم احساس امنیت
میکردم.
آشپزباشی برای آوردن شام از پدرم اجازه گرفت و اسدلله پاکار سفره را پهن کرد .عمارت قوام همیشه یک آشپز
داشت که حقوق خوبی میگرفت.گرچه تابستانها کارش زیاد بود ولی سال اشپز بود و اجاقی از خاکستر سرد.باالخره
سفره آماده شد.مادرم از من عصبانی بود و بقول معروف زورش بمن نمیرسید.سر جمشید داد کشید و گفت:بس که
روز شیطونی میکنه شب عین مرده میفته پاشو بیا شام بخور...بعد رو کرد به پدرم و گفت:هر دوشون دارن جون منو
میگیرن خسرو اینطوری جمشید هم از صبح تا شب با تفنگ ساچمه ای تو این باغ نمیدونی چیکار میکنه...پدرم با
خوشرویی مادرم را به خونسردی دعوت کرد و به جمشید تذکر داد اگر بخواهد صدای مادرم رادر بیاورد او را به
شیراز میفرستد.بعد از صرف شام به اسدالله سفارش کردیم دو بعد از نیمه شب سه اسب برایمان زین کند و ما را
صدا بزند.
من و بهرام برای خوابیدن به آلاچیق کنار استخر رفتیم شبی مهتابی بود.نسیمی ملایم که از بوته های گل بلند میشد و
صدای یکنواخت آب که از جوی کوچک کنار آلاچیق به استخر میریخت ما را بخوابی عمیق فرو برد.
سر ساعت مقرر با صدای اسدالله بیدار شدیم.پدرم آماده شد بود و اسبها هم زین شده بودند.من لباس مخصوص
سوارکاری را که پسر فروغ الملک قوامی از لندن برایم آورده بود پوشیدم بهرام هم آماده شد.همگی سوار اسب
شدیم و از باغ بیرون رفتیم بعد از طی مسافتی دیوار باغ را دور زدیم و از راه باریک دامنه کوههای مجاور رهسپار
جنگل شدیم.از چند تپه که عبور کردیم به ابتدای جنگل رسیدیم.مهتاب بما کمک میکرد تا راه را تشخیص
بدهیم.هر چه جلوتر میرفتیم درختان انبوهتر و عبور از لاب لای شاخه ها مشکلتر میشد و غیر از صدای سم و نفس
اسبها و برخورد ما با شاخه های درختان بصدای دیگری بگوش نمیرسید .گاهی پرندگان که بین شاخه ها آشیان
داشتند با نزدیک شدن ما از
لانه هایشان میپریدند و ما را میترساندند.هوا کاملا روشن نشده بود که به شکارگاهی که
پدرم در نظر داشت رسیدیم .در یک سمت کوه و دره ای عمیق بود و در سمت دیگر جنگل اسبها را در پناه تخته
سنگی بزرگ که سیلهای بهاری اطرافش را شسته بودند بستیم و بین دو برآمدگی خاک مشرف به برکه ای که
آبشخور شکار بود کمین کردیم.شعاع خورشید کم کم از پشت کوه خودش را نشان میداد و نور ماه را کمرنگ
میکرد.ناگهان متوجه شدین تعدادی شکار از طرف برکه می آیند.کوچکترین حرکت نابجا ممکن بود باعث فرارشان
شود انگار خطر را حس کرده بودند با تردید قدم برمیداشتند
گاهی می ایستادند و نگاهی به اطراف می انداختند و دوباره به ارامی حرکت میکردند.قلبم از شدت ضربان داشت از
سینه ام بیرون میزد.پدرم تجربه اش بیش از ما بود اشاره کرد به اعصابمان مسلط باشیم و بی موقع تیراندازی
نکنیم.شکارها اهسته اهسته یکی از پس از دیگری خودشان را به برکه رساندند.چند لحظه مکث کردند نگاهی به.....
نویسنده: حسن کریم پور
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_7
نگاهی به چپ و راست کردند و با احتیاط شروع کردند به نوشیدن اب.من یکی از آنها را نشانه گرفتم بمحض اینکه سرش را
بلند کرد ماشه را چکاندم.به فاصله یک چشم بهم زدن صدای تفنگ پدرم و بهرام هم بلند شد.سفیر گلوله و شیهه
اسبها در کوه پیچید و سکوت آنجا بهم خورد.در میان دود و باروت و گرد و خاک حاصل از جا پای شکارهایی که
فرار کرده بودند دو حیوان تیر خورده دست و پا میزدند.خودمان را بالای سر آنها رساندیم ظاهرا تیر پدرم به خطا
رفته بود.برویش نیاوردیم و من ادعا کردم نتوانستم خوب نشانه بگیرم.خورشید بالا آمده بود و گرمای آنرا حس
میکردیم.امعاه و احشای شکم شکارها را خارج کردیم و آتش و کبابی راه انداختیم از شدت دود چشم چشم را
نمیدید..بعد از خوردن کباب پدرم چند لحظه ای زیر سایه درخت چرت زد و سپس شکارها را ترک اسب بستیم و
راه افتادیم تا به گرمای وسط جنگل برنخوریم.ساعت حدود 55 بود که نزدیک باغ رسیدیم.از همان راهی که رفته
بودیم دیوار باغ را دور زدیم هنوز بجاده نرسیده بودیم که ناگهان یک اتومبیل سواری شورلت اخرین مدل با سرعت
کم و صدایی ناهنجار مثل بهم خوردن دو تکه آهن بما نزدیک شد.چون اسب من با دیدن هر چیز غریبی رم میکرد
فوری پیاده شدم و دهنه اش را محکم گرفتم.سواری درست کنار ما ایستاد.بوق زد اسب من ناگهان شیهه کشان روی
دو پا بلند شد انگار میخواست با دو دستش بر سر من بکوبد.از این حرکت زیاد دیده بودم نمیترسیدم.در حالیکه از
رانندهد عصبانی بودم چرا بی جهت بوق زده سعی داشتم اسب را
ارام کنم.بهرام به کمکم شتافت پدرم پیاده شد و
مرتب طریقه مهار کردن اسب را گوشزد میکرد.حدود 25 دقیقه طول کشید تا اسب ارام گرفت.سرنشینان اتومبیل
سواری یک زن یک دختر جوان و یک پسر نوجوان بودند.راننده که مردی تقریبا 20ساله بود پیاده شد.قبل از اینکه
ما حرفی بزنیم خیلی مودب سلام کرد و از اینکه باعث دردسر شده بود معذرت خواست و سپس با درماندگی
گفت:زیر اتومبیل ما یه سنگی که کف جاده افتاده بود برخورد کرده و مشکل بتونیم تا شیراز خودمون رو برسونیم
اهالی آبادی قلبی بما گفتن تعمیرگاه قوامی میتونه اتومبیل ما رو تعمیر کنه.
پدرم با شنیدن نام قوامی باد د رغبغب انداخت و گفت:بله بله درست گفتن...اگه تعمیرکار ما از شیراز اومده باشه
خیلی تو کارش استاده.
مرد به چهره پدرم دقیق شد .جلو آمد با احترام دست داد و خودش را سرهنگ افشار سرهنگ ژادارمری معرفی
کرد.سپس گفت:من آقای قوامی رو قبال دیده ام حتما شما یکی از منسوبین ایشون هستین.
پدرم با خوشرویی گفت مباشر قوامی است و هر کار از دستش بر بیاید کوتاهی نمیکند سپس اسبش را بما سپرد.
خانواده سرهنگ سوار عقب اتومبیل شدند و پدرم جلو نشست.با سرعت کم و صدایی ناراحت کننده که از زیر
اتومبیل بگوش میرسید به سمت تعمیرگاه که کمی از باغ فاصله داشت رفتند.من و بهرام با اسب و شکارهایمان داخل
باغ شدیم.حس باغبان شکارها را پایین آورد.اسدالله برای پوست کندن آنها آماده شد و یکی از کارگرها اسبها را به
اصطبل برد.من و بهرام برای استراحت به عمارت رفتیم.مادرم سراغ پدر را گرفت و سپس برایمان چای آورد.از
شدت خستگی دراز کشیدیم خیلی زود خوابمان برد.ساعت حدود5 بعدازظهر بود که با صدای جمشید از خواب
پریدم گفت:از تهرون برامون مهمون اومده پدر هم با تو کار داره.عادت کرده بودم در هر موقعیتی از دستورات
پدرم اطاعت کنم.با اینکه خسته بودم سر و صورتم را اب زدم لباسم را عوض کردم و به سالن پذیرایی رفتم تا ببینم
مهمانان تهرانی چه کسانی هستند.در میان تعجب با همان خانواده ای که اتومبیلشان خراب شده بود روبرو شدم.یک
لحظه خیال کردم اشتباه میکنم ولی خودشان بودند....
ادامه دارد....
#باغ_مارشال_8
سرهنگ برایم نیم خیز شد.پدرم مرا به آنها معرفی کرد.خانواده سرهنگ هم یکی یکی معرفی شدند.خانم سرهنگ
دخترش سیما و پسرش سیاوش.سرهنگ افشار و خانواده اش برای گردش به شیراز میرفتند.و از اینکه بی موقع
مزاحم ما شده بودند ابراز ناراحتی میکردند.پدرم از آنها خواهش کرد که تعارف را کنار بگذارند و آنجا را خانه
خودشان بدانند.
از گفت و گوی سرهنگ و پدرم متوجه شدم وقتی سروان بوده مدتی
فرماندهی گروهان ژاندارمری مرودشت را بر
عهده داشته و بعضی از خوانین منطقه از جمله قوامی و محمد خان ضرغامی را کاملا میشناسد.
سرهنگ حدود 20 سال سن و قد و قواره ای متوسط داشت.موهایش جوگندمی و صورتش کشیده و بدون ریش و
سبیل بود و عینک پنسی اش مرا بیاد افسران نازی که در فیلمهای جنگ جهانی دوم دیده بودم میانداخت.
همسرش تقریبا 20 ساله بنظر می آمد.قدش کمی بلندتر از سرهنگ و خوش تیپتر و باوقار بود.در همان برخورد
اول با مادرم گرم گرفت و من فهمیدم از آن زنهای خوش برخورد و خونگرم است.
سیما 15 ساله بود با چشمان درشت و مشکی مژگان بلند و به عقب برگشته و ابروهای باریک و کشیده.قدش بلند
بود و اندامش متناسب.با موهای صاف بینی ظریف لبان زیبا و خال گوشه لبانش و گونه های گلناری اش او را از همه
دخترانی که تا آن زمان دیده بودم متمایز میکرد.لباس و ارایش ساده مادر و دختر برای ما جالب بود.فقط همان
سادگی باعث شد با آنها راحت باشیم.سیاوش بنظر میرسید با جمشید هم سن وسال باشد با این تفاوت که قدش
نسبت به جمشید کوتاهتر و کمی هم الغرتر بود.
آنروز وقتی سرهنگ سیما را بمن معرفی کرد و او موهای جلوی پیشانی اش را با حرکت سر کنار زد و چشمانش را
بمن دوخت برای اولین بار ارتعاش خفیفی همه وجود را فرا گرفت.ضربان قلبم تند شد ولی آن حالت زیاد طول
نکشید.سرم را پایین انداختم و کنار پدرم روبروی سرهنگ نشستم.صحبت پدر و سرهنگ گل کرده بود.سرهنگ
دعوای ایلی فلان منطقه را هنوز بخاطر داشت و پدرم با آب وتاب قضیه را تجزیه و تحلیل میکرد.مادرم با خانم
سرهنگ و سیما گرم گرفته بود .و ترگل و آویشن خیلی مورد توجه سیما قرار گرفته بودند.من به بهانه ای سالن را
ترک کردم و سراغ بهرام رفتم.بهرام بیدار شده بود. بدون اینکه چیزی بگویم گوشه ای نشستیم بهرام
گفت:چیه؟حتما کاظم خان و برو بچه هاش اومدن که تو باز رفتی تو هم اره؟
وقتی به بهرام گفتم همانهایی که اتومبیلشان خراب شده بود با پدرم آشنا در آمدند اصلا تعجب نکرد.کاملا پدرم
رامیشناخت و میدانست از این اشناهای غریبه زیاد دارد.
به اتفاق از عمارت بیرون آمدیم.اسدالله جایگاه تابستانی پشت عمارت را برای پذیرایی مهمانان آماده میکرد.جایگاه
محوطه ای بود دایره ای شکل و درختان اقاقیا و چنار طوری قرار گرفته بودند که هرگز اشعه خورشید بر ان نمیتابید
.آشپز به دستور مادرم علاوه بر غذای معمول مقداری گوشت شکار را هم به سیخ کشیده و روی خرمنی از آتش
گذاشته بود.بوی کباب فضا را پر کرده بود.آشپز یکی یک سیخ بمن و بهرام داد و نظرمان را خواست.واقعا خوشمزه
شده بود.اسدالله سفره را
انداخت.و به سلیقه مادرم ظرفها را چید.بعد از آماده شدن سفره از پنجره عمارت پدرم را
صدا کرد.من و بهرام یک لحظه تصمیم گرفتیم به قصر الدشت برویم.بهرام هم حوصله مهمان بازی نداشت.در حال
بلند شدن بودیم که دیدیم مهمانان بسمت جایگاه می آیند.مجبور شدیم کنار بنشینیم.سرهنگ و خانواده اش از
دیدن ان جایگاه و آن سفره رنگین به شگفت آمدند و گفتند هرگز گمان نمیکردند این چنین از آنان پذیرایی شود
مرغ بریان دو مجمعه پر از زعفران پلو کباب گوشت شکار دوغ و ماست به حد فراوان بود.ضمن غذا خوردن سعی داشتم نگاهم به سیما نیفتد....
ادامه دارد..
#باغ_مارشال_9
نگاهم به سیما نیفتد.نمیدانم چرا میترسیدم و دلهره داشتم.فکر میکردم اگر به او نگاه کنم کار درستی انجام
نداده ام.خانم سرهنگ بیش ار بقیه تعریف و تمجید میکرد و امیدوار بود آن اشنایی تبدیل به دوستی دراز مدت
شود.
سرهنگ از پدرم خواهش میکرد هرگاه مشکلی در ارتباط با ژاندارمری برایش پیش آمد او را در جریان بگذارد تا از
تهران برایش توصیه بگیرد.ناگهان سیما در قالب شوخی و با لحنی خودمانی گفت:اگه میدونستیم با خونواده ای مثل
شما اشنا میشیم هرگز از خراب شدن ماشین ناراحت نمیشدیم.یک مرتبه نگاهم به چهره خندان او افتاد.بار دیگر
موجی از دلهره که تا آن هنگام تجربه نکرده بودم به سراغم آمد.نگاهم را برگرداندم و رو به سیاوش گفتم:اگه
حوصله ات سر رفته میتونی اطراف استخر و تو باغ گردش کنی.
سیاوش با نگاه از پدرش اجازه خواست مادرش به او اجازه داد و سفارش کرد مواظب خودش باشد.جمشید هم از
خدا خواسته به او نزدیک شد و هر دو جایگاه را ترک کردند.
من ظاهرا به گفت و گوی پدرم و سرهنگ دوباره جنگ بین عشایر قشقایی و قوای دولتی گوش میدادم.اما حواسم به
حرفهای سیما بود.بعد از صرف چای و میوه اسدالله برای مهمانان بالش و پشتی و رو انداز آورد و ما آنها را تنها
گذاشتیم تا استراحت کنند.پدرم که خواب نیمروزش دیر شده بود و کسل بنظر میرسید داخل عمارت رفت.من
بهرام را با لندرور به قصر الدشت رساندم و خیلی زود برگشتم و روی نیمکت چوبی کنار آالچیق که شاخه های بید
مجنون اطرافش را گرفته بود نگاه میکردم.به کشمکش سختی که بین پرندگان بخاطر دانه با حشره ای در گرفته
بود نگاه میکردم یک مرتبه چشمم به عقابی افتاد که چند کبوتر را دنبال میکرد.کم کم فکرم به جنگل و شکار آنروز
و برخورد با خانواده سرهنگ کشیده شد و تا چهره خندان و زیبای سیما ادامه یافت.مدام سیما را با ناهید مقایسه
میکردم و در دلم به او آفرین میگفتم باالخره آنقدر از این دنده به آن دنده غلطیدم تا خوابم برد.حدود ساعت
5 با
فریاد جمشید و سیاوش از خواب پریدم.فوری بسمت صدا دویدم.جمشید کار خودش را کرده بود آنقدر چوب داخل
لانه زنبور کرده بود که یکی از آنها بالای ابروی سیاوش را نیش زده بود.چون یقین داشتم کار جمشید است پیش از
اینکه چیزی بپرسم کلوخی بسمتش پرتاب کردم.دست سیاوش را گرفتم و او رابه جایگاه آوردم.سرهنگ و خانمش
و سیما تازه از خواب بیدار شده بودند.مادرم و ترگل از آنها پذیرایی میکردند و آویشن هم با چهره ای دمغ گوشه
ای نشسته بود که چرا ترگل او را بچه حساب میکند.قبل از اینکه پیشانی متورم سیاوش مادرش را به وحشت بیندازد
گفتم:چیزی نیست زنبور نیشش زده زود خوب میشه.مادرم اسدالله را صدا زد که آب غوره بیاورد.فوری مقداری گل
با آبغوره مخلوط کرد و جای نیش زنبور را مالید.پیشانی ورم کرده و گل آلود سیاوش سیما را بخنده انداخت و
چیزی نمانده بود بین آنها بگو و مگوی متدوال خواهر و برادری پیش بیاید که نگاه سرهنگ هر دو را ساکت کرد.
آن روز بعدازظهر پدرم برای سرکشی دروکاران به مزرعه رفته بود.بعد از صرف چای و میوه از سرهنگ و خانواده
اش دعوت کردم به اتفاق اطراف باغ قدم بزنیم.که با کمال میل دعوت مرا پذیرفتند.مادرم از اینکه حوصله نشان
داده بودم و برای مهمانان غریبه ای مثل سرهنگ و خانواده اش ارزش قائل شده بودم تعجب کرد.البته معنایش این
نبود که از مهمان بدم می آمد یا آدم بدخلق و غیر معاشرتی بودم معمولا با خانواده های غریبه کمتر
میجوشیدم.مادرم و آویشن معذرت خواستند و داخل عمارت رفتند ما هم به اتفاق از حاشیه استخر قدم زنان به
انتهای باغ رفتیم.من و سرهنگ جلوتر از همه بودیم و درباره تولیدات متنوع میوه های باغ و کشاورزی صحبت
میکردیم.سیما و مادرش و ترگل کمی از ما فاصله گرفتند .قدمهایمان را آهسته کردیم تا بما رسیدند.سرهنگ که....
ادامه دارد .....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_10
سرهنگ که گویی باغ را او کشف کرده رو به همسرش گفت:فکر میکردی چنین باغی تو این ابادی وجود داشته باشه؟خانم
اذعان داشت هرگز تصورش را هم نمیکرد.در حالیکه سعی داشتم طرف صحبتم سرهنگ باشد گفتم:متاسفانه شما
اینجا نمیمونین تا جاهای با صفاتری رو به شما نشون بدم.ناگهان سیما با لبخند و حالتی صمیمی رو بمن کرد و گفت:از
کجا معلوم؟با این پذیرایی و مهمون نوازی و آقایی مثل شما و دختری به این مهربانی مثل ترگل خانم شاید اینجا
بمونیم و اصلا شیراز رو فراموش کنیم.بی اختیار چند لحظه به او خیره شدم دنبال جمله ای میگشتم که در شان او
باشد.گفتم:نظر لطف شماست.این باغ قابل شما را ندارد.تا انتهای باغ رفتیم و برگشتیم.هر لحظه
شور جوانی ام با
زیبایی و حرکات دلفریب سیما حرارت بیشتری میگرفت و جوشش غریبی در رگهایم حس میکردم.من در خانه
فروغ الملک و بقیه قوامی ها زنان و دختران زیبا زیاد دیده بودم اما تحت تاثیر هیچکدام قرار نگرفته بودم.با اینکه
مورد توجه بعضی از آنها بودم فرار میکردم و همیشه دوستان مرا متهم میکردند احساس ندارم.خودم هم نمیدانستم
چرا با خانواد سرهنگ احساس نزدیکی میکنم.هرگز دلم نمیخواست از آنها جدا شوم.زمان خیلی زود
میگذشت.خورشید کم کم به افق مغرب نزدیک میشد .اسدالله و حسن چند نیمکت چوبی کنار استخر چیدند پدرم
هم از راه رسید غیر از سیاوش و جمشید که با تفنگ ساچمه ای بجان پرندگان افتاده بودند.همگی روی نیمکتها
نشستیم .مادرم دستور چای داد.حالت من برای مادرم تازگی داشت.مرا کنار کشید و پرسید:چرا اینقدر تو
فکری.خستگی و سر درد را بهانه کردم به شک افتاده بود.برای اینکه او را از شک و گمان بیرون بیاورم و خودم از
هم از چشمان افسونگر سیما خلاص شوم تصمیم گرفتم به قصر الدشت بروم و شب را همانجا بمانم.بهانه ای نداشتم
جز اینکه بگویم بهرام منتظر من است.
وقتی پردم گفت ساعتی پیش بهرام و پسر ضرغامی به شیراز رفتند جا خوردم.مادر سیما از فرصت استفاده کرد و
گفت:خب شانس ما بود که شما رو بیشتر زیارت کنیم.
سرهنگ از پدرم اجازه خواست در صورت تعمیر ماشین زحمت را کم کنند پدرم با خوشرویی دستی روی شانه او زد
و گفت:حالاکه ماشین درست نشده.اگرم درست میشد به این زودی نمیذاشتم برین مگر غیر از اینه که برای گردش
اومدین؟کار دیگه ای هم دارین؟از جمله پدرم خوشم آمد در صورتیکه قبلا هر وقت بکسی اصرار میکرد از او انتقاد
میکردم چرا بیشتر وقتش را صرف این و ان میکند.آنها گرم صحبت بودند که به عمارت رفتم.طولی نکشید سرهنگ
به اتفاق پدر و مادرم داخل عمارت شدند.پدرم به گمان اینکه من از مهمانداری خسته و از اصرار او ناراحت شدم
زبان به تعریف و تمجید از سرهنگ گشود که آدم با شخصیت و خانواده داری است.مادرم هم از خانم سرهنگ
خوشش آمده بود.میگفت:شیراز با خانواده های افسران زیادی نشست و برخاست کرم ولی بی آالیش تر و بی تکبر
تر از این خونواده هرگز ندیدم.هر دو معتقد بودند شاید این اشنایی باعث شود سالها دو خانواده با هم دوست بمانند
و با یکدیگر رفت و آمد داشته باشند.ایوان با قالیهای رنگارنگ فرش شده بود و آماده پذیرایی از کسانی بود که
موجی از دلشوره و اضطراب در دلم انداخته بودند.در حاشیه ایوان قدم میزدم و سعی میکردم بر آشوب درونم
مسلط شوم.غرق در افکار جورواجور بودم که مهمانان با تعارف مادرم به ایوان
آمدند.
سیما پیراهنی ارغوانی پوشیده بود و دستمال بلند لیمویی رنگی از لاب لای موهایش عبور داده بود که دنباله آن با پیچ و
تاب گیسوانش تا میانه کمر باریکش آویزان بود.
خدای من چقدر رنگ ارغوانی به او می آمد و زیباترش میکرد!هر چه سعی کردم تابع احساسات نشوم امکان
نداشت.اطراف شقیقه و دور چشمانم کرخ شده بود.صدای ضربان قلبم در گوشم میپیچید.حال و هوای عجیبی.....
ادامه دارد.....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_11
داشتم.بالاخره با اشاره پدرم بخود آمدم و روبروی سرهنگ نشستم طوریکه نگاهم به سیما نیفتد.اما او بدون توجه به
اینکه در من چه میگذرد به اتفاق ترگل در حاشیه ایوان بالا و پایین میرفت.ترگل در پی کاری که مادرم از او خواسته
بود سیما را تنها گذاشت و او درست روبروی من به نرده های چوبی کنار ایوان تکیه داد و نگاهش را به چشم انداز
ایوان دوخت.منهم در امتداد نگاهش محو تماشا شدم.دهها بار آن منظره را دیده بودم ولی هرگز انقدر دقت نکرده
بودم .باغها و مزارع سیفی کاری شده که دور تا دورشان را بوته های بلند آفتابگردان پوشانده بودند کمی دورتر
ساقه های طلایی خوشه های گندم و در نهایت تکه ابرهای تیره رنگ در میان شعاع نارنجی آفتاب واقعا غروب دل
انگیزی بود.با ورود اسدالله برای اینکه خودم را سرگرم کنم سینی چای را از او گرفت.در نظر اسدالله اینکار توهین به
خانواده ام بود هرگز رسم نبود خان زاده ای کار نوکر و کلفت را انجام دهد.پدر ومادرم تعجب کرده بودند .من
سینی چای را جلو سرهنگ و خانمش سپس بقیه گرفتم.سیما هم کنار مادرش نشست.مجبور بودم به او هم تعارف
کنم.خدا میداند وقتی چای را برداشت و به چشمان خیره شد و تشکر کرد چه حالی بمن دست داد آنقدر که تاب
نیاوردم و از پله های خارجی ایوان خودم را به کنار استخر رساندم.با اعصابی کرخ شده روی یکی از نیمکتها
نشستم.گویی روح در جسمم سنگینی میکرد.احساس میکردم طنابی به انتهای قلبم بسته اند و به سمتی که سیما
نشسته میکشانند.بلند شدم قدم زنان به انتهای باغ رفتم و برگشتم.هوا کاملا تاریک شده بود.چراغهای ایوان و
اطراف استخر همراه با صدای موتور روشن شدند.ساعتی به ماهی های قرمزی که برای بدست آوردن حشره ای تا
سطح اب بالا می آمدند نگریستم.حالتی میان سستی و هوشیاری داشتم که ناگهان با صدای اسداهلل بخود آمدم.پدرم
مرا احضار کرده بود.به ایوان برگشتم همه از غیبت من تعجب کرده بودند.مادرم که متوجه حالت پریشان من شده
بود مرا کنار کشید و گفت:چی شده؟چرا تو فکری؟کجا رفته بودی؟چرا میخواستی بری قصر الدشت ؟تو که از قصر
الدشت بیزار بودی!اگه اتفاقی افتاده بگو.
از حالت خودم و حدس و گمان مادرم خنده ام گرفته بودم.خنده من بیشتر او را عصبانی کرد.سرم داد کشید.تا
برایش قسم نخوردم که هیچ اتفاق ناگواری رخ نداده دست از سرم برنداشت.سردرد و خستگی را بهانه کردم و
ظاهرا قضیه فیصله یافت.به اتفاق به ایوان برگشتم.
گفت و گوی پدرم و سرهنگ به وقایع اشغال بوشهر توسط انگلیسی ها و شجاعت و مردانگی و رییس علی دلواری
رسیده بودند.پدر با آب و تاب ماجرای رییس
علی را که از پدرش شنیده بود شرح میداد و معقتد بود اکثر دلواری
ها شجاع و بی باک هستند. موقع صرف شام شد و صحبت به تعارف و تشکر کشیده شد و من در درون با خودم
میجنگیدم نباید تا این حد تحت تاثیر دختری غریبه که فقط یک شب مهمان ما بوده قرار بگیرم.شام را آورند کلم
پلو با گوشت بره غذای مخصوص شیرازیها و مورد علاقه من و ته چین مرغ که آشپز واقعا در پخت آن سلیقه به
خرج داده .شام از نهار مفصل تر بود.سیما آنقدر جابجا شد تا بالاخره روبروی من نشست.و وانمود میکرد که منظوری
ندارد.او و مادرش از دستپخت آشپز و سلیقه مادرم خیلی تعریف کردند.بعد از صرف شام و نوشیدن چای و صحبت
درباره موضوعهای مختلف یکی از اتاقهای عمارت را که دو پنجره داشت و جریان باد از آن عبور میکرد برای
استراحت آنها آماده کردیم.محل خواب من من و جمشید هم مثل هر شب در ایوان بود.سیاوش هم چون دلش
میخواست با جمشید باشد از پدر و مادرش اجازه گرفت شب را کنار من و جمشید بخوابد.سیما انقدر بالاو پایین
رفت تا بالاخره مرا گوشه ایوان گیر آورد و با حالتی دلرباتر از قبل بمن شب بخیر گفت.نمیتوانم حال خودم و فضای
آن شب را آنطور که باید توصیف کنم....
نویسنده:حسن کریم پور
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_12
با اینکه میدانستم سیما همان یکشب مهمان ماست هرگز در مخیله ام نمیگنجید بخواهم به او دل ببندم و عاشق شدن
و دوست داشتن را آنهم در آن مدت کوتاه مسخره و محال میدانستم تا پاسی از نیمه شب به فکر او بودم.ما عادت
داشتیم هر ساعت از شب که میخوابیدیم صبح زود بیدار شویم البته به آن زودی که روز قبل به شکار رفته بودیم
ولی قلب از طلوع افتاب باید بیدار میشدیم.آن روز صبح وقتی بیدار شدم زمین و آسمان و باغ و گل و گیاه برایم
جلوه دیگری داشت .حالت خستگی توام با لذت و اشتیاق داشتم.مثل هر روز نبودم از پله های ایوان پایین آمدم یکی
دو بار اطراف استخر قدم زدم و سپس روی یکی از نیمکتها نشستم.غیر از صدای پرندگان و نسیم مالیمی که برگهای
درختان را تکان میداد صدای دیگری بگوش نمیرسید.با خود کلنجار میرفتم که ناگهان متوجه شدم سیما کنار ایوان
ایستاده است .تا مرا دید برایم دست تکان داد.با عجله پایین آمد بمن نزدیک شد و سلام کرد.به او صبح بخیر گفتم
چشمان خواب آلودیش از شب قبل زیباتر بنظر می آمد.موهایش پریشانش را مرتب با دست پشت سرش می
انداخت.وانمود میکردم بی تفاوتم و بدنبال جمله ای میگشتم که سر حرف را باز کنم بعد از چند لحظه سکوت
گفتم:انگار شما هم عادت دارین صبح زود از خواب بیدار شین؟
با دست موهایش را که تا روی صورتش آمده بود
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد