....اما با پولی که من داشتم سوراخ موشم نمیدادن چه برسه به یک اتاق....
......
دو هفته دیگه مهلتم تموم میشد و باید خونه رو تخلیه میکردم وسایل درست و حسابی نداشتم.....
........
وقتی دل سرد شدم از پیدا کردن خونه ,دل رو زدم به دریا و رفتم خیابونهای بالا دنباله کار....
به خودم گفتم نهایتش کارتن خوابیه....
.....
دره هر خونه ای که میرفتم میگفتن ما خودمون کارگر داریم....
.......
دلم گرفته بود ....خودمو رسوندم امام زاده صالح....ازش نه خونه خواستم نه کار...فقط قسمش دادم به امام رضا که بهم آرامش بده...اشک ریختم و قسمش دادم....خیلی سبک شدم ....دختر بچه ای یک لقمه نون و پنیر سبزی بهم تعارف کرد برداشتم....
.....
از در امام زاده که زدم بیرون نازنین همیشگی نبودم.... سبک شده بودم
ادامه دارد...
1403/02/18 14:12