The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

601 عضو

قسمت سوم و چهارم جدال پرتمنا

1401/05/11 22:19

دوستای گلم ببخشید پلاس برام بالا نمیومد الان اومد بالا
میریم سراغ بقیه رمان

1401/06/07 22:43

دوستای گلم ببخشید پلاس برام بالا نمیومد الان اومد بالا
میریم سراغ بقیه رمان

1401/06/07 22:43

#استاد_دانشجوی_شیطون

1401/09/02 18:41

ارسال شده از

سلام ب دوستان عزیز
?چله پرفضلیت سوره یس
?چله پرفضلیت دعای 6 قفل
?چله حق الناس
❤ختم قرآن ماهانه
ب جمع مون بیاین تا باهم برای هم دعا کنیم ?❤?
nini.plus/dostanbeheshty

1401/10/04 14:09

پارت دیروز که جا افتاده بود ببخشید

1402/07/07 08:44

اگه تکراریه بگید ادامشو بفرستم

1402/07/13 09:56

میپوشیدم

دمپایی هایی که خاتون بزرگتر از پاش میگرفت تا منو گلرخم بتونیم بپوشیم ،یا سال به سال مش رحمت واسمون گیوه میدوخت

گلرخ بعد از امدن به ویلا از اون کفشهای پاشنه بلند گرفته بود ولی دست من نمیداد
_ایراد نداره کفشش کجاست از رو کفشش میشه فهمید

روزبه سمت حیاط رفت
_صبر کن الان برمیگردم
وقتی برگشت لبخند نمایشی روی صورتش بود

_ملوک دو دقیقه صبر کن یه کار کوچولو با ماهم دارم
بازومو گرفت و اروم فشرد و کشید ، سمت اتاقش رفتیم

نگاهشو از ملوک برنمیداشت و همینطور مستقیم بهش خیره بود و لبخند میزد و ملوک متعجب به این رفتار روزبه خان لبشو کش داد

و لبخند زوری زد
منو جلوتر از خودش هول دادو وارد اتاقش شدیم سمت تخت بردم



اربابزاده
پارت 216
___
و مجبورم کرد روی تخت بشینم
از پشت کمرش کفشی رو بیرون کشید ،تعجب کرده بودم کفش قهوه ای  براقی بود که پاشنه ی پهن و بلندی داشتن

تا بالای ساقش پوشیده شده بود
_پاتو بیار جلو
مخالفت نکردم و خیلی رام رفتار کردم

با برخوردستش به پوست پام قلقلکم امد و پامو کشیدم فهمید و با خنده گفت
_طاقت بیار ،زود پا بزن تا ملوک نفهمیده من زنمو با دمپایی مردونه دزدیدم

کفش به زحمت  پام رفت  خیلی زیبا بود اولین باری بود همچین کفشیو میپوشیدم
_پاشو ببینم ؟الان چطوره  باهاش میتونی راه بری؟

اذیتت نمیکنه؟
_یه..یه...کم انگشت پامو اذیت میکنه
خم شد و جلوی پام زانو زد
_کجای پات !؟

با دستم به کنار انگشت بزرگ پام اشاره کردم
_باشه میگم‌یه سایز بزرگتر بگیره

زنگ در به صدا در امد روزبه خان کفش رو به زور و زحمت از پام بیرون کشید  بلند شدو به کفش توی دستش خیره نگاه کرد

_خب حالا چطور ببرمش بیرون؟
در اتاق زده شد
_بله؟
_آقا ،پسرعموتون فرهاد خان تشریف اوردن
از خوشحالی لبهام کش امد امیدوار شدم از طریق فرهاد خان بتونم به خاتون خبر بدم ،و بگم کجام

نتونستم ذوقمو مخفی کنم روزبه خان مشکوک نگاهم کرد
چشماشو باریک کرد و انگشتش شستشو کنار لبش کشید

_تو چرا انقدر ذوق کردی؟ذوقت بخاطر فرهاده؟میدونی الان چه حسی دارم ؟فکر میکنم تو هم میتونی یکی مثل فیروزه بشی ...

اونم وقتی اسم فرهاد میومد همین اندازه ذوق میکرد ،نشو ... ماهم مثل فیروزه نشو...فیروزه میدونست فرهاد با عاشق لی لیه

بخاطر حسادتش دم پر فرهاد میچرخید چون از بچگی به لی لی حسادت میکرد تو چرا ؟این ذوقت فقط باید واسه


اربابزاده
پارت217
___
برگشت کفشو دوباره توی کمر شلوارش گذاشت همینطور که پشت به من بود با لحن سردی گفت
_همینجا میمونی حق نداری از این اتاق بیرون بیای
  بیرون رفت و در رو محکم بست

صدای فرهاد خانو شنیدم
_به

1402/12/14 13:30

...جناب روزبه خان...بیمارستان نبودی سینا گفت مرخصی گرفتی ،چیه نکنه مرضی چیزی داری ؟

_دو روز مرخصی داشتم یه مقدار حساب کتاب عمارت بهم ریختست گفتم برم عمارت همه چیزو راست و ریس کنم و برگردم

_ملوک خانوم اینجا چکار میکنه؟
_ااا فرهادخان جای سلام و احوال پرسیتونه ؟هی میگم منو ندیده الان میبینه سلام بلند بالایی تحویلم میده.

صدای خنده ی مردانه اش پیچید
روزبه خیلی جدی جوابشو داد
_ملوک خانوم امدن لیست سفارشات بتول رو تحویل بگیرن

آخر هفته قراره یه مهمونی توی عمارت خان برگزار بشه
_واقعا؟ما دعوت نیستیم؟
_چرا...شما مهمان ویژه مایید

_بسلامتی ... پس قراره حسابی خوش بگذرونیم ،حال عمو چطوره؟

_خوبه فقط نگران این حساب کتابشه،خودتم میدونی که اراز یه مدته حساب کتابشو بهم ریخته

_روزبه خودتم خوب میدونی اون زمینا حق اراز بودن و عمو اون همه سال اجارشون داده و تا میتونسته تازونده ، از بغل همین زمینا اون زمینای بالا دستم گرفته ...

گرفته نوش جونش اراز اجاره این چند سالشو بخشیده فقط اصلِ مالشو خواسته ،چیز زیادی که طلب نکرده ،مال و اموال باباشه دیگه...باباش...نه شهروز ...نه عمو فتح الله خان

_اصل مال ..اصل مال...چه فکری کردی ؟اگه منظورت اون هزار هکتار زمین سرخ تپست که اونو یازده سال قبل  شهروز به اقام فروخت

شهروز با همون پول رفت اونور خونه ی ویلایی گرفت و خرج عیاشیش کرد ، انا ...زنش یعنی توی این همه مدت

فکر نکرده شهروز چطور اون خونه و اون رستوران رو گرفته ؟؟خوش خوشونش که تموم شد دنبال اصل مال افتاد!!



اربابزاده
پارت 218
___
شهروز تا همین اواخر از فتح الله خان پول دستی میگرفت تا خسارت رستورانشو بده ...هه ...میدونی این وسط کی مقصره؟؟

انا... انا نتونست جلوی هوا و هوسش وایسته و تنهایی پسرشو بزرگ کنه با دیدن یه مرد جوون و خوش قیافه (شهروز)زود وا  داد

کل دارایی خودشو پسرشو به مردی داد که اندازه فندوق دوسش نداشت ،مردی که از معشوقش یه بچه داشت ... .

فرهاد خان با صدای بلندی که ناراحتی توش مشخص بود بین حرفش پرید
_چرا قبرستون کهنه میشکافی الان معشوقه شهروز چه ربطی به دارایی اراز داره

_دِ نَ دِ ... ربط داره ... انا ترسید شهروز برگرده پیش مادر بچش ،با پولش شهروز رو بدهکار خودش کرد ،حالا افتاد؟

ملوک کلافه عشوه ای به صداش داد
_اه چقدر بحث میکنید!؟ ماشالله چه فک سنگینیم دارید  ... من رفع زحمت میکنم... وقت دعوای شما اینجا نباشم بهتره

دیگه صدای روزبه عصبانی نبود و حرف زدنش کاملا چاشنی شوخی و خنده رو داشت

_ملوک خانوم منو فرهاد از بچگی کارد و پنیر بودیم ولی تا حالا نشده کارمون به دعوا بیخ پیدا بکنه اینا

1402/12/14 13:30

دعوت کرده که همین هم شک برانگیزه...
لبخند روی لبم نشست:شاید برا آب میخواد بیاد شاید حال مردم رو دیده دلش به رحم اومده...پیربابا نگاهش به من بود و حواسش جای دیگه گفت:گمون نکنم،رحمی در کار نیست بیشتر بوی نیرنگه،بی شک نقشه ای زیر سر داره اما نمیتونم حدس بزنم خواسته اش چیه...
لبخند از لبم پر کشید:و تین نگرانی تو چشماتون که سعی میکنید پنهونش کنید برای همینه؟؟...
آهی کشید:میخوام با عادل عقد کنی،حتی اگه بدترین مرد روی این کره خاکی باشه باز جای تو اینجا بهتر از هر جای دیگه است هراسم از اینه که مبادا برای تو تله گذاشته باشن ومن نمیتونم در اینباره سکوت کنم فردا با ماشین برو هر خریدی داری انجام بده چهارشنبه است و واسه ام این روز سنگینه وگرنه همین فردا عقدت میکردم که خیالم راحت باشه حتی حالا که میدونم دلت راضی نیست اما اینجا وپیش من و عموت جای خیلی راحتی داری عادل هم هرچند نفهم باشه نمیتونه به تو صدمه ای بزنه خوب میدونم در برابر تو زیر زوره نه سر زور...
اولین بار بود که صدای پیربابا رو پر از غم میشنیدم فراموش کردم یک ساعت پیش چیا دیدم و چیا شنیدم دستاشو بوسیدم:قربونتون برم هرچی شما بگید روی چشمام میذارم حتی اگه بگید الان شبه میگم شبه...
سرمو روی سینه اش گذاشت:دختر عاقل من،میگن دختر شیون کن باباست اما من هیچ وقت دوست نداشتم دختری داشته باشم برای شیون  سر قبرم بلکه دلم دختر میخواست چون توی این روزگار بی مروت میخواستم از دخترم یه ملکه بسازم که روی پای خودش بایسته و وابسته احدی نباشه ،خودم دختر دار نشدم و پسرام سه نوه دختر بهم دادن که فقط تو به این سن موندی پیشم اون دوتا رو تا سر از تخم دراوردن شوهر دادن...روی سینه پیربابا رو بوسیدم که خندید:البته بیشتر لوست کردم به قول خانجانت...
نمیخواستم از نگرانی هاش حرف بزنه برای همین بحث رو عوض کردم:فردا کلی هرید میکنم خرج میذارم رو دست این پسره پر رو...پیربابا از لپم کشید:رو دست عادل یا باباش؟؟....

خارج از عرف16



پیربابا از لپم کشید:رو دست عادل یا باباش؟؟....
با صدای بلندی خندیدیم...
حشمت خان پس فردا میومد اینجا،اینهمه پیغوم فرستادیم حتی قبول نکرد بشنوه حرفامون رو اونوقت حالا میخواد بیاد اینجا برای چی؟؟چرا پیربابا از بابت من نگرانه؟؟...
سرمو روی باشت گذاشتم وریز و درشت فکرهای سمی که به سرم زده بود بلخره مغزمو از پا دراورد و بیهوش شدم...با کشیدن ملحفه از سرم نق زدم:باز وی شده سر صبح؟؟...
زنعمو لگن اب رو هل داد سمتم:بشور صورتت رو که راه بیفتیم سمت شهر،قبل تاریکی باید برگردیم کلی خرید داریم...
روی تشک نشستم:خوابم میاد...
شونه برداشت

1402/12/28 23:19

....اما با پولی که من داشتم سوراخ موشم نمیدادن چه برسه به یک اتاق....
......
دو هفته دیگه مهلتم تموم میشد و باید خونه رو تخلیه میکردم  وسایل درست و حسابی نداشتم.....
........
وقتی دل سرد شدم از پیدا کردن خونه ,دل رو زدم به دریا و رفتم خیابونهای بالا دنباله کار....
به خودم گفتم نهایتش کارتن خوابیه....
.....
دره هر خونه ای که میرفتم میگفتن ما خودمون کارگر داریم....
.......
دلم گرفته بود ....خودمو رسوندم امام زاده صالح....ازش نه خونه خواستم نه کار...فقط قسمش دادم به امام رضا که بهم آرامش بده...اشک ریختم و قسمش دادم....خیلی سبک شدم ....دختر بچه ای یک لقمه نون و پنیر سبزی بهم تعارف کرد برداشتم....
.....
از در امام زاده که زدم بیرون نازنین  همیشگی نبودم.... سبک شده بودم

ادامه دارد...

1403/02/18 14:12

بودند. پشت میز کنار آذین نشستم. مژده همانطور که بشقاب ها را روی میز می چید گفت:
-  حالا بگو چی شده؟


#بی_گناه
#پارت_223


تکه ای نان درون دهانم گذاشتم
-  از کار بیکار شدم.

لحظه ای بهت زده نگاهم کرد و بعد پرسید:
-  اینم کار آرش بود، نه؟

با سر جواب مثبت دادم. با خشم  لیوان  توی دستش را روی میز گذاشت و زیر لب گفت:
-  مرتیکه عوضی

قصد نداشتم به مژده بگویم با آرش حرف زدم. قصد نداشتم بگویم تمام غرورم را به حراج گذاشتم تا شاید دلش به رحم بیاید و دست از سر من بردارد.  حتی به مژده نگفتم آرش دوباره من و آذین را تهدید کرد. فقط برایش تعریف کردم که دکتر حسین زاده چطور چک حقوقیم را به دستم داده و من را راهی خانه کرد.
  دیس برنج را روی میز گذاشت.
-  حالا نمی خواد اینقدر خودت و ناراحت کنی. دوباره کار پیدا می کنی.

به خوش خیالیش پوزخند زدم.
-  کار کجا بود؟
-  اصلاً بیا با خودم کار کن.
-  نمی شه؟
-  چرا؟
-  آرش اگه بفهمه دست از سرت برنمی داره.  نمی تونم بذارم آرش بهت صدمه بزنه.
-  غلط کرده. مگه شهر هرته. بخواد غلط اضافه کنه می دمش دست پلیس.
با درد چشم بستم و نفسم را بیرون دادم:
-  مژده خودت هم خوب می دونی قضیه به این سادگیا نیست. اگر آرش بیاد جلوی در این خونه و آبروریزی راه بندازه دیگه هیچ *** حاضر نمی شه بچه اش و به تو بسپاره.    شکایت  از آرش هم فقط باعث می شه خودت تو دردسر بیفتی. تو هنوز مجوز کار نداری پای پلیس وسط بیاد ممکنه  دیگه هیچ وقت نتونی مجوز زدن  مهد کودک و بگیری اونم توی که چند ساله برای گرفتن این مجوز داری زحمت می کشی.  تازه بهونه هم می افته دست زن برادرات و شوهرخواهرات که بتونن مجبورت کنن خونه رو بفروشی. من نمی تونم بذارم این اتفاق برات بیفته.
-  پس می خوای چیکار کنی؟
-  از این شهر می رم.
-  دیوونه شدی؟ کجا بری؟


#بی_گناه
#پارت_224


شانه ای بالا انداختم.
-  مهم نیست. هر جا که بشه. فقط باید برم. دیگه نمی خوام تو این شهر بمونم. دیگه هیچی توی این شهر نیست که بتواند من و پایبند خودش کند. من تو این شهر نه خونه ای دارم و نه خونواده ای و نه حتی کاری که بتوانم ازش پول در بیاورم و اموراتم را بگذرانم. پس دلیلی برای موندن ندارم.

با عصبانیت بشقاب خورشت را روی میز گذاشت:
-  می خوای بذاری آرش شکستت بده.

لبخند تلخی زدم. مژده نمی دانست که من همین الان هم از آرش شکست خورده بودم، آن هم به بدترین نحو ممکن. کاش به حرفش گوش کرده بودم و دور خانواده ام را خط کشیده بودم.  خانواده ای که هیچ وقت دوستم نداشتند و هیچ وقت باورم نکردند. هیچ وقت از من حمایت نکرد. کاش برای داشتن این خانواده خودم را به آب و آتش نمی زدم.

1403/05/03 11:28

سلام دوستان پارت71واسم نیومده اجازه بدید اونو بفرستن واسم تا بتونم ادامش روبفرستم🤗

1403/07/02 13:13