ستایش غلتی روی تخت زد و با لبخندی که روی لب داشت بهم خیره شد:
-میدونم اگه بخوای میتونی از پسش برمیای اما یادت نره که نیما خیلی سختگیره،شخصیت مغروری داره،بشدت مقرراتیه و چیزه که خیلی مهمه بهت بگم اینه که تا دلت بخواد وسواسیه،این یعنی کــــــارت دراومـــــده است،رو مسایلی که باب میلش نباشه به صورت هیستریک حساس میشه!
نگاه نگرانش رو دوباره به چشمام دوخت وگفت:
-خودت می دونی که نه من ونه خانوادم راضی نیستیم کار کنی،تو برای من خیلی عزیزی وتو این چند وقت که پیش ما بودی بهت وابسته شدیم،بهم قول بده مواظب خودت باشی وکوچکترین ناراحتی که پیدا کردی برگردی...بخدا دلم رضا نمیده خواهر خوشگلم بره خدمتکار اون چلغوز بشه با اون اخلاق گندش...اونقد غد و یکدندس که خانوادشم ولش کردن...
پوزخندی زدم و به پهلو دراز کشیدم:
-تو که گفتی خودش با خانوادش نرفت؟...یه جوری داری ازش حرف میزنی انگار می خوام از هفت خان رستم رد بشم و برم به جنگ دیو سپید...حالا این همه سختی که باید از پسر عموی ناناز شما بکشیم ارزش اینو داره که آخر کار یه شاهزاده ایی از همین عمارت گیرمون بیاد؟
ستایش با صدای بلندی قهقهه ای زد و لپمو محکم کشید که باعث شد با اخمی ساختگی اونو از کارش پشیمون کنم ولی ستایش رو که نداشت هیچی، پر رو هم بود...همچنان که به خنده اش که حالا آروم شده بود ادامه میداد رو بهم کرد و گفت:
-چرا که نه،کار خدا نشد نداره...به هر حال پسر عموی من بریز به پاش زیاد داره شاید اون بین شاهزاده شما هم پیدا شد...
ستایش دستاشو رو به آسمون کرد و درحالی که خدا رو مخاطب قرارداده بود و زیر چشمی هم به من نگاه می کرد با لحن مسخره ای گفت:
-قربون کرمت برم بمولا، این پایین ، اون گوشه گوشه های دنیات دو تا دسته گل مث ماه شب چهارده دارن میدرخشن...این تن بمیره بی زحمت،دستت طلا...اون شاهزاده ی ما رو بفرست پایین بلکهم بفهمیم بابا ما هم خاطر خواه زیاد داریم ...
سر این موضوع کلی با هم بحث کردیم وخندیدیم... خنده هایی که طعمشون رو دوباره در کنار خانواده جدیدم میچشیدم،اما ته دلم هنوز نگران بودم ومی ترسیدم...قبلا هم بصورت خدمتکار توی یه خونه کار کرده بودم اما بخاطر مسائلی نتونستم ادامه بدم،ستایش وخانوادش فکر کردن پشیمون شدم ودیگه نمی خوام ادامه بدم ولی چند شب پیش وقتی از تصمیمم که پیدا کردن کار دیگه ای بود با خبرشون کردم کلی متعجب شدن ولی از اینکه به تصمیمم احترام گذاشتن خیلی خوشحال شدم...چند روزی دنبال کار گشتم ولی سابقه وتحصیلات چیزی بود که من نداشتم واین کار رو برام سخت می کرد تا اینکه ستایش بعد از کلی این پا، اون پا کردن بهم گفت
1401/10/13 23:31