The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💎🦋💙چشم آبیِ ارباب💙🦋💎

15 عضو

گروه خصوصی ساخته شد.

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_1

مهمان دار لیوان نوشیدنی مو پر کرد و با لحن پر از ناز و کشداری گفت:
-چیز دیگه ای میل ندارید قربان؟
یه مقدار از نوشیدنیم سر کشیدم و بلند شدم،حالا که خودش هم میخواست بدم نمیومد یکم باهاش بازی کنم تا بلکه سادیسمم تخلیه بشه.
به موهاش چنگ زدم و همون طور که بی رحمانه بهش نگاه میکردم گفتم:
-اینکه همیشه خدمات ویژه ارائه میدی خوشم میاد
دختر با اینکه به خاطر کشیدگی موهاش درد زیادی احساس میکرد اما زبون شو روی لب پایینش کشید و گفت:
-قربان...من در خدمت شمام
پوزخندی به جسارتش زدم و به طرف اتاق هلش دادم.
نمیخواستم جلوی وکیل و بادیگاردا کاری انجام بدم ، هر چند اونا عادت داشتن به رفتار پر از خشونتم.
وارد اتاق که شدیم به طرف خودم برگردوندمش و به پایین اشاره کردم:
مهمان دار با اشتیاق دستای لرزونش و جلو آورد موهاشو ول کردم:
اون دختر بارها بهم.....
اینم از مزیت های هواپیمای شخصی بود که سالها پیش خریده بودم.

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 16:50

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽?

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
#پارت_2

از هواپیما که پیاده شدم راننده منتظرم بود.
بعد از سوار شدن مستقیم به طرف عمارت پدریم رفتم.
جایی که سالها پام و توش نذاشته بودم و حالا تنها دلیلی که مجبورم میکرد به اونجا برم فوت بابا بود.
توی ماشین سعی کردم به چیزی فکر نکنم چون باید انرژی ذخیره میکردم برای دیدن فامیلی که ازشون فراری بودم.
لپ تاپم و روشن کردم و به نقشه ی جدیدی که تازه به دستم رسیده بود نگاهی انداختم.محل دفینه توی یکی از روستاهای اربیل عراق بود و هیچ قیمتی نمیشد روش گذاشت.
نوشیدنیم و مزه کردم و برای حسین ایمیل زدم تا کارای اولیه رو انجام بده.
باید خیلی زود کار حفاری رو شروع و جزئیات نقشه رو بازسازی میکردم.
بعد از حدود نیم ساعت بالاخره رسیدیم.
وارد حیاط امارت که شدیم لپ تاپ و بستم و لیوان نوشیدنی رو سر جاش برگردوندم.
ماشین های مدل بالایی که توی حیاط پارک بودن نشون میداد تمام اقوام اونجا جمعن.
با اینکه اصلا رقبتی به دیدن شون نداشتم اما ناچار بودم برای چند روز تحمل شون کنم.
روی موهای کوتاهم دستی کشیدم و نفسم و بیرون فرستادم.
راننده که در رو باز کرد پیاده شدم و همون طور که دکمه ی کتم و می بستم گفتم:
-وسایلم و به اتاق منتقل نکنید تا خودم دستور بدم
حواستون به نگهبانا هم باشه
-چشم قربان ،مطمئن باشید
وقتی خیالم از بابت همه چیز راحت شد به طرف امارت حرکت کردم.

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 16:51

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_3

هوای اون خونه سمی بود،حتی گلا و درختا هم رنگ بی رنگی به خودشون گرفته بودن.
صدای چند تا کلاغ هم از باغ پشتی به گوش میرسید و با صدای قرآن ادغام میشد.
همه چیز شبیه قبرستون های متروکه شوم و بد یمن به نظر میرسید.
دیگه هیچی مثل سابق نبود،قبلا این خونه صفای دیگه ای داشت ولی وقتی مادرم فوت کرد همه چیز به طرز عجیبی بی روح شد.
حتی خاک حیاط هم تیره شده بود،درست مثل اهالی خونه.
پیشکار که مثل همیشه جلوی در وایساده بود با دیدنم لبخند پررنگی زد و بعد از تعظیم کوتاهی گفت:
-خوش آمدید آقا
بهتون تسلیت میگم،غم آخرتون باشه
خوشحالم بازم میبینم تون
براش سری تکون دادم و گفتم:
-منم خوشحالم میبینمت پیرمرد
اصلا عوض نشدی
اقا نبی لبخند بی جونی تحویلم داد و گفت:
-ای آقا ...نفرمائید
ما دیگه آفتاب لب بومیم
مهمون امروز و فرداییم معلوم نیست عزرائیل کی بیاد سراغ مون
کلافه دستی توی هوا تکون داد:
-ببخشید باز پر حرفی کردم
بفرمائید داخل همه منتظر شمان
نفسم و نامحسوس به بیرون فوت کردم.
سعی کردم ظاهرم و خونسرد نشون بدم دقیقا همون کاری که توش تبحر داشتم،مثل همیشه بدون اینکه چیزی از چهره م خونده بشه وارد خونه شدم اما هنوز قدم دوم و برنداشته بودم که محکم با جسم ریزه میزه ای برخورد کردم.

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 16:51

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_5

همه چیز دست به دست هم داده بود تا عصبانیتم رو بیشتر کنه،کاش میتونستم از اونجا برم و دیگه پشت سرمم نگاه نکنم.
با شنیدن صدای "اخ" با حرص به دختری نگاه کردم که با ظرف خرما روی زمین افتاده بود و با چشمای بسته کمرش رو ماساژ میداد.
اولین برخورد بعد از برگشتم اصلا چیز جالب توجهی نبود.انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا اوضاع رو برام سخت تر کنه.
دستم و توی جیبم مشت کردم و غریدم:
-مگه کوری دختر؟
یکی از خدمتکارا با عجله خودش و به ما رسوند و کنار دختر روی زمین نشست و گفت:
-ای وای خاک به سرم چی شدی تو؟
همون طور که کمکش میکرد سرش و بالا گرفت و با دیدنم رنگش پرید:
-اقا ببخشید تو رو خدا
اون...
عصبی دستی روی موهام کشیدم و خواستم حرفی بزنم که ترلان با عجله خودش به ما رسوند و با دیدن وضعیت پیش اومده با جیغ جیغ گفت:
-مگه صد بار نگفتم نذار این دختره توی دست و پا باشه؟
جمعش کن این افتضاح و تا همتون و اخراج نکردم
یه مشت غربتی جمع شدن دورم عین گاو میچرن

صدای جیغ جیغوش هنوزم عوض نشده بود،حتی افاده ای تر از قبل به نظر میرسید.
جوری آرایش کرده بود که هر کی خبر نداشت فکر میکرد برای مراسم عروسی دعوت شده نه اینکه شوهرش فوت کرده.
موهای چتری و فر شده شو مرتب کرد و چشم غره ای به خدمتکار رفت.

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 16:51

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_7

ترلان منو خوب میشناخت،میدونست چکارایی از دستم بر میاد به خاطر همین با چشمای ترسیده یه قدم عقب تر رفت.
همینکه هنوز میتونستم به راحتی حد و حدودشو بهش نشون بدم باعث میشد احساس بهتری داشته باشم.
آب دهنش و با صدا قورت داد و آروم گفت:
-گرشا من...
دستم و روی بینیم گذاشتم و هیس کشداری گفتم:
-هیــــس...فقط خفه شو و جلوی چشمام نباش
همین
صاف وایسادم و بعد از اینکه با حالت نمایشی یقه ی کتم رو مرتب میکردم به طرف سالن رفتم تا با فامیلی روبرو بشم که سالها ازشون دور بودم.
عمو پرویز اولین نفری بود که جلو اومد،مردونه همدیگه رو بغل کردیم و منو محکم بین بازوهاش نگه داشت. شاید اون و دخترش تنها کسایی بودن که دلم میخواست باهاشون معاشرت کنم.
بعدش خاله شراره؛ مادر ترلان جلو اومد، مار هفت خطی که به شیطان هم درس میداد.
وقتی منو تو آغوش گرفت با لحن بغض داری گفت:
-عزیز دلم...عطر خواهرم و میدی
چرا اینقدر بی معرفت شدی گرشا جان
مادرت تو رو به من سپرد
نمیخوای یه سر به خاله ی پیرت بزنی؟
لبخندی که زدم زیادی مصنوعی بود،لبم و به گوشش چسبوندم و آروم گفتم:
-خاله میدونی که حالم و بهم میزنی؟
خسته نشدی از این همه دروغ؟
وقتی صدای نفس های تند شده شو شنیدم ادامه دادم:
-سعی کن زیاد حرص نخوری چون نمیخوام خرج بوتاکس بیشتری بیفته گردن شوهرت

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 16:52

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_9

با پوزخندی‌که روی لبم نقش بسته بود بی اونکه چیزی بهش بگم از پله ها بالا رفتم.حتی جواب دادن بهش وقت تلف کردن بود.
صدای تق تق کفشش و پشت سرم شنیدم،با تمام حرصی که از بی توجهیم توی وجودش تلنبار شده بود پاش رو محکم روی زمین میکوبید و دنبالم از پله ها بالا اومد.
وقتی بهم رسید بازوم رو گرفت و گفت:
- چند لحظه صبر کن باید حرف بزنیم
از اون لمس عصبی بودم و جای انگشتاش مثل ذغال داغ میسوخت.
بلافاصله به عقب برگشتم،دستم رو دور گردنش حلقه کردم و از روی نرده به عقب خم کردمش و غریدم:
-بذار یه چیزی رو از همین اول برات روشن کنم
یه بار دیگه بهم دست بزنی یا سعی کنی باهام حرف بزنی تضمین نمیکنم استخون سالم توی بدنت بمونه
بهتره حرفم و جدی بگیری دختر خاله
من اصلا آدم با حوصله ای نیستم
مفهومه؟
فقط سرش رو به علامت فهمیدن تکون داد،میتونستم رنگِ پریده ی پوستش رو از زیر اون همه آرایش ببینم.
دستای ظریفش رو دور مچم حلقه کرد و با ترس به پایین پله ها نگاه انداخت،اگه از اونجا پایین مینداختمش حتما میمرد.
دوباره به طرف جلو کشیدمش و به ضرب ول کردم.وقتی شروع کرد به سرفه کردن بی توجه بهش از پله ها بالا رفتم اما با یادآوری چیزی راه رفته رو برگشتم و دوباره روبروش وایسادم:
-در ضمن وکیل اخر همین هفته برای خوندن وصیت نامه میاد
بعد از خوندنش اگه این خونه به من رسیده باشه فقط یه ماه وقت داری گورت و از اینجا گم کنی و بری

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 16:52

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_10


وارد اتاق که شدم روی مبل نشستم تا یکم به آرامش برسم.
با وکیلم در مورد کارای قانونی وصیت نامه صحبت میکردم که محافظ وسایلم رو به اتاقم آورد.اون بهم اطمینان داد که همه چیز خوب پیش رفته و عمارت توی امنیت کامله.
قبل از هر چیز بهش سپردم برام چند تا دختر آماده کنن چون نمیتونستم تا زمانی که اونجا هستم مثل یه مرتاض رفتار کنم.
گارد محافظتیم خوب میدونستن چطور باید کار رو انجام بدن.من مردی نبودم که توی خیابونا دنبالش بگردم.بلکه زیبا ترین دخترا فقط با شنیدن اسمم خودشون رو تقدیمم میکردن تا به کیف پولم برسن.
اونا بیماری منو تحمل میکردن به امید اینکه عاشق شون بشم و باهاشون ازدواج کنم.اما تنها چیزی که از من نصیب شون میشد کبودی ، خشونت و پول زیاد برای بسته نگه داشتن دهن شون بود.
طبق قراردادی که قبل از رابطه باهاشون میبستم اگه هر کدوم شون سعی میکردن برام دردسر درست کنن به راحتی از سر راهم برداشته میشدن.هر چند خیلی کم این اتفاق میفتاد.

بعد از رفتن محافظ در رو قفل کردم.لباسام رو در اوردم و خودم رو به حموم رسوندم.
با وجود اینکه توی اتاق دوربین کار گذاشته بودم اما به ترلان اصلا اعتماد نداشتم،اون قبلا بهم ثابت کرده بود میتونه چقدر مکار و حیله گر باشه.باید حواسم رو جمع میکردم تا از پشت بهم چاقو نزنه.
مثل همیشه حوصله ی زیادی برای شستن خودم نداشتم،اونکار برام سخت و حوصله سر بر بود،فقط یه دوش کوتاه باعث میشد احساس سبکی کنم.

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 16:52

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_11


از حموم که بیرون زدم از شدت تشنگی احساس میکردم گلوم مثل کویر خشک شده. خدمتکارا توی اتاقم چیزی برای پذیرایی نذاشته بودن.
این اشتباهات عصبیم میکرد و از نظر من قابل بخشش نبود، روز بعد حتما بهش رسیدگی میکردم؛ خدمه باید به وظایف شون درست عمل میکردن حتی در نبود پدرم.
مثل مواقعی که توی خونه م راحت بودم به خودم زحمت لباس پوشیدن ندادم و با همون حوله ای که دور کمرم پیچیدم از اتاق بیرون زدم و به طرف آشپزخونه رفتم.
طبقه ی پایین کاملا توی تاریکی فرو رفته بود و چیزی دیده نمیشد.بعد از اینکه چشمم به تاریکی عادت کرد به طرف آشپزخونه رفتم.
برق رو که روشن کردم خدمتکاری که همون بدو ورودم باهاش برخورد کرده بودم با هل از جاش بلند شد و با لحنی که ترسش رو فریاد میزد سلام کرد:
-س...سلام
حس کردم از شدت ترس جثه ی ریزه میزه ش لرزش خفیفی داشت چون حتی سرش رو هم بلند نکرد تا بهم‌نگاه کنه.
از اونجایی که احوالات یه خدمتکار برام مهم نبود توجهی بهش نکردم و به طرف یخچال رفتم.
البته دخترک حق داشت که ازم بترسه،احتمالا عادت نداشت مردی رو نصفه شب با بدن نیمه لخت ببینه.
بابام آدم درستکاری بود و هیچ وقت توی خونه بدون لباس تردد نمیکرد.اون به اصول اخلاقی پایبند بود،دقیقا برعکس من.
شیشه ی آب رو از یخچال بیرون آوردم و برای اینکه سکوت شکسته بشه گفتم :
-چرا تو تاریکی نشستی؟
دخترک دوباره پشت میز نشست و همون طور که گردو لای خرماها میذاشت با صدایی که به زحمت میشنیدم گفت:
- احتیاجی به روشنایی ندارم...آقا


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 16:53

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_12


حرفش برام عجیب بود چون حتی سرش رو بلند نمیکرد تا بهم نگاه کنه.
اینو پای خجالت دخترونه ش گذاشته بودم،به احتمال زیاد از اون دخترایی بود که توی نوجوانی فاز غم و افسردگی بر میدارن ولی قبل از اینکه چیزی بپرسم صدای ترلان از جلوی در آشپزخونه به گوشم رسید:
- دختره کوره چیزی نمی بینه به خاطر همین احتیاج به نور نداره

برای یه لحظه،فقط یه لحظه قلبم یه ضربان و جا انداخت.اینبار با دقت بیشتری بهش نگاه کردم اون دختر خیلی زیبا بود و اصلا بهش نمیومد نابینا باشه.
دستم رو جلوی صورتش تکون دادم،واقعا هیچ عکس العملی نشون نمیداد.
ترلان لیوانش رو از آب پر کرد و همون طور که نگاهش بین شکم و عضله های بازو و سینه م در رفت و آمد بود گفت:
-اخلاقت هنوز عوض نشده ولی سیکس پکات بیشتر شده
چه عضله هایی واسه خودت ساختی
راستی دوست دخترت و با خودت نیاوردی؟
نگو که تنها اومدی!
در حالیکه از فضولی هاش کلافه شده بودم روی صندلی نشستم و به دخترک خیره شدم تا شاید ترلان راهش رو بکشه و بره.
دختر‌ بلافاصله بلند شد و در حالیکه با دست دنبال قوری و کتری می گشت لیوانی از کنار گاز برداشت، چایی رو تا نصفه توی لیوان پر کرد و بقیه ش رو آب جوش ریخت.
جوری رفتار میکرد که انگار میبینه و بارها اینکارو برام انجام داده،دقیقا میدونست چقدر باید چایی بریزه.حتی میدونست من توی لیوان میخورم.
دسته ی لیوان رو توی دستش گرفت و همون طور که با دست دیگه میز رو پیدا میکرد دوباره به طرفم برگشت.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 16:53

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_13

به چشمای خاموش دختر خیره شدم،روح زندگی توش دیده نمیشد. مثل یه برگ پاییزی؛ زرد و پژمرده روی صندلی کز کرده بود.
دستای ظریف و کوچکیش دومین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد، موهای خرمایی رنگ و صافش روی شونه هاش ریخته و لباس ساده و مشکی رنگی به تن داشت که دامن کوتاهش تا پایین زانوهاش میرسید.
تیپ و ظاهرش بر خلاف دخترای امروزی ساده بود.عطرش هم یه بوی خاصی داشت، انگار مخلوطی از بوی شامپو و صابون بچه به نظر میرسید.
همه چیز دخترک حس خوبی بهم میداد.تنش و اعصاب خورد کنی رو ازم دور میکرد.
آرامشی که توی حرکاتش دیده میشد وادارم میکرد بشینم و بهش نگاه کنم.
دستش رو روی میز کشید تا منو پیدا کرد و لیوان و جلوم گذاشت.
برای یه لحظه دستش با دستم برخورد کرد،پوستش هم درست مثل پوست بچه نرم و لطیف بود.
ترلان که تمام حرکات منو زیر نظر داشت لیوان شو روی میز کوبید و رو به دختر گفت:
-جمع کن برو بگیر بخواب
بقیه ی مواقع مفت میخوره و میخوابه اون وقت الان کار کردنش گرفته
دختر بدون اینکه خم به ابرو بیاره ظرف خرمایی رو که با مغز گردو تزیین کرده بود جلوم گذاشت و همون طور که عصاش رو از کنار میز بر میداشت زمزمه کرد:
-چشم خانوم
بر خلاف ظاهر آرومش لرزش صداش چیزی نبود که از دیدم مخفی بمونه.
توی اون لحظه شاید یکم فکرم رو درگیر خودش کرد ولی بعدش اصلا مهم نبود که ترسیده.
باید بهش میفهموندم توی اون خونه باید از کی دستور بگیره.
ترلان از بودن اون دختر توی آشپزخونه شاکی بود و من بهش اجازه نمیدادم به هدفش برسه برای همین رو به دختر گفتم:
-بشین سر جات تا وقتی دستور ندادم جایی نمیری


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 16:54

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_14

دختر بلافاصله سر جاش نشست،کاملا مشخص بود از اون جو سنگین بین ما ترسیده.
چونکه چشماش دو دو میزد، عضلاتش منقبض و شونه های ظریفش توی خودش جمع شده بود.
بازم بهش خیره موندم و حرکاتش و رصد کردم،حین دید زدن دخترک یدونه خرما توی دهنم گذاشتم و گفتم:
-از این به بعد قراره همه چیز عوض بشه
فقط از من دستور می گیرید تا وصیت نامه رو بخونن
نمیدونستم چرا برای یه دختر بچه داشتم قدرت نمایی میکردم،انگار خیلی مهم بود اونم ازم حساب ببره.شاید اون چشمای خوشرنگ و مظلوم این حس رو بهم میداد.
ترلان عصبی بود و این رو میشد از ضربه زدن پاش روی زمین فهمید،دست به سینه به یخچال تکیه داد و گفت:
-توکا، بلند شو گمشو از جلوی چشمام
میخوام با گرشا حرف بزنم
قبل از اینکه حرفی بزنم دختر که از کش مکش بین ما خسته شده بود از جاش بلند شد و گفت:
-ببخشید...ولی بهتره که... من برم اتاقم تا شما راحت حرف بزنید

اون از دستور صریح من سر پیچی کرده‌ بود،هیچ دختری جرات همچین کاری رو نداشت.
شاید چون نمیتونست منو ببینه ترسی ازم نداشت.
در هر صورت بابت این کارش حتما تنبیه میشد.
عصاش رو از کنار میز برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت.
ترلان که از وضعیت خیلی راضی بود لبخند کجی زد و روبروم نشست.احساس پیروزی میکرد و این از تمام حرکاتش معلوم بود.
خرمایی توی دهنم انداختم و بدون اینکه حتی بهش نگاه کنم از جام بلند شدم.

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 19:14

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_15

ترلان مشتی روی میز کوبید و با لحنی که عصبانیت توش موج میزد گفت:
-وایسا میخوام باهات حرف بزنم
تو چرا اینقدر بی شعور شدی؟
لیوانی که به طرفش پرتاب کردم اگه جا خالی نداده بود حتما توی صورت عملیش میخورد.
هنوز باورش نمیشد اون کارو باهاش کردم،سر جاش خشکش زده بود و خیره بهم نگاه میکرد.
با چند تا قدم بلند به طرفش رفتم و به گلوش چنگ زدم،تا بیخ دیوار کشیدمش و در حالیکه انگشتام رو روی گردن ظریفش فشار میدادم گفتم:
-بهتره حد و حدودت و بدونی ترلان
والا بلدم چجوری ساکتت کنم،شیر فهم شد؟
ترلان دستش رو روی مچم گذاشت تا فشار رو کمتر کنه،با وجود اینکه به سختی نفس میکشید گفت:
-منم همین و میخوام
ساکتم کن...تنبیهم کن ولی باهام سرد نباش
دلم برات تنگ شده
فقط تو میتونی ارومم کنی
- میدونم که فقط من میتونم ارومت کنم
شاید برای همین اینقدر عصبانی
بذار هر دو نفر مون آروم شیم...ارباب
اجازه دادم تلاشش کنه،و در نهایت ضربه ی آخر رو زدم:
-تو فقط یه اشتباه بودی
الان حتی لیاقت نگاه کردنم نداری چندشم میشه وقتی باهات حرف میزنم
شبیه ه*رزه ها شدی
گلوش رو با ضرب ول کردم، بی توجه به سرفه هاش از آشپزخونه بیرون زدم و به اتاقم برگشتم.

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 19:14

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_16

جر و بحث با ترلان خسته کننده بود.
اون زن هیچ وقت به آرامش نمی رسید به خاطر همین بیشتر اوقات توی اتاقم میموندم تا کمتر با هم برخورد داشته باشیم.

حس میکردم به زودی با مشت جوری توی صورتش میکوبم که هیچ دکتری نتونه درستش کنه.
از اونجایی که تا اومدن وکیل و خوندن وصیت نامه هیچ کاری برای انجام نداشتم کلافه میشدم.
حتی بازی با دخترایی که دستیارم برام آماده کرده بود هم سر حالم نمیاورد.

هر باری که به هتل میرفتم انگار بیشتر خسته میشدم و به خونه بر میگشتم.
دچار یجور روتین خسته کننده شده بودم،دلم هیجان میخواست.

یه چیز جدید که خون توی رگ هام و به جوش و خروش بندازه.
پشت پنجره وایسادم و به بیرون نگاه میکردم که توکا رو دیدم.

یه بلوز سفید و دامن مشکی بلند که تا وسط ساق پاهاش میرسید پوشیده بود ، با جوراب شلواری مشکی و کفش ساده.

موهاشم مثل روزای قبل روی شونه هاش باز گذاشته بود،موهای خرماییش زیر نور خورشید برق میزد و مثل یه آبشار طلایی به نظر میرسید.
با فکری که به سرم زد لبخند خبیثانه ای روی لبم نشست.

شاید اینجوری شبیه شیطان به نظر میرسیدم.
یا شایدم عقلم رو از دست داده بودم که هوس بازی با یه دختر بچه به سرم زده بود.

تمام راه هایی که میتونستم اون رو به طرف خودم بکشم سنجیدم، و در آخر از اتاق بیرون زدم.

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 19:14

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
#پارت_17

از پله ها پایین رفتم و با دیدن خدمتکار مکثی کردم و گفتم:
-دارم میرم استخر
اون دختره،توکا رو بفرست وسایل پذیرایی رو بیاره

خدمتکار دستمال توی دستش و روی میز گذاشت و بهم نزدیک تر شد:
-اما آقا...اون دختره نمیتونه ببینه
من خودم...
-حرفم و دوباره تکرار نکنم
تا پنج دقیقه ی دیگه دختره با وسایل پذیرایی توی سالن استخر باشه

-چشم آقا جان...عصبانی نشید
خدمتکار به لکنت افتاده بود،چون میدونست توی عصبانیت تا چه حد میتونم خطرناک باشم.
از وقتی که یادم میومد خشن و عصبی بودم،هیچ وقت نمیتونم کتمان کنم که گاهی از خودم میترسیدم.

اون آدمی که توی پستوی ذهنم زندگی میکرد با شیطان هم خونه بود.بر عکس پدر و مادرم که ادمای آروم و درستکاری بودن.

با وجود ثروتی که داشتم همیشه مشغول حساب و کتاب بودم و قانون رو دور میزدم.
پول و طلا برای من شیرین و مقاومت‌ناپذیر بود. درست مثل حسی که برای تصاحب اون دختر داشتم.
سادیسمم مجبورم می‌کرد که اون دختر رو با چشمای معصومش به بازی بگیرم.
شیطان و فرشته در تقابل همدیگه ترکیب جالبی میشد.
کنار استخر لباسام رو در اوردم و توی آب شیرجه زدم و منتظر توکا شدم.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 19:14

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_18


روی پله های استخر نشستم و به ساعت نگاه کردم.
حدودا ده دقیقه ای گذشته و از توکا خبری نبود.
البته این یه مورد عالی برای من محسوب میشد تا اون دختر رو تحت فشار بذارم.

همچنان توی فکر بودم که در باز شد و با چرخ دستی که پر از نوشیدنی و خوراکی بود وارد شد.
همون طور که به طرفم میومد براندازش کردم.
اونقدر ریزه میزه و لاغر بود.

نه لباس گرون قیمتی تنش بود،نه اندام پر و... داشت.
ولی موفق شده بود توجهم رو جلب کنه.
هر چقدر نزدیک تر میومد سرعتش کمتر میشد و ترس و تردید رو میشد توی حرکاتش دید.

هنوز چند متری با استخر فاصله داشت که بالاخره گفت:
-ببخشید...هنوز اینجایید؟
-بیا جلوتر

چرخ دستی رو به جلو هل داد، با عصاش راهش رو پیدا کرد و چند قدمی به طرفم برداشت.
وقتی که وایساد نفسی گرفت و گفت:
- آقا...با من کاری ندارید؟
میتونم برم؟

نیشخندی به سادگیش زدم و از استخر بیرون رفتم،دخترک ترسیده بود اما شانس باهاش یار بود و چهره مو نمیدید،بی شک اونجوری بیشتر میترسید.

با کنجکاوی چشماش به اطراف می چرخید ولی اون هرگز نمیتونست من رو ببینه.
به آرومی دورش قدمی زدم و اثر کارم رو روی چشمای خوشرنگش میدیدم.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 19:16

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_19

دخترک جاذبه‌ی زیادی نداشت اما چشم‌هام قفلش شده بود و این از اراده ی خودم خارج بود.

به سختی آب دهانش رو قورت داد وقتی صدام رو شنید:
-پنج دقیقه دیر کردی و برای بار دوم دستورم و نادیده گرفتی

یه طره از موهاش رو توی دستم گرفتم و با اون تارای ابریشمی بازی کردم:
- به نظرت چه تنبیهی برات در نظر بگیرم؟

پشت سر هم پلک می‌زد و صورتش تو هم رفته بود.
اون مطمئن نبود حرف‌هام رو درست و حسابی فهمیده باشه.
نمی‌تونستم از نگاه متعجبش چشم بردارم.

زبون روی لب پایینش کشید و گفت:
-آقا...من...یعنی تلاشم و کردم که زودتر بیام

دوباره دورش قدمی زدم و پشت سرش وایسادم،سرم رو نزدیک بردم و کنار گوشش زمزمه کردم:
-تلاشت کافی نبوده
و این منو عصبانی میکنه

به طرفم برگشت و نگاهش روی سینه م قفل شد،اون قدر ظریف بود که حس میکردم اگه بهش دست بزنم می شکنه.

یه قدم به عقب برداشت و گفت:
-خب..‌من معذرت میخوام
حالا میشه برم؟

فاصله ی بین مون رو با یه قدم پر کردم و سرم رو جلو بردم،دیدن صورت رنگ پریده ش بدون اینکه زحمت ترسوندنش رو بکشم برام جذاب بود و هر کاری میکردم تا واکنش هاش رو بازم ببینم:
-معذرت خواهی تو زمان منو جبران میکنه؟

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 19:16

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_20

دوباره کارش رو تکرار کرد و قدم دیگه ای به عقب برداشت در حالی که با دندون به جون لب هاش افتاده بود و پوستش رو میجویید.
همراهش قدمی به جلو برداشتم و سوالم رو تکرار کردم:
-ها؟ زمان منو جبران میکنه؟

اون شبیه یه کوچولو به نظر میرسید که ترسیده،واکنش هاش لبخندم رو کش میاورد.
تازه میفهمیدم که چرا توجهم رو جلب کرده،چون اون بکر و دست نخورده بود:
- من...من برای وقت شما ارزش قائلم
معذرت میخوام اما...اما مقصر اصلی خود شمایید چون باید شرایط منم در نظر می گرفتید
باید به یکی از خدمتکارا که سالم بود میگفتید نه منکه...

رنجش توی صداش حالم رو بد میکرد،اون دختر شرایط خاصی داشت و نباید اذیتش میکردم.
موهای توی صورتش بدجوری دلبری میکرد،دست دراز کردم تا پشت گوشش بفرستم ، توکا از این حرکت ترسید و عقب رفت اما پاش به لبه ی استخر گیر کرد و با صدای بدی توی آب افتاد.

صدای جیغش و صحنه ی افتادنش مدام توی مغزم تکرار میشد.
وقتی دیگه صدایی ازش نشنیدم بلافاصله توی آب شیرجه زدم و دخترکی رو که زیر آب رفته و بی حرکت مونده بود رو بین بازوهام گرفتم و از آب بیرون آوردم.

توکا یه نفس عمیق کشید و اکسیژن رو با ولع وارد ریه هاش کرد.همون طور که نفس نفس میزد دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و خودش رو بهم چسبوند، جوری رفتار میکرد که انگار میترسید دوباره توی آب فرو بره.

حرکاتش دلم رو زیر و رو میکرد اون من رو یه نجات بخش میدید.
دستم رو زیر پاهاش انداختم و در حالیکه دست دیگه‌م رو دور بدنش حلقه می کردم توی بغلم گرفتمش و از پله های استخر بالا رفتم.

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 19:16

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_21

توکا توی آغوشم جمع شد و سرش رو روی سینه م گذاشت، انگار جایی امن تر از اونجا پیدا نمیکرد.
شبیه یه گنجشگ بارون خورده که زیر بال های عقاب پناه گرفته تا از باد و بوران در امان باشه.

در حالیکه دندوناش از شدت سرما بهم میخورد بریده بریده گفت:
-آب...آب...چرا...اینقدر سرده ؟
آروم خندیدم:
- من عادت دارم توی آب یخ شنا میکنم مخصوصا توی زمستون

کف دستش رو روی سینه م گذاشت تا ازم فاصله بگیره اما اجازه ندادم.حالا که توی بغلم بود دلم میخواست همونجا باقی بمونه.
من عاشق گرمای بدن ظریفش شده بودم.

روی صندلی کنار استخر گذاشتمش و حوله رو برداشتم،کنارش نشستم و گفتم:
-میخوام لباسات و در بیارم تا سرما نخوری...خب؟

لباش به سفیدی میزد و پوستش یخ زده بود ولی با اینحال سرش رو به علامت نه تکون داد و گفت:
-برای چی... باید... همچین کاری...انجام بدم؟
میرم اتاقم...لطفا بذارید من برم

به سختی نفس می‌کشید و سعی می‌کرد آروم باشه،اما اصلا موفق نبود:
-چون اگه اینکارو نکنی مریض میشی
نگران چیزی نباش اذیتت نمیکنم
تو که نمیخوای عصبی بشم؟

نگاهم می‌کرد و گرمای توی چشم‌هاش آتیشم می‌زد. فورا توی ذهنم جرقه‌ای زده شد و بدون اینکه در موردش فکر کنم گفتم:
- من چشمام و میبندم و لباسات و در میارم،اینجوری خوبه؟


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 19:16

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_22

خودم اولین نفری بودم که به عوضی بودنم اعتراف میکردم.
نمی تونستم انکارش کنم.
من برای دیدن بدن توکا هر کاری میکردم،در حالی که اون بیرون کافی بود اشاره کنم تا صد تا دختر جلوم صف بکشن.

ولی من دنبال همچین چیزی نبودم.
من اون فرشته‌ی چشم آبی رو میخواستم و تصمیم گرفته بودم که به دستش بیارم.
تا برای خودم باشه و وقتی درموندگیش رو احساس کردم دروغ گفتم تا بهم اعتماد کنه.

انگشت های ظریفش رو مثل یه دختر کوچولو که میخواد از دوستش موقع بازی قول بگیره جلو آورد و گفت:
-قول؟

میدونستم ازم چی میخواد،تو بچگی صد بار اون بازی رو انجام داده بودم.
انگشت کوچیکم رو دور انگشتش پیچیدم و با نیشخندی گفتم:
-قول!

من اون درموندگی و ضعف رو وقتی بهش گفتم لباسهات رو در میارم، توی چشماش دیدم.
توی چشم‌های آبی تیره ش که گاهی به سبز میزد و گاهی به سورمه ای.
ابی چشم‌هاش از استرس لبریز شده بود.

دستام رو جلو بردم و پیراهنش رو گرفتم:
-اماده ای؟ من چشمام و بستم
دستش بالا اومد و از روی لب هام گذشت،بینیم رو رد کرد و با سر انگشت هاش چشمام رو لمس کرد تا راست و دروغ حرفم رو خودش کشف کنه.
و وقتی با چشمای بسته م روبرو شد سری تکون داد و زیر لب گفت:
-اماده


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 19:16

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_23

چیزی که دنبالشم این بود که به نوعی کنجکاویم آروم بشه.
میخواستم جذابیت هاش رو ببینم،اون بدن بکر و دست نخورده رو وجب به وجب رصد کنم.

چون همچین چیزی غیر ممکن بود دیگه نصیبم بشه.میخواستم خودم اون رو فتحش کنم.
پیراهنش رو در اوردم،بلافاصله از شر ساپورت کلفت هم خلاص شدم.

وقتی بدنش رو دیدم خیلی زود فهمیدم توکا باید مال من بشه.اون پوست سفید و صاف،بدن ریزه میزه و چشمای خوشرنگ آبی فقط توی بغل من باید آروم میگرفت.

حتی برام مهم نبود که توکا نابیناست.
من خون داغ و جوشانی توی رگ‌هام داشتم. هر چیزی که میخواستم به دست میاوردم و همیشه موفق بودم.
دخترک شبیه میوه های نوبر توی فصل بهار تازه و ابدار بود، ولی از طرفی هم نمیخواستم احساس ناامنی کنه.

فرصت زیادی داشتم تا زیبایی هاش رو کشف کنم.
پس به ناچار حوله رو دورش انداختم و گفتم:
-حالا خودت لباس زیرت و در بیار
-قول میدید بازم چشماتون و باز نکنید؟
-قول میدم

توکا مکثی کرد و گفت:
-قولِ قول؟
پف کلافه ای گفتم و اسمش رو با تهدید به زبون اوردم:
-توکا!
-ببخشید...ببخشید منظور بدی نداشتم


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 19:17

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#فصل_24


خوشحالم کسی اون اطراف نبود تا حرکاتم رو ببینه،من مشغول دید زدن اون دختر بچه بودم،در حالیکه قبلا زیبا ترین دخترا خودشون رو به در و دیوار میکوبیدن تا بهشون توجه کنم.

توکا مثل برگ نعنا تازه و خوش عطر به نظر میرسید.

هوس چیدنش با دستای خودم داشت کنترلم رو میگرفت.اصلا عادی نبود توی اون سن در برابرش از خود بی خود بشم.
رفتارم شبیه پسرای نوجوون هیجانی و خام به نظر میرسید، شاید‌تمام کارام تاثیر توکا بود‌.
اونا رو هم کنار بقیه ی لباساش رها کردم و چرخ خوراکی ها رو جلو کشیدم،بعد از اون خودم از معروف ترین برند ها براش لباس میخریدم تا فقط جلوم دلبری کنه.

توی لیوان یکم از نوشیدنی ریختم و جلوی لباش گرفتم،با استشمام عطر شراب سرش رو عقب کشید و گفت:
- من...از اینا نمیخورم

مثل بچه های تخس به نظر میرسید که لبای سرخش رو جلو داده و نق میزنه.
لیوان رو به لبش فشار دادم:
-یکم بخور بدنت گرم شه والا مریض میشی
-اخه...اخه بدمزه ست دوست ندارم
-نگران نباش این مدل نوشیدنی خوش مزه ست

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 19:17

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_25

لباش بر اثر سرما قرمز تر به نظر میرسید و مثل یه یاقوت سرخ توی صورت رنگ پریده ش می درخشید.

لیوان به انتها نرسیده بود که رنگ صورتی گونه هاش توجهم رو جلب کرد.
دخترک با یه لیوان نوشیدنی شده بود!

حوله ی سفیدی که دور صورتش جا خوش کرده بود مثل یه قاب عکس گرون قیمت لپای گل انداخته و لبای سرخش رو به نمایش میذاشت.
مثل یه اثر هنری آنتیک و با ارزش که نقاش تونسته بود معصومیتش رو نقاشی کنه.

اون همون احساساتیه که سال ها توی قلبم دفن شده بود.
از شبی که توی آشپزخونه دیدمش حس کردم یه کشش عجیبی بهش دارم.
نزدیک تر رفتم و بینیم رو روی گونه ش کشیدم،پوستش درست مثل پوست یه بچه نرم و لطیف بود.
نفس گرمم که به گونه ش برخورد کرد لبخند خوشگلی زد،اینجوری برای بیشتر خواستنش حریص تر میشدم.

سرش رو به پیشونیم تکیه داد و چشماش رو بست،انگار اونم چیزی که بین مون جریان داشت رو حس میکرد.میتونستم آرامش رو توی چهره ش ببینم.
حوله رو آروم کنار زدم و بازوش رو لمس کردم،کم کم بالا تر رفته و تا به موهای خیسش رسیدم.

خواستم از روی شونه ش کنار بزنم تا بتونم رو ببینم،اما فوری پشیمون شدم.
میخواستم وقتی گونه هاش از خجالت صورتی میشد از نزدیک توی چشماش نگاه کنم.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 19:17

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_26

با وجود اینکه سخت بود‌ ولی عقب کشیدم،حتی نمیتونستم خودم رو راضی کنم یه بوسه ی کوچیک ازش بگیرم.
این رفتار چیزی نبود که از خودم انتظار داشتم،من با تمام دخترای اطرافم طوری رفتار میکردم که انگار مثل دستمال کاغذی یه بار مصرفن و بعد از استفاده دور مینداختم شون اما توکا یه الماس نتراشیده بود که باید از بین خاکستر بیرون میکشیدمش.

دوباره حوله رو دورش پیچیدم و لباسام رو پوشیدم.
توکا اصلا توی حال خودش نبود و یجوری خوابیده بود که انگار ماه ها نخوابیده.
بدون اینکه به چیزی دست بزنم دخترک رو بغل کردم و با هم از استخر بیرون زدیم.

اونقدر جثه ش کوچیک بود که توی بغلم گم میشد.سرش رو مثل یه نوزاد روی سینه م گذاشت و به آرومی نفس میکشید.

وارد عمارت که شدم ترلان رو توی نشیمن مشغول خوردن عصرانه دیدم، سرش رو به طرفم برگردوند و با دیدنم توی اون وضعیت چاقوی کره خوری از دستش توی بشقاب چینی افتاد و صدای بدی ایجاد شد.

خدمتکار با دیدنم چنگی به صورتش زد و جلو اومد:
-ای وای...خاک به سرم...چی شده آقا جان؟
-چیزی نیست نگران نباش فقط بیهوش شده
پاش گیر کرد افتاد توی استخر
اتاقش کجاست؟

خدمتکار به طرف راهرو دویید و من بهت و تعجب ترلان رو نادیده گرفتم و دنبالش رفتم.
کینه و نفرت از چشماش چکه میکرد و اگه چاره داشت یه بلائی سرم میاورد.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 19:18

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_27


وقتی روی تخت گذاشتمش خدمتکار خیلی سریع پتو رو روی بدنش کشید و حوله رو از زیرش بیرون آورد.
جوری مشکوک بهمون نگاه میکرد که کلی حرف از حرکاتش خونده میشد.البته هر کسی ما رو توی اون موقعیت میدید شک میکرد،مخصوصا اینکه توکا توی بغلم خوابیده بود.
بی خیال خدمتکار و نگاه های گاه و بیگاهش شدم و به اطراف نگاه کردم.
اتاقش هم مثل خودش کوچیک و ساده بود و هیچ وسیله ی لوکسی توش دیده نمیشد اما چیزی که خیلی توجهم رو جلب میکرد نقاشی پروانه های آبی و پرتره هایی با رنگ آمیزی عجیب بود که روی همه ی دیوارا دیده میشد‌.
انگار یه مجموعه ی کامل ازشون اونجا وجود داشت.دختر هایی که مشخص بود نابینا هستن و چشم هاشون با پروانه پوشیده شده بود.

صدای خدمتکار باعث شد از فکر بیرون بیام:
-همه ی اون نقاشیا رو خودش کشیده
آقا خدا بیامرز خیلی دوست شون داشتن و چند تایی از نقاشیاشو هم خریده بودن
-ولی مگه...
- چرا نابیناست...اما میتونه نقاشی بکشه
هیچ *** باور نمیکنه اینا کار یه دختر روشن دل باشه

این واقعا عجیب بود!
توکا یه دختر معمولی و خارق العاده بود که خیلی زود باید توسط من کشف میشد.همه چیزش من رو به خودش جذب میکرد.

با اینکه از نگاه کردن به نقاشیا سیر نشده بودم ولی باید استراحت میکردم برای همین از اونجا بیرون زدم تا به اتاقم برگردم و توی نشیمن دوباره با ترلان روبرو شدم.

با دیدنم فنجون قهوه‌ش رو روی میز گذاشت و با پوزخندی گفت:
-نگو اینقدر بیچاره شدی که یه دختر کور؟
از گرشا خان بزرگ همچین چیزی بعیده!
دستش رو با عصبانیت توی هوا تکون داد:
-مگه من چمه که با اون دهاتی... ؟
چجوریه که اون و به من ترجیح میدی؟
اینقدر سطحت اومده پایین؟


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/18 19:18