236 عضو
#بی پروا قسمت 6
فریبرز دستمو رها کرد فینی کرد و گفت: سرما خوردم رفتم دارو بخرم گفتم سر راه پروا رو هم بیارم..
بهاره نگران به فریبرز نگاه کرد و گفت دیگه نمیشه بالای بوم بخوابی ... همین الانشم اتاقا سرده باید چراغ علائدین هارو راه بندازیم دیگه تو کله ی کبوترا نخواب.. بیا مطبخ... پروا تو هم وسایلتو از مطبخ جمع کن تو اتاق ما میخوابی؟! کيومرث يه جوری سگرمه هاش توی هم رفت انگار و بال زندگیش بودیم، به قول فریبرز باز خوبه دو قرون پول رهن مال سه تامون بود...
تا سبزی هارو توی سبد بچینم، بهاره غذا کشید و سه تایی خوردیم..
کیومرث وقت استراحت نداشت، تو بازیافتی کار میکرد اگه دست نمی جنبوند هوا تاریک میشد و نمیتونستن اشغالهارو زیر و رو کنن و جدا...
اون بعد از ظهر کوتاه ابان منو بهاره وسایلمو که چند تا کتاب و لباس بدردنخور و یه سری خرت و پرت بود از مطبخ کوچیک خونه بردیم ته اتاق بهاره و کیومرث تا فریبرز توی مطبخ بخوابه..
بهاره پرده ی نیمه ضخیم کهنه ای دستم داد و گفت بیا بکش وسط اتاق... اون بالا برای تو این پایینم برای منو کیومرث..
پرده به اندازه کافی ضخیم نبود.. حداقل نه اونقدر که وقتی نور تک لامپ توی کوچه از پنجره قسمت جلوی اتاق پخش میشد سایه درشت کیومرث رو نبینم که چطور دور تن بهاره پیج میخورد !!!
اولش چشام گرم خواب بودن و توی رویای قبل خواب داشتم برای هزارمین بار بوسه ی میلادو تصور سازی میکردم... صدای ملچ و ملوچ نیمه هوشیارم کرد.. چشمان نیمه بازم رد حرکت سایه درشت کیومرث دنبال کرد .. خواب از سرم پرید شاید اگه بوسه میلاد و خودمون توی تصورم نبود رو برمیگردوندم به دیوار
اما کنجکاو بودم بدونم قراره میلاد بعدها هر شب با من چه کار کنه. !!
سایه کیومرث واضح بود دستش از روی شکم گنده بهار سر خورد و بالاتر روی سینه هاش نشست.. سرش بالا اومد و کنار دستش روی سینه فرود اومد و ملچ ملوچ بیشتر شد... صدای ناله ریز بهاره حال عجیبی بهم داد..
آب دهنمو قورت دادم از خجالت بیشتر زیر پتو رفتم اما نه اونقدر که چشام نتونه ببینه..
سایه بلند شد و بین پاهای بهاره قرار گرفت شکم بهاره مثل تپه ای جلوی دید قسمت اصلی رو گرفته بود اما جلو عقب رفتن تن بهاره با هر بار بالا و پایین شدن کیومرث هماهنگ بود!!
ناااله های مردونه کیومرث که بلند شد صدای هیس بهاره رو شنیدم...
تنم داااغ شده بود پاهامو جمع کردم لباس زیرم خیس بود و وسط پاهام لزج شده بود چشمامو بستمو میلاد تصور کردم و رونامو روی هم فشار دادم و بعد روحم پرواز کرد ...
#بی پروا قسمت 8
فريبرز اگه احترام كنار ميزاشت با دستهاى بلندش يه چک دم كوش كيومرث ميزد گوششو كر ميكرد..
هر دو قد و قامت بلند و جوندار داشتن فقط فريبرز لاغر تر بود اما نه ضعيف تر...
كيومرث موهامو رها كرد.. تند رفتم سمت اتاق..
فريبرز ادامه داد: كار كار.. خوبه چس تومنم بهت نميدن من تو ماه چهارتا كفتر بفروشم چهارتا رو تخم بنشونم از تو بيشتر درميارم همه پولم كه ميدم دست خودت ، ديگه چى ميگى؟ا
كيومرث پوزخندى زد: اقا مثل اينكه توپ توپی... زدى بالا دنيا به كامته..
تورو سننه مگه از پول تو زدم بالا..
- فريبرز خان دو قرون تو و من با هم بزور يه بخور نميره، مصيب گفت تا اخر هفته پول رهن براش جور كنيم تو اگه همه كفتراتو بفروشى و من همه زباله هاى دنيا رو تو سرم بگيرم اين پول جور نميشه... اگه سگ شدم چون خودمونو
دوروز ديگه وسط خيابون ميببنم!
اونروز غم و ترسى ته دلم لونه كرد ديگه حرف ميزدم غم داشتم، راه میرفتم غم داشتم..
حتى تو خوابم غم رهام نميكرد... ترس از دست دادن همين خونه خرابه راحتم نميذاشت، نزديك پريودم بود و بى دليل هم گریه ام ميومد چه برسه حالا كه همه بدبختيام يقمو چسبيده بودن...
دلم به حال خودم ميسوخت ، به حال پرواى ده ساله اى كه يه روز وقتى رفت مادرشو از خواب بيدار كنه تن يخ زده و چشمهاى خيره شده به سقف مادرش مثل درد به جونش نشست تا هميشه همراهش باشه!!!
مادر سكته كرده بود يا به قول عمه خواب به خواب رفته بود.. به خاك سپرديمش انگار روح خونه هم مرد.. جون خونه گرفته شد..
ديگه كسى نبودباباى فلجمو مراقبت كنه.. كيومرث كه هميشه عصبى بود و فريبرز پى رفيق بازى...
همون سالا بود كه معتاد شد و زندگيشو خراب كرد و مگه من ده ساله چقدر توان داشتم براى رتق و فتق كاراى باباى معلولم .. خوب كه فكر ميكردم اونموقع هرچند بازم فقير بوديم و هميشه لنگ شام و ناهار اما خونه از خودمون بود.. ميدونستيم سير يا گشنه هرشب سرمونو تو خونه خودمون زمين ميذاشنيم وكسى نميتونست بگه از جات برو اونور تر تا اون شب سياه..
برف باريده بود .. از اون برفها كه چند سال يبار روى دل اسمون خدا سنگينى ميكنه و يباره ميباره و همه چى رو زير خودش ميكشه
سر شب با دوتا لباس و حتى روسرى به سر زير پتو رفتم از سرما اما نيمه های شب گرما و نور بيدارم كرد و تا به خودم بيام بوى دود داشت خفه ام ميكرد..
نور اتش چنان زیاد بود كه انگار توى حياط لنگ ظهر باشه فرياد زدم: آتییيش..
هرشب بین ساعت 21 ال 23 شب دو سه پارت گذاشته میشه ❤
#بی پروا قسمت 11
رفتم سمت در عقب، صدف دستشو جلو اورد و نذاشت با يه غر از سر حسادت دخترونه گفت: اقا به عشق شما اومدن بفرما جلو مادمازل خانوم...
كنار ميلاد نشستم..از اينه نگاهى به صدف ونيلوفر انداخت و برگشت سمت من...
چشاش پرعشق بود.. بريم يه دور بزنيم، يه چيزى بخوريم مهمون من، فورى فوتى برسونمتون خونه كه شر نشه موافقيد؟ا
صدف گفت: مهم نظر پروا خانومه منو نيلوفر كه براى پوشش اين عقب نشتيم
نيلوفر همراهيش كرد: دنيا مال ايناست ما بحر تماشاى جهان امده ايم صدف جون..
ميلاد چشمک ريزى بهم زد و گفت: بلاخره يكى هم خر ميشه عاشق شما شه اول نوبت خوشگلاست...
صدف يكى زد روى شونه ميلاد: عه داداااااش!
نيلوفر پوفى كشيد: ای بابا حالا واسه ابراز عشقتون نرينيـد به ما!
تا سر خيابون برسيم اهنگ ﮔوش داديم دستم تو دست ميلاد بود و فقط براى دنده عوض كردن چند لحظه رهاش ميكرد...
سر خيابون برامون خوراكى خريد
چندتاشو داد عقب و بقيه خوراكى هارو چپوند تو كوله من: اينارو وقت درس خوندن بخور وبه من فكر كن باشه؟ا
نیلوفر تند تند چیپس هارو تو دهنش گذاشت... رو به صدف گفت: تو زود بخور تموم شه وگرنه بمونه با درس خوندن بخورى بايد به روح بابابزرگ من فكر کنی!! وگرنه ما كسى رو نداريم
هر چهار تا زديم زير خنده... نزديك محله ما شديم
ميلاد يكم دور تر ايستاد: دستمو نزديك لب برد و اروم بوسيد
از شرم گونه هام داغ شد نديده ميدونستم نيلو و صدف چشاشون چهارتا شده و زل زدن بهمون..
خجالتى تند گفتم: خدا كنه كيومرث فعلا نيومده باشه
ايشالا كه نيومده زود برو چيزى بهت نگه..
خداحافظى كردم و با دور شدن ماشين دويدم سمت كوچه..
شك نداشتم كيومرث برگشته. به خونه رسيدم سنگى برداشتم انداختم بالاى بوم از شانس بدم فريبرز هم نبودش..
در زدم.. ثانيه نشده در باز شد و قيافه كيومرثو پشت در ديدم ..جا خوردم.. نفسمو تو سينه حبس كردم زل زدم بهش..
مشكوک توى كوچه رو نگاه كرد و پرسيد: كسى تو كوچه نديدى؟؟ا
هووم؟!
ميگم كسى نديدى؟!
اب دهنمو قورت دادم: نه
فكر كرد: يكم دير نكردى؟!
ترسيده گفتم؛ يه چندتا سوال درسى از نيلو گرفتم امتحانامون داره شروع میشه..
سرشو بالا و پایین تکون داد که فهمیدم: بیا تو.. بیا بهاره یه خورش بادمجون و مرغ درست کرده انگشتاتو بخوری.. بیا ابجی خوشگلم ..
خطر رفع شده بود .. اما آبجی خوشگلم ؟؟؟!!! کیومرث اهل این محبت کردنا نبود .. مهم نبود..
همینکه دور زدنمو نفهمیده بود برام کافی بود...
#بی پروا قسمت 12
انگار واقعنى چيزى خورده بود سر كيومرث ..
كنار سفره ناهار نشسته بود انگار مهمون عزیزى باشم.. برام پلو ربخت..چندتا دونه گوشت توى ظرف كنار خورشت من گذاشت و گفت: بخور از مدرسه مياي خسته اى ..
بشقاب بهاره هم پر كرد: بفرما خانومم توهم بخور تخم سگ بابا جون بگيره.. قاه قاه خنديد..
بهاره از مهربونى و خوشحالى شوهرش خوش بود.. فكر كردم اونم مثل من عاشقه و خنده اش بند خنده كيومرثه... البته عشق مهربون و عاشق من كجا وكيومرث غر غرو بداخلاق كجا؛!؟
غذا خورديم پرسيدم فريبرز كو؟ا بهاره گفت: رفته دنبال كار!
كيومرث عقب كشيد و يه ورى ولو شد..
آرنجشو حائل تن گنده اش كرد با اينكه هوا سرد بود ركابى تنش بود و پشمهاى پرو فر خورده تنش از يقه اش سرک كشيـده بودن..
چوب كبريت لاى دندونش بيرون انداخت و گفت: كار؟! كى به ادم معتاد كفتر باز كار ميده؟ دلت خوشه بهار؟؟ برو برو ظرفارو بشور يكم با پروا حرف دارم...
ديگه واقعا يه چيزى شده بود كيومرث كى تا حالا منو ادم حساب كرده بود؟
شانست زده پروا..
كيومرث چوب كبريت بين دندوناش چرخوند..
پرسيدم: چيشده داداش؟ا
خواستگار دارى .. چه اقايى .. با كون افتادى تو ظرف عسل دختر..
استرس به جونم افتاد.. قيافه ميلاد جلوى چشمام اومد... يعنى ميشد حرف ميلاد باشه؟؟
چرا ساكتى نميخواى بدونى كيه؟
گفتم: داداش ميخوام درس بخونم، زوده بخوام ازدواج كنم...
چيش زوده؟ دختر تا رسيده است و ابدار و دلبره خواهان داره. از اين سن بگذره ديگه فقط بدبخت بيچاره ها ميان سراغت.. سرتو بگير بالا...
نگاهش كردم..
اين خوشگليت اخرش يه جا بدردت خورد...
يه خواستگار دارى هم خونه داره هم دكون داره هم اجاره بگيره .. تورو كه بهش بديم ديگه اجاره هم لازم نيست بديم .. گفت اين خونه رو ميزنه پشت قباله ازدواجت!
اب دهنمو قورت دادم و ناباورانه پرسيدم مصیب؟؟!!!
#بی پروا قسمت 13
ناباورانه پرسيدم: مصيب؟؟!!
همين پسره گر و پيـس؟؟! داداش ميخواى منو بدى به مصيب؟؟!!
ارنجشو روى بالش جا به جا كرد: عهههه نگو دختـر.. مگه مرد رو بالا پايين ميكنن؟؟ مرد مرده هر شكلى باشه ! بايد مراقبت باشه نون و ابتو بده و جربزه داشته باشه. خوشكل باشه نون و اب ميشه برات؟!
بغض كرده گفتم: خوشگل چيه اينو هركسى ميبينه دل اشوبه ميگيره. تمام صورتش پيسه مو به سر تن نداره..
حرفمو قطع كرد: اون كه هميـشه كلاه گيس سرشه! واقعى يا كلاه گيس چه توفيرى داره... حالا دوتا لكم رو صورتشه مگه زنه مهم باشه؟ عوضش خانوم خونه خودتى وضع مارو ببين.. هميشه خدا گشنه نونيم و تشنه اب ... همين
مصيب ميتونه هممونو سر ماه بندازه بيرون اين قدرته، اين مردونگيه..
حالم بهم ميخورد: نميخوام داداش.. همينجور گشنه بمونیم بهترمه تا يه عمر قيافه مصيب تحمل كنم!
نميخوام چيه؟؟ تو كم سنى كم عقلى مگه من ميزارم گند بزنى به زندگى خودت.. اينو رد كنم كه فردا روزى كى بياد بگيرتت؟؟ اصلا كى مياد سراغت؟ا
سرتق نشو چشاتو وا كن ببين كجايى وضعتو ببين... من از صبح تا شب تو اشغالا دنبال دو قرون پول بخور نميرم که فقط ازگشنگی نميريم اون يكى داداشتم كه يا خماره يا نعشه و سرش تو خشتكشه!
فكر كردى پسر شاه مياد ميگيرتت؟؟ به مصيب گفتم يكى دو ساعت ديگه بياد يكم باهم حرف بزنيد.. حالا باهاش حرف بزنى ميبينى چه پسر خوبيه..
مثل بچه ها پا كوبيدم زمين و گفتم؛ بهاره نميخوام باهاش حرف بزنم دوسش
ندارم.. به داداش بگو ردش كنه بره..
بهاره نگران نگاه كرد قورى كنار گذاشت و جواب داد: پروا جونم ...ميشناسى كه كيومرثو اينو صدا زده تورو ببينه!!
نرى يه كارى ميكنه اشكمون خشک نشه.. برو بشين ببين چى ميگه بعد يه جورى راضیش ميكنيم بيخيال شه فريبرز بياد هرچى تو بگى همون ميشه..
الهى قربونت برم بيا سينى بگير اصلا فكر كن مهمونه دوتا چايى ببر براش دو دقيقه بشين ببين چى ميگه بيا.. والا نرى پدرمون درمياد امشب...
به شكم گنده اش نگاه كردم .. اين طفلكم از بيچارگى زن كيومرث شده بود از صبح تا شب دورش ميگشت كه ارومش كنه..
سينى چاى برداشتم و فكر كردم اگه ميلاد بدونه دارم ميرم با مصيب حرف بزنه چه حالى ميشه!
پامو تو اتاق گذاشتم.. با ديدن مصيب دلم زير و رو شد..
#بی پروا قسمت 14
با ديدن مصیب دلم زير و رو شد..
ته اتاق چهار زانو نشسته بود
با چشاى هيزش سرتا پامو ديد زد
چشاش ريز بود اما از حدقه بيرون زده و بدون مژه..
گردنش باريك و دراز و سيبك گلوش مثل يويو تند تندپايين و بالا ميرفت
كنار چشم چپش و زير بينيش دوتا لكه بزرگ سفيد روى پوست سبزه اش نقش
بسته بود ادمو ياد گاو ميـنداخت
سينى چاى گذاشتم جلوش و دورتر نشستم..
حتى سلام ندادم
براش اهميتى نداشت چون خنده از لبش پاک نشد
نشستن كنارش و تحمل اون نگاه خيره براى مدت كوتاه هم ازجونم ميخورد..
بدون هيچ سلام و عليكى یهو گفت *** هات كوچیکن!
نگاه تندى به سـینه هام انداختم و نگاهي
به مصيب.
صورت ترش كردم وگفتم: احمق!
ناراحت نشو عوضش *** خوبى دارى .. اين بيشتر مهمه!
تحمل اين حجم از بى ادبى رو نداشتم بلند شدم از شدت خشم نفس نفس ميزدم
انگشت اشاره مو سمتش گرفتم؛ تووو نه تنها قيافه ندارى. شعور و عقل هم ندارى!.
به اندازه دوتامون خوشگلى ...منم پول دارم ..همينا كافيه.. به کیومرث میگم پسندیدمت.. ننه ام اذان غروب ميفرستم برات انگشتر بياره! از قبل خريـدم..
جورى ميگفت انگار شق القمر كرده!
گفتم: برو به درك.. و با عصبانيت از اتاق زدم بيرون..
دلم ميخواست تنها باشم و براى خودم زار بزنم، اون خرابه يه وجبى جایی براى تنها موندن نداشت..
پله هاى پشت بوم رو دوتا يكى كردم و نشستم به ديدن ابرهاى همچو دل دلگير خودم..
از همون بالاى بوم رفتن مصیب و بدرقه كردن كيومرث رو ديدم، اهى كشيدم..
چرا فريبرز نبود بياد جلوى كيومرث رو بگيره يه جورى تصميمشو گرفته كه اگه مصيب راضى بود همين الان ميفرستاد محضر عقدم كنن..
صداى بق بقو كردن كبوترا تنها صداى اطرافم بود با انگشت از كنار بوم تكه قيرى كندم و از بيكارى بين انگشتم ورز دادم.. يهو صداى اشنايى شنيدم!
چه سلامى چه عليكى. من همون روز كه داداشم مرد باهاش شمارو هم خاك كردم..
عمه طاهره بود!!
قلبم از جا كنده شد انگار روز بدبختى من بود اينجا چى ميخواست صداشو تو سرش انداخته بود..
بدو پله ها رو پايين اومدم توى حياط..
صورتش قرمز و پر خشم بود و دستهاش از عصبانیت میلرزید..
#بی پروا قسمت 15
نصفه تنمو پشت ديوار پنهون كردم اب دهنمو قورت دادم و گوشامو تيز كردم تا جواب كيومرث بشنوم..
مارو خاك كردى اينجا خب! حالاچى ميخواى طاهره جنبلی !
اين لقبى بود كه مادرم قبل مرگش رو عمه گذاشته بود...
حرف مثل نفت رو اتيش عمه شد
توهم لنگه اون مادرت بى چشم و رويى.. همتون همينيد بعد اينكه داداش عليلمو گذاشتيـد تو خونه بسوزه و خودتون فرار كرديد شك كردم اصلا مادرتون تخمتونو از كجا گرفته؟!
صداى كيومرث كلفت تر از جيغ جيغ هاى عمه بود...
خفه شو پتیاره.. حواست باشه چه گوهى از دهنت درمياد ... اصلا كى گفته بياى اينجا!
هه... فكر كردى اومدم ریخت نحستونو ببینم.. اومدم به اون گيس بريده پروا بگم دست از سر پسر من برداره!
صداش چاقو شدو روحمو پاره كرد.. ابروم رفت ميلاد كجا بود كه طاهره عشق پنهونى مونو اينجورى هوار ميكشيد تا من هر دقيقه صد بار بميرم و زنده شم..
يه دهن دريده طاهره نگاه كردم تند تند ميگفت اطراف دهنش سفيدك بسته بود.. فكر توى ذهنم رو خوند و به زبون اورد..
تا جون تو تنم باشه نميزارم ميلاد پروا رو بگيره... براش دختر يه خانواده محترم و ابرو دار انتخاب كردم... جلوى خواهرتو بگير كم بياد دم دكون ميلادو با ماچ و بوسه خر كنه..
كيومرث داد زد: چرت نگو پروا همچى كارى نميكنه!! خواستگار خوب داره !
اين كثافتكاريها از پسر تو درمياد، الان اومدى چى ماستمالى كنى؟؟ والا كه پسرتو بينم طراف پروا پوست تنشو پر پنبه ميكنم برات ميارم، حالا هم
هرررى....
عمه قبل اينكه از در بزنه بيرون گفت: جلوشو بگير نياد سمت پسر من ببينم عرزه دارى خواهرتو سفت بگيرى..
عمه درو جورى بهم كوبيد که ديوارهاي پر ترك خونه لرزيد و قلب من هم !
نعره كيومرث كه اسممو داد زد ذره جون مونده توى تنمو گرفت..
پاهام سست شد، روى پله اول خرپشته نشستم..
در اتاق باز كرد و داد كشيد كجايى بى پدر مادر... بى صاحاب كجابى...
لحن صداش مو به تنم سيخ كرد... وقتى اينجورى نعره ميزد يعنى امپر چسبونده بود و چشاش هيچى نميديد..
#بی پروا قسمت 16
بهاره كه قبلا چندبار قربانى اين نعره ها شده بود ترسيده رفت سمت كيومرث: اروم باش دردت به جونم.. چيزى نشده.. دروغ ميگفت پروا اهل اين
كارا نيست...
برو كنار بهاره.. برو پدرسگ.... ميزنم تو شكمتااا.. ميرزنـمااا... چندتا با كف دست زد توی پیشونیش ...
بهاره ميشناختش دستشو روى شكمش گذاشت و عقب رفت و التماس كرد: ولش كن يتيمِ بدبختو تورو خدا كيومرث..
همون لحظه كيومرث منو ديد و اومد سمتم ...
با ديدن چشمهاى به خون نشسته اش نفس كشيدن يادم رفت...
بازومو گرفت و تنمو از دو پله اخر پرت كرد پايين...
پهلوم به لبه ي، پله سيمانى خورد و از درد دل ضعفه گرفتم..
با اون ديلاق قرار عاشقانه گذاشتى؟؟ گذاشتى بهت دست بزنه؟؟ ميگه ماچش كردى!! اره بى پدر؟؟
مشت درشتش روى پهلو ديگه ام نشست و نفسمو قطع كرد... سرمو توى تنم جمع كردم تا هم درد رو كمتر حس كنم هم صورتمو از مشت هاى بى امان كيومرث...
با هر ضربه تنم از درد داغ ميشد...
سعى كردم خودمو از زير دستش دور كنم اما
اجازه نميداد..
توی تن خودم پنهان شده بودم.. صداى التماس هاى بهاره رو انگار از كيلومترها دور تر ميشنيدم..
لگد محكمى به شكمم زد... حس كردم معده و روده هام تا حلقم بالا اومدن ...
ناليدم: بسه داداش... بخدا هيچ كارى نكردم ... به ارواح خاك مامان كار بدى نكردم.
انگشتهاى گنده اش رو دور گلوم حلقه كرد و فشرد همزمان بلندم كرد ... مثل بچه گربه اى توى دستش گير افتاده بودم... سيبك گلوم زير دستش مثل استخونى راه نفسمو بند اورد و به خر خر افتادم...
از شدت خشم فك كيومرث ميلرزيد .. صورتش از نزديك مثل ديو بى شاخ و دمى بود
غريد: ميخواى با ابروى ما بازى كنى؟؟ واسه همين به مصيب اخ و پيف ميكنى؟ دارى كثافت كارى ميكنى؟؟ پدرتو در ميارم... پدر پدرسـگتو از قبر ميكشم بيرون.. فكر كردى من مردم برى پى بى ابرويى بيان تو خونه خودم طعنه هرررزگى تو بهم بزنن و من لال شم؟! كور خوندى پروا خانوم...
#بی پروا قسمت 17
با هر دو دست به چنگش فشار مياوردم
سعى كردم ذره اي راه هوا به گلوم باز شه...
التماس بهاره از ترسِ رنگ كبود صورتم به جيغ تبديل شد..
كـشـتيش كيومرث ... خفه اش كردى...
اويزون بازوى سنگى شوهرش شد..
ولش كن... عقلت كور شده... دارى دختره رو سر هيچ ميكـشى.. مگه قرار نيست بديش مصيب .. پس ولش كن!!
همين جمله جونمو نجات داد... دستشو باز كرد افتادم
دهنمو تا جایى كه ميشد باز كردم، هوا رو بلعيدم گلومو ماساژ دادم تا از دردش كم شه...
همه جون و تنم درد ميكرد..
كيومرث همچنان مثل عزراييل اماده گرفتن جون بالاى سرم بود... حس بى كسى و بدبختى كردم، اگه همين الان جونمم ميگرفت كى بازخواستش ميكرد؟
هيچكى ...!
بهاره شونه هاشو گرفته بودو تندتند دم گوشش قربون صدقه اش ميرفت تا ارومش كنه: عزيزدلم طاهره زبونش زهر داره يه چيزى گفت رفت اروم باش... ببين با خودت و پروا چه كردى!! امشب سر درد ميشى و بدخواب ها!
عصبى ميشى نميدونى دارى چكار ميكنى... باز خوبه سر و صورتشو نتركوندى!
اخرين لگد هم نصيبم شد: برو گمشو تو اتاق بتمرگ تا وقتى ننه مصيب مياد!!
ميخوام انگشتر دستت كنه!
بلند شدن سختم بود .. خودمو به سمت شير اب كشوندم..
در باز شد و فريبرز اومد تو..
با تعجب هرسه تامونو نگاه كرد و بعد دويد سمتم: پروا پروا چيشدى تو؟؟
بغض كرده براى بدبختى هردومون اشكام سرازير شد...
ميگم چيشدى؟؟ كى اينو زده ها؟؟ با شمام!
كيومرث گفت: من زدم... ولش كن بره اتاق بهت ميگم چرا!
چى؟ تو زدى؟؟ *** بيشعوررر تو پروا رو اينجورى زدى... تو ادمى؟؟ اين خواهر كوچيكمونه... بايد هواشو داشته باش...
گفت و رفت سمت كيومرث. چشم تو چشم هم ذل زدن..
كيومرث اروم شده بود: گفتم بهت توضيح ميدم !
فريبرز داد زد: د اخه چه توضيحى.. بچه رو زدى ببين چجورى اش و لاشش كردى چرااااا؟
چراى، اخر رو نعره زد. بلند!
صداى كيومرث هم بالا رفت: چون رفته ماچ و بوسه بازى با ميلاد..
فريبرزساكت شد برگشت و نگاهم كرد..
#بی پروا قسمت 18
خجالت كشيدم و سرمو پايين انداختم. قطره ى اشكم لبه ی شکسته حوض چکید..
كيومرث ادامه داد: طاهره اومد اينجا ابرو مونو برد و ناموسمونو بالاى پرچم انداخت و صدتا فحش و ليچار بارمون كرد.. گفت دخترتونو جمع كنيد..
فريبرز دستاشو قنوت وار باز دركرد: يعنى چى؟ گيرم رفته چند كلوم با میلاد حرف زده، پسر عمشه ميگفتى نرو ديگه نميرفت پروا عاقله... نبايد ميزديش..
زدمش چون عشق ميلاد كورش كرده به خواستگارش جواب رد ميده..
خواستگار كيه؟؟ چه خبره تو اين خونه.؟!
مصيب اومد خواستگاريش .. اين خونه رو ميزنه به نامش.. شير بها و مهريه هم همه رو قبول كرد بعد خانوم هوايى ميلاد شده ميگه نه!...
قيافه فريبرز توهم رفت: مصيب پیسه رو ميگى؟! پروا رو بديم مصيب؟؟ تو چه مرگت شده كيومرث... يهويى بشين لب همين حوض دختره رو قربونى كن تيكه تيكه بفروش خيالت راحت شه ... یه هفته اس مثل شمر مياى خونه نگاهمون ميكنى، بميريم راحت ميشى؟!
كيومرث داد زد: اره.. اره.. بميريد همتون بميريد.. .پدرمو دراورديد... من كونم پاره شده شما پى خوشگذرونى خودتونيد... تو كه دارى نعششه ميكنى ، اينم هنوز پستون نزده افتاده گوشه مغازه ميلاد بمال بمال!!
فريبرز داد كشيد: خفـه شووو اسم پروا رو اينجورى نيار... بى غيرررت
كيومرث ساكت نشد: اره بى غيرتم از صبح تا شب توى كثافت و اشغال مردم چنگ ميندازم دو قرون دربيارم تهش نميدونم پول كرايه بدم، لباس تن زن بى پدرم كنم يا تن شما دوتا.. رگ غيرتت براى من باد نكنه!!! تو مرد بودى پول جور ميكردى همين مصيب بهش رهن نديم اثاثمونو ميندازه بيرون بينم اونوقت همينجورى گردنت خشك ميشه؟!
فريبرز گفت: من كار نميكنم؟؟ من سرماه كيسه برنج نميارم خونه؟؟ روغن و قند و شكر كى مياره؟؟ من مثل تو غر نميزنم.. ميدونم براى خانوادمه براى خودمه ... منتى ندارم .. سال خونه هم دو ماه ديگه است پول اضافه رهن از زير زمين شده ميارم، منه بقول تو مفنگى يه رگ تو وجودم باشه نميزارم كسى به خواهرم انگ بچسبونه... كسى اذيتش كنه.. ولى تو باغيرت ميخواى خواهرتو بدى به يه پيس بوگندو تا راحت زندگى كنى ..
#بی پروا قسمت 19
اومد سمتـم...
بلند شو ابجى.. مگه فريبرز مرده اينجورى زجرت بدن..
اگه تا سر ماه پول رهن جور نكردم دست پروا رو ميگيرم ميبرم شده زير بخوابيم زير منت تو نميمونيم.. داداش بزرگه!!!
سعى كردم بلند شم نتونستم.. از درد دوباره اشكم دراومد..
فريبرز ديد نميتونم خم شد دست انداخت زير پاهام و دور گردنم و بلندم كرد..
دستهاى بلند و رگ دار و قوى داشت.. اگه مواد لعنتى نبود يل ميشد براى خودش..
از جلوى بهاره رد شد و توى مطبخ گذاشتم روى زمين..
بالش خودشو زير سرم گذاشت و پتوشو روم كشيد.. بوى سيگار ميداد اما گرمم كرد..
دستى روى موهام كشيد
خم شد پيشونيمو بوسيد.. چشمهاى خيسمو با سرانگشت پاک كرد..
صداش پر غم بود: نبينم عروسك داداش ديگه چشاش تر شه..دستش بشكنه بى كله *** ...
لبهام ميلرزيد..
شرمنده نگاهم كرد: بخش پروا... بخش داداش خوبى برات نيستم، ميشه بغضتو بخورى و لبخند بزنى قول ميدم ديگه نذارم اذيت شى .. قولمو باور دارى؟!
بغضمو قورت دادم اما اشكام قل خوردن روى ﮔونه هام گفته: فريبرز... هيچى بين منو ميلاد نبوده.. به خاک مامان قسم..
ميدونم پروا.. تو ابجى منى.. هيچوقت كارى نميكنى كه ازت نا اميد شم.. استراحت كن...
بلند شد توی مطبخ سيمانى و نيمه خالى چرخيد: الان يه چيزى درست ميكنم بخورى بزار ببيم ...
بيخودى گشت اما جز چاى چيزى نبود.. زير كترى روشن كرد تا اب جوش شه..
از كيف وسايلش مشماى بيرون اورد و تكه نباتى ته استكانم انداخت ..چای ريخت و اورد..
بيا... پروا خانوم چاى نبات مخصوص.. لامصب عين دارو ميمونه بدنو گرم ميـكنه..
چاي نبات خوردم گرم شدم.. زير پتو خودمو جمع كردم خوابيدم بلكه كمى اروم شم...
يساعتى خوابيده بودم... صداى كفگير و قابلمه بالاى سرم شنيدم..
چشم باز كردم... بهاره بود نگران نگاهم كرد پرسيد: خوبى؟؟
سرمو تكون دادم.. دلم نميخواست از زير پتو بيرون بيام..
يه بشقاب سيبزمينى تخم مرغ گذاشت جلوم كنارم نشست و برام لقمه گرفت..
#بی پروا قسمت 21
بهاره گفت: حالا با اين حالت ميخواى امروز نرى مدرسه؟
بند كتونى هامو محكم كردم: بمونم خونه چى بشه؟ درسام عقب ميافته..
راست ايستاد دست به كمر گفت: موهاتو خوب خشك نكردى مريض نشى .. يه ذره مرغ داريم براى شام خوراك مرغ درست كنم يا بدمش لاى برنج؟
راه افتادم سمت در و جواب دادم: تو كه در هر صورت لاى برنج ميزارى چون كيومرث جونت برنجيه. چرا ميپرسى؟
از در زدم بيرون كيومرث روبه روم بود از سركار ميومد براى ناهار..
نگاهى به سرتا پام انداخت؛ زود نيست دارى ميرى؟
سلام داداش نه يه ريع ديگه بايد مدرسه باشم..
انگار نه انگار ديروز تا حد مرگ منو زده با قيافه حق به جانب گفت: زياد سخت نگير شوهر كنى ديگه مهم نيست نمره ات بيست بوده يا ده... به مادر مصيب گفتم مريض شدى چند روز ديگه بياد دلتو به حرفاى فريبرز خوش نكن ديروز نعشه بود خمار بشه منم روى تو ميزاره و ميده مصيب كه يكم مواد بهش برسونه...
چقدر تلخ بود اين مرد... كافى بود نگاهش كنى و حس بدبختى بياد سراغت..
دهن باز كنه و غرق شى تو لجنزار غم و غصه...
خداحافظى كردم و ازش جدا شدم... تا ساعت چهار دل تو دلم نبود..
كلاس پرورشى نرفتم و زدم بيرون از مدرسه... جلوتر ميلاد جاى هميشگى منتظر بود ...
با ديدن قد و بالاش از دور دلم ضعف رفت.. ته دلم به خدا گفتم: تو زندگى دلم به همين خوشه ميشه بزارى مال من شه؟؟؟
توى ماشين نشستم دستمو گرفت و بوسه بارونش كرد: دلم برات تنگ شده بود عزززيزدل.. خوبى؟!
مقنعه مو دادم بالا تا گردن كبودمو بينه...
بنظرت خوبم ميلاد؟ا
ـ اينقدر بد زدت... دستت بشكنه كيومرث... الهى من فدات بشم باور كن صبح يه جورى خونه رو ريختم بهم و داد و هوار كردم كه حساب كار بياد دستشون..
گفتم من خواستگارى هيچكى نميرم اول و اخرش جز پروا كسى رو نميخوام...
خب؟
خب همين ديگه ... بهشون گفتم..
پوووفى كشيدم: اينو كه خيلى وقته بهشون كفتى، ميالاد، ديگه بايد ديه كارى بكنى... مادرت اينجورى راضى نميشه.. از اونور ميخوان منم شوهر بدن.
#بی پروا قسمت 22
ماشينو كشيد كنار خيابون و زد رو ترمز..
برگشت وتوى صورتم زل زد: شوهرم بدن چيه؟! مگه الكيه؟؟!
بله الكيه.. تا وقتى مامانت راضى نميشه و تو هيچ كارى نميكنى... الكيه مرگ و زندگى منم دست كيومرثه... همين ديروز بهاره نبود خفه ام كرده بود الان بايد ميومدى سر قبرم... فكر ميكنى نميتونه بزور بدم به اين يارو پيسى؟!
باعصبانيت كوبيد روى فرمون: نميتونه بيخود ميكنه!
يكارى بكن ميلاد... مامانت يه حرفايى به كيومرث زد كه همينجوريشم راضى نميشه.. چه برسه الان كه مصيبم خواستگارم شده.. از اونور پول خونه رو نداريم بچه شم ميخواد بدنيا بياد .. اينقدر فشار روش هست كه بميريم خوشحال ميشه... مامانتو راضى كن!
شیشه ماشینو پایین دادو نفس عميقى كشيد.. سرشو از بيچارگى تكون داد: قبول نميكنه.. ديروز یه قشقرقى به پا كردم كه تهش مامان حالش بد شد بهش اب قند دادن، با اون حال بدم گفت: بميرممم نميزارم اون دختر رو بگيرى..
مظلومانه پرسيدم: حالاچى ميشه؟!
زل زد توى صورتم .. جز به جز صورتمو عاشقانه نگاه كرد ... قلبم براش تندتر تپيد..
دستشو روى دستم گذاشت و پرسيد: پروا تو چقدر منو ميخواى؟!
چى؟
ميخواى تا اخر عمرم زنم باشى؟!
گيج جواب دادم: ميلاد خل شدى؟!! معلومه براى همين اومدم..
پس كنارم باش تا اخر هفته عقدت كنم!!
چيزى نفهيدم
ادامه داد: نه تو زورت به کيو ميرسه، نه من به مامانم، ولى منو تو كنار هم چرا.. زورمون به جفتشون ميرسه.. فقط بايد دستمو محكم بگيرى و هرچى گفتم بگى چشم!
ميخواى چيكار كنى؟
فرار ميكنيم، بعد خودمونو به كلانترى لو ميدم اينجورى راهى نميمونه جز اينكه عقدمون كنن!!
هيينى كشيدم
متوجه وحشت تو صورتم شد و ادامه داد: همين.. ميخواستم بدونم اونقدر منو ميخواى كه با اين ترست بجنگى و كنار هم درستش كنيم؟ پروا جز اين راهى نداریم... هستى یا نه؟؟ من يا مصيب پیسه؟!
#بی پروا قسمت 23
گفتم ابرومون میره!
پروا تنها راهش همینه.. خودتم ميدونى یه هفته یه ماه اذیت ميشيم بعدش تا اخر عمر مال هميم... ميفهمى حرف يه عره... ميخواى همه عمرتو كنار مصيب باشى؟!
حاضر بودم بميرم اما مصيب ديگه اونجورى نگام نكنه..
دو دل اهى كشيدم..
دستمو محكم تر فشرد: مال من شو پروا... از چى ميترس وقتى من كنارتم؟!
كجا بريم؟!
اونش بامن.. بریم؟!
چشام گرد شد: الان؟!
ماشيـنو روشن كرد: كارى كه بايد بشه رو انجام ميديم بزار بفهمن زبون خوش حاليشون نشه چى ميبينن..
راه افتاد.. شماره اى گرفت و گفت: الووو. رضا.. خونه پايين شهر دستته؟؟! دمت گرم.. ميام كليدشو بگیرم، بهت ميگم، هرچى پولش باشه روى چشم، اومدم حاجى...
گاز داد.. از هيجان قلبم تند تند ميزد.. يهوى افتاده بودم تو سرازيرى و نميدونستم تهش چى ميشه...فقط هرچى بود اين راهى كه ميرفتم منو از مصيب دور ميكرد..
گفتم؛ ميلاد من هيچى نياوردم، همزمان فكر كردم مگه جز چندتا لباس كهنه چى دارم!
دستمو رها كرد تا دنده رو عوض كنه: اشكال نداره هرچى لازم داشتى برات ميگيرم... بعد اين خانوم منى!!
همين جمله قرار دل به تب و تاب افتاده ام شد...
چند خيابون اونطرفتر پياده شد و از پسرى كه دورتر با زير پيراهن و موى ژوليده سركوچه ايستاده بود كليد گرفت و دوباره راه افتاديم...
ازكوچه اى پر بچه رد شديم ازكنار چند مغازه اژانس و بقالى...
دم خونه كوچيكى ايستاد
اطراف رو نگاهى انداخت و گفت بشين دروباز كردم بهت اشاره ميكنم زود بيا برو تو... اينجا از هر دو پنجره يكيش يه زن فضول داره ديد ميزنه!
ازهيجان دهنم خشک شده بود ..
ميلاد درو باز كرد و اشاره زد... انگار اومده بوديم
دزدى سرمو پايين انداختم و تند رفتم توى خونه... ميلاد اومد تو و درو پشت سرش بست...
به درو ديوار خونه ى نا اشنا نگاه كردم و تازه فهميدم چكار كردم...
هواي پاييز، ساعت حدود پنج و نيم بود و گرگ و ميش شب شروع شده بود..
الان ديگه مدرسه تعطيل ميشد و بايد راهى خونه ميشدم كمك بهاره خوراك مرغ رو اماده ميكردم واخر شب خط نشون هاى كيومرث كه زن مصيب شم رو گوش ميدادم...
#بی پروا قسمت 24
از لحظه اى كه پامو تو اون خونه نا اشنا گذاشتم ترس زير پوستم خزيد و مور مورم كرد...
ميلاد با نگرانى چرخى توى خونه زد..
به ديوار ترى خورده پذيرايى تكيه زدم و فرش پاره و كاناپه زوار در رفته رو نگاه كردم..
ميلاد برگشت و گفت: خب.. همه چى خوبه برم ماشينو يه جاى خوب پارك كنمو يه چيزى براى شام بخرم بيام.. نميترسى كه؟!
با اضطراب بهش خيره شدم صورتمو نوازش كرد: نترس عزيزدلم... من كنارتم.. اتفاق بدى نميافته يكم استراحت كنى اومدم ...
مقنعه مو دراوردم انداختم كنار حس خفگى داشتم...
ميلاد رفت..
لبه كانابه زوار در رفته نشستم از پشت شيشه در به حياط خيره شدم.. امشب اسمون براى پوشيدن پیراهن مخمل پولكى شبش چه عجله اى داشت! انگار جشن دعوت داشت
بهاره حتما الان متوجه دير كردن من شده و هزار بار دم در سرك كشيده و تو دلش خدا خدا كرده قبل كيومرث برگردم... دستامو توى هم قفل كردم بلكه كمى گرمم شه..
هر ثانيه ميگذشت حالم بدتر ميشد... كيومرث اگه ميفهميد!! از تصورش هم ستون فقراتم تير كشيد..
با پام روى فرش ضرب گرفتم... تا ميلاد برگرده يه عمر طول كشيدبرام..
توى يه دستش نون و كالباس و تو دست ديگه اش پنير و كره بود..
درو با ارنجش بست و همزمان كه به من لبخند زد وسايلو روى اپن گذاشت اومد كنارم نشست ... دستشو دور گردنم حلقه كرد.. سر روى شونه اش گذاشتم.. چشمامو بستم و اجازه دادم نوازشم كنه، كم كم اروم ميشدم توى گرماى بغلش، ميتونستم تا فردا بخوابم..
اما همينكه دست ازادش سمت سينه ام خزيد چشام يهو باز شد.. باورم نميشد دستشو از يقه ام به زير لباسم خزوند.. ناباورانه سر برداشتمو تو صورتش زل زدم..
چشاى خمارش پر شيطنت بود.. لبهاشو رو لبم گذاشت قبل اينكه عميق بوسه سرمو عقب كشيدم و دستشو پس زدم
هى دارى چكار ميكنى؟!
خودشو بيشتر بهم نزديك كرد: اروم باش پروا... بزار كم كم كارمونو بكنيم
خودمو عقبتر كشيدم: ولم كن ميلاد.. دارى اذيتم ميكنى... هى با تو ام..
دوباره پسش زدﻡ
نيم خيز شد سمتم همزمان كه دست راستمو بالا برد و هلم داد گفت: اين قسمت انگار بايد يكم حرف من باشه!!
روى تنم افتاد.. سعى ميكردم از زيرش خودمو بيرون بكشم و تند تند ميزدم:
ميلاد .. ميلاد.. دارى چه غلطى ميكنـی... ولم كن... عه... ولم كن ديگه.. ووو.
كر شده بود و چشاش جز تنم چيزى نميديد ... سرمو اينور اونور تكون دادم تا نتونه لبهاشو مماس لبم كنه..
#بی پروا قسمت 25
یه سرو گردن از من بلند تر بود و خيلى قوى تر اونقدر كه دستامو زير تن خودم گذاشت و با فشار تنش روم جورى چفتم كرد كه حتى ذره اي نميتونستم تكون بخورم...
اروم كنار گوشم گفت: يكم صبر كنى جورى اماده ات ميكنم كه خوشت بیاد.. وول نخور قشنگم..
با دندون لبه پايين تيشرتمو گرفت و بالا داد
از روى سوتين سينه هامو اروم اروم گاز گاز كرد...
حس بدى بود انگار حيوونى داشت ازارم ميداد.. صدامو بالاتر بردم..
عجب گاو نفهمى هستى.. ميگم نميخوام ... هى با توام. بيشعور...
تنش رو روى تنم لغزوند و سرمست هيسى كشيد و زبون كشيد روى نافم و تا پايين.
دستشو سمت شلوارم برد حس كردم الانه كه دنيا به اخر برسه!!
چشامو بستم و با هرچه جون داشتم تنمو تكون دادم دست راستمو ازاد كردم و داد زدم: وححححشییی.. ميگم ولم كن كثاااااافط!
دست از تلاش برداشت بدنم ازاد شد نيم خيز شد پاهامو جمع كردم و با جفت پا محكم كوبيدم روى سينه اش پرت شد روى زمين..
اخ بلندى كشيد و گفت سگ تو روحت پروااا
دست از سينه اش گرفت نفسى گرفت. گفت: احمق.. چته؟! چرا رم كردى!
خودمو جمع كردم ،لباس هامو مرتب كردم ، دكمه هامو بستم و گفتم: كى بهت اجازه داد بهم دست بزنى..
هنوز قفسه سينه اش درد ميكرد به ديوار تكيه زد و سعى كرد چند نفس عميق ديگه بكشه..
تا دوباره حرف بزنه مقنعه ام رو هم پوشيده بودم..
پ چرا فرار كرديم؟؟ خلى پروا؟؟! بايد زنم شى كه عقدت كنن.. همينجورى بريم يه چكاپت ميكنن وميدنت دست كيو ببرتت بده هركى دلش خواست!
ناباورانه زل زدم بهش... يعنى از اول هم به اين نيت فراريم داده بود..
پرسيدم: با همين فكر منو كشوندى اينجا؟! فكر كردم چيزى خوردى مستى يا عقل از سرت رفته.. ميخواى كيومرث سرمو بزاره رو سينه ام؟!
دوباره لحنش اروم شد: هيچ کارى نميكنه اگه زن من شى.. بفهمه كار از كار گذشته دست منم ميبوسه كه عقدت كنم پروا بچه نشو.. فكر كردى من براى خوش گذرونى دارم اينكارو ميكنم؟.. يكاره خانواده مو ول كردم تورو برداشتم
اوردم اينجا.. من كم تحت فشارم؟ بابام گردنمو ميشكنه... مامانم تف ميندازه تو صورتم.. شايد براى هميشه طردم كنن ولى من اينجام كنار تو.. چون ميخوامت.. چون دوستت دارم.. بهت گفتم ترست رو بزارى كنار اخر هفته جشن عقدمونه..
بزار كارمونو بكنيم...
دوباره اومد نزديكم: قول ميدم اذيت نشى!
#بی پروا قسمت 26
حرفاى ميلادو نميشنیدم
ذهنم دنبال سريع ترين راهى بود كه برگردم و چشمم به اسمونى كه رو به تاريكى ميرفت... همين الانشم برميگشتم پوستم کنده بود..
ميلادو عقب زدم: برو كنار برميگردم خونه..
دويدم سمت در.. قبل من دستگيره رو گرفت: بچه بازى در نيار .. باشه من يكم عجله کردم صبر میکنیم آخر شب یا اصلا فردا انجامش میدیم!
با اخم نگاهش كردمو دستگيره رو سمت خودم فشار دادم: نميخوام.. اين بى ابرويى رو نميخوام.. دوست ندارم شبيه جك و *** ها توى اين اشغالدونى عروس بشم.. ين بود اون قول هایى كه بهم دادى ؟؟ نگفتى توى تالار بزرگ برات جشن ميگيرم؟؟ وسط مجلس پیشونیتو ميبوسم و باهات ميرقصم؟؟
درو باز كردم و شروع كردم پوشيدن كتونى هام..
ميلاد دست به كمر بالاى سرم ايستاد: عقدمون كنن عروسى هم برات ميگيرم همونجور كه خودت دوست دارى..
بند كتونی محكم گره زدم: هه با اين بى ابرويى كه تو ميخواستى راه بندازى تا اخر عمر نميشد سرتو بلند كنى اقاا ميلاد.. من میرم و يه بهونه كوفتى جور ميكنم .. توهم مردى پاى حرف و قرارت ميمونى يا با پدر مادرت يا تنها مياى
خواستگاريم...
راه افتادم برم بيرون ..
بلند گفت: برگرد پروا..
دم در ايستادم.. اما برنگشتم
ادامه داد: اين تنها راهيه كه ميتونم داشته باشمت براى منم سخته ولى زور خواستنت بيشتر از ابرو و هر كوفت ديگه ايه ، بمون..
قفل درو كشيدم تا باز شه..
صداى ميلاد بلند تر شد و عصبى تر: باشه برووو.. ولى بدون خودت خواستى..
پاتو كه از اين درگذاشتى بيرون من برميگردم خونه و به مامانم ميگم بريم خواستگارى دخترى كه برام انتخاب كرده!
شايد ميخواست حسودم كنه برگردم اما بيشتر سر لج افتادم...
بدون اينكه برگردم و نگاهش كنم گفتم: اگه منو ميخواى مياى خواستگاريم با احترام و ابرومند..
قدم از خونه بيرون گذاشتم اما دلم موند پيش ميلاد... تا سر كوچه دويدم و از اژانس سركوچه ماشين خواستم..
هرچى ذكر بلد بودم تند تند و قرو قاطى خوندم و خدا خدا كردم امشبو بي کتک بخوابم..
دم در رسيدم پول اژانس دادم و پياده شدم ..
هوا بحدى تاريك بود كه مطمئن شدم امشب اتفاقاى خوبى برام نميافته..
#ساغر قسمت 27
در مثل هميشه روى هم بود ..
وارد دالان كوچيك شدم ... سكوت خونه عجيب بود..
نفس حبس شدمو فوت كردم و قدم به حياط گذاشتم..
كسى نبود حتما دنبالم راه افتاده بودن..
اتاق رو ديدم كسى نبود.. رفتم سمت اتاق مطبخ سرک كشيدم..
فريبرز بود.. جا خوردم .. كنار اجاق گاز ايستاده بود منو ديد هول كرد تند زير گازو خاموش كرد: عه تو اينجايى؟ كى اومدى؟؟ كيومرث و بهاره هم اومدن؟؟ بچه به دنيا اومد؟
من تازه رسيدم همسايه ها گفتن ظهر بهاره دردش گرفته بردينش بيمارستان...
بوى تریاك سوخته حالمو بد كرد اما خوشحال جواب دادم، اره بهاره و كيومرث بيمارستان موندن من برگشتم براش سوپ درست كنم..
كمى فكر كردم و الكى گفتم: نه بچه دنيا نيومده هنوز..
دستاشو پشت سرش پنهون كرده بود..
گفته میرم لباسامو عوض كنم..
خوشحال پريدم تو اتاق.. از اين بهتر نميشد ... بچه داره بدنيا مياد وعمه ميشم اما ذوقى نداشتم..
دلم مونده بود پيش ميلاد ... حتما تا الان اونم برگشته بود خونشون..
حرف اخرش توى ذهم تكرار شد.. ميرم خواستگارى دخترى كه مامانم پسنديده..
پوزخندى زدم هيچ وقت اينكارو نميكرد جونش به من وصل بود..
بايد سوپ درست ميكردم..
فريبرز نعشه و سرحال هر چند دقيقه يبار ميرفت دم در و برميگشت
ميپرسيد نريم بيمارستان؟ دير نكردن؟!
فريبرز بيا بشين مريض كه نداريم زائوعه .. بزاد مياد خونه ديگه..
چشاش برق زد.. ذوق دارم پروا.. يه پسر كوچولو داره به خانواده مون اضافه میشه... بعد بابا مامان تنها مونديم اين فينگلى عمو بياد همه چی خوب ميشه.. بنظرت شبيه كيه؟!
اون فكر بچه بود و من هر دو دقيقه صفحه گوشى ساده مو نگاه ميكردم منتظر پيام ميلاد.. نگران نبود اونموقع شب سالم رسيدم يا نه؟؟
سوپ بهاره رو گذاشتم روى چراغ تا صبح گرم بمونه .. رختخوابشو پهن كردم و خوابيدم..
صبح روز بعد رسيدن... كيومرث خوشحال از بدنيا اومدن عرشيا پسرش، كبكش خروس ميخوند..
اميدوار بودم يه مدت درگير پسر كوچولوش باشه و دست از سر من برداره..
دوروز مادر بهاره اومد پيشش.. پيرزن بزور ميتونست خودشم جا به جا كنه.. براى همين مجبور شدم منم بمونم خونه و كمكشون كنم.. طفلك بهاره روز سوم خودش بلند شد ..
روز سوم بلاخره راهى مدرسه شدم..
همه اين مدت ميلاد حتى يه پيام هم بهم نداده بود ..فقط ميخواستم زودتر برسم صدف رو ببينم از ميلاد بپرسم..
#بی پروا قسمت 28
زنگ تفریح رو زدن..
دويدم توى حیاط صدف رو كنار بوفه پيدا كردم...
ساندويج شو گاز زد و گفت خوبى پروا؟!
خوبم، ميلاد كجاست.. چكار ميكنه... از ميلاد بگو..
با تعجب پرسيد: مگه قهريد؟ بهش زنگ نمى زنى؟!
اره قهريم ... حالش خوبه؟؟
لقمه گنده رو قورت داد: خوبه.. هفته قبل مامان اومد خونتون ميلاد فهميد خونه رو بهم ريخت.. بابام گفت بزار بريم هميـن دختـره رو براش بگيريم، تورو ميگفت؛! مامان از غصه بيحال شد ولى گفت تا وقتى من زنده ام نميزارم..
بعد اون ميلاد ديگه چیزى نميگه .. پروا ناراحت نشى ولى فكر كنم ميلاد نا اميد شده.. چون مامان درباره خواستگارى رفتن هرچى ميگه ميلاد مثل قبل عصبى نميـشه...
اتش به دلم افتاد نكنه ميلاد ديگه دوستم نداشته باشه منو نخواد... يعنى بايد ميموندم و ميزاشتم با بى ابرويى عقدمون كنن؟! تا از دستش ندم؟!
حتى تصورشم حالمو بد ميكرد.. هرچى ميشد غرورم اجازه نميداد اونجور بى ارزش باشم ...
نفس پر حسرتى كشيدم.. اگه ميلاد نميخواست براى من بجنگه، پس حتما اونقدر عاشقم نبود كه فكر ميكردم...
بايد فكر ديگه اى براى زندگيم ميكردم..
از سرنوشتم بيزار بودم.. دير يا زود سر و كله مصيب دوباره پيدا ميشد و مگه فريبرز چقدر جلوى اصرار و زورگويى كيومرث مقاومت ميكرد؟؟!
از صدف جدا شدم و برگشتم پيش نيلوفر..
قيافه درهممو ديد گفت: با اقا ميلادت قهرى كشتیات تو دریاى عشق غرق شده؟!
نمک نريز بى مزه.. ادم بدبخت بايد چه شكلى باشه؟؟
-والا من اگه قيافه تورو داشتم خدارو بنده نبودم يه نگاه كن بين اين همه دختر دبيرستانى يكى پيدا كن به خوشگلى تو باشه!
كاش خدا جاى خوشگلى پول بهم ميداد.. اونوقت عمه دستمم ميبوسيد برای پسرش منو بگيره.. داداشم هوس نميكرد دهن صاحبخونه رو با قول ازدواج من بهش ببنده!
هيچى مثل پول خوشبختى نمياره نيلوفر،
انگشتشو گوشه لبش گذاشت و كمى فكر كرد..
گفتنى خوشگلى و پول ياد یه كارى افتادم!
زل زد تو صورتم .. بخدا كه تورو قبول ميكنن...
كلافه چشمامو دور چرخوندم: محض رضاى خدا درست حرف بزن چى ميگى؟!
يه كار پر پول بلدم كه لازمه اش خوشگليه! خوشگلى در حد تو!
#بی پروا قسمت 32
به زنى كه اونجا بود گفت: فعلا لباس شب مشكى، پيراهن ساده شاين دار و يه كت و شلوار براش بدوز... تا كى تحويل ميدى؟!
چهار روز ديگه خانوم..
ديره اين خيلى جوون و خوشگله كارشم زود ياد ميگيره ميخوام جاى خوب معرفيش كنم .. دوروز ديگه حاضر باشن..
از اون اتاق بيرون زديم .. گوشى زن زنگ خورد قبل اينكه جواب بده، به كسى اشاره كرد و با انگشت منو بهش نشون داد: اينو بفرست كلاس اموزش..
كلاس اموزش يه سالن بزرگ بود ... زن درو باز كرد و گفت سميرا جون شاگرد جديد دارم...
سميـرا قيافه جدى داشت سلام كردم سرشو تكون داد و گفت: نه عزيزم، اينجورى نه... اينجا از وقتى مياى داخل بايد كارتو درست انجام بدى... خوب منو نگاه كن و هركارى كردم بعد انجام بده...
از در بيرون رفت و اروم سه ضربه به در زد... در رو به ارومى جورى كه طول بكشه باز كرد... بدون اينكه به كسى نگاه كنه وارد شد گوشه دامنشو گرفت كمى پاشو عقب داد و تا حدى كه زانوش خم شه پايين رفت و راست ايستاد...
تند به من كه با تعجب حركاتشو ميديم نگاه كرد: اين حركتو امروز اونقدر انجام ميدى تا ملكه ذهنت بشه، بعد بهت ياد ميدم چطور پشت سر مهمون منتظر بمونى تا پالتو و بارونى و كتها شونو بگيرى... چطورى بهشون شربت تعارف كنى.. يا چاى يا شراب براشون بريزى ... اينكارا شايد بنظرت ساده بياد اما خيلى دقت ميخواد...
شراره يه پيك شراب بريز ببينه...
هردو به دختر خوشگل موحنايى كنار ميز خيره مونديم...
سرشو پايين انداخت با دست راست دسته ظرف رو گرفت دو انگشت اشاره و سبابه اش روى در ظرف شراب گذاشت و با لطافت دو سوم پيك رو پر كرد... به همون ارومى ظرف رو سر جاش گذاشت دوقدم عقب رفت و بدون اينكه سر بلند
كنه دست روى دست منتظر ايستاد...
سميرا گفت: عالى بود فقط موقع دور شدن از ميز صداى تق تق كفشات نبايد شنيده شه!!
كار به ظاهر اسونه اما خيلى سخت و عصبى كنده بود ... هر لحظه بايد مراقب نكات ریز ميشدى كه ارامش و ظريف بودن رو نشون ميداد...
انگار قرار بود به استخدام پادشاه و ملكه در بيايم..
روزى كه اموزش هام تموم شد و قرار شد برم سركار تازه فهميدم ايناهم كم از ملكه و پادشاه ندارن...
#بی پروا قسمت 33
بعد چهار روز پشت سر هم اموزش نشستن و بلند شدن و ايستادن و حتى نفس كشيدن بلاخره سميرا گفت اماده اى... فقط مراقب باش به شوخى هاى مرد هاى جوون فقط لبخند كوتاه ميزنى!
اگه كسى خيلى نگاهت كرد اجازه ندارى
زير زيركى نگاش كني و فقط سرت به كارخودت باشه... حالا برو لباستو پرو كن، با درنا و شراره و الهام ميريد براى پذيرايى بعد شام اقاى هيراد امينى... يكم ادم عجيبيه ولى پولداره و گلچين ميكنه... بگو لباس مشكیتو برات بپوشن...
خياط پيراهن رو داد دستم: برو بپوش تا بيام كمكت...
لباس رو از كاور بيرون اوردم و دور گرفتم يه پیراهن كوتاه بود!! چشام از تعجب گرد شد ...
خياط پشت سرم اومد تو؛ پ چرا نپوشيدى هنوز؟!
اين كوتاهه مگه مرد نيستن؟!
بله مختلطه ولى كسى با تو كارى نداره... شماها درواقع حكم فرشته هاى خوشگل و معصومى داريد كه مال ميزبانيد و هيچ مهمونى نبايد ازارتون بده پس نگران نباش..
بلندى پيراهن تا روى زانو بود و يقه بازش تا سرشونه هامو نشون ميداد...
با اينكه ساده بود اما خيلى به تنم نشسته بود..
منى كه هميشه شلوار و تونيك گل گلى و راحتى تنم بود با اون لباس حس پرنسس بودن ميكردم..
كفش هاى پاشنه بلند پوشيدم ونشستم تا ارايشم كنن..،
ماشين ون دم در رو سوار شديم و راه افتاديم.. حتى قبل رسيدن به اون خونه بزرگ كاخ مانند سكوت كرده بوديم و مرتب نشسته بوديم..
ون مقابل در بزرگ سياهى ايستاد و پياده شديم... از حياط سنگ فرش شده اى پر از مجسمه هاى بزرگ و عجيب گذشتيم ، حياط با دو رديف پله مر مر به خود خونه وصل ميشد و زير پله ها ساختمان مجزايى بود ، راهنمايى مون كردن
اونجا....
يساعتى توى اتاق انتظار نشستيم... استرس عجيبى داشتم...
خونه ی عجیب و بزرگ.. لباس هاىی كه تنم بود و حضور بين جمعى كه بزودى بايد ازشون پذيرايى ميكردم و معلوم نبود چجور ادم هایی ان مضطربم كرده بود...
كنار صورت شراره لب زدم تو هم استرس دارى؟!
نه... تو دفعه اولته، عادت ميكني... كار سختـى نيست نترس...
بلاخره در باز شد و زن ميانسال اخمويى گفت: بريد بالا ماشين مهمونا رسيد...
سريع رفتيم بالا و واردسالن پذيرايى شديم...
كنار سالن ميز بزرگى پر از غذاهاى خوش اب و رنگ بود... اب دهنمو پنهونى قورت دادم ...شام سيب زمينى اب پز خورده بودم
كمى اونطرف تر بار كوچولويى بود .. شراره اشاره كرد: برو اونجا، اون كار راحت تره برات تا وقت مشروب شه با محيط مهمونى هم خو گرفتى!
#بی پروا قسمت 34
مهمانی حتی مختلط هم نبود همه مرد بودن!
جوون و مسن اما همه شيک پوش و مرتب.. از همونایی که از خوشی و تغذیه ی خوب پوستشون برق ميزنه..
پولدار بودن از چهره هاشون ميباريد ...
بعد يه هفته تمرين بايد مثل خانوم محترمی دست روى دست گوشه بياستم و بدون نگاه كردن به چشم كسى لبخند مليح به لب داشته باشم..
همه مهمونها نشسته بودن و خوش و بش ميكردن
يهو همه به احترام مردى كه وارد شد بلند شدن...
مرد قد بلند و خوشتيپ بود..
بدون اينكه بخوام چند دقيقه جذب تيپ و قيافه اش شدم با اينكه اخم به صورت نداشت اما جذبه اش ترسى به دلم انداخت...
تعريف چشای مخمور و ابى هيراد امينى صاحب اين عمارت و دم و دستگاه رو شنیده بودم...
تقريبا همه مهمونا دست به سينه گذاشتن و خم شدن...
در جواب سرشو كمى كج كرد و تا بالاى مجلس همون حالت رو حفظ كرد...
كتش رو در اورد ، شراره كنارش دست دراز كرد..
هيراد كت روى دستاى شراره رها كرد.. شراره يه پاشو عقب داد و با لطافت كمى خم شد و عقبكى دور شد...
با اشاره هيراد همه دوباره نشستن..
تمام مدت سرو غذا چشمم به هيراد بود... اين
مرد كه نهايتا همسن و سال فريبرز بود به چشمم خيلى خاص ميومد..
صاحب این همه ثروت و احترام بايد يه پیرمرد شكم گنده كچل ميبود نه همچین پسر خوشتيپى كه نگاه كردن بهش هم، از نزديك شبيه يه رويا بنظر ميرسيد...
وقت پذيرايى شراره اومد كمكم...
اون و دختر ديگه پيك هارو چيدن و ظرف
شراب رو به من دادن..
همونطور كه بهم ياد داده بودن خرامان و روى پنجه راه رفتم و لبخند به لب رفتم بالاى ميز...
حالا به فاصله چند سانتى از شونه ى هيراد ايستاده بودم... اون سرگرم حرف زدن با مرد كناريش بود،
نفهميدم چرا هول كردم.. پنهونى نفس عميقى كشيدم.. قيافه ی كيومرث رو تصور كردم اگه منو توى اين لباس نيمه باز و درحال مشروب ریختن براى اين مرداى چشم دريده ميديد !!
ته دلم خالى شد.. زیر لب خودمو نفرین كردم: الان وقت ترسيدن و هول كردن نيـست پروا.. شانس بهت رو كرده كارو پول خوبى كه نصيـبت شده رو از دست نده ...
ظرف مشروب رو خم كردم، همزمان دست ديگه مو به ظرافت زيرش قرار دادم و پيك هيراد امينى رو پر كردم...
شراره از سمت ديگه شروع به پر كردن پیک ها كرد ...
بارها وبارها اينكارو امتحان كردم اما اون لحظه ظرف یه کوچولو لغزید و شراب لب پر شد و کمی ریخت روی میز دقیقا جلوی هیراد امینی !!
اشتباهی که بارها بهم گوشزد کرده بودن که امینی ازش نمیگذره اصلا برای همین پول بیشتری میداد..
#بی پروا قسمت 35
سريع ظرف رو روى ميز گذاشته و هول كرده گفتم : ببخشيد تورو خدا ببخشيـد الان پاكش ميكنم..
شبيه بچه اى كه كار خطایى كرده باشه كم مونده بود گريه کنم..
به دنبال دستمال چشم چرخوندم اما چيزى نديدم جز ده جفت چشم مرد كه چيزى براى تفريح پيدا كرده بودن و سرگرم شده بودن..
خواستم برگردم از كنار (بار) دستمال بردارم كه دست هيراد امينى روى دامنم قفل شد، از ترس سرجام خشكم زد.. دامنم توى دستش مچاله شد و سمتش كشيده شدم...
از ترس چشام نزديك بود از حدقه در بياد.. دامن لباس دور رونام جمع شد و به سمت هيراد كشيده شدم..
ضربان قلبم بالا رفت اين مرد ميتونست هر بلايى سرم بياره هر بلايى ...
چشاى آبیش پر از خشم بود و ابروهاش حالا قفل هم اخم كرده بود..
استرس های قبل و ترس الان داشت جونمو ميگرفت...
لبهاى قرينه هيراد از هم باز شد غريد : چه غطى كردى؟ كى به تو اجازه داده اينجا باشى؟؟
كلمات از ذهنم فرار كردن گفتم: فقط يه لكه است. الان درستش ميكنم..
نگاهم به دندونهاى چفت شده اش خيره بود انگار همه دنيا اونجا خلاصه شده بود...
گفت تاوان كارت اينه كه دامنت لكه دار شه!!
تنها دور از خونه با سن كم و اون همه استرس و شب عجيب فقط همين جمله كه ميدونستم معنى وحشتناكى داره لازم بود تا دنيا دور سرم بچرخه و بيافتم زمين...
چه فشارى روم بود كه همه چى برام قاطى شد.. صداى كيومرث به گوشم رسيد: با ميلاد ميپلكى؟؟ قيافه ميلادو ديدم كه دست انداخت زير گردن.. و صداى هيراد كه پرسيد: هى چيشدى؟؟
توى نور زيادى كه جلوى چشام پخش بود براى ثانيه قيافه چند مرد ديدم و لحظه اى قبل اينكه توى تاريكى فرو برم هيراد امينى كه دستشو زير تنم جا به جا كرد و توى اغوشش با خوش بو ترين بوى دنيا چشامو بستم و بى هوش شدم...
عجيب بود كه ارامش اون لحظه بحدى لذت بخش بود كه راضى بودم تا هميشه همونجا بمونم...
چشام بسته شد اما ارامشى كه از اون اغوش تو وجودم بود روحس كردم تا وقتى كه توى بيمارستان سرم به دست چشم باز كردم ...
تند نشستم روى تخت و سعى كردم سرم از دستم بیرون بكشم ...
دست كشیدم به بازى يقه لباسم و يادم اومد نصفه شبه و از ترس كيومرث اب دهنم خشك شد..
سوزن سرم رو بيرون كشيدم ،خون بیرون پاشيد اخى كشيدم...
شد
با صداى اخ گفتنم صداى پايى شنيدم و بعد هيكل مردى ...
سر برداشتم و با ديدن قيافه هيراد امينى دوباره نفسم بند اومد ملحفه رو بالا كشيدم و اروم گفتم:شما چرا اینجایی ؟!
#بی پروا قسمت 36
شلنگ سرم رو دستش گرفت و گفت: چه كله خرى هستى اينو چرا دراوردى!!
دستتم كه خووون اومده...
دستشو نزديك اورد تا خون ماسيده روى دستمو لمس كنه
خودمو عقب كشيدم و غر زدم: هى به من دست نزن هركى هستى براى خودت هستى.. ميخواستى چكارم كنى؟؟ ببين من دوتا داداش دارم خيلى كله خرابن..
اگه بفهمن اذيتم كردى پوستتو ميكنن ، حالام برو كنار نه كارتو ميخوام نه پولتو...
خيره خيره نگاهم كرد نفهميدم به چى ولى داشت درباره من فكر ميكرد
اومد نزديك بدون توجه به حرفاى من گفت: تو چه عجیبی... عجيب و زيبا... اين لباست مناسب بيرون رفتن نيس..
ملحفه رو دور تنم پيچيد و بغلم كرد..
با دست كوبيدم روى سينه اش.. هى ولم كن داداشام ميكـشنتت بهشون ميگم چكارم كردی...
دستمو زير كنارتنم توى بغلش نگه داشت را افتاد: چقدر كوچولويى دختر... خوب غذا نميخورى نه؟؟ بريم اين داداشاتو ببينيم...
از حياط بيمارستان گذشتيم...
ماشين دو در داشت و بين همه ماشين ها برق ميزد ... منو روى صندلى جلو نشوند ...
خم شد .. دستامو دور خودم چفت كردم و سعى كردم توى صندلى فرو برم ...بوى خوش تنش زير دماغم زد..
به واكنشم پوزخندى زد .. دستشو كنار صندلى برد و پشتى شو عقب برد تا راحت دراز بكشم ...
لجبازانه تكيه نزدم و صاف نشستم...
ماشينو روشن كرد وگفت: عروسك لجباز خونتون كدوم طرفيه؟!
ياد عمارت بزرگش افتادم و خجالت كشيدم اسم محلمون رو بيارم...
دستامو روى سينه قفل كردم: منو برسون ايستگاه تاكسى خودم ميرم..
راه افتاد: اين وقت شب يه دختر تنها تاكسی نميشينه!
تند نگاهش كردم و با اخم گفتم، به شما چه ربطى داره؟؟ مثل اينكه يادت رفته امشب ميخواستى چه بلايى سرم بياری...
زير چشمى نگاهى بهم انداخت: يه وجب بچه چجور جرات ميكنى با من اينجورى حرف بزنی... از بچگى تا امروز كسى جرات نكرده با اخم به من نگاه كنه.. مگه بهت نگفتن من كى ام..؟
هركى هستى براى خودت هستى .. منو برسون ايستگاه تاكسى..
يهو زد زير خنده... صداى قهقه اش ماشين رو پركرد...
همچنان با اخم بهش خيره موندم...
يهو خنده اش قطع شد جدى شد با دست
راستش چونه مو گرفت و گفت: فقط بدون اگه كسى اينجورى با اخم بهم زل بزنه بعدش ديگه روشئايى روزا رو نميبينه... تو مثل يه بچه لجبازى كه از شانست برام سرگرم كنده بودى...
اون سادگيت و هول كردنت وقت پذيرايى...
ترسيدنت وقتى دامنتـو گرفتم برام جالب بود... فقط خواستم سر به سرت بزارم تا بيشتر هول كنى كه خوشم بياد ولى تو از اونى كه فكر ميكردم گاگول تر بودى و از هوش رفتى...
236 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد