The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های زیبا و واقعی

102 عضو

بی پروا قسمت 1

امروز هفدهم اردیبهشت هزار و سیصد و نود روز عروسی منه..
از خوشی کم مونده مثل دیونه ها تو تنهایی برقصم..
وسط اتاق میچرخم دامن پفی عروسی ام باد کرده و مثل دیوونه ها میخندم..
دامنو با دودست بالا گرفتم جوری که کفش پاشنه بلند سفیدم دیده شه.... دو قدم با ریتم به چپ و دو قدم به راست...
سرخوشانه شونه ها و سرمو تکون دادم و با چرخش آخر روبروی اینه ایستادم...
نور از پنجره تا اینه رسیده انعکاسش چشمهای خمارمو براقتر نشون میده شاید هم از خوشی برق میزنن..
بینی کوچیکمو لوس جمع میکنم
لبهامو حالت بوسه در میارم و برای عروس زیبای توی اینه بوسه میفرستم..
از این زندگی فقیرانه هیچ ارثی به منو داداشام نرسیده بود جز قیافه جذابم که از عمه ام به ارث برده بودم که همونم کار خودشو کرد وگرنه من کجا و آقای کارخونه دار کجا؟؟ توی خوابم میدیدم باورم نمیشد!! اما حالا این رویای نشدنی واقعی شده بود..
عشق پولدار و خوشتیپم چند دقیقه دیگه میومد سراغم تا دستمو بگیره و عروس خونه اش کنه..
تودلم کرور كرور قند و شکر آب میشد..
کار ارایشگرم که تموم شد داماد ماشین فرستاد تا منو برسونه اینجا و خودش با فیلمبردار بیان از این باغ منو ببرن که فیلم عروسی قشنگتر شه..
زنگ زدو گفت: تا پنج دقیقه دیگه پیشمه..
درست پنج دقیقه بعد صدای باز شدن درو از توی حیاط شنیدم. یه لحظه خواستم برم سمت پنجره اما ایستادم..
بزار بیاد بالا و اینجا با دیدنم سورپرایز شه..!!
هیجان همه وجودمو گرفت
صدای قدم هاش که پله هارو یکی دوتا میکرد با ضربان قلبم یکی شد..
دستگیره رو پایین کشید از ذوق همه تنم گر گرفت..
به محض دیدن چهره نا اشنا و نگاه شرور مردی که نمیشناختم یکباره یخ زدم!!
هینی کشیدمو یه قدم عقب رفتم
ترسیده پرسیدم کی هستی اینجا چکار میکنی؟؟
یه ثانیه هم معطل نکرد دوید سمتم هلم داد، تعادلم بهم خورد.. روی کفش پاشنه بلند پام پیچید و افتادم.. تا به خودم بیام دامن پفی بالا داد دستش که بین پاهام رفت... جیغم همه خونه رو لرزوند...

1403/08/24 21:31

بی پروا قسمت 2

تند تند پا زدم تا هم بهش ضربه بزنم و هم رو به عقب دور شم..
مرد لاغر انگار نه منو میدید نه صدامو میشنید.. زورم بهش نمیرسید.. به سر و صورتش چنگ زدم و جیغ پشت جیغ کشیدم..
با یه دست دستامو از صورتش دور کرد و شورتمو با دست دیگه پایین کشید..
داشتم عفتمو ،ابرومو خوشبختیمو همه رو باهم از دست میدادم..
زار زدم تورو خدا ولم کن ابرومو نبر مگه نمیبینی امروز عروسیمه؟
نه حرفام نه حرکتام یه ذره روش اثر نکرد.. جسورانه روناشو بزور بین پاهام جاداد یا به فشار از هم جداشون کرد...
جیغ دیگه ای کشیدم مردک کر بود..!!
شلوارشو که پایین کشید دلم ضعف رفت نزدیک بود از حال برم..
سرمو تکون دادم وقت از حال رفتن نبود..
نگاهم به میز کنارم افتاد و مجسمه کهنه و خاک خورده روش.. جون گرفتم سعی کردم از زیر اون تن سمج کمی عقب بکشم تا مجسمه رو بردارم توی سرش بکوبم....
چشمم به مجسمه بود دستمو سمتش بردم
پاهامو شل کردم تا با تنم کشیده شن اما قبل اینکه به مجسمه برسم مرد از شل کردن پاهام استفاده کرد و مردو نگیش رو از بین پاهام هل داد جلو و مثل شمشير توم فرو رفت !!
جیغی که کشیدم هم از درد تن بود؛ هم از درد خوشبختی به تاراج رفته ام!!!
درست مثل تیری ناگهانی از جایی که خبر نداری سراغم اومده بود و منو کشته بود!!
ناباورانه مرد رو نگاه کردم که کمتر از پنج دقیقه کارمو تموم کرد و جدا شد
و به خونی که دامن عروسمو لک انداخته بود خیره شدم
سرمو بالا آوردم .. درد بین پاهام پیچید انگار پاره شده بودم.. از شدت درد گریه ام گرفت.. هنوز مغزم بهم اجازه نمیداد بفهمم چی بسرم اومده.. تمام تنم از شوک اتفاقی که برام افتاده بود میلرزید.. دندونام روی هم نمیموند..
قیافه مرد جوون از پس پرده اشک به شکل
شیطانی بود که برای نابودی زندگیم نازل شده بود.... فرز بلند شد زیپ شلوارشو بالا کشید و همزمان با بستن کمربند لبخند کثیفی به لبش نشست...
گوشی توی جیبش رو بیرون کشید و بررسیش کرد
لبهای لرزونم بسختی باز کردم تو... تو.... کی هس... قبل اینکه جمله ام کامل شه صدای باز شدن در به گوشم رسید و همهمه چند
مرد..
زبونم لال شد و همون چند کلمه هم تو دهنم ماسید ..
حتما هیراد بود.. از شدت ترس قلبم داشت از سینه بیرون میزد..
مسخره بود اما سعی کردم خودمو جمع کنم !! دست از پایه صندلی گرفتم و قبل اینکه حتی بتونم نیم خیز شم در باز شد ..
هیراد با کت شلوار دامادی و دسته گل به دست وارد شد..
پشت بندش فيلم بردار با دوربین روشن..

1403/08/24 21:40

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

1403/08/19 09:24

❤❤❤بریم سراغ داستان جدید❤❤❤

1403/08/24 22:11

❌❌❌❌توجه ❌❌❌❌
این سرگذشت حاوی صحنه های باز و پر خشونت و الفاظ رکیک و عامیانه است اگه مناسب سنتون نیست یا نمیپسندید نخونید

1403/08/24 22:12