بی پروا قسمت 1
امروز هفدهم اردیبهشت هزار و سیصد و نود روز عروسی منه..
از خوشی کم مونده مثل دیونه ها تو تنهایی برقصم..
وسط اتاق میچرخم دامن پفی عروسی ام باد کرده و مثل دیوونه ها میخندم..
دامنو با دودست بالا گرفتم جوری که کفش پاشنه بلند سفیدم دیده شه.... دو قدم با ریتم به چپ و دو قدم به راست...
سرخوشانه شونه ها و سرمو تکون دادم و با چرخش آخر روبروی اینه ایستادم...
نور از پنجره تا اینه رسیده انعکاسش چشمهای خمارمو براقتر نشون میده شاید هم از خوشی برق میزنن..
بینی کوچیکمو لوس جمع میکنم
لبهامو حالت بوسه در میارم و برای عروس زیبای توی اینه بوسه میفرستم..
از این زندگی فقیرانه هیچ ارثی به منو داداشام نرسیده بود جز قیافه جذابم که از عمه ام به ارث برده بودم که همونم کار خودشو کرد وگرنه من کجا و آقای کارخونه دار کجا؟؟ توی خوابم میدیدم باورم نمیشد!! اما حالا این رویای نشدنی واقعی شده بود..
عشق پولدار و خوشتیپم چند دقیقه دیگه میومد سراغم تا دستمو بگیره و عروس خونه اش کنه..
تودلم کرور كرور قند و شکر آب میشد..
کار ارایشگرم که تموم شد داماد ماشین فرستاد تا منو برسونه اینجا و خودش با فیلمبردار بیان از این باغ منو ببرن که فیلم عروسی قشنگتر شه..
زنگ زدو گفت: تا پنج دقیقه دیگه پیشمه..
درست پنج دقیقه بعد صدای باز شدن درو از توی حیاط شنیدم. یه لحظه خواستم برم سمت پنجره اما ایستادم..
بزار بیاد بالا و اینجا با دیدنم سورپرایز شه..!!
هیجان همه وجودمو گرفت
صدای قدم هاش که پله هارو یکی دوتا میکرد با ضربان قلبم یکی شد..
دستگیره رو پایین کشید از ذوق همه تنم گر گرفت..
به محض دیدن چهره نا اشنا و نگاه شرور مردی که نمیشناختم یکباره یخ زدم!!
هینی کشیدمو یه قدم عقب رفتم
ترسیده پرسیدم کی هستی اینجا چکار میکنی؟؟
یه ثانیه هم معطل نکرد دوید سمتم هلم داد، تعادلم بهم خورد.. روی کفش پاشنه بلند پام پیچید و افتادم.. تا به خودم بیام دامن پفی بالا داد دستش که بین پاهام رفت... جیغم همه خونه رو لرزوند...
1403/08/24 21:31