The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جذاب

282 عضو

برای یه لحظه نگاهم بانگاهش گره خوردکه سریع روگرفت منم ب خودم اومدم وگذاشتمش روویلچر سرموچرخوندم که ازپسرک تشکرکنم که دیدم خواهرکوچیکه ارتین باچشمهایی گشادداره ب ما نگاه میکنه نگاهش حالتی داشت توبیخ کننده حالتی که خوشایندنبودوباعث شدابروهام بالابره سریع چرخیدوداخل خونشون رفتب نگارحرفی نزدم مطمعنم اگه بگم توبیخم میکنه

ویلچرشوهول دادموواردحیاط شدیم باهرجون کندنی بودازپله ها بالابردمش ودراصلی سالنوبازکردم اماتاپاموداخل گذاشتموولچرنگاروجلوی خودم سردادم صدای زنی بلندشد

-صبرکن نیارینش تو

باتعجب به زن نگاه کردم اینجوری که فهمیده بودم خاله ارتین بودجلواومد وطلب کارانه گفت:

-این ویلچرتوقبرستون بوده ونجس شده حالاداری میاریش توکه زندگیشونم مثل دلشون به گندبکشی؟

نگاه تیزش به نگاربودمعلومه داره طعنه میزنه بهم برخورد اخماموتوهم کشیدم

-ببخشیدخانم ولی من تااونجایی که میدونم خاک پاکه فوقش ناراحت کثیف شدن خونه این بادستمال پاکش میکنیم

-نخیرمابه دلمون بده ازاین کثیف کاریا دوتاپاهاش که چلاق نشده پاشه بیاد روصندلی بشینه دیگه اینهمه موش مرده وگریه ش براچیه؟

خونم به جوش اومدازاین همه وقاحت

-احترامتونگهدارخانوم

-شمااحترامتونگهداراقااگه دوست ارتین نبودی نمیذاشتم پاشوتوخونه بذاره خودشوانداخت به پسرخواهرموروزی100باردل خواهرموخون کرد اخرشم که عزیزکردشوفرستادسینه قبرستون

تااومدجوابشوبدم خواهربزرگترارتین باچمهای اشکی گفت

-اصلاکی گفته این دختره ی شوم پاشوتوخونه مابذاره اونموقع که داداشم زنده بود نمیومدونمیذاشت بیادحالااومده برامامظلوم نمایی کنه؟

-من اجازه نمیدم.....

-مابه اجازه شمااحتیاج نداریم اقالازم نیس خودتومردنمونه سال نشون بدی این دخترشومه ازوقتی پاتوخونه مون گذاشت خوشی هامونوگرفت اون ازدل مامانم هرلحظه ازدست کاراش خون میشد اون ازطلاق من اینم ازداداشم که جوون مرگ شدواول جوونی رفت گوشه قبرستون حالانوبت فامیلاوعزیزامون شده

نتونستم خودموکنترل کنم دستم بلندشدبره سمت صورت این خواهرچشم سفید که عذای برادرشم نگه نمیداره که اون خواهرش بادادش همه رومتوجه خودش کرد

-حالافهمیدم داداشم براچی یهوماشینش منحرف شده شمادوتا شمادوتاباهم سروسری داشتین ازهمون اول لابدداداشمم فهمیده ونتونسته خودشوکنترل کنه وبعدش ماشینش منحرف شده اونیکی راننده که شاهدبودمیگفت ی دفعه ماشین اومدلاین مخالف

-چی میگی تو؟عقل توسرت نیست ایناکه میخواستن برن ویلاواسه عروسیشون

-حتماتوراه ی چیزی همون صبح فهمیده داداشم صبوربود

1400/04/29 18:48

احترامی از کسی ببینم پشت سرمم نگاه نمیکنم !



-چشمم روشن آرتین خان.. ماشاا.. به غیرتت.. به خاطر یه دختر تازه وارد مادرتو میندازی دور؟!

-مادر جای خود داره زن جای خود.. من فقط احترام میخوام، همون طور که نگار به شما احترام میذاره.. این همه بهش چیز گفتین یه کلمه هم جوابتونو نداد.. قول میدم اگه دختراتون بودن ساکت نمیشستن... این بار انگار میکنیم چیزی نشده.. چون مادرمین و احترامتون واجبه.. ولی دفعه ی بعد کوتاه نمیام... بریم نگار..

بدون توجه به نگاه دلخور و اشکی مادرش از کنارش گذشت... منم نگاهی به مادرش کردمو پشت سرش راه افتادم..


لباسامونو جمع کردیمو با خداحافظی آرومی از خونه ی پدری آرتین بیرون اومدیم..
آرتین خیلی ناراحت بود ، اخمش خیال باز شدن نداشت.. تا حالا اینطوری ندیده بودمش !
ماشین در حال حرکت بودو من نمیدونستم کجا میریم... دستشو گرفتمو منتظر نگاهش کردم تا نگاهم کنه...
لبخند خسته ای زدواز گوشه ی چشم نگاهم کرد..
بهش لبخند اطمینان بخشی زدم ... دستمو فشردو بالا آورد و مقابل صورتش گرفت و بوسه ی سریعی روی دستم زد..
- من راضی نیستم به خاطر من..
- به خاطر تو نبود... اونا باید حد و حدودشونو بدونن و بفهمن که زندگی من جایی برای دخالت کسی رو نداره..
- اما مادرت..
- من پسرشم و خوب میشناسمش... یه برخورد محکم باهاشون لازم بود تا دیگه به پات نپیچن ! یه کم که بگذره بیخیالمون میشن و یادشون میره.. البته خودمم قصد قهر ندارم ، میامو با آرامش براشون توضیح میدم که منو میخوان توروهم باید بخوان و احترامتو نگه دارن.. همون طور که تو اونها احترام میذاری..
- نمیدونم ، خودت بهتر میدونی ، اما دوست ندارم منو باعث و بانی کدورت بین تو و خودشون بدونن !
- من این اجازه رو به کسی نمیدم که راجع بهت اینطوری فکر کنه ! ... حالا بیخیال.. نظر چیه یه کم بگردیم؟
لبخند زدمو شونه امو بالا انداختمو به گفتن خوبه اکتفا کردم..
شاید تا شب همه ی اصفهانو گشتیم ، سی و سه پل و خاجو که دیگه آبی توی رودخونه اشون نمونده و بسیار غمگین به نظر میومدن... مثل بچه ای که از مادر جدا شده... مثل من ! حالشونو خوب میفهمم ، جدایی پل از آب مثل جدایی فرزند از مادره...
اما هنوزم قشنگیش چشمگیره و آدمو به سمت خودش جلب میکنه ، منار جمبان و میدون امام هم رفتیم ، غروب دورشکه سوار شدیم و من با یادآوری زمان قدیم ، چقدر یاد بم کردم !
یاد قلعه ی بم... با اون دیوارهای بلند و پله های به ظاهر گلیش..
یادش بخیر.. چقدر گرماش روح نواز بود.. حیف که پودر شدو از بین رفت.. از خاطر رفت..
همه ی خاطره هایی که از بمو کودکیم داشتم به یک شب دود شدو رفت هوا !
گذشته ی اصلم با خاک

1400/04/29 18:48

اگه اخم روصورتت بنشونن دیگه صورت منو نبینن
بعدازشنیدن حرفش لبخندی مهمان صورت ناامیدم شد فکرمیکردم بره اصفهان چندتارویکی میکننومنوازچشمش میندازن دروغ چرا؟ارتین خیلی مردخوب ومهربونیه برام شده همه *** پشتو پناه اگه اونم ترکم کنه بیش ازپیش تنهامیشم میترسم ازاینکه ی باردیگه همه *** ازدست بدم
اره الان ارتین تنهاکسمه وهمه کسمه
حتی درمقابل رفتارهای نامعقول نامتعادل کیان
حتی درمقابل نگاه های خواهشگرانه وسنگین کیان
حتی دربرابرمردمی که ی روزی انگشت اتهامشون روبه من بود ب جرم تنهایی
ب جرم بی کسی ب جرم کسی که بهتردریده میشه پس باید پاره ش کرد طوریکه اثری ازش باقی نمونه مثل خیلی ازدخترای کشورمون که جرمشون فقط تنهایی بود
ارتین مثل پدرپشتمه ومثل برادرم برام غیرت خرج میکنه ومثل ی شوهرواقعی تکیه گاهمه
امروزقراره ناهاربیاداینجاهرروزسرکارناهار باهمیم امروزکه جمعه س قراره بیاد ناهاروباهم باشیم
"میگه بدجوری اسیرت شدموبهت عادت کردم
میگه ب ی ماده جدید ب نام نگار معتادشدم اگه نیم ثانیه نبینمش حالم خراب میشه"
تمام حرفاش مثل ارامبخش میمونه مثل هورمون اندروفین که شادی بخش روحه واسترسو کم میکنه وقتی کنارشم کمترغصه میخورم وبه اینده امیدوارم
صداقانه بگم تازگیا حس میکنم دوسش دارم
بابازکردن درخونه صورت خندون ارتین درحالی که دسته گلی بارزهای صورتی مقابلم گرفته بودجلوم ظاهرشد
وای من عاشق این رنگم
باخوشحالی گلوازش گرفتم
-وای مرسی ارتین خیلی گلی من عاشق این رنگم
-بله کاملا مشخصه که بیشترازمن دوسش داری
باخجالت نگاش کردم
-این چ حرفیه اقامون؟
-بروکنارزبون نریز بیام تو
بالبخند ب اشپزخونه رفتم وگلدونی که روی میزبودوبرداشتم وداخلش اب ریختم وگلارو توش گذاشتم
ارتین خودشو روکاناپه پرت کردو دستاشودوطرف پشتی کاناپه گذاشت
-اخی ادم وقتی عشقشومیبینه روحش تازه میشه
ازتعریفش ذوق کردمو باشوق کنارش نشستم بالبخندمهربونی بهم نگاه کردودستاشودورشونم حلقه کرد
-انقدررنگ ابی بهت میادکه دلم میخوادهرچی لباس برات میخرم این رنگی باشه
نگاه ب لباسم کردم که چونموگرفتو سرموبلندکرد
-ازگل خوشت اومد؟
-عالیه خیلی خوشم اومد
-پس جایزه منوبده
وطلبکارنگام کرد بالبخندبهش نزدیک ترشدم وصورتمو مماس با صورتش شد لبم نیم میلی متربا گونه ش فاصله داشت نفسمو فوت کردم چشماشو بالذت بست لبخندم عمق گرفت گوشه صورتش جایی که پشت دندونهای اسیاب پایین هستو محکم گازگرفتم دادش بلندشد قبل ازاینکه بتونم فرارکنم گوشمو گازگرفت
ازته دل جیغ کشیدم باحرص اسمشوصدازدمو به اشپزخونه رفتم ی

1400/04/29 18:48

اروم بود حتماخیلی جلوخودشوگرفته تابه این خیانتکار هرجایی چیزی نگه مگه ادم چقدرطاقت داره

خیزبرداشتم سمتش که صداش پشتمولرزوندومانعم شد

-چیه مگه دروغ میگم؟خودم دیدم جلودربغلش کردی بیست چهارساعتم که توبیمارستان دورش میچرخیدی تواون یه هفته که ارتین توکمابودحواسم بهت بود همش تواتاق این دختره بودی امروزم که باچشای خودم دیدم کم مونده بود همو.........

باصدای جیغ نگارحرفش ناتموم موندهرچنددیگه حرفی نبودبزنه دختره عوضی

نگارجیغهای هیستیرک میکشیدومیگفت بسه همه دورمون جمع شده بودن فضاخفه بودواحساس کردم جونم داره بالامیاد بدون اینکه بفهمم دارم چیکارمیکنم جلونگارزانوزدم وسعی کردم ارومش کنم صداش کردم ولی فایده نداشت

اخرسربلندشدموویلچرشوبه سمت درچرخوندم

سرموچرخوندسمت جمعو حرفی که تودلم بود به همشون گفتم

-ی روزی میرسه که تاوان شکستن دل این دختروپس میدی اه مظلوم گیراستو زمین گیرتون میکنه

گفتموباپوزخندروگرفتم ازشون وازاون خونه نفرین شده زدم بیرون وبی توجه به حالت تدافعی نگاربلندش کردموگذاشتمش توماشین وگازوفشردمو به سمت تهران حرکت کردم


سرشوچسبوندبه شیشه ماشینواروم گریه کرد کمی که رفتیم گریه ارومش تبدیل به هق هقی رنج اورشد

خدالعنت کنه این افرادویعنی این افرادازاولشم همین رفتاروباهاش داشتن|؟پس چطورارتین تونست تحمل کنه اگه هرقدرم دوستش داشت بایدبرای حفظ احترام نگاراین وصلتوبهم میزد هیچ دختری بازندگی بامردی که خانواده ش مخالف صددرصدن وعلت ترک دیوارم میندازن گردن عروس خوشبخت نمیشه

نگاهش کردموبانجوای ارومی صداش کردم

-نگار؟

جوابی نداداین باربلندترصداش کردم

-نگارخانوم باشماما

بانگاهی تلخ بهم خیره شد به مردمک پرازاشکش خیره شدم

-اگه حالت خوب نیس تاازشهرنرفتیم ببرمت دکتر؟

-خوبم

بازم نگاه گرفتوبه شیشه دوخت به شیشه کناری که نگاهش به من نیوفته پوفی کشیدموبه رانندگیم ادامه دادم امابیشتریه ربع نتونستم طاقت بیارم

-نگار

بازسکوت کلافه شدم دستموبه طرف شونه ش بردم وشونشوگرفتموبافشاری مجبورش کردم نگاهم کنه اماتابفهمم چیشد بادادش هنگ کردم

-بس کن لودگیوبه من دست نزن صددفعه گفتم من محرم نامحرمی حالیمه اگه بی ملاحظه گی تونبود الان اون تهمتاروبهم نمیزدن میذاشتی بیوفتم واون پامم بشکنه چه اهمیتی داشت؟ بغلم کردیوباعت شدی همه باانگشت نشونم بدن ارتینی که معلوم نیست قبل من باچندنفربوده شدقهرمان ومن شدم خیانتکار شدم یه زن هرجایی یکی که هنوزچهلم شوهرش تموم نشده رفته بغل رفیق شوهرش میدونی این حرفاچقدردردداره اینم

1400/04/29 18:48

درک نمیکنی؟

باخشم ماشینوکنارجاده کشوندم برگشتم طرفشو ی دستموپشت صندلیش گذاشتم اونیکی دستمم حلقه کردم دورفرمون

-من هرکاریوکه به نظرم بهترین باشه روانجام میدم واصلا حرف دیگران برام مهم نیست بقیه چی میگن واقعا اراجیف اون انسان نماهابرات مهمه؟

مثل من تیزنگاه کردوتیزجوابمو داد

-مهم نیست ولی این مهمه که هرفکری میخوان راجع م بکنن جزهرزگی وخیانت به جزاینکه بگن همه رفتاراش ادا بوده وازهمه کثیف تره بگن ماازاول گفتیم دختره تنهاخونه مجردی داره درستوسالم نیست بگن خودشوانداخت به ارتین حالانوبت کیانه من ازاین حرفاوحشت دارم من اینکه بهم انگ بزنن وحشت دارم بقیش مهم نیست اینکه دیگه نمیبینمشون اینکه اونهابی لیاقتو ادم نیستن اینکه کلا بی منطق وبدن ولی نه من برای شرافتم ارزش قائلم تاحالااجازه ندادم کسی چپ نگام کنه اما الان بعداینهمه سال تنهاوپاک موندن توکاری کردی که همه راجبعم بعدفکرکنن من توعذاب مرگ ارتین هستم دیگه نمیخوام توعذاب باتوبودن چه بی منظورچه بامنظورباشم نمیخوام

دستاموبه علامت تسلیم بالابردم حالش خیلی بده هرجمله ش باجیغ بلندتری ادامیشد شایدحق داره که تلخ باشه حق داره نگران حرف مردم باشه مردمی که فقط جلوی بینیشونو میبینن

-باشه نگارجان تواروم باش من قول میدم دیگه حواسمو جمع کنم اجازه نمیدم کسی ناراحتت کنه اجازه نمیدم کسی ازارت بده نمیذارم

دوباره دادزد دادی که باعث شد گوشاموبگیرم

-به من نگونگارجان من فقط خواهش کردم بیاریم سرخاکش میخواستم باهاش خدافظی کنم برای اخرین بارباهاش حرف بزنم رودررونمیخواستم تواغوش نامحرم باشم

-باشه باشه عزی باشه اصلامیگم نگارخانوم خوبه؟دیگه تکرارنمیشه خب؟

باحرص لبشوروهم فشاردادوروازم گرفت منم لبموفشردموفکم منقبض شد

اه دختره زبون نفهم هروقت بهش خوبی میکنم یه جوری پاچه مو میگیره

حیف که دلم نمیادهمینجاولش کنموبرم اگه کیان چندسال پیش بودم اینکارومیکردم ولی الان الان که نگارهمه ی وجود وجونم شده

بدترازاینم کنه پاسخم سکوته

گوشیموبرداشتم وشمارشوگرفتم صدای شادوسرحالش توگوشی پیچید

-جانم؟

-سلام عزیزدل من

-سلام به روی ماهت به چشمون سیاهت

-اینهمه به چشمای من نگاه کردی هنوزنمیدونی مشکی نیستنوسبزن؟

-اخ قربون اون چشمای گربه ایت جون دل؟خوبی خوشی؟چه خبر؟حال منوپرسیدی

-خدانکنه فدات شم یه زحمت داشتم برات

-توجون بخواه کیه که بگه باشه؟

-داشتیم؟

-بله که داشتیم

ازجوابش خنده رولبم نشست وکلاجو غموماتم پرید ازدلم

-زحمتت نیس اب دستته بذارزمین ی اژانس بگیربیاخونه من کرایه

1400/04/29 18:48

یکسان شد... باز یاد گذشته افتادمو قطره اشکی مهمون چشمام شد..
با سر انگشت گرفتمشو به دست باد دادمش..
به صورت غمگین آرتین نگاه کردم... غرق فکر بود.. شاید دلش میخواست سفرمون بهتر از این بشه.. ولی به هرحال اون تلاش خودشو کرده بود و با دفاعش از من بیشترین خوشی رو تو دلم سرازیر کرده...
گاهی وقتا لازم نیست آدمها به هم هدیه بدن یا با سفرهای آنچنانی قصد شاد کردن کسیو داشته باشن.. گاهی با یه حرف.. با یه دفاع بجا.. با یه حمایت شیرگونه... همه ی اونچه که دوست داریو بهت میدن !
امروز آرتین با حمایتش خیلی چیزها به من داد.. اعتماد.. پناه... خانواده... محبت.. و حتی دوست داشتن !
امروز آرتین بهم فهموند که بجز عشق خیلی چیزای دیگه میتونه دوست داشتنو سبب بشه..
با گرمی دستاش دور شونه ام از فکر بیرون اومدم... لبخند از ته دل روی لبم نشست... سرم روی شونه اش نشست .. و صمیمانه گفتم..
- به خاطر همه چی ممنونم
لبخند عمیقی روی لبش نشست .. منو بیشتر به خودش فشرد و سرشو روی سرم گذاشت... با هم به غروب دل انگیز خورشید نگاه کردیم...
بعد از خوردن بریونی به سمت تهران راه افتادیم... سفرمون بد شروع شد ، ولی خوب تموم شد..
منکه کسیو ندارم.. همین یه نفر برای من باشه ، بسمه... یکی باشه که با تمام وجود دوستم داشته باشه برام بسه..
یکی باشه که غم رو دلم نشونه و تکیه گاهم باشه ، برام بسه !
نیمه شب با تنی خسته از ماشینش پیاده شدم.. همراهم پیاده شد و چمدونمو گرفت..
- تو کجا ؟!
- توقع نداری گه این موقع شب تنها ولت کنم ؟!
- نه خب... ولی...
- خمار خوابم.. نترس ، بریم بالا یه چایی بخوریم خستگیمون رفع بشه ، بعد در مرد رفتنو موندنم حرف میزنیم... باشه؟!
- باشه
با اخم به آرتین نگاه کردم ... با خیال راحت نشسته داره چایی میخوره.. خوردن که چه عرض کنم ، داره مزه مزه میکنه..
- آرتین چایی هم خوردی ، نمیخوای بری؟
- نه !
- چی؟
- چیه چرا آمپر میچسبونی ؟ دادت برا چیه؟
- آرتین خسته ام ، قرار بود چای بخوری بری.. پاشو دیگه !
با لبخند نگاهم کردو بلند شد..
- بفرما بلند شدم ، حالا کجا بریم بخوابیم؟
- تو میخوای امشب منو سکته بدی ؟ بخوابیم؟! بفرما برو مزاحم نشو لطفا ..
- خیلی نامردی نگار ، من این همه راه اومدم ، جون تو تنم نمونده ، اگه تو راه خونه تصادف کنم خونم میوفته گردن تو ها
- ا.. خدا نکنه ! تا اینجا اومدیم هیچی نشد ، یه قدم راه تصادف کجابود ! بیا برو خیر ببینی ..
- تا اینجا تو کنارم بودی ، تا خونه که پیشم نیستی.. خلاصه اگه میخوای من برمو سالمم برسم فقط یه راه داری!
- چی؟
- تو هم با من بیایی بریم !
با عصبانیت مشهودی بلند شدمو روبروش ایستادم ، بازوشو گرفتمو سعی کردم بکشمش سمت

1400/04/29 18:48

دوستان مجبورشدم حذف تاریخچه بزنم شرمنده دوستانی که این رمان نخوندن لطفاً نخونن چون آخرشه رمان بدی ان شاءالله همراهمون باشن??????

1400/04/29 18:50

#پارت_8_واحد

1400/04/29 18:50

کناراتاق خودم ی اتاق کوچیک هست که یه درم به اتاق خودم داره ودرواقع بین دیوارای دواتاق یک درهست وهردواتاقوبهم وصل میکنه

این اتاق برای استراحتم بودوقتی خسته بودم اونجااستراحت میکردم بهتره همون اتاقوبدم برانگاراماده کنن توشرکت اتاق زیادهست ولی من نمیخوام دوباره اشتباه کنم دخترتکی مثل نگار همون بهترپشت پرده باشه ودرمعرض دیدنباشه نه ازنظرظاهرنه بلکه ذات پاکش نمیخوام تودیدباشه وکسی ذات خوشگلشوببینه وقتی کسی بیشتربشناستش بیشترشیفته ش میشه مثل ارتین که اونوازچنگم اورد هرچنداونبارم کوتاهی ازخودم بود اینباروسفت وسخت مواظبم تاعشقموازم نگیرن تواین اتاق بیشترجلو چشمامه ونگران برخوردش باهمکارهای مردنیستم

هرکاری که لازم بودوبه خانم ملکی گفتم قرارشدتاظهرهمه چی اماده شه برای اینکه این همه مدت نگارتواون اتاق نباشه وفکروخیال نکنه باید ازشرکت بیرون ببرمش

دراتاقوبازکردم سرش رومیزبود بابرداشتن اولین قدم سرشوبلندکردنگاه پرابشوبه نگاه کلافه م دوخت

-چی شد؟

-گفتم ی اتاق برات اماده کنن

-کدوم اتاق بایدبرم؟راستش من بابعضی همکارهاجورنیستم که هیچ حتی دلم نمیخواد حتی باهاشون برخوردمعمولی داشته باشم میشه برم اتاقی که اخلاقاشون مثل خودمه یاحداقل خانوم باشن؟

لبخندکج گوشه لبم نشست همیشه همینطوربوده ازیه تعدادی ادم فراریه دلم بدجوری هوس اذیتشوکرده شایداینطوری ازفازغم بیادبیرون

-اون وقت شماباکیاجورنیستین؟امرمیکردین اخراجشون میکردم

تیکه کلامو گرفت اخم ریزی بالای چشمای خوشگلش نشست نگاهشوبا دلخوری ازنگاهم جداکرد

-منظورشخص خاصی نبود شماهم نمیخواد حاتم بشی

-نه جدامیخوام بدونم میشه بگی ازکدوم افرادبدت میادوازکدوم افراد خوشت میاد؟؟؟ومن جزوکدوم دسته هستم؟

باتعجب نگاهم کرد مثل همه لحظاتی که باهم داشتیم لبشوگزید نگاهشو دزدیدودستاشوتوهم قفل کرد

اصلادلم نمیخوادسربه سرش بذارم چقدراحمق بودم یه روزی که بهترین تفریحم ازارواذیت نگاربود

-خیالت راحت واست ی وی ای پی درنظرگرفتم دردسته اقدامه تاظهرم اماده س ازاین به بعدتواون اتاق کارمیکنی پاشوبریم بیرون ی گشتی بزنیم که زمان زودتربگذره وتوهم زیاداینجانباشی وغصه بخوری

گره مهمون ابروهاش شد

-ممنونم اقای کاویانی ولی فکرنمیکنم احتیاج به این کاراباشه ازلطفتون ممنونم همینجامیمونم تااتاق کارم اماده بشه راستی وی ای پی م نمیخوام بهتره بامنم مث بقیه خانومای شرکت رفتاربشه چی باعث شده که بامن مل افرادای ویژه برخوردبشه ومثل رئیس شرکت اتاق شخصی داشته باشم؟من دلم نمیخوادفرقی بابقیه

1400/04/29 18:51

داشته باشم

امان ازروزی که رودنده ی لج میوفته واتومات منوخودشوبه هم میریزه

بهش نزدیک شدم وگوشه استین مانتوشوگرفتم

-پاشوبیشترازاین بامن بابحث نکن دلم هوس ی قهوه عالی کرده بریم بخوریم تاکاراتموم شه

سعی کرداستینشوازدستم بکشه کمی دستشوعقب کشید ولی موفق نشد ودرعوض بالبخندبدجنس من مواجه شد

-برای چی استینموگرفتین؟من قهوه دوس ندارم میل ندارم خودتون برین

-توالان کارمندمنی پس وقتی ی دستوری میدم بایداجراکنی پاشوببینم

-شایدشمابه قول خودتون به عنوان رئیس دستورکارای غیرمعقول ازم بخواین دلیل نمیشه من قبول کنم

حرفشوروهواگرفتم وسرموکمی جلوبردم

-کارای غیرمعقول؟مثلا چه کارهایی؟

تازه مطلب حرفشوگرفت نگاهش مات صورتم شد وانگشتشو به لبش کشید وای که وقتی این حرکات بچه گونه رومیکنه دلم میخواد درسته قورتش بدم

چندلحظه نگاهم کردوبعدبااخم نگاه ازم گرفت گاهی فکرمیکنم تشنه ای هستم که فقط تونگاه اون سیراب میشم اخه کی ازیه تشنه ظرف ابومیگیره که توبامن همچین کاری میکنی؟

-من میرم پیش خانوم ملکی تابهم بگین کدوم اتاق بایدبرم شماهم برید قهوتونو میل کنید

-ملکی کارداره توام بهتره توشرکت نمونی پاشوبریم

باخشم بلندشد ایستاد

-میشه انقدبه من نگین تو؟یادم نمیادپسرخاله ای به اسم اقای کاویانی داشته باشم؟

لبخندم کج ترشدوصورتموجلوتربردم طوری که بااختلاف قدمون پیشونیمون با فاصله ازهم قرارمیگیره

-بالابری پایین بیای بهت میگم تو الانم دلم قهوه میخواد دوس دارم باتو بخورم لطف کردم استین مانتوتوگرفتم اگه نمیخوای دستتوبگیرم تاکافی شاب بکشونمت خودت راه بیوفت

دندوناشوروم هم فشردودستاشوباخشم پس کشید زورگویی گفت وجلوتر ازمن ازاتاق بیرون رفت

خوبه فک کنم کلا فازغمو ارتین ازسرش پرید

منم همینومیخواستم به هدفم رسیدم دست راستموتوجیب شلوارم گذاشتموپشت سرش راه افتادم

نگار:

باوجودمخالفت های عقلم حریف دلم نشدموهمراهش شدم این روزاخیلی عوض شده خیلی خوب شده خیلی اقاشده بعضی وقتهافک میکنم این روزا زیادی دلبری میکنه

قهوه میون سکوت من ونگاه خیره کیان صرف شد سعی کردم نگاهمو بدزدم ازخودم...ازارتین....ازوجدانم...ازهمه مخلوقات خداخجالت میکشم به خاطراین دوست داشتن ریشه دارم

چندبارخواستم ریشه شوبخشکونم نشد چندبارخواستم قطعش کنم ولی نشد نمیشه نمیتونم نمیدونم این همه دوست داشتن تاکجاادامه داره فقط اینومیدونم که وقتی به نگاه پرخواهش سیزرنگش نگاه میکنم نه نمیتونم بگم

تمام سعیم درمقابل نگاه های گاه وبی گاه کیان گره خوردن ابروهام بود بعدسه بارکه

1400/04/29 18:51

این کارتکرارشد پوفی کشیدوازجاش بلندشد

-چیزدیگه ای میخوری بگم بیارن؟

چه تعارفی بنابه چیزای نشنیده وندیده

-نخیرممنونم مثل اینکه شمازودبایدبرین منم میرم شرکت

-بشینم اخم وتخمتوببینم

خودموبه نشنیدن زدموکیفموروی دوشم انداختم وازکنارش ردشدم

دنبالم اومد....

-صبرکن کجامیری؟بازچیشد؟چراترش میکنی؟

بدون اینکه نگاهش کنم ب طرف درخروجی رفتم

-مجبورنبودی تحملم کنی

-ای بابا

وصدای قدمهاش متوقف شد ازگوشه چشم نگاهش کردم اماتلاش کردم متوجه نشه به طرف صندوق رفت

چندقدم بیشترنرفته بودم که کیفم کشیده شدتوفکربودم وحواسم نبود یه لحظه ترسیدم وهییین بلندی کشیدم بانگاه سبزمواجه شدم که ابروهاش به طرز شیرینی بالارفته بود

-چیه؟نترس بابامنم

زیرلب زمزمه کردم وزمزمه شوشنیدم

-فکرکردم دزده

-درست فکرکردی قصدم دزدیه

باتعجب بهش خیره شدم اونم تونگاهم غرق شد پنج شیش ثانیه ای که یه قرن طول کشیدوکلی داستان داشت کلی حرف نگفته

پلک بستمودردل استغفارکردم خدایامنوببخش که موجودسبزرنگ بهشتتو دوست دارم

چشم بازکردم نگاهش روی سنگ فرش پیاده روبود

-بیایکم قدم بزنیم هنوزتااماده شدن اتاقت خیلی مونده

-امامن نمیتونم

-تمومش کن نگارهرچی من میخوام اقامنشانه تررفتارکنم نمیذاری بسه توعمرم انقدبه یه دخترخواهش نکرده بودم اونم برای چیزای بیخودی قهوه خوردن قدم زدن اجازه برای گرفتن دستت وکمک برای اینکه نیوفتی خواهش برای اینکه کوتاه بیای وبذاری خودم ببرمت دکتر بسه دیگه هرکولم بودکم میاورد چراانقدرخودتومیگیری؟به نظرت من اون کیان سابقم که انقدطاقچه بالا میذاری؟

حرفاش درست بود این مدت خیلی اذیتش کردم هرسازی زدم رقصیده

حق داره ازم خسته باشه حق داره سرم داد بکشه ولی حق نداره منت بذاره حق نداره به روم بیاره وغرورمو له کنه

اخمم غلیظ میشه من نگارم مثل همیشه هزاردفعه ازروزگارکتک بخورم بازم دست به زانوم میگیرموبلندمیشم به کسی اجازه نمیدم خوردم کنه حالاهرکی که میخواد باشه

-میخواستین منت بذارینو کارای خوبتونوبه رخ بکشید همون بهترکه انجام نمیدادین و منو به امون خدارهامیکردین

کلافه شد دوقدم ازم فاصله گرفت سرشوروبه اسمون بلندکرد هردودستش ولای موهاش بردونفسشوفوت کرد معلوم بودبین گفتن یانگفتن حرفی مردده

به سمتم برگشت فاصله بینمونو به سه سانتی متررسوند

-من منت گذاشتم؟من به روت اوردم؟به نظرت من ادمیم که ولت کنم به امون خدا؟تو منو چی فرض کردی نگار؟؟؟

نگار آخر جملشو با عجز بیان کرد با یه ناله مردونه عمیق


تو بهت حرفش مونده بودم که بازومو تو

1400/04/29 18:51

دستش گرفت و صورتشو نزدیک صورتم آورد..
- تو در مورد من چی فکر میکنی؟ که من یه آدم بیخود و فرصت طلبم؟ آدمی که به همه ی زنهای اطرافش از زیر پوشش لباسشون نگاه میکنه؟! یه آدمی که حق نداره به تویی که قدیسه ای نگاه کنه... چون یه ویروسه و با نزدیک شدن بهش آلوده میشی؟! شاید یکی دوباری از سر لج و لجبازی باعث عذابت شدم... که اونم مال خیلی وقت پیش هاست... ولی بعد از اون دیگه مزاحمتی برات ایجاد کردم؟ نگو موقعیتش نبوده که خودتم خوب میدونی صدبار موقعیتش برام پیش اومده .... اینقدر اخم تحویل من نده ... تحمل منم حدی داره... دلم میگیره تا به من میرسی گره میوفته تو ابروهات!... بس کن!
حرفهای آخرشو بلند از حد معمول گفتو با بس کنی که گفت بازومو محکم فشردو رها کرد...
لال شدم... زبونم قفل شدو نتونستم جوابشو بدم... کاش از دلم خبر داشتی کیان..
کاش میدونستی این اخم های غلیظ به تو نیست.. بلکه به دل زبون نفهم خودمه... یه تشره به قلبم گه آروم باش... انقدر محکم نکوب به جونم.... من تحمل این ضربان محکم تورو ندارم.... آروم بگیر این عضو بی قرار بدن من.... ای عضو آروم ناپذیر... خاموش شو... منو رسوا نکن.. خاموش شو .. حتی اگه قراره برای همیشه بی حرکت باقی بمونی....
با حضور حلقه اشک شکل گرفته تو چشمم نگاهش غمگین شد... من غم چشمشو دیدم.. مگه میشه کسیو دوست داشته باشیو غمشو درک نکنی... حس نکنی....
نگاه ازم گرفتو بی حرف به سمت شرکت برگشتو رفت...
با قدم هایی محکمو سربی... در حالی که منو وسط اون پیاده رو خلوت مات مبهوت باقی گذاشت....
با دیدن اتاقی که یک در تو در تو به اتاق خودش داست ، دهنم از تعجب باز موند..
- من این اتاقو قبول نمیکنم
صدای قدمهاس روی کف پوش اتاق طنین انداخت..
- به چه سازت برقصم؟ اون اتاق نه ، اینم که نه... پس مادمازل از ما چی میخوان ؟
- چرا متوجه نیستین؟ من نمیخوام حرف پشتم باشه!
دستاشو داخل جیب شلوارش بردو مقابلم ایستاد..
- زبونی که بخواد پشت سر تو به چرخش در بیادو از حلقومش بیرون میکشم !
اونقدر لحنش جدی بود که جا خوردم...
شایدم برای بار چندم لال شدم..
- ببین نگار ، این اتاق برای تو از همه جا بهتره... از این به بعد مترجم مخصوص من میشی... برای کلاس شرکتم بهتره که مشتری ها اول باتو صحبت کنن ، بعد جریانو به من بگی.... این اتاق هم خالی و دنجه.. مزاحمو سرخر نداری.. هم اینکه هر مشکلی بود سریع میتونی از این در وسط بیای به من بگی ...
واقعا هاج و واج شدم.... نه به دادو هوار یک ساعت پیشش ، نه به آرامش سبز الانش..
سکوتمو مثبت معنی کردو با لبخندی حاکی از رضایت ادامه داد..
- خوبه که درک میکنی و از اهمیت کارمون آگاهی... از بابت تو خیالم راحته...

1400/04/29 18:51

میتونی به کارت برسی
گفتو از در بین اتاقها بیرون رفت... در واقع به اتاق خودش رفت..
حالا من چطور جلوی حرف مردم به ظاهر دوستو بگیرم؟
مطمئنم از همین الان مشغول تایپ شایعه در مورد ما چو ارسالش به کل دنیا هستن..
از طرفی.. خود کیانو چکار کنم؟ همین طوری حسش پسرخاله وار هست.. وای به حال بعد از این...
حالا بماند که خودمم از مستقر شدن تو این اتاق ناراحت نیستم
کیان :


با لبخند درو بستم... پشت میزم نشستمو به صندلی تکیه دادم..
بالاخره تونستم مجبورش کنم.... هرچند که کلی حرصو جوش خوردم ولی همین که بغل گوشمه و نگران دورو بریاش نیستم خیالم راحته..
لامصب خیلی بد قلقه.
موندم چطوری از احساسم بهش بگم!
از اینکه حرفمو به کرسی نشوندم خوشحالم... صبح سپردم دوربینم به اتاقش نصب کنن تا من کاملا تحت نظر داشته باشمش..
مانیتورو روشن کردم... هدفونو تو گوشم گذاشتم و با لذت به مانیتور خیره شدم..
ایستاده و به در نگاه میکنه... به در نزدیک میشه.. انگار میخواد بازش کنه.. باید حواسم باشه متوجه نشه چیا تو اتاقش گذاشتم... دستشو مشت میکنه و از در فاصله میگیره.. صداش تو گوشم میشینه و لبخند رو لبم..
- پسره ی زورگو.... از خود راضی...
به سمت میزش میره و بهش تکیه میده...
- اصلا کی گفته حرف حرف تو باشه؟ اگه مردی بذار به اختیار خودم.. اصلا شاید خودمم همین اتاقو انتخاب میکردم... ولی خوشم نمیاد زیر بار حرف زور برم.... کاش یه کم شهامتم بیشتر بود تا اینارو به خودش بگم! ... نامرد انقدرم بد اخلاقه نمیشه باهاش حرف زد... زود بهش بر میخوره ... خب .. خب منم نمیخوام ناراحتش کنم...
پاهاشو رو زمین کشیدو به سمت صندلی رفت ... لبخند عمیقی از شنیدن حرفاش مهمون صورتم شد...
در واقع تو دلم عروسی راه افتاده ... دلم میخواد برم لپاشو تا جایی که جون داره بکشم . این حرفا یعنی یه خبرایی تو دلش هست.. حالا روزهای بعدی بیشتر میفهمم چه خبره تو اون قلب کوچولوش ..
شاید اونقدری هم که من فکر میکنم از من بدش نیاد ..


آخیش ... مردم از خستگی .... امروز خیلی کار داشتم ، حتی از صبح تا حالا نگاروهم ندیدم..
گوشیو برداشتمو به منشی گفتم کسی وارد اتاقم نشه..
مانیتورو روشن کردم .. بادیدنش همه ی خستگیم از تنم بیرون رفت..
گوشیش دستشه و داره صحبت میکنه .. با اینکه استراق سمع کار زشتیه ولی نمیتونم در برابر حس کنجکاویم مقاومت کنم..
هدفونو به گوشم زدمو سراپا گوش شدم..
- قربونت برم الهی .. منم دلم تنگ شده ...
- .....
- حتما ... در اولین فرصت میام .. اصلا میام خونتو یه هفته میمونم ...
- ....
- چشم ... ولی باید مرخصی بگیرم یا نه ؟!
- ...
این با کی داره حرف میزنه ؟ چه صمیمی !
نگار که کسیو نداره .. اصلا چرا

1400/04/29 18:51

انقدر با عشقو محبت باهاش حرف میزنه؟
با شنیدن اسمم گوشام تیز شد ..
- کیان؟ ... چرا بگم شاید قبول کنه ، ولی نمیخوام تو رو دربایسی قرار بگیره
- ...
- اذیتم نمیکنه ... ولی ...
- ....
- زور میگه ... حرف حرف خودشه ... اصلا به فکر آبروی من نیست .. منو آورده ور دل خودش گذاشته !
- .....
- نه جدی میگم ... اتاقم چسبیده به اتاق خودش ... تازه یه در تو در تو هم داره ... اصلا هم به خرجش نرفت. که اگه من اینجا باشم چه حرفایی پشت سرم زده میشه ... هر چی میگم بهش بر میخوره. که چرا ازش فراری هستم
- ....
- خب بعله. ... فراری هستم ، ولی نه به اون دلیلی که خودش فکر میکنه.. شما که بهتر میدونین

نگار :


با صحبت با بی بی دلم باز شد ... لبخند زدمو جوابشو دادم
- نه عزیز دلم .. نه عشقم .. فعلا نمیتونم .. تازه اومدم شرکت.. اونم بعد از یه غیبت طولانی . شما که نمیخوای کیان مثل یه ببر زخمی حالمو جا بیاره !
- نه عزیز بی بی .. بیجا مبکنه بهت چپ نگاه کنه.. اصلا به اون چه؟ تو بیا.. جواب اون با من..
- به جون خودم نمیتونم... اصلا روم نمیشه مرخصی بگیرم ، حداقل تا سه ماه دیگه اصلا نمیتونم! ... شما بیایید.. منم دلم تنگه ، بهتون عادت کرده بودم .. موقعی که بی دستو پا بودم پیشم بودید .. حالا که میتونم ازتون پذیرایی کنم رفتین؟
- تا چند ماه دیگه که هوا سرد میشه و دیگه شمال نمیچسبه ! .. شما بیایین ، منم قول میدم زمستون بیام پیشتون
- چشم ، تو اولین فرصت حتما خدمت میرسم .. یه تعطیلات بشه بلیط اتوبوس میگیرمو میام
- اتوبوس چرا؟ راننده به اون خوشگلی بغل گوشته... بگو بیارتت
- راننده؟!
- همون جناب رییستو میگم!
با خنده ای مهار نشدنی جوابشو دادم..
- وای بی بی .. مردم از خنده .. به کیان میگین راننده ؟! اگه بفهمه نصفم میکنه ...
- حالا یه چند وقت رانندت بود ، یه چند روز دیگه هم روش .... بیارتتو ببرتت
- چطوره بدم فورم راننده هارم بپوشه ؟... فکر کنین کیان کلاه سرش بذاره و برام در ماشینو باز کنه !
- پس چی ؟ اگه منم که میگم اون روزم میبینی
- حرفا میزنینا !
- آنچه تو در آینه میبینی .. من در خشت خام میبینم ... برو مادر برو به کارت برس ..
- خوشحال شدم باهاتون صحبت کردم ... قربونتون برم..
- زنده باشی مادر .. خدانگهدارت
- خداحافظ
با لبخند گرمی که از صورتم کنار نمیرفت گوشیو قطع کودم ... هر وقت با بی بی حرف میزنم پر از انرژی میشم.. خوبه که اونو دارم.. تو اولین فرصت باید به دیدنش برم

کیان :


گوشیو از گوشم برداشتم.. با حضور لبخند روی لبهاش ، خودبخود لبخند زدم..
با شادیش شاد میشم و با غمش غمگین.... اگه این عشق نیست پس چیه ؟
دختره ی بزغاله ... به من میگه راننده !
همش تقصیر بی بیه ... منکه میشناسمش .. معلوم

1400/04/29 18:51

نیست چیا میشینن پشت سرم میگن..
نمیتونم چشم از مانیتور بردارم.. تو این روزها تنها دلگرمیم همین مانیتور و دیدن نگاره .... کاش این یک سال زودتر تموم بشه... خودمم پیش وجدانمو آرتین شرمنده ام .. ولی چکار کنم ؟
دیگه دست من نیست... دلم هیچ رقمه آروم نمیشه..
اصلا تو دنیا هیچ کسو نمیبینم.. دخترایی که یه روز سرگرمیم بودن و اگه حسابی باهاشون خوش نمیگذروندم روزم شب نمیشد ، الان اصلا به چشمم نمیان... فقط و فقط نگار...
چند ماه از فوت آرتین میگذره ، اما انقدر شناخت روش دارم که بدونم نباید دست از پا خطا کنمو نباید حرف بی ربطی بزنم..
با صدای زنگ گوشیم چشم از دوست داشتنی ترین فرد زندگیم گرفتم...
با لبخند عمیقی جواب دادم..
- جون دلم؟
- قربان دلت.... خوبی گل پسر؟
- به لطف شما .... ممنون ، شما خوبی؟ همه چی روبراهه؟ کمو کسری نداری؟
- نه عزیز بی بی .... همه چی عالیه به لطف خدا ... زنگ زدم یه زحمتی بهت بدم..
- امر کنین..
- یه مرخصی به این دختر بده ، خودتم کاراتو بکن... با هم بیایین شمال
متوجه ی صحبتشون با نگار شده بودم.. اما فکر نمیکردم به این زودی بخواد اقدام کنه..
- آخه من کار دارم بی بی جون ، در ثانی.. این دختره تازه یه هفته ست برگشته شرکت ... پشت سرش حرف در میارن
- بی خود کردن... مرخصی بگیره حرف درمیارن ، ببریش بغل گوشت حرف در نمیارن؟
- همه چی دست به دست هم بده ... بدتر میشه ... میدونین که.. دهن مردمو نمیشه بست !
- من نمیدونم ، این دختر دلش گرفته.. خودتم به استراحت احتیاج داری... آخر هفته میاریش اینجا
- قربون خودتو اوامرت برم... آخر هفته خیلی کار دارم ، بذار یه تعطیلات بشه ... خودم میارمش .. اصلا خودت تقویمو ببین.. دو روز تعطیلی پشت هم بود تاریخشو به من بگو ...
- اوووو .... حالا از کی تاحالا مقرراتی شدی ؟ همیشه راه به راه با یه گردان دختر اینجا بودی.. حالا که به ما رسید کاری شدی؟
- شما هم تیکه میندازی؟
- حقته خب مادر ... تگار بچم دلش پوسید تو تهرون ... پاشید باهم بیایید... چند روز بمونید ... منم کاری میکنم رفتنه دست به دست هم باشید !
- قربون مرامت... ولی بی بی ... فعلا حرفی نزنیا ! هنوز داغش تاره ست ... ناراحت میشه ، خودمم دلم نمیاد قبل از سال اون خدابیامرز...
- باشه مادر جان ، نمیگم... ولی باید بیایید... من منتظرتونم.... خداحافظ
به گوشی نگاه کردم ... بعضی وقتها مثل بچه های دو ساله لج باز میشه... حرفم تو گوشش نمیره..
حالا من بین این دوتا زن لجباز چکار کنم؟
حریف هیچ کدومشونم نمیشم...

یک ماه مثل برق گذشت ... آخر هفته دو روز تعطیلیه.. تصمیم گرفتم نگارو ببرم شمال.. بی بی خیلی از دستم شاکیه
دیگه جواب تلفنامم نمیده.. حاا خوبه با نگار حرف

1400/04/29 18:51

میزنه و میدونم حالش خوبه..
در بین دیوارو باز کردمو وارد اتاقش شدم.. خودم از اینکه کسی در نزده وارد اتاقم بشه بدم میاد ، ولی عادتمه در نزده برم تو اتاقا.. البته چون رییسم.. باید بدونم زیر گوشم چه خبره !
با باز کردن در ، چشمم روی دختری که سرشو روی میز گذاشته بودو چشمهاش بسته بود ثابت موند..الهی... مثل یه پیشی ملوس خوابیده
رفتم بالا سرش ایستادم.... کمی گردنمو خم کردم تا بتونم بهتر ببینمش...
فقط خدا میدونه چقدر جلوی خودمو گرفتم تا دست رو سرش نکشم ... تا کمی بیشتر سرمو خم نکنمو سرشو نبوسم..
دلم نیومد بیدارش کنم.. سرمو بالا گرفتمو قدم اولو برداشتم ...
با شنیدن صدای هیع.. سرجام میخ کوب شدم ...
- شما کی اومدید ؟
برگشتمو با لبخند نگاهش کردم..
- ساعت خواب خانوم ... درم زدم متوجه نشدین !
- ای وای .. درم زدین؟ .. ببخشید .. من دیشب یه کم سر درد داشتم نتونستم خوب بخوابم .. یه لحظه الان خوابم برد ، شایدوپنج دقیقه هم نشد.. کارم داشتید؟
- کار؟ آ .. آره ...
- خب ؟
- اممم ... بی بی زنگ زد ... گفت .. گفت یه کم حالش خوب نیست ، البته نگران نشو .. بیشتر از دلتنگیه .. چند وقت پیشم گفته بود بیایین شمال ، اینه که دلش تنگ شده گفته ببرمت پیشش
- شما منو ببرین؟
- آره دیگه ، پس کی ببره ؟
- نه ممنون ، من خودم با اتوبوس میرمگ
در جوابش اخم ریزی کردمو خیره تو نگاهش گفتم
- آخر هفته با هم میریم ... امانتی .. بی بی خیلی سفارش کرده خودم ببرمتو تنهات نذارم ... منم حوصله قهر بی بیو ندارم.. خودم میبرمتو میارمت
- ولی ...
- نمیخوای بابت خوابیدن تو ساعت کاری توبیخت کنم تمومش کن !
با این حرفم نگاهش تیز شدو دست به سینه و صاف نشیت..
- خب توبیخ کنین ... منکه نمیترسم ... اما خوشمم نمیاد اسباب زحمت کسی باشم
- زحمت نیستی .. منم با کسی تعارف ندارم ، خودمم میخوام به بی بی سر بزنم ، تو رو هم میبرم .. حالا اگه خوشت نمیاد با من همسفر بشی یه حرف دیگه ست
نگاهش آروم شد...
- نه ... این چه حرفیه .. فقط نمیخوام مزاحمتون بشم
- مزاحم نیستی ... همسفر داشتن بهتر از تنها سفر کردنه.... برای آخر هفته کاراتو بکن ... فعلا

نگار:

وای از خجالت آب شدم .... حالا پیش خودش چی فکر میکنه ؟!
نباید میخوابیدم ... آخه الانم موقع خوابیدن بود دختره ی تنبل !
چه زورگو.. اومده میگه باهم میریم شمال .. من نخوام باهات لیام کیو باید ببینم ؟ خجالتم نمیکشه ، نه خواهشی ، نه درخواستی .. انگار نه انگار با یه خانم متشخص داره صحبت میکنه ... فکر کرده منم مثل دوست دختراشم که با پیشنهادش قند تو دلم آب بشه .. البته اونکه شد ... ولی کیان که نمیدونه !
حتی نذاشت یه کم خودمو بگیرم .... آخه کیف داره کیان از آدم خواهش کنه ...

1400/04/29 18:51

اما خیال خام ... آرزویی محال !
صدامو کلفت کردمو مثل خودش اداشو در آوردم ...
کاراتو میکنی آخر هفته میریم شمال .... میخوام به بی بی سر بزنم تو رو هم میبرم ...
انقدر بدم میاد خودشو عقل کل میدونه ... همه اش میخواد دستور بده
لوس !
دستی به سرم کشیدمو خودمو مشغول کارهای عقب افتاده ام کردم ..
ولی در کل از پیشنهادش خوشحال شدم .. هم بی بیو میبینم ، هم با کیان میرم .. حالا بماند که هنوزم از تنها بودن باهاش میترسم.. اونم تو مسیر شمال ...
جالبه .. وقتی میخواستم برم اصفهان اصلا ترس نداشتم .. انگار همه چی برام گنگ بود .. گیج بودمو تنها کسی که برام مونده بود کیان بود.. اما حالا ... با به دست آوردن قوای قبلیم ... کم کم دارم همون نگار سابق میشم ...
درسته دلم روزبه روز بیشتر پیشش گیر میشه ... درسته صدای قلبم به گوش فلک رسیده .. اما من نگارم .. همون دختر مغرور سابق .. اجازه نمیدم کیان خط قرمزها رو رد کنه .. نمیذارم دست از پا خطا کنه ..

کنارش نشستم ... نگاهم به پنجره ی ماشینه و حواسم به دستهای مشت شده اش دور فرمون.. بود ...
سعی میکنم افسار نگاهم نگه دارم تا هرز نره ...
موزیک آرومی از ضبط پخش میشه ... بوی عطرش مشاممو پر کرده و ... دلم ...... پر از حس خواستن و خواسته شدنه ...
با تمام عذاب وجدانها ... با حفظ تمام اعتقاداتم ... با همه ی تعهدم ... من .. قلبم ... خواهان این مرده ... مردی که از جنس من نیست ... مردی که عقلم نهی کرد منو از بااون بودن ... مردی که با اعتقادات من فرسنگ ها فاصله داشت ... ولی مگه دل اعتقاد سرش میشه ...
اگه سرش میشد که زلیخا دیوانه ی یوسف نمیشد .. و بارها و بارها این روند در تاریخ تکرار نمیشد..
چقدر به دلم تشر بزنمو راه عقلو برم؟ بعضی وقتها دلم برای دلم میسوزه ....
دلی که همیشه سنگینی پاهایی که روش رفته رو تحمل کرده ...
- ساکتی؟ از اینکه مجبور شدی همسفرم شی ناراحتی؟
از فکر بیرون اومدمو نگاه از جاده سبز شمال گرفتم ... خوبه با اینکه پاییزه هنوز طراوتشونو حفظ کردن..
- نه ... دارم مناظر اطرافو نگاه میکنم...
- میخوای نگهدارم یه کم هوای آزاد بخوری؟
- هوای آزاد؟
- کمی قدم بزنیم..
به خواهش نگاهش نگاه کردم .. چندبار تاحالا انقدر مظلوم شده بود؟
اصلا چندبار. زندگی فرصتی میده که عشقم ازم خواهش کنه؟
لبخند زدمو پلکمو به علامت تایید بستم...
ماشین کنار جاده پارک شدو صدای شادش بلند شد..
- پس پیاده شو تا یه هوایی بخوری ... از تهران تا اینجا انقدر ساکت بودی که داشت خوابم میگرفت..
از شادیش شاد شدمو جون گرفتم..
- چای میخوری؟
- الان ؟ داری مگه؟
فلاکس کوچیکی که همراهم آوردمو بلند کردمو نشونش دادم..
- عالیه .. خیلی میچسبه!
قند در دل آب شدن

1400/04/29 18:51

همین طوری بود؟ نه ؟!
همین حسی که من از خنده ی بی منتش گرفتمو حاضر نیستم با هیچی عوضش کنم..
نگاهمون به درختان سبز بود..لیوان چای در دستمون. ... اما فکرمون اینجا نبود... انگار فقط جسممون اینجا بودو روحمون جای دیگره ای سیر میکرد..
- هنوز به آرتین فکر میکنی؟
از سوالش جا خوردم.. با تعجب نگاهش کردم ... اخم ریزی بین ابروهاش نشسته بودو نور خورشید نگاهشو روشنتر کرده بود..
- روزی نیست که بهش فکر نکنم...
چند لحظه نگاهمو کردو بعد .. در حالی که سرشو تکون میداد به روبروش. خیره شد...
- طول میکشه تا فراموش کنی ... اما چاره نیست ... با فکر زیاد فقط خودتو اذیت میکنی...
- بهش فکر میکنم چون بخشی از زندگیمو تشکیل داد.. بعد از سالها از تنهایی رها شدم ... دوست داشته شدم .. حمایت شدم .. اما یکدفعه ... مثل یه کابوس بد .. همه رو از دست دادم ... از طرفی ... آرتین مرد خوبی بود ...
با نگاه تیز و خیره اش ساکت شدم .. حقیقتو گفتم ، باید حقیقتو بگم ... هرقدرم کیانو دوسش داشته باشم ،دلیل نمیشه دروغ بگم .. چون آرتین .. همیشه گوشه ای از خاطراتم میمونه .. در ثانی ... کیان نه از من خواستگاری کرده .. نه ابراز علاقه که بخوام مراعاتشو کنم...
دوست داشتنش بجای خود .. واقعیت بجای خود...

با رسیدن به ویلای بزرگی که نمای سفید داشت ، نگاه از سنگ ریزه های ووی زمین گرفتم ... ساختمون قشنگیه ...
ماشین متوقف شد..ضربان قلبم بیشتر شد ... نمیدونم چرا از این سفر هراس دارم ... شاید با وجود کیان و. قلب حرف نشوی من ... بایدم بترسم.. نه از کیان .. بلکه از خودم..
- پیاده نمیشی؟
هیچ وقت به اصرارم برای جمع صدا زدنم توجه نکرد.. همیشه مفرد خطابم کرد ... بدون پسوند و پیشوند..
- نگار..
گنگ بهش خیره شدم.. لبخند مهربونی زدو پیاده شد.. درو برام باز کردو منتظر شد پیاده بشم..
سربه زیر پیاده شدمو زیرلب تشکر کردم..
به پله های یک دست سفیدی که به ایوان ختم میشد نگاه کردم ..
این استرس برای چیه؟ نکنه اومدنم اشتباه بوده ...
از انتهای ویلا صدای قدمهایی که پرشتاب برداشته میشدن رو شنیدم... نگاه از ساختمون سفید گرفتمو سرمو چرخوندم..
با دیدنش دلم باز شد.. قلبم آروم شد.. پرواز کردم به آغوش بازش..
رم روی قلبش قرار گرفتو از آرامش قلبش مملو از آرامش شدم..
- بی بی جونم!
- جان بی بی؟ چشممو روشن کردی مادر..
سر بلند کردمو به نگاه پر افتخارش خیره شدم.. با غرور به کیان نگاه میکرد.. به مردی که دست پرورده ی خودش بود... به قول خودش برای کیان مادری کرده بوده و از جونش براش عزیزتره..
- چه بی خبر اومدین مادر؟ میخواستین غافلگیرم کنین؟
معنی حرفشو نفهمیدم... منظورش چیه؟.. مگه خودش از کیان نخواسته منو بیاره؟
ج

1400/04/29 18:51

شدمو به کیان نگاه کردم.. با لبخند به سرش دست کشید..
- میخواستم خوشحالتون کنم!
- ولی توکه گفتی بی بی گفته منو بیاری؟
لحنم طلبکارانه بود.. نگاهم دلگیر .. ولی دلم.. آروم بود.. آرومو شاد..
- خب من گفتم بیارتت مادر.. ولی یک ماه پیش.. بچم یه ماه تاخیر داشته !
- دیدم باهام قهر کردینو جوابمو نمیدین.. اینه که به هر کلکی بود نگارو آوردم پیشتون
از لبخند معنی دار بی بی خجالت کشیدم... نگاه به زمین دوختمو سراپاگوش شدم..
- دیر اومدین.. ولی بالاخره اومدین.. چشمم به در خشک شد.. بیایید تو ویلا مادرجان.. بفرمایید...اینجا سرده..
سرمو بلند کردمو به نگاه شیفته ش رسیدم.. بی بی جلوتر از ما به سمت ویلا میرفتو ما.. وسط محوطه ی چیلا.. به زبون چشم و دل.. باهم حرف میزدیم...
کاش حرفمو بشنوه...
رفی که مدتهاست تو دلم سنگینی کرده...
نگاه سبز رنگش.. نگاهی که ارمغان عشق برام داشت..
دل اعتراف کردم..." همه ی دنیا مال من خواهد بود..... به شرطی که به چشمهای تو خیره شوم "



توسالن نشسته بودم وبه اطرافم نگاه میکردم کیان چمدون هاروبه طبقه بالا برده بودوبی بی کنارم نشسته بود

-خوش میگذره مادر؟

-نه بی بی بهتون عادت کردم تروخدادوباره بیاین

-الان پاییزه وهنوزهواخیلی سردنشده ایشالله برای زمستون میام

فکرم درگیربودنگاهی به راه پله ها انداختم خبری از کیان نبود باصدای ارومی ازبی بی پرسیدم

-شماتواین ساختمون میمونین یاتوساختمون خودتون؟

چندلحظه نگاهم کرد نگاهی شیطون ولبخندی مشکوک ودراخربلندخندید

-میترسی بااقاگرگه تنهابمونی؟

چقدراین پیرزن خوش ذوقه حرفاش به سنوسالش نمیخوره

-بی بی خواهش میکنم

-اره مادرمن توساختمون خودم میمونم

صاف نشستموباچشمهای گردشده نگاهش کردم

-پس چراوسایل منوبردبالا؟

-برداتاق مهمان دیگه مثل همه مهمانا

-نه منم پیش شمامیمونم نیومدم مهمونی که اومدم شماروببینم

-بهش برمیخوره

-خب بخوره هنوزنمیدونه من به این چیزاحساسم؟

-میدونم وسایلتوگذاشتم بالا یه اتاقم طبقه پایینه اتاق بی بی اونجاس پاهاش دردمیکنه نمیتونه راه پله بیادبالا شباموقع خواب بیاپیشش خیالت راحت شدیاهنوزم

بابهت نگاهش کردم ازکی اومده وحرفامونوشنیده

فک کنم ناراحت شده ولی حق دارم نخوام باهاش توویلا تنهابمونم

-ممنون گفتم حالاکه اومدم پیش بی بی کنارش باشم

-بعله اصلانم که ازتنهایی بامن نمیترسیدی

نگاه خیره ش منتظرجواب بود کمی سرموکج کردم وزیرلب گفتم

-اره یکمی

درجوابم اخم کردوازویلارفت بیرون باصدای خنده بی بی نگاه ازدرگرفتم

-خوشم میادمثل خودش رکی ازمن پیرزن میشنوی خداشمادوتاروواسه هم

1400/04/29 18:51

افریده

خجالت کشیدموشرم زده سرموبه زیرانداختم

-این حرفاچیه بی بی ی موقع جلوش نگین

-نه مادرحواسم هس انقدردخترهایی که باهاش میومدن سرودست میشکوندن باهاش توی اتاق باشن خودشیفته شده حالاخوبه خودش فکرهمه چیشوکرده

-همیشه بادخترامیاد؟

-بعضی وقتا

-پس چطور اینبار...دلم نمیخوادبه خاطرمن...یعنی نمیخوام مزاحمش باشم اگه اینطوره بریم ساختمان شما کیانم راحت ترباشه

-نه مادرخیلی وقته که تنهامیاد بچه م عوض شده اقاشده الان مدتهاس تنهامیاد وتنهاییاشو بادریا قسمت میکنه



کیان:

کنارساحل نشستموبه دریای بی انتها خیره شدم

به دریایی که تنهاییشوباموجهای خروشانش پرکرده دریایی که برای رسیدن به خشکی دستوپامیزنه وخودشوتاساحل میکشه اماوقتی توسط خشکی پس زده میشه عقب میکشه مثل من

منی که ابموشناگر...اماخسته شدم ازدست وپازدن ونرسیدن دلم میخواد به خشکی برسم به ارامش بیخیالوبدون تقلاکردن درازبکشم وچشماموببندم سرم روی خاک نرموقابل اعتمادباشه زمینی که بشه بهش اعتمادکرد نه مثل دریاکه یه روز طوفانیه وی روز اروم

نگاربرای من حکم زمینوداره اب نیستومنم تشنه نیستم من سیرابموچشم ودلم اززن سیره فقط ارامش میخوام وعشقم پشتم باشه

مردم ومگه فقط مردها تکیه گاه میشن؟

من میخوام تکیه بدم همون جوری که بهم تکیه میدن

نگارکوتاه بیانیست حق داره انقدازم بدی دیده که نتونه اعتمادکنه

حق داره بترسه بترسه به منی که درحال غرق شدنم دست بده میترسه به جای اینکه منوبیرون بکشه خودشم بامن غرق بشه خدایاتوکه تنهایی دردمومیشناسی خودت ازتنهایی نجاتم بده دستام دیگه توان شناکردن نداره

نگار:

وقت ناهاره واقا غیبش زده

اون ازصبح که وقتی ازراه رسید رفت کناردریا اینم ازالان که یه ساعته رفته تواتاقش بی بی هم که به من اصرارمیکنه برم کیانوصدابزنم

هرچی میگم خوب نیست من برم به خرجش نمیره

گیربده غیرممکنه کوتاه بیاد

ازپله ها بالارفتم وبه اتاقش رسیدم دستی به روسریم کشیدم ومانتوموصاف کردم

ضربه ارومی به درزدم جوابی نشنیدم دوباره محکمتربه درزدم

بازهم جوابی نشنیدم ازویلا بیرون نرفته خودم دیدم اومدبالا اینجام که چنداتاق بیشترنیست

اگه دروبازکنم زشت نیست؟

خیلی وقته خبری ازش نیست نکنه اتفاقی براش افتاده باشه

دستم به سمت دستگیره رفت هنوزبه دستگیره نرسیده صدای بی بی اومد

-نگارچیشد"؟

-الان اومدم

چشماموبستم وباگفتن یاخدا دستگیره روپایین کشیدم

اروم دراتاقوبازکردموبااحتیاط سرموداخل بردم وصداش زدم

به جززمزمه ارومی چیزی نشنیدم دروبیشتربازکردموکامل وارداتاق

1400/04/29 18:51

شدم

روبه روی دراتاق تخت بزرگ وسفیدی بود که روتختی سرمه ای رنگ روش کشیده شده بود ودیوارها ترکیبی ازرنگ سفیدوسرمه ای شده بود سرموچرخوندم وبه گوشه اتاق رسیدم ازچیزی که دیدم غرق تعجب شدم

این کیانه....غیرممکنه...باورم نمیشه

نمیتونم باورکنم این مردی که اینطور...این کیانه؟

چطورممکنه؟یعنی باورکنم این کیانه

کیان...پس بگوچراهرچی صدازدم جواب نداد

بادیدن صحنه ی روبه روم قلبم پرتپش به سینه کوبیده میشد

نفسم توان ابراز وجودنداشت وچشمم ی چیزی میبینه و مغزم از چشمم حرف شنوی نداره نمیخواد قبول کنه این مرد کیانه



بابهت به نمازخوندنش نگاه کردم دهنم بازمونده بود اونکه نمازخون نبود بی بی میگه عوض شده میگه دختربازیشوکنارگذاشته دیدم نگاهش شکارچی نیست اما نماز فکرشونمیکردم

سلام دادوبااخم نگاهم کرد ومن نتونسم جلوتعجبموبگیرم

-نمازمیخونی|؟پوزخند دردناکی زدازاونایی که تهش بغض داره

-بهم نمیاد؟نکنه فکرکردی نمازمال شماهاس وبراماممنوعه

-نه اخه تاحالا ندیده بودم راستش اصلا بهت نمیاد

اخیش این حرف خیلی وقت بود توگلوم مونده بوداگه نمیگفتم میمردم

-اره خب به اون بچه مسلمونایی که راه به راه ریش میذارن وراه میرن تسبیح دستشونه و العفو میگن میاد به ماکه شیوروزانه مون ترک نمیشه نمیاد نمیدونم شایدم بهشت مال شماهایی که ازنعمت های دنیا بی نصیب بودین مثلا اونجا جام پرودستتون میدن چون اینجانخوردین ولی به ما چون روزوشب اینجادیدیموچشیدیم نمیدن زیادیمون میشه

-این حرفاچیه؟من تعجب کردم خب ادمی مثل تو....

بقیه حرفموخوردم باخشن پاشدوجلوم ایستاد بااخم خیره نگاه متعجبم شد

-من چمه؟بگوخجالت نکش خب اره حق داری ادمی که رنگ به رنگ دوست دخترعوض کرده حق نداره کسیودوس داشته باشه ادمی که هرغلطی دوست داشته کرده حق نداره اسم خداروبیاره اسم خدامال اونایی که ازتوکتابش قوانینواینارودرمیارن وکارهاشونوتبرئه میکنن نه امثال ما که یازنگی زنگین یارومی رومی

منظورحرفشوگرفتم کنایه ش به ارتین بود کنایش به امثال بدترازارتینه که راه به راه مردموموعظه میکنن که دل زنوبچه شون خونه کسانی که روی هوسشون باصیغه سرپوش میذارن

نتونستم حرفی بزنم ازطرفی ازدیدنش درحال نمازخوندن انقدرخوشحال شدم که دوس نداشتم خوشحالیمو زائل کنم لبخندکم رنگی زدمو جوابشودادم

-نمیدونم چی بهت بگم که باورت بشه من نسبت بهت بدفکرنمیکنم خوشحالم که راهت ازمورب بودت به راست هدایت شده خوشحالم برای خودت که برای انسان بودنت ارزش قائلی خوشحالم که دلت به اون بالایی بندشده مهم نیست چینی شکسته باشه مهم

1400/04/29 18:51

اینه که بعدازشکسته شدن خوب بندزده باشه مثل توکه دلت به اون بالایی بندشده وتوخلوت باخدای خودت رازونیازمیکنی ازاین تغیرخوشحالموبهت تبریک میگم بی طعنه بی منظور

سفرمون مثل بادگذشت خیلی سفرخوبی بود لبخندهای پرمحبت بی بی نگاه های گاه وبیگاه کیان که حس بدی نداشت

جنسش فرق داشت پاک بود شیرین بود نگاهش گاهی خیره بود اماهروقت نگاهمون به هم گره میخورد روشومیکرداونور و وانمودمیکرد که داره جایی دیگه رونگاه میکنه

ازروزی که نمازخوندنشودیدم علاقه م بهش صدبرابرشده بود گاهی بی حواس بالبخند بهش خیره میشم نگاهم بهشه ولی فکرم به لحظه ایه که نمازخوند

برای همین باهربارنگاه کردنش لبخندمیزنم

زمان خدافظی بابی بی کنارگوشم گفت:

-حسم میگه خبرای خوبی توراهه تمام تغیرات مفیدکیان به خاطروجود توئه برید که انشالله دفعه بعد برای ماه عسلتون بیایداینجا

باخجالت اسمشوصدازدموسرموانداختم پایین که لبخندزدوسرموبوسید

موقع برگشت گاهی نگاه به کیان می کردم گاهی توهپروت میرفتمو لبخند صورتمومیپوشوند که صدای کیان دراومد:

-چیزخنده داری توصورتمه؟

-هان؟

-چرازل میزنی به من لبخند ژکوندمیزنی؟

اخم کردمو نگاموبه جاده دوختم

-توهم زدی البته دوزخودشیفتگیت بالاس من عاشق جاده های شمالم یکم جاده های طرف خودمونگاه میکنم ی کمم سمت تورو احتمالا چشاتون مشکل داره که نگاه منو به جاده ها به خودتون گرفتید

پوزخندزدوزیرلب گفت:

-باشه توراس میگی

حرصم دراومد خیلی بی جنبه شدم چقدراحمقم که فکرمیکردم عشقش ازدلم رفته حالادارم میبینم که تظاهرمیکردم که فراموشش کردم ازخودم بدم میاد من نه تنهابه ارتین بلکه به خودم دروغ گفتم

به قلبم دروغ گفتم به شعورم توهین کردم هرباربادیدنش نادیده گرفتمش ولی غافل ازاینکه عشق اول هیچ وقت فراموش شدنی نیست

دیگه تاتهران سرموازسمت شیشه برنگردوندم گردنم سمت پنجره بودو دردمیکرد ولی اعتباری به نگاهم نبود نمیتونم ریسک کنم مطمعنم تاکمی اونوری شم نگاهم خودبه خود میچرخه

جلوی اپارتمان نگه داشت

-خب دیگه رسیدیم میتونی پیاده بشی و راحت سرتوبچرخونی

باتعجب نگاهش کردم که عمیق نگاهم کردوچشماشوروهم فشارداد

-فکرکنم گردنت به یه استراحت اساسی نیازداره پیاده شوکه راحت شدی احتیاج نیست خودتوازاربدی تانگاهت به ریخت من نیوفته

چی فکرکرده پیش خودش

-اقای کاویانی منکه گفتم نگاهم به جاده بود

-بهونه نیارنگارهم تومیدونی هم من تودل خوشی ازمن نداری حال اینکه چطوری منواین چندروزتحمل کردی بماند

نمیخوام راجبع من اینطوری فکرکنه زدم حرفیوکه هم

1400/04/29 18:51

خودمواروم کنه هم اونو

-این مسافرت این چندروز یکی ازبهترین خاطره های عمرم شد درضمن من باکسی تعارف ندارم اگه دلم نمیخواست هیچ وقت همسفرت نمیشدم حتی ی لحظه

1400/04/29 18:51

کناراتاق خودم ی اتاق کوچیک هست که یه درم به اتاق خودم داره ودرواقع بین دیوارای دواتاق یک درهست وهردواتاقوبهم وصل میکنه

این اتاق برای استراحتم بودوقتی خسته بودم اونجااستراحت میکردم بهتره همون اتاقوبدم برانگاراماده کنن توشرکت اتاق زیادهست ولی من نمیخوام دوباره اشتباه کنم دخترتکی مثل نگار همون بهترپشت پرده باشه ودرمعرض دیدنباشه نه ازنظرظاهرنه بلکه ذات پاکش نمیخوام تودیدباشه وکسی ذات خوشگلشوببینه وقتی کسی بیشتربشناستش بیشترشیفته ش میشه مثل ارتین که اونوازچنگم اورد هرچنداونبارم کوتاهی ازخودم بود اینباروسفت وسخت مواظبم تاعشقموازم نگیرن تواین اتاق بیشترجلو چشمامه ونگران برخوردش باهمکارهای مردنیستم

هرکاری که لازم بودوبه خانم ملکی گفتم قرارشدتاظهرهمه چی اماده شه برای اینکه این همه مدت نگارتواون اتاق نباشه وفکروخیال نکنه باید ازشرکت بیرون ببرمش

دراتاقوبازکردم سرش رومیزبود بابرداشتن اولین قدم سرشوبلندکردنگاه پرابشوبه نگاه کلافه م دوخت

-چی شد؟

-گفتم ی اتاق برات اماده کنن

-کدوم اتاق بایدبرم؟راستش من بابعضی همکارهاجورنیستم که هیچ حتی دلم نمیخواد حتی باهاشون برخوردمعمولی داشته باشم میشه برم اتاقی که اخلاقاشون مثل خودمه یاحداقل خانوم باشن؟

لبخندکج گوشه لبم نشست همیشه همینطوربوده ازیه تعدادی ادم فراریه دلم بدجوری هوس اذیتشوکرده شایداینطوری ازفازغم بیادبیرون

-اون وقت شماباکیاجورنیستین؟امرمیکردین اخراجشون میکردم

تیکه کلامو گرفت اخم ریزی بالای چشمای خوشگلش نشست نگاهشوبا دلخوری ازنگاهم جداکرد

-منظورشخص خاصی نبود شماهم نمیخواد حاتم بشی

-نه جدامیخوام بدونم میشه بگی ازکدوم افرادبدت میادوازکدوم افراد خوشت میاد؟؟؟ومن جزوکدوم دسته هستم؟

باتعجب نگاهم کرد مثل همه لحظاتی که باهم داشتیم لبشوگزید نگاهشو دزدیدودستاشوتوهم قفل کرد

اصلادلم نمیخوادسربه سرش بذارم چقدراحمق بودم یه روزی که بهترین تفریحم ازارواذیت نگاربود

-خیالت راحت واست ی وی ای پی درنظرگرفتم دردسته اقدامه تاظهرم اماده س ازاین به بعدتواون اتاق کارمیکنی پاشوبریم بیرون ی گشتی بزنیم که زمان زودتربگذره وتوهم زیاداینجانباشی وغصه بخوری

گره مهمون ابروهاش شد

-ممنونم اقای کاویانی ولی فکرنمیکنم احتیاج به این کاراباشه ازلطفتون ممنونم همینجامیمونم تااتاق کارم اماده بشه راستی وی ای پی م نمیخوام بهتره بامنم مث بقیه خانومای شرکت رفتاربشه چی باعث شده که بامن مل افرادای ویژه برخوردبشه ومثل رئیس شرکت اتاق شخصی داشته باشم؟من دلم نمیخوادفرقی بابقیه

1400/04/29 18:51

داشته باشم

امان ازروزی که رودنده ی لج میوفته واتومات منوخودشوبه هم میریزه

بهش نزدیک شدم وگوشه استین مانتوشوگرفتم

-پاشوبیشترازاین بامن بابحث نکن دلم هوس ی قهوه عالی کرده بریم بخوریم تاکاراتموم شه

سعی کرداستینشوازدستم بکشه کمی دستشوعقب کشید ولی موفق نشد ودرعوض بالبخندبدجنس من مواجه شد

-برای چی استینموگرفتین؟من قهوه دوس ندارم میل ندارم خودتون برین

-توالان کارمندمنی پس وقتی ی دستوری میدم بایداجراکنی پاشوببینم

-شایدشمابه قول خودتون به عنوان رئیس دستورکارای غیرمعقول ازم بخواین دلیل نمیشه من قبول کنم

حرفشوروهواگرفتم وسرموکمی جلوبردم

-کارای غیرمعقول؟مثلا چه کارهایی؟

تازه مطلب حرفشوگرفت نگاهش مات صورتم شد وانگشتشو به لبش کشید وای که وقتی این حرکات بچه گونه رومیکنه دلم میخواد درسته قورتش بدم

چندلحظه نگاهم کردوبعدبااخم نگاه ازم گرفت گاهی فکرمیکنم تشنه ای هستم که فقط تونگاه اون سیراب میشم اخه کی ازیه تشنه ظرف ابومیگیره که توبامن همچین کاری میکنی؟

-من میرم پیش خانوم ملکی تابهم بگین کدوم اتاق بایدبرم شماهم برید قهوتونو میل کنید

-ملکی کارداره توام بهتره توشرکت نمونی پاشوبریم

باخشم بلندشد ایستاد

-میشه انقدبه من نگین تو؟یادم نمیادپسرخاله ای به اسم اقای کاویانی داشته باشم؟

لبخندم کج ترشدوصورتموجلوتربردم طوری که بااختلاف قدمون پیشونیمون با فاصله ازهم قرارمیگیره

-بالابری پایین بیای بهت میگم تو الانم دلم قهوه میخواد دوس دارم باتو بخورم لطف کردم استین مانتوتوگرفتم اگه نمیخوای دستتوبگیرم تاکافی شاب بکشونمت خودت راه بیوفت

دندوناشوروم هم فشردودستاشوباخشم پس کشید زورگویی گفت وجلوتر ازمن ازاتاق بیرون رفت

خوبه فک کنم کلا فازغمو ارتین ازسرش پرید

منم همینومیخواستم به هدفم رسیدم دست راستموتوجیب شلوارم گذاشتموپشت سرش راه افتادم

نگار:

باوجودمخالفت های عقلم حریف دلم نشدموهمراهش شدم این روزاخیلی عوض شده خیلی خوب شده خیلی اقاشده بعضی وقتهافک میکنم این روزا زیادی دلبری میکنه

قهوه میون سکوت من ونگاه خیره کیان صرف شد سعی کردم نگاهمو بدزدم ازخودم...ازارتین....ازوجدانم...ازهمه مخلوقات خداخجالت میکشم به خاطراین دوست داشتن ریشه دارم

چندبارخواستم ریشه شوبخشکونم نشد چندبارخواستم قطعش کنم ولی نشد نمیشه نمیتونم نمیدونم این همه دوست داشتن تاکجاادامه داره فقط اینومیدونم که وقتی به نگاه پرخواهش سیزرنگش نگاه میکنم نه نمیتونم بگم

تمام سعیم درمقابل نگاه های گاه وبی گاه کیان گره خوردن ابروهام بود بعدسه بارکه

1400/04/29 18:51