The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جذاب

282 عضو

این کارتکرارشد پوفی کشیدوازجاش بلندشد

-چیزدیگه ای میخوری بگم بیارن؟

چه تعارفی بنابه چیزای نشنیده وندیده

-نخیرممنونم مثل اینکه شمازودبایدبرین منم میرم شرکت

-بشینم اخم وتخمتوببینم

خودموبه نشنیدن زدموکیفموروی دوشم انداختم وازکنارش ردشدم

دنبالم اومد....

-صبرکن کجامیری؟بازچیشد؟چراترش میکنی؟

بدون اینکه نگاهش کنم ب طرف درخروجی رفتم

-مجبورنبودی تحملم کنی

-ای بابا

وصدای قدمهاش متوقف شد ازگوشه چشم نگاهش کردم اماتلاش کردم متوجه نشه به طرف صندوق رفت

چندقدم بیشترنرفته بودم که کیفم کشیده شدتوفکربودم وحواسم نبود یه لحظه ترسیدم وهییین بلندی کشیدم بانگاه سبزمواجه شدم که ابروهاش به طرز شیرینی بالارفته بود

-چیه؟نترس بابامنم

زیرلب زمزمه کردم وزمزمه شوشنیدم

-فکرکردم دزده

-درست فکرکردی قصدم دزدیه

باتعجب بهش خیره شدم اونم تونگاهم غرق شد پنج شیش ثانیه ای که یه قرن طول کشیدوکلی داستان داشت کلی حرف نگفته

پلک بستمودردل استغفارکردم خدایامنوببخش که موجودسبزرنگ بهشتتو دوست دارم

چشم بازکردم نگاهش روی سنگ فرش پیاده روبود

-بیایکم قدم بزنیم هنوزتااماده شدن اتاقت خیلی مونده

-امامن نمیتونم

-تمومش کن نگارهرچی من میخوام اقامنشانه تررفتارکنم نمیذاری بسه توعمرم انقدبه یه دخترخواهش نکرده بودم اونم برای چیزای بیخودی قهوه خوردن قدم زدن اجازه برای گرفتن دستت وکمک برای اینکه نیوفتی خواهش برای اینکه کوتاه بیای وبذاری خودم ببرمت دکتر بسه دیگه هرکولم بودکم میاورد چراانقدرخودتومیگیری؟به نظرت من اون کیان سابقم که انقدطاقچه بالا میذاری؟

حرفاش درست بود این مدت خیلی اذیتش کردم هرسازی زدم رقصیده

حق داره ازم خسته باشه حق داره سرم داد بکشه ولی حق نداره منت بذاره حق نداره به روم بیاره وغرورمو له کنه

اخمم غلیظ میشه من نگارم مثل همیشه هزاردفعه ازروزگارکتک بخورم بازم دست به زانوم میگیرموبلندمیشم به کسی اجازه نمیدم خوردم کنه حالاهرکی که میخواد باشه

-میخواستین منت بذارینو کارای خوبتونوبه رخ بکشید همون بهترکه انجام نمیدادین و منو به امون خدارهامیکردین

کلافه شد دوقدم ازم فاصله گرفت سرشوروبه اسمون بلندکرد هردودستش ولای موهاش بردونفسشوفوت کرد معلوم بودبین گفتن یانگفتن حرفی مردده

به سمتم برگشت فاصله بینمونو به سه سانتی متررسوند

-من منت گذاشتم؟من به روت اوردم؟به نظرت من ادمیم که ولت کنم به امون خدا؟تو منو چی فرض کردی نگار؟؟؟

نگار آخر جملشو با عجز بیان کرد با یه ناله مردونه عمیق


تو بهت حرفش مونده بودم که بازومو تو

1400/04/29 18:51

دستش گرفت و صورتشو نزدیک صورتم آورد..
- تو در مورد من چی فکر میکنی؟ که من یه آدم بیخود و فرصت طلبم؟ آدمی که به همه ی زنهای اطرافش از زیر پوشش لباسشون نگاه میکنه؟! یه آدمی که حق نداره به تویی که قدیسه ای نگاه کنه... چون یه ویروسه و با نزدیک شدن بهش آلوده میشی؟! شاید یکی دوباری از سر لج و لجبازی باعث عذابت شدم... که اونم مال خیلی وقت پیش هاست... ولی بعد از اون دیگه مزاحمتی برات ایجاد کردم؟ نگو موقعیتش نبوده که خودتم خوب میدونی صدبار موقعیتش برام پیش اومده .... اینقدر اخم تحویل من نده ... تحمل منم حدی داره... دلم میگیره تا به من میرسی گره میوفته تو ابروهات!... بس کن!
حرفهای آخرشو بلند از حد معمول گفتو با بس کنی که گفت بازومو محکم فشردو رها کرد...
لال شدم... زبونم قفل شدو نتونستم جوابشو بدم... کاش از دلم خبر داشتی کیان..
کاش میدونستی این اخم های غلیظ به تو نیست.. بلکه به دل زبون نفهم خودمه... یه تشره به قلبم گه آروم باش... انقدر محکم نکوب به جونم.... من تحمل این ضربان محکم تورو ندارم.... آروم بگیر این عضو بی قرار بدن من.... ای عضو آروم ناپذیر... خاموش شو... منو رسوا نکن.. خاموش شو .. حتی اگه قراره برای همیشه بی حرکت باقی بمونی....
با حضور حلقه اشک شکل گرفته تو چشمم نگاهش غمگین شد... من غم چشمشو دیدم.. مگه میشه کسیو دوست داشته باشیو غمشو درک نکنی... حس نکنی....
نگاه ازم گرفتو بی حرف به سمت شرکت برگشتو رفت...
با قدم هایی محکمو سربی... در حالی که منو وسط اون پیاده رو خلوت مات مبهوت باقی گذاشت....
با دیدن اتاقی که یک در تو در تو به اتاق خودش داست ، دهنم از تعجب باز موند..
- من این اتاقو قبول نمیکنم
صدای قدمهاس روی کف پوش اتاق طنین انداخت..
- به چه سازت برقصم؟ اون اتاق نه ، اینم که نه... پس مادمازل از ما چی میخوان ؟
- چرا متوجه نیستین؟ من نمیخوام حرف پشتم باشه!
دستاشو داخل جیب شلوارش بردو مقابلم ایستاد..
- زبونی که بخواد پشت سر تو به چرخش در بیادو از حلقومش بیرون میکشم !
اونقدر لحنش جدی بود که جا خوردم...
شایدم برای بار چندم لال شدم..
- ببین نگار ، این اتاق برای تو از همه جا بهتره... از این به بعد مترجم مخصوص من میشی... برای کلاس شرکتم بهتره که مشتری ها اول باتو صحبت کنن ، بعد جریانو به من بگی.... این اتاق هم خالی و دنجه.. مزاحمو سرخر نداری.. هم اینکه هر مشکلی بود سریع میتونی از این در وسط بیای به من بگی ...
واقعا هاج و واج شدم.... نه به دادو هوار یک ساعت پیشش ، نه به آرامش سبز الانش..
سکوتمو مثبت معنی کردو با لبخندی حاکی از رضایت ادامه داد..
- خوبه که درک میکنی و از اهمیت کارمون آگاهی... از بابت تو خیالم راحته...

1400/04/29 18:51

میتونی به کارت برسی
گفتو از در بین اتاقها بیرون رفت... در واقع به اتاق خودش رفت..
حالا من چطور جلوی حرف مردم به ظاهر دوستو بگیرم؟
مطمئنم از همین الان مشغول تایپ شایعه در مورد ما چو ارسالش به کل دنیا هستن..
از طرفی.. خود کیانو چکار کنم؟ همین طوری حسش پسرخاله وار هست.. وای به حال بعد از این...
حالا بماند که خودمم از مستقر شدن تو این اتاق ناراحت نیستم
کیان :


با لبخند درو بستم... پشت میزم نشستمو به صندلی تکیه دادم..
بالاخره تونستم مجبورش کنم.... هرچند که کلی حرصو جوش خوردم ولی همین که بغل گوشمه و نگران دورو بریاش نیستم خیالم راحته..
لامصب خیلی بد قلقه.
موندم چطوری از احساسم بهش بگم!
از اینکه حرفمو به کرسی نشوندم خوشحالم... صبح سپردم دوربینم به اتاقش نصب کنن تا من کاملا تحت نظر داشته باشمش..
مانیتورو روشن کردم... هدفونو تو گوشم گذاشتم و با لذت به مانیتور خیره شدم..
ایستاده و به در نگاه میکنه... به در نزدیک میشه.. انگار میخواد بازش کنه.. باید حواسم باشه متوجه نشه چیا تو اتاقش گذاشتم... دستشو مشت میکنه و از در فاصله میگیره.. صداش تو گوشم میشینه و لبخند رو لبم..
- پسره ی زورگو.... از خود راضی...
به سمت میزش میره و بهش تکیه میده...
- اصلا کی گفته حرف حرف تو باشه؟ اگه مردی بذار به اختیار خودم.. اصلا شاید خودمم همین اتاقو انتخاب میکردم... ولی خوشم نمیاد زیر بار حرف زور برم.... کاش یه کم شهامتم بیشتر بود تا اینارو به خودش بگم! ... نامرد انقدرم بد اخلاقه نمیشه باهاش حرف زد... زود بهش بر میخوره ... خب .. خب منم نمیخوام ناراحتش کنم...
پاهاشو رو زمین کشیدو به سمت صندلی رفت ... لبخند عمیقی از شنیدن حرفاش مهمون صورتم شد...
در واقع تو دلم عروسی راه افتاده ... دلم میخواد برم لپاشو تا جایی که جون داره بکشم . این حرفا یعنی یه خبرایی تو دلش هست.. حالا روزهای بعدی بیشتر میفهمم چه خبره تو اون قلب کوچولوش ..
شاید اونقدری هم که من فکر میکنم از من بدش نیاد ..


آخیش ... مردم از خستگی .... امروز خیلی کار داشتم ، حتی از صبح تا حالا نگاروهم ندیدم..
گوشیو برداشتمو به منشی گفتم کسی وارد اتاقم نشه..
مانیتورو روشن کردم .. بادیدنش همه ی خستگیم از تنم بیرون رفت..
گوشیش دستشه و داره صحبت میکنه .. با اینکه استراق سمع کار زشتیه ولی نمیتونم در برابر حس کنجکاویم مقاومت کنم..
هدفونو به گوشم زدمو سراپا گوش شدم..
- قربونت برم الهی .. منم دلم تنگ شده ...
- .....
- حتما ... در اولین فرصت میام .. اصلا میام خونتو یه هفته میمونم ...
- ....
- چشم ... ولی باید مرخصی بگیرم یا نه ؟!
- ...
این با کی داره حرف میزنه ؟ چه صمیمی !
نگار که کسیو نداره .. اصلا چرا

1400/04/29 18:51

انقدر با عشقو محبت باهاش حرف میزنه؟
با شنیدن اسمم گوشام تیز شد ..
- کیان؟ ... چرا بگم شاید قبول کنه ، ولی نمیخوام تو رو دربایسی قرار بگیره
- ...
- اذیتم نمیکنه ... ولی ...
- ....
- زور میگه ... حرف حرف خودشه ... اصلا به فکر آبروی من نیست .. منو آورده ور دل خودش گذاشته !
- .....
- نه جدی میگم ... اتاقم چسبیده به اتاق خودش ... تازه یه در تو در تو هم داره ... اصلا هم به خرجش نرفت. که اگه من اینجا باشم چه حرفایی پشت سرم زده میشه ... هر چی میگم بهش بر میخوره. که چرا ازش فراری هستم
- ....
- خب بعله. ... فراری هستم ، ولی نه به اون دلیلی که خودش فکر میکنه.. شما که بهتر میدونین

نگار :


با صحبت با بی بی دلم باز شد ... لبخند زدمو جوابشو دادم
- نه عزیز دلم .. نه عشقم .. فعلا نمیتونم .. تازه اومدم شرکت.. اونم بعد از یه غیبت طولانی . شما که نمیخوای کیان مثل یه ببر زخمی حالمو جا بیاره !
- نه عزیز بی بی .. بیجا مبکنه بهت چپ نگاه کنه.. اصلا به اون چه؟ تو بیا.. جواب اون با من..
- به جون خودم نمیتونم... اصلا روم نمیشه مرخصی بگیرم ، حداقل تا سه ماه دیگه اصلا نمیتونم! ... شما بیایید.. منم دلم تنگه ، بهتون عادت کرده بودم .. موقعی که بی دستو پا بودم پیشم بودید .. حالا که میتونم ازتون پذیرایی کنم رفتین؟
- تا چند ماه دیگه که هوا سرد میشه و دیگه شمال نمیچسبه ! .. شما بیایین ، منم قول میدم زمستون بیام پیشتون
- چشم ، تو اولین فرصت حتما خدمت میرسم .. یه تعطیلات بشه بلیط اتوبوس میگیرمو میام
- اتوبوس چرا؟ راننده به اون خوشگلی بغل گوشته... بگو بیارتت
- راننده؟!
- همون جناب رییستو میگم!
با خنده ای مهار نشدنی جوابشو دادم..
- وای بی بی .. مردم از خنده .. به کیان میگین راننده ؟! اگه بفهمه نصفم میکنه ...
- حالا یه چند وقت رانندت بود ، یه چند روز دیگه هم روش .... بیارتتو ببرتت
- چطوره بدم فورم راننده هارم بپوشه ؟... فکر کنین کیان کلاه سرش بذاره و برام در ماشینو باز کنه !
- پس چی ؟ اگه منم که میگم اون روزم میبینی
- حرفا میزنینا !
- آنچه تو در آینه میبینی .. من در خشت خام میبینم ... برو مادر برو به کارت برس ..
- خوشحال شدم باهاتون صحبت کردم ... قربونتون برم..
- زنده باشی مادر .. خدانگهدارت
- خداحافظ
با لبخند گرمی که از صورتم کنار نمیرفت گوشیو قطع کودم ... هر وقت با بی بی حرف میزنم پر از انرژی میشم.. خوبه که اونو دارم.. تو اولین فرصت باید به دیدنش برم

کیان :


گوشیو از گوشم برداشتم.. با حضور لبخند روی لبهاش ، خودبخود لبخند زدم..
با شادیش شاد میشم و با غمش غمگین.... اگه این عشق نیست پس چیه ؟
دختره ی بزغاله ... به من میگه راننده !
همش تقصیر بی بیه ... منکه میشناسمش .. معلوم

1400/04/29 18:51

نیست چیا میشینن پشت سرم میگن..
نمیتونم چشم از مانیتور بردارم.. تو این روزها تنها دلگرمیم همین مانیتور و دیدن نگاره .... کاش این یک سال زودتر تموم بشه... خودمم پیش وجدانمو آرتین شرمنده ام .. ولی چکار کنم ؟
دیگه دست من نیست... دلم هیچ رقمه آروم نمیشه..
اصلا تو دنیا هیچ کسو نمیبینم.. دخترایی که یه روز سرگرمیم بودن و اگه حسابی باهاشون خوش نمیگذروندم روزم شب نمیشد ، الان اصلا به چشمم نمیان... فقط و فقط نگار...
چند ماه از فوت آرتین میگذره ، اما انقدر شناخت روش دارم که بدونم نباید دست از پا خطا کنمو نباید حرف بی ربطی بزنم..
با صدای زنگ گوشیم چشم از دوست داشتنی ترین فرد زندگیم گرفتم...
با لبخند عمیقی جواب دادم..
- جون دلم؟
- قربان دلت.... خوبی گل پسر؟
- به لطف شما .... ممنون ، شما خوبی؟ همه چی روبراهه؟ کمو کسری نداری؟
- نه عزیز بی بی .... همه چی عالیه به لطف خدا ... زنگ زدم یه زحمتی بهت بدم..
- امر کنین..
- یه مرخصی به این دختر بده ، خودتم کاراتو بکن... با هم بیایین شمال
متوجه ی صحبتشون با نگار شده بودم.. اما فکر نمیکردم به این زودی بخواد اقدام کنه..
- آخه من کار دارم بی بی جون ، در ثانی.. این دختره تازه یه هفته ست برگشته شرکت ... پشت سرش حرف در میارن
- بی خود کردن... مرخصی بگیره حرف درمیارن ، ببریش بغل گوشت حرف در نمیارن؟
- همه چی دست به دست هم بده ... بدتر میشه ... میدونین که.. دهن مردمو نمیشه بست !
- من نمیدونم ، این دختر دلش گرفته.. خودتم به استراحت احتیاج داری... آخر هفته میاریش اینجا
- قربون خودتو اوامرت برم... آخر هفته خیلی کار دارم ، بذار یه تعطیلات بشه ... خودم میارمش .. اصلا خودت تقویمو ببین.. دو روز تعطیلی پشت هم بود تاریخشو به من بگو ...
- اوووو .... حالا از کی تاحالا مقرراتی شدی ؟ همیشه راه به راه با یه گردان دختر اینجا بودی.. حالا که به ما رسید کاری شدی؟
- شما هم تیکه میندازی؟
- حقته خب مادر ... تگار بچم دلش پوسید تو تهرون ... پاشید باهم بیایید... چند روز بمونید ... منم کاری میکنم رفتنه دست به دست هم باشید !
- قربون مرامت... ولی بی بی ... فعلا حرفی نزنیا ! هنوز داغش تاره ست ... ناراحت میشه ، خودمم دلم نمیاد قبل از سال اون خدابیامرز...
- باشه مادر جان ، نمیگم... ولی باید بیایید... من منتظرتونم.... خداحافظ
به گوشی نگاه کردم ... بعضی وقتها مثل بچه های دو ساله لج باز میشه... حرفم تو گوشش نمیره..
حالا من بین این دوتا زن لجباز چکار کنم؟
حریف هیچ کدومشونم نمیشم...

یک ماه مثل برق گذشت ... آخر هفته دو روز تعطیلیه.. تصمیم گرفتم نگارو ببرم شمال.. بی بی خیلی از دستم شاکیه
دیگه جواب تلفنامم نمیده.. حاا خوبه با نگار حرف

1400/04/29 18:51

میزنه و میدونم حالش خوبه..
در بین دیوارو باز کردمو وارد اتاقش شدم.. خودم از اینکه کسی در نزده وارد اتاقم بشه بدم میاد ، ولی عادتمه در نزده برم تو اتاقا.. البته چون رییسم.. باید بدونم زیر گوشم چه خبره !
با باز کردن در ، چشمم روی دختری که سرشو روی میز گذاشته بودو چشمهاش بسته بود ثابت موند..الهی... مثل یه پیشی ملوس خوابیده
رفتم بالا سرش ایستادم.... کمی گردنمو خم کردم تا بتونم بهتر ببینمش...
فقط خدا میدونه چقدر جلوی خودمو گرفتم تا دست رو سرش نکشم ... تا کمی بیشتر سرمو خم نکنمو سرشو نبوسم..
دلم نیومد بیدارش کنم.. سرمو بالا گرفتمو قدم اولو برداشتم ...
با شنیدن صدای هیع.. سرجام میخ کوب شدم ...
- شما کی اومدید ؟
برگشتمو با لبخند نگاهش کردم..
- ساعت خواب خانوم ... درم زدم متوجه نشدین !
- ای وای .. درم زدین؟ .. ببخشید .. من دیشب یه کم سر درد داشتم نتونستم خوب بخوابم .. یه لحظه الان خوابم برد ، شایدوپنج دقیقه هم نشد.. کارم داشتید؟
- کار؟ آ .. آره ...
- خب ؟
- اممم ... بی بی زنگ زد ... گفت .. گفت یه کم حالش خوب نیست ، البته نگران نشو .. بیشتر از دلتنگیه .. چند وقت پیشم گفته بود بیایین شمال ، اینه که دلش تنگ شده گفته ببرمت پیشش
- شما منو ببرین؟
- آره دیگه ، پس کی ببره ؟
- نه ممنون ، من خودم با اتوبوس میرمگ
در جوابش اخم ریزی کردمو خیره تو نگاهش گفتم
- آخر هفته با هم میریم ... امانتی .. بی بی خیلی سفارش کرده خودم ببرمتو تنهات نذارم ... منم حوصله قهر بی بیو ندارم.. خودم میبرمتو میارمت
- ولی ...
- نمیخوای بابت خوابیدن تو ساعت کاری توبیخت کنم تمومش کن !
با این حرفم نگاهش تیز شدو دست به سینه و صاف نشیت..
- خب توبیخ کنین ... منکه نمیترسم ... اما خوشمم نمیاد اسباب زحمت کسی باشم
- زحمت نیستی .. منم با کسی تعارف ندارم ، خودمم میخوام به بی بی سر بزنم ، تو رو هم میبرم .. حالا اگه خوشت نمیاد با من همسفر بشی یه حرف دیگه ست
نگاهش آروم شد...
- نه ... این چه حرفیه .. فقط نمیخوام مزاحمتون بشم
- مزاحم نیستی ... همسفر داشتن بهتر از تنها سفر کردنه.... برای آخر هفته کاراتو بکن ... فعلا

نگار:

وای از خجالت آب شدم .... حالا پیش خودش چی فکر میکنه ؟!
نباید میخوابیدم ... آخه الانم موقع خوابیدن بود دختره ی تنبل !
چه زورگو.. اومده میگه باهم میریم شمال .. من نخوام باهات لیام کیو باید ببینم ؟ خجالتم نمیکشه ، نه خواهشی ، نه درخواستی .. انگار نه انگار با یه خانم متشخص داره صحبت میکنه ... فکر کرده منم مثل دوست دختراشم که با پیشنهادش قند تو دلم آب بشه .. البته اونکه شد ... ولی کیان که نمیدونه !
حتی نذاشت یه کم خودمو بگیرم .... آخه کیف داره کیان از آدم خواهش کنه ...

1400/04/29 18:51

اما خیال خام ... آرزویی محال !
صدامو کلفت کردمو مثل خودش اداشو در آوردم ...
کاراتو میکنی آخر هفته میریم شمال .... میخوام به بی بی سر بزنم تو رو هم میبرم ...
انقدر بدم میاد خودشو عقل کل میدونه ... همه اش میخواد دستور بده
لوس !
دستی به سرم کشیدمو خودمو مشغول کارهای عقب افتاده ام کردم ..
ولی در کل از پیشنهادش خوشحال شدم .. هم بی بیو میبینم ، هم با کیان میرم .. حالا بماند که هنوزم از تنها بودن باهاش میترسم.. اونم تو مسیر شمال ...
جالبه .. وقتی میخواستم برم اصفهان اصلا ترس نداشتم .. انگار همه چی برام گنگ بود .. گیج بودمو تنها کسی که برام مونده بود کیان بود.. اما حالا ... با به دست آوردن قوای قبلیم ... کم کم دارم همون نگار سابق میشم ...
درسته دلم روزبه روز بیشتر پیشش گیر میشه ... درسته صدای قلبم به گوش فلک رسیده .. اما من نگارم .. همون دختر مغرور سابق .. اجازه نمیدم کیان خط قرمزها رو رد کنه .. نمیذارم دست از پا خطا کنه ..

کنارش نشستم ... نگاهم به پنجره ی ماشینه و حواسم به دستهای مشت شده اش دور فرمون.. بود ...
سعی میکنم افسار نگاهم نگه دارم تا هرز نره ...
موزیک آرومی از ضبط پخش میشه ... بوی عطرش مشاممو پر کرده و ... دلم ...... پر از حس خواستن و خواسته شدنه ...
با تمام عذاب وجدانها ... با حفظ تمام اعتقاداتم ... با همه ی تعهدم ... من .. قلبم ... خواهان این مرده ... مردی که از جنس من نیست ... مردی که عقلم نهی کرد منو از بااون بودن ... مردی که با اعتقادات من فرسنگ ها فاصله داشت ... ولی مگه دل اعتقاد سرش میشه ...
اگه سرش میشد که زلیخا دیوانه ی یوسف نمیشد .. و بارها و بارها این روند در تاریخ تکرار نمیشد..
چقدر به دلم تشر بزنمو راه عقلو برم؟ بعضی وقتها دلم برای دلم میسوزه ....
دلی که همیشه سنگینی پاهایی که روش رفته رو تحمل کرده ...
- ساکتی؟ از اینکه مجبور شدی همسفرم شی ناراحتی؟
از فکر بیرون اومدمو نگاه از جاده سبز شمال گرفتم ... خوبه با اینکه پاییزه هنوز طراوتشونو حفظ کردن..
- نه ... دارم مناظر اطرافو نگاه میکنم...
- میخوای نگهدارم یه کم هوای آزاد بخوری؟
- هوای آزاد؟
- کمی قدم بزنیم..
به خواهش نگاهش نگاه کردم .. چندبار تاحالا انقدر مظلوم شده بود؟
اصلا چندبار. زندگی فرصتی میده که عشقم ازم خواهش کنه؟
لبخند زدمو پلکمو به علامت تایید بستم...
ماشین کنار جاده پارک شدو صدای شادش بلند شد..
- پس پیاده شو تا یه هوایی بخوری ... از تهران تا اینجا انقدر ساکت بودی که داشت خوابم میگرفت..
از شادیش شاد شدمو جون گرفتم..
- چای میخوری؟
- الان ؟ داری مگه؟
فلاکس کوچیکی که همراهم آوردمو بلند کردمو نشونش دادم..
- عالیه .. خیلی میچسبه!
قند در دل آب شدن

1400/04/29 18:51

همین طوری بود؟ نه ؟!
همین حسی که من از خنده ی بی منتش گرفتمو حاضر نیستم با هیچی عوضش کنم..
نگاهمون به درختان سبز بود..لیوان چای در دستمون. ... اما فکرمون اینجا نبود... انگار فقط جسممون اینجا بودو روحمون جای دیگره ای سیر میکرد..
- هنوز به آرتین فکر میکنی؟
از سوالش جا خوردم.. با تعجب نگاهش کردم ... اخم ریزی بین ابروهاش نشسته بودو نور خورشید نگاهشو روشنتر کرده بود..
- روزی نیست که بهش فکر نکنم...
چند لحظه نگاهمو کردو بعد .. در حالی که سرشو تکون میداد به روبروش. خیره شد...
- طول میکشه تا فراموش کنی ... اما چاره نیست ... با فکر زیاد فقط خودتو اذیت میکنی...
- بهش فکر میکنم چون بخشی از زندگیمو تشکیل داد.. بعد از سالها از تنهایی رها شدم ... دوست داشته شدم .. حمایت شدم .. اما یکدفعه ... مثل یه کابوس بد .. همه رو از دست دادم ... از طرفی ... آرتین مرد خوبی بود ...
با نگاه تیز و خیره اش ساکت شدم .. حقیقتو گفتم ، باید حقیقتو بگم ... هرقدرم کیانو دوسش داشته باشم ،دلیل نمیشه دروغ بگم .. چون آرتین .. همیشه گوشه ای از خاطراتم میمونه .. در ثانی ... کیان نه از من خواستگاری کرده .. نه ابراز علاقه که بخوام مراعاتشو کنم...
دوست داشتنش بجای خود .. واقعیت بجای خود...

با رسیدن به ویلای بزرگی که نمای سفید داشت ، نگاه از سنگ ریزه های ووی زمین گرفتم ... ساختمون قشنگیه ...
ماشین متوقف شد..ضربان قلبم بیشتر شد ... نمیدونم چرا از این سفر هراس دارم ... شاید با وجود کیان و. قلب حرف نشوی من ... بایدم بترسم.. نه از کیان .. بلکه از خودم..
- پیاده نمیشی؟
هیچ وقت به اصرارم برای جمع صدا زدنم توجه نکرد.. همیشه مفرد خطابم کرد ... بدون پسوند و پیشوند..
- نگار..
گنگ بهش خیره شدم.. لبخند مهربونی زدو پیاده شد.. درو برام باز کردو منتظر شد پیاده بشم..
سربه زیر پیاده شدمو زیرلب تشکر کردم..
به پله های یک دست سفیدی که به ایوان ختم میشد نگاه کردم ..
این استرس برای چیه؟ نکنه اومدنم اشتباه بوده ...
از انتهای ویلا صدای قدمهایی که پرشتاب برداشته میشدن رو شنیدم... نگاه از ساختمون سفید گرفتمو سرمو چرخوندم..
با دیدنش دلم باز شد.. قلبم آروم شد.. پرواز کردم به آغوش بازش..
رم روی قلبش قرار گرفتو از آرامش قلبش مملو از آرامش شدم..
- بی بی جونم!
- جان بی بی؟ چشممو روشن کردی مادر..
سر بلند کردمو به نگاه پر افتخارش خیره شدم.. با غرور به کیان نگاه میکرد.. به مردی که دست پرورده ی خودش بود... به قول خودش برای کیان مادری کرده بوده و از جونش براش عزیزتره..
- چه بی خبر اومدین مادر؟ میخواستین غافلگیرم کنین؟
معنی حرفشو نفهمیدم... منظورش چیه؟.. مگه خودش از کیان نخواسته منو بیاره؟
ج

1400/04/29 18:51

شدمو به کیان نگاه کردم.. با لبخند به سرش دست کشید..
- میخواستم خوشحالتون کنم!
- ولی توکه گفتی بی بی گفته منو بیاری؟
لحنم طلبکارانه بود.. نگاهم دلگیر .. ولی دلم.. آروم بود.. آرومو شاد..
- خب من گفتم بیارتت مادر.. ولی یک ماه پیش.. بچم یه ماه تاخیر داشته !
- دیدم باهام قهر کردینو جوابمو نمیدین.. اینه که به هر کلکی بود نگارو آوردم پیشتون
از لبخند معنی دار بی بی خجالت کشیدم... نگاه به زمین دوختمو سراپاگوش شدم..
- دیر اومدین.. ولی بالاخره اومدین.. چشمم به در خشک شد.. بیایید تو ویلا مادرجان.. بفرمایید...اینجا سرده..
سرمو بلند کردمو به نگاه شیفته ش رسیدم.. بی بی جلوتر از ما به سمت ویلا میرفتو ما.. وسط محوطه ی چیلا.. به زبون چشم و دل.. باهم حرف میزدیم...
کاش حرفمو بشنوه...
رفی که مدتهاست تو دلم سنگینی کرده...
نگاه سبز رنگش.. نگاهی که ارمغان عشق برام داشت..
دل اعتراف کردم..." همه ی دنیا مال من خواهد بود..... به شرطی که به چشمهای تو خیره شوم "



توسالن نشسته بودم وبه اطرافم نگاه میکردم کیان چمدون هاروبه طبقه بالا برده بودوبی بی کنارم نشسته بود

-خوش میگذره مادر؟

-نه بی بی بهتون عادت کردم تروخدادوباره بیاین

-الان پاییزه وهنوزهواخیلی سردنشده ایشالله برای زمستون میام

فکرم درگیربودنگاهی به راه پله ها انداختم خبری از کیان نبود باصدای ارومی ازبی بی پرسیدم

-شماتواین ساختمون میمونین یاتوساختمون خودتون؟

چندلحظه نگاهم کرد نگاهی شیطون ولبخندی مشکوک ودراخربلندخندید

-میترسی بااقاگرگه تنهابمونی؟

چقدراین پیرزن خوش ذوقه حرفاش به سنوسالش نمیخوره

-بی بی خواهش میکنم

-اره مادرمن توساختمون خودم میمونم

صاف نشستموباچشمهای گردشده نگاهش کردم

-پس چراوسایل منوبردبالا؟

-برداتاق مهمان دیگه مثل همه مهمانا

-نه منم پیش شمامیمونم نیومدم مهمونی که اومدم شماروببینم

-بهش برمیخوره

-خب بخوره هنوزنمیدونه من به این چیزاحساسم؟

-میدونم وسایلتوگذاشتم بالا یه اتاقم طبقه پایینه اتاق بی بی اونجاس پاهاش دردمیکنه نمیتونه راه پله بیادبالا شباموقع خواب بیاپیشش خیالت راحت شدیاهنوزم

بابهت نگاهش کردم ازکی اومده وحرفامونوشنیده

فک کنم ناراحت شده ولی حق دارم نخوام باهاش توویلا تنهابمونم

-ممنون گفتم حالاکه اومدم پیش بی بی کنارش باشم

-بعله اصلانم که ازتنهایی بامن نمیترسیدی

نگاه خیره ش منتظرجواب بود کمی سرموکج کردم وزیرلب گفتم

-اره یکمی

درجوابم اخم کردوازویلارفت بیرون باصدای خنده بی بی نگاه ازدرگرفتم

-خوشم میادمثل خودش رکی ازمن پیرزن میشنوی خداشمادوتاروواسه هم

1400/04/29 18:51

افریده

خجالت کشیدموشرم زده سرموبه زیرانداختم

-این حرفاچیه بی بی ی موقع جلوش نگین

-نه مادرحواسم هس انقدردخترهایی که باهاش میومدن سرودست میشکوندن باهاش توی اتاق باشن خودشیفته شده حالاخوبه خودش فکرهمه چیشوکرده

-همیشه بادخترامیاد؟

-بعضی وقتا

-پس چطور اینبار...دلم نمیخوادبه خاطرمن...یعنی نمیخوام مزاحمش باشم اگه اینطوره بریم ساختمان شما کیانم راحت ترباشه

-نه مادرخیلی وقته که تنهامیاد بچه م عوض شده اقاشده الان مدتهاس تنهامیاد وتنهاییاشو بادریا قسمت میکنه



کیان:

کنارساحل نشستموبه دریای بی انتها خیره شدم

به دریایی که تنهاییشوباموجهای خروشانش پرکرده دریایی که برای رسیدن به خشکی دستوپامیزنه وخودشوتاساحل میکشه اماوقتی توسط خشکی پس زده میشه عقب میکشه مثل من

منی که ابموشناگر...اماخسته شدم ازدست وپازدن ونرسیدن دلم میخواد به خشکی برسم به ارامش بیخیالوبدون تقلاکردن درازبکشم وچشماموببندم سرم روی خاک نرموقابل اعتمادباشه زمینی که بشه بهش اعتمادکرد نه مثل دریاکه یه روز طوفانیه وی روز اروم

نگاربرای من حکم زمینوداره اب نیستومنم تشنه نیستم من سیرابموچشم ودلم اززن سیره فقط ارامش میخوام وعشقم پشتم باشه

مردم ومگه فقط مردها تکیه گاه میشن؟

من میخوام تکیه بدم همون جوری که بهم تکیه میدن

نگارکوتاه بیانیست حق داره انقدازم بدی دیده که نتونه اعتمادکنه

حق داره بترسه بترسه به منی که درحال غرق شدنم دست بده میترسه به جای اینکه منوبیرون بکشه خودشم بامن غرق بشه خدایاتوکه تنهایی دردمومیشناسی خودت ازتنهایی نجاتم بده دستام دیگه توان شناکردن نداره

نگار:

وقت ناهاره واقا غیبش زده

اون ازصبح که وقتی ازراه رسید رفت کناردریا اینم ازالان که یه ساعته رفته تواتاقش بی بی هم که به من اصرارمیکنه برم کیانوصدابزنم

هرچی میگم خوب نیست من برم به خرجش نمیره

گیربده غیرممکنه کوتاه بیاد

ازپله ها بالارفتم وبه اتاقش رسیدم دستی به روسریم کشیدم ومانتوموصاف کردم

ضربه ارومی به درزدم جوابی نشنیدم دوباره محکمتربه درزدم

بازهم جوابی نشنیدم ازویلا بیرون نرفته خودم دیدم اومدبالا اینجام که چنداتاق بیشترنیست

اگه دروبازکنم زشت نیست؟

خیلی وقته خبری ازش نیست نکنه اتفاقی براش افتاده باشه

دستم به سمت دستگیره رفت هنوزبه دستگیره نرسیده صدای بی بی اومد

-نگارچیشد"؟

-الان اومدم

چشماموبستم وباگفتن یاخدا دستگیره روپایین کشیدم

اروم دراتاقوبازکردموبااحتیاط سرموداخل بردم وصداش زدم

به جززمزمه ارومی چیزی نشنیدم دروبیشتربازکردموکامل وارداتاق

1400/04/29 18:51

شدم

روبه روی دراتاق تخت بزرگ وسفیدی بود که روتختی سرمه ای رنگ روش کشیده شده بود ودیوارها ترکیبی ازرنگ سفیدوسرمه ای شده بود سرموچرخوندم وبه گوشه اتاق رسیدم ازچیزی که دیدم غرق تعجب شدم

این کیانه....غیرممکنه...باورم نمیشه

نمیتونم باورکنم این مردی که اینطور...این کیانه؟

چطورممکنه؟یعنی باورکنم این کیانه

کیان...پس بگوچراهرچی صدازدم جواب نداد

بادیدن صحنه ی روبه روم قلبم پرتپش به سینه کوبیده میشد

نفسم توان ابراز وجودنداشت وچشمم ی چیزی میبینه و مغزم از چشمم حرف شنوی نداره نمیخواد قبول کنه این مرد کیانه



بابهت به نمازخوندنش نگاه کردم دهنم بازمونده بود اونکه نمازخون نبود بی بی میگه عوض شده میگه دختربازیشوکنارگذاشته دیدم نگاهش شکارچی نیست اما نماز فکرشونمیکردم

سلام دادوبااخم نگاهم کرد ومن نتونسم جلوتعجبموبگیرم

-نمازمیخونی|؟پوزخند دردناکی زدازاونایی که تهش بغض داره

-بهم نمیاد؟نکنه فکرکردی نمازمال شماهاس وبراماممنوعه

-نه اخه تاحالا ندیده بودم راستش اصلا بهت نمیاد

اخیش این حرف خیلی وقت بود توگلوم مونده بوداگه نمیگفتم میمردم

-اره خب به اون بچه مسلمونایی که راه به راه ریش میذارن وراه میرن تسبیح دستشونه و العفو میگن میاد به ماکه شیوروزانه مون ترک نمیشه نمیاد نمیدونم شایدم بهشت مال شماهایی که ازنعمت های دنیا بی نصیب بودین مثلا اونجا جام پرودستتون میدن چون اینجانخوردین ولی به ما چون روزوشب اینجادیدیموچشیدیم نمیدن زیادیمون میشه

-این حرفاچیه؟من تعجب کردم خب ادمی مثل تو....

بقیه حرفموخوردم باخشن پاشدوجلوم ایستاد بااخم خیره نگاه متعجبم شد

-من چمه؟بگوخجالت نکش خب اره حق داری ادمی که رنگ به رنگ دوست دخترعوض کرده حق نداره کسیودوس داشته باشه ادمی که هرغلطی دوست داشته کرده حق نداره اسم خداروبیاره اسم خدامال اونایی که ازتوکتابش قوانینواینارودرمیارن وکارهاشونوتبرئه میکنن نه امثال ما که یازنگی زنگین یارومی رومی

منظورحرفشوگرفتم کنایه ش به ارتین بود کنایش به امثال بدترازارتینه که راه به راه مردموموعظه میکنن که دل زنوبچه شون خونه کسانی که روی هوسشون باصیغه سرپوش میذارن

نتونستم حرفی بزنم ازطرفی ازدیدنش درحال نمازخوندن انقدرخوشحال شدم که دوس نداشتم خوشحالیمو زائل کنم لبخندکم رنگی زدمو جوابشودادم

-نمیدونم چی بهت بگم که باورت بشه من نسبت بهت بدفکرنمیکنم خوشحالم که راهت ازمورب بودت به راست هدایت شده خوشحالم برای خودت که برای انسان بودنت ارزش قائلی خوشحالم که دلت به اون بالایی بندشده مهم نیست چینی شکسته باشه مهم

1400/04/29 18:51

اینه که بعدازشکسته شدن خوب بندزده باشه مثل توکه دلت به اون بالایی بندشده وتوخلوت باخدای خودت رازونیازمیکنی ازاین تغیرخوشحالموبهت تبریک میگم بی طعنه بی منظور

سفرمون مثل بادگذشت خیلی سفرخوبی بود لبخندهای پرمحبت بی بی نگاه های گاه وبیگاه کیان که حس بدی نداشت

جنسش فرق داشت پاک بود شیرین بود نگاهش گاهی خیره بود اماهروقت نگاهمون به هم گره میخورد روشومیکرداونور و وانمودمیکرد که داره جایی دیگه رونگاه میکنه

ازروزی که نمازخوندنشودیدم علاقه م بهش صدبرابرشده بود گاهی بی حواس بالبخند بهش خیره میشم نگاهم بهشه ولی فکرم به لحظه ایه که نمازخوند

برای همین باهربارنگاه کردنش لبخندمیزنم

زمان خدافظی بابی بی کنارگوشم گفت:

-حسم میگه خبرای خوبی توراهه تمام تغیرات مفیدکیان به خاطروجود توئه برید که انشالله دفعه بعد برای ماه عسلتون بیایداینجا

باخجالت اسمشوصدازدموسرموانداختم پایین که لبخندزدوسرموبوسید

موقع برگشت گاهی نگاه به کیان می کردم گاهی توهپروت میرفتمو لبخند صورتمومیپوشوند که صدای کیان دراومد:

-چیزخنده داری توصورتمه؟

-هان؟

-چرازل میزنی به من لبخند ژکوندمیزنی؟

اخم کردمو نگاموبه جاده دوختم

-توهم زدی البته دوزخودشیفتگیت بالاس من عاشق جاده های شمالم یکم جاده های طرف خودمونگاه میکنم ی کمم سمت تورو احتمالا چشاتون مشکل داره که نگاه منو به جاده ها به خودتون گرفتید

پوزخندزدوزیرلب گفت:

-باشه توراس میگی

حرصم دراومد خیلی بی جنبه شدم چقدراحمقم که فکرمیکردم عشقش ازدلم رفته حالادارم میبینم که تظاهرمیکردم که فراموشش کردم ازخودم بدم میاد من نه تنهابه ارتین بلکه به خودم دروغ گفتم

به قلبم دروغ گفتم به شعورم توهین کردم هرباربادیدنش نادیده گرفتمش ولی غافل ازاینکه عشق اول هیچ وقت فراموش شدنی نیست

دیگه تاتهران سرموازسمت شیشه برنگردوندم گردنم سمت پنجره بودو دردمیکرد ولی اعتباری به نگاهم نبود نمیتونم ریسک کنم مطمعنم تاکمی اونوری شم نگاهم خودبه خود میچرخه

جلوی اپارتمان نگه داشت

-خب دیگه رسیدیم میتونی پیاده بشی و راحت سرتوبچرخونی

باتعجب نگاهش کردم که عمیق نگاهم کردوچشماشوروهم فشارداد

-فکرکنم گردنت به یه استراحت اساسی نیازداره پیاده شوکه راحت شدی احتیاج نیست خودتوازاربدی تانگاهت به ریخت من نیوفته

چی فکرکرده پیش خودش

-اقای کاویانی منکه گفتم نگاهم به جاده بود

-بهونه نیارنگارهم تومیدونی هم من تودل خوشی ازمن نداری حال اینکه چطوری منواین چندروزتحمل کردی بماند

نمیخوام راجبع من اینطوری فکرکنه زدم حرفیوکه هم

1400/04/29 18:51

خودمواروم کنه هم اونو

-این مسافرت این چندروز یکی ازبهترین خاطره های عمرم شد درضمن من باکسی تعارف ندارم اگه دلم نمیخواست هیچ وقت همسفرت نمیشدم حتی ی لحظه

1400/04/29 18:51

سلام دوست خوبم لطفا وارد این لینک شو و بهم کمک کن کالای دلخواهم رو رایگان بگیرم
"لینک قابل نمایش نیست"
لطفارای بدین

1400/08/11 16:22

دیه بار با نامزدم رفته بودیم داروخونه ، یه نسخه داشتم بعد گفتم بی زحمت یه خوشبو کننده دهنم بذارین برام
گفت چه طعمی منم گفتم توت فرنگی ☺️☺️

عاقااا یهو نامزدم باصدای بلندددد گف نعععععععععع من بدم میاد از توت فرنگی ??منو میگی عین گوجه قرمز شده بودم ?

حالا همه هم داشتن ب ما نگاه میکردن?? چشتون روز بد نبینه خانومی ک داشت نسخه منو میدادم داشت میزشو گاز میزد از خنده??

یه چشم غره ب نامزدم رفتم?? ک دوهزاریش افتاد گف ها ها اهااااا ، بعد سرشو انداخت پایین مثل برق زد بیرون

منم مردم? تا از اون دارو خونه زدم بیرون وقنی اومدم پیش نامزدم خیلی سرزنشش کردم
ولی اخرش کلی خندیدیم?

#بازم_آخه_سوتی??

1399/10/25 21:36

دسلااام ??

ی بار همکارای شوهرم اومده بودن خونمون ما زنا داشتیم باهم حرف میزدیم

خانم یکیشون گفت شوهر من همیشه اول فکرمیکنه بعدحرف میزنه اینو داشته باشید بعد جمع شدیم دور هم و بحث قبض آب و برق و اینا بود همون همکار ک اول فکر میکنه بعد حرف میزنه گفت

من آبم همیشه زیاد میاد?? ما اول ب روی خودمون نیوردیم ولی خودش ی هوترکید و ما زنها و مرداهم ترکیدیم ازخنده ????????
منم ب خانمش گفتم چی شد تو ک گفتی شوهرم اول فکر میکنه بعد حرف میزنه نه رومون میشد تو چشای هم نگاه کنیم نه میتونستیم نخندیم????

#بازم_آخه_سوتی??

1399/10/25 21:35

سلام

منم میخوام سوتی همسرم رو بگم براتون ?
ما یه گروه خانوادگی داریم منو همسرم و داداش وزنداداشم و مامانم ..
یه بار من یه پیام گذاشتم توی گروه روانشناسی بود نوشته بود برای شروع زندگی باید عشق باشه حتی اگه وضعیت مالی خوب نباشه و اینا...

بعد دیدم همسرم که سر کار بود داره تایپ میکنه وقتی پیامش اومد دیدم نوشته بود? (اره راست میگه مثل من که اول ازدواج پول نداشتم فقط د. و. ل داشتم )

منو میگی هول شدم نمیشد ?پاکش کنم بهش زنگ زدم گفتم بدووو پاکش کن همینطور که داشتم میخندیدم ??
گفتم کسی نخونه ولی گویا همه خونده بودن چون به روم اوردن??

#بازم_آخه_سوتی??

1399/10/25 21:35

برای خواهرم خاستگاراومده بود تو اتاق اولین سوال ازپسره پرسیده بود هدفتون برای ازدواج چیه؟

پسرگفته بود برای تشکیل خانواده و بچه واین حرفا

خواهرمم مثلا میخواسته کلاس بزاره گفته میشه لطفا بیشتروواضح ترتوضیح بدید؟?

پسره???
خواهرم???

1399/10/25 21:35

اونروز رفته بودم بیمارستان با خاهرم ی چن تا کیک و بیسکویت هم خریدم اومدم رو صندلی نشسم

دیدم ی پسر بچه داره نگام میکنه بنظر میرسید خیلی گشنش بودو هوس کیکامو کرده بود

منم ی دونه کیک و بیسکویتمو بهش دادم خورد یکم دیگ مونده دیدم مامانش اومد
یهو با صدای بلند گف کدوم احمقییی بهت خوراکی داااااده چراا خوردیش

بعدش فهمیدم بچشو اورده بوده ازمایش منم خودمو ب کوچه علی چپ زدم و محیط رو ترک کردم
من ?
مادره ??
پسر بچه ?

#سوتی_بفرست?

1399/10/25 21:35

من و شوشو خونه بابام اینا بودیم,مامان وبابا و خواهرا بودن, صحبت از قدیما شد که مامان بزرگا چه بلایی سر بچه ها و نوه ها میوردن تو حموم, شوهرم.گفت ما بچه بودیم مامانم و مامان بزرگم مارو میبرد حموم با آب داغ و کیسه حسابی پوستمون رو میکند

خواهرام با یه مظلومیتی گفتن,آره ماهم کیسه مامان بزرگمون به تنمون خورده,بدتر از اون با آب داغ مارو میسوزوندن تا تمیزتر بشیم

منم یهو نه گذاشتم نه برداشتم جلو همه رو به شوهرم گفتم,والا الانم که بزرگ شدی میری حموم آب داغ باز میکنی , من بیچاره میسوزم

دیگه هیچی دیگه دنبال زیر زمین و قبر میگشتم توش قایم بشم?‍♀?

#سوتی_بفرست?

1399/10/25 21:35

شب قدر بود رفتم مسجد
بعد عروس خالم کنارم نشسته بود داشتن جوشن کبیر میخوندن ...

یکی بودخیلی بد میخوند ?‍♀

یه دفعه گفتم اه این دیگه کیه الکی بلند شده اومده بلندگو گرفته دستش?

اعصابم خرد شد خب بلدنیستی بده یکی دیگه بخونه ?

بعدعروس خالم گفت بابای منه داره میخونه ??????

1399/10/25 21:35

منو همسرم تازه عقد کرده بودیم ولی جایی نبود که بتونیم دوتایی پیش هم باشیم

خونه پدرهمسرم از ما دورتر بود..به خاطر همین نمیشد بریم خونشون

تا این که تصمیم گرفتیم با شناسنامه ها بریم هتل??

رفتیم هتل

تا این که خواستیم بیایم بیرون یکی از آشناها مارو دید..کلی خندید بهمون??

گفت امیدوارم پولی که به هتل دادین ارزششو داشته باشه..خیلی ضایع شدیم???

#سوتی_بفرست?

1399/10/25 21:34

جلسه دوم آشنایی با همسرم بود رفتیم ی جا میتزا بخوریم بد برش زده بودن خوب تیکه ها جدا نمیشد از تو کیفم چاقو دراوردم ک چشاش گرد شده بود فقط نگاه میکرد گفت شمااا چااقو داری تو کیفت؟?

بنده خدا برگاش ریخته بود?

#سوتی_بفرست?

1399/10/25 21:34

یبار بابام تازه ماشین خریده بود با ی آقایی تصادف کرده بودن
بابامم خیلی عصبی بوده مقصرم خودش بوده?

بعد میرن بیمه برا دادن خسارتو کارای تصادف
کلیم شلوغ بوده بابامم عجله داشته

کارمنده هی داد میزده ماشین ج 62 ..... چن بار صدا زده بوده

بعد بابام کلافه میشه میگه این ج 62 ...کیه بیاد بره تو ? ماعجله داریم..

اون اقای ک باهاش تصادف کرده بوده گفته حاجی ج 62 خودتی ?
برو تو?

بابام???
اقاهه وبقیه????

#سوتی_بفرست?

1399/10/25 21:34

امروز با بابام رفته بودیم تشییع جنازه یکی از اقوام. وقتی برمیگشتیم خونه همسر من پشت فرمون بود بابام می خواست بگه ماشین رو جلو در خونه پارک کن به جاش گفت ماشین رو همین جلو در دفن کن?


#سوتی_بفرست?

1399/10/25 21:34