The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جذاب

282 عضو

میجنگموزندگیمونو حفظ میکنم
-مثل شیرپشتتم ماده شیرمن نمیذارم کسی پاتودایره مالکیتم بذاره وناراحتت کنه قول میدم
دستاش صورتموقاب گرفت چشماموبازکردم
صداقت توچشماش موج میزد
-دوست داشتن توبهترین اتفاق زندگی من بود نمیذارم قشنگ ترین اتفاق زندگیم راحت ازدست بدم بمیرمم نمیذارم ازارت بدن
-پس بروزودترکارای عروسیمونو انجام بده این نامزدی باوجود این حرفاوتیکه ها داره طولانی میشه وبهم سخت میگذره
-نوکرتم هستم زودترمیگفتی کاراروتاعیدردیف میکردم
حالاسعی کن تابعدازعیدزدتمومش کنیم وهردوراحت شیم وازدست قوم ظالمین نفسی تازه کنیم
-قوم ظالمین خانواده منن دیگه؟
نگاهش دلخوربود سرموروی سینه ش ودستامودورکمرقطورش حلقه کردم
-نه اونایی هستن که چشم ندارن خوشحالیه ی دختریتیم وتنهاروببینن اونایی که باخنده هاش ناراحت میشن وباگریه هاش شاد حالاهرکی میخواد باشه
-پای هرکی که ب این امرراضی باشه اززندگیمون کوتاه میکنم
سرموبلندکردم وباشک نگاهش کردم
-حتی اگه نزدیک ترین *** باشه؟
-حتی اگه مادرمم باشه ناحق بگه دورشوخط قرمزمیکشم بااین سن وسال میفهمم خوب وبدچیه ومیدونم همه دنیاروبگردم به پاکی توپیدانمیکنم پس حق ندارن ستاره دلمو ناراحت کنن تاخودشون خوشحال باشن فقط امیدوارم مجبوربه این کارنشم
-امیدوارم
دست کشید توموهاش ودوباره تکرارخواهش دلش:
-بمونم؟
-نه
چشماشوبست موهاموبوسیدوکمی فاصله گرفت:
-شب بخیر عشقم خوب بخوابی
کیان:
اوووف دلم گرفته ازدنیا ازهمه بی وفاییاش گرچه همش انعکاس اعمال خودمه
ارتینونگارکه باهم سرشون گرمه بی بی م که دید حالم خوبه برگشت شمال بابامم که....بهش فکرنکنم بهتره یادرگیره دلشه یاکارش
بازم به معرفت خودت خداجون گلی به جمالت که تنهامون نذاشی
بی منت هرچی بخوایمومیدی وبدیهامون وتوچشممون نمیزنی
میبینی به رومون نمیاری میشنوی نشنیده میگیری ناراحت میشیو به دل نمیگیری توکه انقدخوبی پس چرارفتاربنده هات عکس اینه؟
چرامنتظرن ی کاربدکنی تاشمشیرکنن توجونت؟
چرااگه ی زمانی ی غلطی بکنیم صدباربه رومون میارن وشرمنده مون میکنن
اگرنسنجیده حرفی بزنیم شیپورمیگیرنوبه کل دنیا جارمیزنن
توبه این خوبی خدایی میکنی وچشم پوشی
ولی بنده هات....امان ازمنه بنده که به ظاهرخداپرستم ولی راه ومنش شیطانودرپیش گرفتم
بدکردم خدا خیلی بدکردم اونقدری که زمونه فرصت داشتن زنی مثل نگاروازم گرفت
بدترازون خردشدم غرورم له شد
وقتی باغرورزل زد توچشمامودرباره نمازخوندن حرف زد ازپاک بودن دم زد خیلی سخته کسی که عشقت بوده همه چیوبکوبه توصورتت
ازاون شب تاحالا سعی

1400/04/29 18:47

کردم باهاش چشم توچشم نشم ندیدبگیرمش اگرچشمم بهش بیوفته اخم میکنم وبه دلم میگم نزن لعنتی نزن
قرارنیس کسی بی قراریتودرک کنه وبه سمفونی که راه انداختی گوش کنه پس خفه شو
اخ خدا اخ که دلم یه اغوش گرم میخواد ی شونه محکم برای تکیه درعین حال ضعیف
ی خونه گرمترازتابستون
ولی افسوس صدافسوس که نشد
میخوام امشب ازعشقم برات بگم خدا جزخودت گوش شنوایی ندارم فقط توبرام موندی مثل همه سالهای تنهایی من
عشقی که بی صدااومد وبه مهیبی دل شکست ورفت
اگه نمازخوندن انقدبراشون افتخارداره بذاربخونن فکرکنن تافته جدابافته ان
حقمه هرچی کلفت بارم کردحقمه مدتهاست خواب ب چشمم نیومده ازاون شبی که دم ازپاکی ونجسی کردونمازشوبه رخم کشید
ی لحظه م اروم نمیشم
بدکردم باهمه دوست بودم باتویی که بهترین دوستم بودی نااشنا میخوام بهت وصل شم خدا مثل نگارمثل ارتین مثل همه کسانی که هیچوقت ناامید نمیشن وهمیشه تروکنارخودشون دارن
خیلی فکرکردم به کارهاورفتارام میخوام خوب شم عوض شم حداقل تلاش کنم باهات بیشترحرف بزنم میدونم بعداینهمه عمروگناه کارراحتی نیست ولی دست به زانوگرفتمویاعلی گفتم پس خودت کمکم کن تنهام نذار
نگار:
سیب سرخوداخل سفره گذاشتم وارتینوصدازدم
-ارتین زودباش الان سال تحویل میشه
-الان میام
نشستم کنارمیزی که توش سفره هفت سینوچیدیمو قرانوبازکردم چندلحظه بعدارتین درحالیه که بایه جعبه کادویی سفید دستش بوداومدکنارم نشستو صورتمو بوسید
-چاکرخانوم خودمم هستمممممم
بالبخندادامه سوره قرانوخوندم اونم بی صداکنارم نشست سنگینی نگاهشو حس میکردم سعی میکرداهمیت ندموبی توجه باشم پایان سوره قران وبستمو بوسیدم نگاموبه تلویزیون دوختم همون موقع گوینده گفت:
اغازسال13.....
ب محض اینکه لبخندرولبم نشست صورتم خیس شد باحرص صورتموپاک کردم وبه سمت ارتین براق شدم
-اه ارتین خیسم کردی
باخنده ابروبالاانداختو جواب داد
-کیفش به همینه ابلمبوش میچسبه
زیرلب پروگفتم ودوباره ب تلویزیون نگاه کردم
کمی که گذشت انگشت اشارشوفروکردتوپهلوم
-هوی دخترخانوم عیدشدا
بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
-خب بشه
-اصوولا باید دیده بوسی کنیما
-شما به جامنم انجام دادی
سفت چسبید بهمو منوکشیدسمت خودش
-بیاببینم موش ملوسک من
باخنده باهاش دیده بوسی کردم جعبه روتودستم گذاشت وباعشق نگام کرد
-سال نومبارک امیدوارم خنده همیشه مهمون لبات باشه
-توهم همینطور
-کشته این ابرازاحساساتتم
بالبخندسرموتکون دادم ودرجعبه روبازکردم ی گردنبند داخل جعبه بود گرنبند طلاسفید که بسیارظریف بودبرداشتمش وجلوی صورتم گرفتم حرف آی

1400/04/29 18:47

اینگلیسی بود بامحبت نگاهش کردم
درجواب نگاهم بالودگی جواب داد
-میگن همه خانوماطلادوستنا تااینودیدی چشات برق زدونگاهت تغیرکرد
-ارتین من اینجوریم؟
-دقیقا همینجوری هستی ولی همیشه حقیقت تلخه عزیزم
دستموبین موهاش کردموبه همشون ریختم
-پررو
-حالاردکن بیاد
-چیو؟
-عیدیو
-بروبابافکرکرده بچه دوسالس عیدیم کجابود؟
چونموتودستش کمی گرفتوفشرد
-میگم ردکن بابا
-بروبابا خداروزیتوجای دیگه حوالی کنه
-فعلاکه اینجاحوالی کرده
کادوبراش لباس گرفته بودم ولی میخواستم سربه سرش بذارم
-حالاکه یادت رفته بایدجریمه بشی
-جریمه؟دلت میاد؟
-خرم نکن من ی بارخرشدم عاشقت شدم دیگه خرنمیشم
-خب حالاجریمه م چیه؟
ب جای جواب چسبید ب لپموگازمحکمی ازش گرفت بازداشت دادم بلندمیشد دستموگرفتم مقابلش سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی بیشترلپم کشیده شدودردم اومد
-نامردگوست صورتم کنده شدولم کن
ی کم بعدبااخیش بلندی سرشوعقب برد
-وای حال کردم یعنی ازصدتابوس بیشتربهم چسبید
درحالی که دستموبه صورتم میکشیدم بااخم نگاش کردم
-خیلی نامردی خیلی بدی میدونی من خوشم نمیاد اذیت میکنی
دست به موهام کشید وکنارگوشم گفت:
-نازکن که خودم نازتومیخرم قربونت برم نمیخواستم محکم باشه ولی گوشتت انقدشیرینه که وقتی زیردندون میره اووووووم ادم دوست داره بچلونش
-به هرحال به ضررت شد دیگه کادموبهت نمیدم
-کادو؟مگه کادوگرفتی؟
باخنده ب اتاقم رفت وکادوشوبرداشت وبازکردواصلانم به جیغای من اهمیت نداد
بعدازکلی سروصدا وخنده ناهارخوردیمو بعداون ارتین اماده شدبره
-کجامیری؟نمیمونی؟
-نه برم کارموبکنم فردایه سربرم اصفهان
-میری بمونی؟
دستی ب موهام کشید ومهربون جوابموداد
-مگه عقلم کمه زن قشنگموتهران ول کنم میرموشب برمیگردم
-قول؟
-قول
بااین همه مهربونی های بی چشم داشت بااین محبت خالصانه میتونم دست ودل نشورم
نمیگم عاشق ولی دارم دلبسته حامی این روزام میشم مردی که ب خاطر حفظ احترام من گف لازم نیس دیگه ب دیدن خانواده م بیای
ومن هرروز بیشترمدیونش میشم شایدم عاشق تر
تاشب چندبارتلفنی باارتین حرف زدم ولی مدام دلم بهونه میگرفتو دوست داشتم زودتربرگرده

نمیدونم شایدم این بهونه هاازترسه ترس ازتنهاشدن

میترسم مامانش انقدازم بدبگه که ارتینم زده شه ازم ولی نه فکرنمیکنم اون اگه میخواست به حرف مادرش بره ازازدواج بامن منصرف میشدواصلا کاربه خواستگاری نمیرسید

روزدوم عیده وارتین گفته غروب برمیگرده تهران دیشب که تاصبح خوابم نبرد ازفکروخیال شایدامشب بتونم باارامش بخوابم

چقدر بی جنبه شدم شاید به خاطراینهمه

1400/04/29 18:47

مهربون..

-سلام!

-سلام، صبح به خیر خانوم خوش خواب.. خوب خوابیدی؟

-اوهوم.. خیلی خوب..

دستامو کشیدمو خستگی کامل از تنم بیرون رفت.. خندید و لپمو کشید..

-چقدر تو شکل دختر بچه هایی.. ای خدا کی بشه من دخترمو که شکل مامانشه ببینم ؟!

با این حرفش نگاهم رو دزدیدم.. سره شدم و لبمو گاز گزیدم..

-خانوم موشی نمیخوای بلند شی؟ شوهرت گرسنشه ها..

لبخند خجولی زدم و بلند شدم.. دستمو گرفت و گونمو بوسید..

-دیشب بهترین شب زندگیم بود. آرامشی که دیشب کناره تو داشتم تا حالا هیچوقت حس نکرده بودم.

از تعریفش خوشم اومد.. آرتین خوب بلده چی بگه تا خودشو تو دلت جا کنه..

به سرویس بهداشتی اتاقم رفتمو دست و صورتم رو شستم.. لباسامو عوض کردمو یه شومیز بلند و شال سر کردمو با آرتین همراه شدم..

مامانش رو کاناپه نشسته بود و کتاب میخوند.. با دیدنمو از بالای عینک نگاهمون کرد و گفت

-ساعت خواب !

آروم سلام کردمو قبل از اینکه حرفی بزنم آرتین خودش جوابشو داد..

-خیلی خسته بودم.. نفهمیدم تا کی خوابم برد.. بنده خدا نگارم به خاطر من گشنه نشست تا بیدار بشمو با هم بریم صبحونه بخوریم !

-تو که سحرخیز بودی.. متاهلی عاداتتو عوض کرده یا دیشب خیلی دیر خوابیدین؟!

رسما داره به رومون میاره... سرخ شدم..

-چه حرفا میزنین مامان! ما که دیشب زودتر از شما رفتیم خوابیدیم.. بیا نگار..

دستمو گرفتو با خودش به آشپزخونه برد.. آتنا مشغول پختن غذا بود.. با دیدنمون لبخند زد و به طرف یخچال رفت

-سلام، بشینین براتون صبحونه بیارم..

آرتین صندلی رو از پشت میز عقب کشید و تعارف کرد بشینم... نشستمو تشکر کردم.. دو تا چای تو فنجون ریخت و کنارم نشست..

آتنا هم نون و کره و عسلو روی میز گذاشت..

-دستت درد نکنه آتنا جون..

-خواهش میکنم، داداش شما چرا ریختی، خودم براتون میریختم خب..

-یه چایی ریختن که کاری نداره خواهری.. دستت درد نکنه..

-آخه ما اصلا دلمون نمیاد تو کار کنی.. همیشه تهران تنهایی، حالا به زور میای خونه کار کنی.. گذشته از اون، میدونی مامان دوست نداره مرد کار خونه بکنه !

با این جمله اش نگاه منظور داری به من کرد.. معنی جملشو فهمیدم.. به در میگه دیوار بشنوه.. فعلا حوصله ی جواب دادن ندارم.. مشغول شیرین کردن چاییم شدم..

بعد از صبحانه آرتین به شرکت پدرش رفت.. قرار شد برای ناهار که حدود دو ساعت دیگه میشد برگرده..

با رفتنش استرسم بیشتر شد.. تنها بودن با این خانواده واقعا منو میترسوند.. باز خوبه از آرتین حساب میبرن..

مادرش اومد روبروم نشستو ابروهاشو تو هم گره کرد.. سرفه ای کرد تا صحبتشو شروع کنه..

-ببین نگار، ما به آداب و رسوم خیلی

1400/04/29 18:47

البته براشماهم درست کردما امیدوارم خوشتون بیاد

-بااینکه برای من نپختی ولی چشم میخورم اتفاقامن خیلی سوپ دوست دارم ولی کیان ...

نگام ب دهنش دوخته شده بود که ببینم چی میگه که یهو کیان جلودرظاهرشد

-سلام به به چ عطروبویی دستت دردنکنه اتفاقا من عاشق سوپم خیلی خوب کاری کردی

-سلام نوش جان ایشالا بهتربشین بااجازتون

-میمودی ی کم مینشستی دخترم

ممنونم مزاحم نمیشم شمابفرمایید

-سرفرصت خدمت میرسم دستت دردنکنه زحمت افتادی

-خواهش میکنم

کیان:

بارفتن نگاربه بی بی نگاه کردم که بایه لبخند منظورداری بهم خیره شده بود

-چیه بی بی؟چرااینطوری نگاهم میکنی؟

-شمادوتا دیونه این

ب سمت اشپزخونه راه افتاد منم دنبالش رفتم

-منظورت چیه بی بی؟

-دیگه اگه منظورمو نفهمیده باشی خیلی خنگی هوشت ب مامانت نرفته مثل بابات پخمه ای

-بی بی

-خب هستی دیگه بگم نیستی؟حالانمیخادفکرکنی وب مغزنداشتت فشاربیاری بیاسوپتو بخور تابهت بگم

بانگاه ب سوپی که نگارپخته بود اشتهام بازشدو اب دهانمو قورت دادم

-بکش بی بی که خیلی گرسنمه

-کی بود میگفت من سوپ دوس ندارم؟

-منکه نبودم

-ولی تااونجایی که حافظه م یاری میکنه ی پسربچه داشتیم که هیچ وقت بدون زوردعوا سوپ بخوره درست نمیگم؟

-میگم پیرشدی بی بی یادت رفته اونکه من نبودم حتمی یکی دیگه بوده

-صبح چی؟صبحم گفتی نمیخوای

-نمیخاستم شماتوزحمت بیوفتی

بااولین قاشقی که تودهنم گذاشتم چشماامو بستم اووووووووم چ طمعی داره خدایا چی میشد هرروز این دستپخت نصیب من میشد؟باافسوس سرموتکون دادم وخوردنمو ادامه دادم

-بی بی میشه بازم برام بکشی؟

-خفه نکنی خودتو خوبه میخوری خودم فردابرات میپزم چندروزمایعات وغذای اب پزبخوری خوب میشی توشمال که حریفت نشدم بلکه اینجا به هوای ازمابهترون بخوری

-حالاخودمونیم بی بی سوپ شماکه مثل سوپ نگارنمیشه

-چرا؟چون اون باعشق برات پخته

-اون عاشق من نیست

-میگم خنگی براهمینه دیگه یانمیفهمی یاخودتوزدی ب نفهمی

بااخم بهش خیره شدم

-میشه شماکه عاقل وباهوشین ب منه خنگم بگین جریان چیه

سرشوکمی جلوترکشیدوباصدای ارومتری گفت:اون دخترم ترودوست داره

جاخوردم شکه شدم صاف روصندلی نشستم وبه میزخیره شدم شایدخودمم بارها ب رفتار ضدونقیصش شک کرده بودم ولی این غیرممکن بود

-امکان نداره

-داره من میگم داره بگوچشم

-بی بی اون نامزدداره اگه منو دوست داشت که باکس دیگه نامزدنمیکرد

-یعنی توازش خواستگاری کردیواون جواب رد داد؟

باحرفش بافکرفرورفتم گنگ نگاهش کردم حتی فکرکردن بهشم عذاب اوربود اینکه اگه من

1400/04/29 18:47

تنهاییمه حالاکه یه نفرپیداشده که منو به خاطرخودم میخوادوپای همه چیم واستاده دلم نمیخواد ازدستش بدم

مهمترازاون ارتین انقدرخوبه ومهربونه که وابسته ش شدم

هرروفت سرموروی سینه ش میذارم دچارارامش میشم وباحرکت دستاش بین موهام دچارحس های خوب میشم

بعدازخانواده م ب هیشکی اجازه ندادم انقدرنزدیکم بشه حالاباوجودارتین بهش وابسته شدم

ارتین خیلی خوبه خیلی مرده خیلی مهربونه

اونقدرمردکه بهم بگه نمیتونم دربرابرت مقاومت کنم ولی به خودم اجاره نمیدم بدون تشریفاتی که لایقته ترومال خودم کنم

وقتی این حرفوبهم زد پرازارامش شدم پرازنیرو وانرژی اینکه یکی هست که مراقبم باشه حتی دربرابرنفس خودش

ازدیروزتاحالاازخونه بیرون نرفتم دلم میخوادباارتین بیرون برم وقتی بااونم احساس امنیت میکنم مثل وقتی که دخترباشیو بخوای ازیه کوچه خلوت عبورکنی پرمیشی اراسترس ونگرانی ولی بادیدن یه اشنامطمعن دیگه جایی برانگرانی نمیمونه

تموم این سالهاخودم مواظب خودم بودم ولی الان مث اون دخترم وارتینم حکم اشناروداره برام

باحضورش ترس معنانداره برام دلواپسی فقط یه لفظه وارامش توخونم جاریه

ممنونم خدا ممنونم ازت اگه خانواده مو گرفتی یکیو بهم دادی که مثل پدرپشتمه مثل مادر حواسش بهم هست وحتی مثل خواهرگوشی برادردودلمه

باصدای زنگ گوشیم ازفکربیرون میام وبادیدن اسمش همه صورتم پرازلبخند میشه

-بله؟

-ارزوبه دلم موندبگی جانم

-کجایی؟

-قدیمااول سلام میکردی

-سلام کجایی؟

-علیک سلام خاله سوسکه بایدکجاباشم؟خب اصفهانم دیگه

-ارتین هنوزنیومدی؟قراربودزودراه بیوفتی که غروب اینجاباشی

-مگه اونجاچه خبره بانو؟

-ارتین؟

-جون ارتین؟

-حوصله م سررفته خب

-مگه من همزنم؟خودت ی ملاقه ای چیزی بردارهمش بزن سرنره

-خیلی لوسی اصلانخواستم بیای بمون پیش مامان جونت

-معلومه که میمونم میخوام شبم پیشش بخوابم برام قصه بگه توکه نازمو نمیکشی میمونم اینجاتالوسم کنن

-مرده گنده خجالتم نمیکشه بمون ماکه بخیل نیستیم

-الان این حرفت بوی حسادت نمیداد؟

-میداد؟

-سوالمو باسوال جواب نده

باشنیدن صدای زنگ خونه به ایفون نگاه کردم یعنی کیه؟

-ارتین یه دقیقه گوشی

-چیشده؟؟

-زنگ میزنن

-کیه؟

-نمیدونم بذارببینم

جلوی ایفون رفتم ب جز دسته گل بزرگی چیزی معلوم نبودگوشیوبرداشتم

-بله؟

صدای گرفته وتودماغی جوابموداد

-خانم گل سفارشی دارید

-من؟

-بله ادرس همینه لطفادروبازکنید

باترس دکمه روزدم وتوموبایلم به ارتین گفتم:

-توبرامن گل سفارش دادی؟

-من؟نه چطور؟

-یکی اومده میگه گل

1400/04/29 18:48

براتون سفارش دادن دروبازکردم

-گل؟یهنی کی برات گل فرستاده؟نکنه جزمن کشته مرده دیگه ای داری؟

-ن...ن بابا این چ حرفیه ؟بذارببینم چی میگه کاری نداری؟

-نه فداتشم بای

-خدافظ

باترس به چشمی درنگاه کردم بازم صورت مردپیدانبود

شاید دزدباشه اگه مزاحم باشه؟

شایدم ازطرف ازطرف... نه نگارقرارشد ازاین فکرانکنی

شایداشتباهی اورده حتی اسمتم نگفت اره اشتباه شده

مانتوشال پوشیدم وبااین فکر دروبازکردم ولی بادیدن شخص پشت در دهنم ازتعجب بازموند

-تو...تواینجاچیکارمیکنی؟

-توقع دیدنمو نداشتی؟

-نه قراربودشب بیای

کمی جلوتراومد گلوداددستم صورتموبین دستاش گرفت وخیره شد توچشمام

-مگه میشد روزاول عیدی دوراززنم باشمو تنهاش بذارم؟

بالبخندعریضی که روی صورتم جاخوش کرده بود بهش نگاه کردم کمی ازجلودرفاصله گرفت وواردشد

گلوروی میزگذاشتم وبه اتاقم رفتم وبلندگفتم الان میام

کسل بودموسروضعم مناسب روبه روشدن وپذیرایی ازشوهرم نبود خوشم نمیادمنو اینطوری ببینه

سریع مانتوشالمودراوردم ورفتم سرکمدم لباس قرمزرنگی چشمموگرفت دستم رفت به سمتش

ی پیراهن کوتاه که بلندیش تازانوبود یقه ش هفتوبازبود جنسی نرمولطیف داشت مدلش جذب واندامی بود وباتمام سادگیش چشم گیربود یادروزی افتادم که باارتین بیرون بودیمو اینوبرام خرید

-نگاربیا

-چیشده؟چرابرگشتی عقب؟

-اینوببین

-خب؟

-خوشگله؟

-اره خب چطور؟

-بیاتومغازه تابهت بگم

دستموکشیدوبردداخل مغازه وبه فروشنده سایزموگفت تابرام بیاره وقای مغازه دار لباسودستم داد ازلطافتش خوشم اومد ولی نمیخواستم ارتیم متوجه شه

-قشنگه میخوای براکسی بخریش؟

ارتین سرشوکنارگوشم اوردارومودلگیرگفت:

-فروشنده فهمیدبراتومیخوام خودت نفهمیدی؟

-مرسی ولی....

-ولی نداره بروبپوشش

-نه ارتین

-خیلی قشنگه صددرصدبهت میادبروبپوشش ببینم اندازته

-اخه خیلی کوتاهه

-خب باشه مگه کجامیخوای بپوشیش؟

-خب همین دیگه جایی نمیشه پوشیدش

-پس من برگ چغندرم؟دل ندارم زنموبااین لباسا ببینم؟میخرمش فقط براخودم میپوشیش

سرموزیرانداحتم وباخجالت لبموگزیدم هنوزخیلی زودبودکه باهاش احساس راحتی کنم

-پرونمیخواد سایزش اندازمه برش میدارم ولی وقتی رفتیم سرزندگیمون میپوشمش

-ای بابا یعنی من تااون موقع صبرکنم؟

-نمیخوای نخر

-چرانخوام؟به ازهیچیه میخریموصبرمیکنیم

نمیدونم چراامروزدلم میخواست اینوبراش بپوشم شاید میخوام بهش جایزه بدم جایزه اینه که منوبه خانواده ش ترجیح داده

روم نمیشه ولی اخرش که چی بایدباهاش صمیمی بشم

لباسموتنم کردم

1400/04/29 18:48

معتقدیم.. به عزت و احترام گذاشتن به بزرگتر ها همین طور.. یکی از نکات اصلی اینه که کوچیکتر ها وقتی هنوز بزرگترا نشستن نمیرن بخوابن.. به خصوص اگه زنو شوهر یا نامزدم باشن.. زشته جلوی پدرشوهرو مادرشوهر.. کسی از پسر و پدر توقعی نداره.. ولی این زنه که باید حیا داشته باشه و آدابو رعایت کنه.. رفتار دیشبت اصلا درست نبود.. هر قدرم خوابت میومد نباید به آرتین میگفتی بریم بخوابیم!

-ولی آرتین خودش گفت.. من بهش نگفتم

گره ی بین ابروش عمیق تر شد..

-اون خمیازه ای که تو کشیدی, معلومه بچم میگه بریم بخوابیم.. حالا بگذریم.. به هر حال گفتم که دفعه ی بعد تکرار نشه.. مورد دیگه بیدار شدنتونه... اول اینکه شما نامزدینو درست نیست اتفاقی بینتون بیفته.. ÷س خودت حواست جمع باشه.. ببین من دلم برات میسوزه که اینو میگم.. شاید اگه هر مادرشوهر دیگه ای بود میگفت ولشون کن.. به من چه.. بذار هر کاری میخوان بکنن ولی من دلم نمیاد دختر مردم با یه شناسنامه سفید اتفاقی براش بیوفته بعدشم ببینین پشیمونین و راه به جایی ندارین... برای بیدار شدن همه ی اعصای خونه ی ما زود بیدار میشن.. درست نیست تو به هنوان عروس انقدر دیر بیدار بشی.. اینا رو گفتم تا حواستو بیشتر جمع کنی.. طوری نمیشه، حالا سه روز دیر تر بخواب زود تر بیدار شو.. انقدر وقت برای خوابیدن هست.... راستی عصر اقوام میان.. یه دست کت شلوار برات گرفتم بپوشی.. آتنا.. برو بیار بپوشتش ببینم بهش میاد !

از این همه امر و نهی و آدم حساب نکردنم حالم بد شد... بغضم گرفت.. نفس عمیقی کشیدم تا اشکم روان نشه..

آتنا رفت و با یه دست کت و شلوار آبی پررنگ که به دستش گرفته بود برگشت .. از زور بغض نمیتونستم حرفی بزنم... اول هر چی دلش خواسته بهم گفته و حالا بهم کادو میده.. با اینکه دوست ندارم جواب بزرگتر از خودمو بدم اما اگه هیچی نگم خفه میشم..

-خانوم مطاعی من لباس مناسب همراه خودم اوردم.. احتیاج به زحمت شما نبود..

-واه.. خانوم مطاعی چیه؟! تو دیگه مثه دخترمونی.. بگو مامان! بعدشم این هدیه اومدنت به خونمونه.. میخواستیم دیشب بهت بدیم که دیگه رفتین خوابیدین..

-ممنون ولی اگه اجازه بدین..

-هنوز ندیده و نپوشیده ازش خوشت نیومده؟! اول بپوش بعد روش ایراد بذار.. کلی منو بابا رفتیم گشتیمو اینو خریدیم.. درست نیست آدم هدیه رو پس بده یا نپوشه و بندازه یه گوشه..

-منظورم این نبود..

-من زبونم تند هست، اما هر چی هست رو زبونمه.. حالام نمیخواد بخاطر دلگیری از من کادوی پدرشوهرتو رد کنی! هر حرفی زدم به صلاح خودت بود.. چند سال دیگه میفهمی چه لطفی در حقت گردمو خودت بابتش تشکر میکنی..

حرفی نزدم.. بجاش لبمو گزیدم.. کت

1400/04/29 18:48

خواستگاری میکردم الان نگاربرامن بود

-نه خواستگاری نرفتم ولی اونم رفتاری نکرد که بفهمم دوستم داره تازه چندبارم بهش پیشنهاد دوستی دادم ولی به جای اینکه ازخداش باشه وقبول کنه بیشترکناره گرفت

-مشکلت همینه دیگه این دختره که من دیدم سرسفره پدرمادربزرگ شده حجبوحیا سرش میشه بایه اشاره توکه نمیپره بغلت معلومه اهل رفیق پسرنیست اون وقت تومنتظربودی باهات دوست بشه نکنه فکرکردی پسرشاه پریونی بایه نگات دخترابایدبیان برادست بوسیتو خودشونو پیش کشت کنن

کل دیشبو ب حرفای بی بی فکرکردم راست میگه

نگارمنو دوست داره اون سرخوسفید شدنهاش بی دلیل نبود اون توجه های زیرپوستی حساسیت هاوعصبانیتش وقتی منوبایه دخترمیدید لبخندهای محجوبش ونگاه های زیرچشمی نکنه اونم منودوست داشته ومنتظربوده من پاپیش بذارم؟

تاحالا خیلی ب این موضوع فکرکرده بودم اماهیچ وقت ب این نتیجه نرسیدم حالاکه ی شخص سومی داره ازبیرون ب این قضیه نگاه میکنه وبهم گوشزد میکنه بهتردرک میکنم

بایدبیشترب رفتاراش دقت کنم اگه منودوست داشته باشه چه دلیلی داره باارتین بمونه؟

درسته که درحق ارتین نامردیه ولی اگه نگاه من ب زن اون باشه وزن اون به من اینکه ازنامردیم بدتره میشه خیانت

تاوارد راهروشدم درواحدروبه رویی بازشد قامت ریزه میزه ش زیادی خواستنیش کرده بی حواس دروبست وقدمی ب جلواومد نگاهش ب زمین میخکوب شد انگاربادیدن کفشم تعجب کرد نگاهش برای لحظه ای روصورتش نشست دوباره نگاه دزدیدوزمینو هدف قرارداد

-سلام

-سلام ازماست حالتون چطوره؟

-تشکر

-راستی دستپختت عالیه خیلی سوپت خوشمزه بود

نگاهم روی صورتش نشسته بودوقصدعقب نشینی نداشت ولی انگارنگاه اونم بازمین درحال جنگ وجداله وقرارنیست بالابیاد

کمی سرموخم کردم وباصدای ارومتری ادامه دادم

-اگه میدونستم مریض بشم ازاین سوپ خوشمزه ها به راهه همیشه مریض میشدم

یک دفعه باجسارت سرشوبلندکردوخیره شدتوچشمام

-نه خیرازاین خبرادیگه نیست دیدم حالتون خیلی بده دلم برااون پیرزن سوخت ب هرحال افرادمسن نبایددرمعرض ویروس باشن گفتم سوپ بپزم بخورید زودترخوب شید واون بنده خدارو مریض نکنید

باحرفش مات شدم یعنی دلیلش همین بودیعنی من تموم دیشبو توهم زدم یعنی همه معادلات بی بی اشتباه بود؟من امروزبایدبفهمم این سرتق خانوم دلش بامن هست یانه

-بله لطف کردید میخای منوازساختمون بندازبیرون تا بی بی سرمانخوره

-داروهاتونوبه موقع بخورین نیازی به این کارنیست

-که اینطور منوبگو بعدعمری فکرکردم یکی دلش به حالم سوخت

-ببخشیدمن کاردارموبایدبرم

1400/04/29 18:48

عالیه اندازه وجذب موهاموبازکردموباکمی ژل بهش حالت دادم فرق کج بازکردموموهامو روی شونه هام رهاکردم

خوب شد فقط یه چیزی کمه

نگاهم روی میزارایش نشست ریملوبرداشتمومژه هاپرومشکی ترکردم

بازم ی چیزی کمه رژسرخ

کشیدمشوبه خودم نگاه کردم عالی شد

باخوشحالی اومدم بچرخم سمت درکه دستی دورکمرم حلقه شد

هینی بلندگفتموسرموبالابردم باهاش چشم توچشم شدم

-ازاین کارام بلدبودیورونمیکردی؟

چشمهاش خماربودو صداش خش دار

نتونستم جوابشوبدم نگاهش روی صورتم چرخید

-اینهمه زیبایی برای منه؟

بازهم سکوت جوابشوداد

چونه موبین دستش گرفت و

-اجازه میدی رژتوپاک کنم؟

تاخواستم حرفشوتجزیه تحلیل کنم نفسم رفت شایدنفس کشیدن ازیادم رفت

کنارش روی کاناپه نشسته بودم وسرم روی شونه ش بود

-نگفتی چیشد زودتربرگشتی؟

-دیشب تاصبح خوابم نبرد مدام به فکرتوبودم اینکه چیکارمیکنی؟چی میخوری کجامیری؟هرچی باشه یه دخترتنهایی دخترادوست دارن روزای عید دورشون شلوغ باشه بگردن خوش بگذرونن دیدن نامردیه تنهات گذاشتم تاصبح چشمم روهم نرفت انقدربهت فکرکردم گرگیجک گرفتم

-گرگیجک؟

-همون سرگیجه خودمون دیگه خلاصه تاخورشید طلوع کردزدم بیرون میدونی نگار منم مقصرم اگه خانواده م باهات ملایم تربودن لازم نبوداول عیدی تنهابمونی خونه ازمادرم دلگیرم ازخواهرامم

-بهش فکرنکن مهم خودتی که الان پیشمی حالشون چطوره؟

-چی بگم؟مامان خیلی ناراحته اتیه هم رفته توفازافسردگی

-به خاطرما؟

-نه بابا به خاطراتیه درواقع شوهرش

-چیشده؟

-دارن جدامیشن مثل اینکه باهم نمیسازن

-خودشوخانواده ش خوب بودن که

-اتیه زبونش تنده خودم که برادرشم گاهی دلم میخواد ازدستش سرموبکوبم به دیوار وای به حال شوهرش

-تازگی باهم اختلاف پیداکردن؟

-نه دوماهی میشه دیدی که تولدمنم نیومد؟

-پس بگوچراانقددمغ بودن

موهاموبوسید وچونه شو گذاشت روسرم

-اتیه بچه س یعنی عقلش مثل بچه س فکرمیکنه همه مادرپدرشن نازشوتحمل کنن وگرنه بیچاره پسره خیلی خوبه نبایداینطوری میشد

-مامانت وبابات چی میگن؟

-بابام نصیحتش میکنه امامامانم طرف اتیه س راه به راهم بهش میگه بگو ازداداشم یادبگیر

-قضیه طلاق جدیه؟شایدباهم خوب بشن

-نه فکرنکنم راه برگشتی باشه اگرقراربراشتی بود مامان به کسی نمیگفت

توفکررفتم بااین که ازاتیه خوبی ندیدم ولی دلم براش سوخت برای یه دخترچیزی بدترازجدایی ازشوهروبعدش شروع حرفای مردمه

باپشت دست به صورتم دست کشید

-توبهتره بهش فکرنکنی من دیروزکلی نصبحتش کردم زندگی براش مهم باشه یه نجدیدنظری تواخلاقش

1400/04/29 18:48

میکنه

-کاش خوب بشن گناه دارن

***

عیدامسال بهترین عیدی بودکه داشتم

هرروزوهرشب ارتین کنارم بودومدام میگفت غصه نخوریا تنهانیستی من کنارتم منوبه جای همه خانواده ت بپذیر

موسیقی هرشبم صدای تپش قلبشه ونوازنده همراهش ریتم نفساشه

لبخندامیدوارکنندش بهترین تصویرهاین روزامه ودستای حمایتگرش بهترین عیدیم

راستی بهشت همینجانیست؟

کنارکسی که دوسش داری ودوستت داره؟

نعمت بهشت همین نیست؟

که بهت اهمیت بده وبراش مهم باشی

اونقدرمهم که تلفن های اضطراری مادرشوبرای رفتن ندیدبگیره وپیش زنش یمونه

این روزهاچنین مردانی پیدامیشد؟

مردهایی بی شیله پیله مثل افتاب؟گرم مثل کویر خنک مثل بهار

بهش وایسته ترشدم شایدبه شنیدن صدای قلبش معتادشدم دوسش دارم بیشترازقبل احساس میکنم ازروزاول تاحالا هرروزعلاقه م بهش بیشترمیشه

برام حکم هورمون اندروفینوپیداکرده خوشی میده ومعتادمیکنه

مثل شناکه حرفه ایابهش عادت دارن مثل خنده پرصدا که خوش خنده ها وابسته ش هستن خنده های ازته دل مثل ورزش صبحگاهی که بعدازیه مدت اگه انجامش ندی حس میکنی بدنت کوفته س

سیزده روزعید همراه باارتین گذشت البته کلش به تعطیلی بود ازهفته دوم شرکت برقراربودوهمگی حاضرشدیم

کیانوفقط توشرکت میبینم بااخم های غلیظ وغیرقابل انعطاف

دربرابرش لرزش دستودلم کمترشده نگاهم به سمتش هرزنمیره البته اونم همینجوره

طبق یه قردادنانوشته قول دادیم به هم نگاه نکنیموچشم توچشم نشیم

امااین روزاعجیب شده نه تنهابه من بلکه نگاهش روی هیچ دختری هرزنمیره برعکس همیشه

باعشوه دخترای شرکت اخم میکنه برعکس همیشه

بااینکه قراره نگاهش نکنم اماگاهی محض کنجکاوی زیرنظرمیگیرمش این کیان سابق نیست

دوماه به سرعت برق وبادگذشت دوماهی که برامن پربودازتغیرونگرانی

ارتین برای جلوانداختن تاریخ ازدواجمون مصممه من دودلم ومامانش مخالفه

هربارحرفی میاره تااونومنصرف کنه یکبارمیگه به مردم گفتیم تاریخ عروسیتونو زشته عقب بیوفته فکرمیکنن خبریه

ی بارمیگه مگه هولین؟صبرکنیدعروسی بهم میرسید ی بارمیگه اتیه تازه جداشده خوب نیس این بساطوراه بندازید

همه روارتین موبه موبرام تعریف کرد وگاهی اخم کردموگاهی ذوق

دربرابرحرفای مادرش حرفش یه کلام بوده ومرغش یک پا

گفته اگه تیه ازخوشبختی برادرش ناراحت میشه پس همون بهتره که ناراحت بشه دورمونو خط قرمزبکشه

مادرشم هول شده که نه دخترم اینونگفته ولی ماخودمون بایدسرمون بشه که الان وقت اینکارانیست کلی گرفتاری داریمو ازاین حرفا که دراحر ارتین اب پاکیوتودستشون

1400/04/29 18:48

شلوارو از دست آتنا گرفتمو تشکر کردم..

-برو اتاق آرتین بپوش ببینم چطوره بت!

کاری که گفتو انجام دادم.. برعکس اخلاقش سلیقش خوبه.. قشنگ بود.. ولی بابت رفتارو طرز بیانش موفع دادنش.. اصلا کت و شلوار به دلم ننشست.. با صدای آتنا از اتاق بیرون رفتم.. با دیدنم لبخندی رو لبش نشست.. پیروزمندانه گفت..

-حالا امروز فامیل بفهمن آرتینم خیلی بدسلیقه نیست!.. خوبه بهت.. مبارک باشه.. با این لباس بهتر شدی.. کلا آدم باید به خودش برسه و لباسای خوب بپوشه تا شوهرشو جذب خودش کنه!

واه... طوری حرف میزنه انگار خودم لباس ندارم یا لباسام بدو زشت بوده!

خدایا من با این زن چکار کنم؟.. خودت کمکم کن.

ساعت شش شده.. آماده ام.. ولی احساسم مثل هیچ تازه عروسی نیست...

غم تو صورتم بی داد میکنه.. نمیتونم حتی یه لبخند تصنعی بزنم.. آرتین پیراهن آیب روشن با شلوار سورمه ای و کروات آبی تیره.. خیلی جذاب شده... واقعا برازندست.. مادرش حق داره جوش بزنه.. یکی یه دونش از دستش پرید..هه.. از این فکر لبخندی رو لبم نشست.. اصلا اگه بخوان حرصم بندن منم حرصشون میدم.. منو بگو فکر میکردم جای مادرمو برام پر میکنه.. ولی اون به من به شکل یه غاصب نگاه میکنه..

دست آرتین رو صورتم نشست.. دستای بزرگش برای پوشوندن کل صورتم کافین..

-گل من چشه؟

-نگرانم !

-چرا عزیز دلم؟! ما اومدیم اینجا تا یه کم آب و هوات عوض شه.. نه اینکه مدام دپرس بشی.. نمیخوام این شکلی بببینمت.. احساس بدی بهم دست میده.. حس میکنم مقصرم که تو چنین حال و هوایی داری!

با حرفاش آرومتر شدم.. لبخندی زدم..

-تو مقصر نیستی.. من زیادی نگرانم !

-هر چی مانع لبخندت بشه برای منم دردده.. آروم باش.. من کنارتم.. همیشه !

پیشونیمو بوسیدو تو آغوشش فشردم.. سرمو روی قلبش گذاشتو با ترانه ی قلبش آرامش گرفتم..

با هم از پله ها پایین رفتیم.. زن های زیادی دور تا دور سالن روی مبل نشسته بودن.. همه با کنجکاوی نگاهم میکردن.. دستی به لباسم کشیدم.. آرایشم رو خودم انجام دادم, ولی با همه ی نابلدیم خیلی خوب شدم.. سعی کردم نفس عمیفی بکشمو اعتماد به نفسمو حفظ کنم..

-عالی هستی عشقم.. نگران نباش.. این خاله جان باجی ها عادت دارن به تازه واردا اینجوری زل بزنن !

از حرفش که کنار گوشم زد لبخند مهمون صورتم شد.. خوبه که حسمو درک میکنه..

دستمو تو دستش گرفتو فشرد.. باهاش همراه شدم و با فامیلشون آشنا شدم..

یک ساعتی کنارم نشست و بعد از گفتن با اجازه مجلس خانوما رو ترک کرد.. بیشتر شبیه مجلس مولوی بود تا معارفه..

چند تایی از دخترای فامیلشون اومدنو باهام حرف زدن و خودشون رو معرفی کردن.. خیلی ها با حسادت و خیلی ها با

1400/04/29 18:48

شماکارنداریدمنومعطل نکنیدباحرفاتون بااجازه

وباسرعت ازکنارم ردشد عه عه دختره ی .....

لبموبهم فشردم ونفس عمیقی کشیدم برا1000مین بارضایعم کرد

اونوقت بی بی میگه دوستت داره

این منودوس داره؟

جلوبی بی حفظ ظاهرمیکنه نگه چ بی ادبه وگرنه بی بی نباشه سرمنومیکنه توی گیوتین

بادیدن اسانسورتوطبقه فهمیدم برای فرارازمن بازم ازپله ها رفته

من باتوچیکارکنم نگار؟توبامن چیکارکردی اخه

نگار:

جلوی ساختمون ایستادموچندتانفس عمیق کشیدم قلبم تندتندمیزنه

علت رفتاره کیانو نمیفهم

نمیدونم چرا یک دفعه صمیمی میشه

ای خداخودت کمکم کن من تاحالا گناهی نکردم نذاراین عشق رسوام کنه

باقدمهای سریع ب سمت شرکت رفتم توسالن داشتم تندتند به سمت اتاقم میرفتم که دستی روشونم نشست

دومترازجام پریدم وهیعی بلندی گفتموبرگشتم ببینم کی پشتمه

بادیدن چهره خندون ارتین دستمو توقلبم گذاشتم وچشماموبستم

-چیشد قربونت برم ترسیدی؟

چشماموبازکردم وبه قیافه نگرانش نگاه کردم

-اره خیلی ترسیدم خب صدام میزدی

-فکرکردم متوجه شدی پشتمم شرمنده انگارزیادتوفکربودی متوجه نشدی

-اره توفکربودم

-فکرچرافداتشم؟دیدی که خودم اومدم احتیاجیم ب نامه نیس

ازحرفش خنده م گرفت ی خنده تلخ خنده ای که مزه زهرمیداد صدای بغض میداد بوی خیانت داد

من زن این مردم تاقیامت تاهمیشه وقتی بهش بعله گفتم همه چی تموم شد دیگه غیری باقی نمیمونه باید با سرنوشت کناراومد بایدبادل جنگید اگه بدبود ی چیزی حداقل ی دلیل داشتم نامزدیمو ب هم بزنمو باخودم روراست باشم ولی باهمه محبت هاوخوبیهای ارتین نامردیه

-چیزی نیست عزیزم یکم توفکربودم بریم گلم

-نمیذاری صبحا بیام دنبالت انقده دلم برات تنگ میشه که نگو دختره اتیش ب جون گرفته فقط میخاد منوبچزونه اگه صبحاهم باخودم بیای هم خیال من راحته هم خودت نگران چیزی نیستی

-تاوقتی ازدواج رسمی نکردیموزیر یه سقف نرفتیم دلم نمیخاد باررودوشت بندازم دلم نمیخواد اویزونت بشم سربارت باشم قبلا بحثوکردیم

-اره ولی اوردن وبردن که به جایی برنمیخوره

-برگشتنی خودت میبریم دیگه

-ب من باشه میخام صبح ظهرعصر شب نصفه شب درخدمتت باشموبهت سرویس بدم یعنی اگه دست من بود نمیذاشتم ازبغلم جم بخوری

-بله باشمابودکه میخواستی سایه من باشی مثل چسب دوقلو

دراتاقوبازکردوبادست تعارف کردواردبشم

ب محض اینکه وارداتاق شدم اومدتوودروبست دستشوگذاشت روشونه م وچسبوندم ب در پیشونیشوچسبوند ب پیشونیم وبه چشام خیره شد

دستمو روسینه ش سدکردم

-ارتین

-جونم؟

-بروعقب زشته

-اتاق خودمونه کسی

1400/04/29 18:48

ریخته

اگه عروسیه یدونه پسرتون مهمه همراهم باشید چون تااخرخرداد جشن میگیرموزنمومیبرم خونه خودم مجلسم تهران میگیرم که شمام توزحمت نیوفتید حالاخوددانید دوست داشتیداقوامتونم دعوت کنیدوبیاید دوستم نداشتید نیاید

بااین حرفش مادرش گلوله اتیش شده بود وباتوپی پربه منه همه جابی خبر زنگ زدومنم باکمال احترام گفتم که حرف ارتین حرف منم هست

ودوباره به ارتین توپیده بودکه بزررگترمیخوایدچیکار؟

خودتون دوتایی بریدیدودوختین

وارتینم که باشوخی گفته بود پس شمام بیایدتنمون کنید

درجواب پسرش کم اورده بود وقرارشد خودمون همه کاربکنیم واونازحمت دعوت کردن مهموناروبکشن

بهتر کارمنو راحت ترکردن عصه داشتم بخوادبیاد تهران توخریدامون دخالت کنه چه خاکی توسرم بریزیم

ولی انگارخدااین روزاخوب صدامومیشنوه وهواموداره

تاماه دیگه عروس خونه ارتین میشم بادخترانگیم خدافسی میکنم ودروبه روی غم میبندم

این روزااسترس بدی به جونم افتاده شایدطبیعی باشه ولی کسیوندارم تااین حرفوبزنه واسترسمو کم کنه

مامانم نیس که دست بکشه روموهاموبگه همه عروساهمینجورین

خواهری نیس که دلگرم دل پردردم باشه

این روزاتنهایی دوباره مهمون قلبم شده دوباره پیش ازپیش نگرانم حتی باحمایت های ارتین

انگارحسی گنگ خبرشومی اورده

میترسم کسی خوشبختیموچشم بزنه

دلم مادرانه میخوادکاش مادرشوهرم کمی مادرانه خرج عروسش میکرد

کاش خواهرشوهرام خواهربودنوهم دل ولی افسوس که نافمو باتنهایی بریدن

تنهاارامشم نجواهای امیدبخش ارتینه اینکه چه برنامه هایی برای اینده داره حونه پرسرصدادوست داره

دلش میخوادسه تابچه داشته باشه یه دخترودوپسر هرسه تخس وشیطون

گاهی ازحرفاش سرخ میشم وگاهی بی حواس تاییدش میکنم اون موقعه س که مچمو میگبره ومیگه ای ای ای پس توام بچه میخوای میگم نگار چه کاریه تاعروسی صبرکنیم میخوای ازهمین حالااقدام کنیم تازودتربه ارزوهامون برسییم

تابناگوش سرخ میشمو به عقب پسش میزنم ازکنارش بلندمیشم

ولی به ریع بعد باظاهری شیطون ولی شرمنده میادکنارمو ابرازپشیمونی میکنه وقول میده ازاین شوخیا نکنه

ومن پرارلذت میشم ازبرق چشمای شوهرم

همه کارهای عروسیمونوانجام دادیم

جهازخریدیمولباسولوازم ارایشوهرچیزی که لازم باشه

هتلی درتهران رزروکردیم وباغی تودیزین بگیریم برای مهمونای خودمونی ومجلس اخرشب

مخالف این باغومجلس اخرشب بودم ولی ارتین اصرارداره که باشه مثل اینکه فکرهمه جاشوکرده وقراره باغ یکی ازدوستاشو بگیره

قراره باهم امروزوبه دیزین بریم تاباغوببینیم

1400/04/29 18:48

مهربونی..

با هر تعریف فامیلشون ازم ، آتیه نیشخندی میزد و با تمسخر نگاهم میکرد..نگاهش مثه خنجر تو قلب میمونه..

با مادر شوهرشم آشنا شدم.. به نظر زن خوب و معقولی میاد.. به نظره من که باید گفت خدا به داد اون برسه با این عروس!

از همه بیشتر از عمه ی آرتین خوشم اومد..بزرگه فامیله و مادره آرتین حسابی ازش حساب میبره..

بعد از رفتن اکثریت مهمونا من موندمو خانواده ی آرتین و عمه و خاله اش...

خاله اش پشت چشمی نازک کرد و خطاب به من گفت:

-نگار جون همیشه اینقدر ساکتی یا با فامیل شوهر سازگار نیستی؟

-این چه حرفیه خاله؟! حرفی نیست خب... چی بگم؟

-به هر حال آدم اگه کسیو دوست داشته باشه میگرده یه حرفی برای گفتن پیدا میکنه !

مادر آرتینم به طرفداری از خواهرش شروع کرد..

-آدم باید شانس داشته باشه خواهر...شانس منم این بوده دیگه.. دیشب که اومدن نگفتن شما بلانسبت آدمین ! رفتن خوابیدن، صبحم که تا صلات ظهر خواب بودن.. حرفم بزنیمومادرشوهریمو عروس خانوم بهش بر میخوره !

باز داشتن شروع به متلک گفتن میکردن..باز ناراحت شدمو دهنم قفل شد.. جواب خیلی از آدما رو به سادگی میدم ولی تو تربیت و منشم نیست که جواب بزرگتر، به خصوص خانواده ی شوهرو بدم.. به هر حال یه عمر چشممون تو چشم همه.. من که نمیخوام بین اونا و پسرشون تفرقه بندازم ..

سکوت سالن خیلی طولانی نشد.. عمه خانوم جواب هر دو خواهرو داد..

-واه..عاطی جون ! شوما که خودت تا لنگ ظهر خونه حاج بابام خواب بودیو جاتونم من جمع میکردم ! حالا که خودت مادر شوهر شدی مبادای آداب شدی؟.. در کل همه میدونن پسر مال مردمه.. اون قدیم بود که دختر مال مردم بود.. حالا دیگه مادر شوهرا نباید به خودشون فیس کنن که ما پسر داریم! چون پسره میره پی زنشو نگاهم به پشت سرش نیمیکنه!

خاله آرتین به طرفداری از خواهرش اومد..

-این حرفاوچیه حاج خانوم؟ همه پسری که مثل هم نیمیشد.. آرتین ما معرفت داره.. بزرگتر کوچیکتر حالیشه! احترام پدر مادرشو داره..

-من که نگفتم نداره.. من فقط میگم اول یه سوزن به خووتون بزنین بعد یه جوال دوز به مردم! جوونی خودتون رو یادتون رفته که گید دادین به این بنده خدا؟! من از حرف زور بدم میاد و تو کتم نمیره.. عاطی خودش هزاری آتیش سوزونده.. حالا برا عروسش قیافه میگیره؟! بنده خدا حسته ی راه بوده خوابیده.. چیش عیبه؟

-ما که هر چی بگیم حریف شما نمیشیم.. فعلا که شما تو جناح مقابل رفتین.. پاشم برم به کارام برسم.. آتنا..

با رفتن مادر آرتین خواهرش پشت سرش راه افتاد.. عمه خانومم لبخند معناداری به من زد و سرشو نزدیکم اورد..

-نگران نباش.. من تو تیم توام ! نمیذارم اذیتت

1400/04/29 18:48

ووسایلی که موردنیازهستو بگیریم چندتاییم خدمه بگیریم برای پذیرایی

دلم نمیخواد اینهمه خرج بیخودکنیم ولی دلمم نمیادروی حرف ارتین حرف بزنم بنده خدا کلی ذوق داره به قول خودش ادم یه بارعروسی میکنه

قراره ی جایی خوش صفابریم ولی ته دلم ی چیزی میجوشه

نگرانیم صدبرابرشده

حالت تهوع دارم

نمیخوام این فکروبکنم ولی روزقبل اززلزله هم همین حسوداشتم

خدایاکمکم کن


ابتدای جاده چالوس کنارمغازه نگه داشت تاکمی خوراکی وتنقلات بگیره

بالبخندپرسید چیزی میخوام یانه؟

جوابم نه بود

هنوزچنددقیقه ازرفتنش نگذشته بودکه موبایلش زنگ خورد توجهی نکردم قطع شد دوباره زنگ خوردانگارهرکی بود کارمهمی داشت

بهتره جواب بدم شایداتفاقی افتاده باشه

دوباره دلم چنگ خورد دستم روگوشی لغزید

-بله بفرمایید؟

-ارتین؟

صدای ی دختره ولی صداش اشنانیست من صدای خواهروفامیلاشو میشناسم شایدم یکی ازاقوامشون باشه که تشخیص صداش ازپشت تلفن سخته

-بفرماییدخانم

-شما؟

-ببخشیدشماتماس گرفتین

-من باارتین کاردارم گوشیوبده بهش

-به جانمیارم شما؟

حس ششم تازه فعال شده بود نکنه ....

-من بهارم دوست ارتین درواقع زن قبلیش حالااگه پرسوجوتون تموم شد بگو توکی هستی وگوشیش دست توچیکارمیکنه؟

-من همسرشم اگه قصدمزاحمت دارین بهتره...

-نه بابا مزاحمت کدومه؟پس ازدواج کرده بگوچرادیگه سراغی ازمانگرفت بگوببینم توصیغه شی یاعقدکرده؟

-میفهمی چی میگی؟

صدام بالارفتوصورتم به سرخی میزددرماشین بازشدوارتین بالبخندنشست بادیدن گوشیش تودستم اخم ریزی کردوگفت کیه؟

باحرص گفتم

-زن سابقت بهار

اخمش غلیظ ترشدکمی فکرکردوگوشیو گرفت

-براچی زنگ زدی؟چیکارداری؟

-......

-بعله ازدواج کردم به شماچه ربطی داره؟

-.......

-به چه حقی زنگ زدیومزخرف تحویل زنم میدی؟

-بیخودکردی دیگه به من زنگ نمیزنی غلط کردی دلت تنگ شده ی باردیگه زنگ بزنی حالتوجامیارم

باخشم بیشتری گوشیوقطع کردوپرتش کردروصندلی وقبل ازاینکه من بتوپم شروع کرد

-توبه چه حقی گوشیه منوجواب دادی؟

-دست پیش میگیری؟اونی که طلبکاره منم نه شما اقا

کمی نرمش به صداش داد

-برات توضیح میدم

-دیگه کی هان کی؟وقتی که عین احمقابرات چندتابچه اوردم که راه پس نداشته باشم؟

-اون مال گذشته من بوده

-چه فرقی داره من فکرمیکردم زن ی پسرشدم نه ی مردهفت خط دروغگو

-من بهت دروغ نگفتم فقط دیدم مهم نیست که بگم

-مهم نیست اینکه توقبلا ازدواج کردی مهم نیس؟اگه منم قبل ازتو بایه مرد بودم اهمیت نداشت؟

-توفرق میکنی تودختری معلومه که نه

-اره خب شمامردا تافته

1400/04/29 18:48

نمیبینه

ب دوربین اشاره کردم

-ایشون که میبینه

نگاهی کردوباسرخوشی صورتشو جلواورد

-هنوزنیومده

-من ازخونه بیرون اومدم اونم رفت تازه من پیاده اومدم اون باماشینش حتماقبل ازمارسیده بروعقب ابروریزی نکن

-ای بابا حالامن یه روز هوس شیطونی ب سرم زد این اقام زوداومد اصلا من نمیدونم چ معنی داره تواتاق زن و شوهردوربین بذارن؟

کیان:

بیشترکاری که توشرکت میکنم اینه که میشنم پشت سیستمو اتاق ارتینوچک میکنم

داشتم نگاه میکردم ببینم رسیده که یهوواردشد ارتینم پشت سرش

باحرص پنجه لای موهام میکشم شصتمو ب گوه لبم کشیدمو حرص خوردم مردک نیم میلی هم فاصله نداره داره دختره رو قورت میده گوشت درسته رو انداختم تودامن گربه اونم چه گربه ای گربه پنجول طلا موشو یه لقمه میکنه

دقیق شدم تودوربین نگاربادستش مانع شد

افرین دختر من میگما اینم منومیخوادا داره ب دوربین اشاره میکنه ارتینم نگاهی ب دوربین کردو بازبی توجه ب سمت نگاررفت

اه اه پسره ی بی جنبه دوزارنمیتونه صبروطاقت داشته باشه

اگه جای من بود چیکارمیکرد من بارها نگارتوچنگالم بودو ازش گذشتم اونوقت اقا...

ها؟نمیدونم نگاربهش چیگفت که عقب کشید اهان اینه

حقاکه دخترسنگینیه عه ببینم این جونور میخاد چیکارکنه؟

چراداره میادسمت دوربین

تولنزدوربین خیره شدوعقب رفت ی صندلی اوردو نزدیک دوربینورفت روش وایستاد دستشو اورد جلودوربینو.....

عه عه عه چیکارکرد؟نامرد سیستمو قطع کرد

باخشم ازجام بلندشدم ودوتادستامو به سمت شقیقه هام وداخل موهام بردم وچشمامو بستم تاخشممو فروببرم

توروز روشن جلوچشم من ...میخواد

رفتم سمت دراتاقم خواستم برم داخل اتاقشون که مانع ادامه معاقشه شون شم ولی نه اینطوری تابلو میشم که داشتم کنترلشون میکردم درثانی اینااگه بخوان غلط اضافه بکنن توخونه راحت ترن دیگه نگاراهل این حرفانیس اونم توشرکت ارتینم دیگه انقدر سست نیست بخواد توشرکت نه نه شایدم میخاسته ی شوخی خرکی بازنش بکنه که من نبینم اره همینه

دوسه باری تواتاقم قدم زدم اروم نمیشم ذهنم فقط تواون اتاق میچرخه

باید یه کاری کنم کوچیکترین برخوردی بینشون باشه من نابود میشم هرچندشاید بدتربیشترازاینا رو داشته باشن ولی حداقل جلوچشم من نبوده

تواتاق دنبال یه بهونه بودم چشمم روی میزثابت موند اهان پروژه میلان

همینه برگه هارو ازروی میز برداشتم وباقدم های محکم ب سمت اتاقشون رفتم


نگار:
چسبیدم ب درو ارتین دستاشو دوطرف شونه م حلقه کرده
بابوسه خط فرضی ازشقیقه م تاگوشه لبم کشید سرشوعقب کشید وبالبخند نگاهم کرد
دلم براخانومم ی ذره

1400/04/29 18:48

جدابافته این اصلاخداخودش شماروبادستای خودش افریده وماروداده زیردستاش بسازن براهمینه که دنیابه اسم شماتموم شده وعقبا هم قراره پرازخوشی براشماباشه

-بس کن نگارچراکفرمیگی؟دیونه شدی این زن چندوقتی صیغه من بود همین

-چه جالب همین؟اتفاقامنم چندوقتیه صیغه تم نکنه کلاعادت داری صیغه کنی بعد دورش بزنی؟

-ایناباهم فرق دارن بهم ربطی ندارن من قبل ازدواجم به خاطرنیازطبیعیم مجبوربه این کارشدم گناهه؟

بی توجه به دهن بازم ماشینوروشن کرد وپرگازحرکت کردواولین پیچ چالوسو ردکرد

-فقط باید گناه باشه؟توکه انقدربهت فشارواردشده بود چرازودترواسه ازدواج اقدام نکرده بودی؟اصلا این به کنار چرازودتربهم نگفتی؟قبل نامزدی

-نگارول کن کشش نده

-نمیتونم نمیخوام دومین زن زندگیت باشم وقتی اولینی برامن منم دلم میخواد اولین باشم نه مثل یه دستمال کاغذی مصرف شده

-نگار

اسممو باداد صداکرد وبی توجه به جاده به صورتم خیره شده بود نگاه دلخورمو ازچشمهاش گرفتمو به جاده دوختم ولی تولاین مخالف بودیمو کامیونی ازروبه رو به سمتمون میومد دادزدم

-ارتین مواظب باش

نگاه هراسونشوبه جاده انداخت وخیلی سریع فرمونو به راست چرخوند وماشین با شتاب به سمت مقابل رفتو محکم به جایی برخوردکرد

کیان:

نگاهم خیره ب سنگ سیاهه ازخشمودردفکم فشرده ونگاهم سرخه

صدای شیون زنها گوشموازارمیدن امانمیتونم چشم ازاین سنگ بگیرموبرم

جمعیت زیادی دورش جمع شدن جمعیتی که همه شوکه ن ازاین اتفاق

زارزدن وغصه زنهافقط برای ارتینه واین عذاب اوره شایداگه خانواده نگارزنده بودن اونام الان مویه میکردن وصورت چنگ می انداختن

بدترین تلفنی که بهم شد همون تلفنی بود که خبرتصادفشونو بهم داد

اگه بگم ازاین غم کمرم شکست دروغ نگفتم

دلم میخواد یه دل سیرگریه کنم قراربودهمراهم باشه نه رفیق نیمه راه

کاش فرصت داشتم تابهش میگفتم چقدر دوسش دارموبهش وابسته شدم

افسوس که تافرصت هست قدرهمونمیدونیم

میبینی صورت سه تیغ شدم به خاطرت پره ریش شده؟

میبینی رنگ سیاه پوست تنم شده؟

میبینی کمرم شکسته ونای کشیدن جسممو ندارم؟

اینارومیبینی وبه روی خودت نمیاری؟

اخه چرارفتی؟چرااینجوری؟بی خبر بدون خدافظی

امان ازقسمت امان

اینطوررفتن بددردی تودلم گذاشت میخواستی ادبم کنی؟

ادبم کنی که چراازاحساسم چیزی بهت نگفتم؟

چی بگم که حالاهرچی بگم دیره خیلی دیر شایدم ازاول خیلی زوددیرشد تابه خوداومدمو باخودم روراست شدم همه چیزتموم شد

داشتم عادت میکردم داشتم باخودم کنارمیومدم دیگه کنارهم دیدنتون برام عادت شده بود

1400/04/29 18:48

کنن..

لبخند قدرشناسانه ای بهش زدم و زیر لب تشکر کردم..

تا شب اتفاق خاصی نیفتاد.. به آرتین نگفتم چیا شنیدمو چه اتفاقی افتاده.. هر سوالی کرد گفتم خوب بوده و خیلی خوش گذشته..

شب منتظر شدم تا پدر و مادرش برن بخوابن.. و به اصرار های آرتین کهمیخواست زود تر بریم بخوابیم اهمیت ندادم..

بهتره بهونه دستشون ندم.. شب اونقدر خسته بودم که گوشه ی تخت پشت به آرتین دراز کشیدم.. خسته بودم ولی خوابم نمیبرد.. تا صبح فکر کردم و جوش زدم..

تو بو مخمصه ای افتادم نه راه پس دارم نه راه پیش.. نه میتونم دردمو به کسی بگم.. نه توانشو دارم تو دلم نگه دارم!

از طرفی دلم برای آرتین میسوزه.. اون چه گناهی کرده که چوب اختلاف سلیقش با خانوادشو بخوره !

خدایا خودت به فریاوم برس.. کمکم کن!

امروز آرتین رفت شرکت.. به هر حال چون کارای اینجا و تهران به هم وابسته هستش باید به اینجا هم رسیدگی کنه، ولی قول داد عصر بریم بیرون و یه گردش حسابی تو اصفهان داشته باشم..

آخه من اصفهانو خیلی دوست دارم.. دلم میخواد حالا که اومدیم برم همه جاشو بگردم.. هر چند که این خاندان دل و دماغ برام نذاشتن، ولی برم بیرون بهتره اینه که خونه بشینمو شاهد یکی به درو یکی به میخ زدن خانواده ی شوهرم باشم!

مشغول شستن ظرفای صبحانه بودم که آتیه حاضرو آماده اومد کنارم ایستاد.. لباس بیرون پوشیده بود و آرایششش کامل بود.. بهش لبخند زدمو کارمو انجام دادم..

-من دارم میرم خونه ی مادر شوهرم، ناهار اونجا دعوتم.. شما کاری نداری؟

چه عجب! یه بار مثل آدم رفتار کرد.. شاید دیر جوشه و واقعا چیزی ته دلش نیست..

-نه عزیزم، مرسی... خوش بگذره.. اتفاقا منو آرتینم عصر قراره بریم بیرون !

-بیرون ! کجا؟!

-نمیدونم، فکر کنم بریم کل اصفهانو بگردیم !

-آهان.. باشه.. من برم.. خداحافظ

برای خداحافظی دستامو شستمو گونمو به گونش زدم.. بعد از رفتنش مشغول کارم شدم.. چای دم کردمو خواستم از آشپزخونه برم بیرون که مادرش اومد..

صندلی رو کشید کنارو نشست..برای خودمو و با مادرشوهرم چایی ریختم، فنجون چای رو برداشت و با شک نگاهن کرد..

-بشین !

-چشم..

روبروش نشستم و با انگشتام بازی کردم..

-چه خبر؟! امروز برنامه نداری؟!

-اومم..نمیدونم.. یعنی.. آرتین گفته میریم بیرون !

-بیرون؟! بدون اینکه با ما هماهنگ کنین؟! من برای عصر برنامه داشتم.. الانم میخواستم باهات در میون بذارم..

-برنامه؟! باشه خب ، اگه شما..

اجازه نداد حرفمو بزنمو با اخم خیره شد تو چشمامو خودش شروع به حرف زدن کرد..

-نه دیگه.. حالا که جلو جلو برای خودتون برنامه چیدین من مزاحمتون نمیشم.. برین به گردشتون برسین..

کمی در

1400/04/29 18:48

یه عادت پردرد ولی قابل تحمل بوداماحالا بارفتنت خیلی زخم خوردم بادیدن قبرسیاهت عذاب وجدان میگیرم

دیگه پرده ای بین مانیست وحسمومیدونی اینه خجالتم میده

اینه که نمیذاره دنیامو بدون غم نگاه توببینم

نگاه ازاسم ارتین متاعی گرفتم وبه جسم زنی خیره شدم که تواین یه ماه ونیم گذشته مثل یه تیکه گوشت یامثل مرده متحرک شده بود

تواین مدت هردفعه نگاش میکنم دلم ریش میشه ومیخوام سرموبکوبم به دیوار

تازه امروزصبح مرخص شده وازم خواهش کردبرای مراسم چهلم شوهرش بیارمش

اشک گوشه چشمموباانگشت کوچیکم گرفتموبه مادرارتین نگاه کردم

مادری که زارمیزد ناله میکردنفرین میکرد

به خواهرش نگاه کردم مشت به سینه میزدوباداداسم داداششوصدامیکرد خواهرکوچیکشم بی صدا گریه میکردوفقط اشکاش نشونه گریه ش بود

نگاهم روی پدرش ثابت موند راسته میگن داغه پسرکمره پدرومیشکنه کمرش انگارسالهاس کمونی شکله ریشوموهاش کامل سفیدشده ومردونه شونه هاش میلرزه

برای مراسم خاک سپاری وسومشم اومدم پدرمم اومد به اقای مطاعی تسلیت گفت

امابرای هفتش نتونستم بیام وتلفنی عذرخواهی کردم

تواین مدت شایدهرروز بیمارستان رفتموبه نگارسرزدم

نگاهش بی هدف به روبه روخیره وروزه سکوت گرفته بود

فقط دیروزبودکه به دکترالتماس میکردمرخصش کنه وقتی گفتم امروزچهلم ارتینه بابهت اسم ارتینوصداکرد وقتی بی پسوندوپیشوند اسمموصداکرد دل خواب رفتموبیدارکرد

-خانم عزیزمرخصم بشین نمیتونین اینهمه راه برید اصفهان بایداستراحت کنین

-خواهش میکنم دکتر تروخدا

-چطوری میخواهین برید؟وسیله دارین یا.....

-با با اتوبوس باهواپیما میرم

-خانوم نمیشه براتون خطرداره پاتون تازانوتوگچه دستتونم شکسته نباید حرکت بدین تنهایی چطوری میخواین...

همین موقع بودکه وسطحرف دکتراومدوباالتماس روبه من گفت

-تومنومیبری کیان؟میشه منم ببری؟خواهش میکنم میخوام باهاش خدافظی کنم اخه تقصیرمن بود تقصیرمن بود که اون....

اجازه ندادم بیشترازاین خودشوعذاب بده

-هیییش باشه باشه میبرمت فقط بایدقول بدی ازاین حرفانزنیوبه خودت فشارنیاری

-چشم قول میدم

باکمال تعجب منودکتردوقطره اشک ازچشماش چکیدوبالبخندی پاک پلکشو بست

دکترگفت توشناختی که تواین مدت ازش پیداکردم همین دوقطره اشکم جای شکرداره همش میترسیدم غمبادبگیره نگران افسردگی شدید هستم این سفربرای جسمش خوب نیست ولی برای روحش خوبه

دستشوروی شونه م گذاشتوازدراتاق بیرون رفت

ازسالن بیمارستان گذشتم وبه اتاقش برگشتم دوباره خیره شده بودبه روبه رو وزمانومکانو فراموش کرده

1400/04/29 18:48

شده بود
-الان دلتنگیت رفع شد؟
-کاملا نه ولی بدک نبود
دستشو ازمقنعم داخل بردوشروع ب نوازش موهام کرد
چشماموبستم ونفسهایی که ب صورتم میخوردوحس کردم نمیگم بدم میاد نه بدم میاد نه خیلی خوشم میاد ی حس دوگانه دارم هنوزخیلی باهاش اخت نشدم هنوزبادلم یکی نشدم اماحس بدیو بهم القانمیکنه چون شوهرمه شوهری که ب انتخاب واختیارخودم بوده وتاحالاجزخوبی ازش ندیدم
باشنیدن صدای بازشدن درکه خیلی محکم وسریع بازشد چشماموبازکردموبه ارتین خیره شدم درعرض یک صدم ثانیه مغزم فعال شدوبادست ارتینوکنارزدم وروبه دیوارکردم
خوبه گوشه کناری دربودیم وگرنه حتماهرکی بوده مارودیده بود نمیدونم کی بودکه بدون درزدن دروبازکرد
-ارتین؟
باشنیدن صداش شناختمش نمیدونم فهمیده تواتاقمون چه خبره یانه؟
روم نمیشه بچرخمو نگاش کنم
-چیه کیان؟کاری داشتی؟
-کار؟اهان اره بیااتاقم دوباره این پروژه میلانو توضیح بده بعضی قسمتاشومتوجه نشدم
-ای بابا برادرمن توکه دیشب گفتی خوب فهمیدم
-دیشب حالم خوب نبود حالامگه سختته دوباره بگی؟ببینم اتفاقی افتاده؟خانومت چراپشتشوکرده
ای وای اصلاحواسم نبودبرگردم حتی بهش سلامم نکردم
درحالی که موهامو داخل مقنعه میکردم برگشتم وزیرلب سلام کردم
بااخم درحالی که صورتش سرخ بود ورگ شقیقه ش بیرون زده بود نگاهم کرد
بابستن چشم جواب سلاممو داد وبه ارتین اشاره کرد که دنبالش بره وخودش ازاتاق بیرون رفت
نفسموبیرون دادمو ب ارتین نگاه کردم
بالبخندنگاهم کردوانگشتشوکنارگیجگاهش گذاشت وبه معنی قاطی داشتن انگشت اشارشوچرخوند
-نترس قاطیه یهورم میکنه برم ببینم چیکارم داره
کیان:
-وای بچه اروم بگیر خب بشین سرگیجه گرفتم انقدراه رفتی
-این همه وقت دارن چیکارمیکنن؟
-کی؟چراباخودت حرف میزنی؟اصلاچی میخوای ازاون سوراخ درکه رابه رابهش دخیل میبندی؟
-میخوام ببینم ارتین کی میره
-ارتین دیگه کیه؟کجابره؟
-وای بی بی گیردادیا نامزده نگارومیگم منتظرم ببینم کی پامیشه بره خونش کنگرخورده لنگرانداخته
-واه مگه نمیگی نامزدشه؟خوادم خونه نامزدش نره کجابره؟
باحرص اخرین نگاهمو ب درواحدش انداختم وپیش بی بی رفتم
-مگه شمانگفتیدمنودوست داره؟
-گفتم شاید که چی؟
-پس چرامن ی هفته س هرچی بش نخ میدم بلکه بفهمم دوسم داره تای غلطی بکنم همه روپرت میکنه طرفمواخمش بیشترازهرموقع بهم دهن کجی میکنه؟
-واه نخ میدی بهش؟نخ براچی؟مگه خیاطی میکنه؟تومگه نخ فروشی داری؟
هم ازحرفش خندم گرفت وهم حرصم دراومدلبمو بهم فشردم واروم اروم براش توضیح دادم
-نخ بهش دادم یعنی بهش علامت دادم چجوری بگم؟بهش ی جوری

1400/04/29 18:48

سکوت گذشت.. فنجان چای رو به لبام نزدیک کردم.. صداش سکوتو شکست..

-ببین نگار.. هر چی من میخوام باهات خوب باشمو دوستت داشته باشم ، خودت نمیذاری! اصلا نمیگی اینجا بزرگتر داره، نداره.. هر کی هر کیه! خب تقصیرم نداری.. این چیزا رو مادر به دختر یاد میده که تو مادر نداری.. خودت برای خودتدرفتی و گشتی و اومدی، بدون اینکه آقا بالاسر داشته باشی یا بخوای از کسی اجازه بگیری.. عادت کردی به خودسری..با خودت فکر نمیکنی بگی من اینجا مهمونم.. شاید برام تهیه دیده باشن.. اصلا اینا هیچی.. بگی بزرگترن.. ازشون اجازه بگیرم.. همینطور برا خودت میبری و میدوزی.. بعدم هر چی بخوای میگی آرتین خواسته.. آرتین گفته.. آخه این چه وضعشه؟! اینکه نشد.. تو هر کاری بخوای بکنی و هر جا که بخوای بری بعد بگی آرتین خواسته! بچه که نیستی..بیستو نه سالته.. آرتینم بگه تو نباید بذاری.. باید بگی ما اینجا مهمونیمو پدر مادرت بزرگترن.. باید از اونا اجازه بگیریم! دیگه این چیزا هم باید یادت داد؟! بلد بودی بیفتی گله پسرم، ولی اصلی ترین چیزای زندگیو نمیدونی! مناینطوری نمیتونم.. من از آدم خودسر بدم میاد.. چه پسرم، چه دخترام.. عروس که دیگه جای خود داره.. برا همین گفتم دختر بی پدر و مادر به درد ما نمیخوره...

اشک تو چشمام نشسته و تار میبینمش.. دلم میخواست بلند فریاد بزنم :"خدا لعنتت کنه" خیلی داره نمک رو زخمم میریزه..

-شما حق ندارین..

بلند شد و دستشو به کمرش گرفت..

-حق ندارم چی؟! هان؟! بگو خجالت نکش !

-شما حق ندارین با زن من اینطوری حرف بزنین ! مشکل دارین به خودم بگین.. غریب گیر اوردین یا مراسم مظلوم کشی راه انداختین؟! نگار زنمه و توقع دارم بهش احترام بذارین، همون طور که من و نگار به شما احترام میذاریم مامان !

با دهن باز به آرتین نگله کردم.. مامانش که چشماش گرد شده بود..

-دیروزم وقتی من رفتم بهش تیکه انداختین که شب بی حوصله بود آره؟! واقعا که مامان.. ازتون توقع نداشتم.. این دختر اینجا غریبه.. اینه رسم مهمون نوازیتون..

-آرتین جون ، مامان من...

-هر چی لازم بود شنیدم مامان..خودم به نگار بردم میبرمش بیرون.. شما اگه برنامه داشتین میتونستین دیشب بهش بگین..نه اینکه حالا براش قیافه بگیرینو تحقیرش کنین ! دارم بهتون اخطار میدم مامان.. برای اولین و آخرین بار.. نگار زن منه.. عشق منه.. اجازه نمیدم گسی به توهین کنه.. اگه حق با شما بوو من کوچیکه شما هم بودم.. ولی همه ی حرفاتونو شنیدم.. کارم زود تموم شد و هر چی لازم بود شنیدم.. اینطوری بخواین پیش برین دیگه منو نمیبینین.. بهتره این رفتارو این حرفا برای اول و آخرین بارتون باشه.. چون اگه یه بار دیگه بی

1400/04/29 18:48

بود

بادیدن ساعت که نشون دادن پایان وقت ملاقات بود زیرلب خدافظی کردمو بهش گفتم فرداصبح زود میام دنبالت

اماازصبح تاحالایه کلمه حرفم نزده حتی اشکم نریخته فقط خیره شده به قبر به اسمی که ی روز قراره تکیه گاه وهمه پناهش باشه

کم کم همه داشتن میرفتن من موندمو یه دخترروویلچروخانواده ی ارتین

دخترابه زورمادرارتینوازروی قبربلندکردن چشمهای مادرش سرخ بودوپرازغم

وقتی ازکنارم ردمیشد باصدایی که رنگ مرگ میدادواصلاحس زندگی توش دیده نمیشد نگاهم کردوگفت:

-ممنونم که زحمت کشیدی لطف کردین تشریف بیارید خونه درخدمت باشیم

-منتشکرم مزاحمتون نمیشم

-اصلا این حرفونزنیدشمابوی ارتینمومیدین دورازجونت خیلی دوستت داشت نیای ناراحت میشم

-چشم خدمت میرسم

لبخندغمگینی زدوازکنارم گذشت دخترام پست سرمادرشون راه افتادن نگاهم چرخیدزنومردهمه رفتن مونده بودیم منونگار هیچکسم به این طفل معصوم نگفت حالت چطوره؟کجابودی؟بیابامابریم اینا چرااینجورین

باقدمهای محکم پیشش رفتم مثل همه ی وقتای ناراحتیم وسط ابروم خط افتاده بود بالای سرش ایستادم هنوزنگاهش به قبربود صداش زدم

-نگار

جواب نداد عکس العملی نشون داد انگاراصلانشنیده

خم شدمو دسته ویلچرشوگرفتم

-منونگاه کن نگارباتوام

نگاه بی حالش چرخید روصورتم وقفل شد توچشمام رنگ نگاهش غمگینه وبالباسهای سرتاپاسیاه که امروزبراش بردمو پوشید تیره ترشده

-مادرارتین میگه بریم خونشون تومیخوای بریم؟

-بریم

همین ی کلمه ودوباره چرخش نگاهش روسنگ قبر

هیچ گرمایی تونگاهش دیده نمیشه هرچی هست سرماستوچله زمستون

دسته پشتی ویلچروگرفتمو به جلوهولش دادم دست راستش شکسته بود وروی سینه ش خم شده بودوتوگچ بود دست چپشم روپاهاش مشت کرده بود

وقتی دم ماشینارسیدیم هیشکی نبود امان ازاین زمونه نامرد

اینابه خیالی که نگاربامن میادرفتن یاکلاندیدگرفتنش

سرموتکون دادوریموت ماشینموزدم

به خاطراینکه ویلچرش جابشه وراحت باشه باپورشه شاسی بلنداومده بودم دنبالش درجلوی ماشینوبازکردموویلچرومماس ماشین کردم جلوش ایستادمو خواستم زیربغلشوبگیرم که خودشوعقب کشید وباصدای سردش گفت:

-خودم میتونم

اخم داشتودسته چپشوبه ویلچرگرفتوفشارخفیفی به پای راستش واردکردوایستاد معلوم بودسخته نه ازدست راستش میتونه کمک بگیره نه ازدست چپش صبحم پرستاراکمک کردن بذارمش توماشین دستشوبه بالای ماشین گرفت وخواست خودشوبالابکشه که اخ بلندشد

خیلی سریع وبدون فکردستمودورش حائل کردم وکمرشوگرفتم وبایه حرکت بلندش کردمونشوندمش روصندلی که داد پرغمش

1400/04/29 18:48

نشونه دادم که بفهمه دوسش دارم یعنی اگه منومیخواد بفهمه منم بی میل نیستم
-صبرکن ببینم توچیکارکردی؟نکنه بهش پیشنهاددادی؟
-هنوزنه
-هنوز؟مگه قراره بدی؟نکنی این کاروهااون نامزدداره حکم زن شوهرداروداره گناهه
-شماخودتون گفتیددوستم داره
-من گفتم انگاراونم ترودوست داشته میفهمی داشته؟نگفتم بری ب ناموس مردم چمیدونم نخ بدی
-ولی من اونو....
-استغفرالله پسرم نگوگناهه تمومش کن این عشق هرچی بوده بایدتموم شه من فقط تعجب کردم ازکارشمادوتا چه تویی که پاپیش نذاشی چ اونی که ب *** دیگه بعله گفته نگفتم ازنو شروع کنید بعضی وقتابعضی فرصتها دوباره بدست نمیادتازمان داری بایداقدام کنی بعدش دیگه فایده ای نداره
-امامن هنوزفرصت دارم اوناهنوزنامزدن عقدکه نکردن من نگارودوست دارم بی بی طاقت نمیارم وقتی باهم میبینمشون مثل مرغ پرکنده میشم
سرشوتکون دادعینکشوزدونگاه ازم گرفت
-ازش بگذرپسرم یعنی بایدبگذری اون دیگه مال یکی دیگه س بهش فکرنکن که خودت داغون میشی درضمن اون دخترمثل دوستای جنابعالی نیست که هرروز رنگ عوض کنه وشوهرومثل لباس تعویض کنه نمونه ش کمه دخترمقیدوپاکیه اهل گناه نیست فکرنکنم اهل دل شکستنم باشه پس بیخیالش شو
نگار:
دوماه ازروزی که اومدیم ازاصفهان میگذره تواین دوماه خیلی چیزاعوض شده علاقم ب ارتین بیشترشده وحسم ب کیان کمترشده ازبین نرفته و ی گوشه ازقلبم جاخوش کرده وقول داده هیچوقت ازمخفیگاهش بیرون نیاد گاهی وقتا بعضی حساباید تبعیدشن تبعیدبشن تادیده نشن تازمزمه نشنواخرنمک بشن روزخمت
امااین یه ماه چیزی که خیلی عجیب بوده رفتارکیانه که بیشترازقبل مواظبمه ی جورایی حس میکنم بادیگارداستخدارم کردم
ن ازخونه بیرون میره وبامن برمیگرده وفتهایی که خودم تنهایی میرم شرکت باماشین تاجلوی شرکت دنبالم میاد باقدمهام سرعت ماشینوکم میکنه وهم مسیر اتوبوسها میشه مشخصه کاراش ازعمده ولی علتش چیه؟
قبل ازاینکه ارتینی درمیون باشه ازاین کارانمیکردولی الان روزبه روزبیشترداره سایه تنهاییام میشه
گاهی ازدستش عصبانی میشمودلم میخوادهرچی ازدهنم درمیادبهش بگم ولی بعدمیگم شایدچون ناموس رفیقشم ب سفارش خودارتین هواموداره چندبارمیخواستم ازارتین بپرسم ولی ترسیدم اینطوری نباشه وارتینوبه خودموکیان بدبین کنم
برای همین تنهاکاری که میتونم بکنم اینه که کسی که زمانی همه ی دیده م بوده رو ندید بگیرم
خانواده ارتین هنوزتوجبهه ی مخالفن ولی برای تولدارتین قراره بیان تهران
بعدازبحث سری قبل ارتین ی باردیگه رفت اصفهانوباهاشون حرف زد وقتی برگشت گفت سنگامو باهاشون واکندم که

1400/04/29 18:48

بلندشد

-به من دست نزن خودم میتونستم

ازاینهمه فرارولجبازیش حرصی شدموباخشم جوابشودادم

-میتونیستیو دادت بلندشد؟نمیخورمت که نترس اسلامتونم چیزی نشدباکارمن

زیرلب طوری که بشنوم پوزخندزنون گفت:

-توازاسلام چی میدونی

باحرص دره ماشینوبستم ویلچروتوصندوق عقب گذاشتم ودرسمت خودموبازکردم وبرای اخرین بارازبالاماشین به قبررفیقم نگاه کردم

-حلالم کن رفیق نتونستم اززنت بگذرم ولی به شرافتم قسم تاوقتی اسم توروش بود نگاهم کج نرفتو جلودهنه دلمو گرفته بودم

بانگاهم حرفوگفتموسوارشدم

جلوی خونه پدرارتین پارک کردمو به نگارنگاه کردم که بااخم به اون خونه خیره شده بود انگارخاطرات خوبی ازاینجانداشت چهرش تمامادردبود

-نگار

فقط نگاهم کردبانگاهش پرسیدچیه؟

-اگه اذیت میشی نریم

پلک بستوسردجوابموداد

-نه میخوام برم شایداین اخرین حضورم توجمع خانواده شوهرم باشه

ازلفظ شوهری که به کاربرددلم چنگ شد فکم فشرده شد خوراست میگه دیگه شوهرش بود

همزمان بابازکردن در اونم دستش به سمت دستگیره رفت راست دسته وچرخیدنوکارکردن هرچندجزئی بادست چپ براش مشکله

-صبرکن بیام کمکت کنم

-خودم میتونم

باحرص سرموبه سمت صورتش بردم وغریدم

-خیلی حرف بزنیولج بازی کنی میام بغلت میگیرمتومیبرمت انقدربامن لج نکن

خشمگین ترازمن گفت:

-بس کن تومحرم نامحرمی حالیت نیست منکه حالیمه

بازدست گذاشت تونقطه ضعفم

بازکفریم کرد باحرص پیاده شدمودوقدم ازماشین فاصله گرفتم هردودستمو بین موهام فروکردمومحکم نفسموبیرون دادم

نگاهم توی کوچه به روی پسربچه ای که جلودروایستاده بودثابت موند صداش کردموبادست اشاره کردم که بیاد دویید طرفم

-بله اقا؟

-بیایه کمک ب من بده مردکوچیک

بالبخندنگاهم کردوچشم غلیظی گفت درسمت نگاروبازکردم خواست پاشوبیرون ماشین بذاره که باگرفتن دستم به دوطرف درماشین راهشوسدکردم

-من نمیتونم بلندت کنم این بچه که میتونه

باشک اول ب من وبعدبه پسرک نگاه کرد

باتمسخرازپسرسنشوپرسیدم که پسرگفت12سال

پوزخندی زدموروبه نگارگفتم

-خب خداروشکرهنوزبه تکلیف نرسیده نامحرم نیست

بعدروبه پسرک کردموگفتم صبرکنه تاویلچروبیارمواونم زیربغلشوبگیره تابذارمیش روی ویلچر

حرفموگوش کرد ویلچروجلوی درگذاشتموبه تلاشهای پسرک نگاه کردم پسریچه بودوبی جون نگارم که دست وپای سالم نداشت پسرتلاششو کرد فشاری به زیربغلش واردکرد یه لحظه دستش سست شد ونزدیک بود رهابشه که نفهمیدم خودموچجوری رسوندم وکمرنگاروگرفتم وکل هیکل نحیفشوبلندکردم خودشم ترسیده بودوعکس العملی نشون نمیداد

1400/04/29 18:48