282 عضو
اینکارو کردم..هم اینکه من واقعا تو رو همسر خودم می دونم..به خدا قسم می خورم که به تو به همین چشم نگاه می کنم ونظربدی ندارم..
دلیل دومم این بود که اگر فردا توی محل پیچید یه مرد تو خونه ی بهار رفت و امد داره همه بدونند اون مرد شوهرش یا نامزدشه..غریبه نیست..نمی خوام برات حرف در بیارن..تو پاکی..دوست ندارم به ناحق پشت سرت حرفی باشه..جلوشون رو می گیرم..هرگز نمیذارم چنین اتفاقی بیافته..
سرشو بلند کرد..وقتی گرمای نفس هاش به گوشم می خورد حالمو دگرگون می کرد..کلام مهربون و پر از عشقش قلبم رو بی قرار می کرد..حرارت اغوشش منو اتیش می زد..
دیگه چی می خواستم؟..خدا همه چیز به من داده بود..برای من..اریا یعنی همه چیز..
فقط با لبخند زل زده بودم تو چشماش..زبانم برای بیان هر حرفی در برابر این همه خوبی قاصر بود..
سکوتم..نگاهم ..بیانگر همه ی حرف های دلم بود..
حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد..دستمو گذاشتم رو شونه ش..
-- بهار دیگه صلاح نیست توی این خونه بمونی..اتفاق امشب.. دزدیده شدنت ..همه ی اینها یه زنگ خطری شد برای من و تو..
با تعجب گفتم :پس چکار کنم؟!..من که جایی رو ندارم برم..
با لبخند تو چشمام خیره شد..
--چرا جایی رو نداری؟..داری..خوب هم داری..
تعجبم بیشتر شد..
منظورش چی بود؟!..
-منظورت چیه؟!..
سکوت کوتاهی کرد..
--مادرت در مورد اون صندوقچه چیزی بهت نگفته؟..
از زور تعجب چشمام داشت از کاسه می زد بیرون..
-تو..تو موضوع صندوقچه رو می دونی؟!..از کجا؟!..کی بهت گفته؟!..
--مادرت..
با تعجب گفتم :مادرم؟!..ولی..اخه..
انگشت اشاره ش رو گذاشت رو لبام..نگاه پراز تعجبم رو دوختم تو چشماش..ولی اون اروم بود و خونسرد نگاهم می کرد..
--من چیزی بهت نمیگم..وقتی صندوقچه رو باز کردی..خودت متوجه خیلی چیزها میشی..
اروم از تو بغلش اومدم بیرون..طاقت نداشتم..دیگه نمی تونستم صبر کنم..باید برم صندوقچه رو بیارم..
خواستم برم سمت در که دستمو گرفت..
--کجا میری؟!..
-می خوام برم صندوقچه رو بیارم..باید بفهمم توش چیه..
لبخند ارامش بخشی روی لبهاش نشست..
--خانمی این مدت رو صبر کردی امشب هم صبر کن..فردا برو سراغش..
کمی نگاهش کردم..خب اینم حرفیه..این موقع شب نمی شد برم تو زیرزمین..ولی ذهنمو بدجور به خودش مشغول کرده بود..
صدای شوخ اریا منو به خودم اورد..
--راستی من هنوز حرفامو بهت نزدم..این دزد با ورودش نذاشت..اگر خوابت نمیاد..برات میگم..
لبخند زدم وگفتم :نه خوابم نمیاد..خیلی دوست دارم بدونم توی این مدت چه خبر بوده و چه اتفاقاتی افتاده؟..
شیطون خندید وگفت :پس برو رختخوابمون رو پهن کن تو جا که خوابیدیم برات همه چیزو میگم..
یک لحظه هنگ کردم..با این حرفش
گیج شدم..با دهان باز بهش خیره شدم ..
نمی دونم تو نگاهم چی دید که بلند زد زیر خنده .. در همون حال گفت :بهار به چی فکر کردی؟..دختر خوب بگو رختخواباتون کجاست من میرم میارم..
سرخ شده بودم..با انگشتم به اتاق رو به رو اشاره کردم..با لبخند سرشو تکون داد و رفت تو اتاق..
همونجا ایستاده بودم..قلبم تند تند می زد..هیجان داشتم..
دیدم از اتاق اومد بیرون..وای چه زوری داره..2 تا تشک یک نفره و 2 تا پتو و 2 تا بالشت و 2 تا ملحفه..همه رو با هم بغل کرده بود..گذاشت کف هال و کنار ایستاد..
نگاهم نمی کرد..داشت رختخواب ها رو پهن می کرد..منم فقط نگاهش می کردم..
یه تشک انداخت و تشک بعدی رو با فاصله انداخت کنارش..بالشت و پتو ها رو هم گذاشت..ملحفه انداخت روشون و روی یکی از تشک ها نشست..
با لبخند نگاهم کرد..به تشک کناریش اشاره کرد وگفت :بفرمایید خانم..
لبخند کمرنگی تحویلش دادم..لرزان رفتم جلو..از اینکه در کنارش بودم هیجان داشتم..با اینکه تشک هامون کمی از هم فاصله داشت ولی باز از اینکه پیشم بود خوشحال بودم ..
قبل از اینکه رو تشک بنشینم رفتم تو اشپزخونه..زیر کتری رو نگاه کردم..خاموش بود..یه پارچ اب از تو یخچال برداشتم و همراه لیوان بردم تو هال..گذاشتم رو میز..
دستشو گذاشته بود زیر سرش و به من نگاه می کرد..گرم و گیرا..ذوب کننده..
لامپ رو خاموش کردم..دکمه های مانتوم رو باز کردم..انداختمش کنار تشک..
زیر نگاه سنگینش تو جام نشستم..کم کم نور مهتاب از پنجره به داخل تابید..فضا کمی روشن شده بود..
اروم شال رو از روی سرم برداشتم..گیره ی موهامو باز کردم..انگشتامو بردم زیر موهامو وتکونشون دادم ..ریختن رو شونه هام..همه رو جمع کردم و ریختم رو شونه ی راستم..
همه ی این کارها رو از روی عادت انجام می دادم..کار هر شبم بود..که موهامو باز کنم و توش دست بکشم..
داشتم پتوم رو مرتب می کردم که گرمی انگشتاش رو لابه لای موهام حس کردم..بعد از اون داغی نفس هاش بود که پوست گردنم رو سوزوند..
یه تیشرت استین حلقه ای به رنگ سفید تنم بود..یقه ش گرد بود و کمی هم باز بود..
دستش رو برد پشت کمرم..کنارم نشسته بود..نوازشم می کرد..چشمامو بسته بودم و از گرمای حضورش.. هستی وجودش..لذت می بردم..
منو به سینه ش فشرد..چشمامو باز کردم..سرمو چرخوندم..نگاهش کردم..بوی عطرش مشامم رو پر کرد..
دستشو برداشت..دکمه های پیراهنش رو یکی یکی بازکرد..درش اورد..انداختش کنار تشک..یک رکابی مشکی مردونه تنش بود..جذب بدنش شده بود..عضله های مردونه و ورزیده ش رو به خوبی نمایان می کرد..
تو جام نشسته بودم..نمی دونم چرا می لرزیدم..از هیجان بود؟!..نمی دونم..ولی لرزش خاصی داشتم..
دستای
گرمش رو دور بدنم حلقه کرد..حالا گرمای تنش رو به خوبی حس می کردم..دراز کشید..من رو هم با خودش کشید..سرمو گذاشتم رو بالشت..
زیر گوشم گفت :خانمی..چرا می لرزی؟!..
زمزمه وار گفتم :نمی دونم..ولی سردم نیست..فقط می لرزم..
گرمی نفسش به لاله ی گوشم خورد..حالمو دگرگون کرد..تنم داغ بود ..ولی باز هم می لرزیدم..
در همون حال زیر گوشم زمزمه کرد :بهار..
-بله..
--نترس..فکر کنم از هیجانه..مطمئن باش من هیچ کاری باهات ندارم..همین که دارمت..کنارتم..کنارمی..می دونم ماله منی..کافیه..
درسته وقتی کنارتم دوست دارم داشته باشمت..تو اغوشم بگیرمت..ولی ادم خودداری هستم..پا فراتر نمیذارم..تا همین حد هم نمی خوام بیام جلو..ولی..نمی دونم..
نمی دونم چرا باز هم نمی تونم جلوی خودمو بگیرم..نمی تونم بغلت نکنم..نمی تونم دستتو نگیرم..یا حتی..نبوسمت..این کشش رو فقط و فقط به تو دارم..داره دیوونه م می کنه..
سکوت کرده بودم..حرفاش برام لذت داشت..کلامش به دلم می نشست..توی هر کلمه و هر جمله ش احساس بود..عشق بود..حس می کردم از لرزشم کم شده..اریا ارومم کرده بود..مثل همیشه..
بی مقدمه گفت :بهار..تو..با من..ازدواج می کنی؟..
قلبم دیوانه وار می کوبید..سرشو بلند کرد..تو چشمام نگاه کرد..من هم نگاهش کردم..فقط اونو می دیدم..اریا..از من ..خواستگاری کرد؟!..لال شده بودم..
--فردا اون صندوقچه رو باز کن..وقتی از همه چیز سر در اوردی جواب منو بده..تا هر وقت که تو بخوای منتظر جوابت می مونم..
از حرفاش سر در نمیاوردم..مگه توی اون صندوق چی بود که جوابم بستگی به اون داشت؟!..
گونه م رو به نرمی بوسید..
--امشب ذهنت رو درگیرش نکن..می خوام حرفام رو بزنم..باشه؟..
سرمو تکون دادم و گفتم :باشه..بگو..
لبخند زد..یک دفعه روم خم شد..محکمه محکم منو به خودش فشرد..چند لحظه همونطورمنو تو بغلش گرفت..لاله ی گوشم رو بوسید..گونه م رو بوسید..اروم ولم کرد..
رفت رو تشک خودش دراز کشید..پتوش رو انداخت روش..نگاهش به سقف بود..دستشو گذاشت روی پیشونیش..اه عمیقی کشید..
پتو رو انداختم رو خودم..دستمو گذاشتم زیر سرم..به پهلو خوابیده بودم..نگاهش کردم..
شروع کرد به حرف زدن..
فردای همون شبی که از پیش تو رفتم با نوید برگشتیم شمال..قصدم این بود برگردم ستاد و کارامو سر وسامون بدم و همون شب باز برگردم پیشت..
نمی تونستم تنهات بذارم..وجود کیارش برام یه جور زنگ خطر بود..ولی..
چشماشو بست و گفت :توی جاده کیارش به همراه دار و دسته ش جلومون رو گرفتن..تا به خودم بیام به طرفم شلیک کرد..تیر خورد تو سینه م ..درست نزدیک قلبم..
دیگه چیزی نفهمیدم ولی نوید برام تعریف کرد که اونم تا میاد با اسلحه به طرفشون شلیک کنه
کیارش اونو هم با تیر می زنه..تیر به شونه ش اصابت می کنه..کیارش و دار و دسته ش متواری میشن..نوید با همون حالش به ستاد گزارش میده..ما رو منتقل می کنند بیمارستان..
چشماشو اروم باز کرد..نفس عمیق کشید..
--تیر نزدیک قلبم خورده بود ولی پزشکا تونستن جونم رو نجات بدن..4 روز تموم بیهوش بودم..وقتی چشم باز کردم نوید کنارم نشسته بود..شونه ش پانسمان شده بود..
خدا رو شکر نجات پیدا کردیم ولی نوید یه کاری کرده بود که وقتی متوجهش شدم حسابی شکه شدم..
صورتشو به طرفم برگردوند..نگاهم کرد..لبخند کمرنگی زد و گفت :نوید حالش وخیم نبود..واسه ی همین 2 روز بیشتر بستری نشد..من اون موقع بیهوش بودم..میره جلوی خونه پرچم مشکی می زنه..توی قبرستون ترتیب یه قبر رو میده که البته خالی بوده ولی به حساب اینکه من مردم اون قبر ماله من میشه..
توی بیمارستان به دکتر ها و پرستارا میگه که اگر کسی پرسید بگید اریا رادمنش فوت کرده..خلاصه با این کارش می خواسته کیارش رو مطمئن کنه که من مردم..
وقتی بهوش اومدم همه چیزو برام گفت..نقشه ش این بود که با این کار ..کیارش رو به تله بندازیم..باهاش موافق بودم..
صورتشو برگردوند..به سقف خیره شد..
--من زنده بودم ولی کیارش فکر کرد مردم..تحقیق کرد..از پرسنل بیمارستان..سرایدار قبرستون..حتی از همسایه ها..ولی این نقشه از قبل توسط نوید طراحی شده بود بنابراین خوب پیش رفت..کیارش مطمئن شد من مردم..
نوید دنبالش بود..من هم منتظر یک حرکت از جانب کیارش بودم..تا اینکه بالاخره تونستیم دستگیرش کنیم..
با تعجب گفتم :واقعا؟!..چجوری؟!..
اروم خندید و نگاهم کرد..
--یکی از جاسوس های ما که خبرهای معامله ی قاچاق مواد رو برامون میاورد بهمون اطلاع داد یک محموله قراره توسط کیارش جابه جا بشه..زمان دقیق حمل رو می دونستیم..
کیارش مستقیما بر حمل و جابه جایی این محموله نظارت نمی کرد..
به پهلو خوابید..همینطور که نگاهم می کرد گفت :ما جلوی محموله رو گرفتیم..توسط یکی از افرادش به کیارش خبر دادیم که محموله اتیش گرفته و خودت رو زودتر برسون..
اون هم وقتی از صدق و سقم خبر مطمئن شد خودش رو رسوند محلی که قرار بود نقشه مون رو به مرحله ی اجرا برسونیم..محافظ هاش همراهش بودن ..
ما هم که از قبل کمین کرده بودیم محاصره ش کردیم و تونستیم دستگیرش کنیم..
با خوشحالی خندیدم و گفتم :وای چه هیجانی..
اروم خندید وگفت :منتقلش کردیم ستاد..جرمش خیلی سنگین بود..قاچاق مواد..قاچاق انسان..سوءقصد به جان مامور قانون..تجاوز..و خیلی خلاف های دیگه که اون و پدرش دست داشتند..
همه ی اینها شاید 2 هفته بیشتر طول نکشید..بعد از مدتی کیارش همراه پدرش دادگاهی
شد..تو چند نوبت دادگاه حکمشون صادر شد..
سریع پرسیدم :حکمش چی بود؟!..
مکث کوتاهی کرد وگفت :اعدام..
چهارستون بدنم لرزید..وای خدا اعدام؟!..
با چشمای گرد شده نگاهش کردم و گفتم :الان.. اعدامش کردند؟!..
--هنوز نه..اخر همین هفته اعدام میشن..
واقعا حقش بود..خلاف هایی که انجام داده بود..مشکلاتی که برای من به وجود اورد..خدایا ..
دزدیدنم ..فرستاده شدنم به دبی..بلاهایی که اونجا به سرم اومد و باز هم بود که به سرم بیاد و نشد..
چنین ادمی که جنون داشت نمی تونست بین مردم.. عادی زندگی کنه..
هر دو سکوت کردیم..منتظر بودم ادامه بده..
--چون تا قبل از دستگیری کیارش نباید دیده می شدم نتونستم به دیدنت بیام..ولی بعد از دستگیریش اومدم تهران..اما هیچ *** در رو باز نکرد..
اعلامیه ی فوت مادرت رو به در دیدم..واقعا ناراحت شدم..باورم نمی شد مادرت مرده..
از همسایه تون درمورد تو پرسیدم گفت رفتی مسافرت..ولی کجا؟!..تو که جایی رو نداشتی بری..خیلی جاها رو دنبالت گشتم..ولی اثری ازت پیدا نکردم..
تا اینکه تو بازجویی هام از کیارش بین حرفاش به موارد مشکوکی برخوردم..یه وقتایی یه چیزایی از تو می گفت..شک کردم..اینبار سفت و سخت ازش بازجویی کردم..اون هم برای اینکه منو عصبانی کنه و خوردم کنه گفت که تورو فروخته به شیخ های دبی..
وقتی اینو شنیدم انگار دنیا روی سرم خراب شد.. زانو زدم..کف اتاق زانوهام خم شد..همچین نعره کشیدم که نوید و چندتا از مامورا سریع اومدن تو..
هیچ *** جلو دارم نبود..کیارش رو گرفته بودم زیر مشت و لگد..کنترلی روی رفتارم نداشتم..می دونستم عاقبتت چی شده..می دونستم نابودت کردند..می خواستم بیام پیشت..پیدات کنم..تو هر شرایطی بودی باز هم بهار من بودی..
خودش هیچ حرفی نزد ولی توسط یکی از ادمهاش که دست راستش محسوب می شد فهمیدم کیارش قراره بوده بره دبی..یکی از ثروتمندان دبی یه مهمونی ترتیب داده که ظاهرا برای کیارش هم دعوتنامه فرستاده بودند..دوتا از ادماش رو هم می خواسته با خودش ببره که یکیشون همین کسی بود که همه چیز رو لو داد..
تا صدورحکم صبر کردم..وقتی حکمش صادر شد توسط نوید کارهای سفرم رو انجام دادم..با سفارت ایران توی دبی هماهنگ کردم..مدارک مربوطه رو اماده کردم و اومدم دبی..
از قبل چند تا کلمه عربی برای محکم کاری یاد گرفته بودم..نوید هم می خواست با من بیاد ولی جلوش رو گرفتم..این یک مسئله ی شخصی بود و خودم هم باید حلش می کردم..
خودم رو برای دیدن هر صحنه و اتفاقی اماده کرده بودم..شب اول رو تو همون مسافرخونه گذروندم..با توجه به اعترافاته اون مرد و تحقیقاتی که انجام دادم فهمیدم به یکی از ثروتمندان دبی فروخته شدی..که
طرف ایرانی هم هست..
فهمیدم این مرد همونیه که قرار بود کیارش به مهمونیش بره..اون شب صورتم رو کامل گریم کردم و وارد اون مهمونی شدم..همونطور که گفتم اسلحه م رو به عنوان کادو دادم یکی از خدمه ها که بعد تو یه فرصت مناسب اونو برداشتم..
تعداد مهمان ها زیاد بود..تا اینکه شاهد اعلام کرد مهمان ها ساکت باشند ..گفت که برامون سوپرایز داره..می دونستم امشب قراره یه دختر برای مهمان ها برقصه..ولی باورم نمی شد او دختر تو باشی..
از صدای نفس هاش می تونستم بفهمم که از یاداوری اون لحظه عصبانی شده..
--موزیک پخش شد..تو نقاب داشتی..با اهنگ می رقصیدی..نرم و زیبا..وقتی تو چشمام خیره شدی قلبم ایستاد..نگاهت سرد بود..به تک تک مهمونا نگاه می کردی واز چشمان سبزت نفرت شعله می کشید..این رو خیلی خوب حس کردم..
از زور خشم سرخ شده بودم ولی به روی لبام لبخند بود..برای حفظ هویت قلابیم..اما از تو داشتم اتیش می گرفتم..
ازشاهد خواستم تو برام برقصی و در ازاش کلی پول بهش دادم..اون هم به راحتی قبول کرد..
رفتم تو اتاق..تو هم اومدی..با دیدنت قلبم توی سینه بی تاب شده بود..دلم می خواستم بیام جلو و بغلت کنم..ولی خودمو کنترل کردم..نگاه تو به من از سر نفرت بود..دلیلش رو می دونستم..
برام رقصیدی..رقصت رو نمی دیدم خودت رو می دیدم..صورتت..چشمات..تو همون حال فکر می کردم که چرا مجبورت کردن اینکارو بکنی؟!..چرا ازت خواستن براشون برقصی؟!..چرا می خوان خوردت کنن؟!..فقط خدا خدا می کردم بلایی به سرت نیاورده باشن..
وقتی اهنگ ایرانی (بهارم) رو گذاشتم دوست داشتم از روی همین اهنگ بفهمی که من هستم..اریا..
برام رقصیدی..نقاب از چهره م برداشته شد..لحظه به لحظه بیشتر تعجب می کردی..بالاخره فهمیدی منم..بغلت کردم..تو رو به خودم فشردم..بغض سنگینی به گلوم چنگ مینداخت..بهارم..تو اغوشم بود..بالاخره پیداش کرده بودم..
وقتی گفتی هنوز هم همون بهاری..با اینکه مطمئن بودم ولی با این حرفت خیالمو راحت کردی..می شناختمت..دلم می گفت بهار پاکه..و بود..
نگاهم کرد..لبخند پر از ارامشی روی لبهاش نشست..توی چشمام اشک جمع شده بود..
به طرفم نیمخیز شد..انگشتش روبه گوشه ی چشمم کشید..
با لحن مهربونی گفت :تمامش همین بود..دیگه کیارشی نیست که بخواد ازارت بده..هیچ وقت تنهات نمیذارم خانمی..
با بغض گفتم :اگر تو رو نداشتم زنده نمی موندم..از بی کسی و تنهایی میمردم..اصلا معلوم نبود دیگه پام به ایران برسه..معلوم نبود سرنوشتم چی می شد..ولی الان..از اینکه اینجام مدئونتم..از اینکه پیشمی..خوشحالم..اگر تو نبودی..اگر نداشتمت..من الان بهار نبودم..
بازومو گرفت..منو کشید تو بغلش..سرمو به سینه ش تکیه
دادم..روی موهامو بوسید..
گذاشتم اشک هام سینه ی مردونه ش رو خیس کنه..خدایا این چه رازیست که توی اغوشش به ارامش میرسم؟..انگار همه ی ارامش ها و مهربونی های دنیا تو اغوش اریا خلاصه شده..
--بهار گریه نکن..به الان فکر کن..اینکه تنها نیستی..اینکه من پیشتم..من تورو دارم تو هم منو..وجود ما با هم و در کنارهم کامله..گریه نکن خانمی..
اشکامو پاک کردم..از اغوشش اومدم بیرون..تو چشماش نگاه کردم..اروم گونه م رو بوسید..
اروم و زمزمه وار گفت :بخواب..
سرمو گذاشتم رو بالشت..انگشتش رو لابه لای موهام فرو کرد..
سرمو نوازش کرد..چشمامو بستم..
با گرمی و نوازش دست اریا به خواب رفتم..
خوابی پر از ارامش..از گرمای حضور اریا در کنارم.. ظرف پنیر رو گذاشتم تو سفره..سرمو بلند کردم..نگاهش کردم..خواب بود..
کنارش نشستم..دستمو اروم کشیدم به صورتش..پلکش لرزید..
دستمو به شونه ها و بازو هاش کشیدم..کف دستشو نگاه کردم..روی زخم رو چسب زده بود..با نوک انگشت نوازشش کردم..
سرمو بالا گرفتم..چشماش باز بود..داشت با لبخند نگاهم می کرد..
-سلام..صبح بخیر..
تو جاش نیمخیز شد..دستی به گردنش کشید ..کمی نگاهم کرد..با پشت دست گونه م رو نوازش کرد..
--سلام خانمی..صبح شما هم بخیر..
با لبخند نگاهش کردم..
-بیا..صبحونه حاضره..
--ساعت چنده؟..
با گفتن این حرف نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت..9 بود..
سریع از جاش بلند شد..
--دیرم شده..امروز باید می رفتم ستاد..
حوله رو دادم دستش و گفتم :تا دست و صورتت رو اب بزنی منم چایی رواماده می کنم..
با لبخند نگاهم کرد..
--باشه..ممنونم..
رفتم تو اشپزخونه..توی فنجون چایی ریختم و همراه شکر اوردم سر سفره..داشتم چایی رو براش شیرین می کردم که اومد..داشت صورتشو خشک می کرد..رو به روم نشست..
بعد از خوردن صبحونه حاضر شد..جلوی اینه ایستاده بود و موهاشو شونه می زد..
از پشت بغلش کردم..سرمو به شونه ش تکیه دادم..چشمامو بستم..با یک نفس عمیق عطر تنشو به ریه هام کشیدم..
شونه رو گذاشت رو میز..اروم برگشت و بغلم کرد..روی سرمو بوسید..
--من که رفتم در رو قفل کن..هر *** در زد تا مطمئن نشدی می شناسیش در رو باز نکن..مراقب خودت باش..من تا عصر نمی تونم بیام پیشت ولی زنگ می زنم..برای اینکه خیالم راحت بشه یکی از بچه های ستاد رو می فرستم تا جلوی خونه کشیک بده..
از تو بغلش اومدم بیرون..با تمام وجود..از سر عشق..زل زدم توی چشماش..خیلی دوستش داشتم..خیلی..
اینکه براش مهم بودم.. اینکه به فکرم بود..باعث می شد دقیقه به دقیقه ..ثانیه به ثانیه عشقم نسبت بهش بیشتر بشه..
پیشونیم رو بوسید..توی چشمام خیره شد..
با لحن ارومی گفت: امروز صندوقچه رو باز می
کنی؟..
-اره..
لبخند کمرنگی زد و سرشو تکون داد..
--باشه..بالاخره باید از همه چیز سر در بیاری..
سکوت کردم..به طرف در رفت..من هم همراهش رفتم..
--پس یادت نره چی گفتم..مواظب خودت باش..
-باشه حتما..ممنونم اریا..
اروم گونه م رو کشید و با شیطنت خندید..
--قابل شما رو نداره خانمی..بعدا با هم حساب می کنیم..
خندیدم و چیزی نگفتم..
نگاهی به شیشه های شکسته ی ترشی انداخت..
--پس دیشب صدای شکستن شیشه به خاطر همین بود؟!..
سرمو تکون دادم و گفتم :اره..زده شیشه های ترشی که کنار دیوار بوده رو شکسته..حتما وقتی می خواسته از رو دیوار بپره پایین پاش خورده و شکسته..
در کوچه رو باز کرد..داشتیم از هم خداحافظی می کردیم که همون موقع یکی از زن ها ی همسایه از جلوی خونه رد شد..ملوک خانم بود..
نگاه مشکوکی به من و اریا انداخت..زیر نگاهش سرخ شدم..خدایا الان پیش خودش چه فکری می کنه؟!..
از شانس بدم این خانم اهل سرک کشیدن تو زندگی این و اون بود..در کل از تموم اخبار زندگیه همسایه ها باخبر بود..
الان هم حتما پیش خودش یه فکرایی کرده..
داشت نگاهم می کرد..مجبور شدم سلام کنم..می دونستم دیر یا زود حرفشو می زنه..
حدسم درست بود..رو به من گفت :سلام بهار جون..خوبی دخترم؟..
به قد و بالای اریا نگاهی انداخت و گفت :این اقا رو معرفی نمی کنی؟!..از فامیلاتون هستن؟!..
یکی نبود بگه تو که می دونی ما هیچ *** رو نداریم پس دیگه چرا می پرسی از فامیلامون هست یا نه؟ د اخه به تو چه ربطی داره؟..چرا تو زندگی مردم سرک می کشی؟..
به اریا نگاه کردم..نگاهش خشک و جدی بود..
قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش با لحنی قاطعانه گفت :خیر..فامیلشون نیستم..شوهرش هستم..
ملوک خانم شوکه شد..معلوم بود حسابی تعجب کرده..
هیرت زده گفت :واقعا؟!..ولی کی؟!..پس چرا کسی رو خبر نکردید؟!..
واقعا روش خیلی زیاد بود..هه..اخه تو کیه من میشی که خبرت کنم؟!..
سعی کردم با ارامش و در کمال خونسردی جوابش رو بدم..
-مادرم وقتی زنده بودند عقد کردیم..و..
اریا میان حرفم پرید و محکم گفت : و به زودی هم عروسی می کنیم..
ملوک خانم چشماشو ریز کرد .. کمی به اریا نگاه کرد..
یک دفعه انگار چیزی رو به یاد اورده باشه گفت :قیافه ی شما برای من اشناست..شما همون اقایی نیستی که برای تحقیق اومده بودی تو این محل؟!..می گفتی برای امر خیره..
اریا نگاه کوتاهی به من انداخت..تک سرفه ای کرد و گفت:بله..درسته..
ملوک خانم لبخند زد وگفت :اهان..فهمیدم چی شد..پس نتیجه ی تحقیقتون خوب بود و بعد هم اومدید خواستگاری و عقد کردید درسته؟!..
انگار داشت از اریا بازجویی می کرد..صورت اریا سرخ شده بود..فهمیدم عصبانیه..
حتما اون موقع که تو زندان
بودم برای تحقیق اومده بود تو محل و برای اینکه کسی شک نکنه گفته برای امر خیره..
با حرص گفت :بله..دیگه سوالی ندارید؟..اگر هست بپرسید تا جوابتون رو بدم..فقط خواهشا سریع تر چون باید برم کار دارم..
ملوک خانم اصلا به روی مبارک هم نیاورد تازه نیشش بیشتر باز شد و گفت :شغلت چیه پسرم؟!..
ناخداگاه لبخند زدم..قیافه ی اریا دیدنی شده بود..هم از سوال های ملوک خانم کلافه بود هم نمی تونست بهش جواب نده..
با همون لحن گفت :مهمه که بدونید؟!..
ملوک خانم پشت چشم نازک کرد و گفت :وا..پسرم اگر مهم نبود که نمی پرسیدم..
وای خدا این زن چقدر رو داشت..دوست داشتم همونجا بنشینم و دلمو بچسبم و بزنم زیر خنده..
اریا رو که دیگه نگو..سرخ شده بود ..روی پیشونیش عرق نشسته بود..
راه نداشت..وگرنه یه جواب سفت و سخت حواله ی ملوک خانم می کرد..
کلافه گفت :ای بابا..خانم من مامور پلیسم..
چشمای ملوک خانم برق زد..با هیجان چادرشو کشید جلو و گفت :اوا راست میگی پسرم؟..چه درجه ای؟..
جلوی دهانمو گرفتم..ریز ریز خندیدم..اریا نگاهم کرد..نمی دونم تو نگاه خندانم چی دید که بین اون همه عصبانیت و کلافگی لبخند کمرنگی زد..
بدون اینکه به ملوک خانم نگاه کنه گفت :سرگرد..
دیگه یکی نبود ملوک خانم رو جمع کنه..
-- ای وای چه خوب..پسرم یکی از اشناهای ما الان بدجوری کارش گیره..بنده خدا چک..
اریا این پا و اون پا کرد یک دفعه وسط حرف ملوک خانم پرید و گفت :شرمنده من دیرم شده باید برم..
زدم زیر خنده..دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم..قیافه ی ملوک خانم دیدنی بود..دهانش باز مونده بود..
اریا نگاهم کرد و لبخند زد..اروم و زیر لبی که فقط من بشنوم گفت :خانمی برو تو..منم برم به کارو بدبختیم برسم..اگر اینجا وایسم تا شب باید به سوال های همسایه تون جواب پس بدم..ماشاالله چقدر این زن سوال تو استینش داره..مراقب خودت باش ..خداحافظ..
از حرفاش بیشتر خنده م گرفته بود..زیر نگاه متعجب ملوک خانم و نگاه خندان من از جلوی در کنار رفت و با یک "ببخشید.. با اجازه" از جلوی خونه رد شد..
ملو ک خانم یه کم منو نگاه کرد .. خواست حرف بزنه که سریع گفتم :ببخشید ملوک خانم باید برم کلی کار دارم..شرمنده..
حرف تو دهانش موند..سریع درو بستم..همونجا پشت در نشستم و زدم زیر خنده..
وای خدا ..هر وقت یاد قیافه ی اریا وقتی داشت جواب پس می داد و قیافه ی ملوک خانم وقتی که اریا حرفشو قطع کرد و گفت باید برم کار دارم میافتادم بیشتر خنده م می گرفت..
ولی خیلی خوب شد که اریا اینجوری جوابشو داد..لااقل تو محل هو نمی پیچه که یک مرد غریبه تو خونه ی بهار رفت و امد داره..
می دونستم به 10 دقیقه نمی کشه که کل محل از این
خبر مطلع میشن..
نگاهی به در زیرزمین انداختم..
حالا وقتش بود..باید هر چه زودتر برم سروقت صندوقچه..
رفتم تو زیرزمین..
وارد اتاق شد..نوید پشت میزش نشسته بود .. پرونده ای جلویش باز بود و مشغول خواندن ان بود..
سرش را بلند کرد..با دیدن اریا از جایش بلند شد..به طرفش رفت..با هم دست دادند..
هر دو روی صندلی نشستند..نگاه نوید پر از شیطنت بود..اریا نگاهش کرد و خندید..
--چیه چرا اینجوری نگاهم می کنی؟!..
نوید لبخند زد و گفت :دیشب خوش گذشت؟!..خب الکی الکی صاحب زن و زندگی شدیا..
اریا به شوخی اخم کرد وگفت :هنوز که اتفاقی نیافتاده ولی قراره بیافته..
نوید یک تای ابرویش را بالا داد وگفت :قراره بیافته؟!..یعنی چی؟!..
--دیشب از بهار خواستگاری کردم..
نوید با تعجب نگاهش کرد :چی؟!..اریا تو چکار کردی؟!..
با لحن جدی گفت :همون کاری رو کردم که باید می کردم..بهار مال منه نوید..
-- همچین چیزی نمیشه اریا..گفتی عاشقشی گفتم خیلی خب باش..ولی دیگه چرا ازش خواستگاری کردی؟!..مگه متوجه موقعیتی که درشی نیستی؟!..
اریا کلافه از جایش بلند شد..دستی بین موهایش کشید..
-چرا نمی فهمی نوید؟..من بهار رو دوست دارم..نمی تونم تنهاش بذارم..قصدم از اول هم ازدواج بود..
--ولی تو که همیشه می گفتی ازدواج نمی کنی و چنین قصدی نداری؟!..
-اون مال زمانی بود که با بهار اشنا نشده بودم..وقتی فهمیدم عاشقشم نظرم عوض شد..
--اختلاف سنیتون چی؟!..
-برام اصلا مهم نیست..نه من..ونه بهار..
نوید مردد بود سوالش را بپرسد یا نه..
--ولی اخه.. اقابزرگ رو می خوای چکار کنی؟..بهنوش..اون الان نامزدته..
اریا با خشم داد زد :ساکت شو نوید..اون دخترن نامزد من نیست..
-- ولی انگشتر تو توی دستشه..
محکم زد رو میز وگفت :کی دستش کرده؟..من؟!..کی رفته خواستگاریش؟..من؟!..کی بهش قول ازدواج داده؟..من؟!..
از زور خشم می لرزید..نوید از جایش بلند شد ..رو به رویش ایستاد..
--اریا درکت می کنم..می دونم تو بد موقعیتی هستی..ولی اگر نتونستی از پس اقابزرگ و بهنوش بر بیای می دونی بهار چه ضربه ی بزرگی می خوره؟..می دونم دختر رنج کشیده ایه..لیاقت خوشبختی رو داره..ولی..
-اینا رو نگو نوید..ذهنمو بیشتر از این درگیر نکن..اگر بمیرم هم تن به ازدواج با بهنوش نمیدم..من فقط وفقط با بهار ازدواج می کنم..31 سالمه..میتونم برای خودم تصمیم بگیرم..خیر سرم مردم..بهار ماله منه می فهمی؟..
--خیلی خب حرص نخور..منم غیر از این نمیگم..ولی می خوای با بهنوش چکار کنی؟..
-به محض اینکه برسم شمال میرم باهاش حرف می زنم..میگم که روی من حسابی باز نکنه..اگر حرفی زده شده و کاری انجام شده دست اقابزرگ توی کار بوده نه من..
--اگر قانع نشد چی؟!..می
شناسیش که؟..دختر مغروریه..
داد زد :به درک..من نامزد اون نیستم اون هم همینطور..قانع شد که شد ..نشد دیگه مشکل خودشه نه من..
نوید کمی سکوت کرد..
بعد از چند لحظه گفت :بهار موضوع صندوقچه رو می دونه؟!..
اریا نگاهش کرد..سرش را تکان داد و گفت :اره..مادرش قبل از فوتش بهش گفته..
--بازش کرده؟!..نوشته ها رو خونده؟!..
-هنوز نه..فکر کنم امروز بازش کنه..
--اگر از همه چیز با خبر شد چی؟!..فکر میکنی اون می..
میان حرفش پرید وبا لحن کلافه ای گفت :من فعلا به جز خودم و بهاربه هیچی فکر نمی کنم....بهار عاقل و فهمیده ست..خودش می تونه تصمیم بگیره..بهش گفتم جواب خواستگاریم رو بعد از خوندن اون نوشته ها بده..
اریا روی صندلی نشست..سرش را در دست گرفت و فشرد..
با صدای گرفته ای گفت :مشکلات من که یکی دوتا نیست..اقابزرگ ..بهنوش..اون نوشته ها..نمی دونم باید چکار کنم..مغزم قفل کرده..فقط می دونم که نباید کوتاه بیام..من واقعا بهار رو دوست دارم..به خاطرش هر کاری می کنم..کوتاه نمیام نوید..نمیذارم اونو ازم بگیرن..
نوید سرش را تکان داد..چیزی نگفت..می دانست اریا تو موقعیت سختی قرار دارد..
فقط خود اریا می توانست این مشکل را برطرف کند..اما چگونه؟!..
--هیچ وقت ندیده بودم اینطور بشی..رفتارت..کارات..حرفات..هم ه تغییر کرده..
اریا سرش را بلند کرد..نیم نگاهی به نوید انداخت..لبخند کمرنگی رو لبانش نشست..
به میز روبه رویش نگاه کرد..
تصویر بهار جلوی چشمانش بود..
با خود عهد کرده بود تا پای جان بایستد ولی هرگز نگذارد کسی بهار را از او بگیرد..
حتی اقابزرگ..روی زمین دنبال کلید صندوق می گشتم..اون شب از دستم افتاده بود ..بالاخره پیداش کردم..رفته بود زیر کمد اثاثیه..
قفلش رو باز کردم..چندتا تیکه لباس و ملحفه توش بود..همه رو زدم کنار..چشمم به صندوقچه ی کوچیکی افتاد.. به رنگ قهوه ای تیره که یه قفل کوچیک طلایی رنگ هم به درش زده شده بود..
صندوقچه رو برداشتم و از زیر زمین اومدم بیرون..خیلی خیلی کنجکاو بودم بدونم توش چیه..که جواب خواستگاری اریا به این صندوق بستگی داره..همین طور وصیت مادرم..
رفتم تو خونه..کف هال نشستم..کلید رو توی قفل چرخوندم..چند لحظه چشمامو بستم..نفس عمیقی کشیدم..چشمامو باز کردم ..هم زمان در صندوق رو هم باز کردم..
یه پارچه ی مخمل قرمز روی محتویات داخل صندوق انداخته شده بود..برش داشتم..با تعجب به داخلش نگاه کردم..
یکی یکی اوردمشون بیرون..یه گردنبند مردونه که اسم" ماهان "روش حک شده بود..یه انگشتر با نگین یاقوت..اون هم مردونه بود..یه پاکت سفید که روش با ماژیک نوشته شده بود "عکس و خاطرات"..گذاشتمش کنار..چندتا پاکت نامه..و..2 تا دفتر
خاطرات..
یکی به رنگ ابی که روش با خط زیبایی نوشته شده بود "خاطرات سامان سالاری"..و اون یکی دفتر هم به رنگ سبز که با خط مامان روش نوشته شده بود "خاطرات کوتاهی از مریم "..دفتر خاطرات مامان و بابا بود..
پاکت عکس ها رو باز کردم..یکی یکی اوردمشون بیرون..توی هر عکسی چندتا مرد و زن بودند..2 تا از عکس ها دو نفری بودند..مامان و یک مرد دیگه که کنارهم ایستاده بودند و لبخند بر لب داشتند..
پشت عکس رو نگاه کردم.."ماهان و مریم..1369 "..
عکس بعدی کنار دریا بود..یه نوزاد تو بغل مرد بود..سریع پشت عکس رو نگاه کردم.."شمال..سامان و مریم..1373"..خدایا یعنی این مرد پدرمه؟!چشمان مشکی..چهارشونه و قد بلند..با دیدنش چشمام پر از اشک شد..
باید هر چه زودتر خاطرات رو می خوندم..طاقت نداشتم..ولی کدوم رو اول بخونم؟!..خاطرات بابا یا مامان رو؟!..
تصمیم گرفتم اول خاطرات بابا رو بخونم..واقعا کنجکاو بودم بدونم بابام کی بوده؟!..توی گذشته ش چیا بوده؟!..
صفحه ی اول رو باز کردم..با شعری از حافظ شروع شده بود..
"دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
جان بر لبست و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید"
به نام خدا
تا به حال تو عمرم خاطره ننوشتم..همیشه میگم خاطره رو باید به فراموشی سپرد خوب هاش حسرت میاره ..بدهاش غم و غصه..
ولی امروز می خوام بنویسم..این روزها کاری ندارم که انجام بدم..بهتره با این چند خط نوشته کمی از عذاب وجدانم کم کنم..یعنی فایده ای هم داره؟!..نمی دونم..شاید..
یادمه فقط 14 سال داشتم..بعد از مرگ پدرم با تمام وجود تنهایی رو حس کردم..کسی رو نداشتم..من موندم و کلی دارایی..باغ..زمین ..کارخونه..یه پسر 14 ساله چطور می تونست این همه ثروت رو اداره کنه؟..
شریک پدرم اقای کامرانی که تا وقتی پدرم زنده بود باهاشون رابطه داشتیم بهم پیشنهاد کرد کارها و مسئولیت کارخونه رو به اون محول کنم و خودم هم یه جورایی بر امور نظارت داشته باشم..
مرد خوبی بود..می تونستم بهش اعتماد کنم..سال ها بود که با پدرم توی کارخونه شریک بود..قبول کردم..
بعد از مدتی بهم پیشنهاد کرد برم وبا اونها زندگی کنم..واقعا تنها بودم..بی کسی و این همه سکوت که اطرافم رو پر کرده بود بهم فشار اورده بود..با همون سن کمم درک می کردم که برای فرار از پیله ی تنهایی باید رها شد..
پیشنهادش رو قبول کردم..دو تا پسر داشت و 2 تا
دختر..بین اون ها فقط با ماهان صمیمی شده بودم..هم سن خودم بود..با هم بزرگ شدیم..دانشگاه رفتیم..مدارکمون رو گرفتیم..هر دو تو یک رشته قبول شدیم..پزشکی خوندیم..پشتکارمون خوب بود..
اقای کامرانی مرد خوبی بود..سخت..جدی..خشک.. ومغرور..ولی قلب مهربونی داشت..بهم خیلی کمک کرد..با کمک اون ثروت پدرم دوبرابر شده بود..
من هیچ کاری نمی کردم..فقط بر اونها نظارت داشتم..اقای کامرانی برام حساب بانکی باز کرده بود و همه ی سود شرکت رو که بخشیش مال من بود رو می ریخت به حسابم..
همه ی این موقعیت های خوب رو مدئون اقای کامرانی بودم..
ماهان توی رفاقت کم نمیذاشت..پسر مهربونی بود..خوش قلب و با مرام..بهش وابسته شده بودم..هر کجا می رفتم باید ماهان هم باهام می اومد..از برادر بهم نزدیک تر بود..
تا اینکه یک پرستار جدید به پرسنل بیمارستان اضافه شد..زیبا بود..با وقار و متین..اسمش مریم صفوی بود..رفتارش رو توی بیمارستان زیر ذره بین گذاشتم ..شیفته ش شده بودم..کم کم فهمیدم عاشقش شدم..ولی..
یک روز همه ی رویاهام به نابودی پیوست..رویاهایی که برای خودم و مریم در سر داشتم..
بعد از ساعت کاری از بیمارستان خارج شدم..طبق معمول سوار ماشینم شدم ..
ولی جلوی دربیمارستان با دیدن صحنه ی رو به روم محکم زدم رو ترمز..باورم نمی شد..انگاردارم خواب می بینم..
ولی نه..حقیقت داشت..مریم با لبخند سوار ماشین ماهان شد..ماهان هم به روش لبخند زد..ماشین حرکت کرد..
ناخداگاه پامو روی گاز فشردم..تعقیبشون کردم..باید می فهمیدم کجا میرن..از فکرش هم تنم می لرزید..ماهان..با مریم..وای خدایا..
ماشین جلوی رستوران نگه داشت..هر دو پیاده شدند..ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم..پشت سرشون حرکت کردم..رفتن تو رستوران..دنج ترین جای رستوران رو انتخاب کردند و نشستند..
پشتشون یه ستون بود..سریع بدون اینکه جلب توجه کنم رفتم و پشت ستون نشستم..ازتوی کیف دستیم یک روزنامه در اوردم وجلوی صورتم گرفتم..
تمرکز کردم..می خواستم صداشون رو بشنوم..
ماهان :پس چرا با پدرت صحبت نمی کنی؟..
--نمی تونم ماهان..تحت فشارم..
-عزیزم درکت می کنم..ولی طاقت من هم تموم شده..
--صبر کن ماهان..منم مثل خودت..دیگه صبر ندارم..
-برای رسیدن بهت لحظه شماری می کنم مریم..
--من هم همین طورماهان ..
با اومدن گارسون صحبتشون قطع شد..
دستام می لرزید..قلبم تیر کشید..پشت کمرم عرق سردی نشسته بود..چشمام سیاهی می رفت..
خدایا مریم من..کسی که عاشقانه دوستش داشتم با ماهان.. کسی که از برادر بهم نزدیک تر بود ..
کنار هم نشستن و دارند به هم ابراز عشق می کنند..ماهان می خوا د بره خواستگاریش؟!..اما..من..
چشمام می سوخت..از جوشش اشک
بود..روزنامه رو پرت کردم رو میز..سرمو گرفتم تو دستام..داشتم دیوونه می شدم..
از جام بلند شدم..اونا سرشون به گارسون گرم بود..برگشتم خونه..دیوانه وار رانندگی می کردم..
#پارت_ششم_جلددوم
1399/12/17 15:09داشتم توی باغ قدم می زدم..زیر یکی از درختا نشستم و چشممو دوختم به در ویلای اقابزرگ..
یعنی روزی می رسه که اقابزرگ منو به عنوان یکی از اعضای خانوادش بپذیره؟..
عکس مادرمو از توی جیب مانتوم در اوردم و گرفتم جلوی صورتم..زل زدم بهش..تو دلم داشتم باهاش درد و دل می کردم..ازش می خواستم برام دعا کنه..برای خوشبختیم..برای راهی که در پیش داشتم و این تنها وصیت خودش بود..
از پشت سرم صدای قدم های ارومی رو شنیدم..سریع عکس رو گذاشتم تو جیبم..نباید کسی عکس مادرم رو ببینه..مطمئن نبودم که کسی تا حالا مادرمو دیده یا نه؟!..
دستامو گذاشتم رو پام و به روبه رو نگاه کردم..
کنارم ایستاد..سرمو بلند کردم..با تعجب دیدم مادر اریاست..خواستم از جام بلند شم که دستشو گذاشت رو شونه م ونذاشت..اون هم کنارم نشست..
-سلام..
سرشو تکون داد و زیر لب جوابمو داد..
نگاهی به اطرافش انداخت..سرمو پایین انداخته بودم و چیزی نمی گفتم..اون هم سکوت کرده بود..
جدی گفت :داشتی چکار می کردی؟..
سرمو بلند کردم..نگاهش به من بود..سرد نبود..ولی ارامش داشت..
صادقانه با لحن ارومی گفتم :داشتم با مادرم درد و دل می کردم..
با تعجب ابروشو انداخت بالا که گفتم :تو دلم..داشتم باهاش حرف می زدم..
لبخند کمرنگی زد وسرشو تکون داد..
--حتما خیلی دوستش داشتی درسته؟..
اهی کشیدم و گفتم :بله..کیه که مادرشو دوست نداشته باشه؟..مخصوصا من که تنها کسم مادرم بود..
سکوت کوتاهی کرد وجدی گفت :الان هم احساس تنهایی می کنی؟..
سعی کردم تمام کلمات و حرفام از روی صداقت باشه..
-نه..الان نه..ولی..
--ولی چی؟!..
-ولی تا قبل از اینکه همسر اریا بشم تنها بودم..خیلی تنها..
اروم سرشو تکون داد و نفس عمیقی کشید..
--امروز زینت برام گفت که دیشب اومده بودی ویلای اقابزرگ و باهاش حرف زدی..درسته؟!..
هل شدم..فکرشو هم نمی کردم که بخواد اینو بگه..پس می دونست؟!..
-بله..درسته..
لبخند ماتی زد و با همون لحن جدی گفت :معلومه دل و جراتت خیلی زیاده..همه ی حرفاتو زینت برام گفت..پس سرگذشت تو این بوده..
سکوت کردم..
بی مقدمه پرسید :اریای منو دوست داری؟!..
بهت زده نگاهش کردم..واقعا هل شده بودم..باورم نمی شد این سوالو ازم پرسیده..اب دهانم رو قورت دادم وسرمو انداختم پایین..
زمزمه وار گفتم :بله..
مکث کرد وگفت :چرا همه ش با بله و درسته جواب میدی؟!..برای هر کلمه از حرفات یه دلیل بیار..میگی بله..خب بگو چرا؟!..
لبم رو با زبونم تر کردم..باید می گفتم..
-می خواین بدونید دلیلم چیه که اریا رو دوست دارم؟!..دیشب هم به اقابزرگ گفتم که منو اریا چطور با هم اشنا شدیم..یه اشنایی و یه دیدار عاشقانه نبود..من..
--درسته..اونا رو می
دونم..می خوام دلیلش رو بدونم..می خوام ببینم از زور تنهایی به اریا رو اوردی یا از ته دلت عاشقش بودی؟!..
از سوالی که کرد همه ی وجودم لرزید..
تند تند گفتم :نه ..من اون موقع که بهش دلبستم مادرم رو داشتم..توی دره گیر افتاده بودیم..از همونجا نسبت بهش احساس پیدا کردم..حسم برام مبهم بود ولی کم کم فهمیدم عاشقش شدم ونمی تونم فراموشش کنم..هر وقت ازم دور می شد میمردم و زنده می شدم..واقعا دوستش دارم..
فقط سکوت کرده بود..هیچی نمی گفت..قلبم خودشو محکم به دیواره ی سینه م می کوبید..لحنش ارومتر شده بود..
--اریا هم دوستت داره..باهاش حرف زدم..اون هم تورو می خواد..من از ازدواجش با بهنوش راضی نبودم..به هیچ وجه..دختر سنگینی نبود..اریا باهاش خوشبخت نمی شد..ولی از وقتی با تو ازدواج کرده می بینم که روز به روز شاداب تر و سرحال تر میشه..چندباری که اومد خونمون از کلامش..از بیانش و حالتاش می فهمیدم که خوشبخته..حس مادرانم می گفت که اریای من زندگیش رو دوست داره و عاشق همسرشه..من یه مادرم..تنها ارزوم خوشبختیه فرزندمه..اریا تنها ثمره ی زندگی من و همسرمه..از طرفی هم کارش رو درست نمی دونم..اینکه بی خبر و پنهانی ازدواج کرد..اینکه به منی که مادرش بودم اهمیت نداد و تو رو عقد کرد..واقعا از دستش دلگیرم..هنوز دلم باهاش صاف نشده ولی بازم مادرم..می بینم بچه م خوشبخته واین برام بسه..از تو هم می خوام باهاش بمونی واین خوشبختی رو از پسرم نگیری..دعای خیر من پشتتونه..
صداش بغض داشت..لباش می لرزید..درکش می کردم..از ته دلم درکش می کردم..
اشک صورتمو خیس کرده بود..از جاش بلند شد که دستشو گرفتم..سرد بود..برنگشت..پشتش به من بود..
از جام بلند شدم و سرمو به شونه ش تکیه دادم..
با هق هق گفتم :مادرجون من از روی شما شرمنده م..به خدا قسم قصدمون بی احترامی به شما نبوده..اریا شما رو خیلی دوست داره..هم شما و هم پدرش و هم اقابزرگ رو..منم تنهام..به خدا توی این دنیا هیچ *** رو جز اریا ندارم..تنها کسم اونه..شما خانواده ی اریا هستین..هویتش..ولی من کسی رو ندارم..ازتون خواهش می کنم منو هم مثل دخترتون بدونید..بذارید مادر صداتون کنم..
بلند بلند گریه می کردم..دست سردشو گذاشت رو دستم که روی شونه ش بود..کمی فشرد وبعد هم بدون هیچ حرفی به طرف ویلا رفت..
دیدم که به صورتش دست کشید..پس اونم داشت گریه می کرد..
سرجام ایستاده بودم و به رفتنش نگاه می کردم..
خدایا چکار کنم؟!..
پله ها پایین امد..وسط سالن ایستاد..البوم خانوادگیشان را در دست داشت..به اطراف سالن نگاهی انداخت و بلند زینت را صدا زد..
-زینت..زینت..
خدمتکار سراسیمه خودش را به اقابزرگ رساند ومطیعانه رو به رویش
ایستاد..
--بله اقا..
کاغذی را به طرفش گرفت و گفت :برو اینا رو برای من تهیه کن..درضمن سر راه عینکی که سفارش داده بودم رو هم برام بگیر..این پول رو هم با خودت ببر..
کاغذ را همراه یک دسته اسکناس از اقابزرگ گرفت و سرش را تکان داد..
--به روی چشمم اقا..الان میرم..
چادرش را سر کرد و از ویلا خارج شد..
به طرف مبل های وسط سالن رفت و روی ان نشست..عصایش را کنار پایش گذاشت..البوم را باز کرد..خاطرات را مرور می کرد..
عکس همسرش ..پسرش ماهان..به روی عکس او دست کشید..قلبش گرفت..جوشش اشک را در چشمانش حس کرد ولی در هیچ حال حاضر به ریختن ان نبود..
صفحه ی دیگر البوم..همه ی اعضای خانواده بودند..اریا..شباهت زیادی به ماهان داشت..هر وقت به او نگاه می کرد به یاد ماهان می افتاد..او هم به سرسختی اریا بود..ولی قلب مهربانی داشت..مغرور بود اما ارامش خاصی در رفتار و گفتارش داشت..
با یاداوری اریا اه کشید ..
*******
2 ماه دیگه عید نوروز هم از راه می رسید..هیجان داشتم..کنار اریا..برای اولین بار میخواستم سال رو نو کنم..
یه سوپ گرم وخوشمزه واسه ش پخته بودم که وقتی از ستاد برگشت بخوره..وقتی ازش چشیدم دیدم وای چه طعمی داره..خیلی خوشمزه شده بود..
داشتم جلوی خونه رو جارو می زدم که نگاهم به اون طرف باغ افتاد..خدمتکار اقابزرگ چادرشو سرش کرده بود و به طرف در می دوید..کجا داره میره؟!..
صاف ایستادم و به ویلا نگاه کردم..یعنی الان اقابزرگ تنهاست؟!..
فکری به سرم زد..لبخند بزرگی نشست رو لبام..سریع رفتم تو و یه کاسه سوپ ریختم و گذاشتم تو سینی..یه شاخه گل هم گذاشتم کنارش..به طرف ویلا رفتم..باید خودمو بیشتر نشون می دادم..مخفی بشم که چی بشه؟..
در زدم..ولی کسی جواب نداد..دستگیره رو گرفتم وکشیدم ..در باز شد..اروم به داخل سرک کشیدم..کسی نبود..
تک سرفه ای کردم و رفتم تو..یک راست رفتم سمت اشپزخونه و سینی رو گذاشتم رو میز..
حتما اقابزرگ تو اتاقشه..رفتم تو سالن..نگاهی به اطراف انداختم ..با دیدن اقا بزرگ سر جام خشک شدم..
دستشو به سینه ش فشار می داد..رنگش پریده بود..دهانش رو باز و بسته می کرد..انگار نمی تونست نفس بکشه..
با وحشت به طرفش رفتم وجلوش زانو زدم..
-اقابزرگ..اقابزرگ چی شده؟!..تو رو خدا یه چیزی بگین..
واقعا ترسیده بودم..
لباشو باز وبسته کرد..رو سینه خم شده بود..فقط خیلی نامفهوم و مبهم شنیدم گفت:ا..اتاقم..ک..کت..کتم..
منظورشو فهمیدم ..یعنی کتش تو اتاقشه و داروهاش هم حتما تو کتشه..
دیگه حال خودمو نفهمیدم به سرعت از پله ها رفتم بالا ولی اتاق اقا بزرگ کدوم بود..
یه در بزرگ رو به روم بود که با بقیه فرق داشت..شاید همین باشه..بازش کردم..خودش بود..تخت یک نفره
و قفسه ی پر از کتاب ..حتما همین اتاقه..
به طرف چوب لباسی رفتم وکتش رو برداشتم..همه ی جیباشو گشتم..یه قوطی قرص تو جیبش پیدا کردم..باید همین باشه..سریع اومدم پایین..
افتاده بود کف سالن..وای خدا..
به طرفش دویدم..شونه ش رو گرفتم وبه سختی برش گردوندم..بلند بلند نفس می کشید..سینه ش خس خس می کرد..انگار نفسش بالا نمی اومد..رنگش به سفیدی می زد..
باید عجله می کردم وگرنه زنده نمی موند..
با دستای لرزونم در حالی که صورتم غرق اشک شده بود یه قرص از تو قاطی در اوردم و دستمو بردم جلو و گذاشتم تو دهانش..نمی دونستم زیر زبونیه یا نه..ولی باید به خدا توکل می کردم..
رفتم تو اشپزخونه وبراش اب اوردم..چشماش بسته بود..وحشت کردم..لیوانو گذاشتم رو میز وکنارش زانو زدم..با ضجه شونه ش رو تکون دادم..
-اقابزرگ..اقابزرگ توروخدا چشماتو باز کن..اقابزرگ..خواهش می کنم..خدایا کمکش کن..نذار چیزیش بشه..خدایـــا..
دیدم اروم چشماشو باز کرد..بین اون همه اشک و ناله لبخند زدم..ازته دلم لبخند زدم..
با خوشحالی گفتم :اقابزرگ..خوبین؟..جاییتون درد نمی کنه؟..توروخدا یه چیزی بگین..
فقط زل زده بود به من..هیچی نمی گفت..لیوان اب رو از روی میز برداشتم و به طرف دهانش بردم..کمی خورد..دوباره لیوان رو گذاشتم رو میز..
بی اختیار شونه هاش رو ماساژ می دادم..فکر می کردم اینکار بهش کمک می کنه..حالتش نرمال شده بود..دستشو اورد بالا..با این حرکتش من هم دستمو کشیدم عقب و از جام بلند شدم..
خواست عصاشو برداره که سریع برداشتم ودادم دستش..هیچی نمی گفت..به عصاش تکیه کرد واز جاش بلند شد..نشست رو مبل..
در سکوت زل زده بود به من..یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و به چشمام و صورتم کشیدم..
زیر سنگینی نگاهش معذب بودم..خواستم یه چیزی بگم که در ویلا باز شد و خدمتکار اومد تو..با دیدن من تعجب کرد..اما من خونسرد لبخند زدم و سلام کردم..زیر لب جوابمو داد..به اقابزرگ نگاه کرد..
رو به زینت گفتم :زینت خانم برای اقابزرگ سوپ اوردم..گذاشتم تو اشپزخونه..خودتون هم خواستید بخورید..
به اقابزرگ نگاه کردم..نگاهش رو چرخونده بود و به میز وسط سالن نگاه می کرد..اخماش تو هم بود..
با لحن ارومی گفتم :امیدوارم ازش خوشتون بیاد..نوش جانتون..
نگاهش رو به من دوخت..
لبخند زدم و زیر لب گفتم :ایشاالله همیشه سایتون بالا سر ما و بچه هاتون باشه..وجود بزرگتر تو خونه نعمته..این رو من که بی پدر بزرگ شدم خیلی خوب درک می کنم..
بغض کردم..اشک تو چشمام جمع شد..خونه ی بی پدر و بی بزرگتر بی روحه..وجود اقابزرگ با این همه ابهت و صلابتش برای بچه هاش نعمتی بود..
با صدای لرزون وبا بغض گفتم :با
اجازه..خداحافظ..
به طرف دردویدم و از ویلا زدم بیرون..
ایستادم..نفس عمیقی کشیدم..احساسم پر از ارامش بود..
خدایا خودت کمکم کن..
امیدم به توست..
*******
--حالتون خوبه اقا؟!..
نگاهش کرد و تنها سرش را تکان داد..
-برو وسایل رو بذار تو اتاقم..
--چشم اقا..
بعد از رفتن زینت از جایش بلند شد..هنوز هم کمی قفسه ی سینه ش درد می کرد ولی حالش بهتر بود..
عصا زنان به طرف اشپزخانه رفت..توی درگاه ایستاد..نگاهی به ظرف سوپ انداخت..به طرف ان رفت..شاخه گل را برداشت..اخم هایش هنوز هم در هم بود..ولی.
.
زینت وارد اشپزخانه شد..اقابزرگ با لحنی سرد و خشک گفت :برام کمی سوپ بیار..
زینت خشکش زد..فکرنمی کرد اقابزرگ این را بگوید..
-باشه چشم..الان براتون میارم اقا..
از اشپزخانه خارج شد..ولی زینت هنوز هم مبهوت مانده بود..
نگاهی به اریا انداختم..توی سالن نشسته بود..عمیقا تو فکر بود..دلیلش رو نمی دونستم ..ولی کنجکاو بودم که بدونم..
سینی چای رو گذاشتم رو میز وکنارش نشستم..نگاهم کرد و لبخند زد..دستشو انداخت دور شونه م..
سرمو به شونه ش تکیه دادم..همونطور که روی سینه ش با انگشتم خط می کشیدم گفتم :اریا..
--جانم خانمی..
-حس می کنم از وقتی اومدی خونه همه ش تو فکری..چیزی شده؟!..
نفس عمیقی کشید وگفت :چیزی که نشده..ولی..
سکوت کرد..
اروم سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..
نگاهشو دوخت تو چشمام..
-ولی چی؟!..
لباشو جمع کرد و متفکرانه گفت :نمی دونم..گیج شدم..امروز مامان بهم زنگ زد..گفت اقابزرگ ترتیب یه مهمونی رو تو ویلای کنار دریا داده..قراره 3 روزه بریم و برگردیم..به مامان گفتم اقابزرگ که دیگه منو نوه ی خودش نمی دونه..پس من وبهار نمیایم..ولی در کمال تعجب مامان بهم گفت اقابزرگ گفته لزومی نداره که اریا و زنش توی این مهمونی نباشن..
با تعجب ابروشو انداخت بالا و گفت :نمی دونم چی شده..اینکه اقابزرگ اینو گفته واسم جای تعجب داره..اخه توی این مهمونی همه ی فامیل جمع میشن..مطمئنا همه می فهمن که من ازدواج کردم..پس چرا اقابزرگ اینطور خواسته؟!..
لبخند زدم وگفتم :حالا می خوای نریم؟!..
نگام کرد..گونه م رو نوازش کرد وگفت :میریم خانمی..ولی بعد از اونجا 2تایی میریم روستای زراباد..
با تعجب گفتم :زراباد؟!..چرا اونجا؟!..
سرشو تکون داد و گفت :هم با کدخدا کار دارم..و هم اینکه میریم یه کم اب و هوا عوض کنیم..خیلی وقته از این ویلا بیرون نرفتی..
مهربون و پر از عشق نگاهش کردم و چیزی نگفتم..
یه دفعه یاد موضوع امروز صبح افتادم..برای اریا هم تعریف کردم..
لبخند کمرنگی زد وگفت :خب با اینکه نگران حال اقابزرگ هستم ولی این کار تو می تونه یه نشونه ی مثبت باشه..شاید اقابزرگ
داره کم کم نرم میشه..خداکنه اینطور باشه..
با این حرفش لبخند عمیقی نشست رو لبام..
یعنی امکانش بود؟!..
*******
قرار بود فردا به طرف ویلای کنار دریا حرکت کنیم..
چون 1 هفته ای خونه نبودیم..چمدون بسته بودم..
مثل همیشه که غروب ها می رفتم تو باغ و قدم می زدم اینبار هم همین کارو کردم..در باغ باز شد..سر جام ایستادم..
ماشین اقابزرگ اومد تو..راننده در عقب رو باز کرد..اقابزرگ پیاده شد..به طرف ویلا رفت..باید از رو به روی من رد می شد برای همین وقتی بهم رسید بلند و رسا سلام کردم..
سرجاش ایستاد..چند لحظه صبر کرد باز به راهش ادامه داد..جوابمو نداد ولی همین که بی توجه از کنارم رد نشد و تا سلام کردم ایستاد نشونه ی خوبی بود..
*******
تازه رسیده بودیم..از اینکه قرار بود مدتی رو همه دورهم تو یک ویلا زندگی کنیم خوشحال بودم..
همین که از ماشین پیاده شدیم..نگاهم به بهنوش افتاد..وای خدا این اینجا چکار می کنه؟!..
زیر لب به اریا گفتم :بهنوش اینجا چکار می کنه؟!..
نگاه بی تفاوتی بهش انداخت و گفت :متاسفانه ویلای اینا درست کنار ویلای ماست..به خاطر صمیمیتی که با اقابزرگ داشتن همین نزدیکی ویلا گرفتن که به ما هم نزدیک باشن..
حس خوبی نداشتم..از این دختر خوشم نمی اومد..
تو دلم یه بسم الله گفتم و یه نفس عمیق کشیدم..نباید جلوش کوتاه بیام..
با لبخند بزرگی رو به روی من ایستاد..بدون اینکه به اریا نگاه کنه ..رو به من گفت :سلام عزیزم..
بعد هم اومد جلو وگونه م رو بوسید..حتی بهش دست هم ندادم ..فقط زیر لب جواب سلامش رو دادم..
بهنوش یه پشت چشم واسه اریا نازک کرد و رفت سمت دریا..
به اریا نگاه کردم..پوزخند رو لباش بود..وقتی نگاه منو روی خودش دید پوزخند جاشو به یه لبخند جذاب داد..
دستشو گذاشت پشت کمرم وگفت :بریم تو عزیزم..این مدت محلش نذار وگرنه مطمئن باش انقدر رو داره که این چند روز رو به کاممون زهر کنه..
حرفش رو قبول داشتم..باید همین کارو می کردم..
ویلای بزرگی بود..نمای بیرونش ترکیبی از رنگ های قهوه ای تیره و سفید بود..داخلش هم صدبرابر از بیرونش زیباتر بود..یه سالن بزرگه مستطیل شکل..از وسط سالن یک ردیف پله می خورد که انتهاش طبقه ی بالا بود..
اریا همونطور که چمدون رو می کشید به طرف پله ها رفت..منم پشت سرش بودم..از پله ها رفت بالا..
--این ویلا تا دلت بخواد اتاق داره..یکی از اتاق هاش مختص به منه..هر وقت با نوید میایم اینجا این اتاق رو بر می داریم..
-مگه نمیگی اینجا اتاق زیاد داره؟!..پس چرا نوید میاد پیش تو؟!..
خندید و گفت :می شناسیش که..سیریشه..
اروم خندیدم و سرمو تکون دادم..
جلوی یکی از اتاقا ایستاد..درشو باز کرد وبا دست به داخل
اشاره کرد..
--بفرمایید خانم خانما..
لبخند بزرگی به روش زدم و رفتم تو..اریا هم پشت سرم اومد و در رو بست..
نگاهم دور تا دور اتاق چرخید..بزرگ بود..دوتا تخت یک نفره هر کدوم گوشه ای از اتاق قرار داشت..
به طرف پنجره رفتم و پرده ها رو کشیدم..نور به داخل تابید..وای خدا چه نمایی..
اریا پشت سرم ایستاد..دستشو دور کمرم حلقه کرد وسرشو گذاشت رو شونه م..
زیر گوشم گفت :دوستش داری؟!..
با لبخند گفتم :چی رو؟!..
اروم خندید و گفت :منو..
اروم زمزمه کردم :عاشقشم..
گردنمو از رو شال بوسید وگفت :فدای تو بشم..ولی منظورم اتاق بود..
-ولی منظور من تو بودی..اتاق هم عالیه..
زمزمه کرد :چون زیاد می اومدم اینجا و توی این اتاق ..برام تکراری بود..ولی الان فرق کرده..انگار برای اولین باره که میام اینجا..می دونی چرا؟!..
شالم رو اروم از روی سرم برداشت..
صورتشو فرو کرد تو موهام..سرمو خم کردم سمتش..
-چرا؟!..
یه نفس عمیق کشید و گفت :چون عشقم پا به اینجا گذاشته..
قلبم تند تند می زد..هر بار اریا ابراز عشق می کرد حس فوق العاده خوبی بهم دست می داد..عالی بود..
تو حال خودمون بودیم که یهو در اتاق باز شد..سریع از اریا جدا شدم..هر دو با تعجب به طرف در برگشتیم..
چشمام گرد شد..بهنــــوش؟!..
اریا با حرص نفسش رو داد بیرون و تقریبا داد زد:تو اینجا چکار می کنی؟..مگه طویله ست که بی اجازه سرتو میندازی پایین و میای تو؟!..
به اریا نگاه کردم..اخماش تو هم بود..معلومه حسابی عصبانیه..
بهنوش پوزخند زد و با لحن خاصی گفت :ببخشید اریا جان..یه لحظه یادم رفت الان متاهلی و دیگه تو اتاقت تنها نیستی..ظاهرا مزاحم خوش گذرونیتون شدم..
با این حرفش به من نگاه کرد..البته با نفرت..
واقعا بی شرم بود..به جای اون من خجالت کشیدم..ذره ای حیا نداشت..چی گفـت؟!..مگه قبلا که اریا مجرد بود.. این راحت به اتاقش می اومده؟..
از این فکر ناخداگاه اخمام رفت تو هم..
اریا با خشم گفت :کم حرف بزن..چی می خوای؟!..
بهنوش بدون اینکه به روی خودش بیاره با نفرت به من نگاه کرد و سوئیچ ماشین رو پرت کرد سمت اریا..
با تعجب به سوئیچ نگاه کردم..اریا خم شد و برش داشت..
--این دست تو چکار می کنه؟!..
شونه ش رو انداخت بالا و زل زد تو چشماش..
--اقای عاشق پیشه..جدیدا خوش حواس شدی..سوئیچ رو روی ماشین جا گذاشته بودی..
اریا با صدای بلند گفت :از قصد گذاشتم..چون ماشین تو ویلا بود..حالا که اوردیش پس از اتاق برو بیرون..
چشمک مسخره ای تحویل اریا داد و با حرص گفت :باشه میرم..خوش باشید جناب سرگرد..
از اتاق رفت بیرون و محکم درو بست.
اریا برگشت سمت من..با دیدن ابروهای گره خوردم تعجب کرد..
به طرفم اومد و بازوهامو گرفت:چیزی
شده خانمی؟!..
سرمو انداختم پایین..قلبم فشرده شد..ولی باید می گفتم..
-اریا..قبلا که مجرد بودی بهنوش به اتاقت می اومد؟!..
با تعجب گفت :اتاقم؟!..منظورت اینجاست؟!..
-اره..
--معلومه که نه..واسه چی بیاد اینجا؟!..
-پس چرا اون حرفو زد؟!..
نفس عمیقی کشید واروم گفت :بهار اون دختر دیوونه ست..برای اینکه حرص من و تو رو در بیاره هر کاری می کنه..برای همین گفتم بهش توجه نکن..
زمزمه وار گفت :تو چشمام نگاه کن عزیزم..
سرمو بلند کردم..نگاهمو دوختم تو چشماش..
با لحن اروم و گیرایی گفت :بهارم به من اعتماد داری؟!..
سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم :اره..
لبخند زد ..
--پس بهم شک نکن..نذار حرفای صدمن یه غازه بهنوش روت تاثیر بذاره..باشه؟!..
نگاهش صادق و گیرا بود..با لبخند سرمو تکون دادم ..
- باشه..
گونه م رو بوسید وگفت :فدای تو خانمی..وای گشنمه تو چی؟!..
چشمام گرد شد..زل زدم تو چشماش..تا نگاهمو دید بلند زد زیر خنده..انقدر خندید که اشک تو چشماش جمع شد..
بریده بریده گفت :وای بهار..از دست تو..دختر پیش خودت ..چه فکری کردی؟!..
سرخ شدم..با شرم سرمو انداختم پایین..وقتی خوب خنده هاش رو کرد..انگشتش رو گذاشت زیر چونه م و سرمو بلند کرد..نگاهمون تو هم قفل شد..
خندید و گفت :ببخشید عزیزم..ذهن تورو هم من منحرف کردم..
با شرم لبمو گزیدم ..یه دفعه بی هوا سفت منو گرفت تو بغلش..تا به خودم بیام محکم لبامو بوسید..
لباشو از روی لبام برداشت و اروم گفت: لبتو اینجوری گاز نگیر ..اونوقت خواستنی میشی دلم می خواد..
ادامه نداد..به جاش خندید..
اروم به شوخی زدم به بازوش ..
-شیطون شدیا..
--اره نمی دونم چرا به تو که می رسم اینجوری میشم..وگرنه اریا و شیطنت؟!..اوه اوه به هیچ وجه..
خندیدم..وای که چقدر این اریای شیطون و مغرور رو دوست داشتم..اصلا فکر نمی کردم اینجوری باشه..در کنارش که بودم همه ش رو لبم لبخند بود..غم و غصه و ناراحتی در کنار اریا معنا نداشت..
زیر گوشم گفت :بریم یه چیزی درست کنیم بخوریم..من که حسابی ضعف کردم..
-باشه بریم..خودم یه چیز خوشمزه برات درست می کنم..
دستاشو مالید به هم و گفت :به به..قربون دست و پنجه هات خانمی..
لبخند زدم..از اتاق اومدیم بیرون..
داشتیم از پله ها می رفتیم پایین که دیدیم اقابزرگ همراه زینت وارد ویلا شدن..
اقابزرگ با دیدن من و اریا سرجاش ایستاد..
لبخند کمرنگی زدم و سرمو انداختم پایین..سلام کردم..طبق معمول جوابی نشنیدم..
همراه اریا از پله ها اومدیم پایین..رو به روی اقابزرگ ایستادیم..اریا و اقابزرگ چشم تو چشم هم دوخته بودن..
اریا سلام کرد..قاطع و محکم..اقابزرگ هیچی نگفت..نگاهش رو چرخوند و به رو به روش نگاه کرد..از بین ما گذشت و
همراه زینت از پله ها بالا رفت..
زینت داشت چمدون اقابزرگ رو می کشید که اریا به طرفش رفت ..
چمدون رو ازش گرفت و برد بالا..
زینت نگام کرد ..به روش لبخند زدم و سلام کردم..اون هم با لبخند گرمی جوابم رو داد..
رفت تو اشپزخونه..من هم دنبالش رفتم..داشت از تو کابیت قابلمه رو بیرون می اورد..کمی برنج ریخت تو سینی ..
در همون حال که داشت برنجا رو می ریخت تو قابلمه گفت :اسمت چیه دختر؟..
روی صندلی اشپزخونه نشستم و دستمو زدم زیر چونه م..به دستاش نگاه می کردم که تند تند زیر اب برنج ها رو می شست..
لبخند زدم و گفتم :بهار..
سرشو برگردوند و با همون لبخند مهربونش نگام کرد..
--اسمت هم مثل خودت قشنگه..بهار عروس فصل هاست..
با شرم لبخند زدم و نگاهش کردم..
-ممنونم..لطف دارید..
شیر اب رو بست و قابلمه رو گذاشت رو کابینت تا برنج ها چند دقیقه ای خیس بخورن..
--حقیقت رو گفتم دخترم..راستی دست پختت هم حرف نداره..
سرمو انداختم پایین..
-مطمئنم به دست پخت شما نمی رسه..ولی باز هم ممنونم..
داشت پیاز پوست می کند..از جام بلند شدم و پیاز و چاقو رو از دستش گرفتم..
-بدید من پوست می کنم..شما بشینید..
--نه دخترم..چشمات می سوزه..
-اشکال نداره..طبیعیه..چیزیم نمیشه..
با لبخند سرشو تکون داد و دستاشو شست..
به خاطر پیاز اشکم در اومده بود..تند تند خورد می کردم..روی صندلی نشست و نگام کرد..
--گفتم دست پختت عالیه..واقعا میگم..اقا بزرگ هر دستپختی رو قبول نداره..ولی غذاهای تو رو بدون هیچ ایرادی می خوره..
دستم از حرکت ایستاد..بین اون همه اشک و سوزش چشم لبخند بزرگی نشست رو لبام..ولی زینت خانم ندید..چون اونطرف اشپزخونه نشسته بود ..
تو دلم ذوق کرده بودم ولی لحنم اروم بود..
-نوش جونشون..
صدای اریا رو شنیدم..
--بهار..
برگشتم..نگاهش که به چشمام افتاد فکر کرد گریه کردم..رنگ نگاهش نگران شد..
بدون توجه به زینت خانم گفت :چی شده عزیزدلم؟!..چرا چشمات قرمزه؟!..
به طرفم اومد..سرمو چرخونده بودم..ولی هنوز نمی دونست دارم پیاز خورد می کنم..
همونطور که می اومد جلو با نگرانی گفت :بهارم..گریه کردی؟!..
کنارم ایستاد و بازومو گرفت..نگاهش سر خورد رو دستام..با تعجب ابروهاشو داد بالا..
از گوشه ی چشم به زینت خانم نگاه کردم..وای خدا داشتم از زور شرم اب می شدم..روی لب های زینت خانم لبخند بود..ولی صورت من سرخ شده بود..
انگار هنوز تو حال خودش بود که گفت :ا..داشتی پیاز خورد می کردی؟!..فکر کردم داری گریه می کنی.. نگران شدم خانمم..
وای خدا ..داغ کرده بودم..زیر نگاه خیره و گرم زینت خانم زبونم بند اومده بود..شرمم می شد که اریا جلوی کسی اینطور باهام رفتار کنه..
تک سرفه ای کردم و با
چشم به زینت اشاره کردم..اریا یه تای ابروشو داد بالا و مسیر نگاهمو دنبال کرد..
نگاهش که به زینت خانم افتاد سیخ سرجاش وایساد و تند سلام کرد..
وای از این حرکتش شرمم فراموشم شد و اروم زدم زیر خنده..
هل شده بود..بدتر از من سرخ شد و با یه "ببخشید با اجازه" با قدم های بلندی از اشپزخونه زد بیرون..
همین که رفت بیرون جلوی دهانم رو گرفتم وبلند زدم زیر خنده..زینت خانم هم از زور خنده اشک به چشمش نشسته بود..
سرشو تکون داد و گفت :امان از دست جوونای امروزی..دخترم معلومه خیلی خاطرتو می خواد..
تو دلم گفتم :من صدبرابر خاطرشو می خوام..
با لبخند سرمو انداختم پایین..
نفس عمیقی کشید و با لحن گرم و مهربونی گفت :ایشاالله خوشبخت بشید دخترم..
زیر لب تشکر کردم..
پیازا رو خورد کردم و به کمک زینت خانم غذا رو اماده کردیم..
یه قرمه سبزی خوشمزه و خوش طعم..
*******
در حالی که یه سینی با 2 تا لیوان شیرکاکائو و کیک تو دستم بود رفتم تو اتاقمون که دیدم اریا رو تخت دراز کشیده و نگاهش خیره به سقفه..
با باز شدن در نگاهش به سمتم چرخید..با دیدنم لبخند زد و نیم خیز شد..
با لبخند به طرفش رفتم..رو تخت نشست..سینی رو گذاشتم رو میز وکیک و شیر کاکائو رو دادم دستش..
--دستت درد نکنه خانمی..
-نوش جان..
کمی از شیر کاکائوم رو مزه مزه کردم..نگاهش کردم..یه ضرب شیر رو سر کشید..
با دستمال لباشو پاک کرد و گفت :وای کم کم داشتم ضعف می کردم..اومدم تو اشپزخونه که یه چیزی بخورم..یه سوتی عظیم که دادم هیچ..بی خیال شکم هم شدم..
اروم خندیدم..
-وای اریا از دست تو..جلوی زینت خانم هی داشتم سرخ و سفید می شدم..ولی تو ول کن نبودی..
صورتشو اورد جلو زیر گوشمو بوسید..
با لحن خاصی گفت : تو سرخ و سفید هم بشی بازم خواستنی هستی..
با ناز صورتمو کشیدم عقب و گفتم :اریـــا..
خندید و گفت :جون دل اریا..چند بار بگم اینجوری صدام نکن ..اشتهام باز میشه..
اخم شیرینی کردم که با لبخند گونه م رو بوسید..
خودشو کشید عقب و به بالای تخت تکیه داد..
نفسش رو داد بیرون و گفت :وقتی چمدون رو گذاشتم تو اتاق اقابزرگ داشتم از اتاقش می اومدم بیرون که صدام زد..با تعجب برگشتم ببینم چکارم داره که دیدم پشتش رو کرده به من و داره از پنجره بیرون رو نگاه می کنه..
مثل همیشه..قاطعانه گفت:بهنوش وخانواده ش حق ندارن وارد ویلای من بشن..اگر یک بار دیگه ببینم پای این دختره به خونه ی من باز شده..همه رو از چشم تو می بینم..شیر فهم شد؟..
منم فقط گفتم :بله..فهمیدم..بعد هم اومدم بیرون..
با ذوق لبخند زدم و گفتم :وای یعنی بهنوش دیگه حق نداره بیاد اینجا؟!..پس تو مهمونی هم نیستن اره؟!..
اونم خندید و گفت :اره خانمی..حق
دوستان عزیزم رمان های آنلاین وجذاب میزارم ما روهمراهی کنید.😍
282 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد