282 عضو
چیزم..
همونطور که اشکامو پاک می کردم وارد خونه شدم..توی هال نشستم..
نمی دونم چند دقیقه گذشته بود که صدای ناله ی مادرمو شنیدم.. دویدم..سریع رفتم تو..مامان خم شده بود وناله می کردم..
با نگرانی به طرفش رفتم و کنارش نشستم..بازوشو گرفتم واروم تکونش دادم..
-مامان..مامان..چت شده قربونت برم؟..
زیر لب گفت :درد دارم..
با دست لرزونم یه قرص از تو جلد در اوردم و با لیوان اب گرفتم جلوش..نمی تونست لیوان رو بگیره..خودم براش گرفتم..قرص رو گذاشت توی دهانش و یه قلپ از اب هم پشتش خورد..
دراز کشید..ولی صورتش از زور درد جمع شده بود..ناله می کرد..
گریه م گرفته بود..دستمو گرفت..نگاهم کرد..
با ناله گفت :بالاخره وقتش رسید بهار..
با تعجب گفتم :وقت چی مامان؟!..
--وقتشه همه چیزو بهت بگم..از پدرت..از هویت و گذشته ی من و پدرت..دخترم..توان حرف زدن ندارم..در کشو رو باز کن..کنار تخت..
همون کاری که گفت رو کردم..
--یه کلید زیر اون برگه هاست..یه کلیده کوچیکه..
درسته..یه کلید اونجا بود..برش داشتم..
--از وقتی حالم بد شده اینو گذاشتم نزدیکم باشه..که بعد بدمش به تو..
-این کلیده چیه مامان؟!..
--صندوق توی زیرزمین..توی اون یه صندقچه ی قهوه ای رنگ هست..کلیدش هم کنارشه..همه ی هویته من وپدرت اونجاست..فقط بهم یه قولی بده دخترم..
مات و مبهوت نگاهش کردم..منظور مامان از هویت چیه؟!..
اروم گریه می کردم :چه قولی مامان؟!..
با درد نالید :اینکه هر وقت من تنهات گذاشتم و مردم..بری و اون صندوقچه رو برداری..تا قبل از اون سمتش نرو..
گریه م به هق هق تبدیل شده بود..
-مامان اینو نگو..خدانکنه چیزیت بشه..
--عمر دست خداست دخترم..این بلایی هم که به سرم اومد حقم بود..دارم تقاص پس میدم..بذار هروقت تموم کردم برو سراغه صندوقچه..
سرخوردم و از تخت اومدم پایین..سرمو گذاشتم رو تخت..دست مامان توی دستم بود..
-مامان نگو..ادامه نده..
بی توجه به حرف من نالید :وصیت من هم توی همون صندوقه دخترم..بهش عمل کن..
-مامان..
دیگه چیزی نگفت..سرمو بلند کردم..به روی لباش لبخند بود..ولی از روی درد..رنگش به سفیدی می زد..
--قوی باش دخترم..تو دختر محکمی هستی..می تونی با مشکلات مبارزه کنی..صبور باش..
دوباره سرمو گذاشتم روی تخت و زار زدم..
-نه مامان..من بدون تو نمی تونم..تنها میشم..مامان ترکم نکن..توروخدا ..
انقدر زار زدم و گریه کردم و هق هق کردم تا اینکه نفهمیدم کی از حال رفتم..
وقتی چشمامو باز کردم..صبح شده بود..نور افتاب از پنجره به داخل تابیده بود..
سرمو از روی تخت بلند کردم..گردنم خشک شده بود..کمی با دست ماساژش دادم..
به مامان نگاه کردم..چشماش بسته بود..وقت داروهاش بود..باید صبحونه می خورد
وبعد قرصش رو می خورد..
اروم تکونش دادم وصداش زدم :مامان..
جواب نداد..
-مامـان..
تکون نخورد..با نگرانی محکمتر تکونش دادم..
-مامـــان..
اصلا تکون نمی خورد..نبضشو گرفتم..نمی زد..دستاش سرد بود..خدایا..مامان..مامـــان..
داد می زدم واسمشو صدا می کردم..هل شده بودم..هم زار می زدم و هم بی قرار بودم..
نمی دونستم باید چکار کنم..دویدم تو حیاط و بلند زدم زیرگریه..
داد زدم :کمک کنید..مامانم مرده..توروخدا یکی به دادم برسه..مامانم..
انقدر جیغ و داد کردم تا اینکه صدای زن همسایه رو از پشت در شنیدم..به در می زد وصدام می کرد..
به طرف در دویدم..همین که درو باز کردم..
با گریه گفتم :توروخدا کمکم کنید..مامانم مرده..مرده..
با نگرانی نگاهم کرد واومد تو..همسایه دیوار به دیوارمون بود..
به طرف داخل دوید..رفت تو..منم پشت سرش رفتم..
نبض مامان رو گرفت..ولی تموم کرده بود..
با چشمای به اشک نشسته نگاهم کرد وگفت :متاسفم بهار جان..
با شنیدن این حرف به چهره ی مامان نگاه کردم و از حال رفتم..دیگه نفهمیدم چی شد..
وقتی بهوش اومدم دیگه کار ازکار گذشته بود..مادرمو به خاک سپرده بودن..بدون من..
طبق گفته ی خانم همسایه من 3 روز بیهوش بودم..همه ش هذیون می گفتم و تب شدیدی داشتم..2 بار بهوش اومدم که به دقیقه نمی کشید دوباره از حال می رفتم..
وقتی بهوش اومدم بی قرار بودم..مامانمو صدا می زدم..
*******
بالای قبر مادرم ایستاده بودم وبه سنگ قبرش زل زده بودم..
زانو زدم..دستامو گذاشتم رو سنگ سرد و در حالی که هق هق می کردم و صدای گریه م سکوت سنگین قبرستون رو می شکست گفتم :مامان بالاخره تنهام گذاشتی..رفتی..نموندی..تو هم پیشم نموندی..مامان ازم خواستی مقاوم باشم..میشم..گفتی محکم باشم..هستم..خواستی صبور باشم..از خدا می خوام بهم صبر و تحمل بده..مامان برام دعا کن..رفتی پیش بابا..تو تنها نیستی ولی من اینجا هیچ کسی رو ندارم..نمی خواستم ازت پنهون کنم..اگر بودی..اگر می موندی..حتما بهت می گفتم که عاشق شدم..بهت می گفتم اریا رو دوست دارم..ولی باید صبر کنم..باید صبور باشم..باید مقاوم باشم و محکم جلوی مشکلات سینه سپر کنم..اگر دعای خیرت پشت سرم باشه می تونم ..مامان برام دعا کن..دعا کن..
پیشونیمو چسبوندم به سنگ و در حالی که از ته دل گریه می کردم با مامان زیر لب حرف می زدم..
*******
تا بعد از مراسم چهلم مادرم سروقت اون صندوقچه نرفتم..نمی دونم چرا ولی حس می کردم خیلی چیزا ممکنه توی اون صندوق باشه که سرنوشتمو عوض کنه..
واقعا نمی دونم چرا این حس رو داشتم..ولی ناخداگاه بود..مبهم بود..
اما با سرنوشت نمیشه جنگید..باید باهاش روبه رو شد..
منم همین کارو کردم..باهاش رو به رو
شدم..توش قدم گذاشتم..
توی راهی که از تهش خبر نداشتم..
نمی دونستم چی در انتظارمه..
تقدیر خواب های زیادی برای من دیده بود..
ولی من قدم اول رو برداشتم..
#پارت_دوم_جلددوم
1399/12/15 15:06روی تخت نشستم و اشک هامو پاک کردم..این اشک ها هیچ فایده ای برام نداشت..نه دردی ازم درمان می کرد نه حتی تسکینم می داد..فقط دل زخمی و شکسته ی من رو به اتیش می کشید..
با باز و بسته شدن در نگاهم به اون سمت کشیده شد..زبیده اومد تو اتاق..
یه زن چهار شونه و قدبلند..چهره ی سبزه با چشمان مشکی..نگاهش جور خاصی بود..سنگین و دقیق..
به طرفم اومد و گفت :بلند شو..باید حاضربشی..
دستامو تو هم فرو کردم وگفتم :برای چی؟!..
--اقا امشب مهمون دارن..زود باش..
با حرص گفتم :اقاتون مهمون دارن..به من چه؟..
با خشونت گفت :زیادی حرف می زنی..تا نگهبان رو خبر نکردم بلند شو..
با خشم نگاهش کردم وگفتم :شما اینجا رسم دارید اگر زورتون به طرف مقابلتون نرسید سریع دست به دامن نگهباناتون بشین؟!..
چند لحظه مات نگاهم کرد..
بعد هم به طرف میز ارایش رفت وگفت :بلند شو بیا اینجا..باید اماده ت کنم..
دستامو گذاشتم رو تخت و گفتم :گفتم که نمیام..
--خیلی خب..پس با نگهبان طرفی..
نگاهم کرد..مجبوربودم سکوت کنم..
-مگه همین که تنمه چشه؟..
--اقا ازاینجور لباسا خوششون نمیاد..
-به درک..لابد ازاونایی خوشش میاد که دو وجب هم بلندیش نمیشه.. اره؟..
بی توجه به حرف من رفت سمت کمد و یه لباس به رنگ سفید که سرتاسرش سنگ دوزی شده بود رودر اورد..گرفت جلوم..
نگاهم روی لباس خشک شده بود..خیلی خوشگل بود..مثل برف سفید بود..سنگ ها و نگین هایی که روش کار شده بود درست مثل دانه های برف زیر نور افتاب می درخشید..ولی زیادی باز بود..
با غیض رومو برگردوندم وگفتم :من اینو نمی پوشم..
بدتر از من با صدای پر از خشونتی گفت :دست تو نیست که چی بپوشی وچی نپوشی..اینجا اقا تصمیم می گیرن..ایشون برای این عمارت قانون هایی گذاشتن که هر *** پیروی نکنه مجازات میشه..
تیز وبرنده نگاهش کردم..
ادامه داد :اگر نمی خوای به این زودی کاردست خودت بدی بهتره هر چی اقا میگن گوش کنی..الان هم دستور دادن اماده ت کنم و ببرمت پایین..مهمان های مهمی دارند..
سریع از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم..قدش خیلی بلند بود..برای اینکه زل بزنم توی صورتش باید سرمو بالا می گرفتم..
-ولی کسی حق نداره به من زور بگه..
پوزخند زد وگفت :اینجا کسی جز اقا حق هیچ کاری رو نداره..یادت نره تو الان در اختیاره اقایی..جز اموالش محسوب میشی..برات پول داده..بهتره انقدر خودتو دست بالا نگیری..تو اینجا برده ای..پس خفه شو وگستاخی نکن..
از جملاتی که به زبون اورده بود تنم لرزید..احساس کردم روح تو بدنم نیست..
گفت من جزو اموال اون مرتیکه م؟!..
اره..درست می گفت ..منو خریده بود..اون پست فطرت من رو با پول کثیفش خریده بود..
یعنی انقدر بی ارزشم؟!..تا این
حد؟!..
صدای در درونم می گفت :نه بهار..تو بی ارزش نیستی..دارن بی ارزشت می کنند..دارن بازیت میدن..میخوان به نابودی بکشوننت..
همه ی این جماعت قصدشون اینه که تو و امثال تورو بدبخت کنند..از زن بودنت..از ضعیف بودنت دارن سواستفاده می کنند..
می دونن دختری..می دونن تنهایی..برای همین دارن باهات چنین بازی کثیفی رو می کنند..
درست مثل یه عروسک کوکی تو دستاشونی..هر طور اونا بخوان باید براشون برقصی..
ثابت کن که تو بهاری..یه دختر ایرانی..تنهایی ولی بی اراده نیستی..زنی ولی ضعیف نیستی..
لگد بزن به باورهاشون..اینکه میگن بدبختی..اینکه میگن ناچیزی..
تو شیء نیستی..انسانی..پس نشون بده..
براشون برقص ولی نشکن..تو دستاشون باش ولی نذار تصاحبت کنند..
باهاشون مقابله کن ولی بازنده نباش..خودت رو ضعیف نشون نده..چون..شکار میشی..
بغض کرده بودم ولی نذاشتم بشکنه..روی صندلی نشستم..گذاشتم هر کار می خواد بکنه..
اونا میخوان بازیم بدن..منم میذارم باهام بازی کنند..
ولی به موقعش می فهمند که بهار عروسک نیست..
همون لباس رو پوشیدم..قسمت بازو برهنه بود..ولی قسمت سینه و شکم پوشیده از حریر وسنگ بود..سنگ های نقره ای وبراق که تلالو خاصی داشت..دور بازوم بازوبند نقره ای بست..لباس یه نقاب سفید داشت که اون رو هم برام بست..
-میشه با اون حریر سفید موهام رو ببندی؟!..به نظرم با اون سنگ دوزی های جلوش به لباس میاد!..
اولش یه نگاه به من ویه نگاه به لباس انداخت ..بعد هم حریر رو برداشت و انداخت رو سرم..
قصدم این بود کمی موهامو بپوشونه..وگرنه مردشوره خودشون ولباسشون رو ببره..
عین مجسمه سیخ سرجام نشسته بودم و اون هم داشت اماده م می کرد..
دونباله ی حریر رو حالت داد و انداخت یه طرف شونه م..
-چرا برام نقاب می زنی؟!..
--دستور اقاست..
با حرص گفتم :چرا هرچی من میگم میگی دستور اقاست؟..ازت سوال کردم..پس دلیلش رو بگو..
چند لحظه سکوت کرد وچیزی نگفت..کنار ایستاد ..
سرد وخشک گفت :اقا دوست دارند وقتی با لباس عربی جلوشون ظاهر میشی نقاب داشته باشی ..به گفته ی خود ایشون اینجوری زیباییه چشم ها چند برابر میشه..و زمانی که ازت خواستند بازش کنی باید بی برو برگرد اینکارو بکنی..
تو دلم گفتم :پس برای همین تو خونه ی شیخ برامون نقاب زدن؟!..تا اقا خوشش بیاد..هه..مرتیکه ی هیز..
بازومو گرفت وبلندم کرد..دستمو با خشونت کشیدم..چیزی نگفت فقط نگاه تندی بهم انداخت..
کفش هایی از ترکیب رنگ نقره ای وسفید گذاشت جلوی پام..اونها رو هم پوشیدم..حتی تو اینه به خودم هم نگاه نکردم..
برام مهم نبود..ولی پلاک اریا توی اون همه سفیدی می درخشید و خودش رو به رخ می کشید..
اروم پلاک رو
برگردوندم و پشتش رو نگاه کردم(بهار)..
دو طرفش رو بوسه زدم..
زبیده کنار ایستاده بود و به من نگاه می کرد..
به طرف در رفت و گفت :دنبالم بیا..
نفس عمیقی کشیدم و پشت سرش حرکت کردم..
از طبقه ی پایین صدای موزیک عربی می اومد..همراه زبیده از پله ها پایین رفتیم..
مات و مبهوت وسط پله ها ایستادم..اینجا چه خبر بود؟!..اینجا خونه ست یا دیسکو؟؟!!..
نزدیک به 10 تا مرد عرب با لباس سرتاسر سفید و بلند دور یک میز نشسته بودند.. تو دستاشون لیوان های نوشیدنی بود..
سرخوش می خندیدند و نوشیدنی کوفت می کردند..
صدای خنده هاشون فضای سالن رو پر کرده بود..
4 تا زن کمی اون طرفتر نوشیدنی می خوردند و با صدای بلند می خندیدند..
سرم داشت گیج می رفت..زبیده بازومو گرفت و منو کشید..مجبور به همراهیش شدم..
پایین پله ها ایستادم..نگاهم چرخید سمت راست..شاهد همراه 5 تا مرد کت شلواری هم تیپ خودش کنار ستون ایستاده بود و در حالی که یه لیوان نوشیدنی دستش بود مشغول کپ زدن با اون ها بود..
لوسترهای بزرگ کریستال به رنگ طلایی همه ی سالن رو روشن کرده بود..
همراه زبیده رفتیم سمت چپ.. دورتا دورسالن مبلهای استیل چیده شده بود..
گوشه ی سالن.. گروه ارکستر آهنگهای عربی میزد و 2 تا زن هم با لباس های مخصوص رقص وسط می رقصیدند..
تعداد مهموناشون همین قدر بود..روی صندلی نشستم..زبیده کنارم ایستاده بود..
نمی دونستم چرا منو اورده اینجا؟!..که چی بشه؟!..این جماعته الکی خوش رو نگاه کنم؟!..
سنگینی نگاه بعضی از مهمانان رو روی خودم حس کردم..اروم سرمو چرخوندم..چند تا ازاون مرد های عرب بدجور زل زده بودند به من..نگاهشون سنگین بود..زیر اون همه نگاهه خیره معذب بودم..
حس می کردم لختم و اونا هم دارن به تن و بدن برهنه م نگاه می کنند..سرخ شده بودم..
سعی کردم توجهی بهشون نکنم..رومو برگردوندم..
به زبیده گفتم :منو اوردی اینجا چکار؟!..
--ساکت شو..خودت به موقعش می فهمی..
زیر لب اداشو در اوردم..پس موقعش کیه؟!..
--بلند شو..اقا اومدن..
از جام تکون نخوردم..زبیده زیر بازومو گرفت و مجبورم کرد از رو صندلی بلند شم..
صورتمو چرخوندم وبه شاهد نگاه کردم..به طرف من می اومد..همه ی نگاهها روی اون بود..
رو به روم ایستاد..به ارکستر اشاره کرد تا ادامه بده..اون هم سرشو تکون داد و ریتم رو تند کرد..
شاهد نگاه دقیقی به سرتا پام انداخت و لباشو جمع کرد..
--خوبه..بد نیست..
رو به زبیده گفت :الیا و لیلی رو صدا کن..
زبیده اطاعت کرد و رفت اونطرف..
نگاهم به زبیده بود ولی نگاه خیره ی شاهد رو صورت من بود..کمی بعد من هم نگاهش کردم..با اخم کمرنگی زل زده بو د تو چشمام..
یه قدم نزدیک شد..بوی ادکلنش انقدر تند بود
که با وجود نقاب هم حسش کردم..
سرد پرسید :اسمت چیه؟..
لبم رو با زبون تر کردم واروم گفتم :بهار..
یه تای ابروش رو داد بالا و سرشو تکون داد..
همون موقع زبیده همراه 2 زن جوون برگشت..شاهد با دیدن اون ها لبخند زد..حتی لبخندش هم پر از غرور بود..
به دخترها نگاه کردم..هر دو با لبخند و عشوه تو صورت شاهد خیره شده بودند..
اولین دختر یه لباس سرخ به تن داشت..لباسش مخصوص رقص بود..پر از منگوله و ریشه که ردیف دور کمرش بسته شده بود..صورت معمولی داشت..اون یکی هم همینطور..ظاهرا بد نبود..ولی لباس زننده ای به تن داشت..یه لباس شب به رنگ مشکی ..قسمت بالای سینه و بازو و همین طور ران های سفیدش برهنه بود..
شاهد به اون دختری که لباس سرخ تنش بود اشاره کرد وگفت :الیا.. از فردا کارت روشروع می کنی..می خوام بی نقص باشه..جوری که هر نگاهی رو به طرف خودش بکشه..
دختر که اسمش الیا بود با همون لبخند سرش رو تکون داد و نگاه دقیقی به من انداخت..
--باشه حتما..در عرض 1 هفته کاری می کنم که از همه ی رقصنده های دبی هم بهتر برقصه..
شاهد با رضایت سرشو تکون داد..
قبلم تند تند می زد..اینا چی دارن میگن؟!..رقص دیگه چیه؟!..برای چی باید یاد بگیرم؟!..
شاهد رو به اون یکی گفت :لیلی.. تو هم وظیفه ت اینه همه چیز رو که می دونی بهش مربوط میشه رو تمام و کمال بهش بگی..هیچی رو از قلم نمیندازی..
رو به هر دو گفت :در عرض 3هفته می خوام همه چیز اماده باشه..اگر 3 هفته 1 روز بیشتر بشه و هیچ کدومتون کارتون رو خوب انجام نداده باشین..میندازمتون بیرون..یا خیلی بهتون لطف کنم..می سپرمتون دست شیخ..
لحنش انقدر کوبنده و ترسناک بود که رنگ از رخ اون دوتا پرید..تندتند سرشون رو تکون می دادن و جوری رفتار می کردند که رضایت شاهد رو جلب کنند..
با ترس اب دهانمو قورت دادم..چه اتفاقی داره میافته؟!..چرا از من میخواد اینکارا رو انجام بدم؟!..
همه ش خداخدا می کردم یکی پیدا بشه جواب این سوال ها رو بهم بده..
داشتم دیوونه می شدم..ذهنم قفل کرده بود..عین مجسمه خشک شده بودم..
اون 2تا کنارم ایستادن..شاهد همراه زبیده به طرف عرب ها رفت..دیدم که یکی از عرب ها دستشو به طرف من دراز کرد وبا انگشت منو نشون داد..
شاهد بدون اینکه برگرده و منو نگاه کنه..سرشو تکون داد و یه چیزهایی بهش گفت..
با اضطراب دستامو تو هم فشار می دادم..احساس می کردم توان ایستادن ندارم..
با بی حالی روی صندلی نشستم..کمی بعد اون دوتا هم رو به روم نشستن..
نگاهم به اون سمت سالن کشیده شد..شاهد در حالی که اروم اروم محتویات لیوانش رو می خورد با عرب ها بگو بخند می کرد..
صدای خنده هاشون توی سالن می پیچید..یکی از اون رقاص ها به طرفشون رفت
.. جلوی شاهد خم شد و با عشوه کمرش رو تکون داد..
شاهد یه دسته اسکناس از توی جیبش در اورد وریخت رو سرشون..عرب ها سرخوش می خندیدند..
نگاهم به اسکناس هایی بود که زیر پاهای دختر در حال له شدن بودند.
.نگاهم رو بالا کشیدم..روی لب های دختر لبخند بود..عشوه هاش بیشتر شده بود..
تو دلم گفتم :برای چی؟!..این همه عشوه و ناز برای کی؟!..برای اون پولا؟!..یا برای شاهد؟!..یه ادم عوضی؟!..ارزش داره؟!..
ولی صدایی در جوابم می گفت :تو که چیزی نمی دونی..شاید اون دختر مجبوره..شاید به این پول نیاز داره..هزار تا شاید وجود داره..این پول ها برای تو کثیفه ..ولی مطمئنا برای اون دختر و امثاله اون اینطور نیست که به خاطرش اینطور جلوی شاهد عشوه میاد..
با انزجار سرمو برگردوندم..به اون دوتا نگاه کردم..
تک سرفه ای کردم وگفتم :میشه یه سوال بپرسم؟..خواهش می کنم جوابم رو بدید..
الیا نگاهم کرد وگفت :بپرس..
بی معطلی گفتم :اینا می خوان با من چکار کنن؟!..
الیا به لیلی اشاره کرد وگفت :این وظیفه ی توست..خودت بهش بگو..
لیلی نیم نگاهی به شاهد انداخت..
بعد هم نگاهش چرخید رو صورت من..
-- الیا بهت رقص یاد میده اولین قدم همینه..وقتی اماده شدی اولین بار برای اقای شاهد می رقصی..اگر پسندید و به دلش نشستی قبولت می کنه و میذاره بمونی تا توی مهمونی ها و در خلوت براش برقصی..ولی اگر قبولت نکرد به عنوان هدیه تورو میده به یکی از شیخ ها..
لباشو جمع کرد وادامه داد :شانس بیاری رقصت به دلش بنشینه وگرنه حسابت پاکه..تا وقتی پیش خودشی به نفعته ولی پیش اون شیخ های کثیف و مزخرف دوام نمیاری..
به زور اب دهانمو قورت دادم..باورم نمی شد..یعنی من باید برای شاهد برقصم؟!..
همین رو به لیلی گفتم که در جوابم گفت :این که چیزی نیست..رقص قدم اوله..تو خیلی کارا باید انجام بدی..اقای شاهد چند تا دیسکو و کلوپ توی بهترین نقاط دبی داره ..دیسکوهای مشهوری هم هستند..بعد از یه مدت میری اونجا و توی دیسکوش کار می کنی..
با صدای نسبتا لرزانی گفتم :چه کاری؟!..
اینبار الیا گفت :رقص..پذیرایی..شاید هم مسئولیت بار رو بده بهت..البته باید دید می تونی از پسش بر بیای یا نه..
-خب..بعدش چی میشه؟!..
--اگر شاهد ازت راضی باشه که هیچی..پیشش می مونی..ولی اگر دلشو بزنی یا براش دردسر درست کنی..اون موقع تورو میده به شیخ..
کف دستم عرق کرده بود..پشتم تیر می کشید..حالت عصبی بهم دست داده بود..به گوش هام اطمینان نداشتم که این حرفا راست باشه..نمی تونستم لب از لب باز کنم..
احساس می کردم هر ان امکان داره از حال برم..
رقص؟!شاهد؟!دیسکو؟!..شیخ های عرب؟!..
خدایا سرم داره منفجر میشه..
بی توجه به اون دوتا و افراد حاضر
در سالن از جام بلند شدم و زیر اون همه نگاه سنگین و خیره از پله ها رفتم بالا..
طاقت نداشتم..می ترسیدم..از نگاه اون عرب ها هراس داشتم..در اتاق رو باز کردم وخودمو پرت کردم توش..لب تخت نشستم..هنوز تو بهت حرف های اون دوتا بودم..با حرص نقاب رو از رو صورتم برداشتم..
کمی به روتختی براق و طلایی نگاه کردم..اروم اروم نگاهم تار شد..اشک نشست توی چشمام..سرمو گرفتم تو دستام و تا می تونستم فشار دادم..داشت می ترکید..هر ان امکان می دادم از این همه فکر و استرس منفجر بشه..
مگه من ادم نبودم؟..مگه حق زندگی نداشتم؟..چرا کارم به اینجا کشید؟..
ای کاش قلم پام می شکست و نمی رفتم تو شرکت پدر کیارش..ای کاش به حرف مادرم گوش می کردم و به این زودی برای کار اقدام نمی کردم..خدایا این چه بدبختیه که گرفتارش شدم؟..
شونه م از زور گریه می لرزید..از بیرون همچنان صدای موسیقی عربی می اومد..
تقه ای به در خورد..اروم سرمو بلند کردم..در باز شد..الیا تو درگاه در ایستاد..کمی نگاهم کرد..بعد هم اومد تو در رو بست..
به طرفم اومد..کنارم روی تخت نشست..سکوت کرده بود..من هم چیزی نمی گفتم..با پشت دست اشک هامو پاک کردم..
دستشو گذاشت روی شونه م..برگشتم ونگاهش کردم..نگاهش گرفته بود..
لبخند کمرنگی زد وگفت :تورو که می بینم یاد خودم میافتم..یاد اون روزهای اولی که وارد دبی شدم..به دست شیخ ها افتادم..
سکوت کوتاهی کرد وادامه داد :قبل از تو به خیلی ها تعلیم رقص دادم..انقدر که شمارششون از دستم در رفته..ولی می خوام برای اولین بار از گذشته م برای یکی بگم..چون تو نگاه تو یه چیز خاصی هست..یه جور امید..انگار که هنوز باور نداری ته خطی..
فکر می کنم دختر قوی هستی..برعکس دخترایی که تا حالا اومدن اینجا..همون 1 ساعت اول سر ناسزگاری میذاشتن ولی همین که چشمشون به زرق و برق این عمارت می افتاد سریع یادشون می رفت که برای چی به اینجا اومدن..
خیلی هاشون فکر می کردن اینجا بهشته..ولی راه جهنم رو در پیش گرفته بودند وخودشون ازش بی خبر بودند..
اه کشید وگفت :ولی تو با اینکه این عمارت رو دیدی..شاهد رو دیدی..و همینطور این لباس ها و اتاق و ندیمه ی مخصوص..ولی باز هم داری بی قراری می کنی..
همون موقع که لیلی برات همه چیز رو توضیح داد ترس رو تو نگاهت دیدم..ولی اینو هم دیدم که داشتی سرکوبش می کردی..نمی خواستی کسی بفهمه..
من خیلی ساله توی این عمارت کار می کنم..به دخترایی که شاهد میاره رقص یاد میدم..همه جور دختری دیدم..چه ایرانی..چه هندی..چه امریکایی..فرق نمی کنه..همه رو اموزش می دادم و اونا هم میرفتن تو دیسکوها و کلوپ ها ی شاهد مشغول می شدند..
سکوت کرده بودم..صداش غمگین تر از قبل
شد..ادامه داد..
-- اسم اصلی من فاطمه ست..همه ش 16 سال داشتم..خونمون تهران بود..پایین ترین نقطه ی شهر..فرزند اخر خانواده بودم..یه خانواده ی نسبتا فقیر..6 تا خواهر وبرادر بودیم..پدرم کارگری می کرد و مادرم خونه دار بود..
شبی نبود که از دست پدرم کتک نخورم..پدرم یه مرد عصبی بود..نمی شد طرفش رفت..به حرف دوم نمی کشید که ازش کشیده می خوردی..
حتی یادمه برادر 10 ساله م رو یه شب از خونه انداخت بیرون..پاییز بود..هوا کمی سوز داشت..ما گریه می کردیم..مادر بیچاره م ضجه می زد..ولی بابام کمربندشو گرفته بود دستش و نمیذاشت کسی به داداشم کمک کنه..
هر *** می رفت جلو با کمر بند می افتاد به جونش..
داداشم گناهی نداشت..می رفت مدرسه..جورابش پاره بود..بچه ها مسخره ش می کردن..از بابام خواست یه جوراب نو براش بخره که بابام اینطور افتاد به جونش و وقتی خوب کتکش زد از خونه پرتش کرد بیرون..
اشک صورتش رو پوشونده بود..با شنیدن حرف های الیا دلم براش سوخت..چشم های من هم به اشک نشسته بود..
-- از پنجره دیدم که داداشم به تیر چراغ برق تکیه داده و بازوهاشو بغل کرده و داره از سرما می لرزه..همونطورکه نگاهش می کردم اشک قطره قطره از چشمام به روی صورتم می چکید..
اون شب وقتی بابا خوابید مامان دروباز کرد وداداشم رو اورد تو..بیچاره سرمای بدی خورد..2 شب توی تب سوخت..معجزه بود که حالش خوب شد..همه مون می گفتیم دیگه زنده نمی مونه..
دیگه خسته شده بودم..سرشام کتک..موقع خواب کتک...دیگه جونم به لبم رسیده بود..طاقتم تموم شد واز خونه فرار کردم..می دونم حماقت کردم ولی چاره ای نداشتم..یه شب رو تو پارک خوابیدم..بدترین شب عمرم بود..
تازه سپیده زده بود که دستی نشست روی شونه م..سرمو بلند کردم..یه خانم با لباس ورزشی بالا سرم ایستاده بود..سریع تو جام نشستم..
بهم گفت :اینجا چکار می کنی؟!..ترسیده بودم..حرفی نزدم..بهش نمی خورد زن بدی باشه..صورتش مهربون بود..کمی باهام حرف زد..انقدر اروم و متین حرف می زد که بهش اعتماد کردم..
دستمو گرفت وبلندم کرد..گفت که منو می بره خونه ش..یه ماشین مدل بالا داشت..نشستیم توش..تو مسیر براش همه چیزو گفتم..از خودم..از خانواده م..دلداریم می داد..1 هفته توی خونه ش بودم..اسمش زری بود..همه جوره بهم می رسید..زن تنهایی بود و هیچ کسی رو نداشت..
یه شب توی خونه ش مهمونی ترتیب داد..توی اون مهمونی چندتا مرد رو بهم معرفی کرد که گفت: اینها تو دبی شرکت تجاری دارند ومی تونند دست تورو اونجا بند کنند..
ذوق کرده بودم..اینکه می تونم کار کنم..اون هم کجا؟..دبی!..شهری که شنیده بودم واقعا زیبایی های خاصی داره!..
ولی من نه شناسنامه داشتم نه پاسپورت..بهم گفت
که بسپرم به خودش..
به 2 هفته نکشید هم پاسپورتم اماده شد هم بلیط سفرم به دبی..دیگه رو ابرها بودم..هر شب رویای دبی رو می دیدم..
بالاخره رفتم..توی فرودگاه یکی از همون مردها اومد استقبالم..بهم حس غرور می داد..اینکه انقدرمهم شدم که الان توی دبی هستم ویکی از مردان پولداراونجا به استقبالم اومده..
ولی کابوس های من دقیقا از همونجا شروع شد..
دیگه اشک نمی ریخت..صداش گرفته تر از قبل بود..
--اون مرد تاجرنبود..برای شیخ های عرب کار می کرد..دخترهای ایرانی رو می برد پیششون و اونها هم پول خوبی در قبالشون می دادند..
نگاهم کرد وبا پوزخند گفت :شیخ های عرب خواهان دخترهای ایرانی هستند..دختر بین 14 سال تا 20 سال..همیشه هم میگن که دختر ایرانی عالیه..عرب ها حاضرن کلی پول خرج کنن ولی به پای دخترای ایرانی بریزند..
من هم درست مثل تو سرسختی می کردم..پا نمی دادم..می دونی باهام چکار کردن؟!..
هیچی نگفتم..فقط منتظر چشم به دهانش دوختم..
-- لختم کردن و تا می تونستن ازم عکس وفیلم گرفتن..بهم گفتند اگر باهاشون راه نیام عکس ها و فیلم ها رو توی اینترنت پخش می کنند..یا می فرستن برای خانواده م..ترسیده بودم..پدرم برام مهم نبود فقط مادر وخواهر برادرام..نمی خواستم این عکس ها رو ببینن..مادرم می مرد..کارم از اول هم درست نبود..زیادی رویایی فکر می کردم..خریت کردم..
شب سوم توی عمارت شیخ..همه ی حیثیتم رو از دست دادم..دیگه دختر نبودم..به کمک اون فیلم ها و عکس هایی که ازم گرفته بودند مجبورم می کردن براشون برقصم..جلوشون نوشیدنی بگیرم..برای مهموناشون عشوه بیام..انقدر بینشون رقصیده بودم که تقریبا حرفه ای شده بودم..
دیگه ترس تو دلم جایی نداشت..اب دیده و همه کاره..
هیچی برام مهم نبود..شده بودم یه ادمکه کوکی که هر طور می خواستن کوکم می کردند تا با رقصم شادشون کنم..
تا اینکه توی یکی از مهمونی ها شاهد منو دید..یه مرد دورگه ی ایرانی وعرب..اصلیتش ایرانی بود..ولی غیرت یه ایرانی رو نداشت..
اونجا رقص منو دید وگفت که منو میخره تا به دخترای عمارتش رقص یاد بدم..
هیچ حسی نداشتم..برام اهمیت نداشت..پیش خودم می گفتم اونجا هم یه اشغال دونیه مثل اینجا..
ولی اشتباه می کردم..من تو عمارت شاهد معلم رقص بودم نه یه بدکاره..وقتی با شاهد به اینجا اومدم تازه فهمیدم از شرعرب ها راحت شدن یعنی چی..
اینجا یه بدکاره نبودم..در حد معلم رقص باهام برخورد می شد..تا جایی که کم کم اون حس های بد وعذاب اور ازم دور شدند..هنوز هم نسبت به اطرافم بی اهمیتم..ولی دیگه عذاب نمی کشم..
هر دو سکوت کرده بودیم..به سرگذشت الیا فکر می کردم..اینکه چرا باید اینطور سختی ها و مشکلات
زندگی بهش فشار بیاره که تو اوج جوونی..از خونه ش فرار کنه و گیر یه همچین ادمایی بیافته؟!..
یعنی من هم یکی میشم مثل اون؟!..
از کنارم بلند شد..رو به روم ایستاد..
لبخند ماتی زد وگفت :اینها رو گفتم که بدونی همچین جای بدی هم نیومدی..بدتر ازاینجا هم وجود داره..فعلا شاهد ازت رقص می خواد..احتمالا بعد هم پذیرایی از مهموناش..اینکه بهت نزدیک بشه نباید برات مهم باشه..چون تنها چیزی که اینجا بی اهمیت میشه همین ناپاکی ماهاست..
نمی دونم شاهد می خواد با تو چکار کنه..هیچ *** نمی دونه..فقط زبیده از همه ی کارهاش باخبره..
دخترایی رو که میاره و کارهایی رو که به سرشون میاره رو من ازشون بی خبرم..پس نمی تونم چیزی بگم..تا حدی که می دونستم برات گفتم..
ولی از سرسختیت خوشم میاد..فکر نکنم شاهد از دختر های سرسخت به اسونی بگذره..
کمی نگاهم کرد..بعد هم بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون..
نگاهم به در بسته بود..
ولی صدای الیا توی سرم می پیچید..
(فکر نکنم شاهد از دخترهای سرسخت به اسونی بگذره)..
الیا خیلی دقیق و با حوصله تیک ها و لرزش های رقص عربی رو بهم اموزش می داد..
وقتی از الیا شنیدم که اگر با شاهد راه نیام منو میده دسته شیخ ..تصمیم گرفتم کمی با سیاست رفتار کنم..اگر می خواستم به هدفم برسم نباید باهاش لج می کردم..
البته هیچ جوری هم قصد نداشتم باهاش کنار بیام یا هرکاری گفت رو انجام بدم..اما لج بازی بیخودی هم کار دستم می داد..با این جماعت نمی شد لج کرد..غرورم رو حفظ می کنم..میذارم هر کار می خواد بکنه..ولی با سیاست عمل می کنم..
توی این موقعیت این تنها راهیه که برام می مونه..اگر ساده بگیرم تهش به شکست ختم میشه..من دختری هستم که به خدا ایمان داره..برای خودش عقاید خاصی داره..هنوز هم امیدم به خداست..من تنهام..ولی اونو دارم..اگر بخوام با شاهد راه نیام بدتر از این ها انتظارمو می کشه..
ولی باید جوری رفتار کنم که تهش خودم نابود نشم..
*******
الیا دوباره اهنگ رو اورد از اول و گفت :دقت کن بهار..اول به دستت اروم موج بده..از دست راست به چپ..خوبه..
حالا قسمت سینه رو اروم بده جلو بچرخون..لرزش بدنت رو حفظ کن..خوبه..موج رو اروم از دست به سینه و از سینه به کمر و از کمر به باسن منتقل کن..خوبه..
کمر یکی به راست یکی به چپ..همینطور ادمه بده..تیک رو رعایت کن..راست..چپ..حالا پای راستت رو بیار جلو..در حین لرزش..انگشت شصتت باید روی زمین کشیده بشه..
همه ی کارهایی رو که می گفت رو با حوصله انجام می دادم..یه لباس ساده ی عربی که مخصوص رقص بود به رنگ مشکی پوشیده بودم..روی قسمت کمرش ریشه داشت و با هر بار لرزشه کمرم ریشه ها هم به زیبایی می لرزیدند..
--مهمترین بخش رقص تو هر زمینه ای ناز وعشوه ست..یعنی اگر بتونی توی رقصت عشوه رو به خوبی به کار ببری..مطمئن باش 50 درصد راه رو رفتی..در حین رقصیدن با موهات بازی کن..خم شو بچرخونش..در همون حال به شونه ات حرکت بده و سینه ت رو نرم واروم بلرزون..خوبه..
تو قسمت باسن وکمر واقعا باید دقت کنی..حساس ترین جا همین قسمته..لرزش باید خاص باشه..لرزش کمر همراه باسن تو دو قسمت انجام میشه..باید بذاری ریشه های دور کمرت رقصت رو به رخ بکشند..عالیه..هیمنطور ادامه بده..تیک اول..خوبه..تیک دوم..خوبه..عالیه..
تمومه این تمرینات رو طی 3 هفته انجام دادیم.. تیک ها رو رعایت می کردم..فقط کمی توی قسمت لرزش کمر و باسن مشکل داشتم که الیا می گفت به مرور بهتر میشه..
توی این مدت یک بار هم با شاهد برخورد نداشتم..لیلی بهم گفته بود که حق ندارم برم تو باغ..اگر شاهد دستور داد باید از اتاقم بیام بیرون وگرنه باید همینجا بمونم..
غذا هم تو اتاقم می خوردم..
در کل مثل یه زندانی بودم..
*******
الیا : بهار امروز روز اخر
تمرینه..تا اینجا رو خیلی عالی پیش رفتی..واقعا هوشت خیلی خوبه..فکر نمی کردم تو این مدت کم اینطور عالی رقص رو یاد بگیری..خیلی ها 1 سال هم کلاس رقص برن نمی تونن حتی کمرشون رو تکون بدن..ولی پیشرفت تو عالی بود..اینجوری بهتره..لااقل صدای شاهد هم در نمیاد..خودت که شنیدی؟..تهدیدمون کرد اگر تا 3 هفته اماده ت نکنیم ما رو تحویل شیخ میده..
با لبخند کمرنگی نگاهش کردم وگفتم :می دونم..ولی چه میشه کرد..
از الیا خوشم می اومد..دختر خوبی بود..از همون موقع که از گذشته ش برام گفت ازش خوشم اومد..چون هر روز به خاطر رقصم می دیدمش صمیمی تر شده بودیم..
اکثر قانون های اینجا رو اون بهم می گفت..لیلی رو خیلی کم می دیدم..اگر هم می دیدمش چیز خاصی نمی گفت..
ولی الیا کمکم می کرد..می گفت نمی خوام اتو دست شاهد بدی..
منم کاری نمی کردم که شاهد شاکی بشه..سپرده بودم به وقتش..الان زمانش نبود..منتظر اون موقع بودم..وقتی که به هدفم نزدیک بشم..
می دونستم خیلی زود زمانش میرسه..
فقط باید صبر کنم..
فقط صبر..
*******
شب توی اتاق دراز کشیده بودم وبه سقف زل زده بودم..گردنبند اریا بین انگشتام بود..
داشتم باهاش بازی می کردم..و در همون حال تصویر اریا جلوی چشمام بود..
تقه ای به در خورد..روی تخت نشستم..در اتاق باز شد..زبیده بود..
از همونجا با لحن سرد و خشکش گفت :اقا دستور دادن برای فرداشب خودت رو اماده کنی..میخوان توی اتاق شخصیشون براشون برقصی..بهتره از همین الان به فکر باشی..
بعد هم بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون..قلبم بی محابا توی سینه م می تپید..بدنم یخ بست..می دونستم چنین لحظه ای بالاخره میرسه ولی الان که نزدیکش بودم داشتم از ترس میمردم..دستام می لرزید..
از جام بلند شدم..رفتم کنار پنجره..پنجره ی اتاق توسط نرده های اهنی حفاظ شده بود..حتی نمی تونستم توی بالکن برم..اینجا درست مثل یک قفس بود..
احساس خفگی بهم دست داد..به گلوم چنگ انداختم..بغض لعنتی..داشت خفه م می کرد..همونجا زانو زدم..زیر لب خدا رو صدا می زدم..نفسم بالا نمی اومد..تقلا می کردم..چشمام می سوخت..
دهانمو باز کردم..جیغ بلندی کشیدم..انقدر بلند که بغض توی گلوم شکست..
صدای هق هقم بلند شد..
خدایا صبرمو زیاد کن..دارم میمیرم..دارم میمیرم..
پس کی به فریادم میرسی؟..خدااااااااااا..
رو زانو خم شدم..به حالت سجده دراومده بودم..
پیشونیم رو گذاشتم روی زمین..زار می زدم..ولی کسی نبود صدامو بشنوه..کسی نبود دستمو بگیره..
خدیا بهم پشت نکن..
نجاتم بده..
به لباسم نگاه کردم..یه لباس سبزه براق که همخونی جالبی با رنگ چشمام داشت..
تقریبا پوشیده ترین لباس رو انتخاب کرده بودم..یقه بسته بود ولی قسمت
بازو ها وشونه تور بود..روی سینه پر از سنگ های نقره ای و سبز و زنجیر ها و ریشه های براق بود..قسمت شکم هم تور کار شده بود و این قسمت هم زنجیر و ریشه داشت..روی کمر وباسن هم درست مثل جلوی سینه به همون شکل کار شده بود..3 ردیف ریشه ..همراه زنجیرهای براق..
دامنش بلند بود وجوری طراحی شده بود که وقتی می چرخیدم مثل چتر دورم باز می شد..یه شال حریر سبز..درست همرنگ لباس هم داشت..نقابش رو روی صورتم مرتب کردم..
موهام رو ندیمه فر درشت داده بود..یه طرف جمع کرده بود با گیره بسته بود..
توی اینه به خودم نگاه کردم..نگاهم روی لباس و درخشندگیش می چرخید..روی پلاک (الله)ثابت موند..
دستمو اوردم بالا..بغض کرده بودم..خواستم زنجیر رو از دورگردنم باز کنم ولی یه حسی این اجازه رو بهم نداد..شرمم می شد با وجود زنجیر اریا که توی گردنمه..خودم رو جلوی اون مرتیکه به نمایش بذارم..
از..اریا..مامان..خدا..خجالت می کشیدم..ولی باز هم نتونستم بازش کنم..فقط نگاهم رو از روش برداشتم..
این یادگار اریاست..تا اخر عمرم باید به گردنم باشه..از خودم جداش نمی کنم..هرگز..
قطره اشکی که می اومد تا از گوشه ی چشمم به روی گونه م بچکه رو با نوک انگشتم گرفتم..
نباید گریه کنم..نباید ضعف نشون بدم..باید محکم باشم..
چشمامو بستم..زیر لب زمزمه کردم :مامان..منو ببخش..اریا منو ببخش..هر دوی شما رو از دست دادم..تنهام..چاره ای ندارم..می ترسم..می ترسم دست اون عربای پست بیافتم..می ترسم اونا هم همون کاری رو با من بکنند که با الیا کردند..
چشمامو اروم باز کردم..زمزمه وار گفتم :برام دعا کنید..
نگاه اخر رو توی اینه به خودم انداختم..باید می رفتم..باید ادامه می دادم..باید خلاف جریان رودخونه حرکت می کردم..حتما امیدی هست..
از اتاق رفتم بیرون..ندیمه توی راهرو منتظرم بود..افتاد جلو من هم پشت سرش رفتم..
اتاق شاهد درست اون طرف سالن بود..ندیمه جلوی در ایستاد..تقه ای به در زد..
بعد از چند لحظه صداش رو شنیدیم..
شاهد :بیا تو..
ندیمه همون بیرون موند..در رو باز کردم ورفتم تو..در رو بستم..
نگاهی به اتاق انداختم..خیلی خیلی بزرگ بود..دور تا دور اتاق صندلی های استیل چیده شده بود..یه میز بزرگ وسط بود..یه میز شیشه ای مستطیلی شکل هم کنار دیوار بود که روش پر بود از شیشه های رنگی مشروب..
به اتاق خواب شبیه نبود..سمت چپم یه دستگاه بزرگ پخش قرار داشت..انتهای اتاق یه در بود که باز شد..
سیخ سرجام وایسادم..احساس می کردم قلبم توی دهانمه..ضربانش انقدر بلند بود که امکان می دادم هر ان از سینه م بزنه بیرون..دستام یخ کرده بود..
نباید استرس داشته باشم..مسلط باش بهار..اروم باش..
ولی چجوری؟!..استرس
داشتم..چندبار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..به خودم اومدم..
شاهد تو درگاه اتاق ایستاده بود..نگاهش رواز پاهام تا توی چشمام کشید..به طرفم اومد..ولی وسط راه ایستاد..یه بلوز مردونه به رنگ لیمویی همراه با کراوات سفید وشلوار سفید به تن داشت..ترکیب جالبی شده بود..جذاب تر نشونش می داد..
نگاهم جدی وبی تفاوت بود..میخواستم این نگاه سرپوشی باشه بر روی تشویش درونم..نباید می فهمید که استرس دارم..
به طرف میزی که روش شیشه های مشروب قرار داشت رفت..یه لیوان برداشت..در بطری رو باز کرد..کمی از محتویات شیشه رو ریخت تو لیوان..رنگش قهوه ای روشن بود..همه رو یه ضرب داد بالا..
خدایا نکنه می خواد مست کنه؟!..خاطره ی خوبی ازاین مست کردن ها نداشتم..یه بار کیارش توی شمال نزدیک بود تو عالم مستی کار دستم بده یه بار هم توی اون مهمونی کوفتی..اون مرد عوضی..
ولی اگر اریا کمکم نکرده بود ..الان..وضعم بدتر بود..
دوباره به یادش افتادم..تصویر صورت جدی ولی مهربونش جلوی چشمام بود..صداش..سربه سر گذاشتناش اون شب خونه ی کدخدا..خدایا..بوسه هاش..اغوش گرمش..
دوباره بغض نشست توی گلوم..
یه ان به خودم گفتم :بهار تو اینجا چکار می کنی؟!..بین این همه ادم خوک صفت!..تو که عاشق بودی!..اریا که بهت قول داد بر میگرده!..پس اینجا چکار می کنی؟!..
ولی هیچ کدوم از این ها دست من نبود..نمی تونستم جلوشو بگیرم..
باهاش هم قدم میشم..تا جایی که به اون چیزی که می خوام برسم..
فعلا نمی تونم کاری بکنم..
بغضم رو قورت دادم..صدای شاهد رو شنیدم..نگاهمو کشیدم روی صورتش..لیوان مشروب رو تو دستاش تکون می داد..
--بیا جلو..
برو بهار..بازی شروع شد..
اروم با قدمهای شمرده رفتم جلو..به طرفم اومد..یه چرخ دورم زد..
--خوبه..باید ببینم الیا تونسته اماده ت کنه یا نه؟..
توی چشمام زل زد وگفت :امیدوارم بدونی که اگر رضایتمو جلب نکنی چی میشه..
فقط سرمو تکون دادم..صاف و صامت سرجام ایستاده بودم..
باید همه ی مهارتم رو به کار می گرفتم..اگر توی این عمارت می موندم می تونستم خودمو نجات بدم ولی خارج از اینجا و پیش اون عربای عوضی این امکان وجود نداشت..
براش می رقصم..ولی نمیذارم خوردم کنه..
بذار این دور گردون بچرخه..
بالاخره نوبت من هم میرسه..
دستشو برد سمت پخش و روشنش کرد..
--شروع کن..
صدای بلند موسیقی عربی توی اتاق پیچید..
اولش ریتمش اروم بود..
لا تسالني حبيبي
عزيزم از من نپرس
مين مثلي بيحبك
که چه کسي مانند من دوستت دارد
دستامو بردم بالا..شال حریر توی دستام بود..با ژست خاصی گرفتم رو صورتم..
فقط چشمام بیرون بود..کف دستامو به هم چسبوندم..با اهنگ به بدنم موج دادم..
ریتم اروم بود..من هم
اروم ریتم رو رعایت می کردم..
عندك تلاقي الجواب
جواب را در خودت پيدا خواهي کرد
لو تسال قلبك
جواب اين سوال در قلب توست
یه طرف شال و اروم اوردم پایین..از پشت نقاب نگاهش کردم..
چشم ازم بر نمی داشت..محو من شده بود..
مين مثلي قلي مين
به من بگو چه کسي درعشق مثل من است
يا غالي
اي باارزشترين انسان
كان حبك من سنين
عشق تو سالهاست
في بالي
که در ذهنم وجود دارد
تیک رو با کمرم رعایت کردم..به راست..به چپ..
شال رو کامل اوردم پایین..
نار شوقي و الحنين
آتش دلتتگي و اشتياقم
يا غالي
اي گرانبهاترين انسان
سینه م..بعد کمرم..دستامو بردم تو موهام..
ويل ويلي آه يا ويل
واي واي اي واي
وين حالي
چه به روز من آمده است
شال رو انداختم و چرخیدم..
ااااااااااااااااااااه
طبق اموزشی که دیده بودم..به دستام موج دادم و در همون حال کمرم رو می لرزوندم..
شونه و کمر و باسنم رو همراه ضرب تکون می دادم..
ریشه های لباسم لرزش های بدنم رو به خوبی به نمایش گذاشته بود..
لا تسالني لا
از من نپرس نه نپرس
مين الي بهوا
که من عاشق چه کسي هستم
ماعندي غيرك بقلبي
غير ازتو *** ديگري در قلبم وجود ندارد
و انت الي بهوا
و من عاشق توهستم
لرزشش رو با ریتم تند کردم..
اینجاش فقط اهنگ بود..
با حالت خاصی همراه با رقص به طرفش رفتم..روبه روش ایستادم..
یه موج به کمرم دادم و پشتمو بهش کردم..
صورتم رو تو حالت نیمرخ قرار دادم..
لاتسالني حبيبي
عزيزم از من نپرس
مين مثلك بيحبك
که چه کسي مانند من دوستت دارد
عندك تلاقي الجواب
جواب را در خودت خواهي يافت
لو تسال قلبك
جواب اين سوال در قلب توست
روبه روش ایستادم..از پشت نقاب چشمامو دوختم توی چشمای خاکستریش..
شونه م رو بردم عقب و کمی بعد همونطور که به کمرم تیک می دادم به طرفش خم شدم..
نار حبك من زمان
آتش عشقت مدتهاست که در من شعله مي کشد
يا ويلي
اي واي
وين شوقك يالي كان
کجاست آن همه اشتياق تو که براي ديدن من بود
يا عيني
اي کسي که مانند چشمم برايم ارزش داري
گرمیه دستشو روی کمرم حس کردم..خیلی اروم خودمو کشیدم عقب..
شوق قلبك و الحنان
اشتياق قلبت و مهربانيت
يا ويلي
اي واي
ويل ويلي آه ويل
واي واي اي واي
ناسيني
تو من را فراموش کرده اي
ااااااااااااااه
همونطور که به باسن و کمرم لرزش می دادم..چند دور چرخیدم و رفتم وسط..
لیوان نوشیدنیش دستش بود و با اخم کمرنگی زل زده بود به من..
میخ کمرم شده بود..
با تموم شدن اهنگ ژست خاصی گرفتم..
لیوانش رو گذاشت رو میز..
وسط اتاق ایستاده بودم..قفسه ی سینه م از زور هیجان و حرکات رقص بالا و پایین می شد..
چندبار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..
به طرفم
اومد..درست روبه روم ایستاد..احساس می کردم دیگه جونی توی پاهام نیست..منی که انقدر به عقایدم محکم بودم..اونا رو با ارزش می دونستم..حالا اینطور جلوی این مرد داشتم می رقصیدم..فقط برای حفظ شرفم..
نمی دونستم قراره باهام چکار کنه..شاید کاری صد برابر بدتر از شیخ های عرب..ولی همه ی امیدم به این بود که هر چی نباشه یه ایرانیه..خون ایرانی توی رگ هاش جاریه..
صداش لرزه به تنم انداخت..
-بد نبود..معلومه با این اهنگ خیلی خوب تمرین کردی..ولی..
با ترس نگاهش کردم..چشماشو ریز کرد ونگاه دقیقی بهم انداخت..
-- باید با یه اهنگ دیگه هم برام برقصی..اهنگی که خودم انتخاب می کنم..فکر نکنم با اون رقصیده باشی..اگر اینبار هم تونستی از پسش بر بیای..
حرفش رو ادامه نداد..عصبانی شده بودم..دستامو مشت کردم و صدامو تو گلوم خفه کردم..
دلم می خواست سرش داد بزنم :عوضی..برات رقصیدم..بست نبود؟!..چرا عذابم میدی؟!..
همون رقص اول هم خیلی رو خودم کار کردم که به چشمش بیاد..اینکه قبولم بکنه..ولی مثل اینکه دست بردار نبود..
اشک توی چشمام حلقه بست..دلم می خواست فرار کنم..از اون اتاق لعنتی..از این ادم پست..از این عمارت..از همه ی ادم هایی که توی این شهر هستند..
ولی ای کاش می شد..همه ی زندگی من شده ای کاش..ای کاش..
باید سکوت می کردم..نباید مخالفت می کردم..می ترسیدم..تهدیدی که کرده بود من رو تا سرحد مرگ می ترسوند..
اینکه منو بده به شیخ های عرب..اون ها هم به بدترین شکل ممکن با کارهای کثیف و غیرانسانیشون روزی هزار بار عذابم بدند..
توی این مدت چیزهای خوبی در موردشون نشنیده بودم..همه ش ترس..دلهره..مجبور بودم سکوت کنم..همه ش اجبار..خدایا پس کی می تونم برای خودم تصمیم بگیرم؟!..دارم دق می کنم..
بدون هیچ حرفی رفت سمت پخش .. دکمه ش رو زد..
صدای اهنگ توی اتاق پیچید..کناری ایستاد و به من خیره شد..
دستامو بردم بالای سرم و همراه با ریتم دستامو تکون می دادم..درست مثل موج دریا..از روی دستام تا روی کمرم..
اروم دستم رو اوردم پایین..همونطور که به کمرم لرزش می دادم چند بار چرخیدم..
زانو زدم..سرمو خم کردم..چندبار موهامو لرزوندم و در همون حال سرمو می چرخوندم..احساس می کردم سرم داره گیج میره..هنوز به این روش عادت نکرده بودم..چشمامو محکم روی هم فشار دادم..
برای اینکه پی به حالتم نبره ..دیگه موهامو تکون ندادم و درهمون حالت که موهام جلوی صورتمو پوشونده بود شونه و قسمت سینه م رو لرزوندم..
بغضم رو قورت دادم..بعد از چند لحظه احساس کردم حالم کمی بهتره..همونطور که شونه م رو با ریتم می لرزوندم از جام بلند شدم..
ریتم جوری بود که باید چندجا رو تیک می زدم وچندجا رو هم
باسنم رو می لرزوندم..
نگاهش کردم..با انگشت به نقابم اشاره کرد..یعنی بازش کنم..در حین رقص دستمو اوردم بالا و گره ی نقاب رو باز کردم..نقاب افتاد جلوی پاهام..
هم لبام و هم گلوم از زور اضطراب خشک شده بودند..نفس برام نمونده بود..عرق کرده بودم..
اومد جلو..به بازوم دست کشید..نامحسوس خودم رو کشیدم عقب..با اهنگ چند دور چرخیدم..هماهنگ و مسلط..
دستامو باز کردم..نگاهم به لوستری بود که از سقف اویزون بود..نورش چشمم رو زد..با هر چرخش من لوستر هم دور سرم می چرخید..تموم تلاشم رو می کردم که نظرش جلب بشه..
دیدم باز داره میاد به طرفم..هیچ کاری نکردم..به رقصیدنم ادامه دادم..دستشو به طرفم دراز کرد..بی توجه بهش یه چرخ دورش زدم..پشتم رو بهش کردم..با حرکات موزون وخاصی دستمو اوردم بالا و به کمرم موج دادم..
حرکاتم هماهنگ بود..خواستم برم جلو که از پشت بازوهامو گرفت..سعی کردم با حالت رقص دستمو در بیارم..ولم کرد..چرخیدم و رفتم وسط..می ترسیدم..قلبم دیوانه وار خودشو رو به سینه م می کوبید..
هر قدمی که من با رقص می رفتم عقب اون هم به همون موازات می اومد جلو..می دونستم قصدی داره..
حرکاتم رو تندتر کردم..رفتم وسط اتاق..نگاهش روی من بود..با قدم های بلندی خودش رو به من رسوند..پشتم ایستاد..
درجا ایستاده بودم و کمرمو می لرزوندم..از پشت کمرم رو گرفت..خشک شدم..دیگه نتونستم حرکت بکنم..
خواستم به بهانه ی رقص از تو بغلش بیام بیرون..
ولی سفت منو چسبیده بود..
همون موقع اهنگ هم تموم شد..
#پارت_چهارم_جلددوم
1399/12/16 16:27درست سر موقع ندیمه اومد دنبالم..استرس داشتم ..لرزش نا محسوسی سرتاپامو فرا گرفته بود..
ندیمه از پله ها پایین رفت..من هم باید هر وقت موزیک پخش می شد می رفتم..
گره ی نقابم رو محکم کردم..دستام یخ بسته بود..قلبم تندتند خودش رو به دیواره ی سینه م می کوبید..
باز هم بازی..درست مثل یه عروسک کوکی..
خدایا..پس این بازی کی تموم میشه؟!..
صدای بلند موزیک بلند شد..صداش خیلی زیاد بود..
شال حریر رو توی دستم فشردم..اوردمش بالا .. روی صورتمو پوشوندم..قدم اول رو برداشتم..باحالت رقص می رفتم پایین..پله ها رو تند تند طی می کردم..
پامو که کف سالن گذاشتم خواننده شروع به خوندن کرد..به بدنم موج می دادم و درهمون حال که شال رو روی صورتم گرفته بودم به کمرمو می لرزوندم..با یه حرکت شال رو انداختم کنار و همونطور که تیک ها رو رعایت می کردم رفتم وسط..
چرخیدم..ایستادم..کمروباسنم رو لرزوندم..
یه نگاه به اطرافم انداختم..دور تا دور سالن جمعیت جمع شده بودند..یک سری با لباس عربی و یه سری هم کت و شلوار به تن داشتند..
همه شون میخ من شده بودند..با نفرت لبامو جمع کردم..
دستمو بردم زیر موهامو تو همون حال به کمرم موج دادم..با حالت خاصی دستمو اوردم پایین..
یه مرد که عینک بزرگی به چشم داشت..دستشو کرده بود تو جیبش وبا لبخند بدی نگاهم می کرد..ریش بلندی داشت..موهای جوگندمی که صاف همه رو داده بود بالا..از لبخندش بدم اومد..بدجور نگاهم می کرد..صورتش سرخ شده بود..از بس مشروب خورده..هه..عوضیا..
روی نوک پا ایستادم و کمرمو لرزوندم..حالا نوبت سینه م بود..بهش لرزش دادم..ریشه های روی سینه م لرزش اون ها رو نشون می داد..
چرخیدم..در همون حال اطرافمو زیر نظر داشتم..به علاوه ی اون مرد عینکی 2 نفر دیگه هم با لبخند زشتی زل زده بودند به کمر و سینه هام..کثافت ها..
بغضم گرفته بود..توی چشمام اشک حلقه بست..
نگاهم به شاهد افتاد..با خشم به من خیره شده بود..چشم وابرو اومد..منظورشو فهمیدم..داشتم خراب می کردم..
بغضمو قورت دادم..باید تحمل کنم..ولی دارم میمیرم..کمرمو لرزوندم و رفتم طرف جمعیت..همونطور که دستامو باز کرده بودم و بهش موج می دادم..کمرمو هم می لرزوندم..
از جلوی تک تکشون رد شدم..هر کدوم یه چیزی به عربی می گفتند..
نفسم بند اومده بود..به خاطر بغضم بود..داشت خفه م می کرد..همونطور که می چرخیدم دیدم همون مرد عینکی رفت طرف شاهد و توی گوشش یه چیزی گفت..
سعی می کردم با ریتم اهنگ برقصم ولی در اون حال نگاهم به اون دوتا بود..
شاهد لبخند بزرگی تحویل مرد داد وسرشو تکون داد..نمی دونم چرا ولی یه ترس مبهمی نشست توی دلم..
با حالت خاصی رفتم وسط سالن ..به کمرم پیچ و تاب
دادم..سرمو کج کردم..در همون حال شونه م رو می لرزوندم.. دیگه توانم تموم شده بود..احساس می کردم عمارت و اون لوستر بزرگ که از سقف عمارت اویزون بود داره دور سرم می چرخه..
با تموم شدن اهنگ همه شون برام دست زدند..به عربی یه چیزایی گفتند..
به شاهد نگاه کردم..اشاره کرد برم بالا..از خدام بود هرچه زودتر از تیررس نگاهشون دور بشم..به طرف پله ها دویدم و رفتم بالا..
همین که پامو گذاشتم توی اتاقم زدم زیر گریه..تندتند اشکامو پاک می کردم..نباید اتو دست شاهد بدم..
خدایا ذلت وخاری تا به کی؟..دیگه بریدم..
ندیمه اومد تو اتاق..اشکامو پاک کردم..
ظرف غذامو گذاشت جلوم و گفت : اقا گفتند تا هر وقت دستور ندادند از اتاق بیرون نیای..
بعد هم از اتاق رفت بیرون..
داد زدم :مردشور همتون رو ببره..ادمای رذل ونامرد..
با خشم زدم زیر سینی غذا..محتویاتش همه ریخت کف اتاق..
به هق هق افتاده بودم..
بعد از چند دقیقه از جام بلند شدم و رفتم جلوی اینه..نقابم رو باز کردم..با دستمال اشکهامو پاک کردم..ارایشمو درست کردم..
نباید بذارم چشمام سرخ بشه..امشب شاهد دنباله اتو از منه..باید مواظب باشم..
تا اخر شب چیزی نمونده..بعد دیگه کار تمومه..
1 ساعتی بود که توی اتاقم نشسته بودم..در اتاق باز شد..شاهد همراه زبیده و یکی از ندیمه ها اومد تو..از روی تخت بلند شدم و ایستادم..چهره ی شاهد چیزی رو نشون نمی داد..زبیده هم همینطور..
شاهد با صدای نسبتا بلندی گفت :کارت بد نبود..یکی از مهمون ها بدجور چشمش تورو گرفته..پول خوبی هم در ازای تو میده..فقط خواسته ش اینه براش خصوصی برقصی..تو یکی از همین اتاق ها..
به ندیمه گفت :ببرش تو اتاق..
ندیمه به طرفم اومد..با وحشت داد زدم :نه..توروخدا..مگه خودت نگفتی برای مهمونات برقصم ؟خب اینکارو کردم..تو که می گفتی به پول احتیاجی نداری..پس توروخدا اینکارو با من نکن..
با اخم غلیظی رو به ندیمه گفت: ببرش..
ندیمه دستمو گرفت..
شاهد :اگر کاری که گفتمو درست انجام ندی همین الان تحویل شیخ میدمت..وای به حالت اگر خلاف اینی که گفتم انجام بدی..برو..
لحنش خیلی خیلی جدی بود..به طوری که وقتی گفت میدمت به شیخ یه لحظه حس کردم الانه که از حال برم..
ندیمه دستمو کشید..
خدایا ..این پست فطرت چرا انقدرمنو زجر میده؟..
از اتاق رفتم بیرون..ندیمه به طرف همون اتاقی می رفت که اون شب با شاهد اونجا بودیم و من براش رقصیده بودم..
در اتاق رو باز کرد وکنار ایستاد..
همین که رفتم تو درو بست..
یه مرد کت و شلواری وسط اتاق ایستاده بود..پشتش به من بود..صدای در رو که شنید اروم برگشت..
همون مرد عینکی بود..می دونستم..همون موقع که دیدمش یه حس بدی بهم دست داده
بود..
با همون لبخند نگاهم می کرد..ولی نگاه من پر از نفرت بود..
دلم می خواست داد بزنم :عوضی چی از جونم می خوای؟..
ولی نتونستم..اگر اینو می گفتم به شاهد می گفت و اون هم همین امشب منو می داد به شیخ..
دیگه راه فراری نداشتم..
شاهد گفت فقط براش برقصم..پس خطری نداره..
همون موقع در اتاق باز شد..برگشتم..الیا بود که یه شیشه شراب تو دستاش بود..
با لبخند گرفت جلوم و زیر لب اروم گفت :اینو شاهد داد..براش بریز بخوره..
سرمو تکون دادم..از اتاق رفت بیرون..شیشه رو گذاشتم رو میز..با دستای لرزونم براش ریختم..از بس دستم می لرزید لیوان از دستم افتاد ولی وسط زمین وهوا گرفتمش..
نفسمو دادم بیرون..سنگینی نگاه اون مرد رو حس می کردم..براش ریختم..به طرفش رفتم..دادم دستش..چشماش سبز و خمار بود..صورتش سرخ شده بود..
نگاهمو با نفرت از روش برداشتم..رفتم وسط اتاق..
کنترل دستگاه پخش توی دستش بود..دکمه رو فشرد..صدای موزیک تو اتاق پخش شد..
اهنگ اولش ملایم بود..دستامو بردم بالا و با حالت خاصی اروم چرخیدم .. دستمو هم به نرمی موج می دادم..
اهنگ تند شد..
برگشتم طرفش وکمرمو لرزوندم....
يا عالم بالحال عندي سؤال *** حبيبي إلي في بعدو طال
ای عالم به حالم از معشوقم که دوریش طول کشید
دستمو بردم جلوشو با ریتم تیک می زدم ومی رفتم جلو..
کمرمو می لرزوندم و در همون حال دستمو برده بودم زیر موهام..
کم کم اخماش رفت تو هم..تعجب کرده بودم..انگار خوشش نیومد..
به درک..همینی که هست..از ناز وعشوه خبری نیست..
سابني فنار قلبي احتار أعمل ايه الليالي توعد
مرا در آتش رها کرد سوالی دارم قلبم سرگردان است چه کنم
اومد طرفم..با لرزش خاصی که به سینه و کمرم دادم رفتم عقب..
وسط اتاق ایستاد..
دستامو باز کردم وچرخیدم وپشتمو بهش کردم..
دستامو رو هم گذاشتم وگرفتم جلوی صورتم ..کمرمو به چپ و راست تکون می دادم..
أيه تسوى الدنيا لو ثانية ولا ثانية في بَعدك حبيبي
این دنیا چه ارزشی دارد اگر یک لحظه و کمتر از یک لحظه دور از تو باشم عزیزم
حسيت انا بيها بحلاوة لياليها يا منايا وتعذيبي
فکر کردم من برای او شیرینی شبهایش هستم تو خواسته من هستی و عذابم می دهی
برگشتم..صورتش سرخ شده بود..از چشمای سبزش اتیش می بارید..
لب به لیوانش نزده بود..رفتم طرفش ولی تو یک قدیمش با ژست خاصی برگشتم عقب..
زل زده بود به من..
طمني عليك عامل ايه يا واحشني ارجعلي بستناك
مرا از خودت مطمئن کن چه کنم ای که دلتنگم کردی پیشم برگرد منتظرتم
مشتاقة ا ليك ولنظرة عينيك وللمسة ايديك يا اجمل ملاك
دلتنگتم و دلتنگ نگاه چشمانت و لمس دستانت هستم ای زیباترین فرشته ها
دستامو باز کردم و
چرخیدم..سرمو گرفته بودم بالا..باز هم لوستر دور سرم می چرخید..ریتم تند بود..حرکات من هم تند شده بود..
با تموم شدن اهنگ ایستادم..نباید ناراضی باشه..
همه شون عوضی هستند..اینم یکی از همون عرب های زبون نفهمه..
لیوانو گذاشت رو میز..یه فلش از توی جیبش در اورد..با لبخند کجی نگاهم کرد..
چه قصدی داره؟!..
رفت سمت دستگاه..فلش رو وصل کرد..دکمه رو زد..یه اهنگ ایرانی بود..
به عربی یه چیزی گفت..
فکر کنم گفت برقصم..
صدای موزیک تو فضای اتاق پخش شد..
اروم شروع کردم به رقصیدن ولی لحظه به لحظه بیشتر مبهوت می شدم..
دوباره با تو چه خوبه حالم
داشتن چشمات شده خیالم
ریتم نسبتا تند بود..من هم چرخیدم..
تموم فکرم پیش چشاته
چه حس خوبی توی نگاته
یک چرخ..عینکش..یک چرخ ..ریش هاش..چرخیدم..چشماش..چرخیدم ..موهاش..یک چرخ دیگه..
ایستادم..مات و مبهوت زل زدم بهش..
یه لایه ماسک که شبیه پوست بود از روی صورتش برداشت..کش می اومد..
مردم..روح از تنم خارج شد..
صاف و صامت سرجام ایستادم..قدرت حرکت از پاهام گرفته شد..
چشمام به اشک نشست..انگار قلبم دیگه تپش نداشت..یا شاید انقدر تپشش بالاست که حسش نمی کنم..
بهارم..بهـــارم..دیگه طاقت دوریتو ندارم..
بهارم..بهـــارم..واسه دیدن تو بی قرارم
بهارم..بهـــارم..دیگه طاقت دوریتو ندارم..
بهارم..بهـــارم..واسه دیدن تو بی قرارم
با لبخند زل زده بود به من..
نه..
لبخندش حالمو بد نکرد..قلب مرده م رو بیتاب کرد..
چشمای مشکیش منو نترسوند ..تنم ..همه ی وجودمو لرزوند..
خودش بود..
خودش بود..
لب های لرزانمو باز کردم وبا بغض زمزمه کردم :آ..آریا !!..
دستاشو از هم باز کرد..انگار طلسم باطل شد..
تا اون موقع خشک شده بودم و نمی تونستم تکون بخورم..
ولی با این کارش روح گرفتم..جون گرفتم..
به طرفش دویدم..توی اغوشش فرو رفتم..
به لباسش چنگ زدم..از ته دل ضجه می زدم..
اون..
روی موهام دست کشید وفقط گفت :بهارم..
با شنیدن صداش هق هقم بلندتر شد..باورم نمی شد..
اریا..اینجا..
توی بغلش بودم..گرمای اغوشش رو حس می کردم..بوی عطرش..اره خودش بود..همون عطر اشنا..
خدایا اون برگشت..به قولش وفا کرد..احساس می کردم هران امکان داره تو اغوشش از حال برم..من..تا الان فکر می کردم اریا..کسی که عاشقانه دوستش دارم مرده..ولی الان...تو اغوشش بودم..برام مثل یک معجزه بود..یک رویای شیرین..
همونطور که به لباسش چنگ می زدم با ضجه گفتم :اریا..توی این مدت کجا بودی؟!..اون کیارش نامرد بهم گفت که تورو کشته..تو..
با لحن ارامش بخشی کنار گوشم گفت :هیسسسس..می دونم..همه چیزو می دونم..
اروم از تو بغلش اومدم بیرون..به صورتش نگاه کردم..از دیدنش سیر نمی شدم..انقدر
دوستان عزیزم رمان های آنلاین وجذاب میزارم ما روهمراهی کنید.😍
282 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد