رمان های جذاب

282 عضو

خوابیدم دستمو ناخداگاه به کنارم کشیدم ..جای خالیه اریا..
اشکم در اومد..بالشتشو گرفتم بغلم و تو جام نشستم..همونطورکه صورتمو تو بالشت فرو کرده بودم از ته دل صداش می کردم و می گفتم :کجایی اریا؟..چرا انقدر منو به خودت وابسته کردی؟..چرا انقدر دوستت دارم ؟..با اینکه فقط رفتی ماموریت و زود بر می گردی ولی بازم نمی تونم طاقت بیارم..خدایا دوری از عشقم برام سخته..خودت نگهدارش باش..

دیدم نمی تونم بخوابم از جام بلند شدم و وضو گرفتم..به نماز ایستادم..2 رکعت نماز حاجت خوندم ..به نیت سلامتی اریا..
براش دعا کردم..از ته دل از خدا خواستم مواظب عشقم باشه..
*******
روز اول گذشت..مادرجون مرتب بهم سر می زد..
روز دوم هم گذشت..2 شب نخوابیدم ..اصلا خواب به چشمام نمی اومد..همه ش نگرانش بودم..یک بار اریا تنهام گذاشته بود و بازم می ترسیدم همون اتفاق بیافته..
میگن ادم مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید هم می ترسه..حکایته من بود..یک بار برام همچین اتفاقی افتاده بود و حالا هم همه ش فکر می کردم بازم ممکنه بیافته..

روز دوم هم گذشت..توی این مدت یه بار بهم زنگ زده بود..اون هم وقتی بود که تازه رسیده بود تهران..
امروز عصر بر می گشت خونه..خیلی خوشحالم بودم..از صبح خونه رو مرتب کردم..حموم رفتم و یه بلوز استین کوتاه و یه شلوار اسپرت پوشیدم..ترکیبی از رنگ های سبز و سفید..اریا دوستش داشت..
براش باقالی پلو با گوشت درست کردم..راس ساعت 6..زنگ در به صدا در اومد..وای داشتم بال در می اوردم..
با هیجان ایفن رو برداشتم..
-کیه؟!..
--باز کن خانمی..
وای خداجون..خودش بود..در رو بازکردم..برای دیدنش لحظه شماری می کردم..
از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردم..با قدم های بلند ..لبخند به لب به طرف خونه می اومد..
بی معطلی در رو باز کردم..اومد تو و درو بست..
مشتاقانه تو چشمای هم خیره شدیم..به روی هم لبخند زدیم..منو کشید تو بغلش..سر و صورتمو می بوسید و قربون صدقه م می رفت..
من از اونم بدتر بودم..محکم کمرشو چسبیده بودم و می بوسیدمش..
بغلم کرد..همونطورکه می بوسیدم رفت رو مبل نشست..منو نشوند رو پاهاش..
دستامو دور گردنش حلقه کردم ..لباشو از لبام جدا کرد..نگاهشو دوخت تو چشمام و لبخند گرمی به روم پاشید..
سرمو خم کرد..زیر گوشم زمزمه وار گفت :سلام خانمی..
خندیدم..انقدر برای دیدن هم هیجان زده شده بودیم که به کل یادمون رفته بود سلام کنیم..
گونه ش رو بوسیدم و گفتم :سلام عزیزم..خوبی؟..دلم برات تنگ شده بود اریا..داشتم دق می کردم..
کمرمو فشرد وگفت :تو خوب باشی منم خوبم فدات شم..خدا نکنه خانمم..دل منم شده بود یه ریزه..انقدر که به چشم نمی اومد..
با لبخند از رو پاش بلند شدم که

1399/12/17 15:14

دستمو گرفت و کشید..باز افتادم تو بغلش..
با لبخند جذابی گفت :کجااااا؟!..جات همینجا خوبه..
خندیدم و گفتم :می خوام برات چایی بیارم تا خستگیت در بره..
با شیطنت گفت :تو همینجا بشین..خود به خود خستگیم در میره..همینکه پیشم باشی دیگه خستگی تو تنم نمی مونه..

با عشق نگاش کردم..خدایا شکرت که اریا رو سالم بهم برگردوندی..
زندگی بدون اریا برام بی رنگ و بی روح بود..
وجود اریا بود که به زندگیم گرما می بخشید..
*******
سر میز شام بودیم..با لبخند نگاش کردم و گفتم :خب تعریف کن..از ماموریت چه خبر؟!..
پارچ ِ نوشابه رو برداشت..داشت تو لیوان نوشابه می ریخت..در همون حال گفت :عملیاتی نبود..خودم تک بودم..
-چطور؟!..
لیوانمو گذاشت جلوم وبرای خودش ریخت..
--باید می رفتم تو یه مهمونی وامارشون رو در می اوردم..برای اینکه منو نمی شناختن دستور از مرکز اومده بود ..ظاهرا فهمیده بودن اون ماموریت مخفی توسط من با موفقیت انجام شده..این بود که اینبارم خواستن من برم..
-خب چطور بود؟!..

یه قلوپ از نوشابه ش خورد..
--هیچی دیگه..این مهمونی با اون مهمونی که اونبار تو هم توش بودی خیلی فرق می کرد..نه کسی نقاب زده بود و نه کسی از خودش جنگولک بازی در می اورد..
نگام کرد وخندید..
با خنده گفتم :وای اریا یادش که می افتم بازم خنده م می گیره..همه شون دیوونه بودن..
سرشو تکون داد و گفت :دارو و مواد مصرف کرده بودن..مواده توهم زا..با مصرف اون مواد کارهاشون غیرارادی میشه..

یه قاشق از غذا گذاشت دهانش ..وقتی لقمه ش رو قورت داد گفت :به به..دست و پنجه ت طلا خانمی..غذات حرف نداره..
لبخند زدم و گفتم :نوش جان..مخصوص تو درستش کردم..
--فدای تو بشم..
-خدا نکنه..
لبخند زد ومشغول شد..

-خب حالا ماموریت با موفقیت انجام شد؟!..
--اره..ولی چندتاشون فرار کردن..از اون گردن کلفتا بودن..ولی بیشتر جنساشون لو رفت..
-اونجا چکارهایی می کردن؟!..
--هر کاری که بگی..جنس معامله می کردن..دختر خرید و فروش می کردن..هر کاری که از یه خلافکار حرفه ای بر میاد..

سکوت کردم..عجب ادمای پستی بودن..واقعا چطور دست به چنین کاری می زنن؟!..اخه با دخترای مردم چکار دارن؟!..
درسته بعضی هاشون خودشون تن به این کار می دادن..ولی اونایی که ناخواسته وارد این راه می شدن چی؟!..
خدا ازشون نگذره..واقعا شرایط سختیه..

اون شب نه من دل ازاریا می کندم نه اون از من..
وقتی سرمو گذاشتم رو سینه ش تازه فهمیدم ارامش یعنی چی..
وقتی صدای قلبش رو شنیدم تازه فهمیدم چقدر با این صدا اروم میشم..
وقتی گرمای اغوشش رو حس کردم پی بردم که نه..من بدون اریا اصلا دوام نمیارم..اون دیگه شده بود همه ی وجودم..
انقدرنوازشم کرد..تا اینکه

1399/12/17 15:14

چشمام اروم اروم گرم شد وبعد از 2 شب با خیال راحت تو اغوشش به خواب رفتم..
*******
بالاخره از چیزی که می ترسیدم به سرم اومد..کاری که نباید می شد ..شد..
بهنوش ِ عوضی..اون با نامردی وارد زندگیم شد و باعث شد یه بدبختی جدید گریبان گیرم بشه..

1 هفته از ماموریت اریا گذشته بود..توی حیاط باغ داشتیم قدم می زدیم..اقابزرگ و مادرجون هم تو ویلا بودن..
دستم تو دستای اریا بود و داشتیم حرف می زدیم که در ویلا با صدای تیکی باز شد..هر دو نگاهمون به اون سمت کشیده شد..
با دیدنش تنم یخ بست..انگار روح از تنم خارج شد..دست اریا رو محکم گرفتم..
بهنوش لبخند بر لب به طرفمون می اومد..


جلومون ایستاد..با پوزخند نگاهی به من و اریا انداخت و از کنارمون رد شد..
اریا دستمو ول کرد و جلوش ایستاد..
با صدای نسبتا بلندی گفت :تو اینجا چه غلطی می کنی؟!..مگه اقابزرگ بیرونت نکرده بود؟!..
بهنوش با همون پوزخند مسخره ش نگاهی به اریا انداخت و گفت :الان هم نمی خواست درو باز کنه..گفتم کار مهمی باهاش دارم تا تونستم بیام تو..
اریا جدی گفت :کار مهمت چیه؟!..به من بگو؟!..
بهنوش ابروشو انداخت بالا و بابدجنسی تو چشمای اریا خیره شد ..
--نچ..نمیشه جناب سرگرد..با خود اقابزرگ کار دارم..اگر می خوای حرفامو بشنوی..
به من اشاره کرد و گفت :با خانمت بیا تو..

از کنارش رد شد وبا قدم های بلند به طرف ویلا رفت..اریا به طرفش دوید ..کیفش رو گرفت و کشید..بهنوش ایستاد..
کیفش رو از دستای اریا بیرون کشید و با خشم گفت :ول کن کیفمو..
اریا در حالی که از زور عصبانیت سرخ شده بود گفت : بهنوش راهتو بکش و از اینجا برو بیرون..وگرنه مطمئن باش بدتر از اینا باهات رفتار می کنم..
--من هیچ کجا نمیرم..تا حرفامو به اقابزرگ نزنم از این خونه بیرون برو نیستم..
اریا داد زد :د اخه چه حرفی داری که بزنی لعنتی؟!..چرا می خوای همه چیزو خراب کنی؟!..این وسط چی به تو می رسه؟!..
--می خوای بدونی چی بهم می رسه؟..باشه..بهت میگم..دوست دارم نابودیت رو ببینم..دوست دارم با چشمام خار شدن ِ زنت رو ببینم..کسی که تو رو از من دزدید..
-من مال تو نبودم که کسی هم بخواد منو از تو بدزده..بارها این حرفو زدم بازم می زنم..من و تو بهنوش راهمون از هم سوا بود و هست..هیچ چیز مشترکی در ما نیست..من خوشبختم و عاشق زنم هستم..بهتره از اینجا بری..قبل از اینکه برخورد جدی تری باهات بکنم..

بهنوش اماده بود جواب اریا رو بده..که با شنیدن صدای اقابزرگ نگاهمون به در ویلا افتاد..
--اونجا چه خبره؟!..
بهنوش با دیدن اقابزرگ لبخند پیروزمندانه ای تحویل من و اریا داد و جلو رفت..
--سلام اقابزرگ..باهاتون یه کار مهم داشتم..
به من نگاه کرد وگفت

1399/12/17 15:15

:مهم و حیاتی..
نگاهشو به اقابزرگ دوخت..اقابزرگ با اخم گفت :مگه بهت نگفته بودم حق نداری بیای اینجا؟!..خیلی رو داری که بازم سرتو انداختی پایین و پابه خونه ی من گذاشتی..برو بیرون..
بهنوش تند تند گفت :اقابزرگ بذارید حرفمو بزنم..قول میدم بعدش از اینجا برم..باور کنید حرفام خیلی مهمه..با شنیدنش پی به خیلی چیزا می برید..

اقابزرگ نگاه کوتاهی به من و اریا انداخت..داشتم پس می افتادم..خدا خدا می کردم قبول نکنه ..
ولی گفت : بیشتر از 10 دقیقه کارت نباید طول بکشه..بعد هم از خونه ی من میری بیرون..شیرفهم شد؟..
بهنوش لبخند زد وگفت :باشه چشم..هرچی شما بگید..

رنگم با کچ دیوار هیچ فرقی نداشت..بی رنگ و سفید..سرتاپام می لرزید..
بهنوش جلو رفت ..کنار اقابزرگ ایستاد..
رو به من و اریا گفت :اگر میشه اریا و خانمش هم باشن..این موضوع به اونا هم مربوط میشه..

با نفرت نگاش کردم..چرا می خواست خوشبختیمو ازم بگیره؟..مگه من چه هیزم تری به این ادم فروخته بودم؟..

اقابزرگ سرشو تکون داد..اریا به طرفم اومد و دستمو گرفت..
زیر گوشم گفت :بهار اروم باش..دختر داری از حال میری..قوی باش..من باهاتم..از چیزی هم نترس..باشه؟..
به کل لال شده بودم..فقط تونستم سرمو تکون بدم..اریا دستمو گرفت..هر دو رفتیم تو..
اقابزرگ روی صندلیش نشست..بهنوش هم خواست بشینه که اقابزرگ گفت :لازم نیست بنشینی..حرفتو بزن و برو ..
به من واریا اشاره کرد تا بشینیم..اریا روی مبل نشست و من هم کنارش ..
به بهنوش نگاه کردم..حقارت رو تو چشماش می دیدم..
ولی با همون نگاه بهم می گفت :"هه..دخترجون دارم برات..طولی نمی کشه که از منم حقیرتر میشی.."

با این فکر تنم لرزید..انقدر حالت اشفته م تابلو بود که بی شک اقابزرگ فهمیده بود یه چیزیم هست..
هنوز دستم تو دست اریا بود..قلبم تو دهانم می زد..
با شنیدن صدای اقابزرگ سرمو بلند کردم..
رو به بهنوش گفت :خب..حرفاتو بزن..منتظرم..
بهنوش با لبخند یه پاکت از تو کیفش در اورد وبه طرف اقابزرگ گرفت..
می دونستم توش چیه..بی شک شناسنامه و مدارکم بود..ضربان قلبم لحظه به لحظه بالاتر می رفت..
پاکت رو از دستش گرفت..تعجب رو تو چشماش دیدم..
--این چیه؟!..
--باز کنید خودتون متوجه میشید..

عصاشو گذاشت کنار صندلیش..در پاکت رو باز کرد..تمام حواسم رو داده بودم به اقابزرگ و اون پاکت لعنتی..
همین که شناسنامه رو اورد بیرون چشمامو بستم..نمی خواستم ببینم..نمی تونستم تحمل کنم..خدایا کمکم کن..منتظر چنین روزی بودم..ولی هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم اینجوری بشه..نه..

با صدای فریاد اقا بزرگ چشمام تا اخرین حد ممکن باز شد..
--چــــی؟؟؟؟!!!!..ب..بهـ..بهار سالاری؟؟؟؟!!!!..این

1399/12/17 15:15

دختر..

بهنوش با بدجنسی تمام لبخند زد وگفت :بله اقابزرگ..این دختر که الان همسر اریاست..اسمش بهار سالاری ِ..فرزند سامان سالاری..این شناسنامه متعلق به خودشه..داخل پاکت برگه ی شهود هم هست..یه جورایی میشه گفت استشهاد محلی ِ ..همه ی همسایه هاشون هم زیرش رو امضا کردن..اسم مادرش مریم صفوی بوده..که همین امسال در اثر سرطان فوت کرد..فکر می کنم پدرش رو هم بشناسید..بابا که خیلی خوب می شناختش..

تمام مدت که داشت به اقابزرگ اطلاعات می داد ..نگاه خیره ش چون خنجری برّنده قلب من رو نشانه گرفته بود..

با لبخند پیروزمندانه ای که بر لبش بود بهم می گفت :تموم شد بهارخانم..دیدی بالاخره حقیر شدی؟..به خاک سیاه نشوندمت..

اشک صورتمو پوشونده بود..دستای اقابزرگ می لرزید..دیگه طاقت نیاوردم..سکوت بدی بود..برای من مرگ اور بود..
دستمو از تو دست اریا بیرون اوردم.. گرفتم جلوی صورتمو از ته دلم زار زدم..اریا پشتمو نوازش کرد..
--بهار..
ازجام بلند شدم..
با گریه رو به اقابزرگ گفتم :به خدا من تقصیری ندارم..پدر من تو جوونیش مرتکب اشتباه شد..به ارواح خاک مادرم من گناهی نکردم..

نگاه اقابزرگ به صفحه ی اول شناسنامه م بود..حتی سرشو بلند نکرد نگام کنه..
به طرف در دویدم که اریا صدام کرد..
ایستادم .. رو بهش گفتم :تورو خدا دنبالم نیا اریا..قسمت میدم بذار تنها باشم..ازت خواهش می کنم..
گرفته و نگران نگام کرد..
خواست حرفی بزنه که به طرف در دویدم وبا گریه زدم بیرون..

نمی تونستم تو باغ وایسم..مطمئنا اریا می اومدم پیشم..می خواستم تنها باشم..نمی دونم چرا ولی دوست داشتم برم جایی که تا می تونم جیغ بکشم و این عقده هایی که تو دلم جمع شده بود رو خالی کنم..
اومدم تو کوچه..نمی دونستم کجا برم..فقط جایی رو می خواستم که بتونم یه دل سیر بشینم وگریه کنم..
به سمت راست رفتم..پشت ویلا یه فضای سرسبز وباز بود که وقتی با اریا اومده بودیم بیرون از توی ماشین اونجا رو دیده بودم..
تصمیم گرفتم برم اونجا..تندتند اشکامو پاک کردم..کسی تو کوچه نبود..از سر کوچه پیچیدم برم اونطرف که یه ماشین جلوم زد رو ترمز..فکر کردم مزاحمه..برای همین بهش محل ندادم..
خواستم بدوم که یکی از پشت جلوی دهانمو گرفت..
بوی تندی تو بینیم پیچید و..
دیگه چیزی نفهمیدم..
*******
اقابزرگ از جایش بلند شد..با خشم رو به اریا گفت :چرا از من پنهون کردی؟..هان؟..
اریا با خشم نیم نگاهی به بهنوش انداخت..اما بهنوش نگاهش را از او گرفت ..
-- مگه چیزی عوض شده اقابزرگ؟..بهار چه گناهی کرده؟..
داد زد :برو بیارش..همین حالا اون دختر رو بیارش اینجا..زود باش..
انقدر بلند و کوبنده داد زد که اریا نتوانست حرفی

1399/12/17 15:15

بزند..به طرف در دوید..
اقابزرگ نگاهی به بهنوش انداخت و با خشم ِ بی سابقه ای گفت :بشین رو صندلی تکون هم نخور..حساب تو رو هم می رسم..
بهنوش با ترس ..در حالی که چشمانش گرد شده بود گفت :ب..با من دیگه..چکار دارید؟!..من که..
فریاد زد :خفه شو..گفتم بشین..

رنگ از رخ بهنوش پرید..لرزان روی مبل نشست..اقابزرگ با بی قراری طول و عرض سالن را طی می کرد..
*******
اریا وارد باغ شد..بهار را صدا زد ولی جوابی نشنید..به طرف در دوید..توی کوچه سرک کشید..بهار سرکوچه بود و یک ماشین کنارش ترمز کرده بود..
به طرفشان دوید ولی با تعجب دید که یکی به سرعت از ماشین پیاده شد و جلوی دهان بهار را گرفت..بهار بیهوش روی دستان مرد افتاد..او را داخل ماشین پرت کرد..
اریا با خشم می دوید..به او رسید..از پشت گردنش را گرفت و او را چرخواند..با هم گلاویز شدند..یک نفر دیگر هم از ماشین پیاده شد وبه کمک دوستش امد..
هر دو قوی هیکل بودند..نفر دوم چاقویی از جیبش بیرون اورد..تهدیدکنان رو به روی اریا ایستاد..
اریا نیم نگاهی به داخل ماشین انداخت..مردی با ابروهای گره کرده و چشمان خاکستری به او خیره شده بود..چهره ی ان مرد برایش اشنا بود..
حواسش به او بود که مشتی روی صورتش نشست..گیج شد..خواست حمله کند که نفر دوم چاقو را در دست چرخواند..بازوی اریا زخمی شد..فریاد زد ومحکم دست چپش را روی بازویش گذاشت..
ان 2 نفر سوار ماشین شدند و راننده حرکت کرد..اریا نگاهش به ماشین افتاد..دنبالشان دوید..فریاد می زد و از راننده می خواست نگه دارد..ولی راننده به سرعت می راند..
اریا بین راه نفس زنان ایستاد..زانو زد..نگاه لرزان و پر از اشکش را به ماشین دوخت..
فقط توانست پلاک ماشین را بردارد..
سرش خم شد..
*******
وارد ویلا شد..رنگش پریده بود..اقابزرگ با دیدن اریا در ان حالت و بازوی زخمی شوکه شد..
بهنوش متعجب از جایش بلند شد..
اقابزرگ به طرف اریا رفت و گفت :چی شد؟!..بهار کجاست؟!..این چه سر و وضعیه؟..
اریا جوابی نداد..نگاه مات و سرگردانش به رو به رو بود..
اقابزرگ فریاد زد :با تو هستم پسر..زنت کجاست؟!..
به اقابزرگ نگاه کرد..با صدای بم و گرفته ای گفت :دزدیدنش..باهاشون گلاویز شدم..ولی..اونا تونستن بهار رو با خودشون ببرن..
بلند داد زد :چی داری میگی اریا؟!..یعنی چی که دزدیدنش؟!..کی بردش؟!..
اریا تنها گفت :شاهد..پارسا شاهد..
--شاهد کیه؟!..
اریا با حرص دندان هایش را روی هم فشرد و گفت :کسی که تو دبی بهار رو از شیخ ها خریده بود..نمی دونم چطور سر وکله ش اینجا پیدا شده..اصلا از کجا فهمیده بهار اینجاست..

اقابزرگ سکوت کوتاهی کرد..بهنوش با صدای بلند زد زیر خنده..هر دو به او نگاه کردند..بهنوش سرخوش می

1399/12/17 15:16

خندید ..تا حدی که اشک در چشمانش حلقه بست..

در همون حال گفت :واااای..باورم نمیشه..بهتر از این نمی شد..فکر نمی کردم همه چیز اینطور دست به دست هم بدن و این دخترِ مزاحم نابود بشه..
اریا کنترلش را از دست داد..دستش را از روی زخمش برداشت وبا قدم هایی بلند به طرف بهنوش رفت..یقه ی مانتویش را گرفت و با خشم روی زمین پرتش کرد..بهنوش کمرش با لبه ی مبل برخورد کرد و از درد نالید..
اریا فریاد زد :خفه شو کثافت..اگر یه تار مو از سر بهارم کم بشه روزگارت رو سیاه می کنم..اینجا وایسادی ومی خندی؟..اگر بهار چیزیش بشه باید خون گریه کنی..چون دیگه اروم نمی شینم و نگات کنم..بلایی به سرت میارم که روزی هزار بار از خدا طلب مرگ بکنی..پس خفه شـــو..
بهنوش با وحشت به اریا نگاه می کرد..صورت اریا سرخ شده بود .. نبض کنار شقیقه ش به تندی می زد..رگ گردنش متورم شده بود و نفس نفس می زد..

اقابزرگ گفت :حساب این دختر رو من می رسم ..فقط بهار رو پیداش کن..
اریا رو به اقابزرگ داد زد :که چی بشه؟..که بیارمش اینجا و جلوی همه خوردش کنید؟..حقیر و کوچیکش کنید؟..چرا با این دختر اینکارو می کنید؟..بهار خیلی سختی کشیده..حقشه خوشبخت باشه..حقشه رنگ ارامش رو ببینه..حقشه یه خانواده برای خودش داشته باشه..مگه این دختر با شماها چکار کرده که به خونش تشنه اید؟..نکنید..تو رو خدا اینکارا رو باهاش نکنید اقابزرگ..
صداش می لرزید..بغض داشت..بغضی مردانه..

اقابزرگ با لحنی ارام و محزون که هیچ *** تا به حال از او ندیده بود گفت :نه پسرم..نگفتم بیاریش اینجا تا خوردش کنم..می خوام بیاریش تا سرافرازیشو نشونت بدم..نشونه تو ..نشونه دشمناش..نشونه کسایی که چشم دیدنش رو ندارن..
اریا حیرت زده با دهانی باز به اقابزرگ نگاه کرد..باورش نمی شد..
زیر لب گفت :چـــی؟!..
اقابزرگ لبخند کمرنگی زد و گفت :بهار رو برام بیار اریا..نوه م رو برام بیار..بهار نوه ی منه..دختره ماهان..اونو پیداش کن..
چشمان اریا از زور تعجب گرد شد..باور چیزهایی که از زبان اقابزرگ شنیده بود برایش سخت بود..
مات و مبهوت به اقابزرگ نگاه می کرد..بهنوش که از جایش بلند شده بود حس کرد دیگر توان ایستادن ندارد..خودش را روی مبل پرت کرد..

اقابزرگ همچنان با لبخند به او نگاه می کرد..
اریا زیر لب زمزمه کرد :بهار..نوه ی..شماست؟!..دختر..دایی ماهان؟!..اما..اخه این چطور ممکنه؟!..
اقابزرگ سرش را تکان داد و گفت :اره..بهار نوه ی منه..دختر ماهان..هر وقت پیداش کردی همه چیزو بهتون میگم..خودش هم باید باشه..همه ی حرفامو با سند و مدرک می زنم..پس بیارش اینجا اریا..نوه م رو پیدا کن..
اریا زانو زد..سرش تیر می کشید..


با احساس اینکه یکی داره

1399/12/17 15:16

روی صورتم دست می کشه اروم چشمامو باز کردم..نگاه گنگی به اطرافم انداختم..گیجه گیج بودم..
چند بار چشمامو باز وبسته کردم.. با نوک انگشتام ماساژشون دادم..
با شنیدن صداش تو جام پریدم..نیمخیز شدم..
--ساعت خواب..خوبه بیهوشت کردیم..انگار کسری خواب داشتی..
مات و مبهوت خیره شدم بهش..دهانم باز مونده بود..باورم نمی شد..شاهــد؟!..

من من کنان گفتم :ت..تو..تو..
--اره من..چیه؟..انگار خیلی تعجب کردی؟..
-اخه ..مگه تو..
ادامه ندادم..مغزم کار نمی کرد..شاهد زنده بود؟!..اینجا چکار می کرد؟!..

انگار ذهنمو خوند..از روی صندلی بلند شد..تو اتاق قدم زد..در همون حال دستاشو کرده بود تو جیباش..
--می بینی که زنده م..و اینجا ..توی ایران..اره خب..باید هم تعجب کنی..خیلی خیلی عجیبه درسته؟..

فقط نگاش کردم..قهقهه زد ..نگاه من سرد بود..یه دفعه ساکت شد..نگاهش جدی شد..به طرفم اومد..کنارم نشست..ناخداگاه خودمو جمع کردم..
--نترس خانم کوچولو..خوردنی هستی..ولی الان وقت خوردنت نیست..
به چشام اشاره کرد و گفت :این دوتا تیله ی سبز..داره داد می زنه که دوست داری بدونی چرا اینجایی؟..من چرا اینجام و..ازتو چی می خوام..درسته؟..
جواب ندادم داد زد :با تو بودم..درسته یا نه؟..
سرمو تکون دادم و با اخم گفتم :اره..می خوام بدونم توی لعنتی واسه ی چی منو اوردی اینجا؟!..دیگه چی از جونم می خوای؟!..
انگشت اشاره ش رو گذاشت زیر چونه م و گفت :هیچی ازت نمی خوام..ولی چرا..یه چیزی می خوام..
نگاه خاصی بهم انداخت و گفت :به موقعش بهت میگم کوچولو..کارهای نیمه تمومی باهات دارم..یکی دوتا نیست..باید تک تکشون رو برام انجام بدی..
با خشم داد زدم :عوضی ..دبی رو به کثافت کشیدی بست نبود که حالا اومدی اینجا؟!..
کمی نگام کرد..بلند زد زیر خنده و گفت :دبـی؟..هه..دختر جون چه خیالاتی داری تـو..من توی ایران هم می اومدم..هم اونورِ اب هم اینورِ اب..من مردی هستم که هیچ وقت فرصت های طلایی رو از دست نمیده..
-از من چی می خوای؟!..
--برای دونستنش عجله داری؟!..
داد زدم :اره..
لباشو جمع کرد..سرشو تکون داد و گفت :خیلی خب..جوش نزن..برات میگم..من اصلا دنبال تو نبودم..
با تعجب نگاش کردم..
*******
اریا در اتاق نوید را باز کرد..سرهنگ نیکزاد هم داخل اتاق بود..اریا سلام نظامی داد..سرهنگ سرش را تکان داد و فرمان ازاد داد..

جلوی میز ایستاد و رو به نوید گفت :چی شد؟..استعلام گرفتی؟..شماره پلاک شناسایی شد؟..
نوید داخل کامپیوتر را نگاه کرد وگفت :اره..شماره رو فرستادم..نتیجه ش همین الان به صورت ایمیل به دستم رسید..
-خب ..نتیجه چی شد؟..
--ماشین به نام کیومرث کیهانی ِ..
اریا اسم کیومرث کیهانی را زیر لب زمزمه کرد..
سرهنگ گفت

1399/12/17 15:16

:این مرد هیچ گونه سابقه ی کیفری نداشته که بشه از اون طریق پیداش کرد..
اریا :ازش ادرسی ..چیزی نداریم؟..
نوید سرش را تکان داد و گفت :چرا..یه ادرس هست..
اریا کلاهش را برداشت و گفت :پس چرا نشستی؟..باید بریم..
سرهنگ :صبر کن ..برای تفتیش خونه احتیاج به مجوز دارید..درخواستشو توسط سروان مه ابادی دادم..تا 1 ساعت دیگه می رسه..
اریا کلافه سرش را تکان داد..روی صندلی نشست..انگشتان کشیده و مردانه ش را لابه لای موهایش فرو برد..
با شنیدن صدای نوید سرش را بلند کرد..
--جناب سرگرد.. یه ادرس دیگه هم ازش به دستم رسید..ولی خونه نیست..
اریا از جایش بلند شد..دستانش را روی میز گذاشت و به صفحه ی مانیتور نگاه کرد..
نوید :نمایشگاه ماشین ِ..به اسم خودشه..حتما محل کارش اینجاست..
اریاسرش را تکان داد..
به ساعتش نگاه کرد..دقیقه و ثانیه ها به کندی می گذشتند..
سرهنگ از اتاق خارج شد..نوید نگاهی به اریا انداخت و گفت :با بهنوش می خوای چکار کنی؟..امروز بازم خانواده ش اومده بودن ستاد..اینجا رو گذاشته بودن رو سرشون..
اریا اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و گفت :به درک..فعلا تو بازداشت می مونه تا حالش جا بیاد..کم جرمی انجام نداده..دزدی..مزاحمت..دخالت در امور شخصی و خصوصی دیگران..هم من ازش شکایت کردم هم اقابزرگ..هیچ کدوم هم کوتاه نمیایم..اون موقع که چیزی نمی گفتم به این خاطر بود که یه وقت بهنوش تحریک نشه و کاری بکنه..ولی الان اوضاع فرق کرده..
نوید سرش را تکان داد و چیزی نگفت..
اریا تنها به بهار فکر می کرد..بدون اینکه فرصت را از دست بدهد دنبال راهی بود که او را پیدا کند..
حاضر بود شب و روز به دنبالش همه جای شهر را زیر و رو کند ولی او را بیابد..
تا بهارش را پیدا نمی کرد ارام و قرار نداشت..
زنگ در را فشرد..صدای زنی را شنید..
--کیه؟!..
نوید و اریا هر دو کمی عقب رفتند..یک زن سرش را از پنجره بیرون اورده بود..با دیدن اریا و نوید در لباس فرم پلیس چشمانش گرد شد..
-ب..بله بفرمایید..
اریا نگاه جدی به او انداخت و گفت :لطفا چند لحظه بیاید دم در..
-با..باشه چشم..

چند دقیقه پشت در معطل شدند..
نوید صدایش زد..
--اریا..اینجا رو نگاه کن..
اعلامیه ای در دستش بود..اریا نگاهی به ان انداخت..با دیدن اسم تعجب کرد.."کیومرث کیهانی"..
-یعنی مرده؟!..پس اون ماشین..
با باز شدن در ادامه نداد..زن جلوی در ایستاد..سرتا پا مشکی پوشیده بود..زنی نسبتا میانسال با صورتی گرد و چشمانی ریز..
--بله بفرمایید..با کی کار داشتید؟!..
اریا نگاهش کرد وگفت :شما چه نسبتی با اقای کیومرث کیهانی دارید؟..
زن ابرویش را بالا انداخت و گفت :ببخشید ولی من تا کارت شناساییتون رو نبینم نمی تونم جوابتونو

1399/12/17 15:17

بدم..
نگاهی بین اریا و نوید رد و بدل شد..هر دو کلافه کارت شناساییشان را نشان دادند..
اریا :خانم لطفا به سوال ما جواب بدید..نسبت شما با اقای کیومرث کیهانی چیه؟..
زن گوشه ی شالش را به چشم کشید و گفت :خدا بیامرزدش..اقا کیو شوهرم بود..
-- کی فوت کردن؟!..
--الان 2 ماهی میشه..
-علت فوتشون چی بود؟!..
زن اشک هایش را پاک کرد ..
-تو جاده تصادف کرد..داشت می رفت تهران که..
نوید گفت : ما می تونیم نگاهی به داخل خونه بندازیم؟..
قبل از اینکه زن ممانعت کند ..حکم تفتیش را نشانش داد و گفت : مجوز داریم..
زن نگاهی به حکم و نگاهی به اریا و نوید انداخت..ارام از جلوی در کنار رفت..
--بله.. بفرمایید تو..
*******
از در خارج شدند..به طرف ماشین رفتند..سوار شدند ..
نوید نگاهی به اریا انداخت و گفت :یه پسر داره به اسم بیژن که نمایشگاه پدرشو اداره می کنه..چیز مشکوکی هم تو خونه ش پیدا نکردیم..
اریا سرش را تکان داد ..دستش را به لبه ی پنجره تکیه داد..
-برو نمایشگاه..
--باشه..
*******
وارد نمایشگاه شدند..پسری جوان با دیدنشان به طرف انها امد..در نگاهش تعجب مشهود بود..
--سلام..امری داشتید جناب؟!..
اریا نگاهی به اطرافش انداخت و گفت :بیژن کیهانی..با اون کار داریم..
--بله..اقا بیژن تو دفترشون هستند..
نوید :دفترش کجاست؟..
--همراه من بیاید ..
دنبالش رفتند..جلوی دری ایستاد..تقه ای به ان زد..وارد شد..
--اقا بیژن..دو تا مامور اومدن اینجا و با شما کار دارن..
مرد جوانی که پشت میز بود از جایش بلند شد..رنگش پریده بود..
من من کنان گفت :ب ..بگو بیان تو..
قبل از اینکه پسر حرفی بزند اریا و نوید وارد اتاق شدند..هر دو نگاه دقیقی به او انداختند..
مرد از پشت میزش بیرون امد و رو به ان دو گفت :سلام قربان..خوش امدید..بفرمایید خواهش می کنم..
با دست به صندلی اشاره کرد..هر دو نشستند..
مرد رو به پسر جوان گفت :برو 2 تا چایی بیار..
اریا محکم گفت :نیازی نیست..برای خوردن چای اینجا نیومدیم..
مرد پسر را مرخص کرد..رو به روی انها نشست و گفت :بفرمایید..چه کمکی از من ساخته ست؟..
نوید گفت :شما پسر کیومرث کیهانی هستید؟..
--بله خودم هستم..
اریا برگه ای از جیبش بیرون اورد و به طرف بیژن گرفت :این مشخصات ماشین پدر شماست..درسته؟..
بیژن کاغذ را گرفت و نگاهی سرسری به ان انداخت..با دیدن شماره پلاک مطمئن شد..
-بله خودشه..چطورمگه؟..مشکلی پیش اومده؟..
--می تونیم ماشین رو ببینیم؟..
با دستپاچگی گفت :خب..راستش..الان دست یکی از دوستانمه..قراره تا شب برام بیارتش..
کارها و حالت مرد به راحتی نشان می داد که دستپاچه است..
اریا با قاطعیت گفت :اسم ..مشخصات ..ادرس محل زندگی .. ادرس محل کار .. شماره تلفن و هر

1399/12/17 15:17

چیزی دیگه ای که مربوط به دوستت میشه رو به ما بده..
--چ..چرا باید اینکارو بکنم؟..

اریا خشمگین بود..نوید گفت : یک دختر توسط ماشین پدر شما ربوده شده..شما باید با ما به کلانتری بیاید..
بیژن با ترس روی صندلی جا به جا شد و گفت :م..من؟..ولی اخه..ماشین پدر من که دست من نیست..
اریا با اخم نگاهش کرد وگفت :ولی اون ماشین ِ پدر شماست..انکار که نمی کنید؟..
--نه..ولی..
--بسیار خب..همراه ما بیاید..

هر دو از جایشان بلند شدند..بیژن با ترس از جایش بلند شد..نوید جلو می رفت..بیژن هم پشت سرش بود..اریا هم پشت ان دو حرکت کرد..
بیژن نمایشگاه را به پسرسپرد ..هر 3 از نمایشگاه خارج شدند..

نوید به طرف ماشین رفت..بیژن از فرصت استفاده کرد و فرار کرد..اریا دستش را به اسلحه ی کمریش گرفت و دنبالش دوید..
فرمان ایست داد ولی بیژن به سرعت می دوید..اریا رو به نوید اشاره کرد..نوید سرش را تکان داد و سوار ماشین شد..
اریا به دنبال بیژن می دوید..پیاده رو شلوغ بود..بیژن داخل کوچه شد..اریا هم پشت سرش بود..چند کوچه را رد کردند..
اریا اسلحه ش را در اورد..فرمان ایست داد ولی بیژن بی محابا می دوید..به سرکوچه که رسید نوید با ماشین جلویش را گرفت..بیژن با دیدن ماشین برگشت که سینه به سینه با اریا رو به رو شد..
نوید سریع به دستان بیژن دستبند زد..
اریا با خشم نگاهش کرد و گفت :برات گرون تموم میشه بیژن کیهانی..این فرارت خیلی چیزا رو به ما ثابت کرد..
نفس زنان گفت :جناب سرگرد..من..
--ساکت شو..سروان محبی ببرش تو ماشین..
نوید بازویش را گرفت وبه طرف ماشین رفت..
هر 3 سوار شدند و نوید حرکت کرد..

بیژن روی صندلیش جا به جا شد و با صدایی ناله مانند گفت :جناب سرگرد هر کار بگید می کنم ..فقط منو نندازید زندان..
اریا رو به رویش ایستاد و با اخم نگاهش کرد..
--بخوای نخوای زندان میری..ولی اگر با ما همکاری کنی به نفع خودت تموم میشه..
--چکار کنم؟..
رو صندلی نشست..سعی کرد ارامش خودش را حفظ کند..
--زنگ می زنی به اون دوستت که ماشین رو دادی دستش..باهاش قرار میذاری که بیاد ماشینو بهت تحویل بده..از اونجا به بعدش دیگه با تو کاری نداریم..اگر طبق گفته های من عمل کنی مطمئن باش تو مجازاتت تخفیف قائل میشیم ولی اگر بخوای ..
تند تند گفت :باشه باشه..هر چی شما بگید همون کارو می کنم..
--خوبه..

موبایل بیژن را که قبلا ازش گرفته بود به طرفش گرفت..بیژن لرزان موبایل را از دست اریا گرفت ..نفس عمیق کشید ..بعد از تمام شدن مکالمه اریا موبایل را از او پس گرفت..
--خیلی خب..امشب راس ساعت 9 میری سر قرار..ما تعقیبت می کنیم..اگر بخوای پا کج بذاری مطمئن باش برات گرون تموم میشه..فهمیـــدی؟..
--بله..فهمیدم

1399/12/17 15:18

جناب سرگرد..
*******
توی اتاقش بود..پشت پنجره ایستاده بود..به ساعتش نگاه کرد..زمان زیادی مانده بود..
دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد..تمام فکر و ذهن و حواسش پیش بهار بود..اینکه الان چه می کند؟..در چه حال است؟..شاهد با او چکار دارد؟.. و ..
از چیزی که از ان وحشت داشت هتک حرمت بهار بود..ریخته شدن ابروی بهار و خودش..بی حیثیت کردن او..
از فکر کردن به ان هم تنش می لرزید..دوست داشت مثبت فکر کند .. به خود امید بدهد که بهارش پاک می ماند..
ولی روی چه حسابی؟..شاهد مرد پستی بود..بولهوس ومکار..بی شک به همین راحتی از بهار نمی گذشت..
می دانست قصد پلیدی دارد..دفعه ی قبل بهار را در وضعیت بدی نجات داد..بدون تردید شاهد الان جری تر از قبل شده که به مقصود پلیدش برسد..
ان هم دست درازی به بهار..همسرش..عشقش..برایش سخت بود..
مرد بود وغیرتش او را به مرز جنون می رساند..هر کار می کرد تا ذهنش را از این فکر های منفی دور کند نمی توانست..
سخت بود..
*******
شاهد از جاش بلند شد..نگاهی به اطرافم انداختم..همه چیز شیک و زیبا بود..تخت دو نفره ای که روش نشسته بودم..میز ارایش به رنگ طلایی..سمت راستم سرتاسر پنجره بود با پرده هایی از ترکیب رنگ کرم و سفید و شکلاتی..
سمت چپ هم میز مشروب قرار داشت..درست مثل همون میزی که تو دبی تو اتاق شاهد بود..
به سمتش رفت..مقدار کمی توی لیوان پایه بلندی ریخت ..همه رو سر کشید..ابروهاشو کشید تو هم..
نگاه کوتاهی به من انداخت..سرشو چرخوند..روی صندلی اونطرف اتاق نشست..سیگارشو روشن کرد و پک عمیقی بهش زد..دودش رو با ژست خاصی بیرون داد ..
تمام حواسم به اون بود..منتظر بودم حرف بزنه..پا روی پا انداخت و نگاه تیز و دقیقش رو به من دوخت..

-- من هم تو دبی شرکت تجاری دارم و هم اینجا..اون کاباره ها و دیسکوهایی هم که فقط یکیشو دیدی برای سرگرمی ِ منه..خرید دخترهای ایرانی از شیخ های عرب هم یه امرمیشه گفت عادی بین پولدارهای عرب محسوب میشه..البته شیخ ها در ردیف اول قرار دارن و همیشه بهترین ها گیر اونا میافته..ولی من فرق داشتم..هم ثروت زیادی داشتم و هم اینکه..
پوزخند زد و گفت :هم اینکه فکر می کردم اونا رو تو مشتم دارم..ولی همه ش یه خیال باطل بود..

پک دیگه ای به سیگارش زد و دودشو داد بیرون..ادامه داد :تو یکی از معامله هام با یکی از عرب های گردن کلفت به مشکل برخوردم..فکر نمی کردم یه روز همین مرد بخواد به خونه م حمله کنه و قصد جونم رو بکنه..

چشماشو ریز کرد و نگام کرد..
--اون شب که می خواستم با تو باشم..اون 3 تا مرد از طرف همون مرد عرب اجیر شده بودن که منو بکشن..تو قانون اون مرد عرب این بود که مزاحم باید از سر راه برداشته

1399/12/17 15:18

بشه..منم براشون یه جور مزاحم بودم..کسی که همیشه ازشون جلو می زنه..یه مرد ایرانی الاصل..نمی تونستن اینو ببینن..موفقیت و پیشرفت من رو در همه ی زمینه ها..ولی من همیشه فکر می کردم پول..مقام و ثروتم باعث میشه کسی چنین اجازه ای به خودش نده که بخواد چنین غلطی رو بکنه و منو بکشه..

پوفی کرد وسرشو تکون داد..به سیگارش پک زد و تو جاسیگاری روی میز خاموشش کرد..به صندلیش تکیه داد..
نگام کرد و گفت :اون شب بعد از فرارت امبولانس اومد..منتقل شدم بیمارستان..گلوله به جای حساسی برخورد نکرده بود..ولی حالم وخیم بود..2 هفته ی تمام بستری بودم..5 روز بیهوش بودم..ولی زنده موندم..برگشتم عمارت..
دیگه با اون مرد کاری نداشتم..تصمیم گرفتم با مردان عرب دیگه وارد معامله نشم..ازنظر تجارت خوب بود..همه در یک سطح بودن ..ولی قاچاق مواد و معامله های غیرقانونی برام صرفی نداشت..فهمیدم نمی تونم با این جماعت در بیافتم..
ابروشو انداخت بالا و با پوزخند ادامه داد :قید تو رو هم زده بودم..ولی همیشه حرفات تو گوشم زنگ می زد..وقتی که از خودت می گفتی..از عشق وعلاقه ت به وطنت..پدر من ایرانی بود..شغلی که الان من دارم رو یه روز پدرم داشت..عاشق یه زن عرب شد..چون ثروت بسیار زیادی داشت تونست باهاش ازدواج کنه..وگرنه تو قانون خانواده ی مادرم این بود دختر با مردی غیر از عرب حق نداره ازدواج کنه..البته خانواده ی مادرم هم ثروت کمی نداشتن..ولی خب نه بیشتر از پدرم..
از همون بچگی پدرم تو گوشم می خوند که نسبت به کشور خودم سرد باشم..اونجا موفقیتی در انتظارم نیست..انقدر گفت و گفت که همه ی ذهن و باورم از یه ایرانی به یک عرب اصیل تبدیل شد..همه ی کارها و رفتارهای من هم درست مثل شیخ های عرب بود..
دوستانی داشتم که عرب بودن و واقعا هم مردمان خوبی بودند..شریف و با خانواده..ولی خب..تعداد کسانی که باهاشون بیشتر اشنا بودم و همه از جنس همین شیخ های طماع و هوس باز بودند بیشتر بود..

از جاش بلند شد..قدم می زد..ادامه داد :تو هم برام با بقیه یکی بودی ولی جسورتر و گستاخ تر..نظرمو جلب نکردی ولی ذهنمو چرا..با حرفات..با کارات..
ولی هنوز هم برام با بقیه فرقی نمی کردی..حتی بعد از فرارت هم هیچ حسی نداشتم..برعکس..ازت نفرت خاصی داشتم..
من تو رو خریده بودم..پس مال من بودی..ولی تو فرار کردی..با اون مردی که می گفتی عاشقشی..همونطور که گفتم من تو ایران هم تجارت می کنم..اره..یه شرکت تجاری اینجا دارم که همیشه بی سر وصدا راحت به بهانه ی کارم می تونم وارد ایران بشم..نه سوء سابقه ای داشتم که کسی بخواد بهم شک کنه و نه اتو می دادم دست کسی..حواسم همیشه به همه جا بود که گیر نیافتم..

-- به

1399/12/17 15:19

یکی از مهمونی ها تو ایران دعوت شدم..قرار بود باهاشون وارد معامله بشم..همه ایرانی بودن..از اون پولدارهای اسم و رسم دار که تنها تو کار قاچاق عتیقه و مواد و دختر بودن..
من با دخترا کاری نداشتم..فقط تو زمینه ی مواد باهاشون همکاری می کردم..استقبال خوبی هم شد..همه چیز داشت خوب پیش می رفت که اون مرد رو دیدم..
اول به نظرم اشنا اومد و طولی نکشید که شناختمش..همون مردی بود که تو ادعا می کردی عاشقشی..اره..خودش بود..تا اون موقع تمام سعیم بر این بود منو نبینه که موفق هم شدم..
هر کجا اون بود پشتمو بهش می کردم و تو تیررس نگاهش قرار نمی گرفتم..
قول معامله دادم و بی سر و صدا از خونه زدم بیرون..سوار ماشینم شدم و رفتم سرکوچه..همون جا موندم تا ببینم چی میشه..دیدم نیم ساعت بعد مامورا ریختن تو خونه و همه رو دستگیر کردن..نمی دونم کسی هم فرار کرد یا نه..
فهمیدم این مرد پلیسه..بعد که در موردش پرس و جو کردم فهمیدم اسمش اریا رادمنش ِ..

به طرفم اومد..لبخند خاصی رو لباش بود..کنارم نشست..خودمو کشیدم عقب..
--اون معامله رو از دست دادم ..ولی در ازاش تو رو به دست اوردم..

چشمام از زور تعجب گرد شد..ادامه داد :سرگرد رو تعقیب کردم..چشم ازش بر نمی داشتم..اگرخودم هم نبودم براش به پا می ذاشتم..اومدم شمال..می دونستم هر کجا که اون باشه تو هم هستی..
نمی دونم چرا..تا اون موقع حتی بهت فکر هم نمی کردم..ولی با دیدن اون مرد یه حسی در من بیدار شده بود که بیام و پیدات کنم..هدفم مشخص نبود..
ولی وقتی با اون دیدمت که از خونه اومدی بیرون فهمیدم چی می خوام..باید تو رو با خودم می بردم..بالاخره موفق شدم..و تو الان اینجایی..

با شنیدن حرفاش هیچ حسی نداشتم..اون یه مزاحم بود تو زندگیم..
با خشم دندونامو روی هم فشردمو نگاش کردم..
گفتم :تو یه عوضی ِ پستی..چرا منو دزدیدی؟..دیگه چی از جونم می خوای؟..اریا شوهره منه ..من زنشم..واقعا شرم نمی کنی نه؟..
ابروشو انداخت بالا و پوزخند زد :نه..شرم نمی کنم چون تو به زودی ازش جدا میشی..

چشمام داشت از کاسه می زد بیرون..
-تو یه روانی هستی..یه بیمار..من عاشق شوهرم هستم..می فهمی؟..عاشقش..هرگز اینکارو نمی کنم..بهتره بذاری برم وگرنه پشیمون میشی..

به طرفم خیز برداشت..چسبیدم به بالای تخت..نگاه خاکستریشو دوخت تو چشمامو گفت :مثلا چه غلطی می کنی؟..هان؟..این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست دختر جون..اینبار برای همیشه مال منی..شوهرت هم برام مهم نیست..اگر برای تو مهمه طلاق می گیری..ولی قبلش با من میای..

اب دهانمو قورت دادم و با اخم گفتم :من با تو هیچ کجا نمیام..فکر کردی اشغال..

چونمو گرفت تو دستشو گفت :میای..با پاهای

1399/12/17 15:19

خودت هم میای..می برمت دبی..ولی ازت نمی خوام تو دیسکو برام کار کنی..تو خونه ی خودم می مونی..
با لحن خاصی گفت :گفته بودم از دخترایی چون تو نمی گذرم..جسور و بی پروا..نگاه سبز وحشی..صورت و بدنی ظریف و دلنشین..نه دخترجون..من تو رو خریدم..از اول هم مال من بودی..الان هم هستی..شوهرت هم برام مهم نیست..همین فردا از اینجا می برمت..همه چیز اماده ست..شناسنامه و پاسپورتت هم اماده کردم..توی این مدت بیکار نبودم..

اشکم در اومده بود..ولی لحنم محکم بود..
--کثافته عوضی..چرا نمیذاری به حال خودم باشم؟..چرا می خوای نابودم کنی؟..بذار برم پیش شوهرم..تو رو خدا این کارو با من نکن..مگه تو وجدان نداری؟..

موچ دستمو سفت چسبید..با خشم زل زد تو چشمام..
--چرا دارم..وجدان دارم..برای همین هم می خوام تو رو با خودم ببرم..چون تو از اول هم مال من بودی..
-ولی تو که دیگه به من فکر هم نمی کردی..خودت گفتی فراموشم کردی..پس دیگه چی از جونم می خوای؟..اصلا حرف حسابت چیه؟..
--هه..حرف حساب؟..اره خب..گفتم فراموشت کردم ولی ندیده بودمت..دنبالت نیومدم..بی خیالت شده بودم..ولی در اصل اینطور نبود..اینو وقتی فهمیدم که برای پیدا کردنت تا شمال اومدم.. دیدمت..اوردمت اینجا..فهمیــدی؟..وقتی چشمم بهت افتاد و بعد از این مدت دیدمت تازه فهمیدم می خـوامـت..

لال شده بودم..این اشغال چی داشت می گفت؟!..
دستمو ول کرد..از جاش بلند شد..کنار تخت ایستاد..
با خشم نگام کرد و گفت :بهتره با من راه بیای بهار..وگرنه بد می بینی..میریم دبی..اونجا ترتیب کارا رو میدم تا از شوهرت جدا بشی..عشقو این چرت و پرتا رو هم بریز دور..از حالا به بعد فقط پارسا شاهد..فقط من تو زندگیتم..
بلند داد زد :فهمیـــدی؟..

نگاه خشمگینش رو از روی صورتم برداشت و با قدم هایی بلند از اتاق بیرون رفت..
داشتم تو سرم حرفاشو حلاجی می کردم..
گفت..منو می خواد؟!..می خواد منو ببره دبی؟!..
وااااااای..نه..نه..خدایا نجاتم بده..اریا..من بدون اریا نمی تونم..خدایا کمکم کن..اینبار دیگه دوام نمیارم..خودمو می کشم..خودمو می کشم خدااااااا..

جیغ کشیدم و سرمو محکم کوبوندم رو تخت..داشتم دق می کردم..
مشکلاتم با اقابزرگ هنوز هل نشده بود که این مشکل گریبان گیرم شد..
باید چکار کنم؟!..من هیچ وقت از اریا جدا نمیشم..هیچ وقت..
صداش و اهنگ کلامش تو گوشم بود..زمزمه های عاشقانه ش..ضربان قلبش که بهم ارامش می داد..
من اریا رو می خواستم..کسی که عاشقش بودم..کسی که قلبم به به عشق اون می تپید..
اریا..تو الان کجایی؟!..

نوید ماشین را گوشه ای زیر پل نگه داشت..اریا نگاهی به اطراف انداخت..
بیژن ان طرف با فاصله ی نسبتا زیادی ایستاده بود..دستانش را

1399/12/17 15:20

با اضطراب به هم می مالید..
نوید نگاهش کرد و گفت :به نظرت میشه بهش اعتماد کرد؟..
اریا مکث کوتاهی کرد و گفت :فعلا چاره ای نداریم..به چهره ش که نمی خوره زرنگ باشه..مگه نمی بینی چطور عین بید داره می لرزه؟..
-- اگه بخواد زرنگ بازی در بیاره چی؟..
اریا با عصبانیت گفت :خیلی بیجا کرده..اون ترسیده..هم ازش ادرس داریم هم جرمش با این کار سنگین تر میشه..اینطور که این داره می لرزه حاضره همه جوره همکاری کنه تا زندان نیافته..
--ولی میافته..
-اونو دیگه قاضی مشخص می کنه..فعلا همه ی دغدغه ی من پیدا کردن بهاره..

نوید سرش را تکان داد و ارام گفت :نگران نباش..ایشاالله پیداش می کنیم..
اریا دندان هایش را با خشم روی هم سایید..دستش را مشت کرد و از پنجره بیرون را نگاه کرد..
زیر لب غرید :وای به حال ِ شاهد اگر بلایی سر بهار اورده باشه..به ولای علی زنده ش نمی ذارم..خودم می کشمش..
نوید نگاهش کرد..اریا از زور خشم سرخ شده بود..درکش می کرد..بهار زن اریا بود و با فکر به اینکه تا به الان ممکن است چه بلاهایی به سرش امده باشد این چنین ارام و قرار نداشت..

1399/12/17 15:21

داشتم توی باغ قدم می زدم..زیر یکی از درختا نشستم و چشممو دوختم به در ویلای اقابزرگ..
یعنی روزی می رسه که اقابزرگ منو به عنوان یکی از اعضای خانوادش بپذیره؟..

عکس مادرمو از توی جیب مانتوم در اوردم و گرفتم جلوی صورتم..زل زدم بهش..تو دلم داشتم باهاش درد و دل می کردم..ازش می خواستم برام دعا کنه..برای خوشبختیم..برای راهی که در پیش داشتم و این تنها وصیت خودش بود..

از پشت سرم صدای قدم های ارومی رو شنیدم..سریع عکس رو گذاشتم تو جیبم..نباید کسی عکس مادرم رو ببینه..مطمئن نبودم که کسی تا حالا مادرمو دیده یا نه؟!..
دستامو گذاشتم رو پام و به روبه رو نگاه کردم..
کنارم ایستاد..سرمو بلند کردم..با تعجب دیدم مادر اریاست..خواستم از جام بلند شم که دستشو گذاشت رو شونه م ونذاشت..اون هم کنارم نشست..
-سلام..
سرشو تکون داد و زیر لب جوابمو داد..

نگاهی به اطرافش انداخت..سرمو پایین انداخته بودم و چیزی نمی گفتم..اون هم سکوت کرده بود..
جدی گفت :داشتی چکار می کردی؟..
سرمو بلند کردم..نگاهش به من بود..سرد نبود..ولی ارامش داشت..
صادقانه با لحن ارومی گفتم :داشتم با مادرم درد و دل می کردم..
با تعجب ابروشو انداخت بالا که گفتم :تو دلم..داشتم باهاش حرف می زدم..
لبخند کمرنگی زد وسرشو تکون داد..
--حتما خیلی دوستش داشتی درسته؟..
اهی کشیدم و گفتم :بله..کیه که مادرشو دوست نداشته باشه؟..مخصوصا من که تنها کسم مادرم بود..
سکوت کوتاهی کرد وجدی گفت :الان هم احساس تنهایی می کنی؟..

سعی کردم تمام کلمات و حرفام از روی صداقت باشه..
-نه..الان نه..ولی..
--ولی چی؟!..
-ولی تا قبل از اینکه همسر اریا بشم تنها بودم..خیلی تنها..
اروم سرشو تکون داد و نفس عمیقی کشید..

--امروز زینت برام گفت که دیشب اومده بودی ویلای اقابزرگ و باهاش حرف زدی..درسته؟!..
هل شدم..فکرشو هم نمی کردم که بخواد اینو بگه..پس می دونست؟!..
-بله..درسته..
لبخند ماتی زد و با همون لحن جدی گفت :معلومه دل و جراتت خیلی زیاده..همه ی حرفاتو زینت برام گفت..پس سرگذشت تو این بوده..
سکوت کردم..
بی مقدمه پرسید :اریای منو دوست داری؟!..
بهت زده نگاهش کردم..واقعا هل شده بودم..باورم نمی شد این سوالو ازم پرسیده..اب دهانم رو قورت دادم وسرمو انداختم پایین..
زمزمه وار گفتم :بله..
مکث کرد وگفت :چرا همه ش با بله و درسته جواب میدی؟!..برای هر کلمه از حرفات یه دلیل بیار..میگی بله..خب بگو چرا؟!..
لبم رو با زبونم تر کردم..باید می گفتم..
-می خواین بدونید دلیلم چیه که اریا رو دوست دارم؟!..دیشب هم به اقابزرگ گفتم که منو اریا چطور با هم اشنا شدیم..یه اشنایی و یه دیدار عاشقانه نبود..من..
--درسته..اونا رو می

1399/12/17 15:22

دونم..می خوام دلیلش رو بدونم..می خوام ببینم از زور تنهایی به اریا رو اوردی یا از ته دلت عاشقش بودی؟!..
از سوالی که کرد همه ی وجودم لرزید..
تند تند گفتم :نه ..من اون موقع که بهش دلبستم مادرم رو داشتم..توی دره گیر افتاده بودیم..از همونجا نسبت بهش احساس پیدا کردم..حسم برام مبهم بود ولی کم کم فهمیدم عاشقش شدم ونمی تونم فراموشش کنم..هر وقت ازم دور می شد میمردم و زنده می شدم..واقعا دوستش دارم..
فقط سکوت کرده بود..هیچی نمی گفت..قلبم خودشو محکم به دیواره ی سینه م می کوبید..لحنش ارومتر شده بود..
--اریا هم دوستت داره..باهاش حرف زدم..اون هم تورو می خواد..من از ازدواجش با بهنوش راضی نبودم..به هیچ وجه..دختر سنگینی نبود..اریا باهاش خوشبخت نمی شد..ولی از وقتی با تو ازدواج کرده می بینم که روز به روز شاداب تر و سرحال تر میشه..چندباری که اومد خونمون از کلامش..از بیانش و حالتاش می فهمیدم که خوشبخته..حس مادرانم می گفت که اریای من زندگیش رو دوست داره و عاشق همسرشه..من یه مادرم..تنها ارزوم خوشبختیه فرزندمه..اریا تنها ثمره ی زندگی من و همسرمه..از طرفی هم کارش رو درست نمی دونم..اینکه بی خبر و پنهانی ازدواج کرد..اینکه به منی که مادرش بودم اهمیت نداد و تو رو عقد کرد..واقعا از دستش دلگیرم..هنوز دلم باهاش صاف نشده ولی بازم مادرم..می بینم بچه م خوشبخته واین برام بسه..از تو هم می خوام باهاش بمونی واین خوشبختی رو از پسرم نگیری..دعای خیر من پشتتونه..

صداش بغض داشت..لباش می لرزید..درکش می کردم..از ته دلم درکش می کردم..
اشک صورتمو خیس کرده بود..از جاش بلند شد که دستشو گرفتم..سرد بود..برنگشت..پشتش به من بود..
از جام بلند شدم و سرمو به شونه ش تکیه دادم..
با هق هق گفتم :مادرجون من از روی شما شرمنده م..به خدا قسم قصدمون بی احترامی به شما نبوده..اریا شما رو خیلی دوست داره..هم شما و هم پدرش و هم اقابزرگ رو..منم تنهام..به خدا توی این دنیا هیچ *** رو جز اریا ندارم..تنها کسم اونه..شما خانواده ی اریا هستین..هویتش..ولی من کسی رو ندارم..ازتون خواهش می کنم منو هم مثل دخترتون بدونید..بذارید مادر صداتون کنم..

بلند بلند گریه می کردم..دست سردشو گذاشت رو دستم که روی شونه ش بود..کمی فشرد وبعد هم بدون هیچ حرفی به طرف ویلا رفت..
دیدم که به صورتش دست کشید..پس اونم داشت گریه می کرد..
سرجام ایستاده بودم و به رفتنش نگاه می کردم..
خدایا چکار کنم؟!..

فصل نوزدهم

از پله ها پایین امد..وسط سالن ایستاد..البوم خانوادگیشان را در دست داشت..به اطراف سالن نگاهی انداخت و بلند زینت را صدا زد..
-زینت..زینت..
خدمتکار سراسیمه خودش را به اقابزرگ رساند

1399/12/17 15:22

ومطیعانه رو به رویش ایستاد..
--بله اقا..
کاغذی را به طرفش گرفت و گفت :برو اینا رو برای من تهیه کن..درضمن سر راه عینکی که سفارش داده بودم رو هم برام بگیر..این پول رو هم با خودت ببر..
کاغذ را همراه یک دسته اسکناس از اقابزرگ گرفت و سرش را تکان داد..
--به روی چشمم اقا..الان میرم..
چادرش را سر کرد و از ویلا خارج شد..

به طرف مبل های وسط سالن رفت و روی ان نشست..عصایش را کنار پایش گذاشت..البوم را باز کرد..خاطرات را مرور می کرد..
عکس همسرش ..پسرش ماهان..به روی عکس او دست کشید..قلبش گرفت..جوشش اشک را در چشمانش حس کرد ولی در هیچ حال حاضر به ریختن ان نبود..
صفحه ی دیگر البوم..همه ی اعضای خانواده بودند..اریا..شباهت زیادی به ماهان داشت..هر وقت به او نگاه می کرد به یاد ماهان می افتاد..او هم به سرسختی اریا بود..ولی قلب مهربانی داشت..مغرور بود اما ارامش خاصی در رفتار و گفتارش داشت..
با یاداوری اریا اه کشید ..
*******
2 ماه دیگه عید نوروز هم از راه می رسید..هیجان داشتم..کنار اریا..برای اولین بار میخواستم سال رو نو کنم..
یه سوپ گرم وخوشمزه واسه ش پخته بودم که وقتی از ستاد برگشت بخوره..وقتی ازش چشیدم دیدم وای چه طعمی داره..خیلی خوشمزه شده بود..
داشتم جلوی خونه رو جارو می زدم که نگاهم به اون طرف باغ افتاد..خدمتکار اقابزرگ چادرشو سرش کرده بود و به طرف در می دوید..کجا داره میره؟!..
صاف ایستادم و به ویلا نگاه کردم..یعنی الان اقابزرگ تنهاست؟!..
فکری به سرم زد..لبخند بزرگی نشست رو لبام..سریع رفتم تو و یه کاسه سوپ ریختم و گذاشتم تو سینی..یه شاخه گل هم گذاشتم کنارش..به طرف ویلا رفتم..باید خودمو بیشتر نشون می دادم..مخفی بشم که چی بشه؟..

در زدم..ولی کسی جواب نداد..دستگیره رو گرفتم وکشیدم ..در باز شد..اروم به داخل سرک کشیدم..کسی نبود..
تک سرفه ای کردم و رفتم تو..یک راست رفتم سمت اشپزخونه و سینی رو گذاشتم رو میز..
حتما اقابزرگ تو اتاقشه..رفتم تو سالن..نگاهی به اطراف انداختم ..با دیدن اقا بزرگ سر جام خشک شدم..
دستشو به سینه ش فشار می داد..رنگش پریده بود..دهانش رو باز و بسته می کرد..انگار نمی تونست نفس بکشه..
با وحشت به طرفش رفتم وجلوش زانو زدم..
-اقابزرگ..اقابزرگ چی شده؟!..تو رو خدا یه چیزی بگین..
واقعا ترسیده بودم..
لباشو باز وبسته کرد..رو سینه خم شده بود..فقط خیلی نامفهوم و مبهم شنیدم گفت:ا..اتاقم..ک..کت..کتم..
منظورشو فهمیدم ..یعنی کتش تو اتاقشه و داروهاش هم حتما تو کتشه..
دیگه حال خودمو نفهمیدم به سرعت از پله ها رفتم بالا ولی اتاق اقا بزرگ کدوم بود..
یه در بزرگ رو به روم بود که با بقیه فرق داشت..شاید همین باشه..بازش

1399/12/17 15:24

کردم..خودش بود..تخت یک نفره و قفسه ی پر از کتاب ..حتما همین اتاقه..
به طرف چوب لباسی رفتم وکتش رو برداشتم..همه ی جیباشو گشتم..یه قوطی قرص تو جیبش پیدا کردم..باید همین باشه..سریع اومدم پایین..
افتاده بود کف سالن..وای خدا..

به طرفش دویدم..شونه ش رو گرفتم وبه سختی برش گردوندم..بلند بلند نفس می کشید..سینه ش خس خس می کرد..انگار نفسش بالا نمی اومد..رنگش به سفیدی می زد..
باید عجله می کردم وگرنه زنده نمی موند..
با دستای لرزونم در حالی که صورتم غرق اشک شده بود یه قرص از تو قاطی در اوردم و دستمو بردم جلو و گذاشتم تو دهانش..نمی دونستم زیر زبونیه یا نه..ولی باید به خدا توکل می کردم..
رفتم تو اشپزخونه وبراش اب اوردم..چشماش بسته بود..وحشت کردم..لیوانو گذاشتم رو میز وکنارش زانو زدم..با ضجه شونه ش رو تکون دادم..
-اقابزرگ..اقابزرگ توروخدا چشماتو باز کن..اقابزرگ..خواهش می کنم..خدایا کمکش کن..نذار چیزیش بشه..خدایـــا..
دیدم اروم چشماشو باز کرد..بین اون همه اشک و ناله لبخند زدم..ازته دلم لبخند زدم..
با خوشحالی گفتم :اقابزرگ..خوبین؟..جاییتون درد نمی کنه؟..توروخدا یه چیزی بگین..
فقط زل زده بود به من..هیچی نمی گفت..لیوان اب رو از روی میز برداشتم و به طرف دهانش بردم..کمی خورد..دوباره لیوان رو گذاشتم رو میز..
بی اختیار شونه هاش رو ماساژ می دادم..فکر می کردم اینکار بهش کمک می کنه..حالتش نرمال شده بود..دستشو اورد بالا..با این حرکتش من هم دستمو کشیدم عقب و از جام بلند شدم..
خواست عصاشو برداره که سریع برداشتم ودادم دستش..هیچی نمی گفت..به عصاش تکیه کرد واز جاش بلند شد..نشست رو مبل..
در سکوت زل زده بود به من..یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و به چشمام و صورتم کشیدم..
زیر سنگینی نگاهش معذب بودم..خواستم یه چیزی بگم که در ویلا باز شد و خدمتکار اومد تو..با دیدن من تعجب کرد..اما من خونسرد لبخند زدم و سلام کردم..زیر لب جوابمو داد..به اقابزرگ نگاه کرد..

رو به زینت گفتم :زینت خانم برای اقابزرگ سوپ اوردم..گذاشتم تو اشپزخونه..خودتون هم خواستید بخورید..
به اقابزرگ نگاه کردم..نگاهش رو چرخونده بود و به میز وسط سالن نگاه می کرد..اخماش تو هم بود..
با لحن ارومی گفتم :امیدوارم ازش خوشتون بیاد..نوش جانتون..
نگاهش رو به من دوخت..
لبخند زدم و زیر لب گفتم :ایشاالله همیشه سایتون بالا سر ما و بچه هاتون باشه..وجود بزرگتر تو خونه نعمته..این رو من که بی پدر بزرگ شدم خیلی خوب درک می کنم..
بغض کردم..اشک تو چشمام جمع شد..خونه ی بی پدر و بی بزرگتر بی روحه..وجود اقابزرگ با این همه ابهت و صلابتش برای بچه هاش نعمتی بود..

با صدای لرزون

1399/12/17 15:25

وبا بغض گفتم :با اجازه..خداحافظ..
به طرف دردویدم و از ویلا زدم بیرون..
ایستادم..نفس عمیقی کشیدم..احساسم پر از ارامش بود..
خدایا خودت کمکم کن..
امیدم به توست..
*******
--حالتون خوبه اقا؟!..
نگاهش کرد و تنها سرش را تکان داد..
-برو وسایل رو بذار تو اتاقم..
--چشم اقا..

بعد از رفتن زینت از جایش بلند شد..هنوز هم کمی قفسه ی سینه ش درد می کرد ولی حالش بهتر بود..
عصا زنان به طرف اشپزخانه رفت..توی درگاه ایستاد..نگاهی به ظرف سوپ انداخت..به طرف ان رفت..شاخه گل را برداشت..اخم هایش هنوز هم در هم بود..ولی.
.
زینت وارد اشپزخانه شد..اقابزرگ با لحنی سرد و خشک گفت :برام کمی سوپ بیار..
زینت خشکش زد..فکرنمی کرد اقابزرگ این را بگوید..
-باشه چشم..الان براتون میارم اقا..
از اشپزخانه خارج شد..ولی زینت هنوز هم مبهوت مانده بود..

نگاهی به اریا انداختم..توی سالن نشسته بود..عمیقا تو فکر بود..دلیلش رو نمی دونستم ..ولی کنجکاو بودم که بدونم..

سینی چای رو گذاشتم رو میز وکنارش نشستم..نگاهم کرد و لبخند زد..دستشو انداخت دور شونه م..
سرمو به شونه ش تکیه دادم..همونطور که روی سینه ش با انگشتم خط می کشیدم گفتم :اریا..
--جانم خانمی..
-حس می کنم از وقتی اومدی خونه همه ش تو فکری..چیزی شده؟!..
نفس عمیقی کشید وگفت :چیزی که نشده..ولی..
سکوت کرد..
اروم سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..
نگاهشو دوخت تو چشمام..
-ولی چی؟!..
لباشو جمع کرد و متفکرانه گفت :نمی دونم..گیج شدم..امروز مامان بهم زنگ زد..گفت اقابزرگ ترتیب یه مهمونی رو تو ویلای کنار دریا داده..قراره 3 روزه بریم و برگردیم..به مامان گفتم اقابزرگ که دیگه منو نوه ی خودش نمی دونه..پس من وبهار نمیایم..ولی در کمال تعجب مامان بهم گفت اقابزرگ گفته لزومی نداره که اریا و زنش توی این مهمونی نباشن..

با تعجب ابروشو انداخت بالا و گفت :نمی دونم چی شده..اینکه اقابزرگ اینو گفته واسم جای تعجب داره..اخه توی این مهمونی همه ی فامیل جمع میشن..مطمئنا همه می فهمن که من ازدواج کردم..پس چرا اقابزرگ اینطور خواسته؟!..
لبخند زدم وگفتم :حالا می خوای نریم؟!..
نگام کرد..گونه م رو نوازش کرد وگفت :میریم خانمی..ولی بعد از اونجا 2تایی میریم روستای زراباد..
با تعجب گفتم :زراباد؟!..چرا اونجا؟!..
سرشو تکون داد و گفت :هم با کدخدا کار دارم..و هم اینکه میریم یه کم اب و هوا عوض کنیم..خیلی وقته از این ویلا بیرون نرفتی..

مهربون و پر از عشق نگاهش کردم و چیزی نگفتم..
یه دفعه یاد موضوع امروز صبح افتادم..برای اریا هم تعریف کردم..
لبخند کمرنگی زد وگفت :خب با اینکه نگران حال اقابزرگ هستم ولی این کار تو می تونه یه نشونه ی مثبت

1399/12/17 15:25

باشه..شاید اقابزرگ داره کم کم نرم میشه..خداکنه اینطور باشه..
با این حرفش لبخند عمیقی نشست رو لبام..
یعنی امکانش بود؟!..
*******
قرار بود فردا به طرف ویلای کنار دریا حرکت کنیم..
چون 1 هفته ای خونه نبودیم..چمدون بسته بودم..
مثل همیشه که غروب ها می رفتم تو باغ و قدم می زدم اینبار هم همین کارو کردم..در باغ باز شد..سر جام ایستادم..
ماشین اقابزرگ اومد تو..راننده در عقب رو باز کرد..اقابزرگ پیاده شد..به طرف ویلا رفت..باید از رو به روی من رد می شد برای همین وقتی بهم رسید بلند و رسا سلام کردم..
سرجاش ایستاد..چند لحظه صبر کرد باز به راهش ادامه داد..جوابمو نداد ولی همین که بی توجه از کنارم رد نشد و تا سلام کردم ایستاد نشونه ی خوبی بود..
*******
تازه رسیده بودیم..از اینکه قرار بود مدتی رو همه دورهم تو یک ویلا زندگی کنیم خوشحال بودم..
همین که از ماشین پیاده شدیم..نگاهم به بهنوش افتاد..وای خدا این اینجا چکار می کنه؟!..
زیر لب به اریا گفتم :بهنوش اینجا چکار می کنه؟!..
نگاه بی تفاوتی بهش انداخت و گفت :متاسفانه ویلای اینا درست کنار ویلای ماست..به خاطر صمیمیتی که با اقابزرگ داشتن همین نزدیکی ویلا گرفتن که به ما هم نزدیک باشن..

حس خوبی نداشتم..از این دختر خوشم نمی اومد..
تو دلم یه بسم الله گفتم و یه نفس عمیق کشیدم..نباید جلوش کوتاه بیام..

با لبخند بزرگی رو به روی من ایستاد..بدون اینکه به اریا نگاه کنه ..رو به من گفت :سلام عزیزم..
بعد هم اومد جلو وگونه م رو بوسید..حتی بهش دست هم ندادم ..فقط زیر لب جواب سلامش رو دادم..
بهنوش یه پشت چشم واسه اریا نازک کرد و رفت سمت دریا..

به اریا نگاه کردم..پوزخند رو لباش بود..وقتی نگاه منو روی خودش دید پوزخند جاشو به یه لبخند جذاب داد..
دستشو گذاشت پشت کمرم وگفت :بریم تو عزیزم..این مدت محلش نذار وگرنه مطمئن باش انقدر رو داره که این چند روز رو به کاممون زهر کنه..
حرفش رو قبول داشتم..باید همین کارو می کردم..

ویلای بزرگی بود..نمای بیرونش ترکیبی از رنگ های قهوه ای تیره و سفید بود..داخلش هم صدبرابر از بیرونش زیباتر بود..یه سالن بزرگه مستطیل شکل..از وسط سالن یک ردیف پله می خورد که انتهاش طبقه ی بالا بود..
اریا همونطور که چمدون رو می کشید به طرف پله ها رفت..منم پشت سرش بودم..از پله ها رفت بالا..

--این ویلا تا دلت بخواد اتاق داره..یکی از اتاق هاش مختص به منه..هر وقت با نوید میایم اینجا این اتاق رو بر می داریم..
-مگه نمیگی اینجا اتاق زیاد داره؟!..پس چرا نوید میاد پیش تو؟!..
خندید و گفت :می شناسیش که..سیریشه..

اروم خندیدم و سرمو تکون دادم..
جلوی یکی از اتاقا ایستاد..درشو باز کرد

1399/12/17 15:25

وبا دست به داخل اشاره کرد..
--بفرمایید خانم خانما..
لبخند بزرگی به روش زدم و رفتم تو..اریا هم پشت سرم اومد و در رو بست..
نگاهم دور تا دور اتاق چرخید..بزرگ بود..دوتا تخت یک نفره هر کدوم گوشه ای از اتاق قرار داشت..
به طرف پنجره رفتم و پرده ها رو کشیدم..نور به داخل تابید..وای خدا چه نمایی..

اریا پشت سرم ایستاد..دستشو دور کمرم حلقه کرد وسرشو گذاشت رو شونه م..
زیر گوشم گفت :دوستش داری؟!..
با لبخند گفتم :چی رو؟!..
اروم خندید و گفت :منو..
اروم زمزمه کردم :عاشقشم..
گردنمو از رو شال بوسید وگفت :فدای تو بشم..ولی منظورم اتاق بود..
-ولی منظور من تو بودی..اتاق هم عالیه..
زمزمه کرد :چون زیاد می اومدم اینجا و توی این اتاق ..برام تکراری بود..ولی الان فرق کرده..انگار برای اولین باره که میام اینجا..می دونی چرا؟!..
شالم رو اروم از روی سرم برداشت..
صورتشو فرو کرد تو موهام..سرمو خم کردم سمتش..
-چرا؟!..
یه نفس عمیق کشید و گفت :چون عشقم پا به اینجا گذاشته..

قلبم تند تند می زد..هر بار اریا ابراز عشق می کرد حس فوق العاده خوبی بهم دست می داد..عالی بود..

تو حال خودمون بودیم که یهو در اتاق باز شد..سریع از اریا جدا شدم..هر دو با تعجب به طرف در برگشتیم..
چشمام گرد شد..بهنــــوش؟!..
اریا با حرص نفسش رو داد بیرون و تقریبا داد زد:تو اینجا چکار می کنی؟..مگه طویله ست که بی اجازه سرتو میندازی پایین و میای تو؟!..
به اریا نگاه کردم..اخماش تو هم بود..معلومه حسابی عصبانیه..
بهنوش پوزخند زد و با لحن خاصی گفت :ببخشید اریا جان..یه لحظه یادم رفت الان متاهلی و دیگه تو اتاقت تنها نیستی..ظاهرا مزاحم خوش گذرونیتون شدم..
با این حرفش به من نگاه کرد..البته با نفرت..
واقعا بی شرم بود..به جای اون من خجالت کشیدم..ذره ای حیا نداشت..چی گفـت؟!..مگه قبلا که اریا مجرد بود.. این راحت به اتاقش می اومده؟..
از این فکر ناخداگاه اخمام رفت تو هم..
اریا با خشم گفت :کم حرف بزن..چی می خوای؟!..
بهنوش بدون اینکه به روی خودش بیاره با نفرت به من نگاه کرد و سوئیچ ماشین رو پرت کرد سمت اریا..
با تعجب به سوئیچ نگاه کردم..اریا خم شد و برش داشت..
--این دست تو چکار می کنه؟!..
شونه ش رو انداخت بالا و زل زد تو چشماش..
--اقای عاشق پیشه..جدیدا خوش حواس شدی..سوئیچ رو روی ماشین جا گذاشته بودی..
اریا با صدای بلند گفت :از قصد گذاشتم..چون ماشین تو ویلا بود..حالا که اوردیش پس از اتاق برو بیرون..
چشمک مسخره ای تحویل اریا داد و با حرص گفت :باشه میرم..خوش باشید جناب سرگرد..
از اتاق رفت بیرون و محکم درو بست.

اریا برگشت سمت من..با دیدن ابروهای گره خوردم تعجب کرد..
به طرفم اومد و

1399/12/17 15:25

بازوهامو گرفت:چیزی شده خانمی؟!..
سرمو انداختم پایین..قلبم فشرده شد..ولی باید می گفتم..
-اریا..قبلا که مجرد بودی بهنوش به اتاقت می اومد؟!..
با تعجب گفت :اتاقم؟!..منظورت اینجاست؟!..
-اره..
--معلومه که نه..واسه چی بیاد اینجا؟!..
-پس چرا اون حرفو زد؟!..
نفس عمیقی کشید واروم گفت :بهار اون دختر دیوونه ست..برای اینکه حرص من و تو رو در بیاره هر کاری می کنه..برای همین گفتم بهش توجه نکن..
زمزمه وار گفت :تو چشمام نگاه کن عزیزم..
سرمو بلند کردم..نگاهمو دوختم تو چشماش..
با لحن اروم و گیرایی گفت :بهارم به من اعتماد داری؟!..
سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم :اره..
لبخند زد ..
--پس بهم شک نکن..نذار حرفای صدمن یه غازه بهنوش روت تاثیر بذاره..باشه؟!..
نگاهش صادق و گیرا بود..با لبخند سرمو تکون دادم ..
- باشه..
گونه م رو بوسید وگفت :فدای تو خانمی..وای گشنمه تو چی؟!..
چشمام گرد شد..زل زدم تو چشماش..تا نگاهمو دید بلند زد زیر خنده..انقدر خندید که اشک تو چشماش جمع شد..
بریده بریده گفت :وای بهار..از دست تو..دختر پیش خودت ..چه فکری کردی؟!..
سرخ شدم..با شرم سرمو انداختم پایین..وقتی خوب خنده هاش رو کرد..انگشتش رو گذاشت زیر چونه م و سرمو بلند کرد..نگاهمون تو هم قفل شد..
خندید و گفت :ببخشید عزیزم..ذهن تورو هم من منحرف کردم..
با شرم لبمو گزیدم ..یه دفعه بی هوا سفت منو گرفت تو بغلش..تا به خودم بیام محکم لبامو بوسید..
لباشو از روی لبام برداشت و اروم گفت: لبتو اینجوری گاز نگیر ..اونوقت خواستنی میشی دلم می خواد..
ادامه نداد..به جاش خندید..
اروم به شوخی زدم به بازوش ..
-شیطون شدیا..
--اره نمی دونم چرا به تو که می رسم اینجوری میشم..وگرنه اریا و شیطنت؟!..اوه اوه به هیچ وجه..
خندیدم..وای که چقدر این اریای شیطون و مغرور رو دوست داشتم..اصلا فکر نمی کردم اینجوری باشه..در کنارش که بودم همه ش رو لبم لبخند بود..غم و غصه و ناراحتی در کنار اریا معنا نداشت..
زیر گوشم گفت :بریم یه چیزی درست کنیم بخوریم..من که حسابی ضعف کردم..
-باشه بریم..خودم یه چیز خوشمزه برات درست می کنم..
دستاشو مالید به هم و گفت :به به..قربون دست و پنجه هات خانمی..
لبخند زدم..از اتاق اومدیم بیرون..
داشتیم از پله ها می رفتیم پایین که دیدیم اقابزرگ همراه زینت وارد ویلا شدن..
اقابزرگ با دیدن من و اریا سرجاش ایستاد.. لبخند کمرنگی زدم و سرمو انداختم پایین..سلام کردم..طبق معمول جوابی نشنیدم..
همراه اریا از پله ها اومدیم پایین..رو به روی اقابزرگ ایستادیم..اریا و اقابزرگ چشم تو چشم هم دوخته بودن..
اریا سلام کرد..قاطع و محکم..اقابزرگ هیچی نگفت..نگاهش رو چرخوند و به رو به روش نگاه کرد..از

1399/12/17 15:25

بین ما گذشت و همراه زینت از پله ها بالا رفت..
زینت داشت چمدون اقابزرگ رو می کشید که اریا به طرفش رفت ..
چمدون رو ازش گرفت و برد بالا..
زینت نگام کرد ..به روش لبخند زدم و سلام کردم..اون هم با لبخند گرمی جوابم رو داد..
رفت تو اشپزخونه..من هم دنبالش رفتم..داشت از تو کابیت قابلمه رو بیرون می اورد..کمی برنج ریخت تو سینی ..
در همون حال که داشت برنجا رو می ریخت تو قابلمه گفت :اسمت چیه دختر؟..
روی صندلی اشپزخونه نشستم و دستمو زدم زیر چونه م..به دستاش نگاه می کردم که تند تند زیر اب برنج ها رو می شست..
لبخند زدم و گفتم :بهار..
سرشو برگردوند و با همون لبخند مهربونش نگام کرد..
--اسمت هم مثل خودت قشنگه..بهار عروس فصل هاست..
با شرم لبخند زدم و نگاهش کردم..
-ممنونم..لطف دارید..
شیر اب رو بست و قابلمه رو گذاشت رو کابینت تا برنج ها چند دقیقه ای خیس بخورن..
--حقیقت رو گفتم دخترم..راستی دست پختت هم حرف نداره..
سرمو انداختم پایین..
-مطمئنم به دست پخت شما نمی رسه..ولی باز هم ممنونم..
داشت پیاز پوست می کند..از جام بلند شدم و پیاز و چاقو رو از دستش گرفتم..
-بدید من پوست می کنم..شما بشینید..
--نه دخترم..چشمات می سوزه..
-اشکال نداره..طبیعیه..چیزیم نمیشه..
با لبخند سرشو تکون داد و دستاشو شست..

به خاطر پیاز اشکم در اومده بود..تند تند خورد می کردم..روی صندلی نشست و نگام کرد..
--گفتم دست پختت عالیه..واقعا میگم..اقا بزرگ هر دستپختی رو قبول نداره..ولی غذاهای تو رو بدون هیچ ایرادی می خوره..

دستم از حرکت ایستاد..بین اون همه اشک و سوزش چشم لبخند بزرگی نشست رو لبام..ولی زینت خانم ندید..چون اونطرف اشپزخونه نشسته بود ..
تو دلم ذوق کرده بودم ولی لحنم اروم بود..
-نوش جونشون..

صدای اریا رو شنیدم..
--بهار..
برگشتم..نگاهش که به چشمام افتاد فکر کرد گریه کردم..رنگ نگاهش نگران شد..
بدون توجه به زینت خانم گفت :چی شده عزیزدلم؟!..چرا چشمات قرمزه؟!..
به طرفم اومد..سرمو چرخونده بودم..ولی هنوز نمی دونست دارم پیاز خورد می کنم..
همونطور که می اومد جلو با نگرانی گفت :بهارم..گریه کردی؟!..
کنارم ایستاد و بازومو گرفت..نگاهش سر خورد رو دستام..با تعجب ابروهاشو داد بالا..
از گوشه ی چشم به زینت خانم نگاه کردم..وای خدا داشتم از زور شرم اب می شدم..روی لب های زینت خانم لبخند بود..ولی صورت من سرخ شده بود..
انگار هنوز تو حال خودش بود که گفت :ا..داشتی پیاز خورد می کردی؟!..فکر کردم داری گریه می کنی.. نگران شدم خانمم..
وای خدا ..داغ کرده بودم..زیر نگاه خیره و گرم زینت خانم زبونم بند اومده بود..شرمم می شد که اریا جلوی کسی اینطور باهام رفتار کنه..

تک سرفه

1399/12/17 15:25