رمان های جذاب

282 عضو

که عاشقتم..مخلصتم هستم..

خواستم بحث رو عوض کنم..
--اریا قضیه ی بهنوش چی شد؟!..نکنه کار دستمون بده؟!..
دستشو از دورم برداشت .. رو مبل جا به جا شد..نفسشو داد بیرون و گفت :دیروز که از ستاد بر می گشتم یه سر رفتم ویلای اقای هدایت ..می خواستم ببینم به چیز مشکوکی بر می خورم یا نه..خواستم به تو هم بگم ولی بعد گفتم ممکنه بیشتر از این نگران بشی..واسه ی همین گذاشتم وقتی مطمئن شدم بیام بهت بگم..

-خب چی شد؟!..
سرشو تکون داد و گفت :هیچی..پدرش که مثل همیشه توپش پر بود..مادرش رو هم ندیدم..بعد هم که خواستم برگردم اقای هدایت گفت بهنوش رفته مسافرت..حالا راست و دروغش رو نمی دونم..ولی اون اینطور به من گفت..
اب دهانم رو قورت دادم و گفتم :نمیشه جلوی خونه شون یکی رو بذاریم که کشیک بده؟!..
لبخند کمرنگی زد وگفت :عزیزم بی دلیل که نمیشه جلوی خونه ی مردم مامور گذاشت..اونوقت به جرم مزاحمت ..می تونن ازمون شکایت کنن..جرمی که صورت نگرفته..فقط به بهنوش مشکوکیم که شناسنامه هامون رو برداشته..اگر بخوایم تحریکشون کنیم ممکنه وضع بدتر بشه..فعلا جلو نمیریم تا مطمئن بشه برامون چندان اهمیتی نداره..
-ولی از بهنوش بعید نیست کاری نکنه..
--درسته..هر کار از این دختر بر میاد..با توجه به اون گردنبندی که توی اتاق افتاده بود و شهادت مامان مبنی بر اینکه این گردنبند متعلق به بهنوشه..می تونیم مطمئن باشیم که بهنوش شناسنامه ها رو برداشته..بدون شک یه نقشه ای داره..

دستای سردمو گرفت تو دستاش و با لبخند گفت :فعلا نمی تونیم کاری بکنیم..اگر بریم جلو وضع بدتره ..چون مطمئن میشه که یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست..
-تا کی باید صبر کنیم؟!..اگر کار از کار گذشت چی؟!..
نفس عمیقی کشید و با لحن گرفته ای گفت :امیدوارم اینطور نشه..به محض اینکه پیداش کنم همه چی تمومه..ولی انگار اب شده رفته تو زمین..
-چطور؟!..
--رفتم دانشگاهش سراغش رو گرفتم ولی اونجا هم نبود..حتی ماشینش هم تو ویلا نبود..

سرمو تکون دادم..خدا اخر وعاقبتمون رو ختم بخیر کنه..
کم بود جن و پری..یکی هم از دریچه می پرید..
خودمون کم دردسر داشتیم که یکی دیگه بهش اضافه شده بود..
*******
من و مادرجون پشت در ایستاده بودیم تا اریا رو بدرقه کنیم..
تو دست من کاسه ی اب بود و تو دست مادرجون قران..
اریا قران رو بوسید و از زیرش رد شد..
ر وبه مادرش لبخند زد..مادرجون پیشونیش رو بوسید و ازش خداحافظی کرد..

دیشب موقع خواب تو بغلش انقدر بوسیدمش که از نفس افتادم..اریا هم می خندید وبه شوخی می گفت :ای کاش مهریه ت رو چند صدتا بوسه می کردم اگر اینطور بود تا الان مهرت رو داده بودم..
از نگاهش..از تن صداش که لرزش خاصی

1399/12/17 15:26

داشت..ازحرارت بوسه هاش که از منم داغ تر بود.. می فهمیدم که قلب اریا هم بی تابه..مرد بود و به روی خودش نمی اورد..می دونستم نمیگه چون نمی خواد منو از اینی که هستم بی قرارتر کنه..

رو به روم ایستاد..بی رودروایسی از حضور مادرش پیشونیم رو بوسید..سرخ نشدم ولی قلبم فشرده شد..از اینکه داشت می رفت..از اینکه 2 روز بدون اریا باید سر می کردم..
تو چشمای هم خیره شدیم..نگاهش سرگردون بود..زیر لب گفت :مواظب خودت باش خانمی..خداحافظ..
با نم اشکی که تو چشمام بود گفتم :تو هم مراقب خودت باش اریا..به سلامت..خدانگهدار..
سرشو تکون داد و با لبخند ازم جدا شد..
نیم نگاهی به مادرش انداخت و خداحافظی کرد..در رو باز کرد..
اگر شرم از حضور مادرجون رو نداشتم بغلش می کردم..ولی نمی شد..

در ماشینش رو باز کرد وقبل از سوار شدن برامون دست تکون داد..
بعد هم سوار شد و با تک بوقی که زد حرکت کرد..
کسه ی اب رو پشت سرش ریختم ..
تو دلم گفتم :خدا پشت و پناهت عشقم..

مادرجون :بهار مدتی که اریا نیست بیا پیش ما..اینجا تنهایی دخترم..
با لبخند نگاش کردم و گفتم :نه مادرجون..مزاحمتون نمیشم..همینجا می مونم..
--مزاحمت کدومه دخترم..اونجا هم خونه ی خودته..
-ممنونم..دوست دارم اینجا بمونم تا اریا بیاد..دلم طاقت نمیاره..
دستشو گذاشت پشتمو با مهربونی گفت :بر می گرده دخترم..هر وقت میره ماموریت تا بر وقتی می گرده صد بار میمیرم و زنده میشم..شغلش پر خطره ولی خب نمی تونه نادیده بگیرش..داره به وظیفه ش عمل می کنه ..
-می دونم مادرجون..همه ی حرفاتونو قبول دارم..ولی با دلم چکار کنم؟..
اروم خندید و سرشو تکون داد..

رفتیم تو خونه..با کمک هم ناهار رو اماده کردیم..اون روز مادرجون پیشم موند..شب پدرجون هم اومد اونجا..از اینکه پیشم بودن احساس تنهایی نمی کردم ولی جای خالی اریا رو خیلی خوب حس می کردم..
پدرجون اصرار داشت باهاشون برم ولی قبول نکردم..دوست داشتم شب سرمو بذارم رو بالشت اریا و از بوی عطرش ریه هام رو پر کنم تا اروم بشم ..
روی تخت که خوابیدم دستمو ناخداگاه به کنارم کشیدم ..جای خالیه اریا..
اشکم در اومد..بالشتشو گرفتم بغلم و تو جام نشستم..همونطورکه صورتمو تو بالشت فرو کرده بودم از ته دل صداش می کردم و می گفتم :کجایی اریا؟..چرا انقدر منو به خودت وابسته کردی؟..چرا انقدر دوستت دارم ؟..با اینکه فقط رفتی ماموریت و زود بر می گردی ولی بازم نمی تونم طاقت بیارم..خدایا دوری از عشقم برام سخته..خودت نگهدارش باش..

دیدم نمی تونم بخوابم از جام بلند شدم و وضو گرفتم..به نماز ایستادم..2 رکعت نماز حاجت خوندم ..به نیت سلامتی اریا..
براش دعا کردم..از ته دل از خدا خواستم

1399/12/17 15:26

مواظب عشقم باشه..
*******
روز اول گذشت..مادرجون مرتب بهم سر می زد..
روز دوم هم گذشت..2 شب نخوابیدم ..اصلا خواب به چشمام نمی اومد..همه ش نگرانش بودم..یک بار اریا تنهام گذاشته بود و بازم می ترسیدم همون اتفاق بیافته..
میگن ادم مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید هم می ترسه..حکایته من بود..یک بار برام همچین اتفاقی افتاده بود و حالا هم همه ش فکر می کردم بازم ممکنه بیافته..

روز دوم هم گذشت..توی این مدت یه بار بهم زنگ زده بود..اون هم وقتی بود که تازه رسیده بود تهران..
امروز عصر بر می گشت خونه..خیلی خوشحالم بودم..از صبح خونه رو مرتب کردم..حموم رفتم و یه بلوز استین کوتاه و یه شلوار اسپرت پوشیدم..ترکیبی از رنگ های سبز و سفید..اریا دوستش داشت..
براش باقالی پلو با گوشت درست کردم..راس ساعت 6..زنگ در به صدا در اومد..وای داشتم بال در می اوردم..
با هیجان ایفن رو برداشتم..
-کیه؟!..
--باز کن خانمی..
وای خداجون..خودش بود..در رو بازکردم..برای دیدنش لحظه شماری می کردم..
از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردم..با قدم های بلند ..لبخند به لب به طرف خونه می اومد..
بی معطلی در رو باز کردم..اومد تو و درو بست..
مشتاقانه تو چشمای هم خیره شدیم..به روی هم لبخند زدیم..منو کشید تو بغلش..سر و صورتمو می بوسید و قربون صدقه م می رفت..
من از اونم بدتر بودم..محکم کمرشو چسبیده بودم و می بوسیدمش..
بغلم کرد..همونطورکه می بوسیدم رفت رو مبل نشست..منو نشوند رو پاهاش..
دستامو دور گردنش حلقه کردم ..لباشو از لبام جدا کرد..نگاهشو دوخت تو چشمام و لبخند گرمی به روم پاشید..
سرمو خم کرد..زیر گوشم زمزمه وار گفت :سلام خانمی..
خندیدم..انقدر برای دیدن هم هیجان زده شده بودیم که به کل یادمون رفته بود سلام کنیم..
گونه ش رو بوسیدم و گفتم :سلام عزیزم..خوبی؟..دلم برات تنگ شده بود اریا..داشتم دق می کردم..
کمرمو فشرد وگفت :تو خوب باشی منم خوبم فدات شم..خدا نکنه خانمم..دل منم شده بود یه ریزه..انقدر که به چشم نمی اومد..
با لبخند از رو پاش بلند شدم که دستمو گرفت و کشید..باز افتادم تو بغلش..
با لبخند جذابی گفت :کجااااا؟!..جات همینجا خوبه..
خندیدم و گفتم :می خوام برات چایی بیارم تا خستگیت در بره..
با شیطنت گفت :تو همینجا بشین..خود به خود خستگیم در میره..همینکه پیشم باشی دیگه خستگی تو تنم نمی مونه..

با عشق نگاش کردم..خدایا شکرت که اریا رو سالم بهم برگردوندی..
زندگی بدون اریا برام بی رنگ و بی روح بود..
وجود اریا بود که به زندگیم گرما می بخشید..
*******
سر میز شام بودیم..با لبخند نگاش کردم و گفتم :خب تعریف کن..از ماموریت چه خبر؟!..
پارچ ِ نوشابه رو برداشت..داشت تو لیوان

1399/12/17 15:26

نوشابه می ریخت..در همون حال گفت :عملیاتی نبود..خودم تک بودم..
-چطور؟!..
لیوانمو گذاشت جلوم وبرای خودش ریخت..
--باید می رفتم تو یه مهمونی وامارشون رو در می اوردم..برای اینکه منو نمی شناختن دستور از مرکز اومده بود ..ظاهرا فهمیده بودن اون ماموریت مخفی توسط من با موفقیت انجام شده..این بود که اینبارم خواستن من برم..
-خب چطور بود؟!..

یه قلوپ از نوشابه ش خورد..
--هیچی دیگه..این مهمونی با اون مهمونی که اونبار تو هم توش بودی خیلی فرق می کرد..نه کسی نقاب زده بود و نه کسی از خودش جنگولک بازی در می اورد..
نگام کرد وخندید..
با خنده گفتم :وای اریا یادش که می افتم بازم خنده م می گیره..همه شون دیوونه بودن..
سرشو تکون داد و گفت :دارو و مواد مصرف کرده بودن..مواده توهم زا..با مصرف اون مواد کارهاشون غیرارادی میشه..

یه قاشق از غذا گذاشت دهانش ..وقتی لقمه ش رو قورت داد گفت :به به..دست و پنجه ت طلا خانمی..غذات حرف نداره..
لبخند زدم و گفتم :نوش جان..مخصوص تو درستش کردم..
--فدای تو بشم..
-خدا نکنه..
لبخند زد ومشغول شد..

-خب حالا ماموریت با موفقیت انجام شد؟!..
--اره..ولی چندتاشون فرار کردن..از اون گردن کلفتا بودن..ولی بیشتر جنساشون لو رفت..
-اونجا چکارهایی می کردن؟!..
--هر کاری که بگی..جنس معامله می کردن..دختر خرید و فروش می کردن..هر کاری که از یه خلافکار حرفه ای بر میاد..

سکوت کردم..عجب ادمای پستی بودن..واقعا چطور دست به چنین کاری می زنن؟!..اخه با دخترای مردم چکار دارن؟!..
درسته بعضی هاشون خودشون تن به این کار می دادن..ولی اونایی که ناخواسته وارد این راه می شدن چی؟!..
خدا ازشون نگذره..واقعا شرایط سختیه..

اون شب نه من دل ازاریا می کندم نه اون از من..
وقتی سرمو گذاشتم رو سینه ش تازه فهمیدم ارامش یعنی چی..
وقتی صدای قلبش رو شنیدم تازه فهمیدم چقدر با این صدا اروم میشم..
وقتی گرمای اغوشش رو حس کردم پی بردم که نه..من بدون اریا اصلا دوام نمیارم..اون دیگه شده بود همه ی وجودم..
انقدرنوازشم کرد..تا اینکه چشمام اروم اروم گرم شد وبعد از 2 شب با خیال راحت تو اغوشش به خواب رفتم..
*******
بالاخره از چیزی که می ترسیدم به سرم اومد..کاری که نباید می شد ..شد..
بهنوش ِ عوضی..اون با نامردی وارد زندگیم شد و باعث شد یه بدبختی جدید گریبان گیرم بشه..

1 هفته از ماموریت اریا گذشته بود..توی حیاط باغ داشتیم قدم می زدیم..اقابزرگ و مادرجون هم تو ویلا بودن..
دستم تو دستای اریا بود و داشتیم حرف می زدیم که در ویلا با صدای تیکی باز شد..هر دو نگاهمون به اون سمت کشیده شد..
با دیدنش تنم یخ بست..انگار روح از تنم خارج شد..دست اریا رو محکم

1399/12/17 15:26

گرفتم..
بهنوش لبخند بر لب به طرفمون می اومد..


فصل بیست و سوم

جلومون ایستاد..با پوزخند نگاهی به من و اریا انداخت و از کنارمون رد شد..
اریا دستمو ول کرد و جلوش ایستاد..
با صدای نسبتا بلندی گفت :تو اینجا چه غلطی می کنی؟!..مگه اقابزرگ بیرونت نکرده بود؟!..
بهنوش با همون پوزخند مسخره ش نگاهی به اریا انداخت و گفت :الان هم نمی خواست درو باز کنه..گفتم کار مهمی باهاش دارم تا تونستم بیام تو..
اریا جدی گفت :کار مهمت چیه؟!..به من بگو؟!..
بهنوش ابروشو انداخت بالا و بابدجنسی تو چشمای اریا خیره شد ..
--نچ..نمیشه جناب سرگرد..با خود اقابزرگ کار دارم..اگر می خوای حرفامو بشنوی..
به من اشاره کرد و گفت :با خانمت بیا تو..

از کنارش رد شد وبا قدم های بلند به طرف ویلا رفت..اریا به طرفش دوید ..کیفش رو گرفت و کشید..بهنوش ایستاد..
کیفش رو از دستای اریا بیرون کشید و با خشم گفت :ول کن کیفمو..
اریا در حالی که از زور عصبانیت سرخ شده بود گفت : بهنوش راهتو بکش و از اینجا برو بیرون..وگرنه مطمئن باش بدتر از اینا باهات رفتار می کنم..
--من هیچ کجا نمیرم..تا حرفامو به اقابزرگ نزنم از این خونه بیرون برو نیستم..
اریا داد زد :د اخه چه حرفی داری که بزنی لعنتی؟!..چرا می خوای همه چیزو خراب کنی؟!..این وسط چی به تو می رسه؟!..
--می خوای بدونی چی بهم می رسه؟..باشه..بهت میگم..دوست دارم نابودیت رو ببینم..دوست دارم با چشمام خار شدن ِ زنت رو ببینم..کسی که تو رو از من دزدید..
-من مال تو نبودم که کسی هم بخواد منو از تو بدزده..بارها این حرفو زدم بازم می زنم..من و تو بهنوش راهمون از هم سوا بود و هست..هیچ چیز مشترکی در ما نیست..من خوشبختم و عاشق زنم هستم..بهتره از اینجا بری..قبل از اینکه برخورد جدی تری باهات بکنم..

بهنوش اماده بود جواب اریا رو بده..که با شنیدن صدای اقابزرگ نگاهمون به در ویلا افتاد..
--اونجا چه خبره؟!..
بهنوش با دیدن اقابزرگ لبخند پیروزمندانه ای تحویل من و اریا داد و جلو رفت..
--سلام اقابزرگ..باهاتون یه کار مهم داشتم..
به من نگاه کرد وگفت :مهم و حیاتی..
نگاهشو به اقابزرگ دوخت..اقابزرگ با اخم گفت :مگه بهت نگفته بودم حق نداری بیای اینجا؟!..خیلی رو داری که بازم سرتو انداختی پایین و پابه خونه ی من گذاشتی..برو بیرون..
بهنوش تند تند گفت :اقابزرگ بذارید حرفمو بزنم..قول میدم بعدش از اینجا برم..باور کنید حرفام خیلی مهمه..با شنیدنش پی به خیلی چیزا می برید..

اقابزرگ نگاه کوتاهی به من و اریا انداخت..داشتم پس می افتادم..خدا خدا می کردم قبول نکنه ..
ولی گفت : بیشتر از 10 دقیقه کارت نباید طول بکشه..بعد هم از خونه ی من میری بیرون..شیرفهم

1399/12/17 15:26

شد؟..
بهنوش لبخند زد وگفت :باشه چشم..هرچی شما بگید..

رنگم با کچ دیوار هیچ فرقی نداشت..بی رنگ و سفید..سرتاپام می لرزید..
بهنوش جلو رفت ..کنار اقابزرگ ایستاد..
رو به من و اریا گفت :اگر میشه اریا و خانمش هم باشن..این موضوع به اونا هم مربوط میشه..

با نفرت نگاش کردم..چرا می خواست خوشبختیمو ازم بگیره؟..مگه من چه هیزم تری به این ادم فروخته بودم؟..

اقابزرگ سرشو تکون داد..اریا به طرفم اومد و دستمو گرفت..
زیر گوشم گفت :بهار اروم باش..دختر داری از حال میری..قوی باش..من باهاتم..از چیزی هم نترس..باشه؟..
به کل لال شده بودم..فقط تونستم سرمو تکون بدم..اریا دستمو گرفت..هر دو رفتیم تو..
اقابزرگ روی صندلیش نشست..بهنوش هم خواست بشینه که اقابزرگ گفت :لازم نیست بنشینی..حرفتو بزن و برو ..
به من واریا اشاره کرد تا بشینیم..اریا روی مبل نشست و من هم کنارش ..
به بهنوش نگاه کردم..حقارت رو تو چشماش می دیدم..
ولی با همون نگاه بهم می گفت :"هه..دخترجون دارم برات..طولی نمی کشه که از منم حقیرتر میشی.."

با این فکر تنم لرزید..انقدر حالت اشفته م تابلو بود که بی شک اقابزرگ فهمیده بود یه چیزیم هست..
هنوز دستم تو دست اریا بود..قلبم تو دهانم می زد..
با شنیدن صدای اقابزرگ سرمو بلند کردم..
رو به بهنوش گفت :خب..حرفاتو بزن..منتظرم..
بهنوش با لبخند یه پاکت از تو کیفش در اورد وبه طرف اقابزرگ گرفت..
می دونستم توش چیه..بی شک شناسنامه و مدارکم بود..ضربان قلبم لحظه به لحظه بالاتر می رفت..
پاکت رو از دستش گرفت..تعجب رو تو چشماش دیدم..
--این چیه؟!..
--باز کنید خودتون متوجه میشید..

عصاشو گذاشت کنار صندلیش..در پاکت رو باز کرد..تمام حواسم رو داده بودم به اقابزرگ و اون پاکت لعنتی..
همین که شناسنامه رو اورد بیرون چشمامو بستم..نمی خواستم ببینم..نمی تونستم تحمل کنم..خدایا کمکم کن..منتظر چنین روزی بودم..ولی هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم اینجوری بشه..نه..

با صدای فریاد اقا بزرگ چشمام تا اخرین حد ممکن باز شد..
--چــــی؟؟؟؟!!!!..ب..بهـ..بهار سالاری؟؟؟؟!!!!..این دختر..

بهنوش با بدجنسی تمام لبخند زد وگفت :بله اقابزرگ..این دختر که الان همسر اریاست..اسمش بهار سالاری ِ..فرزند سامان سالاری..این شناسنامه متعلق به خودشه..داخل پاکت برگه ی شهود هم هست..یه جورایی میشه گفت استشهاد محلی ِ ..همه ی همسایه هاشون هم زیرش رو امضا کردن..اسم مادرش مریم صفوی بوده..که همین امسال در اثر سرطان فوت کرد..فکر می کنم پدرش رو هم بشناسید..بابا که خیلی خوب می شناختش..

تمام مدت که داشت به اقابزرگ اطلاعات می داد ..نگاه خیره ش چون خنجری برّنده قلب من رو نشانه گرفته بود..

با

1399/12/17 15:26

لبخند پیروزمندانه ای که بر لبش بود بهم می گفت :تموم شد بهارخانم..دیدی بالاخره حقیر شدی؟..به خاک سیاه نشوندمت..

اشک صورتمو پوشونده بود..دستای اقابزرگ می لرزید..دیگه طاقت نیاوردم..سکوت بدی بود..برای من مرگ اور بود..
دستمو از تو دست اریا بیرون اوردم.. گرفتم جلوی صورتمو از ته دلم زار زدم..اریا پشتمو نوازش کرد..
--بهار..
ازجام بلند شدم..
با گریه رو به اقابزرگ گفتم :به خدا من تقصیری ندارم..پدر من تو جوونیش مرتکب اشتباه شد..به ارواح خاک مادرم من گناهی نکردم..

نگاه اقابزرگ به صفحه ی اول شناسنامه م بود..حتی سرشو بلند نکرد نگام کنه..
به طرف در دویدم که اریا صدام کرد..
ایستادم .. رو بهش گفتم :تورو خدا دنبالم نیا اریا..قسمت میدم بذار تنها باشم..ازت خواهش می کنم..
گرفته و نگران نگام کرد..
خواست حرفی بزنه که به طرف در دویدم وبا گریه زدم بیرون..


نمی تونستم تو باغ وایسم..مطمئنا اریا می اومدم پیشم..می خواستم تنها باشم..نمی دونم چرا ولی دوست داشتم برم جایی که تا می تونم جیغ بکشم و این عقده هایی که تو دلم جمع شده بود رو خالی کنم..
اومدم تو کوچه..نمی دونستم کجا برم..فقط جایی رو می خواستم که بتونم یه دل سیر بشینم وگریه کنم..
به سمت راست رفتم..پشت ویلا یه فضای سرسبز وباز بود که وقتی با اریا اومده بودیم بیرون از توی ماشین اونجا رو دیده بودم..
تصمیم گرفتم برم اونجا..تندتند اشکامو پاک کردم..کسی تو کوچه نبود..از سر کوچه پیچیدم برم اونطرف که یه ماشین جلوم زد رو ترمز..فکر کردم مزاحمه..برای همین بهش محل ندادم..
خواستم بدوم که یکی از پشت جلوی دهانمو گرفت..
بوی تندی تو بینیم پیچید و..
دیگه چیزی نفهمیدم..
*******
اقابزرگ از جایش بلند شد..با خشم رو به اریا گفت :چرا از من پنهون کردی؟..هان؟..
اریا با خشم نیم نگاهی به بهنوش انداخت..اما بهنوش نگاهش را از او گرفت ..
-- مگه چیزی عوض شده اقابزرگ؟..بهار چه گناهی کرده؟..
داد زد :برو بیارش..همین حالا اون دختر رو بیارش اینجا..زود باش..
انقدر بلند و کوبنده داد زد که اریا نتوانست حرفی بزند..به طرف در دوید..
اقابزرگ نگاهی به بهنوش انداخت و با خشم ِ بی سابقه ای گفت :بشین رو صندلی تکون هم نخور..حساب تو رو هم می رسم..
بهنوش با ترس ..در حالی که چشمانش گرد شده بود گفت :ب..با من دیگه..چکار دارید؟!..من که..
فریاد زد :خفه شو..گفتم بشین..

رنگ از رخ بهنوش پرید..لرزان روی مبل نشست..اقابزرگ با بی قراری طول و عرض سالن را طی می کرد..
*******
اریا وارد باغ شد..بهار را صدا زد ولی جوابی نشنید..به طرف در دوید..توی کوچه سرک کشید..بهار سرکوچه بود و یک ماشین کنارش ترمز کرده بود..
به طرفشان دوید ولی با

1399/12/17 15:26

تعجب دید که یکی به سرعت از ماشین پیاده شد و جلوی دهان بهار را گرفت..بهار بیهوش روی دستان مرد افتاد..او را داخل ماشین پرت کرد..
اریا با خشم می دوید..به او رسید..از پشت گردنش را گرفت و او را چرخواند..با هم گلاویز شدند..یک نفر دیگر هم از ماشین پیاده شد وبه کمک دوستش امد..
هر دو قوی هیکل بودند..نفر دوم چاقویی از جیبش بیرون اورد..تهدیدکنان رو به روی اریا ایستاد..
اریا نیم نگاهی به داخل ماشین انداخت..مردی با ابروهای گره کرده و چشمان خاکستری به او خیره شده بود..چهره ی ان مرد برایش اشنا بود..
حواسش به او بود که مشتی روی صورتش نشست..گیج شد..خواست حمله کند که نفر دوم چاقو را در دست چرخواند..بازوی اریا زخمی شد..فریاد زد ومحکم دست چپش را روی بازویش گذاشت..
ان 2 نفر سوار ماشین شدند و راننده حرکت کرد..اریا نگاهش به ماشین افتاد..دنبالشان دوید..فریاد می زد و از راننده می خواست نگه دارد..ولی راننده به سرعت می راند..
اریا بین راه نفس زنان ایستاد..زانو زد..نگاه لرزان و پر از اشکش را به ماشین دوخت..
فقط توانست پلاک ماشین را بردارد..
سرش خم شد..
*******
وارد ویلا شد..رنگش پریده بود..اقابزرگ با دیدن اریا در ان حالت و بازوی زخمی شوکه شد..
بهنوش متعجب از جایش بلند شد..
اقابزرگ به طرف اریا رفت و گفت :چی شد؟!..بهار کجاست؟!..این چه سر و وضعیه؟..
اریا جوابی نداد..نگاه مات و سرگردانش به رو به رو بود..
اقابزرگ فریاد زد :با تو هستم پسر..زنت کجاست؟!..
به اقابزرگ نگاه کرد..با صدای بم و گرفته ای گفت :دزدیدنش..باهاشون گلاویز شدم..ولی..اونا تونستن بهار رو با خودشون ببرن..
بلند داد زد :چی داری میگی اریا؟!..یعنی چی که دزدیدنش؟!..کی بردش؟!..
اریا تنها گفت :شاهد..پارسا شاهد..
--شاهد کیه؟!..
اریا با حرص دندان هایش را روی هم فشرد و گفت :کسی که تو دبی بهار رو از شیخ ها خریده بود..نمی دونم چطور سر وکله ش اینجا پیدا شده..اصلا از کجا فهمیده بهار اینجاست..

اقابزرگ سکوت کوتاهی کرد..بهنوش با صدای بلند زد زیر خنده..هر دو به او نگاه کردند..بهنوش سرخوش می خندید ..تا حدی که اشک در چشمانش حلقه بست..

در همون حال گفت :واااای..باورم نمیشه..بهتر از این نمی شد..فکر نمی کردم همه چیز اینطور دست به دست هم بدن و این دخترِ مزاحم نابود بشه..
اریا کنترلش را از دست داد..دستش را از روی زخمش برداشت وبا قدم هایی بلند به طرف بهنوش رفت..یقه ی مانتویش را گرفت و با خشم روی زمین پرتش کرد..بهنوش کمرش با لبه ی مبل برخورد کرد و از درد نالید..
اریا فریاد زد :خفه شو کثافت..اگر یه تار مو از سر بهارم کم بشه روزگارت رو سیاه می کنم..اینجا وایسادی ومی خندی؟..اگر بهار چیزیش

1399/12/17 15:26

بشه باید خون گریه کنی..چون دیگه اروم نمی شینم و نگات کنم..بلایی به سرت میارم که روزی هزار بار از خدا طلب مرگ بکنی..پس خفه شـــو..
بهنوش با وحشت به اریا نگاه می کرد..صورت اریا سرخ شده بود .. نبض کنار شقیقه ش به تندی می زد..رگ گردنش متورم شده بود و نفس نفس می زد..

اقابزرگ گفت :حساب این دختر رو من می رسم ..فقط بهار رو پیداش کن..
اریا رو به اقابزرگ داد زد :که چی بشه؟..که بیارمش اینجا و جلوی همه خوردش کنید؟..حقیر و کوچیکش کنید؟..چرا با این دختر اینکارو می کنید؟..بهار خیلی سختی کشیده..حقشه خوشبخت باشه..حقشه رنگ ارامش رو ببینه..حقشه یه خانواده برای خودش داشته باشه..مگه این دختر با شماها چکار کرده که به خونش تشنه اید؟..نکنید..تو رو خدا اینکارا رو باهاش نکنید اقابزرگ..
صداش می لرزید..بغض داشت..بغضی مردانه..

اقابزرگ با لحنی ارام و محزون که هیچ *** تا به حال از او ندیده بود گفت :نه پسرم..نگفتم بیاریش اینجا تا خوردش کنم..می خوام بیاریش تا سرافرازیشو نشونت بدم..نشونه تو ..نشونه دشمناش..نشونه کسایی که چشم دیدنش رو ندارن..
اریا حیرت زده با دهانی باز به اقابزرگ نگاه کرد..باورش نمی شد..
زیر لب گفت :چـــی؟!..
اقابزرگ لبخند کمرنگی زد و گفت :بهار رو برام بیار اریا..نوه م رو برام بیار..بهار نوه ی منه..دختره ماهان..اونو پیداش کن..
چشمان اریا از زور تعجب گرد شد..باور چیزهایی که از زبان اقابزرگ شنیده بود برایش سخت بود..
مات و مبهوت به اقابزرگ نگاه می کرد..بهنوش که از جایش بلند شده بود حس کرد دیگر توان ایستادن ندارد..خودش را روی مبل پرت کرد..

اقابزرگ همچنان با لبخند به او نگاه می کرد..
اریا زیر لب زمزمه کرد :بهار..نوه ی..شماست؟!..دختر..دایی ماهان؟!..اما..اخه این چطور ممکنه؟!..
اقابزرگ سرش را تکان داد و گفت :اره..بهار نوه ی منه..دختر ماهان..هر وقت پیداش کردی همه چیزو بهتون میگم..خودش هم باید باشه..همه ی حرفامو با سند و مدرک می زنم..پس بیارش اینجا اریا..نوه م رو پیدا کن..
اریا زانو زد..سرش تیر می کشید..

احساس اینکه یکی داره روی صورتم دست می کشه اروم چشمامو باز کردم..نگاه گنگی به اطرافم انداختم..گیجه گیج بودم..
چند بار چشمامو باز وبسته کردم.. با نوک انگشتام ماساژشون دادم..
با شنیدن صداش تو جام پریدم..نیمخیز شدم..
--ساعت خواب..خوبه بیهوشت کردیم..انگار کسری خواب داشتی..
مات و مبهوت خیره شدم بهش..دهانم باز مونده بود..باورم نمی شد..شاهــد؟!..

من من کنان گفتم :ت..تو..تو..
--اره من..چیه؟..انگار خیلی تعجب کردی؟..
-اخه ..مگه تو..
ادامه ندادم..مغزم کار نمی کرد..شاهد زنده بود؟!..اینجا چکار می کرد؟!..

انگار ذهنمو خوند..از روی

1399/12/17 15:26

صندلی بلند شد..تو اتاق قدم زد..در همون حال دستاشو کرده بود تو جیباش..
--می بینی که زنده م..و اینجا ..توی ایران..اره خب..باید هم تعجب کنی..خیلی خیلی عجیبه درسته؟..

فقط نگاش کردم..قهقهه زد ..نگاه من سرد بود..یه دفعه ساکت شد..نگاهش جدی شد..به طرفم اومد..کنارم نشست..ناخداگاه خودمو جمع کردم..
--نترس خانم کوچولو..خوردنی هستی..ولی الان وقت خوردنت نیست..
به چشام اشاره کرد و گفت :این دوتا تیله ی سبز..داره داد می زنه که دوست داری بدونی چرا اینجایی؟..من چرا اینجام و..ازتو چی می خوام..درسته؟..
جواب ندادم داد زد :با تو بودم..درسته یا نه؟..
سرمو تکون دادم و با اخم گفتم :اره..می خوام بدونم توی لعنتی واسه ی چی منو اوردی اینجا؟!..دیگه چی از جونم می خوای؟!..
انگشت اشاره ش رو گذاشت زیر چونه م و گفت :هیچی ازت نمی خوام..ولی چرا..یه چیزی می خوام..
نگاه خاصی بهم انداخت و گفت :به موقعش بهت میگم کوچولو..کارهای نیمه تمومی باهات دارم..یکی دوتا نیست..باید تک تکشون رو برام انجام بدی..
با خشم داد زدم :عوضی ..دبی رو به کثافت کشیدی بست نبود که حالا اومدی اینجا؟!..
کمی نگام کرد..بلند زد زیر خنده و گفت :دبـی؟..هه..دختر جون چه خیالاتی داری تـو..من توی ایران هم می اومدم..هم اونورِ اب هم اینورِ اب..من مردی هستم که هیچ وقت فرصت های طلایی رو از دست نمیده..
-از من چی می خوای؟!..
--برای دونستنش عجله داری؟!..
داد زدم :اره..
لباشو جمع کرد..سرشو تکون داد و گفت :خیلی خب..جوش نزن..برات میگم..من اصلا دنبال تو نبودم..
با تعجب نگاش کردم..
*******
اریا در اتاق نوید را باز کرد..سرهنگ نیکزاد هم داخل اتاق بود..اریا سلام نظامی داد..سرهنگ سرش را تکان داد و فرمان ازاد داد..

جلوی میز ایستاد و رو به نوید گفت :چی شد؟..استعلام گرفتی؟..شماره پلاک شناسایی شد؟..
نوید داخل کامپیوتر را نگاه کرد وگفت :اره..شماره رو فرستادم..نتیجه ش همین الان به صورت ایمیل به دستم رسید..
-خب ..نتیجه چی شد؟..
--ماشین به نام کیومرث کیهانی ِ..
اریا اسم کیومرث کیهانی را زیر لب زمزمه کرد..
سرهنگ گفت :این مرد هیچ گونه سابقه ی کیفری نداشته که بشه از اون طریق پیداش کرد..
اریا :ازش ادرسی ..چیزی نداریم؟..
نوید سرش را تکان داد و گفت :چرا..یه ادرس هست..
اریا کلاهش را برداشت و گفت :پس چرا نشستی؟..باید بریم..
سرهنگ :صبر کن ..برای تفتیش خونه احتیاج به مجوز دارید..درخواستشو توسط سروان مه ابادی دادم..تا 1 ساعت دیگه می رسه..
اریا کلافه سرش را تکان داد..روی صندلی نشست..انگشتان کشیده و مردانه ش را لابه لای موهایش فرو برد..
با شنیدن صدای نوید سرش را بلند کرد..
--جناب سرگرد.. یه ادرس دیگه هم ازش به دستم

1399/12/17 15:26

رسید..ولی خونه نیست..
اریا از جایش بلند شد..دستانش را روی میز گذاشت و به صفحه ی مانیتور نگاه کرد..
نوید :نمایشگاه ماشین ِ..به اسم خودشه..حتما محل کارش اینجاست..
اریاسرش را تکان داد..
به ساعتش نگاه کرد..دقیقه و ثانیه ها به کندی می گذشتند..
سرهنگ از اتاق خارج شد..نوید نگاهی به اریا انداخت و گفت :با بهنوش می خوای چکار کنی؟..امروز بازم خانواده ش اومده بودن ستاد..اینجا رو گذاشته بودن رو سرشون..
اریا اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و گفت :به درک..فعلا تو بازداشت می مونه تا حالش جا بیاد..کم جرمی انجام نداده..دزدی..مزاحمت..دخالت در امور شخصی و خصوصی دیگران..هم من ازش شکایت کردم هم اقابزرگ..هیچ کدوم هم کوتاه نمیایم..اون موقع که چیزی نمی گفتم به این خاطر بود که یه وقت بهنوش تحریک نشه و کاری بکنه..ولی الان اوضاع فرق کرده..
نوید سرش را تکان داد و چیزی نگفت..
اریا تنها به بهار فکر می کرد..بدون اینکه فرصت را از دست بدهد دنبال راهی بود که او را پیدا کند..
حاضر بود شب و روز به دنبالش همه جای شهر را زیر و رو کند ولی او را بیابد..
تا بهارش را پیدا نمی کرد ارام و قرار نداشت..

1399/12/17 15:26

دوستان امیدوارم ازاین رمان خوشتون اومده باشه ازامشب یه رمان دیگه میزارم ممنون ازهمراهی ودلگرمی شما دوستان

1399/12/18 16:03

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

?8 مارس روزجهانی زن خجسته ?

بگذار هر روز، روز زن باشد، شاید به یاد بیاوریم که زنان ما چقدر با ارزش و قابل ستایش هستند..
یک زن گران‌بها‌ترین اعجاز خداست برای داشتنش باید وضوی باران گرفت و به نام عشق، شبنم وار برعطر او سجده کرد وهزار هزار گل سرخ را تسبیح لحظه هایش نمود.
??8 مارس روز جهانی زن مبارک??

1399/12/18 16:03

#پارت_دوم_یکبار

1399/12/19 15:25

زل زدم عکس یه ساختمون بود شکل کره.باز یه فکر موذی اومد تو سرم. البته موذی نبود. حالا که اون اصلا به من نزدیک نمیشه من کاری میکنم من و حتما ببینه.ورد و باز کردم و تایپ کردم:بابت حرفی که زدم معذرت می خوام می خواستم حرص مامان و در بیارم و الا شما هیچ مزاحمتی برای من ندارین.اینقدر استرس داشتم که همین یه خط و چند بار غلط تایپ کردم.زیرشم فقط یه دونه ت نوشتم. فونتشم درشت کردم و با اسم نامه ای از یک دوست سیوش کردم تو فولدر طراحیاش.ناخم و جویدم:اگه نبینش؟ نه بابا اینقدر تابلوه. نکنه آتنا زودتر ببینش.برای اینکه پشیمون نشم و پاکش نکنم لپ تاپ وخاموش کردم و گذاشتم رو میز آتنا و مثل یه بچه خوب و مؤدب رفتم سراغ کتابخونه آتنا. علاوه بر کتابای درسی یه تعداد رمانم داشت.زیاد حوصله کتاب خوندن نداشتم. حوصله ام نمی ذاشت که پشت سر هم بشینم و این همه صفحه رو بخونم آخرشم معلوم نبود چی غمگین یا خوب.دوستام ولی خوره رمان بودن بعضی هاشون تا یه هفته افسردگی می گرفتن بابت کتابه اگه آخرش بد تمام میشد. برای همین من زیاد راغب نبودم کتاب بخونم. یکی از کتابایی که قطرشم زیاد نبود برداشتم و شروع کردم به خوندن بد نبود.نشستم رو تخت و داشتم صفحه پنجمم می خوندم که آتنا اومد تو.ببخشید ترنج جان دیر شد. مامان یه کار کوچیک بم گفت یه کم طول کشید.خواهش می کنم.ظرف شیرینی و آب میوه رو گذاشت روی میز و گفت:رمان قشنگیه خوندیش؟کتابو بستم و به جلدش نگاه کردم:نه من تا حالا رمان نخوندم. حوصله زد حال ندارم.خندید و گفت:همشونم زد حال نیستن. بعضیاش واقعا قشنگن.خوب آدم نمی دونه که آخرش چی میشه که بدونه بخونه یا نه.خوب از اونایی که خوندن بپرس.شونه هامو انداختم بالا و کتاب و گذاشتم سر جاش.حالا هر وقت حسش بود.بلند شد و ظرف شیرینی رو گذاشت جلوم:بفرما.تشکر کردم و یه دونه برداشتم. و نگاش کردم خیلی دلم می خواست بپرسم برای چی شال و انداخته رو موهاش. ده بار سوالم و بالا و پائین کردم و بالاخره پرسیدم:فکر نکنی فضولما ولی با این شاله احساس خفگی نمی کنی؟آتنا لبخند زد و گفت:نه چکار به من داره.یه فکری کردم و گفتم:آخه دفعات قبل که دیده بودمت نمی پوشیدی.آتنا پر شالش و تکون تکون داد و گفت:بخاطر ارشیاس. باهام صحبت کرد و منم بخاطر اون می پوشم.یعنی اگه اون نباشه نمی پوشی؟یه لحظه نگام کرد.حرفاش منظقیه ولی خوب من اینجوری عادت کردم یه کم سختمه. ولی ارشیا میگه آدم عادت میکنه.لجم گرفته بود به اون چه. وقتی باباش ومامانش براش مهم نیست اون چی میگه این وسط.اتنا گفت:اولاش سختم بود ولی دیگه دارم عادت میکنم.اگه نپوشی دعوات میکنه؟نه بابا. گذاشته به

1399/12/19 15:26

عهده خودم. برای همین روم نمیشه نپوشم.سوال بعدی داشت تو ذهنم بالا پائین می پرید هر چی داشتم هلش می دادم بره عقب و نیاد سر زبونم نمیشد آخرش پیروز شد و پرسیدم:چرا ارشیا اینقدر با شما فرق داره؟آتنا همینجور که با شالش بازی می کرد گفت:واسه اینکه ارشیارو بابا بزرگم تربیت کرده؟با تعجب گفتم:بابا بزرگت؟آتنا سر تکون داد و گفت:همه وقتی خوانواده مارو می بینن از رفتار ارشیا تعجب میکنن. برای مامان اینام سخت بود اون اولا کلی با ارشیا جر و بحث داشتن. ولی خوب آخرش ارشیا که دید نمی تونه اونارو قانع کنه کوتاه اومد.خوب این چه ربطی داره به بابابزرگت؟ارشیا اولین نوه و اولین نوه پسری بابابزرگمه. وقتی ده سالش بود مامان بزرگم فوت کرد و بابا اینا برای اینکه بابا بزرگم تنها نباشه اونو می فرستادن پیشش. کم کم ارشیا خودشم مشتاق شد اونجا بمونه من خیلی کوچیک بودم ولی یادمه ارشیا هیچ شبا خونه نمی اومد. روزام گه گاه. تاوقتی شونزده سالش شد با اون زندگی می کرد بعد بابا بزرگم فوت کرد . ارشیا برگشت خونه.آتنا آه کشید و گفت:واقعا اون موقع نمی فهمیدم ارشیا چشه. ولی فوت بابا بزرگ خیلی روش اثر گذاشته بود. رفتارش زمین تا آسمون با ماها فرق داشت. بابا بزرگم خیلی ناراحت بود که بچه هاش به مسائل دینی اهمیت نمی دن ولی کاری هم نتونست بکنه. تنها کاری که کرد تغییر فکر ارشیا بود. همش بابا مامان و بابا سر این موضاعت بحث داشت ولی خوب اونام نمی تونستن خودشون و تغییر بدن بعد از این همه سال.از چیزایی که می شنیدم تعجب کرده بودم.چه فکرایی درباره ارشیا کرده بودم. بدبخت نمی خواسته قیافه بگیره تربیتش اینجوری بوده. حالا علت این همه تناقض و می فهمیدم. که چرا خودش و خونواده اش اینقدر فرق دارن.آتنا با خنده گفت:وای ببخشید اینقدر حرف زدم شربتت گرم شد. بده ببرم عوض کنم.نه نه خوبه همین جوری می خورم.آتنا همین جورکه شربتشو می خورد گفت:برای تابستونت چه برنامه ای داری؟فعلا که کلاس زبان تو الویته مثل هر سال از کلاس پنجم دارم می رم. دوسش دارم.برعکس من ازش متنفرم. همیشه کمترین نمره رو از زبان می گرفتم.ولی استاد ما تو آموزشگاه می گفت زبان بلد باشی تو رشته دانشگاهیتم موفق تری.آتنا با حرص سر تکون داد وگفت:راست میگه الان دوستای من که زبانشون خوبه راحت همه جور مقاله ای رو برای تحقیق می تونن از اینترنت بگیرن. ولی من مجبورم یا دست به دامن اونا بشم یا برم بدم بیرون برام ترجمه کنن.خوب چرا نمی ری کلاس.شایدم رفتم. ولی فکر نکنم یه تابستون به دردم بخوره.خوب همون جا ادامه اش بده. تهران که آموزشگاهای بهتری باید داشته باشه.نمی دونم باید ببینم

1399/12/19 15:26

با برنامه کلاسام جور در میاد یا نه.لیوان و گذاشتم روی میز که آتنا گفت:اگه بخوای می تونی چند تا از کتابای منو ببری بخونی.مونده بودم چی بگم. بگم حال ندارم کتاب بخونم. دیدم بد میشه. اومدم بهونه بد بودن آخرشو بیارم دیدم خوب همه رو خونده می دونه چی به چیه.بدون اینکه من موافقت کنم رفت سراغ کتابخونه اش و سه تا کتاب کشید بیرون وگذاشت جلوم.اینا هم قشنگن هم آخرشون خوب تمام میشه.سعی کردم از زیرش شونه خالی کنم.ولی من که معلوم نیست کی ببینمت می مونه خونه مون.عیب نداره من همه اینا رو سه چهار بار خوندم. دارن اینجا خاک می خورن.اوف چه گیر داده بابا نمی خوام کتاب بخونم اه.حالا من هی می خواستم بهونه بیارم اونم فکر میکرد من دارم تعارف میکنم. آخرشم مجبور شدم قبول کنم.داشت کتابارو برام می گذاشت تو یه پاک که در زدن.آتنا بلند گفت:بفرمائید.در باز شد و ارشیا اومد تو.مامان میگه بیاین شام.نمی دونم چرا دیدمش برای اولین بار خجالت کشیدم که حجاب ندارم. این بار من سرمو انداختم پائین که صداشو شنیدم:ترنج خانم بفرمائین شام.یه حالی خوبی شدم ولی زبونم بند اومده بود. حالا کجای این حرف هیجان داشت نمی دونم. ولی از اینکه برای اولین بار مستقیم با خودم حرف زده بود حس خوبی داشتم.زیر چمشی نگاش کردم نگاش جلوی پای من روی زمین بود. فورا بلند شدم. آتنا کیسه کتابارو گذاشت روی میزش و گفت:بریم شام.آخر شب خواستی بری برات میارم. و سه نفری از اتاق خارج شدیم.آتنا رفت به مامانش کمک بده که میزو بچینه منم اینقدر هیجان زده شده بودم که گفتم:منم کمک می کنم.مهرناز خانم کلی قربون صدقه ام رفت و گفت لازم نیست زحمت بکشم. ولی من بالاخره رفتم وکمک دادم.همین جور که با آتنا صحبت می کردیم میز و هم می چیدیم. نمک دونارو با فاصله هم اندازه روی میز گذاشتم و کنار هر بشقاب یه دونه لیوان.مهرناز خانم چپ می رفت و راست می اومد می گفت وای ترنج جان زحمت کشیدی.چند باری که داشتم می رفتم و می امدم دیدم ماکان برگشت و نگام کرد و دوباره به حرف زدنش ادامه داد. نگاهی به سر و وضعم انداختم و دیدم نه مشکلی ندارم. نمی فهمیدم ماکان واسه چی داره اینجوری نگام میکنه.شونه هامو انداختم بالا و گفتم:حالا من برای اولین بار تو عمرم دارم مثل ادم رفتار می کنم این نمی ذاره کاری می کنه که دوباره یه گندی بالا بیارم.مهرناز خانم همه رو صدا کرد بیان سر میز. آتنا شمعای بلندی که توی شمعدونای نقره پایه ببلند بود و روشن کرد. میز قشنگی شده بود. با این همه غذایی که پخته بودن دیگه روی میز جا نبود.خانما و آقایون که با دیدن میز به به و چه چه شون بالا رفت و وای ما راضی نبودم چرا

1399/12/19 15:26

زحمت کشیدین.وای خدا از این حرفای تکراری.آتنا اومد دستم و گرفت و گفتبیا اینجا بشین کنار خودم.ماکان که نشست پسر خاله آتنا که نمی دونستم اسمش چیه. سریع نشست کنار ماکان. که میشد درست مقابل من.ماکان یه نگاه غیر دوستانه بش انداخت ولی اون با پرویی به من لبخند زد. منم مونده بودم چکار کنم که دیدم ارشیا اومد طرفش و زد رو شونه اشو گفت:سینا پاشو بشین اون طرف من می خوام کنار ماکان بشینم.سینا دلخور نگاهی به ارشیا انداخت و گفت:پسر خاله خوب مهمون نوازی می کنیا.ارشیا دستشو گرفت و در حالی که بلندش می کرد گفت:خواهش میکنم شما صاحب خونه ای واسه خودت.وقتی سینا بلند شد ارشیا یه چشم غره هم بش رفت و گفت:کیان و فرید گفتن بری پیششون برو اون ور بشین.بعدم هلش داد و فرستادش بره.من گیج شده بودم نمی فهمیدم منظورش از این کار چی می تونه باشه.یعنی نخواسته پسر خاله چشم چرونش جلو من بشینه یا بخاطر آتناس. خوب حتما بخاطر آتناس. لعنتی چرا نمی فهمم چی تو کله اشه.ارشیا خیلی خونسرد نشست کنار ماکان و بدون اینکه به من نگاه کنه مشغول کشیدن شامش شد. اتنا زد به بازوم و گفت:چرا شروع نمی کنی؟نگاش کردم و گفتم:ممنون.می خوای برات بکشم.اومدم بگم نه خودم می تونم که باز صدای ارشیا در اومد:آتنا چرا از مهمونت پذیرائی نمی کنی؟لال مونی گرفته بودم. نمی فهمیدم حالا خودم چه مرگم شده. یه نیم نگاه به ماکان انداختم دیدم خیلی راحت داره شامشو می خوره.بعدم به ارشیا نگاه کردم. منتظر به آتنا نگاه میکرد. دیدم بخوام عین این کر و لال ها همین جور هیچی نگم خیلی ضایع تره چون من تا حالا تو عمرم از حرف زدن کم نیاورده بودم. گفتم:ممنون خودم می تونم.بعد قبل از اینکه اتنا بشقابم و برداره خودم برای خودم یه کم پلو کشیدم و یه تیکه گوشت و سیب سرخ شده ریختم کنارش.همه مشغول شده بودن. من آروم آروم داشتم می خوردم و یواشکی ارشیا رو هم نگاه میکردم. دیدم همین جور که حرف می زد نمک دون و برداشت آروم یه کم ریخت تو قاسقش و چشید.نمی فهمیدم داره چکار میکنه ولی صدای پر خنده ماکان و شنیدم که گفت:امنه؟ارشیا هم نمک و پاشید روی غذاشو گفت:الحمد ا... نمکه!لقمه همین جوری تو دهم مونده بود.مگه قرار بود تو نمک دون چی باشه؟ماکان یه لحظه نگاش افتاد به قیافه من و پخی زیر خنده زد.ارشیا با تعجب گفت:برا چی می خندی؟ماکان با چشم منو نشون داد. ارشیا هم برگشت و یه لحظه نگاش به من افتاد که همین جور مات مونده بودم به اون دوتا.نگاش و دوخت به بشقابش و یه خنده آرومی کرد. ماکان خنده شو جمع کرد و گفت:مار گزیده اس بنده خدا. داشتی سفره و میچیدی گفتم خدا به خیر کنه امشب قراره چه اتفاقی

1399/12/19 15:26

بیافته.تازه فهمیدم چه خبره. آخه اون دفعه که شکر ریخته بودم تو نمک دون ارشیا خونه ما بود. عادتم داره همش به غذاش نمک بزنه. شکر ریخته بود رو غذاش و مجبور شده بود تا تهش و بخوره بنده خدا. بعد از شام به ماکان گفته بود.لبم و گاز گرفتم که نخندم ماکان از بالای لیوان نوشابه اش نگاهم کرد و گفت:همین حالا لو بده چکار کردی ما شاممون و با خیال راحت بخوریم.از این حرف ماکان یه کم ناراحت شدم. قاشقمو گذاشتم تو بشقابم و گفتم:اینقدرم بچه نیستم که خونه مردم از این بچه بازیا راه بندازم.ارشیا زد به بازوی ماکان و گفت:ولش کن ماکان.از ارشیام حرصم گرفته بود. چرا فکر کرده اینجام از این کارا می کنم یعنی منو اینقدر بچه فرض کرده.آتنا آروم گفت:چرا نمی خوری؟منم همون جور آروم گفتم:سیر شدم.بعدم از پشت میز بلند شدم که ماکان گفت:الان شبیه لیمو ترش شدی.و خودش با بدجنسی خندید ارشیا باز گفت:ماکان بی خیال شو.یه نگاه دلخور انداختم به ماکان و بدون اینکه به ارشیا نگاه کنم رفتم طرف سالن.روی یه کاناپه یه نفره ولو شدم. کلی حالم گرفته شده بود. شده بودم سوژه خنده ماکان و ارشیا. واقعا که به ماکانم میگن برادر.جای اینکه آبروی منو بخره بیشتر آبرومو می بره. اون ادا چی بود ارشیا در آورد. بفرما ترنج خانم اینم نتیجه کارات ارشیا فکر میکنه با یه بچه تخس شیش ساله طرفه که همه جا رو به هم می ریزه.لبم و به شدت گاز گرفتم دلم می خواست برم خونه. می دونستم بعد از شامم یه ساعتی شاید بیشتر مونده گاریم ولی می خواستم اینقدر نق بزنم تا مامان راضی بشه بریم.همین جور برای خودم نشسته بودم که یکی نشست کنارم سرم و که چرخوندم سینا رو دیدم.اوف این دیگه چی میگه.سلام اسم من سیناست.تکیه دادم و گفتم:شنیدم ارشیا گفت.یه کم جا خورد ولی کم نیاورد.شمام باید ترنج باشین.اینقدر از دست ماکان و ارشیا عصبی بودم که حوصله اینو دیگه نداشتم. ولی دلم می خواست دق دلیمو سر یکی خالی کنم. بی خیال گفتم:اینجور میگن.یه کم ابروهاشو داد بالا و گفت:معلومه عصبانی هم هستین.برگشتم و یه نگاه عاقل اندر سفیه بش انداختم و گفتم:گیرم که باشم شما؟اونم بی خیال دست به سینه نشست. چشماش می خندید ولی صداش عادی بود گفت:هیچی از سر شب دلم می خواست بگم از مدل موهات خیلی خوشم میاد.نه بابا چه زود پسر خاله شدی پسر خاله.لبشو گزید و خندید.من اصولا آدم رکی هستم.نگفته معلومه.حالا چرا دعوا داری؟چون زیرا!اوه واقعا قانع شدم. حالا میشه بدون دعوا پیش بریم.نگاهی به قسمت پذیرائی انداختم میز خیلی تو دید نبود. شونه هامو انداختم بالا و گفتم:من با شما دعوایی ندارم.واقعا هم حالم بهتر شده بود. ماکان و

1399/12/19 15:26

ارشیا رو بی خیال شدم و سعی کردم با سینا یه گپ دوستانه بزنم.نگاش کردم.زل زده بود به من.خوب پس می تونم بگم وقتی موهاتو می ریزی روی چشمت خیلی قشنگ تر میشی؟پوزخندی زدم و گفتم:نه نمی تونی بگی.سینا خندیدو گفت:راستی چند سالته.پونزده و نیم.واقعا؟با حرص نگاش کردمچیه؟ کمتر نشون میدم؟هول شد.نه نه اصلا منظورم این نبود.حالا خودت چند سالته؟من یه خورده مونده بیست سالم بشه.ابروهامو بردم بالا و گفتم:واقعا؟بلند زد زیر خنده.بابا دس خوش یعنی نخورده تلافی میکنیا.شونه هامو انداختم بالا و گفتم:دیگه. عوضش بعدا دیگه حرص نمیخورم کاش این و گفته بودم اونو گفته بودم.دستی به چانونه اش کشید و گفت:هوم...فکر خوبیه. ولی خوب یه بدی داره ممکنه بعدا حرص بخوری چرا اینو گفتم اونو گفتم.برا من این مورد خیلی کم پیش میاد.با بدجنسی گفت:پس پیش اومده.یاد حرفی که به مامان زده بودم و ارشیا شنیده بود افتادم. لبم گاز گرفتم. انگار که فهمید.اوه اوه پس حرفشم خیلی ناجور بوده که اینجوری رفتی تو فکر.سعی کردم موضوع و عوض کنم.دانشگاه می ری؟خندید.باشه می زنیم اون کانال. اره.چی می خونی؟معماری.پس از اون بچه درس خوناش بودی؟ای.ولی بت نمی خوره.یه کم جا خورد و با تعجب پرسید:چرا؟بی خیال گفتم:از حرکاتت معلومه بچه شری بودی. این دوتا با هم جور در نمیاد.ار کدوم حرکاتم یعنی؟این بار من خنده بدجنسی کردم و گفتم:از اینکه ارشیا از جلوی آتنا بلندت کرد.اصلا ربطی نداره.بی ربطم نمی تونه باشه.نخیر منظورم اینه که شیطنت سر جاش درسم سر جاش.ولی من نمی تونم.یعنی چی؟یعنی وقتی می خوام شیطنت کنم دیگه مغزم برا درس بکار نمی افته.یه جور خاصی نگام کرد و گفت:اونوقت پسرام جز شیطنت هات هستن؟من که منظورشو نفهمیده بودم گفتم:آره چه جورم. اول از همه کسرا. یه پسر باحالیه که نگو.قیافه اش مشتاق شده بود.یعنی منم می تونم قاطی شیطنتت بشم.در مقابل اون کسرا شانسی دارم؟و چشمک خندانی تحویلم داد.اوه اوه بازم گند زدم تازه منظورشو فهمیدم. حالا مونده بودم چه جوری این بحث مزخرف وجمش کنم و طرفو از سو تفاهم در بیارم.چیزه. فکر کنم متوجه منظور من نشدی. کسرا پسر عمومه. از من دوسال بزرگتره.خوب که چی؟آهان یعنی این که من واقعا شیطنت میکنم. یعنی با کسرا سر به سر دیگران می ذاریم. از این کارا و اینا.سینا ولی کوتاه نیامدیعنی می خوای بگی دوست پسر ندرای؟چشمام گرد شد.چه پروئیه این. از سوالش واقعا کفری شدم و ناخودآگاه اخمام تو هم رفت.واقعا که. این چه سوال مسخره ایه. نه ندارم ولی شمام حق ندراین از مسائلی که اینقدر خصوصین از یه نفر سوال کنین.انگار از عصبانیت من جا خورد چون فورا

1399/12/19 15:26

دست و پاشو جمع کرد و گفت:من همچین قصدی نداشتم. اصلا خوب داشته باشی هم اشکال نداره. من خودم الان سه تا دوست دختر دارم.به این دیگه کیه. سه تا دوست دختر داری و اومدی درای مخو منو تلیت می کنی. عجب روئی داره این.انگار فکرمو از نگام خوند که فوری گفت:دوتاشون همین جور تلفنی فقط ارتباط دارم.پوزخندی زدم و گفتم:برام مهم نیست.سینا ساکت شد. منم چیزی نگفتم. دیگه خوشم نمی اومد باهاش حرف بزنم. اگه مثل قبل بود که اصلا برام فرق نداشت طرف مقابلم پسر باشه یا دختر به بحث ادامه می دادم. ولی الان دیگه می دونستم نگاه پسر با یه دختر به جنس مخالفش زمین تا آسمون فرق داره.پوفی کردم و موهامو از روی چشمم کنار زدم. سینا با لحنی که معلوم بود پشیمون شده گفت:اصلا بیا درباره یه چیز دیگه صحبت کنیم.شونه هامو انداختم بالا و گفتم:مثلا چی؟درباره کارایی که گفتی می کنی با پسر عموت.یه نگاه بش انداختم که قیافه بچه های مظلوم و مؤدب و به خودش گرفته بود. خنده ام گرفت. اونم خوشحال شد و گفت:آخیش داشتم قبض روح میشدم. حالا تعریف کن.منم ناخودآگاه شروع به تعریف چند تا از شیرین کاریام کردم. داشتیم با سینا می خندیدم که سر و کله ماکان و ارشیا پیدا شد.

ناخوداگاه لبخندم جمع شد. ماکان اخماش حسابی تو هم بود. نمی دونستم چه غلطی بکنم. سینا که هنوز متوجه موضوع نشده بود با تعجب گفت:چت شد؟آروم گفتم:سه نکن داداشم.چشمای سینا هم گرد شد. و صاف نشست. ماکان یه چشم غره ای بم رفت و گفت:برو مامان کارت داره.پوفی کردم و بلند شدم. می دونستم مامان کارم نداره. این یعنی ترنج خانم هریدلم می خواست خفه اش کنم. خودش راحت با دخترا میگه و میخنده نوبت من که میشه آقا غیرتی میشه.اخم هامو کشیدم تو هم و رفتم بیرون. آتنا داشت میز و جمع می کرد. بقیه پسرا هم داشتن کمک میدادن منم که بیکار بودم رفتم طرف آتنا و گفتم:بذار کمک کنم.نه برو بشین. دیگه قبل از شامم زحمت کشدی. چیزیم که نخوردی.نه بابا این حرفا چیه. حوصله ام سر میره از بی کاری.آتنا لبخند زد و مشغول کارش شد. منم داشتم یکی یکی بشقاب ها رو تمیز می کردم که می خوان بذارن تو ظرف شوئی راحت باشن.چند تا بشقاب و که جمع کردم دیدم یکی کنار ایستاده. نگاهم و آوردم بالا. ارشیا بود. لبم و گاز گرفتم.خدایا این دیگه اینجا چکار میکنه. بدون اینکه به من نگاه کنه. مشغول جمع کردن میز شد و آروم گفت:سینا پسر بدی نیست ولی خوب بهتره خیلی باهاش گرم نگیرین.دهنم باز مونده بود. ارشیا چی داشت می گفت. منظورش از این کارا چی بود. بدون اینکه به من نگاه کنه ادامه داد:ماکان صلاح شما رو می خواد پس ازش دلخور نشین.چند تا ظرف و گذاشت توی هم و برد

1399/12/19 15:26

طرف آشپزخونه.تازه وقتی رفت معنی حرفاشو فهمیدم.یعنی من نمیفهمم. یعنی چی این حرفا. اصلا به چه حقی به خودش اجازه میده تو کار من دخالت کنه. کی بهش همچین اجازه ای داده.برگشتم و به سالن نگاه کردم ماکان بی خیال نشسته بود.خونم به جوش امده بود. دلم می خواست حال ماکان و بگیرم. وقتی اون به خودش اجازه بده منو جلوی دیگران کوچیک کنه هر کی از راه رسید میخوواد نصیحت کنه.دسته بشقاب ها رو برداشتم و بردم طرف آشپزخونه دیگه دلم نمی خواست یک لحظه هم اونجا بمونم.چرا ماکان و ارشیا فکر میکنن من هیچی نمی فهمم. یعنی واقع اینقدر بچه به نظر میام. یعنی ارشیا منو یک دختر بچه می بینه که باید بهش گوشزد کنند دست به این نزن جیزه.اینقدر بهم فشار اومده بود که داشتم دیوانه میشدم دلم می خواست داد بزنم. اگر خونه خودمون بود مطمئنا بشقاب هایی که توی دستم بود و به یک بهونه ای می زدم زمین تا آروم شم.داشتم به زمین و زمان بد وبیراه می گفتم واصلا حواسم نبود. با دسته بشقاب رفتم تو شکم ارشیا که داشت از آشپزخونه می آمد بیرون.ارشیا متعجب نگاهم کرد. ولی من اینقدر دلخور بودم از اتفاقات پیش آمده که نفهمیدم چه شده. فقط آروم گفتم:معذرت می خوامارشیا انگار که به خودش اومده باشه نگاهشو از صورتم برداشت و گفتخواهش می کنم. بدین من می برم.از کنارش رد شدم و گفتم:خودم می برم.بشقاب ها رو گذاشتم روی میز آشپزخونه و بدون هیچ حرفی رفتم پیش مامان. ارشیا که داشت بقیه میز و جمع می کرد یکی دوبار نگاهم کرد. ازش دلخور بودم. از همه دلخور بودم.مامان و مهرناز خانم گرم صحبت بودن. زدم به آرنج مامان و گفتم:مامان پاشو بریم خونه.مامان برگشت و نگام کرد:تازه شام خوردیم زشته.من خوابم میاد.وا اون موقع که مدرسه داشتی تا نصف شب بیدار بودی حالا که تابستون شده خوابت گرفته.مامان من می خوام برم خونه. خسته شدم.مامان لبشو گاز گرفت و گفتیواش مهرناز می فهمه.با لج صدامو بلند تر کردم و گفتم:خوب بفهمه. خسته شدم مگه چیه.مامان این بار یه چشم غره وحشتناک بهم رفت و گفت:ترنج صداتو بیار پائین.پس می ریم خونه؟نه نمی ریم. هنوزمیز شام جمع نشده کجا بریم زشته. بگیر بشین سر جات.با حرص به پشتی مبل تکیه دادم و دست به سینه نشستم.مامان آروم کنار گوشم گفت:اون موهای مردشور برده رو هم از روی چشمت بزن کنار.زیر لب غر زدم:دلم نمی خواد. خوشتون نمی آد نگاه نکنین.مامان نفس پر صدایی کشید و روش و بر گردوند. موهام تمام چشم راستم و گرفته بود. ولی دست بشون نزدم. دلم می خواست مامان و حرص بدم.سینا یه کم اون طرف تر روبروی من نشسته بود. نگاهش روی من بود و یه لبخند خاصی روی لبش. یاد حرفش افتادم

1399/12/19 15:26

که گفته بود از مدل موهام خوشش میاد.رومو برگردوندم که فکر نکنه بخاطر اون موهامو نمی زنم کنار.ماکانم با حرص داشت نگام می کرد.خدایا دیگه چه غلطی بکنم. چرا همه اینجوری به من نگاه می کنن. دلم می خواست بشینم و یه دل سیر گریه کنم.هر کار میکنم از نظرشون غلطه. من که امشب دست از پا خطا نکردم یعنی دو کلمه با این پسره حرف زدم زمین به آسمون اومده.تا زمانی که مامان اینا تصمیم بگیرن بریم. از جام تکون نخوردم حوصله آتنا رو هم نداشتم. همون جور بق کرده نشسته بودم. بقیه مهمونا به حرف و خنده هاشون ادامه دادن.چند بار زیر چشمی ارشیا رو هم نگاه کردم. نه اونم مثل بقیه مشغول حرف زدنش بود.از اینکه کسی به من توجه نداشت اینقدر دلگیر شده بودم که همون شب تصمیم گرفتم هیچ وقت با مامان اینا مهمونی نرم.اون یک ساعت اندازه یک قرن گذشت.وقتی مامان بهم گفت پاشو بریم. انگار از قفس آزاد شدم. برای اینکه بهونه دست مامان ندم تا رسیدن خونه شروع کنه از من ایراد گرفتن با دقت از مهرناز خانم و آتنا تشکر و خداحافظی کردم.خوشحال بودم که آتنا یادش رفته کتابارو بهم بده ولی در آخرین لحظه یادش اومدو گفت:وای ترنج کتابا داشت یادم می رفت.لعنتی. بیخیالم نمیشه حالا.برای اینکه نفهمه زیادم مشتاق نیستم گفتم:راست میگی خوب شد یادت امد.مامان اینا رفتن بیرون و منم منتظر آتنا شدم. ارشیا همراه مامان اینا رفت بیرون. آتنا با کتابا دوان دوان برگشت و گفت:بازم ببخشید. فکر نکنی نخواستم بت قرضشون بدم.تو دلم گفتم:من که از خدام بود تو همچین آدمی بودی.ولی لبخند زدم و گفتم:نه از قیافه ات معلومه از این دخترا نیستی.آتنا از حرفم خوشش اومد و خندید بازم خداحافظی کردم و رفتم بیرون. بقیه رسیده بودن کنار در. بابا اینا آخرین خداحافظی ها را و کردن که ارشیا گفت:ببخشید دیگه اگه بهتون بد گذشت. و نگاه کوچک به من انداخت.بازم گیج شدم. پس فهمیده بود من ناراحت شدم. پس چرا اینقدر از من فراریه. باید در اولین فرصت با آنی صحبت می کردم. ولی بابا اینا به خودشون گرفتن و کلی تعارف و تشکر تحویل ارشیا دادن.منم فقط یه تشکر کوتاه کردم و رفتیم بیرون.فکر میکردم جای هیچ بحثی باقی نمونده ولی تا توی ماشین نشستیم ماکان شروع کرد به ایراد گرفتن از رفتار من و اینکه چرا با سینا گرم گرفته بودم.دیگه ظرفتیم تکمیل شد. و اشکم در اومد. همون جور که گریه می کردم گفتم:چرا با من اینجوری رفتار می کنین. مگه من بچه ام. تا حالا چه خلافی از من سر زده. چه کاری انجام دادم که اصلابه من اعتماد ندارین. فقط یه مورد نام ببرین من به شما حق میدم.اینقدر عصبی شده بودم که هر چی توی فکرم تلبنار شده بود

1399/12/19 15:26

ریختم بیرون.دوستای من صد تا دوست پسر دارن خونواده اشون اینقدر بهشون گیر نمیدن. اونوقت من که سرم دنبال کار خودمه اصلا تو این نخا نیستم شما اینقدر بم گیر میدین. به خدامن بچه نسیتم دیگه اینقدر عقلم می رسه. برای من شخصیت وآبرو نذاشتین. هر جا می ریم یکی تون داره به من چشم غره می ره .هر وقت می گم دیگه این بار کار بدی نکردم بازم یه بهونه برا سرزنش و توبیخ پیدا می کنین. هیچ پدرو برادری ندیدم مثل شما اینقدر بچه و خواهرشو کوچیک کنه.دیگه به هق قق افتاده بودم. توی خودم جمع شدم و تا خونه گریه کردم. هیچ *** حرفی نزد. واقعا اینقدر بهم فشار اومده بود که اگه گریه نمی کردم حتما می مردم. بابا که ماشین و نگه داشت سریع پیاده شدم و بدون هیچ حرفی رفتم طرف اتاقم.دلم می خواست دیگه هیچ وقت هیچ کدومشون و نببینم. احساس اضافه بودن بهم دست داده بود. در اتاقم و بستم و قفلش کردم. با همون لباسا خزیدم زیر پتوم.گوشی مو در اوردم و به آنی اس ام اس دادم.آنی خوابی؟چند دقیقه بعد جواب داد:بودم. ولی تو مسخره بیدارم کردی.بزنگم؟چه مرگت شده نصف شبی؟آنی حالم خوب نیست.بجای اس ام اس خودش زنگ زد.ترنج چی شده؟صدام از گریه دورگه شده بود.نمی دونم فقط دلم میخواد صبح که از خواب بیدار میشم تنها باشم. دلم می خواد دیگه هیچ کدموشونو نبینم.سرم زیر پتو بود و آروم آروم گریه میکردم.خوب چی شده باز؟هیچی همون گیردادنای همیشگی. من نباشم نمی دونم اینا چه جوری صبحشون شب میشه.فکر کردم الان رفتی مهمونی ترکوندی اومدی.پوزخندم زدم.آره جات خالی بود. اینقدر خوش گذشت که نگو.محلت نذاشت؟نمی دونم یه کارایی می کرد سر در نمی آوردم. دیگه حوصله ارشیارم ندارم.چی میگی تو ترنج. بی خیال بابا. مثل من باش هر چی میگن بگو چشم باز کار خودتو بکن.من میگم چشم و کاریو که خواستن میکنم ولی بازم گیر میدن.اصلا اون موضوع و بی خیال شو. بگو ببینم ارشیا چکار کرد وقتی دیدت؟شک دارم منو دیده باشه.یعنی هیچ فرقی نکرده بود با قبل؟اشکم و با دست پاک کردمو گفتم:نمی دونم هیچ وقت اینجوری رسمی خونه شون نرفته بودیم.بعد که از رفتار ارشیا تعریف کردم آنی مثل یک متخصص گفت:ببین وقتی یه پسری برا یک دختری غیرتی بازی در میاره یا هواشو داره یعنی با بقیه واسش فرق داره.یک کم امیدوار شدم.راس میگی؟معلومه.ولی ارشیا خیلی هم به من توجه نکرد.باشه دیونه مگه نمی گی سینا رو از روبروی شما بلند کردهچرا ولی شاید بخاطر آتنا باشه.فکر نکنم. اینکه فهمیده ناراحت شدی چی؟نمی دونم.ولی من می دونم. این ارشیا خان دلش پیش این ترنج خوشکل خودمون گیر کرده.لبم و گازگرفتم.تو اینجوری فکر میکنی؟اهوم.حالا من

1399/12/19 15:26

باید چکار کنم. شاید تا ابد حرفی نزنه.خوب باید یه جوری بش حالی کنی.یعنی چکار کنم؟چه میدونم یه جوری بهش بفهمون ازش خوشت میاد.ولی تابلو نکنیا.خوب یه پیشنهاد بده دیگه.ترنج من خوابم میاد به ساعت نگاه کن از یک گذشته بابا مردم از خواب.خوب حالا بگو چکار کنم بعد برو بخواب.این دیگه بستگی به طرفت داره باید راهشو پیدا کنی.پوف...باشه. خودم یک فکری میکنم.آفرین. الان خوبی برم بخوابم؟آره مرسی دیگه خوبم.پس شبت بخیر.شب بخیر.گوشیم و گذاشتم زیر متکام و نفس عمیقی کشیدم.یعنی میشه واقعا براش مهم باشم؟ کاش دوست ماکان نبود.ضربه آرومی به در خورد. صدای مامان و شنیدم:ترنج مامان؟ بیداری؟جواب ندادم. صدای بابا اومد.خوابیده فکر کنم.خدا کنه با گریه نخوابیده باشه.بیا بریم صبح باش صحبت می کنم.من هیچی نگفتم ولی حق با این بچه اس. غیر از شیطنتای بچه گونه دیگه چه خطایی ازش سر زده.سوری از تو دیگه توقع نداشتم. اگه بزرگ بود که من نگرانش نبودم. چون بچه اس اینقدر مواظبشم. هنوز فرق بین پسر و دختر و نمی فهمه. نمی فهمه باید با جنس مخالف چه جوری رفتار کنه. ایناس که منو نگران میکنه.صدای مامان و که از در دور شده بود ضعیف شنیدم.ولی این راهش نیستوجواب بابا که فقط زمزمه اش به گوشم رسید.پتو رو تا زیر چونه ام بالا کشیدم.یعنی بابا راست میگه؟ خوب حق داره وقتی من مثل بچه ها رفتار میکنم. اونم حق داره اینجوری فکر کنه.غلطی زدم و به پرده اتاقم که توی نسیم تکون تکون می خورد نگاه

1399/12/19 15:26