282 عضو
بودم...تازه متوجه موضوع شدم و نفسی از سر آسودگی کشیدم.فکر می کردم آرمیتا هم به جبهه ی دشمن رفته باشد!بازویش را رها کردم و به آرامی گفتم:- تو ماشینه...من می رم با مامان حرف بزنم...آرمیتا لطفا عمدی یا غیر عمدی عصبیش نکن باشه خواهری؟
1400/04/02 02:25سرش را سریع تکان داد و رفت.
برای بار سوم به خانه برگشتم و دیدم که مامان عینک به چشم با خونسردی مشغول خواندن یک رمان است.
کنارش نشستم و با ملایمت عینکش را از روی چشمانش برداشتم.واکنشی جز فشردن لب هایش بر هم و بستن چشمانش نشان نداد.کتاب را از روی پایش برداشتم و روی میز مقابل مان گذاشتم.یک دستم را دور شانه اش حلقه و او را به خودم نزدیک کردم.روی موهای مشکی اش را بوسیدم و با مهربانی گفتم:
- مامان کوچولوی من...چرا این قدر خودتو منو اون دختر بیچاره رو اذیت می کنی؟من هیچ مشکلی با این قضیه که اون زن دوستم بوده و قبلا ازدواج کرده و الانم ازش حامله اس ندارم!اون قدرم دوستش دارم که به خاطرش هر کاری بکنم.
با لحن نرم شده ای گفت:
- من دلم می خواد تو با یه دختر مناسب ازدواج کنی...
- مامان خانوم...اگه قبل از این که صنم با فراز ازدواج کنه بهت می گفتم می خوام باهاش ازدواج کنم می گفتی مناسب ترینه...الان فقط به خاطر یه طفل معصوم داری مناسب بودنشو زیر سوال می بری؟
این طور حرف زدن با مامان همیشه بهترین نتیجه را داشت.با بحث و داد و بی داد فقط اعصاب خودت را خرد می کردی و به هیچ نتیجه ای هم نمی رسیدی.
- آرمان من فقط حس خوبی نسبت به این قضیه ندارم...مگه دختر قحطه که بری با یه زن شوهرمرده ی حامله ازدواج کنی؟...این همه دختر...مردم چی می گن؟
مشکلی که مامان داشت این بود که زیادی به حرف بقیه اهمیتی می داد...
- مامان من خیلی وقته که صنمو دوست دارم و با دنیا عوضش نمی کنم.
خشکش زد.با این که صورتم مقابل موهایش بود و چهره اش را نمی دیدم،مطمئن بودم دهانش کمی باز مانده و چشمانش گرد شده است.
- آرمان؟تو عاشق زن بهترین دوستت شدی؟فکر نمی کردم چنین پسری تربیت...
سریع گفتم:
- مامان تند نرو!وقتی صنم با ما آشنا شد زن هیچ *** نبود!من و فراز با هم عاشقش شدیم و من وقتی فهمیدم فراز دوستش داره عقب کشیدم...
چیزی از قولی که فراز از من و صنم گرفته بود نگفتم.می ترسیدم عصبانی شود و خانه را روی سرم خراب کند!
با ناامیدی و بغض گفت:
- با این که بازم راضی نیستم ولی خوشحالی تو برام مهم تره...مطمئنی این چیزیه که می خوای؟
دست دیگرم را هم دورش حلقه کردم و با لبخند گفتم:
- آره مامان کوچولو...بغض نکنی ها!اشکاتو حروم من نکن...
- واسه پسرم گریه نکنم واسه کی گریه کنم...آرمان پشیمون نشی؟
لبخندم تبدیل به نیشخند شد و گفتم:
- پشیمون شدم می گم شما برام یه د.ا.ف پیدا کنی خوبه؟
خندید و روی پایم کوبید:
- هنوز برای پدر شدن بچه ای.
در دلم گفتم:
صنمو کشف کنی چی می گی...
- مامان بابا کی میاد؟
- واسه شام میاد.
لحنش مثل بچه ها دلخور بود.دوباره نیشخند زدم و خدار ا شکر کردم که نمی
تواند صورتم را ببیند.موذیانه گفتم:
- نکنه تا شام با منشی خصوصیش جلسه داره؟
مثل بچه ها گفت:
- آرمان نگو!
با دیدن واکنش هایش یاد صنم می افتادم.
مامان وقتی دوازده سالش بود ازدواج کرده بود...به دلایلی که نه او و نه بابا هیچ وقت نمی گویند...با این حال واقعا هم دیگر را دوست دارند.مامان چهل و دو سالش بود و بابا پنجاه و چهار سال داشت.سنی نداشت که!تازه فاصله سنی اش با من هم فقط سیزده سال بود!
- آرمیتا کجا رفت؟
- رفت از دل صنم دربیاره.
چیزی نگفت.می دانستم هنوز هم راضی نیست.خوب کمی هم حق داشت...هر مادری آرزوی خوشبختی پسرش را داشت و دوست داشت یک ازدواج عالی داشته باشد...ولی نمی دانستند هر دوی این ها در صورتی اتفاق می افتد که پسرشان خوشحال باشد...!
*****- بابا؟
جواب نداد.فقط تا زیر بشقاب مامان را پر کرد و با آرامش و خونسردی قاشق پرش را رد دهانش فرو برد.از وقتی آمده بود نه نگاهم می کرد و نه حرکتی می کرد که نشان دهنده ی آگاهی اش نسبت به حضور نحس من (!) در آن اطراف باشد!
نیشخند زدم.مامان لبخندی روی لب هایش بود و غذایش را می خورد.من هم اگر شوهری داشتم که خریدار نازم بود ذوق مرگ می شدم و یادم می رفت پسر بدبخت بیچاره ای هم دارم که قرار بود کمکش کنم!
با شیطنتی که از مرگ فراز تا آن موقع دو سه باری بیشتر بالا نزده بود گفتم:
- عسل؟جیجر؟یه نظر به من عاشقم بکن.
لب هایش می لرزیدند.مشخص بود می خواهد لبخند بزند ولی جلوی خودش را می گیرد تا پررو نشوم و مثلا بگوید قهر است!
با دست هایم روی میز ضرب گرفتم و با لودگی خواندم:
ناز نکن نازن نکن،با دل عاشقُم قهرو آغاز نکن
تا ببوسُم لبات،وقتی خوابه چشات
تا کشُم شانه ای،سر زلف سیات
پسر بندری خوشگل و دلبری
تو با ناز و ادات دل رو دل می بری
زیرنخلهای شوق لبه رود کارون
با دل عاشقم بستی الله پیمون
ناز نکن ناز نکن ناز نکن ناز نکن
با دل عاشقم قهر رو آغاز نکن
تا ببوسم لبات وقتی خوابه چشات
تا کشم شانه ای سر زلف سیات
ابرو کمون بالا بلندی
ای یار بندر خیلی قشنگی
کاشکی بیای با من بمونی
با دل زارم عهدی ببندی
چشات به دل آتیش کشیده
سی گل رویت رنگوم پریده
بیا بزن آتیش به جانوم
چون ز فراغت بر لب رسیده
ای دلبرو قدت بلنده
چشات سیاه و موهات کمنده
وقتی میای با صد کرشمه
ناز و ادات رو دل می پسنده
ای یار دل بنشین کناروم
تا روی سینت مو سر بزارم
از سر نگیر نا مهربونی
پسر بندر وای بی قرارم
ناز نکن ناز نکن ناز نکن ناز نکن
با دل عاشقُم قهر رو آغاز نکن
تا ببوسُم لبات وقتی خوابه چشات
تا کشُم شانه ای سر زلف سیات
دلبر قد بلند دلبرا دلپسند
یار چشمام تویی سر زلفت کمند
سینه مر مرو قد رعنا داری
تا قیامت
روی چشمه مو جا داری
ناز نکن ناز نکن ناز نکن ناز نکن
با دل عاشقُم قهر رو آغاز نکن
تا ببوسُم لبات وقتی خوابه چشات
تا کشُم شانه ای سر زلفه سیات
ناز نکن ناز نکن - کورسمامان ریز ریز می خندید و بابا هم چنان با لب هایش در جنگ بود تا نخندد!
بابا با خونسردی ظاهری و لحن تمسخرآمیزی گفت:
- طوطی خریدی خانوم؟
- بگو توله طوطی.
مامان باز هم خندید و بابا لب هایش را بر هم فشرد.
- خانوم پاشو این طوطیه رو از خونه بنداز بیرون سرم درد گرفت.
مامان با لبخند نگاهش کرد و با لحن رضا خر کنی گفت:
- رضـــا...
مخصوصا بخش دوم را می کشید تا تاثیر کلامش بیشتر شود!
- جونم عمرم؟
- عـــق!حالم بهم خورد!بیاید قفسمو تمیز کنید بو گند گرفت!
مامان (قربونش برم!) دوباره خندید و بابا به جای من به میز چشم غره رفت.
- پاشو برو بیرون تا نیومدم یقه تو بگیرم پرتت کنم بیرون.
خندیدم.یک قدم رو به جلو؛مستقیما خودم را خطاب کرد!
- رضــــا جــــون؟
تند تند پشت سر هم پلک هم زدم و دستم را زیر چانه ام گذاشتم.خوب دلبری می کردم ها!
مامان دلش را گرفته بود و به ریخت و قیافه ی من می خندید ولی حاج رضا هم چنان به بشقابش خیره شده بود انگار که حاجتی چیزی می داد!
- حاجی من هر روز سر کوچتون وایمیسم فقط به عشق تو...این دل رحیمت که عزم صلح نداره،حداقل یه نظر رخ جمیلتو ببینم.
بابا کم کم داشت نرم و آب می شد!
با ملایمت بیشتری گفت:
- پاشو برو بیرون.تا وقتی با اونی حق نداری پاتو تو این خونه بذاری.
به پشتی صندلی تکیه دادم و صاف نشستم.دست به سینه شدم و با جدیت گفتم:
- اسم اون صنمه.
پوزخندی زد و گفت:
- اون قدری مهم نیست که اسمشو بدونم.
دندان هایم را بر فشردم و سعی کردم آرامشم را حفظ کنم:
- آخه پدر من...تو که ادعای نماز و روزه و قرآن و صد بار حج رفتنت می شه...تو کجای دینت گفتن که هنوز یه آدمی رو ندیدی بهش تهمت بزن و توهین کن و تحقیرش کن؟...فکر کنم اسلام شما ورژن جدیده!
با دستش روی میز کوبید.مامان از جا پرید ولی من هیچ واکنشی نشان ندادم.عربده کشید:
- تا حالام که تحملت کردم واسه خاطر مادرت بوده که دوست نداره اذیت بشی و "دلت بشکنه".اما دیگه نمی تونم تحملت کنم.گورتو گم کن بی چشم و رو.
پوزخنید زدم و با مسخرگی گفتم:
- حاجی خوب خودتو نشون دادی!خدا به خیریه ها کمک کردنا و مسجد ساختناتو بزنه تو کمرت وقتی درباره ی بنده اش این طوری قضاوت می کنی!
چرخید و در سمت راست صورتم کوبید.دفعه ی اولی بود که از او سیلی می خوردم...باورم نمی شد!
سرم را چرخاندم و نگاهش کردم.پوزخندی زدم و گفتم:
- من به خاطر مادرم اینجام...به خاطر تو نیومدم که به خاطر تو برم!
با حرص نگاهم کرد و بلند گفت:
- ترانه تو این
خونه یا جای اینه یا جای من!
مامان که اشک در چشمانش جمع شده بود از جایش بلند شد و بازوی بابا را گرفت.ملتمسانه و پر از بغض گفت:
- رضا پسرته...بچگی می کنه یه چیزی می گه تو چرا دهن به دهنش میذاری؟
طبق معمول در برابر مادرم خلع سلاح بود:
- آخه خانوم کدوم پسری این جوری تو روی پدر و مادرش وایمیسه که این...
مامان به آهستگی گفت:
- خودتو یادت رفته؟
بابا چند لحظه با حالت خاصی نگاهش کرد.در آن شرایط هم مسخرگی و لودگی ام از بین نمی رفت:
- اهم اهم...می خواین برم؟
مامان مثل دختر های نوجوان سرخ شد و بازوی بابا را رها کرد.بابا هم به من چشم غره رفت.مامان که فهمید بابا نرم شده است گفت:
- خوب عاشق شده رضا...خودش امروز بهم گفت...خیلی دختره رو دوست داره...سی سالشم شده دیگه خوب رو از بد تشخیص می ده!...اون قدر دوستش داره که بچه واسش مهم نیست...تازه بچه ی غریبه هم که نیست...بچه ی فرازیه که یه پاش خونه ی ما بوده یه پاش خونه ی خودشون...مثل آرمان می موند برامون...
مامان یک دفعه تند تند اشک ریخت و با حالت سوزنکی گفت:
- الهی بمیرم واسه این بچه!هیچی از زندگیش نفهمید!
اعصابم خرد شد ولی چیزی نگفتم.از وقتی فراز مرده بود،هر بار بحثش پیش نمی آمد همین طور مرثیه خوانی می کرد!
- مثل پسر خودم دوستش داشتم...بچه اشم ندید رفت!
- مامان کافیه.
صدایم گرفته بود.دلم نمی خواست در چنین بحث جدی ای گریه کنم.مرد بودنم زیر سوال می رفت!
- رضا...آرمان انتخاب اول و آخرش این دختره...بچه اشو هم دوست داره و با کمال میل قبولش می کنه...دختره هم اون طور که می گه دختر خوب و نجیبیه...منم اون طور که دیدم هم خوشگله و هم خانومه...بعدشم مگه دختری که فراز دوستش داره دختر بدی می شه؟...تازه دوست صمیمی آرمیتا هم هست!
- آخر نفهمیدیم من پسر شمام یا فراز!
لبخند شیرینی به من زد که باعث شد گونه اش چال بیوفتد و من در دلم قربون صدقه ی مادر خوشگلم بروم.خوشحال بودم که سخنرانی های طولانی من را یادش نرفته است و این قدر خوب ازم دفاع می کند.
بابا در چشمانم خیره شد.مردد شده بود؛دلیلش هم جادوی (!) مامان و صداقت کلامش بود.
درست در همین لحظه که داشتم فکر میکردم همه چیز درست شده است به سردی گفت:
- هر کاری می خواد بکنه.
سپس بدون حرف دیگری رفت.
پوفی کردم و گفتم:
- بابا این چرا قانع نمی شه؟
مامان خندید و گفت:
- نرم شده مامان!یکم صبور باشی درست می شه...تازه صنمو ببینه نظرش عوض می شه!
چشمانم را باریک کردم و با دلخوری گفتم:
- مامان شما یان همه صنمو پسندیده بودین چرا اون جوری اذیتش کردین؟
لبش را گاز گرفت و گفت:
- شرمنده ی تو و اونم.فکر می کردم از این دخترای بی چشم و روئه که می خواد خودشو بندازه
بهت...ولی خوب وقتی سکوت و خانومیشو دیدم فهمیدم چه اشتباهی کردم...
آمدم جوابی بدهم که یک دفعه بابا از طبقه ی بالا پایین آمد و گفت:
- آرمیتا کجاست؟
مامان با خونسردی گفت:
- پیش صنمه.
بابا با حرص گفت:
- با اجازه ی کی؟
مامان نگاهی به او کرد که از صد تا فحش بدتر بود و گفت:
- آرمیتا چند سالشه رضاجان؟
عاشق رضاجان گفتن های مادرم بودم که به قول فراز در چاه فاضلاب را روی سر بابا باز می کرد!
وقتی بابا حرفی نزن با ملایمت بیشتری ادامه داد:
- چون آرمان این جا بوده رفته پیشش تنها نباشه.
بابا بدون حرف دیگری دوباره از پله ها بالا رفت.مامان با مهربانی گفت:
- مادر خسته ای بیا اتاقتو آماده کردم بخواب.
حدود یک ماهی می شد که جز دو سه بار سر زدن کوتاه به آن جا نیامده و روی تخت خودم نخوابیده بودم.
- مامان نمی تونم.باید برم پیش صنم.
با جدیت نگاهم کرد و گفت:
- مگه رابطه ی خاصی دارید؟
ابتدا فکر کردم شوخی می کند؛من و مامان به خاطر فاصله ی سنی کم مان خیلی با هم راحت بودیم.با این حال وقتی چشمان مصممش را دیدم با نیشخند گفتم:
- تا خدا چی بخواد.
لبخندش را قورت داد و با لحن توبیخ گرانه ای گفت:
- خجالت نمی کشی؟بذار چهلم شوهرش بشه بعد.
دوباره اشک جمع شده درون چشمانش آزیر خطر را در مغزم به صدا درآورد.سریع گفتم:
- مادر من این چه فکریه که شما می کنید!این تا دو سه روز پیش تا منو می دید داد و بی داد می کرد و بهم می توپید!حالا بیاد با من رابطه داشته باشه؟!بعدشم خیالتون راحت باشه...من به فکر چهلم بهترین دوستم نباشم اون به فکر چهلم مردی که عاشقشه هست.
کمی تند رفتم ولی لازم بود؛نباید صنم را شبیه دختر های آویزان که خودشان را به زور در بغل طرف می انداختند نشان می دادم.
- خیلی خوب عصبانی نشو بیا بریم بخواب.
از جایم بلند شدم و در حالی که به دنبالش از پله ها بالا می رفتم گفتم:
- مگه پیش من می مونی؟
- بله که می مونم.نکنه دوست داری صنم باشه؟
بلند خندیدم و گفتم:
- فکر کن!اگه می شد چی می شد!
با اخم ساختگی پشت سرم زد و گفت:
- خجالتم خوب چیزیه!
نیشخند زدم و گفتم:
- خوب خودت بحثو پیش می کشی مادر من!منم که کرم همین جوری داره تو همه وجودم وول می خوره نمی تونم خودمو کنترل کنم.
لبخند شیرین و خوشگل دیگری زد و با مهربانی گفت:
- اینا همه شوخی ان...من پسرمو می شناسم...مطمئنم تا حالا به دست درازی بهش فکرم نکردی...
لبخندی زدم و صادقانه گفتم:
- خوب بذار راستشو بگم مامان...
در حالی که برایم لباس درمی آورد گفت:
- راستش چیه پدرسوخته؟
خندیدم و گفتم:
- خوب نمی شه گفت اصلا فکر نکردم...ولی خوب نه به طور جدی...اونم دو سه بار گذرا بود.
لبخندی زد و گفت:
- خوب معلومه هست...هر چی
باشه تو هم یه مردی...منظور منم به طور جدی بود...
لباس ها را روی پای من که روی تخت دونفره ام نشسته بودم گذاشت و گفت:
- صبر کن برم لباسمو عوض کنم بیام.
با نیشخند و لودگی خاص خودم گفتم:
- بری دیگه بر نمی گردی.موندگار می شی.
کمی گذشت تا متوجه منظورم بشود.با کف دستش روی سرم کوبید و با خنده گفت:
- جرئت داری اینا رو جلوی بابات بگو!
با خنده گفتم:
- خوب مادر من مگه دروغ می گم!تو شب می ری تو اون اتاق بیرون اومدنت با خداست!تازه هیچ *** نمی تونه زا چنین جیگری بگذره چه برسه به پدر بنده!
- مگه بابات چشه وروجک؟
- چش نیس گوشه!خوب عشق آتشین و این حرفا دیگه!
در حالی که به سمت در می رفت خندید و گفت:
- امان از دست تو پسر!
تا وقتی برگردد لباسم را عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم.
بعد از گذشت زمان قابل توجهی مامان با پیراهن سفیدی برگشت.پیراهن زیر سینه کش می خورد و تا زیر زانوهایش قد داشت.آستین هایش سه ربع بود.شانه اش دستش بود.مقابل آینه ام نشست و زیر لب غرغر کرد:
- یه شب می خوام پیش پسرم بخوابم ها...
نیشخند زدم و گفتم:
- خوب مامان دلبری نمی تونه ازت بگذره!
خندید و گفت:
- شما دخالت نکن!
با مسخرگی گفتم:
- چشم مادام!فقط فردا موسیوتون چشم منو درنیاره با این بهونه که زنشو دزدیدم؟
لبخند زد و گفت:
- نترس.واسش لازمه.بیکاره می شینه به حرفامون فکر می کنه.
پقی زیر خنده زدم و گفتم:
- مگه هر شب شاغله؟
مامان سرخ شد و گفت:
- خیلی بیشعوری.
فقط خندیدم و فکر کردم:
خوب حاج رضا حق داره هر شب شاغل باشه!
مامان با وجود سنش هنوز مثل زنان سی ساله جوان و شاداب بود و از همه نظر بیست.هیکل خوش تراش و بدون نقص و صورتی بامزه و جذاب که به دل می نشست.
علاوه بر آن مراقبت و عشقی که بابا به او هدیه می کرد مهم ترین دلیل جوان ماندنش بود.
وقتی شانه زدن موهای مشکی بلندش تمام شد،چراغ را خاموش کرد و کنار من روی تخت دراز کشید.به پهلو شد و با تکیه دادن سرش به دستش از بالا به من خیره شد.
با مهربانی گفت:
- از زندگیت راضی ای؟
لبخندی روی لب هایم نشست.دلم برای محبت هایش تنگ شده بود.
- آره عالیه...
- صنم چی؟رابطه ات باهاش چه جوریه؟احساسش به تو چه شکلیه؟
به سمتش چرخیدم و دستم را زیر سرم گذاشتم.متفکرانه گفتم:
- خوب یکم پیچیده اس...مامان یه چیزی بگم قول می دی احساست نسبت به من و صنم و فراز و ازدواج ما عوض نشه؟
کمی فکر کرد و سپس گفت:
- نمی شه.
لبخند کوچکی زدم و گفتم:
- راستش من جرئت اینو نداشتم که بعد زا فراز برم سراغ صنم...با این که هنوز هم به همون اندازه دوستش داشتم...تا این که فراز بحثو شروع کرد...می دونست چقدر صنمو دوست دارم...گفت که هنوزم با وجود دست خورده بودنش دوستش
دارم؟...روم نمی شد با دوستم درباره ی دوست داشتن زنش حرف بزنم...وقتی هم که هر بار بحث وقت کم خودشو پیش می کشید قبلم میومد تو دهنم...کم کم بهش گفتم که برام مهم نیست...انتظار داشتم عصبانی شه و بزنه تو دهنم ولی خوشحال شد و گفت نذارم بعد از مرگش صنم تنها بمونه...منظورش این بود که باهاش ازدواج کنم...هر روز اینا رو تکرار می کرد...ازم قول می گرفت و می گفت اگه به قولم عمل نکنم ازم نمی گذره...یه روز بهش گفتم چرا من؟صنم اون قدر خوشگل و خانوم هست که بهتر از من خواستگارش باشن...حتی با وجود فراز...گفت من به کی می تونم بیشتر از تو اعتماد کنم و همه زندگیمو بسپرم دستش؟
لبم را گاز گرفتم تا گریه نکنم.مامان به آرامی موهای قهوه ای سوخته ام را که بلند شده و در پیشانی ام ریخته بودند نوازش می کرد و گوش می داد:
- واسم آسون نبود رفیقم زنشو دودستی تقدیمم کنه و برای اونم آسون نبود با خواستگار زنش راجع به چنین چیزی حرف بزنه!...بهم می گفت به صنمم گفته و ازش قول گرفته...وقتی شمال بودیم فهمیدیم صنم حامله اس...با این حال حتی یه ذره هم مردد نشدم...همه چی آروم بود تا این که اون روز نحس رسید...
بغض گلویم را قورت دادم و ادامه دادم:
- صنم حتی یه بارم گریه نکرد...منم که نمی دونستم باید چی کار کنم...فقط حرفای فراز تو سرم بود که می گفت تنهاش نذارم...تا چند روز که اصلا حرف نمی زد...وقتی پزشک فراز باهاش حرف زد به حرف افتاد ولی چه به حرف افتادنی...مثل مرده ی متحرک شده بود...تا امروز یه بارم گریه نکرده...بهت گفتم که تا هفته ی پیش تا چشمش به من می افتاد شروع می کرد داد و بی داد...چون پیشش مونده بودم منو به چشم یه آدم فرصت طلب خودخواه می دید...کلا نظر خوبی نسبت بهم نداشت تا این که دیشب یکم با هم حرف زدیم و فهمیدم اون قدرام درباره ام بد فکر نمی کنه و همه ی اون رفتارا به خاطر فشار عصبی بوده...فهمیدم که حسش نسبت به من برادرانه اس و خیلی بهم لطف کنه دوست معمولیشم...ولی خوب بازم پیشرفت خوبیه...امروز صبحم بردمش سونوگرافی...
مامان لبخند کمرنگی زد و به نرمی زمزمه کرد:
- چند ماهشه؟
- سه ماه و دو هفته.
- پسره یا دختر؟
- دختر...فراز اسمشو گذاشت گلی.
- صدای قلبشو شنیدی؟احساس خوبی نسبت بهش داری؟
به سوال هایش لبخند زدم و گفتم:
- آره...صنم ازم خواست صداشم ضبط کنم...مگه می شه آدم به بچه ای که تا یه ماه پیش عموش بوده و حالا پدرشه حس بدی داشته باشه؟!
لبخندش پررنگتر شد و گفت:
- خوب خوبه...خوشحالم که خوشحالی.
لبخند زدم و گفتم:
- حلقم کف کرد از بس حرف زدم.حالا تو بگو.
- چی بگم؟
- خواستگاری آرمیتا.
- آها...راستش من خوشم اومد...خانواده ی خوبی بودن...پسره هم معلوم بود از
اوناییه که حسابی سر و گوشش جنبیده و می جننه ولی انگار واقعا آرمیتا رو دوست داشت...آرمیتا هم دوستش داره...من که راضیم حالا باید ببینیم بابات چی می گه...
با مسخرگی گفتم:
- اون که با یه بوس حله!
خندید و گفت:
- باز وقت خوابت گذشت!
مکث کرد و با محبت و تردید ادامه داد:
- برات قصه بگم؟
نیشخند زدم و گفتم:
- خروس زری پیرهن پری لدفن.فقط این تن بمیره خبرش از این اتاق به بیرون درز نکنه که صنم جنازه شم رو دوشم نمیندازه!
خندید و گفت:
- آدم نمی شی!درست بخواب بعد.
پتو را کنار زد و رویم انداخت.مثل بچه ها با وسواس مراقبم بود و برایم قصه می گفت!
در حالی که موهایم را نوازش می کرد شروع به خواندن شعر خروس زری پیرهن پری کرد.
قبل از اتمام شعر به خواب آرام و بدون دغدغه ای فرو رفتم.
*****
در خانه را باز کردم و با دیدن وضعیت صنم و آرمیتا در هال چشمانم را باریک کردم و در دلم برایشان خط و نشان کشیدم.
صنم با حالت عجیب و معذبی روی کاناپه ی دونفره ای دراز کشیده بود و پاهایش از یک طرف مبل آویزان بودند.آرمیتا پایین پایش نشسته بود و در حالی که ظرفی پر از تخمه روی پاهایش بود خوابش برده بود.به سمت دستگاه رفتم و دی وی دی درونش را بیرون کشیدم.تایتانیک!
خنده ام گرفت.فیلم مورد علاقه ی همه ی دختر ها!
سلیقه ی آرمیتا بود وگرنه می دانستم صنم فیلم های هیجانی و اکشن و ترسناک را بیشتر دوست دارد.
به سمت شان رفتم و بدون توجه به آرمیتا صنم را بلند کردم و به اتاق رفتم.وقتی می خواستم روی تخت بگذارمش دستش باز شد و یک مشت تخمه روی زمین ریخت.نیشخند زدم و روی تخت گذاشتمش.طبق معمول یک بلوز کلاهدار کلفت و گشاد خاکستری تنش بود با شلوار ستش.موهایش را هم احتمالا آرمیتا برایش یک وری بافته بود.
پتو را رویش کشیدم و به هال برگشتم.ظرف تخمه را از روی پایش برداشتم و روی میز گذاشتم.بلندش کردم و او را هم کنار صنم خواباندم.او هم موهایش باز بود و اطرافش ریخته بود.
به هال برگشتم و کثافت کاری شان را تمیز کردم.
همه جا پر از پوست تخمه و پوست خیار و نایلون لواشک و قره قروت و بستنی و پشمک بود!
سپس به اتاق برگشتم و تخمه های کف اتاق را جمع کردم.هنوز مثل بچه ها خودشان را جمع کرده و خوابیده بودند.نیشخندم برای لحظه ای محو نمی شد.
به آشپزخانه رفتم و کارهای ناهار را کردم.از آن جایی که مامانی بودم و تمام مدت به مامان چسبیده بودم،آشپزی ام بد نبود و می توانستم یک چیزهایی بپزم.
ساعت دوازده بود که آرمیتا با چهره ای خواب آلود و آشفته وارد آشپزخانه شد و با دیدن من جیغ بلند و بنفشی کشید.
سریع جلو رفتم و دهانش را گرفتم.به تندی گفتم:
- ببند آرمیتا!الان می ترسه حالش بد می
شه!
وقتی که حس کردم دیگر جیغ نمی کشد دستم را برداشتم.به من چشم غره رفت و با حرص گفت:
- زن ذلیل بدبخت.
نیشخند زدم و به سراغ غذا رفتم.
کنارم آمد و در حالی که به همه چیز ناخنک می زد گفت:
- غذا هم که تو می پزی...اون زن تنبلت می خوابه فقط دیگه؟!
- سكوتُ اللسان، سلامة الانسان.از یا رسول الله هستش این جمله پر در و گوهر!
بلند خندید و گفت:
- نه بابا!تو حدیث و روایتم بلدی؟
سپس ادایم را درآورد:
- پر در و گوهر!چه روحیه ی لطیف و شاعرانه ای هم داره!
نی نی شماره ی دو در حالی که چشمانش را با مشت هایش می مالید وارد آشپزخانه شد.تلو تلو می خورد و حفظی راه می رفت.به پشتی صندلی خورد و صدای آخش به هوا رفت.زیر لب غرغر کرد:
- بی ناموس ...ث خر الاغ عوضی کثافت بی پدر مادر بیشعور.
آرمیتا با مسخرگی گفت:
- نگو بچه بی تربیت می شه.
صنم که هنوز چشمانش را باز نکرده بود حفظی همان صندلی را عقب کشید و نشست و گفت:
- بشه...از اون ور زوج خوبی با بابای جدیدش می شه...بیشعور دیشبم نیومد...بی فکر بی مسئولیت...نمی گه زن حامله تنهایی چکار می کنه...گرچه وقتی هم میاد می شینه تو هال با کنترل تلویزیون ور می ره ولی خوب وقتایی هم که بهش دستور می دی می ره لواشک و خیار و پشمک می خره...راضیم ازش...تازه بچه خوبیم هست دست درازی نمی کنه...ولی خدایی آرمی چه داداشت بنیه اش قویه...یه ماهه انواع و اقسام روش های دورسازی مختص آرمانو انجام دادم ولی از جاش تکون نخورده...ولی بیچاره دلم براش می سوزه هنوز نمی دونه گیر چه خر کوهی ای افتاده...دو روز دیگه فرار می کنه خونه تون...ولی بامزه اس آدم حوصله اش سر نمی ره...گرچه این اواخر با صد من عسلم نمی شه خوردش بر عکس قبل که باید از برق می کشیدیش...
بی صدا می خندیدم و می دانستم سرخ شده ام و آرمیتا هم ریز ریز می خندید.صنم همان طور چشم بسته با حرص گفت:
- مرض آرمی مگه جوک می گم دختره ی ترشیـ...
چشمانش را باز کرد و با دیدن من به طرز بامزه ای وحشت زده شد.چشمانش اندازه ی نعلبکی شدند و دهانش باز ماند.
- سلام عرض شد مادر جوان.
آب دهانش را قورت داد و با اخم گفت:
- آرمیتا سنگ قبرتو بشورم یه خبر بده.راست گفتن از ماست که بر ماست!رفیق منی مثلا!
آرمیتا در حالی که می خندید گفت:
- آخه خیلی بامزه بود...نمی دونستم این گورخر این همه صفات مثبتم داره...تازه گفتم بذار یکم گوش کنه خرکیف شه!
خودش هم خنده اش گرفت ولی رویش را برگرداند و به دیوار خیره شد.گونه هایش به شدت سرخ شده بودند و سعی داشت با اخمش خجالتش را پنهان کند.
در گوش آرمیتا زمزمه کردم:
- آخی...خجالت کشید.
آرمیتا دوباره خندید ولی با چشم غره ی صنم خفه شد.
خوب چرا دروغ بگویم...از حرف هایش ذوق کرده
بودم...از بعضی قسمت هایش بیشتر...مثلا این چند جمله کارخانه ی قندسازی در دلم آب کردند:
"از اون ور زوج خوبی با بابای جدیدش می شه"
این یعنی من را تا حدودی پذیرفته بود...
"بیشعور دیشبم نیومد...بی فکر بی مسئولیت...نمی گه زن حامله تنهایی چکار می کنه"
این یعنی کاملا از حضور من رد خانه آگاه بود و به آن اهمیت می داد...علاوه بر آن غیرمستقیم گفته بود که به حمایت و مراقبتم احتیاج دارد...
"راضیم ازش"
بدون شرح!
"تازه بچه خوبیم هست دست درازی نمی کنه"
باز هم بدون شرح!
"ولی بامزه اس آدم حوصله اش سر نمی ره"
حداقل یکی از ویژگی هایم را دوست داشت!
"گرچه این اواخر با صد من عسلم نمی شه خوردش بر عکس قبل که باید از برق می کشیدیش"
این یعنی به من و حال و هوایم اهمیت می داد و متوجه بدحالی گاه و بی گاهم می شد...
- صنم اینو بخور تا ناهار آماده شه.
بدون این که نگاهم کند گفت:
- صبر می کنم ناهار می خورم.
با جدیت و اخم گفتم:
- بگیر بخور ببینم.خودت گشنت نیست گلی چی؟
به سمتم چرخید و با عصبانیت گفت:
- مگه گلی آدم خواره که هی می خوای چیزی تو حلقش کنی؟
بدون این که حتی لبخند بزنم گفتم:
- بخورش.
لقمه ی نان و عسل و گردو را از دستم گرفت و همان طور که می خورد زیر لب غرغر کرد:
- چاق شدم...
چرخیدم و دیدم آرمیتا با نیش باز نگاهم می کند.از قصد برای حرص دادن صنم با مسخرگی گفت:
- نترس صنم همه جوره می خوادت...
صنم که در دنیای دیگری بود با گیجی گفت:
- کی؟
الهی بمیرم که گیر این خواهر نفهم خر من افتادی!
دستش را گرفتم و بلندش کردم.در حالی که به هال می بردمش و روی مبل تکنفره ای می نشاندمش بلند گفتم:
- آرمیتا مرضو از خودت دور کن لدفن.صنم تو هم این جا بشین.
صنم مثل بچه ها لب هایش را جمع کرد و به بقیه ی لقمه اش مشغول شد.خوب شد نمی خواست بخورد!
به آشپزخانه برگشتم.آرمیتا این بار آرام گفت:
- خیلی دوسش داری.
جمله اش خبری بود و به خودم زحمت تایید کردنش را ندادم.
لبخند محوی زد و گفت:
- اونم دوستت داره.
ابروهایم بالا رفتند و با تعجب نگاهش کردم.با نیشخند گفت:
- اون جوری مثل بز نگام نکن...حتی وقتی فراز بود تو رو به عنوان برادر و دوست دوست داشت...الان فقط باید مدل دوست داشتنشو عوض کنه...شاید هیچ وقت عاشقت نشه ولی حداقل ازت بدشم نمیاد...
حرف هایش به من دلگرمی می داد و از ترس هایم دورم می کرد.زیر لب گفتم:
- ممنونم.بابات دیروزم معذرت می خوام...
انگار که تازه یادش افتاد(!):
- نه خیرم!حالا حالا ها باید بگی غلط کردم تا ببخشمت.
نیشخند زدم و گفتم:
- خوب حالا من که می دونم یادت رفته بود.بگو ببینم چطور بود؟
نیشش باز شد و تند تند با هیجان گفت:
- خیلی خوب بود!نریمان اون قدر جیگر شده
بود!مامانم راضی بود بابا رو نمی دونم می دونی که چه جوریه با صد من عسلم نمی شه خوردش ولی ممکنه راضی باشه نمی دونم...مامان و بابای نریمان ولی انگار زیاد راضی نبودن چون همه اش یه جور بدی نگاهم می کردن نمی دونم مشکل چیه یعنی به خاطر اون دختره گیسوئه؟...ولی خوب انگار نریمان اون قدر تو گوششون خونده بود که دیگه راضی شده بودن خلاف میلشون...آرمان به نظرت گیسو خوشگل تره یا من؟شاید اون خوشگل تره که نمی خوان من عروس شون باشم شایدم خوش اخلاق تره...نمی دونم ولی همه چی خوب پیش رفت بابا هم که مثل موم تو دستای مامانه اون راضی باشه بابا هم راضیه فقط نگرانم مامان و بابای نریمان باهام بد باشن...بعد می دونی...
حرفش را قطع کردم و با با خنده گفتم:
- آروم خواهر من!بذار جواب این ده خطو بدم بعد!
مکثی کردم و به چشمانش که از هم زمان شادی و نگرانی برق می زد خیره شدم.لبخند زدم و گفتم:
-اولا هیچ وقت خودتو با یه نفر دیگه مقایسه نکن.آدما نه تنها ظاهرشون بلکه درونشونم با هم متفاوته...نمی شه گفت کی بهتره...الان فقط به این فکر کن تو اون کسی بود که نریمان بهش علاقه پیدا کرده نه گیسو...من که این گیسو خانومم یه بار بیشتر ندیدم که نظرمو می خوای...اونم عروسی آبتین بود...تازه از دور دیدمش...بعدشم نگران نباش مامان به من گفت راضیه و بابا رو هم راضی می کنه...مامان و بابای نریمانم وقتی ببینن چه عروس خوبی گیرشون اومده کم کم نرم می شن نترس...
جلو آمد و مثل دختر بچه ها خودش را در آغوشم جا کرد.دستانم را دورش حلقه کردم و در گوشش گفتم:
- بزرگ شدی...
دستانش را دور گردنم حلقه کرد و با لبخند گفت:
- خودتم داری ازدواج می کنی...
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- من که پا در هوام...فکر نکنم تا قبل از به دنیا اومدن گلی اتفاق خاصی بیوفته...
- گلی رو دوست داری؟
به یاد روزی افتادم که آن صدای تاپ تاپ قلبم را به جنبش وا داشت...
لبخندی روی لب هایم نشست و زمزمه کردم:
- خیلی...
مکث کردم.با به یادآوری موضوعی نیشخند زدم و با لودگی گفتم:
- نریمان جیگر شده بود؟
خجالت زده خندید و گونه هایش سرخ شدند.بدی آرمیتا این بود که وقتی بیش از حد هیجان زده یا نگران می شد (که در آن شرایط هم هیجان زده بود هم نگران) راحت سوتی می داد و چیزهایی را که نباید می گفت.
- راستی من باید یه بار درست و حسابی با این نریمان حرف بزنم...
سرش را تند تند تکان داد و باز موتورش به راه افتاد:
- وای خیلی آقاست باور کن تو هم ببینیش عاشقش می شی تو همه چی بیسته قیافه هیکل اخلاق...
دستم را روی دهانش گذاشتم و با خنده گفتم:
- بابا خجالت!ناسلامتی داداشتم غیرتی می شم!
با بی خیالی گفت:
- نه بابا تو غیرت خرکی
نداری.
به یاد صنم افتادم که تنها و بی *** در هال نشسته است.آرمیتا را از خودم جدا کردم و گفتم:
- برو پیش اون بچه بشین تنهاست.
با شیطنت خندید و گفت:
- بسوزه پدر عاشقی!
خندیدم و ضربه ی محکمی به کمرش زدم که باعث شد به جلو پرت شود:
- برو جغجغه.
بلافاصله بعد از این که رفت صدای خنده و شوخی شان را شنیدم.این دو تا دیگر چه بودند!
ترجیح دادم وارد جمع شان نشوم و در آشپزخانه بمانم.مدت زیادی بود هم دیگر را ندیده بودند و حرف های زیادی داشتند به هم بزنند.علاوه بر آن آرمیتا با شوخی ها و خنده هایش صنم را سرحال آورده و باعث شده بود صدای خنده هایش در خانه بپیچد.نمی خواستم مزاحم کارش بشوم!
وقتی غذا آماده شد صدایشان کردم و میز را چیدم.
مثل پت و مت وارد آشپزخانه شدند.این که یم گفتم پت و مت دلیل داشت...
آرمیتا لباس هایی درست مثل شلوار و بلوز کلاهدار صنم تنش کرده و موهایش را هم یک وری بافته بود...تنها فرقش رنگ لباس هایش بود که صورتی بودند...
با دیدن شان شروع به خندیدن کردم.آن دو نشستند.آرمیتا با تعجب گفت:
- از غم دوری زن و بچه ات دیوونه شدی؟
سریع خنده ام را جمع کردم.متوجه صنم که سرش را پایین انداخته و قرمز شده بود شدم.اخم هم کرده بود...
- نه خیر شما دو تا مثل پت و مت شدید.
آرمیتا هم خندید.برایشان غذا کشیدم و مقابل شان گذاشتم.
آرمیتا با خنده به صنم گفت:
- ببین چه پسر خوبی گیرت اومده...خونه تمیز می کنه غذا می پزه...دو روز دیگه پوشک بچه رو هم عوض می کنه.دیگه از خدا چی می خوای ناشکر؟!هـــــــان؟!
صنم هم ریز خندید و باعث شد نیشخند بزنم.وقتی غذایمان تمام شد صنم با جدیت گفت:-
- استخدامی.
با گیجی نگاهش کردم و گفتم:
- چی؟
با نیشخند موذیانه ای گفت:
- دستپختت خوبه خونه هم بلدی تمیز کنی استخدامی پس.
آرمیتا بلند خندید و من هم نیشخند زدم.خوشحال بودم که با وجود غم درون چشمانش می گوید و می خندد.
آرمیتا دستش را روی شکم صنم گذاشت و با خنده گفت:
- تپل شدیا!
صنم سرخ شد.با خنده گفتم:
- اذیتش نکن آرمیتا...این که هنوز شکمی نداره.
- حالا میاره صبر کن.
صنم از جایش بلند شد و گفت:
- آرمیتا بیا بریم اون یکی فیلمه رو ببینیم.
آرمیتا کلا کرم ریختن یادش رفت و با هیجان گفت:
- آره خوب شد یادم انداختی بریم.
صنم رو به من کرد.سرش را پایین انداخت و کمی این پا و آن پا کرد.با ملایمت گفتم:
- خیار می خوای؟
سرش را به طرفین تکان داد.
با خنده گفتم:
- لواشک؟
نچی گفت و زیر چشمی نگاهم کرد.هنوز خیلی بچه بود!
- پس چی؟قره قروت؟پشمک؟
- آش رشته.
خندیدم و گفتم:
- آش رشته از کجا بیارم؟
- بلدی درست کنی؟
- نه تو بلدی؟
سرش را تکان داد.آرمیتا با نیش باز به مکالمه ی ما گوش می داد.
-
بهت بگم درست می کنی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- حتما.
برایم توضیح داد.سپس مثل بچه ها دستانش را پشتش برد و به جلو و عقب تاب خورد:
- پس درست می کنی دیگه؟
- آره فقط باید برم یه سری چیز بخرم.
- مرسی.
لبخندی زدم و بعد از برداشتن کیف پولم از خانه بیرون رفتم.
وقتی برگشتم صنم و ارمیتا روی کاناپه نشسته و هر کدام یک بالش بغل کرده بودند.پاهای آرمیتا روی پاهای صنم بود و سخت مشغول تخمه شکستن بودند.خندیدم و گفتم:
- جمع کنین بساطو بابا هر روز هر روز!
آرمستا خندید و گفت:
- تا چشات دربیان!
با همان لبخندی که روی لب هایم مانده بود گفتم:
- پاتو بردار هیجان زده می شی لگد می زنی بهش.
صنم با دهان باز نگاهم کرد و گفت:
- وا!
آرمیتا با خنده گفت:
- چیزی نمی شه ولی چون بابا جونش نگرانه احتیاط می کنیم.
آرمیتا پاهایش را برداشت و دوباره مشغول تخمه شکستن شدند و در فیلم فرو رفتند.به صفحه ی تلویزیون نگاه کردم و خیلی جلوی خودم را گرفتم تا نخندم.سلیقه ی فوق دخترانه ی آرمیتا بود دیگر!
مشغول تماشای توایلایت (شفق یا گرگ و میش!) بودند؛فیلمی بود که همه ی دختر ها بلااستثنا دوستش داشتند و دلیلش هم کاملا واضح و مبرهن بود!
به آشپزخانه رفتم و کارهای آش را کردم.سپس برگشتم و کنارشان نشستم.گفتم:
- صنم امروز عصر می ریم پیش پدرت.آبتینم میاد.
صنم ابتدا با نگرانی و اضطراب نگاهم کرد.با ملایمت گفتم:
- چی شده؟
- دعوام می کنن.
از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت.گفتم:
- نه عزیز من...چرا دعوات کنن؟!
- خوب چند وقته نرفتم ببینمشون...تو هم اینجایی...
با جدیت گفتم:
- اگه قراره کسی توبیخ بشه منم نه تو.حالام نگران چیزی نباش فیلمتو ببین.
لبخند کوچکی زد.در همان لحظه آرمیتا با نیشخند گفت:
- صنم ببین خاک بر سریه اینجاش از دستت می ره ها!
قهقهه زدم.خواهر بی حیای من بود دیگر!
صنم هم آرام می خندید.
باید برای آرمیتا به خاطر خندیدن صنم جایزه می گرفتم!
آبتین با اخم گفت:
- بشین سر جات.بعدا هم می تونی بری نازی و سپنتا رو ببینی.
صنم با سری که پایین انداخته بود نشست.آقای صارمی با نگرانی نگاهش می کرد.مشخص بود که به خاطر بی توجهی ها و اشتباهاتش در رابطه با صنم،بیشتر از توجه به حضور یک ماهه ی من در خانه ی دخترش به ناراحتی و بارداری اش اهمیت می داد.
با آرامش گفتم:
- آبتین اگه اجازه بدی صنم بره من به جاش توضیح می دم.
آبتین با عصبانیت و صدای بلندی گفت:
- شما کی باشی که بخوای به جاش حرف بزنی؟دخالت نکن!صنم بتمرگ سر جات!
جمله ی آخر را رو به صنم که دوباره بلند شده بود تا برود فریاد زد.صنم لرزید و چند قطره اشک از چشمانش پایین آمد.آمدم چیزی بگویم که آقای صارمی پادرمیانی کرد و با اخم رو به
پسرش گفت:
- خجالت بکش آبتین.خواهرت بارداره.شعورت نمی رسه نباید این طوری باهاش حرف بزنی و سرش داد بکشی؟
آبتین با اخم رویش را برگرداند.صنم نگهیی به من انداخت.با ناراحتی به اشک هایش نگاه کردم و سرم را تکان دادم.سریع به سمت په ها دوید.سر جایم نیم خیز شدم و بلند گفتم:
- صنم آروم!ندو!
صنم سریع متوقف شد و کمی لیز خورد.سپس آرام و مثل مدل ها قدم برداشت.از حرکتش خنده ام گرفت و آرام خندیدم.متوجه آبتین شدم که به من چشم غره می رفت.با خونسردی رو به آقای صارمی گفتم:
- آقای صارمی بابت این تاخیر معذرت می خوام...باید زودتر از اینا به شما اطلاع می دادم ولی حال صنم خیلی خوب نبود و منم...
حرفم را قطع کرد و به آرامی گفت:
- متوجهم پسرم...فقط امیدوارم یه توضیح خوب داشته باشی.
لبخندی زدم و ماجرا را با سانسور بعضی جزئیاتی که شاید آن ها را عصبانی می کرد گفتم.
قبل از این که آقای صارمی حرفی بزند آبتین با عصبانیت گفت:
- خجالت نمی کشی آرمان؟تازه داره چهلم فراز می شه اون وقت تو داری درباره ی ازدواج دوباره ی صنم...
حرفش را قطع کردم و با جدیت گفتم:
- آبتین اگه یکم صبر کنی می فهمی که من اصلا چنین قصدی ندارم.صنم هم صد درصد به وقتی خیلی بیشتر از این احتیاج داره تا منو قبول کنه.منم این یک ماه پیش صنم بودم تا بدون در نظر گرفتن جایگاهی برای خودم توی زندگیش مراقبش باشم.فراز اونو و گلی رو به من سپرد و...
آقای صارمی به آرامی حرفم را قطع کرد:
- گلی؟
بی اختیار لبخندی روی لب هایم نشست و گفتم:
- بله گلی.اسمشو فراز انتخاب کرد...می خواست اگه دختر بود گلی باشه و اگه پسر بود سینا.
آبتین کمی نرم شده بود ولی هنوز هم اخم کرده بود و بد نگاهم می کرد.آقای صارمی با گفتن این جمله بحث را تمام کرد:
- مراقب دخترم باش...نذار دوباره دلش بشکنه...اگه فراز به تو اعتماد کرده پس منم بهت اعتماد دارم.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- ممنونم آقای صارمی...قول می دم نذارم یه مو از سرش کم شه.
بحث به گفتگو های عادی و روزانه کشیده و جو آرام شد.چند دقیقه بعد صنم در حالی که سپنتای کوچکی را که به خاطر پتوی دورش قابل دیدن نبود بغل کرده بود،بدو بدو از پله ها پایین آمد.با حرص تقریبا داد زدم:
- صنم دنبالت نکردن!
دوباره یک دفعه آرام شد.نازنین که پشت سرش می آمد خندید.آبتین به آهستگی گفت:
- خیلی دوستش داری.
فقط سرم را تکان دادم.آبتین نفسش را محکم بیرون داد.تشخیص حالش دشوار بود.عصبانی؟نگران؟ناراحت؟ک� �افه؟
صنم کنارم نشست و با هیجان گفت:
- ببینش چه خوشگله!اصلا به آبتین نرفته.
آقای صارمی با خنده گفت:
- یعنی چون به آبتین نرفته خوشگله؟
صنم سرخ شد ولی خندید.نازنین هم داشت می
خندید.آبتین هم لبخند محوی روی لب هایش بود.
به سپنتا نگاه کردم.چشمانش بسته بودند.بینی کوچک سربالایی داشت.لب هایش برجسته و قلوه ای و قرمز و در آن لحظه کمی از هم جدا بودند.تقریبا کچل بود!
آن قدر تپل و لپ دار بود که بی اختیار فکر کردم:
نازنین یه لپ به دنیا آورده که یه پسر بهش وصله!
آقای صارمی با ملایمت و مهربانی گفت:
- نمیای پیش پدرت بشینی صنم خانوم؟
صنم سریع سپنتا به دست به بلند شد و کنار پدرش نشست.آرام دستش را جلوی دهانش گذاشت و چیزی در گوش پدرش گفت.آقای صارمی خندید و بعد از گفتن وروجک در گوشش چیزی گفت که باعث شد صنم لبخند بزند.
آبتین با لحنی تمسخرآمیز گفت:
- صنم اول خودت بزرگ شو بعد به بزرگ کردن بچه ات مشغول شو.
صنم هم کم نیاورد با خونسردی گفت:
- می گم چرا سپنتا همش دست نازنینه.
نازنین خندید و آبتین هم به زور جلوی خودش را گرفت تا نخندد.آقای صارمی گفت:
- صنم سپنتا رو بده به مادرش بریم اتاق من کارت دارم.
صنم سریع حرفش را گوش کرد و به دنبالش از پله ها بالا رفت.این بار دیگر لازم نبود عربده بکشم "آروم" !
رو به نازنین گفتم:
- قدم نو رسیده مبارک نازنین!
لبخند زد و گفت:
- ممنون.قدم نو رسیده ی شما هم که پنج شش ماه دیگه میاد!
با خنده گفتم:
- همین الانشم دارم یه قدم نو رسیده ی دیگه رو بزرگ می کنم!
آبتین از بغل من به سمت نازنین که در طرفدیگر من نشسته بود خم شد و با ملایمت گفت:
- عسل بابا رو بده ببینم.
با نیشخند گفتم:
- عق!حالمو بهم زدی آبتین جمع کن خودتو بو گند همه جا رو برداشت!
فقط لبخند زد.محوسپنتا شده بود.سپنتا بعد از این همه تکان خوردن آرام دست و پایش را تکان داد و چشمانش را با تنبلی باز کرد.به مشت کوچک و تپلش نگاه کردم.آن قدر گوشت داشت که پایین انگشتانش چال افتاده بود!
موذیانه گفتم:
- آبتین بابا شدن بهت میادا.
- چرا؟
- از همون ثانیه ی اول که ادم می بینتت می فهمه...
بقیه ی حرف هایم را در گوشش گفتم تا نازنین نشنود:
- یه جا شور مادرزادی.
خندید و گفت:
- گمشو!بیشعور!
صاف نشستم و نیشم را تا ته باز کردم.
- میخوای بغلش کنی؟
با تردید دستانم را جلو بردم و جسم کوچک ولی یه جورهایی سنگین را گرفتم.مشت هایش را در هوا تکان داد و با چشمان درشت آبی روشنش با کنجکاوی نگاهم کرد.تقریبا کامل به نازنین رفته بود و اثری از آبتین در او دیده نمی شد!
آبتین با تعجب به پوزیشن معذبم نگاه کرد و گفت:
- از بچه بدت میاد؟
لبخندی زدم و گفتم:
- نه فقط بچه های خیلی کوچیکو که بغل می کنم می ترسم یه چیزیشون بشه.
آبتین خندید و گفت:-
- نترس چیزیش نمی شه.دو روز دیگه با بچه ی خودتون می خوای چی کار کنی؟
این حرفش یعنی آتش بس اعلام شده و دلخوری اش را
فراموش کرده بود.خدا را شکر!
درسا یک ساعت بود که صنم را بغل کرده بود و می گریست.امیر با کلافگی به میز خیره شده بود و چشمانش سرخ شده بودند.دیگر هیچ اثری از آن مرد شاداب که در سن پنجاه و دو سالگی مثل پسرهای دبیرستانی بود نمانده بود.مرگ فراز درون خیلی ها را کشته بود...
صنم با حالتی که انگار نمی داند چه اتفاقی دارد می افتد درسا را در آغوش گرفته و به دیوار مقابلش خیره شده بود.طوری بود که انگار می خواهد گریه کند ولی جلوی خودش را می گیرد.
او دیگر که بود!
امیر با صدای گرفته ای که از بغض مردانه اش مرتعش بود در گوشم گفت:
- این دختره گریه هاشو کرده که الان صامته؟
به آهستگی گفتم:
- فراز ازش قول گرفته گریه نکنه...از یه ماه پیش گریه نکرده.
امیر اخم کرد و گفت:
- پس واقعا دوستش نداشته...
اخم کردم و گفتم:
- من هیچ شکی به علاقه ی صنم ندارم...اگه دوستش نداشت با دونستن شرایطش باهاش ازدواج نمی کرد...اون فقط یکم زیادی تحملش بالاست...
- یعنی چی تحملش بالاست؟!درسا خودشو کشت اون وقت این مثل ماست زل زده به دیوار؟امکان نداره!
می دانستم این تندی و بدگمانی اش به خاطر چیست...چیزی نگفتم.امیر پرسید:
- چند ماهشه؟
- سه ماه و دو هفته.
اخمش شدیدتر شد.
- می تونم بپرسم جایگاه تو تو خونه اش چیه؟
خواستم بگویم "کودک یار(!)" ولی به این نتیجه رسیدم که در شرایطی که صدای خودم هم از شدت بغض دورگه شده است ،شوخی کار جالبی نیست:
- امیر قضیه اون طوری که تو فکر می کنی نیست...
سریع به طور خلاصه قضایا را برایش تعریف کردم.با پوزخند تلخی گفت:
- این پسره هیچیش به آدمیزاد نرفته بود...
خم شد و با انگشت شست و اشاره اش بالای بینی اش را فشرد.شانه هایش می لرزیدند.بی صدا هق هق می کرد...
چشمانم را بستم.اگر او و درسا را یک بار دیگر می دیدم،کنترلم زا دست می رفت و آن وسط زار و شیون می کردم...
بعد از چند دقیقه که مطمئن شدم به خودم مسلط شده ام چشمانم را باز کردم.امیر آرام شده بود ولی چشمانش سرخ تر از قبل شده بودند.
فراز تک بچه بود و امید زندگی آن ها...جوانی شان با فراز گذشته بودند و حالا که ثمره ی عشق شان داشت میوه می داد...از ریشه خشکیده بود...
امیر با حالتی عصبی به درسا و صنم نگاه کرد.درسا کم کم داشت از حال می رفت.جلو رفت و بی تعارف دستانش را زیر زانوها و بالاتنه ی درسا برد و از کنار صنم بلندش کرد.او را به طبقه ی بالا برد تا بخواباندش.
به صنم نگاه کردم که هنوز مات بود.نگاه من را حس کرد.تند تند پلک زد و آب دهانش را قورت داد.چقدر تو مقاومی دختر!
لبخندی زدم که امیدوار بودم آرامش کند.
امیر پایین آمد و دوباره کنار من نشست.در آن چند وقت انگار صد سال پیرتر شده بود...
-
می خوای بچه تو نگهش داری؟
صنم بهت زده نگاهش کرد.اخم کردم و گفتم:
- این چه سوالیه آقای فرهمند؟
با جدیت گفت:
- گفتم شاید برای شروع یه زندگی جدید نخواد سربار داشته باشه...
صنم با اخم از جایش برخاست.با تحکمی که به صدای لرزانش می بخشید گفت:
- من عاشق فراز بودم و حالا هم بچه شو با کل دنیا عوض نمی کنم...رابطه ی من و آرمان هم از علاقه ی من به فراز و گلی کم نمی کنه...براتون متاسفم که این طوری راجع بهم فکر کردید.
کیفش را برداشت و خواست برود که امیر با جدیت گفت:
- بشین سر جات صنم.
صنم اخم کرد و متوقف شد ولی ننشست.امیر از جایش بلند شد و به سمت صنم رفت.برای لحظاتی بی حرف به شکمش خیره شد.عاقبت با صدای گرفته و ضعیفی گفت:
- عروس و مادر نوه ام می مونی؟
صنم منقلبانه نگاهش کرد.امیر جلو رفت و عروس پسر مرحومش را در آغوش گرفت.
سرم را پایین انداختم.من در این جمع و احساس جایی نداشتم.
فصل نوزدهم (آخر)
- آرمان زود باش!
صدایش را از درون اتاق شنیدم که می گفت:
- صبر کن گلی کار داره!
با حرص زیر لب غرغر کردم:
- بگو من دارم با گلی شیطنت می کنم!
چند دقیقه بعد گلی و آرمان تیپ زده و آماده با نیش باز از اتاق گلی خارج شدند.
آرمان شلوار و کت اسپرت مشکی اش را با پیراهن سفیدش پوشیده بود و موهای قهوه ایش را بالا داده بود.
به لباس های گلی نگاه کردم و خنده ام گرفت.بچه را کادوپیچ کرده بود!
ساپورت مشکی کلفتی پایش کرده بود که به خوبی در برابر سرما گرم نگهش می داشت.پیراهن سفید بافتنی تنش کرده و روی آن کاپشن کلفت مشکی اش را به او پوشانده بود.به پاهایش نگاه کردم.چکمه های چرم مشکی اش را که تا زیر زانویش قد داشتند پایش کرده بود.
کلاه بافتنی سفیدی را که درسا برایش بافته بود سرش کرده بود.دسته ای از موهای قهوه ای-سرخش از زیر کلاه بیرون زده و بامزه اش کرده بودند.شال گردن سفید ستش را هم طوری دور گردنش پیچانده بود که لپ هایش بیرون زده بودند!
دستکش های مشکی اش را هم دستش کرده بود.
جلو رفتم و غرغر کردن را از یاد بردم.دستانم را جلو بردم و منتظر به گلی نگاه کردم.گلی با اخم بامزه ای نگاهم کرد.این نگاهش را خوب می شناختم؛مخصوص وقت هایی بود که در انتخاب بین آغوش و من و آرمان تردید و شک داشت!
آرمان تشویقش کرد:
- گلی مامانو ببین منتظره.
گلی دستانش را به سمتم دراز کرد و به جلو خم شد.او را از آرمان گرفتم و به خودم فشارش دادم.درست مثل پنبه نرم بود...
محکم گونه اش را بوسیدم و باعث شدم صدای غرغر و خنده اش به طور هم زمان بالا برود.
سرش را بالا آورد و با چشمان درشت جیوه ایش در چشمانم خیره شد.هر بار به این چشم ها خیره می شدم قلبم به جنب و جوش می افتاد...
پوستش
روشن بود و همین باعث می شد گونه هایش سریع سرخ شوند...مثل دو تا گوجه!آرمان همیشه می گفت:
تواَم مثل نازنین یه لپ به دنیا آوردی که یه گلی بهش آویزونه!
بینی اش درست مثل بینی سپنتا (شوهرش !) سربالا و کوچک بود.لب هایش کوچک و سرخ بودند و فاصله ی کمی که همیشه میان شان بود باعث می شد دندان های کوچکش دیده شوند.
آرمان با ملایمت گفت:
- بریم؟
به خودم آمدم و سرم را تکان دادم.بدون این که گلی را از دستم بگیرد،سوییچش را برداشت و به سمت در رفت.کفش هایش را پوشید و کفش های گلی را هم پایش کرد.سپس او را از من گرفت تا کفش هایم را پایم کنم.
وقتی کفش هایم را پوشیدم سریع گلی را از او گرفتم.خندید و در گوشم گفت:
- رقیب عشقی منه این فسقلی؟...راستی خیلی خوشگل شدی.
گونه هایم رنگ گرفتند.لبخندی زدم و جواب ندادم.
گلی به طور کلی بچه ی آرامی بود ولی در کنار آرمان به معنای واقعی زلزله می شد!در آن لحظات هم با آرامش در آغوشم لم داده بود و به قول آرمان آن بالا حال می کرد!
وقتی سوار ماشین شدیم آرمان بخاری را روشن کرد.گلی که هنوز افتخار نداده بود درست و حسابی حرف بزند،با "اِ" کشداری اعتراضش را به این حرکت نشان داد.
آرمان در حالی که ماشین را راه می انداخت با خنده گفت:
- چته جوجه؟!خیلی بدن قوی ای داری می خوای تو سرما هم بشینی!از سیصد و شصت و پنج روز سال چهارصد روزشو مریضی!
گلی متوجه حرف هایش نمی شد چرا که صورتش را مقابل باد گرم گرفته و حالت بامزه ای به خودش گرفته بود.دهانش را باز کرده و لب هایش را جلو داده بود و پلک هایش را هم تندتند باز و بسته می کرد.
عاشق این بود که باد گرم به صورتش بخورد و به قول آرمان یک حالی می شد!
هر وقت حوصله اش سر می رفت،خودش را در آغوش آرمان جا می کرد و صورتش را مقابل صورت آرمان می آورد و آرمان هم می فهمید که می خواهد در صورتش ها کند!
آرمان زمزمه کرد:
- همه چی آرومه صنم؟
لبخندی اطمینان بخش زدم و سرم را تکان دادم.ماه پیش وقتی به آن جا رفتیم حالم بد شد و غش کردم.آرمان از آن موقع تمام مدت نگران بود ولی جرئت نمی کرد از من بخواهد که نرویم.
- گلی بیا عقب بشین...الان بابا ترمز می کنه با کله می ری تو شیشه ها!
لبخندی که روی لب های آرمان نشست از دیدم دور نماند...
گلی با بی میلی و تا حدودی هم با زور من به من تکیه داد.بعد از چند ثانیه دوباره به سمت ضبط ماشین خم شد.آرمان نیشخند زد و گفت:
- بچه از همین الان بزن و برقصه...
خندیدم.آرمان ضبط را روشن کرد و صدای آهنگ در ماشین پیچید:
اى جونم
قدمات رو چشام بیا و مهمونم شو
گرمی خونم شو
ببین پریشون دلم بیا آرومم کن
ای جونم
میخوام عطر تنت بپیچه تو خونه م
تو که نیستی یه سرگردون
دیوونم
ای جونم، بیا که داغونم
ای جونم عمرم نفسم عشقم
تویى همه کسم
آی که چه خوشحالم تورودارم
ای جونم
ای جونم دلیل بودنم عشقت
مثه خون تو تنم
آی که چه خوشحالم تورو دارم
ای جونم
ای جونم
خزونم بی تو ابر پر بارونم
بیا جونم
بیا که قدر بودنتو میدونم
میدونی اگه بگی که می مونى
منو به هرچی میخوام می رسونى
تو که جونى بیا بگو که می مونى
جونم عمرم نفسم عشقم
تویى همه کسم
آی که چه خوشحالم تورو دارم
ای جونم
ای جونم دلیل بودنم عشقت
مثه خون تو تنم
آی که چه خوشحالم تورو دارم
ای جونم
ای جونم
من این حس قشنگ به تو مدیونم
میدونم تا دنیا باشه عاشق تو می مونم
میدونم می مونم
ای جونم عمرم نفسم عشقم
تویى همه کسم
آی که چه خوشحالم تورو دارم
ای جونم
ای جونم دلیل بودنم عشقت
مثه خون تو تنم
آی که چه خوشحالم تورو دارم
ای جونم
گلی با هیجان بالا و پایین می پرید و آرمان می خندید.با اخم ساختگی گفتم:
- الگویی تو مثلا؟
آرمان با نیشخند گفت:
- بابا خوبه دیگه!عقده ای بار نمیاد!این جزو آهنگای مورد علاقه شه...قول می دم شب رفتیم خونه دعای ندبه هم براش بخونم،خوبه؟
خنده ام گرفت.دلقک!
- او..بدا...
آرمان دوباره نیشش باز شد و آهنگ را عوض کرد.چطور زبانش را می فهمید؟!
قسم تو من دلمو بستم به تو طفره نرو
بده دلتو دست منو بگو ميدوني قصد منو
بايد اينو من بت بگم خوشم اومده ازت يكم بيشتر توجه كن به من نزار كه از دست برم
اخه من دوست دارم و يه بيقرارم و كسي كه نميتونه بي تو بمونه عشقم،بيا جلوي چشمم
اخه دل به تو دادم و چه خوبه حالم و تو عزيز مني همه چيز مني عشقم،واسه عشقت تشنم
هنوز نميشه باور خودم ان قدر زود عاشقت شدم،اگه بموني پيشم تازه عاشق ترم ميشم
تويي دليل همه خوشيام هر جا بريي من با تو ميام
فقط يه نگا بكن تو چشام ببين از ته دل تو را ميخوام
اخه من دوست دارم و يه بيقرارم و كسي كه نميتونه بي تو بمونه عشقم،بيا جلوي چشمم
اخه دل به تو دادم و چه خوبه حالم و تو عزيز مني همه چيز من عشقم،واسه عشقت تشنم
بايد اين بار به تو بگم عزيزم با تو هستم تا هميشه
حتي نمي خوام من فكرشم بكنم،تو نباشي آخه نمي شه
فقط بيا بزن يه لبخند
با تو هستم،تويي عشقم
پس بازم مي گم دوست دارم عاشقتم عزيزم بيا جلوي چشمم
اخه من دوست دارم و يه بيقرارم و كسي كه نميتونه بي تو بمونه عشقم،بيا جلوي چشمم
- جمع کن بساطو آرمان!
خندید و گفت:
- بابا تو چرا مثل گشت می مونی!ببین بچه داره حال می کنه!
به گلی نگاه کردم که دندان های کوچکش را بیرون ریخته بود و از بس هیجان زده بود،لپ هایش سرخِ سرخ شده بودند.
- یه نگاه به این گوشتا بکن...دلت میاد آبشون بکنی؟
خندیدم و گفتم:
-
به بچه ی من نگو چاق!
خندید و گفت:
- غلط کردم بابا!
مکث کرد و سپس موذیانه گفت:
- خوب تپله دیگه!ببین...
دستش را جلو آورد و لپ گلی را کشید.گلی جیغ زد و خودش را به من چسباند.نمی دانستم بخندم یا آرمان را سرزنش کنم!
نکته ی جالب این بود که با وجود تمام کرم ریختن های آرمان،گلی باز هم با دیدنش نیشش باز می شد!
وقتی رسیدیم،آرمان گلی را از دستم گرفت.به جلو خم شد و در گوشم گفت:
- من و گلی می ریم آب و گل بیاریم.راحت باش.
لبخند قدرشناسانه ای زدم.چشمک زد و از من دور شد.گلی با چشمانی که به خاطر کنجکاوی درشت شده بودند از روی شانه ی آرمان نگاهم می کرد.با دیدن حالتش خنده ام گرفت.
آن قدر آرمان لوسش کرده بود که دو ثانیه هم روی زمین نمی ماند...!
قدم هایم را بدون اینکه متوجه باشم بر می داشتم...نیازی نبود نگاه کنم ببینم راه را درست می روم یا نه...نیرویی نامرئی مرا به آن جا می کشاند و من چقدر به خاطر درک بالایش ممنون آرمان بودم...نمی خواستم وقتی حرف هایم را می زدم مقابل گلی و او باشم...
وقتی به قبر محبوبم رسیدم،روی زمین زانو زدم و دستم را روی قبر کشیدم...بدون توجه به خاکی که کف دستم می نشست...
لبخندی زدم و با ملایمت گفتم:
- سلام...خوبی؟آرومی؟...ببخشید یه هفته دیرتر از قرارمون اومدم...
همان طور که سنگ سرد و سفتی را که جایش را برایم گرفته نوازش می کردم زیر لب زمزمه کردم:
- گلی و آرمان رفتن آب و گل بیارن...خیلی خوبه که می فهمه می خوام باهات تنها باشم...
مکث کردم و سپس با لبخند ادامه دادم:
- راستی گلی فردا سه سالش می شه...هنوزم ناز می کنه و درست حرف نمی زنه با این که بلده...خودم دیشب دیدم بغل آرمان خوابیده بود داشت سخنرانی می کرد!فکر کنم زبونش فقط برای من بسته اس!...باید ببینیش فراز...روز به روز تپل تر و خوردنی تر می شه...این قدر دوست داشتنیه که بعضی موقعا دلم می خواد اون قدر فشارش بدم که له بشه!...آرمان یه عالمه هم لوسش کرده...هر چی می خواد باید سریع براش حاضر و آماده کنی وگرنه جیغ می زنه و قرمز می شه...جیغم جواب نده گریه می کنه تا نفسش بند بیاد...از زمینم خوشش نمیاد...همش باید بغلش کنی این ور اون ور ببریش...هر روزم داره سنگین تر می شه آدم کمردرد می گیره!...درسا و امیر خیلی دوسش دارن...گلی هم همین طور...همش می ره به عکس تو و امیر و درسا که روی میزه اشاره می کنه و منتظر نگات می کنه...منظورشم اینه که می خواد بره پیش اونا...
مکث کردم.نفس گرفتم و سپس با لبخند بزرگ تری گفتم:
- رابطه اش با آرمان اون قدر عالیه که بعضی موقعا بهش حسودی می کنم...منظورش از اَدَبَدَشو آرمان می فهمه ولی من نه...خیر سرم مادرشم هستم!
بغضم را قورت دادم و گفتم:
- تو رو
هم دوست داره...همش از آرمان می پرسه این کیه تو این عکسا...آرمان هم هر بار بهش می گه یه پسر خوشگل!...سپنتا رو گفتم؟خیلی بزرگ شده!مثل بلبل حرف می زنه و صد نفر مثل آبتینو میذاره تو جیب پشتش!...گلی رو هم خیلی دوست داره!آبتین همش می گه من عروسمو پیدا کردم دیگه دنبالش نگردید!...گلی هم ارادت خاصی بهش داره...هر وقت می خواد بره دیدنش میاد رژ قرمز منو بر می داره می ده دستم براش بزنم!
لبخندی زدم و با صدای آهسته تری ادامه دادم:
-آرمیتا هفته ی پیش فهمید حامله اس...نریمان همش غر می زنه که گلی و سپنتا با همن ولی بچه ی من جفت نداره!...پرهام و نیکان دوباره با هم قهرن...نیکان همش خورش کرفس درست می کنه با آترین می خوره به پرهام نمی ده!...آترینم واسه خودش مردی شده!دوازده سالش بیشتر نیست ولی همه جا می گه سیزده سالمه!واقعا هم باهوشه...به پرهام و نیکان حسودیم می شه که این قدر خوب تربیتش کردن!من که چشمم آب نمی خوره آرمان گلی رو انگل اجتماع بار میاره!
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- گلی روز به روز اخلاقش و قیافه اش بیشتر شبیه تو می شه...جز موهاش که هم رنگ موهای منه...وقتی تو چشماش نگاه می کنم یه لحظه حالم بد می شه...انگار که دارم تو چشمای تو نگاه می کنم!...
مکث کردم و در حالی که اشک هایم را کنار می زدم گفتم:
- آرمان دو هفته ی پیش به مناسبت سالگرد ازدواجمون برام یه موتور خرید!...خیلی موتور خفنیه ولی چه فایده داره آخه!می دونی آخه نمیذاره خودم سوارش شم می گه خطرناکه...می دونی...از وقتی که دو هفته قبل از تولد یک سالگی گلی ازدواج کردیم...همه چی خیلی بهتر شده...آرمان واقعا آدم باشعوریه...هر کی جز اون بود تا حالا سر به بیابون گذاشته بود!...اولش که بیشتر از یه سال صبر کرد تا من ادا و اطوارم تموم شه!...تو اون یه سال و شش ماه یه بار بهم دستم نزد...یه بار کاری نکرد که اذیت بشم...صبر کرد تا بتونم قبولش کنم...بعدشم برای گلی بهترین پدری شد که می تونه داشته باشه!...گر چه قبل از این که ازدواج کنیم هم برای گلی پدر بود...هفته پیش مچمو گرفت که داشتم به عکست نگاه می کردم و تو فکر بودم...گفتم الان دیگه یه چیزی بهم می گه ولی فقط اومد پیشم نشست و مثل من بهت نگاه کرد...آها اینو یادم رفت بهت بگم!تصمیم گرفتم برم یه مدرسه درس بدم...حوصله ام سر می ره...گلی هم دیگه به مراقبت بیست و چهار ساعته نیاز نداره...تازه می ره مهد سه چهار تا بچه می بینه از فکر سپنتا درمیاد!
پیشانی ام را روی سنگ سرد گذاشتم و زمزمه کردم:
- این از گزارش کار من...الان دخترتم میاد می بینیش...تو از خودت بگو...اون جا جات تنگ نیست؟اذیت نمی شی؟...دلت برام تنگ نشده؟
نباید گریه کنم...نباید گریه
کنم...این جمله ای بود که در آن چند سال برایم حکم قانون اول زندگیم را داشت...
صدای آرام آرمان را شنیدم که به گلی می گفت:
- می شه بذارمت پایین؟
از حن ملتمسانه اش خنده ام گرفت.سرم را بالا آوردم و دستانم را باز کردم.گلی از خدا خواسته در آغوشم فرو رفت و گونه ام را بوسید.به خودم فشارش دادم و رایحه ی معصومیت و بی گناهی اش را به درون ریه هایم کشیدم...
آرمان کنارم نشست و قبر را شست.دو شاخه از گل ها را به دست من و گلی داد.گلی بیشتر از آن که گل را پرپر کند متلاشی اش می کرد!
بعد از این که گلبرگ های قرمز روی قبر پخش شدند آرمان زمزمه کرد:
- صنم تموم شد؟
می دانستم که می خواهد با او تنها باشد...درست مثل من.با گلی از جایم بلند شدم و گفتم:
- من می رم پیش مامان...چقدر کارت طول می کشه؟
- بیست دقیقه دیگه بیا کنار ماشین.
- باشه.
چرخیدم و چند قدم برداشتم.صدایم زد:
- صنم؟
متوقف شدم و به سمتش چرخیدم.با ملایمت گفتم:
- جانم؟
لبخندی روی لب هایش نشست و زمزمه کرد:
- دوستت دارم...
گونه هایم دوباره رنگ گرفتند...آمدم جوابی بدهم که گل کلمات نامفهومی را با حالتی شبیه اعتراض به زبان آورد.آرمان با خنده دستانش را به نشانه ی تسلیم بودن بالا برد و گفت:
- غلط کردم بابا...شما رو هم دوست دارم...یه ابراز علاقه هم نمی تونیم بکنیم پیش این پ.تیار.ه خانوم!
خندیدم و گفتم:
- دست پرورده خودته دیگه!تحویل بگیر حالا!
لبخند زد و چیزی نگفت.چرخیدم و از او دور شدم...در آخرین لحظات صدایش را شنیدم که انگار می گفت:
- همه رو به جون هم انداختی خودت اون پایین داری به قول خودت خانومی می کنی نه؟!
لبخندی روی لب هایم نشست...
گلی هم تحت تاثیر حال و هوای من ساکت شده بود و به اطراف نگاه می کرد...
زیر لب گفتم:
- منم دوستت دارم...
"نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز"
پایان
????دوستان گلم ساعت پنج عصر رمان جدید خوشگل میزارم براتون?????
1400/04/21 15:32#رمان_واحد_روبه_رویی
1400/04/21 17:42دوستان عزیزم رمان های آنلاین وجذاب میزارم ما روهمراهی کنید.😍
282 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد