282 عضو
ساعت چهار از خواب بیدار شدیم،وسایلمان را از قبل جمع کرده بودیم ولی حدود یک ساعت راه افتادنمان طول کشید.قرارمان خانه ی آبتین اینا بود و از آن جا راه می افتادیم.قرار بود به ویلایی برویم که متعلق به عمه ی مسن پرهام بود.پرهام می گفت چون نمی تواند به مسافرت برود هر سال با اصرار زیادی کلید آن جا را به پرهام می دهد تا با نیکان به آن جا بروند!
دوباره گوشی زنگ خورد.صنم با اعمال شاقه طوری گوشی را روی اسپیکر گذاشت که کثیف نشود:
- سلام فری.کجایید؟
چشمانم را چرخاندم.پرهام دیوانه!
- یکم ازتون عقبیم.شما کجایید؟
- آبتین گفت نازنین نتونسته صبحونه بخوره و نگرانه...آترینم این ور منو کشت از بس گفت بابا املت می خوام...نیکانم هی می گه...
صدایش را نازک کرد و با ادا گفت:
- بچه ام گرسنه اس پرهام یه جا نگه دار دو لقمه غذا تو دهنش بذارم.
صدای خنده ی آترین را شنیدم و نیشم باز شد.دلم برای آن بچه ی شیرین و دوست داشتنی که مدتی بود نتوانسته بودم مثل قبل با او وقت بگذرانم تنگ شده بود.پرهام ادامه داد:
- دیگه خانوم نمی دونن بچه اش به اندازه کافی اون پشت به خزانه اش دستبرد می زنه و نیازی به نگرانی نیست...حالا همه اینارو گفتم که بگم اولین رستورانی که دیدی نگه داری بریم یه چیزی بخوریم.راستی شما در چه حالین؟
با نیشخند گفتم:
- صنم دو کیلو لواشک خورده با شکم خالی.به زور یه ذره تو حلق منم کرده.
پرهام با خنده گفت:
- تنها خوری؟
- نترس مجبورم کرد کل لواشکای طرفو بخرم...تا آخرین روزیم که هستیم همش در حال خوردن باشیم تموم نمیشه!
- چه خوب...راستی بهش بگو این همه نخوره حالش بد می شه.
برای صنم ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
- گفتم کیه که گوش کنه.فعلا پرهام.
- فعلا فری.
قطع کرد.چقدر وقتی نیکان کنارش بود آدمانه حرف می زد!
کنار زدم و کنار ماشین پرهام و آبتین و آرمان نگه داشتم.صنم سریع پیاده شد.من هم به این همه اشتیاقش لبخندی زدم و پیاده شدم.
به دنبالش وارد رستوران کوچک شدم.صنم سریع کنار آرمیتا نشست و چیزی در گوشش گفت.آرمیتا نیشش باز شد و گفت:
- بله منم اگه...
با دیدن من حرفش را خورد و نیشش را بست.در حالی که از شدت کنجکاوی رو به مرگ بودم کنار صنم نشستم.
آترین ذوق زده گفت:
- فراز اونیو که گفتم آوردم.
برایش ابرو بالا انداختم و شستم را نشانش دادم.خندید و دوباره مشغول بازی با تبلتش شد.
دیروز به من اس زده بود که فیلمی دانلود کرده و آورده که همه با هم ببینیم.اسمش را نمی دانست و گفته بود هنوز وقت نکرده خودش ببیند.
پرهام با خنده گفت:
- هوی!به بچه من فحش نشون نده ها!
متوجه آرمان شدم که با اخم به صنم نگاه می کرد.آن قدر نگاهش کردم تا این که
نگاهش را به سمت من چرخاند.مثل خودش اخم کردم و با نگاهم پرسیدم:
به چه حقی به زن من چشم غره می ری؟
او هم تنها سرش را به چپ و راست تکان داد و سپس نگاهش را به میز دوخت.آرمیتا و صنم در گوش هم حرف می زدند و صنم بر خلاف آن چیزی که نشان می داد عصبی بود و این را فقط من می فهمیدم.آرمیتا بی خیال بود و انگار سعی می کرد صنم را دلداری بدهد و از نگرانی دربیاورد.موضوع چه بود؟!
نیکان لقمه لقمه غذا در دهان آترین می گذاشت مبادا آترین مجبور نشود لحظه ای نگاهش را از صفحه ی آن عامل فتنه بگیرد!
پرهام با بی خیالی به غذای آترین ناخنک می زد و چشم غره های نیکان را به جان می خرید.آرمان هم هم چنان متفکرانه به میز خیره شده بود.فکر این که به صنم فکر می کند برای لحظه ای عصبانی ام کرد و ابروهایم در هم گره خوردند.
آبتین دستش را دور نازنین هشت ماهه حلقه کرده بود و مثل نیکان غذا در دهانش می گذاشت.با دیدن زن ذلیلی اش نیشم باز شد.
صنم صاف سرجایش نشست و انگار که تازه متوجه حضور من شده باشد،رنگش پرید.پرسید:
- حرفای مارو شنیدی؟
عاقل اندر سفیه نگاهش کردم و گفتم:
- بستگی داره چی می گفتید.
نمی دانم چرا ولی انگار خیالش آسوده شد و نفس عمیقی کشید.
نیکان که انگار حواسش به صنم بود اخم ظریفی کرد و گفت:
- صنم جان یه لحظه میای بیرون؟
جان گفتن نیکان به معنی دردسر برای فرد مخاطبش بود...!
صنم سرش را تکان داد و به دنبال نیکان رفت.آترین اعتراض کرد:
- پس من چی می شم؟
پرهام با نیشخند گفت:
- بزرگ.
آترین زبانش را برای پدرش درآورد و گفت:
- اون که مال خودته...تازه شم من که می دونم حسودیت می شه اینارو می گی...مامان می گفت قبل از این که من باشم غذا دهنت می ذاشته...برای همین درکت می کنم و این یه بار رو با بزرگواری از خطات چشم می پوشم.
پرهام با چشمان گرد شده نگاهش کرد و همه جز آرمان و من خندیدند.آرمان در همان حالت قبل قرار داشت و من حواسم به نیکان و صنم بود که از پشت شیشه ها مشخص بودند.
صنم دستانش را مقابلش در هم گره کرده و سرش در یقه اش بود.این یعنی خجالت زده بود...یا شاید هم پشیمان...قضیه چه بود؟!دیگر داشتم از فضولی تجزیه می شدم!
نیکان هم با جدیت چیزی را می گفت.وقتی حرف هایش تمام شد جلو رفت و صنم را در آغوش گرفت.چشمانم کمی گرد شدند و ابروهایم بالا رفتند.
صنم کمی زیر لب حرف زد و بعد از مدتی به درون رستوران برگشتند.
با اخم به صنم نگاه کردم.تقریبا مطمئن شده بودم چیزی را از من مخفی می کند.وقتی کنارم نشست به او توجهی نکردم.از این که چیزی را از من مخفی کند متنفر بودم و این بار اولی بود که این اتفاق می افتاد؛به علاوه همین تازه بودن قضیه باعث نگرانی ام هم
شده بود چرا که باید موضوع مهمی می بود که...
سرم از این همه فکر درد گرفت.تمام مدت در برابر حرف های همه فقط زوری لبخند می زدم و چیزی نمی گفتم.صنم هم متوجه شده بود ولی واکنشی نشان نمی داد.اوضاع خراب تر از آنی بود که فکرش را می کردم...
غذای همه که تمام شد،دوباره راه افتادیم.حدود دو ساعت دیگر راه بود.
در ماشین سکوت بدی برقرار شده و ضبط هم بر خلاف همیشه خاموش بود.جو سنگین بود و صنم عصبی به نظر می آمد.او که همان اولش حالش خوب بود؟!پس چه شده بود؟!
پس از حدود نیم ساعت زمزمه کرد:
- فراز؟
جوابش را ندادم.دلخور بودم و بیشتر از آن نگران...
دستش را روی دستم که روی دنده بود گذاشت و ملتمسانه دوباره صدایم زد:
- فراز؟
نرم شدم:
- ها؟
ولی نه در آن حد که!
صدای قورت دادن آب دهانش را شنیدم.دستش را عقب کشید و سرش را پایین انداخت.زیر لب گفت:
- چرا باهام حرف نمی زنی؟قهری؟
- قهر نیستم.فقط فکر می کردم اون قدری بهم نزدیکیم که چیزی رو ازم مخفی نمی کنی...تازه دو نفر دیگه رو قابل می دونی که بهشون بگی ولی من نه...
رنگش دوباره پرید.دیوانه شده بودم!چرا به حرف نمی آمد؟!
- چیزی رو ازت مخفی نکردم...
مطمئن بودم می داند که می دانم دروغ می گوید ولی تلاش مذبوحانه اش عصبی ترم می کرد...
به خودم گفتم:
- تو که چند روزه به این بدبخت بی دلیل پرخاش می کنی...حداقل الان دلت خوشه که امروز دلیل داری...!خاک بر سرت مرتیکه ضعیف سست عنصر...اصلا تو که تحمل یه درد کوچیکو نداری چرا زن گرفتی؟!
درد کوچکی نبود ولی با خودم موافق بودم...
به نرمی گفتم:
- ببین صنم...فکر کنم می دونی از دروغ متنفرم...حداقل بگو آره ازت مخفی کردم...مطمئن باش اون جوری کمتر ناراحت می شم...
زیر لب گفت:
- مگه تو باید همه چیو بدونی؟
از جواب نسبتا بچگانه اش لبخندی روی لب هایم نشست که سریع کنارش زدم تا پررو نشود.با جدیت گتم:
- من باید هر چیزی رو که به تو مربوطه بدونم صنم...
با تخسی گفت:
- چرا؟!خوب شاید دلم نخواد بهت بگم یا این که بدونی...
سکوت کردم.چطور باید با این بچه ی لجباز کنار می آمدم؟!او این رفتار من را فضولی قلمداد می کرد...
- صنم فعلا بیخیال می شم چون نمی خوام با بحث کردن این سفرو زهرت کنم...ولی فکر نکن یادم رفته یا این که بیخیالش شدم...بعدا مفصل بازجویی می کنم ازت...
لب هایش را جمع کرد و با حالت قهر رویش را برگرداند ولی آسوده خاطر بود...
نگرانی ام بیشتر شد.چی بود که نمی خواست من بفهمم؟
ماشین آرمان کنار ماشین ما قرار گرفت.آرمیتا به من اشاره کرد که صنم را صدا کنم.به رو به رو خیره شدم و گفتم:
- آرمیتا کارت داره.
صنم سرش را چرخاند و با دیدن آرمیتا لبخند کوچکی زد.نکند داشتند توطئه ای چیزی
برای ما می چیدند؟!
به آرمان نگاهی انداختم.هم چنان متفکر و اخمو بود.تصمیم گرفتم کمی سر به سرش بگذارم.پایم را روی گاز گذاشتم و فشار دادم.صنم به صندلی چسبید و با خنده گفت:
- کورس گذاشتید؟
با نیشخند گفتم:
- می خوام بذارم اگه یاین آرمان از گوشت تلخی دربیاد یکم.
صنم با تعجب گفت:
- اتفاقا منم فهمیدم...آرمان همیشه لوده بازی درمیاره و همه رو می خندونه ولی امروز ساکت بود و هیچ حرفی نمی زد...
برای لحظه ای توجهش ناراحت شدم ولی به خودم گفتم:
دیوانه صنم نمی دونه تو براش چه نقشه ای کشیدی که!او الان فقط به عنوان یه دوست به آرمان توجه می کنه...
آرمان که انگار متوجهم شده بود،لبخندی روی لب هایش نشست و علامت داد که بدانم موافق است.
صنم زیر لب گفت:
- انگار محرمه که ضبطو خاموش کرده نشسته سر جاش...
لبخندی زدم،ضبط را روشن و صدایش را زیاد کردم.
صدای خواننده در ماشین پیچید:
Cold as ice
And more bitter than a December
Winter night
That's how I treated you
And I know that I
I sometimes tend to lose my temper
And I cross the line
Yeah that's the truth
I know it gets hard sometimes
But I could never
Leave your side
No matter what I say
'Cause if I wanted to go
I would've gone by now but
I really need you near me
To keep my mind off the edge
If I wanted to leave
I would've left by now
But you're the only one that knows me
Better than I know myself
اجازه ندادم آرمان سبقت بگیرد و جلویم بیاید.با دیدن آرمان حس کردم می خندد.پس موفق شده بودم...
All along
I tried to pretend it didn't matter
If I was alone
Deep down I know
If you were gone
For even a day I wouldn't know which way to turn
'Cause I'm lost without you
I know it gets hard sometimes
But I could never
Leave your side
No matter what I say
'Cause if I wanted to go
I would've gone by now
But I really need you near me
To keep my mind off the edge
If I wanted to leave
I would've left by now
But you're the only one that knows me
Better than I know myself
I get kind of dark
Let it go to far
I can be obnoxious at times
But try and see my heart
'Cause I need you now
So don't let me down
You are the only thing in this world
I would die without
هر چه سعی کردم ببرم و جلو بزنم نشد.باید اعتراف می کردم رانندگی آن بیشعور از من بهتر بود!
'Cause if I wanted to go
I would've gone by now but
I really need you near me
To keep my mind off the edge
If I wanted to leave
I would've left by now
But you're the only one that knows me
Better than I know myself
'Cause if I wanted to go
I would've gone by now but
I really need you near me
To keep my mind off the edge
If I wanted to leave
I would've left by now
But you're the only one that knows me
Better than I know my self
آهنگ مقداری از احساسات و حرف های من را می گفت...
گاهی اوقات اعصابم بهم می ریخت و با صنم بدرفتاری می کردم ولی در آخر باز هم به پیشش بر می گشتم.بدون او نمی دانستم که هستم و چرا هستم...
او مرا بهتر از هر *** دیگری می شناخت و می توانست درکم کند...همیشه وقتی با او بدرفتاری می کردم متقابلا واکنشی نشان نمی داد و سعی می کرد درکم کند...
من واقعا بی لیاقت بودم...
گوشی ام زنگ خورد.صنم که
دیگر می دانست باید چکار کند،آن را برداشت و روی اسپیکر گذاشت:
- به آقای بازنده!چطوری؟!پماد سوختگی آوردم با خودما...
خندیدم و گفتم:
- قبول نیس آقا!تو رانندگیت از من بهتره!
از دلیلی که آوردم او هم خندید.پس از چند لحظه کاملا جدی شد و گفت:
- فراز باید درباره یه چیزی باهات حرف بزنم.
نگران شدم:
- چی؟
- فکر کنم خودت امروز فهمیدی چی.
فکر می کردم منظورش قضیه ای باشد که تنها صنم و آرمیتا و نیکان از آن خبر داشتند.
- تو می دونی؟
منظورم را فهمید:
- آره.وقتی رسیدیم نرو تو منتظرم بمون.
- اوکی حله.
- مراقب باش.فعلا.
- فعلا.
صنم قطع کرد و گوشی را روی داشبورد گذاشت.به نظر می آمد او هم منظور آرمان را فهمیده است.خدایا چرا مثل فیلم های شرلوک هلمز شده بودیم؟!
- فراز یه چیزی بگو.
به زور جلوی خودم را گرفتم تا لبخند نزنم.می دانستم حرف نزدنم چقدر حرصش می دهد و عصبی اش می کند.باز هم چیزی نگفتم.کلا کرم داشتم!
بغض کرد و طبق معمول لب هایش جمع شدند...!
با صدای گرفته و پر از بغضی گفت:
- ببینم می تونی این مسافرتو جهنم کنی یا نه!
آه طولانی کشیدم.من باید با این جوجه موتوری لجباز حرف گوش نکن پنهانکار دوست داشتنی حرص درآر فسقلی چکار می کردم؟!
نه می توانستم برای تنبیهش حرف نزنم و نه می توانستم عادی رفتار کنم.با کلافگی گفتم:
- صنم خودت بگو باهات چکار کنم؟!
سریع گفت:
- دوستم داشته باش!
نتوانستم جلوی قهقهه ی بلندم را بگیرم.با خنده گفتم:
- اینو که دارم دختر خوب!کلا گفتم!
با شیطنت گفت:
- می تونی بزنی کنار!
دوباره خندیدم.عجب جوجه ای بود ها!
- اگه بزنم کنار داداشت بر می گرده می برتمون کمیته!
خندید و گفت:
- البته اگه وقت کنه و دست از سر کچل نازنین برداره!
با لحنی که نشان می داد چندشم شده است گفتم:
- اَی اَی اَی!دیدی چه جوری غذا می ذاشت دهن زنش؟!دهن آترینم این جوری غذا نمیذارن!
با خباثت گفت:
- تو هم غذا دهن من میذاری!
با نیشخند گفتم:
- اون مال خلوت شاعرانه مونه نه رستوران کنار جاده ای!نمی گه مردم دلشون می خواد؟!
- اگه حسودیت شده وقتی رسیدیم چند وعده غذا تو حلقت می کنم چطوره؟!
- بد فکری نیست!فقط بریم بشینیم کنار آرمان شاید آدم بشه بره زن بگیره!
این را از قصد گفتم تا واکنشش را ببینم.مثل زن ها حساس شده بودم!
صنم بلند خندید و گفت:
- بیا گیسو رو براش بگیریم!
از واکنش بیخیالش،دروغ چرا،در دلم عروسی برپا کردند!
با تردید گفتم:
- گیسو؟
با حرص و خنده گفت:
- همون که تو عروسی آبتین داشت با من حرف می زد و کرم می ریخت!
کمی فکر کردم.
آها!همان دختر ایکبیری که دلم می خواست موهایش را بکشم!
از مسخرگی فکرم خنده ام گرفت.البته حواسم بود که جوجه ام چقدر راحت حال و
هوایم را عوض کرد و کاری کرد که موقتا هم که شده فراموش کنم...
- فراز؟
- جانم؟
- هیچی.
اصرار نکردم تا بگوید چون می دانستم دوباره حساس می شود و بحث پیش می آید.چه وضعی بود ها!
در ادامه ی راه حرفی جز صحبت های معمولی رد و بدل نشد.انگار هم فکر او مشغول بود هم من...
به ویلا که رسیدیم صنم ذوق زده گفت:
- آخ جون!نمی دونستم کنار دریاست!
با مسخرگی گفتم:
- هر چه از و به عمه رسد نیکوست!
خندید و گفت:
- دیوونه!
وقتی که پارک کردم،بلافاصله پیاده شد و به بررسی اطرافش پرداخت.نیکان و نازنین و آرمیتا و آترین که تا گردن در تبلتش فرو رفته بود به او پیوستند.
حمالان فلک زده (آبتین،آرمان و پرهام) هم مشغول جابجایی چمدان ها و بارهای خانم ها بودند!
چمدان عظیم الجثه (!) صنم و چمدان کوچک خودم را برداشتم و به سمت آن سه رفتم.
- آرمان تو هم یکیو می آوردی!من الان این جوری معذبم...
- راست می گه...تحمل نگاه حسرت بارت به اتاقای ما رو ندارم...
آرمان به خنده پس کله ی هردوشان زد و گفت:
- برید گم شید بیشعورا!هر چی هیچی نمی گم بدترش می کنن!
رو به آبتین کرد و با خباثت گفت:
- تو دیگه چه زری می زنی؟!نه که خیلی دستت بازه؟!
آبتین که از خنده سرخ شده بود مثل آرمان محکم پس کله اش زد (و باعث شد سر آرمان دو متر به جلو پرت شود!) و گفت:
- تا چشات دربیان مرتیکه بی حیا!
- کی به کی می گه!
سپس به من اشاره کرد و گفت:
- از این یاد بگیرید!عین بچه آدم سرش به کار خودشه و هی زنشو به رخ من نمی کشه!
مات نگاهش کردم و در دلم گفتم:
- اتفاقا دارم زنمو دو دستی می دم دستت...
انگار خودش هم متوجه فکرم شد چرا که نیشش سریع بسته شد و اخم کرد.
آبتین از همه جا بی خبر گفت:
- ادامه بحث شیرینو داخل ساختمون می ریم چون خانوما دارن با شلاق میان سمتمون تا حرکتو سریع کنن!
از حرفش هر سه خندیدیم و وارد خانه شدیم.
حصار فلزی مشکی رنگی دورتادور حیاط بزرگ بود.خانه ی دو طبقه ی بزرگی که به نظر حداقل شصت سال را داشت داخل آن حصار قرار داشت و نمایش حسابی قشنگ و نوستالژیک بود...!
وارد خانه شدیم.با وجود این که یک سال بود کسی به آن سر نزده بود،از تمیزی برق می زد.با تعجب پرسیدم:
- این جا چرا تمیزه پری؟
پرهام به خاطر اسمی که رویش گذاشته بودم،یک چسم غره ی سوراخ کن به من رفت و گفت:
- نمی دونستیم سوسک حموم با خودمون میاریم و به فاضلاب عادت داره!
آرمان از خنده ترکید و آبتین قهقهه زد.هر دو چمدان هایشان را زمین گذاشتند و خندیدند.خودم هم خنده ام گرفته بود.در بین خنده ام گفتم:
- خاک بر سرت پری!منظورم این بود که کسی این جا نبوده پس چرا این قدر تمیزه؟!
با بی خیالی گفت:
- دو نفرو فرستادم این جا رو تمیز کنن سه چهار روز
پیش!
به طبقه ی بالای خانه نگاه کردم.چهار در داشت.
پرهام گفت:
- سه تاش اتاق خوابه و یکیش حمومه.یه اتاقم این پایین هست که به خاطر شرایط نازی می دیمش به آبتین اینا.
نازنین که همراه چهار نفر دیگر رسیده بود و مثل ما ویلا را بررسی می کرد،لبخند تشکرآمیزی به پرهام زد.
خدایا چقدر این زن آرام و ملایم بود!حتی نگاه کردن به او تمام هیجان و بی قراری را از آدم می گرفت!چطور این همه ساکت بود؟!خسته نمی شد؟!
- اتاقای بالا رو هم هر کدومو می خواین انتخاب کنین...ببینید چه شانسی دارید!همه تون دوتایی هستین ولی من و نیکان باید این سرخر خدایی رو تحمل کنیم!
همه خندیدند و آترین سرش را بالا آورد.با گیجی گفت:
- ها؟!
پرهام با خنده گفت:
- هیچی عشقم تو مشغول باش!
آترین به او از اخم های مدل نیکانی کرد و دوباره سرش را در تبلتش فرو برد.
من و صنم اتاق آخر قبل از حمام را انتخاب کردیم.تمام وسایل درون اتاق بنفش و زرد بودند و حسابی صنم پسند!
نیکان و پرهام و آترین اتاق وسطی را انتخاب کردند که تمامش مشکی و سفید بود.آرمان و آرمیتا هم اتاق اولی که تماما آبی و قرمز بود.آبتین و نازنین در اتاق پایین بودند که فیروزه ای و سفید بود.
حدود یک ساعت بعد و زمانی که همه چمدان هایشان را در کمد ها خالی کرده و لباس هایشان را عوض کرده بودند پایین رفتیم.نازنین میان آن ها نبود.نیکان با نگرانی پرسید:
- حالش خوبه؟
آبتین گفت:
-آره خوبه فقط یکم خسته بود گفتم بخوابه.دیشب از بس کمردرد داشت نتونست عین آدم بخوابه.
آرمان با نگاه به من اشاره می کرد.یادم افتاد که نتوانستیم آن بیرون حرف بزنیم.به دنبالش بچه ها را که مشغول برنامه ریزی برای آن روز و روز های بعدش بودند،تنها گذاشتم و بیرون رفتم.آرمان بلافاصله بعد از بسته شدن در با کلافگی آهی کشید و دستش را در موهایش فرو برد.به آهستگی گفتم:
- موضوع چیه آرمان؟
- فراز؟
- بله؟
- صنم داره یه چیز مهمو ازت مخفی می کنه.
اخم کردم و با حرص گفتم:
- اونو که خودم فهمیدم نابغه!نزدیک یه هفته اس که یکم عجیب شده ولی تازه امروز صبح مطمئن شدم که داره چیزی رو ازم مخفی می کنه.تو می دونی چیه؟
لبش را گاز گرفت و زیرچشمی با تردید نگاهم کرد.برای حرف زدن تشویقش کردم:
- خوب؟
با شرمندگی دستی به گردنش کشید و با سری به زیر انداخته گفت:
- حقیقتش من...دیروز ناخواسته...به حرفای صنم و آرمیتا پشت تلفن گوش کردم...در واقع فقط حرفای آرمیتا رو می شنیدم...
مکثش طولانی شد.با بی قراری گفتم:
- خوب؟!
- فراز فکر کنم قضیه یکم...خوب آرمیتا می گفت الان که دو ماه گذشته...بذار یه ماه دیگه هم بگذره دیگه نمی تونه کاریش بکنه...بعدش هم گفت شانس بیاری تا یه ماه
دیگه هم مشخص نمی شه...
تکه هایی در ذهنم کنار هم قرار می گرفتند و فکری ناخوشایند می ساختند.نکند این ماه ها مربوط به...
- خوب می دونی...بعدش گفت اصلا چرا این کارو کردی؟مگه مغز خر خورده بودی؟اگه قبولش نکنه چی؟...بعد صنم یه چیزی گفت و آرمیتا پشت بندش گفت از بس بی حواسی...حالا دیگه کاریه که شده...از قصدم که نبوده...
اخمم لحظه به لحظه شدیدتر می شد.نکند...
- فراز من...فکر کنم که...البته این چیزیه که از حرفاشون به فکر من رسید ها...
وقتی حال زار من را دید سریع گفت:
- اصلا بیخیال...شاید چیز مهمی نباشه...من فقط فکر کردم بهتره بدونی...معلوم نیست که...
- حامله باشه؟
صدایم خشک،بی احساس و گرفته بود.
آرمان نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت:
- منم همین فکرو کردم ولی...قبل از این که مطمئن شی به روش نیار...یه وقت دیدی کلا موضوع یه چیز دیگه بود و ما بیخود این همه سناریو ساختیم...
درست صدایش را نمی شنیدم.چطور توانسته بود این کار را بکند؟!او که می دانست دو روز دیگر می افتم و می میرم،چرا یک بچه ی مزاحم وارد زندگی کوتاه و ناپایدارمان کرده بود؟!دلش برای من نه،برای خودش نه،برای آن بچه نسوخته بود که یا باید بی پدر یا با ناپدری بزرگ می شد؟!
اصلا چرا به من حق انتخاب نداده بود؟!این بچه نصفش مال من بود!شاید من از بچه ها متنفر بودم و دلم نمی خواست هیچ بچه ای داشته باشم...
گذشته از همه ی این ها...شاید آرمان نمی خواست بچه ی من را بزرگ کند!چه می شد اگر به خاطر آن بچه دلش نمی خواست با صنم ازدواج کند؟!
مطمئن بودم صنم به خاطر ظاهر زیبایش،حتی با وجود یک بچه خواستگارانی خواهد داشت ولی من به چه کسی می توانستم به اندازه آرمان اعتماد داشته باشم که مراقبش باشد؟!
چه می شد اگر این بچه باعث ناراحتی و بدبختی اش می شد؟!
احساس تنفر عجیبی نسبت به این بچه ی معصوم و ریزه میزه که هنوز وجودش اثبات نشده بود داشتم...این بچه چه سالم می بود چه نه،چه دختر می بود و چه پسر،در قلب من هیچ جایی نداشت و نخواهد داشت...
من از این بچه که باعث ناراحتی مادرش می شد متنفر بودم...
من از مادر این بچه که با داشتنش ثابت کرده بود من هیچ جایی در تصمیماتش ندارم دلخور بودم...خیلی...
از خودم که از همان اول با دوست داشتن صنم زندگی اش را نابود کرده بودم متنفر بودم...
در آن لحظه از همه چیز متنفر بودم و فقط دلم می خواست حرصم را سر یک نفر خالی کنم...
با عربده ناگهانی ام آرمان از جا پرید:
- یعنی من اصلا مهم نبودم؟!
آرمان با نگرانی نگاهی به در انداخت و گفت:
- هیـــــــــــــس!هنوز که هیچی معلوم نیست!شاید...
حرفش را قطع کردم و با صدای آرام و دورگه ای گفتم:
-نه آرمان...الان که گفتی فهمیدم چه
بازی خوردم...دو ماهه گاه و بی گاه هوس غذا های مختلف می کنه و من خر میذارم به حساب هوسای معمولی...دو ماهه بعضی روزا حالش بد می شه و من میذارم به حساب خوردن همون غذاهای مسخره ای که هوس می کنه...دو ماهه دل نازک و حساس شده و تا بهش می گم بالا چشت ابرو قهر می کنه...دو ماهه یه آشغال تو شکمش داره بزرگ می شه و من خر...من الاغ...من بیشعور نفهمیدم!
جمله ی آخرم را با آخرین حد صدایم داد زدم.
در باز شد و پرهام و آبتین که هر دو اخم کرده بودند،بیرون آمدند و در را پشت سرشان بستند.آبتین با حالتی عصبی گفت:
- نمی گی یه زن حامله تو نشسته عصبی می شه؟!صداتو بیار پایین!
پوزخند زدم و به تلخی گفتم:
- بکنش دو تا.
آبتین با گیجی گفت:
- چیو بکنم دو تا؟
- تعداد زنای حامله رو.
خشمی که در وجودم شعله می کشید،با هیچ آبی خاموش نمی شد...تنفری که نسبت به آن بچه حس می کردم هیچ گاه از بین نمی رفت...غمی که مثل یک مار دور قلب و گلویم چنبره زده بود و راه تنفسم را بسته بود،به این راحتی ها نمی مرد...
پرهام که زودتر از آبتین متوجه منظورم شده بود،با چشمان گردشده و تا حدودی وحشت زده،مردد و نگران نگاهم می کرد.آرمان زیر لب گفت:
- فراز هنوز هیچی معلوم...
حرفش را قطع کردم و داد زدم:
- دو هفته پیش مجبورش کردم بره آزمایش بده...ترسیدم این بالا آوردنای گاه و بی گاهش دلیل خاصی داشته باشه...با هزار جور دوز و کلک نذاشت اون برگه رو ببینم و گفت چیزی نیست...فقط رو هم خوری کرده...که خوب می شه...
مکثی کردم و با صدای بلندتری ادامه دادم:
- خاک بر سر احمقم کنن!گذاشتم هر طور می خواد باهام بازی کنه!آخه چقدر...
صدایم شکست.حنجره ام دیگر توان عربده زدن نداشت و خودم هم جسما و روحا خسته بودم.به سمت در رفتم که پرهام مرا از عقب گرفت و به آرامی گفت:
- فعلا نرو تو.بذار یکم بگذره آروم شی بعد.هم نازی عصبی می شه هم صنم ناراحت می شه.
فریاد زدم:
- به درک!
آبتین سرانجام به حرف آمد و به تندی گفت:
- فراز الان کسی به تو اجازه نمی ده بری تو اون خونه...خواهر من یه گوشت مالی درست و حسابی احتیاج داره ولی هم نازی حالش خوب نیست هم تو با این وضعت صنمو زنده نمی ذاری.
درست می گفت ولی کسی که می خواستم بکشمش صنم نبود...خودم بودم.
زیر لب گفتم:
- اگه تو زودتر پا پیش می ذاشتی مجبور نبود این همه...
هیچ *** جز آرمان که مات و مبهوت نگاهم می کرد متوجه منظورم نشد.در چشمانش پشیمانی،غم و نگرانی را دیدم...با این حال اصلا دلم نمی خواست کسی برایم دل بسوزاند...تنها چیزی که دلم می خواست این بود که آن بچه را با دستان خودم خفه کنم...!
آرمان زودتر از آن دو به خودش آمد و با گرفتن بازویم مرا از خانه دور کرد.آبتین و
پرهام به دنبال مان نیامدند و فقط با چشمان شان ما را تعقیب کردند.
مرا روی ماسه های ساحل نشاند و با ملایمت گفت:
- من می فهمم چه احساسی داری ولی...
- نه نمی فهمی.
صدایم دورگه و خشک بود.او چه می دانست چه احساس وحشتناکی دارم؟!بدبختی و درماندگی مال یک ثانیه ام بود...!
کنارم نشست و با درماندگی گفت:
- آره نمی دونم...فقط می دونم این رفتار درستی نیست...اون طور که از حرفای آرمیتا معلوم بود صنم از قصد این کارو نکرده پس سرزنشش نکن...
پوزخندی زدم و گفتم:
- تو شوهر نمونه ای،من نیستم.
سکوت کرد.نمی دانست در برابر این حمله ام چطور از خودش دفاع کند.سرانجام با صدای ضعیفی گفت:
- فراز نمی دونم درباره ی من چه فکری کردی ولی...از وقتی فهمیدم صنمو دوست داری دیگه بهش فکرم نکردم...وقتی که بهم می گفتی بعد از تو نذارم تنها بمونه دلم می خواست بکشمت چون داشتی زنتو دودستی تقدیمم می کردی...تو کم کسی نبودی...از بچگی باهات بزرگ شدم و مثل برادرم دوستت دارم...برام سخته سختیتو ببینم...لطفا جوری رفتار نکن انگار رقیب و دشمنتم...اون بچه هم دشمنت نیست...البته اگه اصلا بچه ای در کار باشه و ما بیخود این همه واسه خودمون داستان نساخته باشیم...
با این جواب خفه شدم.درست می گفت...نباید به خاطر این که دیواری کوتاه تر از او پیدا نکرده بودم،به او پرخاش می کردم.
تا بعد از غروب آفتاب آن جا ماندیم و بعد به ویلا برگشتیم.آن قدر فکر کرده بودم که دیگر آرام شده بودم و دلم نمی خواست داد و بیداد کنم و گلوی کسی را فشار دهم...!
همه شام خورده و حالا مشغول تلویزیون دیدن یا بازی های چند نفره بودند.با نگاه سریعی به جمع فهمیدم صنم بین شان نیست.آبتین بدون این که نگاهم کند با دلخوری گفت:
- تو اتاقه.شامم نخورده.خودت نمی خوای کوفت کنی واسه خواهرم ببر.
ابروهایم بالا رفتند.غرور و غیرتش بالا زده بودند...!
به آشپزخانه رفتم و از الویه ای که نیکان قبل از سفر درست کرده بود به اندازه ی نفر برداشتم.خودم یک قاشق هم نمی توانستم بخورم.
بالا رفتم و بعد از رسیدن به در اتاق در زدم.جوابی نشنیدم.دستگیره را به آرامی پایین کشیدم و در با صدای تق خفیفی باز شد.
وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم.صنم روی تخت دراز کشیده و خودش را جمع کرده بود.موهای بلندش در صورتش ریخته بودند و نمی توانستم درست ببینمش.
لبم را گاز گرفتم و به سمتش رفتم.حالا که آتشم خوابیده بود و فرصت منطقی فکر کردن را داشتم،خودم را بابت رفتار بی ملاحظه ام لعنت کردم.برای آن ها خوب نبود که چندین ساعت غذا نخـ...
مکث کردم.انگار انکار و نفرتی که نشان می دادم سطحی بود...انگار که قلبا آن بچه را پذیرفته بودم و دوستش
داشتم...نه!عاشقش بودم...
بعد از آن همه فکر کردن فهمیدم دنبال مقصر گشتن کار درستی نیست...سرزنش کردن او یا خودم هم کار درستی نیست...به خودم قول داده بودم دست از بیشعور بودن بردارم تا هر سه بتوانیم یک نفس راحت بکشیم...
بشقاب را روی میز کوچک کنار تخت گذاشتم و کنارش نشستم.موهایش را از روی صورتش کنار زدم و با دیدن رد اشک های خشک شده ی روی صورتش،به خودم چند تا فحش ناموسی قشنگ دادم.به خودم گفتم:
می میری قبل از حرف زدن یکم فکر کنی؟!مثل کولیا صداتو انداختی پشت سرت هر چی دلت خواست گفتی...خوب شنیده دیگه!
لب هایم را روی پیشانی اش گذاشتم و آرام بوسیدمش.دستم بی اختیار به سمت شکمش رفت و روی شکم صافش قرار گرفت.شاید اصلا بچه ای در کار نبود!
پلک هایش تکان خوردند و آرام از هم جدا شدند.ابتدا با گیجی نگاهم کرد؛طوری که انگار نمی دانست من آن جا چکار می کنم.سپس چشمانش از چیزی شبیه ترس گشاد شدند و سریع نشست.عقب رفت و باعث شد دست من در هوا معلق بماند.
اول گیج شدم ولی وقتی فهمیدم موضوع از چه قرار است،انگار چیز نوک تیزی در قلبم فرو رفت.صنم می ترسید به بچه اش،بچه مان،آسیبی برسانم!
به آهستگی گفتم:
- کاریت ندارم.
آشفته بود.زانوهایش را در شکمش جمع کرد و با درماندگی نگاهم کرد.با صدای ضعیف و دورگه ای گفت:
- خیلی از بودنش ناراحتی وقتی به دنیا اومد طلاقم بده.
چشمانم تا آخرین حد گشاد شدند و قلبم فشرده شد.این صنم،همان صنم خودم بود؟!مادر شدن این قدر او را تغییر داده بود؟!
زیر لب گفتم:
- بابت حرفا و رفتارم معذرت می خوام...یه لحظه نفهمیدم دارم چکار می کنم و چی می گم...
هنوز هم با سوءظن و بدگمانی نگاهم می کرد؛انگار که با یک قمه مقابلش ایستاده و می خواستم تکه تکه اش کنم...!
- اینا فیلمته...می خوای مجبورم کنی بندازمش نه؟!
ابروهایم به موهایم چسبیدند...چه می گفت؟!
یا کلافگی گفتم:
- ببین صنم من نمی دونم تو داری راجع به چی حرف می زنی ولی نه اومدم خودم شخصا بچه تو بکشم نه متقاعدت کنم بری بندازیش...فقط اومدم که معذرت بخوام.بابت همه چی متاسفم.
پوزخندی زد و با بدگمانی گفت:
- اگه متاسفی چرا گفتی بچه تو؟!
نفس عمیقی کشیدم و در چشمانش خیره شدم.سعی می کردم صداقتم را از چشمانم به درون چشمانش سرازیر کنم:
- صنم شاید از یه سری از حرفام خیلی بدت بیاد ولی از اون جایی که قول دادیم با هم صادق باشیم هر چی هست رو می گم...من به طور کلی نه با همه ی بچه ها مشکل دارم نه با بچه ی خودم و تو...چیزایی که من باهاشون مشکل دارم مسائل فرعی این قضیه هستن...این که من دو روز دیگه به درک واصل می شم و این بچه تازه می تونه چهار دست و پا راه بره...البته این در خوش
بینانه ترین حالته و در صورتیه که قبل از تولدش نمیرم...بعدش این که این بچه باید بدون پدر یا با پدری که پدر واقعیش نیست بزرگ بشه...دیگه این که من ازت دلخورم...اونم به خاطر این که اون قدری مهم نبودم و ارزش نداشتم که قبل از دعوت کردن این بچه به زندگی ای که چهار ستونش رسما رو ماست بنا شده باهام مشورت کنی یا حداقل بدون عوض کردن نظر خودت نظرمو بپرسی...بعد این که نگرانم این بچه شانستو برای یه ازدواج خوب بعد از من ازت بگیره...دیگه این که نگرانم بعد از من بزرگ کردنش برات سخت باشه و بشه اسباب ناراحتی و سختیت...دیگه این که از دست خودم عصبانیم که چرا از همون اول پامو از زندگیت نکشیدم بیرون تا هیچ کدوم از این ناراحتیا پیش نیاد...یه عالمه چیز دیگه هم هست ولی نمی خوام بیشتر از این حرف بزنم...فعلا بیا غذاتو بخور...
در طول حرف هایم چندین بار دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی هر بار دهانش را بست و به ادامه ی حرف هایم گوش کرد.حالا چشمانش پر از سردرگمی و گیجی بودند...اگر به من هم این همه موضوع را یک جا می گفتند قاطی می کردم!
بشقاب را برداشتم و بعد از پر کردن قاشق آن را جلوی دهانش گرفتم.با نیشخند گفتم:
- یادته اون چند وقتی که خونه پری اینا بودی چقدر غذا دهنت گذاشتم؟!
لبخند محوی زد و دهانش را باز کرد.قاشق را به آرامی در دهانش فرو بردم و خوشحال از این که از حالت تدافعی و بدگمانی اش خارج شده ادامه دادم:
- اون وقت به آبتین می گم که غذا دهن زن حامله اش میذاره...مگه خودم باهاش چه فرقی دارم؟!
کاملا متوجه منظورم از این جمله شد و در حالی که دهانش می جنبید چشمانش گرد شدند.همان طور که آرام آرام غذا در دهانش می گذاشتم زیر لب گفتم:
- ببین جوجوی من...من هم عاشق تواَم هم اون فسقلی ای که هنوز نیومده ولی داره مامانشو علیه من شانتاژ می کنه...ولی به زمان نیاز دارم و زمان تنها چیزیه که ما در حال حاضر نداریم...یه وقت دیدی همین فردا افتادم مردم...اون وقت چی؟!
با چشمانی پر از اشک گوش می کرد و در سکوت غذایش را می خورد.
- من نمی تونم با این فکر سر کنم که اومدنم تو زندگیت فقط یه بار سنگین رو دوشت گذاشته و هیچی جز سختی بهت اضافه نکرده...قبل از این فکر می کردم وقتی بمیرم همه چی درست می شه و تو هم بعد یه مدت زندگی خودتو ادامه می دی ولی الان با وجود این بچه تو تا آخر عمرت بهم وصلی...من دوست ندارم این طوری باشه...
وقتی قاشق را دوباره به سمت دهانش گرفتم،سرش را سریع به چپ و راست تکان داد و اشک هایش سرازیر شدند.
در دلم غرغر کردم:
اینا کاری جز گریه هم بلدن؟!
بشقاب را کنار گذاشتم و بغلش کردم.اجازه دادم تا آب اضافی بدنش را تخلیه کند و بعد
حرف بزند(!).
- من فکر می کردم از بچه مون متنفری.
نمی خواستم بگویم تقریبا درست فکر می کردی!
- من از قصد این بچه رو وارد زندگیمون نکردم...
همان طور که در آغوشم بود دراز کشیدم و او را هم با خودم خواباندم.در گوشش زمزمه کردم:
- کاریه که شده...دیگه درباره این چیزاش حرف نمی زنیم...تنها چیزی که ازت می خوام اینه که از این به بعد هیچ چیزو ازم مخفی نکنی...حالا هر چقدرم ممکنه ناراحت یا عصبانیم بکنه...همه چیو تو اولین فرصت بهم می گی باشه؟
سرش را تکان داد و خودش را بیشتر در آغوشم جا کرد.روی موهایش را بوسیدم و زیر لب گفتم:
- چقدر وقتشه دقیقا؟!
از جمله ای که فکرش را هم نمی کردم روزی از آن استفاده کنم خنده ام گرفت.
- دو ماه و یه هفته.
- اصلا معلوم نیست.
- دکتره گفت بعضیا تا مدت زیادی معلوم نمیشه حاملگیشون...
سکوت کرد.و هم چیزی نگفت.به آرامی کمرش را نوازش کردم تا این که خوابش برد.با این حال خودم به شدت بیدار بودم.با وجود این همه فکری که در سرم با هم تداخل پیدا می کردند نمی توانستم لحظه ای پلک بر هم بگذارم.
من اصلا چیزی به اسم شانس هم داشتم؟!داشتم آرمان را راضی می کردم بعد از من با صنم ازدولج کند تا او را از خودم جدا کنم ولی حالا داشتم یک بچه ی نق نقوی خرابکار از خودم به جا می گذاشتم...
به آرامی از کنارش بلند شدم و بعد از انداختن پتوی نازکی رویش پایین رفتم.بچه ها هنوز سرگرم بودند.کنار آرمان نشستم.هیچ *** به رویم نمی آورد که آن روز چه آبروریزی کرده بودم...!
نازنین هم با رنگی پریده کنار آبتینی نشسته بود که با پرهام حکم بازی می کرد و به طور واضحی مرا نادیده می گرفت.از این حرکتش خنده ام گرفت...داشت پدر می شد ولی آدم نمی شد!
- هـــــــوی آبتین؟
بهت زده سرش را بالا آورد و نگاهم کرد.با مسخرگی و نیش باز گفتم:
- خواهرت غذا خورد.
لبخندش را که کم کم داشت مشخص می شد قورت داد و دوباره صورتش را پشت ورق هایش پنهان کرد.آرمان در گوشم زمزمه کرد:
- چی شد؟
نتوانستم خنده ی بلندم را پنهان کنم و همه وحشت زده نگاهم کردند.احتمالا فکر می کردند دیوانه شدم!
حتی آترین با تاسف برایم سر تکان داد و دوباره مشغول بازی تبلتش شد!
ببخشیدی گفتم و در گوش آرمان زمزمه کردم:
- می خوای با جزئیات دلنشینش برات بگم یا از اوناش بگذرم؟!
آرمان که تازه از بهت درآمده و فهمیده بود من به چه چیزی خندیده ام،با حرص نگاهم کرد و گفت:
- خاک بر سرت کنن که یک هزارم هیکلت هم شعور نیست!
نیشم تا ته باز شد و گفتم:
- عزیزم شعور یه مفهوم انتزاعیه و نمی تونه بخشی از هیکل منو به خودش اختصاص بده...
آرمان هم که خنده اش گرفته بود صورتش را چرخاند و به جای دیگری نگاه کرد.
تمام این
کارها را کرده بودم تا بیخیالم شود...خوب من آدم حسودی بودم و دلم نمی خواست درباره ی صنم با او حرف بزنم!
1400/04/02 02:25وقتی به ماشین رسیدیم او را کنار ماشین نشاندم و به در صندلی عقب تکیه دادم.در جیب هایم به دنبال سوییچ گشتم ولی پیدایش نکردم.روی زمین زانو زدم و وحشیانه در جیب هایش به دنبال سوییچ آن فرغون لعنتی گشتم...- نیست...نیست...فراز چرا امروز همش جر می زنی؟!هق هق کنان با مشت هایم به ماشین کوبیدم...دستانم بی حس شدند و احساس می کردم که خرد شده اند...آن سوییچ لعنتی که زندگی من و گلی و پدرش بهش بستگی داشت کدام گوری بود؟!با رسیدن فکری به مغز قفل کرده ام خواستم سریع بلند شوم و بدوم که پایم پیچ خورد و دوباره با صورت روی ماسه ها افتادم.دوباره بلند شدم و به سمت همان نقطه ای دویدم که فرازم در آن خوابیده بود...همان نقطه ای که ابتدا و انتهای دنیایم را نشانم داده بود...سوییچ نبود!با زانوهایم روی زمین افتادم و هق هق کنان دستانم را ماسه های نرم فرو بردم.دستم را جسم سردی خورد.همین جا بود!آن را برداشتم و دوباره به سمت فراز برگشتم.در طول راه چندین بار زمین خوردم ولی اهمیتی نمی دادم.مهم باز شدن چشمان شوهر و پدر بچه ام بود که اگر باز نمی شدند،چشمان من هم بسته می شدند...با دستان لرزانم در ماشین را باز کردم و ه هر زحمتی بود او را روی صندلی کمک راننده نشاندم.گلی با دردی که هر لحظه بیشتر می شد و مستقیما به قلبم می رفت اعتراضش را نشان می داد ولی من می گفتم:هیــــــــــس!بابا مهم تره!پشت فرمان نشستم و با دستانی لرزان سعی کردم کلید را در جایش قرار دهم ولی تمام مدت خطا می رفتم.التماس کردم:- تو رو خدا...عجله دارم..
اگر فراز را به ویلا بر می گرداندم،به خاطر بچه ها هم که شده بود چشمانش را باز می کرد...او تا این حد هم به قوانین بازی پایبند نبود..بود؟!..چه می شد یک بار هم که شده بیخیال برد می شد؟!با آشفتگی رانندگی می کردم و چندین بار نزدیک بود به ماشین های دیگر بزنم یا این که در دره پرت شوم.نگاهی به فراز انداختم.چشمانت را بسته نگه دار پسر لجباز...ببینم تا کی می توانی این نقش را بازی کنی؟!تو مال خاک و خواب نیستی...تو مال من و بیداری هستی...باید در آغوش من باشی نه زیر خروار ها خاک...!اشک هایم هم چنان سرازیر می شدند و صورتم را که در اثر چندین بار زمین خوردن زخمی شده و خراش برداشته بود می سوزاندند.سرعت ماشین کم کم پایین آمد تا این که وسط جاده متوقف شد.با دو مشتم روی فرمان کوبیدم و با ناباوری به عقربه ای که سرعت صفر را نشان می داد خیره شدم.تمام شدن بنزین؟!آن هم حالا؟!مگر چندین لیتر بنزین در حلقت نکرده بودیم آهن قراضه ی لعنتی؟!دردی که گلی به وجودم تحمیل می کرد در برابر درد سینه ام هیچ بود ولی گیجم کرده بود.به سمت فراز
چرخیدم و دستم را روی گونه اش گذاشتم.سرد بود.با ملایمت و صدای لرزانی گفتم:- سردته؟الان یکی میاد سراغمون...بچه ها نگران می شن میان...در آن جاده دیگر سگ هم پر نمی زد.تنها امیدم به همسفرانمان بود...به سمتش خم شدم و بغلش کردم.بدن سنگینش که تمام مدت آماده سقوط بود اعصابم را خرد کرده بود.با حرص گفتم:- فراز این اصلا جالب نیست...اگه چشماتو باز نکنی منم چشمامو می بندم تا آخر دنیا همین جا می خوابیم...با دستانم صورتش را قاب گرفتم و لب های سرد و بی حالتش را نوازش کردم.محال بود نوازش سر انگشتان من را با بوسه پاسخ ندهد...لب های بی حرکت مرد زندگیم باعث شد دوباره آن مایع تلخ و شور از چشمانم سرازیر شود.- رفتی؟صدایم به سختی شنیده می شد.دیگر نفسی نداشتم.سرش را در آغوش گرفتم و هق هق کنان و بریده بریده گفتم:- دیگه آرومی؟!چیزی اذیتت نمی کنه؟!چیزی نمی خوای؟!بذار برات لالایی بخونم...این لالایی همونیه که مامان برام می خوند...آبتین حالش ازش بهم می خوره...ببین تو دوسش داری؟!هچ وقت فرصت نشد برات بخونمش...جیغ ها و ناله هایم را عقب زدم و با صدای لرزانی خواندم:
لالایی کن بخواب خوابت قشنگهگل مهتاب شبات هزار تا رنگهیه وقت بیدار نشی از خواب قصهیه وقت پا نزاری تو شهر غصهلالایی کن مامان چشماش بیدارهمثل هر شب لولو پشت دیواره
پشت سر هم آن را می خواندم...نمی دانستم چرا یا با چه هدفی فقط می دانستم اگر نخوانم دیوانه می شوم...نیاز داشتم حس کنم صدایم را می شنود...حس کنم با من است...حس کنم که قلبش زیر دستانم می زند...شاید آرام،شاید بدون جلب توجه،شاید ضعیف...ولی می زند...پدر گلی زنده است...مرد من زنده است...پسر لجبازی که گوشی اش را به من قرض می داد تا انگری بردز بازی کنم و حوصله ام سر نرود زنده است...پس چرا من حس مرده ای را داشتم که از قطار مرگ جا مانده؟!
- چند وقته که اون جا نشسته و تکون نمی خوره؟آرمان با کلافگی دستش را در موهایش فرو برد و با نگرانی گفت:- دقیقا پنجاه و سه ساعت.چکار کنیم پارسا؟به زن رنگ پریده و بی حرکتی که روی نیمکتی نشسته و پاهایش را در شکمش جمع کرده بود نگاه کردم.چشمان سبزش مات شده بودند و برق قبل را نداشتند.لباس های اسپرت و رنگارنگش چروک شده بودند و شالش کم و بیش روی شانه هایش افتاده بود.رنگش مثل گچ دیوار بود و لب هایش یک خط صاف بودند.به رو به رویی که انگار هیچ چیزش را نمی دید خیره شده بود و شانه هایش فرو افتاده بودند.آرمان با صدای گرفته ای ادامه داد:- پنجاه و سه ساعته که نه غذا خورده نه حرکتی کرده...مطمئنم خشک شده تا الان.انگار حرفای هیچ کسو نمی شنوه...یه کلمه هم از دهنش درنیومده.نمی خوابه.حتی گریه
هم نکرده پارسا...برای بچه هم خطرناکه...آن قدر سریع سرم را به سمتش چرخاندم که گردنم درد گرفت.در حالی که با کف دستم گردنم را ماساژ می دادم با ناباوری گفتم:- بارداره؟بدون این که نگاهم کند،با خستگی سر تکان داد.آرمان ته ریش نسبتا کوتاهی داشت و چشمان فندقی اش کدر بودند.موهایش آشفته بودند و او هر بار که به صنم نگاه می کرد و با آشفتگی دستش را در آن ها فرو می برد بدترشان می کرد.می دانستم که او هم پنجاه و سه ساعت است که نه چیزی خورده و نه خوابیده...دوباره به صنم زل زدم و زیر لب گفتم:- اوضاع همین جوری داره بدتر می شه...دیگه امیدی به برگشتش نیست.چشمان آرمان سریع پر از اشک شدند ولی با نفس های عمیق جلوی خودش را گرفت تا مثل بچه ها گریه نکند.دستم را روی شانه اش گذاشتم و با ملایمت گفتم:- اون آرومه آرمان...تنها نگرانیش صنمه...اگه می خوای خوشحال باشه به صنم کمک کن و بچه اشون...فراز...جوون بود و هنوز چیزی از زندگیش نفهمیده بود ولی...به نظر من همه ی اون چیزی رو که می خواست داشت...آرزو به دل هم نرفت...قطره اشکی از گونه تا چانه اش خط کشید.با صدای خشدار و گرفته ای زمزمه کرد:- آره جوون بود...حیف بود...تا اومد بفهمه زندگی چیه رفت...حقش این نبود...مکث کرد و رویش را برگرداند.می دانستم که اشک هایش را پاک می کند.آرمان از دوستانش احساساتی تر بود و راحت گریه می کرد...دوباره به سمتم چرخید و با بی قراری گفت:- حالا من باید به صنم و گلی کمک کنم ولی چه جوری؟!بهش دست که می زنی می زنه تو دهنت.اون قدرم زورش زیاده که آدم از هیکلش انتظار نداره.مثل چوب کبریت می مونه ولی...پوفی کرد و با کلافگی برای هزارمین بار با دو دستش به جان موهایش افتاد!متوجه نکته ای در حرف هایش شدم و پرسیدم:- گلی؟برای لحظه ای لبخند محوی روی لب هایش نشست.با ملایمت گفت:- اسم بچه اس.ابروهایم بالا رفتند و شکم صنم را بررسی کردم.- به نظر نمیاد به حدی رسیده باشه که جنسیت بچه...- فراز اصرار داشت دختره.بهم می گفت گلی اسم موردعلاقه اشه.متاثر شدم و دوباره به صنم خیره شدم.گفتم:- فراز مدت طولانی با این بیماری جنگید...دیر یا زود این اتفاق میوفتاد...طبق معاینات من خونریزی مغزی کرده و این باعث سکته مغزیش شده...تو این حالت بعد چند ساعت یا چند روز اعضای حیاتی بدن مثل قلب و کلیه و ریه از کار میوفتن...پرستارا می گن وقتی آوردینش هنوز قلبش می زده ولی ضعیف...جالبه که می گن صنم اصلا بالا نیومده ولی انگار می دونه چی شده...مکث کردم و گفتم:- می خوای منم یه امتحانی بکنم؟پرسشگرانه نگاهم کرد و بعد از چند لحظه متوجه منظورم شد و اخم کرد.نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت:- امتحانش مجانیه.دست هایم
1400/04/02 02:25را در جیب هایم فرو بردم و به سمت صنم رفتم.وقتی خبر را شنیده بودم سریع خودم را رسانده بودم و خسته بودم ولی دیدن صنم در آن وضعیت خواب را از سرم پرانده بود.گلی؟!به آن فراز روانی نمی آمد که روزی صاحب فرزند شود...فرزندی که هیچ گاه در آغوشش نخواهد گرفت...آهی کشیدم و سعی کردم افکارم را مرتب کنم.مقابل صنم ایستادم ولی هیچ واکنشی نشان نداد.با ملایمت گفتم:- سلام خانوم فرهمند.دوست روانشناسی داشتم که یک سری چیزها یادم داده بود...می گفت وقتی بیماری این گونه ساکت و بی توجه می شود باید کاری کرد که تحریک شود...آن هم از لحاظ احساسی.همان طور که او می گفت انگار نتیجه داشت؛شنیدن نام خانوادگی شوهری که عزادارش بود برای او محرک بود.تکان خیلی خیلی خفیفی که خورد که به آسانی دیده نمی شد اما به جز آن فرق دیگری نکرد.خوب.یک حرکت رو به جلو...هر چند کوچک.- شنیدم که پدرش اسمشو گلی گذاشته...شما هم مثل فراز فکر می کنین دختره؟تکان کوچکی خورد و چشمانش که تا آن لحظه هیچ احساسی نداشتند سردرگم شدند.رنگش بیشتر پرید ولی باز هم در حالتش تغییر محسوسی ایجاد نشد.یک نصیحت دیگر از آن دوست:آرام و پیوسته...کنارش نشستم و با لبخند گفتم:- اسم گلی خیلی قشنگه...اسم برادرزاده ی منم گلیه...فراز واقعا انتخابای خاص و قشنگی می کنه...اسم گلی اسمی نیست که زیاد پیدا بشه...اخم کوچکی میان ابروهایش نشست.انگار داشت اتفاقاتی می افتاد.به پشتی نیمکت تکیه دادم و با بی خیالی گفتم:- آخرین باری که دیدمش که سالم بود...چی شد یهو؟تکان محسوس تری خورد...خیلی خوب بود.نگاهی به آرمان انداختم.با دقت و نگرانی به صنم نگاه می کرد...این قدر دوستش داشت؟!چه قدر اوضاع این چند دوست خرتوخر بود!- فراز باید می رفت صنم...دیر یا زود این اتفاق میوفتاد و تو یا *** دیگه ای هم نمی تونستین جلوشو بگیرین...اون فقط...وقتش بود صنم...سعی کن باهاش کنار بیای و مراقب خودتو گلی باشی...من می دونم زوده که ازت بخوایم سریع به زندگی عادی برگردی ولی حداقل اگه نمی خوای حرف بزنی...غذا بخور و برو یه جا بخواب...این طوری داری به تنها چیزی از فراز که برات مونده آسیب می زنی.هم چنان به رو به رو خیره شده بود و واکنشی نشان نمی داد...ولی چرا،نشان می داد.بدنش می لرزید و نفس هایش تند شده بودند.بلند شدم و به سمت آرمان رفتم.هنوز اولین قدم را برنداشته بودم که صدای تاپ خفه ای را شنیدم و هم زمان با آن آرمان هم به سمت ما دوید...صنم!
- می خوام برم خونه.آرمان با درماندگی به من نگاه کرد.جلو رفتم و کنارش روی تخت نشستم.با آرامش گفتم:- اگه قول بدی مراقب خودت و گلی باشی آرمان می برتت خونه.پای چشمانش گود افتاده بود و
با نگاه بی حالتی به رو به رو خیره شده بود.همین که حرف می زد خودش دلگرمی بزرگی بود.البته هم چنان گریه نکرده بود...- قول می دم.ببرم خونه.احتمالا این یکی را خطاب به آرمان گفته بود.آرمان با درماندگی نگاهش کرد...برای لحظه ای دلم برایش سوخت.از جایم بلند شدم و به صنم گفتم:- می رم کارای ترخیصتو انجام بدم.استراحت کن تا برگردیم.بدون حرف دیگری دراز کشید و به سقف خیره شد.دست آرمان را گرفتم و بی توجه به نگرانی نگاه خیره ی از روی شانه اش به صنم،او را از اتاق بیرون کشیدم.آرام پرسیدم:- کیا از این قضیه خبر دارن؟دستش را پشت گردنش کشید و با نگاهی که به زمین دوخته شده بود زمزمه کرد:- نیکان و پرهام و آرمیتا...آبتین داداشش و نازنین رو نذاشتم بفهمن...نازنین حامله اس...مامان و بابای فرازم اینجان...به بابای صنم هم چیزی نگفتم...نمی خواستم نگران بشه...سرزنشگرانه نگاهش کردم و گفتم:- به اصل کاریا نگفتی...داداش و پدرش...اونا اینجا کنارش باشن بهتره.گوشی اش را از جیبش درآورد و با درماندگی که چند روز بود در چهره اش می دیدم به آن خیره شد.تنهایش گذاشتم تا خودش عملیات را به انجام برساند...*****- چیزی نمی خوای صنم؟با صدای بی روحش گفت:- نه.کی می رسیم؟نگاهی به او انداختم.به در ماشین تکیه داده بود و سرش را به شیشه چسبانده بود.آهم را خفه کردم و دوباره به جلو خیره شدم:- یک ساعت دو ساعت دیگه...می ریم پیش پدرت...- ببرم خونه.به یاد پدر صنم افتادم که به زور مجبورش کردم خانه بماند و چند صد کیلومتر را نیاید آن هم با شرط بردن صنم به خانه او.- نمی شه صنم.پدریت نگرانته.یکم پیشش بمون بفهمه حالت خوبه بعد برت می گردونم خونه.باشه؟- منو ببر خونه.نفس عمیقی کشیدم و گوشی ام را از روی داشبورد برداشتم.در حالی که حواسم به جاده بود،شماره ی پدرش را گرفتم و منتظر ماندم.- چی شد پسرم؟رسیدید؟روی اسپیکر گذاشتمش و گفتم:- سلام پدرجان.دخترتون داره لجبازی می کنه و می گه می خواد بره خونه.صدای نگران پدرش با ملایمت و محبت پدرانه ای همراه شد:- حالش خوبه؟- بهتره.چکار کنم آقای صارمی؟به زور بیارمش پیش شما؟نفس صداداری کشید و با حالت تسلیم شده ای گفت:- نه پسرم مجبورش نکن...اگه حالش خوبه ببرش خونه خودش...خیالم راحته که حواست بهش هست...منم می رم...آب دهانم را قورت دادم و فکر کردم او سومین نفری است که صنم را به من می سپارد...وسط حرفش پریدم و نگذاشتم بقیه ی حرفش را بزند:- خیالتون راحت.مراقبش هستم.کاری با من ندارید؟تعجب کرد ولی به روی خودش نیاورد:- نه آرمان جان.بهش بگو دوستش دارم و منتظرشم.نگاهی به صنم انداختم.هم چنان بی تفاوت به بیرون از ماشین نگاه می کرد و با نوک
1400/04/02 02:25انگشت اشاره ش روی شیشه خط های فرضی می کشید.- چشم می گم.فعلا خداحافظ.- مراقب باش.خداحافظ.قطع کردم و گوشی را روی داشبورد گذاشتم.- مطمئنی چیزی نمی خوای؟گرسنه نیستی؟اگه خوابت میاد بخواب.- نه.در جواب تمام سوالات و حرف هایم فقط نه و آره می گفت.مراسم خاک سپاری فراز آن روز انجام می شد...کمی بعد تر از همان موقعی که ما در جاده بودیم و پدر صنم هم می خواست بگوید که دارد به بهشت زهرا می رود...من و پارسا به این نتیجه رسیده بودیم که بودن در آن مراسم برای خودش خوب است ولی ممکن بود برای گلی بد باشد.پرهام و نیکان و آرمیتا (البته آرمیتا نه به اندازه آن ها) سعی کرده بودند موضوع را از آبتین مخفی کنند؛ممکن بود حال بد آبتین باعث شود نازنین هم باخبر شود و این برایش خوب نبود.با این حال دیروز به آبتین زنگ زدم و بعد از این که مطمئن شدم دور و بر نازنین نیست خبر ها را به او دادم.مثل پدر صنم می خواست پیش صنم باشد ولی شرایط نازنین را به او یادآوری کردم و گفتم الان باید کنار زن و بچه اش باشد.او هم با اکراه قبول کرد و از من قول گرفت اتفاقی برای صنم نیوفتد...پرهام و نیکان آترین را به تهران بازگردانده بودند و آرمیتا با نازنین و آبتین برگشته بود.همه چیز به نظر درست می آمد ولی در واقع...همه چیز آشفته و خراب بود.من چرا با صنم بودم؟!فقط چون دوست و برادرم زن و بچه اش را به من سپرده بود؟!با چه جایگاهی کنارش بودم؟!چرا احساس می کردم دارم به فراز خیانت می کنم؟!با فکر کردن فراز،دوباره اشک هایم سرازیر شدند.انگار غدد اشکی ام مستقیما از فکر او فرمان می گرفتند...به خودم گفتم:خجالت بکش...ناسلامتی مرد سی ساله ای...اون قدر که تو گریه کردی صنم گریه نکرده...با این فکر اشک هایم را عقب زدم و با پشت آستین بلوز مشکی ام پاک شان کردم.یاد آن شب افتادم...وقتی دیدیم که هر چه صبر کرده ایم فراز و صنم برنگشته اند،نگران شدیم.تصمیم گرفتیم که به دنبالشان برویم چرا که گوشی هایشان را جواب نمی دادند.من و پرهام سوار ماشین پرهام شدیم و به دنبالشان وارد جاده ای شدیم که به آن ها می رسید.وقتی ماشن فراز را کنار جاده دیدیم و متوقف شدیم،با دیدن صنم که فراز را بغل کرده بود و مات به رو به رو نگاه می کرد انگار دنیا روی سرمان خراب شد...انگار بالاخره روزی رسیده بود که مجبور باشیم از دوست مان خداحافظی کنیم و...خیلی سخت بود.خیلی.آن وسط پرهام زودتر از من خودش را جمع و جور کرد و گفت به ویلا برمی گردد تا نازنین نگران نشود.به اورژانس زنگ زدیم و پرهام برگشت.من با حال زاری در عقب ماشین نشستم و به صورت فراز خیره شدم.صنم طوری بود که انگار متوجه من نیست.وقتی به جلو
1400/04/02 02:25خم شدم و دستم را روی گردن فراز گذاشتم تا ببینم نبض دارد یا نه،صنم او را به سمت خودش کشید و نگذاشت به او دست بزنم.آن موقع بود که برای اولین بار گریه کردم.انگار آن حرکت صنم به من فهمانده بود که نه...دست نزن تا نفهمی...تا وقتی آمبولانس برسد،صنم بی حرکت فراز را نگه داشت و من هم حرکتی انجام ندادم.قسمت سخت ماجرا جدا کردن صنم از فراز بود.آخر به زور متوسل شدم و او را عقب کشیدم.چیزی نمی گفت و داد و بی داد هم نمی کرد ولی آن قدر وول می خورد تا آخر خودش را آزاد کند.او را در ماشین نشاندم و به دنبال آمبولانس رفتم.زمزمه کردم:- صنم؟چی شد؟چطوری این طوری شد؟چیزی نمی گفت...فقط به رو به رو خیره شده بود...به پشت ماشینی که فراز در آن بود و احتمالا نفس های آخرش را می کشید...با هر زحمتی بود خودم را جمع و جور کردم چرا که یک نفر باید به خودش مسلط می بود تا بتواند مراقب صنم باشد.وقتی که گفتند دیر شده و دیگر نمی شود کاری کرد...دنیا یک دور چرخید و سپس لرزان سر جایش ایستاد...فرصت خداحافظی نداشتم و آخرین باری که می دیدمش،حتی فکرش را هم نمی کردم که بار آخری باشد که برق چشمان جیوه ایش را می بینم و سر به سرش می گذارم...فکرش را هم نمی کردم مردی که قرار بود کمتر از هفت ماه دیگر پدر شود،قرار است دیگر نفس نکشد...فکرش را هم نمی کردم این قدر زود مجبور باشم به قولم عمل کنم و مراقب زن و بچه اش باشم...فکرش را هم نمی کردم دیگر کسی نباشد که هر چه اذیتش می کنم چیزی نگوید...فکرش را هم نمی کردم دیگر فرازی نباشد تا به خاطرش در سالی که قرار بود کنکور بدهیم،اهل خانه را بپیچانم و به سینما و پارک و پارتی بروم...فکرش را هم نمی کردم دیگر فرازی نباشد که در جمع مان مثل یک آدم عاقل و بالغ رفتار کند...فکرش را هم نمی کردم دیگر فرازی نباشد تا هنگم ناراحتی هایم به خانه اش پناه ببرم...فکرش را هم نمی کردم برادری را که از روز اول دبستان که چند تا قلدر کلاس پنجمی اشکم را درآورده بودند،با من بود از دست بدهم...فکرش را هم نمی کردم این قدر بی سر و صدا و بی خداحافظی برود و حتی نگذارد برای آخرین بار به او فحش بدهم...فکرش را هم نمی کردم این قدر زود نصیب خاک شود...فکرش را هم نمی کردم...*****
به دنبال صنم وارد خانه شدم و چراغ را روشن کردم.صنم بدن این که کفش هایش را دربیاورد داشت در خانه قدم می زد.سریع جلو رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم.با ملایمت گفتم:- کفشاتو دربیار.زانو زدم و بند کفش های آل استارش را باز کردم.دستش را روی شانه ام گذاشت و اجازه داد پاهایش را از درون کفش ها خارج کنم.سپس بدون حرف دیگری به سمت اتاق شان رفت.کفش هایش را سر جایشان گذاشتم و به
سمت اتاق رفتم.در نیمه باز بود.از لای در نگاه کردم.با دیدن صحنه ی مقابلم بغض راه گلویم را بست و میل عجیبی برای عربده کشیدن پیدا کردم...بدون این که لباس هایش را دربیاورد،روی تخت مچاله شده بود و بالش فراز را بغل کرده بود.گریه نمی کرد ولی نمی دانستم چرا من احساس می کردم دارد هق هق می کند و اشک می ریزد...وارد اتاق شدم و به آهستگی گفتم:- گرسنه نیستی صنم؟سرش را به چپ و راست تکان داد.- پس گلی چی؟تکان خفیفی خورد.انگار تازه یادش آمد گلی هم هست...یادگار پدرش.وقتی چیزی نگفت،به آرامی گفتم:- می رم یه چیزی درست کنم.او را تنها گذاشتم و به آشپزخانه رفتم.در یخچال را باز کردم و با دیدن صحنه ی مقابلم خشکم زد.یخچال پر از ظرف های پلاستیکی بود...و ظرف های پلاستیکی پر از غذا های مختلف.احتمالا کار مادر فراز بود...شاید هم یک نفر دیگر...چه اهمیتی داشت؟!یکی از آن ها را که به نظر می رسید قرمه سبزی باشد را برداشتم و گرم کردم.دوباره به اتاق برگشتم و با یک نگاه متوجه شدم از جایش تکان هم نخورده...کنارش روی تخت نشستم و بشقاب را روی میز کنار تخت گذاشتم.با تردید گفتم:- صنم تو باید...لباساتو عوض کنی...وقتی واکنشی نشان نداد و به سقف خیره ماند،تصمیمم را گرفتم.بلند شدم و به سمت کمد لباس ها رفتم.یک بلوز آبی روشن و یک شلوار سورمه ای درآوردم و روی تخت گذاشتم.ملتمسانه گفتم:- صنم خواهش می کنم اینارو بپوش...می رم بیرون و پنج دقیقه دیگه برمی گردم...باشه؟از اتاق خارج شدم و روی مبل تکنفره ای نشستم.سرم را میان دست هایم گرفتم و به جلو خم شدم.من باید با زن دوستم که به من سپرده شده بود و عاشقش هم بودم چکار می کردم؟!امیدوار بودم خودش لباس هایش را عوض کند چون اصلا دلم نمی خواست خودم دست به لباس هایش بزنم.درست بود که فراز او را تمام و کامل به من سپرده بود ولی من دوست نداشتم به دوستم خیانت کنم و صنم را آشفته کنم...فرصت طلب نبودم و دلم نمی خواست صنم چنین برداشتی از حرکاتم بکند...هم من و هم صنم به وقت نیاز داشتیم تا با آخرین خواسته ی فراز کنار بیاییم.بیشتر از من صنم...بلند شدم و بعد از نگاه کردن به ساعت به طرف در اتاق رفتم.در زدم و وقتی صدایی را نشنیدم،وارد اتاق شدم و با احتیاط به تخت نگاه کردم.لباس هایش را عوض کرده و دوباره بالش را بغل کرده بود.نفسی از سر آسودگی کشیدم و جلو رفتم.موهای قهوه ای-سرخ بلندش با حالت آشفته ای دورش ریخته بودند.کنارش نشستم و بشقاب را برداشتم.قاشق را پر کردم و مقابل دهانش گرفتم.با تاخیر نگاهش را از دیوار گرفت و به قاشق نگاه کرد.نمی دانم به چه چیزی فکر کرد ولی چشمانش تیره شدند و لرزید.خواستم قاشق را در بشقاب
1400/04/02 02:25بگذارم تا بیشتر از این آشفته نشود که سرش را جلو آورد و به آرامی غذای درون قاشق را خورد.تعجب کردم ولی چیزی نگفتم و با آرامش بقیه ی غذا را در دهانش گذاشتم. وقتی غذا تمام شد،دستم را روی شانه اش گذاشتم و به آرامی فشار وارد کردم تا دراز بکشد.پتوی نازکی را برداشتم و رویش کشیدم.صورتش را در بالش فرو کرده بود و عمیق و آهسته نفس می کشید.کمی این پا و آن پا کردم و سپس از اتاق بیرون رفتم.در را کامل باز گذاشتم تا بتوانم ببینمش.روی مبلی که مستقیما مقابل اتاق بود و اجازه می داد صنم را ببینم نشستم.بعد از بیست دقیقه از این که بی حرکت بود و نفس های عمیق و منظم می کشید حدس زدم که خوابیده باشد.گوشی ام را درآوردم و به پرهام زنگ زدم.صدای گرفته،خسته و خشدارش در گوشم پیچید:- آرمان؟- پرهام؟جوابی بهتر از این نمی توانستم بدهم.نفس عمیق و لرزانی کشید و با همان صدا زمزمه کرد:- همین الان همه رفتن...فقط من و پدر و مادرش و پدر صنم اینجاییم.نفسم را با صدا بیرون دادم و زیر لب پرسیدم:- آروم بود؟- آره.احساس می کردم گریه می کند.- پرهام خوبی؟- تو خوبی؟- نه.صدایم ضعیف تر از آنی بود که خودم هم بشنوم ولی او شنید.به آهستگی گفت:- خیلی بد بود...حرکت نمی کرد...درسا تمام مدت گریه می کرد و اسمشو صدا می زد...برای اولین بار گریه ی امیرو دیدم...کاش بودی و برای آخرین بار می دیدیش و باهاش خداحافظی می کردی...آب دهانم را قورت دادم و با بغض گفتم:- من اینجا مفیدترم...مطمئنم اونم دوست نداشت صنمو تنها بذارم و منم به خواسته اش عمل می کنم...اگه میومدم اون جا از بس گریه می کردم حیثیتم به باد می رفت...صدای خنده ی تلخ و آرامش را شنیدم:- یادته چقدر مسخره ات می کردیم؟!اون اولا فراز از قصد اشکتو درمیاورد تا از سرت بیوفته ولی...- ولی بازم مثل بچه ها همش اشکم دم مشکم بود.به صدای نفس هایش گوش دادم و چیزی نگفتم.- نمیای؟- فعلا نمی تونم...صنم خوابه و منم اینجا می مونم تا مراقبش باشم...از طرف من باهاش خداحافظی کن...بهش بگو آرمان دوستت داره و متاسفه که نتونسته بیاد...بگو بهترین داداش و دوست تو دنیا بود...بهش بگو راحت بخوابه من مراقبم...دیگر مطمئن بودم که گریه می کند...نفس هایش تند و منقطع بودند.خودم هم دلم می خواست گریه کنم ولی جلوی خودم را گرفتم.- کاری نداری آرمان؟باید برم...آترین بهونه می گیره...انگار یه چیزایی فهمیده.- نه.برو.مراقب خودت باش.- فعلا.قطع کرد.خوب اگر می خواهی بروی گریه کنی چرا بهانه می آوری؟!دیگر آن قدری پرهام را می شناختم که بدانم کی دارد می پیچاند...قطع کردم و سرم را بالا آوردم.با دیدن صنم نفس در سینه ام حبس شد.در چارچوب در ایستاده بود و دستش
1400/04/02 02:25را به دیوار تکیه داده بود.با چشمانی پر از سردرگمی و گیجی نگاهم می کرد.صدای ضعیف و خشدارش را شنیدم:- چرا منو نبردی؟لبم را گاز گرفتم و به چشمانش خیره شدم.توانستم برق اشک را ببینم ولی گریه نمی کرد.غم و سرزنش درون چشمان سبزرنگش داشت دیوانه ام می کرد...زیر لب گفتم:- گفتم شاید برای گلی خوب نباشه...اگه بخوای بعدا...- همین الان.صدای پر از تحکمش باعث شد تعجب کنم.
کمی بررسی اش کردم.به نظر خوب می آمد...نه ضعف داشت و نه جیغ و داد می کرد...شاید می توانستم برای چند دقیقه ببرمش...به هر حال همسرش بود و حق داشت که بخواهد...نفسم را محکم بیرون دادم و گفتم:- خیلی خوب.برو لباساتو بپوش.بدون حرف دیگری وارد اتاق شد و در را بست.چه عجب!بالاخره چند حرکت عادی از او دیدم!درست بعد از ده دقیقه از اتاق خارج شد.با دیدنش دهانم باز ماند.ساپورت مشکی با مانتوی جلو باز مشکی پوشیده بود که دو طرفش تنها با یک بند به هم وصل می شد.زیر آن مانتو تاپ مشکی رنگی پوشیده بود و شال مشکی اش یقه ی بازش را تا حدود زیادی می پوشاند.بند کیف مشکی اش را روی شانه اش گذاشت و منتظر نگاهم کرد.به خودم آمدم و از جایم بلند شدم.زیر لب گفتم:- این ظاهر خوشی...ادامه ی حرفم را خوردم و نگاهم روی چشمانش ثابت ماند.خط چشم مشکی جلوه ی چشمانش را چند برابر کرده بود و برق لبش لب هایش را برجسته تر نشان می داد.بی توجه به من به سمت در رفت و به سادگی زمزمه کرد:- مگه مرده ها دل ندارن؟لبم را گاز گرفتم و احساس کردم دلم می خواهد دوباره گریه کنم...لعنت به من!در راه چیزی نگفت و درست مثل وقتی که از شمال بر می گشتیم به در تکیه داد و روی شیشه نقاشی کشید.از حالت های متغیرش متعجب شده بودم.فکر می کردم مدل ساکت و بی حرکتش بیشتر از این ها طول بکشد ولی...او همیشه تمام معادلاتم را به هم می ریخت.در قبرستان پشت سر او راه افتادم و اجازه دادم با خودش تنها باشد.فقط گاهی اوقات به سمت راه درست هدایتش می کردم و دوباره ساکت می شدم.وقتی به قبر رسیدیم کسی آن جا نبود.دلم می خواست روی قبرش ولو شوم و زار بزنم ولی در فاصله ی ده متری اش به درختی تکیه دادم و نشستم.زانوهایم را خم کردم و دستانم را رویشان گذاشتم.صنم هم بی توجه به من به سمت قبر رفت و خیلی خانومانه کنار قبر نشست.پشت به من نشسته بود و نمی توانستم صورتش را ببینم.پارچه ی مشکی روی قبر بود و گل های رز دور و بر و روی قبر ریخته شده بودند.
با حال عجیبی فکر کردم:اون فقط به اندازه ی دو متر خاک از ما فاصله داره...فقط دو متر ناقابل!اگر صنم آن جا نبود خاک رویش را کنار می زدم تا یک بار دیگر ببینمش...!چقدر افکار احمقانه ای داشتم!صنم هم چنان
مثل یک خانم متشخص کنار قبر نشسته بود.چون از او دور بودم نمی دانستم چکار می کند...شاید داشت با فراز حرف می زد.سرم را روی زانوهایم گذاشتم و جلوی خودم را گرفتم تا گریه نکنم.تحمل این غم و درد واقعا برایم سخت بود و تنها چیزی که سرپا نگهم داشته بود،فکر مراقبت از صنم و گلی بود.گلی...یعنی شبیه فراز می شد؟!با چشمان خاکستری و موهای مشکی؟!اگر این طور می شد،در پسر کش بودن از پدرش پیشی می گرفت!آهم را خفه کردم چون اگر به خودم اجازه ی پیشروی می دادم صحنه ی جالبی به وجود نمی آمد!سعی کردم فکرم را خالی کنم و تعداد دانه های خاک زیر پایم را بشمرم...یک...پنج...پانزده...پنج اه...هر از چند گاهی نگاهی به صنم می کردم و می دیدم که در همان حالت قبل نشسته و فرقی نکرده است.واقعا کنجکاو بودم صورتش را ببینم ولی نمی خواستم خلوت شان را بر هم بزنم...نمی دانم چقدر گذشته بود که صنم به آرامی روی تل خاک خم شد و با حالتی که انگار خاک را،شاید هم فراز را،بغل می کند دستانش را روی خاک گذاشت.هم چنان صدایش را نمی شنیدم...یعنی داشت گریه می کرد؟!احتمالا باید خودم را برای دیدن رد مشکی زیر چشمانش آماده می کردم...به ساعتم نگاه کردم.دقیقا یک ساعت بود که آن جا بودیم...هوای بهار هنوز سرد بود و بهش اعتمادی نبود...اگر بیشتر می ماندیم سرما می خورد و برای گلی هم بد می شد...تازه روی زمین سرد نشسته بود...روی زمین سرد کنار فراز...کنار پدر بچه اش...از جایم بلند شدم و لباس هایم را تکاندم.شلوار لی مشکی و پیراهن سورمه ای تنم بود.کت اسپرت مشکی ام هم درست مثل مال فراز بود...هیچ وقت آن روزی را که با هم این لباس ها را خریدیم یادم نمی رفت...چقدر خندیدیم و سر به سر هم گذاشتیم...فراز هم یک دست لباس درست مثل این ها خرید که خیلی می پوشیدشان...فراز...به سمت صنم رفتم و کتم را درآوردم.آن را روی شانه اش انداختم و به صورتش نگاه کردم.خوابش برده بود؟!به دنبال رد اشک گشتم...نبود!یعنی من بیشتر از او برای مرگ شوهرش گریه کرده بودم؟!به آهستگی صدایش زدم:- صنم؟تکان کوچکی خورد و چشمانش را باز کرد.صورتش را روی پارچه قرار داد.صدای نفس های عمیق و منظمش را می شنیدم...با بی میلی از روی تل خاک عقب رفت و به کت انداخته شده روی شانه هایش نگاهی انداخت.چشمانش بی روح و بی تقاوت بودند...خدایا چرا او هیچ چیزش شبیه بقیه نبود؟!اگر حالا مشغول ضجه زدن و گریه و زاری بود احساس آرامش بیشتری می کردم!از جایش بلند شد و کیفش را برداشت.زودتر از من راه افتاد.به دنبالش رفتم.وقتی در ماشین قرار گرفتیم ضبط را روشن کردم.وقتی صدای خواننده و کلماتش در ماشین پیچید،خودم را به خاطر شانس بدم لعنت کردم:
1400/04/02 02:25دوستان عزیزم رمان های آنلاین وجذاب میزارم ما روهمراهی کنید.😍
282 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد