282 عضو
I'm so tired of being here Suppressed by all my childish fearsAnd if you have to leaveI wish that you would just leave'Cause your presence still lingers here And it won't leave me alone
These wounds won't seem to heal, this pain is just too realThere's just too much that time cannot erase
When you cried, I'd wipe away all of your tearsWhen you'd scream, I'd fight away all of your fearsAnd I held your hand through all of these yearsBut you still have all of me
You used to captivate me by your resonating lightNow, I'm bound by the life you left behindYour face it haunts my once pleasant dreamsYour voice it chased away all the sanity in me
These wounds won't seem to heal, this pain is just too realThere's just too much that time cannot erase
When you cried, I'd wipe away all of your tearsWhen you'd scream, I'd fight away all of your fearsAnd I held your hand through all of these yearsBut you still have all of me
I've tried so hard to tell myself that you're goneBut though you're still with me, I've been alone all along
When you cried, I'd wipe away all of your tearsWhen you'd scream, I'd fight away all of your fearsAnd I held your hand through all of these yearsYou still have all of me, me, me
- از خاطره هاتون بگو.با شنیدن صدای محکمش برای بار دوم تعجب کردم.با این حال با ملایمت گفتم:- رنج سنی بگو تا بگم.- از بچگی شروع کن بیا جلو.از اولین باری که هم دیگه رو دیدین.آرام به نظر می رسید.- خوب اولین بار...اول دبستان بودم.با این که یه سال دیرتر داشتم می رفتم مدرسه،خیلی ریزه میزه و مظلوم بودم برای همین همه منو واسه زورگیری گیر میاوردن.................
اون روز،روز اولی بود که مدرسه می رفتم.مامانم کلا مخالف بود با چیپس و پفک و این چیزا برای همین نمیذاشت بخورم.منم چون خودم تنها می رفتم مدرسه،رفتم سوپری سر کوچه مدرسه چیپس خریدم که بخورم.نگاهی به او انداختم و ادامه دادم:- پنجمای مدرسه مون خیلی قلدر بودن.کلا معروف بودن پنجمای مدرسه ی (...).خلاصه،من چیپسو برداشتم زنگ تفریح رفتم یه گوشه نشستم که بخورم.از بس خجالتی هم بودم یه دونه دوستم پیدا نکرده بودم پیشم باشه.پنج شیش تا از پنجما منو گیر آوردن و حسابی اذیتم کردن.آخرم چیپسه رو گرفتن بردن.منم لوس نشستم گریه کردم.صورتمو پوشونده بودم داشتم گریه می کردم که یکی زد پشتم گفت ولش کن یه چیپس که ارزش گریه رو نداره.سرمو بلند کردم دیدم یه پسر چشم خاکستری با موهای مشکی سیخ سیخی داره نگام می کنه.از همون بچگی یه اعتماد به نفس خاصی تو همه حرکاتش موج می زد و مثل آدم بزرگا رفتار می کرد.پیشم نشست و یکم با هم حرف زدیم.فهمیدم که خونه شون دو سه تا کوچه اون ورتر خونه ی ماست.از اون موقع رفت و آمد خانواده هامون شروع شد و رفیق شدیم.- بازم بگو.با یادآوری خاطره ای لبخندی روی لب هایم نشست.گفتم:- کلاس سوم بودیم و واسه جدول ضرب امتحان داشتیم.منم شب قبلش مجبور بودم تمام مدت با آرمیتا که اون موقع دو سه سالش بود بازی کنم برای همین نخونده بودم هیچی.فراز کلا اهل تقلب نبود ولی
با من این حرفا رو نداشت.معلمه عادت داشت بغل دستیا رو واسه امتحانا جدا می کرد برای همین فراز میز کناری من نشسته بود.خلاصه برگه ها رو داد و شروع کرد راه رفتن تو کلاس.دستاشو زده بود پشتشو و با اون خط کش بلندش تو کلاس راه می رفت.فراز که می دونست من تو چه شرایطیهستم همش سعی می کرد بهم برسونه یه جوری ولی این معلمه لامصب خیلی تیز بود.فرازم وقتی دید وقت داره تموم می شه کلافه شد.یکم به معلمه خیره شد و یهو جیغ زد وای اون چیه؟بعدشم به پنجره ی کلاس اشاره کرد.معلمه دوید سمت پنجره تا بیرونو نگاه کنه.فرازم سریع برگه ی منو برداشت و برگه ی خودشو گذاشت جاش.شروع کرد تند تند نوشتنو بعدم بلند شد خودش برگه ها رو جمع کرد.به لطفش من اون امتحانو بیست شدم.لبخند محوی را که روی لب هایش نشسته بود می دیدم و باعث دلگرمی ام می شد.ادامه دادم:- یه بار دیگه با فراز و پرهام تصمیم گرفتیم بریم سینما.اون موقع من و فراز چهارم بودیم و پرهام پنجم بود.تازه اون سال بود که با پرهام آشنا شده بودیم و با وجود این که یه سال ازمون بزرگتر بود با ما از همه صمیمی تر بود.پدر و مادرامون اجازه نمی دادن تنها بریم جایی.ته تهش پارک سر کوچه ی فراز اینا بود.ما هم واقعا دوست داشتیم بریم.برای همین یه نقشه ای کشیدیم.قرار شد شب بریم.خلاصه ما اون شب بچه های خوبی شدیم و وانمود کردیم ساعت هفت رفتیم بخوابیم.همه ساعت هفت رفتیم بخوابیم و به جاش لباسامونو پوشیدیم و تو اتاق تاریک منتظر موندیم.وقتی که حس کردم دیگه خطری نداره،از بالکن اتاقم پریدم پایین و از خونه اومدم بیرون.معماری خونه های اون چند تا کوچه مثل هم بود و فرازم تونست مثل من فرار کنه.پرهامم که روشای خاص خودشو برای پیچوندن داشت.خلاصه همه جمع شدیم و رفتیم.فراز اون موقع از همه مون شیطون تر بود و منم فعلا داشتم ازش درس می گرفتم.پرهامم که چون یه سال از ما بزرگ تر بود معمولا جو بزرگتری می گرفتش و زیاد شیطنت نمی کرد.نگاهی به او انداختم.هنوز آرام بود و واکنش خاصی نشان نمی داد.ادامه دادم:- رفتیم و اون جا و به بهونه این که بزرگترامون اون گوشه نشستن بلیت گرفتیم.وقتی رفتیم تو و نشستیم فراز شروع کرد مسخره بازی.همه پشت سریامون عاصی شده بودن ولی فراز اهمیت نمی داد.تمام مدت مشغول گیر دادن به همه چی فیلم بود.از لباس شخصیتای اول گرفته تا دیالوگای احساسی فیلم که همه داشتن به خاطرش گریه می کردن.یه جا رسید اوج فیلم بود.داشتن پسره رو دار می زدن و دختره داشت خودزنی می کرد.فراز با دیدن صحنه همچین زد زیر خنده که کل سالن برگشتن نگاهمون کردن.پرهام هی می زد تو پهلوش که نخنده ولی فراز از خنده
1400/04/02 02:25دلشو گرفته بود و نمی تونست نفس بکشه.جوری گریه می کرد که آدم فکر می کرد زدنش.باورت نمی شه ولی از بس آبروریزی کرد مجبور شدیم ببریمش بیرون.خلاصه نتونستیم عین آدم فیلم ببینیم ولی از بس خندیدیم که جزو بهترین شبای زندگیمون شد.کم کم داشتیم می رسیدیم.- بعدش چی شد؟وقتی برگشتین خونه کسی مچتونو نگرفت؟لبخندی روی لب هایم نشست و گفتم:- راستش من و پرهام گیر نیوفتادیم ولی فراز از شانس بدش لو رفت.وقتی اومده از بالکنا بره بالا افتاده و پاش شکسته.خیلی جلوی خودشو گرفته که داد و بی داد نکنه ولی فایده نداشته چون آخرش مجبور شده از پله ها بره بالا و پدر و مادرشم که بیدار بودن مچشو گرفتن.از اون موقع تا یه ماه تحریم بود و پارکم نمی تونست بیاد.حتی ما هم نمی تونستیم بریم خونه شون.بعد یه مدت امیر با درسا جون حرف زد و راضیش کرد فراز با ما بیاد پارک.یادمه همیشه درسا جون بود که به فراز سخت می گرفت و امیر همیشه باهاش راه میومد و حتی همراهش بود.هیچ وقت یادم نمی ره دبیرستان که می خواستیم بریم پارتی امیرم باهامون اومد و تا اون جایی که جا داشت خورد.به جای این که اون ما رو جمع کنه ما اونو تا خونه شون رسوندیم.فراز که از بس به باباش خندیده بود داشت می ترکید.درسا تا دو ماه به فراز سخت می گرفت چون نمی تونست به شوهرش گیر بده!لبخند کوچکی روی لب هایش نشسته بود.ماشین را در پارکینگ گذاشتم و منتظر ماندم تا پیاده شود.پیاده شد و به سمت آسانسور رفت.اصلا به حضور من توجهی نداشت و من تقریبا این را دوست داشتم.حداقل از خانه بیرونم نمی کرد!وارد خانه که شدیم گفتم:- لباساتو عوض کن بیا یه چیزی بخور.- گرسنه ام نیست.- گلی چی؟با کلافگی پوفی کرد،وارد اتاق شد و در را نسبتا محکم پشت سرش بست.من باید این عجیب و غریب چکار می کردم؟!اصلا شبیه داغ دیده ها نبود...تنها بی روحی و بی تفاوتی اش بود که به آدمیزاد می خورد!مثل همه راه می رفت و حرف می زد و رفتار می کرد...یعنی با مرگ فراز کنار آمده بود؟!یا فقط وانمود می کرد کنار آمده است؟!صدای آب می آمد.به حمام رفته بود...؟!چرا من از هر کاری که می کرد تعجب می کردم؟شاید چون انتظار داشتم تمام مدت گریه کند و مرثیه بخواند...!وقتی از اتاق بیرون آمد،موهای خیسش را بالا بسته بود و با حوله پایین شان را خشک می کرد.شلوار بنفش و بلوز صورتی تنش کرده بود.سر میزی که در اشپزخانه بود نشسته بودم و از پشت اپن نگاهش می کردم.وارد آشپزخانه شد و مقابلم نشست.برایش یکی از آن غذاها را گرم کرده بودم.بدون هیچ حرفی مشغول خوردن غذا شد و بعد از تمام شدن آن،زیر لب مرسی گفت و دوباره به اتاق شان رفت.در را نبست و من توانستم
1400/04/02 02:25ببینمش که دوباره بالش فراز را بغل کرده و خوابیده...در چارچوب در ایستادم و گفتم:- صنم من یه سر می رم پیش پرهام اینا.مراقب باش.مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن زود میام.- چرا موندی؟سوالش باعث شد در جایم متوقف شوم.صدایش بی نهایت سرد بود...به آهستگی گفتم:- تنها دلیلم قولیه که به فراز دادم...اگه فکر کردی می خوام حالا که نیست ازت سواستفاده کنم اشتباه کردی.- می خوای باور کنم؟بذار چهلمش بشه بعد بیا حقتو طلب کن.احساس منجمد بودن می کردم.با حالتی عصبی گفتم:- چند روزه پیشتم؟چند ساعته که تنها پیش منی و می تونم هر کاری بخوام باهات بکنم؟قبل از این که حرف بزنی فکر کن...من فقط نمی خوام بلایی سر خودت یا گلی بیاری.اگرم فکر دیگه ای درباره ی این کارای من کردی برای خودم و تو متاسفم.سر جایش نشست و به سردی گفت:- تو به چه حقی بهم می گی می خوام بلا سر بچه ام بیارم؟!قبل از این که بچه ی رفیقت باشه که به تو اهداش کرده،من مادرشم!- من نگفتم عمدی بهش آسیب می زنی!غذا نخوردنت بهش آسیب می زنه...صنم چرا دعوا داری؟اگه مشکلت اینه که من اینجام و احساس می کنی دارم به زور جای پدر بچه تو می گیرم،باشه می رم و نیکانو به جای خودم می فرستم.این جوری مشکلت حل می شه؟!- تنهام بذار.نفس عمیقی کشیدم و طبق عادت انگشتانم را میان موهایم فرو بردم.بدون حرف دیگری چرخیدم و بعد از برداشتن کلید از خانه خارج شدم و در را پشت سرم کوبیدم.چه مرگش شده بود؟!صنم کاملا از این رو به آن رو شده بود!بدون این که در بزنم،با حالت طلبکارانه ای سریع و پشت سر هم به در کوبیدم.نیکان سراسیمه و پریشان در را باز کرد و گفت:- صنم چیزیش شده؟لبم را گاز گرفتم.خاک بر سرت!با شرمندگی گفتم:- نه خوبه.ببخشید عصبی بودم این جوری در زدم.اخم ظریفی کرد و به من چشم غره رفت.از مقابل در کنار رفت و من وارد شدم.پرهام که انگار تازه از حمام آمده بود با چشمانی سرخ شده به سمتم آمد.اوپس!عصبانی بود!هنوز حوله اش دور گردنش بود.با حرص عربده کشید:- مرض داری مثل گاو هی شاخ می کوبی تو این در؟!شعور نداری تو؟با دهان باز نگاهش کردم و چیزی نگفتم.می دانستم وقت هایی که عصبانی یا غمگین است،سردرد می گیرد و مثل سگ پاچه می گیرد؛برای همین چیزی نگفتم تا دعوا بالا نگیرد.وقتی دید واکنشی نشان نداده ام،به اتاق شان رفت و در را پشت سرش کوبید.نیکان با نگرانی به در اتاق خیره شده بود.آترین در اتاقش را به اندازه ی ده سانت باز کرده بود و با وحشت و سردرگمی ما را نگاه می کرد.دلم برایش سوخت.بیچاره فکر می کرد دوباره پدر و مادرش به جان هم افتاده اند!به سمتش رفتم.خیالش راحت شد که اوضاع امن است و در را کامل باز کرد.
-
چطوری بچه ژیگول؟دستش را به کمرش زد و حق به جانب گفت:- باز اومدی صدای بابای منو درآوردی؟خودت زن و زندگی نداری مگه؟تنها لبخند کجی زدم.زن!نیکان که از موضوع باخبر شده بود با ناراحتی نگاهم کرد.سریع رو به آترین گفتم:- تو مگه درس نداری؟برو از همون آهنگ جلفا بذار بشین درستو بخون.ابروهایش را بالا انداخت و با پررویی گفت:- بگو می خوای با نیکی حرف بزنی دیگه.در ضمن اون آهنگا بدون فراز که نمی دونم چند روزه کجا غیبش زده حال نمی ده.مات نگاهش کردم.او هم وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست.چند لحظه بعد صدای بلند آهنگ صیغه ی سندی (!) بلند شد.اگر مواقع عادی بود،به فراز زنگ می زدم تا بیاید و با هم مسخره بازی دربیاریم ولی در آن موقعیت فقط دلم می خواست تبلت آترین را خرد و خاکشیر کنم...زیر لب گفتم:- می شه حرف بزنیم؟نیکان در جمع ما از همه عاقل تر بود...تجربه ی چند سال بزرگ کردن یک بچه بدون پدرش و تحمل مشکلات زیاد از او یک زن عاقل و مستقل ساخته بود.نیکان سر تکان داد و لبخند کوچکی زد.با دستش به مبل تکنفره یا اشاره کرد و با مهربانی گفت:- برو بشین برات شربت بیارم.حالت خوب نیست.چیزی نگفتم و فقط نشستم.چند دقیقه بعد با دو لیوان برگشت.یکی را به دست من داد و خودش هم با آن یکی مقابلم نشست.زیر لب تشکری کردم و به مایع سرخ درون لیوان خیره شدم.پس از چند دقیقه مرا از افکارم بیرون کشید:- خوب؟چی شده آرمان؟آهی کشیدم و سرم را بلند کردم.به چشمان نیکان خیره شدم و با درماندگی گفتم:- نمی دونم چه خاکی رو سرم بریزم.لبخندی زد و گفت:- با صنم مشکلی داری؟چی شده؟حرف هایم همه با هم بیرون ریختند:- ببین اوضاع خیلی آشفته اس...من صنمو دوست دارم و فرازم بهم گفته ازم نمی گذره اگه باهاش ازدواج نکنم...از اون ور من دلم نمی خواد الان کاری کنم که صنم احساس بدی داشته باشه و فکر کنه می خوام سریع جای فرازو بگیرم ولی انگار اون دقیقا برعکس گرفته همه چی رو...فکر می کنه دلیلی این که اون بالا پیششم گرفتن جای فرازو و پدر گلی شدنه...یه جورایی انگار ازم متنفره...فکر می کنه یه آدم منفور فرصت طلب خودخواه خیانتکارم...چکار کنم نیکان؟!اون خیلی عجیب و غریب شده...اصلا گریه نکرده از اون موقعی که فرازو بردیم بیمارستان...اون اولا که همش خیره می شد به یه نقطه ای و چیزی نمی گفت...بعدشم که شروع کرد حرف زدن...بعد از اونم یه جوری رفتار کرد انگار چیزی نشده...نیکان وقتی بردمش پیش فراز تمام مدت مثل یه خانوم نشست و نه گریه کرد نه ناله و زاری...بعدشم بلند شد برگشتیم...بعدم که شروع کرد تفتیش عقاید من که چرا این جایی و می خوای جای فرازو بگیری و پدر گلی شی...وقتی می خواستیم
1400/04/02 02:25بریم پیش فراز ساپورت و مانتوی جلو باز پوشید...بعدم که گفتم چرا برگشت گفت مگه مرده ها دل ندارن...اصلا نمی تونم درکش کنم نیکان...نمی فهمم واکنشا و حرفاشو...یه جوری رفتار می کنه انگار من نیستم ولی باهام حرف می زنه و ازم می خواد ببرمش پیش فراز...بعد از اون ور بهم می توپه تو چرا اینجایی...گیج شدم دیگه نمی دونم باید چکار کنم!
نیکان با صبوری به حرف هایم گوش داد و سپس با ملایمت گفت:- ببین آرمان...صنم کم چیزی رو تحمل نکرده...فراز جلوی چشماش جون داده...این اتفاق برای هر کی بیوفته گیج و عجیب غریبش می کنه...باید بهش فرصت بدی...وقتی بهت می توپه تو ساکت بمون و هیچی نگو و وقتی آرومه حرف بزن...یه کاری کن که بهت اعتماد کنه و بفهمه الان فقط به عنوان یه دوست کنارشی نه کسی که می خواد جای شوهرشو بگیره...این دفعه دفعه ی اولی بود که باهات بحث می کرد درسته؟سرم را تکان دادم.- واکنش تو چی بود؟شانه هایم را بالا انداختم و گناهکارانه گفتم:- منم باهاش بحث کردم.لبخندش پررنگتر شد و گفت:- اشکال نداره.از این به بعد حواستو جمع کن...حواست باشه که حرفایی که می زنه از ته دل نیست و همش اثرات فشاریه که داره تحمل می کنه...سعی کن این فشارو از رو دوشش برداری نه این که بیشترش کنی...اون یه بچه هم داره و فشار عصبی اصلا براش خوب نیست...اولاش همینه وضع...اون نسبت به همه بدبینه و نمی تونه به کسی اعتماد کنه...مخصوصا کسی که شوهرش بهش گفته باید باهاش ازدواج کنه و از قضا دوستشم داره...همه اینا یه آدمو تو شرایط عادی به شک میندازه چه برسه به این شرایط بد و آشفته...این تغییر رفتاراش هم به خاطر اینه که هنوز شرایط روحی و فکریش ثابت نشده...اون بیشتر اوقات ساکته و داره فکر می کنه...هر ثانیه یه فکر جدید به ذهنش می رسه و تغییرش می ده...افکارش آشفته و درهم برهمن پس این رفتاراش خیلی هم غیرعادی نیستن...دقت کن که اون شوهرشو از دست داده و با یه بچه تنها مونده...الان شاید بگی ما که سهتیم ولی اون الان هر کسم دور و برش باشه احساس تنهایی می کنه...به لیوان درون دستانم اشاره کرد و گفت:- بخورش.لیوان را یک نفس سر کشیدم و حرف های نیکان را در مغزم تجزیه و تحلیل کردم.درست می گفت...با این حال واقعا شرایط مسخره ای بود.ادامه داد:- دقت کن که اون الان نسبت به اطرافش بی توجهه...برای همینه که می گی انگار اصلا تو رو نمی بینه ولی ازت می خواد ببریش پیش فراز...متوجهی که؟سرم را آرام تکان دادم.- حواست باشه بلایی سر خودش نیاره...با این که می دونم عاقله و از این کارا نمی کنه ولی ممکنه فشار عصبی از پا درش بیاره...نذار کم بیاره آرمان...در ضمن هنوز یک ماهم از مرگ فراز نگذشته!تو
انتظار زیادی ازش داره!دوباره سرم را تکان دادم.احساس آرامش بیشتری می کردم...به قول او من خیلی عجله داشتم...تازه امروز فراز به خاک سپرده شده بود...- ممنونم.صدایم زمزمه ای بود که نیکان آن را شنید و با لبخند گفت:- هر وقت مشکلی پیش اومد سوار آسانسور شو بیا پایین.من همیشه هستم...پرهامم فعلا به خاطر فراز بهم ریخته اس وگرنه اونم همیشه پشتته...ازش دلخور نشو.- می فهمم...دلخوری ای وجود نداره...- تو انگار خیلی راحت با این قضیه کنار اومدی.چیزی نگفتم.کسی نمی دانست من این وسط فقط به خاطر صنم سرپا مانده ام...اگر صنم به من سپرده نشده بود تا تکه گاهش باشم خیلی زود فرو می ریختم...لحظاتی حس می کردم فقط دلم می خواد تنها باشم تا برای دوستم عزاداری کنم ولی بعد یاد زن و بچه اش می افتادم و دوباره،هر چند به سختی،بلند می شدم...در آن چند روز یک ثانیه هم تنها نمانده بودم تا برای فراز زار زار گریه کنم...تمام مدت مغزم را بسته نگه می داشتم تا خاطراتش بی اجازه در ذهنم رژه نروند و خردم نکنند...دلم برای دوست کله پوکم تنگ شده بود...چرا این قدر زود رفت؟!نگفت چطور از پس زن و بچه اش بربیایم؟!
فصل هفدهمحدود یک ماه بود که وضع تغییری نکرده بود.صنم هنوز هم جز در مواقع لزوم حرف نمی زد و در همان مواقع لزوم (هر روز سه وعده) هم به من پرخاش و حسابی دهانم را سرویس می کرد...!در آن چند وقت به روشنی گفته بود که نمی خواهد هیچ *** را ببیند؛حتی برادر و پدر.نازنین کودکش را به دنیا آورده بود؛یک پسر تپل مپل که دو هفته اش بود و نامش را سپنتا گذاشته بودند.صنم حتی نمی خواست برادرزاده اش را ببیند...آبتین و آقای صارمی شب ها که خواب بود می آمدند و برای چند دقیقه در سکوت تماشایش می کردند...هیچ کدام نمی پرسیدند چرا من آن جا هستم...چرا؟نمی دانستم...یک ماه بود که از خانه هم خارج نشده بود...فقط هر روز به من پیله می کرد که به قبرستان ببرمش تا فراز را ببیند...اوایل موافقت می کردم و می بردمش ولی بعد از چند وقت نگران وضعیتش شدم و هفته ای یک بار بردمش.او هم که ضعیف تر از آنی بود که بخواهد خودش راه بیوفتد و برود و من هم در برابرش کمی (!) از زور استفاده می کردم.اوایل دوباره سرم داد و بی داد کرد و گفت که می خواهم از فراز جدایش کنم...من هم طبق گفته های نیکان سکوت کردم وقتی در تخت دو نفره شان دراز کشیده بود به اتاقش رفتم.روی مبل کوچک گوشه ی اتاق نشستم و برایش از شرایط جسمانی اش گفتم...از این که به زور یک وعده غذا در روز می خورد و این طوری به گلی آسیب می زند...بعد زا آن شب دیگر پیله نمی کرد ولی تغییری در غذا خوردنش تغییری ایجاد نکرد و چیز هایی که یک زن حامله باید
رعایت بکند را هم رعایت نکرد.در اتاقش را زدم.جواب نداد.وارد اتاق شدم و به اطراف اتاق تاریک نگاه کردم.وقتی از نبودنش مطمئن شدم به تخت نگاه کردم.با حوله ی یک متری روی تخت دراز کشیده و بالش فراز را بغل کرده بود.نگاهم را به پنجره ی باز اتاق دوختم و نفسم را با حرص بیرون دادم.هوا آن شب سرد بود و موهای صنم خیس بود و چیزی تنش نبود و...من هم پسر پیغمبر نبودم!به سمتش رفتم و دستم را کنار سرش روی بالش گذاشتم.زمزمه کردم:- صنم؟پاشو...پاشو لباس بپوش بعد بخواب.هوا سرده...کمی تکان خورد ولی چشمانش را باز نکرد.به سمت پنجره رفتم و درش را بستم.دوباره برگشتم سمتش.کنارش نشستم و دوباره دستم را روی شانه اش گذاشتم.بی حوصله گفتم:- صنم؟پاشو جون گلی...دخترک لجباز!با آن حوله ی زرشکی تیره پنجره را باز گذاشته بود و با دل امن خوابیده بود!لعنت به تو و من فراز.خم شدم و در گوشش گفتم:- صنم؟نمی خوای پاشی؟الان سرما می خوری!چرخید.صورتش مقابل صورتم قرار گرفت.عقب کشیدم.خواب خواب بود!- فراز...صدایش را به زور شنیدم.هذیان می گفت یا در خواب حرف می زد؟دستم را روی پیشانی اش گذاشتم.تب داشت.دوباره شانه هایش را گرفتم و محکم تر تکانش دادم.با صدای بلندی گفتم:- پاشو صنم!پلک هایش تکان خوردند و کمی لرزید ولی باز هم بیدار نشد.احتمالا تبش خیلی بالا بود...
گوشی ام را از جیبم درآوردم و شماره ی نیکان را گرفتم:- چی شده آرمان؟نفسم را محکم بیرون دادم و نگاهی به رنگ پریده ی صنم انداختم:- حالش خوب نیست نیکان...تب داره و بیدار نمی شه...هذیونم می گه.با دستپاچگی گفت:- صبر کن الان میام بالا.در را برایش باز کردم.با عجله به سمت اتاق صنم رفت و پرسید:- از کی فهمیدی تب داره؟به دنبالش رفتم و گفتم:- همین الان.رفتم تو اتاق دیدم با حوله خوابیده و پنجره هم بازه...مقابل در ایستاد و با جدیت گفت:- نیا تو.باید لباس تنش کنم.پوفی کردم و اجازه دادم در را ببندد.بعد از چند دقیقه پرهام هم بالا آمد.با نگرانی پرسید:- چی شده؟- تب داره.- نوبت سونوگرافیشو رفته؟- نه...لجباز دیوونه.دو هفته پیش باید می رفت...دستاشن را در جیب های شلوارش فرو برد و به در اتاق خیره شد.با لبخندی که نمی دانستم چه معنی می دهد گفت:- حسابی بچه داریت پیشرفت کرده ها...مخصوصا الان که دو تا رو داری با هم نگه می داری.لبخند خسته ای زدم و خودم را روی مبلی پرت کردم.با کلافگی زمزمه کردم:- اگه سر پل صراط با فراز رو به رو شم پدرشو درمیارم...آخه این چه بدبختی ای بود که منو توش انداخت؟!کنارم نشست و گفت:- درست می شه...اون بیست و سه چهار سالش بیشتر نیست...تو این سن شوهرشو از دست داده و حامله هم هست...تازه تحمل تو خودش
کار حضرت نوحه.جمله ی آخر را به شوخی گفت ولی من با صدای گرفته ای گفتم:- واقعا...فراز کی رو هم انتخاب کرده.پرهام طوری محکم پشت کمرم زد که دو متر به جلو پرتاب شدم.به تندی گفت:- بی جنبه شوخی کردم.خیلی هم دلش بخواد پسر به این خوبی...یه ماهه دور و برش می چرخه ولی کاری به کارش نداره.کجا می تونه مثل تو پیدا کنه آخه؟!- همه جا.با کلافگی پوفی کرد و زیر لب گفت:- زبون نفهم.نیکان از اتاق خارج شد و با لبخند گفت:- لباساشو تنش کردم.دستمال خیسم رو پیشونیش گذاشتم تبش یکم اومده پایین...احتمالا تا یکی دو ساعت دیگه تبش کامل قطع می شه.شما گشنه تون نیس؟به سمت یخچال رفت.تازه فهمیده بودم که غذاهای درون یخچال کار درسا بودند که برای عروسش این کار را کرده بود...درسا و امیر هم چند بار آمدند ولی صنم نمی خواست آن ها را ببیند.نیکان از آشپزخانه گفت:- غذاها که تموم شدن...بذار یه غذای حاضری درست کنم.به سمت ما چرخید و با لبخند گفت:- اصلا شام بیاید پیش ما.شاید بتونم صنمو هم راضی کنم که فردا بره سونوگرافی.هوم؟سرم را بدون این که بدانم چه چیزی می گوید تکان دادم.کلا چند روز بود که مغزم رد می داد...اصلا نمی توانستم تمرکز کنم...پرهام دستش را روی شانه ام گذاشت و در گوشم گفت:-کم آوردی داداش؟آهی کشیدم که باعث تعجب خودم شد...چقدر غم در دلم باد کرده بود!- آره پری...پرهام.یه ماهه کار و زندگیمو ول کردم این جا تلپ شدم ولی دریغ از یه پیشرفت کوچولو...هنوزم توهم اینو داره که من می خوام از نبود فراز سواستفاده کنم...در سکوت به حرف هایم گوش داد.گفت:- ببین آرمان تو عجله داری...قبول دارم که یه ماه برای تو که خودتو تو این خونه حبس کردی زیاده ولی برای اون که می خواد با این شرایط کنار بیاد کمه...هنوز چهلم فرازم نشده پسر صبر داشته باش...چیزی نگفتم.نیکان غیب شده بود.احتمالا پیش صنم بود.دو ساعت آن جا نشستم و با پرهام حرف زدم.خوشحال بودم که این قدر نزدیک بود و به حرف هایم گوش می کرد...اگر او و نیکان نبودند دیوانه می شدم...- پرهام به نظرت اون هیچ وقت منو قبول می کنه؟- والا با این وضعی که تو داری منم قبولت نمی کنم...مثل این شوهرمرده ها نشستی این گوشه زانوی غم بغل گرفتی بعدم انتظار داری بهت تکیه کنه و به عنوان یه مرد قبولت داشته باشه؟درست می گفت.زیادی شل و ول شده بودم.ادامه داد:- پاشو یه خودی نشون بده...دو تا داد بزن،دو تا اخم کن،دو بار ابهت نداشته تو به رخ بکش.این جوری می فهمه تو یه نفری که می شه بهش گفت مرد نه یه حلیم شل و وارفته...- حلیم شل و وارفته؟خندیدم.چقدر این بشر از کلمات عجیب و غریب استفاده می کرد!نیکان از اتاق بیرون آمد و گفت:- خوب پاشید
1400/04/02 02:25بریم.پشت سرش صنم آمد.با دیدن تیپش خنده ام گرفت.یک شلوار پارچه ای خاکستری با بلوز همرنگ کلاهدار تنش کرده بود که به تنش زار می زد و موهایش را بالا بسته بود.چهره اش مثل تمام آن یک ماه بی تفاوت و بی علاقه بود.- نیکان حوصله ندارم ولم کن.نیکان اخم کرد و گفت:- حرف نزنا صنم!یه ماهه خودتو تو این خونه حبس کردی،خون این پسر بیچاره رو هم تو شیشه کردی!هیچی بهت نگفتم چون فکر کردم حالت مساعد نیست...الان هم ازت انتظار زیادی ندارم فقط لطف کن چند طبقه بیا پایین غذا میل کن بعد برگرد بالا.صنم یک ابرویش را بالا برده بود و هنوز سرد و خشک نگاهش می کرد.نیکان تند رفته بود!به سردی گفت:- کسی این پسر مظلومو مجبور نکرده بمونه...بره به کار و زندگیش برسه...خودش آویزون شده.اعصابم به هم ریخت.از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم.مقابلش ایستادم.سرش را بالا گرفت و با گستاخی در چشمانم خیره شد.لاغر شدن محسوس صورتش را نادیده گرفتم و با حرص در صورتش زمزمه کردم:- ببین صنم...با وجود تمام احساسی که بهت داشتم و دارم اگه به فراز قول نداده بودم یه ثانیه ی دیگه هم تحملت نمی کردم...هر چی تو این یه ماه گفتی تحمل کردم و گذاشتم به حساب این که افسرده ای و نباید سرت داد زد چون برای بچه ات بده...دیگه جلوت ساکت نمی شینم...از این به بعدم عین آدم غذاتو می خوری و می ری سونوگرافی...خودت به درک اون بچه که گناهی نکرده تو شکم توئه...مفهومه؟مردمک چشمانش گشاد شده بودند.بهت زده بود!بدون هیچ حرفی عقب رفت،وارد اتاق شد و در را پشت سرش به آرامی بست.نگاهم روی در ثابت ماند.نیکان با دهان باز و کمی عصبانیت نگاهم می کرد.خواست حرفی بزند که پرهام گفت:- ولش کن نیکان.کار درستو کرد...الان مثل بچه ها قهر می کنه ولی حداقل می فهمه باید فکر کنه بعد حرف بزنه...می فهمه که آرمان بازیچه و غلام حلقه به گوشش نیست...ولش کن بذار تنها باشه یکم به کاراش فکر کنه.نیکان با حرص گفت:- آخه این جوری؟!فشار عصبی براش خوب نیست...تازه غذاشم نخورده!پرهام به سادگی گفت:- آرمان براش می بره.مطمئنم با این ابهت جدیدش می تونه دو تا بشقاب به خوردش بده.لبخند کجی زدم و بالاخره چشم از در گرفتم.به پرهام خیره شدم و گفتم:- خفه بمیری پرهام.منو شانتاژ می کنی بعد عقب وایمیسی نگاه می کنی؟!بیشعور.خندید و در حالی که سیبی را که از روی میز مقابلش برداشته بود گاز می زد گفت:- بابا حرکتش مال خودت بود من فقط یکم هولت دادم...حالام مگه چی شده...نی نی کوچولو قهر کرده رفته زانوی غم بغل گرفته...باید بزرگ شه تا بتونه فردا پس فردا یه بچه رو بزرگ کنه...نمی شه با این بچه بازیاش مادر یه بچه باشه که!
شام از گلویم پایین
نرفت.فکر این که من باعث شدم عین آدم غذا نخورد اعصابم را به هم می ریخت.دست آخر طاقت نیاوردم و بعد از گرفتن یک بشقاب پر غذا از نیکان به بالا برگشتم.با شنیدن صدای تلویزیون ترسیدم.چه کسی تلویزیون را روشن کرده بود؟!وارد که شدم با دیدن صنم دهانم از شدت تعجب باز ماند.این صنم بود که پاهای جوراب پوش سفیدش را روی میز مقابلش گذاشته بود و با کنترلی که در دستش بود کانال ها را بالا و پایین می کرد؟!هنوز همان لباس ها تنش بود و موهایش را هم باز نکرده بود.یک کاسه بزرگ پر از خیار دستش بود و تند تند خیارها را با پوست گاز می زد.با شنیدن صدای بسته شدن در به سمت من چرخید.خیلی ساده انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده باشد کمی نگاهم کرد.سپس به بشقاب درون دستانم خیره شد و پس از چند لحظه نگاهش را به سمت تلویزیون برگرداند.به صفحه ی بزرگ تلویزیون نگاه کردم.داشت فشن شو می دید؟!بهت زده گفتم:- این همه چیزی هست این چیه داری می بینی؟شانه هایش را بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت:- می خوام گلی خوشگل شه.بلند خندیدم و به سمت آشپزخانه رفتم.خندیدنم تا حدودی به خاطر حرفش بود ولی بیشتر به خاطر خوشحالی ناشی از رفتار بهتر شده ی او بود.یک قاشق برداشتم و به سمتش رفتم.کنارش نشستم و گفتم:- صنم این غذاییه که نیومدی پایین بخوریش.بخور از دستت در نره.نگاهی به غذا کرد و بینی اش را چین انداخت.با حالتی که انگار چندشش شده است گفت:- اینو ببرش اون ور!به این اداهایش عادت نداشتم.طلبکارانه گفتم:- چطور غذاهای مادرشوهرتو با اشتها می خوردی!به غذای نیکان که رسید حالت بد شد؟!- یه چیزی توشه که حالمو به هم می زنه!ببرش اون ور آرمان!یک پیشرفت.اسمم را صدا زد.به خاطر خوشحالی ناشی از این پیشرفت از خر شیطان پایین آمدم و بشقاب را روی اپن گذاشتم.دوباره کنارش نشستم و در حالی که به کاسه ی پر از خیار اشاره می کردم گفتم:- هوس کردی؟سرش را تند تند چند بار تکان داد و در حالی که با علاقه خیار را خرچ خرچ می جوید گفت:- خیلی خوشمزه ان.من نمی دونستم خیار می تونه این قدر خوشمزه باشه.خندیدم و گفتم:- چرا یهو عوض شدی؟چیزی نگفت.انگار که اصلا حرفی نزدم.به تلویزیون اشاره کرد و با خنده گفت:- اینو ببین!جایی را که می گفت نگاه کردم.با دیدن صحنه ی مقابلم بلند خندیدم و گفتم:- ته تیپه!یک مرد چینی بود که شلوار خاکستری اش مثل آکاردئون بود!کت همرنگش هم شبیه کت های دهه پنجاه ایران بود!سرم را چرخاندم و با دیدن لبخندش حالم به طور محسوسی بهتر شد.خوب بود که حالش بهتر بود...حالا هر دلیلی که می خواست داشته باشد!- صنم نمی خوای بگی چرا این قدر یهویی عوض شدی؟باز طوری رفتار کرد که انگار
1400/04/02 02:25حرفی نزدم...خیلی خوب.- نمی خوای بخوابی؟دوباره بینی اش را چین انداخت (تازگی ها زیاد این کار را می کرد!) و گفت:- بخوابم؟یه ماهه فقط دارم می خوابم...بذار یکم فیلم ببینم بعد.بذار یکم فیلم ببینم بعد...یعنی داشت طوری رفتار می کرد انگار اجازه اش دست من بود؟!دهانم را بستم تا پشه واردش نشود.- صنم فردا صبح بریم سونوگرافی؟کمی با تردید به خیار درون دستش خیره شد.سپس شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت:- می تونم صدای قلبشو گوش بدم؟برای لحظه ای قلبم تیر کشید.خیلی مظلوم بود و نبود فراز هم دلیل دیگری برای ناراحتی ام بود...این من نبودم که باید همراهش به سونوگرافی می رفتم!سرم را تکان دادم و گفتم:- تازه خوش شانس باشیم جنسیتشم می گه...سریع سرش را بالا آورد و گفت:- دختره.لبخندی زدم و گفتم:- پسر باشه دچار دوگانگی می شیم...یه عمریه داریم گلی صداش می کنیم!به شکمش نگاه کردم.هنوز چیز محسوسی معلوم نبود...علاوه بر آن لباسش گشاد بود و چیزی مشخص نبود.- خودت دوست داری دختر باشه؟- آره.تو دوست داری چی باشه؟بهت زده نگاهم را از شکمش گرفتم و به چشمانش دوختم.الان نظر من را به عنوان چه *** این بچه می خواست؟!زیر لب گفتم:- نظر من مهم نیست.تو مادرشی.سر جایش جابجا شد و در چشمانم خیره شد.با جدیت گفت:- تو پدرشی.دیگر کم کم فکم داشت به طبقه ی نیکان اینا می رسید!من؟پدر بچه اش؟شیب؟بام؟زبانم را روی لب هایم کشیدم و با سردرگمی دوباره به شکمش خیره شدم.با لحنی که نمی دانستم چه احساسی در خودش دارد گفت:-نکنه نمی خوایش؟پشیمون شدی؟سرم را سریع بالا آوردم و گفتم:- نه نه!فقط تعجب کردم که چرا...چرا یهو رفتارت عوض شده و منو پدر بچه ات می دونی!تا دو ساعت پیش که آویزون و اضافه و سواستفاده گر و خیانتکار و خودخواه و فرصت طلب بودم...دوباره به تلویزیون خیره شد و شانه هایش را بالا انداخت.- هنوزم چیزی عوض نشده...من فقط دارم به خواسته ی فراز احترام میذارم.خوب حالا داشتیم به یک جاهایی می رسیدیم...- پس یعنی هنوزم من آویزون و اضافه و سواستفاده گر و...حرفم را قطع کرد و در حالی که کانال ها را عوض می کرد گفت:- آره آره.پوفی کردم و با کلافگی در چشمانش خیره شدم.حرف دلم را گفتم:- نمی فهممت.- از بس نفهـ...به چشمان باریک شده ام خیره شد و حرفش را خورد.با کلافگی گفت:- ببین هیچی عوض نشده...این حقیقت که اون...اون یه ماه پیش رفته هم عوض نشده...من فقط تصمیم گرفتم به آخرین تصمیم و خواسته هاش احترام بذارم...همین.-و اونا چی بودن؟- به تو چـ...دوباره نگاهش به چشمان سرزنشگرم افتاد و ساکت شد.ریموت کنترل را با بی حوصلگی روی میز پرت کرد و با برداشتن کاسه اش به سمت اتاق یا بهتر
1400/04/02 02:25بگویم دخمه اش رفت.با حرص داد زدم:- بشین سر جات!از هر جا کم میاری می ری بالش این بیچاره رو بغل می کنی به سقف خیره می شی!سر جایش متوقف شد و با عصبانیت به سمتم چرخید.با صدای بلندی گفت:- تو کی باشی که سر من داد بزنی و بگی چیکار کنم چیکار نکنم؟به پشتی مبل تکیه دادم و با پوزخند وحشتناکی گفتم:- پدر بچه ات.ساکت شد و با حرص نگاهم کرد.نقطه ضعف این مادر خردسال (!):خواسته های شوهر مرحومش...- می خوام بخوابم.نگاهم نمی کرد.به زمین خیره شده،مثل بچه ها کاسه خیار ها را بغل کرده و پایش را تکان می داد.- چرا جوراب پات کردی؟- پاهام سردن.- مگه نگفتی خوابت نمیاد؟- نظرم عوض شد.- بیا بشین.اخم بزرگی کرد و طوری کنارم نشست که فنرهای کاناپه به ناله و زاری افتادند!- چته؟- باید بگی بله؟یا ترجیحا جانم؟با چشمان گردشده نگاهم کرد.خنده ام گرفت ولی جلوی خودم را گرفتم و با جدیت ادامه دادم:- اولا یادت باشه که دلم نمی خواد تو این وضعیتی که داری بحث بینمون پیش بیاد...پس لطفا مثل بچه ی خوب هر چی بهت می گم گوش کن چون برای خودت و گلی هم خوبه.دوما این که از این به بعد غذاهاتو درست می خوری و چیزی هم هوس کردی به خودم می گی برات بگیرم.سوما می ری دیدن برادر و پدرت و امیر و درسا.همه نگرانتن.بعدشم اگه قابل دونستی یه سرم به خواهر بدبخت من بزن که داره تو دوریت بال بال می زنه.چهارما از این به بعد سر وقت میای بریم سونوگرافی...لوس بازی درنمیاری که به ضرر بچه ی خودت و بختر بگم خودمونه.پنجما این که فکر نکن با بچه بازیات می سازم و می سوزم...تا حالا سکوت کردم ولی از این به بعد رفتار غیرمنطقی ای ازت سر بزنه باهات برخورد بدی می کنم طوری که اشکت دربیاد.ششما اگه بچه ی خوبی باشی من مرض ندارم گازت بگیرم پس خوب رفتار کن تا اوضاع خراب نشه...هفتما این که دیگه چیزی یادم نمیاد.سرش را پایین انداخته بود و با خیارها ورمی رفت.مثل بچه های خطاکاری شده بود که توبیخ شان می کردند.چرا یک دفعه این قدر مظلوم شده بود؟!ناگهان سرش را بالا آورد و در چشمانم خیره شد.با جدیت گفت:- اولا با من این طوری حرف نزن،حالا می خواد هر کی باشه اونی که منو به تو سپرده.دوما حرفات اگه منطقی باشن قبول می کنم.سوما اگه داد و بی دادات باعث اذیت شدن گلی بشن دهنتو سرویس می کنم.چهارما برو از پرهام یاد بگیر چطور با یه خانوم متشخص حرف بزنی.پنجما تازگیا زیادی پررو شدی روتو کم کن.ششما من بی صاحب نیستم اون طورام که فکر می کنی.هفتما این عطری که می زنی خیلی بوی گند می ده دیگه نزن.با شنیدن جمله ی آخرش از خنده ترکیدم.بریده بریده گفتم:- من بوی...گند نمی دم...تو ادا اطوار...درمیاری...چیزی نگفت فقط یک
1400/04/02 02:25خیار دیگر گاز زد.خیار را از دستش گرفتم و با اخم گفتم:- شب یه پات تو دستشویی می مونه یه پات رو تخت.نخور این قدر.خیار را از دستم قاپید و با تخسی گفت:- تو چی کار داری؟مثانه خودمه!از جوابش نیشم باز شد.- حالا اگه بخوای می تونی بری بخوابی.صاف نشست و به تلویزیون خیره شد.با لجبازی گفت:- اون موقع می خواستم از شر تو خلاص شم.الان خوابم نمیاد.صاف نشستم و با نیش باز به تلویزیون زل زدم.این خیلی خوب بود که حرف می زد...حداقل می دانستم در لحظه چه احساسی دارد.
ریموت کنترل دستش بود و با سرعت برق کانال ها را بالا و پایین می کرد.بعد از چند دقیقه با بی حوصلگی گفت:- این جوری فایده نداره.چشمانش را بست و شماره ی کانالی را شانسی زد.چشمانش را باز کرد و با دیدن صحنه ی مقابلش از جا پرید و انگار از خوشحالی جیغ شد.- این همون فیلم خوشگله اس که قرار بود با آبتین ببینیم!به صفحه ی تلویزیون نگاه کردم.اسم فیلم را نمایش می داد که the conjuring بود.اسمش به نظر خیلی بد نمی آمد...وقتی برای شروع فیلم یک متن چند خطی را نمایش داد،فهمیدم آن قدر ها هم که فکرش را می کردم خوب نیست...به نظر می رسید از آن فیلم های ترسناک باشد که با دیدن شان به شلوار اضافه احتیاج پیدا می کنی...!- صنم این فیلم...- هیس!لب هایم را جلو دادم و فکر کردم:فوقش اینه که حالش بد بشه...دیگه نمیذارم ببینه.شاید آن قدر ها هم که فکرش را می کردم ترسناک نباشد.فیلم که شروع شد نظرم عوض شد.صنم چراغ ها را خاموش کرده و کاسه ی درون دستانش را بغل کرده بود.دیگر خیاری نمانده بود ولی او هنوز به لبه های کاسه چنگ زده بود!یک دفعه گفت:- برو تخمه بیار.- داریم؟- آره وارد آشپزخونه که می شی اولین کابینت سمت راست.بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.فیلم به آن جایی رسیده بود که خواهر کوچک تر که در خواب راه می رفت،به اتاق خواهر بزرگ تر آمده بود و سرش را با ریتم مشخصی به کمد درون اتاق می کوبید.خانه ی آن ها در حومه ی شهر و دو طبقه بود.خانه از آن خانه های قدیمی چند صد ساله بود که هر کسی جرئت ورود به آن را نداشت.آن کمد هم از قبل در آن جا بود.خواهر بزرگ تر خواهر کوچک تر را روی تخت خواباند و متوجه شد حالا در کمد با همان ریتم باز و بسته می شود.داشت به سمت کمد می رفت که من به سمت آشپزخانه رفتم.داشتم در یک کاسه تخمه می ریختم که صدای جیغ صنم و شکستن چیزی باعث شد نایلون از دستم بیوفتد و تخمه ها روی زمین بریزند.سریع به هال برگشتم و دیدم که صنم دستانش را مقابل دهانش گذاشته و با چشمان گرد شده به صفحه ی تلویزیون خیره شده است.وقتی به صفحه ی تلویزیون نگاه کردم دختر بزرگ تر را دیدم که روی زمین بود و موجودی با دهان و
چشمان قرمز رویش افتاده بود.سریع به سمت تلویزیون رفتم و با دکمه خاموشش کردم.خانه تاریک تاریک شد.به سمت صنم چرخیدم.حالا فقط هاله ای از کسی را که می دانستم صنم است می دیدم.با جدیت گفتم:- پاشو برو بخواب صنم.صدایی ازش درنیامد.با ترس فکر کردم:نکنه از ترس خشک شده؟!از فکرم خنده ام گرفت.تازه به یاد صدای شکسته شدن افتادم.فهمیدم که ظرف خیارها را به زمین انداخته است.خودم دمپایی داشتم ولی صنم نه.سریع گفتم:- نه پا نشی ها!به سمتش رفتم و بازو هایش را گرفتم.گفتم:- آروم از روی دسته ی مبل بیا پایین.بدنش سنگین و خشک بود.خیلی ترسیده بود...!وقتی دیدم حرکتی نمی کند،تمام وزنش را روی خودم انداختم و بلندش کردم.وقتی پاهایش روی زمین قرار گرفت،خواستم رهایش کنم که تلو تلو خورد و نزدکی بود زمین بیوفتد.دوباره گرفتمش و با لحنی توبیخ گرانه گفتم:- ببین چه کارایی که نمی کنی!اتفاقی برای گلی بیوفته چی کار می خوای بکنی؟!چیزی نگفت.او را به اتاق بردم و روی تخت خواباندمش.وقتی دیدم باز هم حرف نمی زند با نگرانی گفتم:- صنم خوبی؟آب قند بیارم؟چراغ را روشن کردم و به او خیره شدم.چشمانش را محکم بسته و خودش را جمع کرده بود و می لرزید.لبخندی روی لب هایم نشست.دختره ی دیوانه!به سمت آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب قند درست کردم.وقتی برگشتم هنوز در همان حالت بود.با خنده گفتم:- بابا یه صحنه ی ساده بود دیگه...یه روح خبیث پرید روش...به سمتش رفتم و کنارش نشستم.لیوان را روی میز کوچک کنار تخت گذاشتم و به حالت نشسته درش آوردم.لیوان را روی لب هایش گذاشتم و با خنده گفتم:- بخور خوب شی.هنوز می لرزید.دمای پایین بدنش را از روی لباس هم می تواستم احساس کنم.این قدر ترسیده بود؟!به زور لب هایش را از هم جدا کرد و نصف لیوان را نوشید.در آن بین که مایع شیرین درون لیوان را می نوشید زمزمه کرد:- این دیگه چی بود...جلوی خنده ام را گرفتم.مگر مجبور بود؟!دوباره خواباندمش و با لبخند گفتم:- آفرین.حالا بگیر بخواب.بلند شدم که بروم که مچ دستم را چنگ زد.طلبکارانه ولی با بی حالی زمزمه کرد:- کجا؟همین جا بشین.خنده ام گرفت.چقدر پررو شده بود!با شیطنت گفتم:- شرمنده می خوام بخوابم.شما قبل از این که فیلم ترسناک ببینی باید به این فکر کنی که شب چطوری می خوای بخوابی.با سماجت گفت:- همین جا بخواب.- تا اون جایی که یادمه گفتی بشین.- اگه فراز بود می موند.برای لحظه ای به معنای واقعی کلمه گیج شدم.از تلخی و بغض صدایش قلبم فشرده شد،فکر این که منظورش چه بود باعث سردرگمی ام شد و سر این که چکار کنم تردید پیدا کردم.در حرکتی انقلابی پرسیدم:- یعنی تو الان منو به عنوان کسی که قراره جای
1400/04/02 02:25فرازو بگیره قبول کردی؟بلافاصله دستم را رها کرد.با صدای گرفته و پربغضی گفت:- هیچ *** جای فرازو نمی گیره چون هیچ *** مثل اون نمی شه...ولی شاید بتونی جای خودتو پیدا کنی.حرفش مرا به فکر فرو برد.این یعنی داشت به من فرصت می داد؟چراغ را خاموش کردم و سمت دیگر تخت نشستم.با ملایمت گفتم:- بخواب.من بیدارم.به پهلو و رو به من خوابید.پتو را به آرامی از زیر بدنش بیرون کشیدم و رویش انداختم.دلم نمی خواست دراز بکشم و باعث تشویش احتمالی اش شوم؛با این حال تخت بزرگ بود و خوابیدن من در یک گوشه ی آن به جایی بر نمی خورد!کمی که گذشت زمزمه کرد:- آرمان؟- جانم؟مکث کرد.لبم را گاز گرفتم.کاملا غیر ارادی این را گفته بودم ولی...بی توجه به کلمه ی من گفت:- فراز درباره ی من...یعنی ما چی گفته بود؟من و گلی منظورمه.پاهایم را بغل کردم و چانه ام را روی زانوهایم گذاشتم.زمزمه کردم:- گفت که نذارم تنها بمونی...گفت که می دونه مثل اون دوستت دارم و حتی در حد پرستش...گفت مراقب هردوتون باشم و...اگه تنها بمونی یا این که مال *** دیگه ای بشی نمی بخشتم.مکث کردم و محتاطانه پرسیدم:- درباره ی من به تو چی گفت:به سادگی گفت:- که باهات ازدواج کنم.جا خوردم.فراز تا این حد پیش رفته بود که رک و پوست کنده به زن شرعی و قانونی اش بگوید با من ازدواج کند؟!- و تو دوست نداری با من ازدواج کنی درسته؟پرسیدن این سوال واقعا شجاعت زیادی می خواست!هنگامی که منتظر جوابش بودم قلبم در دهانم بود.خلاف انتظارم داد و بی داد نکرد و بچه بازی درنیاورد:- ببین آرمان...من هنوز وقتی بهش فکر می کنم می خوام برم کنارش بخوابم و بمیرم...مکث کرد.پس از چند لحظه زمزمه کرد:- ولی اون از من قول گرفت که مراقب خودم و گلی باشم و زندگی کنم...ازم خواست گریه نکنم...معما حل شد!پس برای همین بود که اصلا گریه نمی کرد!با صدای آهسته تری ادامه داد:- ببین من...من هنوز خیلی وقت می خوام تا بتونم یکی دیگه رو به عنوان...به عنوان شوهرم قبول کنم...هر چقدرم طرفم خوب باشه،من هنوز تو فکر فرازم...اگه رابطه ای با کسی داشته باشم هم خودم و هم طرفم عذاب می کشیم...من چون همش اونو با فراز مقایسه می کنم و اون هم چون یه جورایی دارم بهش خیانت می کنم و اصلا نمی بینمش...در رابطه با تو هم همین طوره...من هنوز اون قدری اعصابم سر جاش نیومده که بتونم به طور جدی به کسی فکر کنم...با این حال حس بدی هم نسبت بهت ندارم...این داد و بی دادایی هم که سرت می کردم به خاطر این بود که دیوار کوتاه تر از تو گیر نمیاوردم حرص و ناراحتیمو سرش خالی کنم...الانم...ممـ...ممنونم که پیشم موندی...بدون توجه به رفتارای غیر قابل تحملم و شرایط مسخره ام...ولی ازت می
1400/04/02 02:25خوام بهم وقت بدی...تازه سی و یک روزه که فراز رفته...من هنوزم دارم با خاطره هاش زندگی می کنم...صدایش پر از بغض بود ولی مطمئن بودم گریه نمی کند.صورتش را در بالش فرو کرده بود...
احتمالا برای این که جلوی گریه اش را بگیرد.با صدای خفه ای ادامه داد:- من درک می کنم این شرایط برات سخته...البته اگه واقعا همون طور که می گی این همه دوستم داشته باشی...ولی من نمی تونم تو این شرایط بهتر از این باشم...می فهمی آرمان؟بی اختیار دستم را جلو بردم تا موهایش را که حالا باز بودند و دورش ریخته بودند نوازش کنم ولی در میانه ی راه متوقف شدم.من نباید از او سواستفاده می کردم...در حال حاضر هر محبتی را که از من دریافت می کرد با محبت های فراز مقایسه می کرد و یاد او می افتاد...من این را نمی خواستم و او هم نمی خواست.زمزمه کردم:- آره می فهمم صنم...خودتو اذیت نکن.تا هر وقت بخوای منتظر می مونم.نفسی عمیق و لرزانی کشید.احتمالا آسوده خاطر شده بود...- مرسی.- بخواب.با لحنی که پر از تردید و شاید خجالت بود زمزمه کرد:- نمی ری؟لبخندی در تاریکی زدم که مطمئن بودم قابل دیدن نیست.پتو را طوری که دستم هیچ تماسی با بدنش نداشته باشد تا شانه هایش بالا کشیدم و با ملایمت نجوا کردم:- می مونم...تا آخرش.حالا بخواب.حدود ده دقیقه بعد از آن نفس هایش عمیق شدند و دیگر تکان نخورد.در دورترین نقطه ی ممکن دراز کشیدم و بی خیال پتو شدم...خوب لازم بود بلند اعتراف کنم؟!مــن به "خــودم" اعتمـــاد نداشتـــم!احساس گرمای عجیبی در قلبم داشتم...حرف هایش واقعا امیدوارم کرده بود...با این که به من جواب مثبت هم نداده بود ولی حداقل پسم هم نزده بود...به فراز فکر کردم.به یاد جمله ی صنم افتادم که می گفت:"من هنوز وقتی بهش فکر می کنم می خوام برم کنارش بخوابم و بمیرم..."فراز چه با این دختر (مادر آینده) کرده بود که نمی توانست یک لحظه هم فراموشش کند؟باید اعتراف می کردم به دوستم حسادت می کنم!نه به خاطر این که صنم او را دوست داشت...نه...بلکه به این خاطر که بلد بود چکار کند تا صنم او را دوست داشته باشد!نفسم تبدیل به آه شد.سعی کردم به فراز فکر نکنم...دلم نمی خواست همین نیمچه آبرویی هم که پیش صنم داشتم از بین برود!
- آرمان؟- بله؟مثل آماده به خدمت ها شده بودم!خیلی دلم می خواست بگویم جانم ولی...حساسیت برانگیز بود!- بریم شهربازی؟لبم را گاز گرفتم و گفتم:- آخه...وقتی نگاهم در لحظه ی کوتاهی که از خیابان مقابلم چشم گرفتم به چشمانش افتاد،با ملایمت گفتم:- بذار بریم ببینیم این بچه در چه حاله...بعد اگه دکتر گفت مشکلی نیست می ریم.اخم کرد و گفت:- چه مشکلی باشه آخه؟!- خوب عزیز من...نگاهی به
صورتش انداختم و بعد از دیدن چشم غره اش آهی کشیدم و دوباره به مقابلم خیره شدم.ادامه دادم:- تو نه درست و حسابی غذا می خوری نه مراقب خودتی...همین امروز صبح همچین خودتو رو صندلی پرت کردی که سکته رو رد کردم...می خوای بری شهربازی رنجرم سوار شی حتما!لب هایش را جمع کرد.در مواقع دلخوری واقعا بامزه می شد!- خوب آخه سخته...خیلی دردسر داره!لبخندم را فرو خوردم و با حوصله گفتم:- تازه اول راهی مادر جوان!سه ماه و دو هفته!تا نه ماه باید صبر کنی...تازه شانس بیاری یکی دو هفته کمتر!بعدشم وقتی حامله می شدی باید فکر اینجاشم می کردی!بلافاصله بعد از گفتن جمله ی آخر از گفتنش پشیمان شدم.- مگه من با برنامه ریزی قبلی حامله شدم؟تازه فرازم اصلا بچه دوست نداشت!نگاهش کردم.مثل بچه ها با اخم به سمت پنجره چرخیده بود و نگاهم نمی کرد.با لحنی که ناخودآگاه مهربان شده بود گفتم:- صنم...فراز عاشق بچه بود...فقط مشکل این جا بود که تو رو ببیشتر از بچه دوست داشت!چیزی نگفت.فقط نفس عمیق و صداداری کشید و ضبط را روشن کرد.تصادفا آهنگی رسید که حرف دل صاب مرده ی من را می زد!دوست دارم ولی چرا نمیتونم ثابت کنملالایی می خونم ولی نمی تونم خوابت کنمدوست داشتن منو چرا نمیتونی باور کنیآتیش این عشقو شاید دوست داری خاکستر کنیشاید میخوای این همه عشق بمونه تو دل خودمدلت می خواد دیگه بهت نگم که عاشقت شدمکاش توی چشمام می دیدی، کاشکی اینو می فهمیدیبگو چطور ثابت کنم که تو بهم نفس می دییه راهی پیش روم بذاریکم بهم فرصت بدهبرای عاشق تر شدنخودت بهم جرئت بدهیه کاری کردی عاشقتهر لحظه بی تابت بشهمن جونمو بهت میدمشاید بهت ثابت بشهطاقت بیار اینا همش خواهشه برای داشتن تویکمی طاقت بیاردوست دارممیدونم میرسه یه روزی که تو منو بخوایبیا یه گوشه از دلت برام یه جایی بزارواسه ی همین یه بار یکمی طاقت بیاریه راهی پیش روم بذار-گروه سونسکوت سنگینی در فضای ماشین برقرار بود.خوشبختانه با رسیدن به مطب دکتر از شر این سکوت خلاص شدم.مضطرب به نظر می رسید.وقتی در آسانسور بودیم محتاطانه پرسیدم:- عصبی ای.جمله ی من سوالی نبود ولی او سریع گفت:- نه.همیشه وقتی دروغ می گفت دستپاچه می شد و خودش را لو می داد.علاوه بر آن سرخی شدید گونه هایش او را رسوا می کرد!وقتی نشسته بودیم تا نوبت مان بشود زیر لب گفت:- آخه من کجام به اینا می خوره!نیشم باز شد.منظورش خانم هایی بود که با شکم هایی که انگار حاصل قورت دادن یک توپ عظیم الجثه بودند (!) آن جا نشسته و منتظر بودند تا نوبت شان بشود.همه ی آن ها به طور واضحی سی سال را داشتند و تیپ کاملا خانمانه و موقری داشتند.صنم با کفش های آل
1400/04/02 02:25استار قرمز و مانتوی اسپرت کوتاه سرمه ای بین آن ها بد توی چشم می زد!علاوه بر آن همه ی آن ها همراه همسرشان بودند و صنم...همراه چه کسی بود؟!پس به خاطر همین عصبی بود؟حق داشت!خانومی که کنار صنم نشسته بود انگار متوجه عصبی بودنش شد.من هم اگر تند تند زبانم را روی لب هایم می کشیدم و با پاهایم طوری ضرب می گرفتم که کل یک ساختمان چپ چپ نگاهم کنند،کناری ام متوجه عصبی بودنم می شد!با مهربانی گفت:- حامله ای عزیزم؟از آن جایی که شکمش فقط یک برآمدگی کوچک داشت که می شد به چاقی نسبتش داد مشخص نبود که حامله است.صنم نگاهش کرد و با لب هایی که جلو داده بود،با تکان سرش حرفش تایید کرد.زن لبخندی زد که بیش از حد حس محبت و شیرینی صادقانه ای به آدم سرازیر می کرد!با همان ملایمت و مهربانی که شبیه مادرها کرده بودش (البته مادر هم بود!) گفت:- دفعه ی اولته که میای سونوگرافی؟صنم سرش را به نشانه جواب منفی تکان داد،بالاخره لب باز کرد و با حالتی خجالت زده و سر به زیر زمزمه کرد:- نه.وقتی نزدیک دو ماهم بود اومده بودم.- الان چند ماهته؟- سه ماه و دو هفته.نگاهی به شکم کمی (!) برآمده زن کرد و با کنجکاوی بچگانه ای پرسید:- شما چند ماهتونه؟همسر آن زن به او نمی نگاهی هم نمی انداخت.به نظر بی حوصله می آمد و در حالی که آرنج دو دستش را به زانوهایش تکیه داده بود،سوییچ ماشینش را با حرکتی تند و عصبی تکان می داد..عجیب بود!زن خندید و گفت:- پنج ماه و یه هفته امه.هنوز جنسیتشو نمی دونی؟صنم سرش را دوباره به علامت جواب منفی تکان داد.زن دوباره با لبخند پرسید:- اسمت چیه خانومی؟- صنم.اسم شما چیه؟- من یه نفرم!راحت باهام حرف بزن.اسمم هانیه اس.چند سالته؟- بیست و سه و خورده ای.تو چند سالته؟دوباره نیشم باز شد.الهی بمیرم!جز چند بار دیگر نگاه شان نکردم ولی شش دانگ حواسم به آن ها بود!- سنت اون قدرام که فکر می کنی کم نیستا!من بیست و شش سالمه.تعجب کردم.به صورت و تیپ و ظاهرش می خورد بیست و نه سی سال را داشته باشد.سن بالا نمی زد ولی ظاهر منشش پخته به نظر می رسید!برایم جالب بود که به سادگی فکر صنم را خوانده بود.صنم که حالا انگار بعد از حرف زدن با او آرامش بیشتری پیدا کرده بود با کنجکاوی پرسید:- اون آقا شوهرته؟زن لبخندی زد و گفت:- آره.تو چی؟همینی که کنارت نشسته شوهرته؟احساس می کردم حتی قلبم هم نمی زند تا جواب صنم را بشنود!صنم با حالتی عادی گفت:- پیچیده اس.نفسی را که در سینه حبس کرده بودم آزاد کردم.این جواب قابل قبولی بود!نگاهی به صورت زن انداختم که به من خیره شده بود و چشم در چشم شدیم.سریع نگاهش را دزدید.بحث را عوض کرد:- حالا چرا این قدر عصبی هستی؟صنم
1400/04/02 02:25دوباره سرش را پایین انداخت و زیر لب با صدایی که به زور می شنیدم گفت:- نمی دونم.زن دوباره لبخند مهربانی زد و گفت:- اشکال نداره.دفعه ی دومته عادت نداری.شایدم به خاطر سالم بودن یا جنسیتش عصبی هستی.صنم شانه هایش را بالا انداخت و گفت:- شاید.منشی جوان که در کنار تنظیم وقت بیماران و کارهای دیگرش جزوه ی قطوری را هم می خواند،اسم زن را صدا کرد:- خانوم هانیه جاهد.مرد از جایش بلند هم نشد.زن لبخند تلخی زد و به سمت در اتاق دکتر رفت.نمی دانم درست دیدم یا نه ولی یک قطره اشک روی گونه اش چکید.صنم با اخم و ناراحتی به مرد نگاه می کرد یا بهتر بگویم چشم غره می رفت.مرد به سمتش چرخید و حق به جانب و طلبکارانه نگاهش کرد.صنم هم کم نیاورد و با پررویی در چشمانش زل زد.خم شدم و در گوش صنم گفتم:- صنم الان میاد می زنه در گوشت.این قدر نگاش نکن.صنم با صدایی که انگار از قصد بلندش کرده بود تا مرد بشنود گفت:- کی با زن حامله اش این جوری برخورد می کنه؟اگه بچه نمی خواسته خوب بچه دار نمی شدن.زورش که نکرده بودن!مرد پوزخندی زد و طوری صنم را نگاه کرد که احساس کردم با چشمانش به سمتش گلوله های آتشین پرتاب می کند!یک دستم را دور صنم حلقه کردم و کمی به سمت خودم کشیدمش.صنم آن قدر غرق چشم غره رفتن به او بود که حتی متوجه من هم نشد.در گوشش زمزمه کردم:- صنم درک می کنم که این چرا برات ناخوشاینده...ولی لطفا تو زندگی شون دخالت نکن.شاید قضایا اون طوری نباشه که تو فکر می کنی.باشه؟با تخسی گفت:- نمی خوام.لبخندی روی لب هایم نشست.بچگی هایش روی اعصاب نبود و دوست شان داشتم...با این حال اگر کمی دیگر به آن مرد نگاه می کرد تضمینی برای زنده ماندنش وجود نداشت!- صنم خواهش می کنم.بذار این خانوم بیاد شماره شو بگیر باهاش بعدا حرف بزن.چه دلیلی داره این جوری به این چپ چپ نگاه کنی؟!بذار به حال خودش باشه.صنم انگار قانع شد چون آخرین اخم را به مرد کرد و صورتش را رو به مقابلش چرخاند.دستم را عقب بردم و صاف نشستم.به بررسی مرد پرداختم.چشمانش سبز بودند...درست همرنگ چشمان صنم.موهای مشکی اش که با آشفتگی در پیشانی اش ریخته بودند مرا به طرز دردناکی به یاد دوست عزیزم می انداختند.موهای او هم همیشه آشفته بود و گاهی اوقات هم روی پیشانی اش می ریخت...در این مواقع مثل پسربچه های تخس می شد...زن بیرون آمد.چشمان عسلی اش قرمز بودند و قیافه اش زار بود.دلم برایش سوخت.دلیل اختلاف شان را نمی دانستم ولی هر چه که بود (به قول صنم) حق نداشت این طور زن حامله اش را ناراحت کند!زن به سمت صنم آمد و با لبخندی که کاملا تصنعی بود و صدای گرفته اش گفت:- می تونم شماره تو داشته باشم؟صنم سریع
1400/04/02 02:25تایید کرد و شماره اش را گفت.زن شماره ی صنم را در گوشی اش سیو کرد.با او دست داد و با صدای ضعیفی گفت:- بهت زنگ می زنم.صنم به آهستگی چیزی گفت که نشنیدم ولی باعث شد لبخند زن کمی واقعی به نظر برسد.مرد بلند شد و بدون این که توجهی به زن بکند از مطب خارج شد.زن سری برای من تکان داد و به دنبالش رفت.صنم پکر کنارم نشست.هنوز یک ثانیه نشده بود که زن اسمش را صدا زد:- خانم صنم صارمی.صنم از جا پرید و خواست برود که یک دفعه انگار که چیزی یادش آمده باشد ایستاد و به سمت من چرخید.در حالی که با انگشتانش بازی می کرد و سرش را پایین انداخته بود،با لحن خجالت زده و پر از تردیدی گفت:- تو هم میای؟لبخندی به این همه تردید و خجالتش زدم و گفتم:- اگه تو بخوای میام.کمی این پا و آن پا کرد و سپس با صدایی که به زور می شنیدم گفت:-- تو هم بیا.سپس چرخید و به سمت در اتاق رفت.تعدادی با تعجب و تعدادی با اخم نگاهش می کردند.می توانستم تصور کنم درباره ی زن حامله ای که شبیه دختر های دبیرستانی بود چه فکری می کردند!به دنبالش رفتم و بعد از او وارد اتاق شدم.از همان دکتری وقت گرفته بودم که آرمیتا گفته بود دفعه ی اول به پیشش رفته است.دکتر با دیدن من لبخندی زد و گفت:- این دفعه شوهرتم آوردی؟صنم مقابلش نشست و زیر لب گفت:- شوهرم نیست.دکتر اخم کرد و پرسید:- پس کیه؟برادرت؟صنم کمی فکر کرد و سپس گفت:- قراره با هم ازدواج کنیم.تمام تلاشم را کردم تا دهانم باز نماند.این دختر پر از سورپرایز بود!دکتر اخمش پررنگتر شد و به تندی گفت:- سر بچه باهاش مشکل پیدا کردی می خوای طلاق بگیری؟مقابل صنم نشستم.صنم خیلی عادی گفت:- شوهرم یک ماه پیش فوت کرد.دکتر طوری که انگار او یک موجود ناشناخته است نگاهش کرد.حق هم داشت!من هم دهانم از شدت تعجب باز مانده بود!نگاهی پر از تردید به من انداخت و شروع به سوال کردن کرد.صنم خیلی آرام جوابش را می داد و طوری رفتار می کرد انگار من نیستم؛با این حال دلخور نشدم...او دوست داشت حالا فراز مقابلش نشسته باشد!دلیل دیگرش هم کارخانه ی قندسازی ای بود که در دلم آب می شد!"قراره با هم ازدواج کنیم."سرانجام خانم دکتر که یک زن مسن شیک پوش بود گفت:- برو روی تخت بخواب ببینم می تونم جنسیت نینی تو بفهمم یا نه.صنم روی تخت خوابید.صندلی من طوری بود که پشتم به تخت بود و از این لحاظ مشکلی وجود نداشت.پس از چند لحظه دکتر با لحنی که با شنیدنش لبخندش را ندیده حس می کردم گفت:- اینم دختر کوچولوت!صدای قلبشو می شنوی؟
صدای گرمپ گرمپ قلب بی قراری در اتاق پیچید.آب دهانم را قورت دادم و با تمام وجود به صدایش گوش کردم.قلب پدر این بچه یک ماه و یک هفته ی پیش
ایستاده بود ولی قلب بچه اش تند و بی امان می زد!صنم با ملایمت گفت:- آرمان صداشو ضبط کن.گوشی ام را از جیبم درآوردم و صدای قلبش را ضبط کردم.دکتر گفت:- مشکلی هم نداره...از مادرش سالم تره.می تونی بلند شی.قبل از این که از اتاق خارج شویم صنم پرسید:- اشکال نداره برم شهربازی؟دکتر از بالای عینکش نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت:- برو فقط وسیله هایی رو که زیادی هیجان آور یا ترسناکن سوار نشو.- مرسی!در ماشین ساکت و متفکر بود.نزدیک شهربازی بودیم که یک دفعه پرسید:- به نظرت من مادر بدی می شم؟- برای چی می پرسی؟- سوال منو با سوال جواب نده.این طور حرف زدن را از رفیق شفیقم یاد گرفته بود!با نیش بازی گفتم:- خوب از اون مادر چاقوکشا می شی...از اونا که به بچه هاشون با تیزی غذا می دن...تنها لبخند کوچکی زد و اعتراض کرد:- جدی پرسیدم!از قالب لوده ام که مدت ها بود واردش نشده بودم خارج شدم:- خوب هنوز یکم اخلاقات بچه گونه اس ولی مادر مهربون و خوبی می شی...از اونایی هستی که با بچه شون بزرگ می شن.زیر لب گفت:- فرازم همینو می گفت.چیزی نگفتم.صنم یک بار هم گریه نکرده بود و در ظاهر خوب بود ولی می دانستم هنوز هم عذاب می کشد...*****- آرمان من می خوام از این چرخ و فلک گنده ها سوار شم که خیلی می رن بالا...خندیدم و گفتم:- باشه.بیا بریم اونو سوار شیم.از ارتفاع که نمی ترسی؟سرش را به طرفین تکان داد و نچ نچ کرد.بلیت گرفتم و منتظر ماندم تا دور بعد شروع شود.وقتی که اتاقک کوچک بالا می رفت صنم با هیجان سرش را از گوشه ی اتاقک پایین برد و به زمین خیره شد.از ترس این که سرش گیج برود آستینش را گرفتم و او را به سمت خودم کشیدم.چرخید و با اخم گفت:- چیه؟شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:- سرت گیج می ره صنم.اخمش کمرنگ شد و کمی صاف تر نشست.خوشم می آمد منطقی بود!وقتی به آن بالا رسیدیم و اتاقک از حرکت ایستاد با ذوق و شوق گفت:- چقدر بلنده!خنده ام گرفت.- مگه ی دفعه اولته سوار می شی؟- آره.تعجب کردم.- یعنی با آبتین یا پدر و مادرت...حرفم را قطع کرد و در حالی که با بی تفاوتی به زمین خیره شده و دستانش را به لبه ی اتاقک تکیه داده بود گفت:- نه.آبتین حوصله ی بچه داری نداشت و همش با رفیقاش بود.وقتایی هم که منو می برد بیرون فوقش می بردم پارک...حوصله ی شهربازی رو نداشت چون بچه بودم و نمی تونستم چیزایی که اون دوست داره رو سوار شم و حوصله اش سر می رفت...مامانم از وقتی یادمه مریض بود و نمی تونست پاشو از خونه بذاری بیرون...بابا هم که...- اوکی متوجه شدم.بیخیال.دیگر چیزی نگفت.دیگر شوق و هیجان اولیه را نداشت و من به خاطرش خودم را لعنت می کردم.همان لحظه گوشی ام زنگ
1400/04/02 02:25خورد.برش داشتم و به صفحه اش نگاه کردم.آرمیتا بود!صدای مضطربش در گوشم پیچید:- آرمان کجایی؟- چی شده آرمی؟- نریمان اینا اومدن!معلوم هست کجایی؟خشکم زد و شروع به شمردن روزها کردم...آن روز سه شنبه بود!با کف دستم به پیشانی ام زدم و با صدای خفه ای گفتم:- وای یادم رفت!صدایش رنگ دلخوری گرفت.با بغض گفت:- برات متاسفم آرمان...می دونم صنم حالش خوب نیست و باید پیشش باشی...
منم نگرانشم...ولی واقعا خجالت نمی کشی؟!می دونستی امروز برای من چه روز مهمیه!اون وقت خیلی ساده می گی یادم رفت؟!جلوی خانواده ی نریمان آبروم رفت...فکر کردن مخالفی که نیومدی!نگو آقا دنبال عشق و حال خودشه یادش نمیاد یه خواهر بدبخت بیچاره ایم داره!لب هایم را بر هم فشردم و گفتم:- تمومش کن آرمیتا...قضیه اون طوری نیست...فکرم خیلی مشغوله...با این حال حق با توئه...نباید یادم می رفت...جبران می کنم خواهری باشه؟- برو به جهنم.قطع کرد.پوفی کردم و گوشی را در جیبم برگرداندم.صنم با کنجکاوی نگاهم کرد و پرسید:- آرمیتا چی شده؟- خواستگار.صاف سر جایش نشست و حواسش را از زمین زیر پایمان به من داد:- نریمان بالاخره اومد؟- آره.اون قدر با بابا حرف زدم و تو گوشش خوندم که رفتم تحقیق کردم و پسر خوبیه و فامیل زن فرازم هست و اینا که بالاخره راضی شد بذاره یه بار بیان.خودشم رفته بود تحقیق راضی به نظر میومد ولی به آرمیتا نگفت پررو نشه.آرمیتا هفته پیش بهم گفت امروز قراره بیان خواستگاری ولی من یادم رفت.خاک بر سرم.جمله ی آخر را با حرص گفتم.زیر لب گفت:- ببخشید.تقصیر منه.انگشتانم را در موهایم فرو بردم و با کلافگی گفتم:- نه اصلا تقصیر تو نیست...من خودم فکرم مشغول بود و بی مسئولیت شدم.- خوب فکرت مشغول من بوده دیگه.لبخندی زدم و زیر لب گفتم:- خیلی وقته فقط به تو فکر می کنم.اخم کرد و به من چشم غره رفت.ابروهایم را به نشانه ی "چیه؟" بالا بردم.با حرص گفت:- حتی وقتی با فراز ازدواج کردم؟اتاقک دوباره حرکت می کرد.سرم را پایین انداختم و به آهستگی گفتم:- خوب اگه بگم نه دروغ گفتم...ولی تمام سعیمو می کردم که فراموشت کنم چون دلم نمی خواست به بهترین دوستم خیانت کنم...با این حال وقتی فراز اون بحثا رو پیش کشید دوباره هواییم کرد...- ناراحتت نمی کنه؟در چشمانش خیره شدم:- چی؟- این که من دوستت ندارم؟مکثی کرد و سپس ادامه داد:- یا این که به عنوان شوهرم دوستت ندارم؟با نشنیدن جمله ی دومش باری که به قلبم فشار وارد می کرد از رویش برداشته شد و توانستم نفس بکشم.- صنم من درک می کنم که تو منو به عنوان یه دوست یا برادر می بینی...نمی گم اذیتم نمی کنه ولی خوب خوشحالمم نمی کنه...با این حال امیدوارم یه
روزی این تغییر کنه چون من...واقعا دوستت دارم...صنم من درک می کنم که تا مدت زیادی هنوز فرازه که تو قلبته ولی ازت می خوام حداقل به عنوان یه دوست منو کنار خودت قبول کنی...می شه صنم؟سرش را پایین انداخته بود.بدون هیچ حرفی سرش را به نشانه ی جواب مثبت تکان داد.لبخندی زدم و گفتم:- پاشو رسیدیم زمین.پیاده شدیم.زیر لب گفت:- برام پشمک می خری؟خندیدم و گفتم:- چه سر به زیرم شدی!بیا بریم.دستش را گرفتم و او را با خودم کشاندم.یک پشمک خریدم و مقابلش گرفتم.همان طور سر به زیر تشکر کرد و آن را گرفت.با تعجب گفتم:- صنم چی شده؟زیر لب با حالت بامزه ای گفت:- خوب به من چه تو ابراز علاقه می کنی بعد اصلا عین خیالتم نیست.خندیدم و گفتم:- حالا نه که شما خیلی اهمیت می دی!سرش را بالا آورد و با اخم در چشمانم خیره شد.با جدیت گفت:- شاید با چند تا جمله ات عاشقت نشم ولی احساس هر *** برام محترمه و بهش توهین نمی کنم.لبخندی از ته دل زدم و گفتم:- بخور.آن روز هوا خیلی خوب بود و آسمان زیباتر از همیشه بود!چقدر هوا آلوده نبود!
فصل هجدهم- آرمیتا در رو وا کن.کم کم داشتم کلافه و عصبی می شدم.تازه مشکل بزرگ دیگری هم وجود داشت؛رفتار پدر و مادرم با صنم.چون سریع به خانه آمدم تا آرمیتا را ببینم صنم را هم با خودم آوردم.حالا صنم روی مبل دونفره ای مقابل مادرم نشسته بود و با حالتی عصبی با انگشتان دستش بازی می کرد.سرش را هم پایین انداخته بود.البته حق هم داشت...هر کسی سیبل نگاه سنگین و سرد مادر من می شد حال و روزش همین بود.پدر و مادرم از این قضیه بی نهایت ناراضی بودند؛به دلایل مختلفی مانند تجربه ی ازدواج صنم٬این که زن رفیق مرحومم بود و این که حامله بود....حالا باز جای شکرش باقی بود که بابا سر کار بود!صدای فین فین و هق هق آرام آرمیتا اعصابم را خرد می کرد و باعث می شد خودم را لعنت کنم که چنین روزی را به خواهرم زهر کرده ام.- خانواده ات مخالفتی ندارن؟با شنیدن صدای سرد و تمسخرآمیز مادرم چرخیدم و با دلخوری نگاهش کردم.چشمان صنم پر از اشک شده بود.با تحکم گفتم:- با زن حامله این طوری برخورد نمی کنن مادر من.مامان پوزخندی زد و در چشمانم خیره شد.کنایه زد:- زن فراز که ازش حامله اس.نه تو.چشمانم را محکم بستم تا به اعصابم مسلط شوم و حرفی نزنم که ناراحتش کند.مامان در کل زن مهربانی بود ولی وقتی از کسی کینه به دل می گرفت و ناراحت می شد٬دهان طرف را سرویس می کرد!چشمانم را باز کردم و با ملایمت بیشتری گفتم:- اجازه بدین من برم از دل این بچه دماغو دربیارم بعد میام شما حرفاتونو بزنین.ولی بدون نیش و کنایه.باشه ترانه جون؟ چشمانش کم نرم شدند ولی از موضعش پایین
نیامد:- هر چه زودتر تکلیفشو روشن کنی بهتره.من اصلا راضی به ازدواجت با این زنی که جلوم نشسته نیستم.یک دفعه در پشت سر من باز شد و آرمیتا بیرون پرید.به صنم که قیافه اش شبیه مادرمرده ها شده بود خیره شد.برای چند لحظه فقط به هم نگاه کردند.صنم با صورتی اشک آلود و آرمیتا با چهره ای بهت زده.آرمیتا یک دفعه جیغ جیغ کرد:- خیلی بیشعوری صنم.تو خجالت نکشیدی اومدی این جا؟صنم که انگار منتظر همین تلنگر بود با دست هایش صورتش را پوشاند و هق هق کنان از جایش برخاست.ببخشیدی گفت و سریع از خانه خارج شد.از بهت درآمدم و در حالی که به دنبالش می رفتم با حرص گفتم: - برای خودم متاسفم که فکر کردم می تونم بهتون اعتماد کنم و بیارمش این جا.دم در به صنم رسیدم و بازویش را گرفتم.تند تند اشک می ریخت و نمی توانست درست نفس بکشد.خواستم دستم را دورش حلقه کنم ولی به تندی دستم را پس زد.با ملایمت گفتم: - گریه نکن.آرمیتا از دست من عصبانیه.با حرص گفت:- اگه پدر و مادرت مخالفن چرا بیخیال نمی شی؟پوفی کردم و گفتم:- کسی که قراره برای ادامه ی زندگیش تصمیم گرفته بشه و ازدواج کنه منم...به اونا چه ربطی داره آخه؟چیزی نگفت.دستمالی از جیبم درآوردم و اشک هایش را پاک کردم.سپس در حرکتی انقلابی با نیشخند بینی قرمزش را با دستمال بین انگشت شست و اشاره ام گرفتم و با مسخرگی گفتم:- فین کن عمو...خالی شو از این همه غمباد.لبخند کوچکی زد و دستم را کنار زد.این بار با خشونت کمتر.- مامان کوچولو شما تو ماشین بشین تا من تشریف مبارکمو بیارم.سوییچ را از دستم گرفت و بدون هیچ حرفی به سمت ماشین رفت.پوفی کردم و دوباره به خانه برگشتم.آرمیتا همان لحظه لباس پوشیده از اتاقش خارج شد.با تعجب نگاهش کردم و گفتم:- یعنی این قدر تحملمو نداری؟در حالی که کفش هایش را به پا می کرد تند تند کلمات را پشت سر هم ردیف کرد:- تو خر کی هستی بابا...دارم می رم از دل صنم دربیارم.با لحنی تمسخرآمیز گفتم:- خر صنم.
کمی نگاهم کرد و سپس از پله ها پایین رفت.بدون زدن حرفی به مامان به دنبالش رفتم و بازویش را گرفتم.با لحن خشکی گفتم:- کجا؟تقلا کرد تا دستش را آزاد کند و با حرص گفت:- چند بار می پرسی؟با خونسردی گفتم:- بهت اجازه نمی دم ببینیش.دست از تقلا برداشت و با ناباوری نگاهم کرد.- چی...؟- همین که شنیدی!می خوای بری باز نیش و کنایه بزنی بهش؟نمی دونم چرا شماها نمی خواین بفهمین اون حامله اس و فشار عصبی براش مثل سمه...اخم وحشتناکی کرد و با عصبانیت گفت:- من چکار به این چیزا دارم!مگه من مخالفتی با ازدواج شما دارم آخه؟!اون حرفامم به خاطر این قضیه نبود...چند وقت بود سراغمو نگرفته بود...منم ناراحت شده
دوستان عزیزم رمان های آنلاین وجذاب میزارم ما روهمراهی کنید.😍
282 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد