439 عضو
جام رو به لباش نزدیک کرد و دو جرعه ای سر کشید....اما بس نکرد....نه یکی....نه دوتا....نه سه تا....حدود شش تا جام رو تو عرض بیست دقیقه داد بالا.....
دیگه منم ازش میترسیدم....زیاده روی کرده بود؟!وای نمیدونم....
بلند شد.....رگ های صورتش باد کرده بود و این گرفتگی رگ ها تمام چشم هاش رو سرخ کرده بود و پوست صورتش کدر و جمع شده بود....
دستم رو گرفت و بلندم کرد....نگاهم ناخوداگاه دنبال یک جفت چشم سبز آبی حمایتگر گشت و سریع پیداش کرد......نگاهی که سریع به یک سمت دیگه دوخته شد....
اسحاق پیشونیش رو بعه پیشونیم چسبوند و زمزمه کرد:نترس.....نئشه شدم.....مست نیستم....میفهمم دارم چکار میکنم....مگه نمی خوای نقشه ات رو پیش ببری؟
دلم آروم نگرفت.....مگه فاصله ی نئشگی تا مستی چقدر بود؟
به سمت پیست رقص هدایتم کرد....برای دومین بار....با اجبار.....هر دوبارش با اجبار.....زیر تمامی نگاه های ناپاک و هرزه.....نگاه های سنگینی که فقط سه یا چهارتاشون مختص نگاه های هموطن هام بود.....
منو با خودش همراه میکرد و تکونم میداد!هیچجوره باهاش همکاری نمیکردم.....اما اون چیزی نمی گفت.....غیر از اخمی که مهمون ابروهاش شده بود و لحظه به لحظه عمیق میشد!و ترس منم با این عمیق شدن عمق پیدا میکرد.....
توی یک لحظه حس کردم چشماش به نشونه ی چشمک تکون خورد و دستاش تخت سینه ام قرار گرفت و نسبتا هلم داد و به سمت یکی از دخترای جمع رفت....تا به خودم اومدم دیدم توی یک آغوش دیگه قرار گرفته بودم.....اما آغوش اینبار فوق العاده آشنا و گرم بود!
برگشتم و به چشمای سبزآبیش نگاه کردم.....خیره شد تو چشمام.....دیگه نمی ترسیدم.....آروم شده بودم!
دیگه چشماش رو از چشمام نگرفت....دیگه نگاهش رو ندوخت به زمین.....بی مهابا تو چشمام نگاه کرد....
آروم تکونم داد....باهاش همراه شدم....ناخوداگاه....به پاس سرگردیش و سروان بودنم.....درجه اش بالاتر بود مگه نه؟آره.....باید اطاعت میکردم.....اما انکار نکردنی بود......من آروم شده بودم!
یک لحظه تو ذهنم اومد:من سروان دارم با سرگرد تیرداد وسط پیست رقص کافه بار دبی میرقصم!
من داشتم چکار میکردم؟من باید به وظیفه ام میرسیدم....دیگه وقتی نداشتم.....
اروم گفتم:باید برم.....میخوام برم پیش هیراد.....
گفت:هیـــــــــــس.....آروم باش.....خودش میاد.....برای جدا کردن دو تا عاشق هر جا باشه خودش رو میرسونه!
یادم رفته بود ارسیما عاشق شهرزاد بود!سرگرد بدلی عاشق سروان بدلی بود!
گفتم:چرا باید عاشق ها رو از هم جدا کنه؟!
با پوزخند گفت:عاشق یکی دیگه بوده که بهش نرسیده.....دقیق نمی دونم.....
سریع و بدون فکر گفتم:اه....یکی عاشق یکی دیگه!
ابرو بالا انداخت و گفت:کی عاشق کی؟
با مسخرگی گفتم:سوگند عاشق
هیراد.....نگار عاشق فردین....هیراد عاشق یکی دیگه....عاشق....عاشق....مسخره ها.....
فرصت جواب دادن رو پیدا نکرد چون همونطور که پیش بینی کرده بود هیراد صداش زد:ارسیــــــما.....
لبخند مسخره ای زد و گفت:حواست به کارات باشه....مواظب باش....الان جای منو میگیره....
و همینطور هم شد.....دست من و گرفت و سرگرد رو فرستاد دنبال یک کار و خودش رو به روی من قرار گرفت.....
با یک لبخند که معنی اش هم واضح نبود.....اصلا واضح نبود....اما هر چی بود خوب بود چون من بهش نیاز داشتم.....
جواب لبخندش رو با یک لبخند پوشالی دادم...
دستم رو گرفت و من رو با خودش همراه کرد....
سردی شیشه ی آمپولی دارو بین سینه هام یادم آورد که راه خطرناکی رو پیش رو دارم.....کار زیاد دارم و فرصت داره از دستم خارج میشه.....
تماس چشمیم رو با هیراد قطع نکردم......سیاهی چشماش مثل سیاهی وجودش بود....فردینم چشماش مشکی بود!
آروم گفتم:من میترسم.....
گفت:از چی؟
گفتم:قراره چه بلایی سرم بیاد؟
لبخند زد و گفت:زیاد ترسناک نیست....بهت خوش میگذره.....
خجالت رو گذاشتم کنار و گفتم:با کسی به آدم خوش میگذره که دوستش داشته باشه....
ابروش رو انداخت بالا و گفت:کسی رو دوست داری؟
سر انداختم پایین.....
گفت:ارسیما؟
سرم رو آوردم بالا و با قیافه ی مشمئز کننده نگا کردم که یعنی ایییییییییییی.....
خندید و گفت:میشناسمش؟
سری تکون دادم و لبخند زدم:فردینه؟
اخم کردم و سرم رو به علامت نفی تکون دادم.....
با پوزخند گفت:نکنه سامیا.....
نذاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم:اه....اسم اون عوضی رو جلوی من نیارید لطفا.....
حیف استفاده از جمع برای کسی مثل هیراد!
ابروش رفت بالا و گفت:دیگه کسی نمونده که هم من بشناسمش هم تو.....
خیره شدم تو چشماش و بعد از چند ثانیه سرم رو انداختم پایین.....
صداش با تعجب بلند شد:شهرزاد؟!من؟!
تمام التماسم رو ریختم تو چشمام و نگاهش کردم.....
چشماش رو ریز کرد و گفت:از من چی میخوای؟
چقدر سخت بود گفتن این دیالوگ....چقدر وقاحت میخواست گفتنش.....
سعی کردم دهنم رو بدون فکر کردن باز کنم:بمیخوام خاطره ی زن شدنم یک خاطره ی خوب باشه....
با کمی مکث گفتم:با تو....
چشماش گرد شده بود.....اما کم کم لبخند به لبش اومد....سرش رو تو گودی گردنم فرو کرد.....چندشم شد.....مشمئز کننده بود.....
اروم نفس میکشید.....موهام رو بو میکشید!
زمزمه کرد:مطمئنی؟میدونستی ارسیما هم دوست داره؟
سر تکون دادم....مطمئن بودم.....یک درصد هم شک نداشتم....
سرم رو به سمت گردنش نزدیک کردم و گفتم:به جهنم که داره....به من چه....اما شما ضرر نمی کنید؟
صدای خنده اش رو شنیدم:نگران نباش....
گفتم:من زیاد وقت ندارم....کم کم نئشگی اسحاق میپره.....
سرش رو از گودی گردنم بیرون
آورد و گفت:میسپرمش به بچه ها.....تا خود صبح خودش هم یادش نمیاد چه برسه به تو رو.....
قشنگ همین کاری که من می خوام با تو انجام بدم!
با نگرانی ای که کمی تا قمستی واقعی بود گفتم:کاری دستش ندید؟
سرخوشانه خندید و گفت:ما اینکاره ایم ها....
دستم رو کشید و از پیست رقص خارجم کرد....
به طرف مرد هیکلی سیاه پوستی رفت و چیزی بهش گفت و سریع به من که تو فاصله ی چند قدمیش بودم نزدیک شد و دستم رو گرفت و گفت:بزن بریم....
دستش رو به سمت خودم کشیدم که از حرکت ایستاد و گفتم:هیراد....
برگشت طرفم:چیه؟
لبخندی به روش زدم و گفتم:میخوام داغت کنم....میخوام لذت ببرم تا بتونم لذتم رو به تو هم هدیه کنم....
ابروش رو انداخت بالا....ادامه دادم:گفتی ارسیما منو دوست داره؟
با کنجکاوی سری به علامت مثبت تکون داد.....لبخند بدجنسی زدم و گفتم:میخوام بهت ثابت کنم چقدر دوست دارم.....امشب میخوام زجر کشش کنم....بشین و تماشا کن تا من بیام.....
نیشش تا بناگوشش باز بود.....هیراد خیلی *** بود....مطمئن بودم فقط یک بانکه تو گروه نه هیچ چیز دیگه!
دست کردم تو یقه ام و شیشه ی دارو رو تو مشتم قایم کردم.....یقه رو کشیدم بالا....من فقط داشتم یقه ام رو درست میکردم!
رفتم طرف سرگرد.....نزدیکش ایستادم.....فاصله امون با هیراد زیاد نبود.....
دستش رو گرفتم تو دستم و سریع شیشه رو کف دستش انداختم.....متوجه شد....با یک لحن بدی گفتم:هیراد گفته برامون دوتا ویسکی بریز.....سریع باش.....
اخم کرد و دستش رو از دستم آورد بیرون و شیشه رو تو دستش مشت کرد:من؟
دوتا ابروهام رو دادم بالا و گفتم:آره.....سریع باش....نمی خوام شب رویایی مون رو کندی تو به هدر بده.....
با عصبانیت به سمت پیشخوان بار رفت....برگشتم و به هیراد خندون چشمک زدم....
با چشم دنبال اسحاق گشتم....با سامیار و نگار مشغول بود....
سرگرد با دوتا گیلاس برگشت...کدوم کدومه؟!
رو به روم ایستاد و آروم گفت:دارو تو گیلاس دست چپمه.....تو دستی که دستبند داری بگیرش.....
با چشمام تشکر کردم و گیلاس ها رو از دستش گرفتم و به طرف هیراد رفتم....هیراد صید خوبی بود...
خواست از دستم بگیردشون که نزاشتم و اونم خوش خیال دست پشت کمرم گذاشت و به سمت راه پله ها راهنماییم کرد.....
وارد یک سالن نسبتا تاریک شدیم و بعدش یک اتاق کاملا تاریک....صدای بسته شدن در بهم یادآور شد که توی فکر هیراد الان چه خبره!
چراغ خواب آبی رنگ فضا رو روشن کرد و هیراد جلو اومد...منم آروم آروم جلو رفتم....قدم به قدم....گاماس گاماس.....
یکدفعه با حرکت تندی مچ دستام رو گرفت:تو مگه عادت نبودی؟!
اولش خجالت کشیدم.....اما بعد به خودم مسلط شدم.....من فکرش رو کرده بودم.....
لبخند زدم و مثلا با خجالت گفتم:هنوزم
هستم....اگه میخوای....
ادامه ندادم....دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:باید تا فردا شب صبر کنم؟
نمی خواستم در این باره حرف بزنیم....من که قرار نبود کاری کنم!سریع گیلاس رو آوردم بالا و جلوی صورتش گرفتم و از حرف زدنش جلوگیری کردم:نمی خوری؟
لبخند زد....قانع شده بود....قانعش کرده بودم.....دلیلم راضی کننده بود....بس بود.....
هیراد سیاست نداشت....سیاست هم هیچ وقت آموختنی نبود....سیاست استعداد بود که هیراد از اون محروم بود.....هیراد فوق العاده ساده بود....البته کار منم در نوع خودش....
دستاش لای موهام چنگ خورد....ریتم قلبم سریع شد....صورتش رو به صورتم نزدیک کرد....پیشونیش با پیشونی ام مماس شد....گیلاسش هنوزم توی دستش بود....نفس هاش بوی الکل میداد....حالت تهوع بهم دست میداد از بوی گندش.....
لبخند زدم و گفتم:میخوام امشب رو برات هیجان انگیز کنم.....نمی دونم شاید شبای خوبی رو تجربه کرده باشی اما من میخوام به نوبه ی خودم امشب رو در حد توانم رویاییش کنم.....
کمی سرم رو تو تاریکی اتاق چرخوندم و گفتم:اینجا موزیک پلیر پیدا میشه؟ضبطی چیزی....
خندید و یکمی از شرابش رو مزه مزه کرد.....با شیطنت گفت:دختر جذاب و شیطون هستی....
گیلاس رو روی عسلی کنار مبل تک نفره گذاشت و به سمت راست اتاق رفت....
اهنگ رو پلی کرد و اومد و روی مبل تک نفره ی رو به روی من نشست و گیلاس رو برداشت و یکمی دیگه از شراب رو خورد.....خوبه....خیلی خوبه....
گفت:برو ببینم قراره چه کنی.....
همیشه رقص بلد بودم اما نمیرقصیدم.....انعطاف بدنم فوق العاده بود.....
صدای اهنگ سکوت اتاق رو شکست......
لو بص فی عینی
اگر فقط در چشم من نگاه کند
بدنم رو موزون با دستم تکون دادم و استارت زدم....
اتکلم والا لا یا قلبی
سخن بگویم یا نه ای قلب من
و الا اعمل ایه
در غیر این صورت چه می توانم بکنم
مش واحد باله لیه یا قلبی و بیفکر لیه
چرا او به من فکر نمی کند و من در ذهنش نیستم
دی عنیی و کل حاجة فیی بتنادی علیه
در حالیکه چشمانم و همه وجودم اسم او را صدا می زنند
تمام تمرکزم روی حرکت هماهنگ دست و پاهام بود و خیره شدن به چشمای هیراد.....اونطوری که شنیده بودم یکی از قانون های رقص عربی بود....
لو بص فی عینی مرة بس
اگر فقط یک بار در چشم من نگاه کند
حیحس اوام بشوقی لیه
به زودی به دلتنگی من پی خواهد برد
لو بص فی عینی مرة بس
اگر فقط یک بار در چشم من بنگرد
حیحس بانی دایبة فیه
خواهد فهمید که هستی من در او ذوب شده است
هیراد از جاش بلند شد و یک نفس باقی مونده ی گیلاس رو سر کشید....فقط نیم ساعت تا بیهوشی و فراموشی موقت هیراد وقت داشتم.....آروم اروم به طرفم اومد و رقص پاش رو با من هماهنگ کرد....توی تمام حرکاتم با زور و
ضرب با رائیکای درونیم یکمی عشوه هم مخلوط کردم......
لو قللی تعالی قلبی دق
اگر به من بگوید به کنار من بیا و قلبم به تپش افتاده است
انا اروح له اوام ما اقلشی لا
به سرعت به سوی او خواهم رفت و به او نه نخواهم گفت
انا حالی هو برده حاله
من حال و هوای خویش را دارم و او نیز احساس خودش را
دستش پشت گردنم قرار گرفت و منم همراهیش کردم و ارنجش رو تکیه گاه کمرم کردم....حالا به دستش تکیه داده بودم و صورتم و در فاصله ی چند میلی متری صورتش بود....نفس های گرم و بودارش حالم رو دگرگون میکرد.....چشمای قرمزش خیره شده بود به سفیدی چشمام....
على ایه مشغول
چه چیزی فکر او را درگیر کرده است
و فبالی کل شئ فی باله
و من به هر چیزی که او فکر می کند می اندیشم
مش لازم اقول
نیازی نیست که بگویم
میلاله ایوه مشتاقة له
که من خواهان او هستم، من دلتنگ اویم
دستم رو بالا آورد و من یک دور دور خودم چرخیدم.....نفس هاش به شماره افتاده بود....الان وقتش بود:تو کسی رو دوست داشتی هیراد؟
حاشتاق على طول
و همیشه شور و شوق دیدن او را خواهم داشت
آهنگ تموم شد.....توی بغل هیراد با فاصله ی فوق العاده کم نفس نفس میزدم.....لبخند زد و گفت:همیشه و همیشه شور و شوق دوباره دیدنش رو دارم....
لبخند غمگینی زدم و گفتم:پس کسی تو زندگیت بوده....
لبخند آرومی زد و گفت:تموم زندگیم بود....زندگیم رو ازم گرفتن.....زندگیم نخواست که با من بمونه....فکر میکرد منم مثل مامانم....اما من مثل اون نبودم....منو باور نکرد.....منم شدم مثل مامان.....حداقل حسرت نخورم....
گفتم:اسمش چی بود؟
هیراد آه کشید و گفت:من بهش میگفتم مانی....بیخیالش....
دو تا قدم بدون تعادل برداشت.....
خودم رو زدم به نگران گفتم:چت شده هیراد؟
-هیچی مشکلی نیست....
صداش کشیده بود و خواه ناخواه لوس به نظر میرسید....کمکش کردم روی تخت دراز بکشه و خودمم به بهانه ی خاموش کردن ضبط از تخت دور شدم و با صدای که غم رو چاشنیش کرده بودم گفتم:کی کشوندت تو این راه؟چرا اومدی به این گروه؟
فردا یادش نمی اومد که همه چیز رو مقر اومده....فردا هیچ کدوم از این صحنه ها یادش نبود....
صداش ته مایه های خنده داشت:کسی منو نکشوند....خودم کشیده شدم.....خودم خواستم.....
همونطوری ادامه دادم:برات سخت نبود؟
ضبط رو خاموش کردم و به سمتش قدم برداشتم....دیگه راه فراری نبود....
گفت:وقتی مامان و بابات تو اینکار باشن چرا برات سخت باشه؟
کنارش نشستم و گفتم:بابات؟!
دستم رو کشید و مجبورم کرد که کنارش دراز بکشم....اروم با موهام بازی کرد:آره بابام.....بابا....
گفتم:بابات فوت کرده الان؟!
خندید....خیلی بلند خندید.....اروم به سمت صورتم اومد....نزدیک صورتم شد و اروم زیر گردنم رو
بوسید.....اصلا حس خوبی نداشتم.....من داشتم چکار میکردم؟به چه قیمتی آخه؟گناهش رو داشتم به جون میکشیدم هیچی من با چه رویی قراره برگردم؟
صدای اروم و خمارش بلند شد:بابای من سالم و سلامته شیطونم...فکر کردی این گروه به دست کی میچرخه؟اون نبود الان این گروه روی هوا بود...
اون مست و خمار بود و من.....واااااااااااااای خدایا ممنون.....خدایا ممنونتم.....وای دلم میخواست از خوشحالی جیغ بزنم....رئیس این گروه بابای هیراد بود!اما این بابا کجا بود؟اینو که دیگه نمی تونستم بپرسم....دیگه این کنجکاوی معمولی نبود و من دلم نمی خواست یک درصد ریسک کنم....
تا خواستم حرفی بزنم روی بدنم خم شد و دستاش رو تکیه گاه بدنش کرد و کنار سرم گذاشت و گفت:دیگه حرف نزن....باشه؟
باشه دیگه چی؟....فقط همینم مونده وایسم و بر بر نگاهت کنم تا بدبختم کنی....
معلوم بود مست مسته....معلوم بود حالش خوب نیست چون دستاش توان کمی داشت و روی من افتاد.....
نفسم به شماره افتاد....از درون داشتم میلرزیدم....من با یک آدم مست....
به سمت لبام هجوم اورد که به سرعت سرم رو چپ و راست کردم.....
عصبی شده بود و وحشیانه به صورتم چنگ میکشید و سعی داشت آرومم کنه....اما من همه ی درداش رو به جون خریدم و دم نزدم.....من تا اخرین نفسم از خودم دفاع میکردم.....
داد زد:اروم باش عوضی....
هیچی نگفتم و به تکون دادن سرم ادامه دادم که با دردی که توی سرم پیچید جیغم دراومد:آیییییییییییییی موهام ول کن.....ولم کن....
داد زد:آروم باش.....تکون نخور.....اعصابم رو خرد کردی.....
دو تا دستام رو با زانوهاش محاصره کرد و اجازه ی تکون دادنشون رو ازم گرفت.....
دستش به طرف دکمه های پیراهنش رفت و دو تا یکی بازشون کرد و بقیه اشون رو با یک کشش محکم از پارچه جدا کرد.....سینه ی سفید اما پر موش ظاهر شد که زود چشمام رو ازش گرفتم.....خون جلوی چشمش رو گرفته بود....صورتش کبود و متورم شده بود....متنفرم بودم ازش....متنفر بودم.....
داد زدم:من اینجوری نمی خوامت تو رو.....ولم کن وحشی....
با دستش به شدت فکم رو گرفت و از تکون دادن سرمم جلوگیری کرد......با اون یکی دستش مشغول بار کردن دکمه و زیپ شلوار لی اش شد....
دانین/ارسیما
اروم و قرار نداشتم....نکنه بلایی سر سروان بیاره؟برای بار ده هزارم به ساعتم نگاه کردم.....با عصبانیت دنبال اسحاق گشتم.....به خوبی با نگار و سامیار گرم گرفته بود.....انقدر بهش خیره شدم تا نگاهش روم متوقف شد.....به بالا اشاره کردم تا بفهمه باید به سروان برسیم....
حوصله نداشتم تا اون بشینه برای من راه حل بشینه.....خودم یک فکری داشتم.....
به طرفشون رفتم و رو به نگار گفتم:این دختره کجاست نگار؟
لبخند نگار محو شد و اخم مهمون پیشونی
اش شد.....با عصبانیت رو به سامیار نسبتا داد زدم:حواستون کجاست؟
اسحاق هم دیگه لبخند نمیزد....اون الان نمی فهمید ما چی میگیم!
نگار نگاهش رو به شدت به اطراف دوخت و با هول و ولا گفت:کجاست؟ارسیما میگم این دختره کجاست؟وای....
اسحاق مثلا گیج داشت به ما نگاه میکرد و با هر نگاه نگار به سالن به سمتی که نگار داشت دید میزد چشم میدوخت....
سامیار گفت:آخرین بار داشت با هیراد میرقصید.....
نگار جیغ زد:چــــــــــــــی؟ببینم ارسیما هیراد کوش؟
اسحاق گفت:شنو صایر نگار؟(چی شده نگار؟)
بعد انگار که یک چیزی یادش اومده باشه با اخم هایی که لحظه به لحظه داشت شدت میگرفت گفت:وین البنت؟(اون دختر کو؟)
نگار رو به جیغ زد:هیراد کجاست؟
سریع گفتم:سراغش رو از یکی از خدمه ها که گرفتم گفت رفته بالا.....
با دستم به طبقه ی بالا اشاره کردم....
با دویدن نگار من و سامیار و بعدش هم اسحاق با سرعت به سمت راه پله دویدیم....هنوزم خیالم راحت نشده بود....کی میشه سروان رو از این گروه دربیاریم؟!
اسحاق به شدت در رو باز کرد و اولین نفر وارد شد....
از چیزی که دیدم چشمام برق زد....هیراد بیهوش روی تخت افتاده بود و سروان روی تخت نشسته بود و دستش لای موهای طلاییش بود و با تعجب به ما نگاه میکرد....
یکدفعه رو به نگار داد زد:ازت متنفرم نگار.....از همه تون....از هیراد....از فردین....ازتون متنفرم.....
کت هیراد رو که دورش انداخته بود بیشتر دور خودش سفت کرد....
نگار عصبی مونده بود چکار کنه.....اما اسحاق عصبی به سمت هیراد رفت و وقتی از بیهوش بودنش مطمئن شد یورش آورد سمت نگار و گفت: الیوم اخذ البنت من هنا(من این دختر رو همین امشب با خودم از اینجا میبرم)
به سامیار چشم غره رفتم و از لای دندون هام گفتم:خودت باید جواب فردین رو بدی....حواست باشه....
سامیار عصبی به سمت سروان رفت که با یک قدم بهش نزدیک شدم و دست رو شونه اش گذاشتم و گفتم:لازم نکرده دایه ی مهربان تر از مادر بشی....
زدمش عقب و رفتم طرف سروان و داد زدم:بیا برو وسایلات رو جمع کندختره ی....
ادامه ندادم....حتی دروغکی هم حق توهین نداشتم.....
سریع داد زدم:یالا....نگار ببرش....
اسحاق داد زد:لو صایر للبنت شی انی الک(بلایی سرش اومده باشه من میدونم و شما)
سامیار به سمت اسحاق رفت و آروم باهاش حرف زد....نگار هم عصبی به سمت سروان یورش برد و دستش رو کشید و با خودش همراه کرد.....
من موندم و جسم نیمه جون هیراد....زود بود برای بیهوشی....هنوز ده دقیقه ای وقت داشت.....باید یک ضربه ی کاری مهمون شده باشه....
از فکرش هم ناخودآگاه لبخند روی لبم ظاهر شد.....پتو رو تا گدنش بالا کشیدم و در اتاق رو بستم....تا خود صبح راحت می خوابید....
به سرعت از پله
ها پایین رفتم....اسحاق عصبی بود اما ساکت به صحبت های سامیار گوش میداد....به طرفشون رفتم....اما سامیار با دیدنم با چهره ای که خشک و نسبتا عصبی بود به من خیره شد و بعد با لبخند رو به اسحاق گفت:خوش؟(باشه؟)
اسحاق چشماش رو بست و چنگی توی موهاش کشید:اسکت سامیار.....فقط تسرع.....(ساکت شو سامیار....فقط عجله کن)
سامیار نگاهی عصبی ای به من انداخت که بهش اشاره کردم بره....سامیار هم با اکراه ازمون دور شد.....
واقعا توانایی اسحاق تو به دست گرفتن شرایط به نفع خودش عالی بود.....با لبخند کوچیکی نگاهش کردم و آروم دست رو شونش گذاشتم....اما اون بازم هیچ واکنشی نشون نداد!
چیزی نگذشته بود که نگار اومد کنارم و گفت:ارسیما فردین چی؟اون نمی دونه....
خودم رو زدم به عصبانیت و گفتم:به من ارتباطی نداره....برو از اون هیراد هفت خطِ....
ادامه ندادم و با چشمای بسته پاهام رو به حالت عصبی تکون دادم:تا مشتری نپریده بار و بندیل دختره رو بده بهش تا بره.....بعید میدونم دیگه پاش رو تو این بار بذاره.....
هنوز نمی دونستم سروان سالمه یا نه؟هنوز ته دلم نا آروم بودم....اینا حیوون ها حتی براشون مهم نبود یک دختری که....
به خاطر همین سریع و عصبی گفتم:فقط شانس آورده باشیم بلایی سر دختره....
نگار سریع حرفم رو قطع کرد و گفت:نه نه....سالمه.....خود شهرزاد گفت....
بعدش هم با خودش غر زد:دخترک کولی....
گفتم:برو بیارش....
نگار همونطور غر غر کنان ازمون دور شد....به جمعیتی نگاه کردم که در کمال بیخیالیشون مشغول عیش و نوش خودشون بودن و به تمام بیخیالی هاشون پوزخند عمیقی از ته دلم زدم....
شاید پنج دقیقه بعد نگار همراه سروان اومد بیرون....اینباری سروانی پوشیده در مانتو و شلواری مشکی و شالی که شل دور سرش پیچیده بود و موهای طلاییش رو پنهان کرده بود.....
لبخند نامحسوسی روی لبم نشست....کارش تموم شده بود و با پوشیده شدن الانش داد میزد که تا حالا هر جور گشته فقط و فقط به خاطر مأموریتش بوده.....
به چشمای سبزش خیره شدم....شاید به این زودی نمی تونستم ببینمش....دیگه دلم نمی خواست فرار کنم.....وجود این دختر برای من حائز اهمیت بود.....حالا دیگه مثل دخترای عادی دور و برم نبود....شاید یکی مثل ماندانا....من به ماندانا اینجوری اهمیت میدادم؟پوشیده بودن یا نبودنش اینجوری میتونست آروم یا عصبی ام کنه؟
سعی کردم خود درگیری رو بزارم کنار و به چشمایی نگاه کنم که به زمین دوخته شده بود....سریع چشمام رو بستم و سرم رو برگردوندم....
حالا دیگه اسحاق بهش رسیده بود و سعی داشت مجبور به راه رفتنش کنه.... سروان سعی داشت مقاومت کنه....اما بی فایده بود.....قدرت اسحاق خیلی بیشتر از زور زدن نمایشی اون بود!از
بند کیف کولی اش گرفتش و به سمت در خروجی بار بردتش....
و من چقدر ممنونش بودم که دستاش با سروانی که کارش نسبتا تموم شده بود برخورد نکرد.....
من و سامیار و نگار دنبالشون راه افتادیم...
اسحاق در کمک راننده رو باز کرد و سروان رو با کمک همون بند کیف کولیش نسبتا به داخل ماشین هل داد و در رو به شدت بست و قفل کرد و بعدش به طرف ما اومد.....
یکمی هممون رو با نگاهی که عصبی شده بود برانداز کرد و رو به هممون گفت: جاء *** آخر هنا ....فی امان الله(آخرین باره که اینجا اومدم.....خداحافظ)
بعد هم بدون اینکه منتظر جواب کسی بمونه به سمت ماشینش رفت و به سرعت اون رو به حرکت درآورد....
به دقیقه نکشیده که دوباره وارد باری شدیم که اینبار خالی از وجود هر نوع هم وطن و هم فکری بود.....خالی از یک دختر غریبه اما آشنا....خالی از کسی که تا دمدم های صبح هنوزم فکر میکردم دور و بر من در حال پرسه زدنه و من چقدر بابت اون تیکه پارچه ی تنش که تمام پوست بلوریش رو سخاوتمندانه به نمایش کشیده بود حرص میخوردم....
.
دانای کل!
با ریموت کنترل در سورمه ای خونه اش رو باز کرد....
پاش رو کمی روی پدال گاز فشار داد و وارد حیاط نه چندان بزرگ خونه اش شد....
ترمز دستی رو خوابوند....به سمت دختر برگشت.....نمی تونست منرک زیبایی اش بشه....سلیقه ی سرگرد خیلی عالی بود!
از فکر نگاه های عصبی و حرصی سرگرد لبخند به لبش اومد....خیلی تیز بود که تونسته بود بفهمه دلیل حرص خوردناش چیزی جز خاطر خواهیش نیست!
اونجور که شنیده بود سرگرد توی کارش بسیار خشک و جدی و پر غرور بود.....
سروان به سمتش برگشت....سریع نگاهش رو به در طرف خودش دوخت و گفت:میتونید پیاده بشید....
سروان زیر لب تشکر کرد.....حس و حال خودش رو نمی فهمید....از طرفی به هیچ عنوان مایل نبود که به اون گروه برگرده و بخواد باز هم نقش شهرزاد رو بازی کنه و از طرفی هم واقعا سردرگم بود....حس میکرد هر چه سریعتر باید کارای بعدیش رو هماهنگ میکرد.....
پشت سر خریدارش راه افتاد و وارد خونه اش شد!
یک نگاه سطحی به خونه انداخت و رو به اسحاق گفت:گروه کجا مستقر شده ان؟
اسحاق قهوه جوش رو روشن کرد و همونطور که مشغول باز کردن پاکت قهوه شد با صدای بیخیالش گفت:باید هماهنگ بشه.....
بدون توضیح اضافه ای ساکت شد....به هر حال یک شب زودتر از موعد نقشه پیش رفته بود....
رائیکا نسبتا عصبی بود....خوشحالم بود....ناراحت هم بود.....سردرگمم بود.....همه ی حس های خوب و بد دنیا رو الان در کنار هم داشت!
روی مبل نشست و کیف کولیش رو کنار پاهاش گذاشت.....سرش رو با دستاش گرفت و آروم ماساژ داد....چه کارهایی که نکرده بود.....رقص؟اونم واسه کسی مثل هیراد؟
لبخند به لبش اومد.....ضربه
ی کاریش هیراد نئشه رو بیهوش کرد.....با تمام قدرتی که در خودش سراغ داشت جوری به گردنش ضربه زده بود که مطمئن بود تا خود صبح مهمون رختخوابشه....
اسحاق از آشپزخونه خارج شد و به سمت اتاق خوابش رفت که صدای سروانی ایرانی تو جا متوقفش کرد.....
-من به یک خط و گوشی نیاز دارم....هر چه سریعتر بهتر....
بدون اینکه جوابش رو بده به سمت اتاقش به راه افتاد و از تو کمدش یک خط دراورد و توی گوشی قبلیش انداخت.....
از در اتاق بیرون رفت و گوشی رو روی میز رو به روی مبلی که سروان نشسته بود گذاشت و گفت: تو دومین اتاق راهرو میتونید استراحت کنید تا من ببینم نقشه چیه و باید چکار کنید....
از پنجره به گرگ و میش صبحگاه نگاه کرد و با پوزخند گفت:شب که گذشت....صبح بخیر....
بعدم به آشپزخونه اشاره کرد و گفت:قهوه هم آماده است....
یک نگاه سطحی بهش انداخت و به سمت اتاقش رفت و خودش رو روی تختش پردت کرد و سعی کرد بدون اینکه به چیزی فکر کنه فقط چشماش رو برای دو سه ساعتی روی هم بزاره....
با اون هفت هشت تا گیلاسی که داده بود بالا همین که تا همینجاشم کشیده بود خیلی حرف بود!
پشت دیوار اتاقش رائیکا فنجون قهوه رو تو دستاش گرفته بود و متفکرانه به بخاری که ازش بلند میشد خیره شده بود.....
به ساعت نگاه کرد.....پنج و نیم.....اختلاف ساعت دبی با تهران فقط سی و دو دقیقه بود!
ساعت به وقت تهران الان حدودا شیش بود....
قهوه اش رو سر کشید و خودش رو به یک خواب نسبتا راحت دعوت کرد.....بعد از بیداری کار زیاد داشت.....
با زنگ ساعتش چشماش رو باز کرد....عادت به خواب زیاد نداشت و همین سه ساعت هم براش دنیایی بود.....
دستی به صورتش کشید و به سمت سرویس بهداشتی رفت....
لباس هاش رو پوشید و با سروان محسنی تماس گرفت....
کش و قوسی به بدنش داد.....به سمت آشپزخونه رفت و برای خودش یک فنجون چایی ریخت تا تماس برقرار بشه....
-بله؟
-سلام....
-سلام....خوبی؟چه خبر؟
-سلام....خسته نباشید....خوبم.....سروان رو به خونه ام آورده ام....
محسنی متعجب گفت:سروان کردانی؟مگه قرار نبود امشب بیاریدشون؟
اسحاق سری تکون داد....سری که هیچ کسی نمی دیدیش!
گفت:بله اما خوب سرگرد صلاح دیدن هر چه زودتر ایشون رو از اونجا دربیاریم.....
درست بود که رو در رو نگفته بود اما کاملا از نگاهش مشخص بود....تازه اگر هم مشکلی داشت یک جوری جلوی این موضوع رو میگرفت.....یا حتی خود سروان.....کاراش تموم شده بود که راحت باهاش راه اومده بود......
محسنی گفت:بسیار خوب....بچه ها خونه ی تو رو تحت نظر داشتن.....سوژه ی مشکوکی مشاهده نمیشه.....خونه ات تحت نظر نیست....میتونی همین الان هم سروان رو بیاری اینجا....
اسحاق سری تکون داد و گفت:باشه....
به ساعت نگاه کرد و
گفت:الان ساعت هشت و نیمه....نمی خوام بیدارشون کنم هر وقت بیدار شدن تا نیم ساعت بعدش اونجاییم....
محسنی از اونور خط سر تکون داد و گفت:بسیار خوب....منتظرتون هستیم....
اسحاق خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد و مشغول آماده کردن میز صبحانه شد و بعد هم جلوی تلویزیون قرار گرفت.....
توی اتاق رائیکا با شنیدن اولین جمله از اسحاق چشم باز کرده بود....گوشای تیزش همیشه باعث افتخارش بود!
شالش رو روی سرش مرتب کرد.....شاید اسحاق خنده اش میگرفت،اون که همه ی جون رائیکا رو دیده بود دیگه چه احتیاجی به مانتو و شال بود؟اما دلش یک چیز دیگه میگفت.....میگفت اونموقع خودش نبود بلکه شهرزادی بود در جلد رائیکا.....رائیکا هیچوقت اینطوری نمی گذشت و الان اون رائیکا بود....دیشب به طور کامل با شهرزاد خداحافظی کرده بود.....
در اتاق رو آروم باز کرد و بیرون شد....با اسحاق راحت نبود....حس میکرد غیر از دیشب دیگه نمیتونه با اسحاق راحت حرف بزنه....
سلام و صبح بخیری کرد که جوابش رو آروم شنید....
نمی دونست چکار کنه برای همین به سمت یخچال رفت و یک لیوان آب خورد که صدای اسحاق سکوت رو شکست:چایی آماده است.....صبحانه اتون رو بخورید باید بریم....
رائیکا چیزی نگفت.....مقابله ی به مثل بود یک جورایی....حس میکرد با جواب دادنش شخصیتش داره خرد میشه....وقتی اسحاقبدون اینکه جواب بده کارش رو میکرد پس برای چی اون باید جواب بده؟
یک فنجون چایی خورد و بدون توجه به میز پر زرق و برقی که چیده شده بود به سمت اتاق رفت و کوله پشتیش رو آورد و دم در ورودی ایستاد و گفت:من آماده ام....اما نمی تونم اینطوری برم بیرون....امکان داره شناساییم کنن....
اسحاق تلویزیون رو خاموش کرد و گفت:من تو خونه لباس زنونه ندارم....
اما انگار که چیزی به ذهنش اومده باشه گفت:تغییر آنچنانی نیاز نیست.....
به سمت اتاقش رفت و پالتوی قهوه ای رنگش رو بیرون آورد....کلاه گیس مشکی ای که تو خونه اش بود و در مواقع نیاز خودش ازش استفاده میکرد رو هم از کاور درآورد و به سمت سروان رفت....فکر میکنم با اینها بتونید به اندازه ی کافی تغییر کنید.....
سوئیچ ماشینش رو برداشت و همونطور که پشتش به سروان بود به راه افتاد....
رائیکا/شهرزاد
نگاه آخر رو به خودم تو آئینه انداختم و وقتی از خودم مطمئن شدم عینک دودی رو هم به چشمام زدم و از با یک نگاه سطحی به خونه از در خارج شدم....
به سرعت سوار ماشین شدم....اوفـــــــــــ یکم رو خودت عطر خالی میکردی!کل ماشین رو بوی عطر تلخش پر کرده بود.....
تو راه ساکت بودیم و من داشتم برج های بلند و تابلوهای تبلیغاتی رو نگاه میکردم.....دبی به دور از کارهای کثیفی که توش انجام میشد شهر مدرن و
قشنگی بود....
با صدای اسحاق بدون اینکه به سمتش برگردم توجه ام رو به خودش جلب کرد:دیشب....
مکث کرد.....چی میخواست بپرسه؟دلم نمی خواست چیزی درباره ی دیشب به کسی بگم....
ادامه داد:هیراد اذیتتون نکرد؟
پوزخند به لبم اومد....هیراد؟جسم رائیکا رو اره....اما روحش نه....هیراد فقط شهرزاد رو درهم شکسته بود.....کارایی که شهرزاد مجبور بود تو جلد رائیکا انجام بده فقط و فقط خود پوشالیش رو خرد کرده بود.....
وقتی جوابی ازم نشنید با صدایی که انگار کمی شک و دودلی باهاش مخلوط شده باشه:نمی خواید چیزی بگید؟
اخم کردم و برگشتم سمتش.....به اون ربطی نداشت....با همون اخمم با صدایی که جدیتش مخصوص رائیکا بود گفتم:کی میرسیم؟
اخم مهمون صورتش شد و عینکش رو بالاتر کشید و گفت:اگه اتفاقی افتاده باشه....
نذاشتم حرفش رو کامل کنه و عصبی گفتم:آقا اسحاق من خودم میدونم دارم چکار میکنم....حواسم به کارام هست.....نیازی به نگرانی نیست.....
پوزخند زد و پاش رو روی پدال فشار داد و من با خیال راحت روم رو به سمت پنجره کردم....
پنج دقیقه ای نگذشته بود که صداش بلند شد:باز کنید در پارکینگ رو....
توی یک کوچه پیچید....نگاهم کنجکاو شد.....اواسط کوچه در پارکینگ سبز رنگی در حال باز شدن بود.....پس اینجا بود!همکارا و هموطن های من اینجا بودن....
به محض توقف ماشین از ماشین پیاده شدیم....پشت سرش راه افتادم.....سوار آسانسور شد و دکمه ی طبقه ی نهم رو فشار داد....
من سرم به دیواره ی آسانسور تکیه داده بودم و چشمام رو بسته بودم و از صدای دسته کلیدش مشخص بود داره سوئیچش رو تکون میده و این به شدت رو اعصابم بود.....
با صدای آهنگ ملایم آسانسور و بعدش هم صدای عربی زن فهمیدم رسیدیم و چشمام رو باز کردم....
اسحاق منتظر بود....رفتم بیرون و اونم پشت سرم حرکت کرد و گفت:سمت چپ واحد سی و چهار....
رفتم و جلوی در ایستادم که همون لحظه در باز شد....
با دیدن سروان محسنی،ستوان نجفی و کیانمهر،سرگرد اسفندیاری لبخند ناخوداگاهی روی لبم ظاهر شد.....
وارد خونه شدم و با همشون سلام و احوال پرسی کردم....همشون جویای احوالم شدن و وقتی از سلام و علیک فارق شدیم سرگرد گفت:چه خبر سروان؟
حس میکردم با لباس فرمم تو اداره ام و حالا وقتشه که یک گزارش درست و حسابی تحویل بالا دستی ها بدم....
چهره ام جدی تر شد و صدام خشک و نظامی:خبر های خوبی دارم که فکر میکنم خیلی کمکمون کنه.....
هیراد محمدی پسر پریسان به همراه نگار واسطه ی ورود دخترا به این گروهه.....دخترها رو به بهانه ی همراهی با خودش یا یک زندگی ایده آل در خارج کشور به سمت هدف گروهشون میکشونه و نکته ی جالب اینجاست که تمامی دخترها میدونن که رد شدنشون غیر
قانونیه....اما یا به خاطر تهدید از جانب هیراد مثلا صدمه زدن به خودشون یا عزیزشون اونها رو وارد میکنه و عده ی دیگه ای هم مثل شهرزادی که من نقشش رو بازی میکردم به این کار احتیاج دارن و عده ای هم آرزوشونه که توی یک کشور آزاد به آرزوهای دور و درازشون برسن!
هیراد یک دختری به نام سوگند رو هم از راه دانشگاهی که استادیار و دانشجوش بوده ارتباط برقرار کرده و به بهانه ی راضی کردن مادرش برای ازدواج این دوتا با هم اون رو به عنوان خدمتکار به خونه میکشونه.....تا اینکه به سوگند پیشنهاد همراهی به دبی رو میده و بعد از اینکه سوگند درخواستش رو رد میکنه سوگند رو از طریق هتک حرمت خواهرش مورد تهدید قرار میده و اون رو مجبور به همراهیش میکنه و در این بین هنوز هم سوگند نمی دونه که کار اصلیش تو این گروه چیه؟!
چه سوگند و چه دخترهای دیگه هیچکدوم تا رسیدن به منزل شخصی به نام مازن درباره ی سرنوشتشون اطلاعی ندارن....
این از کار هیراد محمدی و اما نگار....نگار دختر هایی رو که به کار احتیاج دارن و دارای شرایط ایده آل باشن برای خدمتکاری خونه ی پریسان اتخاب میکنه و بعد از اینکه توسط پریسان تأئید شدن هیراد وارد ماجرا میشه و دختر تأئید شده رو مجبور میکنه که باهاش همکاری کنه تا برای دختر خاله اش که پریسان برای ازدواج با اون در نظر گرفته نقش بازی کنن،در صورتی که همه ی اینا نقشه ان که فردای اون روز پریسان اون دختر رو اخراج کنه و بعد هم هیراد اون دختر رو به استخدام منشی شرکتش درمیاره....اونجا فردین وارد عمل میشه و دختر رو از لحاظ خانواده و موارد دیگه زیر نظر میگیره و وقتی تعداد دخترا به حد نصاب رسید نقشه شروع میشه و برنامه ی گذر از مرز رو میریزن.....
همه داشتن به دقت به حرفام گوش میدادن.....ادامه دادم:این از چگونگی ورود دختر ها به این گروه و اما اطلاعات مهمی که دیشب به دست آوردم.....
همه سر تا پا گوش شدن: رئیس این گروه پدر هیراد یعنی همسر پریسانه!اینو خود هیراد گفت
چشمای همه گرد شده بود.....
ناخودآگاه لبخند به لبم اومد و گفت:قبل از سوال ها یک نکته ی کوچیک دیگه رو هم بگم که خود هیراد محمدی دختری رو که بهش میگفته مانی دوست داره و وقتی از طرف اون پذیرفته نشده و به این گروه رو آورده که اداره اش توسط مامان و باباش بوده که البته صحت این مورد معلوم نیست....نگار سه کله هم فردین رو دوست داره و به خاطر کینه ای که از دخترهایی که اجازه ی دیده شدنش رو توسط فردین بهش ندادن،با این بلایی که سر دخترا با کارش میاره میخواد انتقام بگیره.....همین....
لبخند روی لب همه و برق توی چشماشون نشونه ی خوبی بود....اینکه کارم رو خوب انجام
دادم....
سرگرد با همون لبخندش رو به بقیه گفت:پس احتمال اینکه جایی که امروز فردین رفت خونه ی همین قطب باشه یعنی پدر هیراد بالاست.....
سروان محسنی گفت:خیلی هم بالاست....دیدید که با چه محافظ کاری ای تا مقصدشون رفتن؟
کیانمهر رو به من گفت:هیراد در چه حالیه؟
همونطور که بهش نگاه میکردم گفتم:باید تا الان بهوش اومده باشه....بدون اینکه یادش باشه دیشب چکار کرده!
لبخند روی لب سرگرد نشست و گفت:کارتون عالی بود سروان کردانی....
لبخند کوچیکی رو لبم نشست که زود جمعش کردم و گفتم:وظیفه ام بود جناب سرگرد....حالا این خونه کجا هست؟
ستوان نجفی گفت:بندر جبل علی......35 کیلومتری جنوب غربی دبی....
انگشتام رو با ریتم منظمی روی دسته ی چوبی مبل تکون دادم و زمزمه کنان گفتم:بندر....راه آبی.....جبل علی.....
بعد بلند گفتم:مرزیه؟
سروان محسنی سر تکون داد:چیزی که تو فکرتونه دقیقا درسته.....جبل علی یک بندر مرزیه....یک بندر نخلی شکل!یکی از سه تا بندرهای نخلی شکل این کشور!که راه داره به آب های خلیج فارس.....
لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:و این کار ما رو سخت میکنه....
سرگرد:درسته....به علت شاخه های متعدد این نخل!
اسحاق گفت:اما دور این شاخه ها یک کمربند جنگلی پوشیده شده!
سرگرد گفت:درسته اما اونا برای فرار گزینه های مختلفی دارن....اگه بخوام دقیق بگم این نخل چهل و سه تا شاخه داره!
اسحاق سری تکون داد و گفت:درسته...و خونه هایی هم که روی کمربندش وجود دارن به خونه های آبی معروفن و این هم یک مشکله و از یک طرف کمربند یا میشه گفت حصاری که از این خونه ها دور این نخل شکل گرفته دو تا روزنه ی اصلی و دوازده تا روزنه ی فرعی داره!
انگشتام رو تو هم قفل کردم و گفتم:و این یعنی قبل از اینکه بخوان از طریق راه آبی فرار کنن و یا حتی توی یکی از شاخه های مورد نظرشون توقف کنن باید جلوشون رو بگیریم....
کیانمهر گفت:احتمال اینکه بخوان از راه زمینی برن حدودا صفره درسته؟
سروان محسنی گفت:آره...راه زیادی رو پیش رو دارن.....رسیدن به ایران از راه زمینی اونم قاچاقی غیر ممکنه.....
نجفی گفت:باید به اینم توجه کنیم که فردین با هواپیما رفت و آمد میکنه!و با پاسپورت جعلی!
گفتم:اون برای وقتیه که ندونن که پلیس دنبالشونه....الان هم ما زیر نظر داریمشون و هم دیر یا زود اونا از وجود ما مطلع میشن....
سرگرد گفت:درسته....باید هر چه زودتر هماهنگی های لازم با سرگرد تیرداد شکل بگیره تا گروه برای اعزام به جبل علی آماده بشه.....
بعد برگشت طرفم و گفت:یک چیزی رو یادمون رفت بهتون بگیم سروان....
سوالی نگاهش کردم که با لبخند گفت:رمزی که هک کردید بی نهایت به ما کمک کرد....
لبخند ناخودآگاه مهمون لب
هام شد و زود هم از بین رفت اما برق چشمام مطمئن بودم هنوزم دیده میشن....
گفتم:خوب؟
سرگرد ادامه داد:رمز همون اسم گروهشون بود اما به صورت کاملا پراکنده....اسم گروهشون اهریمن آتشینه....
اه که چقدر بد بود که بلد نبودم یکی از ابروهام رو ببرم بالا!عوضش دوتا ابروهام رو بردم بالا و گفتم:خوب؟
سرگرد:چهار نفر رو در خور دبی در حال رد شدن از مرز دستگیر کردیم که بعد از مدتی حاشا به حرف اومدن و گفتن:برای گروهی به نام اهریمن آتشین کار میکنن....
خوشحال بودم....خیلی خوشحال بودم....کنجکاو پرسیدم:اطلاعات سیستم چی بود؟
سرگرد گفت:یک سری ارقام و اعداد و پول و این چیزها....و مهم ترینش اینکه تاریخ بعضی از عملیات ها و شرح نسبیشون با کلمات رمز ثبت شده بودن.....
بلند شدم و گفتم:میتونم موقعیت فردین رو ببینم؟
سرگرد و سروان هم از جاشون بلند شدن و سرگرد گفت:البته؟
احترام گذاشتم.....دلم برای احترام گذاشتن تنگ شده بود!
اسحاق گفت:من دیگه باید برم....کاری با من ندارید؟
سرگرد جلو رفت و دستش رو به سمتش دراز کرد که تو دستای اسحاق چفت شد و گفت:از کمکمت واقعا ممنونیم....بازم مثل همیشه نیروی کارآمد و خوبی بودی....
اسحاق لبخندی زد و گفت:مثل همیشه وظیفه ام بود....هنوز خیلی بهتون مدیونم بابت مینا...
با کنجکاوی نگاهشون کردم....
سرگرد با لبخند گفت:سلام برسون به نامزدت!
اسحاق سر پایین انداخت و با لبخند گفت:بزرگیتون رو میرسونم....با اجازه.....
سرگرد با لبخند نگاهش کرد و اسحاق به ترتیب جلو اومد و با همه دست داد....
به من که رسید گفت:حواستون به سرگرد تیرداد باشه....
سر بلند کرد و مرموز نگاهم کرد.....ضربان قلبم شدید شد....
خواستم چیزی بگم که گفت:نمی خواد چیزی بگید فقط گوش کنید.....
ناخودآگاه ساکت شدم....اصلا صدام درنمی اومد....خوبیش این بود که فاصله امون با همکارا زیاد بود و تن صداش آروم بود....
با لبخند و نگاهی که هنوزم مرموز بود گفت:نوع نگاهشون رو میشناسم....ایشون و نگاهشون به شما منو یاد خودم و نگاهم به مینای عزیزم میندازه....من یک بار تا مرز از دست دادن مینا رفتم و برگشتم....حواستون باشه شما مجبور نشید تجربه ی سختی رو که من تحمل کردم،تحمل کنید....امیدوارم یک روزی برسه که با هم از من یاد کنید....بهشون سلام برسونید....
صبر نکرد تا جوابش رو بدم و با یک خداحافظی جمعی از در خارج شد.....
گر گرفته بودم....جریان عرق سرد رو میتونستم رو مهره ی پشت کمرم احساس کنم....کوبش لعنتی قلبم نمی خواست بس کنه....چشمای سبز آبی آرامش بخش سرگرد تنها چیزی بود که جلوی چشمام بود و هیچ جوره نمی تونستم محوش کنم و لبخندی که بدون اینکه روی لبم باشه توی قلبم احساس میشد....نمی
خواستم به چیزی که تو ذهنم رژه میرفت توجه کنم اما....
سری تکون دادم و بدون اینکه بفهمم چه حرفی بین همکارام رد و بدل شده به سمت مانیتورها رفتم....جلوی مانیتور ایستادیم و سرگرد روی صندلی نشست و صفحه ی مورد نظرش رو باز کرد....هنوزم بدنم داغ بود.....
به نقطه ی قرمز رنگ و چشمک زنی که ثابت شده بود نگاه کردم و گفتم:کسی که دنبالشون نیست؟
محسنی گفت:معلومه که نه!
گفتم:ردیاب کجا کار گذاری شده؟
نجفی گفت:بین پدهای ثابت کننده ی گردن!
کیانمهر گفت:کار سرگرد تیرداده...یک مبارزه ی نمایشی برای پیش بردن اهدافشون!
یکدفعه دلم ریخت...قلبم بی حیا شده بود و با شنیدن اسمش ضربانش شدت میگرفت....یاد قد و هیکلش که می افتادم حس میکردم چقدر دیدنش دوست داشتنیه!سینه ی فراخش و چشم های آرامش بخش و پر از غرورش....کار آمد بودنش از نقشه های زیرکانه اش کاملا مشهود بود.....
من چم شده بود؟وای خدا این مدت شهرزاد رو منم تاثیر گذاشته.....اوووووووف....
سعی کردم به خودم بیام و گفتم:خیلی عالیه....پس هنوزم گردنشه....فکر نمیکنم ضربه اشون کم قدرت بوده باشه که به همین زودی بخواد نگهدارنده رو دربیاره....
سروان گفت:درسته....در ضمن محلی که از دیروز عصر تا الان رو اونجا بودن شناسایی شده....افراد رو برای اعزام به اونجا آماده میکنیم....
گفتم:با این حساب به نیروی جدید احتیاج داریم....
سرگرد گفت:من هماهنگی های لازم رو با سرهنگ انجام میدم...
گفتم:خونه ای که پریسان در دبی توش اقامت داشته که شناسایی شده؟
کیانمهر گفت:بله....دقیقا از پنجره ی تراس میتونید به حیاطش مسلط باشید....
گفتم:عالیه...تو این چند روز خبر خاصی نبوده؟
نجفی مانیتوری که حیاط خونه رو کنترل داشت رو نشون داد و با اشاره بهش گفت:غیر از دیروز که یک گروه برای ساپورتشون تو خونه بودن و تا نیم ساعت بعد از راهی کردنشون تو خونه بودن خبر دیگه ای نبوده....اما اطلاعات توی خونه هم میتونه مفید باشه.....البته اگه چیزی باشه!
گفتم:فکر نکنم اطلاعات مهمی بتونیم پیدا کنیم.....قطعا اطلاعات مهم رو انقدر دم دست قرار نمیدن....
سرگرد گفت:درسته اما به هر حال باید بازرسی بشه....
سری تکون دادم و گفتم: اون که قطعا....
سروان محسنی گفت:فعلا تمرکزمون رو باید روی همین خونه بزاریم....و کار گذاری دوربین مخفی روی یکی از دیوارهای اصلی خونه که به زوایای مهم خونه دسترسی داشته باشه....
هممون سر تکون دادیم و من گفتم:پس فعلا باید منتظر بمونیم.....
سرگرد گفت:درسته چون فعلا تنها کسی که به این خونه دسترسی داره سرگرد تیرداده....
سرگرد تیرداد...سرگرد تیرداد....سرگرد تیردادی که اسمش رو نمی دونستم....
دانین/ارسیما
هیراد عصبی گفت:چی میگید
شما؟منو چه به اون دختره ی بی سر و پا!
سامیار که خیلی سعی داشت خودش رو کنترل کنه با حرص گفت:یک لحظه فکر نکردی اگه بلایی سر اون دختر بیاری باید جواب چند نفر رو بدی؟مجبور انقدر بیشتر از حدت بخوری که اصلا یادت نیاد چکار کردی؟!
به حالت نمایشی با انگشت شصت و انگپشت وسط روی ابروهام خط کشیدم و گفتم:سامیار دیگه بسه.....میبینی که یادش نمیاد چرا انقدر بحث رو کشش میدی؟
سامیار عصبی گفت:واقعا نمی فهمی یا خودت رو زدی به نفهمی؟احمق جوون حساب پس دادن به فردین مثل جون دادن به عزرائیله!
هیراد حرصی گفت:سامیار خفه شو....نه به تو نه به این نه به فردین و نه به هیچ کسی ربطی نداره که من دیشب چه غلطی کردم با اینکه بازم میگم این شما بودید که توهمی شدید نه من.....اون دختره فقط تو پست رقص با من رقصید نه جای دیگه!
دندون هام رو از حرص روی هم میساییدم.....لعنتی عوضی....
با صدای نظامیم گفتم:هیراد بس کن....فعلا که چیزی نشده....
اما هیراد عصببی تر داد زد:نه من میخوام بفهمم بر فرض هم چیزی شده بود به این الاغ چه مربوطه؟
سامیار فقط عصبی نگاهش کرد....نمی تونست چیزی بگه.....
گفتم:اونم مسئوله.....فردین رو که باید بهتر از ما ها بشناسی؟تو کارش شوخی نداره میدونی که؟عینکی رو که بعضی وقتا رو چشماش میدیم دراورد و پرت کرد رو میز....
رو به سامیار گفتم:تو هم بهتره این بحث رو جلوی فردین باز نکنی.....
رو کردم سمت نگار و گفتم:با تو هم هستم نگار....فهمیدی؟این به نفع هممونه....
مخصوصا به نفع ما!
نگار اوهومی گفت و سامیار هم سر تکون داد.....هیراد با غیض از جاش بلند شد و لب پنجره ایستاد و پیپش رو روشن کرد و پک عمیقی بهش زد....
بلند شدم وگفتم:من برم یک هوایی به کلم بخوره.....صدای موزیک هنوز توی سرمه....
رو به سامیار گفتم:فردین امروز میاد دیگه آره؟
سامیار گفت:اره طرفای شیش و نیم هفت فکر میکنم....
سری تکون دادم و گفتم:بسیار خوب....پس حواستون باشه.....
+++
سیمکارت رو تو گوشی گذاشتم و آب معدنی کوچیک رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم و به سمت پارک رفتم.....
شماره ی سروان محسنی رو گرفتم....
سروان محسنی:بفرمائید....
گفتم:سلام....خسته نباشید....
سروان محسنی با شک گفت:شما؟
اسم گروهیم رو گفتم:ارسیما هستم....
شناخت و گفت:سلام جناب خوب هستید؟
همونطور خشک گفتم:متشکرم....چه خبرا؟
گفت:خبرهای خوب.....پایگاه قطب شناسایی شد....
ته دلم واقعا شاد شد....بعد از سه ماه دیگه حس میکردم کم کم خسته میشم از نقش ارسیما!دلم برای دانینی که کامل بود تنگ شده بود!
گفتم:خیلی خوبه.....هر چه سریعتر این ماجرا باید ختم بشه.....دیگه کاری نمونده....با تمامی بچه ها هماهنگ باشید....درباره ی وضعیت خودم هم خبرتون
میکنم....به زودی میبینمتون....
گفت:بله.....هماهنگی ها داره انجام میشه.....مراقب خودتون باشید....
آروم تشکر کردم.....بین پرسیدن و نپرسیدن مردد بودم اما دلم رو زدم به دریا:خانم رسیدن؟
دیگه نمیدونستم چطوری بپرسم!واقعا چه جالب!
گفت:بله خیالتون راحت باشه....
خیالم راحت شد.....الان دیگه خیالم راحت شده بود....
گفتم:بسیار خوب....موفق باشید.....
گفت:همچنین.....منتظرتون هستیم....به امید دیدار....
گفتم:خدانگهدار....
گوشی رو قطع کردم و تو جیب گرمکنم گذاشتم و نرمش رو شروع کردم....کارامون به خوبی داشت پیش میرفت.....اگه به همین منوال پیش میرفت حداکثر تا دو هفته ی دیگه این پرونده بسته میشد.....
+++
با احساس سایلنت گوشیم و دیدن اسم فردین بلند گفتم: رسیدن.....
خدمتکارا به سمت در خروجی رفتن....در اتوماتیک در حال باز شدن بود.....
بعد از توقف کامل ماشین خدمتکارا به سمت ماشین دویدیند و مشغول کاراشون شدن و منم آروم به سمتشون رفتم....
رو به پریسان که با جاه و کبر مخصوص خودش در حال پیاده شدن بود سر آرومی تکون دادم و زیر لبی سلام کردم و بدون اینکه توقع جواب رو ازش داشته باشم به سمت فردین رفتم و با ضربه ی آرومی روی شونه اش گفتم:چطوری داداش؟
دست روی دستم گذاشت و با لبخند نصف و نیمه ای گفت:چه خبرا؟
منم مثل خودش جواب دادم:همه چیز امن و امانه....
با هم وارد خونه شدیم....پریسان یک راست به سمت اتاقش رفت اما فردین روی مبل ها نشست.....من و سامیار هم کنارش نشستیم.....
فردین گفت:دیشب که اوضاع خوب بود؟
سامیار گفت:انتظار دیگه ای داشتی از ما؟
فردین مسخره خندید و گفت:شنیدم اسحاق این دختره،شهرزاد رو با خودش برده!
سر تکون دادم و گفتم:خبرا که کمال و تمام دست شماست.....آره دیشب گفت میخوام ببرمش و بردتش.....
سر آرومی تکون داد و رو به سامیار گفت:مجبوریم زودتر از موعد برگردیم ایران....هماهنگی ها رو انجام بده.....
تعجب کردم.....یعنی چی شده بود؟چرا میخواست زودتر از موعد برگرده؟
سوال من رو سامیار پرسید:چرا چیزی شده؟
فردین از جاش بلند شد و با جذبه ی مخصوص خودش گفت:من نگفتم بپرس تا دلیل بگم....گفتم اینکار رو انجام بده بگو چشم.....هر چه سریعتر بهتر.....حداکثر تا یک هفته ی آینده.....نه بیشتر....تا من کارام رو بکنم باید همه چیز آماده باشه شیر فهمه؟
سامیار سر تکون داد......فردین به طرف پله ها رفت و گفت:میخوام یکمی استراحت کنم....
رفت و من و سامیار رو بهت زده بر جا گذاشت!
حس خوبی نداشتم....فردین مثل همیشه نبود.....یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟
فنجون قهوه ترکم رو روی میز گذاشتم و به ساعت خیره شدم....
یک ساعتی میشد که خواب بود.....صدای عصایی سکوت بوجود اومده تو سالن رو شکست.....به
طرف راه پله ها نگاه کردم....پریسان در حال پایین اومدن از پله ها بود.....بلند شدم و تو جام ایستادم که به سمتم اومد....
روی مبل رو به روی من نشست و گفت:بشین...
نشستم....با دقت داشت نگاهم میکرد.....شرط میبستم یک موضوعی پیش اومده بود که به من مربوط میشد....شرط میبستم و امیدوار بودم شناسایی جزء گزینه های موجود برای این موضوع پیش اومده نباشه!همه چیز عالی پیش رفته بود از کجا میخواستن شناسایی کنن مگه؟!
مشکوکانه سرم رو آوردم بالا و گفتم:چیزی شده؟
ابروهاش بالا رفت و گفت:باید چیزی بشه؟
منتظر نگاهش کردم که گفت:هر وقت فردین بیدار شد باهاش بردی خونه ی من...یک سری مدارک اونجا هست.....بیاریدشون اینجا....
سر تکون دادم و گفتم:بسیار خوب....همین؟
سری تکون داد و فنجون قهوه ای که تو سینی کوچیکی که خدمتکار جلوش گرفته بود،بود رو برداشت و تو مشتش گرفت و در حالی که ساکت بود قهوه اش رو مز مزه کرد....
از جام بلند نشدم....بدون ترس بقیه ی قهوه ام رو خوردم و منتظر فردین شدم....
ده دقیقه ای بود که سکوت کرده بودیم که صدای فردین سکوت رو شکست:من دارم میرم....
بلند شدم که پریسان گفت:ارسیما هم همراهت میاد....
فردین سری تکون داد و گفت:بسیار خوب....عجله کن ارسیما.....خیلی کار دارم....
سریع بلند شدم و به طرف اتاق رفتم و لباس هام رو عوض کردم و از در خونه زدم بیرون....سریع سوار ماشین شدیم و فردین حرکت کرد....
از کوچه که زدیم بیرون گفتم:اتفاقی افتاده؟شماها چتون شده؟از وقتی که از سفرتون برگشتید انگار هیچ چیزی سرجاش نیست....
فردین پوزخند زد و گفت:اصلا چیز خاصی نشده....اصلا....
عصبی بود و تک تک کلماتش از روی حرص گفته میشد....
متعجب گفتم:بگو ببینم چی شده؟
برگشت سمتم و گفت:چیز خاصی نیست فقط پلیس دنبالمونه....
چـــــــــــــــــــی؟این داشت چی میگفت؟
داد زدم:چی میگی تو؟پلیــــــــــــس؟
اینا از کجا بو برده بودن؟میدونستم بالاخره دیر یا زود میفهمن اما.....اما نکنه به من....
عصبی تر از من داد زد:باید هر چه زودتر جمع کنیم بریم ارسیما....وقت چندانی نداریم.....نصف چک ها تا آخر این هفته پاس میشن.....باید تا فردا از دبی خارج بشیم....اینجا دیگه امن نیست.....
با هول و ولا گفتم:آخه چطوری شده که دنبالمونن؟چطور ممکنه؟
عصبی مشتش رو کوبید رو فرمون و گفت: لعنتـــــــــــــــی ها .....دارم براشون....بلایی سرشون بیارم که مرغ های هوا به حالشون گریه کنن!
عصبی بودم....دلم گواهی خوب نمیداد....با اینکه میدونستیم بالاخره همچین روزی میرسه اما حالا که رسیده بود با تمام پیش بینی ها فرق میکرد....
طولی نکشید تا به خونه رسیدیم....سریع از ماشین پیاده شدیم و به سمت درخونه
رفتیم....میدونستم الان همکارام دارن میبیننمون.....
فردین گفت:ارسیما طبقه ی بالا میری....اتاق سمته چپ....
کلید رو به طرفم پرتاب کرد و گفت:اولین پریز از سمت راست دیوار دست راستیت رو درمیاری!یک کلید اونجاست....کلید رو که بزنی روزنه ی دیوار باز میشه.....از توی صندوق دیواری تمام مدارک رو بردار بیا.....سریع باش....
یکی از کوله هایی رو که با خودش اورده بود به طرفم انداخت و گفت:رمز صندوق رو یادداشت کن....
سریع گوشیم رو از جیبم در اوردم که گفت:6669453220
باشه ای گفتم و سریع به طرف راه پله دویدم....تمام کارهایی رو که به گفته بود کردم....
دیوار پوشالی جلوم به آرومی حرکت کرد و صندوقچه پیدا شد.... صندوقچه رو باز کردم و به سرعت همه ی مدارک رو برداشتم....نمی تونستم به مدارک نگاهی کنم....صد در صد این اتاق سیستم امنیتی فوق العاده ای داشت....
همه ی مدارک رو تو کوله ریختم و زیپش رو بستم و از کلید رو دوباره زدم و دیوار به حالت اولش برگشت....کلید پریز رو هم نصب کردم و با یک نگاه کلی به سمت در رفتم.....
تا پام رو بیرون از در بیرون گذاشتم و یکدفعه پشت گردنم داغ شد و صدای مبهم و بی جون من تو سیاهی جلوی چشمم گم شد.....
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی....
تند تند نفس کشیدم....به هن و هن افتاده بودم...خونم که با آب داغ مخلوط شده بود روی پیراهن سفیدم که به بدنم چسبیده بود جاری شده بود....
داشتم میسوختم.....صورتم داشت آتیش میگرفت....جای زخم هام که آب داغ خورده بودن جیگرم رو داشت آتیش میزد.....
سرم بی جون به سمت شونه ام خم شد....چشمام رو دیگه نمی تونستم باز نگه دارم....
صدای فریادش با صدای تهویه ی هوا مخلوط شد:میکشمت سرگرد تیرداد.....زنده ات نمیزارم....
ضربه ی پاش تو پهلوم به سرفه ام انداخت....خون از دهنم فوران کرد بیرون....
موهام رو به چنگ گرفت و با تمام توانش به سمت عقب کشید و گفت:فکر کردی خیلی زرنگی نه؟
فریاد زد:تو منو خر فرض کردی عوضی؟
هیچی نگفتم....داد نزدم.....دردی که داشت از پا درمی آوردم رو بروز ندادم.....سرفه ی لعنتی ام قطع نمیشد....
لو رفته بودم....وحشتناک بود اما واقعیت داشت.....
صورتش رو از خونم که بهش پاشیده بود پاک کرد و از روی صندلی هلم داد.....با شدت روی زمین افتادم....دور و برم هیچ چیزی جز چند تا جعبه ی چوبی و کارتونی نبود....تاریکی بود و نوری که با حرکت پره های دستگاه تهویه مقطع بود....
لگدی به پهلوم زد و گفت:برای این بازی خیلی کوچولو بودی سرگرد تیرداد.....
خون از شکافی که بالای ابروم ایجاد شده بود روی پلکم ریخت....چشمام رو بستم و درد تمام لگد هاش رو به پهلو و شکم و کمرم به جون خریدم و آخ نگفتم....فقط مثل مار توی خودم پیچیدم....
پاهاش رو روی سینه ام
گذاشت و گفت:لذت شکنجه دادنت رو به هیچ *** نمیدم آقا پلیسه.....به هیچ کس....خودم به شخصه باهات تسویه حساب میکنم....
لگد محکمش به قفسه ی سینه ام نفس رو تو سینه ام حبس کرد....
خندید.....قه قه خندید و از کتفم گرفت و رو به کمر خوابوندتم روی زمین.....زانوش رو روی قفسه ی سینه ام گذاشت و صورتش رو نزدیک صورتم کرد و گفت:از دست خودم حرصی شدم.....من بی شعور چقدر راحت به توی آشغال اعتماد کردم....
تمام توانم رو جمع کردم و پوزخندی تحویلش دادم که آب دهنش رو جمع کرد و روی صورتم پاشید و داد زد:نه....نه البته.....توی کثافت خیلی وارد بودی...تـــــــــــــف....
میون هن و هن نفس هام گفتم:ب...بس کن ف...فردین....ت...تا...تا همین...جا....جاشم.... ز... ز... زیادی پی... یش ه ه ه ه ه....
تند تند نفس گرفتم....نفس کم آورده بودم.....ادامه دادم:زیادی پی...پیش رفتی....پ...پرونده ا...ات رو از....
نفس های مقطعم اجازه ی کامل کردن جمله ام رو به همین راحتی بهم نمی داد:از....اینی که ....ه ه ه ه ه....هست س....سنگ....گین تر....ن....نکن....
عصبی یورش آورد سمتم و دستاش رو دور گلوم حلقه کرد.....حالت تهوع،خون هایی که تو دهنم جمع شده بود و نفسی که دیگه بالا نمی یومد همه و همه باعث میشد حس کنم چشمام داره از کاسه اش بیرون میزنه....
داد زد:خفه شو....خفه شو آشغال حروم زاده....
تمام توانم رو جمع کردم و خواستم از خودم دفاع کنم که خودش دستش رو از روی گردنم برداشت.....سرفه های خشکم داشت حنجره ام رو پاره میکرد.....
پوزخند زشتی زد و گفت:نه....نه آقا دانین.....قرار نیست انقدر زود راحت بشی....فعلا هستم خدمتتون....
بعد داد زد:بیاید اینجا....
دو تا مردی که اون گوشه ایستاده بودن و تا الان فقط نزاره گر بودن سریع جلو اومدن.....
فردین داد زد:ببندینش روی صندلی.....
دو تا مرد به سمتم هجوم آوردن و با خشونت تمام زیر بازوم رو گرفتن و پرتم کردن روی صندلی آهنی....
صدای شکستن استخون هام رو میتونستم بشنوم!
تمام بدنم از حجم زیاد و وحشیانه ی شکنجه میلرزید.....پوست صورت و بدنم از آب داغی که برای بهوش آوردنم روم پاشیده بود داشت آتیش میگرفت....دهنم پر از خون بود و حنجره ی خشکم از سرفه های وحشتناکم زخمی شده بود.....
طناب دور دستام و زانوهام رو محکم کردن و با جلو اومدن فردین عقب کشیدن....
فردین با دقت نگاهم کرد و گفت:با دم شیر بازی کردی آقا پسر...خریت کردی.....
پوزخند زدم و هیچی نگفتم....گردنم به سمت کتف سمت راستم خم شده بود و چشمام رو به حالت نیمه باز نگه داشته بودم....
چاقوش رو از جیب شلوارش دراورد و اومد نزدیک تر....
من اما با همون پوزخند نگاهش میکردم...
گفت:گروهتون الان کدوم گوریه؟نقشه اتون چیه؟
چشمام رو بستم و لبخند زدم.....
سردی و
تیزی نوک چاقوش رو روی پیراهن خیسم که به عضله هام چسبیده بود حس کردم...
گفت:نمی خوای که حرف نزنی نه؟میدونی که همکاری کردنت به نفعت تموم میشه....
چشمام رو همینطور بسته نگه داشتم و لبخند روی لبم مصمم تر بر جاش موند....یک دفعه پاره شدن ماهیچه های بازوم دنیا رو جلوی چشمام تار کرد و از ته دلم داد زدم:خداااااااااااااا....
ادامه دارد...
1401/10/20 17:29#پارت_#سیزدهم
رمان_#نفوذ_ناپذیر?
قه قه اش میون خدا گفتن من گم شد...چند ثانیه ای نگذشته بود که دیگه دردی رو حس نکردم!
***
به شدت هینی گفتم و چشمای بی جونم رو باز کردم.....
خونابه از سر و صروت میبارید....حالت تهوع داشتم و هیچ چیزی تو معده ام نبود که بخوام بالا بیارم ....
سرم رو به سمت پایین گرفتم و تمام خون های توی دهنم به پایین پام سرازیر شد....
با ضربه ی محکمی که به کمرم خورد دنیا جلوی چشمام تار شد....ضرب دست فردین نبود....ضرب دست اون رو خیلی خوب شناخته بود.....
موهام به شدت توی چنگال یکی اسیر شد و سرم رو مجبور به بالا آوردن کرد.....هیچی تنم نبود...دیگه حتی اثری از اون پیراهن سفید نبود...فقط همون شلوار کتان مشکی پام بود و دیگه هیچی.....تمام بدنم پر شده بود از رد زخم های چاقو....
با تمام توانم چشمام رو باز نگه داشتم و به روبه روم خیره شدم که با مشت محکمی که به طرف سمت راست صورتم خورد صدای دادم بلند شد:آآآآآآآآآآآآآآی....
دندونم تیر میکشید...حس میکردم مثل یک صاعقه داره مغز استخونم رو له میکنه......جریان خون داخل دهنم که بند نیومد باعث شد که یاد رادارم بیوفتم که توی دندونام کار گذاشته شده بود....
صدای فردین رشته ی فکرم رو پاره کرد و گفت:چیزی نیست سرگرد....خرج اون رادار یک سنسور شناسایی ردیاب بود و یک شکستن دندون....ببخشید دیگه من دندون پزشکی بلد نبودم با ملایمت این کار رو بکنم....
نفس هام خشک و مقطع بود و کلافه ام میکرد....هیچ راهی نداشتم....فعلا هیچ فکری توی ذهنم نبود....هیچ فکری....
لب هام رو که خشکی زده بود با زبون خونیم تر کردم و با ته مونده ی جونم گفتم:د...داری....ک...کار ....رو....ب...برای....خو...خودت س...سخ..خت...میک....کنی ف...فردین...ه ه ه ه ه ...
خندید و به سمتم اومد و چونه هام رو به شدت توی مشتت گرفت و فشار داد.....درد دندونام داشت میکشتتم.....اما دم نزدم....نمی خواستم تا وقتی اختیار زبونم برای تحمل دردام به دست خودم بود دم بزنم.....من مرد این روزها بودم....بزرگ شده بودم،آموزش دیده بودم برای همچین روزایی که بتونم تحمل کنم و دم نزنم....من با افتخار تحمل میکردم و نمی خواستم تا وقتی که میتونم دردم رو به نمایش بزارم....
فردین از زیر دندون های به هم ساییده اش گفت:این گروهتون کجان سرگرد؟بگو تا شکنجه رو برات با دز بالاتر تجویز نکردم....
پوزخندی زدم که زخم کنار لبم سر باز کرد و خون گرمش رو که جاری شد حس کردم....
اما بدون توجه بهش چشم تو چشم فردین تمام توانم رو جمع کردم که مقطع حرف نزنم و با تمام محکم بودنم بگم:برات متاسفم فردین...من مرد این روزام....
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:تو میفهمی داری به من چی میگی؟م...میگی که از وظیفه ام بگ...گذرم؟هه...خ...خنده....داره.
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد