بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

میشه.....اون وقته که ما باید آماده ی عملیات باشیم......
رائیکا/شهرزاد

صورت هیراد تو فاصله ی چند سانتی متری صورتم بود.....ابروهام تو هم گره خورد.......خندید و با خودش کشوندم به سمت جمعیت رقصنده.....هیچ حسی نداشتم.....دیگه حتی اشکم نمی ریختم....من لعنتی اومده بودم اینجا به عنوان یک پلیس نفوذی نه یک عروسک که بازیچه ی دست اینا بشم.....
صداش رو از بغل گوشم شنیدم:میدونستی خیلی بیشتر از همه ی اینا تو چشمی؟
با سرش به دخترایی اشاره کرد که یا عریان بودن یا یک تیکه لباس که اونم برای جلب توجه بیشتر بود پوشیده بودن.....با نفرت نگاهم رو ازشون گرفتم و با اخم به محمدی خیره شدم.....کاش میتونست نفرت رو تو چشمام بخونه.....چقدر ازشون متنفر بودم....
پوزخند زد و گفت:خود منم حریص شدم که کشف کنم چی زیر این پارچه های لباست قایم کردی؟
عوضی کثافت.....آشغال رذل.....
عصبی هلش دادم که با فشاری به کمرم مانع از عقب رفتنمون شد.....
با پوزخند گفت:تقلا نکن خانم کوچولو.....
از لحن صداش هم متنفر بودم....از چشمای قیر گونه اش.....از موهای براق و مشکیش و از اون لبخند مسخره متنفر بودم.....از وجود منحوس و هرزه اش متنفر بودم.....
با پوزخند گفت:دوستت نمی خواد بیاد بیرون؟
خدایا سوگند.....سوگند چی کشیده بود از دست این هیراد.....تمام چیزایی که شنیده بودم تو سرم مثل یک نمایش جولون میدادن....اینکه سوگند چقدر خوشحال بود از اینکه بعد از اون همه خودنمایی به راه های مختلف بالاخره به چشم استادش اومده و استادش برای تکمیل تحقیقش دعوتش رو تو کافی شاپ قبول کرده....اینکه دیگه باهاش خشک نبود......اینکه خوشحال بود که داره شرط رو میبره.....اینکه از حرص خوردن یگانه خون تو بدنش جریان پیدا میکرد.....اینکه بعد از تحویل پروژه استادش بستنی مهمونش کرده.....اینکه بهش گفته بود از رفتارات خوشم میاد.....اینکه کم کم دلبسته ی این صدا میشه....اینکه دیگه محمدی براش شده بود هیراد.....اینکه دیگه دوری از هیرادش براش غیر ممکن بوده......اینکه هیرادش میبرتش خونش....اینکه میگه تو برای من یک چیز دیگه ای.....اینکه هیرداش میگه برای راضی کردن مامانش باید یک مدت به عنوان پرستار مامانش بهش نزدیک بشه.....به هر حال اونا بچه بالا بودن و سوگند بچه پایین.....اینکه ساده لوحانه قبول میکنه و عاق پدرش و نفرین مادرش رو به جون میخره و اینکه وقتی میفهمه که همه اش تله بوده دقیقا همون وقتیه که من رو تو اون کافی شاپ میبینه و کارش رو با من شروع میکنه....اینکه هیچوقت نمیتونست هیراد رو ببخشه.....اینکه میخواست هرجور شده انتقام بگیره.....اینکه باعث شده بود سامیار تو اون خونه ی لعنتی پریسان چند بار قصد تجاوز به سوگند

1401/10/18 23:17

رو پیدا کنه.....خدایا سوگند چی کشیده بود؟اون حتی نمیدونست خودش هم فروخته میشه....اون فقط فکر میکرد قراره هیراد رو تو این سفر همراهی کنه....
زمزمه کردم:همتون آشغالید.....
خندید و گفت:باشه ما آشغال.....تو دلبری کن همینطوری.....
تو یک حرکت از کمر بلندم کرد و دور خودش چرخوندتم.....فرصت نکردم خیره نگاهش کنم و یک چیزی بهش بگم چون نگاهم میخ یک جفت چشم سبز آبی شده بود....
همزمان که نگاهم رو از نگاش گرفتم به طرف پله ها رفت....سرم رو چرخوندم سمت هیراد و تو بغلش تقلا کردم که از دست اون حصار های محکم راحت بشم....اما در یک حرکت نقابم رو از صورتم برداشت و نگاه های کنجکاو و کنکاش گر خیلی ها رو به دیدن صورت پشت نقاب من دعوت کرد....
با اعصابی داغون یکم از زور رائیکا رو استفاده کردم و شر دستاش رو از دور شونه هام باز کردم....یکمی ازش فاصله گرفتم و گفتم:عوضی پست فطرت.....
عصبی از پیست رقص خارج شدم.....مردی که به سمتم میومد رو با شدت با دستم پس زدم و پشت پیشخوان بار قرار گرفتم.....سرو شراب هم یکی از کارام بود که الان بیشتر از همه بهش نیاز داشتم.....نیاز به آرامش یک کار بدون مردهای هرزه.....
اما با دیدن کسایی که بیشتر از اینکه منتظر سفارششون بودن به هیکل من چشم دوخته بودن تمام فکرام رو به دست آب دادم....
معصومه با بیکنی بادمجونیش بغل دستم مشغول سرو شراب بود.....چه راحت خودش رو با شرایط وفق داده بود.....راحت بود براش یا داشت تظاهر میکرد؟!
آروم رفتم کنارش و گفتم:چی شد که کارت به این گروه کشیده شد؟
برگشت سمتم و نگاهم کرد......پوزخندی زد و گفت:حماقت....بی پولی....کار نداشتن....خدمتکار خونه ی هیراد شدم.....بعدش هم خریت کردم و قبول کردم که نقش بازی کنم تا شر دختر خالش از سرش باز بشه....ننه اش هم زد و زرت اخراجم کرد......گفت نوکرتم چاکرتم بیا شرکت خودم.....منشی اش شدم و بعدش گفت برو خودت رو برای یک سفر خارج کشور برای یک هفته دیگه اماده کن....
با عصبانیت شراب رو تو گیلاسی که جلوی روش گرفته بودن ریخت و گفت:الانم اومدیم سفر دو نفره ی رویاییمون....
از کلم داشت بخار بلند میشد......این جا چه خبر بود؟این تمام کاراییه که من کردم....وایسا ببینم جریان چیه؟پس اون همه حرف های فردین و هیراد در رابطه با من چی بود؟همه اش بازی؟وااااااااااااای نه ....یعنی همه ی دخترا اینطوری وارد گروهشون میشن؟
پس این ملیکا دختر خاله اش هم حتما یک دستی تو ماجرا داره......چقدر سوال....چقدر کار داشتم......از بقیه ی دخترا هم باید میپرسیدم.....وای خدا چقدر کار داشتم.....
صدای کف حاضرین باعث شد حواسم به سمت سِن کشیده بشه.....در باز شد و سوگند رو دیدم ولی ای کاش هیچ وقت اون صحنه رو

1401/10/18 23:17

نمیدیدم.....ای کاش چشمم به سوگند نمی افتاد.....ای کاش اون همه نگاه خریدارنده ی کثیف رو روی بدن عریان و براق و براق سوگند نمیدیدم.....سریع سرم رو انداختم پایین و با تمام توانم گیلاس رو تو دستم فشار دادم.....خدایا نه.....وای خدا.....تمام دستم داغ شده بود و میسوخت.....
با صدای جیغ معصومه به خودم اومدم: وااااااااای دختر دستت رو چکار کردی؟



دست معصومه رو پس زدم و گفتم:دست نزن....خوبم....
معصومه مصرانه دستم رو گرفت و گفت:چی چی رو خوبم....نیاز به بخیه پیدا نکنه باید شکر کنی....
سرم رو آوردم بالا و دوباره سوگند رو نگاه کردم....معصومه هنوزم داشت غر میزد اما من فقط به یک چیز خیره شده بودم....چشمای سوگند کدر شده بود.....دیگه برق نمیزد....دیگه روح نداشت....
داشتم کشیده میشدم.....اما نگاهم هنوز به سوگندی بود که تو بغل یکی از اون مردهای نامرد کفتار صفت داشت.....
سرم رو انداختم پایین.....داشتم خفه میشدم.....نفسم گرفته بود.....حتی نمیتونستم فکر کنم.....از شدت شرم دلم میخواست زمین ترک برداره و منو ببلعه.....یا آب بشم و برم زمین....پشت گوشام داغ شده بود و زیر لبم عرق کرده بود....قلبم مثل دمام به سینه ام میکوبید.....
با صدای جیغ نگار سرم رو بی روح چرخوندم سمتش.....
نگار-چیکار کردی با خودت دختره ی روانی؟بیا ببینم....
دستم رو کشوند و دوباره از اون در منحوس ردم کرد و برد تو همون اتاقی که بودم.....
نگار همینجور داشت دور خودش میچرخید و من فکرم قفل شده بود به صحنه ای که دیده بودم.....فکرایی که داشت مخم رو سوراخ میکرد....امشب این دخترا کجا میرفتن؟مگه فقط من دخترم و خانواده دارم؟مگه فقط من دل دارم؟من که دلم قرصه....میدونستم خریدار من ! یا سرگرده یا یکی از نیروهایی که به عنوان خریدار وارد پارتی های بعدی میشه...اما پس اونا چی؟وظیفه ام چی؟چرا هیچ کاری نمیتونستم براشون بکنم که امشب مهمون یکی از اون خونه های جهنمی نشن؟
به ساعت نگاه کردم.....طبق برنامه اشون چهل دقیقه دیگه قرار داد دخترا بسته میشد با خریداراشون....
خریدار؟خرید یک انسان! یک دختر!یک دختر....یک دختر.....لعنت به همتون....
دستم تو دست یک زن قرار گرفت و مشغول پانسمان کردنش شد.....تو فکرام غرق بودم....
سوگند به خاطر خواهرش این وضعیت رو داره.....هیراد ازت متنفرم...قسم میخورم انتقام تمامی این دخترا رو ازت بگیرم....هیراد قسم میخورم اگه سوگند نتونست انتقام خودش و خواهرش رو ازت بگیره من ازت میگیرم.....چقدر یک انسان میتونست کثیف باشه؟چقدر پست باشه که یک دختر رو تهدید کنه که اگه با من به این سفر نیای آبروی خواهرت رو میبرم؟سوگند تهدید شده بود.....به خاطر اینکه خواهر بی گناهش همیشه یک دختر بمونه

1401/10/18 23:17

داشت دختری خودش رو میفروخت....داشت خودش رو تو این آتیش میسوزوند و نمیتونست دم بزنه....
در با صدای بدی باز شد و فردین با اخم وارد شد و داد زد:خوب گوش بده دختر خانم.....این مسخره بازی ها رو تموم میکنی....کافیه بشنوم یک خراش کوچولو رو بدنت افتاده از به دنیا اومدنت پشیمونت میکنم....این دو روزم مثل آدم رفتار کن و وحشی بازی درنیار تا عــــــــذرت تموم بشه و من قیمتت رو ببرم بالا و ردت کنم بعدش برو هر غلطی میخوای بکنی بکن....
عذر رو کشیده و با لحن مسخره گفت....میخواست منو بشکنه.....میخواست با حرفاش خردم کنه....
پوزخند زدم و چیزی نگفتم که جری تر داد زد:مفهومه؟
سکوتم رو که دید با پوزخند و مسخرگی گفت:الانم بلند شو....ننه من غریبم بازی هات برای ما خریدار نداره اما اون بیرون خیلی می ارزه.....
بعدشم رو به نگار داد زد:این خیلی بهش خوش گذشته.....همون لباس قبلیه رو بهش میدید بپوشه....
خندید و چرخید سمت......
نگار عصبی گفت:بلند شو دختره ی دست و پا چلفتی...
با نفرت بهش خیره شدم....نمی خواستم باور کنم که با اون لباس مجبورم کنن برم بیرون....من نمیخواستم با اون لباس بدنم رو به اون چشم های درنده و لجن بیرون از این در هدیه کنم.....
داد زدم:من اون لباس ها رو نمی پوشم.....
فردین ایستاد و همینطور که پشتش به من بود گفت:نشنیدم....چیزی گفتی؟
داد زدم:من اون تیکه پارچه رو نمی پوشم لعنتی.....
چرخید و همینطور که قدم قدم به طرفم می اومد با لبخند کریه اش گفت:تنت میخواره نه؟خوب این چه کاریه؟بگو بگم یکی از اون بیرون بیاد با ملایمت برات بخارونتش.....آخه میدونی من ملایمت تو کارم نیست.....
قدم قدم عقب تر میرفتم.....نمی خواستم بپوشمش.....نمی خواستم راحت قبول کنم که با اون لباس ها برم بیرون....اونبار راحت پوشیدمش چون هنوز ندیده بودم که نگاه هاشون تا چه حدی چرکه اما حالا دیگه نمی خواستم.....
زمزمه مانند گفت:نمی پوشمش....نمی پوشمش.....من با همین لباس هام میام بیرون....
خوردم به دیوار.....خواستم راهم رو کج کنم که فردین با یک قدم بلند بهم رسید و دستم رو از آرنج گرفت و چسبوندم به دیوار.....
نفسم بریده بریده شده بود.....داشتم با دم شیر بازی میکردم....
فردین داد زد:نگار لباس رو بزار رو تخت و برو بیرون.....
لرزیدم.....ترسیده بودم....از این حیوون صفت ها بدجور ترسیده بودم.....

خیره شد تو چشمام و گفت:که نمی خوای بپوشیش نه؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم....نگاهم کشیده شد سمت دستش که داشت بالا میومد...
داد زدم:دست به زدی نزدی ها....دست به من نمیزنی....
پوزخند کریهی زد.....یخ زده بودم......بدنم یخ زده بود اما از درون داشتم میسوختم....
یکدفعه ای دستش زیر بغلم قرار گرفت و دکلته ی

1401/10/18 23:17

لباس رو تو چنگاش اسیر کرد و....
از ته دلم جیـــــــــــــــــــغ زدم و چشمام رو بستم و دستام رو جلوی بدنم چلیپا کردم.....
-عوضی روانی.....ازت متنفرم....برو گمشــــــــــــــو....آشغال ....
داشتم میمردم.....اشکام دوباره راه خودشون رو باز کرده بود.....بدنش رو چسبوند به بدنم.....نفسم بالا نمیومد.....با تمام توانم هلش دادم اما تکون نمی خورد.....دستام رو مشت کردم و به کتفش کوبیدم:ولم کن کثـــــــــــــافت..... ولـــــــــــــــــــم کن....
کرواتش رو شل کرد و گفت:گرم شده نه؟
اشکام با شدت پایین می ریخت....خدایا کجایی؟صدام رو نمی شنوی؟
کراواتش رو از گردنش بیرون کشید و با یک دست شروع کرد به باز کردن دکمه هاش.....
هر چی داد میزدم اثر نداشت....ضربه هام بی اثر بود.....با یک دست بدنم رو پوشونده بودم و با دست دیگه ام تو یک حرکت دستش رو گرفتم و خواستم بپیچونم که حرفه ای تر از من جلوی دستم رو گرفت و پیراهنش رو که حالا دکمه هاش کامل باز شده بود با یک دست از تنش درآورد.....
-نـــــــــــه ....نکن..... به من دست نزن آشغال روانی.....نکن.....میپوشمش..... خودم میپوشمش..... برو بیرون.... برو گمشــــــــــو .....
با خنده گفت:نه دیگه خانم گل....حیفه....ما که تا اینجاش رو پیش رفتیم....میخوام تنت رو برات بخارونم!
هق هق راه نفسم رو بسته بود....
تروخدا ولم کن.....خواهش میکنم.....
دستم رو به شدت کشید و پرتم کرد روی تخت....داشتم میمردم.....نه....نه.....خدایا کمکم کن.... خدایــــــــــا....
به شدت خودش رو روی بدنم انداخت....سنگینی اش نفسم رو حبس کرد و به سرفه افتادم....
میون سرفه هام با چشم اشکی گفتم:ولم کن حیوون..... ولــــــــــــم کن....خـــــــــــدا....
نمی شنید....حتی خدا هم صدام رو نمی شنید....هیچ کسی صدام رو نمی شنید.....
زیپ کناری لباس باز شد.....جریان هوای خنک به پوستم خورد.....
با آخرین توانم گفتم:خودم می پوشمش....خواهش میکنم.....
اما کر شده بود....وقتی خدا صدای منو نمی شنید از این حیوون چه انتظاری بود؟
لب های وحشی اش هجوم آورد به گردنم.....
میون هق هق گفتم:نکن عوضی حیوون...هه....بس ک....هه...هه...کن....
پوشت گردنم داشت میسوخت.....چشمام داشت میسوخت....بدنم تو این جهنمی که توش دست و پا میزدم داشت میسوخت......تمامی دیوار نفوذ ناپذیر وجودم داشت میسوخت.....رائیکا داشت میسوخت.....
نمیدونم چقدر گذشت....چقدر جیغ زدم....چقدر دست و پا زدم که شر لب هاش از پوست گردن و کتفم کم شد و بلند شد و با پشت دستش لب هاش رو پاک کرد....تا بلند شد روی تخت چرخیدم....هنوزم میخواستم با چنگ و دندون از همه چیز محافظت کنم....
صدای منحوسش گفت:فکر کنم حالا دیگه بپوشیش تا مجبور نشدم کل لباسات رو خودم برات

1401/10/18 23:17

دربیارم.....میپوشی مگه نه؟
سردی پارچه ی لباس رو روی پوست کمرم حس کردم و با هق هق گفتم:از...ت....مت...ن...فر...م....
صدای خنده و بعدش هم کوبیدن در و هق هق من تو اون سکوت شیطانی اتاق......
دانین/ارسیما
به ساعتم نگاه کردم.....ده دقیقه به یک.....الان دیگه باید پیداش میشد....خوبیش این بود که حداقل از بابت سروان کردانی و فروختنش خیالم راحت بود....خریدارش همکارمون بود!اصلا خودش کجا بود؟
سر چرخوندم تا شاید پیداش کنم اما نبود....یکدفعه چشمم خورد به هیراد که با یک پوزخند به صحنه ی زننده ی روی سِن خیره شده بود و تو فکر بود....واقعا ازش متنفر بودم.....با اینکه هنوزم مغزم پر از علامت سوال بود اما مطمئن شده بودم که هیراد هم یکی از واسطه های ورود دخترا به این گروهه....
نگاهم از چهره اش برداشتم....حیف این صورت که ماسک وجود لجن زارش شده بود....پس چرا فردین نمییومد؟ساعت یک و ربع مراسم فروش بود!پس چرا نمیاد؟
از جام بلند شدم که برم دنبالش که از در بیرون اومد.....رفتم طرفش و گفتم:چی شد؟چکارت داشتن؟
معمولی گفت:هیچی دم یکی رو قیچی کردم....خیلی پررو شده بود.....
با کنجکاوی گفتم:دم کی؟
زدم کنار و گفت:خیلی کار داریم.....الان خریدارا سر میرسن....
بازم جواب نداد....نمی خواست جواب بده.....یعنی دم کی رو قیچی کرده بود؟چرا سروان نبود؟امیدوار بودم فکرایی که تو ذهنمه همشون اشتباه باشه و فردین با سروان برخورد نکرده باشه!
گفتم:مگه اینجا نیستن که میگی سر میرسن؟
فردین بی تفاوت گفت:چرا بیشترشون هستن اما یکیشون فقط موقع بستن قرارداد میاد....
با پوزخند ادمه داد:خودش بار داره اما خریدش از ماست...
گفتم:خوب تعداد دخترا که کمتر از خریداراست....
فردین-جالبیه کار اینجاست دیگه.....سرشون دعوا میشه قیمت میره بالا سود میکنیم....
زد زیر خنده و منم با خنده ی اجباری همراهیش کردم....
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:یک ربع دیگه مونده....
سری تکون دادم و گفتم آره.....
در بار باز شد....نگاه من و فردین همزمان به طرف در رفت....به مردی که از در وارد شد خیره شدیم.....من به همکارم و فردین به شخصی که نمی شناخت.....
فردین به اخم گفت:اون دیگه کیه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:نمیدونم.....
فردین رفت سمتش و منم دنبالش رفتم.....وقتی که نزدیکش شدیم فردین گفت: من أنت؟(شما؟)
برام جالب بود عربی حرف زدن فردین!
گفت:اسحاق فلاح.....صاحب بار المشرق(اسحاق فلاح....مالک کافه بار مشرق)
فردین ابروش رو انداخت بالا و گفت:المشرق؟
مرد سری تکون داد و گفت: سمعت أنك بائع جيد(شنیدم فروشنده ی خوبی هستید)
ادامه داد: أنا أفضل المشتري(من خریدار بهتری هستم)
ابروهاش رو انداخت بالا و گفت: ولكن أنا أبحث *** أفضل(اما

1401/10/18 23:17

دنبال بهترین هام)
لبخند زد و گفت: هل أنت بائع؟ هل لديك مبيعات جيدة؟(فروشنده هستی؟فروشی خوب داری؟)
فردین گفت: ذلك يعتمد على المال(بستگی به پولت داره!)
مرد لبخند زد و کاملا وارد بار شد و به طرف یکی از میز های خالی بار رفت......
من که مثلا گیج شده بودم گفتم:کی بود؟ترجمه میکنی؟
فردین خندید و گفت:مشتری جدیده....شانس باهامون یاره....
خندید و به سمت میز اون مرد رفت....منم پشت سرش حرکت کردم و همزمان به ساعتم نگاه کردم:یک و هشت دقیقه....
صدای دست زدن دوباره باعث شد به سمت سِن برگردم....اما از چیزی که دیدم یک لحظه سنگکوب کردم.....

هنگ کردم....این چه اوضاعیه؟سروان چ....چرا با این لباس؟
اخم هام ناخوداگاه تو هم رفت....سریع به طرف فردین برگشتم....نامرد پست فطرت....
با پوزخند یک نگاه به سروان و یک نگاه به من انداخت.....چطور تونسته بود؟این بود کاری که در حق برادرش نکرده بود و میخواست در حق من بکنه؟این بود قولش؟اینه حرفش؟مگه از یک خلافکار باید انتظار داشت؟یک روز جبران میکنم فردین!
سعی کردم به روی خودم نیارم....به روی خودم نیارم که کلافه شدم....مگه کلافه شدم؟نه اصلا....کلافه چیه؟سروان بین دخترای دیگه ی اینجا با اون وضع اسفبارشون واقعا عالی بود!
دستام از عصبانیت میلرزید.....گردنم مثل همیشه داغ کرده بود....عصبانیت که دیگه شاخ و دم نداشت!
فردین اومد نزدیکم.....نمی خواستم جلو چشمم باشه....قول نمیدادم که همینطوری از کنارش بگذرم....
خواست حرفی بزنه که گفتم:ساکت باش فردین.....نمی خوام چیزی بشنوم...فهمیدم دم کی رو قیچی کردی....
فردین دستی رو شونه ام گذاشت و گفت:من نمی تونم از کارم بگذرم ارسیما....هر چیزی که به نفع کارم باشه انجامش میدم....
خوبه....انجام بده.....انجام بده که دیگه اخرای وظیفه شناسیته....انجام بده....
خیره شدم به سروانی که مجبور بود لوندی کنه.....مجبورش کرده بودن.....مجبور بود....چقدر خیره شدم نمیدونم....چقدر عصبی بودم نمی دونم....چقدر قدرت مشتام رو برای اینکه روی صورت یکی نشینه سرکوب کرده بودم،نمیدونم.....نمیدونم چقدر طول کشید تا این دقیقه شمار لعنتی اومد رو سه و فردین گفت:بزن بریم....
باهاش حرکت کردم و اروم گفتم:میفروشیش نه؟
فردین سر تکون داد.....
پوزخند زدم و گفتم:پس چرا الکی حرف زدی؟
فردین گفت:کلم داغ بود اما الان نیست....
رسیدیم نزدیک میز که گفت:باید بازار گرمی کنیم....
پوزخند زدم و کنارش روی مبل سه نفره ای که نشسته بود نشستم.....دور تا دورمون رو آدم گرفته بود....حیف اسم آدم رو این حیوون ها.....
فردین با مدارکش ور میرفت و منتظر بود.....یکدفعه صدای تفضل تفضل(بفرما بفرما) توجه هممون رو جلب کرد....
مردایی که دور مبل ها

1401/10/18 23:17

ایستاده بودن کنار رفتن و یک مرد با هیکل فوق العاده بزرگ همراه با دو تا بادیگارد به سمت ما اومدن.....
فردین بلند شد....به تبعیت ازش ایستادم....
مرد بدون هیچ حرفی نشست.....
فردینم نشست....غیر از اون مرد تازه وارد همکار من و سه تا مرد دیگه هم روی مبل ها نشسته بودن.....
مرد تازه وارد که هنوز اسمش رو هم نمیدونستم گفت:سمعت من الشباب *** الفتیات....ارید افضل... فتاة مع العيون الخضراء...عنید....(از بچه ها درباره ی دختر ها شنیدم....من بهترین رو میخوام....دختری با چشم های سبز...رام نشدنی...)
یک لحظه داغ کردم..... ســـــــــــروان؟نه.....نه نه.....اینجا دختر چشم سبز زیاد بود اما رام نشدنی؟
مرد لبخندی زد و گفت:سعر له؟(قیمتش؟)
دوست داشتم له اش کنم...مردک عوضی هوس باز کثافت.....
یکدفعه صدای همکارمون بلند شد:کنت تقصد(اگه منظورت اینه)
با دست به سروان اشاره کرد که پشت پیشخوان بار در حال حرف زدن با یکی از دخترا بود.....
اخم های مرد تو هم رفت و منتظر شد....اسحاق ادامه داد:انا اریدها....(منم میخوامش)
مرد عصبی داد زد: كيف تجرؤ؟....انا عادل حسن(چطور جرئت میکنی؟من عادل حسنم...)
اسحاق پوزخندی زد و گفت:انا اسحاق فلاح....(منم اسحاق فلاحم)
عادل عصبی گفت:کم کنت تنفق؟(چقدر خرج میکنی؟)
اسحاق ریلکس تر گفت:فوقکم(بالاتر از تو)
عادل_عشرين ألف دینار(بیست هزار دینار و شصت میلیون تومان)
اسحاق-ثلاثة وعشرون الف(بیست و سه هزار دینار و هفتاد میلیون تومان)
عادل پوزخندی زد و گفت:ثلاثين ألف(سی هزار دینار و نود میلیون تومان)
بدجور استرس داشتم....بیست میلیون اضافه کرده بود....معلوم بود کلش باد داره.....
به فردین خیره شدم که با لبخند داشت این صحنه رو نگاه میکرد.....بله معلومه باید بخندی....خدا لعنتت کنه.....
اسحاق ابرویی بالا انداخت و گفت:أربعون ألف(چهل هزار دینار و صد و بیست میلیون تومان)
عادل به وضوح شکه شد....لبخند به لبم اومد....اما برگشتن سریعش به همون حالت ریلکسش و اعلام رقمش کلا لبخند زدن رو از یادم برد!
عادل-خمسين ألف(پنجاه هزار دینار و صد و پنجاه میلیون تومان)
زمزمه ها بلند شد....هر *** یک چیزی میگفت....قیمت همینطوری داشت بالا میرفت....
اسحاق سریع جواب داد:سبعون ألف(هفتاد هزار دینار و دویست و ده میلیون تومان)
اوهو....یکدفعه هفتاد میلیون تومن افزایش؟این خیلی عالی بود....خیلی....اخم های به شدت توی هم عادل نشونه ی خوبی بود....خیلی خوب بود....
عادل-تسعين ألف(نود هزار دینار و دویست و هفتاد میلیون تومان)
عوضی پست فطرت....
اسحاق-تسعين ألف(نود هزار دینار و دویست و هفتاد میلیون تومان)
عادل از اینکه اسحاق همون رقم خودش رو اعلام کرد چشماش برق زد و بدون مکث ضربه ی

1401/10/18 23:17

محکم و قطعیش رو زد:مائة ألف(صد هزار دینار و سیصد میلیون تومان)
همهمه به شدت بالا رفت....لبخند فردین نشون از این میداد که از این مزایده راضیه....چرا نباشه؟
اسحاق-مائة ألف(صد هزار دینار و سیصد میلیون تومان)
لحظات به شدت پر استرسی بود.....عادل هم ساکت تو فکر فرو رفته بود.....حتی صدای آهنگ هم قطع شده بود و همه ی توجه ها به میز فروش ! بود!
فردین که سکوت عادل رو دید رو به من گفت:نباید عادل رو از دست بدم....اگه شهرزاد رو بدم به اسحاق که مشتری جدیدمه عادل رو از دست میدم.....فکر نکنم عادل بیشتر از این قیمت بده!
پنج دقیقه ی دیگه هم گذشت و عادل هیچ چیزی نگفت....
برای همین فردین گفت:مطابقتها أدناه....هذه الفتاة هو الفائز بدفع مائة ألف دينار (مسابقه میذاریم....فرد برنده با پرداخت صد هزار دینار صاحب این دختر میشه)
یکدفعه استرس گرفتم.....مسابقه خوب نبود....اصلا خوب نبود.....اینا متقلب های خوبی بودن!
رو به فردین گفتم:چکار میکنی؟تو نمی تونی اون رو بفروشی....چرا نمی فهمی؟
فردین رو به من آروم گفت:دو روز دیگه که میتونم....هر چند....همین الانشم میتونم!
دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.....دیگه داشتم میجوشیدم....از لای دندون های به هم ساییده شدم گفتم:خیلی پستی فردین....
خندید و سر چرخوند سمت اسحاق و عادل و گفت:حافة أو الجملة؟(ریم یا حکم؟)

چشمای عادل برق زد....بله چرا که نه؟تقلبی براشون مثل آب خوردن راحت بود.....از استرس داشتم خفه میشدم.....اگه سروان دست این عادل می افتاد کارمون خیلی سخت میشد....نمی تونستیم فقط روی یک چیز تمرکز کنیم....نه....نه اصلا سروان نباید دست این کفتار بیافته.....نباید.....
صدای اسحاق همهمه رو قطع کرد: مائة وعشرين ألف(صد و بیست هزار دینار و سیصد و شصت میلیون تومان)
چشمام از تعجب گرد شد.....سکوت کل محیط رو فرا گرفته بود.....چشمای عادل از عصبانیت قرمز شده بود و اخم های به شدت درهمش نشون از شدت خشمش میداد.....
سعی کردم خودم رو کنترل کنم تا لبخند نزنم....آفرین اسحاق.....خوبه....خیلی خوبه....
فردین با ابروهای بالا پریده و لبخند نگاهش رو بین اسحاق و عادل میچرخوند....
اسحاق ریلکس با انگشتر توی دستش بازی میکرد و عادل از شدت خشم در حال انفجار بود....مطمئن بودم که فردین هیچ جوره حاضر نیست این لقمه ی چرب و گرم رو ول کنه.....
چند دقیقه ای به سکوت گذشت.....همه به شدت کنجکاو شده بودیم که نتیجه ی این مزایده ی لعنتی چی میشه.....
شاید پنج دقیقه گذشته بود که فردین گفت:ماذا تقول عادل؟
عادل زیر چشمی به اسحاق نگاه کرد و از لای دندون های به هم ساییده شده اش گفت: سخيف نذل(لعنتی حرومزاده)
چشم هام از شدت شادی برق زد.....این عالی

1401/10/18 23:17

بود....آفرین اسحاق آفرین....
اسحاق اما ریلکس تر از قبل پوزخند زد و بلند شد و رو به فردین گفت:تکون سعیدا....(مبارک باشه)
فردین بلند شد و به اسحاق لبخند زد و رو به عادل گفت: لا داعي للذعر .... جيدا مرة أخرى .....(عصبی نشو....بازم هست)
عادل عصبی به عصاش چنگ زد و با نفرت به اسحاق نگاه کرد....من اما مونده بودم با این خوشحالیم چطوری نقش آدم های غمگین رو دربیارم؟!سروان داشت از دست این حیوون ها آزاد میشد....اما...اما سروان.....
رفتم طرف فردین و دست گذاشتم رو شونش و گفت:با من بیا....
یکمی اونورتر از جمعیت ایستادم و با لحنی که با تمام توانم سعی میکردم خشم و ناراحتی توش مشخص باشه گفتم:شهرزاد رو نمی تونی بفروشی....فعلا....
فردین با خنده ای که مطمئنا ناشی از این سود عالیش بود دستی گذاشت رو شونه ام و گفت:بهش میگم چون برای من بد نیست.....تبلیغ دخترایی میشه که با خودم میارم اما اگه قبول نکرد دیگه مشکل خود شهرزاده!
اخم هام واقعی بود....دیگه به بازیگری نیاز نبود.....با نفس های که از بینی ام بیرون میومد گفتم:واقعا برادری رو در حقم تموم کردی....
پوزخند صداداری زد و گفت:من برادری رو در حق برادرم هم تموم نکردم تو که دیگه جای خود داری.....
و چرخید و رفت.....واقعا آدم پستی بود.....خیلی خیلی کثیف تر از هر چی که فکر میکردم....
رفتم طرف جمعیت و به ادامه ی برنامه ی فروش بقیه ی دخترا نگاه کردم!
***
همه راضی از خریدشون(!)داشتن با همدیگه بحث میکردن.....انقدر سر درد گرفته بودم که حد نداشت....دیدن انتظارشون برای تحویل گرفتن خریداشون بیشتر عصبیم میکرد!
دنبال فردین گشتم و کنار اسحاق پیداش کردم.....صداشون به گوشم نمی رسید فقط داشتم سر تکون دادن های فردین و تکون خوردن لب های اسحاق رو می دیدم.....
بعد از چند دقیقه فردین اومد سمتم و گفت:پس فردا میاد دنبالش....
با پوزخند گفت:با شرط و شروط....
ابروهام بالا رفت....خوبه....کارش رو خوب بلده.....شرط و شروط؟
فردین ادامه داد:گفته نباید برای مردای مجلس لوندی کنه چون مال خودشه!
لبخندم رو پوزخند کردم و گفتم:چه غیرتی!
این خیلی عالی بود....واقعا دمت گرم اسحاق.....
رائیکا/شهرزاد
هق هق هاشون هنوزم تو سرم میپیچید.....اشک هاشون رو هنوزم میتونستم به واضحی همون لحظه حس کنم...صدای جیغ هاشون خدا خدا کردناشون هنوزم تو ذهنم بود....
تو ذهنی که الان نسبتا جواب سوالاش رو پیدا کرده بود.....دیگه میدونستم هیراد یا به عنوان اقامت دائم با قیمت کمتر اما به طور غیر قانونی ردشون کرده از مرز یا اینکه به عنوان همراه خودش یا با وعده ی پول بیشتر به عوض مدل شدنشون به این سفر همراهشون کرده.....
خدایا چرا نشنیدی؟چرا ندیدی؟چرا گریه های دخترا

1401/10/18 23:17

اثر نداشت؟خدایا الان تو بغل کدوم حیوونی بودن؟الان چه حالی داشتن؟
به کمر دراز کشیدم و به سقف تاریک اتاق خیره شدم....
الان سوگند داشت چی میکشید؟سوگند گریه نکرده بود.....جیغ نزده بود.....حرف هم نزده بود.....چشمای قشنگش کدر و بی روح شده بود...سوگند شبیه مرده های متحرک شده بود....لعنت بهت هیراد.....خدا لعنتت کنه.....
تو جام غلت خوردم....سرم داشت میترکید....خواب به چشمام نمی اومد....
صدای هیراد بازم پیچید تو گوشم.....وقتی که داشت با سرگرد حرف میزد و گوش های کنجکاو و تیز من شنیده بود:فکر کردی من به یک خدمتکار دل میبندم؟واقعا که...... نیازی نیست بهت بگم اما دلم میخواد بدونی.... میدونی چیه؟وقتی کسی که دوست داشتم بهم نرسید میخوام هیچ عاشقی به معشوقش نرسه.....دیگی که واسه من نجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه....
سرم رو تو دستام گرفتم و با تمام توانم فشار دادم....
صدای نگار بلند شد:انقدر تو جات تکون نخور....کپه ات رو بزار تا یک دقیقه راحت بخوابیم...اه....
برو بابایی حواله اش کردم و بیشتر زیر پتو رفتم.....
کلنجار فایده نداشت.....فکر دخترا از سرم بیرون نمی رفت....
***

1401/10/18 23:17

ادامه دارد...

1401/10/18 23:17

#پارت_#یازدهم
رمان_#نفوذ_ناپذیر?

1401/10/19 11:06

دانین/ارسیما

صبح شده بود....باورم نمی شد بالاخره اون شب شوم تموم شده بود....فردین تماسش رو قطع کرد و رو به من گفت:پریسان بود...امشب من بار نیستم....به جای من حواست به اوضاع باشه.....بچه ها هم هستن.....
حدس میزدم شاید یک قرار ملاقاتی باشه با قطب!برای همین سریع گفتم:اوهوم....باشه....فردین ورزش رزمی چی بلدی؟
خندید و گفت:برای چی میپرسی؟بیشتر از تو بلدم داداش.....
منم سریع بل گرفتم و گفتم:منو دست کم گرفتی.....کمربند مشکی تکواندو دارم....
فردین:کمربند و رنگش رو ول کن....چقدر بارته؟
منم برای اینکه تحریکش کنم گفتم:حاضرم باهات مسابقه بذارم....
خندیدو گفت:اوهو.....برو بچه برو.....این حرفا بهت نمیاد.....
گفتم:الان هنوز ساعت هفته.....میرم یکی از پارک ها و مبارزه میکنیم.....ورزش هم کردیم اول صبحی!
فردین سری تکون داد و گفت:شرافتیه نه؟پاشو بریم....
عالی بود....عالی عالی....

بعد از نرمش گفتم:برای شکست آماده ای یا نه؟
فردین گفت:آخه چرا قپی میای بچه؟
با اعتماد به نفس کامل گفتم:همین بچه شکستت میده....
سرش رو برد بالا و گفت:نه خوبه...خوشم اومد....اما میترسم بعد از مسابقه افسردگی بگیری ها....
لبخندی زدم که یعنی خواهیم دید....نقشه ها داشتم.....
ابرو بالا انداخت و گفت:عاشقی کشک و دوغ بود دیگه آره؟می بینم حالت خوبه....
اینبار پوزخند زدم و گفتم:وقتی که نشد نشده دیگه.....مثل خیلی چیزایی که دلم میخواست باشه اما نشده....قرار نیست خودم رو بکشم که....
فردین سری تکون داد و گفت:خوبه....من آماده ام.....
گارد گرفتم....
من-شــــــــــــی جاک(شروع کن.اصطلاحی در تکواندو)
فردین با یک دولیوی حرفه ای که کار هرکس نبود شروع کرد که با یک کیک ون(کناره گیری)ردش کردم....
آماده شدم و سریع دولیو چاگی(لگد دورانی)مهمون پهلوهاش کردم....
لبخند زدم و ابرو انداختم بالا که لبخند زد و انگار تازه فهمید جدیم سریع دوبال دانگ سانگ(لگد دوبل) زد....ضرب دستش خوب بود....خوب که نه بی نظیر بود....پر از قدرت....
اما هدف من پهلو و شکم نبود....من با سرش کار داشتم!
چند تا دی هوریو چاگی(لگد شلاقی چرخشی)زدم که یا ردشون کرد یا دقیق خورد به هدف....
عرق از سر و صورتم میبارید....لباس ورزشی فردینم به بدنش چسبیده بود.....
فن کودوپ چاگی(لگد های پی در پی با یک پا)رو اجرا کرد که دفاع با ساق پا رو اجرا کردم و پای جلوم رو به عقب حرکت دادم(بال باکو)بعد با پای چپ ضربه ی نریو چاگی رو اجرا کردم....
نامردی نکرد و سریع به دیافراگم یک ضربه ی یوپ چاگی وارد کرد....
به نفس نفس افتاده بودیم......ضرب دست دوتامون واقعا خوردنی بود!
سریع از خستگی نسبیش استفاده کردم و با یک momdorio banda فوق العاده به سرش پرتش کردم

1401/10/19 11:06

زمین...
خوبه....عالی بود....میدونستم بدون اینکه ضربه ای به گردنش بخوره که خطا محسوب بشه به گردنش فشار وارد میشه.....
رفتم بالا سرش و یک زانوم رو زدم رو چمن ها و با خنده گفتم:بلند شو داداش....بلند شو که اصلا من سوسک شدم....
با یک حرکت بلند شد و یک پس گردنی حواله ام کرد و گفت:درد.....
بعد دستش رو به گردنش گرفت و گفت:آخ....
قه قه زدم.....به هدفم نزدیک شده بودم!
تو ماشین که نشستیم گفتم:خوبی؟
فردین-یکمی گردنم درد میکنه.....
گفتم:درمانش رو بلدم....خودم زیاد از این ضربه ها خوردم....
خندیدم و اونم خندید و گفت:رو که رو نیست....بچه پرو.....تلافیش رو سرت در میارم.....
هیچی نگفتم و ماشین رو روشن کردم....دم یک داروخونه ایستادم که فردین گفت:کجا؟
کمربندم رو باز کردم و گفتم:الان میام.....
فردین-آخه دیوانه چجوری میخوای باهاشون حرف بزنی؟
ابرو بالا انداختم و با تعجب گفتم:فردین دکترن ها.....انگلیسی که بارشون هست....
سریع پیاده شدم و رفتم داخل داروخانه....
یک ثابت کننده ی گردن خریدم....پاهام رو روی صندلی گذاشتم و از پشت کتونی ام رادار رو درآوردم....مثلا که دارم پشت کفشم رو صاف میکنم!
پشتم به در داروخونه بود....سریع با چاقوی جیبیم دقیق پشت پد رو یک برش کوچیک دادم و راداری رو که همراهم آورده بودم نصب کردم.....دوباره تو کاورش گذراشتمش اما جوری گرفتمش که معلوم نشه باز شده.....پول رو به صندوق دار دادم و از داروخانه زدم بیرون و به طرف ماشین رفتم.... وسط خیابون مثلا از کاورش درآوردم....به ماشین رسیده بودم....
رفتم سمت در فردین و بازش کردم.....فردین با چشمای گرد شده داشت نگاهم میکرد.....صندلیش رو خوابوندم و گفتم:رو شکمت دراز بکش تا این رو برات بزنم....سریع خوب میشی....
همینطور که داشت میچرخید گفت:دیوونه ای به خدا.....
آخه تو خدا رو میشناسی که به اسمش قسم میخوری؟
خندیدم و چیزی نگفتم.....کارم به خوبی پیش رفته بود..... تموم که شد در رو بستم و سریع سوار شدم و به طرف خونه روندم.....بهتر از این نمی شد!



دانای کل!

-محسنی....محسنی.....
سروان محسنی سریع از جاش پرید و گفت:چی شده علی؟
-رادار سرگرد تیرداد فعال شده....نگاه کن....
محسنی مشتاق به مانیتور خیره شد و به چراغ قرمز رنگی که در حال حرکت بود خیره شد....برق شادی تو چشماش هویدا بود.....
محسنی-این عالیه....باید به سرهنگ خبر بدیم....حتما فردین قراره جای مهمی بره.....
علی سری به نشونه ی تأئید تکون داد.....
محسنی سریع به سمت تلفن رفت و شماره ی اداره رو گرفت و خواست که به دفتر سرهنگ وصل بشه.....
سرهنگ:بله.....
سروان-سلام قربان.....خسته نباشید.....
سرهنگ-سلام....شما هم همینطور؟چه خبر؟
سروان-رادار سرگرد تیرداد فعال شده.....
سرهنگ

1401/10/19 11:06

سریع گفت:این خیلی عالیه.....سروان محسنی چند تا از نیروهات رو با لباس مبدل میفرستی تعقیبشون....منطقه ای که توقف کرد رو تحت محاصره میگیری...
سروان سری تکون داد و گفت:چشم قربان....اطاعت میشه.....
سرهنگ-موفق باشید.....
تماس قطع شد.....محسنی با ستاب گفت:یاسر،رضا و فرهاد...خیلی عادی فردین رو تعقیب میکنید....
علی گفت:فعلا که توقف کردن.....توی هتلشونن....
محسنی:بسیار خوب....پس برید سمت هتل.....به محض حرکت فردین بهتون گزارش میشه....حواستون به همه چیز باشه.....
یاسر و رضا و فرهاد به سرعت اطاعت کردن و مشغول آماده شدن شدند....
تمام فکر محسنی به دیدار با سرگرد تیرداد بود....
صدای زنگ پارتمان محسنی رو از فکر درآورد و توجه همه رو به خودش جلب کرد......علی گفت:شاید اسحاق باشه.....
محسنی با یادآوری اسحاق سری تکون داد و گفت:خوب برید ببینید کیه.....
یاسر اسحاق رو از آیفون تصویری دید.....علی هم کوچه رو چک کرد و با سر تکون دادن به یاسر به یاسر اجازه ی باز کردن در رو داد.....
فرهاد که نزدیک در بود در آپارتمان رو باز کرد و منتظر اسحاق شد....
اسحاق وارد شد و رو به همه گفت:سلام....خسته نباشید.....
همه جواب دادند.....اسحاق روی کاناپه نشست.....
محسنی گفت:چه خبر؟
اسحاق توی موهاش چنگ زد و با پوزخند گفت:مطمئنا افرادشون رو برای تحقیق میفرستن....تا الان که خبری نبود....هنوز صبحه....عصر پیداشون میشه.....سیصد و شصت میلیون خرید کردم دیشب!
محسنی دندون غرچه ای رفت و گفت:میدونستم جایی نمی خوابن که زیرشون آب بره....پست فطرت های جانی.....
علی سریع گفت:خوب پس سروان؟
اسحاق گفت:فعلا اونجاست....
رضا سریع گفت:چی؟چرا؟
اسحاق خودش رو به ندونستن زد.....نمی خواست آبروی همکارش رو جلوی همکارای مردش ببره....عذر سروان که گفتنی نبود!
پیچوند و گفت:نمیدونم....احتمال داره حربه ی خود سروان یا سرگرد باشه.....در هر صورت بد نیست....من با شرط و شروط اجازه دادم که بمونه.....تو این دو روز و دو شب سروان میتونه کارای بیشتری بکنه....
بعد رو به علی گفت:رادار سروان فعال نشده نه؟
علی سری به نشونه ی منفی تکون داد و گفت:تا الان که نه....
محسنی گفت:اسحاق یک جوری به سرگرد خبر بده که دوربین سر دارت قرمز رنگ که بین اون دوتا دارت قرمز رنگه دیگه است کار گذاشته شده......هر وقت بهش نیاز پیدا کرد از فروشگاه sportسیتی سنتر دبی از هاشم بخره....
اسحاق سری تکون داد و گفت:به دست سروان هم باید یک دستگاه شنود برسونیم....بد نیست....
محسنی سری تکون داد و گفت:آره خوبه.....
یاسر که آماده شده بود گفت:رضا،فرهاد آماده اید؟
فرهاد سوییچ ماشین رو برداشت و رضا هم کتش رو درست کرد و عینک دودیش رو زد.....
هر دوتاشون اعلام آمادگی کردن

1401/10/19 11:06

و راه افتادن....
سروان محسنی با نگاهش بدرقه اشون کرد.....


رائیکا/شهرزاد.....


کف دوتا دستم رو روی صورت داغم گذاشتم....تمام حرص و عصبانیتم رو جمع کرده بودم و ریخته بودم تو خودم....
هیراد لعنتی.....هر دختری که اینجا داره زجر میکشه تو مقصری.....چه وقتی که واسطه ی ورودشون به این گروه تو بوده باشی و چه نگار.....امشب برات برنامه ها دارم.....منتظر باش....فقط صبر کن.....
نگار:حواست به من هست؟
چشمام ناخوداگاه نازک شد و با چشم غره بهش خیره شدم....
نگار ادامه داد:امشب و فردا رو باید بدرخشی.....باید برای دخترایی که ما میاریم تبلیغ کنی.....تو به عنوان یک نمونه از دخترایی که ما میاریم هستی و باید عالی باشی....کمی و کاستی ای ببینم من میدونم و تو.....
با جرئت گفتم:غلط میکنی....خوشبختانه یا متاسفانه صاحاب دارم و جرئت نزدیک شدن به من رو هم نداری چه برسه به غلطای اضافی.....
نگار از خشم کبود شد.....نفس های مقطعش رو میتونستم به راحتی بشونم......از لای دندون های به هم سائیده شده اش گفت:دخترک عوضی واسه ی من زبون درازی میکنی؟
با پستی بهش گفتم:مگه تو کی هستی نگار؟چه کاره ی این گروهی که انقدر جلز و ولز میکنی؟غیر از یک آشغال که دخترای مردم رو برای به حراج گذاشتن معرفی میکنه؟
به سمتم یورش آورد و دستاش رو برای کشیده ی آبداری برد بالا که دستش رو تو هوا قاپیدم و گفتم:تو هیچی نیستی.....غیر از یک زنی که انقدر پست شده که واسه هم جنس خودش هم ارزش قائل نیست....تو حتی تو این گروه لعنتی هم هیچکاره ای.....
چقدر تونسته بودم عصبی اش کنم؟یعنی جواب میده؟دهن باز میکنه؟
یکدفعه دنیا پیش چشمام تار شد....نفس هام بریده بریده شد....یک لحظه حتی اسم خودم هم یادم رفت....لعنتی بی شرف.... سرم گیج رفت و با تمام توانم داد زدم:کثـــــــــــــافت.....
خنده ای کرد و گفت:این رو داشته باش.....صاحابـــــــــت که دیگه متوجه ی این یک مورد نمیشه میشه؟
خندید......عوضی.....صاحابت رو با یک لحن بدی گفت.....با ضربه ی محکمی که با زانوش لای پاهام زده بود غافلگیرم کرده بود....هنوزم نفس هام بریده بریده بود و روی زمین چمبره زده بودم......لعنتی....درد تمام شکمم رو پر کرده بود.....
خنده اش شدت پیدا کرد و گفت:البته جایی رو نیست که نبینه اما این دیدنی نیست مگه نه؟کبود نمیشه میشه؟والا من تا حالا از این ضربه ها نخوردم تجربه ندارم.....
فقط با نفرت نگاهش کردم.....آب دهنم رو جمع کردم و با شدت هر چه تمام تر به سمت صورتش که تو فاصله ی کمی از صورتم قرار داشت پرت کردم.....
میون خنده های عصبیش با پشت دست صورتش رو پاک کرد و با یک لحن مسخره ای گفت:وای نگاه کن....اصلا یادم نبود تو پریودی....اوه اوه.....اوضاع

1401/10/19 11:06

قاراش میشه پس....
خدایا چقدر حیوون بود....چقدر درونشون لجن زار شده بود....تا کجا قرار بود پیش بره تو این باتلاق؟
با تمام بی توانیم زمزمه کردم:یک روزی تقاص تمام کارت رو پس میدی.....
خندید و گفت:تو این یک سال و نیم که تا حالا تقاصی ندیدم....بقیشم همون وقتی که دیدم درباره اش فکر میکنم.....
با پوزخند و بی حال گفتم:یک سال و نیم؟چوب حراج زدی به زندگی مردم؟به چه قیمتی نگار؟
یقه ام رو به شدت بالا کشید و گفت:به قیمت به دست آوردن کسی که همیشه برام مهم بوده.....همیشه بوده اما هیچوقت منو ندیده....ندیده چون چیزی نداشتم که ببینه.....
خوب بود....این موقور اومدنش خوب بود.....حتی به قیمت تموم دردهایی که تحمل میکردم....
با چشمایی که حرارت ازش بالا میزد و مطمئن بودم سرخ شده گفتم:حتما اسمش رو میزاری عشق؟ارزش بدبخت کردن زندگی این دخترا رو داره؟
با عصبانیت گفت:خفه شو.....همین دخترای خوشگل و رنگاوارنگ بودن که نزاشتن فرد.....
یک دفعه ساکت شد....چــــــــــــی؟فردین؟ نگار.....نگار فردین رو دوست داشت؟
با چشمای گرد شده گفتم:فردین؟آره نگار؟فردین رو دوست داری؟
یکدفعه گفت:فردین چیه آخه؟فردی که دوست داشتم.....
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:فردین ارزش بدبخت کردن اینهمه دختر رو داشت؟خدا عالمه تو این یک سال و نیم چند تا رو به این دام کشوندید....چرا؟
و دیوار حاشا بلند بود.....عادت کرده بودم به شنیدن این حاشاها!
نگار بلند شد و گفت:برو بابا تو هم.....عشق من پسر همسایه امون بود....
بعدشم چرخید سمتم و گفت:خوب گوش بده....وقت چندانی نداریم....الان آرایشگرا میان برای آرایشت....مثل بچه ی آدم میشینی تا کارشون تموم بشه.....فهمیدی؟
هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم.....اونم گذاشت و رفت.....نگار فردین رو دوست داشت؟!چطور میشناستش که میگه دخترا نذاشتن منو ببینه؟عشـــــــق؟!باور نمیکنم عشق انقدر مضخرف باشه که آدم رو تا مرز این حقارت و حماقت بکشونه......نگار واقعا *** بود!

در اتاق باز شد و آرایشگر و همکار آشناش وارد شدن....
زیر دستشون نشستم و اونا کارشون رو شروع کردن....خیلی خوب بود که امشب فردین و پریسان نبودن....خیلی خوب بود که هیراد بود و سرگرد تیرداد و خریدار من!چقدر عالی بود که از فروخته شدنم ناراحت نیستم.....خریدارم با همکارام همکاری میکرد!همکارم نبود اما با ما همکاری میکرد!
یک لحظه بی هوا یاد مامان افتادم....روژان....رادمهر..... شیما و شادی کوچولوم....
دلم رفته بود کیلومتر ها دورتر....دلم دیگه تو غربت نبود.....دور نبود از وطنم.....دبی نبود.....دلم رفته بود تو همون شهر آلوده ی خودمون.....تو همون شهری که اکثریت آدماش مثل خودمون از جنس آب زلال بودن......دلم رفته

1401/10/19 11:06

بود به شهری که توی اون کوچه های تنگ یا دلبازش هر جور خونه ای بود و خونه ها چه بزرگ و چه کوچیک پر از صفا بود....هر چند غم و شادی زود گذر بودن اما اصل اون خونه ها پر از مهر و پاکی بود......دلم برای هوای آلوده و پاک اونجا....برای نفس های گرم مردم هم تنگ شده بود.....دلم میخواست یک بار دیگه پشت اون سینک کوچولو با شیما ظرف میشستیم.....بعد روژان بیاد و ما رو اذیت کنه.....شادی به پاهام بچسبه و من تو آغوش گرم برادرم زیر نگاه های پر محبت مادرم غرق خوشبختی بشم....دلم برای خیلی چیزا تنگ شده بود....
دلم برای اداره.....دادگستری....یونیفرم. ...پا کوبیدن ها....پژو دویست و شیشمم تنگ شده بود....
خدایا....بیشتر از همه دلم برای بابام تنگ شده بود.....بابای پلیس خودم....همون که برام شعر میخوند:
شبا که ما میخوابیم آقا پلیسه بیداره.....
دلم تنگ شده بود که انگشتای بلند و مردونه اش چنگ بزنه به طلایی موهام.....
ما خواب خوش میبینیم اون دنبال شکاره.....
دستای مهربونش رو میخواستم که با پشت دست صورتم رو نوازش کنه.....
آقا پلیسه زرنگه.....با دشمنا میجنگه.....
بابا این دشمنا چکارت کردن؟فقط به خاطر یک گزارش بابایی چکارت کردن؟دیدی چقدر شکار پلیس براشون راحت بود؟دیدی این صید ها چه صیاد های حرفه ای هستن؟
ما پلیس رو دوست داریم.....بهش احترام میزاریم......
بابایی پلیسم خیلی دوست دارم.....میدونی که؟
با تکون خوردن دستای زن حواسم به سمتش جلب شد.....بهم اشاره میکرد از جام بلند شم....
بلند شدم و دنبالش راه افتادم....به سشوار پایه دار(سشوار بابلیس)اشاره کرد.....آروم زیر سشوار نشستم....
ازم دور شد و به سمت کمدی که سمت راست اتاق بود رفت و با لباس طلایی رنگی برگشت که چشمام از دیدنش گرد شد.....طول لباس به زحمت به نیم متر میرسید....مدل لباس باله....دکلته و از سینه تا کمر سنگ کاری شده.....دامن فوق العاده کوتاه و پف....من قرار بود با این لباس برم سراغ هیراد؟!
خــــــــــدای من....خودت کمکم کن...
همه چیز خیلی سریع گذشت.....موهای طلاییم از شر اون بابلیس ها خلاص شد.....لباس طلاییمو صندل هاي.همرنگش آماده جلوي روم قرار گرفت.....مثل خورشید ميشدم.....فروزان و درخشنده.....نگاهم که به آینه افتاد فهمیدم چی شدم.....با اون آرایش چشمم....خلیجی و فوق العاده ظریف....مشکی و نقره ای و طلایی....سورمه ی مشکی رنگی که چشمای جنگلیم رو وحشی میکرد و رژ آلبالویی که مکمل تمام زیبایی هام بود.....من قرار بود با این وضعیتم تو دهن شیر برم؟داد و فریاد اثر داشت؟این لباس هیچی نیست.....هیچی.....هیچی جز یک تیکه پارچه که بود و نبودش فرق نمیکرد...
اروم گفتم:من با این لباس بیرون نمیام.....
صدام اروم اروم بالاتر رفت:من

1401/10/19 11:06

با این لباس بیرون نمیام......بیرون نمیام.....نمیــــــــــــام. ....نمیـــــــــــام لعنتی ها.....
در با شدت باز شدو نگار تو درگاه در ایستاد و داد زد:چه خبره باز؟چت شده دوباره هار شدی؟
داد زدم:من با این تیکه پارچه بیرون نمیام.....
نگار به طرفم هجوم آورد و گفت:خیلی دوست داشتم این صاحاب خرپولت نبودتا درست از خجالتت درمیومد.....کم بود اونی که خوردی؟
بی توجه به حرفاش از لای دندونام غریدم:من این لباس رو نمی پوشم....

نگار گفت:دختره ی شلیته نکنه یادت رفته فردین باهات چکار کرد؟
کپ کردم....یادم نرفته بود اون آشغال چه بلایی سرم آورده بود....یادم نرفته بود که چه زجری کشیدم اما این لباس.....وای نه.....این لباس واقعا بده....
با نفرت بهش خیره شدم.....این عاشق فردین بود واقعا؟!عاشق کسی بود که میدونست چکاره است؟!آخه عاشق چی اون حیوون شده بود؟!
پوزخندی گوشه ی لبش نقش بست و لباس رو به طرفم پرت کرد:نه میبینم که خوب ازش حساب میبری.....خوب خفه ات کرده....نمی خوام زیاد طول بکشه.....تا پنج دقیقه دیگه باید حاضر شده باشی....شیرفهمه شهرزاد؟
چی لایقش بود؟!زمزمه کردم:برات متاسفم نگار....واقعا برات متاسفم....روزی میرسه که پشیمون میشی و امیدوارم اون روز نتونی هیچ کاری بکنی....
پوزخند مسخره ای زد و از اتاق بیرون رفت و من موندم و اون تیکه پارچه ی همرنگ موهام!
***
صحنه ها دوباره داشت تکرار میشد.....نگار غر میزد و همه چیز رو گوشزد میکرد....صدای موسیقی از پشت اون در و حتی خود اون در که قرار بود چند دقیقه ی دیگه به روی من باز بشه.....
اما اینبار تنها بودم....دیگه دخترا پیش من نبودن.....دیگه معصومه و شایلینی نبود.....دیگه سوگندی نبود.....چه طور گذشته بود بهشون دیشب؟چطوری براشون صبح شده بود؟
نگار گفت:فهمیدی؟عشوه و ناز ممنوع....یکی دو ساعتی اون وسط میچرخی و بعدشم خلاص...
نگار از در بیرون زد و رو به خدمتکارا غر زد: تسرع....یالا....تسرع..... (سریع باشید)
هنوز مهمون ها نیومده بودن.....پام رو از در بیرون گذاشتم.....نگاه خدمتکارا روی تن و بدنم توقف کرد....ناخودآگاه دستم به سمت اون تیکه پارچه رفت تا سینه ام رو بپوشونم.....بد بود بدتر شد!
سریع پشت پیشخوان قرار گرفتم و به توضیحات مرد که در حال معرفی انواع مشروب ها بود گوش دادم.....مردی که غیر از همون نگاه اول دیگهنگاهم نکرد و من چقدر خیالم راحت شده بود!
همینطور که به شیشه ها اشاره میکرد گفت:ودکا....شراب سفید....ویسکی.....شراب سرخ.....عرق....آبجو.....شامپایین .....مثلث.....جمهوری....اسم های عربیشون هم زیرشون هست خودت بعدا یک نگاهی بهشون بنداز.....من اینجا هستم....کمکت میکنم.....
یک نگاه کوچیک به صورتم و دوباره دستی که به

1401/10/19 11:06

سمت قفسه ها رفت:تکرار میکنم.....به ترتیب..... ودکا....شراب سفید....ویسکی.....شراب سرخ.....عرق....آبجو.....شامپایین .....مثلث.....جمهوری....فهمیدی؟
سری تکون دادم که گفت:یک بار نام ببرشون.....
تکرار کردم که سری تکون داد و گفت:خوبه...
به سمت چند تا از خدمتکارا رفت....همه چی روی برنامه بود.....کم کم مشتری ها هم وارد بار میشدن....به سمت شیشه ی ودکا رفتم....درش رو باز کردم و یکمی بود کشیدم.....
اصلا بود نداشت و این یعنی عالی.....هر چی بی رنگ تر و بدون بو یعنی درجه ی یک.....یعنی عالی...
چیزی نگذشت که بار شلوغ شد و سر من شلوغ!منتظر هیراد بودم....میدونستم همین جاست اما توی شلوغی نمی تونستم پیداش کنم....ندیده بودم از در بیاد تو اما مطمئن بودم همین طرفاست....
در ورودی باز شد....یک حسی بهم میگفت کسی که وارد میشه رو میشناسم.....انگار که منتظر اون شخص بودم....اما با وارد شدنش دنیا روی سرم خراب شد....


مثل یک کابوس بود.....حضورش اونم امشب....اونم با وضع مضخرف من...میتونست جلوی نقشه ام رو بگیره...وای نه....واقعا صبر میخواست....
رفت طرف نگار....خدایا این هیراد کجا بود؟
-لیدی....
سریع برگشتم طرف صدا.....
اِ کی اومده بود؟
سرم رو انداختم پایین.....نگاهش بی مهابا به من بود....
آروم زمزمه کردم:میشه انقدر خیره نگاهم نکنید؟
لبخند زد و گفت:مثلا الان صاحبتم ها.....
پیشخوان رو دور زد و خواست بیاد تو که همون مردی که شراب ها رو بهم معرفی کرده بود جلوش رو گرفت و گفت:وین؟!(کجا؟)
یکدفعه نگار به همراه اون کابوس ظاهر شدن.....
خیره شد به چشمام....عسلی چشماش با تمسخر و سبز چشمام با نفرت.....
نفهمیدم نگار چی بهش گفت....جواب خیرگی چشماش رو با خیرگی دادم....من جلوی سامیار کم نمی آوردم!
با دستایی که دور کمرم به آرومی حلقه زد ناخودآگاه چشمام رو از چهره و پوزخند مسخره و منفورش گرفتم و سرم رو به عقب برگردوندم.....
اسحاق با بیشترین فاصله از من پشتم ایستاده بود و دستاش خیلی آروم با کمترین تماس بدنی دور کمرم حلقه شده بود....خواستم از حصار دستاش آزاد بشم که دستاش دور کمرم محکم شد....زورم رو زیاد تر کردم که بدنش رو به بدنم چسبوند و اروم دم گوشم گفت:تقلا نکن....از نگاه این مردک خوشم نمیاد مگر نه منم مایل به این کار نیستم خوب؟
آروم شدم...بد نبود!
صدای سامیار سرشار از مسخرگی بلند شد:جمهوری.....
بعد با پوزخند اضافه کرد:فکر کنم وظیفه ی تو باشه.....
فشار دستای اسحاق دور کمرم بیشتر شد....
دم گوشم زمزمه کرد:من نفمیدم مثلا...یک جوابی بهش بده.....تو رو از اینجا درمیارم.....
سریع چرخیدم سمتش:نه....نه وایسا.....
رفتم طرف شیشه ی جمهوری و گیلاس رو تا نیمه براش پر کردم....کاش هر چی زودتر نئشه میشد.....
تعجب

1401/10/19 11:06

اسحاق از چشمای گرد شده اش کاملا مشهود بود....نمی دونست دارم چکار میکنم....
شیشه رو به سمت سامیار گرفتم....دستای مشت شده ام دور پایه ی گیلاس رو تو دستاش گرفت....
اسحاق دو قدم نزدیک تر شد.....سامیار چشم ازش برداشت و گفت:چقدر می ارزیدی؟
پوزخند زدم و گفتم:در حد تو نبودم.....مطمئن باش آقای بوتیک دار....
خنده ای عصبی کرد و گفت:دخترا همیشه ظاهر بینن.....
به اسحاق نگاهی کرد و گفت:شانس خوبی داری....برو شکر کن که ازاون عرب های ریشوی چرب گیرت نیومده.....
اسحاق اومد جلو و رو به سامیار گفت:لا ترید ان تذهب؟(نمی خوای بری؟)
لبخندی ناخوداگاه روی لبم نقش بست.....
سامیار گیلاس رو از دستم چنگ زد و گفت:نه انگار زیادم از فروخته شدنت ناراحت نیستی....خوبه....زودتر میفهمیدم انقدر پا میدی خودم خریدارت میشدم.....
لبخندم جمع شد...عوضی.....اینجا یکی از یکی پست تر بود.....
فرصت جواب دادن رو ازم گرفت و از پیشخوان دور شد....

اسحاق منو به سمت خودش چرخوند و گفت:نقشه ات چیه؟
میتونستم روی کمکش حساب کنم.....
آروم گفتم:باید کمکم کنی.....
در کسری از ثانیه دستم رو گرفت و کوبوندم به دیوار و خودش هم با کمتریتن فاصله از من شیرجه زد تو صورتم.....
ایجاد یک صحنه ی دروغی!زمزمه کرد:بگو.....
از نفس هاش که تو صورتم پخش میشد حس خوبی نداشتم اما سریع گفتم:اول تا از اینجا رفتی بیرون یک کاری کن من از اینجا دربیام.....دوم سر سامیار،همین که الان اینجا بود رو گرم کن من باید برم سراغ هیراد....
نمی تونستم بگم سرگرد...با اینکه امن بود اما حس خوبی نداشتم از نام بردن درجه اش.....اسمش چی بود؟ چمیدونم....
ادامه دادم:با تیرداد هماهنگ باش.....خودت نتونستی سر سامیار رو گرم کنی بسپار به اون.....حواستون به نگار هم باشه.....به همه چیز و همه *** باشه.....من باید بتونم به هیراد نزدیک بشم.....خودت رو هم بزن به مستی که نمی فهمی من کجام.....میدونم از هر حربه ای که خودت بلدی.....تمام تلاشت رو بکن....
گفت:وقتی عقب کشیدم اخم کن....
باشه ای گفتم که گفت:منو ببخش برای واقعی بودن نقشه است....
بدون اینکه فرصت آنالیز حرفش رو بهم بده بوسه ی آرومی روی گردنم زد....کاملا داغ شدم...میدونستم الان سرخ سرخم.....نه....کارش رو خوب بلد بود!
با لبخند از پشت پیشخوان بیرون اومد و به طرف نگار رفت.....اخم خواه ناخواه مهمون صورتم شده بود.....
سریع به خودم مسلط شدم و پشت پیشخوان رفتم و به اطراف نگاه کردم.....اه چقدر جمعیت....من تو این بزرگی و شلوغی از کجا پیداشض کنم؟اه لعنتی ساعت همینطوری داره میگذره.....وقت نمیارم....
نگاهم روی پله ها توقف کرد....ایناهاشون....خودش و سرگرد...قد و هیکلن شبیه هم بودن....یکم که توجه میکردی میدید بینی و

1401/10/19 11:06

دهن هاشونم به هم بی شباهت نیست!
سری تکون دادم و چشم از چهره اشون گرفتم.....سرگرد خوش تیپ شده بود!
اه تو این موقعیت وقت این فکر هاست؟
صدای نگار بود که باعث شد برگردم به سمت پیشخوان:بیا بیرون....صاحابتون نمی خوان شما اینجا کار کنید.....
با پوزخند دور شد....آفرین اسحاق....کارت رو خوب انجام میدی.....
آروم حرکت کردم و از سلف بیرون اومدم و ادای کسایی رو درآوردم که نمی دونن باید چکار کنن!
نگاهم به سامیار خورد که داشت به طرفم میومد....نگاهم رو سریع به اسحاق دوختم....همزمان با حرکت من به سمتش از روی صندلیش بلند شد و به سمتم اومد....واقعا از حمایتش ممنون بودم....وجود من با این لباس پر از استرس بود!
همزمان با هم به همدیگه رسیدیم و اسحاق با شدت از دستام منو به سمت خودش کشید و با اخم به سامیار که مثل لشکر شکست خورده ها شده بود نگاه کرد.....
از حرص خوردن سامیار شاد شدم....شاد شدن که دیگه شاخ و دم نداشت....
صدایی که فوق العاده جدی بود نگاه ما رو به سمت خودش کشوند: Welcome Mr. Fallah
با دیدن سرگرد بلافاصله خودم رو از حصار دستای اسحاق خلاص کردم.....اخماش واقعا وحشتناک بود....
اسحاق جوابش رو داد....سرگرد بدون اینکه نگاهی به من بندازه رو به اسحاق گفت:
have fun.... Fardin is not here(فردین نیست....خوش باشید)
با دستش به میزی که نزدیکمون بود اشاره کرد و ما رو مجبور به نشستن کرد.....واقعا مجبور کرد!
اسحاق ابرویی بالا انداخت و با یک خنده ی شیطون و کنجکاو نگاهم کرد.....از نگاهش یک جوری شدم....کاملا منظور دار و سنگین بود....
زود نگاه از نگاهم گرفت و به سمت یکی از مستخدما که آبجو تعارف میکرد اشاره کرد و خدمتکار به سمتش اومد....
یکی از لیوان های پایه بلند رو با پرستیژ قشنگی لای انگشتاش گرفت و چشمک زد و گفت:chers

1401/10/19 11:06

ادامه دارد...

1401/10/19 11:06

#پارت_#دوازدهم
رمان_#نفوذ_ناپذیر?

1401/10/20 17:26