بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

...ه ه ه ه ه...
ابروش رو انداخت بالا و گفت:که خنده داره آره؟خودت رو بدبخت کردی جناب تیرداد....
به شدت چونه ام رو ول کرد که نفس تو سینه ام حبس شد....یک نگاه جزئی به دور و برم انداختم....هیچی جز چهار تا دیوار و چند تا کارتون و یک در آهنی نبود....هیچی...
فریاد فردین تو اون چهاردیورای پیچید:شمع رو بیاریــــــــــــــد....
با شنیدن شمع تازه فهمیدم تو چه مخمصه ای گیر کردم.....چشمام رو بستم و تو دلم گفتم:خدایا فقط ازت صبر میخوام....
چشم های سبز زمردی ای جلوی چشمام برق زد....هنوزم تصویرش مثل همون شب جلوی روم زنده بود....هنوزم میتونستم اون دیوار دور وجودش رو به راحتی حس کنم....
چشمام رو بسته نگه داشتم....خدا آرامش رو بهم داده بود.....دیدن چشماش آرامش تام بود....صبر بود...حوصله بود....چشماش تمام زندگی بود....
بالا سرم حسشون کردم.....فهمیدم الان وقتشه....به تصویر جلوی چشمم لبخند زدم و اون شمع داغ روی پوست کمرم رو حس کردم و داد زدم: خدااااااااااااااااااااا .....ه ه ه ه ه ه....
کمرم داشت آتیش میگرفت....پوست کمرم داشت برمیومد: خدااااااااااااااااااااا ....ه ه ه ه.....
با صدای گرفتم و آخرین تاوانم:خدااااااااااااااا ...ه ه ه ه....
به ثانیه نگذشت که همه چیز تموم شد.....دیگه چیزی حس نکردم.....

اینبار که چشمام باز شد تمام بدنم درد میکرد....دوست داشتم عضله هام رو له کنم...دوست داشتم خودم رو بغل کنم و مثل مار توی خودم بپیچم.....
عرق از سر و صورتم میبارید....چقدر گذشته بود؟چقدر وقت بود بی هوش بودم؟
درد بدنم داشت منو میکشت.....چم شده بود؟چشمام خمار خمار بود...هن و هن نفس هام داشت کلافه ام میکرد....
یکدفعه بدون اینکه دست خودم باشه داد زدم:آآآآآآآآآآآآآی خداااااااااااا.....
به دقیقه نکشیده بود که در آهنی باز شد....بی حال به فردین نگاه کردم که با لبخند داشت نگاهم میکرد....
سرم روی شونه ام افتاد و بی جون بهش نگاه کردم که خندید و گفت:چیه؟درد داری؟
هیچی نگفتم و پاهام رو تکون دادم....یک چیزی مثل خوره داشت تمام جونم رو میخورد....
خندید و گفت:خوبه....مشکلی نیست سرگرد....اصلا ناراحت نشو الان میگم سر حالت بیارن....
بعد رو به در داد زد:سامیـــــــــــار....
داد زدم:بـــــــــــــدنم....ه ه ه ه....
سامیار با خنده جلو اومد....حتی حال نداشتم که با عصبانیت نگاش کنم....دانین این بود مقاومتت؟مگه باهات چکار کردن پسر؟این هنوز اول راهه....این همه تمرین و ورزش برای چی بود پس؟
سامیار جلوم ایستاد و گفت:ناراحت نباش آقا پلیسه....بدنت درد میکنه؟مشکلی نیست طبیعیه....الان کاری میکنم مثل روز اولت بشی....چطوره؟
بی جون نگاش کردم و دهنم رو برای حرف زدن باز کردم....اما جونی تو

1401/10/21 11:22

بدنم نبود و لبم فقط مثل ماهی از آب دور افتاده باز و بسته میشد.....
با درآوردن سرنگ و گرفتنش جلوم تازه فهمیدم چه بدبختی ای سرم اومده.....تازه فهمیدم بیچاره ام کردن....
تمام توانم رو جمع کردم و داد زدم:به من نزدیک نمیشید عوضی ها....
دو نفری که کنار فردین ایستاده بودن سریع اومدن طرفم....دستام از شدت فشار عصبی میلرزیرد....
فردین داد زد:دستاش رو بگیرید....
مثل وحشی ها به دستم هجوم آوردن و دستام رو سفت گرفتن،داد زدم:فردین حسابت با کرام الکاتبینه....
انگار جون دوباره بهم تزریق شده بود.....با شدت خواستم دستم رو از دستشاون دربیارم اما درد بدنم و بی جونیم قدرتم رو کم کرده بود و نمی تونستم از پس اون دو تا دست وحشی و قدرتمند بربیام....
فردین با خنده رو به سامیار گفت:سامیار هروئینش که اصله؟
رو به اون دوتایی که دستام رو سفت چسبیده بودن داد زدم:دستام رو ول کنید عوضی ها....
اما هیچ اثری نداشت....داشتم میمیردم....بدنم داشت خودخوری میکرد.....ماهیچه هام از درد سریع منقبض و منبسط میشد....
حرکت سرد سوزن سرنگ رو روی ساق دستم حس کردم و با آرامشی که از تزریق اون هروئین لعنتی توی بدنم جریان یافت قطره ی اشکم به سمت پایین افتاد....
صدای فردین بلند شد که با خنده میگفت:اِ اِ اِ مرد که گریه نمیکنه سرگرد....تو سرباز وطنی....چه اشکالی داره؟تفننیش بد نیست نه؟
صدای خنده اش مثل مته مغزم رو سوراخ میکرد....اون دو تا مرد دستام رو ول کردن و سامیار از جلوی پام بلند شد و با خنده به سمت فردین رفت و گفت:ساختمش اساسی....
دست فردین رو شونه ی سامیار قرار گرفت و گفت:هوات رو دارم اساسی....
سامیار با خنده بیرون رفت و من موندم و فردین......
فردین آروم جلو آومد و با خنده گفت:فکر کنم وقت نئشگی خوب بتونی دهنت رو باز کنی نه؟
دنیا دور سرم میچرخید....تشنم بود....عرق از سر و صورتم میبارید.....صورت فردین برام مثل یک گرگ بود و من توسون از اون گرگ بی دفاع برای محافظت از خودم توی صندلی چپیدم و داد زدم:جلــــــــــو نیا.... نیــــــــــــــا ..... نیـــــــــــــــــا ....
.


دانای کل!


سروان محسنی گفت:رادار غیر فعال شده سرگرد....
سرگرد که دلش گواهی بد میداد گفت:رادار فردین هم همینطور....
رائیکا با نگرانی ای که ازش بعید بود گفت:دو تا رادار ها غیر فعال شده....سه ساعته داخل خونه ان و بیرون هم نیومده ان....هیچ جوره هم به داخل خونه دسترسی نداریم....این چه معنی ای میتونه داشته باشه؟
کیانهمر گفت:اونا داخل خونه نیستن...باید یک راه مخفی ای تو خونه بوده باشه که از خونه دراومده باشن....
سرگرد رو به نجفی با صدای نسبتا بلندی گفت:با سرهنگ هماهنگ کن.....نیروی بیشتری لازم

1401/10/21 11:22

داریم....باید هر چه سریعتر وارد عملیات بشیم....
سروان محسنی گفت:کیانمهر....
کیانمهر احترام گذاشت و گفت:بله قربان....
محسنی:سیستم امنیتی خونه باید غیر فعال بشه.....با نیروهایی که دبی در اختیارت گذاشته یک سرکی تو خونه بکشید....سریعتر....
رائیکا گفت:من با سرهنگ تماس میگیرم....
سرگرد گفت:نجفی همراه کیانمهر برو....حواستون به همه چیز باشه......موفق باشید....
کیانمهر و نجفی سریع راه افتادن....
رائیکا سریع به سمت تلفن یورش برد....دل تو دلش نبود....حسش دقیقا مثل حسی بود که شب قتل پدرش داشت....و این رو اصلا دوست نداشت....
تماس با سرهنگ برقرار شد:بله بفرمائید؟
با نگرانی ای که روی صداش تاثیر گذاشته بود گفت:الو سرهنگ....کردانی هستم....
سرهنگ که متوجه نگرانی صدای رائیکا شده بود گفت:چیزی شده سروان؟
رائیکا گفت:سرگرد متاسفانه خبر خوبی ندارم....
سرهنگ عصبی از جاش بلند شد و گفت:چی شده؟
رائیکا گفت:حدود سه ساعت پیش سرگرد تیرداد به همراه فردین چشم عقاب وارد خونه ی پریسان شدن....چیزی نگذشت که اول رادار فردین و بعد رادار جناب سرگرد غیر فعال شدن....از خونه بیرون نیومدن اما هیچ نشونه ای نیست که توی خونه باشن....به احتمال زیاد از یک راه مخفی فرار کردن....
سرهنگ با عصبانیت گفت:احتمال داره رادار هاشون با استفاده از سنسور های ضد ردیاب سوخته باشه....به احتمال خیلی قوی از وجود پلیس ها مطلع شدن فقط خداکنه که سرگرد رو شناسایی نکرده باشن!
موی تن رائیکا از شنیدن اسم شناسایی سیخ شد....سه ساعت بود که میخواست شناسایی شدن سرگرد رو از حدسیاتش جدا کنه.....نمی خواست باور کنه که سرگرد شناسایی شده باشه....نمی خواست باور کنه....نمی خواست....
سرهنگ گفت:من با پلیس اینترپول هماهنگ میکنم تا نیروی جدید فرستاده بشه براتون.....خونه ی قطب رو در بندر جبل علی زیر نظر بگیرید.....پی گیر مکان پریسان هم باشید.....هر چه سریعتر.....نباید زمان رو از دست بدیم....
رائیکا خودش رو جمع و جور کرد و گفت:بسیار خوب....کاری ندارید؟
سرهنگ:موفق باشید....
رائیکا تلفن رو قطع کرد و رو به سروان محسنی و سرگرد گفت:به زودی نیروی جدید اعزام میشه....دستور داریم که خونه ی قطب رو تحت نظر بگیرم....
سرگرد گفت:بسیارخوب....بعد از اومدن بچه ها عملیات رو آغاز میکنیم....آماده بشید....
رائیکا سریع به سمت اتاق رفت و سرگرد رو به سروان گفت:با نیروی مستقر در جبل علی تماس بگیر....هر حرکت مشکوکی رو گزارش کنن.....حواسشون به همه چیز باشه....سریع باشید سروان....
سروان محسنی سریع اطاعت کرد....
همه میدونستن که عملیات پیچیده ای جلوی روشون دارن....

دانین


آخ....آخ...آآآآآآآآی...ه ه ه....
هیچ کسی نبود که به دادم

1401/10/21 11:22

برسه.....داشتم جون میدادم.....دیگه نا نداشتم.....داشتم جون میدادم....
فردین موهام رو به عقب کشید و داد زد:میگی کجان یا نه؟هنوز جونی تو بدنت باقی مونده سگ جون؟
هن و هن نفس میکشیدم....موهام داشت از ریشه درمیومد....داشتم میمردم.....از گوش ها و گردنم آتیش میزد بیرون....
زخمام داشت داغونم میکرد و دم نمیزدم.....دم نمیزدم و میریختم تو خودم....تا کجا نمی دونم....
فردین داد زد:نمیگی نه؟باشه خودت خواستی....
با یک بسته جلو روم ایستاد و گفت:نمک برای زخم خوبه نه؟
فکرش هم داغونم میکرد اما چشمام رو بستم و لب های خشکم رو که از پوست های خشک تیکه تیکه شده بودن رو گاز گرفتم و به خودم گفتم:تو میتونی دانین....بسم الله....
صدای قشنگ مامان تو گوشم پیچید:الله یارت عزیزم.....الله نگهدارت باشه.....
غم عالم ریخت تو دلم...خوب بود که نبود.....الان تو همیچین ساعتی با وضعی که من دارم چقدر خوب بود که نزدیکم نبود....
چیزی طول نکشید که ذره ذره های نمک تو زخم و جونم نفوذ کردن و نه فقط زخمم رو که جیگرم رو هم سوزوندن: خداااااااااااا ....
فردین گردنم رو از پشت تو مشتش گرفت و گفت:چی میخوای از این خدات؟کو؟پس چرا من نمی بینمش؟چرا نمیاد به دادت برسه؟چی از این اسم سه تایی میخوای که ولش نمیکنی؟چی برات داشته ها؟پس چرا نمیاد؟چرا نمی بینمش؟کجاست؟هــــــــــــ ــــا؟
صدای خنده اش با صدای پسر بچه ای که تو ذهنم در حال خوندن بخوانیمش بود گم شد:
به مادر گفتم آخر این خدا کیست؟
که هم در خانه ی ما هست و هم نیست؟
تو گفتی مهربان تر از خدا نیست
دمی از بندگان خود جدا نیست
چرا هرگز نمی آید به خوابم؟
چرا هرگز نمی گوید جوابم؟
نماز صبحگاهت را شنیدم
تو را دیدم خدایت را ندیدم
به من آهسته مادر گفت فرزند
خدا را در دل خود جوی یک چند
خدا در رنگ و بوی گل نهان است
بهار و باغ و گل از او نشان است
خدا در پاکی و نیکی است فرزند
بود در روشنایی ها خداوند
دلم گرم شد....دیگه نگران نبودم.....خدا بود....تا اون بود همه چیز روی برنامه ی مقدر شده اش پیش میرفت.....
رو به فردین گفتم:خدا رو باید حس کرد....اونقدری پاک هست که روح چرک تو نتونه حسش کنه....
عصبی خندید و من تمام اون نمک های روی زخمم رو که توی وجودم ولوله می انداخت به جون خریدم....
وقتی که بسته ی نمک تموم شد پرتش کرد روی زمین و به جسم نیمه جون من نزدیک شد و از لای دندون زمزمه کرد:خیلی سگ جونی که تا همینجاش دووم آوردی....اونم فقط با یک کیک و یک لیوان آب....خوبه....اگه تو هنوزم دلت بازی میخواد من حرفی ندارم اما بدون که زیاد وقت ندارم.....پس تا حوصله ام سر نرفته بهتره کوتاه بیای....فعلا هنوز سرپایی....دو سه ساعت دیگه که مثل مار تو خودت

1401/10/21 11:22

میپیچی میام بهت سر میزنم....فعلا جناب سرگرد....
به طرف در قدم برداشت که وسط راه ایستاد و گفت:راستی اگه دلت خواست حرف بزنی صدام کن....
از در بیرون رفت و پوزخند منو ندید....خدایا کمکم کن...بدنم یخ زده بود و ماهیچه هام کم کم شل میشدن....
از فکر اینکه من....دانین تیرداد.....سرگرد تیردادی که همیشه کامل بود شدم یک معتاد عملی نفس رو تو سینه ام حبس میکرد.....خدایا تحملش رو بهم بده....


نمیدونم چقدر گذشت که تازه فهمیدم چه زجری رو باید تحمل کنم....چقدر گذشت که کم کم حس کردم استخونام داره میسوزه،حس کردم یک چیزی مثل زالو روی مغزم افتاده و رگه های عصبیم رو نابود میکنه....
نمیدونم چقدر گذشت که درد ماهیچه هام خودشون رو به نمایش گذاشتن....چقدر گذشت که از خود بی خود شدم و داد کشیدم.....چی میگفتم مهم نبود.....آخ میگفتم مهم نبود....آی میگفتم مهم نبود....خدا رو صدا میزدم یا هر چیز دیگه ای بود انقدری مهم نبود که روشون تمرکز کنم....اصلا نمی تونستم تمرکز کنم....فقط داد میزدم....
انقدر صندلی رو تکون دادم که صندلی افتاد زمین و من همینطور بسته به صندلی به خودم میپیچیدم:آآآآآآآآآآآی .... آآآآآآآآی .... یکی به داد من برسه .... دارم میمیرم لعنتی ها.....یکی به داد من برسه....
اما هیچکس نیومد....هیچکس به دادم نرسید....خدا کجا بود پس؟چرا هیچ نشونه ای ازش پیدا نمیشد؟
داد زدم:استخون هام..... آآآآآآآآآی ... خدا کجـــــــــــــــایی؟
از درد به گریه افتاده بودم....هیچ کارم دست من نبود....نمیدونستم دارم چی میگم و چکار میکنم اما یکی تو ذهنم داد میکشید:دانین تحمل کن....دهنت رو نباید برای لو دادن باز کنی....تو نباید به این لعنتی عادت کنی.....نباید عادت کنی....نباید....
هق هقم تو سکوت اون انبار سرد و تاریک میپیچید.....ناله ها و خدا خدا کردن هام....خدایا به دادم برس....تو رو به بنده های خوبت قسم میدم بهم تحمل بده....
بی جون فقط خودم رو روی زمین میکشیدم....دیگه غیر از ناله های زیر زبونی ام هیچ صدایی نبود.....دیگه چشمام سو نداشتن....
صدای در آهنی رو شنیدم....نه نه خدایا نه.....نیان....من نباید به این هروئین لعنتی عادت کنم نه خدایا نه .....
صدای آشنایی زنی توی سکوت انبار پیچید:در چه حالی سرگرد؟
سایه ی اون دو تا مرد رو دوباره روی خودم حس کردم....چیزی طول نکشید که صندلیم رو درست کردن و من تونستم چهره ی خندون و بدون نقص پریسان رو ببینم....
قدم به قدم بهم نزدیک تر شد و گفت:چشماش رو نگاه کن چقدر سرخ شده....چرا پوستت انقدر کبود شده سرگرد؟
نگاه بی شائبه ی به قفسه ی سینه ی عریانم انداخت که واقعا مشمئز کننده بود....
صدای منحوسش دوباره بلند شد:آخی الهی چقدر تو این دو سه روز آب شده

1401/10/21 11:22

هیکل مامانیت!
آشغال پست فطرت....آب دهنم رو به صورت نمایشی به جلو پرت کردم که قه قه خندید و گفت:مادرت ادبت نکرده پسرک وقیح؟آدم با بزرگتر از خودش اینطوری رفتار نمیکنه ها!
با آخرین توانم با نفرت هر چه تمام تر گفتم:اسم مقدس مادر من رو توی اون دهن نجست نچرخون....حیف اسمش....
عصبی شد این رو از چشماش میخوندم اما با صدای ریلکسش گفت:من خودم یک مادرم سرگرد....مادر دو تا بچه....یک دختر و یک پسر!
پوزخند صداداری زدم و گفتم:هه....نه خودت رو با مادرها مقایسه کن نه بچه هات رو با دیگران....
عصبی داد زد:نه انگار زبونت تو دهنت سنگینی میکنه....سعیــــــــــــد...
یکی از همون مرد ها گفت:بله خانم؟
پریسان عصبی گفت:دستگاه شوک رو بیارید.....سریع....
سعید سریع سر خم کرد و گفت:اطاعت میشه خانم....
سعید به طرف در رفت و پریسان آروم آروم به من نزدیک شد و گفت:فکر کنم مامانت برای تربیت تو وقت نزاشته....مجبورم خودم آستینم رو بالا بزنم....
خندید و من به تمام وقاحتش،به تمام روح لجنش و به تمام وجودش از ته دلم پوزخند زدم...
خنده اش که تموم شد رو به من گفت:خیلی بده به آدم تو اوج نئشگی شوک وارد کنن نه؟
پوزخند زد و ادامه داد:من که نچشیدم اما تو بعد از اینکه قشــــــــنگ حسش کردی به منم بگو چه حسی داره....
قه قه ی عصبیش با باز شدن دوباره ی اون در آهنی و ورود فردین و سعید یکی شد....
رائیکا

سرگرد-از صدر یک به بدر....از صدر یک به بدر....
-صدر یک به گوشم....
سرگرد-موقعیتتون رو گزارش بدید....
-منزل قطب محاصره شده....هشتمین شاخه ی نخل جبل علی....همه ی ارگان ها آماده و منتظر دستور شروع عملیات ان....
سرگرد-بسیار خوب....گوش به فرمان باشید....تمام...
-پیام دریافت شد....تمام....
قلبم داشت میومد تو دهنم....این عادی نبود....عادی نبود که داشتم از استرس برای یک مرد غریبه غش میکردم....عادی نبود.....به والله عادی نبود....
صدای بی سیم سرگرد بلند شد:از بدر به صدر یک....از بدر به صدر یک....
گفت:صدر یک به گوشم....
بدر:یک دستگاه ماشین مرسدس بنز از منزل خارج شد....دستور چیه؟
سرگرد سریع گفت:تعدادی از نیروها با رعایت تمامی نکات امنیتی تعقیبشون کنن....تمام....
بدر:دستور دریافت شد...تمام...
سریع به سرگرد گفتم:اطلاع بدید که محل توقف ماشین رو بهمون گزارش کنن...اونجا باشیم بهتره....فکر نمیکنم سرگرد تو اون خونه باشه....
سرگرد سری تکون داد و گفت:بسیار خوب....
دستام داشت میلرزید....پنجاه و دو ساعت بود که از سرگرد خبر نداشتیم....از اون چشم گربه ای هیچ خبری نبود و تا الان به هر دری زده بودیم بسته بود و فقط و فقط منتظر شروع عملیات بودیم....
سرگرد دستور رو گزارش داد....به سمت شیشه برگشتم.....به نخل های

1401/10/21 11:22

کنار جاده نگاه کردم.....قسم میخورم بعد از اتمام این مأموریت دیگه هیچ وقت پام رو تو دبی نزارم....
با صدای بی سیم سرگرد سر تا پام گوش شد:از بدر دو به صدر یک....از بدر دو به صدر یک....
سرگرد:صدر یک به گوشم....
بدر دو:مرسدس بنز به سمت بندر نخلی جمیرا میره....در صورت تغییر مسیر گزارش بعدی اعلام میشه....تمام...
سرگرد:دریافت شد....تمام....
سرگرد رو کرد به محسنی و گفت:به سمت بندر جمیرا.....عجله کن....
سروان محسنی:اطاعت....
سرعت ماشین زیاد شد و به سمت جمیرا راه افتادیم....
خدایا خودت ازش محافظت کن.....خواهش میکنم....از سرگردمون محافظت کن....
بابایی حواست بهش باشه باشه؟
بغض کردم و پیش خودم و بابا اعتراف کردم:دل دخترت گیر یک مرد واقعی شده بابا.....حواست بهش باشه....دیگه نمی خوام از دست دادن یک مرد رو ببینم....خواهش میکنم....
اعتراف بود....سخت بود اما دیگه نمی تونستم تو دلم نگهش دارم و کتمانش کنم....دیگه نمی تونستم....من به سرگرد دل بسته بودم.....سرگرد تیرداد مردی بود که بدون اینکه بخواد دیوار دور وجودم رو بشکنه از در نامرئی این دیوار وارد شده بود و تو قلبم نفوذ پیدا کرده بود.....این سرگرد نفوذی بدون اینکه بخواد یا بدونه به قلب نفوذناپذیرم نفوذ کرده بود.....
نیم ساعت گذشت....نیم ساعتی که قلبم تو دهنم بود.....گذشت اما جون دادم تا بگذره.....
سرگرد بی سیمش رو به سمت دهنش برد:از صدر یک به بدر دو.....صدام رو داری؟
بدر دو:بدر دو به گوشم....
سرگرد:ما به ورودی جمیرا رسیدیم....
بدر دو:شاخه ی پنج نخل ماشین متوقف شده قربان....
سرگرد:بسیار خوب....دریافت شد....تمام....
بدر دو:تمام...
سرگرد رو به محسنی گفت:به طرف شاخه ی پنجم....سروان کردانی آماده باشید....
سر جام راست تر نشستم....کلتم رو به دستم گرفتم و چکش کردم و دوباره سر جاش گذاشتم....همه چیز آماده بود.....


دانین


فردین با خنده به پریسان نزدیک شد و گفت:چی گفته این سرگرد ما؟
سامیار که نزدیک در تماشاگر تمام جریانات بود گفت:زر زیادی زده....مشکل خاصی نیست...
فردین با خنده گفت:مشکلی نیست....ادب کردنش زیاد سخت نمیتونه باشه....
رو به اون دو تا مرد داد زد:میدونید که باید چکار کنید....
اون دو تا مرد به سمتم اومدن....
نمیدونم چرا ناراحت نبودم....چرا استرس نداشتم؟میخواستن شوک برق بهم وصل کنن اما لبخند از روی لبم محو نمیشد.....
همه چیز برای وصل دستگاه شوک به من آماده شد....
دستام رو از مچ به میله ی آهنی بستن و من معلق در هوا منتظر شکنجه ی بعدی بودم...
فردین اومد نزدیک و با پوزخند گفت:آماده ای سرگرد؟
لبخند زدم که سامیار گفت:عجب نئشه ی مودبی.....به به....فردین بعد از تو نوبت من باشه،باشه؟
فردین خندید و گفت:با کمال

1401/10/21 11:22

میل....
قدم به قدم بهم نزدیک شد....چشمام رو بستم و بدنم رو برای زجری که باید میکشیدم آماده کردم....ته دلم قرص بود....دلیلش چی بود رو نمیدونستم....اما ته دلم قرص بود....
یکدفعه جریان وحشتناکی رو تو بدنم حس کردم و از ته دلم داد زدم: خدااااااااااااااااااااااا ا .... نـــــــــــــــــــه ...
تمام بدنم میلرزید.....نفلس تو سینه ام حبس شده بود...یک لحظه تپش قلبم ایستاد و جریان وحشتناک برق دوباره تپشش رو سخاوتمندانه برگردوند....
وقتی برق لعنتی قطع شد از ته دلم داد زدم:آآآآآآآآآآآآآآی ..... آآآآآآآآآآآآآی.....
جسم بی جونم فقط به همون تیکه طنابی وصل بود که هنوز از مچ منو معلق تو هوا نگه داشته بود....چشمام دیگه باز نمیشد و خونآبه از تمام زخم های بدنم جریان پیدا کرده بود....این رو از گرمی رد خون میتونستم حس کنم.....سرم بی جون روی کتفم افتاد و صدای ناله ی من تو صدای پر هیجان خنده ی پنج نفر آدمی که هیچ بویی از آدمیت نبرده بودن گم شد.....
تو اون هیاهو صدای در آهنی رو شنیدم که باز شد....کی بود دیگه؟هیراد؟نگار؟چه فرقی میکرد؟
صدای داد مردی توی سکوت سالن پیچید:این جا چه خ....
اما دیگه ادامه نداد.....میخ یک چیزی شد و از سنگینی نگاهی که روی خودم بود کنجکاو چشمای بی جونم رو باز کردم اما از چیزی که دیدم مطمئن شدم که صد در صد نئشه ام و توهم زمان نئشگیه و آروم چشمام رو بستم.....حتی دیدنش تو کابوس هم وحشتناک بود....
اما صدا هنوز هم مصرانه ادامه داشت که با بهت گفت:این....اینجا چه خبره لعنتی ها؟اینجا چه خبره؟
نمی تونستم باور کنم.....نمی تونستم بفهمم دور و برم چی میگذره.....چی دارم میبینم.....این مرد اینجا چکار داشت....مردی که بیست و نه سال تمام لقب پدر رو رو دوشش کشیده اینجا چکار داشت؟
چشمام رو باز کردم....جنگیدم و چشمای بی جونم رو باز نگه داشتم و به تصویر مردی زل زدم که بیشتر از بیست سال بود یادم رفته اون پدرمه!


سیم دستگاه شک از دست فردین افتاد.....پریسان به شدت به سمت اون مرد برگشت و سامیار و اون دو تا مرد مثل موش هر کدوم یک جا کمین گرفتن.....
یکدفعه کل اون دیوار ها با صدای دادش لرزید:شماها چه غلطی میکنید؟اینجا چه خبره فردین؟
عصبی یورش آورد سمتش و از یقه اش گرفتش و گفت:تو چطور جرئت کردی عوضی حرومزاده ی بی پدر و مادر؟هـــــــــــــــــــ ـــا؟
بدن پریسان به شدت میلرزید.....واقعا از دیدنش شوکه شده بود.....همه ازش میترسیدن اما من....من نفسم در نمیومد....
بدون اینکه یقه ی فردین رو ول کن رو به مردایی که پشت بندش وارد شده بود داد زد:دانین رو بیارید پایین....
قطره ی اشکم ریخت پایین....یکی بعد از اون یکی.....تند تند....ضربان قلبم آروم نمی

1401/10/21 11:22

گرفت.....
تا پایین آوردنم با زانو روی زمین افتادم و داد زدم:خدااااااااااااااااا....
صدای گریه و هق هق ام کل انبار رو ساکت کرد....
:خدا مگه من چه گناهی در درگاهت کردم؟چرا من باید این مرد رو اینجا ببینم؟
هق هقم قطع نمی شد....من....سرگرد دانین تیرداد.....سه ماه از عمرم رو داشتم دنبال بابام میگشتم؟
هق هق گریه ام داشت خفه ام میکرد.....
یکدفعه صدای پرت شدن چیزی رو شنیدم و بعد سریع دستش روی شونه ام قرار گرفت و گفت:دانین؟بابا؟
سرم رو آوردم بالا و به شدت دستش رو پس زدم و گفتم:به من دست نزن لعنتــــــــــــی....به من دست نزن.....به توام میشه گفت مرد؟
هق هق ام اوج گرفت و میونش صدام رو بردم بالاتر و داد زدم:نامـــــــــــــــرد... ..چی کار کردی با ما؟چکار کردی با من و مادرم؟چی بر سر ما آوردی؟
یکدفعه صدای بابا گفتن یکی اومد و همون لحظه صدا بهت زده قطع شد.....
سرم رو آوردم بالا و دومین ضربه رو خوردم.....هیراد بود....هیراد داداش من لعنتی بود....
صدای بهت زده ی پریسان بلند شد:هیراد.....
هیراد بهت زده گفت:اینجا چه خبره مامان؟بابا داری چکار میکنی؟
گریه ام شدت گرفت و داد زدم:این بود جواب ما خان بابا؟این بود جواب من و مادرم آقای فارس؟کلاس رو تو این زن دیدی آره؟خواهر و برادری که آوازه اشون رو شنیده بودم اینان؟آرررررررررررررررره؟ تو به اینا افتخار میکنی بی لیاقت؟آررررررررررررررره؟
اون سکوت مرگبار رو فقط صدای هق هق من شکسته بود....هیراد بهت زده و فردین با ترس و پریسان مخلوطی از چند تا حس بود...غم...کینه...عقده...نفرت....پوز خند...
سرفه های خشکم حرفم رو قطع کرد....ضرب های آروم دستش روی کمری که پر از تاول بود رو حس کردم و داد زدم:مگه نشنیدی میگم بهم دست نزن؟نمی فهمی؟
میون هق هق اش گفت:دانین بیچاره شدم....آه مادرت منو گرفت....آه تو منو گرفت....هر روز بیشتر تو این لجن زار غرق شدم....
داد زدم:نمی خوام صدات رو بشنوم.....نمی خوام ببینمت.....کاش میمیردی آقای پدر....من عارم میشه بگم رئیس این باند آشغال پدر منه احمقه...عارم میشه میفهمی؟
فقط شونه هاش از زور گریه میلرزید......
صدای پریسان بلند شد:دیدی آقای تیرداد؟میخواستی این گروه رو به چی بفروشی؟گروهی که براش از زندگیمون مایه گذاشته بودیم؟به این پسرک دهاتی؟
مرد همونطور سر پایین داد زد:خفه شو پریـــــــسان....خفه شو....
پریسان با گریه داد زد:نمی خوام خفه شم.....بسه هر چی ساکت موندم....دیگه نمی خوام تحمل کنم....بسه هر چی تو این بیست سال دیدم و دم نزدم که پیش ما بودی اما حواست همش دنبال یک زن و پسرک دهاتی بود....
مرد با یک حرکت بلند شد و به سمت پریسان یورش برد و دستش رو آورد بالا تا سیلی

1401/10/21 11:22

محکمش رو روی صورت زن بنشونه که هیردا دستاش رو تو هوا مشت کرد:چی میگه مامان بابا؟چی میگه این لعنتی؟
با دستش به من اشاره کرد و داد زد:این برادر منه؟پســــــــــــر تو؟اینجا چه خبره؟
مرد دستش رو با شدت از حصار چنگ های هیردا جدا کرد و به سمت من اومد.....جلوم زانو زد و گفت:چه بلایی سرت آوردن بابا؟
نمی تونستم آروم بشم...تمام عقده هام سر باز کرده بود:نگو بابا....ادای پدر های دلسوز رو درنیار....
هق هقم اوج گرفت و داد زدم:آهای پدر پسرت رو معتاد کردن میفهمی؟سلول هام دارن همدیگه رو میکشن میفهمی؟میفهمـــــــــــــ ـی یا نه؟
با دستم به سامیار و فردین اشاره کردم و گفتم:کجا بودی وقتی هروئین رو به خورد رگ هام دادن هـــــــــــا؟هـــــــــــ ا؟
یکدفعه عصبی بلند شد و غرید:میکشموتن.....همتون رو میکشم....
تو یک حرکت کلت کمری یکی از همراهاش رو کشید و گلوله ی اول رو تو سینه ی سامیار خالی کرد.....
صدای داد هیراد و پریسان و فردین با من همراه شد.....
داد زد:همتون رو میکشم......
اسلحه اش رو به طرف پریسان گرفت و گفت:میکشمت زنیکه ی احمق...
هیراد به سرعت به طرف مادرش دوید اماصدای فریاد نـــــــــــــــــه ی من با صدای گلوله ی بعدی که توی مغز پریسان خالی شد یکی شد.....
تمام توانم رو جمع کردم و بلند شدم و داد زدم: نــــــــــــــــه ....بس کن....بس کن لعنتی....
هیراد داد زد:مامـــــــــــــــــــان.. ...مامـــــــــــــــان.....
به سرعت سر پریسان رو تو آغوشش گرفت وتکونش داد:مامان....مامان تروخدا چشمات رو باز کن....مامان....
فردین سریع داد زد:پریســــــــــــان.....
به سرعت به سمت پریسان و هیراد دیوید و نبض گردن پریسان رو گرفت....
با افتادن سرش به پایین و ضربه ای که به پیشونیش زد هیراد با چشمایی که از اشک پر شده بود داد زد:چکـــــــــــــــار کردی بابا؟ازت نمیگذرم....
بابا؟هیراد داداشم بود؟قه قه خندیدم...عصبی خندیدم....معرکه بود هیراد برادر خونی من بود.....
مرد اما به سمت فردین هجوم برد و یقه اش رو به شدت گرفت و به صندوقچه ی بزرگ چوبی کوبوندش و گفت:انتقام پسرم رو ازت میگیرم آشغال عوضی....قطره قطره میکشمت....
هیراد بلند شد و داد زد:مگه من پسرت نیستم بابا؟فقط این پسره از خون توه؟آررررررررررررره؟انتقام خون مامانم رو ازت میگیرم.....
سریع به سمت پدرش یورش آورد که همراه های مرد سریع به طرفش اومدن و با شدت گرفتنش و به هر سختی ای بود از در بیرونش کردن.....
خنده های عصبیم رو نفس های مقطعم قطع کرد و بی جون با زانو روی زمین افتادم....تمام بدنم داشت میلرزید.....

مردی که پدرم بود داد زد:دانین اینجا چکار میکنه فردین؟چکار میکنه؟بگو

1401/10/21 11:22

تا یک گلوله حروم اون مغز پوچت نکردم....
فردین بریده برد گفت:آ...اقا توضیح میدم....توضیح میدم بهتون....
داد زد:میشنوم سریــــــــــع....
فردین تند تند گفت:دستور خانم پریسان بود....انگار که توی سفرمون به جبل علی عکس دانین رو تو اتاق کار شما دیده بود و شناخته بودتش....انگار شما بهش گفته بودید اون یک پلیسه.....
عصبی یقه اش رو تکون داد و گفت:خوب؟
فردین گفت:هیچی آقا.....گفتن نباید بزاریم گروه به خاطر عشق پدر و پسری نابود بشه....گفتن باید خودمون دست بکار بشیم....
عصبی فردین رو روی زمین پرت کرد و با لگد به جونش افتاد:شما غلط کردید....شما گه خوردید بدون اجازه ی من هر غلطی خواستید کردید....شما خیلی بی جا کردید آشغال ها....فکر کردید من انقدر *** ام که ندونم پسرم داره چکار میکنه؟فکر کردید نمی دونستم اومده تا گروهی رو که من لعنتی ریاست میکنم نابود کنه؟شما درباره ی من چی فکر کردی؟
دو نفر به طرفش دویدن که از فردین جداش کنن که داد زد:هیچ غلطی نمیکنید....گم شید عقب وایسید.....
به سرعت عقب کشیدن....من اما داشتم خفه میشدم...درد و فشار عصبی و شک داشت از پا درم می آورد....
با تمام توانم سرم رو بلند کردم و بهشون نگاه کردم.....چی بهش میگفتم؟بابا؟آقا؟مرد؟نامرد ؟آقای تیرداد یا محمدی؟مگه فامیل هیراد محمدی نبود؟پدر هیراد از همه ی گزینه ها بهتر بود.....
عصبی به سمت دستگاه شک رفت و گفت:پدرت رو درمیارم....
داد زدم:نکن.....بس کن.....
اما بدون توجه به من سیم شک رو دو طرف گردن فردین گذاشت و تمام وجود فردین توی ثانیه ای لرزید.....
با تمام بی جونیم خودم رو روی زمین کشیدم و به کلتی که روی زمین افتاده بود رسوندم و قبل از اینکه بهم برسن برش داشتم و یک تیر هوایی زدم....
نگاه همه به سمتم برگشت.....جسم بی جون فردین جلوی چشمام چشمک میزد....
داد زدم:همه تون میکشید عقب شیر فهمه؟
پدر هیراد!با تعجب زمزمه کرد:دانین....
چشمام رو بستم و داد زدم:دانین بی دانین....
یکدفعه صدایی کل ساختمون رو به لرزه انداخت:خونه در محاصره ی پلیسه.....تکرار میشه خونه در محاصره ی پلیسه....
همون مرد! به سمتم یورش آورد و عصبی کلت رو از دست بی جونم کشید و به لحظه نکشیده بود که سه تا تیر رو به صورت رگبار به قلب فردین وارد کرد.....
داد زدم:داری چکــــــــــــــــار میکنی تو؟
هق هق گریه هام خفه ام کرد....همه ی همراهاش به تکاپو افتاده بودن تا فرار کنن....
کلت از دستش افتاد و روی گریونش رو به سمتم برگردوند و گفت:نمی تونستم ازش بگذرم دانین....
آروم زمزمه کرد:پسرم....
سرم رو به زمین تکیه دادم و از ته دلم زار زدم.....
.


رائیکا

تمام بدنم داشت میلرزید....سرگرد اسفندیاری به هیچ عنوان راضی

1401/10/21 11:22

نمیشد که منم وارد خونه بشم.....صدای شلیک هایی که میومد نفس رو تو سینه ام حبس میکردم....خدایا خواهش میکنم از تک تکشون محافظت کن....
نمیدونم چقدر گذشت اما خدا میدونه که برای من قد تمام عمرم طول کشید....مرگ تدریجی رو حس کرده بود تو اون دقیقه ها که بالاخره مامور های دبی در حالی که چند نفر رو دستگیر کرده بودن اومدن بیرون....
چشمام برق زد و راه نفسم باز شد و با خنده به سمت داخل خونه قدم برداشتم....سریع به سمت قسمت زیر زمینی خونه رفتم که مامور ها بهم گفته بودن....
نزدیکی در قدم هام رو آرومتر کردم.....ضربان قلبم داشت دیوونه ام میکرد....مطمئن بودم اگه استخون های دنده ام نبود الان از سینه ام بیرون میزد....
آروم لب های خشکم رو با زبون تر کردم و آروم سرفه ی مصلحتی ای کردم تا به خودم مسلط بشم.....
خودم رو صاف و صوف کردم و به طرف در آهنی قدم برداشتم.....قبل از اینکه وارد در بشم دو نفر با برانکارد اورژانس از در خارج شدن....نگاهم میخ ملحفه ی خونی شد و نفس توی سینم حبس شد و تمام تسلطم رو از دست دادم و با قدم های لرزونم به سمت در رفتم و نگاهم رو به شلوغی اونجا دوختم....دو تا پرستار دیگه ملحفه رو روی یک جسد کشیدن و لرزه ی دست و پای من رو زیاد تر کردن....نه خدایا اینا نمی تونن سرگرد تیرداد باشن....نمی تونن.....
سریع نگاهم رو توی اون شلوغی چرخوندم و با دیدنش تمام دنیا ایست کرد و پشت مه پنهان شد و من موندم و مردی که رویای شبانه ی این چهار روزم شده بود....مردی که توی این چهار روزی که ندیده بودمش لاغر شده بود و زیر چشماش تیره شده بود....مردی که چشماش سرخ سرخ بود و تمام صورتش خیس بود و من نمی خواستم باور کنم که گریه کرده....مگه مرد گریه میکرد؟مگه مردی به سرسختی سرگرد گریه میکرد؟مردی رو دیدم که تمام کمر و سینه ی فراخش پر از تاول و زخم های متعدد بود....مردی که با دیدنش زانوهام خم شد و زیر لب ناله کردم:سرگرد....چی بر سرت آوردن؟
سریع روم رو برگردوندم و قطره ی اشکی که سرسختانه سعی داشت پایین بریزه رو با دستم گرفتم و چشمام رو بستم و گفتم:یالا دختر....تو نباید از خودت ضعف نشون بدی....
تو دلم نالیدم:خدایا کاش میتونستم آرومش کنم....
صاف ایستادم و به طرفشون رفتم.....
سرگرد داد زد:میگی چی شده یا نه؟
هیچی نمی گفت.....آروم روی زمین نشسته بود....هنوز متوجه من نشده بود....سرش رو روی زانوش گذاشت و از ته دلش زار زد....
دنیا ایستاد.....قلبم دیوانه وار توی سینه ام میکوبید.....نمی خواستم بشنوم....نمی خواستم ببینم....نمی خواستم شکستن مردی رو ببینم که دلم تکیه گاه بودنش رو میخواست....
آروم آروم رفتم جلو....بدون اینکه اختیار دستم باشه....حس میکردم الان وقت

1401/10/21 11:22

اینه که *** من بازی های چشم گربه ای رو جبران کنم....
رو به سرگرد که مصرانه میخواست بفهمه که چرا سرگرد اینطوری داره زار میزنه اشاره کردم که بلند بشه تا من باهاش صحبت کنم....
نمیدونم تو نگاهم چی دید که مطیعانه بلند شد و از ما دور شد و به سمت مامورهای دیگه رفت که مشغول بازرسی انبار بودن...
آروم با فاصله جلوش زانو زدم و آروم زمزمه کردم:سرگرد تیرداد؟
انگار کنجکاو شد چون صدای هق هقش لحظه به لحظه آروم گرفت....
گر گرفته بودم....داشتم از درون میسوختم....
کم کم ساکت شد و آروم سرش رو بالا اورد....چیزی طول نکشید که کپ کردم....از دیدن چشماش تمام هیاهو های دور و اطرافم خاموش شدن....چشمای خیسش میون اون همه سیاهی و کبودی و خون های خشک شده بیشتر از همیشه گیرا شده بود...چشماش حرف نداشت.....


چیزی طول نکشید که اون دوتا تیله پر از تعجب شد....گر گرفتم از حرارت داغون کننده ی نگاهش....قبل از اینکه تو سبز آبی خیره کننده ی نگاش غرق بشم سر انداختم پایین....
به خودش اومد و صورتش رو از اشکاش پاک کرد و انگار تازه فهمید چیزی تنش نیست یکمی معذب شد...این رو راحت ازتلاشش برای پنهان کردن سریع سینه اش پشت پاهاش فهمیدم....
با هر زوری بود لبخندم رو قورت دادم و بلند شدم و گفتم:الان برمیگردم....
سریع از خونه خارج شدم....مردی رو با امنیت تمام توی ماشین رسمی پلیس دبی نشوندن....از سن و سالش مشخص بود که یک کاره ی این باند هست....صورتش رو زیاد نتونستم ببینم چون سریع پالتوم رو برداشتم اما با دیدن سایزش کلا از خودم ناامید شدم!
آخه این کجا هیکل سرگرد کجا؟
سریع به سمت سروان نجفی رفتم و گفتم:پیراهن سرگرد تیرداد پاره شده.....لطف کنید کاپشنتون رو بدید تا بهشون بدم....
سریع احترام گذاشت و کاپشنش رو از تنش در آورد....
با آخرین سرعتی که تو قدم هام سراغ داشتم پیش رفتم و به سرعت وارد انبار شدن....اما صدای داد سرگرد تو جام متوقفم کرد:این چیه دانین؟چرا حرف نمیزنی پسر؟
دانین؟! انقدری استرس داشتم که نمی تونستم روی اسم فکر کنم و فقط سر تا پا گوش شدم:اون لعنتی ها چه بلایی سرت آوردن؟
یخ کردم....تمام بدنم شل شد....چی شده بود؟
صدای یا ابوالفضل سرگرد اسفندیاری بلند شد....
یا خدایی توی دلم گفتم و با تمام توانم دویدم....
با دیدن جسم بی جون سرگرد تمام جون بدنم رفت و طولی نکشید که انگار جون دوباره بهم داده باشن داد زدم:سرگــــــــــرد....
به سمتش دویدم و کنارش زانو زدم و سریع کاپشن رو به دست سرگرد اسفندیاری دادم و گفتم:این رو تنشون کنید....
بعد رو به در داد زدم:پزشک ها رو خبر کنید.....سریع باشید.....
تمام بدنم داشت میلرزید.....داشتم میمردم و اجازه ی هیچ نوع عکس

1401/10/21 11:22

العملی رو نداشتم....تشنه ی مردی بودم که جلوی من،روی زمین بیهوش شده بود اما توان هیچ کاری رو نداشتم....
سرگرد نبضش رو گرفت و داد زد:خیلی ضعیف میزنه....
بدون توجه بلند شدم و به سمت در دویدم و داد زدم:این دکتر ها کجــــــــــــــان؟
همون لحظه دو تا مرد به سمت انبار دویدن و منم پشت سرشون به سمت سرگرد دویدم.....تمام بدنم داشت میلرزید.....قلب لعنتیم آروم نمیگرفت....
تو دلم گفتم:خدایا به تو سپردمش....یادت نره فقط از خودت میخوامش....
سرگرد رو سریع روی برانکارد خوابوندن و به سمت در بردن.....
سرگرد من رو که داشتم پشت سر دکترها میرفتم صدا زد و گفت:سروان کردانی؟
ایستادم و به سرعت برگشتم سمتش که گفت:شما با سرگرد برید.....به نجفی هم بگید همراهیتون کنه من باید اینجا بمونم....
سری تکون دادم که گفت:منو بی خبر نذارید....
به سرعت از در خارج شدم.....خدایا کمکمون کن....
داشتم از در خارج میشدم که یکدفعه هیراد رو دیدم که به وسیله ی سه تا مأمور محاصره شده بود و داشت تقلا میکرد خودش رو از حصار دستاشون نجات بده اما تا چشم تو چشم من شد اروم گرفت و زیر لب ناله مانند گفت:تو؟
از بالا به پایین با یک نگاه حقیر براندازش کردم و پوزخند زدم و به سرعت به سمت در خروجی و حیاط رفتم....
سروان نجفی گفت:من با آمبولانس میرم شما هم با کیانمهر و گروهش پشت سرمون بیاید....
آروم گفتم:بسیار خوب...
با بسته شدن در عقب اون آمبولانس بغضی رو که مهمون گلوم شده بود سرکوب کردم و به سرعت به سمت کیانمهر رفتم.....


سرم رو به کاشی های سرد دیوار های بیمارستان تکیه دادم و چشمام رو بستم....
فکرم دیگه کار نمیکرد....دیگه حتی قلبمم چکشی به سینه ام نمی کوبید....دیگه حتی نای نفس کشیدن هم نداشتم....دیدن کسی که تازه فهمیده بودم شده سکان دار قلب دخترونه ام روی تخت بیمارستان با اون همه دستگاهی و سیمی که اطرافش بود و بهش وصل بود کم نبود که این خبرم اضافه شد؟خدایا مگه من چقدر توان داشتم؟
کیانمهر شک زده گفت:شما مطمئنید؟
دکتر که فارسی رو دست و پا شکسته بلد بود گفت:دکترش اینجوری میگه.....دعا کنید...توکلتون به خدا....
نجفی ضربه ای به پیشونیش زد و کیانمهر روی صندلی ها لیز خورد....
قدم به قدم ازشون دور شدم و به سمت نمازخونه رفتم....خیلی وقت بود که نتونسته بودم با خدای خودم خلوت کنم....
کفش هام رو بی جون درآوردم و وارد نمازخونه شدم....یک مهر و یک تسبیح برداشتم و همون نزدیک در زانو زدم و نشستم....به حالت سجده دراومدم و خواستم برای چند دقیقه ای خود واقعیم باشم.....چیزی طول نکشید که چشمام پر از اشک شد....سرم رو بلند کردم و دستام رو آوردم بالا:خدایا کمکش کن....خواهش میکنم....
ریزش آروم

1401/10/21 11:22

گریه ی من با گریه های دو سه تا زنی که اونجا بودن یکی شد.....دیگه اختیارشون دست من نبود....خودشون یکی بعد از یکی دیگه راهشون رو روی گونه ام باز میکردن....
از فکر اینکه سرگرد رو معتاد کردن لرزم میگرفت....از فکر اینکه مجبورن تو این شرایط سختش همزمان کارای ترکش رو هم انجام بدن.....از فکر اینکه وقتی بهوش میاد قطعا بی تابی میکنه.....
زار زدم:خداااااااااااا....
زمزمه ی آروم امن یجیب خوندن زن کناریم به گوش رسید.....تسبیحی رو که برداشته بودم تو مشتم فشار دادم و با هر قطره ی اشکم با التماس رو به روی درگاه خدا امن یجیب خوندم....
***
دانین

با درد بدی که تو تک تک سلول های بدنم پیچید به سختی چشمام رو باز کردم.....
تمام سرم تیر میکشید.....بدن درد داشت میکشتتم....تشنه ام بود....عرق کرده بودم.....کمرم میسوخت.....میخواستم به پهلو بشم که فهمیدم چقدر بی جونم.....
سرم به طرز وحشتناکی تیر کشید....بدون اینکه دست خودم باشه داد زدم:آآآآآآآآآآآآآآآآی.....
من کجا بودم؟
از دردی که تمام ماهیچه هام رو داشت ذوب میکرد بی اختیار داد زدم:آآآآآآآآآآآآآآآی.....کسی اینجا نیست؟من دارم میمیرم....
چیزی طول نکشید که یک زنی بالای سرم قرار گرفت...پرستار بود.....بیمارستان بودم.....تمام اتفاقاتی که برام افتاده بود جلوی چشمام زنده شد.....
فردین...لو رفتنم....اون انبار تاریک و بزرگ....آب داغ.....شمع داغ.....سامیار....اون سرنگ لعنتی....سرنگ....سرنگ....هروئین ....اعتیاد.....شوک ....پریسان.....اون مرد.....هیراد.....رئیس اون باند....محاصره ی پلیس....دستگیری....اون دو تا چشمای سبز زمردی ای که زندگیم شده بود.....دنیای کوچیکی که فقط حق داشت مال من باشه....
درد بدنم تازه بهم فهموند که کجای کارم....که دیگه حق ندارم هیچ فکری درباره ی اون دو تا چشم بکنم.....که دیگه کامل نبودم برای وجود کاملش.....بدون اینکه دست خودم باشه مثل مار تو خودم پیچیدم و داد زدم:بدنــــــــــــم....
صدای در اتاق اومد و بعد دو تا دکتر که بالا سرم قرار گرفتن.....داد زدم:آآآآآآآآآآآی….
داشتم میمردم....بدنم داشت خودخوری میکرد......بدون توجه به دردم این پهلو و اون پهلو میشدم و به خیسی کمرم کار نداشتم که چه دلیلی داشت....
دو تا دکتر به سمت دستم اومدن و با به تخت بستنش....داد زدم:چه غلطی میکنید؟دستام رو باز کنید......دستام رو باز کنید....
فایده نداشت....هر چی داد و ناله کردم فایده ای نداشت....با ناله داد زدم: من دارم میمـــــــــــــــرم..... یکی به دادم برســــــــــــه ....
چیزی طول نکشید تا همه چیز جلوی چشمام سیاه شد......
.



دانای کل!

سرگرد اسفندیاری به طرف همکاراش رفت و رو بهشون گفت:کارای انتقالیشون انجام شد....پروازمون

1401/10/21 11:22

فردا ساعت هفت و نیم صبحه.....بهتره برید وسایل هاتون رو جمع و جور کنید که انشاالله برگردیم به میهن خودمون...
لبخند کوچیک و بی جونی روی لب همه نقش بست....سرگرد زیر چشمی به سروان کردانی نگاه کرد....حس میکرد این دختر دیگه مثل همیشه نیست.....با تمام جدیتش و موقر بودنش حس میکرد یک تغییراتی داره تو وجود همکارش شکل میگیره و از این فکر که این تغییر ربطی به سرگرد تیرداد داشته باشه ناخودآگاه لبخند نامحسوسی مهمون لب هاش شد....
نگاهش رو به سمت کیانمهر و نجفی که هنوز هم ایستاده بودن انداخت و گفت:شما که هنوز نشستید!عجله کنید....
کیانمهر گفت:من اینجا میمونم....
نجفی گفت:نه من هستم تو برو به کارات برس....
رائیکا سریع سر بلند کرد و گفت:من کار خاصی ندارم....اینجا میمونم بقیه ی کارها با شما....
سرگرد به همکاراش لبخند زد و گفت:نیازی نیست....من اینجا هستم....همه ی شما ها میرید و کاراتون رو میکنید و استراحت میکنید....
همشون خواستن حرف بزنن که سرگرد چشماش رو بست و به حالت دستوری گفت:این یک دستوره....بلند شید....
همشون ناچارا ساکت شدن....
نجفی گفت:بسیار خوب.....به چیزی احتیاج داشتید فورا تماس بگیرید خودمون رو میرسونیم....
کیانمهر تائید کرد و سرگرد هم اونا رو از این بابت مطمئن کرد.....
رائیکا آروم جلو اومد و گفت:خبری شد اطلاع بدید....
سرگرد لبخندی زد و سر انداخت پایین و گفت:چشم....
رائیکا که از چش گفتن سرگرد شرمنده شده بود گفت:خیلی لطف میکنید جناب سرگرد....
چند قدمی رو عقبی رفت و همه با هم به سرگرد احترام گذاشتن و به طرف در خروجی بیمارستان راه افتادن....
دل تو دل رائیکا نبود......از وقتی که صدای درد و ناله های سرگرد رو شنیده بود همه ی دردش رو تو خودش ریخته بود و هیچ جوره نتونسته بود خودش رو خالی کنه.....
کیانمهر و نجفی غرق در تفکرات خودشون به سمت پارکینگ قدم بر میداشتن و سرگرد آروم روی صندلی نشست و قرآن گوشیش رو باز کرد و به نیت سلامتی سرگرد تیرداد شروع به قرائت کرد....
***
دو ساعتی نگذشته بود که با صدای داد کسی چشماش رو که برای استراحت روی هم گذاشته بود باز کرد و به طرف پنجره ی اتاق سرگرد تیرداد رفت.....
با دیدن زجری که میکشید دل مردونه اش پر از غصه شد و با تمام وجودش برای وجود پر افتخارش دعا کرد و سلامتیش رو از خدا طلب کرد....
سرگرد داد میزد و کمک میخواست.....بدنش درد میکرد و از هیچ *** کاری بر نمیومد و مسکن های معمولی روی بدنش اثر نداشت....
دیدن تقلاهای سرگرد تیرداد روی تخت واقعا صحنه ی دردناکی بود....
تو دلش گفت:تحمل کن دانین....توکل کن به خدا.....بالاخره تموم میشه....همه ی این روزا تموم میشه....
رائیکا

-به اطلاع مسافرین محترم

1401/10/21 11:22

میرساند هم اکنون وارد مرز ایران شده و در آسمان ایران پرواز میکنیم....
ناخودآگاه لبخند پر شوری رو لبم نقش بست....باورم نمیشد این ماموریت تموم شده و چیزی طول نمیکشه که پا روی زمینی میزارم که خاک کشور و وطن خودمه....از هوایی تنفس میکنم که عطر میهنم رو میده و هر صدایی میشنوم صدای مردم کشورمه که از جون و دلم براشون مایه میذارم و برای خدمت بهشون از خودمم میگذرم....
برگشتم و به صورت های خندون کیانمهر و نجفی و سرگرد افراسیابی خیره شدم....
سرگرد رو بهمون کرد و گفت:خسته نباشید....
لبخند روی لبمون عمیق تر شد و تشکر کردیم....
وقتی هواپیما توقف کرد از شور و شوق تمام بدنم گرم شده بود....
وسایل هامون رو برداشتیم و به سمت در خروجی حرکت کردیم....پام رو که از در بیرون گذاشتم ناخودآگاه لایه ی اشکی ای جلوی دیدم رو تار کرد....این جا کشور من بود....زادگاه و سرزمینم....خاکی که روش قدم برمیداشتم مقدس بود و مفتخر....
آمبولانسی به طرف هواپیما اومد و سرگرد تیرداد رو منتقل کردن و بعد از مطمئن شدن از سرگرد به سمت سالن رفتیم....با دیدن سرهنگ،پگاه،روژان،رادمهر و شیما و مامان تازه غم دلتنگی خودش رو تو وجودم نشون داد.....
کیانمهر و نجفی و سرگرد اسفندیاری هم خونواده هاشون رو دیده بودن و هممون منتظر بودیم تا بالاخره این فاصله ی شیشه ای رو رد کنیم و به سمتشون پرواز کنیم....
چیزی نگذشت که تو آغوش مامان بودم.....آغوش گرم و امنی که بوی عطر مادر بودنش رو میتونستم حس کنم....ذوق و شوقش رو بچشم و به خودم بابت داشتنش ببالم.....آغوش برادرم که یادآور پدرم شد و آغوش خواهر کوچولوم که دلم براش پر میکشید.....پگاه دوست گلم و شیما زن داداش عزیزم که وجود همیگیشون باعث میشد که لبخندی کماکان روی لبم باشه و نخواد از جاش تکون بخوره...
به طرف سرهنگ رفتم و ازش تشکر کردم بابت اومدنش و اون که با قدردانی های خالصانه اش بهم ثابت کرد که از کارم راضیه و خدا میدونست که تمام خستگی ها و استرس ها و رنج هایی که این مدت کشیده بودم همه و همه از یادم رفت و یک دنیا احساس خوب جانشینش شد....
***
همینطور که کش چادرم رو روی مقنعه ام درست کردم گفتم:مامان خانم من رفتم....
مامان گفت:خدا به همراهت عزیزم....مراقب خودت باش...
لبخند کوچولویی زدم و زود جمش کردم.....رائیکای سرسخت دوباره برگشته بود که حالت سابقش...لبخند زیاد روی لبم دووم نداشت!
در حیاط رو باز کردم و به سمت دویست و شیش مشکی رنگم که از تمیزی برق میزد رفتم و از در خونه زدم بیرون....
پیاده شدم و به سمت در خونه رفتم و بستمش و بعد سوار ماشین شدم و به سمت اداره راه افتادم.....دلم برای بیمارستان پر میکشید......شاید به بیست

1401/10/21 11:22

ساعتم نمیرسید که اونجا بودم اما دل تو دلم نبود که بازم به بیمارستان برم....باورم نمی شد که تو اون سه روز انقدر زجر رو تحمل کرده....سرهنگ بهم گفته بود:تحملش خیلی بیشتر از این حرفاست که اگه اینجوری نبود اینهمه سال با افتخار زندگی کوچیکشون رو با هر سختی ای که داشته جمع و جور نمیکرد......
لبخندی روی لبم شکل گرفت....چقدر مرد بود که راه مردونگی رو پیدا کرده بود و خودش روی پای خودش برای جایی که بود زحمت کشیده بود و چقدر برام باعث افتخار بود که تکیه گاه مادرش هم بود....چقدر از انتخاب دلم راضی بودم و چقدر بی تاب....بی تاب کسی که حس میکردم خیلی خیلی بالاتر از منه....بی تاب کسی که آوازه ی غرورش تو کل اداره پیچیده شده بود و همه ازش به عنوان یک پلیس موظف و سخت کوش و جدی یاد میکردن....
ناخودآگاه لبخندم جمع شد....چطور میخواستم به دستش بیارم وقتی خیلی بالاتر از من بود؟
تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم....
وارد اتاقم شدم و به پگاه سلام کردم که بعد از احترام گذاشتنش گفت:سلام گل دختر....خوبی؟
خنده ام گرفته بود...نه به احترامش نه به سلام و علیک کردنش....پگاه هر وقت خبری داشت اینجوری حرف میزد....چشمام رو ریز کردم و گفتم:باز چی شده؟
پگاه خندید و گفت:به زودی بهت میگم....
رفتم نزدیک میزش و گفتم:بگو چی شده....
بدجنس خندید و گفت:این یکی رو نمی تونی از زیر زبونم بکشی بیرون.....
سعی کردم حس کنجکاویم رو سرپوش بذارم و به سمت میز خودم برم....
وقتی که پشت میزم نشستم،پگاه گفت:راستی...
دوباره رفته بود تو جلد دوستانه اش و منم بدون اینکه بخوام به یادش بیارم که تو محیط اداره ایم سراپا گوش شدم.....
ادامه داد:پلیس دبی سی تا دختر ایرانی رو از دست خریداراشون آزاد کرده....
چشمام گرد شد و سریع از جام پریدم و گفتم:راست میگی؟
پگاه گفت:آره....اول وقت از سروان محسنی شنیدم که داشت به ستوان نجفی میگفت....
تصویر سوگند جلوی چشمام جون گرفت و بک بار دیگه رفتم در خونه ی خدا:خدایا سوگند....

چادرم رو روی سرم مرتب کردم و از در اتاق زدم بیرون و به سمت اتاق سرهنگ رفتم....
به محض ورود احترام گذاشتم و بعد از اینکه دعوت به نشستنش رو اجابت کردم رو بهش گفتم:خبری که شنیدم درسته سرهنگ؟
لبخندی زد و گفت:چه خبری دخترم؟درباره ی سی تا دختر؟
سری تکون دادم و به سرعت گفتم:بله درسته....
لبخند همیشگیش پررنگ تر شد و گفت:درست شنیدی....اواسط هفته ی دیگه به ایران بازگردونده میشن....
سر انداختم پایین و لبخند کوتاهی زدم و تو دلم گفتم:خدایا شکرت....شکرت....
وقتی سرم رو آوردم بالا دیگه از ان لبخند خبری نبود و گفتم:از سینا محمدی چه خبر؟
سرهنگ هم جدی شد و گفت:حکمش اعلام

1401/10/21 11:22

شد....
گفتم:اعدام دیگه؟
چه سوالی بود آخه؟معلوم بود.....حکم اعدام اعلام شده بود....
نفس عمیقی کشیدم و در مقابل سکوت سرهنگ چیزی نگفتم و آروم از جام بلند شدم و گفتم:ممنونم....با اجازه....
چشم روی هم گذاشت....احترام گذاشتم و از در بیرون زدم....از ته دلم خوشحال بودم.....
***
از دور بهش نگاه کردم....حالش رو به بهبودی بود.....بعد از گذشت دو هفته زخم های بدنش بهبود پیدا کرده بود اما مسئله ی ترکش خیلی کم جونش کرده بود....خوشحال بودم که دیگه به اون مواد لعنتی نیاز نداره و در نبودش زجر نمیکشه....
به ساعتم نگاه کردم....ساعت ملاقات داشت نزدیک میشد....آروم دستی روی شیشه ی اتاقش کشیدم و توی دلم گفتم:خداحافظ سرگرد....
برگشتم برم که با دیدن شخص جلوی روم چشمام گرد شد.....
با لبخند مرموز روی لبش داشت نگاهم میکرد....
آروم گفتم:شما؟اینجا؟
لبخندی زد و گفت:خوب البته اینم یک نوع استقباله....سلام....منم خوبم....همه خوبن تروخدا شرمنده نکنید....شما خوبید؟خانواده خوبن؟
با بدجنسی به سمت شیشه ی اتاق با ابرو اشاره ای کرد و گفت:خوبن ایشون؟
لبخندم رو قورت دادم و گفتم:من واقعا معذرت میخوام.....از دیدنتون شکه شدم آخه...
سر انداخت پایین و گفت:شوخی من رو ببخشید....قصد جسارت نداشتم....
آروم گفتم:این چه حرفیه اصلا ناراحت نشدم....شما؟اینجا؟تنها اومدید؟
سرش رو آورد بالا و به سمت شیشه ها رفت و سرگرد رو که غرق خواب بود دید و گفت:اومدم کشور خانمم رو ببینم....
چون پشتش بهم بود لبخندم رو قورت ندادم و گفتم:مینا جان خوبن؟
برگشت سمتم و گفت:اونم خوبه....سرگرد چطورن؟
سر انداختم پایین و گفتم:رو به بهبودین....به زودی مرخص میشن....فقط یک عمل باقی مونده که روی پوست کمرشون باید انجام بشه....
زیر لب الحمدالله ی گفت و سر انداخت پایین و گفت:وقتی شنیدم که...
ادامه نداد....با کنجکاوی نگاهش کردم که سرش رو آورد بالا و با خجالت گفت:ترک کردنش چقدر طول کشید؟
به شیشه ای خیره شدم که سرگرد رو غرق در خواب نشون میداد.....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:دو سه روزی میشه که دیگه درد ندارن و فقط ضعف میکنن....
بازدمش رو با شدت بیرون فرستاد و گفت:که اینطور....بازم خدا رو شکر....
تازه حواسم به ساعت افتاد....سریع به سمت اسحاق برگشتم و گفتم:من باید برم....از دیدنتون خوشحال شدم....
لبخندی زد و گفت:همچنین....مواظب خودتون باشید....سلام برسونید....
-بزرگیتون رو میرسونم....شما هم به مینا خانم سلام برسونید....امیدوارم یک روزی ببینمشون.....
لبخندی زد و گفت:حتما....باعث افتخار ماست دیدار دوباره ی شما.....
لبخند کوتاهی به نشونه ی تشکر زدم و خداحافظی کردم و به سرعت از در بیمارستان خارج شدم....


دانین

با محبت به

1401/10/21 11:22

همکارام لبخند کوتاهی زدم و به ظاهر نظاره گر مسخره بازی های علی شدم اما تمام حواسم به یک جمله بود:بازم نیومد....
نیومده بود....معلوم بود نمیاد.....برای چی باید بیاد آخه؟مگه چه صنمی با من داره؟مگه من کیم؟چه انتظاری داشتم؟
چشم به سرهنگ دوختم....چقدر ازش ممنون بودم که با لطفی که بهم کرده بود از نقل مجالس شدنم جلوگیری کرده بود....چقدر برام با ارزش شده بود که اون مرد رو به اسم سینا محمدی به همه معرفی کرده بود و به کسی نگفته بود که فامیلش رو از تیرداد به محمدی تغییر داده.....چقدر این مرد بامحبت بود....
به اسحاق نگاه کردم که به لودگی های علی میخندید....به علی که یادش رفته بود سرگرده و تمام تلاشش رو میکرد تا جو خشکی نداشته باشه این ملاقات....
خیلی زود وقت ملاقات به آخراش رسید....کم کم همه ازم خداحافظی کردن و فقط سرهنگ و اسحاق باقی موندن.....
سرهنگ جلو اومد و گفت:خوبی پسر شجاع؟منتظرتما.....دیگه زیادی برات مرخصی رد کردم....
لبخند کم جونی زدم و از ته دلم گفتم:بابت تمام محبتتاتون ممنونم سرهنگ....
با محبت روی پیشونی ام بوسه زد و من مقایسه کردم یک مرد غریبه رو با مردی که آشنا بود و از هر غریبه ای غریبه تر.....یادم اومد هیچ وقت طعم محبت خالصانه ی پدری رو نچشیدم....
آروم گفت:دفعه ی دیگه تو باید بیای ملاقاتم نه من....فهمیدی؟این یک دستوره....
لبخند زدم و گفتم:اطاعت میشه....
آروم به سمت در خروجی رفت و من موندم و اسحاق....
اسحاق لبخندی زد و گفت:کشور قشنگی دارید....
گفتم:کشور مقدسی داریم....اومدنت همیشگیه؟
اسحاق ابرویی بالا انداخت و گفت:تا خدا چی بخواد....
لبخند بی جونی زدم و گفتم:ایرانی ها مهمون نواز های خوبی هستن....
اسحاق گفت:اون که صد البته....تو زود خوب شو تا من به فکر سور و سات عروسیم باشم.....
خندیدم و گفتم:الان یعنی فقط علاف منی؟
اسحاق با خنده گفت:نه بابا به فکر سود خودمم....بیا و خوب شو دستت رو بزاریم تو حنا خرج عروسی نصف بشه....قیمت ها غوغا میکنه...نگاه نکن اون شب ریلکس بودم نشسته بودم پای میز مزایده،پول دولت بود که برگردونده شد به خودشون....
با خنده گفت:به قول مینا من شپش با کیف پولم بازی میکنه....
فارسی حرف زدنش خیلی بامزه بود.... از ته دلم خندیدم....میدونستم داره مسخره بازی درمیاره...شنیده بودم که مرد ثروتمندیه....یکدفعه ساکت شدم.....عروسی؟هه...
عروس رویایی من در حدی من نیست که حتی به خودم اجازه بدم بهش فکر کنم.....
ته دلم گفتم:خیلی بی معرفتی سروان....
مسخره بود که از یک دختری که هیچ *** من نبود انتظار بی جا داشتم اما.....خواسته ای بود که قلبم بدون فرمان برداری از عقلم درخواستش میکرد....
دست اسحاق رو شونم قرار

1401/10/21 11:22

گرفت....
صدای زن پرستار تو اتاق پیچید:آقای محترم وقت ملاقات تموم شده....
اسحاق به سمت پرستار برگشت و گفت:الان میرم...
بعد به سمت من برگشت و گفت:برای خودت برداشت نکن....شاید چیزی که تو ذهن تو باشه درست نباشه.....
بدون اینکه فرصت سوال کردن رو بهم بده زیر لب خداحافظی کرد و از در بیرون رفت....
من موندم و سکوت اتاق و پنجره ای که قرص براق ماه رو به نمایش میگذاشت.....من موندم و یک عالمه فکر و خاطره و رویا....

دکتر رو به من لبخندی زد و گفت:خوب همه چیز سرجاشه.....دیگه میتونی از شر ما خلاص بشی....
لبخند خجولی زدم و گفتم:این چه حرفیه....همه چیز برعکسه....
لبخندی زد و بدون اینکه به تعارفم جواب بده گفت:پماد هات رو استفاده کن تا پوست کمرت مثل روز اولش بشه....خودت رو هم تقویت کن که کل مملکت منتظرتن....
ته خنده ای کردم و گفتم:بازم ممنونم....
لبخندی زد و به طرف در رفت....
اسحاق لباس هام رو روی تخت گذاشت و گفت:بشین سرگرد جان که دیگه وقتشه از این تخت خلاص بشی....
تو این دو روزی که اومده بود ایران بیشتر وقتش رو بیمارستان بود و من رو شرمنده ی خودش کرده بود....
لبخند کوتاهی به روش زدم و گفتم:شرمنده اتم اسحاق....ایشالا عروسیت جبران کنیم....
خندید و گفت:وظیفه ی برادریه....
لبخند رو لبم کم کم محو شد....من خواهر و برادر داشتم و هیچ چی ندیده بودم ازشون....
پیراهنم رو پوشیدم و از جام بلند شدم....حس خوبی بود....ایستادن روی پای خودم!
بعد از این دو هفته تازه فهمیدم بودم انسان چه نعمت هایی داره و تازه با از دست دادنشون میفهمه که چی رو از دست داده!
از بیمارستان که زدیم بیرون ماشین علی جلوی پامون ترمز کرد....شیشه رو کشید پایین و گفت:وایی چه هلوییه این پسره....آقا پسر افتخار میدی؟
اسحاق خندید و من یک چشم غره ی اساسی مهمونش کرد....
با کلی تعارف جلو نشستم و راه افتادیم...
تو راه گفتم:خوب چه خبرا؟
علی گفت:خبر که زیاده.....حکم اعدام سینا محمدی و پسرش هیراد بریده شد....
نفس تو سینه ام حبس شد....الان باید چه کار میکردم؟
روم رو به طرف پنجره برگردوندم و نفس عمیقی کشیدم....چنگی تو موهام زدم و علی ادامه داد:سی دختر هم تا پنجشنبه ی این هفته به ایران بازگردونده میشن....
شیطون ادامه داد:تا آخر این هفته هم مراسم ارتقاء درجه داریم سرگرد....
به چهره ی بدجنس و خوشحالش لبخند زدم و به طرف پنجره برگشتم....هیچوقت درجه اونقدری برام مهم نبود که بخوام خیلی خوشحال بشم.....مهم وظیفه ام بود...همین....دستم رو از شیشه بیرون کردم و هوای کشورم رو به ریه هام فرستادم....
مراسم استقبال تو اداره خیلی بهتر از چیزی بود که فکرش رو میکردم....دیدن کسایی که سه ماهی میشد که ندیده بودمشون

1401/10/21 11:22

واقعا خوش آیند بود....
سرگرد شاهینی رو از دور دیدم و لبخند کوتاهی روی لبم اومد....مرد فوق العاده ای بود....داشت به طرفم می اومد....مشغول روبوسی بودم که دیدمش....یادم رفت کجام...تو یک لحظه قلبم لرزید....اما زود نگاهم رو از نگاش گرفتم....نمی خواستم بهش عادت کنم....نمی تونستم ازش بگذرم اگه زیاد می دیدمش....نمی تونستم ذهن و قلبم رو کنترل کنم که به یادش نباشه....نمی تونستم به وجود آهنرباییش بی اعتنا باشم....
چیزی نگذشت که همکارها کم کم از کنارم پراکنده شدن و تعداد کمی دور و برم بودن...
رو به شاهینی گفتم:کوچولوت به دنیا نیومد؟
خندید و از ته دلش گفت:چرا فرشته ی بابا زمینی شد.....
خوشبختی رو میتونستم از برق چشماش بفهمم....از ته دلم خوشحال شدم و گفتم:بهت تبریک میگم....
بعد آروم گفتم:براش بابای خوبی باش....
خندید و گفت:نوکرش هم هستم.....
گفتم:دختره آره؟
سری تکون داد و گفت:آره....اگه بهش چشم داری باید بگم شرمنده دختر به پیرمرد نمیدم...
از ته دل خندیدم که صدایی گفت:بازگشتتون رو به اداره تبریک میگیم....
خنده ام رو خوردم و به سمت صدا برگشتم که با چند نفر از همکارهای خانممون روبه رو شدم.....بینشون بود.....لعنتی با اون چشمای درنده اش بینشون بود....کاش میدونست که نفسم رو حبس میکنه....کاش میتونستم بهش بگم هیچ وقت دور و بر من نباشه....
رو به ستوان صبا با لحن جدی گفتم:از لطفتون متشکرم....
و رو به همه ی همکارا سر کوچیکی تکون دادم.....
هر کدومشون یک چیزی گفت و به اون که رسید آروم گفت:خوشحالم که سلامتیتون رو بدست آوردید....موفق باشید....
صداش فوق العاده دیوونه کننده بود....چرا انقدر دیر متوجه ی آهنگ صداش شده بودم؟چرا انقدر دیر فهمیده بودم که چقدر جذاب و خواستنیه؟
سعی کردم به خودم مسلط بشم و با صدای همیشگیم در حالی که نگاهم رو به کفشام دوخته بودم گفتم:متشکرم....همچنین....
سرم رو آوردم بالا.....چادرش رو درست کرد و آروم عقب گرد کرد و من زود چرخیدم سمت شاهینی که محو راه رفتن و اندام موزونش نشم....

رائیکا

وارد اتاق شدم و به سمت میزم رفتم و اروم پشتش نشستم....
پگاه گفت:به جون خودم تو یک چیزیت هست رائیکا....چی شده؟
سرم رو تو دستام محاصره کردم و سر اون تصویر ذهنی چشماش داد زدم:از جلو چشمام دور شو....راحتم بزار....نمی بینی هیچ احدالناسی براش مهم نیست؟چرا ولم نمیکنی؟
صدای پگاه دوباره تو اتاق پیچید:ای شیطون نکنه خبریه؟
عصبی سرم رو بالا آوردم و یکی از اون نگاه های برق آسام رو مهمونش کردم که گفت:باشه بابا....چرا عصبی میشی؟
آروم رفت پشت میزش و مشغول کارش شد....از دست خودم عصبی شدم.....داشتم چکار میکردم؟چرا پاچه ی این بدبخت رو گرفته بودم؟
آروم

1401/10/21 11:22

رو بهش گفتم:پگاه من معذرت میخوام امروز حالم زیاد جالب نیست.....ببخشید خوب؟
لبخندی زد و گفت:این چه حرفیه؟کار من اشتباه بود....
بدون اینکه بزاره من حرف بزنم گفت:وای دیدی بندخدا چه شکلی شده؟کل هییکلش آب رفته....
ای خدا چرا من هر چی میخواستم ازش فرار کنم بازم موضوعش به وسط کشیده میشد؟
سری تکون دادم و گفتم:تو نگران نباش.....درست میشه....
پشت چشمی نازک کرد و گفت:چقدر سنگدلی تو دختر....
ای کاش راست بود و سنگدل بودم.....ای کاش وجودش برام مهم نبود....ای کاش قلبمم مطیع زبونم بود.....ای کاش با دیدن هیکلش برام مهم نبود که چی بوده و الان چی شده.....ای کاش قلبم با دیدنش آتیش نمیگرفت....
سعی کردم از فکر و خیال بیرون بیام و حواسم رو جمع پرونده ی جدیدی بکنم که بهمون محول شده بود....
انقدری مشغول پرونده شدم که زمان رو گم کردم و با صدای پگاه به خودم اومدم:سروان کردانی بسه دیگه....وقت اداری تموم شد....پاشو برو خونه....
نگاهی به ساعت انداختم و کش و قوسی به بدنم دادم و گفت:اصلا حواسم به ساعت نبود....
از جام بلند شدم و یونیفرمم رو مرتب کردم....به سمت چوب لباسی رفتم و چادرم رو برداشتم و جلوی آینه ی کوچیکی که تو اتاق بود ایستادم تا مرتبش کنم....
همراه با پگاه از اتاق بیرون اومدیم و به سمت در خروجی رفتیم....
دم در گفتم:وایسا تا من برم ماشین رو بیارم....
پگاه گفت:نه عزیزم....دستت درد نکنه....مهدی میاد دنبالم....تولد مامانه میخوایم بریم کیک رو تحویل بگیریم....
مهدی داداشش بود....لبخندی زدم و گفتم:باشه....پس کاری نداری؟
لبخندی زد و گفت:نه قربانت....سلام برسون به مامان اینا....
گفتم:بزرگیت رو میرسونم....خداحافظ....
خداحافظی کردیم و به سمت پارکینگ رفتم....به سمت پارکینگ رفتم....داشتم در ماشین رو باز میکردم که با صدای خنده ی دو نفر به سمتشون برگشتم....
خودش بود....میدونستم خودشه چون دقیقا همیشه همین طور بود....هر وقت از یک چیزی فرار میکردی بدتر جلو روت قرار میگرفت....
سرگرد اسفندیاری گفت:خسته نباشید سروان...
رو بهشون احترام گذاشتم و گفتم:شما هم همینطور....اگه اجازه بدید من دیگه مرخص بشم....
سرگرد گفت:میشه یک لحظه تشریف داشته باشید؟
سرجام سیخ شدم و گفتم:بله در خدمتم....

1401/10/21 11:22

ادامه دارد...

1401/10/21 11:22

#پارت_#چهاردهم
رمان_#نفوذ_ناپذیر?

1401/10/21 21:44