439 عضو
با تمام تلاش حواسم بود که نگاهم میخش نشه و موفق هم بودم....
سرگرد اسفندیاری گفت:این آقا دانین ما خیلی تعارف دارن....بندخدا چون امروز از بیمارستان مرخص شده ماشین ندارن....
ضربان قلبم شروع کرد به اوج گرفتن.....
خواست چیزی بگه که سرگرد اسفندیاری مانعش شد و دستش رو تو مشتش فشار داد و رو به من ادامه داد:الانم هر چی من بهش میگم با ماشین من برو رضایت نمیده.....میشه سر راهتون ایشونم تا یک جایی برسونید که هم خیال من راحت باشه هم ایشون عذاب وجدان ماشین من رو نداشته باشه؟
گر گرفتم....قلبم بی محابا به سینه ام میکوبید....
لبخند اجباری ای زدم و گفتم:بله خواهش میکنم....وظیفمه....
رو به من چرخید و با صدای مسحور کننده اش گفت:نه سروان....شما بفرمائید ایشون شوخی کردن....
یک چشم غره ی اساسی سرگرد اسفندیاری رو مهمون کرد....
با اینکه حالم زیاد روبه راه نبود اما ادب حکم میکرد که تعارف کنم:این چه حرفیه سرگرد....بفرمائید در خدمتتون هستم....
با صدای جدیش گفت:نه ممنون با همون ماشین علی میرم.....شما بفرمائید...
ساکت شدم و اخم کردم....این یعنی اینکه عمرا با تو بیام راهت رو بکش برو....
بعد با لبخند مصلحتی ای رو به سرگرد اسفندیاری گفت:علی سوئیچ این ماشینت رو میدی یا نه؟
سرگرد گفت:ا خوب وقتی سروان هست دیگه واسه چی ماشینم رو به تو بدم و خودم کله ی صبح تاکسی بگیرم برم خونه؟
چشم غره ای رفت و زیر لب گفت:دارم برات....
شنیدم....نمیدونست گوشای تیزی دارم....
گفت:پس من با تاکسی میرم....رو به من کرد و چشم تو چشمم گفت:ببخشید مزاحم وقتتون شدیم....به سلامت....
بهم خیلی برخورد....بدون اینکه حواسم به حرفم باشه گفتم:فکر میکنم ماشین من رو در حد خودشون نمی بینن!
قشنگ داشتم تیکه میپروندم.....مغرورِ خودخواه.....
عصبی اخم کرد و گفت:این چه حرفیه؟نمی خوام تو زحمت بیافتید....
سرگرد اسفندیاری گفت:برو دانین....مگر نه سروان ناراحت میشن خدای نکرده....
با حرص دستش رو پس زد و یک لبخند به روش زد که از صدتا توبیخ هم بدتر بود.... انگار که ناچار باشه خداحافظی کرد و به سمت ماشین اومد...
دوباره ضربان قلبم اوج گرفت و عصبانیتم خوابید....از اینکه بخواد تو ماشین من بشینه خوشحال بودم....بی حیایی بود اما خوشحال بودم....
زودتر از خودش سوار ماشین شدم و در طرف خودم رو بستم....تمام بدنم از هیجان گر گرفته بود!
دانین
وقتی سوار ماشین شد چنگی تو موهام زدم و به قیافه ی بدجنس علی چشم غره رفت....فقط خدا کنه به این زودی ها دستم بهت نرسه....زنده ات نمیزارم....
با یک ببخشید سوار شدم و در رو بستم.....در که بسته شد انگار نفس من هم بند اومد....
فاصله ام با آهن ربا نیم متر هم نبود!تمام بدنم داغ
شد....استارت ماشین رو زد و آروم به حرکتش انداخت....
یاد اون شب لعنتی افتادم که تو بغلم بود....که موهای افشونش با پوست صورتم بازی میکرد.....که نفس های گرمم پخش گردن کشیده اش میشد....که فقط چند میلی متر با گوشش فاصله داشتم و فقط خود خدا میدونست که چقدر خودم رو کنترل کردم تا کار خطایی نکنم....یاد هیکل ظریفش که توی آغوشم میلرزید....یاد پاهای کشیده اش که توی حصار پاهام بود و گرمی پوستش که از روی لباس هم داغم میکرد.....یاد دستام که روی بازوش کشیده میشد و کف دستم که داشت از این تماس آتیش میگرفت.....
این دختر با تمام جذابیتی که برام داشت الان کنارم نشسته بود و چقدر از من دور بود....چقدر بالا بود...چقدر خواستنی و دست نیافتنی بود....مشتام رو توی هم فشار دادم....
سرم رو به سمت شیشه برگردوندم و تو دلم گفتم:آروم دانین....آروم پسر....فکر کن تو تاکسی نشستی....
تو دلم زار زدم:د لعنتی تو تاکسی نیستم....تو تاکسی نیستم....پیش کسی ام که شده تمام آرزوم....کنار کسی ام که حتی راه رفتن ساده اش هم تحریکم میکنه....من پیش کم کسی نیستم....پیش سروان رائیکا کردانی ام....
رائیکا....رائیکا یعنی چی؟از وقتی که اسمش رو فهمیده بودم درگیر بودم....
رائیکا و دانین....دانین و رائیکا.....
سر خودم داد زدم:این فکر رو از سرت بیرون کن....این دختر به تو حتی نگاه هم نمیکنه چه برسه....
آروم سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم روی هم گذاشتم....
که صدای آرومش سکوت ماشین رو شکست:ببخشید سرگرد میشه راهنماییم کنید که از کدوم طرف برم؟
چقدر معرکه بود صداش.....روحانی و آرامش بخش....
گفتم:شما مسیر خودتون رو برید....هر جا که مسیرم به شما نخورد پیاده میشم....ممکنه مسیرتون دور بشه....
آروم دنده رو جابه جا کرد و گفت:این حرف رو نزنید....آدرس رو بهم بگید....
نمی خواستم این فرصت رو از دست بدم...پرو بازی بود اما نمی خواستم این فاصله ی کم به همین زودی از بین بره.....
پس گفتم:ببخشید باعث زحمت شدم....
گفت:وظیفه است....
وظیفه؟پس چی میخواستی برگرده بگه باعث افتخاره؟یا چمیدونم از مصاحبت باهات لذت میبره و از این خزعبلات؟من چه انتظاری داشتم؟
گفتم:ولیعصر پیاده میشم....
گفت:بسیار خوب.....راهمون به هم نزدیکه....
چیزی نگفت و چیزی نگفتم....این غرور لاعنتی اجازه میداد کل راه رو ازش حرف میکشیدم....انقدر سوال میپرسیدم تا مجبور بشه جواب بده و من محو صداش بشم اما نمی تونستم....هیچ وقت نمی تونستم زیاد حرف بزنم....یادش بخیر ماندانا همیشه از کم حرفیم حرص میخورد.....
با بیاد آوردن ماندانا یاد هیراد افتادم و تمام بدنم از خشم پر شد.....بباورم نمی شد که تو اعترافش نوشته بود شروع راهش از شنیدن جواب رد دختر
عموش ماندانا بود.....باورم نمی شد اون آشغال عاشق ماندانا شده باشه و کسی که ماندانا ازش حرف میزد و میگفت نمی خوادتش این باشه....
یاد داد و فریاداش افتادم که میگفت:به خدا راه من از اونا جداست دانین....اونا اشرق من مشرق....من از همشون متنفرم....من حالم بهم میخوره ازش.....داداشت با تو زمین تا آسمون فرق داره دانین....من ازش متنفرم....اگه مجبورم کنن خودکشی میکنم....
و صدای فریاد خودم تو گوشم پیچید:ماندانا به ولای علی یک بار دیگه این حرف رو بزنی من میدونم و تو.....
چقدر ساده بود....چقدر دلم برای این دختر عمو تنگ شده بود....چقدر دلم برای مامان تنگ شده بود....باید هر چه زودتر بلیط میگرفتم تا برم ببینمش....دلم براش پر میکشید....
خنده ام گرفت....چقدر این دو هفته بهش دروغ گفته بودم....نمی خواستم نگرانش کنم....
با صداش به خودم اومدم:یک ماشین داره تعقیبمون میکنه....
به سمتش برگشتم و گفتم:چی؟تعقیب؟
گفت:بله...از دم پاسگاه متوجه اش شدم اما فکر نمیکردم دنبالمون باشه....
گفتم:یک گوشه پارک کنید....
برگشت سمتم و چشم های معرکه اش رو به چشمام دوخت و سریع هم به حالت اولش برگشت و گفت:برای چی؟
عصبی با صدای نسبتا بلندی گفتم:انتظار ندارید که دست روی دست بزارم....یک گوشه پارک کنید سروان....
انگار که ترسیده باشه دنده رو عوض کرد و راهنما زد و کنار بزرگراه پارک کرد....
ترمز دستی رو که خوابوند دست بردم تا در رو باز کنم که گفت:ایستاد....
بدون عکس العملی پیاده شدم....
به سمت ماشین رفتم....با فاصله ی زیادی از ما ایستاده بود.....انگار که نمی خواست پیاده بشه...
یک دفعه ایستادم و رو به سروان که داشت دنبالم میومد گفتم:شما همین جا بایستید....
سوالی نگاهم کرد که بدون اینکه بهش جواب اضافی ای بدم راه افتادم به سمت ماشین....شیشه هاش دودی بود و سرنشینش معلوم نبود....
تا نزدیک ماشین شدم در ماشین باز شد....سر جام ایستادم و منتظر شدم بیاد پایین.....
آروم پیاده شد و من با دیدن سرنشین چشمام گرد شد....
صورت خیسش رو لبخندی پوشوند....
زمزمه مانند گفتم:ماندانا.....
لبخندی زد و گفت:جانم سرگرد؟ببخشید نگرانتون کردم....
به سروان اشاره کرد.....اخمی کردم و گفتم:تو اینجا چکار میکنی؟
خنده ای کرد و اشک از چشماش فرو ریخت....
نسبتا عصبی سوالم رو تکرار کردم که گفت:دل زن عمو طاقت نیاورد....به من گفت بیام اداره اتون تا ببینم تو کجایی....دو هفته است دارم کشیک میدم جناب....
اشکاش جاری شد و با صدایی که از زور بغض دو رگه شده بود گفت:نمیدونستم مزاحمتون میشم....
چنگی به موهام زدم و گفتم:چی میگی واسه ی خودت؟یک لحظه وایسا ببینم....
عقب گرد کردم و به سمت سروان رفتم که با چشمایی پر از سوال بهم
نگاه میکرد....چشماش گرد شده بود و نمیدونست این گردی چشماش چه بلایی سر من بیچاره میاره....
رو به روش ایستادم و گفتم:نگران نباشید....دختر عموی منه....دیگه مزاحمتون نمیشم....بازم معذرت میخوام....
سر انداخت پایین و با صدای آرومی گفت:خواهش میکنم....با اجازه....
دیگه اجازه نداد که جوابش رو بدم....احترام گذاشت و به سرعت سوار ماشینش شد و رفت.....
من موندم و دلی که یادش افتاده بود فرصت کنارش بودن رو از دست داده.....
به سمت ماندانا برگشتم و با چند تا قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و سریع سوار شدم....
وقتی دید که سوار شدم سریع تو ماشین نشست و ماشین رو روشن کرد و به حرکت درآورد....
سکوت ماشین رو صدای آهنگی که پخش میشد شکست...چند تا تراک اینور و اونور کرد تا به چیزی که میخواست برسه....کارش بود....همیشه حرفش رو با آهنگی که مناسب بود میزد....تو ذهنم پر از سوال بود و منتظر بودم برسم خونه تا جواب همشون رو پیدا کنم.....فعلا نمی خواستم سکوت رو بشکنم و ترجیح میدادم به آهنگ گوش کنم....میخواستم ببینم تو دلش چی میگذره....هر چند زیاد فرقی به حالم نداشت....
شال و کلاه کن آسمون خیسه
چترت رو وا کن گریه بارونه
حال و هوای برگ ریزون چشمات
پاییزم نمیدونه
پروانه ها وقتی که میسوختن
تقدیرت رو دوختن به تقدیرم
هر وقت دلت میگیره میسوزم
هر وقت دلت میسوزه میمیرم
خیلی دلم گیره
خیلی گرفتارم
دوست داشتنت خوبه
خیلی دوست دارم
خیلی دلم گیره
خیلی گرفتارم
دوست داشتنت خوبه
خیلی دوست دارم
به طرفش برگشتم....صورتش خیس خیس بود و من هیچ کاری نمی تونستم بکنم....چرا ماندانا؟چرا با خودت اینطوری میکنی دختر؟چرا؟
یک گوشه پارک کرد و برگشت سمتم و چشمای مشکیش رو که غرق در اشک بود به چشمام دوخت....
محبوب من چشمات به من میگن
روز جدایی خیلی نزدیکه
میری نمیدونی که دور از تو
دنیام چقدر غمگین و تاریکه
دنیای من تاریک و غمگینه
بار جدایی خیلی سنگینه
هر *** که از حالم خبر داره
از شونه هام این بار رو برداره
هق هقش کل فضا رو شکست....عصبی به صورتم دست کشیدم و دستام رو جلوی بینیم نگه داشتم....داشتم میمردم....داشتم خفه میشدم...بابا منم آدم بودم....منم دل داشتم.....به خدا دوستش داشتم این دختر رو.....اما نمی تونستم غیر از خواهر به چشم دیگه ای بهش نگاه کنم....هق هقش شده بود تیغی که رو شاهرگم گذاشته بودن.....
خیلی دلم گیره
خیلی گرفتارم
دوست داشتنت خوبه
خیلی دوست دارم
خیلی دلم گیره
خیلی گرفتارم
دوست داشتنت خوبه
خیلی دوست دارم
اروم زمزمه کردم:ماندانا؟
بی طاقت خودش رو پرت کرد تو بغلم....
چشمام رو بستم و زجر کشیدم....چشمام رو بستم و برادرانه در آغوشش کشیدم....چشمام رو بستم و اجازه
دادم قطره های اشکش سینه ام رو بسوزونه....چشمام رو بستم و اجازه دادم توی بغلم آروم بگیره.....
آروم کشید عقب....
عصبی از ماشین پیاده شدم.....سریع دنبالم اومد....معلوم نبود کجا اومده....اصلا حواسم نبود.....خوب بود که یک جای خلوت بود.....خیلی خوب بود....
رو به آسمون داد زدم:خدایــــــــــــــا...
میون هق هقش گفت:دانین....
داد زدم:چرا اینطوری میکنی ماندانا؟
با تمام توانم فریاد کشیدم:چرا نمیفهمی منم آدمـــــــــــــم لامصب؟چرا نمیفهمی منم دل دارم؟چرا نمیفهمی؟
آروم دستش رو به نشونه ی ایست جلوم گرفت و میون هق هقش گفت:غلط کردم دانین....خواهش میکنم.....من غلط کردم....
عصبی دستای لرزونش رو به دهنش کوبید و گفت:بیا....من خفه میشم....خفه میشم دانین....تروخدا خودت رو اذیت نکن....
عصبی رفتم طرفش و شونش رو گرفتم و تکونش دادم و گفتم:میفهمی برام عزیزی؟میفهمی وقتی تو رو جزو اون خوانواده ی لعنتی حساب نمیکنم یعنی چی؟میفهمی وقتی دلم برات تنگ میشه یعنی چی؟
داد زدم:نه نمی فهمی....چون انقدر خودخواهی که فقط علاقه ی خودت رو میبینی.....انقدر خودخواهی که کور شدی و دیگه هیچی رو نمی بینی.....هیچی رو حس نمیکنی.....فکر میکنی که غیر از خودت هیچ کسی دل نداره....لعنتی اون چشمای کورت رو باز کن....انقدر اذیتم نکن....انقدر وجدانم رو باهام درگیر نکن.....انقدر خودخواه و خود بین نباش.....ببین....بفهم....حس کن....درک کن که دوست دارم....درک کن که نمی تونم نارحتیت رو ببینم....اما درک کن که نمی تونم کسی رو که یک عمر به چشم خواهر دیدم به چشم دیگه ای ببینم....درک کن که خوشبختیت رو میخوام....بفهم در کنار من خوشبخت نمیشی.....من و تو برای هم نیستیم......
عصبی شونه هاش رو ول کردم و داد زدم:بفهم....
میون هق هق گفت:عاشق شدنت مبارک پسر عمو....
برگشتم سمتش و خواستم دهن باز کنم که اومد نزدیکم و انگشتش رو روی لبم گذاشت..... لعنتی ..... لعنتی....انگشتاش داشت آتیشم میزد .....
میون هق هق گفت:هیچی نگو دانین...هیچی نگو....
انگشتش رو از روی لبم برداشت و گفت:امشب تو چشمات چیزی رو دیدم که توی هیچ کدوم از سالهایی که کنار هم بودیم ندیدم....
نفس گرفت و ادامه داد:چیزی رو دیدم که خیلی ساله شده صاحبخونه ی چشمام....عاشق شدنت مبارک پسر عمو....همین دختره بود که دیدمش؟
میون گریه خندید و گفت:خوشگله.....خیلی نازه....پلیسه نه؟
خنده اش شدت گرفت و گفت:دیدی آقا؟دیدی سوختی؟من گفتم تو یک زن پلیس میگیری.....یادت هست؟اون موقع نه سالمم نبود....
یادم بود.....اون شب رو کنار کارون دقیقا یادم بود....
خندید و گفت:شرطمون یادت هست؟هزار تومن بود....هزار تومن رو بده....
اشکاش امونش رو بریده بود...اومد نزدیکم و دستای کوچولوش
رو مشت کرد و به سینه ام کوبید:یالا....یالا خسیس شرط رو باختی.....یلا پولم رو بده.....شرط رو باختی پولم رو بده....
بی طاقت دستاش رو گرفتم و گذاشتم رو قلبم و دست دیگه ام رو تو جیبم کردم و یک تراول پنجاه تومنی در آوردم و با صدای غمگینی که سعی میکردم شادش کنم گفتم:بفرما....اینم با سودش....
هق هقش شدت گرفت و گفت:من هزار تومنیم رو میخوام....من فقط همون هزار تومنی رو میخوام....
آروم هزار تومن از جیبم درآوردم و جلوش گرفتم که گرفتش و دستش رو از مشتم آزاد کرد و روی زمین چنبره زد و هزار تومنی رو رو قلبش گذاشت و گریه اش شدت گرفت و گفت:دیدی؟دیدی گفتم عاشق شدی؟دیدی چقدر خوب فهمیدم؟
پشتم رو به پشتش کردم و عصبی موهام رو چنگ زدم....
یکدفعه ساکت شد.....
برگشتم سمتش....بلند شده بود و داشت اشکاش رو پاک میکرد....لبخند زد....
لبخند زدم....
گفت:اِهه....چیه چرا نگاه میکنی؟هر خواهری وقتی ببینه داداشش داره زن میگیره ناراحت میشه دیگه....حالا ناراحتی من یکم دزش بالاس....
خندیدم و بی طاقت دستام رو به روش باز کردم که با سرعت به سمت آغوشم دوید و من با محبت خواهر کوچولوم رو تو بغلم گرفتم....
آروم از بغلم اومد بیرون و با خنده گفت:جواب بله رو ازش رفتی؟
خندیدم و گفتم:دلت خوشه ها....کو تا جواب بله....نگاهمم نمی کنه چه برسه به جواب بله؟
اخم کرد و گفت:عمــــــــــــرا به داداش دسته گل من جواب رد بده....خیلی دلشم بخواد.....تاحالا خواستگاری کردی؟
آروم گفتم:خیلی بالاتر از منه ماندانا....
با صدایی که ته مایه ی خنده توش بود گفت:میخوای اینجا با هم حرف بزنیم؟
یک نگاه به دور و برم کردم.....با اینکه اول های شب بود اما پرنده پر نمیزد....
با هم خندیدیم و گفتم:کجا آوردیمون دیوونه؟
میون خنده گفت:گفتم یک جا برم که میخوای داد و هوار کنی آبرومون رو نبری...
چشم غره رفتم و به سمتش دویدم که با یک جیغ به سمت ماشین رفت و سریع نشست....با خنده سوار شدم و گفتم:ای ناکس....
ابرویی بالا انداخت و گفت:کجا بریم الان؟
گفتم:بریم خونه ی من....
سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت....ماشین رو روشن کرد و به حرکت درآورد....
میفهمیدم آروم داره اشک میریزه اما به روی خودم نیاوردم....ماندانا برای فراموش کردنش به زمان احتیاج داشت....
رائیکا
مشتم رو عصبی به فرمون کوبیدم و گفتم: لعنتـــــــــــــی .... لعنتــــــــــی ....
آروم کنار زدم و سرم رو به فرمون تکیه دادم....صورت ریز میزه ی دختر با اون چشمای اشکی و مثل شبش جلوی چشمام ظاهر شد....
دوتا نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم:آروم دختر....آروم....
هنوزم میتونستم وجود گرمش رو حس کنم....هنوزم میتونستم کلافگیش رو درک کنم و ندونم برای چی کلافه است.....هنوزم
میتونستم ضربان قلبم رو به یاد بیارم.....هنوزم میتونستم کششی رو که به سمتش داشتم حس کنم و برای تمام این تونستن ها خودم رو لعنت کردم...
آروم ماشین رو به حرکت درآوردم....طولی نکشید که به خونه رسیدم....بی حال به سمت در ورودی رفتم و سلام کردم.....جواب سلامم رو دادن.....
مامان گفت:چیزی شده مادر؟
گفتم:نه مامان یکمی سرم درد میکنه....اگه کاری نداشته باشید ترجیح میدم استراحت کنم....
روژان گفت:میخوای برات قرص بیارم؟
لبخند کوچیکی به روش زدم و گفتم:نه خواهری....استراحت کنم خوب میشم....
مامان گفت:راحت باش مادر....اگه بتونی یک دوش بگیری حالت بهترم میشه....
سری تکون دادم و گفتم:تا ببینم چی میشه...ببخشید....
به سمت اتاقم رفتم و لباس هام رو سریع عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم و دستام رو روی پیشونی ام گذاشتم و به اون دختر فکر کردم....فکرام حد و مرزی نداشت....یک دقیقه به خودم میومدم و میگفتم داشتم بی چی فکر میکردم و جوابی براش نداشتم!
در اتاق باز شد و مامان وارد شد....چشمام رو بستم و خودم رو به خواب زدم....
روی تخت نشست و انگشتاش رو لای موهام به حرکت درآورد....
آروم گفت:یادمه وقتی بهم گفتن قراره شوهر کنی خیلی بهم برخورد...من....نازدونه و ته تغاری مامان و بابام قرار بود شوهر کنم به کسی که ندیده بودمش؟!
خیلی بهم برخورده بود و هر چی با بابا حرف زدم هیچ جوره قبول نکرد و گفت:پسره حرف نداره و اله و بله....
منم لج کردم...افتادم رو دنده ی لج که اگه بخوایید زوری شوهرم بدید یا فرار میکنم یا خودکشی....
پدرمم که خیلی براش عزیز بودم گفت باشه ردشون میکنم....بالاخره روز خواستگاری رسید....
کشتم خودم رو تا از لای سوراخ در بخوام ببینمشون.....اما تا پسره رو دیدم کلا از این رو به اون رو شدم!
به پهلو چرخیدم و به مامان خیره شدم که تو خاطراتش غرق شده بود....
ادامه داد:تازه فهمیدم ای وای من....چه غلطی کردم....
لبخند زدم که مامان با یک نگاه به من ادامه داد:چشمای سبزش فوق العاده بود.....تیپ و هیکلم که تو اون زمان بیست....
اما دیگه کار از کار گذشته بود و منِ دیوانه کفتر جلدم رو پرونده بودم!
شده بودم مثل مرغ پر کنده....اون شب گذشت و من تازه یاد بال بال زدن افتادم.....از خوراک افتاده بودم و فقط دوست داشتم سر جام دراز بکشم و هی خودم رو لعنت کنم یا تو رویا غرق بشم....
به چشمام خیره شد و گفت:تو داری اون روزهای من رو یادم میاری....
چشمام گرد شد و خواستم حرفی بزنم که لبخند زد و گفت:عاشقی که جرم نیست که میخوای خودت رو تبرئه کنی دخترم....نیازی به حاشا نیست....من یک مادرم رائیکا....دور از جونت لال هم باشی من همه چیز رو تو نگاهت میخونم....پسره کیه؟
نمیدونستم چی بگم....سرم رو
روی پاهاش گذاشتم و اون با موهام بازی کرد.....وقتی که دید چیزی نمیگم گفت:بابات که برای بار دوم اومد خواستگاری بازم مامانم باهام حرف زد اما تا سکوتم رو دید تا تهش رو خوند.....خیلی زود بهم رسیدیم....خیلی عاشقانه....
وقتی که بابات به خاطر اون گزارش از جون خودش مایه گذاشت داشتم میمیردم.....وقتی که تو رو گروگان گرفتن نفس تو سینه ام حبس شد.....بابات قول داد بهم و گفت:تو این چند سالی که با هم زندگی کردیم شده قولی بدم و پاش نمونم؟
قول داد تو رو به من برگردونه و برگردوند....اما به چه قیمتی؟به قیمت جون خودش....
وقتی که رفت....من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم میرود....
من موندم و سه تا امانتی و همون شب بهش قول دادم که از امانتی هاش تا پای جونم مراقبت کنم و قول دادم که قولم مثل قول خودش باشه....
رائیکا شماها زندگی منید....خوشبختیتون آرزوی منه....
بوسه ای به دستش زدم که گفت:خوشبختیت تو کی خلاصه شده؟
آه کشیدم....دلم میخواست سفره ی دلم رو یک جا باز کنم و چه جایی بهتر از قلب مادرم؟
گفتم:خیلی بالاتر از منه مامان....
گفت:تو چیزی کم نداری....
خندیدم و گفتم:سوسکه از دیوار بالا میرفت مامانش میگفت قربون دست و پای بلوریت....
خنده ام رو قورت دادم....
با لبخند روی لبش گفت:کی هست؟
اروم چشمام رو بستم و گفتم:همکارمه.....تو مأموریت باهامون بود....سرگرد تیرداد....
گفت:خوب؟
گفتم:چی بگم؟
گفت:چقدر دوستش داری؟کی فهمیدی دوستش داری؟
گفتم:نمیدونم مامان.....همه چیز یکدفعه ای شد اما وقتی دیدم با ندیدش،با زجر کشیدنش درد میکشم فهمیدم که وجودش مثل بقیه نیست....خیلی مرده....تو مأموریت شاهکار کرد....تحملش فوق العاده بالا بود.....
خندید و گفت:اون چی؟
پوزخند زدم و گفتم:اون هیچی....صاف میره صاف برمیگرده....انقدر غد و جدیه که به هر کسی توجهی نداره....
مامان اخم کرد و گفت:تو هر کسی نیستی رائیکا.....اولین قدم تو عشق اینه که خودت رو دست کم نگیری....عشق راه پر پیچ و خمیه....مرد میخواد راهپیماییش....خودت رو کم بگیری کمرت رو خم میکنه.....سعی کن زیاد دور و برش نباشی.....سعی نکن با کارهای خارق العاده به چشمش بیای....بزار تو اوجِ خودت بودن ببینتت....
سر تکون دادم و گفتم:اوهوم....
آروم بلند شد و گفت:امیدوارم به مراد دلت برسی اگه به صلاحت باشه....
لبخندی زدم و مامان با یک شب بخیر از اتاق بیرون رفت.....حس میکردم یک بار بزرگ از روی دوشم برداشته شده!
بلند شدم و حوله ام رو برداشتم و به سمت حمام رفتم....غمبرک گرفتن که فایده ای نداشت!هر چی صلاح خداست....
دانین
کلید رو از قفل درآوردم و در رو باز کردم و منتظر شدم تا ماندانا وارد بشه....
بعد از اون وارد خونه شدم....کلید برق رو زدم و محو
خونه شدم....خونه ای که خونه ی خودم بودم....بزرگ نبود اما با پول خودم بود.....همه چیزش ثمره ی تلاش خودم بود.....دیگه نه خبری از خونه ی بزرگ و بالا شهر بود نه خبری از گوشی اپل آیفون و نه ماشین ماکسیما....اینجا یک خونه ی متوسط تو منطقه ی متوسط تهران بود،یک پرشیای سفید و یک گوشی نوکیا!شاید کم بود اما شرافتمندانه بود و باعث افتخار!
به تک تک لوازم خیره شدم....سه ماه بود تو این خونه نبودم....
مبل های لیمویی ال،ال سی دی چهل اینچ،بامبوهایی که به محیط خونه روح داده بودن و سپرده بودم همسایه بهشون برسه،تابلوهای آرامش بخش هنری که ترکیب رنگ های شاد و روشن بود،دو تا فرش نه متری فیلی رنگ،پرده های ساتن لیمویی با نوارهای پسته ای و یک آشپزخونه ای که وسایل ضروری رو داشت و کلا کرم و پسته ای بود....
چقدر این خونه رو دوست داشتم!چقدر محیط سبزش منو یاد یک جفت چشم خارق العاده مینداخت!چقدر وسایل لیموییش همرنگ موهای خوشرنگش بود....
ماندانا روی مبل نشست و دستی روش کشید و یکدفعه صورتش جمع شد و گفت:اَی...چقدر کثیفه....
به سمت اتاقم رفتم و گفتم:پس تو رو آوردم اینجا چکار؟
جیغی زد و گفت:خیلی بدجنسی دانین....
لبخندی روی لبم اومد و در اتاقم رو باز کردم...یک اتاق ساده که یک تخت داشت و یک میز تحریر و کمد دیواری!
همه جا پر از خاک بود!یک گرد گیری اساسی نیاز داشت اینجا!
از اتاق بیرون اومدم که دیدم ماندانا داره تو کابینتا دنبال یک چیزی میگرده....
گفتم:چی میخوای؟
گفت:این چاییت رو کجا گذاشتی؟
یکم فکر کردم و گفتم:فکر نکنم داشته باشم اصلا!
برگشت و چپ چپ نگاهم کرد که گفت:بابا بعد از سه ماه امروز اومدم خونه همه چیز که نباید محیا باشه.....تا فردا خدا بزرگه....یک شب چایی نخوریم که نمیمیریم!
اومد و روبه روی من نشست....
گفتم:خوب؟
با انگشتاش بازی کرد و گفت:خوب چی؟
تکیه دادم به مبل و چشمام رو بستم و گفتم:هیراد و سینا دستگیر شدن میدونی که؟!
گفت:از اولش ازشون خوشم نمیومد اما نمیدونستم که خلاف کارن!وقتی شنیدم....
یکمی مکث کرد و گفت:راحت بگم....حس خاصی بهم دست نداد!اما....اما فکر نمیکردم انقدر پست باشن....آخه عمو....
پوزخند زدم و گفتم:نمیدونستم تو این چند وقت دارم دنبال بابام و داداشم میگردم!
سر انداخت پایین و گفت:من....من متاسفم دانین.....من خونه ی هلیا بودم که اومدن سراغش.....قبل از اینکه ببرنش بهم گفت که.....هلیا همیشه طرف عمو بود.....عمو از اول که تو وارد گروهشون شده بودی میدونست که دیگه کارش تمومه چون هیچ جوره نمیتونست و نمی خواست که جلوی تو بایسته....هلیا هم میدونست اما همیشه از پریسان متنفر بود،برای همین هیچ چیزی بهش نگفته بود....میخواست
انتقام زندگیش رو از پریسان بگیره.....پریسان با خودخواهی هاش زندگی هلیا رو هم به آتیش کشیده بود....آبتین پسرش الان زیر دست نامادریه.....وقتی هلیا اینا رو برام تعریف کرد داشتم شاخ درمی آوردم....تو....تو هیچوقت نخواستی که حتی عکس این خواهر و برادرت رو ببینی...من بهت حق میدم و الان.....واقعا نمیدونم باید چی بگم.....
بازدمم رو با شدت به بیرون فرستادم و گفتم:نیاز به گفتن چیزی نیست!من خیلی ساله که پدری به اسم سینا نداشتم و از این به بعدش هم نخواهم داشت....
ماندانا گفت:الان چی میشه؟
گفتم:پریسان که درجا تموم کرد....
سر انداخت پایین و گفت:کار عمو بود آره؟
سری تکون دادم و گفتم:حکم اعدامشون بریده شد.....
با تعجب گفت:کیا؟
پوزخند زدم و گفتم:کیا؟!سینا محمدی!هیراد محمدی...نگار شمسایی معروف به نگار سه کله!
گفت:وای....فقط همین سه تا اعدامی هستن؟هلیا چی؟
گفتم:نه...هستن چند نفر دیگه هم....خیلی هاشون محکوم به حبس شدن...یا ابد تا طولانی مدت!هلیا هم به جرم همکاری کردن با اونا و نگه داشتن دختر ها توی خونه اش به پونزده سال حبس محکوم شد!
دستی به صورتش کشید و گفت:وای من....خوانواده ی ما چی شدن؟
پوزخند زدم و از جام بلند شدم و گفتم:تو به اینا میگی خوانواده؟بودنشون فقط و فقط مایه ی ننگه!ولشون کن....زن عمو چطوره؟
مادرش زن ساده ای بود....سطح پایین نبود اما خانم خوب و محترمی بود و کاری به کار کسی نداشت!
اونم پشت سرم بلند شد و گفت:خوبه خدا رو شکر...
بعدش با خنده گفت:بسه دیگه همش تو سوال پرسیدی حالا نوبت منه....
روی اپن نشست.....عادت همیشگیش بود....از بچگی کارش همین بود....
توبیخ گر گفتم:بیا پایین ماندانا....
نوچی کرد و گفت:اولین بار کجا دیدیش؟
خودم زدم به اون راه و گفتم:کی رو میگی؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:خودت رو نزن به اون راه.....دختره رو....اسمش چیه؟
خندیدم و گفتم:اها....تو مأموریت باهامون بود.....اولین بار خونه ی زن بابام دیدمش!
با خنده گفت:پریسان؟
با پوزخند گفتم:مگه زن دیگه ای هم داشته؟
بحث رو عوض کرد:اسمش رو نگفتی....
زمزمه مانند گفتم:رائیکا....
گفت:رائیکا؟یعنی چی؟
شونه انداختم بالا و گفتم:چمیدونم.....مگه من فرهنگ اسامی ام!
جیغ زد و گفت:دانین....تو باید دنبال معنی اسمش میرفتی....یعنی برات مهم نبود که اسمش چه معنی ای میده؟
خندیدم و گفتم:دیوونه من تازه امروز فهمیدم اسمش رائیکاست.....نمی دونستم که!
از اپن پایین پرید و گفت:وایسا یک لحظه یک سرچ کنم ببینیم معنیش چیه....
به دیوونه بازی هاش خندیدم....بی هدف در یخچال رو باز کردم....هیچی نبود!
سر ماندانا تو گوشیش بود....گفتم:من میرم یک چیز بخرم بیام....
انقدر غرق گوشیش بود که اصلا نشنید!سریع رفتم سمت
سوپری و هر چی که بنظرم لازم میشد رو خریدم و برگشتم....
تا در رو باز کردم گفت:یعنی پسندیده و دوست داشتی دانین.....وای چه اسم خوشگلی داره....
خندیدم و گفتم:تو که بیشتر از من ذوق کردی!
خندید و گفت:پس چی من همیشه آرزوم بود تو رو خوشبخت ببینم همین کافیه...
لبخند از ته دلی به روش زدم و به سمت آشپزخونه رفتم.....خواهر کوچولوم حرف نداشت.....
یکدفعه یاد اسمش افتادم.....واقعا مثل معغنی اسمش دوست داشتنی بود....پسندیده هم که شده بود!
تو دلم به خیالاتم پوزخند زدم و گفت:آره....یک قرون بده آش....کافیه بفهمه که پدر من رئیس این باند بوده که انقدر بلا سرش آورده بودن!
ماندانا با کلی مسخره بازی و برنامه ریزی برای رسوندن ما برای هم دیگه و کلی نقشه برای عروسیمون یک بندری نیمه سوخته جلومون گذاشت که کلی هم مسخره اش کردم!
بعد از شام تا دم خونه اشون با ماشینم ساپورتش کردم....
تو راه برگشت فقط به یک چیز فکر میکردم که:چقدر خوب میشد اگه داشتنش خیلی راحت بود!
***
سری تکون داد و گفت:چطوره؟
بدم نمیومد....مرخصی هم داشتم بعد از این مأموریت....یک بادی هم به کلم میخورد.....
گفتم:بعدش بریم اهواز خونه ی ما...چطوره؟
اسحاق اهومی کرد و گفت:عالیه....مطمئنم از دوستامون خوشت میاد...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:بلــــــــــه....اون که صد البته....
لبخندی زد و دست روی شونه ام گذاشت و گفت:پس تا دوشنبه صبح....
لبخند کوتاهی زدم و گفتم:ایشالا....
به سمت در اتاق رفت و منم پشت سرش حرکت کردم....تو درگاه در ایستادم تا کاملا تو پیچ راهرو گم شد....
به در بسته ی اتاقش نگاه کردم و با خودم فکر کردم که چقدر خوب میشد اگه تو این سفر چهار روزه همراهم بود!
***
توی کوچه اشون پچیدم و دم خونه اشون پارک کردم....ترمز دستی رو خوابوندم و آروم پیاده شدم....سوز سرمای اواسط بهمن وادارم کرد که پالتوم رو از عقب بردارم و بپوشمش....
به کاپوت تکیه دادم و شماره ی اسحاق رو گرفتم...
اسحاق:سلام...کجایی؟
گفتم:سلام....من دم درم...
اسحاق:اِ خوب چرا نمیای داخل؟الان در رو باز میکنم....
سریع گفتم:نه دیگه شما بیاید پایین....منتظرم....
بدون اینکه منتظر شنیدن تعارفاتش باشم گوشی رو قطع کردم و سرم رو به سمت آسمون گرفتم...به طلوع سخاوتمندانه ی خورشید نگاه کردم نفسم رو به شدت به بیرون فرستادم و با لذت به بخارهایی که از دهنم درمیومد خیره شدم.....سیگار طبیعی!
چیزی نگذشت که اسحاق اومد دم در و مراسم سلام و علیک شروع شد.....
اسحاق:بچه ها الان میان....چه خبرا؟
گفتم:سلامتی شکر....کسی هم اومده از دوستاتون؟
اسحاق:اره....خیر سرشون دارن وسایل رو جابه جا میکنن....
با خنده گفت:بیا بریم تو....
خواستم چیزی بگم که گفت:بیا
انقدر چک و چونه نزن....
با هم به سمت خونه رفتیم....چند تا پسر تو حیاط بودن و داشتن با خنده وسایل ها رو تو صندوق عقب ماشین ها جا میدادن....
اسحاق از همون فاصله داد زد:اینم از سرگرد ما....
دست گذاشتم رو شونش و رو به اونا گفتم:سرگرد مال محل کاره.....من دانینم....
پسرا با لبخند به طرفم اومدن و یکی یکی دست دادن و اسحاقم گفت:این آقایون که میبینی دوس های خانوادگی ما هستن.....سهیل،فرزاد و پدرام....ایشونم گل سر سبدشون رسول....
پسری که پدرام معرفی شده بود گفت:آخه چی چی این غزمیت بهتر از ماست که گل سر سبد ماست؟
بعد رو به من گفت:البته شما ما رو به خاطر لحنمون ببخشید....
خنده ای کگردم و گفتم:راحت باش....منم یکی مثل شما....شغلم رو فراموش کن....
سهیل پوفی کرد و گفت:خدا پدر و مادرت رو بیامرزه آقا دانین....به من نیومده ژست با شخصیت و ساکت بگیرم....
خندیدم و اسحاق گفت:حداقل محض جلب توجه ام که شده اون خود واقعیتون رو نشون نمیدادید بلکه دانین از اومدن با ما پشیمون نمیشد....
رسول رو به من با خنده گفت:پشیمونت کردیم؟
خندیدم و گفتم:نه بابا این چه حرفیه.....من هم خوشحالم هم راحت....
صدای گوشی اسحاق همه رو وادار به سکوت کرد....
اسحاق-الو؟
-
اسحاق-سلام...الان کجائید؟
-
اسحاق-بسیار خوب....فهمیدم....فرعی اول رو بچیشید سمت راست سومین کوچه....
-
اسحاق-باشه....پیدا نکردید دوباره زنگ بزنید...فعلا....
لبخندی رو به ما زد و گفت:خوب اینم از آخرین گروه که داره میاد.....همه چیزا رو جمع و جور کنید که دیگه راه بیوفتیم.....
همه مشغول کارشون شدن و منم کمکشون کردم....نمی خواستم احساس کنن که با وجود من باید سر و سنگین باشن و همینطور هم شد.....خیلی زود با هم جور شدیم....
صدای زنگ خونه بلند شد که اسحاق گفت:به اینا هم رسیدن.....
بعد رفت سمت در ورودی و گفت:مینا.....مینا خانمی بیا که مهموناتون اومدن.....
اسحاق صبر نکرد و به طرف در رفت تا در رو باز کنه....
صدای سلام و احوال پرسیش رو میتونستم بشنوم اما مهمونش رو هنوز نمی تونستم ببینم....
اسحاق جلوتر داخل شد و کنار در ایستاد و تعارف کرد که داخل بشن....
با وارد شدن مهمونش نفسم تو سینه حبس شد و اخم هام تو هم رفت.....نمی خواستم باور کنم قراره چهار روزه مسافرتم با وجود آهنرباییش بگذره....اَه نه....من نمی خواستم این مسافرت کوفتم بشه....دوریش رو خیلی راحت تر میتونستم تحمل کنم تا اینکه انقدر بهم نزدیک باشه و انقدر دور.....
به دختری که همراهش اومده بود نگاه کردم....
بدون اینکه بخوام به جزئیات صورتش بپردازم سرم رو به سمت پسر ها برگردوندم.....تو دلم فقط از خدا صبر خواستم....
***
رائیکا
هنو داشتم با اسحاق سلام و احوال پرسی میکردم که یک
دختر با سرعت خودش رو بهم رسوند و با نفس نفس گفت:ببخشید تروخدا....من...داشتم وسایل ها رو درست میکردم....نشد...که بیام....
به چشمای مهربون قهوه ایش نگاه کردم و با لبخند کوچولویی گفتم:مینا خانم؟درسته؟
دستش رو روی سینه اش گذاشت و یک نفس عمیق کشید و دستش رو به سمتم دراز کرد:رائیکا جان شمائید؟خیلی از آشناییتون خوشبختم....
دستام رو تو دستاش گذاشتم و گفتم:منم همینطور....ذکر خیرتون رو خیلی از آقا اسحاق شنیده بودم....
لبخندی زد و با نگاهی به سمت اسحاق گفت:اسحاق به من لطف داره....معرفی نمیکنی؟
به طرف روژان برگشتم و گفتم:روژان خانم خواهر کوچیک منه....
شیطنت ذاتی وجود روژان باعث شده بود که خیلی از این مسافرت بی مقدمه خوشحال باشه و برای همینم خونگرم جلو رفت و مینا رو آروم بقل کرد و گفت:معرفی کرد دیگه....تبریک میگم بابت نامزدیتون....البته با تاخیر....
مینا خنده ی آرومی کرد و گفت:عزیزمی....مرسی....بیاید بریم....اسحاق جان چرا دم در؟بیاید داخل تا کم کم راه بیافتیم....
اسحاق خندید و گفت:خانمی ساعت هشت شده ها....تازه کم کم؟دیر میشه....
مینا سرخوشانه خندید و گفت:نه دیگه خدایی اینبار رو حرکت میکنیم....
اسحاق شونه ای بالا انداخت و گفت:الله و اعلم....
به کاراشون لبخند زدم....
چرخیدم که به سمت حیاطشون برم که یکدفعه مغزم قفل کرد..... واااااااااااااای نه این اینجا چکار میکنه؟
به سرعت برگشتم و چشم تو چشم چشمای بدجنس اسحاق شدم....لبخندی زد که چشم غره ای نثارش کردم و زیر لب گفت:خدا بگم چکالرتون نکنه که برای خودتون نقشه میکشید....اصلا هم فکر من بیچاره رو نمیکنن....
دوست داشتم یکی رو بزنم....انقدر اعصابم خرد بود که حد نداشت.....تحمل غرور بیجا و مضخرفش رو نداشتم....تحمل نداشتم که چهار روز رو بیست و چهار ساعته باهاش طی کنم.....چرا هیچ کی نمی فهمید که من اختیار کارای خودمم از دست میدم با وجودش؟
نزدیکشون که رسیدیم مینا با صدای بلند گفت:معرفی میکنم.....این دوست گلم رائیکا جونه و خواهر گلشون روژان عزیز....
دوباره نگاه های خیره باعث کلافگیم شد...بدون اینکه تو صورتاشون دقیق بشم برای همشون سر تکون دادم اما روژان با خوشحالی رو به همشون اظهار خوشبختی کرد....
آروم با روژان احوال پرسی کرد و رو به اسحاق گفت:نگفته بودی سروان کردانی هم هستن؟!
خوب که چی؟
ریلکس رو به اسحاق گفتم:راست میگن سرگرد....چرا اطلاع ندادید از همکار ها هم کسی هست؟!
سرگرد یک نگاه جدی و تخس و نیمه عصبی به سمتم انداخت که همونطوری جوابش رو دادم.....به قول مامان قرار نیست خودم رو کوچیک کنم که!من میخوام خودم باشم!
اسحاق گفت:واقعیتش من که خودم دانین رو فوق العاده دوست
دارم....مینا هم خیلی دوست داشت شما رو ببینه واسه همین تمام تلاشم رو کردم که این سفر به هممون خوش بگذره...
سرگرد رو کرد طرف اسحاق و گفت:ازت ممنونم...این نظر لطفت رو میرسونه....
منم رو به مینا لبخند کوچولویی زدم.....خدا میدونه که نزدیک سه ساعت اسحاق داشت سعی میکرد منو راضی به این سفر بکنه!آخرشم دیگه داشت ناراحت میشد که مجبور شدم بگم اگرم بیام با خواهرم میام!
اسحاق رو به ما گفت:بزارید بقیه رو معرفی کنم....ایشون آقا فرزاد....ایشون پدرام....ایشون هم که سهیل آقا و انم....
مکثی کرد و با شیطنتی که نمیدونستم منشأش کجاست ادامه داد:گل سر سبدشون آقا رسول....
پسری که پدرام معرفی شده بود گفت:زهر دوباره گفت....چی چی این گل سر سبد ماست؟اونم من!
پسر سبزه و لاغر اندامی بود با چشم های قهوه ای،در کل معمولی و بانمک بود....
مینا رو به من گفت:پدرام آقا که میبینیشون زن عقدی دارن.....شراره جون....آقا فرزادم زن دارن رویا خانم گل و گلاب.....این رسول و سهیل هم که میبینی هنوز خونه هاشون دارای چلچراغ نشده....
به فرزاد نگاه کردم....چهره ی معمولی داشت و موهای پرش زیبا ترین چیز صورتش به حساب میومد.....سهیل خوشگل بود....چشم های عسلی و لب و بینی متناسب و موهای قهوه ای......رسول اما میشد گفت از لحاظ قیافه واقعا گل سر سبدشون بود!چشم های طوسیش و موهاش که انگار رنگ و مش طلایی و قهوه ای بود بیشتر از هر چیزی توی صورتش خودنمایی میکرد!کمتر از بقیه میخندید و وقتی هم میخندید لبخند میزد!میشد گفت اصلا نمی خندید!
نگاهش چرخید و به من رسید.....یک نگاه کوتاه بهم انداخت که هر دومون سریع به یک طرف دیگه چرخیدیم!از همون نگاه کوتاهش هم خوشم نیومد!حس خوبی بهم نمیداد!
سر صدا باعث شد تمام توجه ها به در ورودی خونه جمع بشه که دوتا دختر با خنده اومدن تو حیاط و رو به همه گفتن:تموم شد....همه آماده اید؟
پدرام با خنده گفت:نه تروخدا شراره اصلا عجله نکن....هنوز وقت هست....
فرزاد گفت:برو خدا رو شکر کن بابا زود اومدن....من جایی دعوت داشته باشم از دو روز قبل به رویا میگم که حداقل به آخر مهمونی برسیم....
همه خندیدیم....سعی کردم فراموش کنم که دانین هم اینجا هست!میخواستم توی این جمع بهم خوش بگذره!حتی خودش هم داشت میخندید.....خوب معلومه اون اصلا براش مهم نبود....
رویا با جیغ جیغای بانمکش بازوی فرزاد رو نشگون گرفت و رو به همه گفت:سلام....ببخشید که دیر اومدیم برای سلام و احوال پرسی....
شراره هم با لبخندی که اثر همون خنده هاش بود و هنوز روی صورتش جا خوش کرده بود گفت:مهمون های جدیدمون رو معرفی نکنید یک وقت ها....
مینا گفت:سرگرد دانین تیرداد.....سروان رائیکا کردانی و خواهر گلشون
روژان جون....
با لبخند گفتم:مینا خیلی سخت معرفی کرد....من رائیکام اینم خواهرم روژان....از آشناییتون خوشبختم....
شراره پوفی کشید و گفت:آخی نفسم داشت بند میومد...
لبخندی زدیم که سرگرد گفت:منم دانینم....
اظهار خوشبختی که تموم شد اسحاق گفت:همه چیز آماده است بچه ها؟راه بیوفتیم بابا خیلی دیر شد!
رسول به حرف اومد و صدای بمش همه رو ساکت کرد:سه تا ماشین هم کافیه اما بازم میل خودتونه....ماشین من آماده است....
سرگرد گفت:من تابع نظریت جمع ام....
بالاخره قرار شد با ماشین اسحاق و رسول و فرزاد بریم.....بقیه ماشین ها هم توی پارکینگ بزرگ خونه ی اسحاق پارک کردیم و قرار شد من و روژان و تو ماشین اسحاق اینا باشیم....پدرام و شراره هم با فرزاد و رویا باشن و سرگرد و سهیل و رسول هم تو ماشین رسول باشن....
سفر چهار روزه ی ما آغاز شد....
ادامه دارد...
1401/10/21 21:45#پارت_#پانزدهم
رمان_#نفوذ_ناپذیر?
دانین
همونطور که کمربندم رو میبستم رو به سهیل گفتم:شرمنده پشتم به شماست....
سهیل-راحت باش.....
رو به رسول گفت:رسول اون چنجرت رو کار بندازا....من تا خود همدان میخوام بزنم و بکوبم....
لبخند کوتاهی رو لبم نشست....جمعشون رو دوست داشتم!
رسول گفت:من گفتم این نخاله رو با ما نفرستنا.....میدونستم یک چیزی که گفتم دیگه!
گفتم:بزار راحت باشه پسر....
با لبخند کوتاهی برگشت سمتم و گفت:جریان راحتی نیست این سهیل کلا شــــــــــــاده....
خندیدم و رسول هم پس گردنی سهیل رو نوش جان کرد....شاد رو خیلی باحال گفته بود....
سهیل گفت:شاد عمه ی نداشتته....پس نه مثل تو خوبه؟!اگه بزارنت تا ته مسافرت برا من شجریان و سالار عقیلی و بنان گوش میدی....اَه اَه....
رسول چیزی نگفت و ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد اما من برگشتم سمت سهیل و گفتم:پس رسما باختی جناب که من طرفدار پر و پا قرص موسیقی سنتی ام....
رسول برگشت سمتم و گفت:آفرین خوشم اومد....
سهیل گفت:بی خود بی خود به دلتون صابون نزنید که من با خودم سی دی هام رو آوردم....
من و رسول ریز ریز خندیدیم و سهیل با کیف کولیش مشغول شد....
رسول گفت:چند سالته؟
گفتم:اردیبهشت میرم تو سی سال....
سری تکون داد و گفت:خیلی خوبه.....سرگردی تو این سن و سال خیلی خوبه...
خندیدم و گفتم:اسم سرگرد گولت نزنه....سرگرد سومم...
یک نگاهی بهم انداخت و گفت:هر چی باشه سرگرده دیگه....
دست سهیل از بین دوتا صندلی جلو روم قرار گرفت:سرگرد بیخیال شغلت....فعلا دانین باش و این سی دی رو بزار حال کنیم....
به شورش لبخند زدم و سی دی رو ازش گرفتم و تو دستگاه گذاشتم چیزی طول نکشید که به لطف باند ها و چنجر ها کل ماشین از صدای رپ لرزید و سهیل مثل اینکه وی صندلیش میخ گذاشته باشن تو جاش بالا و پایین میپرید....
انقدر تو سر و بار رسول زد تا راضیش کرد با لایی کشیدن بین ماشین ها هیجانش رو بالا ببره....
سهیل- اه رسول خیر سرت پیست رالی داری....آخرین ماشینیم بزن جلو ببینم....
رسول ریلکس دنده عوض کرد و گفت:اینهمه ماشین پشت سرمون.....کی گفته آخریم؟!
سهیل داد زد:میکشمت....
رسول با لبخند رو به من گفت:اجازه هست یک حالی به ایشون بدیم؟
شونه بالا انداختم و گفتم:ماشین شماست جیب شما....سلامتی ما هم دست شما....با عقل سلیم تصمیم بگیر....
رسول از آینه نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت:جاده زیاد شلوغ نیست...بزن بریم....
سهیل مشتش رو به کف دستش کوبید و چسبید به شیشه....
رسول با مهارت تمام بین ماشین ها لایی میکشید و تا جا داشت گاز میداد.....
پدرام شیشه ی سمتش رو پایین کشید و رو به ماشین ما داد زد:هو مردک جاده رو با پیست اشتباه گرفتی؟
رسول لبخندی زد و چشمکی حواله اش کرد و ازش گذشت
و ماشین رو مماس با ماشین اسحاق کرد....
اسحاق دستش رو که لب شیشه گذاشته بود به سمت خلاف جهت باد گرفت و رو به ما گفت:پرتغال میخوری؟
من و رسول خندیدیم.....قشنگ میتونستم سنگینی نگاهش رو از پشت شیشه های دودی روی خودمون حس کنم....
اسحاق پرتغال رو از دست مینا گرفت و تو دهنش گذاشت که سهیل در حالی که نصفه و نیمه از شیشه بیرون اومده بود داد زد:یعنی خاک تو سر زن زلیل بیچاره ات کنن بدبخت....
صدای فرزاد از پشت سر توجه امون رو جلب کرد که مثل سهیل نصفه و نیمه بیرون از شیشه بود:یعنی با این عقل ناقصش این رو درست گفت....
از دست کاراشون خنده ام گرفته بود....
مینا دستش رو به حالت بای بای از شیشه بیرون کرد....
رسول گاز داد و جلوی ماشین ها قرار گرفت و به سهیل گوشزد کرد:بیا داخل سهیل....
انقدر صداش جدی بود که سهیل سریع گوش کرد....
خوشم اومد ازش....عین خودم بود!
سه ساعت رو بکوب رفتیم....سهیل با گوشیش مشغول بود و منم محو صدای شجریان بودم و تو افکار خودم....رسول هم آروم داشت رانندگی میکرد....
با ورزش دادن گردنش رو بهش کردم و گفتم:یک جا پارک کن یک استراحت ده دقیقه ای کنیم بعدا حرکت میکنیم....
سهیل که انگار منتظر باشه گفت:آی گفتی....بزن کنار این لگن رو....
رسول با خنده راهنما زد و توی خاکی ایستاد....
ماشین اسحاق و پدرامم پشت سرمون توقف کردن....
پیاده شدیم و یک کش و قوسی به بدنمون دادیم....
اسحاق پیاده شد و همونطور که با در ماشین تکیه داده بود گفت:پیاده شدید....
گفتم:آره یک استراحت ده دقیقه ای یک ربعی داشته باشیم دوباره حرکت میکنیم.....
پدرام که تازه از ماشین پیاده شده بود گفت:آخ دمتون گرم....آخه بی انصافا خودتون نشستید تو سکوت من و این فرزاد رو اندختید با اینم دو تا وروره....ماشالا یک لحظه رو هم از دست نمیدن.....
شراره جیغ زد:میکشمت پدرام....کوفتت بشه اونقدر سیب و پرتغالی که پوست گرفتم و کوفت کردی....
رسول و من و اسحاق همزمان به هم نگاه کردیم و خندیدیم....
در ماشین اسحاق باز شد و اول روژان و بعد رائیکا بیرون اومدن....اول مانتوی طوسیش رو صاف کرد و بعد به خودش کش و قوس داد....
سرم رو انداختم پایین و لبخند زدم....
تو دلم نالیدم:خیلی بامزه است....
بعدم بدجنس ادامه دادم:خوشمزه است!
اسحاق در طرف خودش رو بست و به طرف ما اومد....سهیل و پدرام و فرزاد داشتن تو سر و کله ی هم میزدن....
اسحاق رو به ما گفت:چطورید؟
رسول گفت:عالی....دانین همسفر فوق العاده ایه....
ضربه ی آرومی به کمرش زدم و گفتم:خوبی از خودشه.....
اسحاق گفت:گفتم گل سر سبدشونه....
بعد با اشاره به فرزاد اینا گفت:آخه تروخدا نگاشون کن اینا رو....به قول رسول شادن کلا!
خندیدم و گفتم:ولشون کن
بابا...بزار راحت باشن....
داشتن به ما نزدیک میشدن....
پدرام عصبی داشت به فرزاد و سهیل میتوپید....
رسول رو بهش گفت:چته تو؟
پدرام گفت:تو یکی دیگه ساکت....انقدری که اعصابم از دست تو خرده از دست اینا خرد نیست....
رسول خندید و گفت:چرا؟
پدرام گفت:زهرمار....اون از تو با اون رانندگت اینم از این دوتا کله خراب....حوصله حرص و جوش ندارم...
با لبخندی که روی لبم بود گفتم:با اینکه واقعا عالی بود اما با پدرام موافقم....میرم یک پیست هنرنمایی کنید جاده جای اینکارا نیست....
پدرام گفت:آه اینم از این....عقل که ندارید....
فرزاد پس گردنی نصیبش کرد و گفت:خوبه خوبه ادای ریش سفیدا رو واسه من درنیار....بگو گواهینامه ام رو زوری گرفتم نمی خوام باطل شم....
سریع از جلوی دست پدرام که آتشفشان شده بود در رفت و خنده رو مهمون لب های ما کرد...
با صدای روژان توجه امون بهشون جلب شد:آقایون محترم چایی خور....اگه چایی میل دارید بیاید بخورید....
سهیل آروم جوری که ما بشنویم گفت:ای جونـــــــــــــم.....تو ما رو کوفت دعوت کن کیه که نخوره....
بعدش داد زد:من هستم بانو....
بعدشم به سرعت به طرفشون رفت....شونه هام از زور خنده میلرزید....
رسول میون خنده گفت:همیشه همینه دختر ندیده....
اسحاق گفت:کسی هست چای نخواد؟
نگاه همه به اسحاق چپ شد.....
اسحاق با خنده گفت:خوب بابا....چایی نخورده ها....
با خنده به سمتشون رفتیم و منتظر شدیم تا چایی بریزن....رائیکا داشت لیوان ها رو به دست مردا میداد....ته دلم خوشحال شد....خوبه.....خدا کنه حداقل خاطره ی خوبی از این سفر با وجودش داشته باشم.....
لیوان چای رو اول به رسول و بعد به دست من داد و یک نگاه کوتاه بهم انداخت که اینبار خیره به چشماش نگاهش کردم و تشکر کوتاهی کردم که سریع نگاهش رو ازم گرفت و رفت....
من این دختر رو میخواستم....هر طور شده....من رائیکا رو به دلم قول میدم!
.
رائیکا
نگاه سبز آبی آرامش بخشش تمام وجودم رو گرم کردم....سریع سرم رو انداختم پایین و ازشون دور شدم....
خوشحال بودم که دعوت اسحاق رو هر چند به سختی اما قبول کرده بودم....هم سفر شدن باهاش نه تنها بد نبود بلکه خوب هم بود!
وقتی خنده های از ته دلش رو میدیدم آدرنالین خونم ناخوداگاه بالا میرفت.....
از پشت شیشه های دودی ماشین اسحاق دزدکی دیدنش عجیب مزه میداد!
شراره گفت:همه دارن؟
گفتم:اره دستت درد نکنه....
لیوان خودم رو تو مشتم گرفتم و آروم آروم مزه مزه اش کردم و به جمع دخترا نگاه کردم....
شراره گفت:خوالهش میکنم....وای خدا سه ساعت تو ماشین تلف شدیم....
مینا خندید و گفت:تلف نمیشدی جای تعجب داشت....فکر کن توی زلزله رو مجبور کردن سه ساعت یک جا آروم بشینی....
لبخند زدم....
رویا
گفت:نترس عزیزم.....سر من رو خورده....حالا جلو این مردا نمی گیم پرو نشن راست میگن خدایی یکی باید از پریز بکشتش بیرون این رادیو رو.....
شراره جیغی زد که هممون رو وادار به خندیدن کرد....
سهیل به طرفمون اومد و گفت:جمعتون جمعه....گلتون کمه....
مینا خندید و گفت:منظورت از گل که خودت نیستی؟تو خلی نه گل....
لبخند کوچیکی زدم و یکمی از چاییم رو خوردم....سهیل رو به روژان گفت:میخندید روژان خانم؟من خلم؟
روژان با شیطنت گفت:والا اینا بیشتر از من شما رو میشناسن....
شراره خندید و ضربه ی آرومی به کمر مینا زد و گفت:ایول خوشم اومد....
سهیل گفت:هر هر هر....شراره خانم نیازی نداری که اسرار زندگیت رو برای همه فاش کنم؟
شراره سیبی رو که تو دستش بود با غیظ به طرف سهیل پرت کرد و گفت:برو گمجو ببینم بچه پرو....
پدرام گفت:خانم جان لطف کن خودت رو کنترل کن...
شراره جیغ زد و گفت:بترکید انقدر منو اذیت میکنید....
زیر چشمی به سرگرد نگاه کردم که پیش رسول بود و داشتن با هم صحبت میکردن و گهگاهی هم میخندیدن...
فرزاد گفت:آقایون خانوم ها بزنید بریم که برای نهار همدان باشیم به امید خدا....
همه تأئید کردیم و خواستیم بریم سمت ماشینا که سهیل داد زد:به جون خودم اگه من با اینا برما.....مثل برج ابوالهل میمونن.....مغز من رو با این آهنگاشون پوکوندن....
اسحاق خندید و گفت:آره ارواح عمه ی مادربزرگت....
سهیل گفت:حالا هر چی....من میخوام با اسحاق اینا برم....
اخمام تو هم رفت....واسه چی با ما؟
اسحاق گفت:ما که جا نداریم....میخوای تو سرمون بشینی؟
سهیل عین بچه ها غر زد:وا خوب من میام جلو خانوم ها عقب بشینن....
اسحاق چشم غره ای رفت و گفت:اگه بزارن تو آهنگات رو گوش بدی؟
سهیل گفت:اصلا راه نداره....یا با شما میام یا نمیام....
بی اختیار به سمت سرگرد برگشتم....اخم کرده بود....فکر کنم خوشش نیومده بود که داشت انقدر لجبازی میکرد....چمیدونم!
مینا گفت:وای اسحاق چکارش داری؟بزار بیاد بشینه دیگه.....دیر شد بابا.....انگار چند روز میخوایم بریم مسافرت که انقدر لفتش میدیم.....
اسحاق گفت:باشه....بریم...
همه به سمت ماشیناشون رفتن و ما هم سوار شدیم....
سهیل تا نشست گفت:به جون خودم مثل دو تا پیرمرد میمونن....اه اه اه....
خندیدیم....دلش میومد به سرگرد بگه پیرمرد؟!
تا حرکت کردیم سهیل انقدر گفت و گفت که از شدت خنده دل و روده ام درد گرفته بود!انقدر روژان رو اذیت کرده بود که بنده خدا صداش دراومده بود....
سهیل گفت:نه تروخدا اینو نگاه کن....خروسه به مرغه میگه یک نوک میدی؟مرغه میگه:وا ! نوک؟ الان؟ نـــــــــه....خروسه میگه:به جهنم با خودکار مینویسم....
صورتم رو تو دستم پنهان کردم و خندیدم.....وای خدا لحن
خوندنش خیلی باحال بود....
سهیل:اینو اینو....عدم امنیت یعنی توی توالت باشی که فاصله ی سنگ توالتش تا در بیش از یک متر باشه!درش قفل نداشته باشه و رو به بیرون باز بشه،همش باید نیم خیز و آماده مثل خط شروع دوی سرعت حالت بگیری!
سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم و از ته دلم خندیدم....وای فک کن؟راست میگه.....
سهیل:اینو داشته باش....
مینا میون خنده گفت:ا بزار کامل بخندیم بعد...
از حرف مینا خنده ام گرفت....راست میگفت نمیذاشت یکی رو هضم کنیم میزد بعدی...
سهیل:برو بابا....گوش بده....از یکی از هموطن هامون سوال شد جزر عدد هفت به توان سوم همان عدد تقسیم بر مکعب عدد نه چند میشود؟هموطن اندکی تامل نمود و جان به جان آفرین تسلیم کرد....
لب پایینیم رو گاز گرفته بودم که صدای خنده ام بالا نره....اشک از چشمام سرازیر شده بود....
سهیل:یارو به مادرش میگه با زهرا عروسی کنم؟مادرش میگه نه بهش شیر دادم....میگه با لیلا چی؟میگه نه بهش شیر دادم....بهش میگه بابا تو مادر منی یا گاو مردم؟
پیشونی روژان روی شونه ام قرار گرفت....از شدت خنده شونه هامون میلرزید....
سهیل:امیدوارم یک روز انقدر فرهنگ سازی بشه که تا آدامست رو از کیفت درمیاری ملت نگن یکی هم به ما بده!
آخ تو دلم مونده بود این!
سهیل:وقتی سیگار میکشم همه ی سلول های بدنم ازم تشکر میکنن....این وسط ریه هم یک گه هایی میخوره که جدیش نمیگیرم....البته با عرض شرمندگی!
دوست داشتم خودم رو به در و دیوار بکوبم.....داشتم خفه میشدم....شیشه رو پایین کشیدم و یک نفس عمیق کشیدم که نمیرم!من هنوز آرزو داشتم....
سهیل:آقا اینو میگه احساسی که راننده ها موقع سبز شدن چراغ قرمز دارن فضانورد موقع پرتاب موشک نداره!
خدایی این راست کار ما بود....
روژان میون خنده گفت:وای تروخدا یکم امون بدید....
برگشت و لبخندی به هممون زد و یکمی صبر کرد.....
تا سکوت نسبی تو ماشین برقرار شد گفت:بسلامتی همه ی مامانا که لباس سفید میدی بهشون بشورن .....
مکث کرد و گفت:صورتی ملایم تحویلت میدن....
خنده ی مینا کل فضا رو پر کرد و به صدای خنده ی هممون غلبه کرد....
میون خنده گفت:آی گفتی....مانتو سفیدم.....بیچاره....
سهیل خنده ی کوتاهی کرد و گفت:میخوام گلکسی نوت بخرم....نه به خاطر امکاناتش،نه به خاطر کیفیتش بلکه به خاطر سایزش آخه تنها گوشی موجود در بازاره که از سوراخ توالت رد نمیشه!یعنی عمرا بیافته تو چاه ها!
تا خود همدان سهیل انقدر جک تعریف کرد و مسخره بازی درآورد که دیگه توان خندیدن هم نداشتم...حس میکردم روی کمرم مته گذاشتن و دارن سوراخش میکنن....
دانین
رسول:برای نهار کجا میرن؟
گفتم:نمیدونم....
رسول:برو سمت فرزاد اینا ازشون
بپرسیم....
کمی سرعتم رو زیاد کردم و کنار ماشین فرزاد اینا قرار گرفتیم.....
رسول شیشه ی سمت خودش رو پایین کشید و رو به فرزاد پرسید:برای نهار کجا میرید؟
فرزاد با خنده گفت:مگه نهار داریم؟
گفتم:بزار یک گوشه می ایستیم هماهنگ میکنیم....
رسول رو به فرزاد سر تکون داد و من پدال گاز رو بیشتر فشار دادم.....کنار یک پارک ایستادم و پیاده شدیم تا بقیه هم برسن....
چیزی طول نکشید که اول اسحاق و بعدش فرزاد هم رسیدن....
اسحاق و مینا و پدرام و فرزاد از مشین ها پیاده شدن و به سمت ما اومدن....
رسول گفت:برنامه اتون برای نهار چیه؟
مینا-اصلا برنامه ی خاصی نداریم!یک چیز بگیریم بخوریم تا بریم یک جا رو کرایه کنیم دیگه!
اسحاق-اره دیگه....
گفتم:خوب چه کاریه سه تا ماشین در به در دنبال رستوران باشیم؟شماها یک جا بشینید من و رسول هم میریم غذا میگیریم میام....چطوره؟
رسول-آره فکر خوبیه...
پدرام گفت:به خدا کمرمون سوراخ شده....همینجا تو همین پارکه میشینیم دیگه!
فرزاد گفت:آره دیگه....پارک که با پارک فرق نداره....همینجا یک استراحتی میکنیم نیرو بگیریم بعدش میریم برای گردش....
سر تکون دادیم که پدرام گفت:راستی سهیل کو؟خوابه؟
اسحاق با خنده گفت:خواب؟کله ی ما رو خورده....دل نمیکنه از بعضی ها....
همه خندیدن اما اخم های من ناخودآگاه تو هم رفت که زود هم به حالت طبیعیش بازگشت اما یک لبخند خشک و خالی هم نزدم.....فقط امیدوارم بودم اون بعضی ها رائیکا نباشه که بد میدید!
نه بابا رائیکا چیه؟روژانه فکر کنم.....آخه سنش به رائیکا هم میخوره!
سعی کردم فکرای منفی رو از ذهنم دور کنم....حوصله ی هر چیزی رو داشتم الا رقیب!
با دست رسول که روی شونه ام قرار گرفت به خودم اومدم:بزن بریم....
***
رسول:بله؟
-
رسول:اومدیم....دم پارکیم....
-
خندید و بدون خداحافظی قطع کرد و رو به من گفت:یکی ندونه اینا تو ماشین هیچی نخوردن!
نگاهش کردم و چیزی نگفتم....
دیدیمشون....زیر یک کاج بزرگ نشسته بودن و داشتن میخندیدن....سریه سهیل رو نگاه کردم که نگاهش به سمت پدرام بود.....خوب خوبه!
فرزاد دیدمون و با صدای بلند گفت:به به باد آماد و بوی چلو برگ آورد....
رسول گفت:نترکی یک وقت....
رسیدیم بهشون...با لبخند کوچیکی رو به جمع سر تکون دادم و پلاستیک غذا ها رو روی زمین گذاشتم و کنار رسول ایستادم....رسول گفت:خدایی این باشگاه رو نمیرفتی شکی نبود الان هم وزن رضا زاده بودی!
سهیل گفت:به آقا رو....یکی میگه پرورش اندام که خودش اصلا پاش تو باشگاه باز نشده باشه.....هر وقت خواستی از این حرفا بزنی خودت رو زیر چادر قایم کن حداقل....
پدرام و فرزاد برامون جا باز کردن که نشستیم....
رویا گفت:چیه زورتون میاد شوهرم خوش
هیکله؟قربون قد و بالات برم من....
لبخند کوچیکی ناخودآگاه روی لبم نشست....فکر کن یک روز رائیکا این جور قربون صدقه ی من میرفت!حتی یک درصد!قطعا یا میمردم یا یک بلایی سرش می آوردم....
از فکرام حرصی شدم....جدیدا شعور و حیا رو خورده بودم یک قلوپ آبم روش....
ناخودآگاه نگاهم بهش افتاد ک مشغول حرف زدن با خواهرش بود....به دستاش تکیه داده بود و تمام وجودش درگیر حرف زدنش شده بود!
زود نگاهم رو ازش گرفتم و به سهیل دوختم که نشنیده بودم چی گفته که صدای رویا رو درآورده.....
فرزاد:نه نه آخه مجرد هم آدمه؟تو واسه چی اظهار نظر میکنی؟
یکدفعه من و رسول و سهیل به هم نگاه کردیم و بعد سهیل چرخید سمت خانوم ها و گفت:خوب اینطور که میبینیم پنج نفر مجردیم به شش نفر متاهل.....حیف که آمارتون بیشتره مگرنه داشتیم براتون....
اسحاق خندید و گفت:شیر است متاهلا....
سهیل مسخره کف زد و در حالی که چشماش رو گرد کرده بود با لحن دخترونه ای گفت:البته پاستوریزه....با پاکتش بازی نکن سوراخ میشه میریزه....
خندیدیم که شراره گفت:گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه پیف پیف!
بعدش هم سفره رو تو بغل سهیل پرت کرد و گفت:بندازید اینو نهار بخوریم...
سهیل با خنده سر سفره رو گرفت و بازش کرد و رو به روزان گفت:میگم روژان خانم اصلا به خودتون زحمت ندید خودم میندازم....
سرم رو انداختم پایین و آروم خندیدم....روژانگفت:خواهش میکنم...مزاحم کارتون نمیشم....راحت باشید....
قیافه ی ماسیده ی سهیل همه رو به خنده واداشت....
.
روژان در حالی که میخندید بلند شد و به سهیل کمک کرد و سهیلم رو به ما بدجنس ابرو تکون داد و مشغول شد....به رائیکا نگاه کردم....داشت با شراره و شهره غذا ها رو آماده میکرد....
با دستی که روی پام خورد برگشتم و نگاهم رو به چشمای طوسی رسول دوختم....
آروم اومد سمتم و گفت:داری ضایع نگاه میکنی.....اون نمی فهمه اما یک مرد اگه تیز باشه معنی این نگاه ها رو میفهمه ها....حالا خود دانی....
با تعجب بهش نگاه کردم و ابرو بالا انداختم و با ته خنده گفتم:چی میگی تو؟
گفت:برو خودت رو سیاه کن....من تو لوله بخاری بزرگ شدم....
اخم کردم و جدی گفتم:اون فقط همکار منه همین....
دلم نمی خواست کسی از احساسم بویی میبرد...اونم کسی که حس میکردم شبیه خودمه و هنوز نج ساعت هم از آشناییمون با هم نمی گذشت!
رسول گفت:خیلی خوب بابا چرا میزنی؟باشه....اشتباه کردم من....
نمی خواستم ناراحت بشه.....قرار بود چهار روز با هم باشیم و در کنار هم خوش باشیم نه اینکه کاری کنیم که وجودمون سفر رو برای یکی دیگه خراب کنه....
لبخندی زدم و گفتم:این چه حرفیه؟فقط میخواستم بگم که هیچ چیزی نیست که بخوای ازش سر دربیاری....اون فقط
همکار منه....
پدرام گفت:ی زیر گوش هم پچ پچ میکنید شما دو تا؟
بعد رو به بقیه گفت:اینا مشکوک شدن ها.....دیگه نزارید تو یک ماشین باشن!
رسول پرتغالی رو به سمت پدرام پرت کرد و گفت:تو حرف نزنی کسی نمیگه لالی مطمئن باش....
پدرام با خنده پرتغالی رو گرفت و گفت:کسی نگه خودم به زبونم احساس دین میکنم....
حتی نمیتونستم بخندم....ضدحال خورده بودم....حالا خودم رو طبرئه کرده بودم ولی میدونستم که درست داره میگه!از دست خودم عصبانی شدم.....یعنی واقعا که....با این کارام تا چند وقت دیگه فقط خواجه حافظ شیرازی از این احساس بی خبر میمونه!
با صدای مینا به خودم اومدم:سرگرد به چی داری فکر میکنی؟اخما رو باز کن....
ناخودآگاه به طرفش چرخیدم و گفتم:نه چیزی نیست یک لحظه رفتم تو فکر....شرمنده....
روژان غذا رو جلوی من و رسول گذاشت و گفت:دشمنتون شرمنده.....فکر خودتونه اختیار دارشید....
لبخند کوتاهی زدم و بهش نگاه کردم....یعنی میشد که روژان...
حرفم رو تو ذهنمم نیمه کاره گذاشتم و سر خودم داد زدم:دانـــــــــین....
من به خودم قول میدادم که تو این سفر دیگه روش زوم نکنم....قول میدم....
تو دلم ناله کردم:خدایا نزار قولم رو بشکنم....
با تشکر رسول روژان به سمت دیگران رفت.....
رسول رو به من گفت:خدا صبر بده به زیر ددستات دانین....اخم میکنی آدم اسمش رو هم یادش میره....
ابرویی بالا انداختم و گفتم:ما اینیم دیگه....تازه من زیاد اخم نکردم که،فقط جدی شدم....
رسول:اوه اوه اگه این جدی شدن بود خدا به داد عصبانیتت برسه....
زدم پشتش و گفتم:نهارت رو بخور تا سرد نشده....
نهار با خنده و شوخی بچه ها گذشت....اینبار حتی وقت هایی که روژان یا مینا که نار رائیکا نشسته بودن حرف میزدن به سمتشون برنمیگشتم....قرار نبود این عشق شخصیت من رو از من بگیره....من باید برای همه همون دانین گذشته باشم.....مطمئنا دلم میدونست که پیش کی و کجا و چه وقتی باید احساساتش رو به نمایش بزاره!
بعد از نهار بلند شدم و گفتم:من میخوام یکمی تو پارک بگردم....کسی میاد؟!
چی میشد الان رائیکا بلند میشد میگفت من؟!چقدر پررو و خودخواه بودم!از فکرای خودمم خنده میگرفت....خوددرگیری داشتم!
پدرام گفت:به نیابت از تمام آقایون:ما هستیم....
رسول با لبخند کوچولویی گفت:من نیاز به نائب ندارم....هستم دانین....
پدرام شیطون گفت:بلــــــــــــه....شما نباشی که باشه؟!
اینبار منم به پدرام چشم غره رفتم....
کم کم پسرا بلند شدن....
فرزاد رو به رویا خانومش گفت:نمی یاید؟
رویا گفت:من خیلی خسته امه....ترجیح میدم همین جا بشینم....
همه ی دخترا هم تأئید کردن....
مینا رو به ما گفت:فقط زیاد طولش ندید....
اسحاق باشه ای گفت و به راه افتادیم....
حدود
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد