439 عضو
کردیم)علیرضا و امیرحسین پا برهنه از ایوان دویدند و باضرب به پایم چسبیدند و بغلم کردند.اما من درفکر ضربه ى محکمی بودم که علیرضا به شکمم زد! نسرین عصبانی گفت:
-دیدی فائزه نخوابیدن؟ الکی خودشونو زدن به خواب! (با لبخند نشستم و سر هر دورا بوسیدم)
-خوبید گل پسرا؟ (علیرضا با شادی گفت):
-از پیش خدا اومدی؟؟ (فائزه و نسرین عصبانی گفتند):
-اِ.. علیرضا؟!
-نه پسرم.رفتم مسافرت.
-پس چرا واست حلوا و خرما دادن؟ تازه مامان نسرین واست از این...
نسرین:-ساکت علیرضا ! دیگه نمیریم شهربازی.(با خنده گفتم):
-نسرین جان چیکارش داری بچه اس خب! تازه خیلیم ممنون واسم خیرات دادید مگه بده؟ (نسرین از خجالت سرخ شد):
-نه خیرات ندادم...ختم قرآن گرفتم.(در آن نیمه شب آرام؛همگی از ته دل خندیدیم و با دلی شاد از پله ها بالا رفتیم که احسان صدایم زد:
-"امیرحسین"! (من و امیرحسین همزمان برگشتیم و گفتیم):
-بله؟؟ (همه دوباره خندیدند.حقیقتا این تن صدایش را میشناختم.مطمئن بودم با من است و میخواهد شوخی کند):
-من میرم عزیزم.خداحافظ.
-خداحافظ عزیزم زود بیا.
-بچه ها خداحافظ..(همه جوابش را دادند و در رابست.)
امیرحسین با لبخند دستم را فشرد وگفت:-میدونم اسم شماهم امیرحسینه...
*******
حاج خانم وادارم کرد تا هر غذایی را هوس کرده ام به او بگویم تا درست کند و من هم یک لیست بلند بالا برایش آماده کردم! آن وقت شب همه را بسیج کرد تا به خدمت من باشند.با خجالت در جایی که برایم پهن کرده بودند نشسته بودم و برخلاف اصرار هایشان دراز نکشیدم چراکه به شدت از پدر احسان خجالت میکشیدم.جالب بود که علیرضا درآن شرایط گیر داده بود صدوهشتاد بزنم و من در این فکر بودم که خدا کند بچه ام با این کارهای علیرضا زنده بماند! هنوز برای پدرم ناراحت بودم و نمیتوانستم در جواب محبت های خانواده ى مهربان احسان آنطور که باید رفتار کنم.مشخص بود که امیراحسان ویا محمد به شدت سفارشم را داده اند تا از من سؤالى نپرسند چراکه فائزه ى همیشه کنجکاو حالا به طرز عجیبی خود داری میکرد.پدرشوهرم که ابدا با این اخلاقش آشنایی نداشتم کنارم نشسته بود و مثل پدر واقعیم دائم برایم میوه پوست میگرفت و به زور به خوردم میداد! وای که از خودم متنفرشدم چراکه نمیتوانستم کلمه ای با او حرف بزنم و تنها تشکری کوتاه و شرمنده میکردم.
بوی غذا که بلند شد؛حالم دگرگون شد و با وجود آنکه هوس داشتم؛دست جلوی دهانم گرفتم و با سرعت برق دویدم.
همگی با تعجب نگاهم کردند اما ربطش دادند به ضعف این مدت و من هم چیزی بروز ندادم.دلم میخواست اول از همه امیراحسان بداند.دلم میخواست دریک شرایط کاملاً رؤیایی و رمانتیک این
خبر را بشنود.
زنگ که زده شد تپش قلب گرفتم.از عکس العملشان میترسیدم.نُه روز تمام خبر مرگ فرزندشان را شنیده بودند.کم چیزی نبود.از بستر بلند شدم و با ترس ایستادم.پدر احسان دست پشتم گذاشت و با مهربانی گفت:
-نترس بابا.(سرتکان دادم بلاخره زبانم بازشد):
-بابام...(لبخند زد وگفت):
-اومدن.برو دخترم.(جلو جلو رفتم و در با شدت باز شد)
تصور کردم مادر باشد اما پدرم اول از همه دویده بود.محکم بغلم کرد و هردو بغضمان ترکید.آنقدر همدیگر را فشردیم تا استخوان هایمان صدا داد.مادرم دستم را کشید و با صدای بلندی تُرکی تُرکی مرثیه خواند! جگرم آتش گرفت از بی تابیشان.نسیم و مستی که دیگر گفتنی نیستند.
از اینکه اینقدر بی فکر بودم و در این مدت حواسم به حال خراب آنها نبود از خودم حرصم گرفت.درست بود که کاری هم از من بر نمیامد اما تلاشی هم نکردم.بعد از آنکه حسابی همدیگر را زیارت کردیم؛همگی دورم کردند و تازه احوالم را جویا شدند.واینکه به خود جرأت دادند تا کمی بیشتر بدانند و من هم خود را متأثر نشان دادم و اکثر جوابهایشان را با "یادش ناراحتم میکنه"پاسخ میدادم و از سرم بازشان میکردم.پدرامیراحسان گفت:
-تو تمام این همه سال خدمت این اولین بار بود که یه خلافکار تا این حدتونست نفوذ کنه..
(امیراحسان با حالی آشفته گفت):
-من تا توی خونمم راهش دادم!! (نسرین عصبی غرید)
-بچه هام بهش میگفتن عمو علی! این همه دوستش داشتن وای خدا زبونم لال اگه بلایی سر اینا میورد؟! (علیرضا با فضولی تمام گفت):
-عموعلی زن عمو بهار رو دزدیده؟! (بعضی از حاضرین سرزنشش کردند و بعضی دیگر مثل من خندیدند)
امیرحسین:-علیرضا چقدر حرف میزنی!
-آخه من میدونم چرا دزدیدش!!! (همه ساکت شدند و من مشتاق گوش دادم چراکه توقع یک شیرین زبانی تازه از او داشتم)
پدرامیراحسان:-بگو بینم باباجی.(بچه ها اورا باباجی صدا میکردند! )
علیرضا بلند شد و در حالی که دست های تپلش را درهوا تکان میداد گفت:
-چون زن عمو بهار عمو علی رو کتک زد! (قلبم ایستاد و مبهوت به او وجمع نگاه کردم)
فائزه:-عمه جون خوابت میاد؟! امیرحسین داداشتو ببر بخوابون.
علیرضا:-نخیرم.خودم دیدم تو آشپزخونه زدش.حالا عمو احسان باید عمو علی رو دستگیر کنه.(اخم های امیراحسان درهم رفت و با جدیتى که سعی در مهربان نمودنش داشت گفت):
-عمو جون یعنی چی؟! (نسرین با عصبانیت گفت):
-هیچی عموجون،بچه ی بدی که تا این وقت بیداره؛دروغگو هم میشه. (اما علیرضا دست به کمرگفت):
-نخیرم.دروغگو نیستم.(امیرحسام با جدیت گفت):
-بیا بشین بابا جون.باشه...(اما پسربچه ی دست به کمری که مقابلم مثل یک دیو شده بود؛کوتاه نیامد و ادامه داد):
-تفلّد زن عمو
بهار بود تو آشپزخونه بودیم،عمو علی میخواست بهم آب بده...(زیردلم پُر و خالی میشد...پتو را چنگ میزدم وبه لبهای کوچک علیرضا نگاه میکردم)...بعد زن عمو بهار (دست چپش را به شکل سیلی زدن روی هوا کوبید وادامه داد)..یدونه زد تو گوشش.
نفسم بند آمد.با بهت به جمع نگاه کردم.هر کسی به یک نحوی در دیوار بود! فقط امیراحسان بود که با فکّی قفل شده به زمین خیره شده بود ...
رنگم را باختم.به وضوح جو تغییر کرد.همه ساکت شدند و علیرضاى فضول فهمید حرف خوبی نزده است.کنار نسرین نشست و سرش را در آغوش او پنهان کرد.امیراحسان مشخص بود در حال انفجار است اما به احترام پدرم چیزی نپرسید و تقریبا با فرم چشم و ابرویش فهمیدم مؤاخذه ى عظیمی در راه است.حاج خانم حرف انداخت و سفره را که شبیه سفره ى سحرهای ماه رمضان بود پهن کرد.حتی یک لقمه اش هم مزه نداشت.آنقدر استرس داشتم که دست و پایم بوضوح میلرزید و مادرم با غصه نگاهم میکرد.
پدرم با احترام تشکر کرد که از من مراقبت کرده اند و اجازه خواست تا من را ببرد.امیراحسان کاملا نشان داد که مخالف است چراکه با ناراحتی امیرحسین را نوازش میکرد و در تعارفات شرکت نمیکرد.پدرم متوجه شد و فوری تغییر موضع داد و گفت نه نه بهتره که امشب با امیراحسان بره.
امیراحسان که فهمید بسیار تابلو رفتار کرده است شرمنده گفت:
-نه نه پدرجان! من اصلا حواسم جای دیگست حمل بر بی ادبی نباشه.
-نه باباجون من همینجوری گفتم تو که کاری نکردی.
-پدرجان بهار مختاره ..ببخشید من یکم درگیرم.(پدر بدون انکه ناراحت شود با احسان روبوسی کرد و گفت)
-اصلا یادم نبود دخترم باید استراحت بکنه.از فردا ولی متعلق به بقیست.(جو عوض شد و همه خندیدند)
امیراحسان باز داشت مزخرف میشد! بعد از رفتن خانواده ام با اخم گفت برو آماده شو.فائزه بوضوح رنگش پریده بود و از گوشه ى چشم دیدم که وقتی مانتویم را تنم میکردم؛به امیراحسان اشاره میکرد کاری بامن نداشته باشد!!! نسرین انگار که عذاب وجدان داشت با عصبانیت دست علیرضا را کشید وگفت:
-برو بخواب.(علیرضا و امیرحسین دیگر آن شادابی اولیه را نداشتند و با سری افتاده به اتاق رفتند)
حاج خانم با نگرانی رویم را بوسید و گفت:
-امیراحسان مامان حالا میذاشتی بمونه...
-نه مادر ممنون...فائزه سوئیچ محمدو میدی؟ ماشینم خونست.
-باشه داداش.
به زور امیراحسان و اصرار های آهسته ى من مادرش تا حیاط نیامد و رفت بخوابد.خودم خودجوش به حیاط رفتم و امیراحسان دنبالم آمد.میدانستم. پر از سؤال است.پر از حس بازجویی.آخ که اگر این جروبحث هارا فاکتور میگرفتم ؛زندگیم عالی میشد.
با عصبانیت مقابلم ایستاد و قبل از آنکه فوران
کند؛فائزه رسید و از ایوان پایین آمد.سوئیچ را به احسان داد اما نرفت.کمی این پا و آن پا کرد و سرانجام گفت:
-امیراحسان دورت بگردم داداش میدونم اونقدر عاقلی که زشته من حرف بزنم....اما...داداش تو روخدا دعوا نکنید! (از خجالت رویم را برگرداندم و احسان گفت):
-چرا دعوا کنیم؟
-آخه علیرضا چرت و پرت زیاد میگه دیدی که چند بار با فضولیاش حسام و نسرینو دعوا انداخته؟
-فائزه جان شما برو نگران نباش به قول خودت ما عاقلیم بالغیم.برو خداحافظ.
زیرلب خداحافظی کردم و در سمند سیاه محمد را باز کردم و نشستم.فائزه در حیاط را باز کرد و امیراحسان با یک دم عمیق پشت فرمان نشست.بسم اللهی گفت و استارت زد.دنده عقب گرفت و خارج شد.
برای فائزه دست تکان داد. آنقدر میترسیدم که حس میکردم بچه دراین وقت که شاید فقط سه هفته چهار هفته اش بود ؛تکان میخورد.حس کاذبی بود.شنیده بودم که عملا بچه تا دوماهگی تکان محسوسی ندارد.اما در دل من آشوبی بود.دو دستی زیر دلم را ماساژ میدادم و دعا میکردم حداقل الان چیزی نگوید.اما از آنجا که زمین و زمانه برای من بدمیخواست:
-علیرضا چی میگفت؟ (صدایش حس خاصی نداشت.معمولی... )
-نمیدونم.چرا حرف بچه انقدر واست مهمه؟ (داشت عصبی میشد)
-بچه از کجا میاره همچین حرفی رو؟!
-من چه میدونم؟! خواب دیده.. خیال پردازی کرده...ماشالاه بچه های الان جنگ جو شدن انقدر فیلم و بازی خشن..(نگذاشت ادامه دهم و پر حرص گفت):
-میشه همچین دروغی بسازه؟! (دست پیش گرفته با ناباوری مصنوعی گفتم):
-وا؟؟؟ خب من چرا باید اونو بزنم؟! بچه معلوم نیست خواب دیده چی شده من باید جوابگو باشم.
با عصبانیت دنده میزد و من دلم به حال محمد سوخت که ماشین نازنینش زیر دست این اژدها نابود شد:
-بچه الکی نمیگه.ببین چی دیده.وتوی لامذهب به من نمیگی.
-واقعا متأسفم که حرفای یه الف بچه رو کردی چماق تو سرمن! اونوقت حرف زنتو کشکم حساب نمیکنی!
-زنم دروغگوء! زنم واسه ساده ترین مسئله دروغ میگه.. من بدبختم....(وسرش را با دستی که روی فرمان بود گرفت)
-هه! باز شروع شد! من باید جواب حرف مفت علیرضارو بدم! (در کمال ناباوری فریاد وحشیانه ای کشید و گفت):
-حرف دهنت رو بفهم.در مورد بچه درست حرف بزن! (صدا در گلویم ماند.با انزجار به زبان آمدم):
-امیر..تو..! (به خدا قسم دوستش داشتم اما روی کارهایش حساس شده بودم.از اینکه دوبار بر سر نسرین و علیرضا با من دعوا کرده بود به شدت دلم شکسته بود.پس با پررویی گفتم): همتون یه مشت وحشی روان پریشید. اون علیرضا یه پدر مادر دیوونه ی جنگ جو(و آنچنان تو دهانی ای خوردم که برق از سرم پرید)با نا باوری پشت دستم را روی بینی و دهانم کشیدم.خیس خون
بود.حتی گریه هم نکردم! آنقدر شوکه بودم که فقط خم شدم و با دست راستم داشبرد را گرفتم و با دست چپم محدوده ی ضرب دیده را مالیدم.بغضم میرفت تا بشکند.نفس نفس میزد و من توقع داشتم فوراً ابراز پشیمانی کند اما فریاد کشید:
-اینو خوردی تا بفهمی چطوری حرف بزنی.حسام سیده.علیرضا سیده.تویی که حرمت نگه نمیداری باید ادب بشی.(وای که فاجعه راه انداخت کاش ادامه اش نمیداد کاش عذر میخواست.کم کم میفهمیدم چقدر فرق داریم.نه فقط در سرگذشت و کارمان.ما از بن باهم فرق داشتیم.همه میدانستند این اخلاق من است که وحشی شوم اما بی ادب نبودم.من چیزی در دلم نبود اما او من را یک دختر خام و بی تربیت میدید که باید ادب شود.بلاخره با این حرفش بغضم ترکید و با سوز ازته دل زار زدم.گریه ای که جنسش با گریه های این مدت فرق داشت.گریه ای برای مظلومیت و بدبختیم.بخدا من بد نبودم من در دلم چیزی نبود.آنقدر گریه کردم که حالت تهوع به من دست با صدای ناتوانی برخلاف میلم که نمیخواستم با او همکلام شوم گفتم:
-نگه دار...(بدون توجه به حرفم با آخرین سرعت میرفت)
-...
-حالم بده نگه دار.(اگر هر وقت دیگری بود جیغ میکشیدم اما حالا آرام حرف میزدم چراکه حس میکردم واکنش شدید حالت تهوعم را تشدید میکند)
-...
-امیراحسان حالم بده نگه دار...(توجهی نداشت...با التماس چندبار روی داشبرد زدم و گفتم):
-یه جا نگه داربخدا حالم بده...هیع...
انقدر گوش نداد تا کف ماشین را به گند کشیدم.بیرحم شده بود و سنگدل تر از هر وقت دیگری غرید:
-همینو بلده.استفراغ کنه و گریه کنه.دیگه حالم داره از این زندگی بهم میخوره.من امشب تکلیفم باید روشن بشه باید بگی چه "..."ى میخوردی این مدت ! (انقدر عوض شده بود که در ذهنم نمیگنجید.کلمه ى زشت از دهان او!! جلوی من! )بخدا داشتم سکته میکردم.به خانه رسید و فریاد زد "برو پایین "پیاده شدم و در آن وقت که کم کم سپیده میزد و همه جا هنوز در آرامش و سکوت بود؛با یک تیکاف به پارکینگ رفت.توی حیاط مجتمع با حال و اوضاع خرابی نشستم و دلم را گرفتم.
بالای سرم ایستاد و گفت"پاشو".جلوجلو راه افتادم و باقهر داخل شدم.نگهبان جدیدی آنجا بود که بادیدن ما ایستاد و سلام کرد من جواب ندادم و به سمت آسانسور رفتم اما امیراحسان سنگین جوابش را داد و دنبال من آمد.
آن لحظه از او متنفر بودم.از حس و حال نفسش در آن اتاقک مشمئز میشدم.پشتم را به او کردم و در آئینه دیدم که چقدر زشت و غیر قابل تحمل شده ام خصوصاً با آن خون خشک شده ، شبیه خون آشام شدم.در را هول دادم و جلوی واحد ایستادم.کلید انداخت در را محکم هول داد تا من داخل شوم.به اتاق رفتم و روسری را وحشیانه کشیدم.مانتویم را
بدتر.گوله کرده و پرت کردم به ناکجا آباد.خودم را با تن و بدن کثیفم روی تخت انداختم و ساعدم را روی چشمانم گذاشتم.با خشم چراغ را زد و غرید:
-جداً ؟؟ خوابتون میاد؟! (از عکس العمل نشان ندادنم روانی شد):
-....
-بلند شو چون امشب باید خیلی چیزا روشن بشه..امشب اینجا جهنمه.میخوام جفتمونو آتیش بزنم.بسه هرچی خریت کردم..فکر کردی من خرم آره؟ (فریاد کشید "آره"؟؟؟؟)
از بی توجهیم لجش گرفته بود.دستم را محکم کشید و به زور رودر رویش نگه داشت.تمام بدنم میلرزید.فکر میکنم وقتش رسیده بود.
********
داشتم از آن دیوانه هایی میشدم که شاهین تجربه اش کرده بود.خیلی حالم خراب بود.مطمئن بودم نفرین زینب است که اینگونه دچار عذاب الیمم کرده.با صدای آرام اما مرتعش و سری پائین افتاده گفتم:
-آره زدمش.(نفسش بند آمد.دوست نداشت واقعی باشد,انگار که دلش میخواست درهمان شک بماند.با صدای دورگه از خشم گفت):
-چرا؟ کی؟
-شب تولدم.اومد تو آشپزخونه.(با حال بدی طوری که باخودش حرف بزند گفت):
-به والله همون اولین بار فهمیدم بهت چشم داره...خب؟ ادامش؟ چیکار کرد؟ (با تمسخر،چندش،حال زار و نفرت نگاهش کردم وگفتم):
-کارخاصی نمیتونست بکنه.حساس اون شدی؟ نمیگی نه روز تمام منو بردن؟! رگت واسه دودقیقه ى تو آشپزخونه باد کرده ؟! (بخدا هردو درحال مرگ بودیم با چشمان خون آلود و از حدقه در آمده گفت):
-احمق اگه اون موقع لال نمیشدی و میگفتی چی شده،همون موقع میگرفتیم پاره پارش میکردیم به اینجاها نمیکشید که بیاد جاسوسی.(با نفرت گفتم):
-هان! من لوش میدادم که کار شما برادرای آگاهی پیش بره آره؟ اینکه منو دزدیدن مهم نیست!! تو خودت گفتی کاراتون به من ربط نداره..فهمیدی ؟ من زنم! زن (...) میخوره تو کارای مرد دخالت کنه ! (چشمانمان کاملاً از حدقه در آمده بود)
-اونجا توهتل چه غلطی میکردی بهار؟ بچه ها میگن چفتش نشسته بودی میگفتی میخندیدی! (ابروهایم را بالا بردم و درحالی که سکته ى مغزی را به خود نزدیک میدیدم شروع کردم به دیوانه شدن...):
-ازت متنفرم تو یه آشغالی امیراحسان.(احترام ؟! هه ! دیگر نمیتوانستم محترم بخوانمش ) ...نمیگی شاید تهدید شدم؟؟ نمیگی چی به من گذاشت؟؟ کثافت نفهم .(زیرگریه زدم و یقه اش را با وحشی گری گرفتم و کشیدم تا هم قد هم بشویم! )پست فطرت بی غیرت لجن! بهم گفتن اگه باهاشون نسازم اون اتاقی که دیدی دوتا بود،یکی میشد فهمیدی؟؟؟
(باخشم درحالی که مچم را میگرفت و فشار میداد گفت):
-خیلی بیشعوری چه غلطی میکنی؟ (درست بود که من مجرم بودم.من داشتم دروغ میگفتم ونباید طلبکار میبودم...اما آیا این بود رفتار با زن ؟ آن هم بازنی که یک روزهم ازپیدا شدنش نگذشته ؟! )
-به
تو بود که الان من سینه ی قبرستون بود ؟! اگه نمیگفتم نمیخندیدم الان مثل یه تیکه آشغال بودم.فکر کردی صداتو نشنیدم ؟!
اونجا برمیگردن میگن زنتو فلان میکنیم برمیگردی قرآن میخونی ؟؟؟!!! ( متنفراز من لب هایش را جمع کرد وغرید):
-تو لیاقت شهادت نداری که ! برو بابا...
(از قصد یکهو فشار دستم را برداشتم تا تعادلش را از دست بدهد! همیشه با نسیم این کار را میکردیم )
جاخالی دادم و او تلوتلو خوران روی تخت افتاد برگشت و با نگاهی برزخی فقط خیره ام شد.دیوانه تر به سمت آئینه ى میزتوالت رفتم و با مشت شکستمش! جیغ میزدم و زمین و زمان را فحش میدادم.حتی پدرم را فحش هایی میدادم که در مخت هم نمیگنجد.. زارمیزدم که چرا من را به دنیا آوردند ! امیراحسان وحشت کرده بود وفقط میشنیدم که میگفت:
-یا امام هشتم یا امام حسین!!
دستم خون خالی بود ولی اهمیتی نداشت.از زمانی که زینب را در آن حال دیده بودم مشکل روانی پیدا کرده بودم.سرم را به دیوار میکوباندم و امیراحسان فکر میکرد حاصل استرس ربوده شدنم است.با زور از پشت بغلم کرده بود تا بیشتر از این حماقت نکنم..ساعدش را چنگ میکشیدم و فحش های آبدار به او میدادم.صبح شده بود و سکوتش را بدجور به سخره گرفته بودیم.امیراحسان به مرحله ای رسیده بودکه با التماس و قربان صدقه آرامم میکرد.
-باشه بهار من غلط کردم...بهارم من اشتباه کردم...توروخدا...
******
دست باند پیچی کرده ام روی پیشانی و دست سرم خورده ام کنارم افتاده بود.با بغض غریبی به سقف مات بیمارستان نگاه میکردم.تنها و بی کَس تر از خودم سراغ نداشتم.دلم یک همدم میخواست.امیراحسان داخل شد و بی حرف روی صندلی کنار تخت نشست با حسی که بی نهایت احساس داخلش نهفته بود آهسته گفت:
-چرا نگفتی دارم بابا میشم؟! (حالم هیچ خوش نبود.گوشه ى لبم به شکل پوزخند نامحسوس جمع شد اما ندید)
-...
-بهار...(انقدر ازش بدم میامد که حتی صدایش حالم را بد میکرد)
-....(دست سِرُم دارم را دستش گرفت و من واکنشی نشان ندادم)
-بهار غلط کردم.منو میبخشی؟ (تمام احساسات در وجودم کشته شده بود حداقل آن موقع.حتی اشک هم نریختم وبا خیرگی به سقف نگاه میکردم)
-....
-بهار؟ (خم شد و دستم را بوسید.چندشم شد.انقدر حالم بد بود که نمیخواستم حتی اعتراض کنم و جلویش را بگیرم)
-...
-بهار تو میدونستی بارداری؟
-...
-باشه حرف نزن ... میمیرم دلت میسوزه...کارم که دیدی چی جوریه...شایدفردا نباشما...(آهسته پلک زدم و باز خیره ی سقف شدم.خدا من را ببخشد؛یک لحظه حس کردم دلم برای شاهین تنگ است!)
-دستم بشکنه...ببخشید..(و هرچه بیشتر پیش میرفت بیشتر حالم بد میشد چراکه ثابت میکرد مردیست که بچه برایش مهمتر از زنش است.از او
بعید نبود همچین خصلتی.عقاید پوسیده ای که حداقل من درکش نمیکردم)
-....(در باز شد و پرستار با مهربانی گفت)
-خب سرم تموم شد.مامان خوشگل میتونه بلند بشه..داروهاش رو گرفتین؟
-بله.
-خیلی مراقب باشید واقعا ضعیفه .(سرم را از دستم کشید و امیراحسان کمک کرد بشینم.بازهم میگویم؛آنقدر بیزار بودم که لایق واکنش نشان دادن هم نمیدیدمش)
-ممنون خانوم.
-خواهش میکنم,قبلش صبر کنید دکتر باهاتون کار داره..
شالم را مرتب کردم و دکمه های چپرچلاق مانتو را درست بستم.پزشک که مرد میانسالی بود با چهره ای جدی گفت:
-اونجا فرصت نشد بهتون بگم.معمولا اینجور مسائل گزارش میشن,واسه چی تو این وضعیتت دستت رو داغون کردی؟؟ هان؟ (سرم دادکشید!! بکش...همه کشیدند تو هم رویش)
-...
-جواب بده.لیاقت مادر شدن نداری بندازمش؟ شوهرت زده ؟(زیرچشمی نگاهش کردم.به امیراحسان چشمک زد)
-....
-بیا بچّرو بندازم نمیتونی مراقبش باشی .(از این پزشک های دنیا دیده و راحت بود.امیراحسان ناراحت نشد.میدانست میخواهد من را بترساند.با احترام گفت):
-نمیدونسته دکتر.حالت تهوع داشت اما شکی نمیکردیم خبریه.(دکتر غرید):
-هیچ مادری بیخبر نیست.خوبم میدونسته.اصلا ندونه..این دیوونه بازیا کار زنه؟ (بیحال تر از آنی بودم که جوابش را بدهم.ازتخت پائین آمدم و بی اهمیت به جمع پشتم ازدر خارج شدم)
امیراحسان هم قدم با من می آمد و حالت احاطه و محافظ داشت.هیچ مهم نبود کجا میروم فقط از بیمارستان درآمدم و او با ملایمت گفت :
-ماشین اونجاست.(به طرفی که نشان میداد رفتم و نشستم.شاید اگر حال و حوصله ی قهر داشتم یا سوار نمیشدم یا عقب مینشستم اما اوج ناراحتیم بود و این بچه بازی ها مضحک بود)
دلم نمیخواست اینطوری بشنود پدر میشود.کلی برنامه داشتم.مخصوصا که شاهین گفته بود بروم و راحت زندگی کنم.خیالم راحت بود مشکلی ندارم اما حالا همه چیز بهم ریخت.مشخص بود او هم دلش میخواست بیشتر هیجان به خرج دهد اما من راه نمیدادم.بنابراین هر دو در سکوت به خانه برگشتیم.
******
روی تخت نشستم و آهسته مانتویم را درآوردم.بلاتکلیف ایستاده بود و نگاهم میکرد.دست هایش را گاهی در جیب میکرد گاهی بر صورتش میکشید و یا گاهی شرمنده یکی را روی دهنش میگذاشت..آرام دراز کشیدم و پتو را روی سرم.تلفنش زنگ خورد و صدای بم حسام میامد اما نه واضح:
-....
-نمیتونم
-....
-نمیشه الان.
-....
-(عصبانی گفت):
-د...پیله نکن دیگه امیرحسام نمیشه.
-...(شرمنده تر گفت):
-ببخشید حال بهار خوب نیست.
-...
-نه..نمیتونم تنهاش بذارم.(میدانی چه حسی داشتم؟؟ حس تهوع.هیچکدام از محبت هایش برای من نبود.برای بچه اش بود..بچه ای که به زور اسمش را نرگس میگذاشت! بچه ای
که به زور در دامانم گذاشته بود ... چون مَرد بود..چون خواسته بود..)
-میام حالا..بذار...ممنونم.جبران میکنم داداش.فقط امروز..از دیشب نخوابیدیم.شما اومدید خوابیدید؟ (وخارج شد و باقی مکالمه ى مسخره اش را ادامه داد).برگشت و شنیدم که روی عسلی چیزی گذاشت و گفت:
-عزیزم بلند شو قرص.(از زیر پتو با چندش دهان کجی کردم اما ندید و نشنید)
-....
-بخدا به علی به قرآن پشیمونم بهار..بهار توروخدا حرف بزن..بخدا حق با تو بود.میترسیدی از اون بیشرف حرف بزنی... بخدا من فکر کردم دیدم حق داری..(اما من به این فکر کردم که شاهین بیشرف نیست.او یک خلافکار عوضی باشرف است)
-...
-بهار...(از اسمم بدم میامد..چراکه توسط او بارها و بارها تکرار شده بود)
-...
بلند شد و با آه رفت.صدایش آمد:
-الو؟ نسیم خانوم؟ (گوش هایم تیز شد! ندیده بودم امیراحسان با نسیم بیشتر از یک سلام حرف بزند)
-..
-اهان مستی خانوم شمایی؟ میشه با نسیم خانوم حرف بزنم؟
-....
-نه نه مادر نه..(بعداز کمی مکث گفت)..نسیم خانوم؟ خوبین؟
-....
-ممنونم.میشه یه لطفی بهم بکنید؟
-....
-میشه اگه آقا فرید راضین یه سر تنها بیاید اینجا پیش بهار؟
-....
-نه نه چیزی نیست واقعا واسه همین به مادر نگفتم نگران نشن.لطف بزرگی در حقمون میکنید.ممنونم.
-...
ادامه دارد....????
1400/03/08 09:36?#پارت_#دوازدهم?
?رمان_#تا_تلاقی_خطوط_موازی?
-خداحافظ.(دلم پیچید و فوری بلند شدم و مقابل چشمانش به طرف دست شویی دویدم)
در را قفل کردم و صدایش از پشت در آمد:
-میدونم ازم بدت میاد,ببخشید انقدر حرف میزنم و نفرت انگیزم فقط خواستم بگم...(شیر رابستم و گوش دادم...پر بغض گفت)...دوستت دارم..
بلاخره طلسم شکست و با این حرفش بغضم شکست.آنقدر گریه کردم تا جانم درآمد.با بغض محسوسی گفت:
-الهی بمیرم.گریه نکن..بهار جان..شما الان یه لحظه درو باز کن...
-...
-بهار جان؟ تو روخدا گریه نکن...دوستت دارم..(کلافه بود.)
امیدی به زنده ماندن کودکم نداشتم.صورتم را شستم و دهانم را آب گرفتم.با چشمانی ملتهب به تصویرم در آئینه خیره شدم.افتضاح ترین قیافه ی عمرم را شاهد بودم.حتی رد پشت دستیش هم اطراف گونه ی چپم مانده بود.با این وجود با حرف آخرش کمی...فقط کمی دلم به حالش سوخت.در را باز کردم و دیدم با نگرانی پشت در است.نگاه خیسم را دزدیدم و بیحال خودم را روی مبل کشیدم.
با احتیاط کنارم نشست و گفت:
-چیکار کنم؟ بخدا داغونم.اگه با تو دهنی زدن آروم میشی الان بزن بذار راحت بشم.گور بابای احترام به شوهر کردن.
(سرم را گرفتم و خم شدم.بخدا کسی جایم نیست ...طاقچه بالا نمیگذاشتم درست بود خطاکار بودم اما این حق من نبود)
صدای آیفون بلند شد و احسان بایک آه عمیق ایستاد:
-سلام.بفرمائید...(در واحد را زودتر باز گذاشت و خودش به آشپزخانه رفت).نسیم مشخص بود به شدت نگران است چراکه منتظر آسانسور نمانده بود و با تق وتق پله هارا میدوید..چند ضربه به در زد وگفت:
-سلام.(امیراحسان از آشپزخانه جواب داد):
-سلام بفرمائید.(نسیم فوری داخل شد و در را بست.چشم چرخاند و به محض دیدن من ؛دست روی قلبش گذشت و نفس نفس زنان گفت:
-خدایاشکرت. (دوباره به امیراحسان نگاه کرد و گفت):
-سلام.(او هم پاسخ گفت! تاصبحم سلام بدهی جواب میدهد تا ثواب کند! أه که دیگر حالم داشت بهم میخورد.شاید هم من الکی حساس شده بودم...) نسیم که بغض داشت با ناراحتی گفت:
-بخدا نزدیک بود دوبار زیرم بگیرن. (کنارم نشست و فوری سرم را در آغوش گرفت و رویش را بوسید)
حالا چهره ام را واضح دید و بهت زده دست روی پارگی کنج لبم کشید:
-این چیه؟! (بی حوصله نگاهم را گرفتم و به مبل تکیه زدم)
احسان سینی چای را مقابل نسیم گرفت و گفت:
-آقا فرید خوبن؟
-خوبن ممنون.(احسان مقابلمان نشست)
-آقا احسان تورو خدا حرف بزنید.
-گفتم بیاید مراقب بهار باشید البته اگه آقا فرید اجازه میدن.(اه اه... اجازه! هه)
نسیم که چندان از رفتارهای خاص امیراحسان خبری نداشت با راحتی گفت:
-نه بابا اونکه مهم نیست...فقط مراقب چی باشم؟ لبش چی شده؟ (دوباره به طرف نگاه کرد و اینبار دستم را دید که باند پیچی
است.با وحشت گفت):
-یا امام زمان ! بهار؟؟؟ (از من جواب نگرفت و روبه احسان گفت):
-امیرآقا؟! (و از حرص این سکوت خنده ى عصبی ای کرد)
-بحثمون شد.با مشت آینرو خورد کرد.(نگاهم به نسیم افتاد)
گونه های گرد و سفیدش رو به سرخی رفت حتماً فهمید دیوانه شده ام.اما برای آنکه چندان دلش برای امیراحسان کباب نشود؛بلاخره به حرف آمدم.با صدای لرزان ولحنی تمسخر آمیز روبه احسان گفتم:
-آره...با "مشت" رفتم تو آينه نه با "لب".(نسیم بر گشت و پر بغض دستم را گرفت)
-الهی فدات بشم لبت چی شده آجی؟ (آخ که چقدر به یک خواهر دلسوز نیاز داشتم.چه عجب به مخ خشن و بی رحمش زحمت داد و نسیم را دعوت کرد!).با گریه به آغوش نسیم رفتم و با صدای بدی گفتم:
-منو زد نسیم...زد تو دهنم...(نسیم کمرم را نوازش کرد و با ناراحتی گفت)
-باشه عزیزکم..باشه قربونت برم.گریه نکن نفس نسیم.(حسابی که آرامم کرد،از او جدا شدم و سرم را گرفتم)
شنیدم که با دلخوری گفت:
-عذر میخوام آقا احسان دخالت میکنم ولی نمیتونم چیزی نگم؛چرا زدینش؟ (احسان از شرمندگی صدایش میلرزید):
-نسیم خانوم نمیخواستم بخدا...به ولله پشیمونم اما کوتاه نمیاد میگم بیا بزن جاش اصلا جوابمو نمیده!
-خب چرا این کارو کردین؟!
-بحثمون شد،حرفای درستی نزد کنترلمو از دست دادم.بخدا من دست روی زن بلند نمیکنم دارم قسم میخورم نسیم خانوم..ازحالم ازاین کاربهم میخوره.بجون خودش ، به جون خودم (کلافه و درمانده سرش را گرفت)
(نسیم تا تهش رفت.فهمید از آن حرف ناجور ها زده ام! پنجاه پنجاه حق داده بود واین از نگاهش هویدا بود.)
-خیلی خب...من ناهار درست میکنم شمام برید بخوابید هر دوتون از دیشب بیدارید با این حساب.
(امیراحسان پر سپاس گفت):
-ایشالاه جبران کنم.ببخشید.. واقعا شرمنده ام.(دست روی ران نسیم گذاشتم و آهسته گفتم):
-مرسی..(بلند شدم و با سرگیجه به اتاق رفتم)
*******
چشم باز کردم ودیدم هوا تاریک است.سنگینی خاصی روی دلم حس کردم.چانه ام را پائین دادم و سرم را بالا بردم.دست امیراحسان روی شکمم بود.
با حرص سرم را روی بالش کوبیدم و نوچی گفتم. واقعا که رو داشت.سرچرخاندم و دیدم از خستگی لب هایش نیمه باز مانده.صدای تق و توق از آشپزخانه میامد.یاد نسیم افتادم.دوباره به احسان نگاه کردم.با حرص در دلم گفتم"از من که زنم بیشتر مژه داره!" خواستم دستش را بلند کنم و بروم اما یک حس مرموز لعنتی نمیگذاشت.با دقت نگاهش کردم...هنوز فرصت اصلاح پیدا نکرده بود.نمیدانم....لعنت به دل بیچاره ام.پنجه ام را لای موهای پرش کردم و زیر لب گفتم "کثافت"...آهسته وکوتاه خندیدم. دستم را پس کشیدم.صدایش من را شوکه کرد:
-خوب بود .بکن.(و چشمهایش را باز کرد).با ناز و
قهر چشم هایم را چرخاندم و گفتم:
-دستت رو بکش دلم درد گرفت.(فوری دستش را کشید و گفت):
-ببخشید حواسم نبود.خوبی؟؟ (لبه ى تخت نشستم و گفتم):
-خوب....خیلی..! (از اتاق خارج شدم و دیدم نسیم مشغول است.برگشت و گفت):
-سلام عزیزم.ببخشید بیدارتون نکردم دیدم خسته اید دیگه ناهارو تبدیل کردم به شام.
-سلام.دستت درد نکنه.زنگ بزن فرید بیاد.(وداخل شدم)
آرام گفت:
-نه نمیخوام ببینه دست و بالت رو....(خیارشورى که برداشته بود ازدستش گرفتم؛گاز زدم وگفتم):
-چرا؟ میترسی یاد بگیره بزنت اونم؟ (لبش را گاز گرفت و گفت):
-هیس میشنوه احسان...نخیر لزومی نداره فرید بفهمه(یک آن به اینکه نسیم روی فرید سلطه داشت حسرت خوردم)
-اوکی... خیلی گشنمه نسیم.
-صداش کن امیراحسانو من روم نمیشه.
-من باهاش قهرم.
-آره قهری اونجوری بغلش کرده بودی!
-چرت نگو اون اومده کنارم خوابیده.
-ببخشید مجبور شدم بیام لباس راحتی بردارم از اتاق دیدم که خانوم دست وپاشو انداخته روش! (با ناباوری گفتم):
-چرتو پرت نگو!
-به جون مامان.تازه احسان بیدار بود! منو دید نیمخیز شد از خجالت رنگ لبو شده بود.(سرم را روی میز گذاشتم و نتوانستم نخندم.بلاخره این طلسم هم شکسته شد و من قهقهه زدم).الهی بمیرم امیراحسان انقدر ذوق کرد که با هیجان به آشپزخانه آمد و گفت:
-چی شده نسیم خانوم؟ (نسیم هم خوشحال از یک آشتی کنان شیرین گفت):
-هیچی فقط بهش گفتم شمارو با بالش اشتباه گرفته بود.(یک صندلی عقب کشید و روی صورتم که پنهانش کرده بودم و میخندیدم ؛خم شد و جدی گفت:)
-بهار؟ به من نگاه.(نه رویش را داشتم نه دلش).نسیم که قبلا از من شنیده بود امیراحسان روی روابط زن و شوهر حساس است؛با یک ببخشید ویک بهانه ى الکی خارج شد.امیراحسان با ندامت گفت:
-بهار بخدا پشیمونم... چرا انقدر سنگی؟ (با تعجب و صورتی که هنوز خندان بود نگاهش کردم و گفتم)
-من سنگم یا تو؟ (چشمان آرام و نجیبش تند تند روی صورتم میچرخید):
-منم سنگم..حلالم کن.توروخدا...جون...جون اون.(رد انگشت اشاره اش را گرفتم و دیدم که به شکمم رسید)
با حسی سرشار گردنش را کشیدم وزیر گلویش را بوسیدم:
-حلالت عوضی.
(شلیک خنده اش به قدری شیرین بود که دلم لرزید..لعنت به من که فراموش کردم یک عاشق هستم.امیراحسان باهمه خوبی ها و بدی هایش تمام روح و هستیم بود)
نسیم با سرفه ى مصلحتی داخل شد و گفت:
-زنگ زدم فرید نگران نشه.
-شب میرسونمتون.ممنونم از همه چی...
-نه بابا این چه حرفیه وظیفمه.(میز را چید و خودش هم نشست)
برای اولین بار در این مدت با اشتها غذا خوردم و ته ترشی و خیارشور را در آوردم! احسان نا مردی نکرد و بلند شد شیشه ى ترشی را با جا روی میز گذاشت.نسیم متعجب نگاهمان
کرد وگفت:
-فشارت میفته چرا همچین میکنی؟! (خجالت میکشیدم به او بگویم.درست بود خواهر و نفس بود اما بزرگ تر بودنش نمیگذاشت این مسئله را با او در میان بگذارم.مخصوصا آنکه خودش هنوز عقد مانده بود)
امیراحسان با افتخار گفت:
-از سرش میفته حالا اولاشه بذار راحت باشه (و خیلی ریلکس و جدی با غذایش در گیر شد)
-اولای چیشه؟! (امیراحسان با تعجب نگاهش کرد وگفت):
-بهتون نگفته مگه؟
-چیرو؟
-که دارم پدر میشم! (نسیم بوضوح رنگش پرید.آخ که دلم کباب شد.هم خوشحال شد هم ناراحت.بی جهت روسری اش را مرتب کرد و با منِ منِ گفت: )
-نه!!! مبارکه!! خدای من! ( بلند شد و به طرفم آمد.من هم ایستادم و شرمزده سر پایین انداختم.محکم بغلم کرد و من دوباره از اینکه از او بلندتر بودم خجالت کشیدم!! آخر همیشه غر میزد چرا ژن من اینطور بوده؟!)
وقتی جدا شد دیدم چشم هایش نم دار است.بعد از شام ؛امیراحسان گفت که حاضر شوم نسیم را برسانیم.
وقتی نسیم پیاده شد و دید که ما عکس العملی نشان نمیدهیم؛با تعجب خم شد وگفت:
-وا؟! نمیاید؟
امیراحسان:-دیر وقته مزاحم نمیشیم.
-مگه غریبه اید؟! این چه حرفیه؟! بهار خانوم مامان وبابا منتظرنا؟؟ (نگاهم غیرارادی به امیراحسان افتاد! انگار که خودم هم به این سیستم اجازه از شوهر عادت کرده بودم! کاملا ناخودآگاه زیر سلطه اش بودم.با مهربانی نگاهم کرد و آهسته پلک زد"اگه دوست داری من حرفی ندارم ")
با ذوق پیاده شدم و دست به دست نسیم به سمت خانه رفتیم.امیراحسان با یک لحن خاص که بویی از شرمندگی داشت صدایمان زد و با من من گفت:
-من شرمنده ام...دستش...(وسرش را پائین انداخت)نسیم گفت:
-میگیم با آینه بریده.دروغ هم نمیگیم.فقط لزومی نداره از جروبحث خبر دار بشن.(پرسپاس نگاهش کرد و گفت)
-لبش چی؟ من روم نمیشه تو چشمای پدر نگاه کنم.(با بیخیالی گفتم):
-وللش بابا میگم از دیشب بوده واسه همون قضیه شما ندیدید.(اخمی کرد.باز از دروغم بدش آمد):
-نخیر..پرسیدن من راستش رو میگم.(باخنده شانه بالا انداختم وگفتم):
-بگو بذار بابام ازت بدش بیاد.(در همین گیرو دار نسیم با موبایلش به فرید گفت پشت در هستیم و آیفون خراب است)
فرید با ذوق در را باز کرد و گفت:
-وای خدایا شکرت! خوبی بهار؟؟ (انقدر خوشحال بود که کم مانده بود بغلم کند!! دیشب برای کار به شهرستان رفته بود و به همین خاطر در مراسم نبود)
انقدر صمیمی رفتار کرد که هم خنده ام گرفت هم رنگم را باخت دادم چراکه امیراحسان یک اخم کوچک کرد و خودش را با پدرم در احوال پرسی نشان داد.همگی دور هم نشستیم و مادرم و مستی با دیدن دستم همزمان هین کشیدند.نسیم فوری گفت:
-دیوونه آینرو شکست خودشم داغون شد.
مادر:-کول باشوما !
ندن؟! (خاک برسرم واسه چی؟!)
-خدانکنه مامان اتفاقه دیگه...(وسرم را پایین می انداختم تا لبم را نبینند.هیچ خوش نداشتم تصویر سید عزیزشان در ذهن سیاه شود)
فرید با خنده گفت:
-خیلی خوبه زنده ای.(همه معترض شدند و دعوایش کردند) اما من خندیدم و کاملا بی منظور گفتم:
-اینو بیخیال کارت چی شد؟ (همه ناراحت شدند و الکی خود را مشغول نشان دادند! رنگم پرید و دیدم نسیم غصه دار به آشپزخانه رفت)
-نشد بهار.
-اهان...درست میشه فرید...(و در دل فحشی آبدار به خودم دادم.امیراحسان هم فارق از هرجایی نه گذاشت نه برداشت درست تو بدترین شرایط روحی نسیم و فرید گفت):
-راستی بهار بارداره.(در دل قربان صدقه ى این خنگی اش رفتم.واز اینکه انقدر ساده خبرداد خنده ام گرفت چراکه میدانستم اگر فرید جای او بود کلی آب و تاب به جریان میداد)
همگی ذوق کردند و دوباره روی سروکله ام ریختند و معترض شدند که چرا زودتر خبر نداده ایم.آخ که جلوی پدرم از خجالت مردم.امیراحسان اما نه خجالت میکشید نه چیزی.تازه با افتخار و سربلند روی خیارش نمک میپاشید!! حتماً از افتخارات خانوادگیشان بود ! هیچ بعید نبود این طرزفکر...
(پدرم متوجه شد تا چه اندازه شرمزده ام بنابراین بلند شد و کنارم نشست و دستم را گرفت). مستی هم حرفی زد که همه با کله در دیوار رفتند! چرا که سرخوشانه و با هیجان گفت:
-خیلی خوب کاری کردید زود اوردید.جدیداً مد شده ده سال....(و ساکت شد.تازه فهمید چه سوتی عظیمی جلوی کسانی داده که او را به شدت بچه میدانستند! با این حرف نشان داد قضیه ى آوردن بچه توسط لک لک ها منتفی است! مادرم که مستی را با این سن هنوز ته تغاری و کوچک میدانست سرخ شد و فرید که تازه فهمیده بودم به شدت بامزه است قضیه را با چرت وپرت ماست مالی کرد)
واین چنین بود که من از ته دل برای مستی عزیزم آرزوی خوشبختی کردم و دیدم که خواهر کوچکم بزرگ شده است.آرزو کردم مردی متعادل و نرمال نصیبش شود یک چیزی بین امیراحسان و فرید!!
آخرشب هردو عزم رفتن کردیم و سوار ماشین شدیم.در طول راه لحظه ای چشمان غمگین نسیم از ذهنم دور نمیشد.امیراحسان با مهربان ترین لحن ممکن گفت:
-ناراحتی هنوز؟
-نه عزیزم.
-میخوام ماشینو عوض کنم دوستش نداری. (به سمتش برگشتم وگفتم):
-دیگه دوستش دارم.چون مال توعه. (حس کردم خیلی میخواهمش )
آرام گفت:
-پس چرا دیگه ناراحتی؟
-تو فکر نسیمم...طفلک...دوسالی میشه که نامزدن.(و با تمام وجود این اخلاق خوبش را تحسین کردم چراکه دیدم خاله زنک نیست و در زندگی باجناقش سرک نمیکشد و چشم و هم چشمی ندارد.با لحنی بیخبر و متعجب گفت):
-راستی چرا؟ من اصلا انقدر حواسم پرته هیچوقت نپرسیدم چرا نسیم
(ازاینکه بین خودمان نسیم را نسیم خانوم صدا نزد ضعف رفتم !دیوانه بودم! )..نمیره سرزندگیش؟؟
-از تو چه پنهون...(با ناراحتی به روبه رو نگاه کردم وگفتم)..فرید توانایی جمع کردن زندگی و عروسی گرفتن نداره.(شنیدم که آهسته و با اندوه آه کشید):
-وای...چرا زودتر نگفتی؟؟
-گفتنی نیست..چه کاری بر میاد از ما؟
-خیلی کارا! من میدم.(با خنده و حالت نهی گفتم):
-نه بابا!! میخوای دق کنن؟! (نیم نگاهی به سمتم انداخت و با پشت دست گونه ام را نوازش کرد):
-بمیرم چه باد کرده....نه که برم پولو دو دستی بذارم جلوش بگم بیا! بهشون بگو از اداره وام گرفتم.دروغم نگفتی چون من خودم به پرسنل وام میدم منتها این بار رقمش یه خرده بیشتره. ولی از حساب خودم نه اداره.کلّاً خودم اینجوری میخوام متوجهی؟ (نمیخواست رُک بگوید برای کارخیر!! خجالت یا شکسته نفسی بود نمیدانم.هرچه که بود با هیجان گفتم):
-جون بهار؟! خودت نمیخوای پولت رو؟؟
-نه.. میخواستم بذارمش رو ماشین و یکی بهتر بخرم؛حالاکه تو راضی ای به همین دیگه نمیخریم.چطوره؟ (لبم را گزیدم و بی جهت یه این فکر کردم که من باید جای کتک او را ببوسم! باید دست هایش را ببوسم.بخدا دیوانه بودم حس میکردم کتک خوردن از او لذت دارد! به خودم فحش دادم که چرا آنطور شدید واکنش نشان دادم.شاید بخاطر بارداری بود وگرنه منکه الان از عشق به او چرت وپرت میگفتم و لبریز بودم!)
دستش را از روی دنده بلند کردم و تندتند بوسیدم وگفتم:
-فدای اینا بشم منو زدن.(فکرکرد متلک می اندازم به زور دستش را میکشید و با خجالت میگفت):
-بهار توروخدا...نکن.. تو نمیخوای منو ببخشی؟!
-نه نه نه دیوونه من جونم برات در بره ایشالاه! (ابروهایش بالا رفت و گفت)
-خدانکنه!! الان واسه نسیم خوشحالی؟!
-نخیر! واسه داشتن تو خوشحالم...ایشالاه دخترم به تو بره ماه من.(زیر خنده زد وگفت):
-حالامیدونی دختره؟
-اوهوم...توخواب دیدم.قیافش زیاد یادم نیست اما دختره...ایشالاه ظاهر و باطنش مثل تو میشه...ایشالاه... مخصوصا مژه هاش.(لبخند شیرینی زد و آهسته گفت):
-نرگس سادات...(با لذت نفس کشید! غرق در رؤیا ! )
آنقدر خوشحال بودم که دلم نیامد ثبت نشود.گوشی را در اوردم و گفتم :
-بیا سلفی (وخودم را کامل به طرفش کشیدم)
در همان حال رانندگی نگاه پر جذبه پراخمی به دوربین کرد مثلا ژست گرفت.من هم با لبخندی گشاد خیره شدم.
بعد درحالی که با خوشحالی عکس فوق العاده امان را نگاه میکردم گفتم:
-قربون جذبت برم بداخلاق من !!! .."پلیس! " (به ندرت قهقهه میزد.حالا بلند خندید وگفت):
-از کجا میاری این حرفارو ؟! پلیس!! عاشق فن بیانتم!
-پس چی من نبوغم بالاست....
*****
برای اولین بار دراین مدت با آرامش کنار هم
خوابیده بودیم.آرام گفتم:
-چه حالی داشتی گفتن کشتن منو؟ (با چشمان بسته گفت):
-حرف عاشقانه تر بلد نبودی؟ (ازخنده ترکیدم وگفتم):
-ا...بگو دیگه...
-حس بد.
-زحمت کشیدی! توضیح بده دقیق.چطوری شدی.
-بعداً میگم الان مست خوابم.(به مسخره گفتم):
-هیع!! استغفرالله!! "مست"!! نگوئید زشت است.(چشمانش را باز کرد توقع داشتم دعواکند اما اول پقی کرد و سپس ترکید ازخنده):
-خیلی دیوونه ای...
-تو اسم خواهر منو چطوری صدا میکنی راستی؟ حرام نیست؟! مستی...(بازهردو ترکیدیم و او با خنده گفت):
-باشه مسخره کن.عوضی باشم خوبه؟
-شوخی میکنم عزیزم..حالا بگو دیگه....(با ناراحتی صاف خوابید و خیره به سقف شروع کرد):
-صبحش که دیدم رفتی و نامه گذاشتی عصبانی شدم گفتم آبرومون رو جلو پدرت بردی. از لجم اصلا زنگ هم نزدم تا ظهر.تو اداره بودم که نسیم زنگ زد به گوشیم. با نگرانی گفت صبح پیام دادی میری اما هنوز نرسیدی و گوشیتو جواب نمیدی...دیگه حالم رو نفهمیدم..اون عوضیم نمیومد سرکارش.
کم کم دیدیم قضیه جدیه و تا غروب خبری نشد. فرضیش رو چیدیم.هر جور فکر کردیم ربط داده میشدید بهم.رفتیم اون خونه ای که مثلا با زنش زندگی میکردن؛خبری نبود...خلاصه که بهمون زنگ زدن و فهمیدیم چه خاکی به سرمون شده.میگفتن یا تو یا ادامه ى کارم.سخت بود.دوستت دارم اما اگه عقب نشینی میکردم فکر میکردن ما ترسیدیم و اگه ضعیف جلوه میکردیم بازهم تجربه ثابت کرده بلایی که میخواستن سرت میوردن و الکی مارو بدنام میکردن اما من گفتم تو حتى کشته هم بشی شهید در راه خدایی ولی بیخیالتم نبودیم.محمد و حسام رد یکی از گروهک های مرتبط با اونا رو زده بودن دستگیرشون کردیم و مجبور به اعتراف.اونام نقشرو لو دادن و بقیشم که میدونی...
-از حست بگو...جون من...(به سمتم برگشت وگفت):
-راستش رو بخوای تو این مدت بود که فهمیدم که چقدر دوستت دارم.(با خوشحالی گفتم)
-گریه کردی؟ (چشمانش را بست و مثل بچه های سرتق ابرو انداخت که یعنی "نه")
-خیلی نامردی.(پشتم را به او کردم که ازپشت من را به سمت خودش کشید و گفت):
-چرا کردم.(دوباره با ذوق نگاهش کردم و گفتم)
-بگو بخدا؟
-بخدا (خجالت میکشید! دوست نداشت بفهمم گریه میکرده)
-چقدر مثلا؟
-باز قفلی شد..یا حسین.(وسرش را گرفت! زیر خنده زدم وگفتم )
-بگو آخرین سؤالمه..چقدر گریه کردی؟
-یعنی چی چقدر؟!!؟ با چه واحدی اندازه گیری کنم؟ لیتری؟!
-نه مثلا بگو زیاد/کم/متوسط
-متوسط.(دلم ضعف رفت و خندان و پرشور نشستم )
-وای خیلی باکلاسه! اگه میگفتی زیاد فکرنکن خوشحال میشدم! بدمم میومد ,ابهتت زیر سوال میرفت.کمم که جای خود داره! کی ها گریه میکردی؟
(درمانده لحاف را روی سرش کشید وگفت):
-وای
خدا....
-همینه آخریشه...کتکم زدی...! (خواستم دلش بسوزد! )
-کی ها یعنی چی؟! خب. تو خلوت...تو خونه...جای خالیتو میدیدم.(وای که مردم از ذوق!دست برهم کوبیدم و گفتم):
-چمدونم رو دیدی چی شد؟ خوشحال شدی؟ چه حالی داشتی؟! (نشست و با بدبختی نگاهم کرد):
-قربون اون شکل ماهت بشم,میذاری بخوابم؟ صبح ساعت شیش باید برم.
-فقط اینم بگو.
-هیچی دیگه خیلی خوشحال شدم.امیدم بیشتر شد زنده ای ولی بازم گفتم شاید رد گم کنیشونه.یه فرضیه مسخره هم به ذهنم زد ! ! والاه همچین از اون بی صفت رودست خوردیم گفتم نکنه تو هم همدستشونی ! (قلبم نزد.بوضوح مبهوت نگاهش کردم)
-....
-که دیدم نه بابا تو این کاره نیستی...(دیگر نتوانستم طاقت بیاورم آرام گفتم):
-باشه..مرسی از جوابات عزیزم.شب بخیر.(خوابیدم که از پشت رویم خیمه زد):
-ببخشید بهار بخدا خسته ام اخه، اونجوری کلافه حرف زدم...اصلا تاصبح بپرس! (دست روی بازویش گذاشتم و گفتم):
-نه قربونت بشم ناراحت نشدم! شب بخیر.(روی بازویم را نرم وکوتاه بوسید):
-بهار بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم.
-احسان جان من خوبم! (با همان ندامت و آرامی گفت):
-امیراحسان.
(برگشتم و چهارچشمی گفتم):-یعنی حالا هم ول نمیکنی؟ خب اسمت بلنده سخته! (لبخند زد ودوباره خوابید)
-حالا تلاشتو بکن...کامل بگو...
-چشم! دیوونه...(با خنده پشتم را به او کردم و صدای شب بخیرش آمد)
با کوفتگی کش و قوصی به بدنم دادم و دیدم جای امیراحسان خالی است.از آشپزخانه سروصدا میامد و من به خیال آنکه امیراحسان باشد خارج شدم.
اما دیدم که حاج خانم و فائزه مشغول هستند. با روی خوش گفتم:
-خیلی خوش اومدید!! سلام!! (فائزه که طاهارا به بغل گرفته بود با هیجان به سمتم آمد روبوسی کردیم)
-سلام عشق عمه! (با شرم خندیدم و با حاج خانم روبوسی کردم)
اشک شوق چشمانش پیدا بود.با مهربانی گفت:
-ایشالاه هر چی میخوای خدا بهت بده...مرسی که گذاشتی بچه ى احسان رو ببینم.(با خجالت نگاه میدزدیدم):
-نه وای...این چه حرفیه مامان؟!
-چرا حرف حقه...از خوشی تازه عروسیت زدی... اخه احسان سنش داره میره بالا نگرانش بودم میتونستی مثل عروس نصرت خانوم ناسازگاری کنی زبونم لال بچه اتو نخوای! (گنگ به فائزه نگاه کردم و گفت)
-همسایمونو میگه.. عروسش مثل تو شاید چهارماه باشه ازدواج کرده ؛الان بارداره بچش رو نمیخواد میگه زود بود شوهرم سنش بالاست به من ربطی نداره.(سرتکان دادم و گفتم):
-بچه رحمته مخصوصا که بچه سیده! از خدامم باشه! (هردو با خالص ترین محبت بغلم کردند و حسابی از این حرفم خوششان آمد)
فائزه با اندوه گفت:
-کاش طاها هم سید بود...اه...محمد بی بخار.(با خنده پشتش زدم و گفتم):
-دیوونه این چه حرفیه تو ساداتی بسه دیگه
.
حاج خانم:-فدات بشم راستی ببخشید اومدیم سرخود.امیراحسان که خبرشو داد نفهمیدیم چطور اومدیم! گفت خوابی بیدارت نکنیم دیگه کیلیدو داد محمد بیاره.
-وا؟! خونه خودتونه مامان این چه حرفیه! ببخشید من برم صورتم رو بشورم.
دست و رویم را شستم و باز در آئینه خودم را نگاه کردم.در عرض همین یک روزو نیم آرامش و خوشی؛آب زیر پوستم رفته بود و دیدم که چقدر بشاش و خوشرنگ شده ام!!
خوشحال تر از هروقت دیگری طاهارا از فائزه گرفتم و با لذت بوسیدم.او هم من را دوست داشت چراکه با دودست کوچک و چاقش دو طرف صورتم را گرفت و لبخند زد.بینى ام را به بینی اش چسباندم و گفتم:
-خوشگل من! (با ذوق جیغ کشید)
-...
-عسل من! (خندان دستهایش را به دوطرف گونه ام کوبید)
-ای بیشرف میخواستم دامادم بشی دیگه دوستت ندارم.(حاج خانم از خنده غش کرد وگفت):
-الهی عزیزم ! (فائزه هم با خنده گفت):
-وای آره تو رو خدا تو دیگه دختر بیار خسته شدیم از پسر.(حاج خانم که شوخی و جدی سرش نمیشد روی دستش کوبید وگفت):
-استغفرالله! این چه حرفیه؟! سلامت باشه ایشالاه.جفتشم نعمته و رحمت.
-میدونم! میگم حالا بهتره که دختر باشه.نیست؟ (دل حاج خانم رفت! مشخص بود خودش هم هوس دختر دارد.با این حساب گفت):
-ایشالاه سالم باشه.(با لبخند روی مبل نشستم و همانطور که طاهارا نوازش میکردم گفتم):
-دختره..
-ای جانم! حس میکنی؟
-اوهوم...(زنگ آیفون زده شد و فائزه گفت)
-من جواب میدم.(حاج خانم بلند شد و با یک سینی آلبالو یخی برگشت)
-وای مامان! دستت درد نکنه! (نگاهش روی دست پانسمان شده ام افتاد)
-نوش جونت عزیزم دارم شله زردم درست میکنم یه چندتا کاسه بدیم همسایه ها نذر بچه احسانه. . . بمیرم دستت رو امیراحسان گفت بهمون...(با لذت چشم بستم و بو کشیدم)
-خدا نکنه ...هوم بوی زعفرونه!
-آره دخترم.میخواستم ویارونه جمع کنم بیارم گفتم اول خودت بگی چیا هوس داری...ولی آلبالورو میدونستم دوست داری. بو هم نداره...
-قربونتون بشم من.خوب کردید آره...(فائزه در واحد را باز گذاشت و من اصلا یادم نبود توجه کنم که چه کسی زنگ زد)
-کیه فائزه جان؟
-خانوادت.(صاف نشستم و با خوشحالی گفتم):
-جداً ؟! (همان موقع مستی و نسیم و مادرم وارد شدند)
خدایا همه چیز همین طور بماند.مگر خوشبختی چه بود؟ نه ماشین چند ملیاردی میخواستم نه خانه ای که اتاق خوابش سه تا باشد.من همین خانه ى متوسط را با احسان و خانواده هایمان میخواستم...
مادرم کلی غذا برایم پخته و آورده بود.سرنام بچه آنقدر مسخره بازی درآوردند و من را خنداندند که دل دردگرفتم.اما درنهایت گفتم که نامش نرگس است.مستی با حرص گفت:
-نخیر...نرگس خیلی قشنگه اسم گله اما من میگم
پارمیدا.
-امیراحسان خوشش نمیاد.(نسیم با لبخند گفت):
-نرگس خیلی قشنگه! هم مذهبیه هم شیک و سادست هم پسوند سادات باهاش جوره هم اینکه اسم گله و به تو میاد...گل و بهار...
باز همهمه افتاد و فائزه با خنده گفت:
-منتها فصل نرگس زمستونه...(خدایا....من زمستان نشوم؟!!)
حاج خانم گفت:
-یا فاطمه یا نرگس یا نازنین زهرا..(مستی کاغذ قلم آورد و هر سه را نوشت و لای قرآن گذاشت تا قرعه کشی کنند)
در دل گفتم این چه تلاشیست؟؟ اسمش نرگس است ! اول وآخرش نرگس است.کاغذ هارا جلوی طاها گذاشتند تا یکیش را بردارد.دست انداخت و یکی را برداشت و مچاله کرده به دهانش برد که فائزه از چنگش گرفت.
بازش کرد...."نرگس"...
مستی گفت:
-آجی صدای تلفن میاد.تو اتاق...(بلند شدم و با دلی شاد به سمت اتاق رفتم)
صدای خنده هاشان هنوز میامد.ازاینکه اینقدر باهم صمیمی شده بودند خوشحال بودم.
بیسیم را برداشتم و به شماره ى ناشناس نگاه کردم.بیجهت دلم ریخت! با ترس گفتم:
-بله؟
-...
-الو؟!
-....(من این نفس هارا میشناختم!میشناختم خدا...میشناختم)
حالم خوب نبود.دلم بهم پیچید با عجز اما آهسته گفتم:
-شاهین...
-جانم...بهار بخدا...بجون خودت نمیخوام مزاحم زندگیت باشم.
-اما هستی! هستی شاهین! توروخدا ولم کن.
-بهار فقط گوش بده.. من نمیخوام اذیتت کنم ..بخاطر خودت زنگ زدم بهار..اگه اون پرونده ى کریم به دستم نرسه کریم تو بازجویی بعید نیست اعتراف کنه.بهار ممکنه این کارو بکنه..(با بدبختی در رابستم و پشتش نشستم)
-حالا چیکارکنم؟
-اونو باید بدی به من.
-بدم بهت تهش چی میشه؟! کریم,آزاد میشه؟
-نه.
-پس چی؟!
-توی اون چندنفر رو معرفی کرده با خط خودش اعتراف نوشته،اگه برن سراغ اونا واسه گروه خوب نیست بهار بفهم..
-اونو برسونم دستت؛اوکی...اگه دوباره اعتراف بگیرن..
-دیگه نمیتونن.(سکوت کردم)
-...
-...
-یعنی چی؟؟
-یکی در ازای گرفتن اون پرونده که چیزای دیگه ای هم توشه؛کریمو تو زندان میکشه...این یعنی حکم نجاتت.(بغض کردم و با عجز گفتم):
-شاهین...(باصدای بغض آلودتر از من گفت):
-جانم؟
-تو رو خدا اذیتم نکن.
-من غلط بکنم عزیزدلم...زندگی خوبه ؟
-خوبه..اگه شماها بذارید.
-بهت قول میدم دیگه نذارم هیچکس مزاحم زندگیت بشه...
-خوبه..
-نمیپرسی دستم چطوره؟ برادرشوهرت تو بَرّ بیابون دنبالم گذاشته بود نامرد...
-...(در دل خدارا شکر کردم نمرده اما به زبان نیاوردم رویش باز نشود...شکری هم که کردم بخاطر جوانمردی آخرش بود,نه عشق)
-الو؟؟
-شنیدم.(غمگین گفت)
-مهم نبود تیر خوردم؟
-...
-الو؟
-باید برم.اگه تونستم خبر میدم واسه پرونده.خداحافظ(تماس را قطع کردم و دیدم که فائزه در میزند)
-میشه بیام تو؟
-آره عزیزم....(با لبخند عریض و دلی بی غصه
گفت):
-بگم شب مردا هم بیان؟ الان یکهویی تصمیم گرفتیم.
-بگو عزیزم اجازه نمیخواد طاها رو بده من.(زیر خنده زد و گفت)
-بگیرش بابا..قول بدم از بچه متنفر بشی!
**********
خب سخت بود با مردها روبه روبشوم.مخصوصا حسام و محمد و حاج آقا...همگی با امیراحسان رسیدند.از خجالت از آشپزخانه در نمیامدم.نمیدانم یک حس خاصی بود که به من دست داده بود.نسرین هم همراهشان بود با امیرحسین و علیرضای نامرد!
(نسیم با اخم وارد شد وگفت):
-دیوونه! بیا تا جلو درن هنوز سلام بده.
-روم نمیشه بخدا نسیم .(دستم را کشید و من در حالی که گوش هایم داغ شده بود شرمزده گفتم):
-سلام.(نگاهم به امیراحسان افتاد که بالذت به شرمم نگاه میکرد!)
امیرحسام و محمد با روی باز سلام دادند و تبریک گفتند و پدر شوهر مهربانم؛بازهم من را غافلگیر کرد و بعد از بوسیدنم یک پاکت کوچک به دستم داد فکر کردم کارت هدیه باشد اما سکه بود.همگی نشستند و من به بهانه پذیرایی به آشپزخانه پناه آوردم.امیراحسان وارد شد و طبق معمول احاطه وار بالای سرم ایستاد:
-سلام,خوبی؟
-سلام ممنون.خسته نباشی..
-ممنون,چیزی نمیخوای؟ (فائزه و نسیم و نسرین وارد شدند)
-نه فدات شم..(روبه خانم ها گفت):
-کمکش کنید لطفاً...(و خارج شد)
فائزه گفت :
-واه واه! کمکش کنید لطفاً !
-حسود...(حوصله نداشتم.شاهین گند زده بود به اعصابم)
کم کم مردها بلند شدند و به اتاق کار احسان رفتند.بچه ها هم بازی میکردند. دو پدر هم باهم مشغول بودند و مادر هاهم باهم.
مستی طاهارا بغل گرفته بود و با اوبازی میکرد.بحث های زنانه هم که در آشپزخانه شروع شده بود.من اما در فکر پرونده ى نحس کریم بودم.نسرین یک سینی با سه فنجان داخلش از کنارم گذشت:
-ببخشید فضولی کردم گلم.گفتم بریزم ببرم واسه آقایون تو اتاق.
جرقه ای در ذهنم زده شد و فوری ایستادم.
-نه عزیزم این چه حرفیه تازه زحمتم کشیدی دیگه بردنش بامن.
-نه خب میبرم! آخه خودمم کار دارم گلم.میخوام یکم بشینم پیششون بحث کاریه.(ورفت)از خشم داغ کردم.او بی منظور گفت اما من به شدت عصبی شدم.از اینکه او پلیس بود و من مجرم حالم بد بود.نشستم و هیچ حواسم به موضوع مورد بحث نسیم و فائزه نبود.
یادم آمد سه فنجان برد.پس یکی هم برای خودش ریختم و بردم تا بلکه اینطور بشود راهی به جمعشان پیدا کنم.در زدم و دیدم که امیر احسان با خشم روی میز خم شده و نفس نفس میزند.اخم های نسرین هم در هم بود و امیرحسام از همه زهرمار تر سرش را گرفته بود و با اخم غلیظی به نقطه ای نگاه میکرد.نمیدانستم چه شده بود.آنقدر ترسیده بودم که زبانم نمیچرخید چیزی بگویم.محمد که با اخلاق تر از همه بود سرفه ای کرد و گفت:
-جانم زنداداش؟؟ (همه ى
این اتفاق ها سه ثانیه طول کشیده بود.به خودشان آمدند و به من نگاه کردند)امیراحسان با نگرانی به سمتم آمد و گفت:
-جانم؟ (فنجان را به دستش دادم و گفتم):
-واسه نسرین.(همین...اصلا نتوانستم جو خشن و ترسناکشان را که از قضا روی مسئله ای که به خودم ربط داشت کار میکردند را تحمل کنم)
برگشتم و توجهی به تشکرشان نکردم.میترسیدم زیاد بدانم...میترسیدم نتوانم جلوی زبانم را بگیرم و از ترسم به شاهین لو بدهم...اما بدجور نگران بودم.دلم میخواست جرأت داشتم و با پررویی میماندم و میشنیدم...
******
بقیه ی مهمانی برایم زهر شده بود.هیچ حس وحال قبل را نداشتم.وقتی بعد ازشام همه دورهم جمع شدیم امیراحسان با یک عذرخواهی بلند شد و به اتاق رفت.در همان وقت فرید هم زنگ را زد وبه جمعمان پیوست.وقتی امیراحسان برگشت؛دوتا ساک هدیه ی کوچک دستش بود.چشمانم برق زد.بدجنس ...حتماً آن موقع که از خجالت در آشپزخانه چپیده بودم از فرصت استفاده کرده وآن دو بسته ی دوست داشتنی را از چشم منه فضول پنهان کرده است.کنارم نشست و آنکه بزرگ تر بود را اول به دستم داد وگفت:
-این واسه ی مادر شدنش...(سپس دومی را که اندازه ی یک نصف کف دست بود به دستم داد)این یکی هم خودش میدونه واسه ی چی(ونامحسوس به گوشه ی لبم نگاه کرد!)
همه دست زدند وفائزه با جیغ وداد گیر داد که آن یکی برای چه بود!! نسیم حرف انداخت و بلند گفت:
-اه بهار بازشون کن دیگه! (آرام جعبه ی اول را باز کردم ودیدم یک گوشی عالی با بهترین مارک بجای این گوشی دم دستی ای که بعداز آن ماجرا دست میگرفتم برایم خریده)خودش توضیحات را اضافه کرد:
-آخه گوشی نداشت..اون قبلی منو استفاده میکرد..خطّشم توشه بهار.جدید گرفتم خطت رو.(با حرص از اینکه نمیتوانم در جمع راحت ابراز احساسات کنم،آهسته گفتم):
-ممنونم امیراحسان جان.(و او رضایتمند از اینکه سبک بازی درنیاوردم لبخند زد.خودآزاری داشت! خودش دوست داشت درجمع حیا کنم)
محمد:-بهار دومیش...(خوشَم باشَد ! محمد خودمانی شده ! )
-چشم.(دومی را باز کردم.)
مطمئن بودم جواهرات است.یک انگشتر ظریف تک نگینه ی طلاسفید را در اوج مهربانی روی یک برگ گل رز گذاشته بود! چشمانم را بستم و آهسته گفتم:
-خدایا این خیلی خوبه! (چشم گشودم ونگاهش کردم.عاشق وشرمنده نگاهم میکرد.میگویم عوضی است قبول ندارد! طوری با احساساتم بازی کرد که تمام درگیری های ذهنیم را فراموش کردم.از مردی که زنش را بزند؛ حالم بهم میخورد اما او عجیب من را عوض کرده بود.) همه دست زدند ومحمد وفرید ترکاندند بس که مزه ریختند.در چشم های پدر و مادرم یک آرامش وحس شکرگزاری موج میزد.انگار خیالشان بدجور راحت بود.فائزه گفت:
-بده
خودش دستت کنه..(انگشتر را برداشت ودردست راستم قرینه ی حلقه ام انداخت.فیت فیت بود)
فائزه دوباره گفت:-اون گردنبند فرشته ایه کو؟ (آه از نهادم برآمد وپرغصه گفتم):
-اون مدت که منو ...(نمیدانم به زبانم نمیامد..شاید مسخره کنی یا برایت غیرقابل درک باشد اما نمیتوانستم بگویم دزدیده شدم..اه)
نسیم:-باشه خودمون فهمیدیم.(امیراحسان دوباره گفت):
-ببخشید.(وبلند شدو این بار زود تر برگشت):
-ایناهاش...اونجا که دیدمش گذاشتم جیبم یادم رفت بهت بدم.(باز فائزه گیر داد خود احسان به گردنم بیندازد اما امیراحسان اگر این واکنش را نشان نمیداد در امیراحسان بودنش شک میکردم! با حالتی میان اخم و شوخی گفت):
-نخیر دیگه زشته.(همه ترکیدند و او واقعاً در برابر اصرار ها مقاومت کرد و گردنبند را به دست خودم داد)
حالا همه فکر میکردند ناراحت شده ام دیگر نمیدانستند در دلم چه قربان صدقه هایی برای این اخلاق های خاصّش میرفتم.نسیم گفت:
-بده خواهری ببندم واست.(نسیم برایم بست و فائزه ی بیش فعال دوباره گفت):
-داداش دخترتو میدی طاها؟ (ترکیدن کم بود.جمع همه نابود شدند از خنده .امیراحسان اما کمی خندید وبا جدیت گفت):
-محمد بیا پیشم یکم رفتار مردونه یادت بدم.
محمد:-داداش فایده نداره.
-چرا داره.(فائزه عصبانی گفت):
-برید بابا نخواستیم! از خداتون باشه طاها دامادتون بشه! (امیرحسین که همیشه عاقل تر و بزرگ تر رفتار میکرد؛حرفی زد که چشم های همه چهارتا شد!) کنار امیراحسان نشست وبا جدیت گفت:
-دخترعمو احسان رو کسی بهش چپ نگاه کنه با من طرفه.از این شوخی ها نباشه لطفاً.(من و امیراحسان ناباور بهم نگاه کردیم.)
مگر چندسالش بود؟! کم کم متوجه شباهت هایی بین او و امیراحسان میشدم.همه این نکته را از اول گوشزد میکردند و حالا میدیدم که حق دارند.حتی ظاهری هم ته چهره ی احسان را داشت وسمت چپ سرش یک دسته موی طلایی رنگ بین موهای سیاهش داشت.اما موهای سفید امیراحسان یک دسته از جلو ومایل به راست درآمده بود وحاج خانم اعتقاد داشت موهای احسان هم اوایل طلایی بوده است.امیراحسان دستش را روی سر امیرحسین گذاشت وگفت:
-جون عمو...(و روی سرش را بوسید)
خانم های مهربان اطرافم که تمامشان واقعاً دوستم داشتند؛قبل از رفتنشان تمام خانه را دسته ی گُل تحویل دادند ورفتند.
امیراحسان در را بست وگفت:
-خسته شدی عزیزم.
-نه...(به سمتش رفتم وسربلند کردم):-خیلی ممنونم بابت این همه محبت و ...اِم...(نگاه دزدیدم)...خوبی و آقایی...(دستش را دور یکی از بازوهایم پیچید وگفت):
-یک دهم کار زشتمم جبران نشده.خیلی ناراحتم بهار...حس میکنم هیچکدوم از عباداتم قبول نیست.(سرم را روی قلب تپنده وقویش
گذاشتم):
-اَه..دیگه خودتو لوس نکن مسخره .گفتم مهم نیست.یعنی بودا... ولی خب خر شدم بخشیدم.(شوخی بردار نبود به کُل! با التماس گفت):
-بگو بخدا بخاطر خر شدن بخشیدی؟ یعنی عمقی نبود؟ (دیگر حرصم را درآورد.آهسته مشتی به بازویش زدم وگفتم):
-شوخی کردم.بیا بریم خسته ام....
خوابیدیم و او آنقدر مهربانی کرد که حس کردم اگر الان با او در مورد گذشته حرف بزنم کمکم خواهد کرد! دائم به زبانم میامد تا حرف بزنم.دلم داشت میترکید.تحمل حمل این همه بار را نداشتم! کلافگیم را فهمید:
-جان دلم؟ (نگاه لغزانم را روی چشم های آرامش ثابت کردم...میامد که ریخته شود...میخواستم بگویم ...از اولش از اول اولش اما جرأت نداشتم)
-....
-بگو عزیزم نگران چی هستی؟ من اینجام...(باورم شد همه چیز خوب پیش میرود...اما گفتم قبلش این را بپرسم تا صددرصد مطمئن شوم)
-ببین یه چیزی میگم تیریپ بر نداری خب؟ (ابروهایش بالا رفت ومتعجب گفت):
-چی چی برندارم؟!
-میگم یه چیزی میگم همینجوری میگم خُب؟ چون خیلی عشقولانه شدی میگم.(با خنده گفت):
-خیلی جالب حرف میزنی بهار...واقعا کمتر پیش میاد من بخندم .با تو شادم اکثر اوقات.
-امیر اگه..
-امیراحسان منظورته دیگه؟
-آره بابا همون.."سرگرد سید امیراحسان حسینی" (زیرخنده زد وخودش را بیشتر به من چسباند):
-خوبه! آفرین ! حالا بگو..
-اگه اون فرضیت درست بود و من جاسوس بودم مثلاً...(با وحشت به اخم های ظریفش نگاه کردم وادامه دادم)بفرما...تیریپ برداشت! دارم میگم مثلاًً...تو چیکار میکردی؟ (با جدیت گفت):
-ببین هر حرف بدی الان تأثیر داره رو بچه...اصلاً چرا اینجوری میگی اعصاب آدم و بهم میزنی؟ کم کم دارم...لا اله الّا الله...
-تو رو خدا امیراحسان خواهش میکنم.آخه حس میکنم خیلی دوستم داری(در واقع حرف در دهانش گذاشتم! )..چون بهم علاقه داری فکر نکنم منو کاری داشته باشی نه؟ (پوزخند زد و پشتش را به من کرد)
-اصلا درکت نمیکنم.لطفاً ادامه نده.
-بجای این همه حرف یک کلمه بگو.
-جوابم اونی که تومیخوای بشنوی نیست.(قلبم ریخت)
-خب بگو....(در اوج سنگدلی گفت): "هیچی همون کاری که با یه مجرم میکنن باهات میکردم.شبت خوش"
زینب تنها نشسته بود.دریک اتاق تاریک شبیه زندان.زانوانش را جمع کرده بود ودوباره برهنه بود.با وحشت عقب عقب رفتم وانگار که میدانستم باردارهستم.دستم را روی شکمم گذاشتم.این بارحس میکردم مکالمه ها ارادی است! یعنی میتوانستم سؤالی که خودم دلم میخواهد بپرسم.همیشه بعداز هر خواب؛لجم درمیامد که چرا گاهی سؤال های کم اهمیت میپرسیدم.خیلی میترسیدم با حال زاری پرسیدم:
-زینب چرا اینجایی؟ دیگه جات خوب نیست؟ (سرش را بلند کرد.موهای پریشانش را کنار زد.توقع
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد