439 عضو
سوگند من نيومدم که کار يلدا رو توجيه کنم. به خدا من فکر بدي در موردت نکردم باور کن. من بهت ايمان دارم.
من: جدي به خاطر همين وقتي نامزدتون هر چي از دهنش دراومد و بهم گفت ساکت مونديد؟
بابک: نه سوگند من ساکت نموندم فقط شوکه شده بودم. قدرت حرکت کردن نداشتم. وقتي اشکاتو ديدم به خودم اومدم. تو رفتي ولي خدا شاهده که من ازت دفاع کردم. با يلدا دعوا کردم و اونو از شرکت و زندگيم بيرون کردم. اون ديگه جرأت نداره بهم نزديک بشه. سوگند...
من: حرفاتون اصلاً برام مهم نيست.
اينو گفتم و دوييدم تو اولين کوچه اي که سر راهم بود. مي خواستم برم يه جايي که بابک نتونه ببندم، بايد فکر مي کردم بايد تنها مي بودم تا باور کنم که بابک راست ميگه تا بتونم ببخشمش. داشتم مي دوييدم که دستي از پشت بازومو کشيد. با چنان سرعتي چرخيدم که اصلاً نفهميدم چي شد بعد محکم به جسم سختي برخورد کردم. از ترس چشمامو بستم. با صداي نفسهاي کسي آروم چشمامو باز کردم و سرمو بلند کردم. رو بروم تو تاريکي شب و اون کوچه، چشماي سياه بابک بود که با التماس به چشمام نگاه ميکرد. جسم سختي که بهش برخورده بودم سينه ي بابک بود. با دو دست بازوهامو گرفته بود و بهم اجازه ي تکون خوردن نمي داد. هم ترسيده بودم هم يه حس عجيب داشتم مثل آرامش. برق نگاهش، گرماي نفس هاش و ضربان قلبش آرومم مي کرد. گرم شده بودم و اين حس براي خودمم عجيب بود. چون يه حسه کاملا" جديد بود. حتي وقتي مهران بغلم مي کرد هم يه همچين حسي رو تجربه نکرده بودم.
بابک: سوگند نرو خواهش ميکنم. منو ببخش.
ناراحتي، پشيموني و التماس تو صداش موج ميزد. اونقدر مبهوت چشماش و حس امنيت و آرامش آغوشش شده بودم که نمي دونم کي گفتم: باشه.
بابک با خوشحالي نگاهم کرد. عجيب بود که حتي چشماشم ميخنديد. با تمام وجود و از ته دل گفت: ممنونم، ممنونم.
دستش دور کمرم انداخت و من و بيشتر تو آغوشش فرو کرد. من نبايد اينجا باشم تو بغل بابک. اين چه حسي که دست از سرم بر نمي داره. چرا خودم و نمي کشم عقب چرا فرار نمي کنم؟ با يه حرکت کمي خودم و عقب کشيدم سرم و بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم. مي خواستم بفهمم معني اين کاراش چيه؟
بابک با يه نگاه خاص تو چشمام زل زد. با اينکه معني نگاهش رو نمي فهميدم اما حس کردم ديگه واقعا" بايد ازش فرار کنم. نبايد ديگه اينجا مي موندم. با فشار خودمو ازش جدا کردم و يه قدم عقب رفتم. با عجله و دستپاچه گفتم: بايد برم.
اومدم برگردم که بازومو گرفت و گفت: لطفاً نرو. ماني منتظرمونه. برامون شام سفارش داده. ميشه اونو به عنوان شيريني آشتي کنون قبول کني؟ لطفاً.
حوصله ي مخالفت کردن نداشتم. با سر تأييد کردم
و با هم راه افتاديم سمت رستوران.
ماني که ما رو با هم ديد يه لبخند گشاد زد و گفت: خوب خدا رو شکر. پس آشتي کردين.
بعد چشمکي به من زد و گفت: چرا زود قبول کردي؟ کادوي آشتي کنون چي داد بهت؟
فقط بهش خنديدم. ماني که ديد من حرفي نمي زنم از بابک پرسيد. بابکم با لبخند گفت: شامي که تو حساب ميکني کادوي آشتي کنونه.
ماني با دست محکم زد تو سر خودش و گفت: خاک بر سر من که از عصر تا حالا وردل سوگند بودم و کادوي آشتي کنون هم خودم بايد بدم. پس بابک به چه دردي مي خوره؟ خودم دختر به اين خوبي رو قر ميزدم.
بابک يکي زد تو سر ماني و گفت: دهنتو ببند و دري وري نگو.
بعد با ابرو به من اشاره کرد و ماني ديگه چيزي نگفت. با شوخي هاي بابک و ماني با خنده شام خورديم و بعد شام بابک به ماني گفت: خب ديگه شما مرخصيد من خودم خانمو مي رسونم.
ماني يه نگاهي به بابک کرد و بعد خيلي جدي گفت: مواظبش باش اگه بازم اشکشو دربياري خودم به خدمتت ميرسم.
بعد رو به من کرد و گفت: اگه اذيتت کرد به من بگو. اصلاً مهم هم نيست رئيسته.
بهش خنديدم و خداحافظي کرديم و ماني رفت سوار ماشين خودش شد و ما هم با ماشين بابک رفتيم. بابک منو رسوند دم خونه و وقتي داشتم پياده مي شدم گفت: بازم ممنون که منو بخشيدي.
لبخندي زدم و خداحافظي کردم.
اون شب تا نزديکيهاي صبح بيدار بودم و به بابک و اتفاقات اون روز فکر ميکردم و نفهميدم کي خوابم برد.
سه شنبه بود و صبح زود بيدار شده بودم و طبق معمول به موقع رسيدم شرکت. اما چند روزي بود که حسابي حالم گرفته بود. حوصله ام سر رفته بود. تو اين چند ماهي که تو اين شهر به اين بزرگي تنها زندگي مي کردم همه ي دلخوشيم اين بود که صبحها زودي بيدارشم برم شرکت. عصري پاشم بيام خونه. يه چيزي بخورم و بخوابم و دوباره فردا روز از نو روزي هم از نو. آخر هفته هام برم دانشگاه و بنشينم سر کلاس و به درس دادن مداوم و تموم نشدني استادا گوش بدم. نه خودش و نه سرگرمي و نه دوست صميمي ببينمش و يکم حرف بزنيم يا بريم بيرون يه هوايي بخوريم، يه خريدي بکنيم و خلاصه خوش بگذرونيم. تنهاي تنها بودم. خيلي کار ميکردم هر دو هفته يه بار که جمعه کاراي خونه ام کمتر بود ميرفتم يه سري به خاله ام ميزدم. اما اونم هيجاني نداشت. همه چيز يکنواخت و کسل کننده بود اگه بيتا و درنا نبودن که تو دانشگاه با هم يکم شيطوني کنيم و بخنديدم يا اگه ماني نبود که تو شرکت سربه سرم بزاره و بخندونم دلم از قصه و تنهايي ميمرد.
پشت ميزم نشسته بودم و با کامپيوتر بازي ميکردم. اما بي حوصله از کارهاي مداوم هر روزه که تمومي نداشت. تو اين هواي سرد و برفي که من عاشقش بودم چقدر حيف و کسل کننده بود
که بايد مي نشستم يه جا و از پشت پنجره يه آسمون نگاه ميکردم. دست از بازي کردن کشيدم. دستمو گذاشتم زير چونه ام و با بغض به بيرون نگاه کردم. بازم داشت برف ميومد و طبق معمول من از پشت پنجره بايد نگاهش ميکردم. چقدر دلم مي خواست مي رفتم بيرون زير بارش برفها راه ميرفتم. برف بازي ميکردم و سرماي هوا رو تا مغز استخونام حس ميکردم. از ته دل آهي کشيدم. کار چند روز اخيرم شده بود. مدام آه مي کشيدم شايد اين تنهايي و کسالت ازم دور شه. داشتم دوباره آه ميکشيدم که در باز شد و ماني و رعنا پر سرو صدا وارد شدن.
ماني: خانم خانما آه واسه چي ؟
من: واسه همه چي.
سرش رو آورد جلو و تو چشمام نگاه کرد و گفت: مثلاً..
رعنا هم به تبعيت از ماني اومد جلو و با دست چونه ام و گرفت و صورتمو سمت خودش چرخوند و به چشمام نگاه کرد. چشماش و ريز کرد سعي کرد به صداش يه حس عجيب بده. مثل اين فالگير ها شده بود که مي خوان پيشوني آدمو بخونن.
رعنا: اين چشما، چشماي يه دختر خسته است. از چيزي ناراحتي؟ دلت گرفته؟ دلت تنگ شده؟ مامانتو مي خواي؟
ماني زد رودستش و دستش و از چونه ام جدا کرد و گفت: برو بابا اين که تابلوئه. تو هر روز مامانتو مي بيني و بازم هي مامان مامان ميکني. اين طفلي از وقتي اومده اينجا فقط يه بار رفته خونه اشون همشم تنهاست. ببينم سوگند تو اصلاً اينجا دوستي، فاميلي چيزي داري.
غمگين سرمو تکون دادم و گفتم: نه، فقط يه خاله دارم.
دوباره چشمم به برفها که به پنجره مي خوردن و آب ميشدن افتاد. ماني نگاهمو دنبال کرد وگفت:
_: برف دوست داري؟
من: آره ؛ عاشق زمستونم.
ماني يکم نگاه کرد و بعداً انگار چيزي به ذهنش اومده باشه با خوشحالي صاف ايستاد و دستاش و محکم به هم کوبيد و گفت: فهميدم. فهميدم چي کار کنيم.
رعنا که از حرکت ناگهاني ماني حسابي ترسيده بود گفت: کوفت و فهميدم. حالا نمي شد آرومتر مي فهميدي؟ ماها رو سکته دادي. حالا چي فهميدي؟
ماني نيشش باز شد و گفت: جمعه بريم کوه.
رعنا هم سريع گفت: واي چه عالي. من پايه ام. پيمانم راضيه.
تو دلم داشتم بهشون حسودي ميکردم که مي خوان برن کوه و من بدبخت هم بايد تو خونه تنهايي سر کنم و از صبح پاشم خونه رو بسابم.
ماني: منم مهناز و ميارم. البته مي خواستم دوست دختر جديدم و بيارم اما گفتم به تو اعتباري نيست ميزني دختره رو ناکار ميکني مي گرخه ديگه نگاهمم نمي کنه.
رعنا دست به کمر شد و گفت: بله که اين کارو ميکردم پس چي؟ 100 بار بهت گفتم اين دخترها رو جلوي من نيار خوشم نمي ياد. همون خواهرت مهناز و بياري بهتره. خب...
ماني: خب...
داشتم نگاهشون ميکردم که ديدم يه دفعه هر دو ساکت شدن و به من نگاه ميکنن. با تعجب
بهشون نگاه کردم ديدم با ابرو و چشم بهم اشاره ميکنن. متعجب گفتم: خب...
رعنا: واي دختر خنگ بازي چرا درمي آري؟ خب تو چي؟ موافقي؟
با تعجب گفتم: مگه قراره منم بيام.
ماني با دست زد به پيشونيش و گفت: واي که تو منو ميکشي. فکر کردي من بيکارم که پاشم برم کوه اونم با کي اين رعنا؟ اون همه دختر خوشگلو اون بيرون ول کردم بعد بيام با اين رعنا که کل هفته مجبورم قيافه اش و تحمل کنم برم کوه؟ نذر دارم؟ به خاطر تو دارم رعنا رو تحمل ميکنم که بياي کوه دلت بازشه.
ماني داشت شوخي ميکرد، يه دفعه رعنا عصباني يه پرونده رو لوله کرد و دويد دنبال ماني تا بزنتش مدام ميگفت: ماني به نفعته خودت وايسي تا بزنمت اگه خودم بگيرمت ميکشمت.
ماني: مگه عقلم کمه؟ در هر حال تو منو ميکشي. حاضر نيستم تو تله ي تو آدم پليد گرفتاربشم.
دلمو گرفته بودم و به اين دو تا مي خنديدم که در دفتر بابک باز شد و بابک اومد بيرون با تعجب به رعنا و بابک نگاه کرد و بعد به من گفت: اينجا چه خبره؟
همون جور که سعي ميکردم جلوي خودمو بگيرم تا نخندم ايستادم و گفتم: رعنا مي خواد ماني و بکشه چون...
حرفم تموم نشده بود که ماني رفت و پشت بابک قايم شد و بابک و مثل سپر جلوي خودش گرفت رعنا هم هي پرونده ي لوله شده رو حوالي ماني مي داد که چون بابک جلوي ماني بود همه ش قسمت بابک مي شد. بابکم دستاشو بالاآورده بود تا از شدت ضربات رعنا کم کنه و مدام ميگفت: صبر کن. چي شده؟ رعنا داري منو ميزني. ماني برو اون ور اين منو کشت.
ماني: دائي جون اين قاتل پليد ميخواد خواهرزاده ي عزيزتو بکشه نجاتم بده دائي جون.
بابک: حالا تو هيچ وقت منو به دائي بودن قبول نداري وقت کتک خوردن که رسيد شدم دائي جون؟
ماني: تو هميشه دائي جون بودي حالا يه وقتهايي کمتر يه وقتهايي بيشتر.
يکي از ضربات رعنا محکم خورد تو فرق سر بابک. صداي بابک بلند شد و با عصبانيت پرونده رو از تو دستاي رعنا بيرون کشيد. پيدا بود که حسابي دردش گرفته چون با چنان عصبانيتي نگاه ميکرد که رعنا و ماني حساب کار دستشون اومد و هر دو آروم اومدن کنار ميز من ايستادن و هيچي نگفتن. منم به زور دهنم جمع کردم که نخندم.
بابک: حالا يکي بگه اين جا چه خبره؟
ماني و رعنا شروع کردن به تعريف کردن ماجرا. اونقدر تند تند و توهم توهم حرف ميزدن که من که تو جريان همه ي وقايع بودم چيز زيادي نمي فهميدم چه برسه به بابک. فقط چند تا کلمه اش پيدا بود. جمعه، کوه، رعنا، پيمان، سوگند؛ ماني، مهناز، وحشي، پررو...
بابک: بسه بسه هردو تا تون ساکت ديگه نمي خواد چيزي بگيد. خودم مي پرسم.
هردو ساکت شدن.
بابک: خب مي خواين جمعه برين کوه؟
ماني و رعنا به نشانه ي بله
سرشون و تکون دادن.
بابک: ماني و رعنا مي خوان با هم برن؟
هر دو: بله...
بابک: رعنا و پيمان و ماني و مهناز؟
هر دو: بله...
بابک: رعنا وحشي؟
ماني: بله
بابک: ماني پررو؟
رعنا: بله.
بابک: ديگه کي مياد؟ چون باور نمي کنم که شما دو تا با هم جايي بريد چون از بچگي هيچ *** جرأت نکرده شما دو تا رو با هم و تنها جايي بفرسته چون همديگر رو ميکشيد.
انگار به رگ غيرتشون برخورده بود که هر دو باهم گفتن: نخير کي گفته ما با هم خيلي هم خوبيم.
ماني: رعنا مثل خواهرمه و من دوسش دارم.
رعنا: منم ماني رو مثل داداشم دوسش دارم.
بابک: در اين که شما همديگر رو دوست داريد شکي نيست اما چون هر دو قُد تشريف داريد به صلاح نيست که تنهايي جايي بريد. ماني يه کاري ميکنه که رعنا ناراحت ميشه، رعنا هم از کوره در ميره ماني رو ميکشه. حالا بگيد با کيا مي خواستيد بريد؟
ماني: با مهناز، پيمان و اين خانم...
رعنا و ماني با دست به من اشاره کردن.
رعنا: سوگند اينجا تنهاست دلش گرفته گفتيم ببريمش کوه برف بازي يکم شاد شه.
بابک: چقدر خوب منم ميام. هرچي شلوغ تر باشه بيشتر خوش ميگذره.
ماني: آره راست ميگه پس منم دو تا از دوست دخترامو ميارم.
رعنا محکم زد تو سر ماني. ماني همون جور که سرش رو مي ماليد گفت: ماني غلط ميکنه جمع خانوادگي و ناموسيه غريبه نبايد بياد. البته به جز سوگند که از خودمونه و برگ سبز داره.
بعد به رعنا نگاه کرد و گفت: مگه نه؟
رعنا لبخند گشادي زد و گفت: تازه داري آدم ميشي پسر خوب.
خلاصه قرار شد جمعه صبح ساعت هفت حرکت کينم و بريم پارک جمشيديه. قرار شد رعنا و پيمان بيان دنبالم که ماني گفت: نمي خواد شما ماشين بياريد. با يه ماشين ميريم.
رعنا نمي شه شش نفريم جا نمي شيم توي يه ماشين.
ماني: چرا جا نمي شيم شوهر شما که لاغرن و جاي زيادي نمي گيرن، تو و مهناز و سوگندم رو هم بزاريم قد يه صندلي جا نمي خواين. پس شما چهار تا پشت مي شينين.
بعد آروم به رعنا گفت: خوبه خوشم مياد دختر حسابگري هستي. به شوهرت جاي غذا حرص ميدي که چاق نشه و بتوني همه جا ببريش.
رعنا: دوباره ميزنمتا.
ماني: باشه باشه ببخشيد.
دو روز بعدش اونقدر خوشحال بودم که حد نداشت. طاقت صبر کردن نداشتم. دلم مي خواست چشمامو ببندم و باز کنم ببينم جمعه است. حالا خوب بود که مجبور بودم برم دانشگاه اگه مي خواستم تو خونه بمونم ديونه مي شدم. با اينکه تو شهر خودمون برف نمي اومد اما من عاشق برف و برف بازي بودم. هميشه زمستونها دعا ميکردم برف بياد اما تعداد دفعاتي که من تو زندگيم برف ديدم خيلي کم بود واسه همين هميشه آرزوي برف داشتم.
به هر جون کندني بود جمعه رسيد. شب قبلش از ذوق خوابم نمي
برد. همه ي وسايل آماده بود. فلاسک چاي و يه بطري آب و کتلتي که واسه ناهار درست کرده بودم. همه رو هم ساندويج کرده بودم که حملش و خوردنش راحت تر باشه. ترجيح ميدادم غذاي سالم خونه رو بخورم تا ساندويچ هاي آماده ي بيرونو. دوست نداشتم تو اين شرايط تنهايي مريض شم چون هيچ *** نبود ازم مراقبت کنه. نه اينکه تو خونه وقتي مريض ميشدم کسي ازم مواظبت مي کرد نه. اما چون اينجا تنها بودم اگه مي خواستم مريض بشم دلتنگي ميکشدتم. اين که احساس کنم کسي و ندارم تا حالمو بپرسه حالمو بدتر ميکرد. خلاصه به زور خوابم برد و صبح زود بيدار شدم. خيلي زودتر از اونچه که بايد حاضر شدم ومنتظر موندم.کلي لباس گرم پوشيده بودم. پوليور گرم و پالتوي کلفت و شال گردن و دستکش و خلاصه مجهز و آماده بودم. شايد دوبار بيشتر نرفته بودم کوه. هيچ وقتم تو هواي برفي کوه نرفته بودم. سر ساعت 7 زنگ زدن. آيفون و ورداشتم. صداي رعنا بود.
رعنا: سلام سوگند حاضري؟
من: آره الان ميام پائين.
اومدم آيفون و بزارم که يه دفعه يادم اومد اصلاً به رعنا تعارف نکردم بياد بالا. دوباره آيفون و برداشتم و گفتم: رعنا جون بفرماييد بالا.
رعنا: نه عزيزم همه منتظرن تو بيا پائين. انشاا...يه روز ديگه ميام خونه ات. ديگه آدرسش و ياد گرفتم.
من: باشه هرجور راحتيد. الان ميام.
کوله امو برداشتم و سريع رفتم پائين. همه از ماشين پياده شده بودن و باهم حرف ميزدن. بلند سلام کردم. بابک و ماني به گرمي جواب سلاممو دادن و بقيه هم با لبخند جواب دادن.
رعنا اومد جلو و دستش و گذاشت پشت کمرم وگفت: اينم از سوگند جون.
خنديدم و دوبار ه به همه سلام کردم.
بابک: چاق سلامتي بسه ديگه سوارشيد بقيه باشه براي توي ماشين.
سريع سوار شديم. چهار نفري راحت پشت نشستيم. بابک برگشت يه نگاهي به ما کرد و گفت:شما راحتيد؟ جاتون تنگ نيست.
رعنا: نه جامون خوبه. بابا سه تا خانم مانکن همراهتونه امروز حسابي خوش به حالتون ديگه.
ماني: بکنش چهار تا پيمان رو حساب نکردي.
رعنا از پشت زد تو سر ماني.
ماني: اِه پيمان جلوي زنتو بگير دستش حسابي هرز رفته. بخواد اين جوري کنه حواسم پرت ميشه ميريم تو باقالي ها. پيمان فقط مي خنديد.
پيمان: من تو مسائل شما دو تا دخالت نمي کنم. خودتون حلش کنيد.
ماني: خاک بر سر بي غيرت زن زليلت بکنن.
رعنا دوباره زد تو سر ماني. و ما همگي به اين کارش و ماني که جيغ جيغ ميکرد خنديديم.
با شوخي هاي بچه ها و کل کل و جدل ماني و رعنا رسيديم پارک جمشيديه.
ماشين رو يه جا پارک کرديم و وارد پارک شديم. من اين پارک رو خيلي دوست داشتم مخصوصاً تو زمستون که همه جا سفيد ميشه منظره ي خيلي قشنگي پيدا
ميکنه.
همه وسايلمون رو برداشتيم و هر کي با يه کوله پشتي رو کولش را افتاد. رعنا جلوتر از همه مي رفت و ماهام دنبالش. يکم که رفتيم متوجه شديم به سمت بالاي کوه نمي ريم بلکه داريم يه خط و تا آخر ميريم. من که کلاً مسير رو بلد نبودم واسه همين تعجب نکردم. اما ماني طاقت نياورد.
ماني: ميشه يکي بگه ما کجا داريم ميريم؟
رعنا از همون جلو داد زد: يه جاي خوب.
يکم بعد رعنا وايساد و پيمان رو صدا کرد. پيمانم رفت جلو و رعنا کوله اش و داد به پيمان و منو مهناز و صدا کرد. رفتيم جلو گفت: بچه ها تا ماني متوجه نشده و غرغراش رو شروع نکرد زودي با من بيايد.
مهناز: کجا مي خواي بري؟
رعنا: بابا دستشويي دو ساعته خودمو نگه داشتم از دست اين ماني اگه بريم بالا ديگه تا عصر نمي تونيد بريد.
خنده ام گرفته بود. سه تايي رفتيم دستشويي و برگشتيم. ماني انگار دزد گرفته باشه تا مارو ديد گفت:
_: آهان خائن ها رو پيدا کردم. اگه کاري داشتيد بايد ميگفتيد. دو ساعته مارو معطل خودتون کرديد. من مي دونستم با اين رعنا نمي شه بيرون رفت با کش بستش به دستشويي. صبحم کلي منتظرخانم شديم دم خونه تا خانم به کارشون برسن. از الان گفته باشم توقفگاه بعدي بالاي کوه.
اينو گفت و يه ابروش و بالا برد و سرش و بالا کرد و بدون اينکه به ما نگاه کنه راهشو کشيد و رفت.
رعنا: آقا رو باش انگار شاه تشريف دارن چه با ابهتم راه ميره.
بابک و پيمانم که اصلاً حرف نمي زدن فقط به کارهاي ماني مي خنديدن. دنبال ماني راه افتاديم يکم که رفتيم ديدم از ماني خبري نيست. براي اينکه مردم راحت بتونن از کوه بالا برن راه رو پله پله کرده بودن که حرکت راحت تر باشه. بالاي پله ها که رسيديم کنار يه درخت وايساديم با تعجب دنبال ماني ميگشتيم که يه دفعه ديديم کلي برف رو سرمون ريخت. رعنا ومهناز با يه جيغ خودشون و کنار کشيدن. بابک و پيمان هم يه دادي زدن و پيمان هم خودشو از زير بارون برف کنار کشيد. نگو اين ماني رفته بود پشت يه درخت که بلند بود و برگهاش پر برف بود و تا روي پله ها کشيده شده بود و تا ديده ما داريم ميايم درخت و تکون داده و هر چي برف رو شاخه ها بود ريخت روي کله ي ماها. مهناز و رعنا و پيمان چون تو مسير برفها و درخت نبودن زياد برفي نشدن منم نصف تنم برفي شده بود اما بابک بدبخت که درست زير شاخه ها بود برف کل هيکلش و سفيد کرده بود. چشماش و بسته بود تا برف توشون نره. رو موهاش پر برف بود انگار بيست سال پيرتر شده. شکل و قيافه ي برفي بابک اونقدر جالب و خنده دار بود که همه بدون استثنا شروع کردن به خنديدن و هيچکي يادش نبود که به بابک کمک کنه. حدود دو سه دقيقه داشتيم مي خنديديم و ماني و
رعنا قيافه ي بابک و مسخره ميکردن و بهش ميگفتن آدم برفي و غول برفي.
دلم براي بابک سوخت که داره تنهايي برفها رو از رو سر وکله اش پاک ميکنه و زير لب بد و بيراه نثار ماني ميکنه. رفتم جلو و کمکش کردم تا برفها رو از سر و شانه اش پاک کنه. برگشت و با يه نگاه قدر شناسانه ازم تشکر کرد.
بهش لبخند زدم و گفتم: کاري نمي کنم هر چي باشه رئيسمي و بايد هواتو داشته باشم.
خنديد و گفت: پس يادم بنداز آخر ماه بهت تشويقي بدم.
من: حتماً.
دوتايي خنديديم. يکم بعد راه افتاديم. همون جور که پيش ميرفتيم راه سخت تر ميشد. رعنا و پيمان و بابک جلو بودن و بعد من و پشت سرم ماني و مهناز ميومدن. يه جايي بود که برف آب شده بود و يخ زده بود. خيلي سرد بود. بي هوا پام و گذاشتم روش که سر خوردم و داشتم از پشت مي افتادم که ماني که پشتم بود نگهم داشت.
ماني: خوبي؟ بيشتر مواظب باش بايد درست نگاه کني پاتو کجا مي زاري.
من: باشه بيشتر دقت ميکنم. ممنون که کمکم کردي وگرنه فکر کنم همين جور تا ته پله ليز مي خوردم.
ماني: قابل نداره.
بابک که ليز خوردن منو ديده بود خودش و عقب کشيد و اومد کنارمون و گفت: حواست کجا بود ماني اين دخترا اصلاً حواسشون نيست. رعنا هم اون جلو داشت سُر مي خورد شانس آورده بود پيمان دستش و گرفته بود. من مواظب سوگند هستم تو حواست به مهناز باشه. مي دونم که زياد مياد کوه اما بايد مراقبش باشي.
ماني سري تکون داد و رفت پيش مهناز که مواظبش باشه. بابک به من اشاره کرد که جلوتر از اون حرکت کنم و خودش مواظبم بود. بعد يکساعت و نيم رسيديم بالاي کوه يه جايي که سطح تقريباً صافي داشت و همه جاش برفي بود. ماني اعلام کرد که همين جا مي شينيم.
همه موافقت کردن. رو برفها نشستم که ماني اومد و گفت: سعي کن يه چيزي بزاري زيرت تا يخ نکني.
با خودم فکر کردم آخه اين بالاي کوه من چي پيدا کنم که بزارم واسه همين بي توجه رو برفها ولو شدم. بعداً وقتي داشتيم برمي گشتيم متوجه ي منظور ماني شدم. اون قسمت از پالتوم که در تماس با برفها بود کاملاً يخ زده بود و وقتي مينشستم احساس ميکردم رو يه تيکه يخ نشستم.
خلاصه رو برفها نشستيم و مهناز گفت: خوب الان وقتشه که يه چيزي بخوريم.
ماني: من نمي فهمم يه ذره معده ي تو چقدر جا داره که مدام چيز توش ميريزي. موقع بالا اومدن هم مدام چيپس و پفک دستت بود داشتي مي خوردي.
مهناز: خب من معده ام رو تقسيم بندي کردم که براي همه چيز جا داشته باشه.
رعنا چند تا بسته چيپس و پفک و تخمه از تو کولش درآورد و بين همه تقسيم کرد. يادم افتاد که چايي آوردم. فلاسک چاي و چند تا بسته بيسکوئيت و قند آوردم و گفتم: کسي چايي مي خواد؟
يه دفعه
همه افتادن رو سرمو هي چايي چايي کردن. يکي يه دونه ليوان چايي براي هر کدومشون ريختم و دادم دستشون. انصافاً که توي هواي سرد هيچي بيشتر ازيه چايي داغ نمي چسبه. همراه هاي من هم همه چايي خور.
رعنا و ماني مدام سربه سر هم ميزاشتن و با هم کل کل ميکردن. مهنازم از رعنا دفاع ميکرد و خوشحال از اينکه يکي از پس ماني برمياد. پيمان هم نشسته بود و فتنه به پا ميکرد. يه موقع پشت ماني بود و از اون دفاع ميکرد و ماني رو در برابر رعنا ميشوروند و يه موقع اوضاع برعکس ميشد.
من و بابکم نشسته بوديم و به اونا نگاه ميکرديم و مي خنديديم.
رو به بابک کردم و گفتم: پيمان چرا به جاي اينکه جلوي اين دو تا رو بگيره برعکس آتيش بيار معرکه شده؟
بابک همون جور که مي خنديد گفت: تو اصلاً به پيمان توجه کردي ببيني چي کار ميکنه.
متوجه ي منظورش نشده بودم. گيج نگاهش ميکردم که يه اشاره بهم کرد که يعني به پيمان نگاه کن. برگشتم به پيمان نگاه کردم که ديدم پيمان واسه خودش شاد نشسته جلوشم پر بود از پفک و چيپس و تخمه حواسشم به پائين کوه بود و اصلاً به ماني و رعنا نگاه نمي کرد و همون جور که خوراکي مي خورد يه بار ميگفت: حق با مانيه. يه بارم ميگفت: ماني حرفت خيلي زشت بود رعنا ناراحت ميشه. من که بودم بهم برميخورد.
ديدم اين اصلاً حواسش به بحث اين دو تا نيست فقط همين جوري يه چيزي ميپرونه. پقي زدم زير خنده. چه آدم خونسردي. واسه خودش آروم نشسته بود و بقيه رو به جون هم مي انداخت. خنديدنم که تموم شد برگشتم ديدم بابک داره نگاهم ميکنه و بهم لبخند ميزنه. راستش اونقدر باآرامش نگاهم ميکرد که انگار داره يه فيلم زيبا نگاه ميکنه. از نگاهش دستپاچه شدم و پفکي که گذاشته بودم تو دهنم پريد تو گلوم. به سرفه افتادم. بابک خودش و بهم نزديک کرد و آروم با دست زد به پشتم. اين کارش بيشتر هولم کرد. اومدم يه جوري از اونجا برم ، يه ببخشيد گفتم و پا شدم که صداي ماني و شنيدم که صدام ميکرد. برگشتم ببينم چي کارم داره که يه دفعه يه گلوله برفي خورد تو صورتم. تمام تنم يخ کرد. صورتمو پاک کردم که ديدم ماني ايستاده و بهم ميخنده.
من: اِه پس بازي شروع شده؟ اما آقا ماني نامردي زدي حواست باشه چون تلافي ميکنم. سريع خم شدم و يه گلوله برفي درست کردم و پرت کردم طرف ماني . ماني جا خالي داد و گلوله برفي خورد به پيمان که نشسته بود.
پيمان يه نگاهي بهم کرد و گفت: داشتيم سوگند خانم؟
شرمنده عذرخواهي کردم. گلوله ي دوم ماني هم خورد به کتفم. پيمان و بي خيال شدم و يه گلوله ي ديگه درست کردم و پرت کردم سمت ماني که داشت به مهناز و رعنا برف پرت ميکرد. گلوله برفيم خورد تو سر ماني. ذوق زده
پريدم بالا و به خودم گفتم: اي ول .
بازي شروع شده بود حتي پيمان هم وارد بازي شده بود. گلوله هاي ماني درست مي خورد به هدف اما ماها که گلوله پرت ميکرديم ماني يا جا خالي ميداد يا گلوله نمي خورد بهش. همه به هم برف ميپاشيدن. بابک کنارم بود و به مهناز گلوله پرت ميکرد. يه دفعه دلم خواست اذيتش کنم. يه مشت برف برداشتم و رفتم پشتش و صداش کردم. تا برگشت برفها رو کوبيدم به صورتش حسابي غافلگير شده بود. آروم چشماش رو باز کرد و با يه لبخند گفت: هر چه از دوست رسد نيکوست.
بعد به تلافي برفي که تو دستش بود و کوبيد به صورتم. يه جيغ کشيدم و فرار کردم. من نشونه گيريم اصلاً خوب نبود و گلوله هام به هدف نمي خورد مثلاً اگه رعنا رو هدف ميگرفتم احتمال اينکه گلوله ام به ماني که 4 متر با اون فاصله داشت بخوره بيشتر بود تا رعنا واسه همين بي خيال پرتاپ برف شدم. با دست برف بر مي داشتم و ميرفتم نزديک طرف و ميکوبيدم بهش.
ماني حسابي لجم و درآورده بود همه از دستش عاصي شده بودن بدبختي گلوله هامون بهش نمي خورد. دستمو پر برف کردم و رفتم پشتش و ريختم تو يقه اش. يه دادي کشيد و يکم لباسش و تکون داد تا برفها از تو لباسش خارج شن من که از کارم راضي بودم. همون جا وايساده بودم و مي خنديدم. ماني برگشت و منو ديد و اين بار منو هدف گرفت در عرض 30 ثانيه 3و 4 تا گلوله ي برفي بزرگ به سر و بدنم خورد. اومدم از دست ماني فرار کنم ولي مگه ميشد دنبالم کرده بود و برف ميپاشيد بهم. يه لحظه گير کردم به برفها و افتادم زمين. تنها کاري که تونستم بکنم اين بود که وقتي برگشتم ديدم ماني داره با دستاي پر برف مياد طرفم دستامو بزارم جلوي صورتم تا صورتم برفي نشه.
ماني جلوم زانو زده بود و هر چي برف تو دستش ميومد مي پاشيد روم. فقط جيغ ميکشيدم و ميگفتم بسه. بعد دو دقيقه که سر تا پا برفي افتاده بودم و با برف تقريباً خاک شده بودم ديدم ماني ديگه برف نمي پاشه. چشمامو باز کردم ديدم بابک پشتم ايستاده و به ماني گلوله پرت ميکنه نمي دونم چقدر برف پاشيد به صورت ماني تا تونست ماني و از جاش بلند کنه و فراريش بده. بچه ها که حسابي از ماني لجشون گرفته بود به تلافي تمام برفهايي که ماني روشون ريخته بود دنبالش کرده بودن و با تمام قدرت هر چي گلوله ميتونستن به ماني مي زدن.
بابک کمکم کرد که از زير برف بيرون بيام و وايستم و لباسامو بتکونم. با سرو صداي بچه ها حواسمون بهشون جمع شد. مهناز و رعنا و پيمان دور ماني جمع شده بودن و با صداي بلند حرف ميزدن و به ماني يه چيزايي ميگفتن. دقت که کردم رنگم پريد. مثل اينکه يه گلوله برفي محکم کوبيده بود به صورت ماني که باعث شده بود خون از
دماغ ماني جاري شه. يه دفعه تمام تنم يخ کرد و احساس کردم خون ديگه تو رگهام جريان نداره. سرم گيج رفت و تنم بي حس شد و غش کردم. تو زمين و هوا بودم که دو تا دست قدرتمند کمرم و گرفت و مانع واژگون شدنم شد. همون دست کمکم کرد و منو برد يه گوشه و نشوند. يکي به زور سعي داشت يه مايعي و به خوردم بده. چشمام و آروم باز کردم . ديدم همه نگران دروره ام کردن. با گيجي گفتم چي شده؟
رعنا: هيچي يه گلوله برف خورد به ماني و خون دماغ شد. حواسمون به ماني بود که يه دفعه ديديم دوييد سمت تو انگار حالت بد شد و بيهوش شدي شانس آوردي بابک تو هوا گرفتت وگرنه بدجوري مي خوردي زمين. حالا چرا حالت بد شد؟
تازه يادم افتاد چي شده. وقتي که ماني و با صورت خوني ديدم يه لحظه احساس کردم مهران جلوم ايستاده و تمام صورتش پر خونه. ياد صحنه اي افتادم که با صورت غرق خون زمين خورد بغض کرده بودم و به سؤالات بچه ها جواب نمي دادم.
رعنا: چرا حالت بد شد؟
ماني: سوگند از خون مي ترسي؟
مهناز: چي ميگي مسخره کي از خون ميترسه؟
پيمان: آخه وقتي ماني و اون شکلي ديد حالش بد شد.
رعنا: شايد از قيافه ي وحشتناک ماني ترسيده.
بابک: بچه ها، بچه ها آروم باشيد اين جوري حالش و بدتر ميکنيد.
بغض داشت خفه ام ميکرد و چشمام از اشک مي سوخت اما نمي خواستم جلوي اونا گريه کنم. اما راه فراري نداشتم. با التماس به بابک که کنارم نشسته بود نگاه کردم. متوجه ي نگاهم شد و فهميد چي مي خوام. بلند شد و شروع کرد به هول دادن بچه ها.
ادامه دارد..
1401/11/02 21:11#پارت_#آخر
رمان_#یک_sms?
بابک: خيله خب نظراتتون و واسه خودتون نگه داريد سوگند بايد تنها باشه. آخه چه جوري حالش بهتر شه وقتي شما مدام بالاي سرش حرف ميزنيد.
ماني: مارو داري دک مي کني؟ چرا خودت نمي ري.
بابک: ماني...
ماني: چون دائيمي بهم زور ميگي.
بابک ماني و کنار کشيد و يه چيزي در گوشش گفت. ماني برگشت و به من نگاه کرد و سرش و تکون داد. بعد ماني رفت سمت بچه ها و رفتن اون طرف و بابک هم اومد پيش من نشست. سپاس گزار نگاهش کردم. با لبخند جوابم و داد.
اشکم آروم سر خورد رو گونه ام. رومو برگردوندم که اشکامو نبينه و سعي کردم جلوي اشکامو بگيرم اما دست خودم نبود بي اختيار اشک ميريختم. مهران و ميديدم که با صورت خورده زمين و همه جاش خونيه. گريه ي بي صدام تبديل به هق هق شد. بابک آروم دستش و دور شونه ام انداخت و من و سمت خودش کشيد و سرمو گذاشت رو سينه اش.
دوباره همون حس امنيت تو تنک پيچيد. بابک با دست آروم پشتمو ميماليد. براي اينکه راحت باشم حرف نمي زد و هيچي نمي پرسيد. يکم که آروم تر شدم و هق هقم کم شد. آروم صورتموبه سمت خودش بالا برد. ناراحتي و غم تو صورتش پيدا بود. دستش و بالا آورد و اشکامو پاک کرد.
آروم گفت: دوست داري حرف بزني؟ شايد سبک شي.
نگاهش کردم. دوباره گفت: مي دونم که از خون نمي ترسي. چون اون بار که خون دماغ شدم کمکم کردي و صورتمو پاک کردي. اما نمي دونم که چرا با ديدن خون حالت بد ميشه.
آروم گفتم: خون نيست که ازش مي ترسم.
بابک: پس از چي ميترسي؟
حرفي نزدم. دوباره گفت: نمي خواي بهم بگي؟
چيزي نگفتم. آهي کشيد و گفت: خيلي دلم مي خواد بدونم که چي اين قدر اذيتت ميکنه و چي تو رو به اين حال انداخته. اما حيف که تو لب باز نمي کني. شايد بتونم کمکت کنم. سوگند تو برام يه معمايي. يه مسئله ي حل نشده ي شيرين و جذاب که من دارم ...
تو چشمام نگاه کرد و از ته دلش گفت: سوگند من بهت فکر ميکنم خيلي بيشتر از چيزي که تصورش و بکني. نگرانتم. با تمام وجود آرزو داشتم که بهم اعتماد ميکردي و بهم ميگفتي چي اين قدر ناراحتت مي کنه. کاش حالمو درک ميکردي.
سرمو انداختم پائين. نمي دونستم درست شنيدم يا نه. درست فهميده بودم؟ گفت بهم فکر ميکنه؟ يعني فقط من نبودم که تصوير بابک تو ذهنم بود. اونم همون جور بهم فکر ميکرد. خيلي وقت بود که وقتي نزديکش بودم احساس آرامش و امنيت مي کردم. نمي خواستم باور کنم.
ولي همون حسي که يه روزي به مهران داشتم الان با شدت بيشتري در مورد بابک داشتم. دقيقاً همون احساس نبود چون احساسم به مهران همراه با يه ترس و دلهره ي هميشگي بود ولي کنار بابک امنيتو احساس ميکردم.
اصلا" کي من به بابک حس پيدا کردم که خودم نفهميدم؟ اولش فقط
به خاطر شباهت صداش با مهران بود که جذبش شدم. اما کم کم وقتي بيشتر شناختمش، اول با روحيه آروم و ساکتش آشنا شدم. بعدش يه پسر بچه ي شيطون و ديدم. بعد اون کم کم حس مهربونيش تو وجودم رخنه کرد. حس حمايت حس اينکه يکي به فکرمه نگرانمه کسي که نيازي نيست هر لحطه نگرانش باشم. تو مهموني وقتي حالم بد شد و بابک کمکم کرد. وقتي با مهران اشتباه گرفتمش و همه ي حرفاي رو دلمو بهش گفتم و اون آروم نشسته بود تا من به آرامش برسم. يه آدم صبور که مي تونم جلوش ضعيف باشم و مطمئن باشم اون قويه و حمايتم ميکنه. کسي که به اشتباهام ميخنده. ناراحتيهام و درک ميکنه. کسي که از پيشم نميره. براي کنارم موندن تلاش ميکنه و کلي احساساي ديگه که هيچ وقت با مهران نداشتم. با بابک مجبور نبودم نگران اين باشم که چقدر زمان براي با هم بودن داريم بابک مثل يه بمب ساعتي نبود ک دقيقه هاش رو به اتمام باشه. بابک يه آدم بود، مقاوم، پا برجا، محکم. کسي که مي تونستم بهش تکيه کنم. کسي که يه حس عجيبي توم ايجاد مي کرد و من و به سمت خودش مي کشيد بدون اينکه خودم بخوام.
حرفهاي بابک تن يخ کردمو گرم کرد. اما نه، نبايد بهش فکر ميکردم. نمي تونستم. بابک هيچ چيزي در مورد من نمي دونست. شايد اگه در مورد مهران مي دونست احساسش عوض ميشد. نه نمي تونستم بهش فکر کنم.
بابک که حال خراب منو ديد. دستامو تو دستاش گرفت و مجبورم کرد که تو چشماش نگاه کنم. سعي ميکردم از نگاه کردن به چشماش دوري کنم. بابکم اينو فهميده بود.
بابک: سوگند بهم نگاه کن. چرا سرتو انداختي پائين. خواهش ميکنم. تو چشمام نگاه کن.
هنوزم مصر بودم که بهش نگاه نکنم سرمو انداخته بودم پائين و به برفها نگاه ميکردم. دستش و آورد و چونه امو گرفت و صورتمو به سمت خودش چرخوند. نمي خواستم نگاهش کنم. اما چيزي گفت که دلمو لرزوند.
بابک با بغض گفت: يعني اينقدر ازم بدت مياد که حتي حاضر نيستي بهم نگاه کني.
نه اين حقيقت نداشت. من ازش متنفر نبودم. ميترسيدم. ميترسيدم که از چشمام بفهمه که منم بهش فکر مي کنم. دلم نمي خواست ناراحت باشه. سرمو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم. بهم خنديد. چشماشم مي خنديد.
بابک: خودت مي دوني چقدر بهت فکر ميکنم؟ مي دوني چقدر برام مهمي، که تحمل ناراحتيتو ندارم. نمي تونم ببينم اين جوري غمگين باشي. سوگند من واقعاً دوست....
پريدم تو حرفش و گفتم: نه.
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: چي نه؟
کلافه بودم نمي دونستم چي بگم: ببين اين درست نيست. يعني ممکنه الان تحت تأثير شرايط فکر کني که يه حسي داري اما بعداً بفهمي که درست نبوده. يعني اون چيزي که تو حس کردي نبوده.
بابک با دلخوري گفت: يعني فکر ميکني
اونقدر بچه ام که نمي فهمم چه حسي بهت دارم.
کلافه گفتم: نه منظورم اين نبود.
خيلي بهش برخورده بود حسابي رنجيده بود. با ناراحتي دستامو ول کرد من و از خودش جدا کرد و بلند شد. بايد يه چيزي ميگفتم. نفس عميقي کشيدم و گفتم: بابک...
برگشت و بهم نگاه کرد.
من: من به احساست احترام ميزارم. ولي تو چيزي در مورد من نمي دوني و اصلاً منو نمي شناسي.
با ناراحتي گفت: به قدر کافي ميشناسمت.
من: تو چيزي در مورد گذشته ام نمي دوني.
بابک: نمي خوام بدونم. مگه چه اتفاق مهمي افتاده که...
وسط حرفش پريدم و گفتم: ولي من مي خوام. مي خوام که تو در مورد همه چيز بدوني. بعد اگه هنوزم همون حسو بهم داشتي...
سريع جلوي پام زانو زد و دستامو گرفت و گفت: اگه حسم عوض نشد چي؟ قبولش ميکني سوگند؟
بهش نگاه کردم و سرمو تکون دادم. خوشحال از جاش بلند شد. مدام تشکر مي کرد. نمي دونستم چي ميشه ولي براي سبک شدن خودمم که شده بايد با کسي حرف ميزدم و همه چيزو براش ميگفتم. از خودم ، از مهران، از حسي که بهش داشتم از ترسهام. از همه چي...
من: بهتره بريم پيش بچه ها.
بابک: موافقم.
کمکم کرد که بلند شم. کمرمو گرفت و بلندم کرد. تو جام ايستادم و کوله ام و پشتم گرفتم. وقتي داشتم راه مي افتادم، به بابک که کنارم ايستاده بود گفتم: بابک...
بابک: جانم...
من: من از خون نمي ترسم... نمي... نمي تونم ببينم از بيني کسي خون مياد.
بابک با گيجي و تعجب بهم نگاه کرد. متوجه بودم که کلي سؤال داره اما نمي خواستم الان چيزي بگم. بايد صبر مي کرد به وقتش. رومو از بابک برگردوندم و به طرف بچه ها رفتم. چند قدم که رفتم بابک خودشو بهم رسوند و گفت: سوگند کي از گذشتت برام ميگي؟
بهش خنديدم و گفتم: کنجکاوي؟
جدي گفت: دارم ميميرم از فضول.
با صدا خنديدم.
بابکم با خنده گفت: اگه يه کم هم ماني روم تأثير گذاشته باشه بايد بدوني که چقدر فضولم.
من: به وقتش ميگم.
با بي صبري گفت: وقتش کيه؟
يه فکري کردم و گفتم: چهارشنبه ي هفته ي بعد ساعت 4 عصر بيا دنبالم. بايد بريم يه جايي.
بابک: کلاس نداري؟
من: نگران نباش کلاس ندارم، بچه ها تعطيل کردن.
با ذوق خنديد و گفت: چه جوري تا چهارشنبه دووم بيارم؟
رسيديم به بچه ها که ماني اومد و گفت: سوگند بهتر شدي؟
من: آره ،ممنون تو چي؟ بينيت درد ميکنه؟
ماني: ببين همش به خاطر تو بود، همچين آه کشيدي که خونم ريخته شد.
من: ديوونه من کي مي خواستم تو اينجوري بشي.
رعنا: ما تلافي برفايي که روي تو ريخت رو درآورديم.
مهناز: يادش رفته چقدر به ما برف پاشيد.
پيمان: ماني جان چيزي که عوض داره گله نداره.
ماني: انگار هنوز راضي نشديد، اگه دماغم کم بود بيايد سرمم بشکنيد که دلتون خنک
شه.
رعنا: آره والله.خوبه.
بعد نيم خيز شد که بلند شه که ماني تندي گفت: نه نه تو نه غلط کردم، تو اگه بلند شي تا ضربه مغزيم نکني ول کن نيستي.
همه به حرف ماني خنديدم. از کوه بالا اومدن و بازي کردن همه رو گرسنه کرده بود، نشستيمو بساط ناهاررو پهن کرديم و غذا خورديم. يه ساعت بعدش پا شديم که برگرديم پائين.آفتاب در اومده بود و برفا رو آب کرده بود و حالا سردي هوا اونها رو تبديل به يخ کرده بود هر قدم که بر مي داشتم ليز مي خوردم سردي و خستگي با يخ،همه دست به دست هم داده بودن و من نمي تونستم قدم از قدم بردارم.پاهام مثل بيد مي لرزيد و مدام روي يخ ها ليز مي خوردم. بابک اومد کنارم و گفت: دستتو بده به من، من مي برمت پائين.
وقت ناز و تعارف نبود، رو در وايسي رو کنار گذاشتم دستمو دادم بهش، محکم دستمو گرفت و بامن هم قدم شد. خدايي بود که دست بابک رو سفت چسبيده بودم وگرنه حتماً سقوط مي کردم. با اينکه بابک مواظبم بود چهار پنج بار ليز خوردم. به هر جون کندني بود رفتي م پائين و خودمونو رسونديم به ماشين. ماني کشو قوسي به خودش داد و گفت: آخيش چه روز خوبي بود. به من که خيلي خوش گذشت بچه ها از همه تون ممنونم.
همه حرف ماني رو تأييد کرديم و به خاطر روز خوبي که داشتيم تشکر کرديم. ماني برگشت سمت من و بابک و گفت: اما دائي جون انگاري شما زيادي خوش به حالتون بود. حيف که تموم شد. دوست نداشتي روز تموم شه نه؟
بابک: آره ، واقعاً حيف که بايد بريم خونه.
ماني :آره خيلي حيف چون ديگه کسي نيست که تحويلت بگيره و دل به دلت بده.
بابک با تعجب: دل به دلم بده؟ چي ميگي درست حرف بزن.
ماني اشاره اي به بابک کرد و گفت دوست داري ول کني ؟ کنده شد.
تازه متوجه شديم که بابک هنوز دستمو ول نکرده.سريع دستمو از تو دستش کشيدم بيرون. صورتم سرخ شده بود از خجالت.
ماني اومد کنارم و گفت: سوگند جون تو خودتو ناراحت نکن. من اين دائيم رو مي شناسم مي دونم چقدر پليده، حتماً اغفالت کرده. دائي خجالت بکش.
بابک: خفه شو ماني مي زنم تو سرتا.
بعد اومد سمت ماني که بزنتش که يهو ماني مثل جت پريد و در رفت. همه به حرکت ماني خنديديمو با شوخي و خنده سوار ماشين شديم. اول رعنا و پيمان رو رسونديم و بعد منو بردن دم خونه. پياده شدم و مهناز رو بغل کرد و ازش تشکر کردم و گفتم: خوش حالم که ديدمت ممنون، امروز روز خيلي خوبي داشتم.
از بچه ها هم خداحافظي کردم ، همه سوار ماشين شدن غير بابک.آروم جوري که فقط من بشنوم گفت: فردا مي بينمت، خوب بخوابي، بي صبرانه منتظر چهارشنبه ام.
بهش لبخند زدم و تشکر کردم. ماني از تو ماشين بابک رو صدا کرد و بابک به زور سوار ماشين شد و برام دست تکون
داد. منم ايستادمو دست تکون دادمو تا سر کوچه با چشم تعقيبشون کردم.
بعد سريع درو باز کردم و از پله ها رفتم بالا و رفتم تو خونه. حس خيلي خوبي داشتم. بعد مدت ها حس عالي داشتم همون موقع زنگ زدم به مهسا و همه چيز رو براش تعريف کردم.
دو هفته مونده بود به عيد. بچه ها تک و توک ميومدن دانشگاه. يه روز همه جمع شدن و با هم قرار گذاشتن که اين دو هفته ي آخر و نيان کلاس چون راه خيلي از دانشجوها دور بود و فقط دو روز آخر هفته به خاطر کلاسها مي يومدن تهران و با اين سرما و برف جاده ها شرايط مناسبي نداشتن و رفت وآمد خطرناک بود به خاطر همين استادها هم قبول کرده بودن.
همه رفته بودن خونه هاشون و من مجبور بودم بمونم. به خاطر کارهاي شرکت نمي تونستم برم خونه بايد تا دو روز قبل عيد ميموندم. همه ي کارمندا روز 7 سال برميگشتن سرکارشون اما بابک بهشون گفته بود که اگه بتونن کارها ي مهمشون و تو خونه انجام بدن و بعد تحويل شرکت بدن مي تونن تا بعد از 13 مرخصي باشن. به من اجازه داده بود که عيد و کامل پيش خانوادم باشم.
دلم براي خونه و مامانم اينا تنگ شده بود. دلم مي خواست هر چه زودتر برم خونه. نمي دونم چه جوري يه زماني فکر ميکردم دور بودن از خانواده ام مي تونه خوب باشه. درسته که به شرايطم عادت کرده بودم و ديگه مثل اوايل اذيت نمي شدم اما هنوز دلم مي خواست زود زود ببينمشون. واقعاً يه وقتهايي هست که هيچ *** و هيچ چيز مثل محيط خانواده بهت آرامش نمي ده.
در هر حال اين دو هفته رو بايد دندون سر جيگر مي ذاشتم واقعاً کار سختي بود مخصوصاً با حرفهايي که بابک بهم زده بود. ياد حرفهاش و نگاهش که مي افتادم تنم داغ ميشد و يه حس شيرين تمام وجودم رو پر ميکرد. حرفاش باعث شده بود که وقتي چشمم بهش ميوفتاد خجالت بکشم. اما چون کلا" و ذاتن آدم پررويي بودم خجالت مجالت تو کارم نبود. در کل رو اعصابم مصلت بودم و دستپاچه و هول نميشدم. هر چند وقتي ياد کوه رفتنمون و آغوش گرم بابک ميوفتادم يه حسي پيدا ميکردم که يه جورايي دلم مي خواست دوباره تجربه اش کنم. با اينکه بار دوم بود که تو کوه بغلم مي کرد. تو مهموني هم بغلم کرده بود اما تو مهموني حسي که الان داشتمو نداشتم. از اينکه بابک بغلم کرده بود حس آرامش مي کردم اما چون فکر مي کردم اون شب به خاطر حال بدم بابک فقط مي خواست کمکم کنه حسم نمود پيدا نمي کرد. بابکم هيچ وقت به روي خودش نياورد که تو مهموني چه حرفايي بهش زدم و تو بغلش چقدر گريه کردم. منم که خداي تسلط بودم کوچکترين عکس العملي نشون نمي دادم. ما الان بعد کوه هر بار که بابک من و ميديد يه لبخند مهربون مي زد که خيلي هولم مي کرد. از خدام بود
که تو شرکت به روي خودش نياره. اين جوري راحتتر بودم. اما بابک تا من و مي ديد لبخند مي زد و هر بار يه اشاره به چهار شنبه مي کرد که بدتر دلشوره مي گرفتم. خودمو کشته بودم بس که رو کارام تمرکز کرده بودم که گند نزنم. واسه همين سعي ميکردم زياد نزديک بابک نشم.
واسه چهارشنبه استرس داشتم اما تصميمم و گرفته بودم. خيلي از رفتارهاي الانم به خاطر خاطراتيه که با مهران داشتم پس اگه قرار بود *** ديگه اي وارد قلبم بشه بايد مهران و مي شناخت. نمي تونستم تا آخر عمر اين راز و تو دلم نگه دارم. شايد غير از خودم فقط مهسا از کل ماجراي منو مهران خبر داشت. دلم مي خواست يه بار و براي آخرين بار با صداي بلند در مورد مهران حرف بزنم و بگم چه حسي داشتم و چه روزهاي سختي بود.
چون دو هفته کلاس نداشتم قرار شده بود کل هفته رو برم شرکت اين جوري مي تونستم تا سيزدهم خونه بمونم. نمي دونم چه جوري روزها ميگذشت تمام حواسم به چهارشنبه بود و چيزايي که مي خواستم به بابک بگم مخصوصاً که بابکم با نگاه ها و اشارات گاه و بيگاهش دستپاچه ام ميکرد. يکي دو دفعه ماني متوجه ي ما شد و يه لبخند خاص زد. مطمئن بودم که بابک همه چيز و به ماني ميگه. اونا اسمن دائي و خواهرزاده بودن اما از دو تا دوست و برادر نزديکتر بودن. آب مي خوردن اون يکي خبردار ميشد.
بابک مدام راه ميرفت و ميگفت: چهارشنبه يادت نره.
ديگه عصبيم کرده بود. بار آخر کفري بهش گفتم: يه بار ديگه تأکيد کني بي خيالش ميشم و قرار بهم ميخوره.
همچين ترسيد که ديگه حتي اشاره اي هم بهش نکرد.
چهارشنبه از صبح بي تاب و بي قرار بودم. برام سخت بود که در مورد مهران حرف بزنم. خودمو آماده کرده بودم و تمرين کرده بودم که چي بگم اما مطمئن بودم که موقع تعريف کردن که برسه همه چي يادم ميره. دلم نمي خواست شرکت برم اما مجبور بودم. از صبح همه ي سعي خودمو کرده بودم که از بابک فرار کنم و بهش نگاه نکنم تازه به اين فکر افتادم که شايد زوده واسه تعريف گذشته ام. اما ديگه دير شده بود بابک رو نمي تونستم آروم نگه دارم. سر ساعت چهار عصر حاضر و آماده و شيک اومد کنار ميزم و گفت: من حاضرم.
سرمو بلند کردم و ناچاراً نگاهش کردم. مجبوري بلند شدم و کيفم رو برداشتم و از شرکت زديم بيرون. تو ماشين کنارش نشسته بودم و به موزيک ملايمي که فضا رو پر کرده بود گوش ميدادم. اين آهنگ آروم بهم آرامش ميداد. کلي تو دلم به خاطر انتخاب اون آهنگ و موزيک از بابک تشکر کردم.فقط فکرش رو بکن اگه از اون آهنگهاي اعصاب خورد کن که هيچي غير از صداي بلند موزيک و دوف دوفش نمي فهميدي مي زاشت احتمالاً تشنج مي کردم.
يکم که گذشت بابک يه نگاهي بهم کرد و
گفت: خب کجا بريم.
آروم گفتم: بهشت زهرا.
با تعجب بهم نگاه کرد. شايد فکر ميکرد اشتباه شنيده وقتي قيافه ي جدي من رو ديد گفت: داري جدي ميگي؟
خيلي جدي و خونسرد گفتم: آره بريم بهشت زهرا.
با اينکه قيافه اش شکل يه علامت سؤال بزرگ شده بود اما به زور جلوي خودش و گرفت که چيزي نپرسه.
يه ساعت بعد رسيديم.
گفتم: هر جا که جاي پارک پيدا کردي پارک کن.
گوش کرد و ماشين و يه جا پارک کرد. پياده شدم و رفتم سمت قبرها. بدون حرف دنبالم راه افتاد. ميون قبرها راه ميرفتم و به سنگها نگاه مي کردم يعني اينايي که اينجا خوابيدن آرومن؟ يعني مهرانم الان آرومه؟ جاش راحته؟
کنار يه قبر نشستم و تکيه امو دادم به درختي که اونجا بود و زانوهامو گرفتم تو بغلم. بغض کرده بودم.
بابک اومد کنارم ايستاد و با کنجکاوي گفت: صاحب اين قبرو مي شناسي؟
گفتم: نه.
گيج پرسيد: پس چرا اينجا نشستيد؟
من: همين جوري. من هيچ کدوم از اين آدمهايي که اينجان و نمي شناسم اما هر وقت که بتونم چهارشنبه ها ميام اينجا. اينجا بهم آرامش ميده.
با تعجب نگاهم کرد. اما چيزي نپرسيد. کنارم زانو زد و گفت: چرا اومديم اينجا؟
نگاهش کردم و گفتم: نمي شيني؟
يه نگاهي کرد و روبروم نشست. دوباره سؤالش رو تکرار کرد. يه نفس عميق کشيدم و گفتم: اومديم تا از خودم برات بگم. مي دونم که تعجب کردي و گيج شدي. حتماً با خودت ميگي جا از اينجا بهتر گير نياوردم؟ اما بهت ميگم اينجا خيلي خوبه. همه آرومن و هيچکي حرف نمي زنه. مي توني تا دلت مي خواد حرف بزني و کسي نيست که وسط حرفت بپره و ساکتت کنه. حتماً خيلي کنجکاوي که بدوني چي مي خوام بهت بگم.
با سر تأييد کرد.
دوست داري بدوني که چرا وقتي يکي خون دماغ ميشه حالم بد ميشه؟ حتماً اون شبي که در خورد تو صورتت از کارام تعجب کردي. ازم پرسيدي که چرا من و مهسا وقتي تو رو ديديم اشکمون در اومد. مي خوام همه چيزو برات تعريف کنم. نمي خوام چيزي رو تو دلم نگه دارم.
يه نفس گرفتم و بغضمو فرو دادم . آهي کشيدم و شروع کردم.
_: همه چيز از يه sms شروع شد يه sms که هنوزم مطمئن نيستم که اشتباه رسيده بود بهم يا سرنوشت بود. تو يه شب زمستوني تو اتاقم بود. نصفه هاي شب بود که با يه sms بيدار شدم....
و گفتم و گفتم و گفتم. همه چيزو تعريف کردم. از sms هامون. از گم شدنم تو بارون و کمک مهران که با اينکه توي يه شهر ديگه بود نجاتم داد. از مسافرتش، از خانواداش از مريضيش از رفتنش. از استادي که يه دفعه اومد تو دانشگاه از احساس عجيبم از صداي آشناش. از همه چي گفتم. از اينکه فهميدم استاد معيني مهرانه و هنوز مريضه. حرف مي زدم و اشک مي ريختم. يادآوري خاطراتي که همه ي تلاشمو کرده بود تا
لحظات تلخش و فراموش کنم خيلي سخت بود. انگار همين ديروز بود. قلبم هنوز درد مي گرفت. وقتي از اردوي فارغ التحصيلي گفتم، وقتي از زمين خوردن و بيهوشي مهران گفتم نفسم بند اومده بود. به خس خس افتاده بودم اما هنوز مي خواستم ادامه بدم. بايد تحمل ميکردم. از مرگ ناگهاني مهران، از حال بد خودم. از مهسا که تنهام نزاشت از خانواده ام که تازه ميفهميدم چقدر خوبن. از پدر و مادرم که احساس ميکردم چقدر عوض شدن اما انگاري هميشه همين جوري بودن منتها من نفهميده بودم. از قبوليم تو کنکور که به خاطر تلاش مهران ميسر شد. از اومدنم به اين شهر و کار کردن توي شرکت. از اولين باري که بابک و ديدم. هق هق ميکردم.
_: روز اولي که ديدمت يادته؟ پشتم بهت بود. ازم پرسيدي منشي جديد منم؟ اون موقع قلبم وايساده بود. يادته برگشتم و با بهت بهت نگاه کردم؟
بابک با صدايي گرفته گفت: يادمه که اشک ريختي.
من: آره، گريه کردم. سخت بود که قبول کنم صداي دو نفر اين قدر شبيه همه. بهت گفته بودم که صدات عين صداي مهرانه. تو لحظه ي اول فکر کردم مهران پشتمه. اما تو بودي. اون شبي که برگشتم شرکت و در خورد بهت و دماغت خون اومد.
بابک انگار داشت يه خاطره رو از نزديک مي ديد آروم و شمرد گفت: حالت خيلي بد بود اما کمکم کردي جلوي خونريزي و بگيرم و صورتمو پاک کنم. اون شب يه حسي بهم ميگفت متوجه نيستي داري چي کار مي کني . انگار منو نمي ديدي.
_: آره اون شب احساس کردم مهرانه که دوباره خونريزي کرده. مهران و ديدم که بيهوش افتاده. مي توني تصور کني که چقدر سخته که مدام اين صحنه بياد تو ذهنت؟
وقتي مهران زنده بود خيلي تلاش کرد کاري کنه که فراموشش کنم اما نتونست. فکر ميکنم بعد مرگش مي خواست کارش و تموم کنه. واسه همين کاري کرد که تو رو ببينم. اوايل صدات بود که برام جالب بود. اما بعداً اين خودت بودي که مهم شدي مدام تو ذهنم بودي و بهت فکر ميکردم. نمي خواستم باور کنم که غير از مهران به *** ديگه اي فکر ميکنم اما نمي تونستم. احساسم براي خودمم عجيب بود. با احساسي که به مهران داشتم فرق ميکرد. حست آرامش دهنده بود فکرت آروم آروم وارد زندگيم شد. نمي خواستم بهت فکر کنم چون تو يلدا رو داشتي و باور نمي کردم به من توجهي داشته باشي. فکر ميکردم مثل ماني منو مثل خواهرت مي بيني. کارهات، نگاهت و حرفهات گيجم ميکرد. احساسمو باور نداشتم تا هفته ي پيش توي کوه که بهم گفتي تو هم بهم فکر ميکني. با تمام وجودم خوشحال بودم. اما نمي خواستم قبل از اينکه از زندگيم و احساسم تو گذشته بدوني هيچ تصميمي بگيرم.
از سرما و فشار عصبي تمام بدنم يخ کرده بود اشکامم که مثل رود جاري بود. بابک جلو اومد
و با دست اشک روي گونه هامو پاک کرد. دستامو تو دستاش گرفت و تو چشمام نگاه کرد.
بابک: سوگند، قبلاً هم گفته بودم که گذشته ات تأثيري روي نظرم نسبت به تو نداره. من تو رو به خاطر خودت به خاطر شخصيتت و وجودت دوست دارم. از حق نگذريم چشماي غمگين تو برام مثل يه معما شده بود. خيلي دوست داشتم بدونم چي اين قدر آزارت ميده. سوگند تو قلب بزرگي داري. مي تونم تصور کنم که چه درد و رنجي رو تحمل کردي. دلم مي خواد کمکت کنم تا غمها تو فراموش کني. بهم اجازه بده تا کنارت باشم و بهت آرامش بدم. من خيلي خوشحالم که تو رو پيدا کردم. تو با اون دل مهربونت اگه بتوني عشق و دوست داشتن منو قبول کني من خوشبخت ترين آدم دنيا ميشم. سوگند فکر ميکني بتوني منو همون اندازه که مهران و دوست داشتي دوست داشته باشي؟ من هميه تلاشم و مي کنم که خوشبختت کنم.
حرفاش آرامش دهنده بود. يه لبخندي محوي زدم اما قبل از اينکه بتونم هيچ جوابي بهش بدم بدنم شروع کرد به لرزيدن. سرما تو تمام جونم نفوذ کرده بود و من و به لرزه انداخته بود. گريه ي زياد و فشار عصبي هم بدترش کرده بود. مثل بيد ميلرزيدم.
بابک نگران و دستپاچه بهم نگاه ميکرد. نمي دونست چي کار کنه. محکم بغلم کرد تا از لرزشم کم شه اما وقتي ديد تأثير نداره بلندم کرد و منو برد تو ماشين. پالتوش و درآورد و کشيد روم. بخاري ماشين و هم تا ته روشن کرد. تندي ماشين رو روشن کرد و حرکت کرد. توي راه به ماني هم زنگ زد. نمي دونستم ماني چي ميگه اما بابک بهش گفت که منو ميبره به بيمارستان... و اونم خودش و برسونه.
نيم ساعت بعد جلوي بيمارستان بوديم. بابک ماشين و پارک کرد و سريع پياده شد و کمکم کرد تا پياده شدم. زير بغلم و گرفت و بردم توي بيمارستان. از لرزش تنم کم شده بود چون بابک به توصيه ي ماني يه شکلات بهم داده بود. اما هنوز بدنم يخ بود و سرم گيج ميرفت.
دکتر معاينه ام کرد و گفت: فشارش خيلي پائينه سريع بهش سرم وصل کنيد.
بابک رفت که داروها رو بخره وقتي برگشت ماني باهاش بود منم زيرسرم. سرم سرد که وارد رگهام ميشد سرماي بدنم بيشتر ميشد و دندونام از سرما بهم ميخورد. بابک از روي تخت بغل يه پتوي اضافه برداشت و کشيد روم. ماني بر خلاف هميشه ساکت بود و نگران نگاهم مي کرد. به زور سلام کردم.
خنديد و گفت: سلام بهتري؟
با سر جوابش رو دادم. چشمام تار ميديد. پلکامو رو هم گذاشتم يکم بهتر شدم. بابک آروم به ماني گفت: بزار يکم تنها باشه. الان خوابش ميبره بيا بريم بيرون.
ماني : آخه چي شد يه دفعه؟ اصلاً شماها کجا رفتيد؟ چي کارش کردي که دختره مثل بيد ميلرزه؟
بابک: بيا بريم بيرون. من کاري نکردم بريم برات تعريف ميکنم.
نيم
ساعت بعد آروم تر شده بودم. چشمام هنوز بسته بود که بازم در باز شد و يکي وارد شد. صداي بابک و ماني بود که باهم حرف ميزدن.
ماني: بيچاره چه دوران سختي داشت. ديدن مرگ يه نفر جلوي چشم آدم همين جوريش وحشتناکه چه برسه به اين که يه حسي هم به طرف داشته باشي. پس براي همينه که چشماش اين قدر غمگينه. اما دختر مقاوم و صبوريه. خيلي خوب خودش و با شرايط وفق داده. هميشه مثل مهناز دوسش داشتم و نگرانش بودم دلم مي خواست خوشحال باشه.
بابک کنارم اومد و دستمو تو دستش گرفت. فکر ميکرد خوابم. صداش و شنيدم که ميگفت: خوشحال ميشه. از اين به بعد خودم مواظبشم نمي زارم ديگه ناراحتي ببينه.
ماني: حالا تو از احساست نسبت بهش مطمئني؟ مطمئني تحت تأثير گذشته و غمهاي اون قرار نگرفتي؟
صداي بابک عصباني بود: تو منو اين جوري شناختي؟ يعني فکر مي کني آدميم که بدون مطمئن بودن از احساسم حرفي بزنم؟ بهش قول دادم که کنارش باشم و تنهاش نزارم و سر قولم هستم. قبل از اينکه درباره اش بدونم دوستش دارشتم الان عاشقشم. مطمئنم لياقت عشقو داره. اون آدم فداکاريه. کسي که مي تونه از خودش بگدره تا يکي ديگه رو به زندگي اميدوار کنه لياقت خوشبختي و عشق و داره. اون لايق اينه که يکي عاشقش باشه، که براش جونشم بزاره. آرزو ميکنم يه روزي مهران رو به خاطره هاش بسپره و عاشق من بشه. من به يه همچين دختري با اين احساسات پاک نياز دارم. من براش هر کاري ميکنم. ماني نمي توني درک کني که وقتي اين جور مريض تو بيمارستان ميبينمش چه دردي ميکشم. عذاب ميبينم. مي خوام هر کاري در توان دارم انجام بدم تا ديگه غمگين و ناراحت نشه.
صداش با بغض تو گوشم پيچيد: ماني ... اون تنها دختريه که تونسته با نگاهش قلبمو بلرزونه.
حرفهاش تنم و گرم ميکرد و به دلم شوق و اميد ميداد. بودن بابک کنارم آرامش و امنيت مي بخشيد. با آرامش به خواب رفتم. يه خواب عجيب ديدم. توي يه جاي تاريک بودم هيچ چيزي ديده نمي شد. يه دفعه يه نوري ديدم به طرف نور دويدم. يه مردي اونجا توي نور ايستاده بود. خيلي ترسيده بودم از اينکه توي اون جاي تاريک تنها نيستم خوشحال شدم. مردو صدا کردم. مرد برگشت؛ مهران بود. سالم و سرحال و خوشحال بهم لبخند ميزد.
بهش گفتم: اينجا کجاست؟ من از تاريکي ميترسم. خوبه که تو پيشمي.
دوباره بهم خنديد. دستش رو دراز کرد به طرفم. دستمو گذاشتم توي دستش و رفتم کنارش. بغلم کرد و سرم و گذاشت رو سينه اش. با صداي آرومي گفت: نترس من پيشتم هيچ وقت تنهات نمي زارم. ديگه از تاريکي نمي ترسيدم.
سرمو بلند کردم تا تو چشماش نگاه کنم، اما نگاهم به جاي مهران تو چشماي بابک خيره موند. بابک کنارم بود و من تو
بغلش به آرامش رسيده بودم. بهم خنديد و دوباره بغلم کرد و من ديگه توي اون تاريکي از هيچ چيز نترسيدم.
با يه تکون از خواب بيدار شدم. چشمامو باز کردم. توي بيمارستان بودم و سرم به دستم وصل بود. بابک کنار تختم نشسته بود و دستمو تو دستاش گرفته بود. چشمش به من افتاد که بيدار شدم. لبخند شادي زد و با مهر نگام کرد و با مهربوني گفت: سلام عزيزم. بهتري؟ حسابي منو ترسوندي.
فشارت خيلي پائين بود. نزديک بود يه کار بزرگ دست خودت بدي.
با صدايي که به زور در ميومد گفتم: ببخشيد حسابي اذيتت کردم. از کار و زندگي انداختمت.
بابک: اين چه حرفيه؟ اذيت کدومه؟ کار و زندگيم تويي سوگند کجا باشم که بهتر از در کنار تو بودن باشه؟
لپام سرخ شد. دختر خجالتي نبودم اما اين همه محبت اونم از کسي که تا دو ساعت قبل رئيسم بود خب تو اين چند وقته عادت کرده بودم که تو ذهنم دوستش داشته باشم اما حالا بودن اون در کنارم و گفتن اين حرفها که سرتا پام و پر شوق ميکرد باعث ميشد خون به صورتم هجوم بياره.
بابک: خانم خوشگل ما سرخ شدن. يعني خجالت کشيدي؟ از کي از من؟ از حرفهام؟ ديگه بايد کم کم به حرفهام عادت کني چون مي خوام روزي هزار بار بگم« عزيزم، گلم؛ دوستت دارم»
يه لحظه نفسم بند اومد. چه بي مقدمه گفت دوستت دارم. از ذوق به سکسکه افتادم.
بابک با چشماي گرد بهم نگاه کرد و بعد پقي با صداي بلند زد زير خنده.
بابک: واي خدا تو خيلي معرکه اي. از حرفم شوکه شدي؟
با سرتأييد کردم. با بدجنسي خنديد و گفت: خب پس اگه بگم توهمين عيد با خانواده ام ميام خونه اتون واسه ي خواستگاري چي ميگي؟
قلبم اونقدر تند ميزد که ميترسيدم بترکه. سکسکه ام هم شدت گرفته بود و نمي تونستم جلوي خودمو بگيرم. بابکم که فقط نشسته بود و به من و عکس العمل عجيب و غريبم مي خنديد. به زور جلوي سکسکه امو گرفتم و گفتم: عيد؟ چرا اين قدر زود؟
بابک همون جور که مي خنديد با قيافه ي حق به جانبي گفت: همچينم زود نيست. من بيست و نه سالمه. خانواده ام آرزو دارن منو تو لباس دامادي ببينن بايد از هم سن بودن من و ماني فهميده باشي که پدر و مادرم خيلي پيرن. هر چند خوب موندن. اما من خودم ديگه طاقت ندارم. دوست دارم هر چه زودتر مطمئن شم که تو مال مني و کسي نمي تونه تو رو ازم بدزده. من آدم کم طاقتيم.
_: سوگند...
همچين صدام کرد که بي اختيار گفتم: جانم.
خنديد و گفت: جانت بي بلا. سوگند مي تونم اميدوار باشم که تو هم منو دوست داري.
بهش خنديدم. با ذوق گفت: واقعاً... واقعاً دوستم داري؟
دلم مي خواد از زبونت بشنوم.
بعد با التماس گفت: ميشه بهم بگي دوستم داري؟
واقعا" دوسش داشتم. اولين کسي نبود که عاشقش شده بودم اما
اين عشق کجا و اون کجا. اين عشق ابدي بود و براي خودم. بدون نگراني و دلواپسي. بدون تايم معکوس. با لبخند گفتم: دوستت دارم.
همچين ذوق کرد که از جاش پريد. گفتم يکم اذيتش کنم. بلافاصله گفتم.
_: دوستت دارم رئيس.
يه دفعه تو جاش ثابت شد. با دلخوري برگشت و به صورت خندون من نگاه کرد.
بابک: رئيس، ديگه نبايد رئيس صدام کني. بهم بايد بگي بابک جان؛ نه بگو عزيزم؛ عزيزم خوبه. مخصوصاً وقتي تو بگي عزيزم. يه بار شنيدم به رعنا گفتي عزيزم کلي حسوديم شد.
با صدا خنديدم. مثل بچه ها بود.
حالا مي دونم که بابک هديه اي بود که مهران بهم داد. اون کمکم کرد تا تو مسيري قرار بگيرم که با بابک آشنا شم. عشق زندگيم.
بابک به حرفش عمل کرد و روز دوم عيد با خانواده اش به خواستگاريم اومد. برعکس اينکه فکر ميکردم بابام مخالفت کنه از اينکه خودم يکي رو انتخاب کردم و بهشون معرفي کردم اما با کمال تعجب ديدم که بابام با روي باز به بابک و خانواده اش خوش آمد گفت.
بابک و پدر و مادرش و خواهر و برادرش. بابک بچه ي آخر بود ظاهراً دير بدنيا اومد. مامان بابک خيلي جوون بود که با پدرش ازدواج کرد و خواهر و برادر بابک خيلي زود بدنيا اومدن. خواهر بابکم زود ازدواج کرده بود. زيبايي بابک به مادرش رفته بود. زن زيبا و مهربوني بود و پدرش هم مهربون و محترم.
جلسه ي خواستگاري بيشتر شبيه مهموني خانوادگي بود. با اينکه دو تا خانواده دفعه ي اولي بود که همديگر رو ميديدند اما خيلي زود با هم اخت شدن. شايد به خاطر شوخي هاي ماني بود که پدرم رو وادار کرده بود بلند بلند بخنده. بابک بعداً بهم گفت: هر چي خواهرش به ماني گفت پسر مجرد تو مراسم خواستگاري نبايد بياد گوش نداد و يه جورايي زوري خودش و انداخت وسط خواستگاري. آخراي مجلس خانواده ها يه نيم نگاهي هم به ما کردن و در مورد اصل قضيه که خواستگاري بود صحبت کردن و خيلي زود به توافق رسيدن و قرار شد مراسم عقد و روز دوازدهم فروردين برگزار کنن و عروسي هم موکول شد به تابستون همون سال.
خودمم باورم نمي شد به اين زودي کارها پيش بره و پدر به اين سرعت بابک و به عنوان داماد قبول کنه. اونقدر هول بودم که نمي تونستم کاري بکنم. آخر شب زنگ زدم به مهسا و همه چيزو براش گفتم. فرداش مهسا و روجا و مريم صبح اومدن خونه امون. هر سه خوشحال بودن.
روجا به شوخي بهم گفت: ناقلا چه زبون سفتي داري اصلاً لو ندادي. ديدي عقد تو زودتر از من شده.
به کمک دوستام تونستم به کارهام سرو سامون بدم واقعاً اگه اونها نبودن نمي دونم چي کار ميکردم. زندگيم خيلي زود تغير کرد.
قرار شد مراسم عقد و شمال بگيريم براي مهمونايي هم که از تهران ميومدن ويلا
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد