بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

گرفتيم که راحت باشن. براي مراسم يه باغ بزگ کرايه کرديم چون مهمونا خيلي زياد بودن. من معمولا تو مراسم عزا و عروسي زياد حواسم به دور و بر نيست. اونشبم که مهمترين شب زندگيم بود اصلا" جايي رو نديدم فقط يادمه که همه چيز خيلي سريع انجام شد و اينکه باغش خيلي سبز بود و حس خوبي بهم ميداد.

سر سفره ي عقد وقتي بله رو گفتم و بابک انگشتر و تو انگشتم گذاشت و با تمام عشقش بهم نگاه کرد گفت:

_: سوگند با تمام وجود دوستت دارم و قول ميدم خوشبختت کنم.

من: منم دوستت دارم و قول ميدم هميشه کنارت بمونم.

اون لحظه بهترين لحظه ي عمرم بود. کسي که دوستش داشتم کنارم بود و به تمام آرزوهام رسيده بودم.

با لبخند و عشق به بابک نگاه کردم و تا خواستم چيزي بگم مامان من و مامان بابک سر رسيدن و ديگه حرفامون نصفه موند.

بعد از اينک همه يکي يکي اومدن و تبريک گفتن و هديه دادن صداي موسيقي بلند شدو ماني اومد و دست من و بابک و کشيد و برد وسط و گفت رقص اول و عروس داماد بايد شروع کنن.

به افتخار ما يه آهنگ ملايم زدن و بابک اومد جلو کمرمو گرفت منم دستم و گداشتم رو شونه اش. ياد رقصيدنمون تو مهموني افتادم بي اختيار لبخند زدم. بابک با

لبخند و کنجکاوي آروم پرسيد: به چي مي خندي؟

سرمو بلند گردم و تو چشماش زل زدم و گفتم: به مهموني خونه ي شما. اون موقع اصلا" فکر نمي کردم که ممکنه يه همچين روزي بياد.

بابک با يه لبخند عميق گفت: اما اونشب من تمام آرزوم اين بود که يه همچين روزي بياد و من ببينم.

چشمام گرد شد.

من: واقعا" يعني تو از اون موقع ...

بابک: نه از خيلي قبل تر از اون موقع بود. اولين باري که اومدم شرکت و يه دختر ظريف و کوچولو ديدم که پشتش به منه خيلي کنجکاو شدم بدونم کي مي تونه باشه. حدس زدم منشي شرکته که من هنوز نديدمش. وقتي روتو برگردوندي و چشماي متعجبتو بهم دوختي انگار صاعقه بهم زده باشن خشکم زد. نگاهت ... نگاهت خاص بود. يه جورايي آشنا اما در عين حال کاملا" غربيه. اول فکر کردم شايد قبلا" ديدمت و مي شناسمت که برام انقدر آشنايي اما وقتي خودتو معرفي کردي فهميدم که آشناعيتي در کار نيست. اما پس چرا با ديدنم اونقدر متعجب و هول شدي؟ اشگ گوشه ي چشمات، غم نگاهت چي بود؟ چرا اينقدر نسبت بهت حس نزديکي مي کردم؟

لبخند رو لباش عميق تر شد.

اوايل خنگ بازيات برام جالب بود. يه دختر کوچولوي بي حواس که مدام به در و ديوار مي خورد. اون روز که کامپيوترم و درست کردي و بد سرت خورد به در گيس يه لحطه حس کردم سر خودم خورده به کيس. همون قدر دردم گرفت. بعدم که تمام لباسات و کثيف کردي. دوست داشتم بيام جلو خودم لباسات و تميز کنم. اما به زور جلوي خودمو

1401/11/03 13:18

گرفتم. نمي دونم چرا اين احساس و داشتم حسم به تو براي خودمم عجيب بود.

اون روز که در و کوبوندي تو صورتم و خون دماغ شدم. کارات عجيب بود. انگار بي اختيار اين کارها رو مي کردي. نمي دو نستم ياد چي افتادي که انقدر منقلبت کرده و غم چشمات هزار برابر شده. کدوم خاطره چشماتو اين چور طوفاني کرده بود. خواستم بغلت کنم و آرومت کنم اما يه دفعه رفتي.

تو شوک رفتارت و رفتنت بودم. تو فکر احساسي بودم که نزديک بودن به تو توم ايجاد مي کرد. وقتي به خودم اومدم و از شرکت زدم بيرون صدات و از تو پله ها شنيدم. وقتي گريه مي کردي دلم ريش مي شد. وقتي ضعف کردي و نمي تونستي بلند بشي از خدام بود که بغلت کنم و تا تو ماشين ببرمت اما به زور جلوي خودمو گرفتم و فقط به گرفتن و کمک کردن جزئي اکتفا کردم. دلم مي خواست ازت بپرسم. چرا اين جوري بودي؟ چرا غمگين بودي؟ يه حس مسئوليت نسبت بهت داشتم. حس مي کردم بايد ازت حمايت کنم.

نمي دونم از کي احساسم بهت شروع شد، شايد از روز اول بهت حس داشتم با نگاه اول تونسته بودي که ته دلم و خالي کني.

اون روز که اومدي دفترم پرونده ها رو گرفتي و وقتي داشتي ميرفتي بيرون اونقدر صدات کردم که عصبي شدي و يه دفعه گفتي مهران. خشکم زد. مهران ديگه کي بود؟ يعني کسي تو زندگيت بود؟ چرا مدام اين اسم و تکرار مي کردم شايد براي ترديدام جواب پيدا مي شد.

وجود يلدام يه مانع بود البته نه از طرف من بلکه مي ترسيدم تو برداشت بدي بکني وگرنه يلدا اصلا تو زندگي من نقشي نداشت. اون روزو يادته که رفتيم بستني بخوريم؟ از حرفاي يلدا ناراحت بودي. از ناراحتيت کلافه بودم کاش مي تونستم دستت و بگيرم و ازت بخوام من و ببخشي. همه ي پشيمونيم و تو نگاه و صدام جمع کردم و ازت خواستم من و ببخشي و با کمال تعجب تو هم قبول کردي.

به ماني حسوديم ميشد اون خيلي راحت بهت نزديک شده بود و باهات صحبت مي کردو هر وقت کنار اون بودي مي خنديدي و شاد بودي. برعکس وقتايي که پيش من بودي، همش ناراحت و غمگين بودي.

شب مهموني وقتي ديدمت انگار فلج شده بودم. تو اين مدت با اينکه هر روز مي ديدمت اما انگار فقط چشمات جلو روم بود و من عاشق چشمات شده بودم اما او روز وقتي تو اون لباسا ديدمت دلم به معناي واقعي لرزيد و دل خاليم يه همخونه ي معرکه پيدا کرد. مي خواستم بهت بگم که چقدر خوشگل شدي اما باز ماني سر رسيد و خيلي راحت تو رو به اسم صدا کرد و دستتو کشيد و بردت. داشتم منفجر ميشدم. تو کي با ماني اينقدر صميمي شده بودي که همديگرو به اسم کوچيک صدا مي کردين؟ نکنه ماني هم تو رو دوست داره؟ اگه ميفهميدم ماني هم تو رو مي خواد با همه ي علاقه ام به تو خودم و مي گشيدم

1401/11/03 13:18

کنار. ماني خيلي برام عزيزه. عصبي بودم از اينکه تو اينقدر به ماني نزديکي و از من اينقدر دور.

اون شب وقتي باهات رقصيدم دلم نميومد ازت جدا شم اما انگار تو برعکس من همش دلت مي خواست ازم فرار کني و تا جاي ممکن ازم فاصله بگيري.

اون شب درک نمي کردم که چرا وقتي اون آهنگ و شنيدي حالت اونقدر بد شد. با ديدن حال و روزت داشتم سکته مي کردم. به زور بلندت کردم و بردمت بيرون از سالن. طاقتم تموم شده بود تحمل ناراحتي و عذاب کشيدنت و نداشتم. بايد مي فهميدم که چرا هميشه غمگيني. چرا يه آهنگ به اين روزت انداخت. زبون که باز کردي و اون حرفا رو زدي برق گرفتتم. مي فهميدم که منظورت من نيستم اما مهران کي بود؟ اشکات داشت ديوونم مي کرد. جلوم همه ي زندگيم نشسته بود گريون و شکننده. داشتي جلوي چشماي من مي شکستي و خورد مي شدي و من نمي خواستم اين وببينم؟

اون موقع فهميدم اسم احساسم بهت چيه؟ بدون اينکه خودم بخوام و بفهمم عاشق يه دخنر با چشماي غمگين شده بودم که هيچي ازش نمي دونستم.

اونقدر نگرانت بودم که مي خواستم خودمو بکشم تا آروم شي. مشتاي کوچولوت و گره کرده بودي و مي کوبيدي بهم و مدام مي گفتي چرا؟ من جواب چي و بايد مي دادم؟ خودمم نمي دونستم چرا؟ مي خواستم آرومت کنم مي خواستم بگم که کنارتم و ازت مراقبت مي کنم. وقتي سرت و رو سينه ام گذاشتي از شوک در اومدم دستمو دورت حلقه کردم سعي کردم حس آرامشي که ازت مي گرفتم و بهت منتقل کنم. شايد آروم بشي. وقتي تو بغلم آروم شدي انگار دنيا رو بهم دادن. دلم نمي خواست هيچ وقت از خودم جدات کنم حتي وقتي يلداي مزاحم اومد نمي خواستم خوشي من و آرامش تو رو که به زور داشتي پيدا مي کردي و بهم بزنه. مثل ماده شيري بودم که دشمن مي خواست بچه اش و اذيت کنه. با تمام وجود جلوي هر کسي که مي خواست آسيبي بهت برسونه واي ميستادم. مي خواستم حاميت باشم. مي خواستم تکيه گاهت باشم.

وقتي خواستي ازم جدا شي سعي کردم بيشتر پيش خودم نگهت دارم و با تمام وجودم حست کنم جوري که تا مدتها تو ذهنم بمونه.

چقدر اون شب خودمو کنترل کردم که ازت چيزي نپرسم. تا صبح خوابم نبرد همش تن لرزون و چشماي گريونت جلوم بود. با خودم عهد بستم که نذارم هيچ وقت دوباره به اين حال بيوفتي. نمي خواستم موذب باشي واسه همين بعد مهموني سعي کردم عادي رفتار کنم و به روي خودم نيارم که چه اتفاقي افتاده. تو هم بدتر از من اصلا" انگار نه انگار.

تو کوه هم وقتي ديدي ماني خونريزي داره و تو ضعف کردي ديگه طاقتم تموم شده بايد مي فهميدم که چته و ناراحتيت چيه. بايد در مورد خودم و احساسم بهت مي گفتم. اما وقتي تو گفتي تا وقتي که در مورد گذشته ام

1401/11/03 13:18

ندوني جوابي بهت نمي دم با اينکه داشتم مي مردم که بدونم چه اتفاقي برات افتاده که غم مهمون هميشگي چشماته اما از تر ازدست دادنت حاضر بودم بيخيال گذشته بشم.

بقيه اش و هم که خودت مي دوني. وقتي همه چيزو فهميدم نه تنها سرد نشدم بلکه آتيش عشقم بيشترم شده بود. يه جورايي مديون مهران بودم که تو رو به من داد. اگه مهران بود من هيچ وقت تو رو بدست نمياوردم يا اگه مهران و تشابه صداهامون نبود شايد تو هيچ وقت يه نيم نگاهم به من نمي کردي.

سوگندم عاشقتم و ممنونم که بهم اجازه دادي کنارت باشم. مي خوام آرامش و امنيت و بهت بدم. قول مي دم هميشه کنارت بمونم.

حرفاش منقلبم کرده بود. چه دل بزرگي داشت بابک. واقعا" عاشقش بودم. بابک حمايتگر من بود. تنها کسي که مي تونستم بهش تکيه کنم و اون مثل مهران شونه خالي نمي کرد. تنهام نمي زاشت.

با تمام عشقم تو چشماش نگاه کردم. با لبخند بهم نگاه مي کرد. صورتش با صورتم شايد 5 سانتيمتر فاصله داشت. فوران احساسات و تو وجود جفتمون حس ميکردم.

نگاهش از چشمام به لبهام رسيد. منم به لبهاش خيره شدم. يه حسي خاص و شيرين داشتم. يه حستوام با شرم و حيا.

حواسمون به اطراف نبود اونقدر غرق حرف زدن شده بوديم که اصلا" نفهميديم کي بقيه مهمونا زوج زوج اومدن وسط و کنارمون مي رقصيدن.

تو عالم خودمون بوديم. تنها چيزي که تو اون لحظه بهش فکر مي کردم لبهاي بابک بود. دلم مي خواست حسش کنم. مي خواستم طعم لبهاش و بچشم. بابکم بي طاقت بود. سرامون بهم نزديک تر شده بود. از هيجان چشمام و بستم.

-: خونه خالي بدم خدمتتون؟



سلام دوستاي عزيز.

من همين الان اينجا کلي چيز نوشتم تا اومدم بفرستم همش پريد کلي عصبي شدم.

ديگه آخره داستان و وقت خداحافظيه. ممنون از همتون که همراهم بودين.

يه سري از دوستان لطف داشتن و گفتن قسمت هاي مربوط به مهران خيلي واقعي و قابل لمس بود.

دوستاي گلم هر داستاني که نوشته ميشه هميشه زاده ي تخيل نويسنده نيست. خيلي ها هم مخلوطي از زندگي واقعي و روياست.

هميشه مهران هايي هستم که دنبال يه اميدن. هميشه سوگند هايي هستم که اميد يه زندگي ميشن و از خودشون مي گذرن. دعا ميکنم هميشه بابک هايي هم باشن که قدر سوگندها رو بدونن و مرهمي رو دل غمگينشون باشن. چون واقعن عشق مرهم هر درديه.

مهران اگه صداي سوگند و شنيدي از اون بالا ها يا هر جايي بدون براي سوگند خيلي مهم بودي.

اين داستان اداي ديني بوده به مهران. بالاخره دل سوگند آروم شد چون به قولش به مهران عمل کرد.

اس ام اس هاي مهران و سوگند تماما" واقعي و برگرفته از متن اصلي بودن من چشمام در اومد موقع نوشتن اينا.

من خودم موقع مرگ مهران تا صبح گريه

1401/11/03 13:18

کردم. خيلي سخته گرفتن يه زندگي و حذف يه آدم براي هميشه از يه داستان و يا زندگي.









-: خونه خالي بدم خدمتتون؟

انگار از يه کره ي ديگه به زور با يه دست قدرتمند کشيده باشن و پرتم کرده باشن رو زمين. يه هو چشمامو باز کردم و ماني و چسبيده به خودمون ديدم. کنارمون سيخ ايستاده بود و زل زل نگامون مي کرد.

بابک با اخم: تو اينجا چي کار ميکني؟

ماني: مي خوام با سوگند برقصم.

بابک: بيخود. سوگند ديگه شوهر داره. فقطم با شوهرش ميرقصه. نه با يالغوزي مثل تو.

ماني يه چشم غره اي به بابک رفت و همون جور که سعي مي کرد به زور دست بابک و از کمرم جدا کنه گفتک برو بابا حالا نمي خواد واسه من غيرتي بشيو من از خودتونم. مانيم ديگه ...

همچين ماني و گشيده بود که من و بابک برده بوديم از خنده. همون جور که ماني بابک و هل مي داد عقب و خودش جاي بابک و مي گرفت گفت: اگه يکم به فکر من بودين واسم آستين بالا مي زدين و منم از يالغوزي در ميومدم.

بابک همون جور که عقب مي رفت و جاش و به ماني مي داد گفت نه انگار داري آدم ميشي.

ماني: حالا تو بو با مامانت برقص منم دست به دامن سوگند مي شم بلکم همين امشب از يالغوزي در اومدم.

من و بابک مرده بوديم از خنده. با حسرت به هم نگاه کرديم و بابک با يه لبخند رفت. يکم از دست ماني ناراحت بودم که بد موقع مزاحم شده و نزاشته من شوهرم و ببوسم. اوه چه شوهر شوهري هم مي کردم.

ماني: خوب حالا نمي خواد زياد به بابک فکر کني اگه کار من و راه بندازي قول مي دم خودم جور کنم براتون که کاره نا تمومتون و تموم کنيد.

بعد يه چشمک به من زد و گفت: البته از بي ارزگي بابکه که تا حالا حتي نتونسته يه ماچ خشک و خاليم ازت بگيره. با خنده يه مشت آروم زدم به شونه ي ماني و گفتم : ساکت ماني.

ماني: خوب من ساکت. سوگند جوننننننن .... زن دائي گلمممممممممم ....

ماني همچين جون و گلم و کشيد که ترکيدم از خنده.

من: چيه ماني؟ چي مي خواي که زن دايي صدام ميکني ؟

ماني: اه فهميدي چيزي مي خوام؟

من: سلام گرگ بي طمع نيست. تابلوئه.

ماني: من گرگم؟؟؟ خدايش خيلي تابلو بود؟؟؟

من با خنده: آره خيلي. حالا چي ازم مي خواي؟

ماني قيافش و مزلوم کرد و گفت: حالا که تو بابک به سلامتي سر و سامون گرفتين و به هم رسيدين من موندم و حوضم تنها. دلتون برام نمي سوزه؟ نميگيد ماني بي سامون مونده؟ نمي خوايد منم بيام قاطي مرغا؟

من با خنده: ماني جان شما بس که قاطي مرغا بودين خودتون شدين يه پا مرغ.

بعد جدي شدم و گفتم: حالا منظورت از اين حرفا چيه؟

ماني: سوگندي يه دختره است از سر شب رفته رو مخم هي دلم مي خواد برم نزديک ديدش بزنم اما نمي دونم چه جوري برم جلو سر صحبت و باهاش باز

1401/11/03 13:18

کنم.

مرده بودم از خنده.

من: ماني چاخان نکن يعني توي پررو چلو يکي کم آوردي؟ منظورت اينه نمي توني مخ بزني؟

ماني: نه جان تو اين دختره فرق داره بد جوري چشمم و گرفته. خيلي خوشم اومده ازش. خيلي خانم ميزنه.

من: حالا کي هست اين دختره که با يه نظر دل ماني شيطون و برده؟

ماني با سر به يه نقطه اشاره کرد و گفت اونجاست اون لباش قرمزه.

برگشتم به جايي کهه ماني اشاره ميکرد نگاه کردم. با ديدن دختر لبخندم عميقتر شد.

من: بيا ماني بيا بريم معرفيت کنم. دست رو چه کسي هم گذاشتي. فقط يادت باشه که اگه فکر پليدي داشته باشي خودم خدمتت ميرسم.

ماني: نه به جون خودم اين يکي فرق ميکنه مي خوام بشم مثل تو بابک. عاشق و معشوق ليلي و مجنون . خل و چل...

يه چشم غره بهش رفتم که ساکت شد. ديگه رسيده بوديم به اون دختره. سلام کردم و گفتم: سلام بچه ها خيلي خوش اومدين خيلي خوشحالم کردين.

مهسا: خودتم مي کشتي نميتونستي ماها رو دک کني ما آويزونت بوديم محال بود عروسيت نيايم.

مريم: دير گفتي اما به موقع گفتي.

روجا:عروسي تو اومدن داشت.

مهسا: نکنه فکر کردي بعد اون همه کاري که ازمون کشيدي عروسيتم نميايم؟ يه شام امشب و به ما ببين خواهشن.

داشتيم مي خنديديم که با سقلمه ي ماني به خودم اومدم.تازه يادم افتاد واسه ي چي اومده بودم پيش بچه ها. يه اشاره اي به ماني کردم و گفتم.

-: بچه ها اين ماني خواهرزاده ي بابکه البته مثل داداشن باهم منم مثل داداشم دوسش دارم. ماني اينام دوستاي جون جوني من به ترتيب مهسا، روجا اينم مريمه.

ماني: به به خانم ها از ديدنتون خوشحالم زحمت کشيديد تشريف آورديد قدم رنجه فرموديد منت رو تخم چشماي ما گذاشتين ...

محکم زدم تو پهلوي ماني که ساکت شد. مهسا بهم اشاره کرد و آروم دم گوشم گفت: خدايي اين ماني بانمکه. چه جيگريم هست.

منم آروم دم گوشش گفتم: به نظر ماني تو هم جيگري.

مهسا گيج من و نگاه کرد که من آروم به ماني اشاره کردم و گفتم: ماني از تو خوشش اومده.

مهسا يهو سيخ وايساد و يکم سرخ و سفيد شد و سر شو انداخت پايين. خنده ام گرفته بود.

آروم به ماني گه داشت با روجا و مريم حرف ميزد گفتم: حواست کجاست مگه نمي خواستي با مهسا حرف بزني؟

ماني: الان که دارم با اين دو تا حرف ميزنم.

مجکم با حرص زدم تو پهلوش که به خاطر ضربه قرمز شد و آروم گفت: چشم پهلومو سوراخ نکن الان ميرم حرف ميزنم.

ماني رفت سمت مهسا و منم با روجا و مريم مشغول صحبت شدم. يکم بعد ديدم يه دستي دور بازوم پيچيد يه نگاه کردم ديدم بابکه يه لبخند بهش زدمو از بچه ها جدا شدم و با بابک رفتيم اون طرف سالن.

بابک: ماني چي کارت داشت؟

با لبخند: از مهسا خوشش اومده بود منم

1401/11/03 13:18

آشناشون کردم.

بابک: پس بگو ديدم يهو ماني با بابک اومدن وسط تعجب کردم.

جشن فوق العاده بود. اونقدر رقصيديم که حسابي پا درد گرفتم. موقع شام يهو ماني آروم اومد کنارمون و دستمون و کشيد و ماها رو دنبال خودش برد. هر چي من و بابک مي پرسيديم کجا ميبري ماها رو جواب نمي داد فقط ميگفت دنبالم بيايد بد نميبينيد.

خلاصه ماها رو برداشت برد اون ته مهاي باغ. يکم که بيشتر رفتيم يهو يه نوري ديديم جلو که رفتيم ديديم يه ميز شام دو نفره جلومونه که روش پر غذاست و رو ميزم شمع گداشتن و به شکل يه دايره اطراف ميزم رو زمين شمع هاي خوشگلي چيده بودن. فقط يه قسمت اين دايره شمع نداشت که بتونيم از اونجا بريم به ميز برسيم. کلي دوغ زده شدم خيلي رمانتيک بود. يه نگاه به بابک انداختم ديدم اونم تعجب کرده.

ماني: اين براي تشکر و تلافي کار سوکند بود. براي آشنا کردنم با مهساو اگه بونيد براتون چه نقشه اي کشيده بودن دعا به جونم مي کنيد. مي خواستن شماها رو مثل ميموناي سيرک بزارن جلوي دوربين غذا بخورين. خوب ديگه من برم.

يه قدم برداشت و دوباره برگشت سمت ما و با يه چشمک گفت: مي تونيد اون حرکت ناتمومتونم تموم کنيد.

بابک: ماني برو پروو نشو.

ماني رفت و ماها با لبخند بدرقه اش کرديم.

داشتم به مسيري که ماني ميرفت نگاه ميکردم. پسره ي ديوونه درست بشو نيست. خنديدم و سرمو برگردوندم يهو چشمم افتاد به بابک که داشت با عشق و لبخند نگاهم مي کرد. بهش لبخند زدم. يکم اومد نزديکتر و گفت: سوگند هنوز باورم نميشه که الان اينجام و تو کنارمي. باورم نميشه که تو ديگه مال مني براي هميشه و ديگه کسي نميتونه تور و ازم بگيره.

دستش و انداخت دور کمرم و با يه فشار من و به خودش چسبوند. سرم تا روي سينه اش مي رسيد براي اينکه ببينمش بايد کامل سرمو بالا مي گرفتم. بابک همن جور که تو چشمام نگاه مي کرد سرشو آورد پايين. چشمام و بستم و تو يه لحظه داغي لبهاش و رو لبهام حس کردم. انگار خون تو رگهام سرعتش بيشتر شد. داغ شدم و يه حس شيرين همراه با جريان خونم تو کل بدنم پخش شد. ناخودآگاه دستام بالا اومد و دور گردنش حلقه شدو سرش و بيشتر به سمت خودم کشيدم. حلقه ي دستاي بابکم دور کمرم سفت تر شد و با يه حرکت من و از زمين بلند کرد و با خودش برد تا کنار ميز. هنوز لبهامون از هم جدا نشده بود يه لحظه از هم جدا شديم که يکم نفس بگيريم. بابک با يه دستش صندلي پشت ميز و عقب کشيد و روش نشست و من و رو پاش نشوند. تو چشماش نگاه کردم . پر بود از عشق و محبت، تمنا و خواستن. دوباره لبهامون همو پيدا کردن. يه دستم دور گردنش بود و يه دستم تو موهاش. بابکم دستاش رو کمرم مي چرخيد.

چه بوسه اي بود

1401/11/03 13:18

چه حس عجيبي داشت . ديگه از او حس مبهم ترس و تنهايي که موقه بوسيدن مهران بهم دست داده بود خبري نبود. اين يه حس شيرين بود حس يکي شدن تا ابديت حس حمايت، امنيت حس بدست آوردن و داشتن يه چيزي واسه هميشه.

بعد مدتي که نمي دونم چقدر گذشت بالاخره به خودمون اومديم و رضايت داديم که بي خيال شيم الان و شام بخوريم. خواستم از روي پاي بابک بلند شم برم رو صندلي بشينم که کمرمو گرفت و نذاشت تکون بخورم. با يه اخم کوچيک بهم نگاه کرد و گفت: کجا؟

من: خوب مي خوام برم جام بشينم شام بخوريم.

بابک: از الان جات همين جاست.

با دست پاش و نشون داد. با لبخند و يه کوچولو خجالت بهش نگاه کردمو آروم سرمو رو گودي گردنش گذاشتم.

بالاخره رضايت داديم که شام بخوريم. دو تا لقمه بيشتر نخورده بوديم که با شنيدن صداي پايي از جامون پريديم . بابک بلند شد و من و هم رو زمين گذاشت. به تاريکي چشم دوختيم که ديديم ماني از بين درختا داره مياد سمتمون.

بابک با حرص گفت : بر خر مگس معرکه لعنت. پسر تو کار و زندگي نداري مدام دنبال ما راه افتادي؟

ماني چشم غره اي به بابک رفت و گفت: بيا و خوبي کن. تقصير منه که اومدم خبرتون کنم تا غافلگير نشيد.

بابک: خبر چي؟

ماني: هيچي لو رفتين فهميدن که شما جيم شدين دارن در به در دنبالتون مي گردن اومدم خبر بدم که خودتون سنگين و رنگين برگرديد اونجا تا نيومدن کت بسته نبردنتون.

خلاصه با خنده و شوخي دنبال ماني راه افتاديم. و تا فيلمبردار و مامان اينا ماها رو ديدن کلي دعوامون کردن که بي خبر کجا رفتيم و بعدم فيلم بردار مثل اينکه دزد گرفته باشه ماها رو برد سمت ميز برگ شام و به قول ماني مجبورمون کرد مثل ميموناي سيرک ادا در بياريم موقع غذا خوردن. آخرشم اون شب نتونستيم دو تا لقمه غذاي درست و حسابي بخوريم چه برسه به شام رمانتيک.

اون شب ماني و مهسا حسابي به هم نزديک شدن و من خوشحال و اميدوار از اينکه شايد يه اتفاقي بينشون بيوفته و من بتونم دينم و به اين دوتا عزيز ادا کنم.

اون شب بهترين شب زندگيم بود چون بعد مدتها دربه دري روحي به جا و کسي رسيده بودم که تکيه گاهم و آرامش بخشم بود.



***

الان چهار سال از اون روزا ميگذره. ماني و مهسا هم تابستون همون سال با هم ازدواج کردن. و من خوشحال از شادي دو تا عزيزي که خيلي تو زندگيم نقش داشتن و برام مهم بودن.

الان مي فهمم که خدا چه هديه ي بزرگي بهم داد. با تمام وجود از مهران ممنونم و دعا ميکنم که خدا روحش و در کنار خانوادش غرين رحمت قرار بده. من الان عشق تمام زندگيم و شريک شادي ها و غم هام و دارم کسي که نفس هاش اميد بخشمه.

الان مهران جزويي از خاطرات گذشتمه که خيلي برام

1401/11/03 13:18

عزيز و محترمه. ديگه به گذشته نگاه نمي کنم بلکه نگاهم به آينده است آينده اي که مي خوام در کنار همسر عزيزم بابک و پسر شيرينم که به ياد مهران و اولين اسمي که بهش گفتم و دوسش داشت ، اسمش و گذاشتيم سپند ، با تلاش خودمون و لطف خدا روشن بسازيمش.

من در کنار بابک و پسر يکساله ام که همه ي هستي من و پدرشه خوشبختم.



هم پرسه ي خاطراتم

من مثل قديم پابه پاتم

هواتو داره باز اين دل تنها

اين لحظه ها خالي از منه

مي پرسي چرا عاري از منه

نداره ارزشي بي تو اين دنيااااااااااااااا

چشماي تو همه رويام

نباشي پيش من بي تو تنهام

نزار از دست بره توي غم اين مااااااااااااااااااا

مي توني که بگيري دستاي عاشقمو تا بگذره از چشام رد غمو

دوباره بيااااااااااااااا

مي توني که بتابي، رو تن اين شب سرد ، رد بشيم از اين پاييز خسته و زرد

تا اوج بهارررررررررر

با من بمون تا هميشه

نزار ويرون بشم مثل شيشه

تمام قصه رو به دلت بسپار

بر گرد از اين غم ممتد،

نذار بگن عاشقش ديگه جا زد،

نذار بشه خاطره آخرين ديداررررررررررر

مي توني که بگيري دستاي عاشقم و تا بگذره از چشام رد غمو

دوباره بيااااااااااااااااا

مي توني که بتابي، رو تن اين شب سرد، رد بشيم از اين پاييز خسته و زرد

تا اوج بهاررررررررررررررررر

مي توني که بتابي، رو تن اين شب سرد، رد بشيم از اين پاييز خسته و سرد

بريم تا اوج بهاررررررررررررررررر

آرام 6/5/89 time:6:46

1401/11/03 13:18

پایان‌.

1401/11/03 13:19

سلام دوستان عزیزممم?❤
صبحتون بخیررر??
امیدوارم که حالتون خوووب باشه???
بریم که ببینیم رمان جدیدمون چیههه?
رمان زیبای? باورم کن?

1401/11/06 10:23

☂️ #پارت_#اول
رمان_#باورم_کن☂️

1401/11/06 10:23

خلاصه داستان: آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا" دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و .....

نویسنده: آرام رضایی
------------------------------------------------------------

به نام خدا





مامان ... مامان...

آنید با قیافه ی آشفته و در هم در حالی که مقنه اش و کج روی سرش گذاشته بود از اتاق بیرون اومد .

مامان جون پدر و مادرت جوراب من و پیدا کن به خدا دیرم شده الانه که بابا جیغ بکشه .

مامان : آخه دختر من 100 بار بهت نگفتم وسایلتو سر جاش بذار که راحت بتونی پیداش کنی .آخه چقدر سر به هوایی من الان جورابتو از کجا پیدا کنم آخه .

آنید از گردن مادرش آویزان شد و چشمهاش و ریز کرد و با التماس و صدای بغض کرده گفت : مامان جون قربونت برم از الان گوش میکنم و مرتب میشم این یه بارو برام پیدا کن ماشینم رفت .

مادر که دلش به حال دخترک سوخته بود با لحنی ملایم تر گفت :خوب حالا خودتو لوس نکن دستتم از دور گردنم باز کن که خفه شدم . تو جا جورابی دیدی ؟

آنید با صدایی که کمی شرمساری در آن احساس می شد خیلی آرام گفت: دیدم اما جورابه تمیز نبود همش کثیف بود .

مادر سریع به طرف آنید برگشت و با عصبانیت گفت : بازم جورابات و کثیف گذاشتی اونجا مگه بهت نمیگم بشورشون حداقل بده من بندازم تو ماشین الان من از کجا جوراب تمیز پیدا کنم شلخته خانم .

سری از روی تاسف تکان داد و در حالی که به سمت اتاق آنید می رفت زیر لب غرولند کرد .

مامان : آخه من به این دختر چی بگم من نمیدونم اونجا چه جوری زندگی میکنه یعنی دوستاش چه جوری تحملش میکنن با این کاراش یه لحظه آروم و قرار نداره وسایلشم که همه جا پخشه اخه اینم شد زندگی من نمیدونم.

مادر همچنان که با دقت تو کشوی لباسها دنبال جوراب تمیز میگشت زیر لب یه چیزهایی زمزمه می کرد که آنید نمی تونست همه رو بشنوه .

به چارچوب در تکیه داده بود و با سری کج و پایی که از استرس به شدت تکان میخورد با بی قراری گاهی به ساعت و گاهی به مادر که در حال تلاش و کنکاش بود نگاه میکرد . 4 دقیقه گذشته بود و در این مدت پدر 40 مرتبه صداش کرده بود

1401/11/06 10:24

.

آنید : مامان ترو خدا بابا الان قاطی میکنه ها n بار صدام کرد .

مادر که از تلاش و تمرکز زیاد اخم کرده بود یه دفعه لبخند پت و پهنی زد و با پیروزی سرش و بلند کرد و دستشو بالا آورد و گفت : بفرما پیداش کردم . بیا زود بپوش که الان جیغ بابات در میاد.

آنید جیغ کوتاهی کشید و به سمت مادرش دوید و با خوشحالی جوراب و از دستش قاپید و بوسه ای کوتاه و اجمالی رو گونه ی مادرش نشوند . سر پا جوراب و پاش کرد و مقنه اش و صاف کرد و با سرعت کیفش و بر داشت و به سمت در دویید .

مادر هم دنبالش راه افتاد . کنار در حیاط آنید برگشت و مادرش و بغل کرد و بوسید و خداحافظی کرد . مادر: خداحافظ . مواظب خودت باش رسیدی زنگ بزن .

آنید: باشه . هستم . بوس بوس . خداحافظ.

سوار ماشین شد . پدر ماشین و روشن کرد و راه افتاد .

پدر : آنید داشتی چی کار میکردی که انقدر طولش دادی میترسم ماشین رفته باشه اونوقت جا میمونی و باید تا ماشینن بعدی صبر کنی بلیطتم باطل میشه .

آنید : وای بابا نگو خدا نکنه . حالا نمی تونی یکم گاز بدی دیر شد فردا صبح کلاس دارم .می خواستم بچه ها رو زودتر ببینم .

پدر : حالا حرص نخور میرسیم .تو که سه ماه ندیدیشون یه امروزم روش.

10 دقیقه ی بعد ترمینال بودن و ماشین هنوز حرکت نکرده بود . پسری که کمک راننده بود با صدای بلند فریاد میزد .خانم کیان مسافر تهران ساعت 9 لطفا" سوار شن . خانم کیان .

تندی خودش و به اتوبوس رسوند و گفت : بله آقا من کیان هستم .

بلیطش و به پسر داد .

پسر : به خانم یه بارکی نمی یومدی . کل اتوبوس 10 دقیقه ست منتظر شماست .زود باشید ساکتون و تحویل بدید تا حرکت کنیم .

آنید برگشت و به پدرش نگاه کرد پدر ساک اون و به راننده داده بود تا تو بار بزاره . اومد و با عجله با آنید روبوسی و سفارش کرد و براش آرزوی موفقیت کرد .

آنید به سرعت سوار اتوبوس شد و تو جاش نشست . از پنجره ی اتوبوس پدرش و دید که کنار ماشین ایستاده و براش دست تکون می ده .اونم دستی به نشانه ی خداحافظی برای پدرش تکون داد و آروم تو جاش نشست . هدفون و از کیفش در آورد و مشغول گوش کردن به آهنگ شد .

آنید سفر با اتوبوس و دوست داشت و تنها دلیلش هم این بود که تو اتوبوس هر بار فیلم جدیدی پخش میشد و نصفی از راه و بدون اینکه بفهمی طی میکرد .

آنید به فیلم دیدن علاقه ی زیادی داشت همین طور کتاب خوندن و خیلی دوست داشت . عاشق ماجرا جویی بود . آنید فرزند دوم از یک خانواده ی پنج نفری بود یک خواهر بزرگتر و یک برادر کوچکتر از خودش داشت .

خواهرش آنیتا ازدواج کرده بود و یک دختر کوچولوی ناز مامانی به اسم عسل داشت . دلش برای آنیتا تنگ شده بود دلش برای اون کوچولوی معصوم با اون

1401/11/06 10:24

نگاه مهربون و لبخند شیرین پر میکشید آنقدر عجله داشت که حتی نتونسته بود عسل و که خوابیده بود ببوسد و ازش خداحافظی کنه . آنید تو یکی از شهر های شمالی زندگی میکرد و خودش دانشجوی مهندسی کشاورزی تو کرج بود .

با صدای کمک راننده که میگفت : خانم ها آقایون بفرمایید رسیدیم . از خواب بیدار شد و تازه متوجه شد که همه ی راه و خواب بود . کش و قوسی به بدنش داد و با چالاکی از جا پرید و کوله و پشتش انداخت و از اتوبوس پیاده شد . بعد از تحویل گرفتن وسایلش ماشین گرفت و خودش و به خوابگاه رسون .

خوابگاه و دوست داشت اگر چه ترجیح میداد خودش خانه ای جدا داشته باشه که تنهایی تو اون زندگی کند اما پدر مخالف بود و میگفت زندگی تو خوابگاه امنیت بیشتری داره . اما در هر حال خوابگاه و زندگی چند نفری تو یه اتاق لطف خودش و داشت .

پشت در اتاقشان رسید به کفشهای پشت در نگاه کرد همه ی بچه ها بودن نفسی تازه کرد . تندی در و باز کرد و با صدای بلند سلام کرد .

بچه ها که غافلگیر شده بودن جیغ زنان از جا پریدن .

مریم : وای آنید دیوونه تویی مردم از ترس هنوز نیومده مثل سگ میای واق واق میکنی نصفه جون شدم .آخه تو کی می خوای مثل آدمیزاد رفتار کنی.

آنید که نیشش تا بناگوش باز بود با شیطنت گفت : هیچ وقت مریم خانم .نمیدونی چه حالی میده رو سر شما خراب شدن .

همون طور که میخندید و با دست به قیافه ی مریم و مهسا و درسا و الناز اشاره میکرد و گفت : وای خدا شما چه بانمک شدین یه نگاه به خودتون بندازید انگار روح دیدید .

بچه ها نگاهی به هم کردن و یه دفعه هر 4 نفر منفجر شدن . وقتی حسابی خندیدن مهسا گفت: چقدر دیر اومدی . خره نگفتی دلمون واسه دیونه بازیهات تنگ میشه .

آنید : مرسی خانم های محترم به خاطر این همه لطف و محبتی که نسبت به ممن ابراز میکنید درسا جان الناز خانم شما نمی خواید به من محبت کنید 4 تا چیزم شما بار من کنید که از محبت سرشار بشم .

الناز به طرفش رفت و سفت بغلش کرد و گفت : وای آنید سه ماهه ندیدیمت کلی دلمون برات تنگ شده بود چرا دیر اومدی آخه .

آنید : آخه دلم نمیومد از مامان اینا و عسل فسقلی جدا بشم .انقده ناز شده که اگه ببینینش دلتون میخواد قورتش بدید . خاله فداش بشه .

درسا : خوش به حالت کاش منم خواهر زاده داشتم . همچین ازش تعریف میکنی که آدم دلش غش میره واسش.

صحبت در مورد تابستان و تعطیلات گل انداخته بود و کسی کوتاه نمیومد . می خواستن تو اولین روز دیدار همه ی خبر ها رو به هم منتقل کنند . این طوری شد که تا سه صبح بیدار موندن و فردا صبحش دیر از خواب بیدار شدن و به کلاسهای صبح نرسیدن.

1401/11/06 10:24

--------------------------------------------------------------------------------

--------------------------------------------------------------------------------



دو هفته ای از شروع کلاسها گذشته بود و همه چی به خوبی پیش میرفت . آخر یکی از کلاسها یکی از اساتید گفت : مهندسای ما با اینکه اطلاعاتشون خوبه اما قدرت عمل خوبی ندارند . این به خاطر اینه که کارای عملیشون فقط درحد دانشگاست و درسا رو فقط در حد مزرعه های آزمایشی انجام میدن واطلاعاتشون و فقط در همین محدوده امتحان میکنن . بیشتر چیزایی که شما میدونید تئوریه . کارای عملیتون خیلی ضعیفه .

یکی از دانشجو ها دستی بلند کرد و بعد از اجازه گرفتن از استاد گفت: ببخشید استاد ما باید چی کار کنیم ؟ اینجا شهری نیست که بشه زمین خالی پیدا کرد و یا کلا" زمین کشاورزی زیاد توش نیست . زمینای دانشگا ه هم فقط برای درسها استفاده میشه نمی زارن دانشجو بدون اینکه درس عملی داشته باشه ازش استفاده کنه.

استاد: مشکل همین جاست .کمبود زمین . دانشجو هم انقدر همت نداره که دنبال زمین بره . اگه بخواید یاد بگیرید اطراف شهر باغ هایی هست که بتونید با اجازه ی صاحباش رو کار باغ نظارت داشته باشید این جوری هم از اطلاعات و تجربه باغدار میتونید استفاده کنید هم این که معلومات خودتون و محک بزنید و ببینید چند مرده حلاجید.

بعد از تموم شدن کلاس بچه ها مشغول جمع کردن وسایلشون بودن . همهمه ی زیادی هم به پا شده بود . مهسا نگاهی به آنید کرد و وقتی اون رو تو فکر دید تلنگری بهش زد و پرسید : خانم شنا بلدی یه وقت غرق نشی؟

آنید با حرف مهسا به خودش اومد و با لبخند گفت : بله که شنا بلدم مگه میشه بچه ی دریا شنا بلد نباشه خانم .

مهسا: پاشو بریم بیرون یه چایی بخوریم . حالا به چی فکر میکردی که از دنیا غافل شده بودی؟

آنید درحالیکه وسایلش را جمع میکرد جواب داد : به حرفای استاد . راست میگه اگه بتونیم یه زمین یا باغ گیر بیاریم روش کار کنیم عالی میشه .

مهسا: البته که عالی میشه ولی میشه بگی این زمین و از کجا باید پیدا کنیم ؟ به اینم توجه کن که ما دختریم و نمیتونیم بریم خارج از شهر چون هم خطرناکه هم ماشین نداریم هم اینکه کار باغ معلوم نیست تا کی طول بکشه ممکنه شب بشه که اینم باز خطرناکه اونم شب.

آنید با شیطنت گفت : خوب این که کاری نداره یه دوست پسر مایه دار پیدا میکنیم که ماشین توپ داشته باشه بعد مجبورش میکنیم که همچون یک آژانس ما رو ببره باغ و کشیک وایسه کارمون که تموم شد ما رو برگردونه .

مهسا : اه فکر خوبیه اما اگه شب شد می خوای چی کار کنی؟ اونم تو باغ و خارج از شهر ؟

آنید : خوب چه بهتر شب تو باغ با یه پسر مامان ایول چه معرکه ای میشه .

آنید در حین ادای

1401/11/06 10:24

این جملات لبخندی به لب و نگاهی به دوردست داشت و دست هاش و مثل کسی که میخواد دعا کنه تو هم گره کرد و انگار داره به منظره ای که توصیف کرده نگاه میکنه و بسیار خوشنوده.

مهسا در حالی که از خنده روده بر شده بود با جزوه هایی که تو دستش بود به سر آنید کوبید و گفت : برو بابا دیوونه نگا چه ذوقی هم کرده .

آنید که با ضربه ی مهسا از خیالات خارج شده بود لب به دندون گرفت و همون طور که سعی میکرد قیافه ای ناراحت به خودش بگیره چشم و ابرویی تکون داد و پشت چشمی نازک کرد و با چشمهای ریز شده نگاهی به اطراف انداخت و گفت : مهسا خانم خجالت بکش این کارای قبیح چیه وسط دانشگاه انجام میدی حالا ملت میبینن و چهار تا آدمم که خاطرمون و میخوان فکر میکنن تخته هامون کمه دیگه سراغمون نمیان . همینه دیگه ترشیدی.

مهسا : دیونه اینا چیه میگی از کی تا حالا تو به فکر آبرو و نظر مردمی؟ خانم یادت رفته انگار این منم که هر وقت عشقم کشید رو جدول راه میرم یا میرم کنار جوب جلو ملت سنگ پرت میکنم تو آب یا وقتی یه چیزی یادم میاد وسط دانشگاه جیغ میکشم و با هیجان تعریف میکنم .

اگه یه آدم تو دنیا باشه که واسه حرف مردم ترم خورد نکنه اون آدمه تویی.جدی هیچ وقت ندیدم که کاری که انجام میدی حتی یک درصدم به حرفی که ممکنه با این کارت پشتت بگن اهمیت بدی.

آنید : بس که خرم مهسا جون همینه که منم رو دست ننه ام موندم و کسی من و نمیگیره. اما جدی من وقتی یه کاری برام توجیه شده باشه دیگه اهمیت نمیدم بقیه چی راجبش فکر کنن.

مهسا : آره من تویه دیونه رو میشناسم هنوز یادم نرفته اون روز که عملیات داشتیم و تو وقتی رفتی از جوب آب بگیری پات لیز خوردو تا زانو رفتی تو آب گل آلود اما به روی خودت نیاوردی به خنده ی دخترا و پسرام توجهی نکردی از کسی هم کمک نگرفتی خودت اومدی بیرون و یکم گل شلوارتو پاک کردی و دوباره مشغول آب گرفتن شدی و همه ی زمینتو آب دادی. حتی تا غروب با همون لباس موندی دانشگاه و سر همه کلاساتم رفتیو اصلا" هم به بچه هایی که بهت میخندیدن و مسخرت میکردن کاری نداشتی .

هر کی هم ازت میپرسید راستشو میگفتی که افتادی تو جوب.

آنید : خوب به نظر تو باید چی کار میکردم؟به خاطر لباسم از کلاسام میزدم ؟یا به خاطر کسایی که منتظرن از یکی یه سوتی بگیرن تا شب پشتش حرف بزنن خودم و ناراحت کنم و از کار و زندگی بیفتم ؟ اگرم دیدی افتادم تو جوب و نخندیدم به خاطر این بود که اگه من میخندیدم بقیه پرو تر میشدن و هی به اراجیف گفتنشون ادامه می دادن. بی خیال آدم باید زندگی کنه نه اینکه به خاطر دیگران از زندگیش بگذره . بعدشم بده من یکم ملت و شاد کنم ؟ بزار یکم دلشون باز

1401/11/06 10:24

شه . ببینم تو با چایت کیکم میخوری؟













--------------------------------------------------------------------------------



مهسا تو محوطه ی دانشگاه در حال قدم زدن بود . نیم ساعتی تا شروع کلاسش مونده بود از صبح آنید و ندیده بود . به دورو بر نگاه میکرد شاید بتونه اون و پیدا کنه . این ساعت با هم کلاس داشتند . یکدفعه یکی از پشت کمرش و گرفت . مهسا از ترس جیغ کوتاهی کشید . خیلی ترسیده بود به پشت سرش نگاه کرد و صورت خندان آنید و جلوی خودش دید . با عصبانیت داد زد و گفت : دیوونه مردم از ترس.

چند تا دختر و پسر که تو اون اطراف بودن با تعجب رو برگردوندن تا ببینن کی جیغ کشیده و چرا ؟

آنید : اولا" سلام . دوما" صداتو بیار پایین الان ملت فکر میکنن من اعمال منافی عفت انجام دادم .سوما" خیلی حال میده ترو اذیت کنم . این جور که میترسی خیلی ناز میشی.

مهسا که یه کم آروم تر شده بود با دیدن لبخند گشاد آنید خودش هم به خنده افتاد .

مهسا : چته خیلی شنگولی خبری شده ؟ کبکت خروس میخونه .

آنید : بله خوشحالم .کبکمم میخونه . بالاخره فهمیدم چی کار کنم .

مهسا : چی و چی کار کنی؟

آنید: کار عملیو .

مهسا : کدوم کار عملی؟ ما که کار عملی نداشتیم ؟

آنید : اه خنگه همونی که استاد هفته ی پیش گفت . که بریم تو باغ کار کنیم که تجربمون زیاد شه .

مهسا : اون که در حد حرف بود .

بعد به ناگاه برقی تو چشمهاش پیدا شد و با هیجان گفت : ببینم بلا ... نکنه یه پسر پولدار پیدا کردی . آره ؟؟؟

آنید : نه بابا خنگه من و این کارا . اگه یارو خودش بیاد و التماس کنه و کلی هم خواهش تقاضا کنه من شاید یه نیم نگاهی بهش کردم . حالا پاشم برم بگردم دنبالش بگم ای پسر پولدار خوشتیپ که شبیه برت پیتی بیا با من دوست شو .

مهسا .: بس که خری. پس چی و فهمیدی که اینقدر ذوقشو داری.

آنید : فهمیدم کجا برم دنبال زمین .

مهسا : مثلا" کجا؟

آنید : پرستار میشم .

مهسا با دهنی باز بهش نگاه میکرد . اصلا" مطمئن نبود که آنید حالش خوب باشه . آخه اینا چه ربطی به هم داشتن ؟

آنید : چیه چرا مثل سکته زده ها شدی؟

مهسا : دارم نگاه میکنم ببینم تو سالمی یا نه . ببینم امروز سرت به جایی خورده ؟

آنید : نه چه طور مگه ؟

مهسا : آخه این دری وریا چیه به من میگی . زمین پیدا کردم میخوام پرستار بشم . آخه پرستاری چه ربطی به زمین داره؟

آنید : خوب داره دیگه . بیا بشینیم رو این نیمکت تا کامل برات تعریف کنم .

آنید به دور و برش نگاه کرد و به نزدیکترین نیمکت خالی اشاره کرد و دست مهسا رو کشید و با خودش به سمت نیمکت برد . مهسا رو روی نیمکت نشوند و خودش به صورت نیم خیز و کج کنارش نشست و بعد با هیجان شروع به توضیح دادن کرد.

آنید : ببین مگه تو نگفتی که ما

1401/11/06 10:24

دختریم نمیشه بریم باغ . شب میشه خطر داره ؟

مهسا با سر حرف او را تایید کرد.

آنید : خوب همینه دیگه من میرم پرستار میشم . اینجا ها خونه های ویلایی بزرگ زیاده . اما من که نمی تونم برم بگم ببخشید بذارید من باغبونتون بشم . میشه ؟

بدون اینکه منتظر جواب مهسا باشه نفسی تازه کرد و ادامه داد : نمیشه که یعنی اصلا" کار باغبونی یه دخترو قبول ندارن . تو این خونه ها خدمت کارم هست اما من نمی تونم به عنوان خدمتکار برم اونجا به خاطر این که این بدبختا کلی کار میکنن منم تنبلم کار نمیکنم دو روزه اخراجم میکنن.

این خونه های بزرگ مال پولدارای شهره که معمولا یه پیر زن یا پیر مرد پیرو غرغرو هم که بزرگ خاندانه اونجا زندگی میکنه و از اونجایی که بد اخلاقه بچه هاش زیاد تحملش نیکنن و چون افت داره آدم پولدار بره خانه سالمندان یه پرستار جوون با حوصله ی خوب براش میگیرن که خودشون و راحت کنن منم یه دختر خوب و خانم و مهربونم . میشم پرستار این آدم پیره . چه طوره فکر خوبیه .

مهسا یکم نگاهش کرد بعد سر آنید و تو دستهاش گرفت و این طرف و اون طرف کرد و با دقت بهش خیره شد .

آنید : چی کار میکنی دیوونه سرمو ول کن دردم اومد .

مهسا : دارم نگاه میکنم ببینم شکستگی چیزی نداشته باشی . آخه این ایده های دغیانوسی چیه تو داری. آخه خانم باهوش وقتی باغ خطر داره این خونه رفتن که دیگه آخره خطره مگه تو روزنامه نمیخونی کلی از این اتفاقای ناجور میوفته .

آنید : فکر اونجاشم کردم . اول باید بگردیم دنبال یه خونه که حیاط باغ مانندی داشته باشه . بعدم کلی خدم و حشم داشته باشن . یه آدم پیریم باشه که من ازش پرستاری کنم . بعدشم این خونه یا فرزند پسر نداشته باشه یا اگه داره پسر کوچک داشته باشه یا فقط دختر داشته باشن . قبلشم استشهاد محلی میگیریم که این خانواده سوء پیشینه نداشته باشن . بعد که خیالمون راحت شد میرم پیششون .

مهسا : اولا" یه همچین خونه ای با همچین شرایطی اصلا" پیدا نمی شه اگرم پیدا بشه شاید تورو نپسندن اگرم بپسندن دانشگاه تو چی کار میکنی اینم درست بشه بابات و چی کار میکنی مگه آقای کیان میزاره دخترش بره پرستار بشه؟

آنید یکم فکر کرد و بعد کمی مکس در حالی که تو فکر بود گفت: به بابام نمیگم . یه چند وقت کار میکنم یه چیزایی که یاد گرفتم بیخیال میشم . مهسا نگو خل شدی فقط کمکم کن باشه ؟

مهسا : تو خل شدی .













--------------------------------------------------------------------------------







چند هفته ای بود که آنید و مهسا و درسا و الناز و مریم بسیج شده بودند تا جایی با مشخصات مورد نظر پیدا کنن که از قضا آدم پیری هم تو اون خونه زندگی کنه و نیاز به پرستار داشته باشه

1401/11/06 10:24

.

بچه ها تو اتاقشون دور هم جمع شده بودند .

درسا که پاهاش و تو دست گرفته بود و ماساژ میداد با ناله گفت : وای مامان که مردم . چه کار سختیه آخه تا کی باید ادامه بدیم ؟ چهار هفته ست داریم میگردیم اما مورد مناسب پیدا نکردیم .

الناز : من که هیچ وقت تو زندگیم اینقدر راه نرفته بودم .آنید خانم تو چی فکر کردی که خدا یه خونه باب میل تو مخصوص تو می سازه که شما برید اونجا و یاد بگیرید و مهندس شید که این جوری سفارش میدید؟

مریم با انگشتهاش حساب میکرد : خونه بزرگ باشه . باغ باشه زن و مرد پیر داشته باشه . پسر نداشته باشن . آدمای خوبی هم باشن . آخه مگه مغازست که همه چی توش پیدا بشه .

مهسا : آدم نمیتونه همه چیو با هم بخواد . چند جا تا حالا پیدا کردیم هان ؟همه یه جاشون میلنگید یا چند تا پسر بزرگ داشتن یا باغشون باغ نبود یا ازشون درست و حسابی تعریف نمی کردن . من که دیگه نمی تونم به همه جا و همه *** سپردیم از کار و زندگی بریدیم .آنید بیا و بیخیال شو بریم دنبال زندگیمون .

آنید ابرویی بالا انداخت و گفت : نه نمیشه من کوتاه ببا نیستم اونقدر می گردم تا پیدا شه اگه شما خسته شدید دیگه ادامه ندین . من از همتون ممنونم کلی به خاطر من زحمت کشیدین . مرسی .











***









بچه ها تو اتاق نشسته بودن . مریم از مهسا پرسید : مهسا این آنید کجاست ؟ چند وقته اصلا" پیداش نیست .

درسا " آره من اصلا" نمی بینمش نه تو خوابگاه نه تو دانتشگاه .معلومه داره چی کار میکنه ؟

مهسا با ناراحتی و افسوس اهی کشید و گفت : این دختره پاک زده به کلش . هنوزم دنبال کار می گرده صبح تا شب مشغوله . من نگرانشم نکنه دیونه بشه . آخه آدم عاقل اینقدر به یه چیز گیر میده ؟

در همین حین در اتاق با شدت باز شد و آنید در آستانه ی در نمایان گشت . هیجان از چهره اش می بارید.

الناز : دیوونه تو هنوز یاد نگرفتی چه جوری بیای تو اتاق؟ بلد نیستی در بزنی همیشه باید این جوری بیای تا ما رو سکته بدی؟

آنید که خیلی شاد بود با لبخند گل و گشادی گفت : حرص نخور الناز جون من آدم بشو نیستم بعدشم اگه این کارا رو بلدم بودم الان تو حالی نیستم که بتونم آداب دان باشم .

بعد دستهاش و با تمام قدرت به هم کوبید و با شادی به هوا پرید و با صدای بلند گفت : پیداش کردم. بالاخره پیداش کردم دیدید گفتم می تونم .

مهسا : درست حرف بزن ببینم . چیو پیدا کردی؟

آنید : خونه. باغ . پرستار. کار پیداش کردم.

مریم : نه جدی پیدا کردی یا باز توهم زدی؟

آنید : نه واقعا" پیدا کردم .

درسا به طرف آنید رفت و دستش و گرفت و با خودش کشید و آورد نشوند .

درسا:خوب حالا بیا اینجا بشین بعد تعریف کن الانه که از هیجان پس بیفتی. یکم

1401/11/06 10:24

آروم باش.

الناز : بیا این لیوان آبو بخور تا بتونی حرف بزنی چرا به نفس نفس افتادی؟

آنید : از ذوقم کل راهو دوییدم .

مریم : حالا بگو چی شده که تو رو به این روز انداخته ؟

آنید : کتایون یادتونه ؟ با الناز تو یک کلاسه . من بهش گفته بودم که دنبال یه همچین خونه ای هستم اونم امروز اومد بهم گفت که خدمتکارشون یه جا رو میشناسه که یه خانم پیری توش زندگی میکنه با پرستاراشم کنار نمیاد و هر یه هفته در میون پرستار عوض میکنه . خیلی هم سختگیره . خونشونم خیلی بزرگه یه باغم دارن . ازشونم خوب تعریف میکنن یعنی میگن خیلی باکلاس و. با شخصیتن و از اون خانواده های معروفا" خلاصه این که همه چی جوره واسه من .

مهسا : یه همچین آدمی با این همه پول و دم و دستگاه مگه میشه بی *** و کار باشه ؟ حتما" یکیو داره .

آنید : منم نگفتم بی کسو کاره . کسو کارم داره منتاها اینجا نیستن بچه هاش همه شون سالهاست که تو خارج از کشور زندگی میکنن و گاه گداری تابستونا یه سری به مادرشون میزنن . این خانم هم تا وقتی حالش بهتر بود هر چند وقت یه بار میرفت پیششون اما از وقتی مریض شده دیگه نمیره و خونه نشین شده .

درسا : حالا کی میخوای بری؟

آنید : فردا میرم صحبت کنم .









--------------------------------------------------------------------------------



--------------------------------------------------------------------------------





تاکسی جلوی در بزرگ آهنی توقف کرد و دو دختر جوون از اون پیاده شدن .

مهسا : این خونه ست ؟ وای چه بزرگه . ببین دیواراش تا کجاست تهش اصلا" پیدا نیست .آنید فکر نمیکنی ضایست که منم باهات اومدم ؟ نمیگن این سر خر کیه با خودت آوردی؟

آنید : درسته که کتی گفته اینا آدمای مطمئنین اما من که نمیشناسمشون اومدیمو ناجور بودن من چی کار کنم ؟

مهسا : اگه ناجور بودن من چی کار میتونم بکنم ؟

آنید : ترو آوردم که تنها نباشم .دو تا آدم بهتر از یکیه .

مهسا : برای چی ؟

آنید با بدجنسی تمام لبخندی شیطانی به لب آورد و در حالی که دکمه ی زنگ را فشار می داد گفت : برای اینکه اگه خواستن بلایی سرم بیارن تورو بندازم جلو و خودم در برم .

مهسا که حسابی ترسیده بود گفت : خیلی بی معرفتی من اصلا" نمیام من دارم میرم خوابگاه اصلا" به من چه که بیام خودم و تو خطر بندازم ؟

روش و بر گردوند تا از راهی که اومده برگرده که آنید دستش و کشید و گفت : حالا که تا اینجا اومدی نمی خوای یه نگاهی به داخل خونه بندازی باید قشنگ باشه از این خونه ها که تو فیلما نشونش میدن .

مهسا که حس کنجکاویش تحریک شده بود مردد ایستاد .تو همین لحظه خانمی پرسید : بله چی کار دارید؟

آنید جلوی آیفون تصویری ایستاد و گفت : سلام خانم .من پرستارم . بهم گفتن این

1401/11/06 10:24

ساعت بیام تا با خانم صحبت کنم .

خانم: بله بفرمایید داخل .

در آهنی باز شد . دو دختر با نگرانی و کنجکاوی به داخل باغ نگاهی کردن و وارد شدن . با قیافه ای مبهوت به خانه نگاه می کردن .

آنید سوت بلندی کشید و گفت : دهه اینجارو یه باغ درست و حسابیه .

مهسا : اینجا چقدر بزرگه از کل محله ی ما بزرگتره .

دخترها مشغول سرک کشیدن به اطراف بودن که صدای پارس سگها آنها را از جا پروند .

مهسا : وای خدا مردیم الانه که اینا تیکه پارمون کنن . آنید خدا خفت کنه من و چرا کشوندی اینجا من کلی آرزو داشتم .

آنید : اه ساکت باش ببینم . بزار حواسم و جم کنم اگه آروم باشی و نشون ندی که ترسیدی سگا کاریت ندارن .

در همین حین پیره مردی از لابه لای درختها ظاهر شد . مهسا که اصلا" انتظار دیدن کسی رو نداشت از ترس جیغی کشید و خودش و پشت آنید پنهان کرد .

آنید : مهسا چته جیغ جیغو خانم این که آدمه از این چرا ترسیدی ؟ مطمئنا" نمی خواد بخوردت .

آنید به سمت پیره مرد رفت و با لبخند سلام کرد : سلام خسته نباشید . من اومدم اینجا که خانم و ببینم اگه بشه می خوام پرستار بشم . شما خیلی وقته که اینجا کار میکنید؟

پیر مرد با لبخند گفت : سلام دخترم . به سلامتی . بله من از وقتی یادم میاد واسه خانم و آقای مرحوم کار میکردم . دخترم واقعا" می خوای پرستار خانم بشی؟

آنید با سر حرفش و تایید کرد .

پیره مرد : خدا صبرت بده دخترم . خانم زن خوبیه اما از وقتی مریض شده اخلاقش خیلی عوض شدذه به همه چی گیر میده . طفلی خانم . قبل تو هم پرستارای زیادی اومدن اما نتونستن زیاد خانم و تحمل کنن . برو دخترم شاید تو صبرت بیشتر باشه و بتونی خانم و از این وضعیت خلاص کنی . خدا به همرات .

آنید : مرسی .

و دستی به نشانه ی خداحافظی برای پیره مرد تکان داد و ادامه ی راه سنگفرش را گرفت تا به عمارت بزرگی رسیدن .

آنید دست مهسا رو که به بازوش چسبیده بود از خودش جدا کرد و گفت : خانم دستم شکست . چرا مثل کنه به من چسبیدی؟

مهسا : آنید تو واقعا" می خوای اینجا بمونی ؟ اینجا خیلی بزرگه آدم و یاد این قلعه های قدیمی تو فیلما میندازه . من میترسم اگه دستت و ول کنم گم شم اینجا.

آنید : دیوونه نباید نشون بدی که ترسیدی . باید خیلی مقتدر راه بری تا همه ازت حساب ببرن .

زنی حدودا" سی ساله جلو اومد و سلام کرد .

زن : سلام شما آنید هستید ؟

آنید : سلام . بله من آنیدم . شما ؟

زن : من معرف شما به خانم هستم . کتایون خانم سفارشتون و به من کردن . منم شما رو به خانم معرفی کردم . راستی من فخری هستم . لطفا" دنبال من بیاید .

دختر ها بدون هیچ حرفی به دنبال فخری به راه افتادند. تو راهرویی که سمت چپ بود پیچیدن و جلوی در سوم

1401/11/06 10:24

ایستادن . فخری به در زد و پس از کسب اجازه وارد شد . منظره ی اتاق نشان میداد که اینجا اتاق کاره . اتاقی بزرگ با پنجره های بزرگ و سراسری میز کاری در ته اتاق دیده میشد به فاصله از میز مبل هایی چیده بودند که نشان میداد برای مراجعین آنجا ست . در پشت میز صندلی بزرگی دیده می شد که

کسی روش نشسته بود اما چهره ی اون شخص به خاطر نوری که از پنجره های پشت میز به اتاق میتابید قابل تشخیص نبود .

صدایی سرد و رسا گفت : بیاید جلو تر .

فخری چند قدم جلو رفت و ایستاد .

فخری : خانم ایشون پرستاری هستن که تعریفشون و کردم .

خانم : مرسی . فخری تو میتونی بری .

فخری تعظیم کوتاهی کرد و. از در خارج شد.

خانم : بیاید جلو . می تونید بشینید .

دخترها خیلی آروم جلو رفتند و به اولین مبلی که رسیدن نشستن .

خانم : اونجا نه بیاید نزدیکتر میخوام خوب ببینمتون .

دخترها از جا بلند شدن تا برن روی یه مبل نزدیک میز بنشینن . مهسا نجوا کنان گفت : آنید نگاه کن ببین آدم باشه . پوزه ای چیزی نداشته باشه . مثل گرگ قصه ی شنل قرمزی حرف میزنه نکنه یه هو بپره رومون مارو قورت بده ؟

آنید : هیس آروم الان میشنوه سه میشه .

خانم : شما چی دارید بهم میگید ؟

آنید : چیزی نیست خانم . فقط فضای اینجا و نوری که از پنجره ها میاد اجازه نمیده که کسی که از در وارد میشه بتونه چهره ی شخصی و که پشت میز نشسته رو ببینه .

خانم سری تکان داد و گفت : درسته اینجا اتاق پر نوریه اما جای میز طوریه که نور زیادی از پشتش میاد . خوب خانم ها شما هر دو می خواید اینجا کار کنید ؟

آنید : نه خانم فقط من می خوام کار کنم . ایشون دوسته منه.

خانم ابرویی بالا انداخت و گفت : و چرا ایشون با شما اومدن ؟

مهسا آروم در گوش آنید گفت : الهی بمیری آنید گفتم من نیام . الان عصبانی میشه طلسمم میکنه .

آنید هم آروم و زمزمه وار گفت : یه دقیقه ساکت شو تو .

آنید : من ازش خواستم بیاد تا تنها نباشم . راستش من تعریف شما و اینجا رو زیاد شنیدم . اما خوب آدم نمیتونه همین جوری فقط از روی تعریف دیگران به کسی اطمینان کنه . همون جوری که شما به هر کسی اعتماد نمی کنید و تا نشناسینش رو حرفش حساب نمیکنید . الانم صفحه ی حوادث روزنامه ها پره شده از اتفاقهای باور نکردنی و ترسناک . یکم به ما حق بدید که محتاط باشیم .

خانم رو میز خم شد و دستش و تکیه گاه بدنش قرار داد و با دقت به دو دختر خیره شد . از این فاصله چهره ی زن و میشد دید . تعریف کلی که تو نگاه اول تو ذهن بیننده نقش میبست این بود که زنی که روبه روی آنها قرار داره باید تو جوونی بسیار زیبا بوده باشه . چرا که هنوز آثار زیبایی تو چهره اش کاملا" مشهود بود و گذر زمان از جاذبه

1401/11/06 10:24

ی آن نکاسته بود .

خانم : خوب بگو ببینم چرا می خوای اینجا کار کنی ؟ مطمئنا" شنیدی که من خوش اخلاق نیستم درسته ؟ من خیلی حساسم وانتظار دارم اطرافیانم خیلی منظم و مرتب و کامل باشن کمتر کسی پیدا میشه که بتونه کارایی که من ازش میخوام و انجام بده و مطابق میل من باشه .

آنید : من اینجا اومدم چون به این کار نیاز دارم . نمی خوام دروغ بگم من خیلی مرتب نیستم کاملم نیستم اما شما میتونید به من بگید آدم کامل کیه ؟ من سر به هوام اما بهتون قول میدم که اگه به من یه فرصت بدید با تمام وجود همه ی سعیمو میکنم که همون جوری که شما می خواید رفتار کنم . برای اینکه این کارو بهم بدید حاظرم هر کاری انجام بدم .

خانم به قیافه ی مصمم آنید نگاهی کرد و تو اون جسارت انجام هر کاری و دید . برق نگاه دختر اون و به یاد جوونی خودش می انداخت .

خانم : تو دختر جالبی هستی و جسارت زیادی داری دلم میخواد یه فرصت بهت بدم اما باید بدونی که من زیاد با گذشت نیستم . حقوق خوبی بهت میدم اما اگه کار اشتباهی انجام بدی تنبیه میشی . موافقی؟

برق شیطنت در نگاه پیره زن نمایان بود . با چشم به آنید اشاره کرد که (( خوب حالا چی میگی ؟ ))

آنید : من موافقم فقط یه چیزی . من دانشجو هستم و باید چند ساعت در هفته سر کلاس باشم و ...

خانم :آه این مشکل بزرگیه چون من یه پرستار تمام وقت می خوام که شب و روز پیشم باشه . آه ... حالا چی کار کنیم .

خانم نگاهی به چهره ی دخترک انداخت و با لبخندی زیبا گفت : نمی دونم چرا امروز اینقدر مهربون و سخاوتمندم من معمولا" این جوری نیستم پرستارای قبلی یه هفته هم دووم نمیاوردن و میرفتن اما خوب نمیشه اینم انکار کرد که هیچ کدوم مثل تو صادق و با انگیزه نبودن . خوب شاید بشه یه کاری کرد .

ساعت کلاسهات و برام بنویس . اشکالی نداره میتونی سر کلاسهات بری اما در ساعات دیگه باید تماما" در اختیار من باشی و مطابق قانون این خونه رفتار کنی .

آنید که خیلی خوشحال شده بود گفت : ممنون خانم خیلی ازتون متشکرم که این شانس و به من دادید . فقط ... یه چیز دیگه میتونم بپرسم .

خانم با سر جواب مثبت داد .

آنید : ببخشید که این سوال و میپرسم اما شما ظاهرتون خیلی سر حاله و به نظر نمیاد مشکل خاصی داشته باشید ووو ... خوب من نمیفهمم شما چه نیازی به پرستار دارید؟

خانم نگاهی همراه با لبخند به آنید انداخت و گفت :آفرین پیداست که دختر دقیقی هستی هیچ *** این سوال و نپرسیده بود همه فکر میکنن به خاطر مریضیم پرستار نیاز دارم اما من هنوز قادرم تمام کارهام و خودم انجام بدم .

خانم پس از مکث کوتاهی ادامه داد : دلیل اصلی که من دنبال پرستار میگردم اینه که من نیاز به یه همدم

1401/11/06 10:24

دارم کسی که تو این خونه کنارم باشه . از وقتی بچه هام رفتن من حسابی تنها شدم . اما اون موقع شوهرم بود اما وقتی اونم تنهام گذاشت دیگه کسی و ندارم . این خونه برام یکنواخت و خسته کننده شده زندگی دیگه اینجا جریان نداره هیچ چیزی شادم نمیکنه . اگه این جوری پیش بره دچاره افسردگی شدیدی میشم من به توصیه ی پزشکم دنبال پرستار بودم تا حال و هوای من و عوض کنه .

حالا فهمیدی چرا پرستار میخوام وچرا قبلیها رو اخراج کردم؟ اونا تنها کاری که میکردن و بلد بودن این بود که داروهامو سر وقت بدن و مواظب باشن مرتب غذای مقوی بخورم .

آنید : بله خانم متوجه ام . من تمام سعی مو میکنم که همون چیزی باشم که شما می خوایید . من از کی میتونم کارمو شروع کنم خانم ؟

خانم : من اسمم طراوته اگر چه این اسم دیگه به چهرم نمیاد اما یک روز برازنده ی صورتم بود .

خانم نگاهی به دور دستها کرد و تو خاطرات جوونیش غرق شد .

آنید : این اسم هنوزم برازنده ی صورت زیباتونه .

تراوت : ممنونم از تعریفت . تو میتونی کارتو از فردا شروع کنی فقط وسایلتم بیار . الانم مرخصی فردا میبینمت . خدانگهدار .

دخترها از جاشون بلند شدند و پس از خداحافظی اونجا رو ترک کردن .

مهسا : دیوونه تو هیچ معلومه چته ؟ این چیزا چی بود که میگفتی . من که هر لحظه منتظر بودم که ما رو با اردنگی از خونه پرت کنن بیرون . حالا وسط این هیری ویری تو راستگو شدی ؟ اگه به خاطر این حرفات قبولت نمی کرد چی ؟ یه ماه و نیم گشتی تا اینجا رو پیدا کردی حالا میخواستی مثل آب خوردن از دستش بدی ؟

آنید : درسته که خیلی زحمت کشیدم تا اینجا رو پیدا کردم اما نباید برای بدست آوردنش دروغ میگفتم . اگه بهم اعتماد نمی کرد بهم کار نمیداد خانم .

مهسا : آره جون خودت . این چیزا چی بود در مورد صفحه حوادث گفتی ؟ زنه فکر کرد ما اون و با این قاتلای زنجیره ای عوضی گرفتیم .

آنید : من که حرف بدی نزدم .خودتو چی میگی از ترس مثل کنه بهم چسبیده بودی و می گفتی جادوگره و طلسمت میکنه . تازه جلو خانمه بر میگرده میگه مثل گرگ شنل قرمزی حرف میزنه . نمیگی من خندم میگیره تو رو خانم میخندم بعد اینا فکر میکنن دو تا خل و چل اومدن خونشون ؟

مهسا : اما خداییش عجب خونه ای داشت. ای کاش یه پسر خوشتیپ جذابم داشت من میرفتم زنش میشدم .

آنید .: خاک برسرت همش به فکر شوهری .از تراوت که گذشت چون همه ی بچه هاش ازدواج کردن اما نگاه به اون یارو کن قیافه داره ها .

مهسا نگاهش و به سمتی که آنید اشاره کرده بود کشید . دو پسر با قد بلند و هیکلی که پیدا بود بدنسازی کار کرده اند وقیافه ای جذاب کنار یه ماشین ایستاده و مشغول صحبت بودند .

مهسا : وای اینا رو

1401/11/06 10:24