439 عضو
و با دو قدم طي ميکنه. قدش يه چند سانت ناقابل بلند تر از ماني بود اما زياد پيدا نبود.
خدا رو شکر اومد کنارمو بدون حرف به رقص مهموناي وسط سالن نگاه کرد.
داشتم به رقص مهمونا نگاه مي کردم که يلدا از بين جمعيت اومد و يه نگاه تحقير آميز به من انداخت و با عشوه و ناز دست بابک گرفت کشيد و گفت: بابک جون عزيزم چرا نشستي بيا بريم برقصيم با هم.
بابک: نه تو برو من خسته ام مي خوام يکم بشينم.
يلدا: اه بابک خودت و لوس نکن پاشو ديگه.
هي اين يلدا با تمام زورش دست بابک و مي کشيد اما دريغ از اينکه بابک يه ميليمتر از جاش تکون بخوره. يلدا که ديد زورش به بابک نمي رسه صداش و يکم پايين آورد اما نه اونقدري که من نشنوم. با يه نگاه بد به من اشاره کرد و رو به بابک گفت: به خاطر اين منشيه عتيقه نمي خواي بياي؟
بابک عصباني يه چشم غره به يلدا رفت و با حرص به يلدا گفت: يلدا بسه ديگه گفتم نمي خوام برقصم تو هم ادامه اش نده و برو.
اونقدر بابک محکم اين حرف و زد که من جاي يلدا خودمو جمع و جور کردم. يلدا هم که ناراحت شد بود يه چشم غره به من رفت و راش و گشيد رفت وسط جمعيت.
منم از ترسم آروم سر جام نشسته بودم و هيچي نميگفتم.
يه دور ديگه ي رقص تموم شد و يه آهنگ ديگه زدن که همه دوباره به ورجه وورجه افتادن. موزيکش خيلي قشنگ بود محو آهنگ شده بودم. هم زمان با خوندن خواننده بابکم زير لبي شروع به زمزمه ي آهنگ با همون ريتم خواننده کرد. خيلي قشنگ ميخوند.
هم پرسه ي خاطراتم
من مثل قديم پابه پاتم
هواتو داره باز اين دل تنها
اين لحظه ها خالي از منه
مي پرسي چرا عاري از منه
نداره ارزشي بي تو اين دنيااااااااااااااا
چشماي تو همه رويام
نباشي پيش من بي تو تنهام
نزار از دست بره توي غم اين مااااااااااااااااااا
مي توني که بگيري دستاي عاشقمو تا بگذره از چشام رد غمو
دوباره بيااااااااااااااا
مي توني که بتابي، رو تن اين شب سرد ، رد بشيم از اين پاييز خسته و زرد
تا اوج بهارررررررررر
با من بمون تا هميشه
نزار ويرون بشم مثل شيشه
تمام قصه رو به دلت بسپار
بر گرد از اين غم ممتد،
نذار بگن عاشقش ديگه جا زد،
نذار بشه خاطره آخرين ديداررررررررررر
مي توني که بگيري دستاي عاشقم و تا بگذره از چشام رد غمو
دوباره بيااااااااااااااااا
مي توني که بتابي، رو تن اين شب سرد، رد بشيم از اين پاييز خسته و زرد
تا اوج بهاررررررررررررررررر
مي توني که بتابي، رو تن اين شب سرد، رد بشيم از اين پاييز خسته و سرد
بريم تا اوج بهاررررررررررررررررر
آهنگش با آدم حرف مي زد. نمي دونم کي اشکام در اومد نمي دونم از کي به صورت بابک نگاه مي کردم. اما اون لحظه
بابک و نمي ديدم صداي مهران و ميشنيدم که اين آهنگ و زمزمه ميکنه. مثل يه پيغام بود يه دل نوشته. نمي دونم چقدر گريه کردم. بابک روش به سمت سالن بود و متوجه ي من نبود. نفس کم آوردم ريه هام اکسيژن مي خواست براي پيدا کردن اکسيژن چند تا نفس عميق و صدا دار کشيدم که بابک و متوجه من کرد. تا برگشت من و با اون حال ديد دست پاچه شد و تندي نزديکم شد و با نگراني گفت: سوگند، سوگند چي شده؟ نفس بکش، نفس بکش، يه دفعه چي شد تو که خوب بودي؟
بابک زير بغلم و گرفت و بلندم کرد و همون جوري که من و از سالن بيرون مي برد آروم گفت: بيا بريم بيرون تو هواي تازه شايد بهتر نفس بکشي. اينجا هواش خفه است.
نرسيده به در سالن بوديم که ماني خودش و به ما رسوند. با نگراني رو به بابک کرد و گفت: بابک چي شده؟ سوگند چته؟ حالت خوب نيست؟
چشمش افتاد به صورت اشکي من.
ماني: بابک اين دختره چرا گريه ميکنه؟ باز تو چيزي گفتي؟ کاري کردي؟
بابک: نه بابا من کاري نکردم داشتم آهنگ مي خوندم که ديدم زل زده بهم و گريه ميکنه.
از سالن بيرون اومديم و بابک من برد سمت ميز و صندلي که رو تراس بود نشوند و خودشم کنارم نشست و رو به ماني گفت: ماني برو براش يه ليوان آب بيار.
ماني هم تندي رفت که آب بياره.
بابک: سوگند چي تو رو انقدر ناراحت کرده ؟ کاش به من ميگفتي. کاش دليل غم تو نگاهتو بهم ميگفتي. کاش سر سوزن بهم اعتماد داشتي که باهام درددل کني.
بابک کلافه بود و تند تند حرف ميزد و دست تو موهاش ميکشيد. اومد نزديکم و با دست پشتم و ماساژ داد تا نفس کشيدنم بهتر بشه.
من که تو عالم خودم بودم اصلا" بابک و نمي ديدم. تو خاطرات و روياهام غرق بودم زمان و مکان و يادم رفته بود. وقتي بابک اون حرفا رو زد بهش نگاه کردم اما بابک و نديدم جلوم مهران نشسته بود که با چشماي نگران ازم سوال ميپرسيد و مي خواست علت ناراحتيمو بدونه. دلم براش تنگ شده بود به تعداد تمام شبايي که تنهايي اشک ريخته بودم به تعداد تمام روزايي که بي اون سر کرده بودم به تعداد تمام دلتنگيام و حرفهاي نگفته که تو خودم دفن کرده بودم دلتنگش بودم. طاقتم تموم شده بود اين دوري و نمي خواستم. نمي خواستم تنها بمونم . نمي خواستم حرفامو قورت بدم.
با بغض و چشماي گريون رو به مهران گفتم: يعني تو نميدوني؟ تو که بهتر از همه بايد بدوني. چرا تنهام گذاشتي؟ چرا رفتي؟ چرا روز آخر به خدا گفتي ديگه عمري نمي خوام؟ تو که هم پرسه ي خاطراتم بودي کجايي که هوامو داشته باشي؟ همه ي اين روزا و لحظه ها بدون تو و حضور توئه. ديگه تنهاي تنهام ديگه رويايي ندارم ديگه آرزويي نمونده همه ي روزام سرد و پاييزيه هميشه برگريزونه برام.
داغون
شدم . چرا رفتي؟ چرا نموندي؟ چرا تحمل نکردي؟ چرا جا زدي و تنهام گذاشتي؟ بهترين خاطره ي عمرم آخرين ديدارمون بود. مي خواستي کاري کني که هميشه يادت باشم؟ که بي تو نتونم زندگي کنم؟ به من نگاه کن ديگه چيزي ازم نمونده همش تويي ديگه سوگندي نمونده. چرا اين کارو باهام کردي؟ چرا؟
دستامو مشت کردم و به خيالم به سينه ي مهران ميکوبيدم و مدام ميگفتم چرا؟ چرا؟
وقتي به هق هق افتادمو ديگه جوني براي مشت زدن نداشتم آروم سرمو رو سينه ي مهران گذاشتم و سعي کردم عطر تنش و حس کنم.
بابک متعجب از کاراي من و متاثر از حرفا و حال زار من مات مونده بود و هيچي نميگفت حتي وقتي با مشت به سينه اش مي کوبيدم هم فقط با چشماي ناراحت و نگران بهم نگاه مي کرد. سرمو که گذاشتم رو سينه اش آروم دستاش و دورم انداخت. موهام و نازکرد و آروم دم گوشم گفت: چه دل پري داري سوگند. کي اين بلا رو سرت آورده؟ آخه کي دلش اومد تنهات بزاره و بره؟
بابک آروم آروم حرف ميزد و سعي ميکرد آرومم کنه. نمي دونم چقدر تو بغلش بودم. صداي ماني و شنيدم که از بابک مي پرسيد حالم چه طوره؟ بابکم گفت: آروم تر شده.
يه دفعه با يه صداي جيغي هر سه تامون تو جامون خشک شديم. يلدا از پشت ماني به سمتمون ميومد و عصباني و ناراحت داد مي زد و ميگفت: چشمم روشن سرتون اين بيرون گرم منشي جونتونه. من و بگو که 2 ساعته کل ساختمون و دنبال شما گشتم. بابک خان خجالت بگش من و تو سالن تنها گذاشتي اومدي اين بيرون دنبال عشق و حال اضافيت؟ اين دختره رو بگو که چه خوب خودش و مزلوم و خنگ نشون داده بود اصلا" فکر نميکردم انقدر زرنگ باشه که بتونه دو تاتون و تو تور بندازه.
با چيغ چيغاي يلدا يکم به خودم اومدم. تازه فهميدم تو بغل بابکم. از يلدا و عصبانيتش ترسيدم. از اينکه تو بغل بابکم بودم خجالت کشيدم. اومدم خودمو بکشم بيرون از تو بغلش که بابک کمرمو سفت تر گرفت و من و به سمت خودش کشيد و سرمم با دستش تو سينه اش فرو کرد. صداي قلبش و مي شنيدم که تند تند ميزد. يعني قلبش به خاطر نگراني براي من تند ميزد يا اونم از جيغاي يلدا ترسيده بود.
بابک يه چشم غره ي اساسي به يلدا رفت که يلدا صداش در جا ساکت شد. بابک خيلي جدي و سرد گفت: يلدا برو تو سالن لزومي نميبينم تو اينجا باشي. کاراي من و ماني و سوگندم به تو هيچ ربزي نداره. پس تا چيزي نگفتم و کاري نکردم که از اومدن به مهموني پشيمون بشي بي سر و صدا و حرف اضافه برگرد تو سالن.
آخ که چقدر دلم خنک شد وقتي بابک اين حرف و زد. انگار با يه سوزن باد يلدا رو خالي کرده باشن. پاشو کوبيد به زمين و با قر روش و برگردوند و به حالت قهر رفت تو سالن.
بابک آروم سرمو از رو سينه
اش بلند کرد و گفت: سوگند جان پاشو آب بخور يکم حالت جابياد.
ليوان و به لبام نزديک کرد و کمکم کرد يکم آب بخورم. حالم يکم بهتر شد و آروم شدم. نمي خواستم برگردم توي سالن. از بابک و ماني هم خجالت مي کشيدم که من و تو اون حال ديدن. دوست داشتم برگردم خونه و تنها باشم. از طرفي هم مطمئن بودم با اين همه گريه حتما" تمام آرايشم ريخته و صورتم افتضاح شده. بابک انگار فکرمو خوند. رو به ماني کرد و گفت: ماني تو برو تو حواست به مامان اينا باشه. منم سوگند و ميرسونم خونه اش. با اين حالش بره خونه و استراحت کنه بهتره.
ماني يه نگاه به من انداخت که با سر حرفاي بابک و تاييد مي کردم. رو به من گفت : تو حالت خوبه؟ مطمئن؟
من: آره الان خوبم ببخشيد ناراحتتون کردم.
ماني: نه بابا اين چه حرفيه. پس برو خونه و حسابي استراحت کن. تو شرکت مي بينمت.
با ماني خدا حافظي کردم و بابک رفت تو سالن و لباسا و کيفمو برام آورد و سوار ماشينش شديم و رسوندم خونه. در تمام طول راه حس مي کردم که دلش مي خواد يه چيزي بگه و يه سوالي بپرسه اما خودش و کنترل کرده که نکنه من دباره حالم بد بشه و من چقدر به خاطر اين کارش ممنون بودم چون آخرين کاري که اون شب دلم مي خواست انجام بدم توضيح در مورد رفتارم بود. دم در خونه با کلي سفارش و نگاه هاي نگران بدرقه ام کرد که برم تو خونه و بعد خودش رفت. وارد خوه که شدم فقط لباسام و عوض کردم و تا 2 ساعت يه سره اشک ريختم و نمي دونم کي خوابم برد.
از اول صبح کلي ذوق و شوق داشتم و دل تو دلم نبود. مهسا دو روز پيش زنگ زده بود و گفته بود به خاطر يه کاري بايد بياد تهران. مي خواست بره خونه ي دائيش و يه سر بياد منو ببنه اما من گفتم حتماً بايد يک شب پيشم بمونه. اما راضي نميشد. بعد کلي اصرار بالاخره قبول کرد که تو اين دو روزي که مياد تهران يه شب بياد خونه ي من و يه شبم بره خونه ي دائيش ...
قراربود صبح جمعه حرکت کنه و تا ظهر ميرسيد. بهش گفتم ميام ترمينال. دنبالش اما گفت: تو که ماشين نداري براي چي بايد بياي ترمينال مي تونم تاکسي بگيرم بيام خونه ات. آدرس دقيق خونه رو بهش دادم و از صبح بلند شدم همه جارو تميز کردم. يه ناهارخوشمزه هم پخته بودم و بعد رفتم دوش گرفتم.
تروتميز و خوشگل مشگل منتظر بودم تا برسه. يه آهنگم گذاشته بودم و حسابي خوش به حالم شده بود. چشمامو بسته بودم و از فضا لذت ميبردم که زنگ زدن. رفتم آيفون و ورداشتم ديدم مهساست. يه جيغي کشيدم و با ذوق گفتم بياد تو. تندي رفتم درو باز کردم و منتظربودم تا تو پله ها ديدمش. با يه صدا که از هيجان و ذوق جيغ جيغي شده بود سلام کردم و رفتم جلو و سفت بغلش کردم. دلم حسابي براش تنگ شده
بود مهسا هم خوشحال از ديدنم هي فشارم ميداد و ميزد پشتم. بعد دو دقيقه که حسابي ذوق مرگ شديم دعوتش کردم که بياد تو.
مهسا وارد شد و يه سوتي زد و گفت: واي چه خونه ي کوچولو موچولو و جمع و جوري داري چقدرم تميز، از تو بعيده اين همه تميزي.
يه چشمکي زدم و گفتم: از تو چه پنهون که از صبح تا حالا پدرم دراومد تا اينجا رو تميز کردم. ولي خودمونيم ثواب کردي اينجا شده بود بازار شام کلي از وسايلي که گم کرده بودم و پيدا کردم. هر دو خنديدم. مهسا رو بردم و نشوندمش و وسايلش و بردم توي اتاق گذاشتم يه گوشه و گفتم: اول چايي مي خوري خستگيت در بره يا يه دفعه ناهار رو بيارم.
مهسا: نه ناهار زوده گشنم نيست. چايي بهتره. فقط دستشويي کجاست؟ برم دستامو بشورم و لباسامو عوض کنم.
دستشويي رو نشونش دادم و خودم رفتم چايي ريختم. يه دقيقه بعدش مهسا لباس عوض کرده بود و اومد پيش من. همون جوري که چايي رو برمي داشت گفت: چه خبر خانم مهندس چي کارا مي کني؟ اوضاع و درس و شرکت چه طوره؟
من: واي که چقدر دلم تنگ شده بود يکي مهندس صدام کنه. نه که تو شرکت همه همديگرو مهندس صدا ميکنن الا منو ديگه عقده اي شده بودم. همه يا بهم ميگن خانم منشي يا خانم آريا. کم کم از فاميليم بدم اومد بس که مدام شنيدمش.
مهسا: ديوونه.
مهسا: يالا تعريف کن ببينم چي کارا مي کني؟
من: چي رو تعريف کنم؟ مثل اينکه من بهت ثانيه اي خبر ميدم يادت رفته؟ دو سه بارم اين مهندس شهبازي ...
مهسا: ماني؟؟؟
من: چه صميمي اسمشم ميگه. آره همون ماني غافلگيرم کرد. ميومد نمي دونم از کجاي حرفامون گوش وايميستاد و آخرش که تلفن رو قطع ميکردم ميومد جلو و هر جا رو که نفهميده بود مي پرسيد.
مهسا ترکيده بود از خنده.
مهسا: چه آدميه اين پسره. خوشم اومد. سوگند رو دستت بلند شده. رقيب پيدا کردي اين يکي دست تو رو از پشت بسته تو فضولي.
من: بلا به دور من کجام اين قد فضوله من اصلاً فال گوش وانمي ايستم. فقط بعضي حرفارو اتفاقي ميشنوم.
من تعريف ميکردم و مهسا ميخنديد. يه يک ساعت يک ساعت و نيم بعد رفتم ناهار آوردم و خورديم و بعد مهسا برام از کاراش گفت و اينکه اگه خدا بخواد تا يک هفته ي ديگه ميره سر کار و از اين يکنواختي درمياد.
کلي حرف داشتيم که بزنيم از هرکسي که مي شناختيم گفتيم و گفتيم و گفتيم تاشب. ساعت دو بود که قصد کرديم بخوابيم چون من صبح بايد ميرفتم شرکت و مهسا هم بايد ميرفت دنبال کاراش و بعدم خونه ي دائيش. دو تا تشک پهن کردم کنار هم و هردو دراز کشيديم اما هيچ کدوم خوابمون نمي برد. تو جام نيم خيز شدم و به مهسا نگاه کردم.
من: مهسا بيداري؟
مهسا: آره بيدارم.
من: مهسا يه سؤالي ازت بپرسم قول مي
دي جوابمو بدي؟
مهسا که کنجکاو شده بود سرش و بلند کرد و بهم گفت: چي؟
من: مهسا من از اون اردوي فارغ التحصيلي يعني از زماني که مهران رو برديم بيمارستان ديگه چيزي يادم نمي ياد. خيلي دلم مي خواد بدونم چي شد.
مهسا آروم دراز کشيد و طاق باز خوابيد و به سقف خيره شد. انگار داشت خاطراتش رو به عقب به زماني که اون اتفاق افتاده بود برميگردوند. بعد يه آهي کشيد و گفت: حق داري يادت نياد .تو اصلاً حالت خوب نبود مدام بيهوش ميشدي يا اگرم بهوش بودي اونقدر شوکه بودي که چيزي نمي فهميدي. چه روزاي بدي بود. از روجا شنيدم وقتي مهران حالش بد شد و برديمش بيمارستان تا يک ساعت بعد همه شوکه بودن و نمي فهميدن چي شده. بعدشم که همه مدام در مورد مهران و تو حرف ميزدن و هر *** يه چيزي ميگفت. خب تو، تو حال خودت نبودي. وقتي مهران افتاد تو بدون توجه به بقيه خودتو رسوندي بهش. اون جور که بغلش کرده بودي و صداش ميکردي و اشک ميريختي همه فکر کردن يه چيزي بين شما دو تا هست. بد برداشت کردن. روجا و مريم حسابي حال همشون رو گرفتن و اجازه ندادن کسي پشتت صفحه بزاره.
اما فرداش که مهران تموم کرد. ديگه هيچ *** به خودش اجازه نداد حرفي بزنه. يعني کسي باورش نمي شد مهران به فاصله يک شبانه روز از بين بره و ديگه زنده نباشه. همه غم باد گرفته بودن. مهران خيلي بين بچه ها محبوب بود و همه دوسش داشتن. از پسر و دختر گرفته تا استادا همه ناراحت بودن و اشک مي ريختن از همه بدتر وقتي بود که تو رو مثل يه مرده ي متحرک ديدن. حال همه بدتر شد. هيچ *** به خودش اجازه نداد در مورد تو فکر بد کنه حال خراب تو نشون ميداد که رابطه ي تو و مهران يه رابطه ي سطحي و معمولي نبود. از طرفي مهران مجرد بود و موردي نداشت که عاشق بشه. و حال بد تو نشون ميداد که شما واقعاً همديگرو دوست داشتين. دانشگاه تا دو ماه تو عزا بود و پارچه ي سياه زده بودن خيلي بد بود. سوگند مهران واسه همه عزيز بود همه به خاطر مرگ ناگهانيش عزادار شدن. خدايا دلم نمي خواد به اون روزا برگردم. مخصوصاً اينکه تو بعدش اميد به زندگيتو از دست دادي. الان خيلي خوشحالم مي بينم حالت خوبه و شدي همون سوگند شاد قبل.
فقط با سر حرفش رو تأييد کردم و تو جام دراز کشيدم. مهسا نمي دونست تو قلبم چي ميگذره. نمي دونست هنوزم مهران تو قلبم زنده است و هميشه همراه منه. و بدتر از اون من هر روز پام و جايي مي زارم و پيش آدمي کار ميکنم که صداش برام قشنگترين موسيقيه
صبح روز بعد زودي از خواب بيدار شدم و تا قبل از اينکه مهسا رو بيدار کنم صبحونه رو حاضر کردم و بعد مهسا رو صدا کردم تا بره دست و صورتش رو بشوره. سر صبحانه با لبخند بهم گفت:
سوگند فکر نمي کردم هيچ وقت اين جوري ببينمت. واسه خودت يه کدبانو شدي دختر.
خوشحال از تعريفش نيشم تا بناگوش باز شد. بعد صبحانه هر دوحاضر شديم و از خونه زديم بيرون. مهسا يه سري مدارک داشت که داد دست من و منم گذاشتم تو کيفم. چون کيف مهسا خيلي کوچيک بود و اون مدارک رو نمي شد نه تو کيف نه تو کوله جا کرد. تا يه مسيري با هم رفتيم و بعد مهسا رفت دنبال کاري که داشت و منم رفتم شرکت.
حدود ساعت 11 بود که موبايلم زنگ خورد. گوشي رو برداشتم. مهسا بود. تند تند حرف ميزد و مدام به حواس پرتش گله ميکرد. نگو صبح هردو مدارک و فراموش کرده بوديم. من يادم رفت که مدارک رو به مهسا بدم و مهسا هم يادش رفت که اونا رو ازم بگيره. خلاصه بعد کلي غرغر کردن قرار شد من مدارک رو براش ببرم. گفتم: يه مرخصي ميگيرم و مدارک رو بهت مي رسونم و زودي برميگردم شرکت.
تلفن رو که قطع کردم، استرس گرفتم آخه دفعه ي اولم بود که مي خواستم در طول روز يه مرخصي بگيرم. غيراز زمان امتحانات ديگه مرخصي نگرفته بودم از طرفي هم مهسا به مدارک احتياج داشت. يه نفس عميق کشيدم و رفتم دم دفتر رئيس و در زدم. صداشو شنيدم که گفت بفرمائيد. درو باز کردم و رفتم تو. سلام کردم و رفتم کنار ميزش ايستادم. سرش هنوز پائين بود و کار ميکرد. وقتي ديد چيزي نميگم سرش رو بلند کرد و با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: کاري داشتيد؟
با من من گفتم: بله ... راستش مي خواستم 2 ساعت مرخصي بگيرم.
ابروي سمت چپش بالا رفت: براي کي؟
من: همين الان.
بابک: چرا يه دفعه؟
من: کاري برام پيش اومد که بايد دو ساعت برم بيرون اما برميگردم.
تو جاش صاف نشست و تکيه داد به صندلي و همون جور که بهم نگاه ميکرد گفت: متأسفم نمي تونم بهتون مرخصي بدم.
من با ناله گفتم: آخه چرا؟
بابک: خب به خاطر اينکه من براي يه پروژه بايد برم يکي رو ببينم و به حضور شما نياز دارم. چون شما بايد باشيد که مدارک رو خودتون تحويل بگيريد و در جريان کارها باشيد تا براي مرتب کردن شون دوچار مشکل نشيد.
آهم در اومده بود حالا با مهسا بايد چي کار مي کردم طفلي تو سرما منتظرم بود تا من مدارکش رو براش ببرم. فکر کنم قيافه ام خيلي شبيه ناله بود چون بابک يه نگاه به من کرد و يه فکري کرد و بعد گفت: خب شما مي تونيد بعد از کارمون بريد به کارتون برسيد. اصلاً من خودم ميبرمتون تا از کارتون جا نمونيد. کار ماهم زياد طول نمي کشه.
خوشحال از اينکه مشکلم داشت حل ميشد گفتم: راضي به زحمتتون نيستم دستتون درد نکنه.
بابک يه لبخند زد و گفت: زحمتي نيست خودم مي خوام اين کارو بکنم.
بهش خنديدم و بعد از تشکر حرکت کردم که بيام بيرون از اتاق که صدام کرد و گفت: حاضر
باشم که تا دو دقيقه ي ديگه راه مي افتيم. چشمي گفتم و اومدم بيرون. زودي وسايلمو جمع کردم و حاضر و آماده منتظر رئيس شدم. دقيقاً دو دقيقه بعد کيف به دست اومد بيرون و وقتي منو ديد که حاضر و آماده سرپا منتظرش ايستادم لبخندي زد و گفت: حاضريد؟ پس بريم.
دوتايي از شرکت بيرون اومديم و رفتيم سوار ماشين بابک شديم. يه 10 دقيقه بعد رسيديم به شرکت سهند و رفتيم بالا. تو کمتراز 15 دقيقه کارمون تموم شد و دوباره سوار ماشين شديم.
بابک رو به من کرد و گفت: خب خانم من در خدمتم کجا بايد بريم؟
يکم خجالت کشيدم آخه ناسلامتي رئيسم بود و من داشتم ازش به عنوان راننده ي شخصي استفاده مي کردم. براي اينکه يه چيزي گفته باشم که بعداً پيش خودش نگه اين دختره پررو و سوء استفاده گره گفتم: من مي تونم خودم برم و شما رو تو زحمت نندازم.
بابک لبخندي زد و گفت: شما رحمتيد تا باشه از اين زحمتها بودن با شما مي ارزه به اين کار.
اين پسره هم يه چيزيش ميشدا اين چه حرفي بود زد. از حرفش يکم سرخ شدم و گفتم: شما لطف داريد.
بعدم قبل از اينکه فرصت کنه که پشيمون بشه سريع آدرس رو دادم و اونم راه افتاد. راستش اصلاً حسش نبود تو اين سرما با تاکسي و اتوبوس برم. ترجيح ميدادم پررويي به خرج بدم اما توي يک ماشين گرم و راحت برم و سرما رو به خودم نبينم.
نزديک جايي که قرار گذاشته بوديم رسيديم و از دور مهسا رو ديدم. يه دفعه از اين که با بابک اومدم پشيمون شدم. تو دلم گفتم: کاش تنها اومده بودم الان مهسا واسه خودش يه فکرايي ميکنه. اما کار از کار گذشته بود و ديگه رسيده بوديم.
رو به بابک کردم و بهش گفتم: لطفاً اون جلو نگه داريد. چشمي گفت و درست همون جايي که گفته بودم؛ دقيقاً جلوي پاي مهسا ترمز کرد. تشکر کردم و سريع پياده شدم. مهسا تا چشمش به من افتاد که از يه همچين ماشين گروني پياده شدم چشماش گرد شد. حتي جواب سلامم نداد. همون جور با تعجب و کنجکاوي به ماشين نگاه ميکرد.
مهسا: سوگند اين ماشين کيه؟ اون پسره کيه توش نشسته؟
من: مهسا اون جوري نگاه نکن زشته. رئيسمه.
مهسا با چشماي گرد منو نگاه کرد و گفت: اون چرا اومده؟ نکنه شما ...
من: اه ساکت شو توهم. بايد ميرفتيم يه جايي بعدش لطف کرد و منو رسوند که بيام مدارکتو بدم.
مهسا: اين همون بابکه که تعريفش رو ميکردي.
با دندونهاي بهم فشرده گفتم:آره. جون مادرت تابلو نکن.
اما مهسا اصلاً به حرفم توجهي نمي کرد همون جور از پشت سر من زل زل زوم کرده بود توي ماشين و بابک رو نگاه ميکرد آخرم اون قدر نگاه کرد که بابک متوجه شد.
مهسا: واي سوگند فکر کنم فهميد دارم نگاش ميکنم. اِه، اِه ... داره پياده ميشه. داره مياد جلو هه چقدر
خوش تيپه. چه قد بلنده. واي چه رئيس توپي. سوگند، سوگند نگاه کن ديگه بهمون رسيد.
رومو برگردوندم و ديدم بابک به دو قدمي ما رسيده. بس که مهسا تابلو نگاه کرده بود طفلي پسره از روي ادب پياده شده بود که سلام کنه. از همون دور سلام کرد. خدا خدا مي کردم که اين کارو نکنه.
بابک: سلام حالتون خوبه؟
برگشتم ديدم مهسا انگاري بهش برق وصل کرده باشن بي حرکت ايستاده. ديگه از ورجه ورجه و پرحرفي هاي چند دقيقه قبلش خبري نبود .مات و مبهوت وايساده بود و به بابک نگاه مي کرد. حتي مژه هم نمي زد مجبوري يه سقلمه به پهلوش زدم يه تکوني خورد و با بهت گفت: سَ ... سلام ممنون شما خوب هستيد؟
بابک که از رفتار مهسا تعجب کرده بود يه لبخند زد و گفت: ممنون خودم شخصاً اومدم تا بابت تأخيرمون عذر خواهي کنم.يه کار فوري پيش اومد که من به کمک سوگند خانم احتياج داشتم اين شد که دير سر قرارشون رسيدن.
هر چي بابک بيشتر حرف ميزد حال مهسا خرابتر مي شد. کاملاً درکش ميکردم مي دونستم چه حسي داره. منم دفعه ي اول که صداي مهران رو با صورت بابک ديم همين حال رو پيدا کردم. اشک تو چشماي مهسا جمع شد.
با لکنت گفت: اختيار داريد. شما ببخشيد که من تو ساعت اداري مزاحم کارتون شدم.
بابک دوباره خنديد و چند تا تعاروف ديگه پروند و بعد يه با اجازه گفت و رفت کنار ماشين ايستاد مهسا همون طور مبهوت بهش نگاه ميکرد و با چشم حرکاتش رو دنبال مي کرد. وقتي بابک ازمون دور شد مهسا با چشماي اشکي بهم نگاه کرد و گفت: سوگند اين ... اين ...
يه لبخند کم رنگ و ناراحت زدم و تو ادامه ي حرفش گفتم: صداي مهران.
با سر جواب مثبت داد. انگار زبونش قفل شده بود شايدم چيزي به ذهنش نمي يومد که بگه همون جور که ناراحتي صورتش بيشتر مي شد پريد بغلم کرد. منم بغض کرده بودم. مطمئناً اگه يکي احساس منو درک کنه اون يک نفر مهساست و حالا کاملاً پيدا بود که داره با تمام وجود درکم ميکنه و مي خواد آرومم کنه. اما من تو اين چهار پنج ماه به بابک با صداي مهران عادت کرده بودم اما مهسا هنوز تو شوک بود. يکم تو بغلش موندم و بعد خداحافظي کردم و رفتم سمت ماشين. بابک درو برام باز کرد و من رفتم نشستم تو. بابکم رفت نشست پشت فرمون. از شيشه به مهسا که هنوز گيج بود نگاه کردم و لبخند زدم اونم خنديد و برام دست تکون داد. بابک ماشين رو روشن کرد و حرکت کرديم. تو افکارم غرق بودم که صداي بابک منو به خودم آورد.
بابک: شما حالت خوبه؟
سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم. بغضمو قورت دادم و گفتم: بله ممنون.
بابک: فضولي نباشه اما ميشه يه سؤالي بکنم؟
من: بفرمائيد.
بابک: اتفاقي افتاد؟ دوستت حرفي زده که ناراحتت کرده؟
من: نه
چيزي نشده.
بابک:اما خيلي ناراحت به نظر مي آي.
لبخندي زدم و گفتم: نه مشکلي نيست.
بابک دوباره گفت: مي تونم يه سؤال ديگه بپرسم؟
من: بله بفرمائيد.
بابک: قول مي دي جواب بدي؟
من: البته.
بابک: از دست من ناراحتيد
من: چرا اين فکر روکرديد؟
بابک با کلافگي دستي تو موهاش کشيد و گفت: آخه احساس ميکنم وقتي دوستتون منو ديد ناراحت شد. داشتم از توي ماشين مي ديدمتون. قبلش داشتيم حرف ميزدين و دوستت مي خنديد اما تا منو ديد ساکت و ناراحت شد. حتي حس کردم اشک تو چشماش جمع شده، مثل ... يکم مکث کرد و بعد دوباره گفت: مثل تو که بار اول منو ديدي. اون روز تو هم گريه کردي. خودم اشکاتو ديدم. نمي دونم چي کار کردم که باعث ناراحتيتون ميشه.
اصلاً فکر نمي کردم بابک متوجه شده باشه نه اشکاي روز اول من و نه گريه ي مهسا رو.
نمي دونستم چي بگم اما بايد يه چيزي ميگفتم چون بابک بدون اينکه تقصير داشته باشه خودش رو مقصر ناراحتي ما مي دونست و ناراحت بود. واسه همين گفتم: اصلاً ربطي به شما نداره. يعني شما کاري نکردين.
بابک: پس چرا وقتي منو ميبينيد اين حال بهتون دست ميده.
کلافه شده بودم بايد بهش ميگفتم تا الان خيلي آقايي کرده بود که به خاطر کارهاي عجيب و غريبم ازم هيچ سؤالي نکرده بود.
من: راستش مشکل شما نيستيد، بلکه...
بابک: چي...؟
من: صداتون، اونه که باعث ميشه هم من وهم دوستم اين جور متأثر بشيم.
بابک با گيجي بهم نگاه کرد کاملاً پيدا بود که چيزي نفهميده.
بابک: چرا صدام اذيتتون ميکنه؟
من: اذيتمون نمي کنه فقط مارو ياد يه کسي مي ندازه.
بابک: نمي شه بپرسم کي؟
کلافه گفتم: استادمون.
ابروي چپ بابک از تعجب بالا رفت.
_: اما چرا صداي استادتون باعث ميشه شماها ناراحت بشيد.
بابک ول کن نبود تا از کل ماجرا خبردار نمي شد ول نمي کرد.
بابک: دوسش داشتين.
من: کيو دوست داشتم؟
بابک: استادتون و يا بايد خيلي دوستش داشته باشيد يا خيلي ازش ناراحت باشيد که شنيدن صداش باعث اشک ريختنتون بشه. من فکر ميکنم که دوسش داريد چون يه جور خاصي به من نگاه مي کردين هر دو تاتون انگار يه جورايي... غمگين بودين.
خيلي خلاصه براي اينکه از فکر وخيال راحتش کنم گفتم: مرده.
بابک ناباور گفت: کي؟ چي؟
من: استادم مرده.
بابک با ناراحتي گفت: متأسفم. اما بازم درک نمي کنم که چرا بايد اينقدر ناراحت بشيد.
عصبي با چشمايي که از اشک پر شده بود بهش نگاه کردم و داد زدم و گفتم: استادم جوون بود. اون فقط بيست و هشت سالش بود هنوز چيزي از زندگيش نفهميده بود و اون نبايد ميمرد. نبايد.
بعد کمي آروم تر گفتم: مي دوني بدترين قسمتش کجاست؟ اين که جلوي ما مرد. نمي توني تصور کني که ديدن مرگ
يه آدم جلوي چشمات چقدر وحشتناکه.
ديگه طاقت نياوردم؛ نمي تونستم ادامه بدم نفس کم آورده بودم. به هق هق افتاده بودم و با صدا هوا رو به داخل ريه هام ميکشيدم. بابک با ديدن من دستپاچه ماشين رو گوشه ي خيابون پارک کرد بعد منو به صندلي تکيه داد و از ماشين پياده شد. از دکه ي بقل پياده رو يه بطري آب معدني گرفت و اومد در سمت منو باز کرد و آروم آروم آب رو به خوردم داد.
يکم که آب خوردم حالم بهتر شد. نفس کشيدن آسونتر شد. اما هنوز چشمام از اشک مي سوخت. با چشمايي که به خاطر اشک تار ميديد به بابک نگاه مي کردم. طفلي هم ترسيده بود و هم نگران شده بود. با صدايي که به زور در مي اومد گفتم: ببخشيد. نگرانت کردم. ترسيدي؟
يه لبخند قشنگ زد که آرومم کرد.
بابک: اعتراف ميکنم که خيلي ترسيدم. معذرت مي خوام نبايد با سؤالام اذيتت ميکردم. واقعاً شرمنده ام.
من: مهم نيست حق داشتي کنجکاو شي. تو اين مدت مدام در برابر کارهاي عجيبم سکوت کردي. ازت ممنونم.
بابک: تشکر لازم نيست سوگند. من ميرسونمت خونه. تو بايد استراحت کني. نمي خواد برگردي شرکت.
سريع گفتم: نه ميام شرکت. حالم خوبه. نمي خوام تو خونه تنها باشم. تو شرکت آروم ترم.
يه لبخندي زد و گفت: هر جور راحتي.
اونقدر استرس و نگراني داشتيم که اصلاً حواسمون نبود که چقدر راحت مثل دو تا دوستداريم با هم صحبت مي کنيم. بابک يکم ديگه صبر کرد تا حالم بهتر شد و بعد سوار شد و رفتيم شرکت. ديگه ام در مورد مهران ازم سؤال نپرسيد.
دانشگاه طبق معمول آخر هفته ها برپا بود. از صبح ميرفتم دانشگاه و شب برميگشتم. يه درس داشتيم که هم سنگين بود و هم مطالب درسيش زياد. به خاطر همين استادمون به خاطر راحتي ما و براي اينکه پايان ترم بتونيم نمره ي خوب بگيريم گفته بود که دو سه تا ميان ترم ميگيره و بعد اون قسمت مطالبي که امتحان داديم و حذف ميکنه.
چهارشنبه بود و قرار بود اولين ميان ارم رو بديم. کلي درس خونده بوديم و حسابي آماده بوديم. تو دانشگاهم با درنا و بيتا کلي درس خونده بوديم. ساعت امتحان با استرس رفتيم سر جلسه نشستيم. استاد يه پيرمرده با مزه بود با اينکه قيافه اش جدي بود اما مهربون به نظر مي اومد. اومد و گفت: هر *** هر جا دلش مي خواد بشينه لازم نيست صندلي هاتون رو تکون بديد. من بهتون اطمينا دارم که تقلب نمي کنيد.
منو بيتا و درنا کنار هم نشستيم. رديف کناريمون هم آقاي مهدوي و موسوي و يه پسر ديگه نشسته بودن. ما رديف آخر بوديم و جلومون رو بچه ها گرفته بودن. استاداومد و سؤالها رو داد و امتحان شروع شد. دو دقيقه بعد استاد واسه ي خودش هي ميرفت بيرون و پنج دقيقه بعد اومد. استاد مارو به حال خودمون
گذاشته بود.
داشتم تند تند سؤالا رو جواب ميدادم که اين پسره مهدوي شروع کرد. سؤال دو جوابش چي ميشه؟ سؤال 6،سؤال 7.
همين جور يکي يکي سؤالا رو ازم مي پرسيد. بس که دم گوشم وزوز ميکرد تمرکزم بهم خورده بودم و جوابا يادم ميرفت.
مهدوي: خانم آريا، آريا، سوگند، 4 چي ميشه.
حسابي کفرم رو درآورده بود. برگشتم با عصبانيت نگاش کردم و آروم و با حرص گفتم: اين قدر منو صدا مکنيد تمرکزم بهم مي خوره. اجازه بديد من جوابا رو بنويسم بعد شما از روي دستم ببينيد. رو اعصاب نريد لطفاً صميمي هم نشيد.
همون جور عصباني رومو برگردوندم و دوباره شروع کردم به جواب دادن سؤالا. ديگه ساکت شده بود اما کامل روي برگه من دراز کشيده بود. دلم مي خواست يه کتک حسابي بهش بزنمش.
تا جوابا رو تموم کردم و کامل نوشتم از حرصم بلند شدم تندي برگه امو دادم به استاد ميترسيدم يکم بيشتر بشينم جدي جدي کنترولمو از دست بدم و اين پسره ي پررو رو ناکار کنم.
اومدم و ايستادم دم در کلاس منتظر که بيتا و درنا بيان بيرون. اول بيتا اومد پشتش مهدوي بعدشم درنا.
اصلاً دلم نمي خواست دوباره چشمم به اين پسره ي رودار بيوفته. پرو اومد صاف صاف جلوي من ايستاد و با نيش باز گفت: دستتون دردنکنه خانم آريا، اما چرا اين قدر زودبلند شديد؟ مجبور شدم بقيه ي سؤالا رو از روي جزوه بنويسم.
پسره ي پررو چه گله هم ميکرد. تحويلش نگرفتم حتي جوابشو ندادم رومو کردم سمت بيتا و با اون حرف زدم. مهدوي هم وقتي ديد جوابش رو نمي دم رفت با درنا حرف زد.
آروم به بيتا گفتم: بيتا ترو خدا زود از اينجا بريم ديگه تحمل اين پسره ي مسخره رو ندارم. حالم داره بهم ميخوره از لوس بازيش.
بيتا با خنده و تعجب گفت: چرا؟ مگه چي شده.
من: اول بريم از اينجا بعد برات تعريف ميکنم.
بيتا يه نگاهي به من کرد و فهميد جدي حالم بده. رفت کنار درنا و مهدوي ويه ببخشيد گفت و دست درنا رو کشيد و با خودش آورد. از ساختمون که بيرون اومديم يه نفس راحت کشيدم و رفتم روي يه صندلي نشستم. بيتا اومد کنارم و نشست و گفت: حالا زود بگو چي شده که مردم از فضولي. تو با اين مهدوي چه مشکلي داري؟
من: هيچي فقط نمي خوام ببينمش تحملش رو ندارم.
بعد مجبور شدم کل داستان رو براشون تعريف کنم. بيتا و درنا دلشون رو گرفته بودن و مي خنديدن. منم حرص مي خوردم نمي فهميدم کجاي چيزي که تعريف
ادامه دارد...
1401/11/02 12:01#پارت_#دهم
رمان_#یک_sms⏳️
کردم خنده داره. بيتا با دست منو نشون داد و گفت: واي سوگند اگه مي تونستي الان قيافه تو ببيني. معرکه است. انگار داري منفجر ميشي.
درنا: مثل آتشفشان شدي.
من: يعني اين قدر تابلوئه؟
بيتا: خيلي. خوب شد آورديمت بيرون وگرنه پسره رو مي کشتي جدي. الان که داري تعريف ميکني اين قدر حرص مي خوري پس ببين سر جلسه چه حالي داشتي. دختر تو چه جوري امتحان دادي.
بعد اينکه بيتا و درنا حسابي بهم خنديدن جوري که خودمم خنده ام گرفت رفتيم يه چايي بخوريم.
هفته ي بعد درنا اومد نشست کنارمون و با آب وتاب برامون تعريف کرد که بعد امتحان که مي خواست بره کرمان، اين پسره مهدوي با يکي از همکلاسي هامون که يه مرد چهل و پنج شش ساله بود با ماشين مهدوي مي خواستن برن کرمان گويا مهدوي اونجا کار داشت اين آقاي رحمتي رو هم با خودش ميرسوند شهرشون؛ انگاري فهميده بود درنا هم ميره کرمان اومد و بهش گفت که من ميرسونمتون کرمان نمي خواد با اتوبوس بريد.
درنا يکم تعارف کرد و بعد از خداخواسته سوار ماشين مهدوي شد چون اصلاً دوست نداشت سه ساعت وايسه تو ترمينال تا زمان حرکت اتوبوس کرمان بشه.
توي راه هم اين آقاي رحمتي و مهدوي مدام از درنا در مورد بچه هاي کلاس سؤال ميپرسن و اين درنا هم که دهنش چفت و بست نداره هر چي راجع به هرکي مي دونه ميگه.
تا اينکه مهدوي بر ميگرده ميگه: اين دوستتون خانم بد اخلاقه چرا با همه دعوا داره؟
درنا هم ميگه: با همه دعوا نداره فقط با شما اين جوريه.
درنا هم براي اينکه مهدوي رو ساکت کنه ميگه: سوگندو بي خيال اون عاشقه واسه همين اين جوريه.
واي که چقدر اون روز از دست درنا حرص خوردم. آخه يکي نبود به اين دختر بگه تو چرا بي اجازه در مورد بقيه حرف ميزني. شايد يکي دوست نداشته باشه پشت سرش شايعه درست کنيد. از بچه ها شنيده بودم که اين مهدوي براي همه از دختر و پسر گرفته تا استادا اسم گذاشته و اين جور که درنا ميگفت اسم منم «بد اخلاق» بود.
يه حسي بهم ميگفت برم اين مهدوي رو بزنم له و لوردش کنم اما باز جلوي خودمو گرفتم. گفتم اين پسره ارزش وقت گذاشتن نداره.
کاملاً متوجه بودم که مهدوي زاغ سيامو چوب ميزنه تا سر از کارم دربياره اما توجهي بهش نداشتم. مدام سعي ميکرد خودش رو بهم نزديک کنه و سر حرف رو باز کنه اما بهش رو نمي دادم.
پنج شنبه بود و دم غروب حدود ساعت پنج اينا بود تقريباً کلاسمون تموم شده بود و با بيتا و درنا قدم زنان راه ميرفتيم که ديدم موبايلم زنگ ميخوره. شماره ناآشنا بود با کنجکاوي گوشي رو برداشتم.
_: الو سلام.
صدا: سلام خانم آريا حالتون خوبه؟ ببخشيد مزاحم شدم. شماره تون رواز ماني گرفتم. کار مهمي داشتم
باهاتون.
بابک بود تعجب کرده بودم که چرا زنگ زده بود و باهام چي کار داره.
من: خواهش ميکنم، بفرمائيد. مشکلي نيست.
بابک: خانم من به کمکتون نياز دارم. دنبال يه پرونده ميگردم که سه شنبه بهتون داده بودم امروز بهش نياز دارم اما هرچي ميگرديم پيداش نمي کنيم. اين بود که ناچاراً مزاحم شما شدم. ميشه لطف کنيد و بيايد شرکت و پرونده رو پيدا کنيد؟
من: بله، حتماً، اما کي؟ الان؟
بابک: بله اگه ميشه همين امشب، پرونده ي مهميه؛ امشب بايد روش کار کنم فردا صبح بايد برم شمال. مي دونستم امروز دانشگاهيد. مي تونيد بيايد؟
من: بله، بله، وقتي اين قدر پرونده مهمه حتماً ميام.
بابک: ممنون ميشم من تا پنج دقيقه ي ديگه جلوي در دانشگاهتونم. ميام دنبالتون که زياد تو زحمت نيوفتيد. يه جوري جبران محبتتون رو بکنم.
من: ممنون، راضي به زحمتتون نيستم خودم ميام شرکت.
بابک: ديگه ديره نزديک دانشگاهم، پس فعلاً، ميبينمتون.
من: باشه خداحافظ .
گوشي رو قطع کردم. بيتا و درنا ايستاده بودن و برو بر بهم نگاه ميکردن.
بيتا: کي بود؟ کجا بايد بري؟
درنا: کي مي خواد بياد دنبالت؟
من: رئيسم بود. بايد برم شرکت يه پرونده رو پيدا کنم. فردا صبح مي خواد بره شمال پرونده رو لازم داره.
بيتا: جدي؟ کجا مي ياد؟ دم دانشگاه؟
من: آره گفت تا 5 دقيقه ديگه مي رسه.
درنا: اه پس چرا وايسادي؟ بريم که الان دو دقيقه اش گذشته.
بعد دستمو کشيد و منو برد سمت ورودي دانشگاه. با تعجب به اين دو تا که از من بيشتر عجله داشتن نگاه کردم.
من: حالا شما چرا اينقدر عجله داريد؟
بيتا: تو هم خنگي ديگه. مي خوايم رئيستو ببينيم.
من: مي خواين با من بيايد؟
درنا: نه ما دم دانشگاه وايميستيم و از دور نگاه ميکنيم. نگران نباش.
من: باشه خوبه.
رسيديم دم دانشگاه، يه نگاهي به اطراف کردم و بابک رو ديدم که ايستاده کنار ماشين و تکيه اش رو داده بود به در ماشينش. به بيتا اشاره کردم.
رسيديم دم دانشگاه، يه نگاهي به اطراف کردم و بابک رو ديدم که ايستاده کنار ماشين و تکيه اش رو داده بود به در ماشينش. به بيتا اشاره کردم.
_: اوناهاش اونجاست. همونيه که کنار ماشين سياهه ايستاده.
بيتا: کدوم، کدوم، واي همون که کت شلواريه؟
درنا: عجب تيکه اي چه خوش تيپ و خوشگله.
بيتا: کوفتت بشه رئيس به اين خوبي.
از حرفاشون خنده ام گرفت. همون جور که مي خنديدم باهاشون خداحافظي کردم و رفتم سمت بابک. مهدوي کنار ماشينش ايستاده بود ماشينش فاصله ي زيادي تا ماشين بابک نداشت.
مهدوي: خانم آريا کجا تشريف مي بريد؟ مي تونم برسونمتون.
خيلي سرد ازش تشکر کردم و به راهم ادامه دادم. بابک که از دور منو ديد يه لبخندي زد و
برام دست تکون داد منم تو جوابش دست تکون دادم. اين همون لحظه اي بود که از جلوي مهدوي رد شدم. اونم با تعجب مسير نگاهمو دنبال کرد و بابک رو ديد. از فضولي همون جا ايستاد تا سر در بياره بابک کيه.
منم از قصد رفتم کنار بابک و بيش از حد خودمو بهش چسبوندم که مهدوي الاغ ببينه ما به هم خيليييييييييي نزديکيم. با لبخند خيلي صميمي به بابک گفتم: سلام خوبي؟ کي رسيدي؟ خيلي وقته منتظري ببخشيد دير کردم.
بابک که يکم گيج شده بود خنديد و گفت: نه الان رسيدم. ببخشيد...
سريع پريدم تو حرفش تا يه وقت گند نزنه به نقشه ام. و با رسمي حرف زدن بند و آب بده. مي دونستم که مهدوي پشت سرم حرف درآورده که من يکي رو دارم که اين جوري سردم. مي خواستم حالا که داره شايعه درست ميکنه و منم نمي تونم جلوش رو بگيرم با نشون دادن بابک که از نظر تيپ و قيافه و دک و پوز صد تا بهتر از مهدوي و نوچه هاي حرف درآر دروبرشه يه تو دهني بهش زده باشم.
ببينم حالا که فکر ميکنه بابک دوستمه بازم خودشيريني ميکنه يا نه. خدايش بابک با اين تيپ و قيافه و کلاس و استيل سنگين با اون ماشين مدل بالاش تو دهني خوبي براي مهدوي بود.
من: خيلي خوب بريم ديگه.
بابک لبخندي زد و درو برام باز کرد و بعد از اينکه نشستم و درو بست و رفتم از اون طرف سوار ماشين شد. لحظه ي آخر يه نگاه به مهدوي کردم که با دهن باز و متعجب به من و بابک نگاه ميکرد.دلم خنک شده بود. مطمئنن ديگه جرأت نمي کرد پشت سرم حرف درآره.اون جلوي بابک جوجه بود. بابک با اون قد و هيکل ساخته شده 10 تا مثل مهدوي رو هم زمان حريف بود.
يه لبخند رضايت آميز زدم و برگشتم سمت بابک که داشت به من و لبخند شادم نگاه ميکرد.همون جور که ماشين و راه مي نداخت گفت: خيلي خوشحاليد. نمي دونم چرا ولي احساس ميکنم همين الان يکي و سرجاش نشونديد. اون لبخند روي صورتتون لبخند پيروزيه.
خيلي پسر زرنگي بود و حس قوي داشت. قبلاً هم چند باري بدون اينکه حرفي بزنم حدساي دقيقي زده بود از حرفش تعجب نکردم فقط لبخندم عميق تر و گشاد تر شد.
بعد يادم اومد که چه جوري خوشحال واسه خودم باهاش صميمي حرف زدم و خودمو بهش چسبوندم. اونم آقايي کرد و به روم نياورد. يکم خجالت کشيدم و لبخندم رو جمع و جور کردم. اما خوشحالي تو صدام پيدا بود. با اينکه سعي کردم خودم رو شرمنده نشون بدم اما نمي شد.
من: شرمندتونم.
بابک: براي چي؟
منک براي چند دقيقه پيش... مي دونيد.... اون موقع که ديدمتون... اون جوري... اون جوري سلام عليک کردم...
بابک با شيطنت خنديد و گفت: سلامت چه جوري بود؟ زياد پشيمون نشون نميدي.
زيرچشمي نگاهش کردم. داشت لذت مي برد. کامل برگشتم طرفش و بهش نگاه کردم.
رو صندليم يکم کج شدم و تکيه ام رو به در دادم تا کامل رو به روم باشه. بعد گفتم: مي تونم باهاتون راحت حرف بزنم.
با لبخند گفت: البته چرا که نه.
يه نفس عميق کشيدم و گفتم: ممنونم. هم به خاطر اينکه اجازه داديد راحت حرف بزنم هم به خاطر کمکي که امروز بهم کردين. بدون اينکه خودتون بدونيد يه لطف بزرگ در حق من کردين که تا عمر دارم ازتون ممنونم. شما کمکم کرديد که يه درس حسابي به يه آدم مزخرف بدم. حالا ديگه دهن گشادش رو ميبنده و براي کسي حرف در نمي آره. پسره ي دلقک، کودن. احتياج داشت که يکي سرجاش بنشوندش. بابت چند دقيقه ي قبل هم ازتون ممنونم. ببخشيد که باهاتون صميمي حرف زدم ولي لازم بود که يکي فکر کنه ما بهم نزديکيم تا از شما بترسه و حساب کار دستش بياد. اصلاً قصد نداشتم ازتون سوء استفاده کنم.حاضرم محبتي که به من کرديد رو هر جوري که بخوايد جبران کنم.
حرفم که تموم شد يه نفس راحت کشيدم و آروم نشستم و به بابک نگاه کردم. بدون اينکه بخوام به عادت قديمي تند تند و بدون نفس گيري حرف زده بودم و هرچي تو فکرم بود رو به زبون آورده بودم. يه لحظه نگران شدم که نکنه حرف بدي زده باشم، اما صورت و نگاه خندان بابک نشون ميداد که گند نزدم.بابک همون جور که مي خنديد گفت: چه طور اين همه حرف رو اينقدر تند گفتيد؟ خيلي جالب بود.
شانه بالا انداختم و گفتم: خب وقتي عصبي ميشم حرفها همين جوري از دهنم مياد بيرون.
بابک: آهان خوبه. خوب در مورد حرفات. فکر کنم مي خواستي به يه پسر درس بدي همون که با چشمهاي گرد و دهني باز کنار 206 ايستاده بود. خب من ميگم کارت خوب بود چون با قيافه ي وارفته اي که من ديدم مطمئناً ديگه کارت نداره و شما مي توني، راحت باشي. در مورد کاري که گفتي من برات کردم بايد بگم که خوشحال ميشم اگه بتونم کمکي بهت بکنم. پس نمي خواد ازم تشکر کني.
بعد يه فکري کردو گفت: در مورد مدل حرف زدنت. انگار تو هنوز با من راحت نيستي. يکي درميون شما ميگي و فعل ها رو جمع مي بندي. بابا خودتو راحت کن و شما و جمع و بيخييال شو. من خودم آدم راحتي هستم و زياد رسمي حرف زدن رو دوست ندارم اما تو محيط اداري اونم تو شرکت ما که همه با هم دوست و فاميل هستن بايد يه رسميتي به کار ببريم تا کارا بهتر پيش بره. البته همه با دل و جون کار ميکنن.آقا و خانم گفتن فقط تو شرکته، بيرون شرکت ديگه لازم به رسمي حرف زدن نيست. الان اينجا نه من رئيس ام نه تو منشي پس موردي نداره که بيرون از شرکت غير رسمي حرف بزنيم و همديگر رو با اسم کوچيک و تو خطاب کنيم. يادت رفته سوگند تو بهم قول دادي.
با اينکه خودمم از اين همه آقا و خانم گفتن خسته شده بودم و از خدام بود که يکم
حرف زدنم راحت کنم اما گفتم اگه همين اول قبول کنم شايد بگه چقدر پرروام و منتظر بودم واسه همينو با اينکه قول داده بودم اما هنوز ازش يکم خجالت مي کشيدم خوب. گفتم:
" ولي آخه شما رئيس شرکتيد و خب اين يه ذره..."
بابک: يه ذره چي ؟ وقتي خودم ميگم راحت باش تو چرا سختش ميکني؟ من که ديگه رسمي صدات نمي کنم تو اگه دوست داري رسمي باش. تو هر دفعه بايد اين بحث و پيش بکشي؟
واي خدا آق گربه هه عصباني شد الانه که پنجول بکشه. يه فکري کردم ديدم عمراً من خودم اند راحتي و کوتاه کردنم حتي سر امتحانم واسه استاد تلگرافي و تيتروار مي نويسم حالا اينجا بيام اين همه پسوند و پيش وند به حرفام اضافه کنم و حرف دوکلمه اي رو تو دو تا جمله بگم؟ هيچ وقت.
سريع از ترس اينکه پشيمون بشه و يا بازم قاطي کنه گفتم: نه،نه قبوله رسمي حرف زدن کنسل.
بابک: حالا مي تونيم راحت باشيم. ببين سوگند بدون تعارف ميگم اگه اون پسره بازم دردسر درست کرد حتماً بهم بگو يه کاري ميکنم که ديگه به فکر اذيت کردن نيفته.
من: نه بابا فکر نمي کنم ديگه جرأت کنه. خودم اصلاً تحويلش نمي گيرم واسه همين حسابي سوخته امروزم که تو رو ديده با اين قدو قواره خب ديگه..
يکي من و بگيره در عرض دو سوت پسر خاله شدم.
بابک خنديد و گفت: پس اين قدو قواره يه جا به درد خورد.
خلاصه رسيديم شرکت و رفتم پرونده رو پيدا کردم و دادم به بابک مي خواستم برم که بابک گفت صبر کنم منو ميرسونه خونه هرچي گفتم خودم ميرم گوش نکرد. منم شاد از اين که راحت در خونه ميرسم قبول کردم. منو برد دم خونه رسوند و بازم به خاطر پرونده تشکر کرد و رفت.
از اون روز به بعد مهدوي ديگه حرفي نزد و سعي ميکرد کمترم دم پر من بياد. اين راحتي و آرامش رو از بابک داشتم.
چند وقتي بود که وقتي مي خواستم به مهران فکر کنم بايد خيلي به مغزم فشار مي آوردم تا قيافه اش تو ذهنم مي اومد. وقتي هم که بعد کلي فکر کردن ميومد تو ذهنم انگار که چهره اش توي مه باشه يه جورايي محو بود.
هنوزم چهارشنبه هام مال مهران بود. براش فاتحه مي خوندم و دعا ميکردم. براي اون و خانوادش. کلي براي مهران درد ودل ميکردم. از اتفاقات روزانه ام براش ميگفتم. حتي بعضي وقتها ميديدمش که بهم جواب ميده.
يکدفعه که طبق عادت داشتم با مهران دردو دل ميکردم و تو ذهنم صداش رو مي شنيدم و خودش رو ميديدم که جلوم ايستاده و به حرفم گوش ميده و جوابمو مي ده. بعد کلي حرف و درددل صداش تو سرم پيچيد که باهام حرف ميزد اما با کمال تعجب چهره اي که مي ديدم مهران نبود بلکه بابک بود.
از تصويري که تو ذهنم اومد حسابي جا خوردم. نمي دونستم چرا بايد بابک رو ببينم. بعد به خودم جواب
دادم که چون صداي هردو يکجوره خيلي اتفاقي به جاي صورت مهران، بابک رو ديدم. اما بار آخري نبود که اين اتفاق افتاد. به مرور چهره ي مهران محو ميشد و صداي مهران با قيافه ي بابک بهم جواب ميداد. خيلي سعي کردم تصوير ذهنمو عوض کنم اما انگار مهران نمي خواست خودش رو نشون بده. حتي صورتش به طور کامل تو ذهنم نمي اومد.
هر بار که اين اتفاق مي افتاد بعدش گريه ميکردم. حس ميکردم که مهران ازم دور ميشه. انگار مي خواست يه کاري بکنه که فراموشش کنم. داشت کمکم مي کرد که قولي رو که نتونستم بهش عمل کنم رو انجام بدم. مهران بارها ازم قول گرفت که وقتي مرد فراموشش کنم اما هيچ وقت سعي در فراموشي اون نکردم. حالا داشت مانع فکر کردنم مي شد و اين موضوع ناراحتم ميکرد. ديدن بابک تو تصوراتم باعث ميشد که تو شرکت راحت باهاش برخورد نکنم. تا مي ديدمش تصوير تو ذهنم شروع به حرف زدن ميکرد و باعث سردردم ميشد. براي اينکه ديگه سردرد نگيرم تصميم گرفتم که ديگه نه با مهران و نه با تصوير توي ذهنم حرف نزنم. بعد چند روز صداها کم شد و به يه آرامش نسبي رسيدم.
***
از صبح کلي کار رو سرم ريخته بود و وقت سر خاروندن نداشتم. مسئله اين بود که بابک خيلي دقيق بود و دوست داشت کارها منظم و بدون اشتباه انجام بشه واسه همين دقت و تمرکز زيادي رو کارها لازم بود و حسابي انرژي آدم رو ميگرفت. ساعت نزديک شش بود و من حتي صبحونه ي درست و حسابي نخورده بودم واسه ي ناهارم که اصلاً وقت نداشتم. انرژيم ته کشيده بود و به زور سرپا ايستاده بودم.
تلفنم زنگ زد و گوشي رو برداشتم. بابک بود که ازم مي خواست چند تا پرونده رو ببرم توي اتاقش. پرونده ها رو برداشتم و از جام بلند شدم. يه لحظه چشمام سياهي رفت. يکم صبر کردم تا حالم بهتر شد. بعد رفتم و در زدم و وارد اتاق بابک شدم. در و بستم و رفتم جلو که پرونده ها رو بدم بهش. نمي دونم چي شد، اونقدر عجله داشتم و خسته بودم اين سرگيجه ي لعنتي هم مزيد بر علت شد که يه دفعه پام محکم خورد به پايه ي صندلي و آنچنان دردي تو پام پيچيد که نگو. به خاطر برخوردم تعادلم رو از دست دادم و پرونده ها ريختن زمين و خودم هم افتادم زمين.
بابک با صداي ضربه ي پام به صندلي سرش رو بلند کرد و وقتي ديد افتادم تندي خودش رو رسوند بهم و زيز بغلم و گرفت و کمک کرد که بنشينم و تکيه بدم به ديوار.
با نگراني و هول گفت: چي شد که افتادي؟ حالت خوبه؟ جايت درد نمي کنه؟ طوريت که نشد.
نمي تونستم حرف بزنم فقط با دستم پامو گرفتم و چشمهام و بستم. از درد پا و گشنگي و خستگي تحملم رو از دست داده بودم و بي اختيار اشکم دراومد.
بابک با ديدن اشک من دستپاچه شد و گفت: چي شده؟
کجات درد ميکنه؟ چرا گريه مي کني؟
فقط تونستم به زور بگم پام.
بابک يه نگاهي کرد و متوجه ي پام شد. پامو با دستاش گرفت و شروع کرد به ماساژ دادن تا دردش کمتر بشه بعد چند دقيقه دردش کمتر شد و آروم تر شدم.
بابک: پات بهتر شده يا هنوز درد ميکنه.
آروم چشمامو که از درد بسته شده بود رو باز کردم. بابک به فاصله ي چند cm ازم نشسته بود و پامو ماساژ مي داد و سرش پايين بود وبه پام نگاه مي کرد. سرش با صورتم چند cm بيشتر فاصله نداشت. داشتم نگاهش مي کردم که يهو سرش و بلند کرد و چشم تو چشم شديم. چشماش نگران و صداش لرزون بود.
يه لبخند محو زدم و گفتم: ممنون بهترم. نگران نباشيد.
تو چشمام نگاه کرد و گفت: پس اين اشکا براي چيه؟ مي دونم خيلي درد کشيدي.
دستش رو آورد جلو و اشکامو از روي گونه هام پاک کرد. از تماس انگشتاي سردش با صورتم تنم گر گرفت. احساس ميکردم از صورتم آتيش ميزنه بيرون، مي دونستم لپام قرمز شده. به ندرت خجالت مي کشيدم و وقتي هم که خجالت زده ميشدم سريع سرخ مي شدم. بابک دست يخ کرده از ترسش رو رو صورتم کشيد. اونقدر بهم نزديک بود که گرماي نفس هاشو رو صورتم حس ميکردم. قلبم تالاپ تولوپ ميکرد. متعجب از صداي قلبم نگاهمو از نگاهش جدا کردم و سرمو انداختم پائين.
بابک: سوگند.
قلبم افتاد پائين نمي دونستم اين چه حسيه که پيدا کردم. چرا اين مدلي صدام مي کرد؟ چقدر قشنگ ميگه سوگند. دلم مي خواست پاشم و از جلوش فرار کنم. تحمل اين همه نزديکي بهش و نداشتم. تحمل گرماي نسها و نگاه تو چشماش و نداشتم. اومدم پاشم که يه دفعه در باز شد از صداي در که محکم به ديوار خورد هردو حسابي ترسيديم.
مات به در بوديم که يلدا رو ديدم که با عصبانيت و نفرت بهم نگاه ميکنه. سعي کردم از جام بلند شم اما بابک مانع شد. خودش بلند شد و ايستاد و مستقيم به يلدا نگاه کرد.
بابک: تو اينجا چي کار ميکني؟ نمي دوني قبل از وارد شدن بايد دربزني؟ هنوز ياد نگرفتي؟
يلدا با نفرت به بابک نگاه کرد و با داد گفت: چشمم روشن. تو خجالت نمي کشي پشت من با اين دختره ي عوضي رو هم ريختي و به من خيانت مي کني؟ واقعاً که آدمي پست تر از تو نديدم. چه طور تونستي يه دختره ي غربتي منگل رو به من ترجيح بدي؟ تو مهموني ديدم بغلش کردي و از کنارش تکون نمي خوري گفتم واسه سرگرميه. اما ديگه تحمل اين کارات و ندارم.
ديدم يلدا حسابي دوچار سوء تفاهم شده بلند شدم آشي نخورده بودم که الان داشتم جيغ و توهين ميشنيدم. خواستم توضيح بدم.
من: خانم شما اشتباه مي کنيد. سوء تفاهم شده موضوع اصلاً چيزي نيست که شما فکر مي کنيد.
با نفرت و عصبانيت بهم نگاه کرد و سرم جيغ کشيد: تو ديگه خفه شو دختره ي
هرزه. فکر کردي من شما آشغالارو نمي شناسم همه تون دنبال يه پسر ساده ي *** پولداريد که خرش کنيد و حسابي تيغش بزنيد. اگه ادم درستي بودي که با شوهر يکي ديگه رو هم نمي ريختي و نمي دزديديش.
حرفاش مثل پتک تو سرم کوبيده مي شد بي اختيار اشکام سرازير شد هيچ تلاشي براي مهارش نکردم اونقدر غرورم خورده شده بود که دلم مي خواست بميرم. آخه من کي بابک و اغفال کردم؟ کي خواستم بدزدمش؟ اصلا" من کاري کرده بودم که حالا بخوام اين حرفا رو بشنوم؟
بابکم با بهت وايساده بود و به يلدا نگاه ميکرد. چرا هيچي نمي گفت؟ چرا خشکش زده؟ چرا نميگه چيزي نبوده؟ چرا جلوي يلدا رو نمي گيره که بيشتر از اين با توهيناش خوردم نکنه؟
از اونم بدم اومد. ديگه تحمل اونجا موندن رو نداشتم. از کنارشون دويدم اومدم بيرون. صداي بلند يلدا رو ميشنيدم: آره آشغال فرار کن همتون تا گير ميوفتين فرار مي کنيد.
يه دفعه بابک انگار منفجر شده باشه با صداي بلند داد زد: خفه شو يلدا. تو به چه حقي اين حرفها رو مي زني؟ کي بهت اجازه ميده تو مسائل خصوصي من دخالت کني؟ اصلاً تو کي هستي؟ اون دختر هيچ گناهي نکرده بهتره دهنتو ببندي...
نمي خواستم به حرفاشون گوش بدم. همون جور که گريه ميکردم وسايلمو برداشتم که برم يه دفعه در باز شد و ماني اومد تو. متعجب به صورت سرخ از گريه ي من نگاه کرد و گفت چي شده؟ اينجا چه خبره؟ تو چرا گريه مي کني؟
با هق هق گفتم: هيچي. چيزي نشده.
اما لازم نبود من چيزي بگم. حرفهاي بابک و يلدا توضيح کاملي به سؤالش داده بود از عصبانيت صورتش سرخ شده بود.
با دندوناي فشرده گفت: ديوونه ها...
يه دفعه با عصبانيت رفت سمت دفتر بابک و داد زد: خفه شيد با هردوتونم. اگه با هم مشکلي داريد بريد بيرون حلش کنيد. اينجا جاي اين حرفها نيست. شما به چه حقي به خودتون اجازه داديد که با اون دختر بيچاره اين جور رفتار کنيد؟ يلدا هر کاري کردي هيچي بهت نگفتم اما اگه بخواي سوگند و اذيت کني با من طرفي فهميدي....
ديگه بقيه ي حرفاشون و نشنيدم کيفمو برداشتم و دويدم بيرون. منتظر آسانسور نموندم گريه کنون از پله ها اومدم پائين. مي خواستم برم خونه. مي خواستم تنها باشم. آخه به جرم کدوم گناه بايد اينقدر توهين ميشدم. به حالت دو از ساختمون اومدم بيرون که يکي دستمو کشيد و نگهم داشت. برگشتم ديدم ماني دنبالم اومده.
آروم گفت: با اين حال خرابت تنها نري بهتره بيا سوار شو من مي برمت.
اونقدر خسته و بي انرژي بودم که توان بحث کردن نداشتم مثل يه بچه ي حرف شنو دنبالش تا کنار ماشينش رفتم سوار شدم و ماني هم سوار شد و ماشين رو روشن کرد. نمي دونستم کجا ميريم نمي خواستم هم بدونم. فقط
کافي بود که از شرکت و يلدا دور بشم.
سرمو تکيه دادم به صندلي و چشمهام و بستم. ماني آروم گفت: بهتري؟ من به جاي اونا ازت معذرت مي خوام. يلدا نمي فهمه چي ميگه، همش تقصيره بابکه هزار بار بهش گفتم که وقتي دختره رو نمي خواد درست و حسابي جوابش کنه که دل سرد شه اما اين پسره ي *** هي امروز و فردا کرد. حتماً بايد يه گندي بالا مي يومد تا اون يه فکري بکنه.
آروم گفتم: خواهش ميکنم الان در موردش حرف نزنيم.
ماني: باشه هرجور که راحتي. بعداً صحبت مي کنيم.
از خستگي و فشار عصبي و گشنگي فشارم پائين اومده بود و سرم گيج ميرفت. چشمام بسته بود و قدرت انجام کاري رو نداشتم احساس تهوع ميکردم. دستمو دراز کردم و بازوي ماني رو گرفتم و بريده بريده گفتم:
_: وايسا... ماشين رو نگه دار ... آب ميوه... بايد يه چيز شيرين بخورم.
ماشين و به سرعت متوقف کرد و خودش پياده شد کمتر از يک دقيقه بعد اومد. برام يه آب ميوه و چند تا شکلات آورد و داد به خوردم. اب ميوه رو تا ته خوردم و يکي از شکلات ها رو هم گذاشتم دهنم. يکم حالم بهتر شد لااقل سرگيجه نداشتم اما هنوز ضعف کرده بودم. به ماني که با چشماي نگران بهم نگاه ميکرد خنديدم و گفتم: چرا اون جوري نگام ميکني.
ماني: رنگت مثل گچ ديوار شده دور از جون عين ميت شدي.
خنديدم و گفتم: نترس هنوز زندم و وبالت. ممنونم که نذاشتي تنها برم نمي دونم اگه تنها بودم چه طور ميشد.
ماني: شرمنده ام نکن. سوگند؛ تو کي غذا خوردي؟ حسابي رنگت پريده.
سرمو انداختم پائين و با خجالت گفتم: ديشب.
با چشماي گرد بهم نگاه کرد و گفت: يعني از ديشب تا حالا چيزي نخوردي؟ آخه چرا؟
من: خب اصلاً وقت نکردم. امروز سرم خيلي شلوغ بود حتي نتونستم يه چايي بخورم يعني رئيسم چيزي نخوردن.
ماني زير لب گفت: اين بابک مي خواد تورو بکشه؟
بعد ماشين و روشن کرد و راه افتاد.
ماني: اول ميريم يه جايي يه چيزي مي خوري تا فشارت بياد بالا بعد ميريم شام مهمون من.
من: خجالت ميکشم تا الانم خيلي پرويي کردم.
ماني: ديگه اين حرف و نزن تو مثل خواهرمي نمي خوام مريض بشي.
ته دلم حس خوبي پيدا کردم. منم ماني رو مثل برادرم دوست داشتم همون برادري که آرزوش و داشتم. هميشه وقتي عصباني و ناراحت بودم کنارم ظاهر ميشد و با شوخي هاش حالمو بهتر ميکرد. باهاش احساس راحتي ميکردم. ديگه چيزي نگفتم. ماني بردم يه کافي شاپ و يه بستني شکلاتي با کيک شکلاتي برام سفارش داد و براي خودشم بستني ميوه اي.
ماني: تو اين يخبندون و هواي سرد بستني حال ميده.ب خوري تمام وجودت يخ کنه.
بهش خنديدم.
بستني رو که آوردن يه جورايي افتادم سرش. اصلاً نمي دونم چه جوري خوردمش. همچين با ولع بستني و
کيک و مي خوردم که انگار تا حالا تو زندگيم همچين چيزايي نديدم. هر لقمه اي رو که قورت مي دادم تنم گرمتر ميشد و چشمام بازتر کم کم تصاوير اطرافم از توي مه بيرون اومدن و رنگ گرفتن. تازه مي فهميدم دنيا چقدر قشنگه. يهو به خودم اومدم ديدم ماني هم تند تند داره بستني و کيکش رو مي خوره. اصلاً نمي فهميد تو دهنش ميزاره يا تو چشماش. مات مونده بودم بهش که متوجه ي من شد. با دهني پر گفت: چرا نمي خوري؟
من: تو کي غذا خوردي؟ فکر نمي کردم تو هم اين قدر گرسنه باشي. مگه ناهار نخوردي.
ماني دست از خوردن کشيد و گفت: چرا ناهار خوردم اما خب عصبي شدم گشنه ام شد. اشتهامم تحريک شد. تو هم يه جوري بستني و کيکتو مي خوردي که فکر کردم مسابقه است و خر کي زود تر تموم کنه برنده است..
خنده ام گرفته بود. ماني درست مثل يه پسر کوچيک مهربون بود.
من: بخور نوش جونت.
ماني: تو نمي خوري؟ اگه تو نخوري اصلاً بهم نمي چسبه.
خنديدم و بستني و کيکم رو تا ته خوردم. تلفن ماني زنگ زد. گوشي رو از جيبش درآورد و يه نگاه بهش کرد و يه ببخشيد گفت و از جاش بلند شد.
ماني: به به حال شما مي ذاشتيد يه سال ديگه زنگ ميزديد الان زوده.
نمي دونستم ماني داره با کي حرف ميزنه چون ازم فاصله گرفته بود و صداش رو نمي شنيدم فقط حالت صورتش بود که مدام عوض مي شد. نمي دونم چي ميگفت که حسابي عصباني شد. يه چيزايي گفت و بعد ساکت شد. يکم بعد آرومتر شده بود. يه چيزي گفت و تلفن رو قطع کرد و اومد نشست رو صندليش.
يه نگاهي بهم کرد و با لبخند گفت: بستنيت تموم شد؟ حالت بهتره؟
با لبخند سرمو تکون دادم.
ماني: خوبه حالا بريم يه جاي خوب شام بخوريم.
دلم نمي خواست برم خونه. مي دونستم به محض اينکه تنها بشم اتفاقات امروز مياد جلوي چشمم. نمي خواستم بهش فکر کنم براي همين با ماني موافقت کردم. رفتيم و سوار ماشين شديم بيست دقيقه بعد دم يه رستوران ايستاديم.
ماني: اينجا غذاهاش خيلي خوبه. من تضمين مي کنم. بايد يکم به خواهرم برسم که ديگه حالش مثل عصري بد نشه.
براي تشکر لبخندي زدم و هر دو پياده شديم. رفتيم ته رستوران يه گوشه دنج پشت يه ميز نشستيم. گارسون اومد و سفارش داديم. ماني دست دست ميکرد يه چيزي بهم بگه. تعجب ميکردم. چون ماني آدم کم رويي نبود. خواستم کمکش کنم واسه همين ازش پرسيدم : ماني چيزي شده؟ چيزي مي خواي بگي؟ آخه خيلي کلافه اي.
با خوشحالي بهم نگاه کرد و گفت: خوبه خودت فهميدي مونده بودم چه طور بهت بگم. راستش تو کافي شاپ بابک زنگ زد. اصرار داشت تو رو ببينه. گفتم وقت مناسبي نيست اما خيلي اصرار کرد که همين امشب باهات حرف بزنه. آخرش مجبور شدم بهش بگم کجا مي خوايم شام بخوريم.
سوگند از دستم ناراحت نشو اما فکر مي کنم اگه امشب باهم حرف بزنيد بهتر از فرداست. لااقل مشکلتون زودتر حل ميشه.
با کلافگي گفتم: نه اصلاً دلم نمي خواد امشب ببينمش. آمادگيش و ندارم. اي کاش ميزاشتي براي فردا. بايد آروم بشم و قضيه رو يه جوري درک کنم. تو نمي فهمي خيلي بهم برخورده. يلدا حرفهاي بدي بهم زد چيزايي که هيچ وقت تصورش و نمي کردم که يه روز از دهن يکي بشنوم.
اشک تو چشمام جمع شده بود. به ماني نگاه کردم و با بغض گفتم: نمي توني حالمو درک کني. نمي توني بفهمي که چقدر دردناکه که کسي تهمت کاري رو که نکردي بهت بزنه از همه بدتر که چيزي هم نمي تونستم بگم چون اصلاً اجازه ي حرف زدن بهم نمي داد. نمي خوام دائيتو ببينم نمي خوام چون اونم مثل يلدا فکرميکنه چون تو جواب يلدا حرفي نزد...
بغض تو گلوم ديگه اجازه ادامه دان رو بهم نداد. يه هو ديدم بابک از پشت ماني داره مياد سمتمون با عصبانيت به بابک و بعد به ماني نگاه کردم. کيفم و برداشتم و به ماني گفتم: بابت کمک امروزت ممنونم. نمي خوام با رئيسم رو به روشم من ميرم.
ماني: حالا که اومده بزار حرفش و بزنه خواهش ميکنم.
بدون اينکه جوابشو بدم از کنارش رد شدم و رفتم. براي اينکه از رستوران بيرون برم بايد از کنار بابک که به سمتم مي اومد مي گذشتم. سعي کردم نگاهش نکنم و از کنارش رد شم. بابک که از دور منو ديد وقتي به دو قدميم رسيد ايستاد.
بابک: سوگند، سوگند کجا مي ري. چند دقيقه صبر کن بايد باهات حرف بزنم. يه لحظه وايسا سوگند...
قبل از اينکه از رستوران بيرون بيام بازوم و کشيد و متوقفم کرد.
با عصبانيت برگشتم و گفتم: به من دست نزن، فهميدي؟ نمي خوام بقيه دچار سوء تفاهم بشن.
بازمو کشيدم عقب واز در رستوران بيرون اومدم. بابک هم دنبالم مي يومد و التماس ميکرد.
بابک: سوگند خواهش ميکنم. بايد به حرفهام گوش بدي. به خاطر حرفاي يلدا متأسفم. اون عصباني بود نمي فهميد چي داره مي گه. خواهش ميکنم ببخشش.
خيلي عصباني بودم دلم مي خواست قدرتش رو داشتم و بابک و مي زدم. نمي دونم از چي بيشتر ناراحت بودم. از حرفهاي يلدا که غرورم و خورد کرد يا از بابک که طرف يلدا رو گرفته بود و اومده بود التماس ميکرد که يلدا رو ببخشم. با عصبانيت و نفرت برگشتم بهش نگاه کردم. از نگاهم ترسيد و ايستاد.
_: جناب مهندس شايان اگه به خاطر نامزدتون اومديد که من ببخشمش بايد بهتون بگم که من به حرفهاي مزخرف دختر احمقي مثل اون اصلاً توجهي نمي کنم. نه شما و نه نامزدتون برام مهم نيستيد. برامم فرقي نمي کنه که درباره ي من چه فکري مي کنيد. من به خودم مطمئنم و بهتون اجازه نمي دم بهم تهمت بزنيد.
بابک: تو اشتباه مي کني
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد