439 عضو
سيني گذاشتم و آوردم وبستنيم رو به سه قسمت تقسيم کردم و ريختم توي کاسه ها و يه تيکه هم براي خودم نگه داشتم. رفتم دم دفتر و در زدم و وقتي اجازه گرفتم سيني بدست وارد شدم. بابک و ماني با صداي در سراشون به طرفم چرخيد و وقتي سيني بستني رو تو دستم ديدن ماني رو به مهندس شايان کردو گفت: بيا دلت خنک شد. همچين به بستني زل زدي که دختره از گلوش پائين نرفت. بيا حالا با خيال راحت بخور. رئيس اينقدر شکمو نوبره.
مهندش شايان که از ديدن بستني خوشحال شده بود گفت: خب خوردن بستني آشتي کنون يه مزه ي ديگه داره. حيف بود که اين بستني از دستم در ميرفت.
پيدا بود که ماني همه چيزو براش تعريف کرده. اين دائي و خواهر زاده هم موجودات جالبي بودن. جونشون واسه هم در مي رفت و آب مي خوردن به هم ميگفتن.
خلاصه بستني ها رو گذاشتم و اومدم بيرون.
دوشنبه بود و کلي کار رو سرم ريخته بود و از صبح سرپا بودم و فرصت نکردم حتي يه استراحت درست و حسابي کنم. چون من کارم بسته به کار رئيسه بعضي وقتها که مهندس شايان نياز به کمکم داره مجبور ميشم حتي بيشتر از ساعت اداري بمونم و به کارا رسيدگي کنم. اون روزم يکي از همون روزهاي پرکار بود. ساعت هشت بود و همه ي کارمندا به جز من و مهندس شايان رفته بودن. کاراي منم تقريباً تموم شده بود. پرونده ها رو مرتب کردم و هر چيزي رو سر جاش گذاشتم و وقتي مطمئن شدم وسايلمو جمع کردم و گذاشتم توي کيفم. از جام بلند شدم و رفتم در اتاق رئيس بايد بهش اطلاع ميدادم که کارم تموم شده و مي خوام برم.
به رئيس گفتم و خداحافظي کردم و از شرکت خارج شدم. چند قدم بيشتر از ساختمون شرکت فاصله نگرفته بودم که يهو يادم اومد موبايلمو برنداشتم. ناچاراً دوباره مسيرو برگشتم تا برم و از شرکت موبايلمو بردارم.
خداخدا ميکردم که مهندس شايان هنوز تو شرکت باشه. رسيدم دم شرکت و دستگيره رو پائين کشيد اما در باز نشد فکر اينکه مهندس رفته باشه و من کلي راه رو بي خودي برگشتم عصبيم ميکرد. اين بار با نيروي بيشتري دستگيره رو پائين کشيدم و درو محکم هل دادم. يه دفعه در محکم باز شد و متعاقب اون صداي شخصي و از داخل شنيدم. سريع رفتم تو شرکت و درو بستم. پشت در مهندس شايان ايستاده بود و با دست صورتشو گرفته بود. در که محکم باز شده بود با شدت به صورت مهندس خورده بود. مهندس آخي گفت و زانو هاش خم شد و همون جا کنار ديوار نشست.
با نگراني و اضطراب به مهندس نگاه ميکردم. زانو زدم کنارش و گفتم.
_: حالتو خوبه؟ چي شده؟ در خورد به صورتتون؟ طوريتون شده؟ دستتون رو برداريد تا ببينم چي شده.
اونقدر ترسيده بودم که نکنه بلايي سرش آورده باشم که اصلا" نمي
دونستم دارم چي کار ميکنم. جلو رفتم و سعي کردم دستشو از روي صورتش بردارم. دستش که کنار رفت ديدم صورتش خوني شده ضربه به بيني اش خورده بود و خون بود که از بيني اش جاري شده بود.
وقتي مهندس و تو اون حال و صورت خوني ديدم حسابي ترسيدم.
اول يه قدم عقب رفتم. بعد زمان برام به عقب برگشت. خودمو ميديدم که جلوي مهران نشستم و مهران خون دماغ شده و صورتش پر خونه. زمان و مکان رو از دست داده م. انگار تو عالم ديگه اي بودم. صورتم از اشکي که بي اختيار از چشمام پائين ميچکيد خيس شد.
دستپاچه يه نگاه به دورو بر کردم و يه جعبه دستمال کاغذي روي ميز ديدم.سريع رفتم دستمال و با جعبه اش آوردم و چند تا از توش بيرون کشيدم. رفتم جلوي بابک و زانو زدم. سرش و به سمت بالا گرفتم و دستمالها رو روي بينيش گذاشتم.
همون جور که کار ميکردم اشکم مي ريختم. بي اختيار مدام زير لب اسم مهران رو مي گفتم. بعد از يکي، دو دقيقه ديدم خونريزي بند اومده. دستمالهاي کثيف رو پائين گذاشتم و رفتم تندي يه ليوان آب آوردم. چند تا دستمال ديگه آوردم و با آب خيس کردمشون بعد صورت بابک رو آروم آروم تميز کردم و خونها رو پاک کردم.
اصلاً دست خودم نبود. اشک مي ريختم. من تو اون لحظه بابک و نمي ديدم بلکه مهران و ميديدم و به عادت قديم که مهران خون دماغ ميشد اين کارها رو ميکردم براي بابکم همون کارها رو انجام دادم.
بابک هم مثل يه بچه آروم نشسته بود و اجازه داده بود من تمام کارها رو انجام بدم. با چشماي متعجب به من که هنوز اشک مي ريختم نگاه مي کرد. نگران شده بود و مضطرب. مي خواست آرومم کنه.
يکم خودشو جلو کشيد و مستقيم بهم نگاه کرد بعد دستامو که هنوز دستمال توشون بود و از اضطراب ميلرزيد و تو دستش گرفت و گفت: خانم آريا ... خانم آريا ... سوگند .... خوبي آروم باش چيزي نشده. من حالم خوبه فقط خون دماغ شده بودم. سوگند ... سوگند ....
يه دفعه تکوني خوردم و به زمان حال برگشتم. بابک جلوم نشسته بود و دستامو تو دستش گرفته بود و با چشمهاي نگران بهم خيره شده بود و مدام منو به اسم صدا ميکرد.
آروم گفتم: بله؟
بابک: حالتون خوبه؟ انگار صدامو نمي شنيدي.
درسته من صداشو نمي شنيدم من مهران رو ديده بودم که صدام ميکرد.
يه دفعه به خودم اومدم تندي دستمو ازتو دستش بيرون کشيدم و يه دستي به صورتم کشيدم و اشکامو پاک کردم. کيفمو برداشتم و بدون اينکه به بابک نگاه کنم درو باز کردم و خودمو انداختم بيرون. ده تا پله رو تند تند اومدم پائين که يه دفعه احساس کردم تمام نيرو و انرژيم خالي شده. مجبوري رو اولين پله نشستم. نمي تونستم راه برم. نمي تونستم خودمو کنترول کنم. سرمو گذاشتم رو زانوم و زدم
زير گريه. با صدا ي بلند گريه ميکردم. به هق هق رسيده بودم. نفسم به زور بالا ميومد. مدام صحنه ي خون دماغ شدن و افتادن مهران ميومد جلوي چشمام. مدتها بود بهش فکر نکرده بودم. به مهران بيهوش توي بيمارستان فکر نکرده بودم. به مرگ مهران فکر نکرده بودم. همون جور هق هق ميکردم که احساس کردم يه دستي اومد رو شونه هام. گيج سرمو بلند کردم و ديدم بابک کنارم نشسته و دستشو گذاشته رو شونه ام و سعي داره آرومم کنه.
بابک: چي شده؟ آخه چي باعث ميشه يه آدم اين جوري گريه کنه؟ فکر نمي کنم که به خاطر خون دماغ شدن من يا احساس عذاب وجدان اين جوري گريه کرده باشي پس آخه چرا؟ چرا اينقدر بي تابي ميکني؟
نه مي خواستم نه مي تونستم جوابشو بدم. انرژيم تموم شده بود و هيچ کاري نمي تونستم بکنم.
بابک با نگراني گفت: نبايد اينجا بشيني پاشو من ميرسونمت خونه.
سعي کردم از جام بلند شم اما انرژي برام نمونده بود. هر بار که سعي ميکردم بلند شم زانوهام توان نگهداري وزنمو نداشت و دوباره ميوفتادم سر جام.
بابک نگاهي بهم انداخت. خم شد و زير بغلمو گرفت و کمکم کرد از پله ها پائين برم.
بابک: صداي گريه اتو شنيدم و فهميدم با پله ها اومدي پائين. اونقدر عجله داشتي که حتي صبر نکردي آسانسور بياد.
رفتيم تو پارکينگ و بابک بردم دم ماشين و درو باز کرد و بعد کمک کرد سوارش شم. هنوز قدرتمو بدست نياورده بودم. سرمو تکيه دادم به صندلي و بي صدا اشک ريختم.
بعد مدتها ياد مهران انگار داغ دلمو تازه کرده بود. نمي تونستم جلوي اشک ريختنم و بگيرم.
بابک انگار با خودش حرف بزنه.
بابک: اصلاً نمي فهمم چرا يه دفعه اونجوري شدي. دختر با چه سرعتي خون هاي صورتمو پاک کردي. عجيبه ولي احساس ميکنم دفعه ي اولت نبود که اين کارو ميکردي. تو دختر عجيبي هستي. از روز اول که ديدمت يه جورايي مرموز بودي يه حسي بهم ميگه يه راز بزرگ داري که به کسي نگفتي.
بعده نيم نگاهي بهم کرد و دوباره با خودش گفت: سوگند تو کي هستي؟ چرا باعث ميشي يه همچين احساسي داشته باشم؟ انگار سالهاست که ميشناسمت. نگاه غريبي داري. يه وقتايي فکر مي کنم هيچ غمي تو زندگيت نداري اما يه زماني هست که چشمات خيس ميشه انگار يه غم بزرگ رو با خودت حمل ميکني.
يه نفس عميق کشيد و ديگه هيچي نگفت. يکم بعد آدرس خونه امو پرسيد و منم بهش گفتم. منو رسوند دم خونه: بهم کمک کرد پياده بشم و زير بغلمو گرفت. دم در آپارتمان دو سه بار ازم پرسيد: نياز به دکتر دارم يا نه؟ حالم بهتر؟
و وقتي بهش اطمينان دادم که حالم خوبه رفت.
وارد خونه شدم از خستگي و بي حالي خودمو روي تخت پرت کردم و چشمامو بستم يادم اومد که آخرش موبايلمو
برنداشتم.
صبح با سردرد به زور از خواب بيدار شدم ديرم شده بود زودي دست و صورتمو شستم و يه ليوان شير و يه قرص مسکن خوردم و رفتم شرکت.
به موقع رسيده بودم. مهندس شايان هنوز نيومده بود. رفتم سر جام نشستم و مشغول کار کردن شدم. يه ربع بعد بابکم اومد. از دور منو ديد و اومد جلو. به احترامش از جا بلند شدم.
بابک: خانم آريا خوب هستيد؟ فکر نمي کردم امروز بيايد. با حال ديشبتون ...
من: سلام آقاي مهندس خوب هستيد؟ الان حالم بهتره. به خاطر کمک و محبت ديشبتون تشکر مي کنم. ديشب يادم رفت که تشکر کنم بازم ممنونم.
بابک: پاک يادم رفت. عليک سلام. لازم به تشکر نيست خودم مي خواستم کمکتون کنم. خوب خدا رو شکر که حالتون بهتره. ولي اگه نظرتون عوض شد و خواستيد امروز مرخصي بگيريد من مانعي نمي بينم.
بازم تشکر کردم و گفتم: اگه احساس بيماري کردم حتماً مرخصي ميگيرم. بابک رفت تو دفترش و منم حواسمو دادم به کارم.
حدود ساعت 10:5_11 بود که يه خانمي اومد. صداي تق تق کفشش منو متوجه ي ورودش کرد. سرمو بلند کردم ببينم کي اومده که يه خانم سانتي مانتال و شيک جلوي خودم ديدم.
يه خانم خوش تيپ و شيک. يه مانتوي کوتاه و خوش رنگ پوشيده بود با شلوار جين تنگ و يه کفش پاشنه دار بلند که قدش رو حسابي بلند کرده بود. شال سرشم همين جوري يه وري آزاد انداخته بود، عينک آفتابيشم بالاي سرش گذاشته بود. يه کيف دستي کوچک و خوشگل تو يکي از دستاش و يه موبايلم تو دست ديگه اش بود. يه آرايش غليظم کرده بود که خيلي خوشگلش کرده بود. اونقدر محو چشمها و آرايشش شده بودم که اصلاً يادم رفت بايد چي کار کنم.
دختر يه نگاهي به من کرد و با عشوه گفت: شما کي هستيد؟
من که هم تعجب کرده بودم هم جاخورده بودم هول هولکي گفتم: من؟ هيچکي.
يه خنده اي کرد و با ناز و ادا گفت: خانم هيچکي اينجا چي کار مي کني؟ حتماً يه کاري داري که اينجايي.
من: آهان بله من منشي ام. اما شما؟
خانم: اه حتماً منشي جديد شماييد. تا حالا نديده بودمتون عجيبه. خب در هر حال من اومدم بابک رو ببينم. شما مي تونيد به کارتون برسيد. کسي پيششه؟
با گيجي گفتم: نه آقاي مهندس تنها هستن. اجازه بديد ...
اما قبل از اينکه بتونم به بابک اطلاع بدم که يه خانمي اومده ديدنش، ديدم خانمه سرش رو انداخت پائين و همون جور که داشت ميرفت تو دفتر گفت: نمي خواد خبرش کني.بعدم در رو باز کرد و رفت تو.
قبل از اينکه در بسته شه شنيدم که دختره داشت مي گفت: بابک اين منشي عتيقه رو از کجا آوردي. مثل منگولاست.
ديگه در بسته شد و بقيه ي حرفاشونو نشنيدم. اما همين قدر کافي بود تا خونمو به جوش بياره. عصبي زير لب غرغر کردم: به من ميگه عتيقه؟ به چه
جرأتي. چه از خود راضي. فکرکرده اونهمه رنگ بريزه تو صورتش خيلي خاص ميشه؟ دختره ي پر روي افاده اي، آب زيرکاه. اه؛لعنتي اعصابمو خورد کرد.
_: کي اعصابتو خورد کرد؟
يه متري از ترس از جام پريدم. قلبم تلپ تلپ ميکرد. دستمو گذاشتم رو قلبمو برگشت ديدم ماني پشتم وايساده و با کنجکاوي نگاه ميکنه.
من: آخه چرا هربار اينجوري مياي؟ آخرش از دستت سنکوپ ميکنم و جوون مرگ ميشم من.
بعد عصبي رو صندليم نشستم. ماني هم يه صندلي کشيد کنار ميزم و گفت: حالا چرا اين قدر اعصابت خورده؟ چي شده.
اگه خودمو خالي نمي کردم و به کسي چيزي نمي گفتم منفجر ميشدم. واسه همين تند تند بدون اينکه بفهمم نمي دونم کي همه چيزو براي ماني تعريف کردم و آخرشم چهار تا بد و بيراه نثار دختره کردم.
وقتي صورت خندون ماني رو ديدم تازه فهميدم که مثل هميشه کنترولمو از دست دادم و دري وري گفتم. يکم خجالت کشيدم واسه همين گفتم: اين حرفامون بين خودمون ميمونه مگه نه؟ به مهندس شايان که چيزي نمي گيد؟
نيشش تا بناگوش باز شده بود و با بدجنسي گفت: يعني نگم؟ خب کجاشو نگم. بد وبيراهايي که به دختره دادي رو نگم؟
من: مهندس من بهتون اعتماد کردم و باهاتون درد و دل کردم. من نمي دونم اين خانم اصلاً کي هستن. اگه نامزد دائيتون باشن خب کارم ساخته است با اين حرفهايي که پشت سرش زدم.
خنديد و گفت: نترس به کسي چيزي نمي گم. اين دختره هم نامزد بابک نيست هر چند خودش خيلي دوست داره به بابک بچسبه واسه همين دم به دقيقه مي آد شرکت ديدنش. ولي خودمونيم شانس آوردي دختره فکر کرده عتيقه اي. الان خيالش راحته. پيش خودش ميگه عمراً بابک به دختر ساده و يکم گيجي، البته ببخشيدها اينا تصورات اونه نه من، چي ميگفتم؟ آهان دختر ساده و گيجي مثل تو توجه کنه. واسه همين هم به تو به چشم يه دشمن نگاه نمي کنه. من که ميگم شانس آوردي.
من که حسابي گيج شده بودم گفتم: چه طور؟
ماني براي تفهيم من شمرده شمرده و آروم گفت: خب اگه نسبت بهت احساس خطر ميکرد. همچين موي دماغت ميشد و رو اعصابت ميرفت تا خودت مجبورشي از شرکت بري. بابک به حرفاش گوش نمي کنه پس اون سعي ميکنه با عصبي کردنت مجبورت کنه بري. اما انگاري تو رو جدي نگرفته پس خيالت راحته که اذيتت نمي کنه.
بعد يه فکري کرد و گفت: البته فکر کنم اشتباه کرده.
دوباره گيج و کنجکاو گفتم: چه طور؟
ماني: خب يلدا، يلدا اسم اين دختره است. يلدا فکر ميکنه بابک از دختر هايي تيتيش ماماني که خودشون و مثل عروسک مي کنن خوشش مياد. اما برعکس بابک سادگي و صداقت و بيشتر دوست داره. بابک خيلي مشکل پسنده اما من نه.
دوباره گفتم: چه طور؟
ماني:خب من ميونم با خانم ها خوبه و
راحت باهاشون کنار ميام. کافيه يک ساعت کنارشون بشينم همچين عاشقم ميشن که بيا و ببين. خب خودتم ميدوني خانم ها متفاوتن و هر کدومشون يه جواهرن خب منم سعي ميکنم جواهراي بيشتري داشته باشم. اما بابک خنگ اين جوري نيست.
من: چه طور؟
ماني: خب بابک با همه خوبه اما با خانم ها صميمي نمي شه معمولاً چون ... خب نظراتش خاصه. ميگه آدم بايد کيس مناسبشو پيدا کنه. يه آدم که بدونه مي تونه از ته دلش دوستش داشته باشه. کسي که آدم و فقط به خاطر خودش بخواد نه به خاطر موقعيت و پول و از اين جور چيزا. يه دختر ساده ي بي شيله پيله کسي که قلبش و حرفش يکي باشه. يه ذره قديميه.
من: چه طور؟
ماني: چه طور و ....... يعني چي من هر چي ميگم تو ميگي چه طور بابا قرص چه طور قورت دادي هيچي ديگه بلد نيستي بگي؟ گذاشتنش رو نوار پخش و مدام ميگه چطور، چطور. ميگم ماني گل ميگه چه طور. ميگم بابک خل ميگه چه طور. با همين يک جمله زير و بم زندگيمون رو درآوردي تو هم. پاشم، پاشم برم سرکارم تا تو دوباره يه چه طور ديگه نگفتي و من ننشستم از تموم کاراي کرده و نکرده ام تعريف نکردم. دو دقيقه ي ديگه بمونم پته امو کامل ميريزم رو آب.
بعد همون جور که زير لب با خودش حرف ميزد بلند شد و رفت بيرون. منم از پشت نگاهش ميکردم و ميخنديدم.
بعداً از رعنا جون شنيدم که اين دختره يلدا يکي از فاميلهاي بابک و مانيه و ظاهراً همش چسبيده به بابک. بابکم به خاطر اينکه دختره ناراحت نشه بهش چيزي نمي گه اما فکر خاصي در مورد يلدا نداره و فقط يلداست که خودش رو صاحب بابک مي دونه.
در هر حال اينايي که من ديدم نمي شه گفت که بابک بي ميله. هر چي باشه با يلدا خوب رفتار ميکنه که اونم دم به دقيقه ميومد شرکت. از اون روز به بعد کم کم هفته اي دو بار تو شرکت پلاس بود. هر دفعه هم با يه عشوه اي به من نگاه مي کرد و همچين باهام حرف ميزد که اگه پسر بودم تا حالا عاشق اين قر و قمضش شده بودم. اما پيدا بود که من و پشه هم حساب نميکنه. انگار نه انگار که من منشي بابکم. ميومد تو شرکت و با ناز و خرامان خرامان از کنارم رد ميشد ميرفت تو دفتر بابک. مدام صداي خنده ي اين دوتام بلند بود. اونقده که اين يلدا زيادي دختر و عشوه اي بود به مونث بودن خودم شک کردم. نکنه من عيب و ايراد و مشکلي دارم که مثل اين ناز و عشوه ندارم. به قول خود يلدا مثل منگلا محوش مي شدم که يکي بايد ميومد منو جمع منه. بابا به من چه خوش باشن با مهندس ما که بخيل نيستيم. اما يه حسي داشتم. هر وقت که فکر مي کردم صداي مهران قربون صدقه ي اين دختره ميره يه حس بدي پيدا مي کردم. چه انتظاراتي داشتم من. بابک که مهران نبود يه آدم ديگه است نمي تونم بهش بگم
چون صدات عين صداي مهرانه منه پس دهنتو ببند حرف نزن. دارم کم کم خل ميشم . ديگه به حضور مداوم يلدا عادت کرده بودم . ماني هم تا اين دختره ميومد تو شرکت انگار موش و آتيش ميزدن ميومد دم در اتاق بابک گوشش و ميچسبوند به در و سعي ميکرد صداهاي داخل اتاق و بشنوه. وقتي ازش ميپرسيدم چي کار ميکني؟ ميگفت : من بايد حواسم به اين بابک باشه . اين دايي من ساده است اين دختره گولش ميزنه و از راه به درش ميکنه.
خلاصه من که سر از کار اين خانواده در نياوردم.
درسهاي دانشگاه يکم سنگين شده بود واسه همين مجبور بودم چند تااز کتابها و جزوه هامو با خودم ببرم شرکت و اونجا تو وقتهاي بيکاري يه نگاهي بهشون بکنم.
مهندس شايان آدم دقيقي بود ولي يکم گيج و کم حواس بود اونم به خاطر مشغله ي زياد کاري و فکري بود که داشت. معمولاً صدام ميکرد توي دفترش و يه دستوري بهم ميداد و تا ميومدم از کنار ميزش بيام و برسم به در ده دفعه صدام ميکرد و يه کار جديد اضافه ميکرد. اوايل از اين کارش خنده ام ميگرفت منو ياد مهران مي انداخت. اونم همين طور بود. وقتايي که باهم تلفني حرف ميزديم ميومديم خداحافظي کنيم که يه دفعه يه چيزي يادش ميومد و ميگفت. دوباره خداحافظي مي کرديم و تا گوشيو قطع کنم دوباره صدام ميکرد و يه چيزي ميگفت اين کار مدام تکرار ميشد. بعضي وقتها از اولين خداحافظي مون ده دقيقه ميگذشت اما هنوز قطع نشده بود بس که مهران آخر کاري يکي يکي چيزا يادش ميومد. سرآخرم مجبور ميشدم با حرص و عصبانيت داد بزنم «مهران» اونوقت بود که مهران ميخنديد و مجبوري ول ميکرد و من گوشي رو قطع ميکردم.
سه شنبه بود و من فرداش امتحان ميان ترم داشتم. از يه هفته قبل جزوه هامو آورده بودم تو شرکت و اونجا وقتي که بي کار مي شدم يا وقتي که بابک کارم نداشت خلاصه هر وقتي که گير مياوردم جزوه امو باز ميکردم و ميخوندم. شايد براي بار چهارم بود که جزوه رو مي خوندم اما چون اولين امتحاني بود که تو مقطع فوق ليسانس مي دادم واسه همين استرس گرفته بودتمو همش حس ميکردم چيزي بلد نيستم. سرم تو جزوه بود و داشتم درس مي خوندم که بابک با تلفن صدام کرد که برم پيشش که کارم داره. يه نگاه سريع به جزوه ام کردم و بلند شدم رفتم ببينم چي کارم داره.
در زدم و وارد شدم. رفتم کنار ميزش ايستادم و گفتم: با من امري داشتين؟
يه پوشه رو به طرفم گرفت و گفت: لطف کنيد اين پرونده رو بررسي کنيد و ببينيد مدارک لازمو داشته باشن. اگه کامل بود بفرستيد آدرسي که توش نوشته.
چشمي گفتم و برگشتم که از اتاق برم بيرون. يه قدم که برداشتم دوباره صدام کرد و گفت: خانم آريا مدارک شرکت سهند رو آماده کرديد؟
من:
بله همش آمادست.
بابک: نقشه هاشم دقيقه؟
من: بله دادم مهندس شهبازي چکشون کرده کامل بودن.
بابک: خوبه، بفرمائيد.
دوباره دو قدم که رفتم طرف در صدام کرد و گفت: خانم لطف کنيد به مهندس اخوان بگيد نامه اي که بهشون گفتم رو تا ساعت دو حاضر کنن.
دوباره چشمي گفتم و برگشتم که برم. دوباره صدام کرد و يه چيزي گفت بازم گفتم چشم و برگشتم يه دو دفعه ديگه ام صدام کرد و يه کار ديگه بهم داد. بار آخر که صدام کرد حسابي عصبي شدم و استرس امتحانم مزيد بر علت شد و باعث شد بي هوا و با تحکم و اعتراض بگم: "مهراننننننننننننننننن"
وقتي اين اسمو بلند گفتم خودمم تعجب کردم. چشماي من و بابک به يه اندازه گشاد شده بود. منتها من از ترس و تعجب به اين روز افتادم و بابک از کنجکاوي و تعجب. سريع دستمو گذاشتم جلوي دهنم و گفتم: ببخشيد جناب رئيس از دهنم در رفت.
بدون اينکه اجازه بدم بابک حرف يا سؤالي بپرسه دوويدم اومدم بيرون. رفتم سمت دست شويي و يه مشت آب پاشيدم به صورتم تا آروم بشم. به تصوير خودم توآينه نگاه کردم وآروم گفتم: سوگند تو کي مي خواي مهران رو فراموش کني.
و خودم به تصويرم جواب دادم: هيچ وقت.مهران فراموش شدني نيست.
اما بابک مهران نيست. اون فقط يه صداست.
دوباره تو جواب خودم به آينه گفتم: مهرانم اولش يه صدا بود.
از دست خودم عصباني بودم. مهران يکي بود و براي هميشه رفته اين و يادت باشه.
با حرص و عصبانيت يه مشت آب به تصوير خودم تو آينه پاشيدم بلکم آروم شم . اما آتيشي که تو دلم بعد مهران روشن شده بود خاموش شدني نبود.
امتحانات ترم رسيد. براي اينکه بهتر درس بخونم چند روز مرخصي گرفتم و نشستم تو خونه حسابي درس خوندم. تو زندگي هر آدمي ممکنه آدمهاي زيادي وجود داشته باشن اما فقط يه دوست فوق العاده و هميشگي داري. فقط يکي که حاضره تو تمام شرايط پيشت باشه. براي منم مهسا همون دوست بود. تو تمام لحظاتم باهام بود. چه اون موقع که به خاطر مرگ مهران افسرده کنج خونه افتاده بودم چه الان که کيلومتر ها باهاش فاصله داشتم. تقريباً يه روز در ميون بهم زنگ ميزد و تو جريان کامل کارام بود. همه چيزو براش تعريف ميکردم
تنها چيزي که ازش پنهان کرده بودم شباهت زياد صداي بابک با مهران بود. نمي دونم يه حسي داشتم که دلم مي خواست اين و مثل راز پيش خودم نگه دارم و به هيچپي نگم.
تو دوره ي امتحانات هم که سرم سوت ميکشيد از درس خوندن زياد بهم دلداري مي داد و ميگفت: تو مي توني. تا حالا هر کاري که خواستي رو انجام دادي اينم خوب پيش ميره.
خلاصه با تلاش خودم و تشويقاي مهسا حسابي درس خوندم و امتحانا رو عالي دادم. بعد حدود دو هفته براي رفع خستگي گفتم
يه دو روزي برم خونه امون و يه سري به مامانم اينا بزنم. از وقتي اومده بودم تهران به خاطر کارم اصلاً وقت نمي کردم برم خونه. چون سه روز از مرخصيم مونده بود رفتم خونه.خانوادم از ديدنم خيلي خوشحال شدن و حسابي تحويلم گرفتن. مامانم کلي خوشحال بود. مدام برام غذاهايي که دوست داشتم مي پخت پسرهام کلي تحويلم ميگرفتن باهام خوب رفتار مي کردن. روز بعد زنگ زدم به دوستامو يه قرار گذاشتم که باهم بريم بيرون. قرار شد همه با هم ناهار بريم بيرون. با اينکه همه توي يک شهر نبوديم اما شهرهامون بهم نزديک بود مشکلي نبود.
مهسا و مريم که از يه شهر با هم مي يومدن و روجا يه 45ً طول ميکشيد تا برسه.
خلاصه سر ساعت 12 ظهر همه با هم تو کافي شاپ مهتاب که پاتوق هميشگيمون بود همديگر رو ديديم دلم خيلي براشون تنگ شده بود. بغلشون کردم؛ کلي ذوق داشتم. تا نشستيم شروع کرديم به حرف زدن. حال واحوال و اينکه چي کار ميکردن و تو اين مدت چه اتفاقاتي افتاد و از اين حرفها. مريم داشت درس مي خوند و خودش رو براي کنکور آماده کرده بود. ظاهراً سر عقل اومده بود و بي خيال يه سري کارا شده بود. هنوزم کم حرف بود.
مهسا هم دنبال کار ميگشت چند جا به عنوان منشي رفته بود اما از محيطش خوشش نيومده بود. يکي از آشناهاش قول يه کار مناسب رشته اش رو بهش داده بود. الانم مهسا منتظر بود تا اون آشناشون خبرش کنه.
من: خوب همه گفتن چي کار کردن و مي خوان چي کار کنن غير روجا. تو چي کار کردي؟
همه با لبخند به من نگاه مي کردن اما کسي حرفي نمي زد. با شک به تک تکشون نگاه کردم. خيلي عجيب رفتار ميکردن.
من: چيه؟ چي شده؟ چرا مشکوک ميزنيد؟ اه چقدر لوسيد. مي دونيد من فضولمو بازم اين اداها رو درمياريد؟
من: واه چرا حرف نمي زنيد؟ مهسا چي شده؟ چرا مي خندي؟ مريم؟ روجا تو بگو.
مهسا: خب روجا هنوز کار زيادي نکرده ولي قراره بکنه.
من: چي؟ چي کار کنه.
مريم: از جمع خارج شه.
من: خارج شه؟ مگه کجا مي ره؟ مي خواين خونه تون رو عوض کنيد؟
روجا: نه بابا. جايي نمي خوام برم اينا خودشونو لوس کردن.
مهسا: ما خودمونو لوس کرديم يا توي آب زيرکاه؟
من: سردر نميارم چي ميگيد. تو رو خدا يکي درست حرف بزنه ببينم چي شده.
مهسا: هيچي روجا خانم پريد. يعني پروندنش.
با چشماي گرد به روجا نگاه کردم.
من: راست ميگه روجا؟ کي؟ با کي؟ چه طور؟ چرا يهو؟ بي خبر؟
مهسا: همچينم يهو و بي خبر نيست. بي معرفت خانم گذاشتن همه چيز که تموم شد بهمون گفتن.
من: يعني چي همه چيز تموم شد؟ يعني اگه من نمي اومدم هيچکي هيچي بهم نمي گفت؟ واقعاً که؟
روجا: نه به خدا چي چي تموم شد؟ هنوز اتفاقي نيوفتاده.
با بي صبري گفتم: زود باش از اول
برام بگو چي شده زود.
روجا با خجالت سرش رو انداخت پائين و شروع کرد به تعريف کردن.
روجا: راستش پسر يکي از آشناهاي دوست بابامه. دوست بابام يه چند باري گفت تا اينکه بالاخره بابام رضايت داد يه روز بيان تا همديگر رو ببينيم. قرار بود فقط دو طرف همو ببينن اما بعد که اومدن ديديم با دسته گل و شيريني اومدن. من که از همه جا بي خبر بودم فکر مي کردم قراره دوست بابام بياد واسه خودم داشتم فيلم ميديدم که يهو مامانم اومد گفت حاضر شو. گفتم حوصله ندارم بيرون نمي يام.
دو دستي زد تو صورتش و گفت: واي خاک بر سرم. اومدن خواستگاري بعد تو از اتاق بيرون نياي مگه ميشه.
قلبم ريخت وقتي مامان گفت خواستگاري. ماتم برده بود اگه مامان کمکم نمي کرد تا حاضر شم فکرکنم تو شوک
مي موندم.خلاصه حاضر شدم و دستپاچه رفتم بيرون. ديدم دوست بابام با زنش و يه پسر جوون و يه دختر جوون اومدن.يه خانمي هم همراهشونه.رفتم شربت آوردم و نشستم کنارشون شباهتي به جلسه ي خواستگاري نداشت چون هر حرفي زدن غير از خواستگاري.منم زل زل پسره رو نگاه ميکردم.بعد يه ساعت بدون مقدمه دوست بابام گفت دختر و پسر برن با هم حرف بزنن. ماتم برده بود.همه چيز خيلي سريع اتفاق افتاد.
ظاهراً دوست بابام همه چيزو برنامه ريزي کرده بود و هم ما و هم اونا غافل گير شده بوديم.يکم با پسره حرف زدم.پسر خوبي بود.مثل خودم بود شاد و شوخ.مثل منم مدام مي خنديد.اسمش سامان،پدرش چند سال پيش مرده و مادرش هم ازدواج کرده و با شوهرش زندگي ميکنه. سامان و خواهرش سحر با هم توي خونه ي پدريش زندگي ميکنن.27 سالشه و چهار تا بچه ان دو تا پسر،دو تا دختر.اون دو تاي ديگه ازدواج کردن.خودش تو بانک کار ميکنه و خونه و ماشينم داره.بعد چند بار که اومدن و بيشتر آشنا شديم ازش خوشم اومدبهش جواب مثبت دادم.حالا قراره تو عيد مراسم نامزدي بگيريم.روجا اولش که شروع به تعريف کردن کرد صداش آروم و خجل بود کم کم صداش بلند تر و هيجاني تر شد.چشماش برق مي زد و با هيجان جزئيات رو تعريف ميکرد حتي حرفايي که موقع خواستگاري با سامان گفته هم مو به مو برامون تعريف کرد.کاملاً پيدا بود که حسابي از طرف خوشش اومده وآماده است که تا يه ماه ديگه شايدم کمتر عاشق بشه. براش خيلي خوشحال بودم. اما با دلخوري گفتم: مبارکه،يه بارکي مي ذاشتي بچه دار مي شدي بعد بهم خبر مي دادي اون جوري بيشتر سورپرايز مي شدم.اما جدي خيلي برات خوشحالم پيداست که خيلي دوستش داري همچين با ذوق ازش حرف مي زني که نگو.
يه يک ربعي با بچه ها سر به سرش گذاشتيم و خنديديم.روز خيلي خوبي بود.ديدن دوباره ي دوستام بعد مدتها هيجان زيادي داشت مخصوصاً که مي
ديدم دارن زندگي جديدي رو با يه هدف تازه شروع ميکنن.منم از خودم و کارم و دانشگاهم گفتم و بعد سه ساعت از هم خداحافظي کرديم و هرکس رفت خونه و شهر خودش.
دو روز مثل برق و باد گذشت و وقت برگشتن بود. از قديم گفتن دوري و دوستي واقعاً راست گفتن. من به وضوح مي ديدم که دوري من باعث شده که برادرام در نظر اول که منو ميبينن خيلي خوب رفتار کنن و هر کاري بخوام برام بکنن اما يکم که بيشتر بموني دوباره روز از نو و روزي از نو. دوباره دعواها شروع ميشه.
خلاصه بعد دو روز برگشتم خونه ي خودم دلم واسه ي خونه ام تنگ شده بود. شب زود خوابيدم که صبح زود پاشم چون مرخصيم تموم شده بود و بايد ميرفتم شرکت.
صبح زود بيدار شدمو صبحونه خوردم و راهي شرکت شدم. غير از چند تا از بچه ها هنوز کسي نيومده بود. زود رسيده بودم. با بچه ها سلام و احوال پرسي کردم و رفتم سر ميز خودم نشستم. واي که چقدر دلم براي ميز و کارم تنگ شده بود. حسابي به شرکت عادت کرده بودم. نيم ساعت بعد در باز شد و يکي سوت زنان وارد شد. سرمو بلند کردم ديدم ماني. سوتي زد و گفت: به به خانم آريا. چه عجب ما شما رو ديديم. فکر کرديم تعطيلات خوش گذشته موندگار شديد. اما نه انگار بهتون ساخته رنگ و روتون باز شده بزنم به تخته خوشگل تر شديد.
همون جور که مي خنديدم تشکر کردم. يهو ماني يه قيافه ي ناراحت به خودش گرفت و گفت:
_: اما جدي خيلي ازتون ناراحتم. خيلي بي معرفتي، درسته که مرخصي داشتي، درس و امتحان داشتي، نمي گم به ما يه سر مي زدي ما به يه تلفنم راضي بوديم. بابا دلمون تنگيد براتون. جاي برادري حق دارم گله کنم يا نه؟
خنديدم و شرمنده گفتم: بله حق با شماست کوتاهي از من بود حاضرم هر جور که بخوايد جبران کنم.
ماني يه فکري کرد و گفت: باشه قبوله جبران کن. يادته بهت بستني رشوه دادم. خب الان براي جبران بايد منو ببري و بهم بستني بدي.
_:ما هم بستني مي خوايم.
بابک و رعنا پشت ماني بودن و با لبخند به ما نگاه مي کردن. اصلاً نفهميده بودم کي اومدن. سلام عليکي کرديم و رعنا رو بغل کردم.
ماني: دائي جون زشته، آدم خودشو دعوت نمي کنه.
بابک: من خودمو دعوت نکردم، خانم آريا دعوتم کردن مگه نه خانم آريا؟
خنديدم و گفتم: مگه من جرأت دارم وقتي رئيسم مي خواد دعوتش نکنم. قدم شما هام سرچشمم.
بابک شکلکي براي ماني در آورد و گفت: حسود خان ديدي؟
ماني: فقط چون رئيسي ازت ترسيد و گرنه دعوتت نمي کرد. بابا تو هنوز مثل بچه ها تا مي فهمي يه جا بستني ميدن مي دويي ميري. کي مي خواي عاقل شي.
بابک: اين موضوع ربطي به عقل نداره. به دل بستگي داره. اين دل و شکمم که عاشق بستنيه حالا حرف نزن ديگه مي گم تو رو نبريم
ها مي دوني که من رئيسم و رو حرفم حرف نمي زنند.
ماني: بس که پر رويي تو.
من و رعنا فقط وايساده بوديم و به اين دو تا نگاه ميکرديم و مي خنديديم. خلاصه قرار شد ظهر موقع استراحت بريم کافي شاپ جلوي شرکت و بستني بخوريم.
ظهر ساعت 12 ماني اومد و بس نشست کنار من و هي غر زد که «چرا نمي ريم؟ بيا دو تايي بريم اينا رو قال بزاريم. اصلاً چرا خودشونو دعوت کردن. من بستني بدنم کم شده و...»
مثل يه پسر بچه ي شيطون به همه چيز غرميزد. يه بارم گفت: من گرمم بستني مي خوام.
همون جور که مي خنديدم از دستش گفتم: حواست هست که الان بهمن و وسط زمستون؟ تو اين سرما چه جوري گرمت شده.
جوابمو نداد فقط روشو کرد اون طرف و به يه چيزديگه گير داد. نيم ساعت بعد بابک و رعنا جونم اومدن.
بابک: ماني تو، تو اين شرکت کارم ميکني؟ نيم ساعته که داري غر ميزني سرمو از تو اتاق بردي. چقدرم صدات بلنده کل ساختمون فهميدن مي خواي يه بستني بخوري.
ماني: به تو چه دوست دارم همه بدونن.
خلاصه با کل کل اين دو تا بلند شديم و رفتيم کافي شاپ روبروي شرکت. يه جاي تميز و زيبا بود. موزيک ملايمي هم گذاشته بودن که به آدم آرامش ميداد. يه ميز يه گوشه ي دنج پيدا کرديم و رفتيم نشستيم. اومدم صندلي رو بکشم و بنشينم که بابک قبل من صندلي رو برام عقب کشيد و تعارف کرد بنشينم. تشکر کردم و نشستم. من و رعنا کنار هم و ماني و بابک رو به رومون پشت ميز نشستن. يه پسر جووني اومد تا سفارش بگيره.
ماني با ذوق گفت: من بستني ميوه اي مي خوام.
رعنا: بستني سنتي.
من و بابک با هم گفتيم: شکلاتي.
بهم نگاه کرديم و به خاطر تفاهممون بهم لبخند زديم.
رعنا: ماني چته؟ روي جوجه تيغي نشستي؟
برگشتيم ديدم ماني هي از جايي که نشسته يکم خودشو ميکشه بالا و از بالاي سر من و رعنا سرک ميکشه و مدام اين طرف و اون طرف رو نگاه ميکنه. با تعجب به کاراش نگاه ميکرديم که بابک زد پس کله ي ماني . ماني آخي گفت و دستشو گذاشت پس کله اش و با عصبانيت گفت: ديوونه اي؟ چته تو؟ وحشي.
بابک: ماني تو آدم بشو نيستي.
بعد با ابرو به من و رعنا اشاره کرد و گفت: خجالت بکش. يکم مراعات کن.
برگشتم ديدم رعنا به ماني چشم غره ميره.
رعنا: واقعاً که ماني خيلي بي ادبي. با دوتا خانم اومدي بيرون و بازم چشمت دنبال بقيه است.
ماني: خب شما جاي خودتون بقيه هم جاي خودشون.
رعنا: مردشورتو ببرن که اينقدر هيزي.
يه دفعه ماني صاف نشست و خيلي جدي گفت: هيچ ربطي به هيزي نداره. ديگه اين حرفو نزن که خيلي ناراحت شدم. ببين عزيزم اومديمو دختر روياهاي من همين الان تو اين کافي شاپ بود بايد يه نگاهي بندازم ببينم کي مي تونه باشه يا نه .
بعد دوباره به پشت سر ما
نگاه کرد و به بابک گفت: خدا چه هنري داره اين همه دختر خوشگل و خانم رو آفريد. ماها بايد يه بهره اي ببريم ديگه.
رعنا: آره جون خودت تو گفتي و من هم باور کردم. دختر روياها ... هه چه خيالاتي، سوگند و ديدي اومدي يه چيز بگي گند کاريتو بپوشونه. آقا به تعداد موهاي سرشون دوست دختر دارن. هنوزم دله است و بيشتر مي خواد.
تازه فهميدم موضوع چيه. زير زيرکي خنديدم. شيطوني اين پسر هم خيلي عجيب بود. بعد دو دقيقه ماني گفت: من برم يه ليوان آب بيارم.
و سريع از جاش بلند شد و رفت. رعنا با چشم تعقيبش کرد و گفت: اين ماني هم معلوم نيست کي مي خواد سر عقل بياد و دست از شيطوني برداره.
بابک: ماني خيلي پسر خوبيه. شيطون هست اما تو دلش هيچي نيست. آخر معرفت و مرامه. محال يکي بهش احتياج داشته باشه و ماني نره کمکش. من که خيلي دوسش دارم.
رعنا: منم دوسش دارم. من مثل خواهرشم، دلم مي خواد ماني يه دختر خوب پيدا کنه و سروسامون بگيره. مي دونم هيچ کدوم از اين دختر ها رو واقعاً دوست نداره.
بابک: نگران نباش. ماني هر وقت دختري رو که بخواد پيدا کنه دست از اين کاراش بر ميداره و عاقل ميشه. فقط هنوز کسي رو که بتونه عاشقش بشه پيدا نکرده.
داشتم به حرفاشون گوش ميدادم و با خودم گفتم: از کجا معلوم که بعد از پيدا کردن از دستش ندي؟
رعنا: بحث به اينجا کشيد بزار بپرسم بابک خان شما دقيقاً با يلدا چه سروسري داري.
بابک: سروسر چي؟ من اصلاً با يلدا کاري ندارم.
رعنا: کاري نداري و اين دختره هر روز تو شرکت پلاسه؟
بابک کلافه دستي به موهاش کشيد و گفت: به خدا خسته شدم رعنا. نمي دونم باهاش چي کار کنم. دم به دقيقه مي آد سراغم يا شرکت يا خونه. ديگه از دستش دارم ديوونه ميشم. حرف آدمم که نمي فهمه.
ادامه دارد...
1401/11/01 17:53#پارت_#نهم
رمان_#یک_sms?
رعنا: اگه نمي خوايش چرا کاري نمي کني؟ چرا به خودش نمي گي. بابک بهت مي گم که اصلاً خوب نيست که اين دختره مدام مياد شرکت. همين الانشم کلي حرف پشت سرتونه.
بابک: فکر کردي خودم نمي دونم؟ آخه چي کار کنم؟ تا بهش ميگم ديگه نيا شرکت همچين ميره رو اعصابم که ديگه نمي تونم کار کنم. فکر کردي نفهميدم چه جورياست که همه ي منشي ها يکي يکي استعفا ميدن وميرن؟ تا يه دختري نزديکم ميبينه همچين با حرفها و کاراش رو اعصابش ميره که دختره خودش در ميره. به خاطر رفت و آمد خانوادگيمونم نمي تونم چيزي بگم.
رعنا: پس مي خواي چي کارکني؟ ببينم نظر خاله اينا چيه راجع به يلدا؟
بابک: مامان اينا اصلاً تو کارا و مسائل خصوصي من دخالت نمي کنن. انتخاب رو گذاشتن به عهده ي خودم. هر چي باشه زندگي و آينده ي منه. اين دختره اگه يکم شعور داشت مي فهميد که اصلاً از اون تيپ دختر هايي نيست که من خوشم بياد.
هرچي فکر کردم ديدم به نظر من يلدا همچينم بد نيست. خوشگل و خوش تيپ بود و خانواده ي خوبي هم داشت. از رفتارش با خودم که مي گذشتم همچين هم بد نبود. با کنجکاوي گفتم: چرا؟ مگه چشه؟ به نظر من که خوشگله.
بابک درست تو چشمام نگاه کرد و گفت: همه چيز که خوشگلي نيست. مهم اخلاق آدمه. من يکي و مي خوام که من و به خاطر خودم بخواد به خاطر شخصيتم نه به خاطر پول و موقعيت خانواده ام. من بايد يه کسي رو پيدا کنم که دوستش داشته باشم و مطمئن باشم که اونم منو از ته دلش دوست داره.
کاملاً درک ميکردم. خب منم اين جوري بودم. اما اگه بابک چنين نظري داشت بايد به يلدا همه چيزو ميگفت نبايد اونو سر مي دواند. بايد درست و حسابي باهاش حرف ميزد.
من: من کاملاً باهاتون موافقم. ببخشيد که فضولي ميکنم اما فکر نمي کنيد بهتره که اول تکليفتون رو با يلدا خانم روشن کنيد؟ من ميدونم که ايشون شما رو نامزدش ميدونه چون به منم گفته نامزد شماست در صورتي که شما تأييد نمي کنيد. به خاطر همين هم در برابر دختر هاي دورو برتون که بهش احساس خطر ميدن موضع ميگيره و سعي ميکنه که اونا رو هر طور که شده ازتون درو کنه تا نکنه ازچنگش بريد. شما بايد بهش توضيح بديد که چه حسي داريد اينو بهش بدهکاريد. يه جوري حس ميکنم شما زيادم از اينکه يلدا دورو برتون باشه ناراضي نيستيد.
بابک با اعتراض گفت: چه طور مي توني يه همچين حرفي بزني؟ همين الان گفتم که حسي بهش ندارم.
من: ولي کاراتون يه چيز ديگه رو ميگه. شما به ما گفتيد که چي مي خوايد نه به يلدا. من که فکر مي کنم شما يلدا رو گذاشتيد تو آب نمک تا اگه اوني که مي خوايد رو پيدا نکرديد بريد سراغ يلدا.
بابک معترض گفت: نه اصلاً اين جور نيست. من نمي خوام کسي رو
تو آب نمک بزارم. من فقط نمي تونم بهش بگم نمي خوامش چون ... چون خب .... ام ...
من: ديديد دليلي نداريد که بگيد. اين نشون ميده که کوتاهي از خودتون بوده نه از يلدا. اون دختري که من ديدم فکر نمي کنم وقتي بفهمه شما نمي خوايدش بازم دنبالتون بياد و بخواد زورکي باهاتون باشه. اون به غرورش احترام ميزاره.
رعنا که تا اين لحظه ساکت نشسته بود و به حرفهام گوش مي داد سري تکون داد و گفت: من با سوگند موافقم. تو خودت اجازه دادي که يلدا تا اينجا ها پيش بره. اون با دخترهايي که نزديکتن بد رفتار ميکنه انگار که دوشمنشن کاملاً پيداست که حرف سوگند درسته و اون تو رو شوهرش ميدونه واسه همين پاچه ي همه ي دخترها رو ميگيره.
بابک با اعتراض گفت: نه با همه اينجور رفتار نمي کنه. اون با تو و سوگند خانم کاري نداره.
من: خب بله چون رعنا شوهر داره و ديگه خطري محسوب نمي شه. در مورد منم؛ کي به يه عتيقه ي منگل توجه ميکنه.
رعنا با دهني باز گفت: چي داري مي گي ؟ عتيقه ي منگل يعني چي؟
يه نگاه به بابک کردم که ديدم اونم متعجب نگاه ميکنه. دستمو تو هوا تکون دادم و با اعتراض گفتم: واي بي خيال چرا يه جوري رفتار مي کنيد که انگار بار اولتونه که اين حرف رو شنيديد، چون باور نمي کنم. خودم وقتي يلدا داشت بهتون ميگفت که اين منشي عتيقه و منگل رو از کجا آوردي شنيدم. فکرم نمي کنم که از اين حرف چندان بدتون اومده باشه چون نشنيدم که اعتراضي بکنيد.
بابک تند تند شروع کرد به حرف زدن که يه جورايي قضيه رو درست کنه.
بابک: نه اين چه حرفيه. من اصلاً خوشم نيومد که بهتون گفت عتيقه و منگل بعداً اعتراض کردم و گفتم حق نداره به بقيه توهين کنه.
دوباره همون حس عصبانيت و نارضايتي اون روز و داشتم. سرمو انداختم پائين.
رعنا: اون دختره چه طور جرأت کرده؟ واي که حسابي کفريم ميکنه. واي ...
بابک خم شد جلو و دستش رو گذاشت رو ميز و اومد طرفم و با ناراحتي گفت: باور کن خودمم ناراحت شدم. اصلاً نمي خوام فکر کني بهت بي احترامي کردم. نمي خوام ناراحت شي.
تو همين لحظه ماني با سروصدا اومد نشست. سرمو بلند کردم که ماني و ببينم که ديدم بابک با چشماي ناراحت بهم نگاه ميکنه. رعنا داشت با ماني دعوا ميکرد که کجا مارو قال گذاشته و رفته. بابک خيلي آروم جوري که فقط خودم بشنوم گفت: اگه ناراحتت کردم معذرت مي خوام. اصلاً همچين قصدي نداشتم. سرش رو خم کرد يه طرف و يه مدل عجيب نگام کرد و آروم گفت: منو ميبخشي؟
اه وا اين چرا همچين مي کرد؟ منظورش چيه نمي خواد ناراحت بشم؟
نمي دونم چرا ولي يه حس عجيب داشتم دلم يه جوري شده بود کاملاً حس ميکردم که ناراحته. دوست نداشتم حس بدي داشته باشه همون جور
که تو چشماش خيره شده بودم و داشتم فکرميکردم که چرا تا حالا متوجه ي سياهي چشماش نشدم. گفتم: مهم نيست.
بابک: چرا مهمه مي خوام که منو ببخشي و اون حرف رو فراموش کني.
من: باشه، من چيزي نشنيدم.
يه لبخند قشنگ زد و ازم تشکر کرد.به خودم اومدم و ديدم دو دقيقه است دارم زل زل تو چشماش نگاه ميکنم اونم بدون اعتراض و با لبخند نشسته بود و به چشمام نگاه ميکرد.
سريع رومو برگردوندم سمت رعنا و ماني که داشتن دعوا ميکردن. گويا ماني آخر کار خودش رو کرده و رفته با دختري که 2 تا ميز جلوتر نشسته حرف زده و شماره اش و گرفته. رعنا هم داشت باهاش دعوا ميکرد که چرا وقتي ما اونجا بوديم اين کارو کرده بايد بهمون احترام ميزاشت و به خاطر همراه بودن 2 تا خانم آروم مي نشست سر جاش.
ماني: خب اگه الان نمي رفتم سراغ دختره ديگه پيداش نمي کردم.
خلاصه رعنا اعتراض ميکرد و ماني سعي ميکرد با زبون چربش اونو نرم کنه. بالاخره با رسيدن بستني هامون اين دو تا آتش بس دادن. موقع خوردن بستني تا سرمو بلند ميکردم دو تا چشم سياه مي ديدم که بهم نگاه ميکنن. نمي فهميدم چرا اين جوري نگام ميکنه راستش يه جورايي معذب شده بودم. اين پسره چرا امروز اين جوري مي کرد؟
خلاصه بستني اون روز حسابي چسبيد موقع حساب کردن که شد رفتم حساب کنم که گفتن يه آقايي قبلاً حساب کرده با تعجب گفتم: کي؟
ديدم بابک اومده کنارم و گفت: شما بفرمائيد من حساب ميکنم.
من: اما ظاهراً يکي قبلاً حساب کرده.
بابک: جدي؟ کي اين کارو کرده؟
من: نمي دونم انگار يه آقايي بوده.
به فروشنده گفتم کي حساب کرده اونم گفت: همون آقايي که همراتونه همون اول اومدن حساب کردن. من تعجب کرده بودم و بابک مي خنديد.
بابک: جونور من فکر کردم رفته دختره رو تور کنه نگو دختره بهانه بود که بياد زودتر حساب کنه.
من با تعجب گفتم: آخه چرا؟ قرار بود من حساب کنم. اصلاً اومديم که مهمون من باشين.
بابک: درسته که به اسم تو اومديم ولي خوب نيست تا آقايون هستن خانمها دست تو جيبشون کنن. اينو يادت باشه. ماني هم بستني رو بهانه کرد تا دور هم باشيم.
حسابي گيج شده بودم و سر از کار اين دائي و خواهرزاده درنمي آوردم.
چند وقتي بود که تو شرکت همه همه بود پيش هر کي مي رفتي در مورد قرار داد جديد ميشنيدي. ظاهرا" قرار بود که يه شهرک ساحلي تو شمال ساخته شه که يه پروژه ي بزگ و سود آور بود همه در تکاپو بودن که کار به نحو احسنت پيش بره و نظر مشتري جلب شه که قرار داد و به ما بدن. همه شبانه روز کار مي کردن و مشغول بودن . يادم نميره روزي که ماني و بابک خوشحال و سرمست وارد شرکت شدن و خبر بستن قرار داد بزرگ و اعلام کردن. صداي سوت و
دست بود که کل شرکت و پر کرده بود. همه مي خنديدن و به هم تبريک مي گفتن. تو اين هاگير واگير يه دفعه ماني با صداي بلند شروع کرد به ساکت کردن بچه ها و گفت همه ساکت مي خوام يه چيزي بگم. وقتي همه ساکت شدن يه نگاه به اطراف کرد و يه صندلي ورداشت رفت بالاش ايستاد و بلند رو به همه گفت: بچه ها ممنون از زحمات شبانه روزي همه تون و تبريک به خاطر اين قرار داد بزرگ. با اينکه بستن اين قرار داد يعني کار بيشتر و خستگي و سفرهاي کاري بيشتر اما براي اينکه هم خستگي اين چند وقته از تنتون در بره هم براي گرفتن نيرو و انرژي براي ادامه ي کار بابک همه تون و به مهموني بزرگ تو خونه اشون دعوت ميکنه. همه ي همکارا جمعه شب منزل مهندس شايان دعوتيد.
يه هو صداي هوراي بچه ها از همه جا بلند شد و همه دست زدن. بابک بيچاره هم که انگاري غافلگير شده بود در جواب دست دادن و تشکر همکارا با بهت لبخند مي زد و سر تکون مي داد.
بعد چند دقيقه همه برگشتن سر کار خودشون و بابک و رعنا و ماني هم با هم به سمت دفتر بابک حرکت کردن من که نزديک ميزم ايستاده بودم ميديدم که بابک با اخم داره يه چيزي به ماني ميگه و رعنا هم با لبخند نگاهشون ميکنه.
بابک: آخه پسر تو کي مي خواي آدم بشي. دفعه ي چندمته که از اين کارا ميکني؟ هزار بار بهت گفتم قبلش يه هماهنگي با من بکن.
ماني: خوب حالا دايي جان ناپلئون ناراحت فرمودن. حالا که دعوتشون کردم. چي شده مگه.
بابک که حرص مي خورد يه هو تو جاش ايستاد و رو به ماني گفت: آخه چي بگم به تو؟ مگه تو نمي دوني که مامان جمعه مهموني گرفته و کل فاميل و دعوت کرده.
ماني خيلي خونسرد رو به بابک گفت: خوب .
بابک : خوب و زهر مار. من همکارارو کجا ببرم واسه جشن؟ خونه که غرق مامانه.
ماني: واسه اين داري خودکشان راه مي ندازي؟ خدا بزاره مامان فريماه و کم که نميزاره تو مهمونيهاش 20 ، 30 نفر اضافه تر مشکلي براش ايجاد نميکنه. مي توني دو تا جشن و با هم بگيري اگه بد ميگم بگو بد ميگي.
رعنا: آره ماني راست ميگه اين جوري خيلي بهتره. مهموني که آماده است فقط تعداد مهمونا بيشتر ميشه.
بابک که تو فکر فرو رفته بود آروم گفت: بايد به مامان بگم ببينم موافقه يا نه.
نيش رعنا و ماني تا بنا گوش باز شده بود. خوشحال و شاد بابک و تا دفترش با چشماشون بدرقه کردن. در دفتر که بسته شد ماني رو به من گفت: تو هم که مياي؟
من: من ... من ... نمي دونم ..... بيام؟
ماني يه اخمي کرد و گفت: نه پس نيا. دختر مگه تو جزو کارمنداي شرکت نيستي؟ پس بايد بياي حتما".
رعنا: يعني چي نميدونم. بايد بياي.
ماني يه فکري کرد و گفت: اصلا" خودم ميام دنبالت به تو اعتباري نيست ميزاري لحظه ي آخر جا ميزني
نمياي.
من دهنم باز مونده بود چون دقيقا" قصد داشتم همين کارو بکنم که بگم ميرم اما نرم. فقط و فقط براي بستن دهن ماني و رعنا. خلاصه ماني به زور آدرس خونه مو گرفت که جمعه بياد دنبالم.
***
ساعت 7:30 بود و من حاضر و آماده منتظر ماني که بياد دنبالم. قرار شده بود 7:30 اينجا باشه. داشتم فکر ميکردم شايد دير بياد که صداي زنگ آيفون بلند شد. رفتم گوشي و برداشتم.
من: کيه؟
-: خانم آريا؟
من: بله.
-: از آژانش مزاحم ميشم يه آقايي زنگ زدن آدرس دادن گفتن ماشين مي خواين.
تعجب کردم. من که زنگ نزده بودم آژانس. شايد اشتباه اومده باشه. اما نه فاميل من و گفت.
من: ببخشيد اون آقا که زنگ زدن اسمشون و نگفتن؟
-: آقاي شهبازي.
اه اين که مانيه نکنه اون نتونسته بياد دنبالم زنگ زده آژانس برام خوب پس چرا به خودم زنگ نزد بگه؟
گيج گفتم: صبر کنيد الان ميام پايين.
شالمو رو سرم گذاشتم و کليد خونه رو برداشتم و اومدم پايين. از در بيرون رفتم و با چشم دنبال آژانس مي گشتم اما هيچ ماشين آزانسي نميديدم.
-: وا اين ماشينه کجا رفت؟ 20 ثانيه ام طول نکشيد تا بيام پايين. اين چرا يهو غيب شد؟
داشتم زيز لبي غرغر ميکردم که صداي يه صوت بلند شنيدم. برگشتم و با کما تعجب ماني و خيلي شيک جلوي خودم ديدم.
-: اوا اين چه خوشتيب شده. يه شلوار لي روشن با يه بلوز سفيد و يه کت اسپرت سفيدم روش پوشيده بود. چه هيکل خوبي داري پسر ايول داري. مات داشتم نگاهش مي کردم که گفت: چه خوشکل شدي.
به خودم اومدم و گيج يه نگاه به خودم کردم.
من خوشگل شدم؟ من که کاري نکرده بودم. يکم آرايش کردم. نه که همش من و مقنعه به سر و سياه پوش با يه رژ کمرنگ ديده حالا اين خط چشم و سايه نصفه ي دودي و رژ گونه و رژ ملايم صورتي خيلي چشمش و گرفته.
من: مرسي. تو اينجا چي کار ميکني؟
ماني: خوب اومدم دنبالت.
من : ام مگه زنگ نزدي آژانس؟ الان يه آقاي ...
با گيجي داشتم توضيح ميدادم که 2 دقيقه ي قبل يه آقايي زنگ زده گفته آژانسه که ديدم ماني با نيش باز با لحجه راننده آژانسه گفت: خانم دير کردين رفت.
من: تو بودي؟ اي خدا بگم چي کارت بکنه که من و دست انداختي. واقعا" که.
ماني با نيش بسيار گشوده: حالا خانم افتخار ميدن تشريف بيارن؟ من راننده شون بشم؟
بعد با احترام رفت کنار يه آزاراي مشکي و در جلو رو با احترام باز کرد و با دست من و دعوت به نشستن کرد. خنده ام گرفته بود از کاراش. با اون کفشاي پاشنه بلند تق تق کنون و آروم رفتم سمت ماشين و نشستم توش. ماني در و بست و خودشم رفت پشت فرمون نشست و راه افتاد تا برسيم در خونه ي بابک اينا اين ماني کلي چيز ميز خنده دار تعريف کرد که من روده بر شدم از خنده. اونقدم به
خودم فشار مياوردم که اشکم از زور خنده در نياد که نکنه اين ريملم برزه پاييش و نرسيده به مهموني مجبور شم برگردم خونه. آخرش ديگه طاقت نياوردم و گفتم: مهندس جون هر کي دوست داريد بس کنيد دارم ميميرم بس که خنديدم. بابا من براي اين صورت وقت گداشتم که اين شکلي شه يکم ديگه حرف بزنيد اشکم در مياد و کل آرايشم بهم ميريزه اونوقت نميام مهمونيا.
ماني با يه لبخند بدجنس گفت: به يه شرط بس ميکنم.
من: چه شرطي؟
ماني: بايد قبول کني وگرنه اونقدر مي خندونمت که آرايشت بهم برزه و از اونجا که زورم زياده همون شکلي ميبرمت مهموني. اوکي؟
من: خوب آخه چه شرطي؟
ماني: تو بگو باشه بهت ميگم.
من: خوب باشه.
ماني: ديگه به من نگو مهندس و آقاي شهبازي. من اسم دارم اسمم هم ماني. اسم به اين قشنگي و راحتي مثل فرني ميمونه تو دهن ميپيچه خوب اسممو صدا کن.
من: آخه.
ماني: ببين قول دادي آخه و اگه نداره . باشه؟
من که برام فرقي نمي کرد اما خداييش صدا کردن اسمش راحتتر از فاميليش و مهندس بود. خوب منم مهندس بودم اما همه من و خانم آريا صدا مي کردن.
من: باشه هر جور راحتيد.
ماني: خوبه منم سوکند صدات ميکنم.
بعد يه لبخندي زد و ديگه تا خونه ي بابک آروم نشست.
دم يه در بزگ آهني نگه داشت. ماشين و جلوش که نگه داشت دره خودش باز شد. هي من نگاه کردم ببينم آدم ميبينم که در و باز کرده باشه. اما دريغ از آدم. بعد من خنگ فهميدم دره از اين خودکاراي خود به خوديه. در که باز شد دهن منم يه متر باز شدو چشام از کاسه اش داشت ميزد بيرون.
واي خدا اينجا کجاست چه خوشگله. يه راهروي بزرگ ماشين رو که دو طرفش درخت کاشته شده بودن و انتهاي راهرو يه خونه ي بزرگ تقريبا" چهار برابر خونه ي خودمون. يعني فقط ساختمونش چهار برابر کل خونه ي ما با حياطش بود. چقدرم خوشگل بود جلوي ساختمونم يه ميدونک گرد بود که وسطش يه فواره ي خوشگل بود که هي آب ميپاشيد. خلاصه اينکه يه خونه وسط يه باغ بود. منم که عاشق سبزي و درخت و آب، ياد وطن افتاده بودم . چشمام و بستم و يه نفش عميق کشيدم. چه بويي بوي سبزه ي آب خورده به آدم روح مي داد. ماني ماشين و نگه داشت و اومد در سمت من و باز کرد. کليد ماشينم داد يکي پارک کنه.
ماني: بفرماييد سوگند خانم خوش اومديد.
من کنار ماني راه افتادم برم تو ساختمون. از در که وارد شديم يه آقايي اومد جلو و پالتو شالمو ازم گرفت.
حالا من روم نميشد جلوي ماني شالمو در بيارم. به زور پالتو و شالمو دادم به آقاهه يعني در واقع آقاهه شالمو يه جورايي کشيد از دستم چون ولش نمي کردم. يه نگاه به خودم کردم. موهامو که تا آرنجم بود کج آورده بودم رو شونه ي راستم ريخته بودم و با يه
گيره جمع کرده بودم که تو يه خط صاف وايسه و پخش نشه.
يه پيراهن کوتاه مشکي تا دو انگشت بالاي زانو پوشيده بودم که از دو طرف با کش جمع ميشد و رو لباس خط چين هاي ريز مي انداخت. يه جوراب شلواري پوشيده بودم که پاهام لخت نباشه لباس آستين حلقه اي بود و روش يه کت کوتاه داشت.
خلاصه تا جايي که ميتونستم حجاب اسلامي رو رعايت کرده بودم. حالا نه که خيلي مومن باشم نه. ولي اينجا با حضور همکارا حسابي معذب بودم.
خلاصه دوتايي وارد شديم و از همون دم در ماني يکي يکي با همه سلام عليک مي کرد و منم که همراهش بودم به بقيه معرفي ميکرد.
ماني: خانم آريا از همکاراي شرکت.
من که تو پررويي لنگه نداشتم ديگه کم کم داشتم خجالت ميکشيدم. حالا خوب بود کفش پاشنه بلندامو پوشيده بودم و گرنه اگه اسپرت و بي پاشنه بود که همه ميگفتن ماني با بچه اش اومده. نه که من قد کوتاه باشم ماني زيادي بلند بود. در اين حالت يه سر و گردن بلند تر بود. آروم آروم با کفشا راه مي رفتم از ترس اينکه نکنه کله پا شم و با مخ بيام زمين آخه به اين کفشا عادت نداشتم.
ماني که ديد من مثل مورچه راه ميرم يه نگاه کرد و گفت: خاله سوسکه کمک نمي خواي؟
من: نه ممنون خودم ميام.
ماني: مي دونم خودت مياي. مي خوام تو رو به مامانم و مامان بزرگم آشنا کنم اما اين جوري که تو مياي فکر کنم فردا هم بهشون نرسيم.
من: خوب ماني هولم نکن مي خورم زمين آبروت ميره ها.
ماني: خوب خاله سوسکه آروم بيا. فقط سالم بيا.
بالاخره رسيديم پيش خانواده ماني و من دوتا خانم و جلوم ديدم که از شباهتشون پيدا بود که با هم نسبت دارن. مامان ماني يه زن چهل پنجاه ساله ي خوش پوش بود و مامان بابکم دست کمي نداشت شصت هفتاد ساله بود به گمانم اما يکي ميديد فکر مي کرد اين دو تا خانم کم کم ده سال جون تر از سن واقعيشون باشن . هر دو خيلي مهربون و خنده رو بودن. يه حس خوبي به آدم مي دادن که نگو.
خلاصه به مامانا معرفي شدم و بعد چند تا تعارف تيکه پاره کردن يه با اجازه اي گفتيم و رفتيم سمت يه ميز که بشينيم.
ماني: بيا بريم اونجا پيش رعنا اينا بشينيم. نميدونم اين بابک کجاست که پيداش نيست.
با ماني سمت ميزي که رعنا با يه پسر و يه دختر جوون نشسته بوديم رفتيم. رعنا با ديدن من لبخندي زد و از جاش بلند شد و بغلم کرد.
رعنا: واي عزيزم چه خوشگل شدي. خوش اومدي. بيا که مي خوام تو رو به بچه ها معرفي کنم.
دست من و گرفت و به دختر و پسري که کنارش بودن اشاره کرد و گفت: اين آقا خوش تيپه شوهر بنده پيمان. اين خانم خوشگل هم خواهر ماني، مهناز. خدارو شکر اصلاً به ماني نرفته و خيلي ماهه.
با لبخند اعلام خوشبختي کردم و با تعارف رعنا کنارشون
نشستم.
ماني: چه طوري پيمان؟ تو که هنوز زنده اي. گفتم تا حالا اين رعناي گودزيلا خوردتت.
رعنا محکم زد پس کله ي ماني. ماني هم آخي گفت و با دستش کله اش و گرفت.
ماني: چته رم کردي دوباره.
رعنا: درست صحبت کن ماني وگرنه من مي دونم و تو.
ماني: خوب همين کارا رو ميکني که بهت ميگم گودزيلا ديگه.
رعنا خيز برداشت که دوباره بزنه پس کله ي ماني که ماني از جاش پريد و در رفت. بعدم يکي صداش کرد و رفت ببينه چي کارش دارن. ما ديگه مرده بوديم از خنده.
صداي آهنگ و موزيک کل ساختمون و برداشته بود کلي دختر و پسر جوونم وسط سالن مشغول رقص بودن. يه پسره اومد و دست مهناز و گرفت و بردش وسط.
رعنا رو به من گفت: سوگند جون تو نمي رقصي؟
واي همين يک کارم مونده بود که با اين کفشا بيام مثل غازم برقصم. لبخندي زدم و گفتم: نه عزيزم شما بفرما ممنون.
رعنا هم وقتي بعد کلي اصرار ديد من برقص نيستم دست پيمان و گرفت و رفتن وسط.
داشتم رقص مهمونا رو نگاه مي کردم که يه صدايي از پشتم سلام کرد.
-: سلام خوش اومدين.
برگشتم و با ديدن بابک خشکم زد.
نفس کم آورده بودم. خيلي خوشتيپ شده بود. يه شلوار لي تيره با يه پيراهن مردونه ي سرمه اي آستيناشم تا کرده بود تا آرنج بر عکس ماني کروات نزده بود و دوتا دکمه ي بالاي پيراهنش باز بود. عضلات برجسته ي بازو و سينه اش از رو لباسم پيدا بود.
همين جور مات داشتم نگاهش مي کردم. اونم مات خيره شده بود به من که يه دفعه صداي ماني ما رو به خودمون آورد. نفسم برگشت و ريه هام بالاخره هوا پيدا کردن.
ماني: اه بابک تو اينجايي يه ساعت دنبالت مي گردم. سوگند و آوردم به زور.
يه ابروي بابک با شنيدن اسمم از دهن ماني بالا رفت.
ماني: اگه نمي رفتم دنبالش مي خواست جيم بزنه. واي اينجا چقدر گزمه پختم.
ماني کتش و در آورد و گذاشت پشت صندلي.بابک اخم کرده بود. ماني رو به من گفت: بيا بريم برقصيم.
تا خواستم مخالفت کنم ديدم دستم کشيده شد و من تقريبا" پرت شدم وسط جمعيت. ياد اين تام و جري افتادم که يه هو دست تام کشيده ميشه و دو متر ميره جلو اما بدنش سر جاشه بعد با سرعت نور بدنش پرت ميشه ميرسه به دستش. منم همون شکلي بودم.
به زور خودم و رو اون کفشا نگه داشتم و با ماني رقصيدم. ماني با آهنگ مي خوند و خيلي هم قشنگ مي رقصيد من ضايع هم بيشتر درجا مي زدم و دستمو تکون ميدادم. يه لحظه چشمم افتاد به کنارم ديدم بابک داره با يلدا ميرقصه اما حواسش به يلدا نيست. يلدا هم نامردي نمي کرد همچين دست انداخته بود دور گردن و کمر بابک و با هر حرکتش خودش و مي چسبوند به بابک که من جاي بابک ميخ رقص و حرکات ماري يلدا شدم.
يه دور که رقصيديم به ماني گفتم بسه
من ميرم بشينم. تا خواست مخالفت کنه يکي صداش زد و ماني هم ديگه چيزي نگفت.
منم خوشحال و شاد و خندون رفتم رو صندليم نشستم. پام درد گرفته بود نه که عادت به اين کفشا نداشتم اذيتم مي کرد. داشتم با دست زانوهامو ماساژ مي دادم که حس کردم يکي کنارم نشسته. سرمو بلند کردم ببينم کيه که ديدم بابک اومده نشسته کنارم و با اخم زل زل نگام ميکنه.
اونقدر هول شدم که نگو هم از اخمش هم از جذبه ي نگاهش. دستپاچه و بي اختيار از جام بلند شدم و گفتم: سلام مهندس شايان.
اخمش عميق تر شد. اين چرا امروز انقده بد اخم شده؟
بابک: عليک سلام. خوش اومدين. چرا ايستادين؟
من: همين جوري ... بشينم؟
واي خدا من چقدر خنگ شدم نمي دونم اينا چه دري وريه که من ميگم. اما انگار خنگ بازي من تاثير داشت بابک اخمش کم شد و يه نيمچه لبخند زد. از جاش بلند شد و جلوم ايستاد و گفت: حالا که وايسادين افتخار يه دور رقص و بهم مي دين؟
من عين گيجا: من .... رقص ... چرا؟؟؟
اي دختر چرا هم شد سوال؟ براي اينکه دور هم باشيم خوب. خدا جون قربونت باز اين بد اخم نشه.
بابک يه ابروش و داد بالا و گفت: براي اينکه برقصيم.
بعد با يه لبخند گفت: براي مجلس گرم کني.
وا ... بابک داره شوخي ميکنه؟ گوشام درست شنيده؟ چشام درست ديده؟ نکنه يکي ديگه باشه خودش و جاي بابک جا زده باشه . آخه نه که بابک معمولا" جديه و اوني که شوخي ميکنه مانيه اصلا" باورم نميشد که بابکم بتونه شوخي کنه.
بابک که ديد من مبهوتم خودش دستم و گرفت و بردم وسط منم مثل يه بره دنبالش رفتم. راستش انقدر بابک چشمم و گرفته بود با اون تيپش که نگو. علاوه بر اون از شوخي کردنش تعجب کرده بودم که اصلا" نمي دونستم دارم چي کار مي کنم.
يه آن به خودم اومدم ديدم بابک دستهاش و انداخته دور کمرم و دستهاي منم گذاشته رو شونه اش و آروم آروم من و خودش و به چپ و راست تکون ميده.
وا اين چرا همچين ميکنه چرا پس نميرقصيم؟
يه نگاه به دور و برم کردم ديدم همه جا پره از دختر پسرايي که زوج شدن و دارن همين مدلي ميرقصن. رعنا و پيمان هم بودن. ماني هم دست يه دختره رو گرفته بود داشت ميرقصيد. تازه دوزاري قابلمه ي من افتاد که داريم تانگو مي رقصيم.
واه چه غلطا از کي تا حالا من با مهندس بابک شايان اين جوري صميمي شدم که بيام تو بغلش اين مدلي برقصم؟
يه لحظه سختم شد. خجالت کشيدم خواستم خودم و از بين دستاي بابک عقب بکشم و برم سر جام بشينم اما تا يه تکون خوردم انگاري بابک فهميد مي خوام چي کار بکنم که دستش و دور کمرم محکم تر کرد و آروم دم گوشم گفت: کجا رقصمون هنوز تموم نشده. خسته شدي؟
ديدم بهترين راه براي خلاصي از دستش اينه که تاييد کنم خسته شدم
واسه همينم گفتم: آره خسته شدم.
حس کردم عضله هاش منقبض شدن و دستش که دور کمرم بود مشت شده. سرمو بلند کردم به صورتش نگاه کنم ديدم با اخم داره نگاهم ميکنه آروم گفت: چطور با ماني که ميرقصي خسته نميشي؟ يعني من انقدر خسته کنندم برات؟
من مات: مهندس شايان اين چه حرفيه ؟ ماني ...
بابک: مهندس شايان؟ چرا من مهندس شايانم اما ماني همون ماني؟ مگه من اسم ندارم سوگند؟ مگه بابک چشه ؟
اي خدا به دادم برس اين پسره چرا همچين مي کرد. منم که کلا" امشب از دنيا غافل بودم. خدايي يکي من و نميشناخت فکر مي کرد سکته ايم که با دهن باز مدام زل مي زنم به بابک. اما نمي دونم وقتي اين حرفا رو مي زد چرا گرم ميشدم. انگار خوشم ميومد. حتي ديگه از اين که دارم اين جوري مي رقصم هم خجالت نميکشيدم.
بابک: من آدم حسودي نيستم اونم حسودي به ماني که خيلي دوسش دارم. اما نمي دونم چرا وقتي ميبينم اون با تو اينقدر راحته و نزديک و من انقدر ازت دورم کفري ميشم. ميتوني منم به اسم کوچيک صدا کني؟ مي تونم سوگند صدات کنم؟
همچين اين حرفا رو ميزد که دلم نميومد بگم نه ولي آخه چطور ميشد؟ اون رئيس بود و من کارمندش.
من: آخه شما رئيسمين اين اصلا" درست نيست.
بابک چشماش و بست و يه نفس کشيد و آروم چشماش و باز کرد و تو چشمام نگاه کرد و گفت: باشه تو شرکت مهندس شايام صدام کن اما پامون و که از شرکت بيرون گذاشتيم من ميشم بابک باشه؟
تو چشماش نگاه مي کردم و به صدايي که به همه ي وجودم رخنه ميکرد گوش ميدادم. دوست داشتم ميشد و اون هيچ وقت حرف زدن و تموم نميکرد و من ميتونستم هميشه و هميشه به صداش گوش بدم.
فقط تونسته ام يه کله تکون بدم که يعني باشه. يهو اخماي عميق بابک باز شد و جاش و به يه لبخد خيلي قشنگ داد. داشتم زل زل بهش نگاه ميکردم.
آخه چرا من نميتونم به اين آدم نه بگم؟ چرا نميتونم در برابر صداش مقاومت کنم؟
بابک حلقه ي دستاش و دورم تنگ تر کرد و من و بيشتر به سمت خودش کشوند. نمي خواستم انقدر نزديکش باشم امشب به اندازه ي کافي سه کرده بودم همش مثل مه و ماتا بهش نگاه ميکردم. سرم و آوردم پايين که به چشماش که ميخنديد نگاه نکنم، چشمم افتاد تو يقه ي بازش. ايول عضله. چي ساخته. همين جور ميخ سر و سينه ي بابک شده بودم که آهنگ تموم شد.
خدا جون شکرت به موقع بود حسابي. براي فرار از دست بابک و اين حس کنه اي که تو وجودم بود و اصلا" نمي دونستم چيه سريع با آخرين سرعت رفتم سر جام نشستم. تا اومدم تو جام جا به جا بشم ديدم که بابکم اومده کنارم نشسته.
اه اين کي اومد من تند تند اومدم اين چه جوري به من رسيد؟ چه حرفي ميزنم منا معلومه که اين بابک با اين لنگاي درازش ده قدم من
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد