439 عضو
شرمسار است . خنده ی دختر متوقف شد . دختر : کار میکنی ؟ چه کاری ؟ آنید : خوب هر کاری که بشه . میدونی اونجا خونه ی بزرگیه منم اونجا خدمتکارم . دختر با ناباوری گفت : آخه چرا ؟ تو چرا باید کار کنی ؟ اونم همچین کاری؟ آنید : بابام چهارتا بچه داره منم بچه بزرگ خانوادم . دانشجو هم هستم . پدرم یه کارگر سادست نمیتونه خرج همه مون و بده اینه که منم کار میکنم تا هم خرج تحصیلم در بیاد هم یه کمک خرجی برا بابام باشم . آنید سر بلند کرد تا تاثیر کلامش را در دختر ببیند . دختر با دلسوزی به او نگاه میکرد و در چشمانش اشک جمع شده بود . با تاسف گفت : آخه تو به این جونی حیفی . اما اصلا" بهت نمیخوره که اینقدر سختی کشیده باشی. آنید نگاهی به سر و شکلش کرد . لباسهایش با اینکه گلی بود اما هیچ کدام کهنه و پاره نبود همه ی لباسهایش خوش دوخت و از بهترین پارچه ها بود .آنید با عجله و دستپاچگی گفت : اونجا که کار میکنم خانم خونه خیلی به سرو وضع خدمتکارا اهمیت میده . میگه اگه شما مثل گدا گشنه ها باشید آبروی خونه ی من میره . واسه همینه که به همه یکی یه دست لباس خوب و آبرو دار داده که بیرون بپوشن . دختر آهی کشیدو گفت : نازی ... طفلکی چقدر سختی کشیدی . آنید سرش را پایین انداخته بود و جرات نمیکرد که بالا بیاورد نه برای اینکه خجالت میکشید بلکه میترسید با دیدن چهره ی دختر که بغض کرده و با تاثر به او نگاه میکند نتواند جلوی خود را بگیرد و بزند زیر خنده . خوشبختانه اتوبوس به مقصد رسیده و ایستاده بود و مسافران در حال پیاده شدن بودند . دختر با سرعت شماره اش را یادداشت کرد و به دست آنید داد و گفت : من اسمم دنیاست . این شماره ی منه داشته باش . هر وقت به کمک احتیاج داری بهم زنگ بزن خوشحال میشم . آنید لبخندی زد و شماره را از دختر گرفت : منم آنیدم . مرسی از همدردیت . فعلا". آنید به سرعت ساکش را برداشت و جلوی اولین تاکسی را گرفت : آقا دربست . *** آنید همه چشم شده بود و با ولع شهر را نظاره میکرد . _ هر بار که میام ، شهر برام تازه میشه انگار هر بار کلی تغییر میکنه . شایدم واسه دلتنگی باشه . آنید شهرش را خیلی دوست داشت اما تنها به عنوان زادگاه . از همان کودکی همیشه در رویای کودکانه اش برای خود شهرو خانه ای را تصور میکرد که تنها برای خودش است . خانه ای که خود به تنهایی در ان زندگی میکند. هر روز صبح تا شب مشغول کار و شب هم در خانه ی ساکت آرامشی عجیب پیدا میکند . این تنها رویایی بود که آنید در تمام زندگیش داشت و هیچ گاه تغییر نکرده بود . آنید با صدای راننده به خود آمد . راننده : خانم رسیدیم . آنید : بله بله مرسی . آنید کرایه ی راننده را داد و از
1401/11/07 10:42ماشین پیاده شد . چند قدم مانده به در خانه را به حالت نیمه دویده طی کرد . جلوی در ایستاد و یکی از دستانش را روی دوربین آیفون و دست دیگرش را روی زنگ گذاشت و یکریز زنگ زد . صدای زنی عصبی از آیفون شنیده شد : چه خبره سر آوردید ؟ کیه ؟ چرا دستتو جلوی دوربین گذاشتی ؟ وردار ببینم کیه . آنید بی توجه به صدای مادرش کماکان به کار خود ادامه داد. مادر : بسه دیگه زنگ نزن مردم آزار . ول نمیکنی نه ؟ الان میام دم در به حسابت میرسم . آنید به زور جلوی خود را گرفت که نخندد و خود را لو ندهد . صدای پای مادرش را شنید که تند و تند راه میرفت . آنید خود را پشت دیوار پنهان کرد . مادر با عصبانیت در حیاط را باز کرد و به کوچه نگاه کرد . _ کی بود زنگ زد؟ کجا رفتی پس ؟ ترسیدی ؟ جرات داشتی وا میستادی تا یه جواب درست و حسابی بهت بدم . روانی . آنید از پشت دیوار بیرون پریدو در یک چشم به هم زدن از گردن مادرش آویزان شد . مادر که غالب تهی کرده بود جیغ بلندی کشید و یک متری به هوا پرید و دستهای انید را با تمام زورش از خود جدا کرد و به داخل حیاط رفت و در را بست . حتما" پیش خود فکر کرده بود با دیوانه ی خطرناکی روبه روست که از قضا مهارت زیادی هم در خفه کردن زنان دارد . آنید که از خنده ریسه رفته بود در حالی که به سختی میتوانست حرف بزد گفت : مامان ... مامان درو وا کن منم آنید . مامان ... مادر که پیدا بود با وحشت پشت در پنهان شده است با شک و تردید در را کمی باز کردو از گوشه ی در به دختری که پشت در تا شده بود و میخندید نگاه کرد وقتی که مطمئن شد که او کسی جز دختر خودش نیست با شجاعت در را کامل گشود و بیرون آمدو با دست محکم به شانه ی آنید کوبید و گفت : دختره ی دیوونه من که سکته کردم . بعد دو ماه اومدی خونه خل بازیتو برامون آوردی ؟ حالا اگه من از ترس میموردم چی کار میکردی ؟ آنید که هنوز هم میخندید از گردن مادرش آویزان شدو در میان خنده گفت : قربون مامی خوشگلم برم که وقتی میترسه تو دلبرو تر میشه . آنید فدات شه دلم برات تنگ شده بود . و بوسه ای آبدار از گونه ی مادرش گرفت . مادر که کمی نرم تر و عصبانیتش کمتر شد بود دستش را دور آنید حلقه کردو گفت : کجایی دختر دو ماه میشه که رفتی و اصلا" پیدات نیست دیگه داشت باورم میشد که فرار کردی. آنید : قربونت من کجا دارم برم ؟ دلم کلی براتون تنگ شده بود. مادر : منم همین طور کجا بودی ؟ چیکار کردی با امتحانات ؟ خوب بود ؟ تا کی میمونی ؟ آنید سرش را بلند کرد و گفت : همه رو همین جا دم در جواب بدم ؟ مادر نگاهی کرد و گفت : وای خاک به سرم تو که واسه من حواس نمیزاری . بیا تو دو ساعته دم در وایسادیم . بیا که آبرومون جلو همسایه ها
1401/11/07 10:42رفت با اون جیغی که من کشیدم . بیا تو . وخود زودتر وارد خانه شدو آنید را بدنبال خود کشید . *** -------------------------------------------------------------------------------- سه روزی میشد که آنید به خانه آمده بود در این مدت هیچ کجا آرام و قرار نداشت انگار چیزی را گم کرده یا کاری را فراموش کرده است . تنها زمانی که کمی آرامش پیدا میکرد وقتی بود که در اتاقش روی تختش دراز میکشید . تخت و اتاقش آرامشی عجیب به او میداد . دلش برای خانم احتشام و آن خانه تنگ شده بود .صبح اولین روزی که به خانه آمده بود وقتی ساعت یازده صبح مادرش که دو ساعت تلاش کرده بود تا آنید را بیدار کند و هیچ موفقیتی عایدش نشده بود در نهایت مجبور شد با فریاد تکانی به آنید بدهد . آنید که به خیالش در خانه ی خانم احتشام است غلتی در تختخوابش زد و گفت بیدار میشم مهری خانم بذارید یکم دیگه بخوابم بعد بیدار میشم . مادرش بار اول فکر کرده بود که اشتباه شنیده است اما وقتی داد و بیداد بیشتری کرد و باز هم دید که آنید به مهری خانم التماس میکند که اجازه دهد کمی بیشتر بخوابد حسابی کفری و مشکوک شد ودر آخر با کتکی که به آنید زد توانست او را از خواب بیدار کند . مادر: پاشو ببینم . پاشو زود باش بگواین مهری خوانم کیه که هی بهش میگی بزار بیشتر بخوابم . آنید پاشو . آنید برای اینکه از دست ضربات مادرش در امان باشد پتو را روی سرش کشیده بود تا از شدت ضربات وارده بر سرو بدنش کم شود که با شنیدن حرفهای مادرش فهمید که ناخواسته چیزهایی را لو داده است . جرات نمیکرد که از زیر پتو بیرون بیاید . میترسید مادرش با دیدن قیافه اش بفهمد کاسه ای زیر نیم کاسه است . مادرش همچنان فریاد میزد . مادر : آنید میگم این مهری خانم کیه ؟ آنید : کسی نیست مامان شما هم چقدر جیغ میکشید . آروم باشید تا بهتون بگم . مادر : خیله خوب من آرومم یالا زود بگو کیه . آنید : اول شما یکم برید اون ورتر من به شما اطمینان ندارم میترسم بیام بیرون شما بپرید رو سرم منو بزنید . مادر چند قدمی از تخت دور شد و گفت : رفتم عقب حالا پاشو خودتو لوس نکن من منتظرم . آنید خیلی آرام و با احتیاط پتو را کمی پایین کشید . وقتی مطمئن شد که مادرش از تخت فاصله گرفته بلند شد و روی تخت نشست . مادر: خوب مهری کیه ؟ آنید : مهری هم اتاقیمه . مادر: آره جون خودت. تو از کی تا حالا هم اتاقیاتو با پسوند و پیشوند صدا میکنی ؟ آنید : آخه این مهریه بیستو هفت هشت سالشه از ما خیلی بزرگتره . کارشناسی ارشد میخونه . یه چند هفته است که اومده اتاق ما . ما هنوز باهاش رودرواسی داریم . مادر : حالا چرا التماس میکردی که بزاره بخوابی؟ آنید که الان مطمئن شده بود که
1401/11/07 10:42مادرش حرفش را باور کرده است با اعتماد به نفس بیشتری حرف میزد : آخه این مهریه عادت داره صبح ها زود بیدار شه . وقتی هم که خودش پا میشه بقیه رو هم بیدار میکنه از دست اون ما چند هفته است خواب درست و حسابی نکردیم . مادر: خوبه که این دختره تو اتاقتونه و میتونه شما رو بیدار کنه وگرنه کی از پس شما تنبلا بر میومد . و در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت : الانم پاشو دیگه لنگ ظهره یه ساعت دیگه همه میان ناهار بخوریم خوب نیست با چشمای پف کرده سر میز بشینی . آنید چشم غلیظی گفت و از جا برخواست . *** دیگر به آخر تعطیلات چیزی باقی نمانده بود . آنید دو روز قبل با شور و شوق زیاد بلیط برگشت را گرفته بود و روز شماری میکرد تا هر چه زود تر حرکت کند . بنا به دلایلی آنید زیاد خوشش نمیامد که بیشتر از یک هفته در خانه خودشان باشد . بعد از یک هفته در اینجا احساس خفگی میکرد و مثل مرغ سرکنده به هر طرف میپرید . عصر روز قبل از حرکت مادرش او را صدا کرد و گفت : آنید بیا چایی ریختم بیا بشینیم با هم بخوریم . آنید : چشم مامان الان میام . آنید آخرین لباسش را هم در ساکش جا داد و بلند شد کش و قوسی به بدنش داد . _ آخی تموم شد حالا همه چی واسه فردا حاظره . آخ جون دارم میرم . وایییییییی دانشگاه . واییییییییی طراوت جون . وایییییییییی بچه ها . واییییییییی باغ . دلم کلی تنگ شده . آنید از اتاق بیرون رفت و روی مبلی روبه روی مادرش نشست . نگاهی به چهره ی خسته مادرش کرد . و گفت : کی میاد که تو دیگه خسته نباشی . این همه مسئولیت داره تو رو از پا در میاره . چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی ؟ چرا همیشه واسه همه چیز نگرانی . مادر جرعه ای از چایش را نوشید و گفت : تو مادر نشدی که حال منو بفهمی . یه مادر همیشه نگرانه . آنید : آخه واسه چی ؟ واسه ی کی ؟ مادر : واسه ی شما من همیشه نگران شما و آینده ی شمام . آنید : که چی بشه ؟ چه شما نگران باشید چه نباشید ماها بزرگ میشیم . پس غصه خوردنتون واسه چیه ؟ من نگران برادرت نیستم هر چی باشه اون پسره و میتونه تو این جامعه ی مرد سالار گیلیم خودشو از آب بیرون بکشه . اما تو و آنیتا دخترید . آنیتا که ازدواج کرد و سر خونه زندگی خودشه . باز خیال من یکم راحت تره . اما تو چی ؟ اگه تو هم شوهر میکردی من دیگه غمی نداشتم . آنید پوزخندی زد و گفت : حالا کو تا شوهر . مادر که دید آنید آرام است گفت : تو اگه رازی باشی من یه قرار بزارم . آنید ابرویی بالا انداخت و گفت : قراره چی ؟ راستش چند وقته که دوست پدرت آقای نقوی پیغام داده که اگه راضی باشید واسه پسرش بیاد خواستگاری تو . آنید : پسرش؟ کدوم پسرش؟ الان مادر با اشتیاق بیشتری حرف میزد . مادر:
1401/11/07 10:42حمید و میگم همون که مهندس عمرانه . تو شرکت باباش کار میکنه . خونه و ماشین و همه چیم داره . پسر خوبیه ما ها که راضی هستیم اما خوب تو مهمی باید بپسندی . آنید اخمی کرد و گفت : خوبه دیگه شما که اینقدر شازده رو پسندیدید چرا دیگه به خودتون زحمت دادید به من بگید ؟ خوب خودتون برید زنش بشید دیگه . مادر لبش را گاز گرفت و گفت : خدا مرگم این چه حرفیه زشته . انید : چیش زشته ؟ انگاری شما خیلی خوشتون اومده . من که نمیخوام شوهر کنم . شما که اصرار دارید بابا رو بیخیال شید این و بچسبید . مادر : یعنی چی ؟ هر وقت راجبه یکی باهات حرف میزنم این جوری ادا اصول در میاری . همش میگی نمی خوام . آخه تا کی ؟ کی تو می خوای شوهر کنی . آنید با قاطعیت گفت : تا هیچ وقت . مادر : چرا ؟؟؟ انید : چون من وبال نمی خوام . مادر : کی گفته شوهر وباله ؟ آنید : من. من میگم وباله. دردسره. همش اذیته. من که از زندگی فعلیم راضیم . تو خط ازدواج و اینام نیستم. پس منو بیخیال شو . مادر : یعنی چی این چه وضیه ؟ آنید در حالی که نیم خیز میشد چشم در چشم مادرش کرد و گفت : مادر من، اگه شما تنوع میخوای چرا نمیری واسه گل پسرت زن بگیری ؟ بعد خیلی سریع از جایش بلند شد و به سمت اتاقش رفت. مادر که حسابی عصبانی بود گفت : کجا من هنوز حرفم تموم نشده . آنید بی توجه به راهش ادامه داد و با خونسردی گفت: ولی من حرفم تموم شده. خوبه من فردا میرم و شما دیگه فرصت نمیکنید رو مخ من راه برید . و وارد اتاقش شد و در را محکم پشت خود بست . -------------------------------------------------------------------------------- -------------------------------------------------------------------------------- آنيد برخلاف روزهاي ديگر صبح زود از خواب بيدار شد . لباس پوشيد و آماده و حاضر در اتاق نشست . بليطش ساعت نه صبح بود . آنيد دو ساعت را با بي صبري پشت سر گذاشت . وقتي كه ساعت به هشت و نيم رسيد اول شماره ي آژانسي گرفت و بعد ساك بدست از اتاق خارج شد . _ مامان مامان كجاييد ؟ من دارم ميرم . مادر با شنيدن صداي آنيد با تعجب از آشپز خانه بيرون آمد : دختر تو كي بيدار شدي ؟ الان ميخواستم بيام بيدارت كنم . آنيد : من يه ساعتي هست كه بيدارم . نيم ساعت ديگه بليط دارم . بايد برم . مادر : كجا ؟ بابات گفت تو رو ميبره ترمينال . آنيد : نه مامان خودم ميرم . بابا هم الان كار داره خوب نيست بيفته تو زحمت . من آژانس مي گيرم ميرم . آنيد خودش هم ميدانست كه اينها همه اش بهانه است .او چون مطمئن بود اگر بخواهد منتظر پدرش بماند ميبايست كم كم ده دقيقه ديگر در خانه ميماند . در حالي كه آنيد ديگر حتي تحمل يك دقيقه در خانه ماندن را هم نداشت . مادر : وا آنيد تو چقدر تعارفي شدي ؟ تو زحمت ميفته چيه ؟
1401/11/07 10:42وايسا بابات بياد . آنيد در حالي كه گونه ي مادرش را ميبوسيد گفت : نه مامان من زنگ زدم الان آژانس مياد . شمام نميخواد بيايد دم در من خودم ميرم . و به سرعت ساكش را برداشت و از خانه خارج شد . مادر هاج و واج در جايش مانده بود و به رفتن آنيد نگاه ميكرد . مادر : اين دختره چش شده اين كه اين جوري نبود . *** آنيد با اشتياق زنگ خانه ي خانم احتشام را فشرد و به انتظار ايستاد . در كل اين روز متفاوت از همه ي روز هاي آنيد بود . بيدار شدن در صبح زود . غلبه بر ميل خوابيدن در اتوبوس . تماشاي مناظر اطراف جاده از اتوبوس كه بدون اغراق اولين بار در طي سه سال گذشته بود زيرا آنيد هيچ گاه نتوانسته بود جلوي خود را بگيرد كه در اتوبوس در حال حركت نخوابد . در با صداي تقي باز شد . آنيد به داخل باغ رفت و با ولع به گوشه كنار باغ چشم دوخت . _ واي كه دلم چقدر واسه اينجا تنگ شده بود . كل راه تا رسيدن به در عمارت را دوييد و با هيجان وارد خانه شد و با صداي بلند سلام كرد . _سلام سلام . سلام مهري خانم . سلام اكرم خانم . سلام آقا محمد . سلام همه خوبيد ؟ . دلم واستون تنگ شده بود . آنيد به سمت مهري خانم و اكرم خانم رفت و آنها را به آغوش كشيد . همه از ورود آنيد خوشحال بودند . با ورود آنيد گويي زندگي دوباره به خانه بازگشته بود .آنيد خطاب به مهري گفت : مهري خانم ... خانم احتشام كجاست ؟ مهري خانم :خانم تو كتابخونه هستن . آنيد : مهري خانم ميشه لطفا" ساک من و ببريد تو اتاقم . من ميرم پيش طراوت جون . و منتظر جواب مهری خانم نماند و خود زودتر به سمت کتابخانه دوید . دم در کتابخانه تقه ای به در زد و یک دقیقه منتظر ماند و بعد دستگیره ی در را چرخواند. خانم احتشام در کتاب غرق شده بود و اصلا" متوجه ی ورود آنید نشد . آنید به پشت مبل خانم احتشام رفت و از پشت مبل دست در گردن خانم احتشام انداخت . خانم احتشام حسابی جا خورد و با تعجب سرش را گرداند و با دیدن آنید گل از گلش شکفت : کجایی دختر دلم برات تنگ شده بود . یه هفته نبودی اما برا من مثل یه سال گذشت . دیگه این خونه بدون تو لطفی نداره . آنید در حالی که مبل را دور میزد تا روبه روی خانم احتشام بایستد گفت : قربونت برم منم دلم برات یه ذره شده بود . نمیدونید چه جوری جیم شدم تا زودتر بیام پیشتون . آنید جلوی خانم احتشام زانو زد . خانم احتشام سر آنید را در بغل گرفت و نوازش کرد . آنید سر بلند کرد و گفت : طراوت جون این چند وقته که من نبودم چیکارا کردید؟ برنامه هاتون و دقیق انجام دادید دیگه ؟ آره ؟ خانم احتشام من و منی کرد و گفت : راستش تو که نبودی دل و دماغ کاری و نداشتم واسه همین صبر کردم تا تو بیای هر جا میخوام برم با تو
1401/11/07 10:42برم . آنید اخم کوتاهی کرد و گفت : طراوت جون ؟ داشتیم ؟ از زیر کار در میرید ؟ اومدیم و من حالا حالا ها نمیومدم شما نمی خواستید کلاساتون و برید ؟ این بار اشکالی نداره ولی باید قول بدید که دفعه ی بعدی که من رفتم مرخصی شما همه ی کلاساتون و کامل برید . باشه ؟ خانم احتشام با لبخند سری تکان داد . انید هم بار دیگر گونه اش را بوسید . سپس از جا بلند شد و گفت : طراوت جون اگه با من کاری ندارید من برم لباسامو عوض کنم . خانم احتشام : برو عزیزم . من که فعلا" کاری ندارم تو هم خسته ای برو یکم استراحت کن واسه عصرونه بیدارت میکنم . آنید چشمی گفت و از اتاق خارج شد . در حال بالا رفتن از پله ها به سبک خود آواز سر داد . ما دو تا پرنده هستیم رو شاخه های غربت نه اهل دل سپردن نه اهل دل شکستن آنید نه ریتم آهنگ را میدانست نه حتی شعر آهنگ را درست و حسابی بلد بود . از آهنگ اصلی یک چیزهایی در ذهنش بود و هر جا را که فراموش میکرد به دلخواه خود کلمه یا جمله ای جایگزین شعر اصلی میکرد . به دلخواهش کلمات را میکشید و چهچه میزد . آنید به در اتاقش رسید در را باز کرد و داخل شد . مقنعه اش را برداشت و روی صندلی پرت کرد مانتویش را در آورد و روی تخت انداخت و همچنان آواز میخواند . ما بس که نپریدیم پریدن یادمون رفت جدا موندیم ما از بس رسیدن یادمون رفت نه سلامییییییییییییییی نه کلامییییییییییییییییییییی ییی آنید دو کلمه ی آخر رابه حالت کشیده و جیغ با صدای بلند خواند . یکدفعه در اتاق با صدای مهیبی باز شد آنید با ترس رو برگرداند تا ببیند چه کسی در اتاق را اینگونه باز کرده است . اما وقتی که برگشت و به در نگاه کرد قلبش از منظره ای که میدید از کار ایستاد و با وحشت و تمام قدرت جیغ بلندی کشید . ---------------------------------------------------------------------------------------- فصل سوم جلوی در پسر جوانی با شلوارک سورمه تا روی زانو و بالاتنه ای برهنه و موهایی ژولیده و چشمانی خواب آلود و نیمه باز ایستاده و با اخم و عصبانیت به آنید نگاه میکرد . آنید که در لحظه ی اول مبهوت هیبت پسر شد بود وقتی به خود آمد جیغ بلندی کشید . با صدای جیغ ناگهانی آنید پسر یک متری به هوا پرید و آنقدر ترسید که همراه آنید جیغ کشید . حتما" پیش خود فکر کرد که چیز خطرناکی در اتاق است و برای فرار از آن نود درجه چرخید و قصد فرار کردن داشت که محکم به در خورد . وحشت از صدای آنید و دردی که از برخورد با در اتاق در سر پسر ایجاد شد عصبانیتش را دو چندان کرد و با حرص به طرف آنید برگشت و چشمان خون بارش را به او دوخت . آنید زبانش بند آمده بود و نمی توانست صحبت کند . پسر با عصبانیت فریاد زد : هیچ فکر
1401/11/07 10:42کردی کدوم جهنمی هستی ؟ اصلا" تو کی هستی ؟ اینجا چی کار میکنی ؟ اگه واسه نظافت اومدی باید بی سرو صدا کارتو بکنی . و وقتی پسر دید که از دیوار صدا آمد اما از آنید نه و جواب تمام سوالات و عصبانیتش تنها نگاه خیره ی آنید است. چند قدمی به داخل اتاق آمد و به سمت آنید رفت . با هر قدم پسر که جلو می آمد آنید که از حضور ناگهانی پسر آن هم به آن شکل خیلی ترسیده بود یک قدم به عقب می رفت . ناگهان پای آنید به لبه ی تخت خورد و تعادلش را از دست داد و روی تخت افتاد . پسر چند قدم باقیمانده تا آنید را با شتاب برداشت و روی تخت خم و با آنید رخ به رخ شد و گفت : خوبی ؟ آنید که در هنگام پرت شدن از ترس چشمانش را بسته بود با شنیدن صدای پسر فورا" چشمانش را باز کرد و وقتی صورت پسر را در فاصله ی کمی از خود بالای سرش دید جیغ بلند دیگری کشید و اولین چیزی که به دستش رسید بالشتش بود که سریع آن را جلو کشید و بین صورت خود و پسر قرار داد و با تمام قدرت پسر را به عقب هول داد . پسر با صدای بلندی از تخت افتاد . و در حالی که باسنش را که از برخورد با زمین حسابی درد گرفته بود میمالید گفت : چته دیوونه چرا همچین کردی؟ اما آنید اصلا" توجهی به پسر و حرفهایش نداشت . تمام ذهنش را متمرکز این کرده بود که چیزی بیابد و آن را به سمت پسر پرت کند . آنید پس از پرت کردن بالشتها و کوسنهای تخت و در آخر رو تختی و ملحفه و خلاصه هر چیز قابل پرت شدن به طرف پسر کمی آرام شد . پسر پس از برخورد دومین بالشت به سرش از جا بلند شد و ایستاد و برای جلوگیری از برخورد اشیای دیگر دستهایش را به حالت ضربدری جلوی صورتش گرفت و تنها وقتی دستهایش را پایین آورد که مطمئن شد آنید دیگر چیزی پرت نمیکند . پسر از عصبانیت در حال انفجار بود . کارد میزدی خونش در نمیامد . تا حالا مطمئن شده بود که با دختر دیوانه ای طرف است . با چشمانی غضبناک که آنید از نگاه کردن به آنها تنش مورمور میشد به آنید خیره شده بود . پس از چند دقیقه در حالی که دستهایش را مشت کرده و دندانهایش را روی هم فشار میداد از میان لبهای بهم فشرده اش گفت : میکشمت . اگه دستم بهت برسه تیکه تیکت میکنم . تو دیگه مردی . و آنچنان با جدیت این حرف ها را زد که قلب آنید ایستاد . آنید مطمئن بود که اگر دست پسر به او برسد حتما" میمیرد . چهار چشمی مواظبش بود و آماده برای نجات دادن جانش. با اولین تکان پسر، آنید برای دفاع از خود سریع کفشهایش را در آورد و به سمت او پرت کرد . پسر سعی کرد جا خالی بدهد اما دومین لنگه کفش محکم به وسط سرش اصابت کرد و دیگر نفهمید که چه میکند . خم شد و کفشها را برداشت و به طرف آنید حمله کرد آنید در حالی که جیغ
1401/11/07 10:42میکشید از روی تخت پرید و به سمت در دوید و با اینکه محکم به در خورد اما به روی خود نیاورد و با سرعت نور به سمت پله ها رفت . پسر هم در تعقیب او بود . با آخرین سرعتی که در توان داشت از پله ها سرازیر شد . حتی خودش هم نمیفهمید که چگونه پله ها را طی میکند و آیا روی هر پله پا می گذارد یا دو سه پله را یکی میکند و و به گونه ای پرواز کنان از روی پله ها رد میشود . با سرو صدای آنها ده دوازده نفر از خدمتکاران در سالن جمع شده بودند و با تعجب به پله ها نگاه می کردند . مهری خانم هم جزویی از آنها بود . آنید سه پله ی آخر را پرید و در حالی که به سمت خدمتکاران میرفت تا شاید با پنهان شدن بین آنها پسر بیخیال شده و جانش را به او ببخشد با فریاد از مهری خانم پرسید : مهری خانم خانم احتشام کجاست ؟ مهری خانم با دهانی باز از تعجب گفت : تو کتابخونه هستن . آنید پس از چهار پنج دور چرخیدن دور خدمتکارها و رد شدن از بین مبل و صندلیها به سمت کتابخانه فرار کرد . پسر هم به دنبالش میدوید . با خودش غرغر میکرد : ای تو روحت . ول کن دیگه . هر جا میرم میاد . خسته هم نمیشه . خودش و به کتابخانه رسوند و با شتاب در رو باز کرد و با دیدن خانم احتشام تو جای همیشگیش به سمت اون دوید . خانم احتشام که در خیالات خودش سیر میکرد و اصلا" انتظار حضور کسی رو نداشت با باز شدن ناگهانی در با ترس از جاش پرید و ایستاد. آنید خودش و به خانم احتشام رسوند و پشت اون پنهان شد . خانم احتشام با تعجب به حرکاتش نگاه میکرد اما قبل از اینکه فرصت کنه چیزی ازش بپرسه پسر جوون رو دید که خودش و به داخل کتابخانه پرت کرد و به سمت آنید دوید و سعی داشت اون و بگیره . چند دقیقه ای آنید و پسر دور خانم احتشام چرخیدن و کش مکش کردن که در نهایت با فریاد خانم احتشام که میگفت : " بس کنید . با هردوتونم " . آرام شدن . خانم : اینجا چه خبره ؟ آنید ؟ و با نگاه پرسش گرانه ای به آنید نگاه کرد . آنید اشاره ای به پسر کرد و گفت : این میخواد من و بکشه . بهم حمله کرد . خانم احتشام با چشمایی گرد به پسر نگاه کرد و گفت : آره شروین ؟ پسر که آنید فهمیده بود اسمش شروینه خیلی سریع گفت : مامان طراوت این خدمتکار دیوونت بود که به من حمله کرد . و دستهاشو بالا آورد و کفشهای آنید و نشان داد و گفت : ببیند اینا ماله اون دیوونه است . اینا رو تو سر و کله ی من پرت کرده . خانم احتشام نگاهی به سر تا پای پسر انداخت و گفت : این چه ریختیه ؟ پسر با تعجب گفت : چی ؟ ... و وقتی نگاهی به خودش کرد تازه یادش اومد که آنقدر عصبی بوده که یادش رفته چیزی بپوشه . خانم احتشام: صد بار بهت گفتم اینجا ایرانه . با توجه به این همه آدم که تو این خونه
1401/11/07 10:42زندگی می کنن باید درست لباس بپوشی پسر: من .. من ... اه همش تقصیر اینه دیگه ، اومده ور دل اتاق من صدای نکرشو گذاشته رو سرش . خانم احتشام که به زور خودش و کنترل میکرد تا نخنده گفت : بسه دیگه مودب باش . من مقصرم . یادم رفت که در مورد تو به آنید بگم . و رو به آنید کرد و گفت : آنید جان این آقایی که جلوی شمان نوه ی من شروین جان هستن . اومدن که یه مدتی پیش ما باشن . آنید دهنش باز مونده بود . باورش نمیشد که این انسان اولیه نوه ی خانم احتشام باشه و از آن گذشته مجبور بود از این به بعد اون و تحمل کنه . خانم احتشام رو به نوه اش کرد و گفت : و این خانم جوان پرستار عزیز منه . باید باهاشون درست رفتار کنی . متوجه شدی ؟ شروین نگاه خبیثی به آنید کرد و با تمسخر به خانم احتشام گفت : ماما من کاری به کلفتاتون ندارم . فقط بهشون بگید به پروپای من نپیچن . و روش و برگردوند و از در خارج شد . خانم احتشام با شرمساری رو به آنید کرد و گفت : من از طرف نوه ام عذرخواهی میکنم . شروین پسر بدی نیست اما نمی دونم که چرا این جوری شده . بنا به دلایلی پدر و مادرش اون و فرستادن پیش من که هم من تنها نباشم هم اون اینجا .... زیاد از دستش ناراحت نشو . الانم میتونی بری استراحت کنی . آنید با تکون سر چشمی گفت و از اتاق خارج شد .
1401/11/07 10:42ادامه دارد..
1401/11/07 10:42#پارت_#سوم
رمان_#باورم_کن?
خیلی آهسته و با احتیاط از پله ها بالا رفت و خودش و به اتاقش رسوند . نمی دونست این نوه ی خوش اخلاق خانم احتشام چرا بی خبر به یاد مادربزرگش افتاده.
_ آخه یکی نیست بهش بگه خوشتیپ تا حالا کجا بودی؟ الانم که اومدی مثلا " ننه جونتو از تنهایی در بیاری این اخلاق سگی چیه همراته ؟
خودش و روی تخت پرت کرد و به سقف خیره شد و به امروز فکر کرد و اصلا" نفهمید که کی خوابش برد .
ساعت هفت عصر با صدای در از خواب بیدار شد و روی تخت نشست و چشمهاش و مالید . هوا کاملا" تاریک شده بود . با صدای دورگه ای گفت : کیه ؟ بیا تو .
مهری خانم در رو باز کرد و داخل شد . چراغ اتاق و روشن کرد و گفت : آنید خانم شام یک ساعت دیگه حاضره . خانم گفتن صداتون کنم .
آنید خمیازه ای کشید و گفت : باشه . مرسی بیدارم کردید . شما برید منم دست و صورتم و میشورم میام .
مهری خانم بله ای گفت و بیرون رفت .
از تخت بلند شد و دست و صورتش و شست و موهاش و شونه کرد و رژ صورتی خوشرنگی هم به لبش مالید و لباسش و عوض کرد . بلوز و شلوار اسپرتی پوشید و از اتاق بیرون رفت .
خانم احتشام تو سالن کنار شومینه نشسته بود و به شعله های آتیش نگاه میکرد و موزیک ملایمی هم گوش میداد .
وارد سالن شد و سلام کرد و روی مبلی جلوی شومینه و روبه روی خانم احتشام نشست . خانم احتشام در عوالم خودش غرق بود حتی متوجه ی حضور آنید واینکه کنارش نشسته نشد .
پنج دقیقه ای گذشت . آنید منگ شده بود و چشماش قیلی ویلی میرفت . اصلا" اعضای بدنش گوش به فرمان او نبودن . چشماش مدام روی هم میرفت و سرش سنگین شده بود و پایین میوفتاد . داشت چرت میزد و خدا خدا میکرد که خانم احتشام اون و تو این وضعیت نبینه که حسابی آبروش میرفت . تحمل این جای گرم و این موزیک ملایم براش سخت بود اما نمی خواست خلوت خانم احتشام و بهم بزنه .
_ وای خدا این آتیش و این موزیک مثل لالاییه برا من . من نمیتونم جلوی خودم و بگیرم . داره خوابم میگیره .
تو سالن بزرگ هر *** تو عالم و رویای خودش بود که ناگهان با عوض شدن موزیک همه یک متری از جاشون پریدن .
خانم احتشام تکونی خورد و چشم از شعله ها برداشت و سرش و بلند کرد تا مزاحم و ببینه . آنید هم که حسابی خوابش سنگین شده بود با شنیدن صدای بلند موزیکی که خودش به این آهنگها " آهنگهای دوف دوفی " میگفت از جاش پرید و از روی مبل سور خورد و محکم به زمین پرت شد . در حالی که حسابی دردش گرفته بود از جاش بلند شد و ایستاد تا ببینه کی لالایی شیرینش و قطع کرده .
آنید و خانم احتشام به مسبب نگاه میکردند .
چند دقیقه قبل شروین وارد سالن شده بود و با دیدن خانم احتشام و آنید که روی مبل در حال چرت زدنه و آهنگ شول و ولی که
آدم و کرخت می کنه چشم و ابرویی اومد و سری از روی بی حوصلگی تکون داد و به سمت ضبط رفت و یکی از سی دی های مورد علاقه اشو که آهنگ شادی داشت برداشت و تو ضبط گذاشت و صداش و بلند کرد .
وقتی از نتیجه ی کارش مطمئن شد و دید که آنید و خانم احتشام کاملا" هشیار شدن دستهاش و تو جیب شلوارش کرد و خیلی آرام و با حوصله به سمت میز شام که حالا دیگه کامل چیده شده بود رفت و بدون هیچ حرفی پشت میز نشست .
آنید با خودش فکر کرد ( بی خود نیست بابا مامانش شوتش کردن اینجا یارو دیوانست رسما" )
آنید یه نگاه به شروین و یه نگاه به خانم احتشام کرد تا ببینه عکس العمل خانم احتشام چیه . خانم احتشام چشماش و بست و نفس عمیقی برای آرامش کشید . بعد چشمهاش و باز کرد و از روی مبل بلند شد و در حالی که به سمت میز میرفت به آنید گفت : آنید جان بیا سر میز .
آنید مثل بچه ی حرف گوش کنی دنبال خانم احتشام راه افتاد و روی اولین صندلی کنارش نشست .
نگاه کوتاهی به شروین کرد . همون موقع شروین سرش و بلند کرد و اون هم برای اینکه شروین نفهمه که به او نگاه میکرده خیلی سریع سرش و پایین انداخت و قاشق و چنگالش و برداشت .
سر میز شام صدا از کسی در نمی اومد تنها صدای برخورد قاشق و چنگالها بود که سکوت حاکم و میشکست .
بعد شام شروین بدون کوچکترین حرفی از جاش بلند شد و دستهاش و تو جیبش کرد و خیلی آروم از سالن خارج شد .
این خونه به گونه ای تغییر کرده بود . تغییری که همه متوجه ی اون شده بودن اما کسی در موردش حرف نمیزد . یه چیزی عوض شده بود . خانم احتشام میرفت که دوباره به حالت افسردگی قبل از اومدن آنید برسه و خونه به همون آرومی و بی روحی گذشته بر گرده . و آنید با گیجی نظاره گر تموم این تحولات منفی بود .
--------------------------------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------------
وقتی آنید بعد از دو ساعت به اتاقش رفت نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : آخیشششششش . داشتم خفه میشدم . تا حالا تو زندگیم دو ساعت خانم یه جا ننشسته بودم چه برسه به اینکه حرفم نزنم . داشتم خفه میشدم .
کش و قوسی به بدنش داد و لباس هاش و عوض کرد و آماده ی خواب شد . تاپ آستین کوتاه و شلواری نرم و راحت پوشید و به داخل تختش خزید .
دو ساعت بعد وقتی عقربه های ساعت نیمه شب و نشون میداد اون کماکان در حال غلت زدن تو رختخوابش بود . با کلافگی گفت : چرا خوابم نمیبره ؟ خسته شدم ، هرچی خودم و گول میزنم که مثلا " من خوابم چشمام و میبندم که شاید خواب واقعی بیاد سراغم اما انگار نه انگار خوابم نمیبره . اه .
با عصبانیت روی تخت نشست و با کلافگی به دور و برش نگاه کرد . دنبال چیزی میگشت که خودش و سرگرم کنه
بلکه خسته بشه و خوابش ببره .
در حال گشتن بود که صدایی از بیرون توجهش و جلب کرد .
یکی بیرون از اتاق در حال شبگردی بود . با خودش گفت : یعنی کیه ؟ تا حالا تو این خونه از این آدما نداشتیم . معمولا" آدمای این خونه انقدر تو روز خسته میشن که فقط منتظرن شب بشه تا سریع بخوابن . کسی نصفه شبی راه نمیره .
سعی کرد بی تفاوت باشه اما با وجود تلاش زیاد نتونست و در آخر تسلیم شد . از جاش بلند شد و خودش و به در رسوند . آهسته در و باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت . همه جا تاریک بود و چیزی دیده نمیشد . صدای پا الان از پله ها می آمد . ظاهرا" شخص مشکوک داشت به طبقه ی پایین میرفت . آب دهنش و قورت داد و سعی کرد که به خودش دلداری بده .
_ تو خیلی شجاعی از هیچی هم نمی ترسی . اینی هم که داره از پله ها پایین میره آدمه ترس که نداره . روح و این جور چیزا هم نیست که بخوای بترسی . آفرین دختر شجاع برو ببین چیه .
خیلی آروم و با احتیاط از اتاق خارج شد و پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفت .همه جا تاریک بود . به زور میشد جلوی پا رو دید .
_ آخه من تو این تاریکی چی می تونم ببینم ؟
خیلی آروم وارد سالن اصلی شد . چشمش به تاریکی عادت کرده بود . به اطراف سالن نگاهی کرد اما به نظرش کسی اونجا نبود . تو سالن غذاخوری هم کسیو ندید .
_ پس این یارو کجا رفت . نمی تونه که غیب شه یهو . وایییی .... نکنه ... اگه روحی جنی چیزی باشه .... میتونه غیبم بشه .
با این تصورات تنش لرزید . با ترس به اطراف نگاه می کرد که بار دیگه صدای راه رفتن و شنید . در سالن ورودی باز و بسته شد .
_ یکی اومده تو خونه . پس آدمه چون روح از در و دیوار رد میشه .
با دقت به صدا ها گوش داد تا بفهمه که صدای پا کجا می روه.
_ رفته تو سالن نشیمن . یعنی دزده ؟ نکنه چاقو داشته باشه ؟
خیلی آهسته در حالی که خم شده بود به سمت سالن نشیمن رفت و با کنجکاوی و ترس نگاه سریعی به اطراف کرد . کسی به سمت شومینه ی خاموش میرفت . آنید سریع پشت مبلها خم شد .
_ خیلی تاریکه نمی تونم ببینمش . ایکاش شومینه روشن بود . آخه الان وقت خاموش شدن بود؟
برای اینکه بهتر ببینه چهار دست و پا به طرف شومینه رفت . ناگهان یکی از پارکت های زیر دستش که شل بود صدایی کرد . تو جاش میخکوب شد . به سرعت سرش و بلند کرد تا ببینه شخص مشکوک متوجه ی حضورش شده یا نه . سایه ی کنار شومینه تکونی خورد .آنید دوباره پشت مبلها خم شد و با دقت گوش داد . صدایی نمی اومد . دوباره و با احتیاط از پشت مبلها سرک کشید اما با تعجب کسیو نه کنار شومینه نه تو سالن ندید . با تعجب از جاش بلند شد و ایستاد . با گیجی به اطراف سرک کشید اما هر چی چشم چرخوند دزد و ندید .
زمزمه وار به خودش گفت :
یعنی دزده کجا رفت ؟ چرا این یهو غیب میشه ؟ یعنی از من ترسید ؟
با تصور اینکه ممکنه فرد ناشناس از اون ترسیده و پا به فرار گذاشته باشه لبخندی پیروزمندانه بر لبهاش نشست .
یه دفعه دستی از پشت به دورش حلقه شد و اون و به عقب کشید . دست دیگه ای جلوی دهانش و گرفت و مانع بیرون اومدن جیغ از هنجره اش شد .
اونقدر ترسیده بود که هر آن منتظر بود غش کنه . با تعجب با خودش فکر کرد : چرا من هنوز سر پام تنم یخ کرده زانوهامم داره مثل بید میلرزه . من دیگه مردم دزده من و زنده نمیزاره .
از وحشت چشماش و بسته بود و جرات باز کردنش و نداشت . صدای مردی از کنار گوشش گفت : اینجا چی میخوایی ؟
آنید سعی کرد جوابش و بده اما فقط صداهای نامفهومی از دهنش در می اومد .
آنید اشاره ای به دستی که جلوی دهنش بود کرد و بعد با دست ادای حرف زدن و در آورد . یعنی اگه دستتو برداری جواب میدم .
صدا گفت : فهمیدم . دستمو برمیدارم اما اگه جیغ بکشی کشتمت .
آنید با سر تایید کرد . اما بلافاصله بعد از اینکه دست جلوی دهنش شل شد و کمی پایین اومد جیغ بلندی کشید که تا نصفه خفه شد . دستهای مرد بار دیگه و این بار با قدرت و فشار بیشتری به دهن و کمرش پیچید . آنید احساس خفگی می کرد نمیتونست نفس بکشه .
مرد با عصبانیت اما صدایی آروم گفت : دختره ی نکبت بهت گفتم که اگه صدات در بیاد میکشمت . می خواستی از کی کمک بگیری ؟ مثلا" فکر کردی اگه جیغ بکشی کسی صداتو میشنوه ؟
حق با مرد بود حتی اگر آنید جیغ هم میکشید صداش و کسی نمیشنید . چون تو این خونه ی بزرگ کسی غیر از خودش و خانم احتشام زندگی نمی کردن . محل زندگی خدمتکارا تو ضلع شرقی و جدای از عمارت اصلی بود . آنید کبود شده بود و با تمام قدرت تقلا می کرد تا شاید بتونه دستهای مرد و از خودش جدا کنه و نفس بکشه . اما موفقیتی نصیبش نمیشد .
مرد : اینقدر وول نخور تا من نخوام تو نمیتونی در ری . فقط یه بار دیگه بهت فرصت میدم اما اگه این دفعه هم خر بازی در بیاری دیگه بخششی تو کار نیست . فهمیدی؟
آنید که دیگه حتی نای تکون خوردن هم نداشت با دستهایی افتاده به زور سرش و تکون داد . دستی که دهنش و گرفته بود خیلی آروم شل شد اما کمرش هنوز تو حصار دستهای ناشناس مونده بود . آنید به سرفه افتاد و وا رفت . اما دستهای نیرومند ناشناس اون و تو جاش نگه داشت . مطمئن شده بود که این مرد دزده و دیگه کارش تمومه .
کمی که نفسهاش منظم شد با احتیاط و آروم گفت : تو دزدی ؟
مرد متعجب گفت : چی ؟ من فکر کردم تو دزدی . ببینم تو کی هستی ؟
مرد کمرش و ول کرد و اون و به سمت خودش چرخوند . در نور کم سالن چهره ی دزد خیالی پیدا شد .
آنید به سرعت اون و شناخت . اون کسی نبود جز نوه
ی خانم احتشام شروین . با عصبانیت شروین و به عقب هول داد و گفت : داشتم میمردم از ترس . همچین گرفته بودیم که نمی تونستم نفس بکشم .
هیچ فکر کردی داری چی کار میکنی ؟ آخه نصفه شبی کدوم زنی میاد دزدی ؟
شروین هم برای دفاع از خودش با عصبانیت گفت : مگه دزد زن نداریم بیخود نگو زنا معصومن .
بعد سر تا پای آنید و از نظر گذروند و این بار آروم تر گفت : البته فکر نمی کنم تو ایران زنا این شکلی بیان دزدی .
آنید : چی ...؟
و نگاهی به خودش کرد . بلوز آستین کوتا ه گشاد و شالوار گشاد با موهایی باز که روی شانه اش ریخته بود . از این که به این شکل جلوی اون ایستاده کمی موذب شد دستی به موهاش کشید و اونها رو به عقب انداخت .
دست به سینه ایستاد و چشم تو چشم شروین گفت : خوب که چی ؟ انتظار نداشتین که نصفه شبی با مانتو و مقنعه باشم ؟ اصلا " تو چرا بیداری ؟
شروین دستش و تو جیبهاش فرو برد و با بی تفاوتی گفت : فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه .
آنید سرخ شد .
شروین با نیشخند سردی گفت : اما ظاهرا" تو دختر فضولی هستی . فکر میکنم اگه نفهمی نتونی بخوابی . من مشکل زمانی دارم اختلاف زمان اینجا و آمریکا . هنوز به ساعتای اینجا عادت نکردم . تو روز خوابم میبره و شبا بیدارم .
بعد با بی تفاوتی از سالن خارج شد .
_ پسره ی نکبت . شیطونه میگه همچین بزنم ... حیف که نوه ی رئیسمی وگرنه میدونستم چه جوری از خجالتت در بیام .
از پله ها بالا رفت و خودش و به اتاقش رسوند .
_ کی اهمیت میده که تو نصفه شبی چه غلطی میکنی .
اما نتونست جلوی خودش و بگیره. به طرف پنجره رفت و به باغ نگاه کرد . سایه ای دید که در حال قدم زدن تو باغه . یاد حرف شروین افتاد " ظاهرا" تو دختر فضولی هستی " .
_ چیش ... کی فوضوله ؟ من فقط کنجکاوم .
خودش و به تخت رسوند و خیلی زود خوابش برد .
***
----------------------------
آنید از دور دوستاش و دید . با اینکه از دیدن دوستاش خیلی خوشحال بود اما عصبانی تر از آن بود که بتونه خوشحالیش و نشون بده و از دوباره دیدنشون لذت ببره .
دخترها با دیدنش از جا پریدن و با شوق و هیجان دوره اش کردن . همه با هم حرف میزدن و هر لحظه یکی از دخترها بغلش می کرد . آنید آنقدر دست به دست شد و چرخید که سرش گیج رفت . داشت فکر می کرد الانه که بالا بیاورد . خودش و از دوستاش جدا کرد و چند قدمی از آنها فاصله گرفت و دستهاش و بالا آورد و جلوی دختر ها گرفت .
_ همون جا که هستید وایسید . یه دقیقه هم حرف نزنید . بابا سرم رفت چهار نفر آدم چقدر سر و صدا میکنید . این قدم من و نچلونید بخدا فهمیدم دلتون برام تنگ شده بود . منم همین طور .
مهسا : بابا ده روزه ندیدیمت . دلمون واسه خل بازیات یه ذره شده .
آنید : خل
خودتی .
مریم : خانم وقتی میرن خونه دیگه همه رو فراموش میکنن نمیگه یه زنگ بزنم به این دخترا ببینم زندن یا نه .
الناز : ما هم که زنگ میزنیم یا خانم نیستن یا خوابن .
درسا : معلومه که حسابی بهش خوش میگذره که یادی از ما نمیکنه .
آنید اخمی کرد و با ناراحتی و عصبانیت گفت : چه خوشی ؟ دست رو دلم نزارید که خونه .
مهسا : چرا ؟ چی شده ؟
آنید آهی کشید و گفت : بیاید بریم اونجا رو چمنا بشینیم تا براتون تعریف کنم .
دختر ها دنبالش راه افتادن و روی چمنها نشستن .
درسا با بی صبری گفت : حالا بگو چی شده . با مامان و بابات مشکل داری ؟
آنید : اون که بله کار همیشه مونه .
مهسا : بازم دعوای همیشگی؟
آنید : آره بازم دعوای همیشگی . مامان گیر میده میگه بیا و شوهر کن .
الناز : خوب شوهر کن .
آنید ابرویی بالا انداخت و گفت : تو بعد سه سال نمیدونی من از این مسخره بازیا خوشم نمیاد ؟ اونم چی مثل گوسفند بشینم تو خونه که یکی بیاد و من و بخره ببره ؟
دوباره آهی کشید و گفت : ولی کاش فقط همون بود .
درسا : چطور؟؟؟
آنید : از خونمون فرار کردم اومدم اینجا نفس بکشم اما دریغ از یه روز خوش.
مهسا : درست حرف بزن ببینم چی میگی ؟ با خانم احتشام مشکل پیدا کردی؟
آنید اخمی کرد و گفت : کاش اون بود . نوه ی مامانیشون تشریف مبارک و آوردن .
همه با هم و با تعجب گفتند : چی ؟
مریم : نوه ؟ کدوم نوه ؟ مگه تو نگفتی اینجا کسی و نداره ؟
آنید : چرا گفتم . الانم میگم . شازده از آمریکا اومدن .
و با یاد آوری اتفاق صبح خونش به جوش اومد . دستش و مشت کرد و برای نوه ی خیالی که جلویش ایستاده بود خط و نشان کشید و گفت : میکشمت . قیمه قیمت میکنم . تو استخر غرقت میکنم . از خود راضی بی ادب . وایییییییی ... با دندونام خرخرتو میجوام .
مهسا دستهای آنید و گرفت و گفت : آروم باش . داری کیو تهدید میکنی؟ درست بگو که چی شده .
آنید : هیچی از خونه در رفتم اومدم اینجا . کسی به منه بدبخت نگفت یه سگ هار آوردن تو خونه اونم کجا ؟ اتاق بغلی من . من از همه جا بی خبرم رفتم تو اتاقم . داشتم واسه خودم آواز میخوندم که این یارو مثل داراکولا پرید تو اتاق . کلی داد و بیداد کرد و بعدم بهم حمله کرد . منم فرار کردم رفتم پیش خانم احتشام ... بماند که چقدر ترسیدم . تازه اونجا بود که فهمیدم یارو نوه ی طراوت جونه . اسمشم شروین .
دخترها به زور جلوی خندشون و گرفتن .
آنید مشغول وارسی کردن اتفاقات این چند روزه بود که باز با یاد آوری اتفاق صبح جیغش به هوا رفت .
آنید : کار امروزش حسابی کفرم و در آورد . شروین از حالا خودتو مرده بدون .
مهسا : امروز چی کار کرده که تو این جوری به خونش تشنه ای ؟
آنید در حالی که از تصور اتفاق صبح صورتش سرخ
شده بود گفت : امروز خیر سرم زود بیدار شدم که بیام دانشگاه انتخاب واحد کنم . چون هشت بیدار شدم نمی تونستم چشمام و باز کنم . وقتی میخواستم حاظر شم برای اینکه خوابم بپره یه آهنگ دوف دوفی گذاشتم . همچین خوش خوشکم بود کلی سر حال شده بودم که یهو در اتاقم گرومپ از جا کنده شد . نگو گودزیلا وارد شده بود .
دختر ها به زور جلوی خودشون و گرفتن که نخندن و آنید و عصبانی تر نکنن .
-: همچین جا خوردم که اصلا" نمیتونستم حرف بزنم . فکر کرده طویلست همین جوری سرش و میندازه پایین میاد تو .
اول از همه به ضبط حمله کرد و سیمشو از برق کشید بعد به من نگاه کرد و همچین سرم داد کشید که من فکر کردم پرده ی گوشم پاره شد . از بین جیغ و دادش یه چیزایی دستگیرم شد . داشت میگفت تو میدونی من صبح ها خوابم اما از رو عمد سرو صدا میکنی که بیدارم کنی . بیشعور برگشته گفته من کلفت به احمقی تو ندیدم .
منم که حسابی بهم برخورده بود همچین جیغی گفتم : من چی کار به تو دارم . اصلا" نمی فهمم بین این همه جا تو چرا باید بیای ور دل من بخوابی؟
اینو که گفتم همچین ابرو در هم کشید و یه لبخند شیطانی زد و گفت : واسه اینکه اونجا اتاق خودمه به مدت بیست و هشت سال بعدم من یادم نمیاد که ور دل تو خوابیده باشم . نکنه تو همه ی این کارا رو واسه این میکنی که با من بخوابی ؟؟؟
من بدبختم دهنم افتاده بود کف اتاق از تعجب لال شده بودم فقط تونستم سر و دستم و به نشونه ی نه هی تکون بدم . اما این خنگه همین جوری نیشش باز بود و یه دفعه حرکت کرد سمت من . منم از ترس عقب عقب میرفتم . همچین ترسناک شده بود که داشتم سکته میکردم .
یهو گفت : از وقت خوابت که گذشته اما شاید بشه به یه جاهایی رسید .
من که دیگه حتی نمی تونستم نفس بکشم . این قدر عقبکی رفتم که خوردم به دیوار . گفتم دیگه بدبخت شدم کارم تمومه . بدبختی اینه که من این جور وقتا جیغ زدنم هم نمیاد .
این پسرم اومد جفت من وایساد . انقدر بهم نزدیک شد که من گفتم که الانه که ...
من که خودم و به دیوار چسبونده بودم اونم اومد دستش و از دو طرف سرم گذاشت رو دیوار و سرش و به صورتم نزدیک کرد منم از ترس چشمام و بستم .
آنید دست از تعریف کردن کشید و نگاهی به دخترها کرد . همه سرو پا گوش با چنان اشتیاقی به دهنش نگاه می کردن که انگار که دارن فیلم خیلی مهیجی می بینن.
درسا : خوببببببببب ؟؟؟؟؟؟
آنید : خوبش دیگه به شما ربطی نداره پاشید خودتون و جمع کنید اومدید تو بغلم نشستید.
درسا : اه خودتو لوس نکن مردم از فضولی تازه به جاهای خوبش رسیده بود . زودی بگو چی شد ؟
آنید : نوچچچچچچچچچ نمیگم تو کف بمونید .
همه با هم حرف میزدن و هر کی یه چیزی می گفت .
خودتو لوس
نکن .
توروخدا بگو .
آنید جون کف کردیم .
خلاصه با کلی آه و التماس دخترها آنید راضی شد تعریف کنه.
آنید : باشه باشه حالا که دارید می میرید تعریف می کنم . حالا آروم باشید تا بگم . خوببببب کجا بودم ؟؟؟ آهان یادم اومد این پسره ی مسخره با من رخ به رخ شده بود منم از ترس چشمامو بسته بودم.خوببببب ؟
همه با هم گفتن : خوببببببببببببب .
آنید : هیچی یه دفعه برگشت گفت : ولی من از کلفتا خوشم نمیاد . بهتره دیگه برای جلب توجه من این کارا رو نکنی . فهمیدی ؟
بعدشم گذاشت و رفت . منم از ترس و عصبانیت وا رفتم و نشستم رو زمین . اینقدر عصبانی بودم که میخواستم کله شو با قیچی ابرو ببرم .
بعد چنان آهی کشید و چنان قیافه ی مایوسی به خودش گرفت که دختر ها دیگه نتونستن جلوی خودشون و بگیرن و هر کدام یه وری ولو شدن و خندیدن .
آنید سرش و با تعجب بلند کرد و به دوستاش نگاه کرد .
آنید : شما چتونه ؟ چرا این جوری می کنید . پاشید زشته همه دارن نگاهتون میکنن . اه لااقل بگید به چی این جوری میخندید . مسخره ها .
مهسا : به تو .
آنید : چی ؟
درسا : بابا این شروینه خیلی باحاله .
آنید : کجاش باحاله مثل کروکدیله .
الناز : چه خوب از پس تو بر میاد .
مریم . تا حالا کسی این جوری جوابت و نداده بود آره ؟ واسه همینه که اینقدر ازش کفری شدی آره ؟
آنید مکثی کرد و گفت : آره . اولین کسیه که واسم شاخ شده .
بعد عصبانی شد و گفت : آخه کدوم پسری اینجا یه همچین حرفی به یه دختر میزنه ؟ پسرای اینجا آقا تر از اینن که اگه تو حرف زدن دختر یه کلمه ای و اشتباه بگه به روش بیارن .
مهسا : چقدر به ما گفتی حرف زدنمونو درست کنیم مردم بد میگیرن . حالا خودت گرفتار همچین مرضی شدی .
آنید : ببخشید مهسا جان خدا قسمت کنه شمام تو یه همچین موقعیت وحشتناکی گیر کنید ببینم حرف زدن عادی یادتون میمونه اصلا" . چه برسه به ویرایش صحیح جملات .
درسا دستی به زیر چانه اش زد و با دقت به آنید نگاه کرد و گفت : حالا این آقا شروین چه شکلی هستن ؟
آنید سریع گفت : عین گودزیلا از دماغشم بخار بیرون میاد .
درسا : اه لوس نشو دیگه بگو چه شکلیه .
آنید با کمی من و من گفت : چه میدونم چه شکلیه . نه که همش اون و تو موقعیتای خاص دیدم واسه همین اصلا " به قیافه اش توجه نکردم .
مهسا با تعجب گفت : واقعا " داری جدی این حرف و میگی آنید ؟ مگه میشه تو قیافه ی یکی و که تازه چند بارم باهاش برخورد داشتی و یادت نیاد و درست ندیده باشیش . من که باورم نمیشه .
آنید سرش را پایین انداخت و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت : اما من جدی جدی ندیدمش .
بعد دوباره عصبانی شد و گفت : اصلا" خودتون بیاید یه دفعه جلوی این پسره عنق بشینید ببینم جرات میکنید
سرتون و بالا بیارید ؟ چه برسه به اینکه بخواید خوب نگاش کنید .
با عصبانیت از جاش بلند شد و کیفش و برداشت و حرکت کرد . بچه ها که از رفتارش حسابی جا خورده بودن بعد از چند دقیقه که به خودشون مسلط شدن دنبالش راه افتادن . همه با هم حرف میزدن .
--------------------------------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------------------------------
سرش پر از صدا بود . با اینکه خسته بود و میل زیادی به خواب داشت اما حتی نتونسته بود برای پنج دقیقه هم چشمهاش و روی هم بزاره . تا چشمهاش و میبست صدای دوستاش و میشنید که همه با هم حرف میزدن و همه یک چیز و ازش می خواستن .
(( یه عکس از شروین )) .
دخترا انقدر مشتاق شده بودن که این گودزیلای آنید و بببینن که هر چی آنید قول و قسم داده بود که این بار با دقت به شروین نگاه میکند و قیافه ی دقیقش و براشون تشریح میکن قبول نکرده بودن و اسرار داشتن که حتما" عکسش و ببینن .
از انتخاب واحد سه روزی گذشته بود آنید هر جا که میرفت موبایلش و با خودش میبرد تا بلکه موقعیتی پیش بیاد و اون بتونه یه عکس از شروین بگیره . اما واقعیت این بود که نه شروین زیاد از اتاقش بیرون می اومد و نه آنید بعد از اون ماجرا جرات میکرد زیاد جلوی چشمهای اون ظاهر بشه . دخترها هم هر روز غر میزدن و منتظر عکس بودن .
آنید با خودش فکر کرد (( امروز دیگه هر طور شده باید ازش عکس بگیرم تا این دخترا دست از سرم بردارن . مردم از بس صدای غرغراشون و شنیدم )) .
اما تازگیها این پسره یه جوری شده فکر کنم یه شکایی کرده .
چند باری که آنید مخفیانه در تلاش برای عکس گیری از شروین بود درست سر بزنگاه شروین سرش و بلند می کرد و مستقیم تو چشماش نگاه می کرد و یا بر می گشت و پشتش و به آنید می کرد و در هر حال مانع عکس گرفتنش میشد .
از جاش بلند شد و با عظمی راسخ از اتاق خارج شد .
با اینکه آنید بیشتر وقتش و تو خانه صرف خانم احتشام می کرد و سعی می کرد کنار اون باشه . اما با وجود این وقت خالی زیادی داشت . برنامه ی خانم احتشام زمان بندی خودش و داشت .
هشت صبح صبحانه . از ساعت نه تا ظهر خانم احتشام تو اتاق کار میموند و به کارهای شرکت رسیدگی می کرد . ساعت دوازده ناهار . بعد خواب بعد از ظهر . ساعت چهار تا پنج صرف ملاقات با وکیل و معاون شرکت و افراد دیگه می شد . از شش به بعد کارهای خانم احتشام و آنید برنامه ریزی میکرد . خرید . پارک . دوره های دوستانه . سینما . استخر . سونا. باشگاه و ...
و زمانی که تو خانه بود مطالعه می کرد چون خانم عاشق کتاب خواندن بود .
البته پنج شنبه و جمعه خانم احتشام تمام وقت در اختیار آنید بود و آنید سعی می کرد که برنامه های شادی و برایش
ترتیب بده .
همه ی اینها به لطف حضور آنید بود چون در این یک سال اخیر خانم به علت افسردگی شدید یا همیشه خواب بود و یا تو اتاق دربسته ی خودش تنها می نشست و به کل کارهای روزانه اش کنسل شده بود .
--------------------------------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------------------------------
آنید وارد اتاق نشیمن شد . خانم احتشام در حال مطالعه بود . تو این جور مواقع خانم دنیای اطرافش و به کل از یاد می برد . آنچنان غرق مطالعه می شد که تا مدتها از جاش تکان نمی خورد مگر اینکه با صدای بلند صداش می کردن .
آنید با تعجب زیاد دید که شروین هم روی مبلی کنار خانم احتشام لم داده و چشماش و بسته و ظاهرا" در حال چرت زدنه . با ذوق زیاد و با قدمهایی آهسته جلو رفت و روی مبلی درست مقابل شروین نشست.
-: چه عجب این پسره دل از اتاقش کنده این یکی دوروزه به خورشید منت داده تا ببینتش .
آنید به اطرافش نگاه کرد کسی جز خودشون تو اتاق نبود . خانم احتشام هم اصلا" حواسش به دوروبرش نبود . با احتیاط موبایلش و از جیبش در آورد . زاویه ی دوربین و تنظیم کرد . شروین تمام رخ در کادر بود . از هیجان زیاد نمی تونست دکمه ی گوشی و فشار بده . با کمترین صدا دو سه عکسی در زوایای مختلف گرفت .
با ذوق به عکسهایی که گرفته بود نگاه کرد که صدایی اون و از جا پروند .
- : اگه کارت تموم شده من می خوام برم .
آنقدر هول شد که گوشی از دستش سر خورد سعی کرد تو هوا بگیردش اما باز هم گوشی درست و حسابی بین دستهاش جا نگرفت و در آخر هم محکم روی پایش افتاد .
بی اختیار گفت : آخ.
بلافاصله محکم جلوی دهنش و گرفت تا سر و صدای بیشتری نکنه . در درونش غوغایی به پا بود .
(( یعنی بیداره ؟ تو تمام این مدت می دونست من دارم چی کار می کنم ؟ ))
آنید چهار چشمی به شروین نگاه کرد اما غیر از جمله ای که شنیده بود دیگه حرف و حرکتی که نشون بده بیداره نکرده بود . هنوز هم روی مبل لم داده بود و چرت می زد .
آنید با همه ی هوش و حواسش اون و زیر نظر گرفت تا مطمئن بشه که خوابه یا بیدار .
آنید خودش و روی مبل جلو کشیده بود تا بهتر ببینه. شروین خیلی ناگهانی چشمهاش و باز کرد و به اون زل زد و آنید و غافلگیر کرد .
آنید که اصلا" انتظار یه همچین حرکتی و نداشت تکونی خورد . و این تکون باعث شد که تعادلش و از دست بده و با سر بیوفته زمین .
از خجالت غافلگیر شدن و زمین خوردن قدرت بلند شدن نداشت . خلاصه به هر جون کندنی بود خودش و جمع و جور کرد و دو زانو روی زمین نشست . خیلی آرام و با احتیاط سرش و بلند کرد .
شروین روی مبل نشسته و آرنجهاش و به زانو تکیه داده و وزنش و روی دستهاش انداخته بود و با نگاه تحقیر آمیز و پوزخند
کجی بهش نگاه می کرد . از روی تاسف سری تکون داد و زیر لب کلمه ای گفت که آنید با شنیدنش داغ کرد . بعد با بی تفاوتی از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت .
آنید هنوز به حرف شروین فکر می کرد و با حرص میگفت : چی ؟ به من گفت ؟ به من گفت بی عرضه ؟ به چه حقی ؟ دلم می خواد گردنتو بشکونم . آخرش خودم با این دستام این پسره ی مغرور از خود راضی و به درک حواله میکنم . *** .
خیلی عصبی از جاش بلند شد و با حرص موبایلش و برداشت و در حالی که زیر لب غرغر میکرد از اتاق بیرون رفت .
_ همش تقصیره این دخترای پسر ندیدست که من و به این خفت کشوندن . حالشون و می گیرم . یکی نیست بهشون بگه صبح تا شب دور و برتون این همه پسر و مرد از مدلای مختلف در رفت و آمدن اونوقت شما بند کردین به این پسره ی ایکبیری . اه ...
--------------------------------------------------------------------------------
آنقدر از دست دخترها عصبانی بود که دلش می خواست یه کتک سیر مهمونشون کنه . با اخم وارد کلاس شد و خیلی سریع تو ردیف اول کلاس کنار مهرنوش نشست و با عصبانیت کیف و کتابش و روی میز کوبوند. مهرنوش با تعجب نگاهی بهش کرد و وقتی دید عصبانیه به یک سلام کوتاه اکتفا کرد و آنید را به حال خودش گذاشت .
پنج دقیقه ی بعد دختر ها وارد کلاس شدن و تو ردیف پشتی آنید نشستن .
درسا : اوی اخموخانم حالا ازت کم میشد واسه ماهم جا بگیری؟
آنید صورتش و به سمت دیگه چرخوند و وانمود کرد که صداش و نشنیده .
با آمدن استاد همه سر جاشون نشستن . کلاس داشت تموم می شد اما اخم های آنید هنوز باز نشده بود . با اینکه عاشق این درس بود و همیشه با دقت به تمام حرفهای استاد گوش می کرد و می نوشت اما این بار چیزی از درس نفهمیده بود . با اینکه سعی کرد همه ی حرفهای استاد و بنویسه اما اصلا مطمئن نبود که بتونه نوشته هاش و بخونه . در طول کلاس درسا و مریم مدام در مورد شروین حرف میزدن و گاهی الناز و مهسا هم تو بحثشون شرکت می کردند . حتی تو بعضی موارد نظر آنید و هم می پرسیدن. با اینکه آنید سعی می کرد وانمود کن که اصلا" صداشون و نمی شنوه اما حرصش و موقع نوشتن رو خودکار و ورق خالی می کرد . خودکار و روی کاغذ فشار می داد و تند تند می نوشت به خاطر همین خطش خرچنگ قورباغه ای شده بود و نمی تونستی چیزی از نوشته ها بفهمی . با اینکه همیشه وقتی سر کلاس جزوه می نوشت به خاطر تند نوشتن خطش بد می شد اما هیچ وقت به این شکل در نیو مده بود .
درسا و مریم در باره ی شروین بحث می کردن و این بار اصرار داشتن که آنید حتما" نظرش و بگه و اصلا" توجهی به بی محلی هاش نمی کردن.
درسا آروم اما به طور مداوم صداش می کرد و حتی راه جدیدی برای جلب توجه اون پیدا کرده بود .
با اصرار و سماجت خودکارش و تو پشت آنید فرو می کرد.
آنید دیگه تحملش تموم شده بود . صدای درسا که مدام اسمش و صدا می کرد به اندازه ی کافی روی اعصاب بود دیگه تحمل سیخونک زدنش و نداشت .
تو یک لحظه کنترلش و از دست داد و خودکارش و رو میز کوبوند و با عصبانیت و صدای نسبتا" بلند بدون اینکه روش و برگردونه گفت : چیه؟؟؟
یه دفعه همه ی کلاس ساکت شدن و سرها به سمت آنید برگشت . استاد با نگاه عصبانی و ناباور رو به آنید کرد و گفت: خانم کیان اگه مشکلی دارید یا تمایلی به گوش دادن به درس ندارید تشریف ببرید بیرون کلاس و این جوری مزاحم بقیه ی بچه ها نشید .
آنید که حسابی شرمنده شده بود مخصوصا" اینکه جلوی استاد مرتضوی که خیلی به درسش علاقه داشت ضایع شده بود . با خجالت و سری پایین افتاده گفت : ببخشید استاد دیگه تکرار نمیشه .
استاد سری از روی تاسف تکان داد و به ادامه ی درس برگشت .
--------------------------------------------------------------------------------
-------------------------------------.
وقتی کلاس تموم شد آنید خیلی سریع وسایلش و جمع کرد و دنبال استاد دوید .
آنید : استاد ... استاد ... ببخشید یک لحظه ...
آنید بالاخره تونست استاد مرتضوی و تو حیاط دانشکده متوقف کنه. استاد ایستاد و به طرف آنید برگشت .
استاد : بفرمایید خانم کیان .
آنید که به خاطر عجله و دویدن به نفس نفس افتاده بود یکم ایستاد تا نفسهاش تنظیم بشه و بعد با خجالت گفت : استاد بابت امروز واقعا" شرمندم نمی دونم چی شد که کنترلم و از دست دادم . ببخشید .
استاد با دقت به آنید نگاه کرد و گفت : خانم کیان شما مشکلی دارید؟؟؟
آنید خیلی تعجب کرد سرش و بلند کرد و گفت : بله ؟؟؟
استاد : به نظر میاد شما مشکلی داشته باشید چون امروز اصلا" خودتون نبودید . من از شاگردای خوبم انتظار بی توجهی به درس و ندارم . امروز از لحظه ی اول شما تو فکر بودید و اخم کرده بودین . مشکلی پیش اومده ؟؟؟
آنید که حسابی هول شده بود گفت : نه نه استاد مشکلی نیست . ببخشید دیگه تکرار نمی شه .از این به بعد حواسمو بیشتر جمع درس می کنم . بازم ببخشید .
استاد سری تکان داد و گفت : امیدوارم .
آنید باز هم تشکر کرد و روش و برگردوند تا بره اما تو یک لحظه تعادلش و از دست داد و جزوه هاش از دستش افتاد و هر برگی به سمتی رفت .آه از نهادش در اومد و تو دلش گفت : (( لعنتی همین الان باید میریختی پایین . )) بعد نشست و مشغول جمع کردن جزواتش شد .
استاد مرتضوی هم خم شد تا به آنید کمک کنه.
آنید نگاهی به اطرافش کرد تا ببیند باز هم برگه ای روی زمین مونده یا نه وقتی مطمئن شد که همه ی ورق ها رو جمع کرده بلند شد و تو جاش ایستاد . منتظر بود تا استاد برگه هایی که جمع کرده رو بده
اما استاد یکی از برگه ها رو بالا گرفته بود و با کنجکاوی و تعجب بهش نگاه می کرد . با صدای سرفه ی کوتاه آنید به خودش اومد و نگاهی مشکوک به آنید انداخت و گفت : خانم کیان این جزوه ها رو خودتون نوشتید ؟؟؟
آنید با گیجی گفت : بله استاد چه طور؟؟؟
استاد : شما مطمئنید؟ اگه این و شما نوشتید پس برگه های امتحانتون و کی جواب میده ؟؟؟
آنید گیج شده بود و متوجه منظور استاد نمی شد . (( یعنی چی برگه ی امتحانتو کی نوشته معلومه دیگه خودم مینویسم جن و پری که برام نمی نویسن )) .
آنید گیج و منگ به استاد نگاه کرد تا متوجه ی منظورش بشه که چشمش به برگه ای که دست استاد بود افتاد. مثل برق گرفته ها در جا خشک شد . (( وای جزوه ی امروز دستشه . خوب حق داره شک کنه . این خط قورباغه ای کجا و خط سر امتحانم کجا . ))
آنید سرش و پایین انداخت و با خجالت به خاطر خط بدش گفت : راستش شما سر کلاس خیلی تند درس میدید و اگه من بخوام همه ی حرفاتون و بنویسم دیگه نمی تونم مواظب خطم باشم واسه همینم ...خوب ... وقتی تند مینویسم خطم این شکلی میشه .
با اینکه استاد سعی داشت خنده رو از چشماش دور کنه و با همان نگاه جدی به آنید نگاه کنه اما کار خیلی سختی بود . دیدن قیافه ی خجالت زده و ترسیده ی آنید و لحن صادقش که همراه با ناچاری بود همه و همه ترکیب خنده داری داشت .
استاد با سرفه ای جلوی خودش و گرفت و برگه ها رو به آنید داد و با گفتن : بیشتر دقت کنید روش و برگردوند و از آنید دور شد .
آنید یکم ایستاد و رفتن استاد و نگاه کرد و وقتی مطمئن شد که استاد به اندازه ی کافی دور شده نفسی از سر آسودگی کشید و برگشت . اول چند قدم آهسته برداشت و بعد قدم هاش و تند کرد و در آخر شروع به دویدن کرد .
وقتی از پیچی که منتهی به ساختمان کلاسها می شد گذشت صدای کسی وشنید که اسمش و صدا می کرد . در جا ایستاد و به سمت چپش نگاه کرد .
درسا روی زمین نشسته بود . مریم تا شده و دلش و گرفته بود. الناز به درخت چسبیده و مهسا با دو دست جلوی دهنش و گرفته بود . وجه تشابه همه ی آنها این بود که از خنده در حال انفجار بودند.
آنید اخم کرد و با عصبانیت به دخترها گفت : زهرمار چتونه هرهرتون هواست ؟؟؟ واسه چی این جوری می خندید .
درسا : استاد بد جوری حالتو گرفت نه ؟ اگه پیله می کرد تا از دانشگاه اخراج نمی شدی وg کنت نبود.
آنید : شما فضولا داشتید نگاه می کردید؟؟ مرض بسه دیگه نخندین .
این و گفت و عصبانی راهش و کشید که بره .
درسا : کجا خانم ؟ چه زودم بهش بر میخوره .
آنید : دارم میرم کیفمو بیارم . عجله داشتم یادم رفت کیفمو بیارم فقط این جزوه های آبرو برو برداشتم .
درسا : زحمت می کشید . ما آوردیمش بیا بگیر .اخماتم وا
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد