بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

کن نمی خواد حالا قهر کنی . به جون خودم تو هم جای ما بودی و همچین صحنه ی مهیجی و میدیدی بدتر از اینا می کردی . به خدا خیلی خنده دار بود .
آنید با حرص کیفش و از دست درسا کشید و خواست راه رفته رو برگرده که درسا گفت : یادم رفت بگم اون فیلم ترسناکه که دنبالش بودی و برات گذاشتم تو کیفت .
آنید با شنیدن این حرف در جا ایستاد . گل از گلش شکفت و با لبخند پت و پهنی به سمت دخترها چرخید و به درسا گفت : راست میگی ؟
درسا : آره به خدا حالا می شه آشتی کنیم ؟
آنید : خوب راستش .... باشه آشتی اما فقط به خاطر فیلمه وگرنه می خواستم همتون و بکشم .
درسا : باشه به خاطر فیلم وگرنه ما می دونیم تو چه ابن ملجمی هستی.
آنید . وای خدا دلم می خواد همین الان برم فیلمه رو ببینم . نه ... شب حالش بیشتره . وای خدا طاقت ندارم تا آخر کلاسا صبر کنم دلم می خواد همین الان برم خونه.
درسا : آبجی فعلنه بی خیال شو پاشو بریم سر کلاس که دیر شده .





-------------------------------
ساعت 12 نیمه شب و نشون می داد . آنید آهسته از تختخوابش پایین اومد. از روی پاتختی dvd اش و برداشت . با کمترین صدای ممکن در و باز کرد و از پله ها پایین رفت . وارد اتاق نشیمن شد و با ذوق به تلویزیون بزرگ وسط سالن نگاه کرد . با اینکه تو خانه ی خانم احتشام همه ی اتاق ها تلویزیون و دستگاه پخش dvd و cd داشت اما آنید با بی صبری تا این ساعت شب اشتیاقش و سرکوب کرده بود تا فیلمی و که تعریفش و شنیده بود و به گفته ی دوستانش اونقدر ترسناک بود که قلب آدم از جا در می اومد و تو این تلویزیون و سالن بزرگ ببینه تا تاریکی و وهم و ترسناکی محیط تو این ساعت شب وحشت فیلم و بیشتر کنه.
فیلم و تو دستگاه گذاشت و خودش روی کاناپه ی بزرگ سه نفره ی جلوی تلویزیون نشست . سه ، چهارتا کوسن و از روی مبل های دیگه جمع کرد و دور تا دور خودش روی کاناپه چید و یکی از کوسنها رو تو بغلش گرفت . تو طول فیلم و زمانی که می ترسید به کوسن چنگ می زد و کوسن بدبخت و بین دستاش مچاله می کرد .
نیم ساعتی از فیلم گذشته بود و فیلم به جاهای ترسناکش رسیده بود . آنید از ترس خودش و به پشتی مبل فشار می داد . آنقدر کوسن بیچاره و چنگ زده بود که احساس می کرد هر لحظه امکان داره پاره شه.
چهار چشمی به صفحه ی تلویزیون نگاه می کرد و شش دانگ حواسش به فیلم بود و تو فیلم غرق شده بود و خودش و تو فضای فیلم تجسم می کرد .
یه قسمت از فیلم بود که روحی که همه ی قتلها را انجام می داد از پشت به یک زن نزدیک می شد و می خواست اون و خفه کنه.
آنید نفسش از ترس بند آمده بود . تو فیلم فرو رفته بود که با احساس عجیبی به خودش اومد . حس کرد یه دست رو شانه اشه و هم زمان با این حس صورت روح

1401/11/08 08:37

توی فیلم کل صفحه ی تلویزیون و پوشوند.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد . کوسنها به هوا پرت شد . آنید مثل برق تو جاش ایستاد و با دهنی که تا حد امکان باز شده بود با تمام وجود جیغ کشید و با وحشت به شبح پشت مبل نگاه کرد . در عین حال تعجب هم کرده بود که این دیگه چه شبحیه که می تواند به بلندی اون جیغ بکشه . ظاهرا" روح مذکور بیشتر از آنید ترسیده بود . شاید هم صدای جیغ آنید تو اون تاریکی و سالن بزرگ وحشتناک تر از شبح بود .
شبح جلو اومد و سعی کرد آنید و ساکت کنه اما آنید که خیلی ترسیده بود چشماش و بست و برای اینکه روح و از خودش دور کنه دستهاش و بدون هدف تو هوا تکان داد . یه دفعه احساس کرد دستش به چیز سفتی خورده .
دست ش محکم به بینی شبح خورده بود و شبح که پیدا بود خیلی دردش گرفته در حالی که با دو دست بینیش و گرفته بود از درد خم شد .
آنید : تو کی هستی ... ؟ به من نزدیک نشو ... .گفتم تو کی هستی ... ؟
هنوز داشت جیغ می کشید که صدای آه و ناله ای شنید و یکی زیر لب با حرص کلماتی گفت که نفهمید . وقتی احساس کرد اوضاع آرام شده چشماش و باز کرد . یکی کنارش خم شده بود و از درد به خودش می پیچید . با تعجب نگاه کرد . شبحی که اون و تا مرز سکته پیش برده بود کسی نبود جز نوه ی خانم احتشام
( شروین )
آنید حسابی هول شده بود و تند تند حرف میزد: وای خدا تو اینجا چی کار می کنی ؟ چته ؟ چرا دولا شدی و آه و ناله می کنی ؟ چرا ... چرا صورتتو گرفتی ؟ وای خدا من چی کار کردم ؟ چی کار کردم ؟ طوریت شده ؟؟؟
خم شد و سعی کرد ببینه چی شده . اما شروین با عصبانیت دستش و پس زد و گفت : به من دست نزن دختره ی وحشی .
آنید که عصبانیت جای ترسش و گرفته بود با اخم و حرص گفت: چی ... اوه ... دختره ی وحشی ؟؟؟ تو رو خدا ببین کی داره این حرف و می زنه . من وحشیم یا تو که بی ملاحظه این وقت شب اومدی اینجا . هیچ می دونی چقدر ترسیدم ؟ نزدیک بود به خاطر تو سکته کنم .
شروین که دردش کمتر شده بود صاف ایستاد و گفت : جدی؟ کسی ازت نخواسته بود نصفه شبی مثل دزدا بیای وسط سالن و این نمی دونم فیلم و ببینی . بعدشم چته جیغ می کشی تو کاری غیر از جیغ کشیدن بلد نیستی .
آنید با حرص گفت : چی ... جیغ ... اومدی من و ترسوندی انتظار داری بهت لبخندم بزنم . واقعا" که پرویی.
شروین بی تفاوت به حرص خوردن آنید گفت : حالا چی داشتی می دیدی ؟
با گفتن این حرف خودش و روی مبل انداخت و کوسن آنید و برداشت و بغل کرد و دکمه ی پخش و فشار داد .
آنید با تعجب گفت : داری چی کار می کنی ؟ چرا روشنش کردی ؟ پاشو برو تو اتاقت . چرا نشستی جای من ؟
شروین با بی تفاوتی گفت : خوابم نمیاد . حوصله ام هم سر رفته می خوام فیلم ببینم .
آنید مبهوت و

1401/11/08 08:37

عصبانی از این همه پرویی گفت: چی ؟ نمی شه. پاشو برو تو اتاقت فیلم ببین این همه جا برو یه جای دیگه .
شروین با تمسخر نگاهش کرد و گفت : از کی تا حالا باید برای فیلم دیدن تو خونه ی خودم از تو اجازه بگیرم ؟
و پوزخندی نثارش کرد . آنید در حال انفجار بود اما نمی تونست چیزی بگه و شروین و از سالن به بیرون پرت کنه هر چی باشه خانه ی خودش بود . آنید به گفتن چند تا فحش و بدو بیراه زیر لبی اکتفا کرد و تو جاش نشست و یکی از کوسنها و بغل کرد و ادامه ی فیلم و دنبال کرد .

خیلی ترسیده بود . مدام احساس می کرد یکی دوروبرش تکون می خوره اما هر چی نگاه می کرد کسی و نمی دید . به کنارش نگاه کرد شروین کنارش نشسته بود و به صفحه ی تلویزیون چشم دوخته بود .
_ خدایا شکرت که لااقل این پسره اینجاست با اینکه هیچ ازش خوشم نمی یاد ولی همچین بی مصرفم نیست . اگه نبود تا حالا بی خیال فیلم دیدن می شدم و بقیه رو می ذاشتم فردا صبح نگاه می کردم . هر چی نباشه این هیکلش برای ترسوندن روح و اینا خوبه.
با اینکه همیشه بعد از دیدن همچین فیلمی به خودش می گفت : ( این آخرین باره دیگه شبا فیلم ترسناک نمی بینم .) اما هیچ وقت به حرفش عمل نمی کرد .
هر لحظه هیجان فیلم بیشتر میشد . تو یه صحنه از فیلم که نه آنید و نه شروین انتظار دیدن روح و نداشتن روح به طور ناگهانی و بی خبر تمام صفحه ی تلویزیون و پوشوند انگار از تلویزیون بیرون اومده و جلوی آنها ایستاده. آنید و شروین هر دوتا با تمام وجود جیغی از ته دل کشیدن و تو همون زمان برای اینکه اهل خانه رو بیدار نکنن واسه ساکت کردن همدیگه هر کدوم دستهاشون و جلوی دهن اون یکی گذاشتن تا مانع جیغ کشیدن همدیگه بشن . از ترس چشمهاشون و بسته بودن . 3 دقیقه ی بعد وقتی کمی آروم تر شدن و به خودشون اومدن از وضعیت پیش اومده تعجب کردن .
آنید چشمهاش و آروم باز کرد و اولین چیزی که دید صورت شروین تو فاصله ی کمتر از 2 سانتی صورتش بود. با تعجب به این فکر می کرد که : (( صورت شروین از نزدیک چقدر بزرگه . چشماش قد چشمای گاو شده. اوه صورتش چه بوی خوبی هم میده. ولی چرا دست من جلوی دهنشه ؟ این چیه جلوی دهن من؟ به زور دارم نفس میکشم.)) .
یه دفعه به خودش اومد و خیلی سریع دستش و کشید و تو جاش ایستاد . یه سرفه کرد و بدون اینکه به شروین نگاه کنه گفت: امم ... چیزه ... من خوابم میاد . اگه می خوای میتونی فیلم و ببینی .
در تمام این مدت شروین بدون هیچ حرفو واکنشی نشسته بود . حتی وقتی آنید راهش و کشید و به سمت خروجی سالن رفت حرفی نزد . بی صدا تلویزیون و خاموش کرد و از جاش بلند شد .
آنید به ابتدای پله ها رسیده بود اما ترس هنوز از وجودش خارج نشده بود . احساس

1401/11/08 08:37

سرما می کرد و می ترسید که یه هو روح تو فیلم و جلوش ببینه .
آنید: ای تو روحت بیاد آنید . آخه توکه خودتو میشناسی میدونی شبا نباید فیلمای این جوری ببینی مرض داری دوباره نگاه میکنی؟ حالا چه غلطی کنم؟ میترسم از پله ها برم بالا.
آنید زیر لبی مشغول غرغر بود که یکی از پشت سرش گفت : نمی خوای بری بالا؟
آنید یک متری از جاش پرید . شروین پشتش ایستاده بود و به اون نگاه می کرد . نفسی از سر آرامش کشید و از پله بالا رفت .
آنید : انگار این پسره همچینم بی مصرف نیست به درد یه چیزایی می خوره .
دم در اتاقش که رسید حس می کرد یک کمی حس قدر دانی از شروین تو وجودشه اما نمی خواست ازش تشکر کنه. دم در ایستاد و نگاهی به شروین کرد و گفت شب بخیر .
شروین نگاهی گذرا بهش کرد و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقش رفت .
آنید ادای نگاه کردن شروین و در آورد و با حرص گفت: بزغاله، مثلا اگه جوابمو میداد میمرد پسره ی افاده ای .
در اتاقش و باز کرد و فاصله ی در تا تختش و دوید و برای حفاظت خودش از خطرات احتمالی پتوش و تا گردن بالا کشید و چشماش و محکم روی هم فشار داد و سعی کرد به صدا های اطرافش گوش نده .
پنچ دقیقه ی بعد آنید خیلی آرام خوابیده بود.

---------------------------------------------------------


آنید کش وقوسی به بدنش داد و نفسی از سر آسایش کشید .
_آخیش این هفته هم تموم شد . با اینکه امروز کلاس نداشتیم اما اومدن دانشگاهم کلی خسته ام کرده .
مهسا : آنید تو که هیچ کاری نکردی که الان خسته باشی .
آنید : کاری نکردم ؟ پس این همه گزارش کارو کی نوشته ؟می دونی چقدر سخته؟
درسا : بله می دونیم چقدر سخته که بشینی دست خطتو رمز گشایی کنی و بخونی.
آنید : پس چی که سخته اگه من سر کلاس نمی نوشتم شما الان میخواستید چی کار کنید .
درسا : واقعا" که پررویی آخه دختر تو فقط نوشته هاتو خوندی اونم چه خوندنی دغ دادی ما رو یک جمله می خوندی یه نگاه به اطراف می کردی یه چیزی میگفتی بعد ده دقیقه جمله ی بعد و می خوندی . این ما بودیم که پدرمون در اومد و گزارشا رو پاک نویس کردیم.
آنید: خوب هر *** یه وظایفی داره اینم کار شماست . تازشم کلی منت گذاشتم سرتون که 4 ساعته کنارتون نشستم و از جام بلند نشدم تو که می دونی من نمی تونم یک ساعتم یه جا آروم بشینم .
مریم : بله ما از اخلاق گند شما آگاهیم انگار سوزن سوزنش میکنن که نمی تونه یه جا آروم بشینه .
الناز : حالا بی خیال . بچه ها امشب برنامه تون چیه ؟
مهسا : من که می خوام بقیه ی گزارشامو تکمیل کنم .
درسا : من می خوام استراحت کنم و فیلم ببینم .
مریم : من میخوام کتاب بخونم خیلی وقته چیزی نخوندم .
الناز : آنید تو برنامه ات چیه .
آنید در هین جمع کردن وسایلش گفت :

1401/11/08 08:37

خوب امشب می خوام یه دل سیر بخوابم .
درسا : خسته نباشید . تو که همیشه در حال خوابیدنی. نمی دونم کی وقت می کنی به کارهای دیگه ات برسی.
آنید آهی کشید و گفت : برو بابا دلت خوشه خواب کجا بود چند روزه اصلا" نخوابیدم .
مهسا : چرا نخوابیدی؟
آنید : چون چند شبه تا می خوام بخوابم یه صدایی از باغ میاد خواب و زهر مارم می کنه .
مریم : چه صدایی؟
آنید : نمی دونم . فقط نمی زاره بخوابم . تا می خوام بخوابم یه هو تو ذهنم میاد که یه موجود عجیب غریب تو باغه و داره از خودش صدا در میاره. همین فکر کافیه که خواب کوفتم بشه .خونه ی طراوت جون و که دیدین .
درسا : نه کی دیدیم ؟ به جز مهسا که اونم یه بار باهات اومد مصاحبه هیچکی اونجا رو ندیده. حالا چه شکلیه مگه؟
آنید : خوب خونه ی طراوت جون خیلی بزرگه و یه باغ بزرگم دورشه درختهاشم زیاد و توهم توهمه میدونی تو روزم یه جورایی ترسناک و اسرار آمیزه .
درسا: آنید راست میگی یا داری جو میدی تا مارو بترسونی.
آنید : جو میدی چیه میگم قسم میخورم صدا شنیدم از باغ . فکر کردی مرض دارم شبا بی خوابی بکشم؟
مهسا : خوب چرابه کسی نمیگی ؟ به خانم احتشام گفتی؟
آنید : نه نگفتم آخه چی بگم به پیره زن ؟ خوب ... میدونید آخه صداش یه جوریه نمی دونم خیلی عجیبه یه وقتایی وقتی میشنومش یه هو بیدلیل احساس آرامش میکنم و دوست دارم تا صبح بشینم و گوش کنم . مثل یه موسیقیه . خیلی صداش ضعیفه نمی تونم تشخیص بدم که چیه .
درسا: بالاخره می خوای چی کار کنی؟
آنید : نمی دونم از یه طرف این صدا می ترسوندم از یه طرفم بهم آرامش میده ... بی خیال بالاخره یه کاریش می کنم . پاشیم بریم دیگه خسته شدم .




--------------------------------------------------------------------------------

کتابشو بست و گذاشتش روی میز . دستش و به کمرش گرفت و خودش و به طرف عقب هل داد . درد کمرش بهتر شد . دو ساعتی بود که روی میز خم شده بود و درس می خوند . چشمهاش و مالید .
-: آخیش . دیگه بسه . خسته شدم .
خمیازه ای کشید و از جاش بلند شد . لباسش و عوض کرد و یه شلوار و بلوز راحت پوشیدو رو تخت دراز کشید . پتو رو تا خرخرش بالا آورد . یکم تو جاش وول خورد و با آرامش چشمهاش و بست .
هنوز کامل خوابش نبرده بود که دوباره اون صدا رو شنید . صدای موسیقی که از باغ میومد.
بلند شد و تو تختش نشست . چراغ خواب و روشن کرد و به ساعت نگاه کرد . ساعت یک نیمه شب بود .
-: دیگه تحمل ندارم . این صدا و فضولی داره من و میکشه . نمی شه، امروز باید کشف کنم که این صدا از کجا میاد.
با اینکه می ترسید اما پروتر از این بود که به روش بیاره . بلند شد و یه ژاکت برداشت و تنش کرد و از اتاقش بیرون اومد . صدا از توی باغ میومد . آروم از عمارت بیرون اومد

1401/11/08 08:37

و به سمت درختها رفت . عظمت درختها تو شب بیشتر بود و تاریکی هم فضا رو ترسناک تر کرده بود . کتش و محکم به خودش پیچید . دلش و به دریا زد و رفت تو دل درختها .
-: چقدر من خلم . یادم نبود موبایلم و ببارم لااقل روشنش کنم یه ذره نور بندازه . تو این تاریکی حتی نمی بینم پامو کجا می زارم . وای خدا نکنه یه چیز عجیبی اینجا باشه ؟ آخرش از ترس سکته می کنم و جوون مرگ می شم .
برای کم کردن ترسش زیر لب مدام (( بسم ا... بسم ا... )) میگفت .
صدا رو دنبال کرده بود تا وسطای باغ . وقتی تو اتاقش بود فقظ یه صدای ضعیف مثل وزش باد با ریتم میشنید انگار باد براش موسیقی می زنه. کم کم صدا بلند تر و واضح تر میشد . نور کم رنگی هم از بین درختها دیده میشد . آنید رد نورو گرفت تا به منبعش برسه . بین درختها وسط باغ یکی آتیش روشن کرده بود . آنید پشت یه درختی پنهان شد و نگاه کرد . یکی رو به آتیش نشسته بود و گیتار می زد . از جایی که آنید ایستاده بود فقط پشت گیتاریست و می دید و نمی تونست تشخیص بده که کیه . صدای گیتار آرامش دهنده بود آنید محو زیبایی صدای ساز شده بود که یه دفعه گیتاریست شروع کرد همراه آهنگ خوندن . یه صدای زیبا و آرامش دهنده این صدای آواز به همراه ساز، حس غریبی به آدم می داد . آنید آروم شروع به زمزمه ی آهنگی که گیتاریست می خوند کرد .

آدم که از غریبه هاست پشت حصار سایه هاست
داره با من حرف می زنه اگر چه حرفاش بی صداست
خندیدن شاد نشدن همیشه هست شعار من
تو تنهایی و بی کسی تو بودی هم صدایییییییییییییییییییی من
بهش میگم پیشت میمونم تو رو از خودم میدونم
سایه رو مثل بوته ای خشک تو این شب سخت می سوزوننننننننننننننننننم
بهش میگم پیشت میمونم تو رو از خودم میدونم
سایه رومثل بوته ای خشک تو این شب سخت می سوزونننننننننننننننننننم

آنید جوری تو حس رفته بود و زیر لبی آهنگ و می خوند که زمان و مکان یادش رفته بود . همون جور که آروم زمزمه می کرد دستشو به سمت درخت برد تا بهش تکیه بده . اما تو تخمین فاصله اش با درخت اشتباه کرده بود . دستش از کنار درخت گذشت و آنید با شکم محکم افتاد زمین . وسط اون هیری ویری پاش گرفت به ریشه ای که از زمین بیرون اومده بود و ضربه خورد .
از صدای افتادن آنید کسی که گیتار میزد ساز زدن و ول کرد و سریع به طرف صدا برگشت تا ببینه این وقت شب کی یا چی باعث بوجود اومدن این صدا شده .
آنید که از درد پا و شکم به خودش می پیچید یه دفعه متوجه ی دو تا پا شد که جلوش سبز شده بود . با ترس آروم آروم سرش و بلند کرد و آخرین نفری که دوست داشت تو این لحظه ببینه رو جلوش دید .
شروین با صورت سرد و بی تفاوتش بهش نگاه میکرد .
شروین سرد گفت: تو

1401/11/08 08:37

اینجا چی کار می کنی ؟ نمی دونی بی اجازه وارد خلوت کسی شدن خیلی زشته ؟ تو کجا بزرگ شدی که ساده ترین چیزها رو هم بلد نیستی.
آنید همون جور که یه دستش به شکمش بود و یه دستش به پاش با صدایی که از درد گرفته بود گفت : می خواستم بخوابم که یه صدایی از تو باغ شنیدم و نتونستم بخوابم .آخه چند شبه که این صدا از باغ میاد . اومدم ببینم صدای چیه که تو رو دیدم که ساز میزنی . نمی خواستم وارد خلوتت بشم اما آواز خوندنت نزاشت که برم .
شروین بی تفاوت گفت : خوب الان می تونی بری.
این و گفت و خواست برگرده سر جاش که آنید به زور اما سریع گفت : نمی تونم . به خاطر زمین خوردنم شکمم درد می کنه و پامم ضرب دیده . نمی تونم راه برم .
شروین یکم به آنید نگاه کرد و بعد با اخم و در حالی که پیدا بود اصلا راضی نیست گفت : می تونی یکم اینجا بشینی تا حالت بهتر بشه و بتونی برگردی اتاقت .
آنید حرفی نزد سعی کرد از جاش بلند بشه اما نمی تونست . متنفر بود از اینکه از آدم از خود راضی مثل شروین کمک بگیره به خاطر همین دوباره سعی کرد بلند بشه اما باز خورد زمین . برای بار سوم سعی کرد . یه دفعه دستی زیر شانه اش و گرفت و کمکش کرد که بلند شه . برگشت و دید شروین با اکراه بهش کمک کرده و حتی نگاهش هم نمی کنه.
میخواست ازش تشکر کنه اما پشیمون شد با خودش گفت : من که ازش کمک نخواستم.
شروین هم بعد از بلند کردن آنید بازوش و ول کرد . آنید هم لنگان لنگان خودش و به طرف کنده ای که اون طرف آتیش بود رسوند و روی کنده نشست .
الان که آروم تر شده بود با دقت بیشتری می تونست فضا رو ببینه . از چیزایی که می دید می تونست حدس بزنه که شروین خودش اینجا رو درست کرده و هر شب اینجا خلوت می کنه .

1401/11/08 08:37

ادامه دارد...

1401/11/08 08:37

#پارت_#پنجم
رمان_#باورم_کن?

1401/11/09 15:06

رفتم یه سر به غذا و چیزای دیگه زدم همه چی مرتب بود. جشن خوبی بود اگه اینقدر خسته نبودم بیشتر بهم خوش می گذشت. دوست داشتم همش یه جا بشینم به مهمونا نگاه کنم. اینم یه جور ارضای فضولی بود. دخترا همه مدلی بودن بیشترشونم لباسای باز و دکلته و بندی و کوتاه و هر جور لباس بدن نمایی که بخواین میشد پیدا کرد. سرمو گردوندم دیدم طراوت جون تو یه جمعی از هم سن و سالاشه و انگاری خیلی بهش خوش میگزره. دوباره سرمو گردوندم و این بار شروین و دیدم وسط یه گله دخترای رنگ و وارنگ ایستاده و این دخترام هی سعی میکردن خودشون و بهش بچسبونن. یه چندتا پسرم دورتر از اینا ایستاده بودن و داشتن ناراحت به شروین و دخترا نگاه می کردن. -: پسرا خوششون نمیاد از اینکه همه ی دخترا حواسشون به شروینه. یه متر از جام پریدم. این کی بود دم گوش من وزوز می کرد. به صندلی کنارم نگاه کردم دیدم یه پسر بیست و هفت هشت ساله نشسته. یه کت و شلوار دودی تنش بود و پاپیون زده بود. خدایا امشب چرا همه پاپیون زدن. پسره چشمای روشن و موهای خرمایی داشت و پوستشم روشن بود لب و دهن متناسبی داشت در کل قیافه اش خوب بود. حسابی که دیدش زدم. اونم هیچی نگفت فقط با یه لبخند نگاهم می کرد. به خودم اومدم و یه ابرومو بردم بالا و تا خواستم اخم کنم که یعنی شرت کم بشه پسر سریع دستش و آورد جلو گفت: من مهام شقاوت هستم. همسایه روبه رویی خانم احتشام. چند بار دیدمتون که میومدین تو باغ. با خانم احتشام نسبتی دارین؟ یه نگاه بد به دستش انداختم که خودش فهمید و دستش و آورد پایین. پسر بدی نمی زد. منم حوصله ام سر رفته بود. از بیکاری که بهتر بود. من: نه من پرستارشون آنید هستم. مهام: از دیدارتون خوشبختم. من: و همچنین. مهام: دانشجویید؟ ممن: بله کشاورزی می خونم. مهام یه ابروش بالا رفت و با لبخند گفت: واقعا" هم چقدر رشته کشاورزی با شغل پرستاری جوره. شونه امو بالا انداختم و با یه ته لبخند گفتم: پیش میاد دیگه. یاد این گربه ها که پیش پیش می کردم براشون افتادم. نیشم یکم بازتر شد. مهام: بعد درستون به کارتون لطمه نمیزنه؟ من: نه طراوت جون خیلی لطف دارن شرایطمو قبول کردن. مهام ابروش و داد بالا و گفت: پس با خانم احتشام خیلی صمیمیید. من: خوب با هم زندگی می کنیم معلومه که صمیمی میشیم. شما چی کاره اید؟ فضولی بسته آقا پسر حالا زود یکم آمار بده ببینم. مهام: من عمران خوندم و الان یه شرکت دارم. یکم با مهام حرف زدم که یهو موبایلم زنگ زد. نگاه کردم دیدم مامانمه. اه مامان الان وقت زنگ زدن بود؟ حالا هیچ وقت خدا زنگ نمیزنه ها یعنی ماهی یه باره زنگاش. یه ببخشیدی گفتم و تندی از سالن زدم بیرون شانش

1401/11/09 15:06

آوردم نزدیک ورودی نشسته بودم. بیرون ساختمون سرو صدا ها کمتر بود. دکمه ی اتصال و زدم. من: سلام مامان. مامان: سلام دخترم خوبی؟ من: آره مرسی. مامان تو خوبی؟ صدات یه جوریه. خداییش صداش یه جوری بود انگار گریه کرده بود. نگران شدم. من: مامان اتفاقی افتاده؟ همه حالشون خوبه؟ مامان با بغض: آره عزیزم همه خوبن نگران نشو. کلافه پرسیدم: پس چی شده؟ واسه چی ناراحتین؟ مامان: اتفاق تازه ای نیوفتاده همون اتفاقای قبلی. من: مامان بازم بابا؟؟؟؟ مامان با بغض : آره بازم همونه. عصبی شدم. همون جور که می رفتم پشت ساختمون عصبانی گفتم: بازم؟ دوباره؟؟؟؟ مامان دیگه داشت گریه می کرد. من: کی؟ کی بهتون گفت؟؟؟ مطمئنید؟؟؟ مگه دفعه ی آخرو یادش رفته؟؟؟ این چه کاریه که بابا میکنه؟؟؟ به فکرشما نیست؟؟؟ فکر مارو نمیکنه ؟؟؟ مگه ما بچه هاش نیستیم؟؟؟ اصلا" به ما اهمیتی میده؟؟؟ از عصبانیت صدام دو رگه شده بود. عصبی رو اولین پله ای که به پشت باغ می رفت نشستم. من: مامان... مامانم ... مامانم گریه نکن... جون آنید گریه نکن. خوب تقصیر خودتونه چند بار گفتم کوتاه نیاید گوش کردی؟؟؟ اونقدر مهربون برخورد کردید که هر بار بابا کارش و تکرار کرد. مامان جون گریه نکن منم گریه میکنما .... مامان داشت گریه میکرد. این زن چقدر صبور بود؟؟؟ اصلا" همه ی زنای دنیا بوجود اومده بودن که در برابر کارای شوهرشون صبوری کنن. انگار نه انگار که اونام آدمن و حق زندگی دارن. یکم با مامان حرف زدم و آرومش کردم. بعد کلی سفارش تلفن و قطع کردم. دلم می خواست برم یه جای دور تا دیگه نبینم که بابا این جور با زندگی و آینده ی خودش و بچه هاش بازی میکنه. کاش خبری ازشون نداشتم. بغض گلومو گرفته بود. اون همه بغض و دلتنگی دوتا قطره اشک شد و اومد رو گونه ام. آروم با خودم گفتم: آنید هیچ احدی تو دنیا ارزش اشکای تو رو نداره. محکم باش. با پشت دست اشکم و پاک کردم و بینیمو بالا کشیدم. جلوی اشکمو می تونستم بگیرم اما وقتی بغض می کردم هی آب بینیم میومد پایین. یهو یه سایه ای کنارم دیدم. با ترس سرمو بلند کردم. از پشتش نور میومد و نمی زاشت صورتشو ببینم. سایه یه دستمال سمتم دراز کرد و خودش کنارم نشست. دستمال و از دستش گرفتم و به گفتن تشکر اکتفا کردم و بینیم و باهاش پاک کردم. سایه که نشست تازه فهمیدم کیه. ------------------------------------------------------------------------ متعجب به شروین نگاه کردم: تو اینجا چی کار می کنی؟ نگاه سردشو بهم انداخت و گفت: اونجا خیلی شلوغه. چشمام و ریز کردم و بهش نگاه کردم. خوب خره این مهمونی و برای تو گرفتن بعد تو پاشدی زدی بیرون که شلوغه؟ اگه قرار بود 2 تا آدم بیان که دیگه مهمونی

1401/11/09 15:06

نمیشد. من و تو خانم احتشام بودیم دیگه. اره و اوره و شمسی کوره رو می خواستیم چی کار؟ من: یعنی نمی خوای بری تو؟ شروین: نه . بترکی به درک. اونقدر اینجا بمون که یخ بزنی. یه نگاه به دستمال کردم. این دستمال دیگه دستمال بشو نیست برای این پسره. دستمال و تو دستم مچاله کردم و رو به شروین گفتم: مطمئنی نمیای تو سالن؟؟؟ شروین سرش و تکون داد که یعنی نه. منم شونه امو بالا انداختم و گفتم: باشه. پس من میرم تو سالن. دم در سالن که رسیدم چشمم افتاد به چند تا دختر که دور هم جمع شده بودن و قیافه های ناراضی داشتن. اومدم از کنارشون رد بشم که شنیدم دارن در مورد شروین حرف می زدن. گوشام و تیز کردمو یکم قدمامو کند کردم. _: یه دفعه برگشتم دیدم نیست. *: شماها ندیدید کجا رفت؟ -: نه بابا انگار نه انگار که مهمونی اونه. *: یعنی شروین کجا رفت؟ پس بگو چرا اینا دارن جلز ولز میکنن. شروین جیم زده خانم ها شاکین. یه فکری تو ذهنم اومد. بزار عیش این یخچال و مختل کنم. رفتم جلوتر و گلومو صاف کردم و یه ببخشید گفتم. چند تا از دخترا که پشتشون به من بود برگشتن و بقیه هم زل زدن به من که ببینن من کیم و اصلا" چی می خوام. یکی از دخترا که رو به روم ایستاده بود و به نظر میومد سردسته اشونه چون یه جورایی همه دور اون حلقه بودن خیلی خشک پرسید: بله خانم کاری داشتید؟ یه لبخند ملیح زدم و گفتم: شما دنبال آقا شروین هستین؟ اوهو چه تحویلشم گرفتم، آقا ، کی میره این همه راهو..... دختر اخمی کرد: برفرض که باشیم فرمایش؟؟؟ چه بی ادب. بدم اومد. شیطونه میگه اصلا" نگم بزارم تو خماری بمونه. یه اخمی کردمو و همون طور که رومو بر میگردوندم گفتم: هیچی گفتم شاید بخواید بدونید کجاست. اومدم برم که از پشت سرم یه دختره ی دیگه گفت: حالا شما میدونید کجاست؟؟؟ یه نیم نگاه بهش انداختم. سگ خورد بزار بگم یکم شروین حرص بخوره بخندم. همون جور که داشتم میرفتم بلند گفتم. پشت ساختمونه. یه لحظه چشمم افتاد بهشون که انگار موشک هوا کردن همچین از جاشون پریدم که گفتم الان شروین و گیر بندازن له میکننش. یه پنج دقیقه بعدش شروین که بین ده یازده تا دختر محاصره شده بود و هر کی از یه طرف آویزونش بود اومدن تو سالن. داشتم ریز ریز می خندیدم چون شروین با اون قیافه ی یخچالش پیدا بود که عصبی و کلافه است. از حرص خوردنش ذوق مرگ بودم که یه هو نگاهش افتاد تو نگاهم و من از ترس آب دهنم که داشتم قورت می دادم پرید تو گلومو به سرفه افتادم. همچین سرفه می کردم و کبود شده بودم که گفتم هیچی همچین آه این پسر گرفت به دامنم که یه ساعت نشده دارم جوون مرگ میشم. یه دستی اومد پشتم و چند ضربه ی آروم زد به پشتم که

1401/11/09 15:06

یکم بهتر شدم. میخ شروین شده بودم جوری که نمیتونستم چشم ازش بردارم. گوشه ی لبش خم شد و یکی از اون پوزخندای معروف لج درآرش و زد که دلم می خواست خفه اش کنم. با یه نگاه سرد روش و برگرون سمت اون دختره سردسته ی از خود راضی. یه دختری بود با یه پیراهن سفید دکلته ی کوتاه که لنز آبی گذاشته بود و کلی آرایش کرده بود لبهای برجسته ی آمپولی و بینی سر بالا داشت. دختره ی عملی چه عشوه ای هم میومد برا شروین. خلایق هر چه لایق پسره حقشه که یه همچین دختر چسبی گیرش بیاد. داشتم حرص میخوردم و برای شروین خط و نشون می کشیدم که یه صدایی گفت: بهتر شدی؟؟؟؟ تازه حواسم برگشت سر جاش برگشتم دیدم مهام داره با دست پشتمو میماله و من تازه نفسم برگشته بود سر جاش. من: ممنون بهترم. مها: نفست جا اومد؟؟؟ من: بله ممنون. این پسره خنگه؟؟ میگم حالم خوبه پس چرا دستش و بر نمیداره؟؟؟ ده بردار دست بی صاحاب و همینجور میماله به کمرم. داشت تو چشمام نگاه می کرد. خواستم اخم کنم یه چیزی بگم بهش دیدم اصلا از رو منظور این کار و نمیکنه همین جوری بی حواس داره به کارش ادامه میده. یه تکونی به خودم دادم که حواسش جمع شد و دستش و برداشت و با یه لبخند شرمگین گفت: ببخشید حواسم پرت شد. خنده ام گرفته بود. یه لبخند کوچیک زدم که پرو نشه فکر کنه خوشم اومده. من: خواهش میکنم مهم نیست. مها: من و شروین بچگیامون خیلی با هم جور بودیم. هر وقت میومد اینجا همش با هم بودیم و هر کار می خواستیم بکنیم با هم انجام می دادین. من: جدی؟؟؟ اما اصلا شبیه نیستین چه جوری با هم کنار میومدین؟؟؟ مهام یه لبخند زد و گفت: به الانش نگاه نکن که اخمه. به دختر جماعت رو نمیده. اما وقتی با همیم خیلی شوخ و با مزه است. نگاش کن ببین چه حرصی می خوره. از شلوغی خیلی بدش میاد سرو صدا عصبانیش میکنه. پسره کلا" دیوونه است. با همه چی مشکل داره. داشتم به حرفای مهام فکر می کردم که مهری خانم اومد و صدام کرد. یه ببخشیدی گفتم و دنبالش رفتم. -------------------------- بالاخره مهمونای محترمه رضایت دادن و بعد کلی بزن و بکوب و بریز و بپاش و شام و پایکوبی ساعت دو صبح تشریفشون و بردن. اونقدر اینور اونور دوییدم و مراقب همه چیز بودم که پدرم در اومد. تا به کارا سرو سامون بدم ساعت شد سه. خسته و کوفته و مرده رفتم تو اتاقم اونقدر بی جون بودم که حس دوش گرفتن نداشتم. فقط محبت کردم وصورتمو شستم و لباسمو در آوردم و یه بلوز و شلوار تنم کردم و با یه عشقی خزیدم زیر پتو. داشتم میمردم واسه اینکه رو تخت دراز بکشم. از صبح سر پا بودم و از پا درد و کمر درد داشتم میمردم. (وای چقدر دراز کشیدن حال می داد. چقدر این تخت نرمه چقدر این

1401/11/09 15:06

پتو گرمه. چه سکوتی. اگه این صدا ها نباشه. کی داره داد میزنه؟ دارم خواب می بینم. پس چرا صداها بلند تر میشه. اههههههههه ملت خواب و زندگی ندارن این وقت شب سرو صدا میکنن؟؟؟؟) عصبی بلند شدم و تو جام نشستم. گوشام و تیز کردم نه جدی جدی دعوا شده بود. سر و صدا ها از پایین میومد. ( یعنی کی میتونه باشه؟؟؟ اینجا که سر جمع 4 نفر بیشتر زندگی نمیکنن که پر سرو صداترینشون منم. منم که خوابم پس کی داره جای من داد و بیداد میکنه؟؟؟) هم خوابم میومد هم از فضولی داشتم میموردم تا نمیفهمیدم پایین چه خبره خوابم نمیبرد. پاشدم ایستادم. ( وای چه سوزی میاد). یه ژاکت رو دسته ی صندلی بود برداشتمش و پوشیدم . وای هنوز سردم بود یه شال بافتم رو زمین بود اونم ورداشتم و پیچیدم دورم. کورمال کورمال از تو اتاق اومدم بیرون. این طبقه که خبری نبود صداها از پایین میومد. از پله ها رفتم پایین. واه اینجا چه خبره؟؟؟ نصفه شبی چرا همه ی چراغا روشنه؟؟؟ این آدما کین اینجان؟؟ در طول روز ما هیچ کدوم از خدمه ی خونه رو نمیدیدیم چه برسه به شبا اما انگاری هرکی تو این خونه کار که خوبه یه رفت و آمدی هم میکنه اینجا جمع شده. یه نگاه انداختم و زهرا یکی از بچه های آشپزخونه رو دیدم. من: زهرا اینحا چه خبره؟؟؟ این سرو صدا ها چیه؟؟؟ زهرا: خانم دارن با آقا دعوا میکنن. گیج خواب بودم : خوب پس شما اینجا چی کار میکنین؟؟؟ یه دعوای زن و شوهریه شما برین دنبال کارتون. یه آن به خودم اومدم چشمای زهرا گرد شده بود. تازه یادم افتاد که خانم ما که شوهر نداره یعنی مرحومه پس کی داره با طراوت جون دعوا میکنه؟؟؟ سریع رفتم سمت اتاق خانم احتشام کلی آدم پشت در اتاقش ایستاده بودن و همه نگران به در بسته نگاه می کردن. امشب به خاطر مهمونی کلی آدم اومده بودن کمک و انگار هنوز کسی نرفته بود خونه و سرو صداهام همه رو جمع کرده بود جلو ی این در. رفتم جلو و مهری خانم و دیدم. من: مهری خانم اینجا چه خبره؟؟؟ مهری با نگاه نگران: آقا شروین خانم.... تازه انگاری صداها رو میشنیدم. شروین بلند بلند داد میکشید. اصلا" صدای طراوت جون نمیومد. برام عجیب بود که چی باعث شده کوه یخ لالمون این جوری داد بکشه. شروین: کی گفته بود این کارو بکنید؟؟؟ من اومدم آرامش داشته باشم. از دست مامانم اینا اومدم اینجا شما راحتم نمی زارین. کی مهمونی خواست؟؟؟ فکر کردین نفهمیدم هر چی دختر تو دوست و فامیل داشتین کشوندین اینجا تا جلو من رژه برن؟؟؟ چند بار بگم من ازدواج بکن نیستم. خانم: شروین جان چرا عصبانی میشی؟؟؟ آخه این دخترا که بد نیستن؟؟؟ منم که چیزی نگفتم، گفتم یکم باهاشون رفت وآمد بکن باهاشون آشنا بشو

1401/11/09 15:06

شاید خوشت بیاد. شروین دیگه منفجر شد داد میکشید: من هر چی میگم شما حرف خودتون و می زنید. می خواید از اینجا هم برم؟؟؟ می خواید دیگه پیشتون نباشم؟؟؟ خوب میرم .... شروین این و گفت و یهو در اتاق با سرعت باز شد. من چسبیده به در وایساده بودم. در که باز شد رخ به رخ شروین شدم. سرم به زور تا سینه اش میرسید. همچین اخم کرده بود که حاضر بودم تو اون لحظه هر جای دنیا باشم الا جلوی اون در. اژدها که میگم بد نمیگم. یه لحظه فکر کردم از گوشاش و بینیش دود میاد. یه نگاه عصبانی و بد به من انداخت که دوست داشتم همونجا قبرم و بکنم برم توش رو خودمم خاک بریزم اما جلو دست این پسره نباشم. سیم ثانیه خودم و کشیدم کنارو چسبوندم به در. شروین عصبانی از جلوم رد شد و رفت. چشمم افتاد به خانم احتشام که قلبش و گرفته بود و نفسای عمیق می کشید انگار هوا کم آورده بود سریع دوییدم سمتش و دستش و گرفتم و نشوندمش رو تخت. مهری خانم هم دنبالم. من: مهری خانم یه لیوان آب بیارید برای خانم. مهری دویید از در بیرون. منم با دست پشت خانم و می مالیدم که یکم نفسش جا بیاد. من: چی شد طراوت جون حالتون خوبه؟؟؟ چرا عصبی شدین آخه ببینید با خودتون چی کردین. مهری با یه لیوان آب اومد. سریع لیوان و گرفتم و بردم سمت لب خانم. من: طراوت جون یکم آب بخورید حالتون بهتر بشه. به زور یه قلوپ آب خورد. یکم نفسش جا اومده بود. یکی از خدمتکارا سراسیمه اومد و گفت: خانم آقا چمدون بدست دارن می رن. خانم احتشام رسما" سکته هرو زد. دستم وگرفت و آروم گفت: آنید برو دنبالش. نزار بره. سعی کن جلوش و بگیری. اگه رفت دنبالش برو تنهاش نزار. میترسم با اون حالش یه کاری دستمون بده. وای خدا من و بکش وگرنه من برم پیش این اژدها اون منو میکشه ها. داشتم گیج خانم و نگاه میکردم که یه دادی زد و گفت: د میگم برو. مثل فنر از جام پریدم و زدم بیرون شروین داشت چمدون بدست با گیتارش از سالن بیرون میرفت. منم دنبالش. آخه چی به این بگم که وایسه و نره این اصلا" من و داخل آدم حساب میکنه که بخواد به حرفم گوش کنه؟؟؟ تیری در تاریکیه دیگه. من: آقای احتشام کجا میرید این وقته شب. حالتون خوب نیست. عصبانی هستید نمیتونید درست فکر کنید. حالا بمونید تا صبح آروم تر که شدید بهتر فکر میکنید. کو گوش شنوا. دارم یاسین به گوش خر الاغش میخونم. شروین تند تند با اون لنگای درازش میرفت سمت ماشینش و منم مثل بز دنبالش میدوییدم. من: آقای احتشام اصلا" صدای من و میشنوید؟؟ عصبانی شدم. بهش احترام گذاشتم پروو شده. من: میشنوی چی میگم؟ دارم با تو حرف میزنما. احتشام .هوی... شروین با توام. لجم گرفت دیگه بهش رسیده بودم . کنار ماشین بودیم در

1401/11/09 15:06

عقب و باز کرد گیتارش و انداخت رو صندلی و خواست که چمدون و هم بندازه کنارش. عصبی رفتم جلو و چمدونش و کشیدم. من: مگه با تو نیستم؟ کجا می خوای بری این وقت صبح؟ نمیبینی طراوت جون حالش بد شده. می خوای سکته اش بدی؟؟؟ همچین برگشت نگام کرد که قبض روح شدم دستم خود به خود شل شد و افتاد پایین و خودم ساکت شدم و جیکم در نیومد. مثل میرغضب نگاه میکرد. شروین که دست شل شده ی من و دید بی حرف چمدون و برداشت و انداخت پشت ماشین و رفت سمت در جلو. یه لحظه به خودم اومدم. نباید می زاشتم بره وگرنه جواب خانم احتشام و چی بدم. تندی دوییدم و رفتم اونور ماشین و در و باز کردم و خرچنگی خودمو نشوندم رو صندلی جلو شروین یه نگاه با حرص بهم کرد و من اصلا" به روی خودم نیاوردم و صاف زوم کردم به شیشه جلو. نفسش و با صدا داد بیرون و ماشین و روشن کرد. یا خدا اصلا فکر نمی کردم بخواد راه بیوفته گفته بودم من و ببینه تو ماشین بی خیال میشه. با ترس و تعجب بهش نگاه کردم که دیدم نیشخندش گوشه ی لباشه و به تلافی داره جلوشو نگاه می کنه. راه افتاد و از خونه زد بیرون. یعنی این پسره کجا می خواد بره؟؟؟ یه دور میزنه و بر میگرده خونه کجا رو داره این وقت شب؟؟؟ به خیابون اصلی که رسید نگه داشت. برگشت سمت من و گفت: پیاده شو. من: پیاده شم؟؟ اینجا؟؟ این وقت شب؟؟؟ شروین: من ازت دعوت نکردم که بیای الانم می تونی پیاده شی. ترسیدم نصفه شبی من و وسط خیابون بندازه پایین از طرفی هم قول داده بودم نمی شد تنهاش بزارم. دو دستی چسبیدم به در و برای استحکام بیشتر پامم فشار می دادم به داشبورد که اگه خواست به زور پیادم کنه نتونه. حالا انگاری زورم بهش میرسید. همچین واسه خودم ژسته کنه های زیگیل و گرفته بودم که نگو. من: عمرا" پیاده شم اونم اینجا این وقت شب. شروین : یعنی چی پس کجا پیاده میشی؟؟؟ من: هیچ جا هر جا بخوای بری باهات میام قول دادم. شروین یه ابروش و داد بالا: یعنی هر جا برم تو هم میای؟؟؟ با سر جواب مثبت دادم. شروین یه لبخند پلید زد. شروین: مطمئنی؟؟؟ من همچین جو زده ی قولم بودم که نگو محکم گفتم: مرده وقولش مطمئن مطمئن. شروین دوباره به جلوش نگاه کرد و با یه لبخند موزی گفت: باشه پس بپا پشیمون نشی. یه لحظه ترسیدم اما نه این هیچ غلطی نمیتونه بکنه خانم احتشام پدرش و در میاره. اصلا" خودم که نمردم همچین گازش بگیرم که بمیره. شروین دیگه چیزی نگفت و منم حرفی نزدم. یکم که گذشت به خاطر تکونای ماشین و خستگی زیاد چشمام سنگین شد و رو هم افتاد. ------------------------ یه تکونی خوردم و خواستم تو جام غلت بزنم که یه درد بدی تو تمام تنم پیچید. به زور چشمام و باز کردم. وای خدا چرا

1401/11/09 15:06

تمام بدنم تیر میکشه. همه ی تنم خشک شده بود و با هر حرکت صدای استخونام و میشنیدم. چشمام وتا نیمه بازکردم و از لای پلکام به اطرافم نگاه کردم. وای خدا اینجا چقدرخشگله؟ چقدر سبزه؟ چه صدای آرامش بخشی این صدای ... صدای ... صدای دریاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟ با این فکر یهو از جام پریدم که باعث شد تموم تنم از درد صدا کنه. چشمام و تا جایی که باز میشد گشاد کردم و به دور و برم چشم دوختم. خدایا اینجا کجا بود؟ جلوی در یه ویلای بزرگ ایستاده بودیم و شروین داشت با یه مردی صحبت میکرد. حرفاش که تموم شد رفت سمت در و درو چهارطاق باز کرد. سمت چپم و نگاه کردم. چشمام گرد شده بود. این همه آب اینجا چی کار می گرد؟؟؟ این ساحل چی میگفت دیگه؟؟؟؟ شروین سمت ماشین اومد. در و باز کرد و نشست پشت فرمون و راه افتاد. با دهن باز داشتم نگاه می کردم. جرات نداشتم بپرسم اما به زور گفتم: اینجا ... این... در ... دریاست؟؟؟؟؟ خیلی خونسرد گفت: آره. انگار از شوک در اومدم یا بدتر شوکه شدم نمی دونم چه حسی داشتم. یه دفعه منفجر شدم. من: من و کجا آوردی؟؟؟؟؟ اومدی شمال؟؟؟؟ نگاه عصبانیش و بهم کرد که درجا خفه شدم. ماشین و پارک کرد و خونسرد گفت: من بهت زمان دادم که پیاده شی. اصرار خودت بود. لال مونی گرفتم. راست میگفت خودم به زور چسبیدم بهش. شروین پیاده شد و منم مثل خنگا انگاری از رو کوه میپرن پایین به زور اومدم پایین. یه فحش به هر چی ماشین شاسی بلند دادم و لباسامو صاف کردم. یه کش و قوسی به بدنم دادم که یکم حال اومدم. چشمم خورد به ویلا. در ورودی یه در بود با حصارای چوبی کوتاه. از در تا ساختمون ویلا یه راه بود که دو طرفش دو تا باغچه ی گنده پر درخت بود حالا نمیدونم باغچه بود باغ بود چی بود. وسط باغچه نزدیک ویلا یه آلاچیق خوشگل بود که وسط آلاچیق یه منقل برای روشن کردن آتیش بود و توی آلاچیق دور تا دورش نیمکت به شکل کند ه ی درخت چیده بودن که روش بالشتکای سبز چیده بودن. جلوی ساختمون یه حیاط گنده بود که گلکاری شده بود و خیلی خوشگل بود و میز و صندلی هم بود. نگاهم رفت سمت ویلا. وای خدا چقدر قشنگ بود. یه ساختمون دوبلکس که نماش چوبی بود انگاری کل وکوم با چوب ساختنش. شروین چمدون بدست رفت سمت ویلا منم مثل جوجه دنبالش. از در ورودی رفت تو و منم. وای خدا توی ساختمونم همه چیز چوبی بود. انگار وارد یه کلبه ی چوبی خیلی خیلی بزرگ بشی. یه سالن بزرگ بود که انتهاش به یه آشپز خونه ی اپن ختم میشد. وسط سالن سمت چپ هم پله میخورد و میرفت طبقه ی بالا. سمت چپ سالن یه شومینه ی چوبی بود و یه صندلی گهواره ای. یه تلویزیون بزرگ با همه ی دم و دستگاهش و یه دست مبل قهوه ای

1401/11/09 15:06

تیره جلوش چیده شده بود . سمت راست سالن هم یه دست دیگه مبل بود که رنگش کرم بود. روبه روی در ورودی نزدیک انتهای سالن هم یه میز ناهار خوری بزرگ بود. دور تا دور خونه پر بود از گلدونای گل مصنویی و طبیعی و شمع های خوشگل جور واجور. وای که من عاشق شمع بودم با یه ذوقی رفتم شمع ها رو یکی یکی دید زدم که نگو. دکور کلی ویلا کرم و قهوه ای سوخته بود و رنگ نرده ی پله ها و پله ها و بقیه هم ترکیبی از کرم قهوه ای بود. خیلی فضای شیک و آرامشبخشی بود. مخصوصا" که صدای دریا هم میومد و آدم و تو رویا می برد. به خودم اومدم دیدم شروین نیست. رفتم بالا. سه تا اتاق بود یکی یکی سرک کشیدم دوتا از اتاقا هر کدوم2 تا تخت یک نفره داشتن. ست یکی آبی و یکی هم سبز بود. همه ی وسایل شیک بودن و با سلیقه چیده شده بودن از زور فضولی یه نگاه سرسری به هر اتاق می نداختم و میرفتم سراغ اون یکی اتاق. در اتاق وسطی و باز کردم. خدایا اینجا دیگه کجا بود. ست اتاق سفید مشکی بود منم عشق سفید مشکی با دهن باز نگاه می کردم. یه تخت دونفره ی بزرگ وسط اتاق سمت چپ بود که دوتا پاتختی کنارش بود سمت راستم میز توالت و آینه بود و با یه فاصله کوچولو از میز یه کتاب خونه بود. اخه کی میومد شمال مینشست کتاب می خوند. مثلا" می خوان پز بدن ما دنبال فرهنگ و هنریم. اه بدم میاد. سمت چپم بعد از تخت یه کمد گنده بود. سمت راست قبل از میز توالت یه در بود که از توش صدای آب میومد که فهمیدم احتمالا" سرویس اتاقه. چمدون شروین هم تو این اتاق بود و لباساش، رو تخت ولو بودن. اه این کی رفت حمام. یاد حمام افتادم وای چقدر دلم حمام می خواست با اون همه کاری که دیشب کردم یه دوش آب گرم واسه رفع خستگی و باز کردن عضلات گرفته ام خوب بود. یادم افتاد از دیشب تا حالا یه دستشویی هم نرفتم. تندی دوییدم تو اتاق بغلی و خدا رو شکر انگاری همه ی اتاقا سرویس داشتن. از دستشویی که اومدم بیرون انگار تازه چشمام روشن شده بود و دیدم قویتر. رفتم سمت پنجره و یه نگاه به بیرون انداختم. یه منظره ای داشت که ناخداگاه نیش آدم شل میشد. به خاطر درختها، فضای جلوی پنجره با برگ و سبزی پر شده بود که پشت این سبزی یه آبی بیکران می دیدی. دریا اونقدر خوشرنگ بود که آدم و به وجد میاورد. محو تماشای دور و برم بودم و مات این همه زیبایی. با صدای شکمم به خودم اومدم دلم داش غش می رفت از گشنگی. از پله ها اومدم پایین و رفتم سراغ آشپزخونه و یخچال. وای این که خالیه. نه پس برات مرغ بریون می ذاشتن تو یخچال. مگه ندیدی شروین خودش در و باز کرد. یعنی اینجا یه سرایدارم نداره؟؟؟ چه عجیب. یه نگاه به ساعت انداختم. کی ساعت 9 شده بود؟؟؟ یعنی

1401/11/09 15:06

شروین گشنش نشده؟؟؟ من که مردم از گشنگی. تحمل گشنگی و نداشتم عصبیم میکرد. تندی دوییدم سمت اتاق شروین و بدون در زدن در اتاق و باز کردم و واییییییی ............ نفسم بند اومد.............. ای بمیری آنید که شعور در زدن نداری. -------------------------------- شروین از حمام اومده بود. یه حوله دور کمرش پیچیده بود و جلوی تختش ایستاده بود. چمدونش و گذاشته بود روی تخت و داشت از توش لباس انتخاب میکرد. تو دستش یه تیشرت سفید بود. من که در و باز کردم تیشرت به دست روشو سمت در کرده بود و با یه قیافه ی پرسشگر داشت بهم نگاه می کرد. من که چشمام در اومده بود اصلا" به صورتش نگاه نمی کردم زوم کرده بودم رو بدنش و با چشمام انگاری داشتم ازش عکس می گرفتم. پوست برنزه ی خوشرنگ شونه های پهن و سینه های برجسته و شکم تخت شیش تیکه. چشمم رو شکم و سینه اش بود و مات یه ابرومم رفته بود بالا. شروین: کاری داری؟؟؟ با صدای شروین به خودم اومدم و انگار تازه متوجه ی موقعیت و تن لخت شروین و کمر حوله پیچش شدم. دستمو آوردم روی صورتم و چشمام و گرفتم و گفتم: ببخشید نمی دونستم از حموم اومدید. شروین و نمی دیدم اما صدای سردش و شنیدم که گفت: چرا چشماتو گرفتی؟؟؟ یه لحظه موندم چی بگم. من: آخه لباس تنت نیست. شروین: خوب.... من: خوب دیگه درست نیست من اینجوری ببینمتون. غلط کردم من. من که دیدام و زده بودم حالا واسه خودم داشتم اصول اخلاقی و رعایت می کردم. شروین با همون صدای سردش که کمی تعجبم توش بود گفت: تو که حسابی نگاه کردی حالا یادت افتاده درست نیست؟؟؟ آب شدم رفتم تو زمین. مرده شور منو ببرن با این بی آبروییم. هیچی هم نداشتم که از خودم دفاع کنم. برای اینکه بیشتر شرمنده نشم گفتم: من میرم پایین. اومدم بیام بیرون در که گفت: چیزی می خواستی بگی؟؟؟؟ من: من پایین منتظرم لباس پوشیدی بیا بهت می گم. از در اومدم بیرون و شروینم دیگه چیزی نگفت. دوییدم پایین و وسط سالن ایستادم. همش هیکل بی نقص شروین میومد تو ذهنم. خداییش خیلی مال بود. کاش من حافظه ی تصویری داشتم که هی میزدم عقب صحنه ی دید زدن شروین و میاوردم و هی نگاه می کردم. دستمو آوردم بالا و زدم تو سرمو آروم گفتم: بمیر ی دختره ی هیز پسر ندیده ی منحرف. -: خود درگیری؟؟؟؟؟؟ یه متر از جام پریدم اصلا" نفهمیدم شروین کی اومد پایین و پشت سرم ایستاد. یه تیشرت سفید پوشیده بود و یه شلوار سفید که بقلش دوتا خط مشکی داشت. ناخداگاه چشمم رفت سمت سینه اش. از روی لباس پهنی سینه اش پیدا بود. شروین بی توجه به من از کنارم رد شد و رفت سمت شومینه. آروم زدم تو سرم و زیر لب گفتم: چشمت و درویش کن دختره ی بی حیا. یکم با شومینه ور رفت و یه دفعه

1401/11/09 15:06

یه آتیش خوشگل شعله ور شد. شروین کارش که تموم شد از جلو شومینه اومد کنار و رفت رو مبل و لم داد روش و دراز کشید. خیلی آروم پاهاش و دراز کرده بود رو مبل و دستاشم قفل کرده بود تو هم و گذاشته بود رو شکمش. برای اینکه بهتر ببینمش یکم رفتم جلوتر. اه این چرا چشماش و بسته؟؟؟ دور از جون همچین دراز کشیده که انگاری تو تابوت خوابیده. وای زبونت لال بشه آنید این پسر بمیره طراوت جون بدبخت میشه که. زبونم و در آوردم و گازش گرفتم. شکمم دوباره صداش در اومد. شروین با تعجب یه چشمش و باز کرد اما سریع بست. تندی صاف وایسادم و دستم و گذاشتم رو شکمم و آروم گفتم: ساکت. آبرومو بردی. اما خدایی خیلی گشنم بود دیگه طاقت نداشتم. رفتم بالا سر شروین ایستادم و گفتم: من گشنمه. یه صدایی مثل هوم از دهن شروین در اومد اما چشماش و باز نکرد. فکر کردم نشنیده دوباره یکم بلند تر گفتم: من گشنمه. بدون اینکه چشماش و باز کنه گفت: خوب چی کار کنم؟؟؟؟ من: اینجا هیچی پیدا نمیشه واسه خوردن. من اگه چیزی نخورم پس میوفتم میمونم رو دستت. شروین تو همون حالت گفت: خوب برو یه چیزی بخر بخور. من: من که اینجاها رو بلد نیستم. تا کجا باید برم؟؟؟ شروین: سوییچ رو میزه ورش دار با ماشین برو. یکم پول تو داشبرد هست. این چی میگه؟؟؟ حرصم گرفت. رفتم سمت میزو سوییچ و ورداشتم و رفتم تو حیاط. شیطونه میگه بزنم ماشینشو له و لورده کنم. حالا من با این ماشین لندهور چی کار کنم. روز روزش به زور سوار این قول تشن میشم چه برسه به اینکه بخوام برونمش. تکیه دادم به ماشین و از زور گشنگی سر خوردم و نشستم زمین. زانوهام و تو بغلم گرفتم. یه نگاه با حرص به ماشین انداختم. داشتم از گشنگی میمردم دیگه چشمام تار میدید. وقتی گشنم میشه نمی دونم چرا گریه ام میگیره. حالا من واسه چیزای مهمتر اشکم در نمیادا اما ... یه نگاه با بغض به ماشین و یه نگاهم به ویلا کردم. چونه ام میلرزید. برای اینکه آروم بشم سرمو گذاشتم رو زانوهام و .... نفهمیدم کی خوابم برد. نمی دونم چقدر خوابیدم فقط با صدای یکی بیدار شدم. شروین: اینجا چرا خوابیدی؟؟؟ با سستی سرمو از رو زانوم بلند کردم و چشمم خورد به یه جفت پا که جلوم بود. آروم آروم سرمو آوردم بالاتر و صورت شروین و دیدم. سرد اما متعجب. انگار این صورت غیر این دو حالت حس دیگه ای نمی شناخت. نه چرا خشمم حالیش می شد. یه نگاه به من و یه نگاه به ماشین کرد. یه اخم کوچیک کرد و گفت: نرفتی؟؟؟ پس چرا اینجا نشستی؟؟؟ یه پوزخندی زد و گفت: ترسیدی با یه مرد تو یه خونه تنها باشی که اینجا خوابیدی؟؟؟؟ این پسره چی میگفت؟؟؟ ترسیدم؟؟ مرد؟؟؟ کدوم مرد؟؟؟ اه خودش و میگفت؟؟؟؟ چه تحویلی

1401/11/09 15:06

هم میگرفت خودشو. مرد کجا بود تو برا من جوجه ای. منتطر بهم نگاه کرد. این دیگه چی می خواد مثل بز زل زده به من. اونقدر از دستش عصبانی بودم که اصلا" نمی خواستم نگاش کنم. سرمو آوردم پایین و به زور بلند شدم. همه ی تنم درد میکرد. پاهام خوابیده بود. با کمک ماشین تو جام ایستادم. دلم می خواست خفه اش کنم. سوییچ و پرت کردم طرفش که تو هوا گرفتش. یه نگاه به سوییچ و یه نگاه به من که مورچه ای و آروم میرفتم سمت ویلا کرد و گفت: مگه گشنت نبود؟؟؟ چرانرفتی؟؟؟ جوابش و ندادم. شروین: حالا کجا میری؟؟؟ می خوام برم خرید. جوابش و ندادم. نمی دونم از اینکه جوابش و ندادم کلافه شد یا دلش به حال زار من سوخت. شروین: ببینم تو گشنت نبود؟؟؟ پسره ی عوضی اون موقع که داشتم از گشنگی میموردم باید دلت می سوخت الان به درد عمه ی گرامیتون میخوره. دلم به حال شکم گشنم سوخت. بغض کردم. با حرص برگشتم و با چشمای خونی تو چشماش نگاه کردم و با صدایی که از زور بغض و عصبانیت دو رگه شده بود گفتم: دیگه گشنم نیست. از گشنگی سیر شدم. من بدبخت برای دل نگران طراوت جون از خودم مایه گذاشتم و با توی... دنبال یه کلمه ی مناسب می گشتم که بهش بیاد اما هیچی پیدا نکردم. بیخیال شدم و بقیه حرفم و زدم تا یکم خالی شم. من: حالا که من و آوردی اینجا می خوای بهم گشنگی بدی که بمیرم؟؟؟ مگه من چی کارت کردم که داری تلافیش و سر معده ی بدبخت من در میاری؟؟؟ دیگه نمی تونستم ادامه بدم واسه همین خفه شدم. شروین با چشمای گشاد شده از تعجب گفت: من که کاری نکردم. تو خودت به زور اومدی. بعدم کل راهو خوابیدی. من داشتم رانندگی میکردم. خوب خسته شدم نیاز به استراحت داشتم. من که سوییچ و پول دادم که بری خرید خودت نرفتی. من کی خواستم گشنگیت بدم که بمیری؟؟؟ من: من به ماشین تو دست نمی زنم بعدن یه چیزیش بشه بندازی گردن من. دیگه متعجب نبود یه نگاه عاقل اندر سفیحه سرد بهم کرد و گفت: خوبه خودم ماشین و بهت دادم. پس احتمال اینم می دادم که رانندگیت خوب نباشه. لجم گرفته بود: ولی بازم من نمی تونستم سوار ماشینت بشم ... چون ... چون ... ای بمیری حالا لازمه دلیل بگی. شروین: چون ... -------------------------------------------------------------------------------- کلافه نگاهش کردم و آروم گفتم : چون رانندگی بلد نیستم. دیگه محال بود چشماش گشادتر از این بشه. با تعجب یه نگاه به سر تا پای من کرد و پرسید: تو مگه چند سالته؟؟؟ چشمامو ریز کردم و گفتم: 22 چطور؟؟؟؟ شروین: پس چه جوری با این سنت رانندگی بلد نیستی؟؟؟ عصبی شدم هر وقت یکی این سوالو ازم میپرسید لجم در میومد. با حالت تدافعی تو چشماش زوم شدم و گفتم: چون لازم نداشتم که رانندگی یاد بگیرم.

1401/11/09 15:06

بعدم به خودم قول دادم تا یه ماشین برای خودم نگرفتم سمت ماشین و روندن و یادگیری نرم. یه نگاه بهم کرد که مطمئن شدم به عقل من شک کرده. اما هیچی نگفت. حرصی روم و برگردوندم برم تو ویلا که گفت: حالا بیا سوار شو میریم خرید. نمی خوام بمیری بندازن گردن من. جواب مامان طراوت و نمی تونم بدم. اههههه پس یه چیزی حالیش میشه. میفهمه مسئولیت یعنی چی. اه پسره ی نچسب یخچال خوش هیکل. ای بمیری آنید که گیر دادی به هیکل این پسر. خوب چیه آخه همیشه که پسرا نباید هیز باشن مگه ما دخترا دل نداریم؟ تازه مگه دارم دروغ میگم خوبه دیگه. حالا نمی خوام برم قورتش بدم که به خودش میگم مثل کوژپشت نتردامی خوبه؟؟؟ شروین : تو برو تو ماشین بشین من برم یه ژاکت بگیرم بیام. با ریموت در ماشین و باز کرد و من خوشحال از اینکه جلوی این پسره مجبور نیستم میمون وار سوار ماشین شم تندی رفتم و زوری خودم و چپوندم تو ماشین. شروین یه سئیوشرت سفید از سر شلواری که پاش بود تنش کرد و اومد سوار شد و راه افتاد. با اینکه زمستون بود اما هوا خوب بود از صبح افتاب بود و سرما زیاد اذیت نمی کرد. منم که عشق سرما اصلا" نمی فهمیدم سرما چیه. اما خداییش ماشین شروین خیلی گرم و راحت بود. دو تا خیابون بعد ویلا یه سوپرمارکت بزرگ که بیشتر شبیه فروشگاه بود پیدا کردیم و تا ماشین ایستاد من تندی خودم و پرت کردم پایین اصلا وانستادم شروین از ماشین پیاده بشه. خوب گشنم بود هیچی نمیفهمیدم. رفتم تو فروشگاه و یه چرخ خرید برداشتم و از همون دم در شروع کردم به برداشتن جنسا. نه که گشنم بود دلم همه چی می خواست. از بچگی عاشق چرخ خرید بودم. با ذوق چرخ و هل می دادم. یه باکس آب معدنی، نوشابه، دلستر شیشه ای با طعم های مختلف. پنیر کره خامه کیک شیر بیسکویت ...... خلاصه از همه چی برداشتم. شروین از زور تعجب هیچی نمی تونست بگه. چشمم خورد به بسته های ناگت و ماهی و کنسروای آماده کلی ازشون برداشتم رفتم یه کیسه برنجم ور دارم که زورم نرسید. برگشتم به شروین نگاه کردم. خونسرد داشت نگام میکرد. با ابرو بهش اشاره کردم که اونم با ابرو بهم اشاره کرد که چیه با چشم و ابرو به کیسه برنج اشاره کردم که یه نگاه بهم کرد و شونه اشو انداخت بالا که یعنی به من چه. اخم کردم و رفتم جلو و آستین لباسشو کشیدم و سعی کردم هولش بدم سمت کیسه ها. اما دریغ از یه سانت جابجا شدنش. اخم غلیظ شد. گفتم: می خوای من از گشنگی بمیرم؟؟؟ من برنج می خوام. با پوزخند بهم نگاه کرد و با دست یه اشاره ای به خریدام کرد و گفت: واقعا" با وجود این همه خرید فکر می کنی بمیری؟؟؟ نه این پسره ی غد، این جوری راضی نمیشد. بزنمش شاید یه تکونی به

1401/11/09 15:06

خودش داد فقط هیکل گنده کرده آکبند گذاشتتش واسه روز مبادا حالا این روز کی میاد خدا داند. با حرص پام و کوبیدم رو زمین و گفتم یعنی تو غذا نمی خوری؟؟؟ همه ی اینا رو قراره من بخورم؟؟؟؟ یه نگا خونسرد به قیافه ی حرصی من انداخت و وقتی مطمئن شد کارد بزنه خونم در نمیاد رفت سمت کیسه وبا یه دست ورش داشت گذاشتش تو چرخ. انگار داشت پر فوت می کرد انقدر راحت تکونش داد. با حرص چشمامو بستم که چشمم به قیافه ی خونسرد و پوزخندش نیوفته. چرخ و هول دادم و قبل از اینکه برم واسه حساب کردن کلی تنقلاتم گرفتم. مسواک و شامپو و بقیه وسایل بهداشتی مورد نیازمم گرفتم. شروین رفت که حساب کنه. منم تکیه امو دادم به چرخ و نگاهش می کردم. دختره ی فروشنده تا چشمش به شروین افتاد گل از گلش شکفت و با یه عشوه سلام کرد. منم که حوصله ی لاس زدن این دختره رو نداشتم تند تند وسایل و چیدم جلوی دختره تا حساب کنه. دختره یه نگاه به انبوه خوراکیا کرد و با عشوه رو به شروین گفت: وای چقدر خوراکی مهمونی دارین. حوصله لوس بازیهای این و نداشتم گشنم بود. به جای شروین گفتم: نخیر همه ش برای خودمونه. دختره یه نگاه تحقیر آمیز به سرتا پای من انداخت و یه پوزخندی بهم زد. دوباره رو به شروین گفت: بهتون نمی خوره که شکمو باشید. تنهایی از پس این همه غذا بر میاید؟؟؟؟ من: تنها نیست منم هستم. نترسید اضافه نمی مونه. دوباره یه نگاه بد به من کرد که لجم گرفت. دختره ی ... خجالت نمیکشه. من به این گندگی و کنار این هرکول میبینه باز داره چراغ می ده به پسره. این شروینم انگاری لال مونی گرفته بود یخچالی به من و دختره نگاه می کرد. یه آن احساس کردم که سایه ی یه لبخند و تو صورتش دیدم اما تا دوباره نگاه کردم ببینم واقعی بوده یا خیال من اثری ازش ندیدم. حتما" توهم زدم. دختره خریدارو یکی یکی تو نایلون پیچید و ردیف کرد جلوی ما و دوباره با عشوه و صدای کشیده به شروین گفت: این همه نایلون و می تونید ببرید؟ می خواید بیام کمکتون؟؟؟ من: نه مرسی من کمک می کنم. خودمون می بریم راضی به زحمت شما نیستیم شما به کارتون برسید. وای وای دختره همچین نگاهم کرد که گفتم الان پا میشه لهم میکنه . از چشماش خون میبارید. چیه؟ ارث ننه بزرگتو طلب داری؟؟؟ شروین بیشتر نایلونا رو برداشت و چند تای باقی مونده رو هم من برداشتم اومدم بیام بیرون از در که شنیدم دختره به اون یکی فروشندهه گفت: ملت چه اعتماد به نفسیم دارن. دختره ی غربتی دهاتی و ببین معلوم نیست چه جوری خودش و انداخته به پسره و چی کار براش میکنه که پسره حاضر شده بهش نگاه کنه. حیف حروم شد این پسر. چشمام در اومد به من میگفت غربتی دهاتی؟؟؟ من

1401/11/09 15:06

خودم و انداختم به شروین یا این دختره می خواست خودش و آویزون شروین کنه؟؟؟ این ایکبیری اصلا" خودش و تو آینه دیده؟؟؟ خدایی اگه آرایش غلیظش و پاک می کرد عمرا" می تونستی تو صورتش نگاه کنی. شیطونه میگفت برم بزنم لهش کنم. اما الان وقتش نیست هم گشنم بود هم وسایل تو دستم سنگین بود می خواستم زودتر از شرشون خلاص بشم. دوییدم سمت ماشین و سوار شدم. ------------------------- رسیدیم ویلا با سرعت نور از ماشین پیاده شدم و دوتا از نایلونایی که تو ماشین انتخاب کرده بودم و دستم گرفتم و دوییدم سمت آشپزخونه. بقیه وسایلم گزاشتم واسه شروین یکم حمالی کنه. یکم گشتم و کتری و پیدا کردم و پر آب گذاشتمش رو گاز. مهمتر از همه چی چاییه من کلا" معتاد نوشیدنی گرمم همه جوره. رفتم از تو نایلونا کیک و پنیر و خامه و عسل و شیر و مربا رو در آوردم و چیدم رو میز. یه بسته نونم در آوردم. نشستم پشت میز که دیدم شروین با بسته ها داره میاد تو آشپزخونه. نه حرفی زد نه صورتش از حالت سردی در اومد فقط یه چیزی تو صورتش بود که بهم این حس و می داد که دوست داره الان فحش کشم کنه. اما ظاهرا" قابل نمی دونست. بهتر. منم اصلا" به روی خودم نیاوردم با خیال راحت شروع کردم به خوردن صبحونه. شروینم بی صدا اومد نشست جلوم و مشغول شد. حسابی که سیر شدم پاشدم یه چایی دم کردم. چایی که دم کشید یه لیوان واسه خودم ریختم. یه نگاه به شروین کردم. هنوز داشت غذا می خورد. انگاری اینم کم گشنه نبودا رو نمی کرد. محبتم گل کرد. یه لیوان چایی برا اونم ریختم و گذاشتم جلوش. متعجب یه نگاه به چایی و یه نگاه به من کرد. چته این جوری نگام میکنی؟؟؟ خوبی به من نیومده؟؟؟؟ رومو بر گردوندمو از آشپزخونه اومدم بیرون. پسره لاله یه تشکرم بلد نیست. رفتم رو مبل نشستم و همون جور که آروم آروم چاییم و فوت می کردم و می خوردم به آتیش شومینه چشم دوختم. من اینجا چی کار میکردم؟ چرا همون صبح که تو ماشین بیدارشدم و فهمیدم اومیدیم شمال داد و هوار نکردم و مجبورش نکردم که من و برگردونه؟ چرا خودم نرفته ام. خفه آنید داری جو میدی خودتم می دونی چرا اولا چه جوری می خواستی خودت بری؟ با کدوم پول؟ این لندهور اصلا به تو گفت می خواد بیاد اینجا که تو پول بیاری؟ بعدم نگو چرا نرفته ام چون نمی خواستی که بری. تعجب کردی اما ته دلت خوشحال بود که اومدی. آره واقعا" صبح یه لحظه فکر کردم خدا صدامو شنیده. دیشب بعد اینکه با مامان حرف زدم اونقدر دلم گرفته بود که فقط دریا رو می خواستم. صبح که دیدم اینجام کنار دریا هنگ کردم اونقدر تعجب و عصبانیتم به خاطر بیخبریم بود. بعدشم مگه نه اینکه طراوت جون شروین و به تو سپرد. مگه نه

1401/11/09 15:06

اینکه گفت برو و حواست بهش باشه؟ مگه واسه همین حرفش نبود که تو دیشب پیاده نشدی از ماشین؟ درسته هم نمی خواستم شب اونجا تو اون خیابون تنها باشم هم نمی خواستم خواسته طراوت جون و رد کنم. این همه به من خوبی کرده. با همهی خنگ بازیام و بی هواسیام و مشکلات و کلاسام کنار اومده فقط همین یه چیز و ازم خواسته. مطمئنن اون نوه اشو بهتر از من میشناسه و بهش اطمینان داره که یه دختر مجرد و تنها فرستاده باهاش. آنیییییییییییید دوباره خودت و تحویل گرفتی؟ بابا این پسره یه بارم درست و حسابی تو صورت تو نگاه نکرد بعد ناقافلی یه شبه که متحول نمیشه چشم بینا پیدا کنه و به زیبایی های درونی و بیرونی تو پی ببره و فکرای پلید و خبث و ناپاک و.... اوی چته ؟ تا همینجا بسته. پسره این مدلی نیست. کوه قطبی مگه حسم داره. حالا داشته باشه نمیاد به قول خودش با کلفتشون باشه که. بعدم این پسره تو خارج بزرگ شده. انقدر دیده که چشم و دلش سیره. این وحشی بازیا فقط تو ایرانه که انجام میشه بس که ملت ندیدن. تازه اشم فکر نمی کنم پسره اصلا" تو رو به چشم یه دختر ببینه. غلط کرده گودزیلا چی حالیش میشه که این و بفهمه دلشم بخواد من بهش نگاه کنم. اما این غیر هیکل و قیافه هیچی نداره که. این چیزا که بدرد نمی خوره یارو یوزارسیو اخلاقش مثل یزید باشه می خوام چی کار. قیافه با هر بادی ممکنه عوض شه. تصادف مریضی هر پیشامدی. آدم پیر میشه. اگه اخلاق خوب نباشه یک قرون نمی ارزه. بیچاره دختری که بخواد با این فیل سر کنه. اه بمیری آنید چه فکرایی میکنی تو هم. تو فکر، محو شعله ها و صدای ترق توروق چوبا بودم که نفهمیدم کی شروین اومد کنارم رومبل نشست. تو عالم خودم بودم. سرمو که برگردوندم دیدم که کنارم نشسته. سکته کردم از ترس. نمیکنه یه اهمنی اوهومنی چیزی بگه . دستشوییم میری میگن یه سرفه بکن اونوقت این پسره عین عجل معلق میاد پیش آدم نمیگه یه و قت سکته می کنم من. دست به سینه نشسته بود و چشماشم بسته بود. یه گوشی هم تو گوشاش بود. یه نگاه به سیمش کردم دیدم وصل به یه ام پی فور که گذاشتتش رو مبل کنارش. وای که چقدر دلم آهنگ می خواست. یعنی ممکنه صدای این آهنگه بلند باشه منم بتونم گوش بدم؟؟؟ سرمو بردم نزدیک گوشش به امید اینکه صدای موزیک و بشنوم. اما صدا نمیومد. یکم دیگه رفتم جلو تقریبا" چسبیده بودم بهش و گوشام وتیز کرده بودم. چشمم به جلو بود و تمرکز کرده بودم. -: چیزی می خوای؟؟؟ پریدم هوا یه دور خوردم تو سقف و برگشتم. قلبم از دهنم پریده بود بیرون به احتمال زیاد پرت شد تو شومینه چون دیگه تپشش و حس نمیکردم. دستم رو قلبم بود و سکته ای برگشتم نگاهش کردم. بازم سایه یه

1401/11/09 15:06