بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

هم...با غم زیادی که توی صداش بود گفت:
_زیاد فرقی نکرده..بازم مثل سابق هر روز سر کار کنار هم میبینمشون...در حال زمزمه...شیطنت های عاشقونه...ولی نمیزارم..نمیزارم هلیا...اون باید با من باشه...اون باید عاشق من باشه...بهرام نمیتونه خوشبختش کنه..اگه یه درصد مردونگی توی اون پسر میدیدمش فقط برای رها آرزوی خوشبختی میکردم و میکشیدم کنار...ولی نمیتونم اون رو دست یه آدم پست بسپرم...
از عصبانیت نفسش رو بیرون داد...برای همدردی دستش رو گرفتم...نگاهی بهم انداخت و لبخند غمگینی زد...با به یاد آوردن اینکه شهاب دور و اطرافمه سریع دست شهریار رو ول کردم...به شهاب اطمینانی نبود...شهریار به راحتی از حالت قبل بیرون اومد وخندید وگفت:
_ترسیدی؟
خودم رو زدم به اون راهو گفتم:
_نه
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_جون عمت...
_با تو حرف زدن نداره..
آرمان رو دیدم که تنها داشت از یه گوشه میومد...خیلی بد باهاش رفتار کردم..شاید تا این حد حق آرمان نبود..آرمان واقعا معصوم بود..خیلی...همیشه این رو توی دانشگاه به بچه ها میگفتم...دلش از یه بچه پاکتر بود...هرچند با عمل آخرش خط قرمزی روی کارهایی که برام کرده بود کشید ولی ....
رسیدم کنار ماشین...بنز شهاب هم همون جا بود...ولی خودش داخل این ماشین نبود...از بچه ها خداحافظی کردم..و دوباره با شهلا به سمت خونه برگشتم....با دلی گرفته....اون روز مجبور شدم یه توضیح مختصری هم برای شهلا بدم..هرچند چیزی از اتفاقات افتاده نگفتم..

***
((شهاب))

ماشین رو جلوی ساختمون پارک کردم...وارد خونه که شدم داد زدم:ثریا...ثریا...
از توی آشپزخونه سریع به سمتم دوید و گفت:
_سلام آقا خوش اومدین..بله؟امری داشتین؟
بی حوصله نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
_به آقا باقر بگو ماشین رو ببره تو پارکینگ..
همینطور که میرفتم دنبالم اومد و گفت:
_چشم ...آقا مهمون دارین..
روی پله ها ایستادم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_هرکسی که هست بگو بره ..سرم درد میکنه..کسی مزاحم نشه...
پله ها رو بالا میرفتم که ثریا دوباره با اصرار گفت:
_آقا گفتن میخوان حتما ببیننتون..گفتن بهتون بگم خانم جعفری اومده...
با شنیدن اسمش دستم رو مشت کردم تا داد نزنم...فقط برگشتم و نگاه خشنی به ثریا انداختم...ترسید و سریع گفت:
_چشم آقا...الان بهشون میگم برن.
_لازم نکرده..
پله ها رو دو تا یکی اومدم پایین.وارد سالن پذیرایی شدم..روی مبل نشسته بود..وقتی عصبانیتم رو دید ترسیده از جاش بلند شد..رفتم سمتش و یقه اش رو گرفتم و غریدم:
_اومدی اینجا که چی بشه؟هان؟با پای خودت اومدی تو قبرت...
با من من گفت:
_شهاب..من..
_خفه شو...دهنتو ببند تا نکشتمت...
با چشمای گرد شده از وحشت نگاهم میکرد...سرم رو بردم

1402/04/03 09:39

نزدیکش و چشمام رو ریز کردم و گفتم:
_چرا بدون مشورت با من همچین غلطی کردی...
اشکاش سرازیر شدن و گفت:
_شهاب من تو رو میخوام...عاشقت شدم...5 ساله که با عشقت دارم میسوزم..اونوقت یه دختر پررو تازه به دوران رسیده داشت جای من رو میگرفت...اون هم فقط بخاطر یه قرار داد..
کنترلم رو از دست دادم و محکم کوبیدم تو صورتش...انقدر ضربه شدید بود که پرت شد روی مبل و دستش رو جلوی صورتش گرفت...فشارم زده بود بالا...با عصبانیت گفتم:
_توغلط کردی ...بفهم چی میگی...
رفتم روی سرش خم شدم و زمزمه مانند و همراه با عصبانیت گفتم:
_هلیا جای هیچکسی رو نمیگیره...میدونی چرا؟
با چشمای پر اشک نگاهم میکرد..دلم نمیسوخت...دل من فقط از چشمای سرد هلیا میسوخت..فقط اون بود که میتونست از خود بی خودم کنه...با نگاه بی احساسش...چشمام رو روی چشمای ساحل حرکت دادم و با جدیتی که برای خودم هم عجیب بود گفتم:
_چون هلیا جاش توی زندگیه منه...وسط زندگیه من
بهش پشت کردم...چشمام رو بستم و انگشت اشارم رو روی قلبم گذاشت..همون جایی که از وقتی هلیا رو دیدم میسوخت...از دوسال پیش...ولی الان داشت آتیشم میزد...داشت خاکسترم میکرد...چشمام رو باز کردم و به در سالن نگاه کردم و گفتم:
_تا ساعت 8 فردا صبح فرصت داری وسایلت رو جمع کنی...از کشور خارج میشی...یه مراقب هم همیشه فعالیت هات رو زیر نظر داره..دیگه توی ایران جایی نداری...
نالید :شهاب..خواهش میکنم...باور کن منظوری نداشتم..فقط میخوام با تو باشم...کنار تو...مگه اشتباه سهیل چقدر بزرگه که تو بخاطرش داری همه رو بازی میدی؟منو نگاه کن..ببین بخاطر تو به چه روزی افتادم...شهاب دارم تو مرداب عشقت دست و پا میزنم..نجاتم بده...من میدونم تو به راحتی میتونی تو کامپیوتر سهیل نفوذ کنی...ولی دلیلت رو از این همه عذابی که داری به خودت و اطرافیانت وارد میکنی نمیفهمم...شهاب...
با چشمایی به خون نشسته برگشتم طرفش...دندونام از خشم روی هم فشرده میشد...:
_زیادتر از کوپنت حرف نزن...از جلوی چشمام گمشو ساحل..نمیخوام ببینمت...
و بدون توجه به زار زدنش از سالن خارج شدم...ثریا هنوز وحشت زده جلوی در مونده بود..د حال بالا رفتن از پله ها گفتم:
_اگه تا 5 دقیقه ی دیگه بیرون نرفت راهنماییش کنین...
_چشم آقا...
نمیتونستم تحملش کنم..مسبب تمام اتفاقات ساحل بود...اگه اون دخالت نمیکرد خودم به آرومی همه چیز رو به هلیا میگفتم..لعنت به من که ریسک کردم..لعنت به من...جلوی در اتاقم توقف کردم ولی با یه تصمیم ناگهانی برگشتم و به سمت اتاق کارم رفتم...
وارد اتاق شدم..پشت کامپیوتر نشستم..فیلم اتاق سمت چپ رو آوردم...همون اتاقی که اون دختره ی خیره سر میخواست توش کنجکاوی کنه...فیلم رو

1402/04/03 09:39

برگردوندم عقب...به جایی که هلیا تصمیم گرفت بره سمت پنجره و بعد...چشمای ترسیده ی هلیا بود که برای اولین بار به معصومیت یک بچه بهم زل زد و ازم کمک خواست...همون چشما زندگیم رو زیر و رو کردن...اون جا بود که ضربه ی آخر رو خوردم...اون جا بود که فهمیدم نمیتونم بدون اون....خدای من....فیلم رو بستم...بیشتر از این طاقت نداشتم...کلافه دستم رو بخاطر فرصت های از دست داده توی موهام کشیدم....
***
((هلیا))
_نمیام هما..نمیام..اصلا حوصله ندارم..
_بلند شو دیگه..خودتو لوس نکن...باز من یه چیزی ازت خواستم تو هی ناز کن..
_باور کن..اعصاب بازار اومدن ندارم..زنگ بزن با یکی از دوستات برو..اصلا به فرزاد بگو باهات بیاد...
با اخم خواهرانه ای نگاهم کرد و گفت:
_وقتی میگم تو باید بیای یعنی نمیخوام *** دیگه ای رو ببرم..بابا سلیقه ی تو توی انتخاب مانتو رو خیلی دوست دارم..پاشو دیگه آبجی کوچولو
با حرص نگاهش کردم..مجبور شدم کوتاه بیام.نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
_باشه..حالا برو بیرون تا حاضر بشم.
اومد روی تخت و لپم رو بوسید.چهره ام رو جمع کردم و گفتم:
_برو اونور از این لوس بازیا خوشم نمیاد...
چپ چپ نگاهم کرد و از اتاق خارج شد...دستم رو توی موهام بردم و باهاشون بازی کردم..دلم شهاب رو میخواست..از پریروز تا الان توی عذاب سختی بودم..هما چیزی از دلیل جداییمون نپرسید..ازش ممنون بودم..سعی داشتم گوشه گیر نشم ولی باز هم نتونسته بودم زیاد موفق باشم...مجبور بودم بشینم یه گوشه و فکر کنم...از روی تخت بلند شدم..کاشکی حداقل یه یادگاری کوچیک از شهاب داشتم...کاشکی میتونستم با اون نبودش رو کمی جبران میکردم...ولی دریغ از حتی یک عکس...بی حوصله لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم..هما هنوز توی اتاقش بود.صدام رو بردم بالا و گفتم:
_هما من میرم پایین.تو هم زود بیا...
کفشم رو پام کردم...و از خونه بیرون رفتم...
چند دقیقه ای طول کشید تا هما از آپارتمان بیاد بیرون برای همین دستم رو گذاشتم روی بوق..میدونستم بی فرهنگیه و باعث آزار بقیه میشه ولی واقعا بی اعصاب شده بودم..اومد بیرون و دستش رو با اعتراض توی هوا تکون داد و سوار ماشین شد..
_چه خبرته تو.اومدم دیگه...
ماشین رو روشن کردم و بدون جواب دادن بهش حرکت کردم...کمربندش رو بست و گفت:
_آروم تر برو.عجله که نداریم.
من هم کمربندم رو بستم و گفتم:
_چی میخوای بخری؟
یکم فکر کرد و گفت:
_اول تصمیم داشتم مانتو بگیرم..ولی الان فکر میکنم بهتره یه لباس شب بگیرم.
کلافه گفتم:
_وای هما لباس شب نه..خیلی دردسر داره...
_رو حرف من حرف نزن..هرکاری میگم بکن...
با حرص روی فرمون ضرب گرفتم..با هما سرو گله زدن نداشت...اول بازار نگه داشتم و شروع کردیم به

1402/04/03 09:39

گشتن...برعکس همیشه اینبار سخت پسند شده بود و یکسره ازم میپرسید این خوبه؟یا نظرت راجع به این چیه...کفرم رو بالا آورده بود...بلاخره بعد از ساعت ها گشتن و خوب و بد کردن جلوی یه مغازه ایستاد و دستم رو کشید و به یه پیرهن اشاره کرد و گفت:
_پیدا کردم هلیا...فکر کنم خیلی خوب باشه..بریم داخل ببینیم.
یه لباس شب بلند به رنگ مشکی بود که تا روی زانو ها تنگ بود..روی لباس به سادگی اما شیک کار شده بود یک بند داشت که دور گردن میرفت ...از پشت تا پایین تر از شونه هام باز بود و چیزی نداشت..و به عنوان بهترین لباس شب وسط ویترین گذاشته بودنش...از سلیقه ی هما خوشم اومد..واقعا شیک بود..داخل شدیم...با مغازه دار صحبت کرد ودر آخر روشو سمت من کرد و گفت:
_خوبه؟بگیرمش؟
دوباره به لباس نگاه کردم و شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_فکر میکنی اندازه ات باشه؟
لبخند مرموزی زد و گفت:بیخیال اندازه اش...میخوام لاغر کنم..
نفسم رو پوف کردم بیرون و گفتم:
_خیلی خوب.حساب کن برگردیم..الان 3 ساعته داریم توی بازار بخاطر تو ول میگردیم...هوا تاریک شد..
همون لباس رو بلاخره گرفت...انگار بار سنگینی رو از روی دوشم برداشتن...دیگه پاهام گز گز میکرد...با خوشحالی اومدیم بیرون و گفت:
_حالا میتونیم برگردیم..
با تمسخر گفتم:
_بازم جای شکر داره...
جوابم رو نداد.با هم به سمت خونه حرکت کردیم.
ماشین رو که داخل پارکینگ پارک کردم هما مثل جت از ماشین پرید بیرون و رفت سمت آسانسور..و بدون اینکه منتظر من باشه دکمه ی آسانسور رو فشار داد و رفت بالا...اینم از خواهر ما...تاوقتی کارش بهم گیر بود خوب باهام رفتار میکرد..از ماشین پیاده شدم وبعد از اینکه قفلش کردم به سمت آسانسور رفتم...چند لحظه ای طول کشید تا آسانسور دوباره برگرده...طبقه ی سوم رو فشار دادم...جلوی واحدمون که رسیدم در بسته بود...تا این حد بی معرفتی دیگه توی مغزم نمیگنجید..به کل یادش رفته بود منم هستم...در رو با کلید باز کردم..خونه غرق تاریکی و سکوت بود ولی هنوز قدمی داخل نزاشته بودم که چراغ ها روشن شد و دیدم همه جلوم ایستادن...یه نفر هم برف شادی از گوشه روی سرم میریخت..برگشتم نگاهش کردم هما بود..با تعجب به جیغ و داد افراد خونه نگاه میکردم...که هما گفت:تولدت مبارک آبجی کوچیکه...
و پشت سر اون بابا هم اومد من رو بوسید و تولدم رو تبریک گفت...نگاهی به جمع انداختم...بابا و هما و فرزاد و شروین و بابا و مامانش...باورم نمیشد..از شوک دهنم باز مونده بود..مگه امروز چندم بود؟وسط اون شلوغی رو به هما گفتم:
_امروز چندمه؟
خندید و گفت:
_میدونستم یادت میره..27 خرداد...
با خاله روبوسی کردم...تولدم رو تبریک گفت...فرزاد باهام دست داد

1402/04/03 09:39

و چشمکی بهم زد و گفت:
_پیر شدی هلیا...
بهش اخم ظریفی کردم..
عمو خشایار پیشونیم رو بوسید و گفت:
_ان شاء الله همیشه زنده باشی دخترم...
نفسش رو با حسرت بیرون داد..از معدود بارهایی بود که به جای عروسم میگفت دخترم..بدجوری توی شوک فرو رفته بودم..اصلا حواسم به تولدم نبود...باورم نمیشد...شروین اومد رو به روم ایستاد و با لبخند پهنی دستاش رو به سمتم دراز کرد..ازش دل خوشی نداشتم ولی به اجبار باهاش دست دادم..خم شد کنار گوشم و گفت:
_تولدت رو تبریک میگم عزیزم..
در جا گفتم:عزیزم و زهر...
و ازش فاصله گرفتم و رو به هما گفتم:
_بیا اتاقم باهات کار دارم.
هما قبل از اینکه به سمت اتاقم بیاد رفت طرف ضبط و دستگاه رو روشن کرد...صدای آهنگ تندی اومد..در اتاقم رو باز کردم و در همون حال صدای آروم شروین رو شنیدم که گفت:
_زهر گفتنت هم صفای خودش رو داره...
رفتم داخل..شروین هیچوقت از رو نمیرفت..پس نباید بیشتر از این باهاش سر و کله میزدم..چون پررو میشد...روی تخت نشستم...حوصله ی سر و صدا نداشتم..بعد از چند لحظه هما وارد اتاق شد...دوباره از جام بلند شدم و طلبکارانه گفتم:
_اینکارا چیه؟ مگه من بچم؟
لبخند مزحکی زد و گفت:
_آبجی کوچیکه که هستی...دیدم این چند وقته خیلی تو خودتی گفتم با یه تولد روحیه ات رو عوض کنیم..
شالم رو کندم و انداختم روی تخت و در همون حال گفتم:
_اگر هم میخواستی تولد بگیر لازم نبود مهمون دعوت کنی خودمون بودیم...تو نمیدونی من از شروین خوشم نمیاد.برای چی گفتی اونا هم بیان؟هان؟
اومد نزدیکم و با مهربونی گفت:
_خواهر گلم..چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی..اصلا پیشنهاد اینکار با شروین بود..اون خواست که برات تولد بگیریم..
چشمامو ریز کردم و پرسیدم:نکنه بهش گفتین منو شهاب جدا شدیم؟
لبخندش رو جمع کرد و گفت:
_فکر کنم از زبون بابا شنیده..چون بدجور داره با دمش گردو میشکنه...ولی مگه تو و شها...
اومدم وسط حرفش و چند بار با حرص گفتم:هما..هما..همــا.آخه من به شماها چی بگم...
شونه هام رو گرفت و گفت:
_حالا خودت رو ناراحت نکن عزیزم...
لباس شبی رو که خریده بود گرفت جلوم و ادامه داد:
_بگیر بپوشش..اینم کادوی تولدت از طرف من...
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_پس همش نقشه بود؟
نیشش باز شد و گفت:یه همچین چیزی...زودتر حاضر شو و بیا بیرون...
ناچارا سرم رو تکون دادم و گفتم:
_باشه..
پشتش رو بهم کرد رفت سمت در ولی قبل از اینکه در رو باز کنه برگشت..چند لحظه با تردید نگاهم کرد...مرموز بهش چشم دوختم و گفتم:
_چیزی میخوای بگی؟
با من من گفت:
_هلیا...مشکل تو وشهاب جدیه؟
بهش براق شدم و گفتم:
_چرا میپرسی؟
سریع گفتم:
_همینطوری..آخه من فکر میکردم یه بحث و گفتگوی عادی

1402/04/03 09:39

داشتین...فکر نمیکردم انقدر جدی باشه..الان که گفتی شروین هم خبر داره یا نه...
اومدم وسط حرفش و تیز نگاهش کردم و گفتم:
_حرف اصلیت رو بزن...
بی حرکت نگاهم کرد و سریع گفت:
_من شهاب رو دعوت کردم..
مات موندم..چشمام گرد شد...اومدم دهنم رو باز کنم و به هما بتوپم که سریع نگاهش رو ازم گرفت و در رو باز کرد و رفت بیرون...
دکمه های مانتوم رو کندم و با عصبانیت روی تخت نشستم...دستام رو روی سرم گرفتم و فشار دادم..دیگه از این بهتر نمیشد...حالا بین شهاب و شروین چه خاکی تو سرم میریختم...خدایا چرا با من اینکار رو میکنی...چرا از هرچی فرار میکنم سرم میاری...کلافه از جام بلند شدم و لباسی که هما گرفته آورده بود رو تنم کردم...اعصابم بدجوری خراب شده بود...دستی به سر و صورتم کشیدم..موهام رو هم صاده پشت سرم بستم....کار دیگه ای نمیتونستم بکنم..حداقل اینطوری کمی وقت کشی میکردم...
متوجه شدم صدای ضبط کمی پایین اومد و بعد از اون صدای نفس گیر شهاب رو شنیدم که داشت با اهالی خونه احوال پرسی میکرد...با شنیدن صداش بدنم بی حس شد...مجبور شدم دستام رو روی میز آرایش بزارم و بهش تکیه کنم...شهاب...شهاب..با من چیکار کردی بی انصاف...دستی روی صورتم کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم...من هلیا بودم..یه دختر محکم و خود ساخته..از زیر تخت کفشی رو در آوردم و بعد از پا کردن به سمت در حرکت کردم..نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم...
اول از همه هم چشمم تو چشمای مشکیه شهاب گره خورد که کنار بابا نشسته بود...بی انصاف بدون اینکه نگاهش رو از روم برداره از جاش بلند شد...مجبور شدم برم سمتش..دستم رو بین دستای داغش گرفت...کل بدنم توی آتیش عشق سوخت...سریع دستم رو بیرون کشیدم..بهش نگاه کردم..لبخندی زد و گفت:
_تولدت رو تبریک میگم...
خیلی خشک و رسمی گفتم:
_ممنون.
کنار هما جای خالی بود...به همون سمت حرکت کردم..چشمم به شروین خورد که اخماش رو توی هم کشیده بود...برام مهم نبود..پیش هما نشستم...بعد از کمی شوخی و خنده که با من داشتن هرکدوم جفت جفت مشغول بحث با همدیگه شدن..فقط من و شهاب و شروین ساکت بودیم..اینم از تولد ما..اینطوری که اینا نشون میدادن انگار برای هرچیزی دور هم جمع شده بودن به جز تولد...بدترین قسمتش این بود که وقتی سرم رو بلند میکردم یا نگاه خیره و عجیب شهاب رو به خودم میدیدم یا متوجه نگاه پر کینه ی شهاب و شروین نسبت به هم میشدم...
تحمل نگاه های شهاب برام خیلی سخت بود..نیم ساعتی نگذشته بود که هما از جاش بلند شد و با خنده گفت:
_انقدر که گرم صحبت شدیم به کل یادمون رفت اصلا برای چی دور هم جمع شدیم..من برم کیک رو بیارم..
نیمچه لبخندی به هما زدم..وقتی هما کیک رو جلوم گذاشت

1402/04/03 09:39

خندم گرفت..روش نوشته بود تولدت مبارک دیوونه...سرم رو بلند کردم تا بهش فحش بدم که باز هم چشمم به شهاب افتاد..خنده از روی لبام پر کشید..چون نگاهش دوباره مثل اون روزی که توی کوه همدیگه رو دیدیم شده بود...مثل همون موقع پر از خواستن و پاکی...سرم رو برگدوندم و بدون اینکه کار دیگه ای بکنم کیک رو بریدم...در ظاهر لبخند میزدم اما دلم خون بود..زیر نگاه گرم شهاب اذیت میشدم..نگاهی که از روم برداشته نمیشد..دوباره این هما به حرف اومد...همه ی این مشکلات زیر سر این هما بود...باید یه روزی سرجاش میشوندمش.اینطوری میخواست هر دقیقه روی اعصاب من کار کنه..
_قبل از اینکه من برم کیک رو توی ظرف بزارم..کادو هاتون رو بدین تا خیالم راحت بشه...
و در ادامه لبخند پت و پهنی زد...عمو خشایار خنده ی بلندی کرد و گفت:
-مثل اینکه تو بیشتر از هلیا ذوق و شوق داری.
هما دوباره خودش رو لوس کرد و گفت:
_تمام مزه ی تولد به همین کادو دادنشه..من شدم زبون هلیا..حالا هرسال خودش از سرو کولمون بالا میرفت و به زور کادوش رو میگرفت ...
این حرف رو که زد لبخندی روی صورت شروین و اخمی روی صورت شهاب اومد...شروین یاد خاطرات گذشته افتاده بود...مطمئن بودم...اون موقع اخلاقم بچگونه بود و زیاد هم با شروین بدخلقی نمیکردم..هما ادامه داد:
_یه امسال داره خانمانه رفتار میکنه..ولی میدونم که دل تو دلش نیست..
چشم غره ای به هما رفتم که باعث شد بقیه بخندن...هما دستاش رو آورد بالا و گفت:
_خیلی خب بابا..چرا با چشات ما رو میخوری..
به لباسم اشاره کرد و گفت:
_این لباسی که تنشه رو من همین امروز براش گرفتم...
تو قالب خودم فرو رفتم و گفتم:
_وظیفه ات بود..
_یکی دو ماه دیگه دو برابرش رو جبران میکنی.
منظورش به عروسی بود...بعد از اون بابا یه سکه بهم داد...عمو و خاله یه ساعت فوق العاد ظریف و شیک برام آورده بودن...فرزاد چاقوی گرون قیمتی رو برام آورده بود که باعث شد داد همه در بیاد..ولی من یادم اومده بود که یه بار خودم این رو بهش گفته بودم...برای همین ذوق زده ازش تشکر کردم...تا الان بیشتر از همه ی کادو ها از این چاقو خوشم اومده بود...شهاب هم بر عکس بقیه با لبخند نگاهم میکرد..فرزاد چشمکی بهم زد و گفت:
_بخاطر پیشنهاد خودت مجبور شدم این همه اعتراض رو قبول کنم...حیف که هما هم ازم خواست اینکار رو بکنم وگرنه منم راضی نبودم..
زدم تو فاز بچه های سر چهار راه و با نیش باز گفتم:
_بیخی داداش من.فدای داماد خودمون..دستت طلا...ترکوندی ..
از گرفتن چاقو واقعا خوشحال شده بودم..باورم نمیشد فرزاد به حرفم گوش کرده باشه...اون اوایل که با هما دوست شده بود در مور چاقو حرف زده بودم...بعد از اون نوبت شروین بود که

1402/04/03 09:39

اومد جلوم ایستاد...چشم همه علی الخصوص شهاب بهش دوخته شده بود...دستش رو توی جیبش برد و جعبه ی ظریفی رو در آورد..جلوم بازش کرد..یه دستبند داخلش بود...خواستم ازش بگیرم که دستش رو کشید عقب..متعجب نگاهش کردم..ابرویی بالا انداخت و گفت:
_کادو رو خودم گرفتم پس باید خودم هم دستت کنم...
ناخودآگاه به شهاب نگاه کردم که به طرز وحشتناکی شروین رو نگاه میکرد..دستاش روی پاهاش مشت شده بود...به من نگاه کرد..تو نگاهش به راحتی خوندم که نمیخواست دستم رو به شروین بدم...تو چشماش تمناو در عین حال خشم وعصبانیت رو خوندم. نگاهم رو ازش دزدیدم..
ناچارا دستم رو به سمت شروین گرفتم...لبخندی روی صورت شروین اومد..تماس دستش با دستام باعث میشد تنم یخ بزنه...احساس بدی داشتم..اینکه این دستا نباید به من بخوره...اینکه گناه میکردم..چون این دستا متعلق به من نبودن..ولی تحمل کردم...شروین هم در نهایت آرامش دستبند رو بست و لحظه ی آخر نوازش گونه انگشتاش رو روی دستم کشید که باعث شد سریع دستم رو پس بکشم..و این از نگاه تیز بین شهاب دور نموند...
شروین آروم ولی طوری که بقیه هم بشنون گفت:
_امیودارم خوشت بیاد..خیلی برای اینکه با سلیقت جور باشه دنبالش گشتم..
بدون هیچ احساسی گفتم:ممنون
و بعد از زدن لبخند محوی رفت سرجاش نشست..شهاب با همون اخمش اومد سمتم...نمیدونم چرا امشب نمیتونستم بهش نگاه کنم...کم طاقت شده بودم..دوری ازش باعث شده بود که بیشتر به بودنش نیاز داشته باشم...برای همین میترسیدم این رو توی چشمام بخونه...نمیدونم چرا هیچکدوم از هدیه ها کاغذکادو نداشت...شهاب هم جعبه ای رو از روی میز برداشت...فکر کنم وقتی اومده بود اون رو اونجا گذاشته بود..متوجهش نشده بودم...کادوش رو جلوی چشمام باز کرد....گردنبند ظریفی بود که با وسط جعبه اش به طرز زیبایی میدرخشید...چشمم رو بدجور خیره کرده بود...میدونستم قیمت عادی ای نداره...قلبم مثل گنجشک میزد...نمیتونستم دستم رو بلند کنم و جعبه رو از شهاب بگیرم...کاشکی همه هدیه هاشون رو کادو میکردن و میزاشتن روی میز تا خودم باز میکردم و احتیاجی به اومدن خودشون نبود...ولی با اینکار...هما اومد وسط افکارم و گفت:
_شهاب جان گردنبند رو بنداز گردنش دیگه..هلیا مثل اینکه حواسش نیست...
نگاهم رو از گردنبند گرفتم و به شهاب دوختم...اخمش از بین رفته بود...گنگ نگاهش میکردم که دست راستش رو گذاشت روی شونه ام و من رو برگردوند...تماس دستش با بدنم از خود بی خودم کرد...چشمام رو بستم...گردنبند رو انداخت دور گردنم...متوجه تعللش شدم..چون بستن قفل انقدر وقت نمیگرفت...وقتی بلاخره قفل رو بست به آرومی دوباره من رو برگردوند...و خیلی ملایم خم شد

1402/04/03 09:39

روی صورتم و گونه هام رو بوسید...احساس عجیبی بهم منتقل شد..بوسه اش بدنم رو گرم کرد...قلبم دیوانه وار به قفسه ی سینم کوبید...بوسه اش از عشق بود..مطمئن بودم..شک نداشتم..این بوسه عادی نبود...این بوسه پاک و خالصانه بود...از شرم سرم رو زیر انداختم..دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو بالا آورد و زل زد توی چشمام و گفت:
_ تولدت مبارک عزیزم
سکوت محض همه جا رو گرفته بود...زیر نگاه عجیب شهاب داشتم ذره ذره آب میشدم و دم نمیزدم...انگشت شصتش زیر گردنم رو نوازش کرد و بعد به آرومی برگشت و رفت سرجاش نشست...کل بدنم نبض داشت...احساس میکردم سرخ شدم...اینجا هما به دادم رسید و سریع برای اینکه حواس بقیه رو پرت کنه گفت:
_هلیا بهت حسودیم شد..عجب هدیه هایی امشب گرفتی...
هیجانم نمیزاشت مثل همیشه خونسرد باشم..ولی سعی کردم کمی به خودم بیام سرم رو بلند کردم و گفتم:
_از همه تون ممنونم..واقعا زحمت کشیدین.
هما خنده ی ناشیانه ای کرد و گفت:
_من برم کیک رو جا کنم...
و از مهلکه فرار کرد...باورم نمیشد شهاب اینکار رو اونم جلوی همه کرده باشه...خدا رو هزار بار شکر میکردم که بابا زیاد از حد بیخیال بود وگرنه اگه یکم حساس بود معلوم نبود چه اتفاقی بیفته.سر جام نشستم....عمو بختیار برای اینکه جو رو عوض کنه رو به بابام بلند گفت:
_خب پیرمرد میخوای واسه اون شراکت چیکار کنی؟
فرزاد هم حواس خاله رو پرت کرد...واقعا از عمو و فرزاد ممنون بودم وگرنه زیر بار این همه فشار از بین میرفتم...وقتی جو به حالت طبیعی برگشت سرم رو آروم آروم بالا آوردم...شهاب با لبخند دلنشینی نگاهم کرد که باعث شد آروم بشم و بعد از اون جواب سوال بابام رو داد...نمیدونم چرا بابا انقدر با شهاب جور شده بود...با احساس سنگینه نگاهی سرم رو کج کردم..اینبارشروین بود که با عصبانیت بهم زل زده بود...لبش رو هم با حرص میجوید...هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که خاله برگشت و رو به من گفت:
_دخترم مثلا امشب تولدته..نمیخوای مثل هرسال یه رقصی پای کوبی ای چیزی داشته باشی؟
مردد نگاهی به شهاب و بابا انداختم و گفتم:
_نمیدونم...یعنی اصلا حال و حوصله ی رقصیدن ندارم...
خاله ابروهاشو کشید تو هم و گفت:
_وقتی یکم برقصی حوصله ات هم سرجاش میاد..من و شروین هم همراهیت میکنیم...
نیش شروین باز شد...با صدای جدیه شهاب که من رو مورد خطاب قرار داده بود نگاهم رو به دوختم که گفت:
_هلیا لطفا دستشویی رو نشونم بده.
دهن خاله باز موند...شهاب برزخی شده بود..فکر کنم همه فهمیدن..آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_حتما
از جام بلند شدم..شهاب هم دنبالم اومد..دست شویی آخر راهرویی بود که اتاق های من و هما قرار داشت..دست شویی رو با دست بهش نشون

1402/04/03 09:39

دادم..نگاهی به انتهای راهرو انداخت و بعد از اون از فرصت سو استفاده کرد و سرش رو آورد کنار گوشم که باعث شد نفسم تو سینه حبس بشه و زمزمه مانندگفت:
_لباست با وجود اون پسره ی عوضی مناسبه همچین جشنیه؟
هرچقدر سعی کردم بی تفاوت بگذرم نشد برای همین با حرص نگاهش کردم و گفتم:
_به تو مربوطه؟
من رو زیر نگاه تیز و خیره اش گرفت...صورتش رو انقدر بهم نزدیک کرد که نفساش داغش توی صورتم پخش میشد...آروم گفت:
_پات رو بزاری اون وسط کل ساختمون رو روی سرت خراب میکنم...حواست باشه هلیا..به جز این حق نداری یه کلمه هم با شروین حرف بزنی...
و بعد بدون هیچ حرف دیگه ای در دستشویی رو باز کرد و رفت داخل...با حرص دستم رو به در کوبیدم..و زیر لب گفتم:
_هیچ غلطی نمیتونی بکنی...
ولی برخلاف حرفم و ظاهرم کمی ترسیده بودم و میدونستم با وجود حساسیتی که شهاب روی شروین پیدا کرده هرکاری از دستش برمیومد..مونده بودم باید چیکار کنم...خودم هم دوست نداشتم برقصم..ولی شاید برای اینکه نشون بدم زیر بار حرف زور نمیرم اینکار رو میکردم..اما واقعا از عواقبش میترسیدم..غیرت شهاب هم دلنشین بود..ولی حیف..حیف که نمیتونستم باورش کنم...دستم رو روی گردنم گذاشتم...اولین یادگاری از شهاب..یک گردنبند...لبخند پر اندوهی روی صورتم اومد..با همون حالت حرکت کردم تا از راهرو خارج بشم که شروین از راهرو پیچید اینور...مات سر جام موندم...اومد جلو و چند لحظه نگاهم کرد..و بعد از اون تو صورتم با خشم گفت:
_اون پسره اینجا چیکار میکنه هلیا؟مگه از هم جدا نشدین؟مگه به هم نزدین؟
صداش کمی اوج گرفته بود..هما داشت میومد سمت اتاقش که با دیدن ما چشماش باز موند..با چشم بهش اشاره کردم که یه کاری بکنه..اینم منظور من رو اشتباه گرفت و سریع رفت صدای ضبط رو بالا برد...شروین دستش رو آورد و به زور مچ دستای من رو گرفت و گفت:
_با توام هلیا؟میخوای من رو عصبانی کنی؟میخوای سیمام قاطی کنه..دلت میخواد بزنم به سیم آخر...اینکارا رو نکن هلیا..ازش فاصله بگیر...بد میبینی هلیا..کاری نکن به زور متوسل بشم..
دستم رو بیشتر فشار داد و خودش رو بهم نزدیک تر کرد...ژست گرفته بودم تا اگه خواست دست از پا خطا کنه محکم بکوبم جای حساسش... ادامه داد:
_عین آدم...
صدای در دستشویی اومد...و بعد از چند صدم ثانیه دست شهاب بود که روی دست شروین قرار گرفت...با وحشت برگشتم شهاب رو نگاه کردم..دست شروین رو با قدرت از مچ من جدا کرد..در حالیکه با عصبانیت شروین رو زیر نگاه کوبنده اش گرفته بود و گفت:
_بزرگتر از دهنت حرف میزنی...
و بعد دندوناش رو روی هم فشار داد و ادامه داد:
_مگه نگفتم انگشتت هم حق نداره به هلیا بخوره..
و ناگهانی مشت

1402/04/03 09:39

محکمی حواله ی صورت شروین کرد که باعث شد شروین پخش زمین بشه...هم من هم شروین با چشمایی گرد شده داشتیم شهاب رو نگاه میکردیم..سریع رفتم سمت شهاب و جلوش رو که داشت دوباره به سمت شروین یورش میبرد گرفتم و با التماس گفتم:
_نکن شهاب..نکن...باور کن کاری نداشت...چیزی نگفت....
ولی از نگاه شهاب با تاسف و ترس خوندم که همه ی حرفای شروین رو شنیده .....شروین به خودش اومد و از جاش بلند شد...بقیه متعجب دویدن سمت راهرو...شروین اومد جلو و گفت:
_تو چی میگی آشغال؟آخه به تو چه؟من هرکار بخوام با هلیا میکنم..تو رو سننه؟
این حرفو که زد دیگه نتونستم جلوی شهاب رو بگیرم ...مشت دوم رو توی صورت شروین کوبید...که باعث شد تشنج بیشتر بشه...بابا و عمو سریع دویدن جلو...منو بابا به زور جلوی شهاب رو گرفتیم ..چشاش دو کاسه خون شده بود...عمو هم شروین رو نگه داشته بود که عین ببر زخمی میخواست سمت شهاب بیاد...بابا داد زد:
_اینجا چه خبره؟چرا به جون هم افتادین...
وقتی دیدم بابا شهاب رو نگه داشته از ترس به دیوار تکیه دادم و به بقیه نگاه کردم...شروین داد زد:
_از این عوضی بپرسین اینجا چه خبره...آخه بی همه چیز وقتی هلیا باهات به هم زده دوباره چرا رگ غیرتت قل قل میکنه..از اولش هم هلیا مال تو نمیشد...هلیا فقط مال منه...میفهمی؟پس پاتو از توی زندگیش بکش بیرون...
شهاب با دیدن حرکات وحشیانه ی شروین که سعی داشت از دست باباش آزاد بشه پوزخندی زد و گفت:
_اول بفهم چی میگی بد دهنت رو باز کن...تا وقتی من هستم نمیزارم دستت به هلیا بخوره...
شروین باباش رو کنار زد و به سمت شهاب حمله کرد...کنترلم رو از دست دادم و جیغ زدم:
_بس کنین..دِ لعنتیا بس کنین...
از صدای جیغم همه برگشتن و به من نگاه کردن...با نفرت به شروین و شهاب نگاه کردم و گفتم:
_حق ندارین تو خونه ی ما دعوا بگیرین..برین تو خیابون هرچقدر دلتون میخواد با هم گلاویز شین ولی جلوی من به هم نپرین...
شروین چند تا نفس عمیق از خشم کشید...و دوباره به سمت شهاب حمله کرد که داد زدم:
_بس کن شروین..
باباش دستش رو گرفت و گفت:
_بیا بریم پسرم..بیا بریم..الان حالت خوب نیست..
شروین مشت محکمی به دیوار کوبید و سپس انگشت تهدیدش رو از عصبانیت سمت من و شهاب گرفت و گفت:
_هر دو تاتون به غلط کردن میفتین فهمیدین؟...
به شهاب نگاه کرد و گفت:خودم قبرتو میکنم و چالت میکنم...
و دست باباش رو با خشونت پس زد و به سرعت از خونه خارج شد...عمو و خاله نگاهی به ما انداختن...عمو با تاسف سری تکون داد و بعد همراه با خاله رفتند..چشم به هما خورد که آبغوره گرفته بود و داشت زار میزد و فرزاد سعی داشت با آغوشش آرومش کنه...شهاب اومد سمتم و خواست چیزی بگه که بدون نگاه

1402/04/03 09:39

کردن بهش به در خروجی اشاره کردم و گفتم:
_تو هم برو بیرون...از جلوی چشمام دور شو...نمیخوام دیگه هیچوقت ببینمت...
دستش رو آورد نزدیکم تا بزاره رو بازوهام که دستم رو پس کشیدم و دوباره داد زدم:
_برو بیرون...
بابا دست روی شونه های شهاب گذاشت...شهاب مکثی کرد و سپس کلافه دستی توی موهاش کشید که باعث شد غم عظیمی روی دلم بشینه...و بعد از اون فقط رو به بابا گفت:معذرت میخوام آقای طراوت...
و به سمت در خروجی رفت و از خونه خارج شد...بعد از شنیدن صدای در فرزاد هما رو برد روی مبل ها تا آرومش کنه..بابا اومد سمتم تا دلداریم بده اما خودم رو کنار کشیدم و با قدم هایی اروم به سمت اتاقم رفتم..وارد اتاق شدم و در روبستم و به در تکیه دادم..و همون جا زانوهام خم شد و روی زمین افتادم...دستام رو روی سرم گذاشتم...خدایا...خدایا....
**
صبح به سختی از خواب بیدار شدم..خسته بودم...با یادآوری اتفاقات دیشب به جای عصبانی شدن اینبار خندم گرفت...عجب شبی شده بود دیشب..میدونستم تعادل روحی ندارم وگرنه کی با وجود اتفاقاتی مثل دیشب میخنده؟!خندم کم کم تبدیل به پوزخند شد...موهام رو شونه کردم و از اتاق بیرون زدم...
بعد از اینکه صورتم رو شستم و خشک کردم داشتم میرفتم آشپزخونه که هما در اتاقش رو باز کردو بیرون اومد...عین گربه های مظلوم بهم نگاه میکرد..سرجام ایستادم..اومد سمتم و ناراحت گفت:
_بابت اتفاقات دیشب معذرت میخوام هلیا.همش تقصیر من بود..کوفتت شد...کاشکی تولدت رو سه تایی میگرفتیم..
اخم ظریفی کردم که باعث شد بیشتر چهره اش از ناراحتی توی هم بره...ولی ناگهان خندیدم و گفتم:
_اتفاقا اینطوری بهتر شد..از دست هر دو تا شون راحت شدم...
هما که از خنده ی عجیب من تعجب کرده ود با چشمایی گرد نگاهم کرد و گفت:
_دیوونه شدی تو؟
چشمکی زدم و گفتم:
_مگه خودت روی کیک ننوشته بودی تولدت مبارک دیوونه..پس حتما دیوونم دیگه...
وقتی حرفم تموم شد به سمت آشپزخونه حرکت کردم...هما هم که دید من بیخیالم خنده ای کرد و گفت:
_فکر میکنی اون دو تا دست از سرت بردارن؟تا کچلت نکنن هیچکدومشون بیخیال نمیشن...
در یخچال رو باز کردم و در حالیکه کیک و آبمیوه دیشب رو در میاوردم گفتم:
_شروین که میدونم ول کن نیست..ولی خب منم بلدم چطوری باهاش برخورد کنم...شهابم که احتمالا دیگه این ورا نمیاد...
نفس عمیقی کشیدم ...روی میز نشستم و برای اینکه حواسم از شهاب پرت بشه گفتم:
_بابا دیشب دیگه چیزی نگفت؟
اون هم پیش دستی ای برای خودش آورد و در حالیکه برشی کیک برمیداشت گفت:
_گفت..اتفاقا دو ساعتی هم داشت با منو فرزاد پچ پچ میکرد.
کنجکاو گفتم:چی میگفت؟
لباش رو کج کرد و جواب داد:
_میگفت این دختر آخری من خل

1402/04/03 09:39

شده..خر مغزشو گاز گرفته...
چپ چپ هما رو نگاه کردم و گفتم:

1402/04/03 09:39

ادامه دارد...

1402/04/03 09:39

#پارت_#آخر
رمان_#هکر_قلب?

1402/04/04 10:35

_خوش مزه ها رو جمع میکنند
بعد ناگهان یاد چیز دیگه ای افتادم و سریع پرسیدم:
_عمو چیشد؟به نظرت با ما قطع رابطه میکنن؟
با ناراحتی ادامه دادم:همش تقصیر منه!!رابطه ی بابا و عمو بختیار رو به هم زدم..
هما متعجب نگاهم کرد و گفت:
_میگم خلی واسه همینه دیگه...اصلا امکان داره رابطه ی بابا و عمو بختیار خراب بشه؟این دو تا از بچگی با هم بودن..دیشب همین که تو رفتی توی اتاق بابا به عمو بختیار زنگ زد تا خبر شروین رو بگیره...مثل اینکه شروین گفته میرم ویلا و هیچکس هم مزاحمم نشه..عمو بختیار حق رو به تو میداد...میگفت این دختر هم این وسط گیر کرده..ولی بابا میگفت خاله از اونور هی تیکه مینداخت..انگار بدجور حرصی شده..
برش دیگه ای از کیک برداشتم و بیخیال گفتم:
_مهم نیست با هم خوب میشن..اول برن به شروین یاد بدن راه به راه مزاحم من نشه..ایراد از تربیت اوناست..
هما با هیجان نگام کرد و گفت:
_اینا رو بیخیال..بگو چیشد که شهاب و شروین درگیر شدن؟
سرم رو کمی بردم جلو و با لبخند شیطونی گفتم:
_شروین داشت زر مفت میزد شهابم که رفته بود دستاشو بشوره سریع عین جن برگشت..شروین رو که دید مشتی محکم نثار چهره ی شروین کرد و دل من خنک شد..
_هلیا نمیخوای به من بگی چرا از شهاب جدا شدی؟اینطوری که نشون میده انگار هنوزم هردوتون دارین واسه ی هم بال بال میزنین..
اخمام رو با حرفش کشیدم توی هم و گفتم:
_به هم علاقه ای نداریم...فقط شهاب رگ غیرتش عادت داره که همیشه بزنه بالا...
از روی صندلی بلند شدم و برای اینکه جلوی حرف های بیشتر رو بگیرم گفتم:
_من میرم توی اتاقم.
هما چیزی نگفت..توی فکر رفته بود..وارد اتاقم شدم..رفتم سمت گوشیم که رو سایلنت گذاشته بودمش...15 تا میس کال و8 تا پیام داشتم...دستی روی گردنبند کشیدم..یعنی شهاب بود؟دلم میخواست اون باشه که اس ام اس داده..میخواستم اون باشه..واقعا از ته قلبم این رو میخواستم..ولی وقتی میس کال ها رو باز کردم شماره ی سهیل و دوستام رو دیدم...نفسم رو با حسرت بیرون دادم و خودم رو روی تخت پرت کردم..یادم اومد که شهاب اصلا به این شمارم زنگ نمیزنه...پیام ها رو باز کردم..همه تبریک تولد فرستاده بودن..سهیل علاوه بر اس ام اس تبریک تولد یه اس ام اس دیگه هم فرستاده بود:
_به یاد آرزوهایی که میمیرند سکوتی میکنم سنگین تر از فریاد....
خندم گرفت.جدیدا سهیل زیاد سکوت میکرد و آروم شده بود یعنی آرزوهاش یکی یکی داشتن میمردن...شماره اش رو گرفتم...صدای مظلوم و ملایمش رو شنیدم:
_الو هلیا
یادم رفت میخواستم چی بگم..انگار منتظر بود...دوباره صدام کرد:
_الو...
به خودم اومدم و گفتم:
_سلام..خوبی؟
_سلام..ممنون.خوبم..تو خوبی؟
_مرسی..شماره ات رو

1402/04/04 10:35

دیدم..زنگ زده بودی..
_آره..
-سکوتی کرد و بعد به آرومی گفت:
_دیشب تولدت بود..
با شیطنت گفتم:
_تو از کجا میدونستی؟یادم نمیاد بهت گفته باشم..
خنده ی ملایمی کرد و گفت:
_فکر کن از یکی شنیده باشم..
با خنده گفتم:
_منم مخملی...
معترض گفت:
_به خودت توهین نکن حتی از روی شوخی..از یه جایی فهمیدم..سوال نپرس..جواب نمیدم.
میدونستم اطلاعاتم رو داره...اطلاعات من واسه همه رو شده بود جز خودم...حتی بیشتر از خودم من رو میشناختن..بحث رو عوض کردم و گفتم:
_خب بگو دیشب واسه چی زنگ زده بودی؟
نفسی عمیق کشید و گفت:
_میخواستم تولدت رو تبریک بگم..ولی به جاش الان میگم..تولدت مبارک عز...
حرفش رو خورد...متوجه ادامه ی حرفش شدم.میخواست بگه عزیزم...خنده ی ناشیانه ای کردم و گفتم:
_ممنون..
زمزمه کرد:
_هلیا؟
_بله؟
_میخوام ببینمت....کادوی تولدت رو میخوام خودم بهت بدم..
نیشم باز شد و گفتم:راضی به زحمت نبودم..
_هرکاری که واست انجام بدم از روی میل و علاقه است..هیچوقت زحمت نبوده...امروز میای بیرون؟
انگشت اشارم روی پاهام کشیدم و توی فکر رفتم..باید با سهیل قرار میزاشتم و اینبار همه چیز رو از زیر دهنش بیرون میکشیدم..و بعد از اون...
غم بزرگی روی دلم نشست...بعد از اون باید شهاب و سهیل رو کنار میزاشتم و زندگیم رو میکردم...مثل سابق...این بازی رو من باید تموم میکردم...ولی امروز نمیتونستم برم..ذهنم مشوش بود..باید وقتی آروم بودم میرفتم تا بتونم روی ذهن سهیل کار کنم...صدای سهیل من رو از افکارم بیرون آورد که با غم گفت:
_نمیای؟
_میام..ولی امروز نه..یه کاری دارم باید انجام بدم...احتمالا میفته برای فردا یا پس فردا...
_تو هروقت قرار بزاری من میام...مهم بودنته...
دیگه داشت زیاده روی میکرد...معلوم بود داره کنترلش رو از دست میده برای فرار کردن از این وضع سریع گفتم:
_هما صدام میکنه..من باید برم سهیل...
_باشه..پس من منتظرتم..
_بهت خبر میدم...خداحافظ...
جوی که انگار دوست نداره قطع کنه گفت:
_مواظب خودت باش هلیا..خداحافظ...
گوشی رو ازروی سایلنت در آوردم و روی تخت گذاشتم...باید یه فکری میکردم..اگه میخواستم یه گوشه بشینم و به گذشته فکر کنم آیندم روی هوا میموند...پس باید دست به کار میشدم...
از روی تخت بلند شدم تادوباره برگردم پیش هما که گوشیم زنگ خورد...گوشی رو برداشتم..اینبار سودابه بود...
_بنال
صدای جیغ جیغوش رو از اون سمت تلفن شنیدم که گفت:
_مرگ و بنال...این چه طرز حرف زدنه بیشعور..کلی فاز عاشقونه گرفته بودم...ریختی به هم حس و حالمو...
خندیدم و گفتم:
_تو خودت رو هم بکشی نمیتونی فاز عاشقونه بگیری.
_لیاقت نداری..روز تولدت گفتم عین آدم باهات حرف بزنم..ولی تو آدم نیستی که...
_کارتو

1402/04/04 10:35

بگو..
_تولدت مبارک نکبت بی لیاقت...چرا اون ماس ماسک رو جواب نمیدی..از دیشب با بچه ها خودمون رو خفه کردیم باهات حرف بزنیم..کدوم گوری داشتی خوش میگذروندی..
_تو خونمون جشن گرفته بودم داشتم حلوای تورو پخش میکردم..مردم اینطوری تولد دوستشون رو تبریک میگن؟
اونم مثل من سوالی گفت:
_مردم وقتی دوستشون زنگ میزنه اینطوری جوابشون رو میدن؟
_کوفت..
_درد
_سودابه رو اعصابم نرو.
_مرض
عصبانی گفتم:
_سودابه...
خندید و گفت:
_جانم
_حناق
_عاشقتم...
منم خندیدم و گفتم:من بیشتر...
_غروب ساعت 5 باروبندیلتو جمع کن بیا کافی شاپ همیشگی میخوایم واسه یه تحفه تولد بگیریم...
نیشم باز شد و گفتم:
_ولخرج شدین..
_کسی نیست..فقط خودم و خودت و شهلا و نسرین..
_همین؟
_پ ن پ یه ایل
_سودابــــــه.چند بار بگم جلوی من پ ن پ نگو..بدم میاد...
_خب حالا...ساعت 5 یادت نره..منتظریم..دیر تر بیای کادو ها از دستت پریدن...گفته باشم...
با لبخند مرموزی گفتم:
_نترس من قبل از ساعت 5 اونجام.
_مفت باشه کوفت باشه آره؟
_وظیفه تونه..
_میگم لیاقت نداری واسه همینه...بسه دیگه قطع کن.من برم به شهلا و نسرین بگم تصویب شد...کاری نداری؟
_فکر میکنی از اول داشتم؟
_تو اصلا حرف نزن خب؟بای
_خداحافظ
اگه این دوستای دیوونه تر از خودم رو نداشتم واقعا میخواستم چیکار کنم؟از پیشنهادشون خوشحال شدم....
***
داشتم کفشام رو پام میکردم که هما از اتاقش خارج شد و وقتی من رو توی اون حالت دید گفت:
_به سلامتی بی خبر داری کجا میری؟
کمرم رو راست کردم و گفتم:
_بچه ها برام تولد گرفتن...من برم تا دیر نشده..کاری نداری؟
با نگرانی گفت:
_سعی کن زودتر برگردی...با اتفاقات دیشب میترسم شهاب یا شروین بیان پیشت...
در حالیکه در رو باز میکردم گفتم:
_هیچ غلطی نمیتونن بکنن..خداحافظ...

نامطمئن گفت:
_خداحافظ
خارج شدم و در رو بستم...آرزوم این بود که شهاب دنبالم بیاد..ولی....
نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت آسانسور....
در پارکینگ رو بستم..نگاهی به اطراف انداختم به امید اینکه شهاب رو ببینم...به امید اینکه بدونم میخواد از دلم در بیاره..به امید اینکه بتونم کاراش و غیرتاش رو به حساب دوست داشتن بزارم..ولی نبود...نیومده بود...سوار ماشین شدم...به آخر کوچه زل زدم...بیا شهاب..بیا و حرف بزن....منو از گمراهی در بیار...دارم از فکر دیوونه میشم...کمربندم رو بستم..ماشین رو حرکت دادم و ضبط رو روشن کردم....شاید این آهنگ از محسن یگانه بدترین آهنگی بود که میتونستم توی اون لحظه گوش بدم...ولی بدون اینکه بخوام گوش دادم...

کاش که تو رو ســــــرنوشت ازم نگیره...
میترسه دلــــم..... بعد رفتنت بمیره..
اگه خاطره هام... یادم میارن تو رو
لااقل از تو خاطره هام

1402/04/04 10:35

نــــــــرو
کی مثل مــــــن واسه تو قلب شکسته اش میزنه...
آخه کی واسه تو مثل مــــنه...
بمــــــــــــون..دل من فقط به بودنت خوشه..
منو فکر رفتن تو میکشه...
لحظه هام تباهه بی تو..زندگیم سیاهه بی تو نمیتونم....
بمــــــــــــون..دل من فط به بودنت خوشه..
منو فکر رفتن تو میکشه..
لحظه هام تباهه بی تو...زندگیم سیاهه بی تو..... نمیتونم....
قبل از اینکه دوباره تکرار بشه ضبط رو با حرص خاموش کردم....و سرعتم رو بالا بردم.
میخواستم با این احساس چیکار کنم...با قلب شکسته ای که هنوزم شهاب رو فریاد میزد...از توی داشبورد سیدی آهنگ های شادم رو در آوردم و گذاشتم..
امروز روز ناراحتی نبود...امروز میخواستم پیش دوستام باشم...مثل گذشته....نمیزاشتم هیکس امروز رو خراب کنه...
جلوی پاتوق نگه داشتم و بعد از خاموش کردن ماشین پیاده شدم...هنوز 5 دقیقه مونده بود...وارد کافی شاپ شدم...اومده بودن و یه دور میز نشسته بودن و هر هر میخندیدن...نسرین از دور من رو دید و برام دست تکون داد...رفتم پشت تنها صندلیه خالی مونده دور میز نشستم و گفتم:
_سلام به جمع رفقای بی معرفت...
سودابه گفت:
_ماشالله هیچوقتم از رو نمیری...سلام.
نسرین با نیش باز گفت:
_سلام هلی..
شهلا چهره اش رو کشید تو هم و گفت:
_سلام بی خاصیت...
_مرسی از این همه اظهار لطف..خجالتم میدین...نکنین اینکارارو...یه ماچی یه بوسی..یه بغلی...ناسلامتی تولدمه بیشعورا..
شهلا چپ چپ نگام کرد و گفت:
_حالا نکه واسه ماچ و بوسه پاشدی اومدی...من که میدونم الان تمام فکر و ذهنت پیش کادوهاست...
چشمامو گرد کردم و گفتم:
_من؟اصلا و ابدا.. کادو میخوام چیکار..مهم دیدن گل روی دوستانه..
سودابه با نیش باز گفت:
_پس کادو ها مال من...
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:ببند لطفا...نمیزارم حتی خوابشو ببینی.
یه نفر اومد سفارشات رو بگیره و شهلا نه گذاشت نه برداشت چهار تا بستنی سفارش داد..وقتی پسره رفت زدم رو بازوش و گفتم:
_بد نبود یه نظر هم میپرسیدی...شاید میخواستیم یه چیز دیگه کوفت کنیم..
_همچین مواقعی ریسک جایز نیست..امروز رو من مهمون کردم میترسم دلتون نسوزه هزچی دلتون میخواد سفارش بدین..من که پول از سر راه نیاوردم...ازجیب بابام کش رفتم...
_ای تو روحه هرچی آدمه خسیسه..
نیم ساعتی با بچه ها گل گفتیم و گل شنفتیم..اونا از اتفاقاتی که براشون افتاده بود میگفتن ولی من سکوت کرده بودم و فقط گهگاهی از دیوونگی هایی که میکردن بلند میزدم زیر خنده..بودن با این سه تا نعمتی بود که از خدا بخاطرش ممنون بودم..کلا هرچی مشکلات داشتم یادم رفته بود..عین خروس جنگی به هم میپریدیم..بلاخره نسرین در حالیکه قاشق آخر بستنی دومش رو میخورد گفت:
_زود

1402/04/04 10:35

باشین کادو هاتون رو رد کنین بیاد من باید برم....دیرم شد..الان داد عموم در میاد...یه ساعت پیش قرار بود خونه اونا برم...
بر و بر نگاهش کردم و گفتم:
_یه امشب باید قرار مهمونی میزاشتی؟
_من نزاشتم که..بابام گذاشت...دیگه کاری هم نمیتونستم بکنم...
اول از همه هم کادوی خودش رو سمتم گرفت و با حالت پیرزن ها گفت:ایشالله پیر شی دندونات بریزه ننه...
خندیدم و گفتم:
_دست شما درد نکنه..خودت که میدونی اصلا راضی نبودم تو زحمت بیفتی...
نیشخندی زد و گفت:
_آره میدونم گلم.
چیزی نگفتم..چه عجب بلاخره دور این هدیه کاغذ کادو بود..تمام مزه ی هدیه گرفتن به باز کردن کاغذ دورشه...هرچند با شکل و شمایل کادو میشد فهمید کتابه...وقتی باز کردم دقیقا همونطوری که حدس زده بودم دو تا کتاب گرفته بود..یکی ((آناکارنینا ))...کتاب زیری رو هم نگاه کردم..((بیشعوری))...چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

_شخصا با گرفتن این کتاب میخواستی بگی من بیشعورم..
هر سه تا زدن زیر خنده...نسرین در حال خنده گفت:
_نه بابا..بگیر مطالعه اش کن خیلی جالبه..شک ندارم خوشت میاد...
لبخندی بهش زدم..چون کنارم بود بدون اینکه بلند بشم بوسیدمش و تشکر کردم..خیلی دوست داشتم کتاب آناکارنینا رو بخونم...سودابه هم برام دستبند سنگی آورده ..که سنگ های به کار برده شده توی تزیینش همه ریز و رنگی بودن...بلند شدم و با ذوق بوسیدمش و اون هم تولدم رو تبریک گفت..دوباره سرجام نشستم..شهلا که کنارم بود یه بسته ی کادوپیچ شده روی پاهام گذاشت..با دست زدن بهش فهمیدم لباسه...با نیشی باز داشتم کاغذ دورش رو باز میکردم که شهلا با خونسردی گفت:
_بهت پیشنهاد میکنم از توی کادو درش نیاری.
مشکوک نگاهش کردم..یه ذره کادور رو باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم...کاغذ دورش رو بیشتر باز کردم..چشمام گرد شد...دیگه از توی کاغذ درش نیاوردم و با چشمایی گرد شده رو به شهلا گفتم:
_تو رفتی یه جین لباس زیر گرفتی؟
خونسرد و با اعتماد به نفس نگاهم کرد و گفت:
_آره..مگه چیه؟یه بار که گفتم پول اینجا رو من باید حساب کنم..پس باید مواظب ولخرجیام باشم...
هنوز چشمام گرد بود و در همون حالت گفتم:
_خب نکبت یه دونه میگرفتی ولی مارک دار..چرا رفتی یه جین رنگ و وارنگ گرفتی...
نسرین و سودابه هرچقدر سعی کردن خودشون رو کنترل کنن آخرش هم نتونستن و به این ترتیب کل کافی شاپ رفت روی هوا...و باعث شد کسایی که دور و اطرافمون بودن چپ چپ نگاهمون کنن..منم خندم گرفت..شهلا ولی هنوز با خونسردی به ما نگاه میکرد..با خنده گفتم:
_کادومو رد کن بیاد..فکر کردی میزارم اینطوری پاهاتو از کافی شاپ بیرون بزاری.
این دفعه اون متعجب نگاهم کرد و گفت:
_بهت دادم دیگه.مگه مغز خ

1402/04/04 10:35

خوردم بخوام دو تا کادو بخرم...
ابروهامو انداختم بالا و گفتم:
_شهلا...
از گوشه ی چشمش بهم نگاه انداخت و گفت:
_ها؟
دوباره با همون حالت تکرار کردم:شهلا...
در حالیکه غر غر میکرد دوباره رفت سمت کیفش:
_مرض و شهلا..درد و شهلا..همچین به آدم زل میزنه دلم میخواد چشاشو از کاسه در بیارم...
یه بسته کادوپیچ شده جلوم گذاشت..اول یه نگاه تیز بهش انداختم و بعد روی کادو دست کشیدم..باز هم یه چیز نرم بود..در حالیکه یه چشمم به شهلا بود کاغذ دورش رو باز کردم..اینبار یه شال به رنگ آبی بود که یه گل زیبا با کمی برجستگی که گوشه ی شال میفتاد..چون خوشم اومده بود نیشم باز شد..خم شدم رو صورت شهلا و بعد از بوسیدنش گفتم:
_حالا شد...

نفسی کشید و گفت:
_ولی من اون یکی رو با عشق برات خریده بودم..
چشم غره ای به شهلا رفتم و گفتم:
_عشقت بخوره تو فرق سرت..
نسرین از جاش بلند شد و گفت:
_بحثتون رو بعدا بکنین..الان بلند شین بریم...
شهلا رفت حساب کرد و بعد از اینکه با هم خداحافظی کردیم سوار ماشین شدم..روحیه ام خیلی تغییر کرده بود..
بعد از اینکه ماشین رو پارک کردم اومدم تا در پارکینگ رو ببندم که یه مرد هیکلی جلوم سبز شد...متعجب نگاهش کردم...رو بهم گفت:
_خانم هلیا طراوت؟
مشکوک زیر نظر گرفتمش:
_بله بفرمایین؟
_باید با ما تشریف بیارین.
و از توی جیب پیرهنش کارت شناسایی در آورد...سرگرد مهران رضایی...و بعد از اون حکمی رو نشون داد که میگفت باید همراهشون برم...به تیپش نگاه کردم...لباس های شخصی پوشیده بود...
_با من چیکار دارین؟
_بیاین خودتون متوجه میشین.
شوکه شده بودم...میترسیدم کسی ببینتش...پلیس با من چیکار داشت...همونطوری که نگاهش میکردم گفتم:
-من برم به خونوادم خبر بدم برمیگردم..
قبل از اینکه حرکت کنم سریع گفت:
_لازم نیست خانم طراوت..باید زودتر با ما بیاین...اونجا میتونین با خونوادتون تماس بگیرین...
راه چاره ی دیگه ای نداشتم...در پارکینگ رو بستم و صندلی عقب زانتیا سوار شدم...سرگرد هم جلو کنار راننده نشست...ترسیده بودم..نکنه کاری ازم سر زده....دلم میخواست گوشیم رو در بیارم و به شهاب خبر بدم..اون میتونست مواظبم باشه...قلبم از ترس ضعیف میزد...خدایا چرا من نمیتونم یه زندگیه عادی داشته باشم...

***


((شهاب))
پشت لپ تاپ نشسته بودم و داشتم مشکلاتی که این چندوقته پیش اومده بود رو درست میکردم..باید ترتیب انتقال از آمریکا به ترکیه رو میدادم..امروز باید مستقر میشدن...شربت روی میز رو برداشتم و کمی خوردم...خسته شده بودم...دیشب اصلا نخوابیده بودم...ولی دیگه چیزی نمونده بود که خیالم راحت بشه...دستام رو توی موهام کشیدم و همونطور نگه داشتم...نباید میخوابیدم...صدای در

1402/04/04 10:35

اتاقم رو شنیدم:
_بله؟
ثریا بود که گفت:
_آقا مهمون دارین؟
_کی؟
_آقای امیری...
آرمان اینجا چیکار میکرد...قرار نبود اینجا باشه....دلم شور افتاد...حتی قبلش تلفن هم نزده بود....سریع گفتم:
_به سمت سالن راهنماییش کن..
_چشم آقا
از روی صندلی بلند شدم...دکمه های پیرهنم رو بستم و از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتم...
آرمان با دیدن من از جاش بلند شد و سریع به سمتم اومد..نگاهش پر از اضطراب بود..سریع گفتم:
_چیشده آرمان؟
در حالیکه همونطور نگاهم میکرد گفت:
_هلیا رو گرفتن.
با شنیدن این حرف سرجام ثابت ایستادم..دستام رو توی موهام زدم و چشمام رو ریز کردم و گفتم:
_کی اینکار رو کرده؟
_آقای باقری.
بدون کنترل داد زدم:غلط کرده..
خواستم به سمت در خروجی حرکت کنم که آرمان جلوم رو گرفت و گفت:
_آقای باقری مسول اتفاقاتیه که بخاطر حملات سایبری توی ایران میفته...نباید بدون فکر عمل کنی..
دندونام رو روی هم فشار دادم و با عصبانیت نگاه گذرایی بهش انداختم..از جلوم کنارش زدم و به سمت در رفتم..
آرمان هم دنبالم اومد..چیزی نگفتم..سوار ماشین شدم..کلافه بودم...داشتم دیوونه میشدم..با تمام سرعت از خونه زدم بیرون...بدون اینکه نگاهم رو از رو به رو بردارم گفتم:
_کجا بردنش؟
_سازمان...
آرمان هم زیاد از حد نا آروم بود..ولی فرصت فکر کردن به دلیلش رو نداشتم...با حداکثر سرعت میرفتم..به اعصابم مسلط نبودم...به هم ریخته بودم..بدجور به هم ریخته بودم...نباید توی کار باقری دخالت میکردم ...ولی نمیتونستم...نمیتونستم بزارم اونا از هلیا استفاده کنن...
جلوی سازمان نگه داشتم...از ماشین بیرون رفتم و وارد سازمان شدم..مسول های پاسخ گویی با دیدنم از جاشون بلند شدن..رفتم سمت آسانسور و با حرص روی دکمه ی طبقه ی 4 کوبیدم...
از آسانسور بیرون اومدم...منشی وقتی من رو دید از جاش بلند شد و ترسیده نگاهم کرد..میدونستم قیافم آشفته است...بدون اینکه بهش چیزی بگم وارد اتاقی که میخواستم شدم...دو نفر توی اتاق ایستاده بودن...با دیدنم به سمتم اومدن..آرمان قبل از اینکه به من برسن یقه ی یکیشون رو گرفت و گفت:
_خانم طراوت رو کجا بردین؟
صداش در نیومد...رفتم سمتش و مشتی توی صورتش زدم...و غریدم:
_یا میگی کجاست یا همین جا جونتو میگیرم...
صدای داد مضطرب هلیا رو شنیدم که گفت:
_من هیچی نمیدونم..باور کنین..من از چیزی خبر ندارم.دست از سرم بردارین..از همه تون بدم میاد..ولم کنین...
با شنیدن صدای پرتشویشش کنترلم رو از دست دادم و با عصبانیت وارد اتاقی که صداش رو شنیدم شدم..
در با صدای بدی به دیوار خورد..باقری به آرومی از روی صندلی بلند شد ولی هلیا ترسید و از روی صندلی پرید...نگاه خشمگینی به باقری

1402/04/04 10:35

انداختم و گفتم:
_اینکار ها چه معنی میده؟
با خونسردی گفت:آقا پارسیان بهتره شما دخالت نکنین..
با دیدن هلیا که با ترس و بغض نگاهم میکرد دلم ریش شد و از خود بی خود شدم...رفتم سمت باقری..زل زدم بهش و گفتم:
_من توی هرکاری که بخوام دخالت میکنم...اینو آویزه ی گوشت کن...
کمی مضطرب شده بود ولی سعی کرد آرام باشه و گفت:
_این بازجویی باید انجام بشه...آقای وطنی گذارشات رو به من دادن...ممکنه که این خانم با مجرمین در رابطه باشه..
دندونام رو از حرص روی هم فشار دادم و گفتم:
_مثل اینکه وطنی از جونش سیر شده...
خنده ی پرتمسخری کردم و دستام رو داخل جیبم زدم و ادامه دادم:
_من این پرونده رو شخصا قبول میکنم..پس کنار بکش تا مجبور نشدم از کار برکنارت کنم..
_شما بهتر میدونین این در حوزه ی فعالیت های من...
اومدم وسط حرفش و نگاه تیزی بهش انداختم و گفتم:
_گفتم این پرونده زیر نظر منه...
ترس رو توی چشماش میخوندم ولی نمیخواست خودش رو ببازه و گفت:
_فکر نمیکنین این پرونده برای شما خیلی کوچیک باشه؟عادت نداشتین خودتون رو درگیر مسایل ریز بکنین..
پشتم رو بهش کردم وگفتم:
_هرجور دوست داری فکر کن..این پرونده به طور کامل زیر نظر من انجام میشه...کوچکترین دخالتی داخلش از طرف هرکسی که باشه صورت بگیره بدترین عواقب رو واسش داره...
برگشتم سمت باقری و با چشمایی ریز شده گفتم:
_هرکسی باقری..چه تو..چه بالاتر از تو...
چند لحظه ای همونطوری نگاهش کردم و بعد به آرومی به سمت هلیا که پر از ترس نگاهمون میکرد رفتم...جلوش که رسیدم گفتم:
_مشکلی...
با سیلیه برق آسایی که خوردم ساکت شدم...مغزم قفل کرد...
سرم رو آروم برگردوندم و به هلیا که با بغض بهم چشم دوخته بود نگاه کردم...باورم نمیشد...هلیا این دختر ظریف جلوی باقری و بقیه توی صورت من زده بود...
به جای عصبانی شدن چشمای پربغضش داشت دیوونم میکرد...با صدایی لرزان داد زد:
_ببین بخاطر تو به چه وضعیتی افتادم..دست از سرم بردار لعنتی...نمیخوام ریخت هیچکدومتون رو ببینم..هم خودت هم افرادت دست از سرم بردارین...متنفرم ازت شهاب..متنفرم...
بدون هیچ حرکتی نگاهش میکردم...نگاهش رو ازم گرفت و به سمت در دوید...بدون اینکه دنبالش برم و یا برگردم آروم گفتم:
_برو دنبالش آرمان...تا وقتی وارد خونه نشده چشم ازش برنمیداری...
صدای قدم های پرسرعت آرمان رو شنیدم که دنبال هلیا رفت...بدون توجه به باقری آروم به سمت بیرون حرکت کردم...یه لحظه چشمای پر از بغض هلیا از جلوی چشمام کنار نمیرفت...صداش وقتی گفت ازم متنفره توی سرم تکرار میشد...دستام آروم آروم مشت شدن...داشتم با خودم و هلیا چیکار میکردم....
***
((هلیا))
توی پارکینگ نفس عمیقی

1402/04/04 10:35

کشیدم..آرمان هنوز بیرون ایستاده بود...داخل آسانسور رفتم...به دست راستم نگاه کردم...باورم نمیشه..من چطوری تونستم بزنم تو صورت شهاب؟!..دستامو مشت کردم و کلافه آروم به سرم زدم...دستم بشکنه...حالا خوبه بین اون همه آدم چیزی نگفت بهم...ازش بعید بود...توی آینه ی آسانسور به خودم نگاه کردم...یاد حالت چشمهاش وقتی کوبیدم توی صورتش افتادم...با ناباوری نگاهم میکرد...دستم بشکنه شهاب....آخه دختره ی دیوونه...زدی تو صورتش به درک دیگه چرا اون حرفا رو زدی...بمیرم براش که با این همه نامردی ای که کردم آرمان رو فرستاد باهام تا تنها برنگردم..مردمک چشمام میلرزید...درست مثل وقتی که به شهاب گفتم از همه تون متنفرم...اون هم مردمک چشماش لرزید...سردرگم نگاهم کرد..تو نگاهش چی بود...چی بود که اینطور ذهنم رو درگیر کرد...دستم رو گذاشتم روی آینه و خم شدم سمتش و به چشمای خودم زل زدم...نمیدونم چرا ولی داخل چشمام شهاب رو میدیدم...انگار چشمام تصویری از قلبم شده بود...شهاب با روح و روان من عجین شده بود...
_خانم طراوت نمیخواین بیاین بیرون؟
از جام پریدم..و متعجب برگشتم..پسر دبیرستانی واحد کناریمون بود...هنوز متوجه نشده بودم منظورش چیه؟لبخند شیطونی زد و گفت:
_آسانسور 5 دقیقه ای هست که رسیده طبقه ی 3...ولی انگار شما انقدر غرق آینه بودید متوجه نشدید...نکنه آینه اش جادوییه شما رو برده به سرزمین آرزوهاتون..
چپ چپ نگاهش کردم..خنده اش عمیق تر شد...اومدم بیرون و با کیفم کنارش زدم...دیگه همینم مونده بود که متلک بخورم..رفتم سمت واحدمون..ولی هنوز نرفته بود توی آسانسور و داشت با خنده نگاهم میکرد..برگشتم سمتش و با اخم گفتم:
_برو داخل دیگه..مگه عجله نداشتی.
نیشش باز شد..ژست گرفتم تا بپرم سمتش که سریع رفت داخل...دستی به شالم کشیدم و در خونه رو باز کردم..حتما الان با خودش فکر میکرد همون یه جو عقلی هم که داشتم پریده...هما و بابا داشتن شام میخوردن..سلام کردم...بابا گفت:
_لباسات رو عوض کن بیا شام بخوریم دخترم...
_نمیخورم..من میرم توی اتاقم...
هما در حالیکه قاشقش رو توی بشقابش میزاشت گفت:
_چرا گوشیتو خاموش کردی؟نمیگی ما نگران میشیم؟
وایسادم..بر و بر نگاهش کردم و گفتم:
_بمیرم برای این همه نگرانی...
کم مونده بود یخچال رو هم بزارن رو سفره به عنوان دسر...دیگه ایست نکردم و رفتم داخل اتاقم...اون نامردا هم نزاشتن با خونوادم تماس بگیرم..به دروغ گفته بودن وقتی برسیم میزاریم زنگ بزنی..به جاش گوشیم رو خاموش کردن..جالبش این بود که اون یارو اصلا سرگرد نبود...مانتوو شالم رو کندم و انداختم رو دسته ی تخت...وبدون عوض کردن شلوار و لباسم روی تخت نشستم...با یادآوری نگاه

1402/04/04 10:35

شهاب ضربان قلبم دو برابر شد...وقتی مردک بی همه چیز یا همون باقری داشت سرم داد میزد و به زور میخواست منو به حرف بیاره..با ورود شهاب...دنیای امید بود که به قلبم سرازیر شد...میدونستم نمیزاره من اونجا باشم..میدونستم اگه بزرگتر از باقری هم بودن من رو میبرد...چقدر حس پشتیبانیه شهاب از من لذتبخش بود...اون مواظبم بود...در هر شرایطی حواسش به من بود...اگه سرش میرفت نمیزاشت حتی 5 دقیقه ی دیگه اونجا بمونم..اینو از توی چشماش خوندم...ولی چطور تونستم بزنم توی صورتش!!
گوشه ی لبم رو گاز گرفتم..از دست خودم عصبانی بودم..حقش نبود..شاید بخاطر فشار زیادی که روم بود این رفتار رو نشون دادم...کاشکی حداقل بعد از اینکه زدمش یه چیزی میگفت تا من انقدر احساس عذاب وجدان نداشته باشم...باید بخاطر اینکارم به شهاب کمک میکردم تا کمی از این حس بد رو کم کنم...باید یه کاری میکردم...گوشیم رو در آوردم...شماره ی سهیل رو گرفتم..بلاخره باید کار درست رو انجام میدادم..تا اینجاش که اومده بودم..پس تا آخر راه همراه شهاب میموندم...دست دست کردن بس بود..صدای بی حال سهیل توی گوشم پیچید:
_بله؟
_الو سهیل..
کمی مکث کرد و در حالیکه به وضوح صداش شاد شده بود گفت:
_هلیا تویی؟
_مگه شمارم رو ندیدی؟
_نه..بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم..خوبی؟_ممنون..فردا کی میتونی بیای با هم بریم بیرون؟
_نا امید شده بودم..فکر میکردم نمیخوای بیای سر قرار..الان خیلی خوش حالم هلیا...شاید باور نکنی..ولی ...خیلی حس خوبی دارم..
کش موهام رو باز کردم..حوصله ی گوش دادن به این حرفا رو نداشتم..برای همین بی حوصله اومدم وسط حرفش و گفتم:
_میتونی بیای سهیل؟
_آره..حتما..صد در صد..
_پس ساعت چند؟کجا؟
_اگه از نظرت مشکلی نباشه دلم میخواد بریم همون جای قبلی...میدونی کجا رو میگم؟
کمی فکر کردم..یادم اومد..همون مکان بکر و دست نخورده رو میگفت..
_آره...باشه..خوبه..پس من میام سر خیابون...منتظرم باش...ساعت چند بیام؟
_ساعت 6 بعد از ظهر خوبه؟
_آره.اون موقع بهترم هست.پس منتظرتم..دیر نکن..کاری نداری؟
_نه..شب خوبی داشته باشی هلیا..
_ممنون..تو هم همینطور
خندید و گفت:مطمن باش امشب شب خوبی برای منه..
لبم رو کج کردم..خوشم نمیومد از این همه ابراز احساسات..برای همین فقط گفتم:
_خداحافظ...
_خدانگه دارت...
تلفن رو قطع کردم و روی میز کنار تخت گذاشتم...دراز کشیدم..موهام روی بالشت پخش شد...دستی داخلش کشیدم...چشمام رو به سقف دوخته بودم...زیر لب زمزمه کردم:شهاب...شهاب..شهاب...شهاب. ..
لبخندی کم کم روی صورتم شکل گرفت...از حمایت امروزش غرق خشنودی شده بودم..برام مهم نبود که ازش جدام..مهم این بود که قلبم بخاطر اون میزنه..مهم

1402/04/04 10:35