439 عضو
دستم رو به نرده گرفتم تا سقوط نکنم. شنیدن حرفای بی رحمشون چقدر درد داشت و چقدر راحت خانوادم
شکستنم و پشتم رو خالی کردند. حالا دیگه تنها امیدم به ارسلان بود. اگه اونم شونه خالی میکرد نابود شدنم قطعی
بود. آروم از پله پایین رفتم و به سمتِ ارسلان قدم برداشتم که یهو با شنیدن صدای خشن و عصبیش سرجام
خشکم زد.
-- سمتِ من نیا لیلی سرجات بمون. اگه جلوی بابا ازت طرفداری کردم به این معنی نبود که با تصمیم احمقانه و
شتاب زده ات موافقم ، فقط میخواستم جلوی جنگ و دعوا رو بگیرم تا اتفاقِ بدتری رخ نده. از منم کمک نخواه لیلی
چون توی این قضیه من هیچ کمکی نمیتونم بهت کنم. تو حتی این موضوع رو با منی که محرم رازات میدونستی در
میون نزاشتی ، حالا انتظار داری کمکت کنم؟ نه لیلی ، نمیتونم کمکی بهت کنم ، تو خیلی بد اشتباهی رو مرتکب
شدی. بخشیدنت واقعا سخت و حتی غیرممکنه. وقتی که خودم رو جای شهریار میزارم تازه میفهمم که چی به
سرش آوردی و چطور غرور مردونه اش رو به بازی گرفتی. من فکر کردم عاشق تر از تو وجود نداره اما امروز همه ی
باورهای من رو نسبت به خودت عوض کردی. حالا که فکر میکنم می بینم حسِ تو به شهریار حسی جز یه حسِ
زودگذر نبوده. خودت رو برای هر اتفاقی آماده کن لیلی ، متاسفم که اینو میگم ولی من نمیتونم در مقابل خشم و
غضب بابا و تصمیمش بایستم و ازت طرفداری کنم. چون تو حتی یک دلیل قانع کننده ای برای جدایی از شهریار
نداری اما اگه داشتی میتونستم پشتت باشم و جلوی فاجعه رو بگیرم.
با بغض و دلخوری نگاهم رو ازش گرفتم و عقب گرد کردم. سریع از اون جوِ خفه کننده فاصله گرفتم و از پله ها بالا
رفتم که یهو با شنیدن جمله ی ارسلان سرجام میخکوب شدم.
-- صبر کن لیلی ، بهم بگو چرا میخوای از شهریار جدا بشی؟ اگه دلیلت قانع کننده باشه همه جوره پشتت می مونم
و ازت حمایت میکنم. لطفا سکوت نکن و اجازه بده کمکت کنم
ادامه دارد..
1402/04/06 11:11#پارت_#دوم
رمان_#مجنون_گناهکار?
با شنیدن حرفای ارسلان تمام فکر و ذهنم بهم ریخت. چی میگفتم؟ حقیقت رو میگفتم و خودم رو خالص میکردم؟
یا از خودگذشتگی میکردم برای آدم هایی که به راحتی توی برزخ رهام کردند و بهم پشت کردند؟ ... نه من
نمیتونستم مثل اونا نامرد باشم. من نمیتونستم مثل اونا سنگدل و بی رحم باشم. من بخاطر منافعم از عزیزانم
نمیگذشتم ... با صدای لرزونی گفتم:
- نه ، من هیچ دلیلِ قانع کننده ای برای جدایی از شهریار ندارم ... فقط میدونم ازش خسته شدم و دیگه علاقه ای
بهش ندارم برای همینم میخوام مراسم ازدواج رو بهم بزنم ... حق با توئه ، احساسِ من به شهریار جز یه حس زودگذر
چیزه دیگه نبود. ولی خب جلوی فاجعه رو از هرجا که بگیری منفعته ، منم میخوام جلوی نابود شدن خودم و شهریار
رو بگیرم. میدونی چیه؟ ازدواج نکردن با دختری که عاشقشی بهتر از ازدواج کردن با دختریِ که هیچ حسی بهت
نداره.
بدون اینکه منتظر واکنشی از ارسلان بمونم از پله ها بالارفتم و وارد اتاق شدم. در رو پشت سرم بستم و آروم پشت
به در ، روی زمین نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم...
داشتم از هم فرو می پاشیدم.
از درون له شده بودم.
قلبم؟ وای از قلبم ...
عجیبه که هنوز میزنه ...
خیلی دیوونست که هنوز داره میتپه.
خیلی سگ جونم من که با وجود تمام این اتفاقات هنوز نفس میکشم ...
چی به سرت اومد لیلی؟
یک هفته مونده به عروس شدنت چرا قلبت به عزات نشست؟
چرا اینطور شد خدا جونم؟
چرا یهو همه چیز بهم ریخت؟
چرا مرزه بین خوشبختی و بدبختی به اندازه ی یه تاره موئه؟
سرم رو بلند کردم و با دیدن لباس عروسم که روی تخت خودنمایی میکرد اشک توی چشمام حلقه زد. آروم بلند
شدم و با قدم هایی لرزون به سمتِ تخت رفتم. لباس رو برداشتم و جلوی آینه بهش نگاه کردم. همین چند روز پیش
بود که با شهریار به مزون رفتیم و این لباس رو انتخاب کردیم. چیشد اون عشق و علاقه؟ چیشد اون شور و هیجانی
که برای رسیدن به شهریار داشتم؟ ...
لباس عروس رو برداشتم و به سمتِ حموم رفتم ...
بعد از اینکه دوش گرفتم و کمی زیره دوش گریه کردم حالم بهتر شد. لباس عروس رو پوشیدم و با موهای بلندی که
تا پایین کمرم میرسید و خرمایی رنگ بود جلوی آیینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. چشمام از زوره گریه سرخ
شده بود و رنگم پریده بود. لبخندی زورکی زدم و روی تخت نشستم. از توی کیفم بسته سیگار و فندک رو درآوردم.
کارم به کجاها رسیده بود...
به کجا رسیدی لیلی؟
میخوای سیگار بکشی ؟
اونم تویی که هیچ وقت دست از پا خطا نکردی.
حالِ خودم رو نمیفهمیدم ، فقط میدونستم که پسرا وقتی داغون میشن گریه نمیکنند ، سیگار میکشند تا آروم
بشن ، حالا منم میخواستم این شیوه رو امتحان کنم ... با دستایی یخ کرده یه دونه سیگار از توی بسته درآوردم و با
فندک روشنش کردم. پک اول رو که زدم حس کردم معدم آتیش گرفت و گلوم سوخت. چندباری سرفه کردم اما کم
کم به دودش عادت کردم ...
لپتاپ برداشتم و آهنگ غمگینی پلی کردم. بعدش وارد فایل ها شدم و مشغول نگاه کردن به عکس های شهریار
شدم ...
اولین سیگارم که تموم شد ، دومی رو شروع کردم ، بعد از دومی ، سومی ، بعدش چهارمی و ... زمان از دستم در
رفت و انقدر غرق فکر و خیال شدم که نفهمیدم چندتا سیگار کشیدم ...
نمیدونم چقدر گذشته بود که دست از سیگار کشیدن برداشتم. معدم به شدت میسوخت و اتاق هم پر شده بود از
بوی دود سیگار. لپتاپ رو بستم و آروم از روی تخت بلند شدم. رو به روی آینه ایستادم و به چهره عروسی که هیچ
شباهتی به لیلیِ خندون و شیطون سابق نداشت ، خیره شدم. ناخودآگاه نگاهم زوم شد روی بسته ی تیغ هایی که
روی میز دستشویی بود و فکری مثل جریان برق از سرم عبور کرد ...
با دستایی لرزون و یخ زده بسته ی تیغ رو برداشتم و یدونه تیغ از داخلش بیرون کشیدم. شاید این تصمیم احمقانه
ترین راه بود اما چیزی به جز این راه به ذهنم نمی رسید. با قدم هایی لرزون به سمتِ حموم رفتم و روی سرامیک
های سرد نشستم. تیغ رو بین انگشتانِ یخ زده و لرزونم گرفتم و آروم و چندین بار روی مچ دستِ راستم کشیدم.
کم کم اون تیغه ی فلزی رو محکم تر و جنون آمیز به روی رگ های روی دستم می کشیدم چون هیچ امید و انگیزه
ای برای ادامه دادن زندگیم نداشتم ...
من ازخانواده ترد شده بودم ، یک هفته مونده به عروس شدنم نامزدم رو از دست داده بودم و زندگیم کمتر از چند
روز به سیاهی و تباهی کشیده شده بود. زیر لب آهنگِ مورد علاقم رو با گریه زمزمه کردم و تیغ رو محکم و پی در
پی و بی رحمانه روی دستم کشیدم ...
لعنت به من که ساده دل سپردم
لعنت به من اگه واسش میمردم
دست منو گرفت و بعد ولم کرد
لعنت به اون کسی که عاشقم کرد ...
یکی بگه ، یکی بگه که ماه من کی بوده
مسبب گناه من کی بوده
سهم من از نگاه تو همین بود
عشق تو بدترین قسمت بهترین بود
تو دل بارون منو عاشقم کرد
بین زمین و آسمون ولم کرد
یکی بگه ، چجوری شد که این شد
سهم تو آسمون و من زمین شد ...
لعنت به من که ساده دل سپردم
لعنت به من اگه واسش میمردم
دست منو گرفت و بعد ولم کرد
لعنت به اون کسی که عاشقم کرد ...
لعنت به اون کسی که عاشقم کرد ...
چشمام رو رو آروم باز کردم و با دیدن دستم جا خوردم. باورم نمیشد دستم به این روز بیفته. سرامیک های حموم و
لباس یک دست سفیدم از خونِ غلیظم قرمز شده بود. تیغ رو انداختم روی زمین و سرم رو به دیوار تکیه دادم. حس
میکردم چیزی نمونده تا از حال برم و برای همیشه چشمام رو به روی این دنیای لعنتی که بدجور باهام تا کرده بود
ببندم. بدنم هر لحظه ضعیف تر و سست تر میشد و دیگه توان و نیرویی برام باقی نمونده بود. چشمام سیاهی
میرفت و همه چیز دور سرم میچرخید. به پشت روی زمین افتادم و چشمام رو بستم. گوشام کیپ شده بود و مرگ
رو با تک تک سلول هام حس میکردم. با شنیدن صدای عربده و شیون و زاری پلکام رو بزور باز کردم. ارسلان و
همسرش زهرا بالا سرم نشسته بودند و توی سر خودشون میزدند. از ترس خودشون رو باخته بودند و نمیدونستند
چکار کنند. کم کم پلکام روی هم افتاد و آخرین چیزی که دیدم و شنیدم ، تصویر شهریار بود که جلوی حموم زانو
زده بود و با چشمای اشک آلود بهم خیره شده بود و صدای عربده و داد و فریادِ ارسلان و اردلان بود که ازم
میخواستند بیدار بمونم اما انقدر از بدنم خون رفته بود که بدنم بی جون شد و در نهایت پلکام روی هم افتاد ...
,*********
آروم پلکام رو باز کردم و چندبار پشت سرهم پلک زدم تا دیدم بهتر بشه. منتظر بودم که خودم رو توی جهنم
ببینم اما با دیدن رخِ پرستار که در حال چک کردن سرمم بود فهمیدم زنده موندم و حتی شانسِ مردن هم ندارم ...
عصبی روی تخت نشستم و نگاه کوتاهی به دستم انداختم. بخیه شده بود و کمی سیاه شده بود. بی توجه به حال و
روزم سرم رو از دستم بیرون کشیدم. هنوز هم همون لباس عروسِ نحس توی تنم بود. عصبی از روی تخت بلند
شدم و بدون توجه به داد و بیدادِ پرستار کفشام رو که پایین تخت بود پام کردم ... کلافه پرستار رو هول دادم و از
اتاق زدم بیرون که یهو با شهریار رخ به رخ شدم و اگه به موقع خودم رو کنار نمی کشیدم بهش برخورد میکردم. از
دردی که توی دستم پیچید اخمام رو کشیدم توهم و با صورتی که بی شک شبیه میت شده بود به شهریار خیره
شدم. عصبی دستاش رو مشت کرد و با صدای گرفته و آرومی زمزمه کرد:
-- برو سر تخت دراز بکش تا پرستار دوباره سرمت رو وصل کنه.
با صدایی که از ته حنجره ام بیرون میومد گفتم:
- توی زندگی من دخالت نکن. اصلا تو اینجا چه غلطی میکنی؟
عصبی به سمتم اومد و فکم رو بین دستش گرفت و محکم فشارش داد. از زورِ خشم و عصبانیت نفس نفس میزد و
صورتش مثل لبو سرخ شده بود. با صدایی که سعی میکرد آروم باشه گفت:
-- دختره ی *** برای چی خودکشی کردی؟ هان؟ معلومه چه مرگته لیلی؟ دِ اخه لعنتی اگه چند دقیقه دیرتر
میرسوندمت بیمارستان که زبونم لال ... آه از دستِ تو لیلی.
عصبی داد زدم:
- اگه دیرتر میرسوندیم چی؟ میمردم؟ هان؟ اره میمردم و راحت میشدم از شرِ همتون ، واقعا حیف شد که زنده
موندم. خیلی تلاش کردم این زندگی کوفتی تموم شه اما نشد ، میدونی چیه؟ من لیاقتِ مردن هم ندارم. حتی اون
باالسری هم منو نمیخواد و ازم بیزاره ، انقدر زیاد که راحتم نکرد و منو نبرد پیشِ خودش. اما عیب نداره ، حالا که
این دنیا و آدماش با من افتادن سرِ لج ، منم از دنده ی چپ بلند میشم و دقیقا میشم یکی عینِ خودشون. از این به
بعد با هر کی مثلِ خودش اقا شهریار. من بخاطرِ توی عوضی و بی همه چیز از خانوادم طرد شدم ، پدر و مادرم من رو
بخاطرِ توی بی صفت آق کردن ، من رو از خونشون بیرون کردن ، بهم توهین کردند ، منو شکستند اونم تنها و تنها
بخاطرِ یه حیوون پست و ریاکار که هیچکس از ذاتِ واقعیش خبر نداره.
عصبی و با جنون خاصی فریاد کشید:
-- دِ بس کن لعنتی ، کم اتیش بزن قلبم رو نامروت ، من چکار کردم که مستحق چنین رفتار زشت و زننده ای از
همسرم باشم؟ چه غلطی کردم که خودم خبر ندارم؟ چی گفتم که خانوم دور برداشته و داره پشت پا میزنه به بخت و
اقبال هردومون؟ حرف بزن لیلی ، حرف بزن تا منم بتونم از خودم دفاع کنم. چرا یه طرفه داری به قاضی میری؟ چرا
انقدر بی رحم شدی لیلی؟ در عرض چند روز چرا انقدر تغییر کردی؟ من شهریارم لیلی ، همون پسری که بخاطرش
جلوی پدرت موندی ، همون که قسم خوردی بشی سنگِ صبورِ غم هاش ، نه بلای جونش.
آروم زمزمه کردم:
- حتی بهت نمیگم به چه دلیل و چرا میخوام عذابت بدم. توی آتیشی که تو داخلِ قلبم به راه انداختی اول تو رو
میسوزونم. از الان دختری که رو به روته دیگه همون لیلیِ عاشقی که نامزدت بود و قرار بود سرنوشتش رو با تو رقم
بزنه ، نیست. از این لحظه دختری که رو به روته قراره بشه بلای جونت. قراره آوار بشه سر خودت و زندگیت. قراره
آتیش بندازه توی زندگیت و خاکسترت کنه. دیگه دلم نمیخواد نگاهم بهت بیفته. من میرم و خودم رو گم و گور
میکنم اما شک نکن که زهرم رو بهت میریزم حتی اگه یک روز به زندگیم مونده باشه دست از تلاش برای نابود
کردن تو نمیکشم. خدانگه دار جنابِ پارسا ...
نگاهم رو رو از چشمای خیس و وحشت زده و متعجبِ شهریار گرفتم و به سمتِ خانوادم رفتم. رو به روی بابام ایستادم
و آروم زمزمه کردم:
- همیشه توی زندگیم میگفتم عشق اولم پدرمه و عشق دومم جناب شهریارِ پارساست. اما امروز هردوتون رو از
قلبم بیرون کنم. از امروز هردوتون برام خواهید مرد. اولین مرد زندگیم من رو قربونی آبروش کرد و دومین مرد
زندگیم من رو فدای هوسش کرد. همون طور که خواستی از خونه ات برای همیشه میرم بابا. میرم و پشتِ سرمم نگاه
نمیکنم. اما امروز دارم بهت میگم که اگه روزی خدای نکرده از تصمیم و رفتارت پشیمون شدی هرگز دنبالم نگرد
چون من هرگز نمی بخشمتون. امیدوارم هیچ وقت از تصمیمی که گرفتید پشیمون نشید. خداحافظ ...
سریع برگشتم تا شاهدِ گریه و بی تابی مامان نباشم. قدم هام رو تند کردم و به سمتِ زهرا رفتم. سوئیچ ماشینش رو
ازش گرفتم و از بیمارستان بیرون زدم. با حالِ خرابی به سمت خونه روندم و بعد از نیم ساعت به خونه رسیدم. سریع
وارد خونه شدم و به سمتِ طبقه بالا رفتم. لباس عروس رو از تنم دراوردم و لباس های بیرونم رو پوشیدم. سریع
چمدون کوچکی از زیر تخت دراوردم و درش رو باز کردم ...
چند دست لباس به همراه شناستامه ، کارت ملی ، کارت پول و طلاهام برداشتم و توی چمدون ریختم. از داخلِ کمد ،
سند ویلایی که پدربزرگِ پدریم پارسال به نامم زده بود رو برداشتم و اونم داخل چمدون گذاشتم. بقیه وسایل مورد
نیازمم جمع کردم و توی چمدون گذاشتم. از روی میز قاب عکسی که مربوط میشد به عکس دسته جمعی از هممون
رو برداشتم و توی کیفم گذاشتم. با بغض و کینه برای اخرین بار نگاهی به اتاقم انداختم ...
امیدوارم هیچ وقت از تصمیمی که امروز گرفتم پشیمون نشم. کیف و چمدونم رو برداشتم و به سرعت از اتاق بیرون
زدم. از پله ها پایین رفتم و به سمتِ آشپزخونه رفتم. لیوان آبی ریختم و یک نفس سرکشیدم تا کمی از خشم و
آتیشی که توی قلبم به پا شده بود کم بشه و آرامشم رو بدست بیارم. لیوان رو روی میز گذاشتم که یهو چشمم روی
برگه ای زوم شد ...
همون وکالت نامه ای بود که بابا موافقتِ خودش رو با ازدواج کردن من با هر مردی اعلام کرده بود. با وجود این
وکالت نامه دیگه نیازی به وجودش برای عقد کردنم نبود. لبخند تلخی زدم و برگه رو برداشتم و توی کیفم گذاشتم.
کیف و چمدونم رو برداشتم و به سمت راهرو رفتم. از روی جاکلیدی سوئیچِ ماشینم رو برداشتم و از خونه بیرون
زدم. این ماشینم پارسال پدربزرگم برام خریده بود. قبل از مرگش تمامی مال و اموالش رو به نامِ بابا که تنها فرزندش
بود زد و از اونجا که من رو بیشتر از بقیه ی نوه هاش دوست داشت برام یه پژو خرید و یه ویلا به نامم زد ... سوار
ماشین شدم و به سرعت از درِ حیاط خارج شدم تا قبل از برگشتن خانوادم خونه رو ترک کرده باشم. دلم نمی
خواست با مامان رو به رو بشم و شاهده شکستنش باشم. هنوزم باورم نمیشه که دارم برای همیشه از اون خونه و
آدماش جدا میشم. انگار که داشتم با چشمای باز یه کابوس تلخ میدیدم ... گوشیم رو با دستای لرزون برداشتم و
شماره ی آروشا رو گرفتم. توی آموزشگاه زبان باهمدیگه آشنا شدیم و کم کم رفیق های صمیمی شدیم. بعد از چند
تا بوق جواب داد ...
-- الو؟ سالم لیلی؟ خوبی؟
با صدای لرزونی گفتم:
سلام خوب نیستم آروشا ...
بغضم شکست و به هق هق افتادم:
- باید ببینمت آروشا ، حالم اصلا خوب نیست.
با صدای لرزون و گرفته ای گفت:
-- باشه باشه گلم ، مرگِ آروشا گریه نکن ، فقط بگو بیام کجا؟ بیام خونتون؟
عصبی خندیدم و گفتم:
- خونه ؟ هه ، من رو از خونه بیرون کردند آروشا ، بیا کافی شاپِ همیشگی.
با صدای متعجبی گفت:
-- باشه الان راه میفتم ، فقط مراقب خودت باش.
- باشه فعلا ...
ادامه دارد...
1402/04/06 18:08#پارت_#سوم
رمان_#مجنون_گناهکار❣️
سریع میدون رو دور زدم و به سمتِ پاتوقم با آروشا رفتم. بعد از بیست دقیقه رسیدم و جلوی کافه پارک کردم. با
حالِ زاری از ماشین پیاده شدم و وارد کافه شدم. روی یکی از صندلی نشستم و منتظرِ آروشا موندم. بی توجه به
مردمی که توی کافه نشسته بودند بی صدا اشک ریختم. با شنیدن صدایِ آروشا سرم رو بلند کردم ... با چشمایی
اشک آلود و سرخ شده به آروشایی که وحشت زده و نگران نگام میکرد ، خیره شدم. سریع کنارم نشست و به
آغوشم کشید. با دست جلوی دهنم رو گرفتم که صدای هق هقم بلند نشه ... با صدای ضعیفی نالیدم:
- آروشا
-- جانم؟ حرف بزن لیلی ، مردم از استرس ، چرا اینطوری شدی دختر؟ این چه ریخت و قیافه ایه؟ چه اتفاقی
افتاده؟
با صدای گرفته و لرزونی همه چیز رو براش تعریف کردم. اما به آروشا هم دلیلِ جدا شدنم از شهریار و بهم زدن
نامزدیم رو نگفتم ... آروشا با شنیدن حرفام هر لحظه بیشتر متعجب میشد ... بعد از اینکه همه چیز رو براش تعریف
کردم با عصبانیت و ناراحتی داد زد:
-- یعنی چی لیلی؟ تو دلت خواسته نامزدیت رو بهم بزنی ، زندگی خودته ، اختیارش رو داری. به بقیه چه ربطی داره
که دایه مهربان تر از مادر شدن؟ معذرت میخوام که اینو میگم اما اون اردلانِ بیشرف یه زن ذلیلیِ که من مثلش توی
دنیا ندیدم. پاچه خواره بدبخت بخاطرِ اون زنه عجوزش به تو عصبی شده. حالا اردلان رو که همه میشناسن به زن
ذلیلی ، ارسلان دیگه چرا؟ اون که همیشه هواتو داشت؟ اون که مثلِ کوه پشت و پناهت بود ، اون دیگه چرا؟ باورم نمیشه
که ارسلان به حالِ خودت رهات کرده. الحق که باید آدما رو توی عصبانیت شناخت. از اینا گذشته ، واقعا اقا
احسان چطور دلش اومد تک دخترش رو از خونه بیرون کنه؟ باورم نمیشه لیلی ، بابات که همه دین و دنیاش تو
بودی ، اخه چرا یهو همشون باهات لج کردند؟
با صدای لرزونی گفتم:
- خودمم نمیدونم ، انقدر اتفاق های عجیب و تلخ توی این چند روز برام رخ داده که دیگه ضدِ ضربه شدم.
-- حالا میخوای چکار کنی لیلی؟
کلافه گفتم:
- نمیدونم ، ولی دیگه به اون خونه برنمیگردم. آروشا تو شخصی که توی بنگاه کار کنه سراغ داری؟
متعجب گفت:
-- نه ولی میتونم از طریق داداشم برات پیدا کنم ، حالا برای چی میخوای؟
- میخوام ویلام رو بفروشم و با پولش یه آپارتمان بخرم ، دوست ندارم سربار کسی باشم..
آروشا عصبی گفت:
-- یعنی چی لیلی؟ مگه من مردم که تنها رفیقم بره ویلاش رو بفروشه تا خونه بخره؟ مگه من میزارم تو تک و تنها
توی اپارتمان زندگی کنی؟ مگه الکیه زندگی کردن توی اپارتمان لیلی؟ اگه یه پسر توی ساختمون بفهمه که تو تنها
و مجردی میدونی چقدر مشکل ممکنه برات درست بشه؟ دیوونه ای تو مگه؟ از روی جنازه من باید رد بشی تا بزارم
بری تنها زندگی کنی. میای خونه ما ، داداشمم که با بچش میره خونه ی خودش ، پس دیگه مشکلت چیه؟
آروم زمزمه کردم:
- نه آروشا نمیتونم قبول کنم ، تو به من لطف داری ولی فکرش رو کردی اگه بیام اونجا مامانت نمیگه پس خانواده ی
رفیقت کجان که دخترشونو ول کردن به امون خدا؟ تازه مامانت منو میشناسه ، اصلا دوست ندارم دربارم فکرِ بد کنه
یا فکر کنه من دختر فراریم.
-- چی میگی دیوونه؟ مامانم همیشه تو رو میزنه تو سرِ من. همیشه از وقار و حجابت میگه و ازت تعریف میکنه.
مطمئنم در موردت فکرِ بدی نمیکنه.
_نه آروشا من اگه بیام خونتون معذب میشم. لطفا درکم کن گلم.
عصبی نفسش رو بیرون داد و سکوت کرد. بعد از اینکه دوتا قهوه خوردیم از کافه بیرون زدیم و سوار ماشینِ من
شدیم. ماشین رو روشن کردم و به سمتِ خونه ی آروشا حرکت کردم.
-- لیلی؟
- بله؟
-- حداقل تا وقتی که خونه پیدا کنی بیا خونه ی ما. اگه قبول نکنی دیگه نه من نه تو.
کلافه برگشتم و به چهره ی شیطونِ آروشا که الکی میخواست نشون بده ازم ناراحته خیره شدم. از دیدن قیافش
لبخندی زدم و سرم رو به معنای موافقت تکون دادم. یهو به گردنم آویزون شد و بوسه ای روی گونم کاشت. لبخندم
عمیق تر شد و توی دلم خدا رو شکر کردم که حداقل توی این بحران روحی یه رفیق مهربون و غم خوار دارم ...
ترافیک خیلی سنگین بود و تقریباً بعد از یک ساعت به خونه ی آروشا رسیدیم. اگه تهران یه روز ترافیک نداشته
باشه باید تعجب کرد. عصبی و کلافه از ماشین پیاده شدم و همراهه آروشا وارد خونشون شدم. چقدر برام سخت بود
که بخوام حتی یک ساعت رو توی خونه ی کسی سر کنم. از سربار دیگران بودن همیشه متنفر بودم اما جز آروشا
هیچکس رو نداشتم که بهش اعتماد کنم. با دیدن مامان و خواهر بزرگ ترِ آروشا که اسمش آرشین بود و چندماهی
از ازدواجش میگذشت لبخندی زدم و به سمتشون رفتم ...
اسم مادر آروشا مریم بود و خیلی خانوم مهربون و مهمان نوازی بود. با هردوشون سالم و روبوسی کردم و با
راهنمایی مریم خانوم به سمتِ سالن رفتم و روی کاناپه نشستم. سرم پایین بود و دستام رو از اضطراب توی هم قفل
کرده بودم. با شنیدن صدای مریم خانوم سرم رو بلند کردم ...
-- لیلی جان حالت چطوره؟ اوضاع دانشگاه خوبه خانوم دکتر؟ ... راستی نامزدیت رو تبریک میگم گلم ، خبرش رو
از آروشا شنیدم ، خوشبخت بشی.
لبخندی زورکی زدم و گفتم:
- دیگه لازم به تبریک گفتن نیست ، من و نامزدم از هم جدا شدیم.
تا چند لحظه سکوتِ بدی حاکم بود. مریم خانوم از سرِ جاش بلند شد و به سمتم اومد. آروم به آغوشم کشید و با
صدای ناراحت و لرزونی گفت:
-- متاسفم دخترم ، نمیخواستم ناراحتت کنم. غصه نخور لیلی جان ، حتما مصلحتی بوده که بهم خورده. تو دختره
همه چیز تمومی ، مطمئنم یکی بهتر از اون قسمتت میشه.
بی اراده منم مریم خانوم رو بغل کردم. نمیدونم چرا ولی حس میکردم که بوی مامانم رو میده. اونم یه مادر بود و
خیلی خوب درک میکرد که من چی میکشم. بعد از اینکه کمی توی آغوش مریم خانوم گریه کردم ، حس کردم
سبک شدم ... آروشا لیوان شربتی برام آورد و بزور بخوردم داد ... یهو با شنیدن حرفِ آرشین خشکم زد و
نمیدونستم چی جوابش رو بدم.
_لیلی جان ، خانوادتم تهران زندگی میکنند؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم. بعد از چند لحظه نمیدونم چرا و به چه دلیل گفتم:
- خانوادم مردن ... همشون ...
آرشین متعجب و شرمنده گفت:
-- وای عزیزم ، معذرت میخوام ، قصد نداشتم اذیتت کنم ، خدا رحمتشون کنه گلم.
لبخند محزونی زدم و گفتم:
- ممنون
آروشا با دهن باز نگام میکرد و بخاطرِ حرفی که زده بودم فکش به زمین چسبیده بود. ولی حقیقتِ واقعی همون
چیزی بود که گفتم. خانوادم از لحظه ای که به حالِ خودم رهام کردند ، برام مردند. بعد از چند دقیقه با اشاره ی
آروشا بلند شدم و دوتایی به سمتِ طبقه بالا رفتیم. آروشا وارد اتاقش شد و منم پشتِ سرش وارد شدم. کیف و
چمدونم رو کنار تخت گذاشتم و خسته و کوفته روی تخت افتادم. آروشا کنارم نشست و با صدایی شبیه پچ پچ
گفت:
روی تخت دراز کشیدم و ساعتی که روی تخت افتاده بود رو برداشتم و روی میز گذاشتم. یهو نگاهم زوم شد روی
قابِ عکسی که روی میز بود. مات و مبهوت قابِ عکس رو برداشتم و با تعجب به عکس خیره شدم. عکسِ آروشا و
آرشین بود در کنارِ آرشانِ کیان که خواننده ی پاپ بود و خیلی طرفدار داشت و شخصِ محبوبِ این روزای مردم بود.
عصبی بلند شدم و محکم زدم تو سرِ آروشا که کنارم دراز کشیده بود و چشماش رو بسته بود. وحشت زده روی
تخت نشست و با چشمایی گرد شده نگاهم کرد.
عصبی و با صدایی خروسکی جیغ زدم:
- حالا بدون من میری کنسرت و با خواننده های سرشناس عکس سلفی میگیری؟ داشتیم آروشایِ تک خور؟
مات و مبهوت بهم خیره شده بود و چیزی نمیگفت. عصبی قاب عکس رو پرت کردم به سمتش که اگه به موقع
نمیگرفتش دماغش ناکار میشد.
_واقعا که آروشا ، این عکس چی میگه؟ میمردی به منم خبر بدی که بیام کنسرت. تو که میدونی من چقدر عاشقِ
کنسرتم ، خیلی نامرد و تک خوری. کوفتت شه ایشالا ، کنسرتِ چه خواننده ای هم رفته. آرشان خانِ محبوبِ دل
ها.
یهو آروشا به قاب عکس نگاه کرد و تو کسری از ثانیه منفجر شد. دلش رو گرفته بود و از خنده تکون میخورد. انقدر
بلند و از ته دل میخندید که ناخودآگاه اخمام از هم باز شد و منم به خنده افتادم. در حالیکه که از خنده ریسه
میرفت با صدایِ بلندی گفت:
-- وای خیلی عشقی لیلی ، خیلی میخوامت ، خنگولِ کی بودی تو؟
عصبی داد زدم:
- مرگ میمون ، عمت خنگه بیشعور.
اومد حرفی بزنه که پشیمون شد و دوباره شروع کرد خندیدن. عصبی متکا رو پرت کرد توی سرش و داد زدم:
- کوفت ، زهرمار ، دو ساعته داری به چی میخندی که نیشت بسته نمیشه؟
با صدایی که از زورِ خنده میلرزید گفت:
اون آقا پسری که تویِ عکس دیدی برادرِ منه خنگولکم. من که قبلا بهت گفتم داداشم خوانندست ولی تو کلی
خندیدی و باور نکردی. حالا وقته خندیدنِ من و تلافی کردنه.
با دهنی که به اندازه ی دهن تمساح باز شده بود به آروشا نگاه کردم. ریز ریز میخندید و از خنده کبود شده بود.
باورم نمیشد که آرشانِ کیان ، همون خواننده ی مورد علاقم ، داداشِ رفیقم از کار درومده. عصبی متکا رو برداشتم و
خراب شدم سرِ آروشا. تا میخورد زدمش و کلی بد و بیراه نثارش کردم ...
- خیلـــــــی بیشعوری آروشا. چرا زودتر به من نگفتی میمون؟ من باورم نشد تو چرا لال شدی و اثبات نکردی
که داداشت خوانندست. من تو رو زنده نمیزارم.
آروشا در حالی که میخندید و سعی میکرد از دستم فرار کنه گفت:
-- ای بابا ، خب من چمیدونستم تو عاشقِ سینه چاکِ خان داداشِ منی؟ گناه من چیه خب؟ حالا گریه نکن اگه
دختره خوبی باشی و قول بدی این جیغای بنفشت رو کنار بزاری شاید یه کاری کنم که داداشم بیاد بگیرت و از
ترشیدگی نجاتت بده.
عصبی جیغ زدم و با دست دهنشو گرفتم. انگشت اشارم رو گذاشتم روی بینی ام و بهش اشاره کردم که لال بشه.
مات و مبهوت نگاهم میکرد و خندش از تعجب قطع شده بود. با صدایی شبیه پچ پچ زمزمه کردم:
- دهنتو ببند آروشا ، شاید مامان و آجیت پشتِ در باشن و حرفامون رو بشنون. اون وقت میگن این دختره چقدر
بی جنبست. در ضمن اگه قضیه امروز رو برای داداشت تعریف کنی و از سوتی های من چیزی بهش بگی زنده و
مردتو یکی میکنم ، فهمیدی؟
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد