439 عضو
#پارت_#پنجم
رمان_#مجنون_گناهکار?
جلوی آینه ایستادم و بعد از مرتب کردن مقنعه ام از
اتاق بیرون زدم. با قدم های آرومی به پایین رفتم و چادرمم سرم کردم. آروشا از آشپزخونه بیرون اومد و لبخندِ
مهربونی بهم زد. به سمت سالن پذیرایی رفتیم و بعد از اینکه با مریم خانوم خداحافظی کردیم از خونه بیرون زدیم و
سوارِ ماشین شدیم. با سرعت به سمت دانشگاه روندم و بعد از نیم ساعت جلوی دانشگاه پارک کردم. هردو پیاده
شدیم و وارد دانشگاه شدیم. به آروشا گفتم توی محوطه بشینه و منتظرم بمونه. خودمم سریع وارد سالن شدم و به
سمت اتاقِ رئیس دانشگاه رفتم. بعد از اینکه کلی باهاشون حرف و چک و چونه زدم ، مدتی که تا تابستون و تیرماه
باقی مونده بود رو بهم مرخصی دادند. بعد از انجام دادن کارهام از سالن بیرون زدم. داشتم به سمتِ محوطه میرفتم
که با شنیدن اسمم سرجام خشک شدم. با تعجب برگشتم و با دیدنِ زهرا مبهوت بهش خیره شدم. با گریه به سمتم
اومد و محکم بغلم کرد. از تعجب خشکم زده بود و دستام بدون حرکتی کنار بدنم افتاده بود. محکم فشردم و با زجه
و ناله گفت:
-- کجا رفتی لیلی؟ کجا رفتی بهترین رفیقم. هیچ میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ چرا یهو گذاشتی رفتی لعنتی؟ باید
می موندی و تودهنی میزدی به اونایی که تو رو مقصر میدونستند. چرا سریع جا زدی و با رفتنت میدون رو برای
دشمن خالی کردی؟ چرا لیلی؟
آروم از خودم جداش کردم و با صدایِ گرفته ای گفتم:
- بسه دارن نگامون میکنند. بریم بیرون از دانشگاه حرف بزنیم.
سری تکون داد و چیزی نگفت. به سمت محوطه رفتم و زهرا هم به دنبالم اومد. با دیدن آروشا که روی نیکمت
نشسته بود و سرش توی گوشیش بود به سمتش رفتم ... با شنیدن صدای قدم هام سرش رو بلند کرد و با تعجب به
من و زهرا خیره شد. زهرا رو به آروشا معرفی کردم و بعدش رو به آروشا گفتم:
- من با زهرا میرم بیرون و بعدظهر برمیگردم. خریدت رو بزار برای یه روز دیگه که منم باشم و با هم بریم. با ماشینِ
منم برو ، زهرا ماشین داره.
آروشا نگران نگام کرد و با لحن آرومی گفت:
-- میخوای منم باهات بیام؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- نه ممنون ، بهتره برگردی خونه تا مریم خانوم نگران نشه. نگران منم نباش ، زود برمیگردم.
لبخندِ زورکی زد و بعد از خداحافظی با من و زهرا ، سوئیچ رو گرفت و رفت. بعد از رفتن آروشا ، با زهرا به سمتِ
ماشینش رفتیم و سوار شدیم. ماشین رو روشن کرد و بی هدف و بی مقصد میروند. هیچ کدوم حرفی نمیزدیم و روزه
ی سکوت گرفته بودیم. بلاخره زهرا سکوتش رو شکست و گفت:
-- کجا بریم لیلی؟
با صدای ضعیفی گفتم:
- برو پارکِ همیشگی.
منظورم از پارکِ همیشگی پاتوقم با شهریار بود که خیلی مکانش رو دوست داشتم. زهرا آهی کشید و سرش رو به
معنای باشه تکون داد. بی حوصله ضبطِ ماشین رو روشن کردم تا از اون سکوتِ خسته کننده فرار کنم. با شنیدن
صدای خواننده چشمام رو بستم و سرم رو به شیشه تکیه دادم. زیر لب با آهنگ هم خونی میکردم و بی اختیار
اشک میریختم ...
نمیدونم چقدر گذشته بود که ماشین متوقف شد و زهرا نگه داشت. عصبی اشکام رو پاک کردم و از ماشین پیاده
شدم. به محض اینکه به سمتِ پارک رفتم یهو همه ی خاطراتی که با شهریار توی این پارک داشتم برام یادآوری شد.
بی اراده به سمتِ نیکمتی که شده بود جایگاه اختصاصی من و شهریار رفتم. حس میکردم هر قدمی که به اون مکان
نزدیک تر میشم ، نفس کشیدن برام سخت تر و دردناک تر میشه. با درد و غصه روی نیکمت نشستم و به یه نقطه ی
نامشخص خیره شدم. زهرا کنارم نشست و دستای سردم رو توی دستای گرمش گرفت ...
سرم رو بلند کردم و با چشمای بی روحم به زهرا خیره شدم.
با صدای لرزونی گفتم:
- حالِ مامانم خوبه زهرا؟
لبخند تلخی زد و گفت:
-- خیلی بهونتو میگیره. خیلی دلتنگته لیلی اما بابات حرف فقط حرفِ خودشه. مرغش یه پا داره و میگه هیچکس
حق نداره اسمِ لیلی رو بیاره یا اجازه بده اون پاش رو حتی توی حیاطِ این خونه بزاره. اردلان و زنش شیدا هم شدند
آتیش بیارِ معرکه و حسابی بابات رو تحریک میکنند. اما ارسلان روزه ی سکوت گرفته. هیچ حرفی ازت نمیزنه. حتی
وقتی که من میخوام درباره ی تو باهاش حرف بزنم یا تفره میره و بحث رو عوض میکنه یا عصبی میشه. نمیدونم چرا
سکوت کرده و کمکی برای برگشتنِ تو به خونه نمیکنه اما میدونم که خیلی دلتنگته. هر شب میره توی اتاقت ، درِ
اتاقتم قفل کرده و کلیدش با خودشه. به هیچکسم اجازه نمیده که پا بزاره توی اتاقت حتی به مامان هم اجازه نمیده.
با صدای گرفته ای گفتم:
- از ... از شهریار چه خبر؟
لبخندِ غمگینی به روم زد و گفت:
-- نمیدونم چرا و به چه دلیل دیروز رفت محضر و صیغه نامه ی بینتون رو باطل کرد. حدس میزنم یا ارسلان یا بابا
مجبورش کردند ، نمیدونم شایدم به خواستِ خودش اینکار رو کرده.
بی اختیار زدم زیرِ گرفته و سرم و روی پایِ زهرا گذاشتم ... زهرا وحشت زده و نگران بغلم کرد و گفت:
خاک بر سرم ، چیشدی یهو؟ غلط کردم لیلی ، ببخشید تو رو خدا گلم ، من ، منِ *** نباید این موضوع رو بهت
میگفتم. تو رو خدا گریه نکن لیلی ، جونِ مامان الهامت گریه نکن ، معذرت میخوام ازت.
بعد از اینکه یه دل سیر گریه کردم از روی پایِ زهرا بلند شدم و به نیکمت تکیه دادم. با صدای محزون و گرفته ای
گفتم:
- دلم برای مامانم تنگ شده زهرا. دلم برای آغوشش پر میکشه. بابام خیلی بی رحمه ، خیلی نامرده چون من و از
عزیزانم جدا کرده. بابام من و بی دلیل و بی گناه داره میسوزونه. هرگز نمی بخشمش ، هرگز ازش نمیگذرم زهرا ...
اگه تنها یه تار مو از سرِ مامانم کم بکشه اون وقت زندگیشون رو به آتیش میکشم ...
زهرا صورتم رو با دستاش قاب کرد و اشکام رو پاک کرد. با لحنِ گرفته ای گفت:
-- من مراقبِ مامانت هستم لیلی اما تا کِی قراره نباشی؟ تا کِی میخوای سکوت کنی؟ مامانت تا کِی چشم به راهت
باشه؟
عصبی گفتم:
- من محکومم به سکوت کردن زهرا. نمیتونم بهت چیزی بگم اما همین قدر بدون که سکوتِ من به نفعِ خانوادمه.
زهرا سکوت کرد و چیزی نگفت. بعد از اینکه یکم دیگه حرف زدیم از پارک بیرون زدیم و به سمتِ یه رستوران
رفتیم. یه پیتزا سفارش دادیم و دوتایی نصفِ پیتزا رو بزور خوردیم. تا بعدظهر باهم بودیم و نزدیک های ساعتِ
لبخندی زدم و سیم کارت رو ازش گرفتم. زیر لب تشکر کردم و به بالا رفتم. وارد اتاقِ آروشا شدم و یکدفعه با دیدن
آرشان که یه حوله ای به دور کمرش بسته بود و جلوی آینه مونده بود جیغ خفیفی کشیدم و وحشت زده به درِ اتاق
تکیه دادم. با جیغ کشیدن من آرشان وحشت زده برگشت و با دیدن من سرجاش خشک شد و مات و مبهوت بهم
خیره شد. یهو آیلین که روی زمین نشسته بود گانگوله کنان به سمتم اومد و به پام چسبید. اما من خشک شده
بودم و نگاهم زوم شده بود به چشمای به خون نشسته ی آرشان ...
با سر و صدا آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو از هیکل خوش فرم و شکمِ شش تیکه و برهنه ی آرشان گرفتم. خم
شدم به سمتِ آیلین و با یه حرکت از روی زمین بلندش کردم و به آغوش کشیدمش. سرم رو انداختم پایین و با
صدایی که بشدت میلرزید زیر لب گفتم:
- سلام ، معذرت میخوام که بدون در زدن وارد شدم اما فکر کردم کسی تو اتاق نیست.
با شنیدن صدای مردونه و محکمش سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم.
-- سلام ، مهم نیست ...
با صدایی آروم و سر به زیر گفتم:
- من میرم بیرون تا شما لباستون رو بپوشین.
یهو با شنیدنِ صداش سرجام خشک شدم.
-- نیاز نیست چون لباسام اینجا نیست ...
سکوت کردم و حرفی نزدم. یهو به سمتم اومد که از ترس آیلین رو به خودم فشردم. دستای مردونه اش جلو اومد و
در مقابل چشمای وحشت زده ی من آیلین رو ازم گرفت و از اتاق بیرون زد. بعد از اینکه از اتاق بیرون رفت در رو
بستم و خودم و روی تخت رها کردم. نفس های ممتد و عمیق می کشیدم تا بتونم هیجان و استرسِ چند لحظه
پیشم رو تخلیه کنم ...
لعنتی هیکلِ خوش فرمی هم داشت. با اون چشمای نافذ و سیاهش جوری نگات میکرد که نمیتونستی چشم ازش
برداری و ناخودآگاه و غیر ارادی مجذوبِ اون دو جفت تیله ی مشکی رنگ چشماش میشدی. کلافه روی تخت
نشستم که یکدفعه آروشا واردِ اتاق شد و با صدای لرزونی گفت:
-- زود باش آماده شو میخوایم حرکت کنیم. آرشین و ایمان هم همین الان اومدند.
با تعجب گفتم:
_کجا میخوایم بریم مگه؟
کلافه گفت:
-- شهربازی دیگه.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- آها ، کاملا فراموش کرده بودم. باشه سریع آماده میشم اما تو چرا انقدر استرس داری؟
با تعجب گفت:
-- من؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره تو ، چرا صدات میلرزه؟
لبخند ساختگی زد و گفت:
-- چیزی نیست فقط هیجان دارم.
سکوت کردم و چیزی نگفتم. آروشا هم دوباره تذکر داد که سریع تر آماده بشم و از اتاق بیرون زد. سریع شلوارلیم
رو به همراه مانتوی زیتونی رنگم پوشیدم. یه شالِ همرنگِ مانتومم سرم انداختم و زیرِ شال مقنعه حجاب هم زدم که
بیرون راحتر باشم. یه آرایش ملایم و مات هم کردم تا چهره ام بی روح و خسته نشون نده. گوشیم رو به همراه
مقداری پول برداشتم و توی کیفم گذاشتم. نگاهِ کوتاهی از توی آینه به خودم انداختم و بعد از اینکه یکم عطر به
خودم زدم از اتاق بیرون رفتم. همزمان با من آرشان به همراهِ آیلین از اتاقِ رو به رو بیرون زد. نگاهش زوم شد روی
من و از بالا تا پایین بهم نگاه کرد. از شرم و خجالت سرخ شدم و قدم تند کردم تا به پایین برم که یهو با شنیدنِ
جمله اش سرجام میخکوب شدم.
-- صبر کن
با ترس و اضطراب برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم. با صدای مردونه و گیرایی گفت:
-- تو بلدی مو ببندی؟
با تعجب سرم رو به معنای مثبت تکون دادم. سری تکون داد و گفت:
_خوبه ، بیا تو اتاق و موهایِ آیلین رو ببند و لباساشم تنش کن. آروشا رفته حاضر بشه و معلوم نیست کِی میکاپِ
صورتش تموم میشه برای همین از تو میخوام که اینکار رو کنی.
سری تکون دادم و گفتم:
- ایرادی نداره ، من آیلین رو آماده میکنم.
با لحن محکمی گفت:
-- خوبه بیا تو اتاق.
بدون توجه به من خودش وارد اتاق شد و آیلین رو گذاشت روی تخت. با قدم هایی لرزون وارد اتاق شدم و کنارِ
آیلین روی تخت نشستم. ناخودآگاه با دیدنِ قیافه ی مظلوم و شیطونش لبام به خنده ازهم باز شد و بی اراده گونه
اش رو بوسیدم. آیلین هم نمیدونم رو چه حساب بود که با من گرم میگرفت و تا من رو میدید نیشش باز میشد. با
خنده بهم نگاه کرد و زیر لب حرف های نامفهوم و گنگی زد که حتی شک داشتم باباشم معنیِ حرفاش رو متوجه
شده باشه. یهو با شنیدنِ صدای عصبی آرشان وحشت زده سرم رو بلند کردم و با تعجب بهش خیره شدم.
-- نگفتم بیای اینجا و آیلین رو بخندونی. سریع تر کاراشو کن ، عجله داریم.
عصبی اخمام رو کشیدم توهم و شدم همون لیلیِ زبون دراز و بی پروا:
و چشماش رو بسته بود و در حال آهنگ گوش دادن با هنذفری بود. انگار همه به جز من به این سکوت
عادت داشتند. اما من نمیتونستم این وضع رو تحمل کنم برای همین اخمام رو کشیدم و رو به آرشان گفتم:
- جنابِ کیان میشه ضبط رو روشن کنید و یه آهنگی بزارید؟ حوصلمون سر رفت ، مجلسِ ترحیم که نمیریم ، خیر
سرمون داریم میریم شهربازی به گشت و گذار و خوش گذرونی کردن.
همه با تعجب زل زدند به من و با دهن هایی که از زورِ تعجب باز مونده بود بهم خیره شدند. انگار جز من هیچکس
نمیتونست با این خان زاده اینطور حرف بزنه و رفتار کنه. آرشان از توی آینه نگاهِ تند و بدی بهم انداخت و عصبی
ضبط رو روشن کرد. بی اراده لبخندی روی لبام نشست که از نگاهِ تیز بین آرشان دور نموند. چنان اخماش رو کشید
توهم که گفتم الانِ ماشین رو بزنه کنار و یه دلِ سیر کتکم بزنه. با شروع آهنگ چشمام رو بستم و سرم رو به
صندلی تکیه دادم ...
زندگی یک چمدان است که می آوریش
بارو بندیل سبک می کنی و می بَریش
خودکشی مرگ قشنگیست که بدان دل بستم
دست کم هر 2 ، 3 شب سیر به فکرش هستم
گاه و بی گاه پر از پنجره های خطرم
به سرم می زند این مرتبه حتماً بپرم
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است
بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم؟
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم؟
بی تو پتیاره پاییز مرا می شکند
این شب وسوسه انگیز مرا می شکند
بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم؟
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم؟
بی تو پتیاره پاییز مرا می شکند
این شب وسوسه انگیز مرا می شکند
قبل رفتن 2 ، 3 خط فحش بده داد بکش
هی تکانم بده نفرین کن و فریاد بکش
قبل رفتن بگذار از ته دل آه شوم
توری از ریشه بکش بر رگ کوتاه شوم
مثل سیگار خطرناکترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش
هر پسر بچه که راهش به خیابان تو خورد
یک شبه مَرد شد و یکه به میدان زد و مُرد
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بند توام آزادم
چای داغی که دلم بود به دستت دادم
آنقدر سرد شدم از دهنت افتادم
می پرم دلهره کافیست خدایا تو ببخش
خودکشی دست خودم نیست خدایا تو ببخش
بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم؟
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم؟
بی تو پتیاره پاییز مرا می شکند
این شب وسوسه انگیز مرا می شکند...
آهنگ که تموم شد آرشان دوباره همون آهنگ رو پلی کرد و نفسِ عمیقی کشید. نمیدونم چرا ولی حس کردم این
آهنگ با هر جملش داره زندگی آرشان رو توصیف میکنه و شاید دلیلِ اینکه آرشان این آهنگ رو دوست داشت
همین بود. اما با توجه به متن آهنگ شک نداشتم که آرشان این آهنگ رو به عشق و یادِ آیناز هم گوش میداد ... بعد
از نیم ساعت به شهربازی رسیدیم و همه با خوشحالی و خنده از ماشین پیاده شدیم البته جز آرشان ، چون غیر از
اینکه هیچ ردی از خنده و شادی روی صورتش نبود ، تازه اخماشم توهم بود و نمیشد با یمن عسل خوردش.
کیفم و روی شونم جا به جا کردم و مشغول بستن بندهای کتونیم شدم. در حال بستن بندِ کفشام بودم که یهو با
دیدن آرشان متعجب شدم. یه کلاه روی سرش گذاشته بود ، عینک دودی بزرگی به چشماش زده بود و یه ماسک
هم جلوی دهنش بود. حتما بخاطر اینکه مردم و طرفداراش شناساییش نکنند اینکار رو کرده بود. به آروشا لبخندی
زدم و با صدای آرومی گفتم:
- آیلین رو بده من ، میخوام امشب با آیلین این شهربازی رو منفجر کنم.
آروشا لبخندِ ساختگی زد و گفت:
-- لیلی چیزه من با آرشین و ایمان میرم شهربازی ، توهم با داداشم برو. یعنی اینکه ... آه نمیدونم چطوری بهت
بگم.
با تعجب به آروشا نگاه میکردم. یعنی چی که من با آرشان برم؟ اصلا کجا برم؟ تا اومدم حرف بزنم با شنیدنِ صدای
آرشان حرف تو دهنم ماسید و رسماً خفه خون گرفتم.
-- من میدونم چطوری بهش بگم. شما زودتر برو آروشا خانوم ، مراقبِ پرنسس منم باش.
آروشا لبخندی رو به آرشان زد و گفت:
چشم داداش بیشتر از چشمام مراقبِ کوچولوتم.
با نگاهی محزون این بار به من خیره شد و زیر لب زمزمه کرد:
-- منو ببخش لیلی ...
بدون توجه به من عقب گرد کرد و سریع ازم دور شد. مات و مبهوت سرجام خشک شده بودم و نمیفهمیدم چی به
چیه. کلافه برگشتم و به آرشان خیره شدم. با عصبانیت داد زدم:
- این مسخره بازی ها چیه؟
دندون قروچه ای کرد و گفت:
-- صداتو بیار پایین *** ... فقط لال شو و دنبالِ من بیا ...
از ترس و تعجب سرجام مثل مجسمه خشک شده بودم. آرشان نگاهِ تندی بهم انداخت و بی توجه به من به سمتِ
فضای سبز رفت. با قدم هایی لرزون دنبالش رفتم و با فاصله ی کمی ازش راه میرفتم. بعد از کلی پیاده روی به یه
جای دنج و خلوتی که پرنده هم پر نمیزد رفت و روی نیکمت نشست. با دست به جایِ خالی کنارِ خودش اشاره کرد و
با صدایی بم و گرفته گفت:
-- بشین اینجا ...
با تعجب نگاش کردم که عصبی و با جنون خاصی داد زد:
-- بیا بتمرگ اینجا ...
عصبی اخمام رو کشیدم توهم و داد زدم:
- سرِ من داد نزن منم بلدم بلند تر از تو داد بزنم ، اصلا دلم نمیخواد بشینم ، منو اوردی اینجا که چی؟ زودتر حرفت
رو بزن میخوام برم.
عصبی و با نگاهی به خون نشسته از سرِ جاش بلند شد. از ترس نفسم رفت و برگشت. یهو به سمتم خیز برداشت و
دستِ یخ زدم رو توی دستای گرم و مردنه اش گرفت. فشارِ محکمی به دستم داد که از درد صدای ناله ام درومد. به
سمتِ نیکمت کشوندم و کنارِ خودش نشوندم. با صدای وحشتناکی داد زد:
یه بار دیگه برخلاف حرفم کاری کنی زنده و مردتو یکی میکنم ، فهمیدی دختره یِ لجباز؟
عصبی شدم و خواستم جوابشو بدم که با دیدن نگاهِ ترسناک و برزخیش آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم و
سکوت کردم. نفسِ عمیقی کشید و با صدای عصبی و گرفته ای گفت:
-- از زندگیِ واقعیت باخبرم. واقعیتِ زندگیت رو از زبون آروشا شنیدم و متاسفم برات بابتِ خانواده ای که داری.
جوری برگشتم و بهش خیره شدم که حس کردم گردنم رگ به رگ شد. مات و مبهوت به چهره ی عصبی و گر گرفته
اش خیره شدم. قبل از اینکه قاتی کنم با صدای آرومی گفت:
-- وقتی که گفتی خانوادت رو از دست دادی فهمیدم دروغ میگی چون چند وقت پیش که تولدت بود و آروشا هم
دعوت بود بهم گفت داره میره تولدِ دختری به اسم لیلی که خانوادش به همراه نامزدش براش جشن گرفتند و
میخوان سوپرایزش کنند. آروشا یادش نبود که چنین حرفی رو به من زده و خیلی قشنگ با تو نقش بازی کرد جوری
که همه به جز من باورشون شد که تو خانوادت رو از دست دادی. اما من بچه نیستم خانوم و به راحتی گول نمیخورم.
از اینکه ما رو *** فرض کردی و بهمون دروغ گفتی در مورد زندگیت ، خیلی عصبی شدم اما وقتی جریانِ زندگیت
رو از زبون آروشا شنیدم کمی از عصبانیتم کم شد. ولی آروشا خیلی سر بسته برام توضیح داد برای همین آوردمت
اینجا که خودت کامل و جز به جز برام توضیح بدی که چه اتفاقی برات افتاده.
عصبی اخمام رو کشیدم توهم و گفتم:
- چرا من باید زندگیِ شخصیم رو برای شما تعریف کنم؟ اصلا زندگیِ من و اتفاقاتی که برام رخ داده به شما چه ربطی
داره؟
با آرامش خاصی نگام کرد و گفت:
-- چون یه بنده خدایی قصدِ ازدواج با تو رو داره. اما باید بدونه طرفش کیه یا نه؟ باید کامل تو رو بشناسه و از
زندگیت و اتفاقاتی که برات رخ داده با خبر بشه یا نه؟
عصبی داد زدم:
- من انقدر بدبخت و عاجز نشدم که تو بخوای برام شوهر پیدا کنی.
پوزخندی زد و گفت:
-- من دنبالِ شوهر برای تو نیستم. اما یه چیزایی از آروشا درباره ی تو و تصمیمت شنیدم که شباهتِ زیادی داشت
به زندگی رفیقِ من.
مشکوک نگاش کردم و گفتم:
- چی شنیدی؟
تکیه داد به نیکمت و نفسِ عمیقی کشید. سرش رو بلند کرد و با اون چشمای مشکی و نافذش که آدم رو مسخ
میکرد ، نگام کرد.
-- اینکه از همه ی مردها حتی پدرت متنفری و میخوای ازدواجِ صوری کنی. اگه عاشقِ طرف بشی باهاش زندگی
میکنی اما اگه بهش حسی پیدا نکنی به عنوان هم خونه در کنارش می مونی و اگه طرف نخواست که تو هم خونه اش
باشی ، ازش جدا میشی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- جالبه ، مو به موی حرفام رو آروشا بهت گفته. فکر نمیکردم دهن لق باشه.
عصبی اخماش رو کشید توهم و گفت:
-- آروشا باید میگفت چون من ازش خواسته بودم که جریان رو بگه. در ضمن هیچکس حق نداره روی حرفِ من نه
بیاره یا چرت و پرت تحویلم بده. برای همین آروشا حقیقت رو گفته جز اینم نمیتونست کاری کنه.
کلافه گفتم:
- حرفِ حسابت چیه؟
صداش آرومتر شد و کمی اخماش از هم باز شد:
-- برام تعریف کن همه چیز رو.
عصبی گفتم:
- چرا باید اینکار رو کنم؟
یهو با جنون خاصی عربده کشید:
-- چون اون شخصی که من میشناسم شرایطش مثلِ توئه. چون اونم هیچ دختری به چشمش نمیاد. چون اونم
خانوادش دارن بهش فشار میارن که ازدواج کنه اما اون هرگز نمیتونه به هیچ دختری احساس پیدا کنه. چون قلب
نداره چون احساس نداره چون به هیچکس جز عشق اول و آخرش فکر نمیکنه. برای همین دنبالِ دختری میگرده
مثل تو. اما اون عشق و عاشقی تو کارش نیست. یعنی مطمئن باش که هرگز عاشقت نمیشه. تو میگی اگه به طرف
علاقه مند بشی باهاش ازدواج میکنی اما از الان بهت بگم که اون شخص جز یه اسم تو شناسنامه ات و یه سرپناه
برای زندگیت چیزِ دیگه ای نمیتونه برات باشه. حالا میلِ خودته که اون مرد رو با شرایطی که گفتم قبول کنی یا نه...
ادامه دارد...
1402/04/09 11:11#پارت_#ششم
رمان_#مجنون_گناهکار?
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد