439 عضو
تند تند سرش رو به معنای باشه تکون داد. آروم دستم رو از روی دهنش برداشتم. با چشمای شیطونش بهم زل زد و
لبخند خرگوشی تحویلم داد. عصبی داد زدم:
- این اداها چیه از خودت در میاری؟
با قیافه شیطونش نگاهم کرد و گفت:
-- خب من به شرطی به داداشم و بقیه چیزی نمیگم که تو یه کاری کنی.
مشکوک نگاش کردم و گفتم:
- چکار کنم؟
-- باید بیای امشب یا فرداشب من و تو به همراه آجیم و شوهرش با داداشم بریم شهربازی.
متعجب گفتم:
- همین؟
با قیافه ی مظلومی گفت:
-- بخدا فقط همین. گفتم از اون جا که تو خیلی غد و مغروری شاید قبول نکنی.
لبخندی زدم و گفتم:
- حق باتوئه ، قبول نمیکنم.
آروشا جستی زد و به سمتم حمله کرد که سریع از روی تخت بلند شدم و پا گذاشتم به فرار. با خنده داد زدم:
- شوخی کردم ، شوخی کردم ، میام.
جیغ بلندی از روی خوشحالی کشید و پرید بغلم. محکم بغلش کردم و گونش رو بوسیدم. با زنگ خوردن گوشیم از
آروشا جدا شدم و به سمتِ کیفم رفتم. گوشی رو دراوردم و به صفحه موبایل خیره شدم. اخمام توهم رفت و
چشماش بی اختیار پر از اشک شد. آروشا نگران به سمتم اومد و آروم گفت:
-- کی پشتِ خطِ لیلی؟
عصبی زیر لب گفتم:
- شهریار
تماس رو رد کردم و سریع گوشیم رو باز کردم. خطم رو از توش دراوردم و دوباره گوشیم رو بستم. آروشا متعجب
گفت:
-- چکار میکنی لیلی؟
کلافه گفتم:
- نمیخوام هیج راهی براشون باقی بزارم که بتونند از حالم با خبر بشن. میخوام توی بی خبری غرقشون کنم آروشا.
میخوام آدم بده بشم.
لبخند مهربونی زد و گفت:
-- لیلی ای که من میشناسم ، هیچ وقت نمیتونه آدم بده بشه ...
بچه ی اولم دختر باشه. اینطورم شد اما عمرِ خوشبختیشون زیاد دوام نداشت. چند روزی به زایمان آیناز مونده بود
که توی یه شب بارونی و نحس آیناز بطور عجیب و ناگهانی دردش شروع شد. سریع مامان و آرشان آماده شدند و
آیناز رو به بیمارستان بردند. اما آینازه عزیزم بخاطرِ خونریزی شدید و افتِ فشار زیاد هرگز بهوش نیومد و حتی
فرصت نکرد دختر کوچولوش رو ببینه و برای همیشه چشماش و به روی این دنیا بست. آیناز رفت و رفتنش کمرِ
آرشان رو خرد کرد. شوکِ بزرگ و کابوس وحشتناکی برای داداشم بود. مدت ها طول کشید تا بتونه با مرگِ آیناز
کنار بیاد و قبول کنه که دیگه آینازش نیست و برای همیشه ترکش کرده. این اتفاق برای هممون دردناک بود. اون
اتاقی که آیناز و آرشان با عشق برای دخترشون چیده بودند دیگه جذابیتی برای داداشم نداشت و بیشتر سوهانِ
روحش بود. درد میکشید وقتی که پا میزاشت به خونه و اتاقش اما آیناز رو هیچ کجا پیدا نمیکرد. روزای سختی به
داداشم گذشت. وجوده دخترش آیلین باعث شد که بتونه دوباره سر پا بشه و خودش رو پیدا کنه. اما خب آرشان
دیگه آرشان سابق نشد. بی احساس شد ، با خنده بیگانه شد ، سرد و تلخ شد ، درست مثلِ یه تیکه سنگ. داداشم
بی اعصاب شد و حالا دیگه مثل گذشته صبور نیست و اگه کسی روی حرفش حرف بیاره خون به پا میکنه. حالا
داداشم شده مثلِ کبریتی روی آتیش که هر لحظه فقط منتظرِ یه جرقست که فوران کنه و خشم و عصبانیتش همه
رو به آتیش بکشه. اما هنوزم برای همه ی ما عزیزه. ما بهش حق میدیم که هر جور که دوست داره رفتار کنه. چون
آرشان بد ضربه ای خورد ، ضربه ی سختی که شاید با هیچ چیز و هیچ اتفاقی درست نشه. اینا رو برات تعریف کردم
تا تو رو به خودت بیارم. بی شک تو وضعت از وضعِ قبلا آرشان بدتر و حتی غیرقابل تحمل ترِ اما اینا نباید باعث
بشن تو از زندگیت دست بکشی. ما محکومیم به زندگی کردن لیلی. زندگی مثلِ یه نمایش ، پس بخند ، گریه کن ، به
مسافرت برو ، خوش باش ، عاشق شو و زندگی کن قبل از اینکه نمایشت بدون تشویقی به پایان برسه.
سرم رو بین دستام گرفتم و شقیقه هام رو فشار دادم. باورم نمیشد که آرشان همچین زندگی تلخی رو تجربه کرده
باشه. با شنیدن حرف های آرامش بخش و انرژی زایِ آروشا کمی از اعتماد به نفس از دست رفتم رو پیدا کردم. با
شنیدن حرفای آروشا فهمیدم که من بدبخترین آدم روی زمین نیستم و آدمای بیچاره تر و درد کشیده تر از منم
وجود داره. حق با آروشا بود. من نباید خودم رو گم میکردم و زندگیم رو به لجن می کشیدم. زندگی من ادامه داره
پس چه فایده داره که بشینم صبح تا شب به گذشته فکر کنم و حسرت بخورم؟ چی عوض میشه؟ هیچی ،
ادامه دارد...
1402/04/07 11:27#پارت_#چهارم
رمان_#مجنون_گناهکار?
بعد از اینکه آروشا رفت پایین تا به مادر و خواهرش برای شام کمک کنه منم سریع به حموم رفتم و یه دوش گرفتم.
لباس های یاسی رنگم رو پوشیدم و شالِ مشکیمم سرم انداختم. طبق گفته ی آروشا امشب آرشین به همراه
همسرش دعوت شده بود و قرار بود آرشان هم به همراه دخترِ یک سالش به اسم آیلین به این مهمونی بیان. آروشا
گفت که آرشان برای دخترش پرستار گرفته اما مریم خانوم مخالفِ اینکاره و دنبال یه دخترِ خوب و با اصل و نسب
برای آرشانِ تا بتونه زندگی پسرش رو دوباره سر و سامون بده. البته آروشا میگفت آرشان زیرِ بارِ ازدواج نمیره چون
بعد از آیناز محالِ دوباره دختری قلبش رو بلرزونه ...
روی صندلی میز توالت نشستم و یه ذره آرایش کردم تا کمی از رنگ پریدگی صورتم پنهان شه. اصلا نمیدونستم
چطور باید با خانواده ی آروشا رو به رو بشم. با مادرش راحت بودم اما جلوی پدرش و پدربزرگِ پدریش خیلی معذب
بودم. تازه امشب به علاوه اونا قرار بود با آرشان و همسرِ آرشین هم رو به رو بشم ...
عصبی گوشیم رو برداشتم و مشغول بازی کردن شدم. بعد از چند دقیقه تقه ای به در خورد و آروشا واردِ اتاق شد. با
استرس از روی تخت بلند شدم و به چهره ی مهربون آروشا چشم دوختم.
لیلی جونم همه اومدند و توی سالن نشستند ، بیا بریم سلام علیک کنیم.
با استرس دستام رو توهم قلاب کردم و زیر لب گفتم:
- من خجالت میکشم آروشا ، الان نمیگن این دختره کَس و کار و فامیلی نداره که اومده خونه ی رفیقش. آه همش
تقصیر توئه ، اگه الان خبرِ مرگم میرفتم هتل از استرس و خجالت رو به موت نبودم.
آروشا عصبی به سمتم اومد و گفت:
-- بسه دیوونه این چرت و پرت ها چیه که میگی؟ خانواده ی من خیلی بروز هستند و اصلا عقایدِ مسخره ی چند
نسل قبل رو ندارند. بیخودی انقدر نگران هستی. بابای من و بابابزرگم خیلی لارجن ، ایمان برادرشوهرمم خیلی شوخ
و مهربونه ، فقط آرشانِ که مثل برجِ زهرماره که با همه همینطوره. حالا بیا بریم و کم ناز کن.
عصبی بهش چشم غره رفتم و با استرس به همراه آروشا از اتاق بیرون زدم. قبل از اینکه پایین بریم دستِ آروشا رو
گرفتم و جلوی راهش رو سد کردم.
-- وا لیلی؟ چته تو؟
آروم گفتم:
سوتی ندی آروشا؟ من خانوادم رو از دست دادم ، در ضمن حتما باید بگی که من میخوام ویلام رو بفروشم تا بتونم
یه آپارتمان توی تهران بگیرم و اینم میگی که من خبرِ مرگم میخواستم برم هتل اما تو نزاشتی ، باشه؟
آروم خندید و سرش رو به معنای باشه تکون داد. دوتایی از پله ها پایین رفتیم و به سمتِ سالن پذیرایی رفتیم.
انگار که به پاهام آجر وصل شده بود و این آروشا بود که بزور منو دنبالِ خودش می کشوند ...
وارد پذیرایی که شدیم مریم خانوم به سمتم اومد و مادرانه به آغوشم کشید. لبخندی به روی صورتِ مهربونش زدم
و ازش جدا شدم. با قدم هایی لرزون به سمتِ آقایون رفتم و با صدای ضعیفی سالم دادم. با شنیدن صدام همه
برگشتند و به جز بابابزرگِ آروشا و آرشان بقیه از سرجاشون بلند شدند. با حالِ زاری با همشون سلام علیک کردم و
وقتی که به آخرین نفر یعنی آرشان رسیدم حس کردم دیگه جونی توی تنم نیست. آروشا به سمتم اومد و رو به
آرشان گفت:
-- ایشون لیلی رادمهر ، رفیق عزیزتر از جانِ من هستند و ایشونم برادر بزرگ تر من ، آرشان خان هستند.
لبخندِ زورکی زدم و رو به آرشان با صدای ضعیفی گفتم:
- خوشبختم
آرشان هم سردتر از لحنِ من گفت:
-- همچنین
با یه ببخشید از اون جوِ خفه کننده فاصله گرفتم و به بهانه ی کمک به سمتِ آشپزخونه رفتم. به محض اینکه وارد
آشپزخونه شدم با دیدنِ دختر بچه ای که تویِ بغلِ آرشین بود مثل مجسمه سرجام خشک شدم. یه دختر بچه ی
فوق العاده خوشگل و بانمک بود. سر و چشمِ مشکی ، پوستِ سفید و لبای سرخی داشت. واقعاً که خدا چی نقاشی
کرده بود. بچه یه ساله چشماش از من درشت تر بود ... بی اختیار با دیدنش لبام به خنده از هم باز شد و از توی
آغوشِ آرشین گرفتمش و بغلش کردم. آروم گونش رو بوسیدم و به خودم فشارش دادم. با چشمای درشت و مشکی
رنگش بهم خیره شده بود و با تعجب نگام میکرد. با دیدنِ چهره ی هنگ کردش بی اختیار زدم زیر خنده که اونم به
خنده افتاد و دندون های خرگوشیش که به گمونم تازه درومده بود نمایان شد. آروشا و آرشین با لبخند نگام
میکردند و مریم خانوم به طرز عجیب و غریبی به من و آیلین نگاه میکرد و نگاهش بین ما رد و بدل میشد. روی
صندلی نشستم و مشغول بازی کردن با وروجکی شدم که توی چند دقیقه بدجور منو عاشق و شیفته ی خودش
کرده بود ...
انقدر محوِ زیبایی و شیطنتِ آیلین کوچولو شده بودم که حواسم نبود آرشان وارد آشپزخونه شده و نگاهش روی من
و دخترش زوم شده. همینکه سرم رو بلند کردم نگاهم به آرشان افتاد. بدجوری اخماش توهم بود و طلبکارانه نگاهم
میکرد. سر و چشمِ مشکی رنگ ، دماغ قلمی ، پوستِ سبزه و موهای یک دست مشکی و خوش حالتی داشت و در
یک کلام جذاب بود ...
قدش حدود یک متر و نود سانت بود و هیکل چهارشونه و ورزیده ای داشت. از بازوهایی که داشت پیرهنش رو پاره
میکرد و شکمِ تخت و هیکل رو فرمش میشد تشخیص داد که ورزشکاره حرفه ای هستش یا خوراکِ و رژیم عذایی
خیلی خوبی داره. نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو با آیلین گرم کردم که یهو با شنیدن جملش خشکم زد.
-- آروشا گفت که دنبال یه بنگاه داری برای فروشِ ویلات ، درسته؟
سرم رو بلند کردم و متعجب به قیافه ی اخمو و مغرورش خیره شدم. چقدر زود خودمونی شد؟ انگار که داره با
آشنای چندین ساله اش حرف میزنه. نمیدونم چرا منم بی اختیار مثل خودش اخمام رو کشیدم توهم و با صدای
محکمی گفتم:
- بله چطور؟
پوزخندی زد و با لحنِ بدی گفت:
-- اون وقت چرا باید یه دختره نوزده بیست ساله بخواد که ویلاش رو بفروشه؟ خانوادت خبر دارند؟
مات و مبهوت شده بهش خیره شدم. این سنِ منو از کجا میدونست؟ حالا چرا یه طور حرف میزد که انگار با خلافکار
طرفه و میخواد بازجوییش کنه؟! ... عصبی و بدون توجه به سئوالش گفتم:
- شما سنِ منو از کجا میدونی؟
لبخند کجی زد و گفت:
-- وقتی رفیقِ آروشایی باید هم سن و سالِ اون باشی پس فهمیدن سنت کارِ زیاد سختی نبود. نگفتی ، خانوادت
خبر دارند میخوای چکار کنی یا نه؟
نگاهی به آروشا و مادرش که نگران و با استرس به من و آرشان نگاه میکردند انداختم و با لبخند به آرامش
دعوتشون کردم. نگاهم رو ازشون گرفتم و عصبی به آرشان خیره شدم. با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفتم:
- مُردن ...
در کسری از ثانیه عصبانیتِ توی چهرش جاش رو به تعجب و ناباوری داد. با صدای گرفته ای گفت:
-- به هر حال خواهری ، برادری
عصبی بین حرفش پریدم و گفتم:
- من خواهری ندارم ، دوتا برادر دوقلو داشتم که به همراه پدر و مادرم مردند.
با صدای بم و گرفته ای گفت:
-- خدا رحمتشون کنه.
بغض کردم و با صدایی که بشدت میلرزید گفتم:
- ممنون
آروشا سریع پی به حالم برد و یه لیوان آب بدستم داد. لیوان رو سر کشیدم و آیلین رو بدستِ آرشین دادم. با
شنیدن صدایِ آرشان سرم رو بلند کردم و مجدداً بهش خیره شدم.
-- چرا میخوای ویلات رو بفروشی؟
آروم زمزمه کردم:
- میخوام با پولش توی تهران و نزدیک به دانشگاهم یه آپارتمان بخرم.
-- ویلات چند متره و کجاست؟
هزار متر و توی لواسونه.
سری تکون داد و گفت:
-- پس حتما قیمتِ بالایی داره. حالا با کی میخوای توی آپارتمان زندگی کنی؟ رفیقی ، آشنایی ، فک و فامیلی
نیست که بشه هم خونه ات؟
از اون همه سئوال و جواب عاصی شده بودم و دلم میخواست سرِ آرشان فریاد بکشم و بگم زندگی من به هیچ احدی
ربط نداره پس دهنتو ببند. اما به احترامِ آروشا سکوت کردم و سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم. کلافه گفتم:
- نه هیچکس رو ندارم ، میخوام تنها زندگی کنم.
پوزخندی زد و گفت:
-- تنها؟ اونم یه دختره مجرد و جوون؟ فکر کردی خودت خیلی بزرگ و عاقل شدی که میتونی تنها زندگی کنی یا
گرگای این شهر رو دستِ کم گرفتی؟
عصبی گفتم:
خونه ی نامزدم زندگی میکردم.
پوزخندی زد و گفت:
-- خب چرا بازم خونه ی نامزدت نمیمونی؟ چرا یهو زده به سرت که مستقل بشی و تنها زندگی کنی؟
عصبی داد زدم:
- چون از نامزدم جدا شدم و نامزدیم رو پس زدم. متوجه شدین یا بیشتر توضیح بدم؟
عصبی دستاش رو مشت کرد و سکوت کرد. با اخمایی توهم گره خورده نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و سریع از
آشپزخونه بیرون زد. مریم خانوم با لبخندِ مصنوعی به سمتم اومد و کنارم نشست. دستایِ یخ کرده ام رو توی
دستاش گرفت و یه لحظه
از سردی دستام متعجب شد. با لحنِ مهربونی گفت:
-- لیلی جان بخدا آرشانِ من پسرِ بدی نیست. از حرفاش و سئوال و جواب کردناش هم چیزِ بدی برداشت نکن ...
لبخند محزونی زدم و گفتم:
- ایرادی نداره مریم خانوم ، من از آقا آرشان ناراحت نشدم ، خودم این روزا بی حوصله و کم طاقت شدم و با هر
حرفی بهم میریزم و عصبی میشم.
لبخندِ مهربونی زد و گفت:
-- عزیز دلم طبیعیِ که بی حوصله و عصبی باشی. یه مدت که بگذره بهت قول میدم نامزدت رو فراموش میکنی و
این اتفاقِ تلخ برات عادی میشه. این طبیعته ما آدم هاست ، سرِ هر اتفاق و موضوعی کلی حرص میخوریم آخرشم
همه چی برامون عادی میشه. پس چرا به خودمون سخت بگیریم و زندگی رو به کامِ خودمون تلخ کنیم؟
سکوت کردم و حرفی نزدم. حق با مریم جون بود. من بیخودی داشتم این همه حرص و جوش میخوردم. باید هر طور
شده خودم رو پیدا کنم و با این اتفاقات کنار بیام. باید زندگیم رو از نو بسازم ...
بعد از اینکه شام خوردیم و یکم دورهم نشستیم و گپ زدیم آرشین و همسرش ایمان بلند شدند و قصد رفتن
کردند. بعد از اینکه اونا رفتند آرشان هم بلند شد که بره اما مریم جون اجازه نداد و ازش خواست امشب رو
پیششون بمونه. آرشان هم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش قبول کرد و دوباره روی کاناپه نشست. انقدر بی حوصله بودم
که به بهانه ی خواب شب بخیر گفتم و با آروشا و آیلین به طبقه بالا رفتم. وارد اتاق شدم و روی تخت
نشستم. آروشا هم آیلین و روی تخت گذاشت و مشغول عوض کردن پوشکش شد. این بچه خیلی خوش شانس بود
چون همه جوره خانواده پدریش هواش رو داشتند. یا بخاطرِ وجودِ آرشان بود که این بچه انقدر براشون عزیز بود یا
آیناز رو خیلی دوست داشتند. کنار آیلین دراز کشیدم و درحالیکه موهاش رو نوازش میکردم رو به آروشا گفتم:
- من میخوام ازدواج کنم.
یهو آروشا جیغی کشید که از ترس سریع گوشای آیلین رو گرفتم و با تعجب بهش نگاه کردم. عصبی سرم داد زد:
-- یعنی چی که میخوای ازدواج کنی؟ یعنی میخوای دوباره به شهریار برگردی و زنش بشی؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
- چرا جیغ میکشی خره؟ بچه ترسید با اون صدای نکره ات. نه خیر من کی گفتم میخوام با شهریار ازدواج کنم؟
متعجب گفت:
-- پس با کی میخوای ازدواج کنی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
با دانیال فرخی ، استادِ دانشگاهم ، سی سالشه و تک فرزنده. چند ماه پیش ازم خواستگاری کرد اما من بخاطرِ
شهریار جوابش کردم. ولی بهم گفت دست از عشق و احساسی که نسبت بهم داره نمیکشه و هرگز ازدواج نمیکنه.
واقعاً هم اینطور شد و ازدواج نکرد. حالا با توجه به این اتفاق هایی که افتاده میخوام باهاش ازدواج کنم البته یه
شرطی داره.
آروشا مات و مبهوت شده گفت:
-- چه شرطی؟
آروم لب زدم:
- چند روز پیش که رفتم دانشگاه خیلی عصبی و بی حوصله بودم و دقیقاً اون روز با دانیال کلاس داشتم. اصلا سرِ
کلاسش توجهی به درس و حرفاش نداشتم و خیلی بی اعصاب بودم. بعد از اتمام کلاس نگهم داشت و کلی سئوال
جوابم کرد که چرا بی حوصله و گرفته ام. منم گفتم که قراره از نامزدم جدا بشم و دلیلِ حالِ خرابم اینه. اونم یهو و
بی مقدمه دوباره ازم خواستگاری کرد و ازم خواست بهش فرصت بدم تا بتونه خودش رو بهم اثبات کنه. اما من بهش
گفتم فعلا نمیتونم به پیشنهادش فکر کنم و از دانشگاه بیرون زدم. اما حالا میخوام جوابِ مثبت بهش بدم اما یه
شرط هایی دارم. اولیش اینکه فقط چندماه نامزد کنیم تا اون بتونه خودش رو بهم اثبات کنه و بیشتر هم رو
بشناسیم. دوم اینکه اگه طی این مدت من بهش احساس و کشش خاصی پیدا کردم باهاش ازدواج میکنم اما اگه
حسی نسبت بهش پیدا نکنم باید ازدواج صوری کنیم.
آروشا در حالیکه از تعجب دهنش باز مونده بود گفت:
صبح با سر و صدای آروشا و آیلین بیدار شدم. دست و صورتم رو شستم و به همراه آروشا و آیلین به پایین رفتم.
وارد آشپزخونه شدیم و به همراه مریم خانوم صبحونه خوردیم. بعد از صبحونه سریع به بالا رفتم تا آماده بشم و به
دانشگاه برم. آروشا چند لحظه بعد از من وارد اتاق شد و گفت:
-- احساسِ غریبی که نمیکنی؟
لبخند شرمگینی زدم و گفتم:
- نه ، از بس خانوادت مثلِ خودت خوب و مهربونند که آدم حس میکنه داره با خانواده ی خودش زندگی میکنه.
با شیطنت گفت:
مخصوصا داداش آرشانم. از خوش اخلاقی و مهربونی همتا نداره.
اخمام رو کشیدم توهم و گفتم:
- اره ارواح عمت ، یکی داداشِ تو مهربون و خوش اخالقِ یکی مامورِ ساواک. عینِ جلاد ها می مونه. جوری نگات
میکنه که انگار زیر دستش هستی و اون اربابته.
آروشا ریز ریز خندید و گفت:
-- وا لیلی کجا اینطوره خان داداشم؟ دلتم بخواد ، پسر به این ماهی ، خوش تیپی ، خوش هیکلی ، همه دخترا براش
سر و دست میشکنند. دیگه من اون صدای محشر و محبوب بودنش بین مردم رو فاکتور میگیرم ولی در کل داداشم
تکِ.
دهنم رو کج کردم و گفتم:
- خدا از من بدش میاد من از داداشِ تو. شاید باورت نشه ولی با اینکه فقط یکبار دیدمش و چند ساعت بیشتر
کنارش نبودم اما بدجوری ازش متنفرم. جوری خودش رو دست بالا میگیره که انگار بقیه زیر دست و غلامشن. قبل
از اینکه باهاش آشنا بشم خیلی از آهنگاش و صداش خوشم میومد ولی الان دلم نمیخواد نگام بهش بیفته. پسره ی
چندش جوری نگام میکرد که از ترس هر چی سئوال ازم پرسید رو جواب دادم.
آروشا نگاهی بهم انداختم و پقی زد زیر خنده. حالا این نخنده به ریش من کی بخنده. عصبی بهش چشم غره رفتم
که سریع نیشش رو بست و سکوت کرد. سریع لباس های بیرونم رو پوشیدم و مشغولِ آرایش کردن شدم ...
-- لیلی اگه بری دانشگاه شاید شهریار رو ببینی. شاید اصلا اونجا برات به پا گذاشته باشه. اگه تعقیبت کنند ردت
رو میزنند و میفهمن که اینجا زندگی میکنی. حالا میخوای چکار کنی با این وضع؟
کلافه گفتم:
- برای همین دارم میرم دانشگاه که یه کارایی کنم. دیگه نزدیکِ تعطیلات تابستونیم این مدتی هم که مونده به
تابستون ، مرخصی میگیرم و دانشگاه نمیرم تا آبا از آسیاب بیفته و تکلیفم مشخص بشه.
آروشا سری تکون داد و گفت:
-- باشه منم همراهت میام. راستی لیلی امشب قراره به همراه آرشین و ایمان با داداش آرشان و آیلین بریم
شهربازی. مطمئنم که خوش میگذره بهمون. یکم هیجان و تفریح برای روحیت خوبه ، باید حسابی خودت رو غرق
کار و مسافرت و خوش گذرونی کنی تا همه چیز برات عادی بشه و با مشکلات کنار بیای.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه میام ولی نمیشه داداشت تشیف نیاره؟ مطمئنم اگه بیاد شهربازی رو زهرمارم میکنه.
آروشا لبخندِ تلخی زد و گفت:
- اینطور نگو لیلی ، اون هم به اندازه ی تو درد و غصه داره توی سینه اش. اما مرده و یه مرد درداش رو فریاد نمیزنه
و همیشه توی خودش میریزه. آرشان قلب مهربون و پاکی داره و اگه رفتار و زبونش تنده معنیش این نیست که
قبلش از سنگِ و انسانیت حالیش نمیشه. آرشان بخاطر مرگِ آیناز به این حال و روز افتاده. از دست دادن آیناز
کمرش رو خرد کرد و بدجور توی زندگی زمین زدش. برای همین سنگ شده ، چون تویِ این یکسال خیلی درد
کشید و اون دردها خارج از توانش بود. اگه خشن و بی رحم رفتار میکنه و خیلی بی احساس شده فقط بخاطرِ
فشارهای روحی و عصبی هستش که اذیتش میکنه و همیشه آزارش میده وگرنه من داداشم رو از خودش بهتر
میشناسم. اون مهربون ترین قلبِ دنیا رو داره. کافیه بهش محبت کنی تا ببینی چطور مثلِ یه پسر بچه ی کوچولو
بهت پناه میاره اما خدانکنه که کسی باهاش لج کنه و به حرفاش گوش نکنه اون وقت دیگه هیچ رقمه نمیشه رامش
کرد.
شرمنده به آروشا نگاه کردم و گفتم:
- معذرت میخوام آروشا من نمیخواستم ناراحتت کنم. من آرشان رو درک میکنم که چی میکشه چون با طرد شدن
از خانوادم دردِ از دست دادن عزیزانم رو چشیدم. من بخاطرِ فشارهایی که رومِ بی دلیل و بی جهت برادرت رو
قضاوت کردم. عقلم انگار ضایه شده ، بازم عذر میخوام اگه ناراحتت کردم.
لبخندی زد و گفت:
با تعجب گفتم:
- چه قولی؟
کلافه نگام کرد و گفت:
-- قول دادی تا وقتی که خونه بخری خونه یِ ما بمونی.
بی حوصله گفتم:
- حالا من یه چیزی گفتم. اومدم حالا حالاها خونه گیرم نیومد. نمیشه که مدام مزاحم شما بشم. میرم هتل و ...
یهو آروشا عصبی جیغ کشید و پرید وسطِ حرفم و درمونده گفت:
-- لیلی بخدا یه بار دیگه بگی مزاحمی و میخوای بری و اسمِ هتل رو بیاری از همین تراس آویزونت میکنم.
با تعجب نگاش کردم که عصبی تر از قبل جیغ کشید:
-- فهمیدی یا نه؟
با چشمایی گرده شده از تعجب نگاش کردم و سرم رو به معنای تایید حرفش تکون دادم. لبخندِ پهنی نشست رو
صورتش و از اتاق بیرون زد. عصبی روی تخت نشستم و کیفم رو برداشتم. فکر میکردم فقط جیغایِ من بنفشِ اما
آروشا دستِ منو از پشت بسته ...
گوشی و مدارکم رو توی کیفم گذاشتم و از روی تخت بلند شدم
ادامه دارد...
1402/04/08 13:35بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد