بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

پس تشکیل دادنِ خانواده برام بی معنیِ. خانواده ی من ، عزیزانِ من ، کسایی که از پوست

1402/04/10 23:59

تشکیل دادنِ خانواده برام بی معنیِ. خانواده ی من ، عزیزانِ من ، کسایی که از پوست و استخونشون بودم ، کسایی که هم خونشون بودم من رو توی باتلاق زندگی رها کردند حالا چطور ممکنه یه مردی
عاشقِ من بشه؟ با این اوضاعِ داغونم چطور ممکنه من آرزوی کسی باشم؟ از کجا مطمئن باشم هر روز بخاطرِ نداشتن
خانواده تحقیر و خوار و ذلیل نشم؟ از کجا دلم قرص باشه که اون مرد به منی که هیچکس رو ندارم همیشه متعهد
میمونه؟ ... خانواده ریشه و اصل و نسب یه دختره ، دختری که خانواده نداره مثل گلی می مونه که ریشه نداشته
باشه. وقتی ریشه نباشه هیچ گلی رشد نمیکنه و بزرگ نمیشه. من نمیخوام تو سری خور باشم آقا آرشان ، نمیخوام
بهم بگن بی کَس و کار و قضاوت بشم. کی باورش میشه که من خودم نامزدم رو پس زدم؟ کی باورش میشه خانوادم
بخاطرِ بهم زدن نامزدیم رهام کردند؟ هیچکس باورش نمیشه. هرکسی بفهمه فکر میکنه من دختر فراریم یا مشکلی
داشتم که نامزدیم بهم خورده. برای فرار از قضاوت ، من از عشق فرار میکنم ، برای فرار از شکستی دوباره ، من از
احساساتم فرار میکنم ، برای اینکه غرورم بیش از این خورد نشه درِ قلبم رو به روی هر مردی می بندم. به آتیش می
کشونم قلبی رو که بخواد دوباره بلرزه. وقتی از انتخاب خودم ، از کسی که فکر میکردم خوشبخت شدنم تویِ یکی
شدن و ازدواج کردن با اونه ، ضربه خوردم ، فهمیدم که عشق یه بازی خطرناک و غیر قابلِ پیش بینیِ. اما من دیگه
شور و اشتیاقی برای بازی کردن ندارم ، توانی برای عاشق شدن ندارم و انگیزه ای برای جنگیدن و تصاحب کردن
فردی که شاید یه روزی عاشقش بشم رو ندارم.
سرم رو بلند کردم و با لبخندِ تلخی به آرشان خیره شدم. با آرامش خاصی تکیه داده بود به نیکمت و یه جورایی
انگار همه ی وجودش شده بود چشم و گوش ... تک سرفه ای کرد و با صدایِ مردونه ای گفت:
-- از این حرفات به چه نتیجه ای برسم؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من میخوام با شخصی ازدواج کنم که توقعِ عشق و عاشقی و مهر و محبت رو از من نداشته باشه. انگار نه انگار که
من توی خونه اش زندگی میکنم و همسر قانونی و شرعیشم. نباید هیچ توقع و خواسته ای ازم داشته باشه و هرگز به
فکرِ رابطه ی زناشویی با من نباشه ...

1402/04/11 00:01

دستای لرزونم رو توهم قلاب کردم و با صدایِ ضعیفی ادامه دادم:
- من میخوام با شخصی ازدواج کنم که هیچ عشق و علاقه ای نسبت بهم نداشته باشه اما باغیرت و بامرام باشه. مرد
باشه و جوری روم تعصب داشته باشه که کسی جرعت نکنه بهم چپ نگاه کنه. ازش عشق و محبت نمیخوام اما باید
برام زندگی ای بسازه که وجودِ آرامش رو توی زندگیم با تک تکِ سول هام احساس کنم. جوری پشتِ و پناهم باشه
که هیچکس نتونه بی کَس و کار بودنم رو به رخم بکشه. من یه حامی میخوام ، یه سنگِ صبور که وقتی دلم گرفت
باهاش حرف بزنم و سبک بشم. یه دوستِ واقعی که تحتِ هیچ شرایطی پشتم رو خالی نکنه. یه همدم و همراه
میخوام که تا ته خط کنارم باشه. توی انتقام گرفتن کمکم کنه تا بتونم شهریار رو نابود کنم ، کمکم کنه تا تقاصِ قلب
و غرورِ له شدم رو از دشمنام بگیرم ...
همه ی شرط و شروط هایِ من همین بود ...
آروم زمزمه کرد:
-- و من مطمئنم اون شخصی که تو با وجودِ این شرایط میتونی قبولش کنی ، همون کسیِ که من در نظر دارم.

1402/04/11 00:02

سری تکون دادم و گفتم:
- باید حتما رو در رو باهاش صحبت کنم. در ضمن باید چند وقت نامزد باشیم تا بهتر و بیشتر همدیگه رو بشناسیم
چون از کجا مطمئن باشم که اون بعد از ازدواج ، عاشقِ من نمیشه و نمیزنه زیرِ همه ی قول و قرارهاش؟
نگاهِ عمیقی بهم انداخت و گفت:
-- به موقعش باهاش حرف میزنی. در ضمن یه چیزِ دیگه ...
با تعجب بهش خیره شدم ...
- دیگه چیه؟
اخماش رو کشید توهم و گفت:
-- فکرِ این پسره دانیال رو از سرت بیرون کن. اگه باز هم دور و برت پلکید جوابِ رد بهش بده.
با تعجب گفتم:

1402/04/11 00:03

ماشاالله از همه چیزم با خبری شما ، اما چرا اینکار رو کنم؟ اگه رفیقِ شما یه وقت پشیمون بشه اون موقع من چکار
کنم؟ دانیال کِیس خوبیه ، نمیتونم بی گدار به آب بزنم.
پوزخندی زد و گفت:
-- هم خونه شدن با مردی که عاشقته منطقی تره یا مردی که هیچ حسی بهت نداره؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم که باعث شد جری بشه و با لحنِ بدی بگه:
-- شایدم این آقا دانیال بَر و رویِ قشنگی داره و به دلتون نشسته که سرکار خانم نمیتونی بی گدار به آب بزنی.
عصبی داد زدم:
- چرت و پرت نگو. من از همه ی مردها بدم میاد استثنا هم نداره.
لبخندِ کجی زد و گفت:
-- اگه اینطوره به اون پسره جوابِ رد بده.

1402/04/11 00:03

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- برای اینکه بهت ثابت کنم که اون پسر برام ارزشی نداره بهش جوابِ منفی میدم. اما از کجا مطمئن باشم که رفیقِ
تو بعداً به من حسی پیدا نمیکنه؟
پوزخندی زد و گفت:
-- اون شخصی که من میشناسم تو که سهله ، از تو خوشگل تر و جذاب تر هم نمیتونه قلبش رو نرم کنه. پس از این
بابت که نسبت به تو احساسی پیدا نمیکنه خیالت راحت باشه.
لبخندِ بانمکی زدم و گفتم:
- پس توهم قبول داری که من خوشگل و جذابم؟
با تعجب و یکه خورده بهم نگاه کرد. انتظار نداشت همچین چیزی رو ازش بپرسم. پوزخندی زد و گفت:
-- فکر نمیکردم انقدر بی جنبه باشی.
عصبی گفتم:

1402/04/11 00:04

من بی جنبه نیستم آقا ، شما هم از گفتن حقیقت نمیخواد بسوزی چون جذاب بودن من فقط حرف تو نیست حرف
یه ملته.
لبخندِ مسخره ای زد و گفت:
-- آره خب ، سرکار خانم بخاطرِ جذاب بودن و خوشگل بودنشونه که نامزدشون دورشون زده و نامزدی رو پس زده.
بغض به گلوم چنگ انداخت و اشک توی چشمام حلقه بست. با شنیدنِ صدای گرفته و نادامش سرم رو بلند کردم :
-- شوخی کردم ، ناراحت نشو.
زهرخندی زدم و گفتم:
- برای همین حرفاست که قلبم رو آتیش زدم و از عشق دوری میکنم. از کجا معلوم فردا همون مردی که قراره
باهاش زندگی کنم این حرف ها رو بهم نزنه؟ هیچکس حرفای من رو در مورد نامزدیم و اتفاقاتی که افتاده باور
نمیکنه.
با صدای بم و گرفته ای گفت:

1402/04/11 00:05

من واقعا قصدم شوخی بود. در ضمن من همه ی حرفاتو باور کردم پس نگرانیت بیخوده.
با تعجب بهش نگاه کردم و حرفی نزدم. از سرِجاش بلند شد و کلافه گفت:
-- دیگه بهتره برگردیم ، توهم تا چند روز منتظر باش ، احتمالا هفته ی دیگه اون شخص بیاد خواستگاریت.
آروم از سرجام بلند شدم و گفتم:
- پس شما باید کمکم کنید که هر چی زودتر یه آپارتمان بخرم. بیشتر از این نمیخوام مزاحم خانوادتون بشم.
-- تو که قراره تا چند وقت دیگه ازدواج کنی پس دیگه آپارتمان گرفتنت چه صیغه ایه؟
با صدای لرزونی گفتم:
- اون وقت اونا برایِ مراسمِ خواستگاری بیان خونه ی شما؟ من بی کَس و کار شدم و از اسب افتادم ولی از اصل
نیفتادم. من برای خودم غرور دارم ، دوست ندارم اون آقا و خانوادش فکر کنند من سربارِ کسی هستم. هیچکس حق
نداره شخصیتِ من رو ببره زیر سئوال و قضاوتم کنه. پس لطفاً کمکم کنید تا بتونم یه آپارتمان توی این هفته بخرم.
بی توجه به حرفم نگاهش رو ازم گرفت و به سمتِ خروجی حرکت کرد. سریع به دنبالش رفتم و کنارش ایستادم و
شونه به شونه اش قدم برمیداشتم ..

1402/04/11 00:06

یهو سرجاش موند و بهم خیره شد. با تعجب بهش نگاه میکردم که بی مقدمه گفت:
-- من برات یه آپارتمان جور میکنم.
اخمام رو کشیدم توهم و گفتم:
- ممنون ولی من از ترحم کردن بیزارم. پس لطفا هیچ وقت به من ترحم نکنید.
عصبی گفت:
-- من بخاطر اینکه رفیقِ خواهرمی اینکار رو میکنم وگرنه من بی رحم تر از اونم که بخوام به کسی ترحم کنم.
سری تکون دادم و گفتم:

1402/04/11 00:07

حتی اگه اینطور که میگین باشه بازم نمیخوام زیر دِینِ کسی باشم.
کلافه گفت:
-- تو اگه با اون شخص به توافق برسی که سرِ یک ماه نشده میری خونه ی اون و اونجا زندگی میکنی ، پس دیگه
چه کاریه که ویلات رو بفروشی و آپارتمان بخری؟
عصبی و با لحنِ تندی گفتم:
- کی گفته من سرِ یک ماه با اون شخص ازدواج میکنم؟ اگه بعد از حرف زدن به تفاهم رسیدیم و من ایشون رو به
عنوانِ همسرم قبول کردم ، عقد میکنیم و بعد از یکسال مراسم ازدواج میگیریم. منم توی این یکسال توی خونه یِ
خودم زندگی میکنم. بعدشم من اگه با اون آقا بخوام ازدواج کنم جهاز نمیخوام؟ نکنه فکر کردین من تا نامزدت کنم
میشم هم خوابِ اون آقا و توی خونه یِ مادر شوهر زندگی میکنم و تمامِ خرج و مخارجم رو به گردن اون آقا
میندازم؟ اگه فکر کردید من همچین دخترِ فرصت طلب و بی بخاریم خیلی سخت در اشتباهید. اگه میخوایید به
رفیقِ خواهرتون کمک کنید برام هر چه زودتر یه آپارتمان پیدا کنید و ویلام رو بفروشید ، همین.
عاصی شده گفت:
-- خیلی خب بسه ، همون طور میشه که میخوای.

1402/04/11 00:09

نفس عمیقی کشیدم و لبخندی زدم از روی آرامش زدم ... از فضای سبز دور شدیم و به سمتِ جایی که ماشین پارک
شده بود برگشتیم. با سوئیچ درِ ماشین رو باز کرد و روی صندلی جلو نشست. منم درِ عقب رو باز کردم و روی
صندلی نشستم. با شنیدنِ صداش سرم رو بلند کردم و از توی آینه بهش خیره شدم.
-- از حرف هایی که امشب زدیم نمیخوام هیچکس با خبر بشه حتی آروشا.
با تعجب گفتم:
- چرا؟
با لحنِ تندی گفت:
-- چون من میگم ، در ضمن هیچ وقت من رو سئوال جواب نکن.
عصبی دستام رو مشت کردم و سکوت کردم. مثلِ برجِ زهرمار می موند. یه دقیقه آروم بود یه دقیقه طوفانی.
هیچکس نمیدونست چطوری باهاش سر کنه و اخلاق گند و مزخرفش رو تحمل کنه. بعد از دقایقی بچه ها برگشتند
و آرشان حرکت کرد. عصبی به بیرون خیره شدم و تا رسیدن به خونه یک کلمه هم با آروشا حرف نزدم ...
بعد از اینکه به خونه رسیدیم به بالا رفتم و وارد اتاق شدم. بی حوصله لباسام رو عوض کردم و روی تخت دراز
کشیدم. یکدفعه آروشا وارد اتاق شد و دستپاچه به سمتم اومد. روی تخت نشست و با صدای آرومی گفت:

1402/04/11 00:09

باور کن من دهن لق نیستم اما داداشم خیلی تیزه و تا وقتی که حقیقت رو نفهمه دست از سرت برنمیداره. انقدر
باهوشه که هرگز نمیشه بهش دروغ گفت و پیچوندش ، برای همین مجبور شدم هر چی که از تو میدونم رو بهش
بگم.
عصبی گفتم:
- دوتا داد سرت زد توهم از ترس خودتو باختی و همه چیزو گذاشتی کفِ دستش؟
شرمنده نگام کرد و گفت:
-- الان نمیتونم چیزی بهت بگم اما خودت آخر هفته دلیلِ کارم رو میفهمی.
با تعجب بهش نگاه کردم که لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. کلافه و سردرگم روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو
بستم. فردا باید به دانشگاه میرفتم و با دانیال حرف میزدم و برای همیشه از خودم نا امیدش میکردم. نمیدونم چقدر
گذشته بود که پلکام روی هم افتاد و در نهایت خوابم برد ...
صبح زود از خواب بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم و بدون سر و صدا لباسام رو پوشیدم تا آروشا بد خواب
نشه. سریع یه شکلات گذاشتم توی دهنم و از اتاق بیرون زدم. چادرم رو سرم کردم و از پله ها خرامان خرامان به
پایین رفتم. آروم در رو باز کردم و از خونه بیرون زدم. در حال بستن بندهای کتونیم بودم که یهو با شنیدن صدایی
مردونه جیغِ خفیفی کشیدم و وحشت زده برگشتم.

1402/04/11 00:11

اوقور به خیر ...
مات و مبهوت به آرشان خیره شدم و مثل مجسمه سرجام خشک شدم ... یهو عصبی داد زد:
-- چته دختره ی دیوونه؟ مگه جِن دیدی؟
من من کنان گفتم:
- س سلام ... من فکر کردم همه خوابن برای همین با شنیدنِ صداتون ترسیدم.
نفس عمیقی کشید و از سر تا پا براندازم کرد. با لحنی کنجکاو و مشکوک پرسید:
-- کجا تشیف میبرن سرکار خانم کله ی سحر؟
با تعجب گفتم:
- به شما چه ربطی داره؟

1402/04/11 00:11

عصبی انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و گفت:
-- ببین دختره ی چموش تو در حالِ حاضر اینجا زندگی میکنی و جزئی از خانواده ی من محسوب میشی. غیرتی
بودن یه مرد تنها به همسر و مادر و خواهرش اختصاص نداره ، من حتی رویِ تک تکِ خدمتکار های زنِ اینجا تعصب
و غیرت دارم چون تو خونه ی من زندگی میکنند و اگه حرفی پشتِ سرشون زده بشه به من توهین شده. با این
حساب دیگه رویِ تو ، که رفیقِ خواهرمی و قراره بزودی فامیل هم بشیم حساس ترم فهمیدی؟
با تعجب سری تکون دادم و گفتم:
- فهمیدم ...
نگاهم و از آرشان گرفتم و با صدای آروم و ضعیفی گفتم:
- خب دیگه من برم.

1402/04/11 00:12

کلافه گفت:
-- نگفتی کجا داری میری؟
کلافه تر از خودش جواب دادم:
- میرم دانشگاه تا با دانیال صحبت کنم.
پوزخندی زد و گفت:
-- و بهش بگی که جوابت منفیِ درسته؟
سری تکون دادم و سکوت کردم که ادامه داد:
-- باشه من میرسونمت.
بی حوصله گفتم:
- خودم ماشین دارم ، نیازی نیست شما به زحمت بیفتید.

1402/04/11 00:13

نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت:
-- باشه بسلامت ...
مات و مبهوت بهش خیره شدم که پوزخندی زد و به سمتِ ماشینش رفت. جون به جونش کنند گند اخلاق و غد بود.
حالا من خواستم یکم ناز کنم تو چرا انقدر جدی گرفتی؟ کلاف به سمتِ ماشینم رفتم و سوار شدم. ماشین و روشن
کردم و بعد از رفتن آرشان از خونه خارج شدم. بی حوصله به سمتِ دانشگاه روندم و بعد از نیم ساعت رسیدم.
ماشین رو پارک کردم و واردِ دانشگاه شدم. پشتِ در منتظر موندم تا کلاسِ دانیال تموم بشه ... آخر وقت که همه ی
بچه ها رفتند و خودش تنها توی کلاس بود واردِ کلاس شدم ...
سرش توی کتاب بود و بدون اینکه به من نگاه کنه با صدایِ خسته ای گفت:
-- عزیزان گفتم که امروز خستم ، هر سئوال و حرفی دارید لطفاً بمونه برای جلسه ی بعد.
با صدای آرومی گفتم:
- سلام استاد ...

1402/04/11 00:15

با شنیدن صدام سریع سرش رو بلند کرد و مات و مبهوت بهم خیره شد. کم کم به خودش اومد و سریع از سرِ جاش
بلند شد و به سمتم اومد. با لحن شادی گفت:
-- به به ببین کی اینجاست ، سلام لیلی خانم ، خوبی؟ آفتاب از کدوم ور درومده که بلاخره شما یه سری به ما
زدید؟
لبخندی زدم و گفتم:
- شرمنده ام استاد ولی واقعاً درگیر بودم.
لبخندِ محزونی زد و در حالیکه در رو می بست بهم اشاره کرد که روی یکی از صندلی ها بشینم. کلافه روی صندلی
نشستم و دانیال هم روی صندلی کناریم نشست. با صدای لرزون و گرفته ای گفتم:
- من اینجام استاد تا جوابِ پیشنهادتون رو بدم.
پلکی زد و با استرس بهم خیره شد. با صدایی که بشدت میلرزید گفتم:
- شما خیلی مردِ خوب و همه چیز تمامی هستید آقا دانیال ولی من نمیتونم باهاتون ازدواج کنم ... من مشکلی با
شخصِ شما ندارم اما دلایلِ شخصیِ خودم رو دارم که من رو مجبور کرده تا به شما جوابِ منفی بدم ... مطمئنم یکی
بهتر از من گیرتون میاد و خوشبختتون میکنه ... امیدوارم من رو ببخشید ...

1402/04/11 00:16

تمام مدت که حرف زدم سرم پایین بود. با استرس سرم رو بلند کردم و با دیدنِ صورتِ خیس از اشکِ دانیال جا
خوردم. سریع از سرِ جاش بلند شد و پشت به من شروع کرد به قدم زدن. دستی توی موهای پر پشت و خوش
حالتش کشید و کلافه پنجره رو باز کرد. سرش رو از پنجره بیرون برد و نفسِ های ممتد و عمیقی کشید. با استرس
دستام رو توهم قلاب کرده بودم و به عکس العمل های دانیال نگاه میکردم. یهو برگشت و با قدم های سریع و
محکمی به سمتم اومد. از ترس و وحشت توی صندلی مچاله شدم که یکدفعه جلوی پام زانو زد و چادرم رو تویِ
دستش گرفت. با چشمایِ سرخ و اشک آلودش بهم خیره شد و با بغض گفت:
-- چرا لیلی؟ چرا باز ردم میکنی؟ چرا میخوای خونه خرابم کنی؟ چکار کنم که دلت به رحم بیاد لیلی؟ بهم حتی
فرصت هم نمیدی تا خودم رو بهت اثبات کنم. بهم زمان نمیدی تا تو رو عاشقِ خودم کنم. چرا؟ چرا عشقم رو باور
نداری لیلی؟
با صدای لرزونی گفتم:
- من تو و عشقت رو باور دارم.
با جنون خاصی فریاد کشید:
-- پس چرا ردم میکنی لامصب؟
بغضم شکست و به هق هق افتادم. با گریه گفتم:

1402/04/11 00:17

چون بعد از شهریار هیچکس نمیتونه جاش رو توی قلبم بگیره ... چون من هنوز اون لعنتی رو فراموش نکردم ...
چون دیگه به هیچکس اعتماد ندارم ... فهمیدی؟؟؟
لبخندِ تلخی زد و چادرم رو کشید روی چشماش ... با تکون خوردن شونه هاش فهمیدم که داره گریه میکنه ...
چادرم رو بو میکرد و میبوسید و چقدر سخت بود برام دیدنِ اشک ها و بی تابی های یک مردِ عاشق و خرد شدن
غرورِ مردونش ...
عصبی و کلافه بلند شدم و چادرم رو از توی دستش کشیدم. به سمتِ در رفتم و با صدایی که از زور بغض میلرزید
زمزمه کردم:
- منو ببخش دانیال ...
سریع از اتاق بیرون زدم و با شنیدن صدایِ هق هقِ مردونه و دلخون کنندش اشکام سرازیر شد. سریع قدم تند
کردم و از دانشگاه بیرون زدم. به محض اینکه توی ماشین نشستم به هق هق افتادم و زجه زدم ... تحمل نداشتم
هیچکس از دستم برنجه و دلخور بشه اما امروز این اتفاق افتاد ... من خواه ناخواه امروز قلبِ دانیال رو شکستم و
غرورش رو خرد کردم ... فقط امیدوارم بتونه من رو ببخشِ و آهش دامانم رو نگیره ... هر چند من گناه و تقصیری
توی این جریان نداشتم ... مطمئن بودم عشقِ دانیال یک طرفست و یک طرفه می مونه برای همین بهش فرصت
ندادم چون خودم و قلبِ سنگ شدم رو میشناختم و میدونستم هرگز دوباره عاشق نمیشم ...
ماشین رو روشن کردم و به سمتِ خونه حرکت کردم که یکدفعه گوشیم زنگ خورد ...

1402/04/11 00:18

کلافه ماشین رو نگه داشتم و گوشیم رو برداشتم. با دیدنِ اسم آروشا صفحه یِ سبز رنگِ گوشی رو لمس کردم و
جواب دادم.
- الو؟ سلام ... جانم آروشا؟
-- سلام لیلی خوبی؟ کجایی؟
با صدایِ گرفته ای گفتم:
- دانشگاه بودم الان دارم برمیگردم خونه.
با لحنِ مشکوکی پرسید:
-- گریه کردی؟

1402/04/11 00:19

سکوت کردم و چیزی نگفتم که ادامه داد:
-- حالت خوبه؟
لبام رو روی هم فشار دادم تا بغضِ سنگینم نشکنه. آروشا آهی کشید و گفت:
-- بیا دنبالم تا دوتایی بریم بازار.
با تعجب گفتم:
- بازارِ چه وقت؟
عصبی گفت:
-- فردا شب تولدِ خان داداشمِ اما هیچ لباسی ندارم. کلی مهمون و آشنا دعوته برای همین باید یه لباس شیک و
قشنگ بخرم.
بی حوصله گفتم:

1402/04/11 00:19

باشه میام سراغت.
خوشحال گفت:
-- قربونت بشم من ، مهربون کی بودی تو؟ ... سریع برم آماده بشم تا وقتی که میای معطل نشی ، فعلا گلم ...
- خداحافظ ...
گوشی رو پرت کردم رویِ صندلی کناریم و ماشین رو روشن کردم و به سمتِ خونه روندم

1402/04/11 00:20

ادامه دارد...

1402/04/11 00:20

#پارت_#هفتم
رمان_#مجنون_گناهکار?

1402/04/11 11:39

ساعت نزدیکِ 10 شب بود که خسته و کوفته به خونه رسیدیم ... انقدر راه رفته بودم و توی بازار چرخ زده بودم که
انگشتایِ پام زخم شده بود. از صبح که با آروشا رفتیم بیرون تا 9 شب خرید کردنمون طول کشید. البته من سریع
یه لباس مجلسیِ شیک و پوشیده برای مهمونی فردا شب خریدم اما آروشا خیلی وسواس به خرج میداد و همین
باعث شد تا 9 شب توی بازار بچرخیم. واردِ خونه شدیم و بعد از حال و احوال با پدر و پدربزرگِ آروشا ، با مریم
خانوم به آشپزخونه رفتیم. یکدفعه با دیدن آرشان که روی صندلی ناهار خوری نشسته بود سرجام خشک شدم و با
صدای لرزونی گفتم:
- سلام

1402/04/11 11:40