بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

از بس که غد و خودخواهی ، قبول داری انقدر خودخواهی که گاهی وقت ها اطرافیانت و عزیزانت رو فراموش
میکنی؟
پوزخند معنا داری زد و خونسرد نجوا کرد:
-- شاید خودخواهی های من به نفع همون کسایی باشه که تو فکر میکنی فراموششون کردم ... درک کردن من و
شناختنم کار هر کسی نیست ، پس سعی میکنم توجهی به قضاوت هایی که در موردم میشه نکنم ...
کلافه لب زدم:
- من هیچی از سخنان فلسفی و گنگت نمیفهمم جناب کیان ، پس لطف کن بی پرده و واضح حرف بزن ...
-- همون بهتر که هیچی نفهمی ...
چشم غره ی توپی بهش رفتم و حینی که از اتاق بیرون میرفتم خطاب بهش نجوا کردم:
- من میرم یه چیزی برای نهار درست کنم ، راستی برای امشب کلی وسیله میخوام ، روی کاغذ مینویسم برات فقط
لطف کن تا قبل از نهار برام تهیشون کن ...

1402/04/27 19:22

بدون اینکه منتظر جوابی از آرشان بمونم از اتاق بیرون زدم و بدون توجه به آسانسور از پله ها به پایین رفتم و وارد
آشپزخونه شدم ... با لبخند به سمت خدمتکار ها رفتم و با لحن آرومی گفتم:
- برای نهار میخوام خودم غذا درست کنم ، شماها هم چند ساعتی استراحت کنید تا بتونید توی تمیز کردن خونه و
غذا پختن برای مهمونی امشب کمکم کنید ...
همون خدمتکاری که آرشان باهاش صحبت کرد به سمتم اومد و با لحن مهربونی گفت:
-- نه خانوم جان ، نمیشه شما کار کنید ، آخه شما خانوم خونه و همسر آقا هستید ... نظافت خونه و غذا پختن به
عهده ی من و دختراست ، پس خواهش میکنم استراحت کنید و اینکارها رو به من بسپرید ...
لبخندی به صورت مهربونش زدم و گفتم:
- اسم شما چیه؟
سر به زیر گفت:
-- اسمم شریفست خانوم ، لطفاً بهم اعتماد کنید و اجازه بدید خودم با کمک بقیه خدمتکارها به کارهای امشب
برسم ...

1402/04/27 19:23

دستم و روی شونه اش گذاشتم و لب زدم:
- شریفه خانوم من عادت ندارم به خوردن و خوابیدن و دست به سیاه و سفید نزدن ... آرشان به دستپختم عادت
کرده برای همین هر موقع وقت کنم خودم براش غذا درست میکنم از طرف دیگه امشب خانواده شوهرم مهمان ما
هستند و دلم میخواد خودم براشون غذا درست کنم ... نگران چیزی نباشید ، من در مورد این موضوع با آرشان
صحبت میکنم تا مشکلی برای شما پیش نیاد ... الانم ازت میخوام جای ادویه ها و مواد غذایی رو بهم یاد بدی تا
زودتر برای نهار یه چیزی سرهم کنم ...
لبخند زورکی زد و گفت:
-- چشم خانوم ، ولی کار نظافت خونه با خودمونه و شما نباید توی این کار کمکمون کنید ...
به اجبار گفتم:
- باشه ... راستی شماهم اینجا غذا میخورید؟
سری به معنای نه تکون داد و گفت:
-- پشت حیاط یه خونه ویلایی کوچیک هست که اونجا محل استراحت و غذا خوردن خدمتکار ها و بادیگاردهای
آقاست ...

1402/04/27 19:25

سری تکون دادم و پرسشی گفتم:
- وسایل منو کجا گذاشتید؟
یکدفعه و محکم روی دستش زد و با صدایی لرزون گفت:
-- خاک بر سرم ، یادم رفت بزارمشون داخل اتاقتون ، ببخش خانوم جان ...
دستای چروکش رو توی دستام گرفتم و آروم زمزمه کردم:
- شریفه خانوم لطفاً با من اینطور رفتار نکنید ، من نه دختر رئیس جمهورم نه ملکه ی انگلیسم ، منم یه آدمم مثل
شماها و خونم رنگین تر از شما نیست ... شاید از نظر بقیه همسر آرشان شدن یعنی خانوم این خونه شدن و جلوش
خم و راست شدن اما من با این عقیده مخالفم چون همه ی شما رو به چشم مادر و خواهرم می بینم و اصلا دلم
نمیخواد جلوم خم و راست بشید و خانوم جان صدام بزنید ... لطفاً بهم بگید لیلی و شرایط رو برام سخت نکنید ...
برای من مهم نیست توی این خونه چه قوانینی پا برجاست و آرشان چه چیزهایی رو توی قصرش باب کرده ، درسته
اون برای خودش قوانین و مقرراتی داره اما منم اعتقادات خاص خودم رو دارم و هرگز دلم نمیخواد رفتاری که جلوی
آرشان و خانواده اش دارید رو جلوی منم داشته باشید ... اگه به حرفم گوش ندید از اینجا میرم و از آرشان میخوام
اجازه بده تا زمان عروسی توی آپارتمانی که قبلا داخلش مستقل بودم زندگی کنم ...
دستی به چشمای اشک آلودش کشید و با لبخند گفت:

1402/04/27 19:26

فکرشم نمیکردم شما همچین دختری باشید ... حلالم کن دخترم چون من فکر میکردم به محض اینکه پاتون به
خونه باز بشه بدبختی های ما شروع میشه و شما با دخترای کم سن و سالی که اینجا کار میکنند دچار مشکل و
اختلاف میشید و زیر آبشون رو جلوی آقا میزنید و از کار اخراجشون میکنید ...
با تعجب و خنده گفتم:
- آخه من چرا باید یه همچین کار بی شرمانه ای کنم؟
-- چون آقا به چشم پسری هم خوشتیپ و خوش چهره و مشهور هستند هم خداروشکر مال و ثروت هنگفت دارند
، گفتم شاید شما رو آقا حساس بشید و سر این با دخترا لج کنید ..
با خنده گفتم:

1402/04/27 19:27

نه خیالتون راحت باشه ، من به آرشان اعتماد کامل دارم و انقدر باورش دارم که میتونم تا یک ماه با همین دخترا
تنهاش بزارم ... اگه ذات واقعی یه مرد پاک باشه هیچ زنی نمیتونه به گناه وادارش کنه ، من به آرشان به اندازه ی
جفت چشمام اعتماد دارم ... حالا میشه بهم بگید چمدون و وسایلم رو کجا گذاشتید؟
-- بله خانوم جان ، لطفاً دنبالم بیا ...
کلافه نفسم رو با صدا بیرون دادم ... نه خیر ، انگار کلمه ی خانوم جان از زبونشون نمیفته ولی اگه من لیلی ام
میدونم چکار کنم تا این بنده های خدا یخشون آب بشه و باهام راحت بگیرند ... به دنبال شریفه رفتم و از
آشپزخونه بیرون زدم ... رو به روی پله ها دو اتاق خواب قرار داشت که یکیش انتهای راهرو بود و دیگری رو به روی
آسانسور بود ... شریفه به سمت اتاقی که انتهای راهرو بود رفت و چند لحظه بعد با وسایلم برگشت ... سریع به
سمتش رفتم و چمدون رو ازش گرفتم ... با تعجب و کنجکاوی رو به شریفه لب زدم:
- شریفه خانوم ...
-- جانم ؟
- میگم این دو تا اتاق مال کیه؟
آهی کشید و با لحنی محزون گفت:
-- اون اتاقی که از داخلش وسایلتون رو آوردم ، اتاق مهمون بود ، این اتاق دیگری هم ... اتاقِ ... اتاق خوابِ ...

1402/04/27 19:29

کلافه پریدم بین حرفش و گفتم:
- اتاق کیه شریفه؟ ، بگو دیگه ...
با نگرانی و صدایی لرزون لب زد:
-- اتاق آیناز خانوم بود ...
بهت زده نجوا کردم:
- واقعاً؟
-- بله خانوم جان ...
با کنجکاوی گفتم:
- میتونم برم داخلش؟

1402/04/27 19:30

به ضرب سرش رو بلند کرد و هراسون گفت:
-- نه نه ... نه خانوم جان ... اگه آقا بفهمه قیامت به پا میکنه ... تحت هیچ شرایط نباید پا به این اتاق بزارید ، تازه
این اتاق قفلِ و کلیدشم دست آقاست و هیچکس حق نداره واردش بشه ...
مبهوت زمزمه کردم:
- آخه چرا؟ ، تو میدونی چه دلیلی داره؟
اندوهگین و بغض کرده گفت:
-- خانوم ماه های آخر بارداریشون داخل این اتاق بودند و تمام وسیله ها و لوازمشون داخل این اتاق خوابِ ... از
موقعی که آیناز خانوم فوت کردند آقا در این اتاق رو کلید کرده و تا به امروز هیچکس جز خودشون وارد این اتاق
نشده ... شماهم سمتِ این اتاق نرید خانوم چون آقا عصبانی میشن و اونوقت برای خودتون بد تموم میشه ...
لبخند تلخ و زورکی ای زدم و گفتم:
- باشه ... فهمیدم ...

1402/04/27 19:31

وسایلم رو به کمک شریفه داخل آسانسور گذاشتم و به تنهایی به طبقه ی بالا رفتم ... از آسانسور پیاده شدم و به
سمت اتاق خواب مشترکم با آرشان رفتم ... چمدون و روی تخت پرت کردم و کلافه زیپش رو باز کردم ... یهو با
دیدنِ لباس هایی که از استانبول خریده بودم لبخندی رویِ صورتم نقش بست ... بعد از اون روز پر حادثه و ماجرا که
نزدیک بود به خفه شدنم توی دریا ختم بشه چند روز دیگه هم تویِ شهر زیبا و دیدنیِ استانبول موندیم و بعد از به
اتمام رسیدن کنسرت های آرشان و علارقم میل قلبیمون تصمیم گرفتیم به ایران برگردیم اما از اون جا که دیروز
بلیط ها تموم شده بود امروز به ایران رسیدیم و مستقیم از فرودگاه به اینجا اومدیم ... با اینکه مسافرت کوتاهی بود
اما خیلی بهم خوش گذشت و هر روزش برام خاطره های شیرینی رو رقم زد مخصوصاً همون روزی که آرشان روح
بزرگ و مرد بودنش رو بهم نشون داد و برخلاف قضاوتم بدون تمسخر و کنایه ای برام همون خرسِ بزرگی که چشمم
گرفته بودش رو خرید و به احساسات دخترونه و کودک درونم احترام گذاشت ... لبخندی زدم و بلاخره از فکر و
خیال و مرور خاطرات بیرون اومدم ... از داخل چمدون یه دست لباس راحتی و خنک بیرون کشیدم و به پشت
ستون رفتم ... سریع لباسام رو عوض کردم و موهای بلند و شلاقیم رو دم اسبی بالای سرم بستم ... با کنجکاوی
نگاهی به اتاق انداختم اما آرشان رو پیدا نکردم ... بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و مجدداً به طبقه پایین رفتم تا یه
چیزی برای نهار درست کنم ...
*********************************
آرشان:
کلافه و عصبی سری به باغبون ها و خدمتکارها زدم و پول این ماهشون رو دادم ... بعد از اینکه کارم باهاشون تموم
شد به سمت فرشاد ، راننده ماشینم رفتم و بعد از حال و احوال پرسی کردن ، خطاب بهش گفتم:

1402/04/27 19:33

امشب خانواده ام رو بعد از مدت ها برای شام به خونه ام دعوت کردم ، برای همین لیلی یه سری وسیله و خرت و
پرت برای مهمانی امشب میخواد ... لیست وسیله هایی که لازم داره رو میگیرم و میدم بهت ، فقط تا قبل از نهار
بدستش برسه ، فهمیدی چی گفتم؟
-- بله آقا ، فهمیدم ... خیالتون راحت باشه ، تا قبل از نهار لیست خرید رو به دست خانوم میرسونم ...
- خوبه ... راستی بگرد دنبال یه راننده شخصی مطمئن و سن بالا ، نمیخوام لیلی پیاده جایی بره ، خودمم انقدر سرم
شلوغه که نمیتونم ببرمش دانشگاه و بیارمش برای همین بهتره راننده داشته باشه ...
-- چشم آقا ...
نگاه اجمالی به باغ و خدمتکارها انداختم و بی حوصله به خونه برگشتم ...
آرشان:
همینکه وارد سالن شدم با شنیدن صدای قهقهه و خنده های بلند لیلی سرجام خشکم زد ... گوشام رو تیز کردم و
برخلاف شک و تعجبم ، خنده های لیلی بود که سکوت خونه و دیوارهای سرد این قصر طلسم شده رو بهم زده بود ...

1402/04/27 19:34

بهت زده و با گام های بلندی به سمت آشپزخونه رفتم و با دیدن صورت قرمز و خندون لیلی لبخند محوی روی
صورتم نقش بست ... همینکه نگاه خدمتکارها بهم افتاد سکوت مطلقی حاکم شد و دستپاچه سر به زیر شدند ...
لیلی متعجب به خدمتکارها خیره شد و همینکه رد نگاشون رو گرفت باهام چشم تو چشم شد ... نفس عمیقی کشید
و سریع لبخندش رو قورت داد ... با صدای شریفه نگاهم رو به اجبار از لیلی گرفتم و با اخمایی توهم به شریفه چشم
دوختم ...
-- شرمندم آقا ، هر چی به خانوم گفتم غذا پختن کار شما نیست گوش ندادند و کار خودشون رو کردند ...
قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم لیلی مداخله کرد و گفت:
-- آره آرشان ، خودم ازشون خواستم برای نهار چیزی درست نکنند چون تو به دستپخت من عادت کردی ...
حینی که نگاهم به لیلی بود خطاب به شریفه و دخترا گفتم:
-- متوجه شدم ... الان همتون برید ویلا مجاور برای صرف نهار و بعد از اینکه کمی استراحت کردید برای نظافت
خونه و مهمانی امشب به ویلا برگردید ...
شریفه سری تکون داد و با صدای آرومی گفت:
-- چشم آقا ...

1402/04/27 19:35

به خدمتکار ها انداخت و سریعاً به همراه دخترا از آشپزخونه بیرون زد ... آروم به سمت لیلی رفتم و مقابلش
ایستادم ... به کابینت لم دادم و حینی که توی چشمای خاکستریش خیره شده بودم لب زدم:
- به چی داشتی میخندیدی؟ اونم انقدر بلند و از ته دل ...
با قاشق مواد داخل ماهیتابه رو بهم زد و با لبخندی که روی صورتش نقش بسته بود زمزمه کرد:
-- واسه چی میپرسی؟ ، نکنه خندیدن توی قصر جناب کیان جزو
ممنوعه های قوانین سفت و سختشه؟ ...
لبخند محوی زدم و قدمی بهش نزدیک شدم ... دستم رو به سمت موهای خوش رنگ و بلندش بردم و آروم
لمسشون کردم ...
- نه ... گریه کردن و گوشه گیری جزو ممنوعه های این قصره ...
سرش رو به نرمی بلند کرد و با چشمای خمار و مجذوب کننده اش بهم خیره شد ... از بالا تا پایین با نگاهش
ریکاوریم کرد و با لحنِ کنجکاو و مشکوکی پرسید:
-- چرا پیراهن سفید پوشیدی؟

1402/04/27 19:35

نیش خندی زدم و با لحنی که میدونستم کفریش میکنه و حرصش رو درمیاره زمزمه کردم:
- چطور؟ ... نکنه روم غیرتی شدی؟
چشماش از زور تعجب گشاد شد و عصبی گفت:
-- چرا چرت و پرت میگی؟ ، آخه سر چی باید روی تو غیرتی بشم؟ ، اصلا چی داری که بخوام روت غیرتی بشم؟ ...
من روی مردهایی که حسی بهشون ندارم غیرتی نمیشم ...
بی فکر و منطق نجوا کردم:
- روی شهریار چی؟ ، دیگه روی اونم غیرت نداری؟
لبخند تلخی زد و با بغضی که آتیش مینداخت توی قلبم گفت:
-- نه ... ندارم ... میدونی چیه آرشان؟ ، انگار رفتم تو کما ...
راه میرم ...
حرف میزنم ...

1402/04/27 19:36

نفس میکشم ...
میخندم و گریه میکنم ...
ولی هیچ حسی به هیچکس و هیچ چیز ندارم ...
چون من قد تموم عمرم از مردا و آغوششون بیزارم ...
آرشان من دیگه کارم از گریه گذشته ...
من کارم از داد زدن گذشته ...
من کارم از انتقام گرفتن از مردای نامرد زندگیم گذشته ...
من حتی کارم از مردن گذاشته ... میفهمی چی میگم؟
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و آروم شونه هاش رو تویِ دستام گرفتم و به سمت خودم چرخوندمش ... دستم
رو زیر چونه اش گذاشتم و سرش رو به نرمی بلند کردم ...
- به من نگاه کن لیلی ...
چشماش و رویِ هم فشرد و از چشم راستش قطره اشکی به روی گونه اش افتاد و تا پایین صورتش کشیده شد ...
عصبی تکونش دادم و با صدایی که به سختی سعی میکردم بالاتر نره لب زدم:
- با توام لیلی ، بهت گفتم به من نگاه کن ...

1402/04/27 19:37

به اجبار پلکاش رو باز کرد و با نگاهی بارونی بهم خیره شد ... سر انگشتام رو آروم زیر چشماش کشیدم و حینی که
اشکاش رو پاک میکردم گفتم:
- من میخوام بهت کمک کنم تا سر پا بشی ... میخوام از این لیلی شکننده و ناامید و بازنده یه دختر قوی و محکم و
امیدوار بسازم ... تو غیر از اینکه مادر خونده ی آیلین هستی ، همسرمی ... برام مهم نیست رابطه ای بینمون نیست ،
برام مهم نیست احساسی بینمون وجود نداره و برخلاف اینکه رسماً ، شرعاً و قانوناً مال همدیگه ایم هر کدوممون
توی قلب و فکر و خیال خودمون شخص دیگه ای رو میپرستیم ... تو همسر قانونیِ منی و به اندازه ی آیلین ،
زندگیت ، سلامتت و آینده ات برام مهمه ... شاید تو بخوای یه بازنده باشی و برای رو به راه شدن حالت و اوضاعت
هیچ کاری نکنی و خودت رو رها کنی اما من هرگز بهت یه همچین اجازه ای نمیدم ... کسی که زن منه ، باید به
اندازه خودم صبور و جنگجو و شکست ناپذیر باشه ... تو در مقابل من ، آیلین و زندگی جدیدت تعهد و وظایفی داری
و اگه نسبت به خودت و سلامتت بی توجه باشی در واقع به ما ظلم کردی نه به خودت ...

لبخند تلخی زدم و با صدایی گرفته گفتم:
- چه خوبه که هستی و دارمت ... با اینکه دل خوشی از اخلاق و رفتار مزخرفت ندارم اما بعضی اوقات با حرفات حسِ
حمایت و امنیتی رو بهم میدی که هیچ وقت توی زندگیم تجربش نکردم ...

1402/04/27 19:38

لبخند کجی زد و آروم بهم نزدیک شد ... سرش رو خم کرد رویِ صورتم و با لحنِ گیرایی گفت:
-- اخلاق و رفتار من مزخرفه؟
با خنده خودم رو عقب کشیدم و زمزمه کردم:
- آره ، اونم خیلی خیلی زیاد ، انقدر زیاد که بعضی وقت ها دلم میخواد از دستت بشینم یه گوشه و تا ساعت ها گریه
کنم ...
دستی به چونه اش کشید و متعجب گفت:
-- یعنی تا این حد بد و بی رحمم؟
- اوهوم ، بی رحم تر از اون چیزی هستی که بخوای فکرش رو بکنی ...
نیش خندی زد و با یه حرکت کمرم و با دستاش قفل کرد ...
-- پس باید یه کوچولو مهربون بشم؟ ، درسته؟

1402/04/27 19:38

لبخندم و قورت دادم و مشکوک پرسیدم:
- باز چی داره تو ذهن خرابت میگذره؟
سرش رو به عقب پرت کرد و بلند زد زیر خنده ... انقدر جذاب و خاص میخندید که بی اختیار محو صورتش و لباش
شدم ... بعد از چند لحظه خنده اش و به سختی قورت داد و زمزمه وار گفت:
-- مگه نمیگی من یه مردِ بی رحمم؟ ، خب حالا میخوام یه کوچولو باهات مهربون تر بشم ، از نظر خانوم موشِ اینکار
ایرادی داره؟
چشمام و ریز کردم و با پوزخند گفتم:
- توبه ی گرگ مرگِ ... تو هر کاری کنی نمیتونی خصلت ها و عادت های چندین سالت رو عوض کنی یا تغییرشون
بدی ...
یکدفعه از پشت بغلم کرد و سفت نگهم داشت ... دستایِ سرد و لرزونم و روی دستاش گذاشتم و تقال کردم از حصار
دستاش و آغوشِ گرم و پر از آرامشش بیرون بیام ... هر چی تقلا کردم از دستش فرار کنم بی فایده بود و نتیجه اش
تنگ تر شدن حلقه یِ دستایِ مردونه و قدرتمند آرشان به دور شکمم بود ... سرش و روی شونه ام گذاشت و کنار
گوشم با لحن نگرانی زمزمه کرد:
-- لیلی؟ ، چرا دستات مثل آهن یخ کرده؟

1402/04/27 19:39

کلافه لب زدم:
- نمیدونم ، خیلی وقته اینطور شدم ...
بی مقدمه گفت:
-- حالا وقتِ تنبیه کردنته ...
با بهت و تعجب نجوا کردم:
- اون وقت به چه دلیلی؟
با لحن شاد و خندونی زمزمه کرد:
-- لباس شنا پوشیدنت تو استانبول و تحریک کردن غیرت من ...
آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم و کلافه گفتم:

1402/04/27 19:40

تو که همونجا تنبیهم کردی ...
سرش رو به گوشم نزدیک کرد و با خنده گفت:
-- کافی نبود ...
عاصی شده خودم رو جلو کشیدم تا از زیر دستش فرار کنم اما مگه میشد از دست این غول بیابونی فرار کرد و
دورش زد؟ ... مثل مجسمه سرجام مونده بودم که یکدفعه با نشستن لب های خیس و داغ آرشان به روی
لاله ی گوشم حس کردم برق دو فاز گرفتم ... دستپاچه و حیرون قاشق داخلِ ماهیتابه رو برداشتم و بی فکر و
منطق و تویِ یه حرکت ناگهانی قاشق آغشته به مواد ماکارانی و روی لباس سفید و براقِ آرشان کشیدم و به محض
باز شدن حلقه ی دستاش از دور کمرم ازش جدا شدم ... آرشان مات و مبهوت شده به لکه های قرمز رنگِ رویِ
پیراهنش خیره شده بود و چشماش از زور تعجب گشاد شده بود و نگاهش بین من و لباسش در نواسان بود ... از
ترس و استرس عقب گرد کردم و همین که خواستم پا به فرار بزارم از پشت دستم توسط آرشان کشیده شد و به
ناچار سرجام ایستادم ... خواستم برگردم به سمت آرشان و با شیوه ی مظلوم نمایی خودم رو تبرئه کنم اما به محض
اینکه نگاهم به پارچ روی میز افتاد لبخند شیطانی ای روی لبم نشست و توی یه حرکت غافل گیر کننده پارچ رو
برداشتم و از قبل اینکه آرشان بتونه عکس العملی از خودش نشون بده تمامِ آب داخل پارچ و روی سرش خالی
کردم ... به سختی جلوی خنده ام رو گرفتم و قبل از اینکه آرشان به خودش بیاد و بتونه حرکتی بزنه پا گذاشتم به
فرار و قهقهه کنان به طبقه ی بالا رفتم ... سریع وارد اتاق مشترکم با آرشان شدم و در اتاق رو قفل کردم و با خنده
خودم و روی تخت پرتاب کردم ... صورت متعجب و حیرون و خیس از آبش یک لحظه هم از جلو چشمام کنار
نمیرفت و بی اراده هر بار که به یادش میفتادم خندم میگرفت و از ته دل قهقهه میزدم ... یکدفعه با باز شدن در اتاق
هین بلندی کشیدم و مثل فنر از روی تخت بلند شدم ... با دیدن چهره خونسرد و عادیِ آرشان ترس و وحشت تو
وجودم رخنه کرد و بی اراده به عقب رفتم ... خونسرد بودن و آروم بودنش ترسناک تر از لحظه ی عصبانیتش و
برزخی شدنش بود و بی شک این آرامش ، آرامشِ قبل از طوفان بود ... در رو پشت سرش بست و با قدم های آرومی
به سمت کمد لباس ها رفت ... از داخل کمد یه حوله به همراه یه تیشرت و شلوارک مشکی رنگ بیرون کشید و به
سمت حموم رفت ... حینی که وارد حموم میشد خطاب بهم نجوا کرد:

1402/04/27 19:42

وقتی از عاقبتِ یه کاری میترسی هیچ وقت انجامش نده ... اینبار چشم پوشی میکنم فقط بخاطر ترسی که توی
چشمات دیدم اما دفعه ی بعد از این خبرا نیست لیلی خانم و شک نکن بی برو و برگرد تنبیهت میکنم ...
به محض اینکه آرشان وارد حموم شد روی تخت نشستم و نفس سنگینم رو به بیرون فرستادم ... شانس آوردم که
آرشان دلش به حالم سوخت وگرنه بدجوری تنبیه میشدم و تاوانِ شیطنتم رو به طرزِ ترسناکی پس میدادم ... بی
حوصله از روی تخت بلند شدم و به آشپزخونه برگشتم

1402/04/27 19:44

با دیدن شریفه که در حال درست کردن ماکارانی بود به
سمتش رفتم و با خنده گفتم:
- ببخشید شریفه جان ... مثلا من میخواستم برای امروز نهار درست کنم اما باز زحمتش افتاد گردنِ تو ... راستش
آرشان کارم داشت برای همین باهمدیگه رفتیم طبقه بالا و انقدر حواسم از این دنیا پرت شد که یادم رفت مواد
ماکارانی روی اجاق گاز در حال سرخ شدنِ ... اگه تو نبودی بی شک اولین نهارم تویِ این خونه جزغاله میشد ...
لبخندِ مهربونی زد و با لهجه ای که شبیه به شمالی ها بود گفت:

1402/04/27 19:45

ادامه دارد...

1402/04/27 19:48

#پارت_#اخر
رمان_#مجنون_گناهکار?

1402/05/02 12:41

نزدیکِ هشت شب بود اما هنوز خانواده آرشان نیومده بودند و خبری ازشون نبود ... با کمک شریفه و دخترا
چند نوع دسر درست کردم و برای شام قورمه سبزی به همراه مرغِ سوخاری گذاشتم ... خونه رو خدمتکارها تمیز
کردند و به همه جا برق انداختند ... خداروشکر همه ی کارها تموم شده بود و نگرانی ای از بابت خونه و پذیرایی
امشب نداشتم ... برای اینکه سنگ تموم بزارم با کمک گرفتن از اینترنت کیک خامه ای درست کردم و با اینکه اولین
بارم بود خیلی خوب از آب درومد ... سریع لباس های آیلین رو تنش کردم و روی تخت خواب گذاشتمش ... از داخل
کمد کت و دامن بادمجونی رنگم رو که از استانبول خریده بودم درآوردم و رویِ تخت گذاشتم ... بعد از اینکه کارِ
آرایش صورتم تموم شد کت و دامنم رو پوشیدم و یه شال مشکی رنگ و ساده روی سرم انداختم ... پشت میز توالت
نشستم و با حوصله مشغولِ لاک زدنِ ناخن های بلند و سوهان کشیدم شدم ... از اون جایی که به رنگ مشکی عالقه
ی خاصی داشتم لاک مشکی زدم و بعد از اینکه لاک روی انگشتام خشک شد یه دور لاک براق کننده هم روی ناخن
هام زدم ... با باز شدن در اتاق سرم رو بلند کردم و با تعجب به آرشانی که توی چارچوب در مونده بود خیره شدم ...
- چیزی شده آرشان؟
نگاه کوتاهی بهم انداخت و بی حوصله گفت:
-- باید بریم پایین ، خانوادم اومدند ...
دستپاچه از روی صندلی بلند شدم و حینی که به سمتِ آیلین میرفتم ، خطاب به آرشان با لحنِ پر اضطرابی لب زدم:

1402/05/02 12:42

ایدا هم باهاشونه؟
یکدفعه اخم کمرنگی رویِ صورتش نقش بست و فکش سفت شد ... با لحنِ مشکوک و کنجکاوی پرسید:
-- چطور؟ ... مگه برات مهمه بود و نبودش؟
حینی که به سمتِ درِ سالن میرفتیم گفتم:
- آره ، چون من نمیتونم اون عجوزه خانم رو تحمل کنم ...

نیشخندی زد و گفت:چه خوشت بیاد چه نیاد آیدا خواهر زنِ منه و احترامش واجبه ... در ضمن اون فردی از اعضای خانوادم محسوب
میشه و تویِ هر جمع و مهمونی ای از ما حضور داره ...
پوزخندی زدم و با کنایه گفتم:
- چه میشه کرد ، من کارم شده تحمل کردنِ آدم هایی که اصلا دلم نمیخواد نگاهم بهشون بیفته ... من که دارم این
زندگی و آدم های دور و برم رو تحمل کنم ، حالا یه آیدا هم روش ... میگن آب که از سر گذشت ، چه یه وجب چه
چند وجب ... حکایتِ منم مثلِ این ضرب المثلِ ، من که دارم انواع و اقسامِ آدم ها رو توی زندگیم تحمل میکنم ،
حالا یه آیدا زیادیِ ؟ ...
پوستِ لبش رو جوید و با لحنی که کمی هم حرص چاشنیش بود گفت:
-- نمیدونم از دستِ تو و اون زبونِ تند و تیزت چکار کنم ... آخر سر مجبور میشم خودم اون زبونِ درازت رو که مثلِ
نیشِ عقرب زهرداره کوتاه کنم ...
تا خواستم جوابش رو بدم مریم خانم واردِ سالن شد و مجبور به سکوت شدم ... با قدم های آرومی به سمتِ مریم
جون رفتم و بی اراده خودم رو پرت کردم توی آغوشش ... اونم یه مادر بود و آغوشش همون آرامشِ ناب و خاصی رو
بهم میداد که از آغوشِ مامانم میگرفتم ...

1402/05/02 12:44