بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

آروشا با خنده گفت:
-- ای جـــونم ، یعنی الان جدی جدی سر خان داداشمون غیرتی شدی یا فقط داری تظاهر میکنی که خیلی
عاشقِ آرشانی؟
عصبی دندون قروچه کردم:
- لال شو آروشا ، اگه مامانت یه وقت این چرندیات رو بشنوه هم من بدبخت میشم هم آرشان ... انگار نمیدونی که
اگه خدای نکرده گند بزنی اونوقت اون رویِ سگِ آرشان بلند میشه و حسابی از خجالتت در میاد؟ ... بعدشم من
واقعاً دلم نمیخواد آرشان با زن هایی مثلِ آیدا که برای تصاحب کردنِ شوهر مردم دندون تیز کردند تنها بشه و این
موضوع هیچ ربطی به علاقه داشتن یا نداشتن من به آرشان نداره ...
-- خیلی خب بابا ، چرا میخوای بزنی؟ ...
نفسم رو با صدا بیرون دادم و بی توجه به آروشا مشغول خرد کردن خیارشورها شدم ... بعد از چیده شدن میز از
آشپزخونه بیرون زدم و به سمتِ سالن رفتم تا پدر جون و بقیه رو برای صرفِ شام صدا بزنم که یکدفعه با زنگ
خوردن گوشیِ آرشان سرجام ایستادم و به ناچار عقب گرد کردم ... کلافه گوشیش رو از رویِ میز عسلی چنگ زدم
و یکدفعه با دیدن شماره ی شهریار روی صفحه ی گوشی سرجام خشک شدم ... وحشت زده صفحه ی سبز رنگ رو
کشیدم و گوشی رو به گوشم چسبوندم ... همین که صداش پشتِ گوشی پیچید بغض به گلوم چنگ انداخت و اشک
تو چشمام جمع شد ...

1402/05/02 12:46

الو؟، آرشان؟ ، لطفاً قطع نکن ، مجبور شدم بهت زنگ بزنم ... خیلی زود لیلی رو بیار خونه یِ پدریش ... سر شب
حال مامانش بد شد و بردنش بیمارستان اما متاسفانه تا بیمارستان دووم نیورد و بین راه تموم کرد ... حالِ برادرهاش
خیلی خراب و داغونه ، برای همین من زنگ زدم بهت تا این خبر تلخ رو به گوشِ لیلی برسونی ...
دستم رو به دیوار گرفتم تا سقوط نکنم ... با صدایی که بشدت میلرزید زمزمه کردم:
- شهریار؟
بعد از چند لحظه صدایِ لرزونش پشتِ گوشی پیچید ...
-- لیلی؟ ... خودتی؟ ... گوشی آرشان با توئه؟ ...
بی رمق روی زمین نشستم و با تمامِ توانم فریاد زدم:مــامـــان ...
گوشی و روی زمین پرت کردم و از ته دل زجه زدم:
- مامان ... مامان ... مـــامـــان ... مامانم مرده ... همه کسم مرده ... دلیل بودنم مرده ... خـــدا ... چرا مامانم؟ ...
چرا اون؟ ... اون که گناهی نداشت ...
وحشت زده و هراسون از روی زمین بلند شدم و به سمتِ درِ خروجی پرواز کردم ... قبل از اینکه به در برسم از پشت
دستم کشیده شد و میون دست ها و بازوهای تنومند آرشان اسیر شدم ... جیغ بلندی کشیدم و تقلا کردم از
آغوشش بیرون بیام ... به دستاش چنگ انداختم و از عصبانیت ناخن های بلندم رو توی گوشتِ دستاش فرو کردم ...
تا رمق تو تنم بود فریاد کشیدم و زجه زدم ... قطرات داغ اشک صورت یخ زده ام رو می شست اما ذره ای از دردی
که روی قلبم سنگینی میکرد رو کم نکرد ... هر چه قدر گریه میکردم بغضِ سنگینم بزرگ تر میشد و راهِ نفسم رو
میگرفت ... بی حال روی زمین نشستم و به یه نقطه ی نامشخص خیره شدم ... از پشت توی آغوش آرشان بودم و
انقدر فشارم پایین بود که توانی برای تقلا کردن نداشتم ... چشمام رو با درد بستم و سرم رو به سینه ی ستبر و
عضلانی آرشان تکیه دادم ... بی جون زمزمه کردم:
- منو ببر پیش مامانم ...
جنین وار توی خودم مچاله شدم و بی صدا اشک ریختم ... آرشان با ملایمت به آغوش کشیدم و حینی که بغلم کرده
بود از روی زمین بلند شد ... سرم رو توی سینه اش مخفی کردم و با دستام پیراهنش رو چنگ زدم ... بعد از چند
لحظه روی یه جای نرم فرود اومدم ... بی حال لای پلکام رو باز کردم ... آرشان جلوم زانو زده بود و دستم رو تویِ دست مردونه و گرما بخشش گرفته بود ... همه دورم حلقه زده بودند و با چهره هایی متعجب و هراسون بهم خیره
شده بودند ... اول از همه مریم خانم به خودش اومد و با تعجب رو به آرشان گفت:
-- آرشان؟ ، اینجا چه خبره؟ ... مگه لیلی همه ی خانوادش رو توی تصادف از دست نداده؟ ، پس چطور مادرش
امروز فوت شده؟
آیدا پوزخندی بهم زد و خطاب به مریم خانم گفت:
-- خب شاید لیلی جان بهتون دروغ گفته مریم جون ...
مریم خانم با ناباوری زمزمه کرد:
-- آخه چرا دروغ

1402/05/02 12:48

بگه؟
آیدا بی توجه به حال و روزم لب زد:
-- خب شاید خانوادش بیرونش کردند و نخواسته چیزی به ما بگه یا شایدم لیلی یه دختر فراریِ و از ترسش به ما
دروغ گفته و یا
آرشان عصبی حرفش رو قطع کرد و عربده کشید:

1402/05/02 12:48

ببُر صدات رو دختره ی چشم سفید ... تو که سهله ، از تو گنده ترشم حق نداره به زن من بد و بیراه بگه و بهش
تهمت بزنه ... الانم از جلوی چشمام گمشو که بدجور رو اعصابمی ...
آیدا درجا سرخ شد و سریع از سالن بیرون زد ... آرشان نگاه کوتاهی بهم انداخت و خطاب به پدرش گفت:
-- در مورد این قضیه همه چیز تقصیر منه ... من چیزی از خانواده ی لیلی بهتون نگفتم و این قضیه رو از شما پنهان
کردم ... اما الان وقتِ این حرف ها نیست ... بعداً و توی یه فرصت مناسب همه چیز رو براتون میگم ... من لیلی و
آروشا رو با خودم میبرم و وقتی رسیدم آدرس رو برای شما هم میفرستم ... اینکه بخواید در مراسم شرکت کنید یا
نه به میل و رقبت خودتونه اما بی شک با اومدنتون به لیلی احترام میزارید و باعثِ دلگرمیش میشید ...
مریم خانم و پدر در جوابِ حرف های آرشان سری تکون دادند و با غم و نگرانی بهم خیره شدند ... آروشا با چشمایی
گریون کنارم نشست و محکم بغلم کرد ... مثل مجسمه سرجام خشک شده بودم و با نگاهی بی روح به آرشان خیره
شده بودم ... نگاهم بدون اشک ، بدون بغض و بدون درد بود و انگار نگاهمم خنثی و پوچ و خالی شده بود درست
مثلِ احساستم ... با صدای بم و گرفته یِ آرشان به خودم اومدم ...
-- حالت خوبه لیلی؟
فقط نگاش کردم و حرفی نزدم ... توی چشماش نگرانی و استرس موج میزد و پیشونیش از عرق خیس شده بود ...
دوباره لب زد:توام لیلی ، چرا ساکتی؟ ... بخاطر خدا یه کلمه حرف بزن ...
جنون آمیز خندیدم و زمزمه کردم:
- دوباره شروع شد ...
آرشان مات و مبهوت شده نجوا کرد:
-- چی شروع شد؟
خنده ی تلخی کردم و با غم و درد لب زدم:
- دوباره اشک ریختن ، بغض کردن و درد کشیدن شروع شد
دوباره خون بازیام و رد دادنام و قرص خوردنام شروع شد
دوباره تنها شدنم توی اوج بی کسی شروع شد ...
باز دلتنگی
زنده بودن اجباری
و روزهای تکراری ، تکراری و تکراری شروع شد ...

1402/05/02 12:50

آرشان گیج و حیرت زده زمزمه کرد:
-- لیلی؟
با بغضی به بزرگی یه اقیانوس لب زدم:
- آرشان؟
به زیباترین شکل ممکن جواب داد:
-- جان دلِ آرشان؟
میون اشک و گریه ، لبخندِ محوری زدم و زمزمه کردم:
- من خیلی دلتنگم ...
-- چرا؟
- دلتنگم ...
واسه خندیدن هام
واسه آهنگِ شاد گوش دادن هام
واسه روزهای بی غم و غصم ...
دلتنگم واسه خانوادم
دلتنگم واسه گذشتم
دلتنگم واسه خودم...
آرشان:
کلافه بلند شدم و خطاب به آروشا لب زدم:
- برو سریع تر آماده شو تا حرکت کنیم ، در ضمن یه سری وسیله هم برای آیلین بردار ، شاید چند روزی موندیم ...
مامان با تعجب گفت:

1402/05/02 12:51

مگه آیلینم میبری؟
بی حوصله جواب دادم:
- مگه میشه نبرمش؟ ... اگه یک شب کنارش نباشم بی قراری میکنه و خیلی اذیت میشه ... با این وضع هم نمیتونم
لیلی رو حتی برای یک لحظه تنها بزارم برای همین آروشا رو همراه خودم میبرم تا آیلین کمتر بهونه بگیره ... از
اونجایی که با آروشا میمونه و اذیت نمیکنه مشکلی پیش نمیاد ، پس لطفاً نگران نباشید ...
-- باشه پسرم ، فکر خوبیه ... وقتی رسیدی حتماً آدرس رو برای ما هم بفرست ... منم به همراه پدرت و جلال خان و
خواهرت فردا صبح به مراسم میایم ...
- ممنونم که شرایط رو درک میکنید ...
-- بهتره لیلی رو ببری داخل ماشین ، حس میکنم جلوی ما معذبه ...
سری تکون دادم و کلافه به سمت لیلی برگشتم ... توی آغوشِ آرشین بود و بی صدا اشک میریخت ... انقدر مظلوم
شده بود که با هر نگاهش قلبم آتیش میگرفت و خاکستر میشد ... با قدم های بلندی به سمتش رفتم و با یه حرکت
از روی صندلی بلندش کردم ... حینی که لیلی رو بغل کرده بودم به سمت در سالن رفتم و خطاب به آروشا لب زدم:
- توی ماشین منتظرت میمونم ، زیاد طولش نده و سریع تر بیا ...

1402/05/02 12:52

بدون اینکه منتظر جوابی از جانب آروشا بمونم از خونه بیرون زدم و به سمت ماشینم رفتم ... با اشاره ای که کردم
راننده در جلو رو باز کرد و کنار کشید ... آروم و با احتیاط لیلی رو روی صندلی گذاشتم و عقب کشیدم ... در سمتِ
لیلی رو به آهستگی بستم و کلافه ماشین رو دور زدم و پشت فرمون نشستم ... صندلیِ لیلی رو تا آخر خوابوندم تا
بتونه کمی بخوابه و تا رسیدن به خونشون استراحت کنه ... دستی به صورت خیس از اشک و تب دارش کشیدم و با
سرانگشتام اشکای جاری شده روی صورتش رو پاک کردم ... بی اراده دستم رو از زیر شالش رد کردم و مشغول
نوازش موهاش شدم ... لبخند بی جونی به روم زد و با صدایی گرفته زمزمه کرد:
-- چکار کردم که سرنوشتم این شد؟ ... به کی بد کردم ، دل کی رو شکوندم که این همه بلا و مصیبت به سرم اومد؟
... چه خطایی ازم سر زده که خودم خبر ندارم ، مرتکب چه گناهی شدم که باید با از دست دادن عزیزانم و دور شدن
از خانواده ام تاوان بدم؟ ...
کلافه دستی توی موهام کشیدم و حرفی نزدم ... چیزی هم نداشتم که بخوام بگم ... انقدر این مصیبت برای لیلی
سنگین و دردناک بود که با هیچ حرف و کاری نمیشد به آرامش دعوتش کرد ... با باز شدن درِ عقبِ ماشین نگاهم رو
از لیلی گرفتم و به آروشا و آیلین خیره شدم ... آروشا با نگرانی بهم خیره شد و آروم زمزمه کرد:
-- حالش چطوره؟
لب هام و روی هم فشردم و بی توجه به حرفش لب زدم:
- وسیله برای آیلین و خودت برداشتی؟

1402/05/02 12:52

سری به علامت مثبت تکون داد و با غم به لیلی خیره شد ... کلافه ماشین رو روشن کردم و به سرعت از خونه خاج
شدم ... گوشیم رو برداشتم و با دیدن چند تماس بی پاسخ از شهریار اخمام توهم رفت ... دستم رو به لبه ی شیشه
تکیه دادم و عصبی شمارش رو گرفتم ... بعد از چند تا بوق خوردن جواب داد و صدایِ لرزون و پر اضطرابش پشتِ
گوشی پیچید ...
-- لیلی جان؟ ، خوبی عزیزم؟
از فرط عصبانیت سرخ شدم و فرمونِ توی دستم رو فشردم ... نفسم رو با حرص بیرون دادم و با صدای نسبتاً بلندی
تشر زدم:
- لیلی جان و مرگ مرتیکه یِ بیشرفِ بی ناموس ... همین الان آدرسِ خونه یِ لیلی رو برام اس ام اس کن ...
قبل از اینکه فرصت کنه جوابم رو بده عربده کشیدم:
- چیزی نشنوم ...
سریع تماس رو قطع کردم و تمامِ عصبانیتم و رویِ پدال گاز خالی کردم ... بعد از چند دقیقه صدایِ اس ام اس
گوشیم بلند شد و یه پیام از شهریار دریافت کردم ... با دیدن آدرس متعجب شدم و سری به معنای افسوس تکون
دادم ... هرگز فکر نمیکردم لیلی از خانواده ی پولداری باشه اما با دیدن آدرس که مالِ منطقه یِ زعفرانیه ی تهران
بود نظرم به کل عوض شد ...

1402/05/02 12:53

با اینکه ترافیک سنگینی بود اما کمتر از یکساعت به آدرسی که شهریار فرستاده بود رسیدیم ... جلویِ یه خونه یِ
ویلایی و لوکسی که یه پارچه یِ سیاه به درِ حیاطش زده شده بود ترمز کردم و ماشین و رو به روی خونه پارک کردم
... با باز شدن در ماشین متعجب برگشتم و به لیلی هراسون و رنگ پریده چشم دوختم ... بی توجه به نگاهِ خیره و
نگرانم از ماشین پیاده شد و جیغ زنان به سمتِ خونه دوید ... وحشت زده از ماشین پیاده شدم و با قدم هایِ بلندی
به سمتش دویدم ... قبل از اینکه دستش به پارچه یِ سیاه و نحسِ روی درِ خونه و اعلامیه مادرش برسه چادرش رو
از پشت کشیدم و میونِ بازوهام اسیرش کردم ... بی توجه به جیغ هایِ دلخراش کننده و زجه هایِ سوزناکش و
افرادی که اونجا نظاره گر ما بودند به آغوش کشیدمش و حینی که بغلش کرده بودم روی زمین نشستم ...
با گریه سرم رو تویِ سینه ی آرشان پنهان کردم و برای مادری که از این دنیا پر کشیده بود و به آسمان پرواز کرده
بود زجه زدم ... باورم نمیشد مامانم برایِ همیشه ترکم کرده و خیال میکردم همه چیز یه کابوسِ تلخ و وحشتناکه ...
با صدایِ مردونه و آشنایی سرم و بلند کردم و با ارسلان چشم تو چشم شدم ... اشک تو چشماش حلقه زده بود و
رگ گردنش از زور عصبانیت و فشاری که روش بود متورم شده بود ... با تردید دستاش رو برای به آغوش کشیدنم از
هم باز کرد و همین حرکت از جانب ارسلان کافی بود تا از آغوش آرشان جدا بشم و به آغوشِ برادری که همیشه
حکمِ سنگِ صبورم رو داشت پرواز کنم ... همین که خودم رو میونِ آغوشِ گرم و امنش حس کردم صدایِ ناله و گریه
ام به آسمون رفت ... یه جوری زجه میزدم که انگار میخواستم عقده ی تمامِ شب هایی که مجبور شدم تک و تنها
اشک بریزم و خودم ، خودم رو آروم کنم رو در بیارم ...

1402/05/02 12:54

با صدایی گرفته و لرزون فریاد زدم:
- بگو دروغه داداش ... بگو رفتن مامان دروغه ... بگو مردن مامان دروغه ... بگو مامانیم زندست تا نفسم بالا بیاد ...
بگو ارسلان ، بگو حتی اگه واقعیت نداره ...
با دستای لرزونم صورتِ خیس از اشکش رو قاب کردم و با لحن محزونی لب زدم:
گریه نکن داداشم ، گریه نکن قربونِ اشکات بشم ... لیلی بمیره و تو رو تویِ این حال نبینه ... اشک نریز ، مرد که
گریه نمیکنه ... ارسلان دلم رو خون نکن ... وقتی اینطور بی قراری میکنی ترسم بزرگ تر میشه و حس میکنم جدی
جدی یه اتفاقِ خیلی بد و وحشتناک افتاده ... اما من نمیخوام باز هم خبر بد بشنوم ... فقط ازت میخوام بهم بگی که
هر چی شنیدم و دیدم دروغه ... بهم بگو ارسلان ، بگو داداشی ، بگو همه یِ این اتفاقات تنها یه کابوسِ تلخ و
طولانیه تا از شدت غم جون ندم ...
با تکون خوردن شونه های ارسلان به جنون کشیده شدم و از آغوشش بیرون اومدم ... به سختی از روی زمین بلند
شدم و به سمتِ خونه پرواز کردم ... وحشت زده وارد سالن شدم و به طرف اتاق مامان دویدم ... درِ اتاق رو باز کردم
و برخلاف تصورم مامان رو هیچ جایِ اتاق نتونستم پیدا کنم ... سرم رو به سمت تخت خوابِ مامان چرخوندم و با
دیدن بابا و اردلان که روی تخت مامان نشسته بودند و با صدای بلند و مردونه گریه میکردند چشمام سیاهی رفت و
با زانو روی زمین فرود اومدم ... سرم رو با ناباوری به چپ و راست تکون دادم و بی حال زمزمه کردم:
- نمیشه ... با عقل جور در نمیاد ... آخه مامان من سالم و قبراق بود ، جوون بود ، پس چطور ممکنه برای همیشه
چشماش رو به روی ما و این دنیای بی رحم بسته باشه؟ ...

1402/05/02 12:55

با صدای عربده ای مردونه و آشنا سرم رو بلند کردم و با اردلان چشم تو چشم شدم ...
-- مامان سالم بود؟ ، مامان قبراق بود؟ ، مامان جوون بود؟ ... نه لعنتی ، مامان از وقتی که تو اون گند رو به بار
آوردی و خونه رو ترک کردی کمرش شکست ، بیمار شد ، پیر شد و تو هیچ کدوم از اینا رو ندیدی ... توی عوضی
بخاطر خودخواهی هات مامان رو انداختی گوشه ی بیمارستان حالا اومدی اینجا که چی بشه؟ ... تو مامان رو ذره ذره
کشتی لیلی ... مقصر مرگ مامان تویی ... قاتل جون و روحِ مامان تنها و تنها تویی ، پس براش اشکِ تمساح نریز ...
دهنم رو باز کردم اما هیچ صدایی از گلوم خارج نشد ... فقط لب میزدم و مثل ماهی دهنم رو باز و بسته میکردم ...
حس میکردم تویِ این جوِ خفه کننده هیچ اکسیژنی برای نفس کشیدن و هیچ توانی برای حرف زدن نیست ... به
اجبار سکوت کردم و با چشمایی که شکستنم رو به خوبی فریاد میزد به اردلان خیره شدم ... به همون برادر بی
رحمی که بخاطر حفظ زندگیش کبریت کشیدن زیرِ همه یِ آرزوهام و با زندگی و آیندم بازی کردم ...
-- چرا برگشتی؟ ... چرا پات و تویِ این خونه گذاشتی؟ ... مگه بابا از این خونه هریت نکرد و مامان عاقت نکرد؟ ،
پس اینجا چه غلطی میکنی؟ ... هـــان؟ ... با توام ، دِ چرا ماتت برده ، چرا لالمونی گرفتی؟ ، جواب بده تا زنده زنده
آتیشت نزدم ...
لبخند تلخی زدم و بی جون لب زدم:
- تو من رو خیلی وقت پیش و درست همون روزی که از خونه بیرونم کردید ، سوزوندی و خاکستر کردی ... تو اون
روز من رو آتیش زدی داداش و انقدر قضیه یِ بهم خوردنِ نامزدی رو با همسرت کشش دادید تا مامان دق کرد ... تو
و اون زنِ پست تر از خودت آتیش بیار معرکه شدید و آتیش انداختید تویِ دل این خونه و آدم هاش و آرامش رو از این
خونه دور کردید ... من مهره ی سوخته ی این بازی بودم اما دم نزدم و بی سر و صدا کنار کشیدم اما تو بخاطر
زنت و خانوادش کاسه یِ داغ تر از آش شدی ... ارسلان ، تو کور و کر شدی و انقدر به چرندیاتِ شیدا و دروغاش
گوش دادی که آخر سر از حقیقتِ واقعی دور شدی و چشم به روی خواهرت و خانوادت بستی ...
نبض کنار شقیقش به تندی میزد و از حرص و عصبانیت مثل لبو سرخ شده بود ... عصبی دستاش رو مشت کرد و به
سمتم اومد ... قبل از اینکه به خودم بیام دستش رو بلند کرد و بی معطلی سیلیِ محکمی زیر گوشم خوابوند ... انقدر
شدتِ ضربه زیاد بود که گوشام سوت کشید و سرم به سمتِ راست کج شد و خون از بینیم سرازیر شد ... پوست
صورتم از داغی گز گز میکرد و بدجوری میسوخت ... سرم رو به نرمی بلند کردم و به صورت گر گرفته ی اردلان
خیره شدم ... لبخندِ تلخی زدم و میونِ اشک و خنده نجوا کردم:
- از حیوون پست تره کسی که ضرب دستش

1402/05/02 12:57

رو به یه دختر نشون میده ... بنازم به غیرتت داداشم ، تویِ یه همچین
شبی خوب از خجالتِ خواهرت درومدی ... من ازت انتظار نداشتم آرومم کنی اما فکرشم نمیکردم با سیلی صورتم رو
نوازش کنی ... امشب دستت روی خواهرت بلند نشد ، امشب دستت روی دختری بلند شد که با از دست دادن
مادرش به کل یتیم و بی کَس و کار شد ... میگن خدا صدایِ یتیم ها رو میشنوه ، اگه راسته و حقیقت داره امشب
باید صدای شکستن قلبِ من رو بشنوه و برادر بی رحم و منفورم رو قصاص کنه ... تف به شرف و غیرت نداشتت
اردلان ، تف به مرد بودنت ... تو نامردترینِ ، نامردایی ...

1402/05/02 12:57

با عصبانیتی بی سابقه سرم عربده کشید:
-- ببر صدات رو هرزه یِ خیابونی ... من برادر تو نیستم و خواهری به اسم لیلی ندارم ... در ضمن من برای کسی که
از گوشت و پوست و خون ما نیست تره هم خورد نمیکنم چه برسه به اینکه بخوام احترامش رو نگه دارم ، اما بلدم
چطوری زبونِ اون لجنی که به شخصیتم توهین میکنه رو از حلقش بیرون بکشم ...
با ناباوری بهش خیره شده بودم و پلک نمیزدم ... با باز کردن کمربندش و پیچوندنش به دور دستش حس کردم یه
چیزی درونم شکست ... ضربه اول که به دستم خورد انگار یه چیزی از قلبم کنده شد و یه سطل آب یخ به رویِ تمامِ
تصورات و باورهایِ خوبی که از اردلان به یاد داشتم ریخته شد ... بی اعتنا به مردمِ توی سالن و پدری که با حال
خرابش سعی میکرد جلوش رو بگیره کتکم میزد و فحشم میداد ... انقدر با کمربند تن لرزون و بی جونم رو نوازش
کرد که تمام بدنم از درد سِر شد ... نفس زنان و عصبی کمربند رو گوشه ی اتاق پرت کرد و با مشت و لگد به جونم
افتاد ... انقدر عصبی و غیرقابل کنترل شده بود که حتی بابا احسانم نمیتونست مانعش بشه و انگار اردلان از زور
خشم و عصبانیت فراموش کرده بود کسی که زیر دست و پاش داره جون میده منم ... بلاخره با اومدن ارسلان و
آرشان به داخل اتاق و میانجی گری کردنشون از روی جسم نیمه جونم کنار رفت و از دست کتک زدنم برداشت ...
جنین وار توی خودم مچاله شدم و بی صدا اشک ریختم ... با عربده ی وحشتناکِ آرشان سرم رو به سختی بلند
کردم و با نگرانی بهش خیره شدم ... اردلان با سر و صورتِ خونی روی زمین افتاده بود و آرشان با مشت و لگد به
جونش افتاده بود ... دلم بدجوری از حرف های اردلان و کاراش شکست اما با این حال بازهم راضی به درد کشیدنش
نبودم ... نفس زنان نیم خیز شدم و با چشمایی اشک آلود به منظره یِ دعوا خیره شدم ... آرشان انقدر بد و بی
رحمانه اردلان رو کتک میزد که نتونستم طاقت بیارم و با ته مونده ی انرژیم فریاد زدم:
- نـــزنـــش آرشـــان ... نـــزنـــش ...

1402/05/02 12:58

با بغضی نفس گیر زجه زدم:
- آرشـــان!؟ ... تو رو جون آیلین ولـــش کن ...
با هق هق روی زمین خوابیدم و چشمام رو با درد بستم ... مشکلات و دعوایِ من و اردلان بین خودمون بود و تنها به
خودم ربط داشت ... اصلا دلم نمیخواست روی آرشان و اردلان بهم باز بشه و هر روز مثل سگ و گربه به جون هم
بیفتند ... اگه احترام و حرمت بینشون شکسته میشد اون وقت تا قیامت هم دلشون نسبت به همدیگه صاف نمیشد
... با استشمامِ بویِ عطرِ همیشگی آرشان پلکام رو به آهستگی از هم باز کردم و به چهره ی عصبانی و کلافش چشم
دوختم ... روی زانوهاش نشسته بود و با چهره ای نگران بهم خیره شده بود ... آروم دستش رو زیر گردنم گذاشت و با
مالیمت به آغوش کشیدم ... از درد زیاد لب گزیدم تا صدایِ ناله ام رو تویِ گلوم خفه کنم و به سختی مانع ریزش
اشک های جمع شده توی چشمام شدم ... سرم و به نرمی رویِ سینه ی آرشان گذاشتم اما آروم نشدم ... توی
آغوش امن و گرمش بودم اما حسِ خوبی از آغوشِ این مردِ زیادی سرد نمیگرفتم ... سرم رو به سختی بالا گرفتم و به
چشمای رنگِ شبش خیره شدم ... نمیدونم چرا با نگاه تب دار و نافذِ این مرد ضربانِ قلبِ من بالا نمیرفت و بدتر روی
دور کند میفتاد ... من وقتی به شهریار خیره میشدم ضربان قلبم و توی دهنم احساس میکردم اما با دیدن چشم
های سرد و یخ زده ی آرشان ضربان قلبم کند میشه ، بغضم بزرگ تر میشه و راه نفسم میگیره ... اما من مجبورم با
چشمای زیادی سرد و قلب سنگیِ آرشان کنار بیام ... مجبورم با تمام اتفاقاتِ تلخی که رخ داده کنار بیام چون من
تمامِ زندگیم شده اجبارِ اجباری ...

1402/05/02 13:00

آرشان با کلافگی نگام کرد و محکم تر به آغوش کشیدم ... آروم روی موهام رو بوسید و به نرمی لباش و روی گوشم
گذاشت ...
-- دستش بشکنه الهی ... اگه سکوت میکردی و حرفی نمیزدی به خدا قسم انقدر میزدمش که صدای سگ بده و به
پات بیفته ...
گیج و سرگشته بهش خیره شدم و به سختی لب زدم:
- خستم آرشان ... خسته ی بعد از دل کندن ، خسته ی بعد از کوه کندن ، خسته ی بعد از جون کندن و نمردن ...
خیلی خستم ...
عصبی دستاش رو مشت کرد و کلافه دستی توی موهاش کشید ... بی معطلی دستش رو به زیر پاهام برد و روی
دستاش بلندم کرد ... با قدم های آروم اما محکمی از اتاق بیرون زد و به اتاق کناری رفت ... با پا در رو پشت سرش
بست و با احتیاط تنِ خرد و خاک شیر شده ام و روی تخت گذاشت و پتو رو کامل روی جسم بی جونم کشید ...
کلافه کنارم نشست و با نگاهی محزون و ترحم انگیز بهم خیره شد ... دستش رو آروم به سمتِ صورتم آورد که
ناخودآگاه و از روی ترسی که بخاطر کتک خوردنم از اردلان توی دلم رخنه کرده بود چشمام رو بستم و دستام رو به
حالت دفاعی جلوی صورتم گرفتم ... از لای انگشتام بهش خیره شدم و نمِ اشک رو توی چشماش احساس کردم ...
آروم روی صورتم خم شد و گونه یِ راستم رو به نرمی بوسید ... سرش رو چرخوند و دوباره یه بوسه ی کوتاه روی
گونه ی چپم کاشت ... سرش رو به آهستگی بلند کرد و به چشمام زل زد ... سرش که بالاتر اومد از روی شرم و
خجالت چشمام رو بستم و از شدت استرس ، ناخن هام رو توی دستام فرو کردم ... چند لحظه گذشت و برخالف
تصورم لب هاش روی جفت چشمام نشست ... بی اراده لای پلکام رو باز کردم و باز شدن چشمام همزمان شد با
نشستن لب های ملتهب و خیسِ آرشان به روی پیشونیم ... با صدایِ گرفته و بم شده زیر گوشم نجوا کرد:

1402/05/02 13:04

قوی باش لیلی و مثل گذشته آروم و صبور باش ... اگه میخوای تا ابد آرامش باهات همراه باشه از هیچکس کینه و
نفرت به دل نگیر و همه ی آدم های بد و تلخِ زندگیت رو ببخش ... ازشون بگذر لیلی تا قلبت آروم بگیره ... باور کن
با انتقام گرفتن دلت آروم نمیشه و حتی شاید اوضاع بدتر از قبل بشه ...
نفسم رو با صدا بیرون دادم و با چونه ای لرزون زمزمه کردم:
- چطور میگی قوی باش وقتی میدونی چقدر خستم؟
من روحم از زخم هایی که خوردم تیکه پارست اما دم نمیزنم ...
اما من از تظاهر به قوی بودن خسته شدم ...
چطور میگی آروم باش؟
مگه تو سیل و سرخیِ این چشم های خسته رو نمی بینی؟
مگه تو لرزشِ خفیف این دست ها و چونه رو نمی بینی؟
میگی قوی باش اما نمیدونی غم و غصه چی به سرم آورده
و چطوری آرزوهام رو دفن و دنیام رو خرد و خاکشیر کرده ...
میگی از آدم هایِ نامردِ زندگیت متنفر نباش
و نمیدونی من یه روزی جونمم برای این آدم ها میدادم ...
تو نمیدونی من چقدر بذر عشق و دوست داشتن کاشتم
و چقدر نفرت و کینه درو کردم ...

1402/05/02 13:07

میگی مثل گذشته باش و بخند
اما نمیدونی این دختر خیلی وقتِ با خندیدن بیگانه شده
و واسه ی هر خنده یِ مصنوعی چندین بار گریه کرده ...
تو نمیدونی این دختر واسه نفس کشیدن
و واسه هر روز زندگی کردن چند بار مرده ...
تو نمیدونی میون خندیدن ، اشک ریختن
و میون گریه کردن ، لبخند زدن یعنی چی ...
تو نمیدونی دلیل و بهانه یِ سرخی چشمات رو به حموم بودن نسبت دادن یعنی چی ...
نمیدونی زندگی کردن در حینِ مردن یعنی چی ...
خیلی چیز ها هست که نمیدونی و نمیفهمی آرشان ...
چون درک کردنِ آدم ها کارِ هر کسی نیست ...
نفسِ عمیقی کشیدم و با بغض ادامه دادم:
- ازم نپرس چرا ناراحتی ...
برای اشک هام و بغض هام دلیل و برهان نخواه ...
چون این بغض ها ناخواستست
این اشک ها و گریه ها بی ارادست
این حال و روز آشفته و داغون

1402/05/02 13:08

دلیل نمیخواد ، بهانه نمیخواد
فقط و فقط یک دل پر میخواد
که نه من میتونم اون حس رو توضیح بدم
و نه تو میتونی درکش کنی
پس بدون سئوال و جواب کردن
بدون دلیل و علت خواستن
کنارم باش ، بغلم کن و بگو تا ابد باهاتم ... فقط همین ...
لبخندِ تلخی زد و با لحنی خاص زمزمه کرد:
- تا ته خط ، تا قیامت ، حتی تا خود جهنم باهاتم خانم موشِ ...
************************************************
با احساسِ نوازشِ صورتم از خواب پریدم و به چهره هایِ محزون و گرفته یِ زهرا و آروشا خیره شدم ... با ترس و
نگرانی به زهرا زل زدم و با صدایی که از ته چاه بیروم میومد گفتم:

1402/05/02 13:09

چیشده ... با آمبولانس مامان رو آوردند؟ ...
سرش رو به علامت نه تکون داد و با بغض گفت:
-- پاشو زودتر یه چیزی بخور تا از حال نرفتی ...
بی حوصله لب زدم:
- اشتها ندارم ...
آروشا عصبی گفت:
- یعنی چی اشتها ندارم لیلی؟ ... بخدا قسم اگه صبحانه نخوری اون وقت آرشان بهت اجازه نمیده حتی پات رو از
خونه بیرون بزاری ... حداقل توی یه همچین روزی با سلامتت لج نکن ...
سرم و بین دستام گرفتم و کلافه زمزمه کردم:
- باشه ، میخورم ..

1402/05/02 13:12

بعد از اینکه به زور و التماسِ زهرا و آروشا کمی صبحونه خوردم توی اتاق مامان نشستم و به تخت خالیش خیره
شدم ... یه بغضِ سنگین و نفس گیر از دیشب به گلوم چنگ انداخته بود و هیچ رقمه قصدِ شکسته شدن نداشت ...
انگار رفته بودم توی کما چون قادر به داد زدن ، گریه کردن و خالی کردن خودم نبودم و هنوز تو شوکِ از دستِ
دادن مادری دلسوز و رنج کشیده بودم ... دیشب انقدر فشارم پایین بود که آخر سر کارم به بیمارستان کشید و یه
سرم برام تزریق کردند ... هر چی برای دیدن مامانم به آرشان و ارسلان التماس کردم فایده ای نداشت و اجازه
ندادند پام رو از خونه بیرون بزارم ... دیشب مدام شهریار دور و برم می پلکید و زیر زیرکی بهم توجه میکرد اما یه
کلمه تا الان با اون و اردلان و بابا حرف نزدم و حتی نگاهمم ازشون دریغ میکردم ... با صدای گریه و زاری از روی
تخت بلند شدم و سراسیمه از اتاق بیرون زدم ... وحشت زده فامیل ها و همسایه ها رو کنار زدم و به سمتِ حیاط
رفتم ... با دیدن چهره های گریون بابا و ارسلان و آمبولانسی که جلوی در خونه مونده بود انرژیم تحلیل رفت و با
زانو رویِ پله ها نشستم ... به محض اینکه برانکاردی که مامان روش بود رو به داخل حیاط آوردند جون به پاهام
برگشت و با نیرو و سرعتی که هیچکس قادر به متوقف کردنم نبود به سمتِ برانکارد دویدم ... نفس زنان کنارِ
برانکارد نشستم و با دستایی که رو ویبره بود کفنِ سفیدی که به تنِ مامان بود رو لمس کردم ... قبل از اینکه دستم
به صورتِ مامان برسه از پشت به عقب کشیده شدم و میون آغوشِ ارسلان اسیر شدم ... با گیجی بهش خیره شدم و
بی حال نالیدم

1402/05/02 13:14

ولم کن ارسلان ... نه گریه میکنم ، نه شیون و زاری راه میندازم ، نه بی قراری میکنم ... فقط بزار مامان رو برای
آخرین بار ببینم ...
آرشان عصبی تشر زد:
-- بیخود ... انگار حرف هایِ دیشبِ دکتر یادت رفته لیلی ، نه؟ ... انقدر فشارت پایین بود که امکان داشت به گفته
ی دکترا برای تو کما *** ، میفهمی چی میگم یا نه؟ ...
یکدفعه با دیدن مریم خانم و آرشین متعجب شدم و به اجبار سکوت کردم ... انقدر تو خودم غرق بودم که اصلا
متوجه یِ حضورِ خانواده ی آرشان داخلِ خونه نشدم و نفهمیدم کِی رسیدند ... مریم خانم و آرشین به سمتِ ارسلان
رفتند و بعد از حال و احوال کردن و تسلیت گفتن به طرفِ من و آرشان اومدند ... بی اراده به سمتِ مریم خانم رفتم
و بدون حرفی خودم رو تویِ آغوشش جا دادم ... سرم و روی شونه اش گذاشتم و نفسِ عمیقی کشیدم تا بتونم بغضم
رو قورت بدم ... با ملایمت بغلم کرد و زیر گوشم زمزمه کرد:
-- خدا رحمت کنه مادرت رو عزیزم ... انشاالله غمِ آخرت باشه و هیچ وقت از این مصیبت ها نبینی ...
بی میل ازش جدا شدم و با بغض نالیدم:
- تو رو خدا با آرشان حرف بزن مریم جون ... هر چی بهش التماس میکنم تا اجازه بده مامانم رو برایِ آخرین بار
ببینم گوش نمیده ...

1402/05/02 13:15

دستی به صورتم کشید و با نگرانی گفت:
-- عزیز دلم ، عروس گلم ، از توی آینه یه نگاه به خودت بنداز ... رنگ صورت عینهو گچ دیوار شده ... بچم آرشان
انقدر استرسِ تو رو داره که از دیشب لب به هیچی نزده ... پس حداقل بخاطر آرشان هم که شده یه ذره به فکر حال
و روز خودت باش ... لیلی جان ، اگه با این وضع بخوای ادامه بدی اون وقت زبونم لال مریض میشی ها ...
سکوت کردم و چیزی نگفتم اما به هر قیمتی که بود باید مامان رو برای آخرین بار میدیدم وگرنه یه عمر حسرتِ
ندیدنش رو میخوردم ...
*****************************************
بعد از اینکه مامان با خونه یِ دنیوی و نزدیکانش وداع کرد به سمتِ بهشت زهرا حرکت کردیم تا مامان رو به داخل
خونه یِ ابدی و تاریک و سردش بگذاریم ... انقدر حالم خراب بود که حتی نتونستم نماز هم برای مامان بخونم و
ترجیح دادم کنارِ قبری که برای مامان کنده بودند منتظرِ بقیه بمونم ... بعد از گذشتنِ دقایقی سخت و نفس گیر
جمعیت برگشتند و حینی که تابوت مامان و روی دوششون گرفته بودند و فریاد لا إله إله الله سر میدادند به سمتِ
قبرستان اومدند ... اردلان و ارسلان به همراه بابا و آرشان زیر تابوت مامان بودند و چقدر از آرشان ممنون بودم که

1402/05/02 13:18

بی توجه به شهرتش و بدون تکبر و غروری زیر تابوتِ مامانم رو گرفته بود ... همین که تابوت و روی زمین گذاشتند
انگار به خودم اومدم و بلاخره از شوک خارج شدم ... با نیرویی که نمیدونم یهو از کجا پیدا شد به سمتِ تابوت
دویدم و خودم و روش انداختم ... انقدر برای دیدن مامان مصر و بی قرار بودم که حتی آرشان و ارسلان هم نمی
تونستند جلوم رو بگیرند و مانعم بشوند ... وحشت زده پارچه ی روی صورت مامان رو کنار زدم و همین که نگاهم به
صورتِ رنگ پریده اما پر از آرامشش افتاد بی اختیار بغضم شکسته شد و به هق هق افتادم
بی اراده روی صورتِ مامان خم شدم و صورتِ سردتر از آهنش رو بوسیدم و عطر تنش رو به ریه کشیدم ... با صدایی
لرزون صداش زدم اما هیچ جوابی دریافت نکردم ... جنون آمیز صورتش رو با دستام قاب کردم و از ته دل فریاد زدم:
- حرف بزن ... حرف بزن مامانی ... صدام و نمیشنوی؟ ... صدایِ دخترت و نمیشنوی مامان؟ ... با توام مامان ...
با جیغ و گریه تکونش دادم اما فایده ای نداشت و همچنان چشماش بسته بود ... یکدفعه از پشت توسط آرشان و
ارسلان کشیده شدم و هر چی دست و پا زدم و تقلا کردم نتونستم از دستشون خلاص بشم ... به محض اینکه تابوت
رو بلند کردند و جسم بی جون مامان رو توی خاک گذاشتند به جنون کشیده شدم و با ناخن هام به سر و صورت
آرشان چنگ انداختم ... با گریه پیراهنِ آرشان و توی دستام گرفتم و هق هق کنان نالیدم:

1402/05/02 13:19

آرشان ... تو رو خـــدا بزار برم ... تو رو جون آیلین بزار برم ...
آرشان کلافه و درمونده به آغوش کشیدم و سرش رو به نرمی روی شونه ام گذاشت ... با صدایی گرفته که بشدت
میلرزید زمزمه کرد:
-- لیلی خانم ، بس کن دیگه ... بخاطر خدا بس کن ...
با گریه سرم و روی سینه اش گذاشتم و هق زدم ... با کرختی سرم و به سمت جمعیت چرخوندم و یکدفعه با دیدن
مردی که دسته بیل رو برداشت و به سمتِ قبرِ مامان رفت چشمام سیاهی رفت و بی رمق روی زمین نشستم ...
آرشان وحشت زده روی زمین نشست و حینی که بغلم میکرد فریاد زد:
-- لیلی؟ ... چت شد یهو؟ ... حرف بزن دختر ، با توام ...
جنون آمیز زجه زدم:
- نزار خاک بریزن رو مامانم آرشان ... مامان من زندست ... مامان من هنوز جون داره ، نفس میکشه ، تو رو خدا نزار
زنده به گورش کنند ... آخ آرشان ، یادته استانبول خواب بد دیدم؟ ... من گفتم مامانم یه چیزیش شده و من بی
خبرم ولی تو گفتی مامانت چیزیش نمیشه و از من و تو سر حال تره ، یادته آرشان؟ .

1402/05/02 13:22

زیر لب زمزمه کرد:
-- یادمه ...
دستای بی جونم رو بالا آوردم و بی اختیار شروع کردم به مشت زدن توی سینه ی ستبر و عضلانیش ... جنون آمیز
جیغ زدم:
- چرا بهم دروغ گفتی؟ ، چرا بهم امیدِ الکی دادی؟ ، هان؟ ... مگه نگفتی مامانت چیزیش نمیشه؟ ، مگه نگفتی از من
و تو حالش بهتره؟ ، پس چرا این نامردا دارن خاکش میکنند؟ ... با توام آرشان ، چرا هیچی نمیگی؟ ... چرا سکوت
کردی؟ ... حـــرف بـــزن ...
سرش رو پایین انداخت تا حلقه ی اشکِ تو چشماش رو نبینم ... عصبی و تویِ یک حرکت غیر منتظره رو به عقب
هولش دادم و به محض اینکه ازش فاصله گرفتم از روی زمین بلند شدم و با قدم های بلندی خودم رو به سر قبر
مامان رسوندم ... با گریه کنار قبرش نشستم و زجه زنان فریاد زدم:
- مامان تو رو جون بابا احسان بلند شو ... بی رحم ، مگه نمیدونی قلبش اذیته؟ ، مگه نمیدونی چقدر عاشقته؟ ، پس
حداقل بخاطر بابا بلند شو و بگو حالم خوبه ... من بدرک ، من به جهنم ، اما حداقل بخاطر پسرات بلند شو و این
کابوس لعنتی رو تموم کن ...
ارسلان و بابا با چشمایی گریون به سمتم اومدند و بی توجه به جیغ و گریه هام از قبرِ مامان دورم کردند ... از رویِ
عصبانیت و فشاری که روم بود جیغِ دلخراشی کشیدم و جنون آمیز موهایِ ارسلان رو کشیدم ... حینی که دست و پا

1402/05/02 13:23