بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

آره ... مشکلیِ ؟ ...
یه تایِ ابروش از تعجب بالا رفت ... لبخندِ کج و خاصی زد و گفت:
-- نه ، مشکلی نیست ... منتهی من یه کوچولو باهات کار دارم ...
از ترس و تعجب چشام گشاد شد ... با صدایی لرزون و گرفته لب زدم:
- منظورت چیه؟ ...
لبخندی زد و قدمی به جلو اومد که باعث شد بیشتر از قبل وحشت کنم ... تویِ ترسوندنِ آدم ها استادی بود برایِ
خودش ... یکی نبود بگه آخه لیلیِ کودن نونت نبود آبت نبود ، شیر شدنت واسه چی بود؟ ... حالا که ماشالله انقدر
شجاع و بی پروایی گندی که زدی رو جمعش کن ... احمقِ کودن ، حالا یه بلایی به سرت میاره که مرغای آسمون به
حالت گریه کنند و دیگه هوسِ اذیت کردنِ این غولِ دوسر به سرت نزنه ... آخه روانی بازی بازی بازی ، با دمِ شیرم
بازی؟ ... یهو خیز برداشت سمتم که از ترس جیغِ بنفشی کشیدم ... جوری به سمتِ خودش کشیدم که سینه به
سینه اش شدم و از ترس لکنت زبون گرفتم:
- تو رو خدا و لم کن ... آ ر شان؟

1402/04/21 21:55

محکم به سینه اش فشردم و حلقه یِ آغوشش رو تنگ تر کرد ... حینی که دستش رو نوازشگونه رویِ قوسِ کمرم
میکشید گفت:
-- چرا ولت کنم؟ ... مگه جات بده؟ ...
سکوت کردم و چیزی نگفتم ... زیرِ نگاهِ خیره و نافذش معذب بودم و از ترس و هیجان دست و پام رو گم کرده بودم
... یکدفعه پنجه یِ دستش رو فرو کرد تو موهام و سرم رو مماسِ صورتش به جلو کشید ...

قلبم از هیجان تویِ سینه ام میلرزید و گلوم از زورِ ترس خشک شده بودم ... عینِ مجسمه صاف و صامت تویِ
آغوشِ آرشان مونده بودم و نمیدونستم چه خاکی به سرم بریزم تا از این مخمصه فرار کنم ... سرم رو بلند کردم و
بهش خیره شدم ... چشماش برقِ عجیبی داشت و نگاهش سر تا پامو میکاوید ... سرش رو خم کرد رویِ صورتم و
انگشتِ دستش همراهِ تره ای از موهام پشتِ گوشم قرار گرفت ... گونه اش رو به گونه ام چسبوند و یهو نفسایِ داغ و
پر حرارتش لاله ی گوشم رو آتیش زد ...
با صدایِ آرومی زیرِ گوشم نجوا کرد:

1402/04/21 21:56

چرا این لباس رو با خودت آوردی؟ ...
سرم رو به نرمی عقب کشیدم و با تعجب بهش خیره شدم ... مبهوت لب زدم:
- منظورت چیه؟ ...
پوزخندی زد و گفت:
-- واسه چی این لباس رو پوشیدی؟ ... تو که عمراً با این لباس بری جلویِ یه مردِ غریبه حتی اگه من بهت اجازه بدم
... برایِ شنا کردن هم نیوردی چون میدونستی بهت اجازه نمیدم این لباس رو بپوشی ، در نتیجه تنها یه دلیل برایِ
اینکارت وجود داره ...
با صدایِ مرتعشی نالیدم:
- و اون دلیل چیه؟ ...
با حرص لاله یِ گوشم رو به دندون گرفت و بوسه یِ کوتاهی روش نشوند ... دلم ضعف رفت و چهار ستونِ
بدنم رفت رو ویبره ... صورتش رو به صورتم چسبوند و زیرِ گوشم با صدایی زمزمه وار که رگه هایی از خشونت توش
هویدا بود لب زد:

1402/04/21 21:58

برای قلقلک دادنِ غیرتِ آرشان ...
با شنیدنِ جمله اش تودلم خالی شد ... باورم نمیشد به این سرعت پی به حقیقت ببره و تمامِ نقشه هام رو نقشِ بر
آب کنه ... خوردی لیلی خانوم؟ حالا هستش رو تف کن ... آخه تو رو چه به اذیت کردنِ آرشان؟ ... با صدایی پر
ندامت و لرزون نالیدم:
- حالا میخوای منو تنبیه کنی؟ ...
سری به معنایِ آره تکون داد و گفت:
-- آره ... یه تنبیهِ خیلی بد تا هوسِ اذیت کردنِ آرشان به سرت نزنه ...
با لبایی آویزون شده گفتم:
- حالا میشه این یه بار رو نادیده بگیری؟ ... قول میدم دیگه تکرار نکنم ...
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:

1402/04/21 21:58

و با این لباسِ بیش از حد باز و جذب با آرشان گرفتار شدی و نمیدونی چه گلی به سرت بگیری ... حقته ،
امروز برات میشه درسِ عبرت تا دیگه جرعت نکنی با آرشان و غیرتش بازی کنی دختره یِ خیره سر و *** ...
با شنیدنِ صداش رو بلند کردم و خجالت زده بهش چشم دوختم ...
-- از اونجایی که نمیخوام این مسافرت رو به کامِ خودم زهر کنم تنها همین یه بار از گناهت میگذرم اما همچنان
تنبیهت سرجاش هست ... حالاهم سریع لباسات رو عوض کن و بیا بیرون ، میخوایم بریم اسب سواری ...
مات و مبهوت شده سرجام خشک شدم و از تعجب دهنم باز موند ... یعنی به همین راحتی از گناهم گذشت؟ یا اینم
یه نقشه یِ جدیده؟ ... لبخندِ شیطنت آمیزی زد و گفت:
-- چیه؟ ناراحت شدی از اینکه بخشیدمت یا زیادی خوشحال شدی؟ ... بگذریم ولی اینو بدون لیلی که من متاسفانه
یا خوشبختانه با اینجور لباس ها یا حتی بدتر و لوند تر از این لباسی که تنته خام نمیشم و باید بگم که تیرت به
سنگ خورده ...
عصبی داد زدم:
- یکباره بگو برات تور پهن کردم و خلاص ... چه فکر و خیال هایی هم با خودت کردی ... چه ننر ... آخه منِ بیچاره
گورم کجا بود که کفنم باشه؟ ... منو چه به عشق و عاشقی؟ ... همون یه باری که با شهریار عشق رو تجربه کردم برایِ
هفت نسلم بسه ... عشق و عاشقی مالِ اشراف زاده و خان زاده هایی مثلِ توئه ، منِ بدشناس و بداقبال رو چه به این
چیزا؟...

1402/04/21 22:00

نفس عمیقی کشیدم تا جونم بالا بیاد ... انقدر تند تند و پشتِ سرهم حرف زدم که نفسی برام نموند ... لبخندِ کجی
زد و گفت:
-- باشه ، گریه نداره که ...
عصبی گفتم:
- با زبونِ بی زبونی گفتی من میخوام خودم رو بهت قالب کنم ، این حرفت گریه نداره؟ ...

پوزخندی زد و گفت:
-- امیدوارم همین طور باشه که تو میگی چون اگه غیر این باشه خیلی بد برات تموم میشه لیلی ، خیلی بد ...
خودم رو از بغلش بیرون کشیدم و با حرص و بغض داد زدم:
- همین الان برو بیرون ... برو ...
اخماشو کشید توهم و سریع از رختکن بیرون زد ... کلافه لباسام رو عوض کردم و بدونِ برداشتنِ اون لباس شنایِ
کوفتی از رختکن بیرون زدم ... پشتِ درِ رختکن مونده بود و به میله تکیه داده بود ... با بیرون اومدنِ من نگاهش رو
از زمین گرفت و عاری از هر احساسی بهم خیره شد ... عصبی و با حسادتی آشکار بهش توپیدم:
- نشستی پشتِ درِ رختکنی که صدتا دختر داخلش لباس عوض میکنند که چی بشه؟ ... میخوای اونا رو دید بزنی؟
...
در جا سرخ شد و با چشم هایِ وحشی و طغیان گرش بهم خیره شد ... بدجوری عصبانیش کرده بودم و اینو از نبضِ
کنارِ شقیقه اش که به تندی میزد و چشم هایِ به خون نشسته اش و بازدمِ عصبیِ نفساش میتونستم حدس بزنم ...
دستش رو جوری با غیظ مشت کرد که رگای دستش بیرون زد و صدای تیریک تیریک انگشتاش رو شنیدم ...
با قدم هایِ محکم و آرومی که قلبِ تویِ سینه ام رو میلرزوند به سمتم اومد ... مقابلم ایستاد و جمله اش رو با رگه
هایی از خشونت به زبون آورد ...
-- نادونِ ابله ، من بخاطرِ اینکه هیچ سگی مزاحمِ تو نشه اینجا موندم و برایِ توئه بی لیاقتِ بی کفایت نگهبانی
میدادم ...

1402/04/21 22:01

دلم برایِ قلبِ مهربونش و صداقتِ کلامش لرزید اما به رویِ خودم نیوردم و بی توجه به حرفش گفتم:
- بریم اسب سواری ...
چپ چپ نگام کرد و عصبی راه افتاد ... با قدم هایِ آرومی دنبالش رفتم و بعد از کمی پیاده روی به استبلِ اسب ها
رسیدیم ... یکدفعه برگشت و با توپِ پر گفت:
-- همینجا می مونی و از سرِ جات تکون نمیخوری ، فهمیدی چی گفتم؟ ...
با دهن کجی گفتم:
- بله ... فهمیدم ...
همین که رفت تو دلم شروع کردم بهش فحش دادن ... مرتیکه یِ نکبت عقده یِ ریاست و مرد سالاری داشت ...
پسره یِ غد و از خود راضی ... خداکنه یه روز با همین ناخنام چشماش رو از کاسه در بیارم ...
انقدر بهش بد و بیراه گفتم تا بلاخره به همراهِ یه اسبِ مشکی و خوشگل برگشت ... نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و
گفت: قراره اسب سواری کنیم ... اگه بلدی برات اسبِ جدا بگیرم اگه نه ...
سکوت کرد و ادامه یِ حرفش رو خورد ... دقیق بهش خیره شدم و کنجکاو پرسیدم:
- اگه نه چی؟ ... ادامش رو بگو ...
بی حوصله گفت:
-- اگه نه که دوتایی سوارِ یه اسب میشیم ...
بی منظور لب زدم:
- ولی من اسب سواری بلد نیستم ...
نگاهِ عمیقی به صورتم انداخت و سریع به سمتم اومد ... با تعجب بهش خیره شده بودم که یکدفعه از روی زمین
بلندم کرد و انداختم رویِ کولش ... وحشت زده جیغ کشیدم و عاصی شده داد زدم:
- چکار میکنی آرشان؟ ... بزارم زمین دیوونه یِ روانی ... یالا بزارم زمین وگرنه جیغ میزنم ...

1402/04/21 22:02

عصبی زد به باسنم و با خشم گفت:
-- دو دقیقه لال شو ...
سکوت کردم و چیزی نگفتم ... به سمتِ اسب رفت و با یه حرکت انداختم رویِ زینِ اسب ... وحشت زده رویِ اسب
نشستم و با دستایی لرزون لگامِ اسب رو گرفتم ... عصبی جیغ زدم:
- دیوونه یِ تیمارستانی ... قاتلِ زنجیره ای ... این کارا چیه؟ ... یالا منو بیار پایین آرشان ... من که گفتم اسب سواری
بلد نیستم لعنتی ...
از خونسرد بودنش لجم گرفت و کفری شدم ... مشکوک پرسیدم:
- صبر کن ببینم ، نکنه میخوای منو اینجوری تنبیه کنی و دقُ دلیت رو سرِ منِ بیچاره خالی کنی؟ ... درست حدس
زدم یا نه؟ ...
نیش خندی زد و گفت:
-- کاملا درست حدس زدی ...
از عصبانیت مثلِ بمب منفجر شدم و با همه توانم جیغ کشیدم:

1402/04/21 22:03

خیلی بیشعوری ...خیلی عقده ای و بی ظرفیتی آرشان ... من اگه میدونستم با یه آدمِ کینه شتری طرفم به گورِ
شوهرم میخندیدم که بخوام با تو شوخی کنم ... بزارم زمین غولِ دوسر ... داره سرم گیج میره آرشان ... الان فشارم
میفته و پرت میشم پایین اونوقت خونم می مونه گردنت ها ...
با خنده گفت:
-- زور نزن لیلی چون نمیارمت پایین ... انقدر اونجا می مونی و تنبیه میشی که دیگه جرعت نکنی با آرشان بازی
کنی ... فهمیدی چی گفتم خانوم موشِ یا نه؟ ...
با حرص فریاد زدم:
- جونِ من ارزش نداره اما تو رو به روحِ آیناز قسم بیارم پایین ...
یهو خنده از رویِ صورتش محو شد و غم و ناراحتی جاش رو پر کرد ... اخماش رو کشید توهم و سریع به سمتِ اسب
اومد ... با صدایِ بم و گرفته ای که کمی هم خشم چاشنیش بود گفت:
-- بلند شو و درست رویِ اسب بشین ... یکمم برو جلوتر ...

1402/04/21 22:04

به حرفش گوش کردم و با استرس کاری که گفت رو انجام دادم ... یهو لگامِ اسب رو گرفت و با یه حرکت خودش رو
کشید بالا و پشتِ سرم ، رویِ زینِ اسب نشست ... دستاش رو از کنارِ بدنم رد کرد و به جلو آورد و لگامِ اسب رو
محکم تویِ دستش گرفت ...
سرش رو به جلو آورد و رویِ شونه ام گذاشت و با صدایِ محکم و جدی ای زیرِ گوشم نجوا کرد:
-- بهم تکیه بده تا یه وقت بخاطرِ ترسی که از اسب داری به پایین پرت نشی ...
با صدایِ ضعیفی لب زدم:
- باشه ...
خجالت زده عقب تر رفتم و به سینه یِ آرشان تکیه دادم ... نفسِ عمیقی کشید و با پا ضربه یِ آرومی به اسب زد که
باعث شد اسب به حرکت در بیاد ... اولش آروم میرفت اما نمیدونم این آرشانِ ذلیل شده چکارش کرد که یهو

1402/04/21 22:05

سرعتش رو زیاد کرد و حیوونک بیچاره مثلِ یوز پلنگ شروع کرد به دویدن ... غلط نکنم این اسبِ طفلی هم مثلِ
من از آرشان حساب میبرد وگرنه این همه سرعت و نفس رو از کجا آورده بود؟ ... مثلِ موشک میدوید و یک لحظه
هم توقف نمیکرد ... منم مثلِ قوطی تویِ خودم مچاله شده بودم و محکم چسبیده بودم به آرشان جوری که انگار با
چسبِ دوقلو بهش چسبونده بودنم ... یهو واردِ یه فضایِ سرسبز و تا حدودی ترسناک شدیم که توسطِ درخت های
بلند و تنومندی پوشیده شده بود ... با صدایی لرزون خطاب به آرشان گفتم:
- اینجا کجاست؟ ...
کوتاه جواب داد:
-- جنگل ...
وحشت زده جیغ زدم:
- جـــنـــگـــل؟ ... یا پنج تن ، یا باب الحوائج ... تو رسماً میخوای امروز منو دیوونه کنی آرشان ، درست میگم؟
...
عصبی کنارِ گوشم تشر زد:

1402/04/21 22:05

چرا جیغ میزنی عجوزه؟ ... گوشم کر شد ... اون جنگلی که تو فکر میکنی نیست عقلِ کل ... فقط بلدی فکرای
بچگانه و احمقانه کنی و بس ... آخه میان جنگلِ واقعی رو تویِ دلِ دریا که محلِ تفریحِ و گردشِ مردمِ درست کنند؟
... چی بگم من به تو ، آیکیوت زیرِ صفره لیلی ... ولی عیب نداره ، دختر است دیگر ...
با حرص لب زدم:
- عجوزه اون خواهر زنِ بی ریختته ...
بهت زده زمزمه کرد:
-- آیدا رو میگی؟ ...
دندون قروچه ای کردم و گفتم:
- آیدا نگو بال بگو ، حسودِ حسودا بگو ...
با صدایی که خنده توش موج میزد گفت:
-- فکر نمیکردم انقدر حسود و حساس باشی ...

1402/04/21 22:06

از روش پرت بشم ... از ترس چشمام رو بستم و با همه توانم جیغ کشیدم ... برخلاف تصورمِ رویِ زمین پرت
نشدم و سرم رویِ سینه یِ پهن و عضلانیِ آرشان فرود اومد ... پلکام رو آروم باز کردم و به چهره یِ خندونِ آرشان
خیره شدم ... حینی که بغلم کرده بود به سمتِ خروجی رفت و با صدایی که خنده توش موج میزد گفت:
-- چقدر ترسویی تو دختر ... تا آرشان کنارته حق نداری از چیزی بترسی ...
انقدر این چند ساعتِ بهم استرس وارد شده بود که نایِ حرف زدن نداشتم و ترجیح دادم سکوت کنم و تویِ آغوشِ
گرم و امنِ آرشان برایِ حتی چند لحظه استراحت کنم و از وجودش آرامش بگیرم ...
نمیدونم چقدر گذشته بود که با شنیدنِ صدایِ آرشان بی رمق پلکام رو از هم باز کردم و با تعجب بهش خیره شدم
...
-- اگه نهایتِ استفاده رو از آغوشم بردی و احیاناً میلت میکشه ، لطف کن بپر پایین ...
عصبی خودم رو کشیدم به سمتِ پایین و سریع از آغوشش بیرون اومدم ...

1402/04/21 22:08

ادامه دارد...

1402/04/21 22:09

#پارت_#بیستم
رمان_#مجنون_گناهکار?

1402/04/24 20:04

چشم غره ای بهش رفتم و دستی به مانتوم کشیدم ... نگاهی به دریا انداخت و حینی که نگاهش به دریا بود خطاب
بهم لب زد:
-- بریم جت اسکی سوار بشیم ...
کنجکاو نگاش کردم و با لحنی مشکوک پرسیدم:
- واسه چی؟ ... نکنه ادامه یِ تنبیه کردنم به اینجا ختم میشه و واسم یه خواب و خیال هایی دیدی ...
سرش رو به سمتم چرخوند و لبخندِ کجی زد ... دستاش رو به داخلِ جیبِ شلوارش برد و با یه ژستِ لیلی کُش لب
زد:
-- بچه که زدن نداره ...
دهن کجی ای کردم و گفتم:
- برو بابا ... من تو رو میشناسم و میدونم که چه اعجوبه ای هستی و تا چه حد میتونی غیرِ قابلِ پیش بینی باشی ...
تا به حال آدمی به مرموزی و خطرناکیِ تو ندیدم و نخواهم دید ...

1402/04/24 20:05

نیش خندی زد و گفت:
-- و الان باید خوشحال باشم که همسرم تا این حد روم شناخت پیدا کرده ، درست میگم؟! ...
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- تو بری از *** مارکت یه آب معدنی هم بخری ، اخلاق و رفتارِ گند و مزخرفت دستِ فروشنده میاد ... برایِ
شناختنِ تو نیازی به زمان و زندگی کردن باهات تویِ یه خونه نیست جنابِ کیان ، چون همیشه چهره ات جدی و
اخموئه و طرف تا نگاهت کنه میفهمه با کی طرفه ...
با پوزخند گفت:
-- چیه؟ ... سخته تحمل کردنِ همچین مردی؟ یا عادت کردی به مردایِ رمانتیک و مهربونی همچون امثالِ نامزدِ
سابقت؟ ... نکنه دلت میخواد مثلِ اون باهات رمانتیک و عاشقونه رفتار کنم ، هوم ، نظرت چیه؟ ...
دندون قروچه ای کردم و گفتم:
- در موردِ اون عوضی پیشِ من حرف نزن ...

1402/04/24 20:06

چرا؟..... تو که بدجور عاشق و شیفته یِ اخلاق و رفتارِ شهریار بودی ... حتی انقدر خاطرش رو میخواستی که
مقابلِ پدرت ایستادی و هر طور بود نامزدش شدی ...
زهرخندی زدم و سری به معنایِ افسون تکون دادم ... انقدر اعصابم با حرفاش بهم ریخت که ترجیح دادم سکوت
کنم و این بحثِ عذاب آور رو همینجا تموم کنم ... خنده یِ کوتاهی کرد و عصبی گفت:
-- چیه؟ چرا اینطور نگام میکنی؟ ... اگه دروغ میگم و اشتباه میکنم بگو ... چرا سکوت میکنی لیلی؟ میخوای من
چراش رو برات بگم؟ ... میگم ، سکوت میکنی چون تحملِ شنیدنِ حقیقت رو نداری و از اینکه یکی از اشتباهاتت و
حماقت هات برات بگه میرنجی و ناراحت میشی ، درست میگم ...
دستم رو به سمتِ گلوم بردم و ماساژش دادم ... حس میکردم دوباره دارم دچارِ تنگیِ نفس میشم ... حرف هایِ
آرشان رو قبول داشتم اما هرگز دلم نمیخواست هیچکس اشتباهاتم رو به رخم بکشه و بخاطرِ حماقت هام موردِ
تمسخر قرارم بده ... عصبی و با قدم هایِ بلندی به سمتم اومد و کنارم ایستاد ... دستِ داغ و ملتهبش رو رویِ گونه
ام گذاشت و با صدایی که نگرانی توش موج میزد گفت:
-- حالت خوبه؟ ...
عصبی دستش رو پس زدم و با صدایی ضعیف بهش توپیدم:
- کسی که خودش گند میزنه تو حالِ یکی نباید نگرانش بشه ... نگرانی و توجه کردنات پیشکشِ خودت ... من ازت
نمیخوام حالم رو خوب کنی ، فقط تو رو خدا بدترم نکن ... نمیخوام سنگِ صبورم باشی و دردام رو درمان کنی ، فقط
لطف کن نمکِ رویِ زخمام نباش ...

1402/04/24 20:07

سریع از کنارِ چهره یِ هنگ کرده و متعجبش گذشتم و با قدم هایی که شبیه به دویدن بود به سمتِ دریا رفتم ...
چندین بار نفسِ عمیق کشیدم تا بتونم بغضم رو قورت بدم و خوشبختانه موفق هم شدم ... نگاهی به دریا انداختم و
با دیدنِ بچه هایِ کوچولو و شیطونِ داخلِ دریا که در حالِ شنا کردن و بازی بودن لبخندی به رویِ لبم نشست ...
همیشه دوست داشتم دوتا بچه بیارم و دلم میخواست یکیش پسر باشه و به باباش بره و یکیش دختر باشه و به
خودم بره ... اما میدونستم این آرزو تا ابد یه آرزو می مونه و به واقعیت تبدیل نمیشه چون دیگه شهریاری تویِ
زندگیم نبود که بخوام عاشقانه کنارش زندگی کنم و ازش فرزندی به عنوانِ ثمره یِ عشقمون بدنیا بیارم ... لیلی و
تمامِ آرزوهاش همون شبِ نفرین شده که با چشم هایِ خودش خیانتِ عشقش رو دید و دم نزد ، مرد و دفن شد ...
نفسِ عمیق و ممتدی کشیدم تا بتونم بغضِ لعنتی ای که مجدداً تویِ گلوم گیر کرده بود رو پس بزنم ... البته این
روزها بغض گلوم رو نمیگرفت ، نفسم رو میگرفت و عذابم میداد ... خودم حس میکردم که تا چه حد افسرده شدم ...
به معنایِ واقعیِ کلمه یه بیمارِ روحی بودم و دچارِ افسردگیِ حادی شده بودم چون داشتم تویِ جسمی که برایِ زنده
موندن و ذهنی که برایِ مردن تلاش میکرد زندگی میکردم ...
محو تماشا کردنِ دریا بودم که یکدفعه دستی دورِ شکمم پیچید ... متعجب و هراسون برگشتم و با دیدنِ آرشان
بیش از قبل تعجب کردم ... لبخندِ کجی به چهره یِ مات شده ام زد و گفت:
-- بریم جت اسکی سوار بشیم ... بلیط گرفتم برایِ جفتمون ... بیا بریم ....
مشکوکانه بهش خیره شدم که طاقت نیورد و خنده یِ آرومی کرد ... دستی به موهایِ خوش حالت و مشکی رنگش
کشید و با صدایی که از زورِ خنده میلرزید گفت:
-- نترس ، برات نقشه یِ جدید نکشیدم ...

1402/04/24 20:07

خیره نگاش کردم و گفتم:
- از کجا بدونم داری حقیقت رو میگی؟ ... اصلا از کجا معلوم نمیخوای ببریم وسطِ دریا و پرتم کنی داخلش تا خفه
بشم؟ ...
دستی به لبش کشید تا بتونه خنده اش رو قورت بده ...
-- چرا جناییش کردی لیلی؟ ...
- همینجوریش مشکوک هست ... چون به تو مهربون بودن نمیاد ...
-- خودت عصبیم میکنی ، اگه سر به سرم نزاری و اون زبونِ درازت رو جلوم غلاف کنی من آرومم ، خودت طوفانیم
میکنی لیلی ... جز تو هیچکسی جرعت نمیکنه پا رو اعصابم بزاره و عصبیم کنه ... پس ازم انتظار نداشته باش مقابلِ

1402/04/24 20:08

بی پروایی هات و کرم ریختنات سکوت کنم و واکنشی نشون ندم ... تو تنها موجودِ عجیبی هستی که میتونی در آنِ
واحد اعصابم رو سگی کنی و درونم طوفان به راه بندازی ...
لبخندی زدم و گفتم:
- خوبت میکنم ، از پسِ تو فقط من برمیام ...
-- هنوز خیلی جوجه ای برایِ شکست دادنِ آرشان خانوم موشِ ...
عصبی و با حرص نگاش کردم و درحالیکه از خشم سرخ شده بودم گفتم:
- باز گفتی موش؟ ... نگفتم بدم میاد از این کلمه؟ ...
پوزخندِ معنا داری زد:
-- چیه؟ ... نکنه تیکه کلام آقا شهریار بوده و سرِ همین موضوع رویِ این کلمه آلرژی داری؟ ...
از درون آتیش گرفتم و هر لحظه ممکن بود مثلِ کوهِ آتشفشان منفجر بشم اما سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم و با
لبخندی ساختگی نچی کردم و گفتم:

1402/04/24 20:09

نه بابا ... شهریار تیکه کلاماش چیزایِ مسخره و بچگانه نبود که ... تیکه کلامایِ شهریار ، راپانزل جونم و سفید
برفی و چشم رنگیِ من بود ...
دستش رو با غیظ مشت کرد و گره یِ بینِ ابروهایِ پر پشت و مشکی رنگش تنگ تر شد ... لبخندِ شیطنت آمیزی
زدم و شونه ای براش بالا انداختم و سرم رو به معنایِ چته تکون دادم ... نفسش رو با حرص بیرون داد و دستی به
گردنش کشید ...
-- هیچی فقط خفه شو ...
لبخند رو لبم ماسید و مات و مبهوت شده بهش خیره شدم ... ای تو روحت پسر که حتی شوخی هم نمیشه باهات
کرد ... چشم غره ای بهش رفتم و با صدایِ تقریباً بلندی گفتم:
- میشه بدونم کِی میخوای سوارِ جت اسکی بشی؟ ... زودتر هر برنامه ای داری پیاده کن چون طفلک آیلین تنهاست
و پیشِ شهاب حوصله اش سر میره و بهونمون رو میگیره ...
عصبی نگاهم کرد و یکدفعه مثلِ موجی ها از کنارم رد شد و با قدم هایِ تندی به سمتِ جایگاهِ جت اسکی رفت ...
پوفی کردم و کلافه به دنبالش رفتم ... چند قدم دورتر ازش ایستادم و زیر چشمی به چهره یِ توهم و عصبیش خیره
شدم ... نمیدونستم این رفتارهایِ آرشان رو پایِ چی بزارم ... غیرت و تعصبِ عجیب و غریبش و حساسیت هایِ بی
اندازه اش رو نمیشد به پایِ علاقه و احساسی نسبت به من گذاشت ... چون تو قلبِ آرشان نام و یاد و خاطرِ آیناز
برایِ همیشه هک شده بود و لیلی هیچ جایی تویِ قلبِ سنگیِ مردی که الان رسماً و شرعاً و قانوناً مالِ خودش بود
نداشت چون چندتا کاغذ و امضا نمیتونست قلب هایِ ما رو بهم دیگه گره بزنه و عشقی رو بینمون بوجود بیاره ... من

1402/04/24 20:10

و آرشان قانوناً مال هم بودیم اما قلباً نه و این شاید جزو ترسناک ترین قسمتِ زندگیِ ما بود که هیچکس جز
بالاسری از تهش خبر نداشت ... با شنیدنِ صداش سرم رو بلند کردم و خیره شدم تویِ چشمایِ رنگِ شب و نافذش
...
-- بیا ، نوبتمون شد ...
سری تکون دادم و با قدم های آرومی به سمتش رفتم ... با چهره ای برزخی و پر از اخم دستش رو به سمتم دراز کرد
و نگاهِ تندی بهم انداخت ... نفسِ عمیقی کشیدم و دستم رو تویِ دستِ مردونه و داغش گذاشتم ... همزمان پنجه
هامون توهم دیگه قفل شد و نگاه کوتاهی بهم انداختیم ... برخلافِ چهره یِ عصبانیتش حرکات و رفتاراش آروم بود
و با سر انگشت هاش نوازشگرانه رویِ دستم خط میکشید ... نگاهش رو ازم گرفت و به سمتِ جت اسکی ها رفت ...
جلیقه نجات ها رو از مسئولِ جایگاه گرفت و یکیش رو بدستم داد ... سریع رویِ مانتوم پوشیدمش و شالم رو دورِ
گردنم سفت کردم ... با خنده و هیجان به جت اسکی ها نگاه کردم و به سمتِ آرشان چرخیدم ... نگاهِ عمیقی بهم
انداخت و زیرِ لب گفت:
-- سوارِ دوتا جت اسکیِ جدا میشیم ... بلدی برونی دیگه؟ ...
میخواستم بگم نه اما غرورم بهم اجازه نداد و بی فکر و منطق لب زدم:
- آره ، کاملا بلدم ...
نگاهی به جت اسکی ها انداخت و گفت:

1402/04/24 20:11

خوبه
...
لبم رو گزیدم و محکم زدم تو سرِ خودم ... آخه خنگِ خدا چرا تیریپِ شاخ بازی برمیداری و الکی کلاس میزاری؟! ...
کلافه و دل نگرون نگاهی به دریایِ طوفانی و مواج انداختم و دستی به صورتم کشیدم و تویِ دلم شروع کردم به
آیت الکرسی خوندن ... نمیدونستم چکار کنم و مثلِ خر تو گِل گیر کرده بودم ، از طرفِ دیگه قضیه یِ تنهایی روندنِ
این جت اسکیِ کوفتی و نبودِ وجودِ آرشان در کنارم اونم تویِ این دریایِ بی رحم و بی کران به هیجان و استرسم
دامن زده بود ... با شنیدنِ فریادش وحشت زده سرم رو بلند کردم و هاج و واج بهش خیره شدم
-- کری مگه تو لیلی؟ ... دو ساعته دارم صدات میزنم چرا جواب نمیدی ... تو چه فکر و خیالی سیر میکنی که دیگه
صدامم نمیشنوی ...
عصبی دندون قروچه ای کردم و گفتم:

1402/04/24 20:11

تو فکرِ یه نقشه برایِ کشتنِ تو بودم تا خودم و آیلین و یه ملت رو از شرتِ راحت کنم ... داشتم دعا میکردم یه
بلایی سرت بیاد که دیگه زنده و مرده ات هم پیدا نشه ...
لبخندِ کجی زد و زیرِ لب گفت:
-- اگه میخواست دعاهایِ تو مستجاب بشه تا حالا من و نامزدِ سابقت هفت کفن پوسونده بودیم ...
نگاه کوتاهی بهم انداخت و بی توجه بهم سوارِ جت اسکی شد ... برایِ اینکه از جت اسکیش زیاد دور نشم سریع
سوارِ جت اسکیِ دیگه ای شدم و پام رو رویِ گاز فشار دادم و کمی جلوتر رفتم و درست کنارِ جت اسکیِ آرشان
ایستادم ...
پوزخندی به چهره یِ رنگ پریده و نگرانم زد و یکدفعه جت اسکیش از جا کنده شد و با سرعتِ نور از جلویِ
چشمایِ وحشت زده و هراسونم رد شد ... بی اراده پام رو تا آخر رویِ پدالِ گاز فشار دادم و به دنبالِ جت اسکیِ
آرشان حرکت کردم ... بخاطرِ سرعتِ زیادم و از طرفِ دیگه جذر و مد و موج هایِ سهمگینِ دریا هر سی ثانیه ای یه
بار به بالاپرتاب میشدم و اگه دستام به دورِ فرمون محکم و چفت نبود بی شک از پشت پرت میشدم تویِ دریا و
خوراکِ کوسه ها میشدم ... یهو آرشان بی مقدمه دور زد و از مقابلِ چشم های گرد شده ام گذشت ... وحشت زده
فرمون رو چرخوندم تا آرشان رو گم نکنم که یکدفعه بخاطرِ سرعتِ بالایی که داشتم جت اسکی چپی شد و بخاطرِ
ناشی بودن و ترسو بودن نتونستم رویِ آب کنترلش کنم و به کل چپ شدم و از رویِ جت اسکی به پایین پرت شدم
... همین که پرت شدم تویِ دریا اشهدمو خوندم و با جیغ و گریه به بالای آب اومدم و وحشت زده شروع کردم به
جیغ زدن و شیون و زاری کردن ... از ته دل جیغ میکشیدم و با گریه طلبِ کمک میکردم ... فکر اینکه الان مار و
جک و جونورهایِ دریایی دورم رو احاطه میکنند مو به تنم سیخ میکرد و به ترس و وحشتم دامن میزد ... انقدر جیغ
و داد زده بودم که گلوم میسوخت اما تا جایی که رمق تو تنم بود فریاد کشیدم و از بقیه طلبِ کمک کردم ... اشکام
گوله گوله از چشمام جاری بود و بی اراده آرشان رو صدا میزدم ... یهو دستایِ مردونه ای به دورِ جسمِ ظریفم حلقه

1402/04/24 20:13