بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

شد و به سمتِ خودش کشوندم ... وحشت زده سر چرخوندم و خودم رو تو آغوشِ یکی از غریق نجات ها که تویِ
جایگاه جت اسکی هم اتفاقی دیده بودمش ، دیدم ... سرم رو به شونه اش تکیه دادم و با صدایی لرزون زمزمه کردم:
- منو از اینجا ببر ...
به زبونِ ترکیه ای کلمه ای نجوا کرد و با تعجب بهم خیره شد ... بدبختانه نه من زبونِ اون رو میفهمیدم نه اون زبونِ
منو ... یکدفعه با پرت شدنِ چیزی به درونِ دریا و صدایِ وحشتناکی که ایجاد کرد ترسیدم و هراسون سرم رو
چرخوندم و پشتِ سرم رو نگاه کردم ... حس کردم یه چیزی داره به سمتمون میاد و از حرکتِ موج هایِ رویِ آب به
سمتِ ما میشد اینو حدس زد ... وحشت زده پیراهنِ غریق نجات رو چنگ زدم و بی اراده جیغ کشیدم که جیغ زدنم
همان و کشیدن شدنِ پاهام از زیرِ آب همان ... داشتم از ترس قالب تهی میکردم که یهو بطورِ غیر منتظره ای زیرِ
آب به آغوشِ غریبه ای آشنا فرو رفتم ... زیرِ آب و تویِ آغوشش نگهم داشت و اجازه نمیداد یه قسمت از بدنم رو
تکون بدم ... یکم که گذشت بخاطرِ کمبودِ اکسیژن و فشار سنگینِ آب حالم بد شد و با فشار دادنِ دستام به رویِ
سینه اش سعی کردم به خود بیارمش ... به ثانیه نکشید که به بالایِ دریا شنا کرد و بلاخره به بالایِ آب اومدیم ...
بعد اینکه کمی سرفه کردم سرم رو از رویِ شونه اش برداشتم و با دستام صورتِ خیس از آبم رو پاک کردم و دستی
به رویِ چشمایِ ترم کشیدم تا خیسیش گرفته بشه و دیدم واضح تر بشه ... به نرمی سرم رو بلند کردم تا ببینم این
آدمِ *** و روانی ای که ترسوندم و بعدش به طرزِ عجیبی به زیرِ آب کشیدم کدوم دیوونه ایِ که سرم رو بلند کردن
همان و چشم تو چشم شدنم با دو جفت تیله یِ مشکی رنگ و همیشه نافذ همان ... مثلِ مجسمه صاف و صامت
سرجام خشکم زد و برخلافِ تصورم خودم رو تو حصارِ دست ها و میونِ بازوهایِ نیرومندِ آرشان دیدم ... هر چی
سعی میکردم نمیتونستم کلمه ای رو به زبون بیارم و تنها دهنم مثلِ ماهی باز و بسته میشد ... دستی به گونه ام
کشید و با صدایی تقریباً خشن گفت:
-- حالت خوبه لیلی؟ ... اون غریق نجاتِ که اذیتت نکرد؟ ... اگه غلطِ اضافه ای کرده بهم بگو تا جد و آبادش و

1402/04/24 20:14

به خودم اومدم و سریع انگشتِ اشارم رو رویِ لباش گذاشتم و اجازه ندادم ادامه یِ حرفش رو به زبون بیاره ...
لبخندی به چهره یِ مات شده و متعجبش زدم و زمزمه کردم:
- نه آرشان ، اون بیچاره کاری به کارم نداشت و تنها میخواست نجاتم بده ...
نفسِ عمیق و ممتدی کشید که باعث شد از داغی و حرارتِ نفس هاش پوستِ صورتم به گز گز بیفته ...

عصبی دستاش رو به دورِ کمرم حلقه کرد و به خودش فشردم ... نگاهش تویِ چشمام در گردش بود و چشم ازم
نمیگرفت ... انگشتم رو رویِ لبش حرکت دادم و نمیدونم چرا وسطِ دریا هوسِ شیطنت کردن به سرم زد ... یکی نبود
بگه دختر تو که تا دو دقیقه پیش داشتی از ترس جون میدادی حالا بخاطرِ وجودِ آرشان باز دل شیر پیدا کردی و
میخوای کسی که همیشه حامی و پشت و پناهت بوده رو اذیت کنی و سر به سرش بزاری؟ ... وجدانم سرم فریاد
کشید از خجالت نمیمیری لیلی؟ چرا انقدر نامرد و بی چشم و رویی؟ ... عصبی سرِ وجدانم فریاد کشیدم تو یکی
خفه باش و وسطِ دریا نرخ تعیین نکن ... وقتی خودِ آرشان مدام من رو با شوخی هاش اذیت میکنه و با حرفاش و
زخمِ زبون هاش آزارم میده باید جنبه یِ انتقام و شوخی هم تویِ بازی ای که خودش همیشه به راه میندازه ، داشته
باشه ... منم فقط میخوام با یه کوچولو شیطنت و عشوه گری که تنها مخصوصِ لیلی بود آرشان رو عذاب بدم ...

1402/04/24 20:17

چشمام رو خمار کردم و انگشتم رو به رویِ لب هایِ خشک و قرمزش حرکت دادم ... برخلافِ تصورم از خودش
واکنشِ بدی نشون نداد و لبخندِ خاص و جذابی رویِ صورتش نقش بست ... دستِ چپم رو بالا آوردم و آروم به
موهاش چنگ زدم ... لبم رو به دندون گرفتم و با چشمایی مخمور بهش زل زدم ... عکس العملش تنها تنگ تر
شدن حلقه یِ دستاش به دورِ کمرم بود ... لبخندِ کجی زد و یهو بوسه یِ کوتاه و غیرِ منتظره ای رویِ انگشتم
نشوند ... دستم تو موهاش خشک شد و با چشمایی که از زورِ تعجب گرد شده بود بهش چشم دوختم ... خنده یِ
آرومی کرد و از انگشتم گازِ ریزی گرفت که باعث شد دلم ضعف بره ... مثلِ مجسمه صاف و صامت شده تویِ
آغوشش خشکم زده بود و نمیدونستم در جوابِ حرکتش چه واکنشی نشون بدم ... دستی به موهایِ تر شده یِ رویِ
پشونیم کشید و با صدایی بم شده گفت:
-- اگه بنا به شیطنت و اذیت کردن باشه ، من از هر کسی زرنگ تر و باهوش ترم لیلی ، پس بیخود وقت و انرژیت رو
برایِ اینکارها هدر نده ...
نمیدونستم بخندم یا گریه کنم؟! ... آخه این همه هوش و ذکاوت و تیز بودن رو از کی به ارث برده بود این پسر؟ ...
حتی اجازه نمیداد تا وسطِ نقشه پیش برم و به محض اینکه حرکتی میزدم دستمو رو میکرد و تا تهِ نقشم رو میخوند
... نفس رو با حرص بیرون دادم و عصبی گفتم:
- باشه تو خیلی باهوش و تیزی و رو دست نمیخوری ، حالا اگه این اعتراف راضیت کرد میشه سوارِ جت اسکی ها
بشیم و برگردیم؟ ... فکر کنم دیگه دلیلی نداره وسطِ دریا بمونیم و مثلِ بچه ها مسخره بازی در بیاریم ...
چپ چپ نگام کرد و گفت:

1402/04/24 20:19

من مسخره بازی در میارم یا تو؟
با پرویی شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- حالا چه فرقی میکنه؟ ... بعدشم تو خودت دوست داری هر بحث و موضوعی رو کشش بدی و هدفت از تمامِ
شوخی هایِ بی مزه ات آزار دادنِ منِ بیچارست ولی من تمامِ حرکاتم صرفاً برایِ شوخی و خندست اما تو از کاه کوه
میسازی و به عقیده یِ من جنبه یِ شوخی نداری ... قبول داری حرفم رو؟ ...
پوزخندیِ گوشه یِ لبش نشست و با لحنِ خاصی گفت:
-- من جنبم بالاست خانوم موشِ و میتونم شوخی رو از جدی تشخیص بدم ... در واقع این تویی که هیچ هدفی از
شوخی هات و شیطنت هات جز اذیت کردنِ آرشان نداری ... تو بازیگرِ ماهر و خوش فکرِ فیلمی هستی که
کارگردانش منم لیلی ... پس اینو بدون که من هر حرکت و نقشه ای از تو رو ، از همون اول تا آخرش ، نخونده حفظم
...
عصبی و عاصی شده گفتم:
- چطور انقدر روم شناخت پیدا کردی؟ ... هیچکس نمیتونه لیلی رو به راحتی بفهمه و درکش کنه پس چرا بینِ این
همه آدم تویِ زندگیم تنها تو بودی که تونستی منِ واقعیم رو بشناسی نه اون چیزی که تظاهر میکنم و نشون میدم
...

1402/04/24 20:19

لبخند محوی زد و خیره به چشمام گفت:
-- نمیدونم ... اما اینو میدونم که تا به حال هیچکسم به اندازه یِ تو روم دقیق نبوده ... لیلی تو در درونِ من پی به
حقیقت هایی بردی که تا به حال برایِ هیچکسِ دیگه آشکار نشده و هیچ وقتم هویدا نخواهد شد ...
با کنجکاوی نگاش کردم و پرسیدم:
- چه حقیقت هایی؟ ... منظورت چیه؟ ...
خنده یِ مردونه ای کرد و آروم دماغم رو کشید ... با لبخند زمزمه کرد:
-- دیگه بیشتر از این نمیتونم راهنماییت کنم خانوم موشِ ...
شونه ای بالا انداختم و با شیطنت گفتم:
- مهم نیست ... بلاخره خودم میفهمم ...
نیش خندی زد و گفت:

1402/04/24 20:21

امیدوارم هیچ وقت نفهمی ...
مشکوک نگاش کردم و حرفی نزدم ... دستی به صورتش کشید و گفت:
-- میخوام به سمتِ جت اسکی شنا کنم تا سریع تر برگردیم ... لطف کن لج و لجبازی رو بزار کنار و خودت رو در
اختیارم بزار تا بتونم راحت تر شنا کنم ...
سری تکون دادم و بی حرکت تویِ آغوشش موندم ... آروم دستش رو از زیرِ بغلم عبور داد و من رو جلویِ سینه اش
نگه داشت و با کمکِ دستِ راستش به سمتِ جت اسکی شنا کرد ...

بلاخره بعد از چند لحظه به جت اسکی رسیدیم ... آرشان جلو نشست و منم پشتِ سرش رویِ جت اسکی نشستم
... دستام رو به نرمی جلو بردم و دورِ شکمش حلقه کردم و مثلِ چسب دوقلو بهش چسبیدم ... سرش رو خم کرد و از
گوشه یِ چشم نگاهِ عمیقی بهم انداخت ... یهو نگاهش سر خورد پایین و رویِ لبام متوقف شد ... آبِ دهنش رو با سر
و صدا قورت داد و کلافه گفت:

1402/04/24 20:21

این چه وضعیه لیلی؟ ... همه موهات از شالت زده بیرون ، سرلخت باشی که سنگین تری ... بکش جلو اون
وامونده رو ، موهاتم بده داخلِ شالت ...
عصبی چشم غره ای بهش رفتم و بی حوصله شالم رو درست کردم ... نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و همینکه خیالش از
بابتِ سر و وضعم راحت شد به سمتِ خشکی حرکت کرد ... دستام و رویِ سینه یِ عضالنی و خیسش گذاشتم و
محکم بهش چسبیدم ... سرمم به شونه اش تکیه دادم و چشمام رو از رویِ آرامش بستم ... برام مهم نبود آرشان بهم
حسی داره یا نه ... برام مهم نبود آیناز رو میپرسته و عاشقانه دوستش داره ... مهم نبود اخلاق و رفتارِ گند و غیرقابلِ
تحملش ... چون تنها وجودش و بودنش تویِ زندگی سرد و تاریک شده ام مهم بود و بس ... همینکه سایه اش بالاسرِ
زندگیم بود و حمایتم میکرد و وجودش بهم آرامش میداد برام کافی و رضایت بخش بود ...
بعد از چند دقیقه به جایگاه جت اسکی ها رسیدیم ... با کمکِ آرشان پیاده شدم و بی توجه به نگاهِ خیره یِ مردم که
سر تا پایِ من و آرشان رو میکاوید از جایگاه بیرون زدم ... بعد از چند لحظه آرشان هم اومد و عصبی بهم توپید:
-- تو مگه صاحاب نداری که سرتو مثلِ گاو میندازی پایین و میری؟ ... چرا یه لحظه آروم نمیگیری لیلی؟ ... باید با
قفل و زنجیر یه جا نگهت دارند؟ ... مثلِ ماهی می مونی ، مدام از دستِ آدم لیز میخوری و فرار میکنی ...
کلافه نگاش کردم و گفتم:
- سخنرانیت تموم شد؟ ...
چپ چپ نگام کرد و گفت:

1402/04/24 20:23

خیلی پرویی ، یه وقت از زبون کم نیاری؟ ...
نوچی کردم و با خنده گفتم:
- نه خیالت راحت ، حواسم هست ...
اخماش از هم باز شد و لبخندِ کمرنگی رویِ لباش نقش بست ... با قدم هایِ آرومی از کنارم رد شد و خطاب بهم
گفت:
-- دیگه بهتره برگردیم هتل ...
لبام آویزون شد و با ناراحتی لب زدم:
- چرا انقدر زود؟ ... نمیشه بیشتر بمونیم؟ ...
نگاهِ اجمالی ای بهم انداخت و گفت:

1402/04/24 20:23

این لباس هایِ خیس بمونیم اینجا که چی بشه؟ ... بعدشم همین چند دقیقه پیش با هزار نذر و صلوات از دلِ
دریا نجاتت دادم و دیگه حوصله یِ یه دردسرِ جدید رو از جانبِ تو ندارم ... به اندازه یِ کافی امروز رفتی رو مخم و
گنده کاری به بار آوردی خانوم موشِ ...
خنده یِ ریزی کردم و گفتم:
- خوبت کردم ...
نیش خندی زد و با لحنِ ترسناکی گفت:
-- آسیاب به نوبت موش کوچولو ...
با خنده ای مصلحتی ادامه دادم:
- عمراً بزارم نوبت به تو برسه بعدشم تو نمیتونی بهم آسیبی بزنی چون قبل از اینکه همسرت باشم ، مادرِ دخترتم ...
لبخندِ عمیقی رویِ لبش اومد و با لحنی شاد و صدایی گیرا نجوا کرد:
-- اگه من آرشانم میدونم چطور تنبیهت کنم تا نه سیخ بسوزه نه کباب ... قبول دارم که آیلین تویِ این مدتِ کوتاه
بهت علاقه پیدا کرده و بدجوری به تو وابسته شده اما این موضوع تاثیری رویِ عقاید و قوانینِ من نداره و باعث

1402/04/24 20:27

نمیشه آرشان از گناهانت بگذره و رویِ خطاهات سرپوش بزاره ... من هیچگونه تخفیفی برایِ یه فردِ گناهکار و
خطاکار قائل نمیشم حتی اگه اون شخص مادرِ دخترم و همسرِ رسمیم باشه ...
عصبی اخمام رو کشیدم توهم و با لحنی تند گفتم:
- از بس خبیث و غد و یه دنده ای ...
-- من همینم که هستم ، اگه میخوای مثلِ بقیه باشم ، بقیه هستند ...
سوتی زدم و حینی که براش دست میزدم با لحنی تمسخر آمیز گفتم:
- ایول بابا ، دمت گرم ... عجب جمله یِ ناب و سنگینی گفتی ، جونِ تو کمرم رگ به رگ شد ... شاخِ کی بودی تو؟ ...
عصبی بهم نزدیک شد و سریع دستم رو تویِ دستِ مردونه و قویش قفل کرد ... فشارِ محکمی به دستم داد و با
خشم و غضب گفت:
-- این چه وضعِ حرف زدنِ دختره یِ احمق؟ ... چرا مثلِ دخترایِ بی سر و پا و خیابونی حرف میزنی؟ ... بخداوندیِ
خدا قسم لیلی اگه یکبار دیگه لاتی حرف بزنی اون وقت یه دونه دندونِ سالم هم تویِ دهنت باقی نمیزارم ...

1402/04/24 20:28

عصبی دندون قروچه ای کردم و حرفی نزدم ... دلم نمیخواست به بحث و جدال با آرشان ادامه بدم چون در نهایت
اون بود که پیروز میشد و جز اعصاب خورد کنی و سردرد چیزی برایِ من نداشت ...
بعد از اینکه آرشان تویِ رختکن لباساش رو عوض کرد با گوشیش به شهاب زنگ زد و بهش گفت با آیلین به سمتِ
جایی که ماشین پارک شده بود بره و منتظرِ ما بمونه ... بعد از اینکه شهاب قطع کرد به سمتِ بوفه ای رفت و برایِ
خودش آب میوه ای خرید ... بی توجه به من آب میوه رو باز کرد و با عطش نیمی از نوشیدنی رو سر کشید ...
پوزخندی به روش زدم و سری به معنایِ تاسف تکون دادم ... نگاهِ کوتاهی به چهره یِ عصبانی و طلبکارم انداخت و
با خنده گفت:
-- چیه بابا؟ ... چرا مثلِ گربه یِ شرک نگام میکنی؟ ... انقدر نگاهت مظلومانه شده که این کوفتی از گلوم پایین
نمیره ...
عصبی خندیدم و گفتم:

1402/04/24 20:29

توکه تهشو درآوردی ، پس دیگه چرا میگی از گلوت پایین نمیره؟ ...
لبخندِ کجی زد و چیزی نگفت ... چپ چپ نگاش کردم و بی توجه بهش به سمتِ جایی که ماشین پارک شده بود
رفتم ... هنوز چند قدم دور نشده بودم که یکدفعه دستم از پشت کشیده شد و تویِ یه جایِ گرم و پر آرامش فرو
رفتم ... با اخمی نمایشی سر بلند کردم و به چهره یِ خندونش خیره شدم ... دستام رو رویِ سینه یِ پهن و
عضلانیش گذاشتم و به عقب هولش دادم ... قدمی به عقب رفت و گره یِ دستاش از دورِ کمرم باز شد ... انگشتِ
اشاره ام رو به نشونه یِ تهدید تکون دادم و عصبی بهش توپیدم:
- دفعه آخرت بود که بی دلیل منو بغل کردی ها ... هر چی هیچی نمیگم روز به روز پروتر میشی ... انگار خیلی بد
عادتت کردم که چپ و راست از راه میرسی و به هر بهانه ای بغلم میکنی ...
درجا سرخ شد و فکش از زورِ عصبانیت سفت شد ... با قدم هایِ بلند به سمتم اومد و عصبی رو به روم ایستاد ... یهو
خیز برداشت سمتم و از پشتِ سر موهام رو چنگ زد و سرم رو به عقب کشید ... از درد لب گزیدم و اخمام توهم
رفت ... سرش رو به صورتم نزدیک کرد و حینی که داشت موهام رو از ریشه در می آورد با لحنِ خشنی زمزمه کرد:
-- چرا داری برایِ خودت دری وری میبافی دختره یِ بی جنبه؟ ... فکر کردی از دماغِ فیل افتادی که با من اینطور
حرف میزنی؟ ... چی با خودت فکر کردی؟ ... فکر کردی آرشانِ کیان یه پسر بچه یِ بیست سالست که بخواد برایِ
دختری مثلِ تو دست و دلش بلرزه و مثلِ ماست سریع وا بده؟ ... زهی خیالِ باطل ، خیالات ورت داشته خانوم چون
تو که سهله ، از تو جذاب تر هم نتونسته تویِ قلبِ من جایی برایِ خودش باز کنه ... اگه تا این مدت باهات خوب
رفتار کردم تنها بخاطرِ آروشا بود و بس چون اون تنها شخصیِ که از سوری بودنِ ازدواجِ ما خبر داره ... اگه بخاطرِ
قسم و التماس های آروشا نبود جوری باهات رفتار میکردم که هر وقت اسمم رو شنیدی زبونِ درازت رو کوتاه کنی و
از ترس خودت رو گم و گور کنی ... تا اینجاشم زیادی باهات راه اومدم و به هر سازی که زدی رقصیدم ... ولی دیگه
بسه ... به من ربط نداره مشکلات روحی و خانوادگیِ تو ... قرار نیست من پاسوزِ تو بشم و بخوام مرهمِ دردات باشم ،
من خودم پر از دردم پس قطعاً تا زمانی که زخم هایِ خودم پانسمان نشه نمیتونم منبعِ درمانِ کسی باشم ...

1402/04/24 20:31

از زور عصبانیت به خودم میلرزیدم و تنها دنبالِ یه جرقه بودم تا مثلِ آتشفشان منفجر بشم ... با صدایی که از شدتِ
بغض میلرزید داد زدم:
- قبلا بهت گفتم از ترحم بیزارم ، پس چرا گوش ندادی و باز بهم ترحم کردی؟ ... چرا لعنتــی؟ ... چـــرا؟ ...
عصبی دستاش رو مشت کرد و نفسِ عمیقی کشید ... نبض کنارِ شقیش به تندی میزد و رگِ گردن و پشونیش باد
کرده بود ... با اخم لب هاشو به رویِ هم فشرد و کلافه گفت:
-- آروشا ازم خواست مراعاتِ حالت رو کنم ... بهم گفت الان سرِ جریانِ بهم خوردنِ نامزدیت و آق شدن از سمتِ
خانواده ات و از همه بدتر فهمیدنِ همه یِ حقیقت در موردِ پدرِ واقعیت حال و روزِ خوبی نداری و بداخلاقی باهات و
سخت گرفتن بهت دور از جوانمردی و انسانیته ... برایِ همین تا الان تحملت کردم و در مقابلِ زبونِ تند و تیزت و
رفتارهایِ احساسیت سکوت کردم و واکنشِ بدی نشون ندادم ... اینکار رو تنها بخاطرِ آروشا کردم و بس چون خیلی
خاطرش رو میخوام اما حالا می بینم اشتباهِ بزرگی مرتکب شدم چون سرکار خانم از کارهایِ من چیزهایِ خوبی پیشِ
خودش برداشت نکرده ... برام مهم نیست چی تو اون مغزِ کوچیکت میگذره اما تحتِ هیچ شرایطی دلم نمیخواد که
در موردِ من بد برداشت کنی یا قضاوتم کنی ... منو ببین لیلی ، میخوام اینو بدونی که من هیچ حسِ خاصی به تو
ندارم و اگه خدایِ نکرده یه روزی حس کردم که بهت احساسی جز ترحم پیدا کردم و توام علاقه ای نسبت به من
داری بی برو و برگرد طلاقت میدم ... پس این حرفم رو هیچ وقت فراموش نکن و تا آخرِ عمرت تویِ ذهنت هکش کن
...
بلند زدم زیرِ خنده و در حالیکه از زورِ خنده شونه هام تکون میخورد بریده بریده لب زدم

1402/04/24 20:32

من به تو علاقه پیدا کنم؟ ... وای مردم از خنده ... تو رو خدا کوتاه بیا آرشان ... آخه مگه خر مغزم رو گاز گرفته
که بخوام عاشقِ مردِ بی رحم و خودخواهی مثلِ تو بشم؟ ... من ترجیح میدم تا آخرِ عمرم تنها باشم اما محبت و
عشق رو از تو گدایی نکنم ... علاقه مند شدن به مردی که فقط خودش و غرورِ کاذبش رو میبینه مثلِ علاقه مند
شدن به گرگی می مونه که همیشه خصلتِ حیوانیش رو حفظ میکنه و بخاطرِ منافع خودش به هیچکس رحم نمیکنه
..
دندوناش و رویِ هم سایید و عصبی بهم توپید:
-- اون رویِ سگِ منو بالا نیار لیلی ...
زیر لب با خودم زمزمه کردم:
- تو که همیشه اون رویِ سگت بالا هست ...

1402/04/24 20:34

زیر چشمی نگاش کردم و با دیدنِ اخمایِ بهم گره خوردش حدس زدم که از شانسِ گندم حرفم رو شنیده و بهش
برخورده ... عصبی به سمتِ ماشین رفت و منم ناچاراً دنبالش رفتم ... سریع سوار ماشین شد و جوری در رو بهم
کوبید که از ترس به بالا پریدم ... زیر لب اجدادش رو یاد کردم و عصبی در عقب رو باز کردم و رویِ صندلی نشستم
... آیلین رو از شهاب گرفتم و بی توجه به نگاهِ خیره ی آرشان گونه یِ آیلین رو بوسیدم و تویِ بغلم گرفتمش ...
شهاب ماشین رو روشن کرد و بی معطلی راه افتاد ... بعد از یه ربع به هتل رسیدیم و سریع سوار آسانسور شدیم و به
بالا رفتیم ... همین که پام به خونه رسید با آیلین وارد حموم شدم و دوتایی دوش گرفتیم ... انقدر با آیلین آب بازی
و شیطنت کردیم که صدایِ آرشان درومد و از پشت در گوشزد کرد که کمتر سر و صدا کنیم ... حوله ی خودم رو
پوشیدم و بعد از پوشیدن حوله ی آیلین از حموم بیرون زدم ... آرشان روی تخت دراز کشیده بود و با اخم غلیظی
بهم خیره شده بود ... بی توجه بهش آیلین رو روی تخت گذاشتم و بعد از پوشاک کردنش ، لباساش رو پوشیدم و
کنار آرشان خوابوندمش ... به سمت چمدونم رفتم و از داخلش یه دست لباس راحتی درآوردم ... لباسام رو به همراه
سشوار برداشتم و به سمت هال رفتم که یکدفعه با شنیدن صدای آرشان سرجام خشک شدم ...
-- حالا چه ایرادی داره جلویِ شوهرت لباس عوض کنی؟ ... نگو از من خجالت میکشی که خندم میگیره ...
لبخندِ محوی زدم و به سمتش برگشتم ... به صورت خندونش خیره شدم و با عشوه گری لب زدم:
- نه ... چرا از شوهر عزیزم خجالت بکشم؟ ... من بخاطر اینکه یه وقت خدای نکرده تو معذب نشی و زبونم لال
اختیارت رو از دست ندی خواستم برم بیرون لباس عوض کنم اما حالا که تو مشکلی نداری جایی نمیرم و همینجا
لباسام رو عوض میکنم ...
مات و مبهوت روی تخت نیم خیز شد و با چشمایی گشاد شده بهم زل زد ... لبخند خبیثی زدم و لباس قرمز رنگم رو
به سمت پاهام بردم و از زیر حوله پوشیدمش ... برخلاف چهره خونسرد و آرومم از استرس و اضطراب رو به موت
بودم و درونم غوغایی به پا شده بود اما همچین بدمم نمیومد که با اینکار کمی آرشان رو اذیت کنم ... لباس قرمز
رنگ بدنم رو برداشتم که یهو آرشان مثل فنر از سرجاش بلند شد و عصبی داد زد:

1402/04/24 20:36

تموم کن این نمایش مسخرتو ... من فکر کردم آدمی و خواستم باهات شوخی کنم ، نمیدونستم تو پروتر و سرتق
تر از این حرفایی و هر چیزی که من بگم رو انجام میدی ...
از خنده کبود شده بودم و مدام لب زیرینم رو گاز میگرفتم تا جلوی خنده ام رو بگیرم ... لبخندم رو قورت دادم و با
اخمی نمایشی لب زدم:
- کسی شوخی میکنه که خودش جنبه شوخی داشته باشه در ضمن سعی نکن منو امتحان کنی چون من بی پروا تر
از اونیم که تو بخوای شکستم بدی و شک نکن مثل الان به جلز و ولز میفتی ...
پوزخندی به چهره برزخیش زدم و از اتاق خارج شدم ... همین که پام به هال رسید روی کاناپه لم دادم و صدای
خنده ام به آسمون رفت ... هنوز چهره ی هراسون و وحشت زده ی آرشان موقع پوشیدن لباس هام جلوی چشمام
بود و انقدر عکس العملش و قیافه ی گیج و گنگش بانمک و بامزه بود که خنده از روی لبام نمیرفت ... با شنیدنِ
فریادش از داخلِ اتاق مثل بمب منفجر شدم و به قهقهه افتادم ...
-- رو آب بخندی ایشالا ...
لبم رو گزیدم و با صدایی که زور خنده میلرزید داد زدم:
- تا تو رو جوون مرگ نکنم هیچ جا نمیرم ...

1402/04/24 20:37

دیگه صدایی ازش نیومد و ساکت شد ... با خنده لباسام رو پوشیدم و به آشپزخونه رفتم ... یه لیوان آب خوردم و
بعد از سشوار کشیدن موهام به اتاق برگشتم ... آیلین گوشه یِ تخت خوابش برده بود و آرشان هم کنارش دراز
کشیده بود ... پوفی کردم و دستام رو به کمر زدم ... یعنی باید دوباره کنارِ این غول تشن بخوابم؟ ... عصبی نفسم رو
بیرون دادم و به اجبار به سمت تخت رفتم و همینکه خواستم کنار آرشان دراز بکشم با دیدن صفحه یِ گوشیش
سرجام خشکم زد ... عکس آیناز روی صفحه یِ گوشی خودنمایی میکرد و آرشان حینی که چشماش رو بسته بود ،
با هنذفری آهنگ گوش میداد و زیر لب با آهنگ همخوانی میکرد ... بی اراده عقب گرد کردم و بالشت و پتو رو از
رویِ تخت چنگ زدم و رویِ زمین دراز کشیدم ... نمیدونستم چرا و به چه دلیل بغض کرده بودم اما یه حسی ته دلم
بهم میگفت این بغض جز حسادت زنانه دلیلی دیگه ای نداره و نمیتونه داشته باشه ... به محض اینکه چشمام و روهم
فشار دادم ، اشکام صورتم رو خیس کرد ... با پشت دست و به حالت عصبی اشکامو پاک کردم و زیر لب با آهنگی که
آرشان گذاشته بود ، همخوانی کردم.
منو میکُشه یادگاریا
عذاب آوره این جدائیا
چی میشه باز هم تو بیای و
، نمیدونم الآن تو کجایی و ...

1402/04/24 20:38

ادامه دارد...

1402/04/24 20:38

با تعجب و کنجکاوی به خونه یِ ویلای آرشان خیره شده بودم ... چی میگم من؟ خونه چیه؟ ، قصری بود برای
خودش ... دست تو دستِ هم وارد خونه شدیم و توسطِ آرشان با تمامی خدمتکارها و نگهبان ها آشنا شدم ... آدم
های خون گرم و مهربونی بودند البته به جز یه دخترِ نوجوان و هم سن و سالِ خودم که بخاطرِ ورود من به قصرِ
شاهانه یِ آرشان حسادت و ناراحتی تو چشماش موج میزد ... بی توجه به نگاهِ خشمگینِ اون دختر به سمتِ آرشان
چرخیدم و با ناز و دلبری لب زدم:
- عزیزم اتاقِ من کجاست؟ ... خیلی خستم و میخوام کمی با آیلین استراحت کنم ... میشه راهنماییم کنی؟ ...
حینی که اخم کرده بود سرش رو به معنایِ باشه تکون داد و رو به خدمتکارها گفت:
-- چمدون ها رو بزارید داخلِ همین اتاق پایینی ... در ضمن برایِ شب غذا درست کنید و کلی تهیه ببینید چون
امشب مهمون داریم ... امشب جلال خان به همراه پدر و مادرم و خواهرام مهمان ما هستند و میخوام سنگ تموم
بزارید ...
با تعجب به آرشان خیره شدم ... خدمتکار که زنی حدوداً چهل ساله بود در جوابِ حرف هایِ آرشان سری تکون داد
و خیال آرشان رو از بابتِ مهمونیِ امشب راحت کرد ... با صدای آرشان به خودم اومدم و به دنبالش به سمتِ طبقه
بالا رفتم ... جالب اینجا بود که برایِ طبقه یِ بالا آسانسور گذاشته بودند و برایِ یه خونه یِ ویلایی آسانسور کار
گذاشتن یه چیزِ عجیب و غریبی بود ... با آرشان سوار آسانسور شدیم و به طبقه یِ بالا رفتیم ... طبقه یِ بالا دوتا
اتاق خواب داشت که یکیش رو به رویِ آسانسور بود و دیگری انتهای راهرو بود ... آرشان حینی که آیلین بغلش بود
به سمتِ انتهای راهرو رفت و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
-- اون اتاق اولی ، اتاقِ مشترکِ من و توئه ... این اتاق دیگری هم اتاقِ مخصوصِ آیلین خانومِ ... اگه دوست داری
اتاقِ دخترت رو ببینی دنبالم بیا ...

1402/04/27 19:14

لبخند محوی رویِ لبام نشست و هیجان زده به سمتِ اتاقِ آیلین رفتم ... با قدم هایِ آرومی واردِ اتاق شدم و با دیدنِ
دکوراسیونِ اتاق سرجام خشک شدم ... کاغذ دیواری و پارکت هایِ صورتی رنگی تو اتاق کار شده بود و تمامی
وسایلِ اتاق صورتیِ ملایم رنگی بود و یه جورایی آرشان وسایلِ اتاق رو با نمایِ کلیِ اتاق ست کرده بود ... بی حوصله
سرم رو چرخوندم و با آرشان چشم تو چشم شدم ... نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و یکدفعه با قدم هایِ بلندی به سمتِ
تخت خواب آیلین رفت ... با احتیاط آیلینی که تویِ آغوشش به خواب فرو رفته بود رو تویِ تخت خواب خرسی
شکل و گلبهی رنگش گذاشت و پتویِ مخمل و کوچکش رو تا زیر گردن روی سرش کشید ... بالای تخت خواب
آیلین یه عکس بزرگ از خودش و آرشان بود ... ژستشون به این صورت بود که آیلین با لباس سرخابی رنگی تویِ
آغوشِ آرشان بود و با لبخند نگاهش به دوربین بود ، از طرف دیگه آرشان کت و شلوار مشکی رنگی به تنش داشت
و سرش رو به سر آیلین چسبونده بود و چشماش رو بسته بود و یه جورایی پرنسس کوچولوش رو میبویید و بویِ
عطرِ نفس هاش رو به درونِ ریه میکشید ... در کل عکسِ محشری بود و هردوشون خوب افتاده بودند ... با شنیدن
صداش سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم ...
-- چطوره اتاقش؟ ...
با لبخند محوی که رویِ صورتم نشسته بود جواب دادم:
- بی نظیره ... تویِ عمرم یه همچین اتاق بچه یِ قشنگ و شیکی ندیده بودم ... اما فکر نکنم سلیقه یِ تو باشه چون
تو خیلی بدسلیقه ای ...
پوزخندی زد و گفت:

1402/04/27 19:15

آره ، سلیقه یِ من نیست ... تمامِ دکوراسیون این اتاق و نمایِ کلیش سلیقه و نظرِ آیناز بود و با دستای خودش
این اتاق رو چید ...
ناخودآگاه بغض به گلوم چنگ انداخت ... بیچاره آیناز حتی یکبار هم فرصت نکرد دخترش رو بغل کنه ، بهش شیر
بده یا چهره اش رو ببینه ... با شنیدنِ صدایِ بم شده و گرفته اش سرم رو بلند کردم و بهش چشم دوختم ...
-- دنبالم بیا ...
نفسم رو آه مانند بیرون دادم و به همراه آرشان از اتاقِ آیلین بیرون زدم و پشت سرم در رو بستم ... آرشان با قدم
های محکم و بلندی به سمتِ اتاقی که اول راهرو بود رفت و کلافه وارد اتاق شد ... با تعجب وارد اتاق شدم و یهو با
دیدنِ عکس هایِ بزرگی که رویِ چهار طرف دیوار نصب شده بود خشکم زد ... محو زیباییِ دختری شده بودم که
تویِ سه تا از عکس ها حضور داشت و میدونستم این دختر همون آینازِ دلربا و عشق اولِ و آخرِ آرشان خان مغرور و
سنگدل ماست ... عکسِ اول به گمونم مالِ زمانِ عقدشون بود چون آیناز و آرشان با انگشت کوچیکشون عسل توی
دهن همدیگه گذاشته بودند و عاشقانه بهم خیره شده بودند ... عکس دوم مالِ شب عروسیشون بود چون آیناز
لباس عروس شیکی تنش بود و آرشان هم کت و شلوار براق و مشکی رنگی به تن داشت ... عکسشون به این صورت
بود که پشت بهم ایستاده بودند اما سرهاشون به سمتِ هم بود و چشمایِ خیره بهمشون حتی از تویِ عکس هم
عشقِ پاک و جنون آمیزشون رو نسبت بهم دیگه فریاد میزد ...

1402/04/27 19:16

سرم رو چرخوندم و به عکسِ سومشون خیره شدم ... با دیدنِ عکس لبخند تلخی زدم و آهی از رویِ ناراحتی
کشیدم ... آیناز داخلِ این عکس باردار بود و از شکم برجسته و بزرگش میشد حدس زد که این عکس مالِ ماه هایِ
آخرِ بارداریش بوده ... آیناز لباسِ قرمز رنگی که مخصوصِ خانوم هایِ باردار بود به تن داشت و با لبخند به آرشانی
که سرش رو رویِ شکمِ برجستش گذاشته بود و چشم بسته شکمش رو میبوسید ، خیره شده بود ... انقدر عکسشون
قشنگ افتاده بود که نمیتونستم چشم ازش بگیرم ... بعد از چند لحظه نگاهم رو به سختی از اون عکس گرفتم و به
عکس آخر خریده شدم ... همون عکسی بود که تویِ اتاق آیلین هم زده شده بود و چقدر تلخ و ناراحت کننده بود
که داخلِ این عکس خبری از عشقِ آرشان و مادر آیلین نبود و جایِ خالیش کاملا هویدا بود ... با شنیدنِ صداش
سرم رو چرخوندم و با ناراحتی بهش خیره شدم ...
-- دوساعته به چی خیره شدی؟ ... داری تو دلت میگی چرا خدا یه بچه به تو و شهریار نداد و از آینده و زندگی ای
که با من گرفتارش شدی پیشِ خدا گلایه و شکایت میکنی؟ ...
لبخندِ تلخی زدم و با صداقت گفتم:
- نه ... یه لحظه دلم لزرید ، برای تو و غمِ سنگینی که پشتِ این چشم ها مخفیش میکنی ... یه لحظه بغض به گلوم
چنگ زد بخاطرِ مادری که با عشق و امید اون اتاق رو برایِ دخترش چید اما فرصت نکرد حتی چهره یِ دخترش رو
ببینه یا تنها برایِ یکبار به آغوشِ مادرانه یِ مقدسش دعوتش کنه ... یه لحظه آتیش گرفت قلبم برایِ آیلین و این
همه بی کَسی و تنهایی که گرفتارش شده ...
دستی به صورتِ خیس از اشکم کشیدم و با بغض گفتم:

1402/04/27 19:17

از همه بیشتر برایِ تو ناراحت شدم و سوختم ... تویی که چون مردی نباید گریه کنی ، نباید ناراحتیت رو بروز بدی
چون مردی ، نباید درد و دل کنی چون مردی ، نباید گله و شکایت کنی چون مردی و یه مرد نباید ضعفش رو ،
غمش رو و یا دردش رو بروز بده ، چرا؟ ، چون مرده و یه مرد حق نداره غرورش رو بشکنه ... تو فقط باید بسوزی و
بسازی و تویِ اوج درد تنها میتونی برایِ تسکینِ دردات به سراغِ سیگار بری تا دردات رو خفه کنی نه اینکه
درمانشون کنی ... من یه دخترم ، وقتی پر بشم ، وقتی دردام زیاد بشه اشک میریزم ، هق هق میکنم و اینطور سبک
میشم و تا حدودی آروم میشم ... اما تو چی؟ ، تویی که مادرت میگفت حتی موقعی که آیناز فوت کرد گریه نکردی
چکار میکنی تا سبک بشی؟ ، چکار میکنی تا دردات فراموشت بشه آرشان؟ ، تویی که اهل سیگارم نیستی چطور
دردات رو خفه میکنی؟ ...
لبخند تلخی زد و رویِ تخت نشست ... حینی که نگاهش به عکسِ آیناز بود با صدایِ گرفته ای لب زد:
-- من یه مردم لیلی و هیچ راهی ندارم جز اینکه تو خودم بریزم ... از همون بچگی اگه گریه میکردم بهم تشر
میزدند و میگفتند بسه ، مرد که گریه نمیکنه ... از همون بچگی گریه کردن برام شد یه پادزهرِ ممنوعه ... گریه مثلِ
پادزهری میمونه که دوایِ هر زهریِ ، اما برایِ ما مردها ممنوعست ... از همون بچگی ممنوعه هایِ زندگیم رو پیدا
کردم و دورشون یه خطِ قرمز کشیدم ... سیگار هم برایِ منی که از دود و آدم هایِ دودی متنفرم یه ممنوعه شد
درست مثلِ گریه کردن ... وقتی آیناز از من و این دنیا دست کشید نتونستم گریه کنم ، نه اینکه سنگدل باشم و
نامرد ، نه ، من انقدر تو شوکِ از دست دادنِ آیناز بودم که حتی قدرتِ گریه کردن هم نداشتم ... وقتی به خودم
اومدم که دیگه توانِ گریه کردن هم نداشتم و مثلِ یه تیکه سنگ یه گوشه افتاده بودم و شاهدِ بلاها و مصیبت هایی
بودم که به سرم اومده بود و برایِ خوب شدنِ حالم و بهتر شدن اوضاع زندگیم هیچ کاری از دستم برنمیومد و خودم
رو به دستِ گردونه یِ روزگار و سرنوشتم سپرده بودم تا اینکه مادرم گفت میخواد برام زن بگیره تا برایِ آیلین
مادری کنه و جایِ خالیِ آیناز رو برام پر کنه ... با مطرح شدنِ این موضوع بعد از ماه ها به خودم اومدم و تا مدتی با
مادرم سر این موضوع مخالفت کردم ... اما بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم پیشنهادش رو قبول کردم چون تو این
دنیا هیچکس به اندازه آیلین برام مهم نیست و من حاضر بودم بخاطر اون از خودم و آرامشم بگذرم ، برای همین با
خودم کنار اومدم و تصمیم گرفتم مجدداً و تنها بخاطر آیلین ازدواج کنم تا دخترم طعمِ تلخِ بی مادری رو احساس
نکنه ... اما هر دختری که مادرم یا

1402/04/27 19:18

خواهرام بهم معرفی میکردند بابِ میلم نبود و سریع مخالفتِ خودم رو اعلام
میکردم تا اینکه پایِ تو به خونمون باز شد و وقتی حقیقتِ زندگیت رو از زبونِ خودت شنیدم تصمیم گرفتم باهات

1402/04/27 19:18

ازدواج کنم و جدا از آیلین و خودم ، تو رو هم از برزخی که گرفتارش شده بودی خارج کنم و به گمونم تا اینجا موفق
شدم ...
لبخندی زدم و با خنده گفتم:
- آره ، تا حدودی موفق شدی ، ولی در مورد ممنوعه هات من باهات مخالفم چون گریه کردن چیزی از مرد بودن و
غرورت کم نمیکنه ، گریه راهِ نفست رو باز میکنه ...
لبخند کجی زد و با لحن خاصی گفت:
-- زیاد نصیحت شدم اما روم تاثیری نداره چون حرف یا پند و نصیحتی که خارج از قوانین و مقررات خاصِ خودم
باشه رو نادیده میگیرم و تحت هر شرایطی کار خودم رو میکنم ...
نمایشی اخمام رو توهم کشیدم و عصبی گفتم:

1402/04/27 19:22