439 عضو
#پارت_#دوم
رمان_#تب_داغ_هوس?
همه جاي کوچه پر برف بودو بعضي از قسمت هاي برف نشسته شده روي زمين هم يخ زده بود با احتياط قدم بر ميداشتم که نخورم زمين و سوژه خنده آقا بشم بالاخره به دم در خونه رسيدمو زنگ زدم بر گشتم ببينم ماشين آرمين تو راستاي دوربين آيفن نيست که تا برگشتم آرمين و ديدم که چقدر مرموزانه و دقيق داره نگاهم ميکنه انقدر دقيق که متوجه نشد که من هم دارم نگاش ميکنم نميدونم چرا يه حسي از نگاش پيدا کردم يه جور استرس و اضطرابي خاص که ته دلمو خالي ميکرد
_نفس ؟!يخ زدي؟ بيا تو ديگه دوساعته به کجا نگاه ميکني؟
«صداي نگين بود که از آيفن ميومدو منو به خودم آورد در رو به عقب هول دادم وارد حياط خونه ي ويلاييمون شدم يه ويلاي 200 متري که سه سال بود در اونجا مستاجر بوديم درست از وقتي که بابا دارو ندارمونو فروختو سرمايه کرد و سپرد به دست آرمين و نميدونم چي شد سر چي انقدر اعتماد به آرمين کردو حتي يه دست نوشته هم ازش نگرفت خب الحق هم آرمين تا حالاحق بابا رو نخورده بود و سود سهمشو هر ماه تموم وکمال به بابا علاوه بر حقوقش پرداخت ميکرد ،حتي يه کار خوب هم تو شرکت دومش که تو لواسون بود براي نعيم جور کرد ...نعيمو به کارمندي بخش حساب داري استخدام کرد...شايد همين چيزا باعث اعتماد بابا شده بود دو تا پله مرمري حد فاصل بين حياط و تراس بود تراسمون زياد بزرگ نبود با سه قدم به در خونه ميرسيديم در رو باز کردم و وارد راهرو شدم چشمم به آيفن خورد کنجکاو شدم که ببينم آرمين رفته يا نه که پشيمون شدم آخه ماشينش که تو زاويه ي ديد نبود تا اومدم قدم بردارم صداي جيغ لاستيکاي يه ماشيني که از مازاد گاز روي سطح ليز زمين توليد ميشد از تو کوچه ،همراه صداي موتور ماشين به گوش رسيد نفسي کشيدمو گفتم «رفت»
_کي ؟شاهزاده با اسب سفيدش؟
سر بلند کردم نگينو ته راهرو ديدم «قد متوسط،هيکلي ظريف ،پوست سفيد ،موهاي مصري فانتيزي ِ شرابي تيره ، ابرو هاي هشت کوتاه ،چشماي درشت قهوه اي ِ مايل به کهربايي، بينيي عمل شده که مدل مزخرف عروسکي بود ،که هر چند مزخرف ولي بهش ميومد،گونه هاي برجسته ،لباي قلوه اي ،چونه اي گرد ،يه تونيک بنفش بلند با آسين پفي با ساپرت پوشيده بود» سري تکون داد و گفت:
_کجا بودي ؟
نميدونم چرا ياد بنفشه دوست دانشگاهم افتادم که از قزوين اومده بود و تو تهران تا پايان دوران کارداني خونه گرفته بود و من بيشتر وقتمو با اون ميگذروندم چون تنها بود و چون خونواده ام شناخته بودنش و اونم دختر بدي نبود به رابطه دوستيم و گذروند ِ وقتم با اون حساسيتي نداشتن ولي الان دو هفته بود که بنفشه خونه رو پس داده بودو برگشته بود قزوين و مامان اينا
نميدونستن پس نا خدا آگاه براي اين که سوال و جواب نشم گفتم :خونه بنفشه بودم
نگين بيخيال سري تکون داد و به طرف اتاق مون رفت
بعد راهرو هال بود که دکوراسيونش با مبل راحتي مخملي قهوه اي شکلاتي بود و يه ميز مستطيلي در وسط سالن هال و يه بوفه قهوه اي که مامان تا تونسته بود کريستال چيده بود و يه ال سي دي ديوار کوب به ديوار رو به روي مبلها نصب بودکنار هال آشپز خونه در سمت چپ بود يه آشپز خونه اپن بزرگ و کنار آشپز خونه راهروي اتاقا بود که متشکل شده بود از سه اتاق ،اتاق منو نگين ،اتاق نعيم در کنار اتاق ما و اتاق مامان اينا روبروي اتاق ما ...
سمت چپ سالن هال هم پذيرايي بود که متشکل شده بود از يه پنجره بزرگ که بهش پرده مدل دار اطلسي آويخته شده بود ودر محوطه پذيرايي مبل هاي استيل طلايي رنگ و تابلو هايي از کار دست نگين که مثل من رشته ي نقاشي خونده بود که تصاويري از منظره ،اشخاص رومي ... بود به ديواراي سالن پذيرايي آويخته شده بود
به طرف اتاقم حرکت کردم در حالي که از نگين ميپر سيدم:
_نگين مامان کجاست؟
_نگين که داشت رو پوش سفيد مخصوص نقاشي کردنشو ميپوشيد با چشمو ابرو نازک کردن و بالحن پر از حرص گفت:
_رفته خريد واسه عروس خانووووومش که پاگشاش کنه
_امشب ؟!!!
_آره مگه خبر نداري امشب با خونواده اش مياد
_واااي من که اصلا حوصله اشونو ندارم
نگين که انگار منتظر يه جمله بود تا سر دلش باز بشه در جاش جهشي زد و با هيجان و حرص شروع کرد :
_آخ ،گفتي آخه من موندم نعيم از چيه اين دختره افاده اي خوشش اومده به همه ميگه دنبال من نياييد بو ميده البته صد رحمت به مليکا اون مادرش ... مادر فولاد زره است... اصلا ً اين مادر و دختر حس زيبايي کاذب دارن تا مادره ميشينه شروع ميکنه :«آره رفته بوديم فلان جا به من گفتن خانم شمس خواهرتونه ؟ گفتم : ا ِ،وا نه دخترمه گفتن : وااااييي اصلا ً بهتون نميخوره ماشالله چه جووونيدا !!! بهم گفتن شما مادر و دختر بيني هاتونو عمل کرديد ؟ من ميبينيد با تعجب گفتم : نع!!!! گفتن : واييييي مثل عمل کرده ها مي مونه ....
نگين همين طوري از دل پُرياش حرف ميزد و من هم روي تختم وارفته بودمو به مأمور وحشتم وشايدم بهتر بود بهش ميگفتم مأمور عذابم ،فکر ميکردم و از اينکه آدم بزدل وترسويي بودم و جرئت ندکردم مقابل خواسته اش بايستم خودمو سرزنش ميکردم با اينکه ميدونستم چاره اي نداشتم هر کي بود همين کار رو ميکرد؛يکي نبود بگه آخه پدر من شريک آدم قحط بود که با آرمين شريک شدي؟نفسي کشيدم ياد حرف بابا اُفتادم که ميگفت«اين پسر مخش آفريده شده براي تجارت يکي از نمونه هاي موفق سب و کار تجاريه »ولي مامان هميشه
ميگه«اين پسره دل منو آشوب ميکنه »فکر کنم آشوب دل مامان من بودم که قرار بود اين آرمين ملعون با نقشه وارد زندگيم بشه...
نگين_معلومه چته؟
-چي؟!!
نگين_دو ساعته دارم صدات ميکنم
_يه کم سرم درد ميکنه
صداي باز شدن در ورودي خونه اومد بعد هم صدا ي مامان که صدامون ميکرد هر دو به طرف بيرون رفتيم و مامانو با کلي هديه هاي بسته بندي شده ديديم نگين سري به تأسف تکون داد شايد هم از حرص !مامان رو کرد به منو گفت :
عليک سلام نفس خانم
_اِوا مامي جون ببخشيد محو کوه هدايايي بودم که براي زن سوگليت خريدي يادم رفت سلام کنم،سلام
مامان چشم غره اي رفت و گفتم :
-خدا شانس بده «تا خواستم دست بزنم به بسته هاي کادو زد پشت دستم و شاکي گفتم »
مامان جان !نميخوام که بخورم ببينم چيه؟
مامان-مگه نميبيني کادو شده چي رو ببيني ؟ کي اومدي خونه
-دو ساعته
نگين از تو اتاق گفت:
-غلط کردي مامان يه ربعه
با حرص به طرف اتاق نگاه کردم و گفتم :
-از تو پرسيد فضول خانم ؟خود شيرين ...
مامان- خيله خب بسته پاشو که کلي کار داريم
-پاشو؟ پس نگين چي؟ موقعه کار من فقط دخترتم؟...
نگين باز از اتاق داد زد :تا چشمت دَراد
-خفه بابا
نگين –خفه شدي
مامان عاصي شده جيغ زد :ساکت ميشيد يا اون جارو خوشکله امو بيارم نوازشتون بدم ؟«منو نگين که حالا ديگه دم راهروي اتاقا ايستاده بود ساکت شديم و مامان با همون جذبه اش گفت: زود زود بريد تو آشپز خونه هر کدوم يه طرف کاررو بگيريد
ما رفتيم تو آشپز خونه و مامان هم بيسيم تلفنو برداشتو شماره گرفت در حالي که نگاش ميکردم پياز هم از سبدش بر ميداشتم که پوست بکنم مامان هم آناليزم ميکردم:
قدو هيکل متوسط،پوست سفيد ،موهاي عنابي ،ابرو هاي هلالي ،چشماي کهربايي رنگ،بيني مدل ايتاليايي که به صورتش ميومد و لبايي بسيار زيبا و خدادادي با رنگ صورتي پررنگ!
مامان- الو حسين(بابارو ميگفت)...سلام کي مياي؟...«مامان يه جيغ بنفش زد که شونه هاي من پريد و بشقاب هم از دست نگين افتاد رو ميز...»حسين يعني چي دير ميام جلسه است؟بهش بگو امشب پاگشاي نعيمه نميشه مهمونا بيان تو بعد مهمونا بيايي ميخواي بچه امو سکه يه پول کني ؟.... من نميدونم ساعت 7 خونه اي ... حسسييييييين 7... «مامان يهو ساکت شدو گذرا به روبروش که آشپزخونه بود تند تند نگاه ميکرد انگار داشت فکر ميکرد بعد چندي گفت:»
-باشه...نه ...خداحافظ
منو نگين کنجکاو به مامان نگاه کرديم مامان با حرص گفت:
-ميگه مهندس جلسه گذاشته، ميگم بگو پاگشاي نعميه، ميگه اون رئيسمه زن پاگشا سرش نميشه ...
اختيار ما افتاده دست يه الف بچه ميبيني ترو خدا من نميدونم...
دلم ميخواست برم به آرمين زنگ
بزنم بگم «ترو جدّت بذار بابام بياد خونه وگرنه مامانم تا دو هفته اين مراسمو دير اومدن بابارو ... انقدر ميگه و مرور ِجريان ميکنه تا ما رسماً ديوونه بشيم... مامان-ميخوام يه فسنجون درست کنم ،يه باقالي پلو،يه زرشک پلو،يه...
نگين-چه خبره؟شاهزاده که پاگشا نميکني همين نعيمه ديگه «از لحنش خنده ام گرفت مامان لبشو گزيدو گفت:»
-نه مادر آبرو بچه امه اين پاگشا ،من نميذارم برامون حرف در بيارن يه سفره ميندازم دهن مادر زنش قفل بشه
_مگه دهن ادعاي اونا بسته بشواِمادر من؟اصلا خود شيفتگي تو اين خونواده بيداد ميکنه«نگين اداي چشمو ابرو اومدن مادر زن نعيمو درآورد و منو مامان خنديديم و مامان يه نگاه به ساعت آشپز خونه کرد و گفت:»
-واي بدويييد بدويييد دير شد ساعت چهاره
مامان تا رفت که لباسشو عوض کنه گوشيم که رو سايلنت بود تو جيب شلوار جينم لرزيد برداشتم ديدم شماره خشايار... نه بهتره بگم آرمين ِو اس داده:
-امشب پاگشاي نعيمه؟نه؟
واي نه؟
نگين- چي شد دستتو بريدي؟
-نه هيچي مامان اومدو گفت: امشب اين پسره هم مياد
نگين- شروين؟
مامان- شروين که مياد پاگشاي خواهرشه ها، نه بابا مهندسه رو ميگم
-واي نه
مامان- باباتونم مارو کشته باشراکتش چشم دنيا رو کور کرده شريک پيدا کرد شد ما يه جا بريم اينو دنبال ما راه نندازه ؟شده سر جاهازي باباتون...
نگين-اشکال نداره آرمين حال بگيره آخ حال مليکا و ننجونشو بگيره من حال کنم
مامان- چي ميگي نگين اين مهموني خصوصيه يه غريبه نبايد بياد
نگين- آرمين که غريبه نيست !
مامان_اين پسره يه چيزي داره که...
منو نگين-که دلتو آشوب ميکنه
مامان-آخه دينو ايمون که نداره همه رو هم از راه به در ميکنه
نگين- ما چيکار به دين و ايمانش داريم؟ موسي به دين خود عيسي به دين خود
مامان- يه شب مياد اينجا تا سه روز خونه بوي سيگار ميده،گوشتمون لاي دندونشه بايد با آقا راه بياييم خاک بر سر باباتون...
-اِ! مامان با شروع کردي ؟
مامان- آخه کدوم عاقلي خونه و زمينو دم و دستگاهو ميفروشه پول ميکنه بعد بي مدرکو سند ميده دست يه آدم غريبه؟ توي اين دوره زمونه آدم به خواهر برادر خودش شک داره چه برسه به غريبه حالا به خاطر اينکه نمک گيرش کنه همه جا دنبال خودش ميکشونتش تو همه کار مهندس ،همه چيز با اجازه مهندس ،آخ خدا شوهر *** داشتنم نعمتيه...
-مامااان!
مامان با اخم گفت: کوف باز در مورد بابات حرف زديم؟
نگين- خب مامان راست ميگه ديگه بدبخت مهندس که سه سال بيشتر حقمونو داده کمتر نداده
مامان- چه ميدونم واللهمن که دلم همش آويزونه،اين خونه که استجاريه ،تا اومديم خودمونو جمع وجور کنيم آقا نعيم عاشق شد
حالا هم خرج عروسي و خونه و... اوهَه کجاشوديدين؟
نگين محکمو سنگدلو مغرور گفت:نکنيد ، خرج نکنيد بگيد خانم بشينه تا آقازاده پولاشو جمع کنه،کم ولخرجي ميکرد مگه کم حقوق ميگيره؟کمتر خرج عياشياش ميکرد جمع ميکرد واسه امروز
مامان- خاک بر سرم عياشي چيه ؟خب پسره بايد تفريح کنه يا نه؟بعدشم خب مادرجون خرج عروسي رو پدر داماد ميده
نگين- کي گفت؟ کجا نوشته؟ عاشق شده؟ زن ميخواد؟ خيله خب هر کي خربزه خورده پاي لرزشم بشينه
مامان باحرص گفت: از کجا؟ سر قبر... الله و اکبر
نگين هم با حرص گفت:پس نقشو سر ما نزنيد«چاقو گذاشت زمين و گذاشتو رفت ... مامان چپ چپ نگاش کرد و گفت»
-چه پاشنه دم ساوييده سه سال پيش چند برابر همين خرجو واسه خانووم کردم اشکال نداشت حالا چه شعار ميده «نکنيد ،خرج نکنيد»...اي ماييي نفس برنج وارفت
- آخ مامان ببخشيد حواسم رفت به حرف شما...
مامان پشت چشمي نازک کرد و گفت:
-آره تو که راست ميگي معلوم نيست چيکار کردي که انقدر مضطربي
خلاصه بابا ساعت6:30اومد خونه دلم داشت از جا در ميومديعني آرمين هم همين الان اومده؟
-سلام باباجون«قامت متوسطي داشت ،موهاي جوگندمي با زمينه قهوهاي روشن ،ابرو هاي بلند ولي نه زياد پر پشت ،چشماي مشکي ،بيني گوشتي اي که به صورتش ميومد ،سيبيل هاي جوگندمي... ولي چرا انقدر جذابه؟ يه جاذبه خواست داره با اين که تک تک اعضاي صورتش به تنهايي خوشگل نيستن ولي کنار هم از اون يه مرد جذاب ميسازند والبته بسيار خوش تيپ...
لبخندي با شعف به طرفم زد و رفتم جلو طبق عادت هميشه بوسيدمشو گفت:
-سلام باباجان،نيومدن که؟
-نه هنوز خيالتون راحت از غر مامان نجات پيدا کردي
لبخندي از خنده زدو گفت: خدا پدر مهندسو بيامرزه حداقل منو درک ميکنه
-جلسه نمونديد؟
-نه منو فرستاد گفت :«خودم هستم»
چه باشعور ازامروز انقدر فهميده شده ؟! تأثير دوستيه؟! خب.. حداقل واسه من شره واسه خونواده ام خيّر شد
بابا- وقتي شعورش ميرسه ميگه برو خودم هستم خب منم بايد دعوتش کنم ديگه درسته ؟ به هر حال مهندس که غريبه نيست ،شريکمه.
مامان- حسين؟
بابا عاصي شده گفت :بله خانم ؟بلللله ؟
مامان- زود باش برو حموم هفت ميانا
بابا- بذار برسم
صداي زنگ اومد بند دلم پاره شدمانيتور آيفنونگاه کردم نفس راحت کشيدم نعيم بود در رو باز کردم صداي دوييدنش از تو حياط اومدتا زودتر به خونه برسه در ورودي رو تا باز کرد گفت:نيومدن؟
-نه
-تو چرا اين ريختيي؟
با اخم گفتم: چه ريختيم؟
-چرا لباس نپوشيدي؟ ميخواي اينطوري جلوي مليکا اينا ظاهر بشي؟
- واي ديدي چي شد؟ مليکا داره مياد خونه امون من هنوز حاضر نيستم اين يعني فاجعه!!!
نگين از تو اتاق اومدو گفت:
-مليکا نه مليکا خانووووم
نعيم-دهنتونو ببنديد، حرف نزنيد ميگن لاليد؟
بابا-شد يه بار بيام تو اين خونه ، آرامش داشته باشيم؟
نعيم-مامان ،بلوزمو اتو کردي؟
مامان- آره مامان جان رو تختته
نگين با حرص نگاهي به نعيم کرد و گفت: همه چيزو حاضر رو آماده ميخواد
نعيم –تا چشت دراد
مامان با ذوق و شعف نگاهي به نعيم کرد و گفت :
-اي قربونش برم که داماد شده
منو نگين با هم اداي عق زدنو دراورديم : اُع
مامان به هر دومون چشم غره رفت و بابا از تو حموم گفت:
-ناهيد حوله من کو؟
مامان- باز رفت حموم هيچي با خودش نبرد همش بايد دنبالش بود...
رفتم تو اتاقم ياد آرمين افتادم واي امشب مياد منم دق ميده ميدونم بهم وحي شده نگين هم اومد تو اتاقو گفت چرا آماده نميشي؟
-چي بپوشم؟
نگين – من که يه تيپ اسپرت ميزنم حالا« پشت چشمي نازک کردو گفت:» مگه کي هستن ؟
- -مليکااااا خانوووم
موهامو جمع کردم و يه ساپرت مشکي و يه پيرهن کوتاه مخمليه قرمز جيگري با آسين سه ربع و کفش عروسکي قرمز پوشيدم که ديدم آرمين اس داد:
«عزيزم نگرانم نشو
جلسه ام يه کم طول ميکشه ولي خودمو ميرسونم خودتو آماده کردي؟؟»با حرص به گوشيم نگاه کردمو گفتم : خبيثِ رذل
نگين از تو آينه نگاهم کرد و گفت:کي بود ؟!
-دوستم
-پس چرا قيافه ات اون شکلي شد؟!
-چرتو پرت زده بود
نگين- خيله خب بيا يه کم به خودت برس
در يهو چار طاق باز شد منو نگين از ترس يه جيغ بنفش زديم ديديم نعيمه شاکي دادزد:
-نگين!
نگين با اخم گفت: شايد ما لباس تنمون نيست که اين در بي صاحابو ميبنديم که يهو ميپري باز ميکني
نعيم – انقدر آرايش نکن داداششم داره مياد
نگين با ذوق تصنعي و مسخره اي گفت:
-واي آخ جون شروين هم مياد«جدّي گفت»:به تو ربطي نداره که چقدر آرايش ميکنم
نعيم- پاک کن اون سايه اتو
نگين-تو برو زنتو جمع کن من بابا دارم تو نميخواد آقا بالا سر من باشي مامان، مامان بيا اين تفحه اتو ببر
من که بين دعواي اونا داشتم آرايش ميکردم ؛چشم نعيم به من افتادو گفت :
_تو چرا انقدر ماليدي؟
-نگين که گفت تو برو مليکااا خانوومو جمع کن ما در برابر اون ساده ايم
نعيم- مامان ، مامان
«نگين با لحن مسخره اي گفت:»
- واي نفس، نعيم مامانو صدازد زود باش آرايشامونو پاک کنيم
« با لحن نگين گفتم: »
-واي دارم از ترس ميميرم نعيم ترو خدا مامانو صدا نکن
مامان اومد و گفت: چيه؟
نعيم – مامان اين چه وضعشه؟ «به منو نگين اشاره کرد»
مامان _نگين؟چرا بلوز شلوار پوشيدي؟مگه داري ميري پيک نيک؟
نعيم- مامان !آرايشاشونو ميگم
مامان گنگ دو تا مونو نگاه کرد و گفت:
-کدومشون؟
نعيم عاصي شده گفت:
-اِي بابا، مامان توأم که ، اَه «نعيم رفت و مامان رو به نگين گفت»:نگين انقدر نمال برات حرف در ميارن ،تو حاضري نفس؟
صداي زنگ اومد و مامان هول شدو گفت:
-بدوييد ،بدوييد شالاتونو سر کنيدو بياييد ، اومدن
نگين دوباره با شادي مصنوعي براي مسخره کردن گفت:
-آخ جون اومدن «محکمو جدّي گفت:»برن بميرن
مامان لب گزيدو رفت ؛شال مشکيموسرم کردم ورفتم بيرون و به جمع استقبال کنندها اضافه شدم خونواده شمس وارد خونه امون شده بودن اولين کسي رو که ديدم« آقاي شمس» پدر مليکا بود که توي اين خونواده از همه قابل تحمل تر بود،قدي متوسط سري نيمه طاس ،چشماي سبز عسلي،بيني پهن و ريش پروفسوري ِجو گندمي يه پيرهن مردونه زيتوني و کت و شلوار دودي پوشيده بود و ادکلن گرم و شيريني زده بود، با روي باز و مهربوني با هام دست داد و سلام عليکي کرديمو رفت
نفر دوم
«خانم ِشمس » بود قدي کوتاه که با واسطه ي اون پاشنه ي ده سانتي شده بود قدي متوسط موهاي بلوند آفتابي ،پوستي گندمي ِ تيره ،ابرو هاي نازک هلالي ،چشماي مشکي ،بيني اي زيبا !(خب خوبو بايد گفت خوب ديگه)و
لبايي که گويا با دمپايي ابري خيس ده بيست بار زده بودن تا اون طوري باد کنه «پرتزي»و البته کوله باري از فيس، افاده،خود شيفتگي ِحاد...
نگين اومد نزديکمو زير لب گفت :
-خداي من ،يه عطر خريدن همه اشون از همون عطره زدن
-نزدن دوش گرفتن ،ته حلقم از بوش ميسوزه
خانم شمس-نفسسسسس!چقدر اين رنگ بهت مياد !عزيزم!
-ممنون ،سلام خوش اومديد
خانم شمس-نگييييين!
نگينم با همون لحن کش دار خانم شمس گفت:
-خانم شَََ َ َ َ َمسسسس!
نعيم چشم غره غره اي به نگين رفت و نگين هم رو هوا خانم شمسو بوسيد ...
نفر بعد مليکا ملکه زيبايي بود ، اوه ،اوه قند تو دل نعيم آب شد
نگين آروم زير لب کنارگوشم گفت:يعني ميخوام يه روز که از حموم اومد يه عکس ازش بگيرم بذارم رو فيس بوک
مليکا ترکيبي از مادرش بود ولي جوون تر ديگه هيچ تفاوتي نداشتن حتي رنگ موهاشون !
مليکا اومد جلو با من دست داد و رو هوا بوسم کرد و با مهربوني تصنعي گفت:
-نفس جان ،خيلي وقت بود نديده بودمت خوبي؟
لبخندي زدمو گفتم:ممنون خوش اومدي
با نگين هم رو بوسي اي کرد و گفت:
-دختر تو چرا جواب اس ام اساي منو نميدي ؟... راستش مسابقه رو کم کني نگين و مليکا استارت خورده بود ...
-سلام
نگاش کردم «شروين» بود با همون قد تقريبا ً بلند و بدن تو پر و موهاي مشکي ،چشم و ابروي مشکي،تيپ اسپرت که قيافه اشو شيطون تر ميکردبا همون شيطوني گفت:
-فرق کردي نفس!!
نگين که کنارم ايستاده بود وسط حرفش با مليکا برگشت شروينو نگاه کردو و شروين با لحن با نمکي گفت :
-نگين !سلام
نگين پشت چشمي نازک کردو گفت :
-نگين خانم «بعد به طرف پذيرايي اشاره کرد و گفت»:
- بفرماييد
شروين هم با لحن قبليش دستشو دراز کردو گفت:
First lady-
نگينم بي محل به مسير پذيرايي که شروين اشاره کرده بود به طرف آشپز خونه رفت و شروين با تعجب و خنده گفت :
-نفس خواهر عاشق من «هميشه وقتي نگين باهش بي محلي ميکرد به خاطر رفتار نگين اين حرفو به مسخره ميگفت»
من هم براي اينکه بهش رو ندم بدون اينکه ديگه تعارفش کنم به طرف آشپز خونه رفتم
نگين- تو چاي ببر
-نگين ترو خدا...
نگين-منو که ميدوني از ريختشون خوشم نمياد
ناچار سيني چاي رو بردم و شروع کردم به تعارف کردن خانم شمس يه فنجون چاي برداشتو گفت:
-ياد خواستگاري مليکا افتادم
نگين که تازه وارد پذيرايي شده بود گفت:
-ولي خانم شمس مليکا جون که چاي نياورد شما آورديد
مليکا غر و قمزه اي اومدو پشت چشمي نازک کردو گفت:
-الان که دخترا چاي نمي برن ،مادرا چاي مي يارن ؛تو توي خواستگاري ازدواج سابقت خودت چاي بردي؟
نگين شاکي مليکا رو نگاه کردو شاکي تر به نعيم چشم دوخت که باز مليکا رو ديده بودو
ديگه تو باغ نبود نگين به من نگاه کرد و اشاره کردم ولش کنه ارزش حرص خوردن نداره
ديگه کم کم داشتيم سفره مينداختيم که بابا گفت:
-صبرکنيد مهندسم بياد
مامان-کي ميخواد بياد ساعت نه همه گرسنه اند
آقاي شمس_مهندس همون جووني ِکه با شما شريکه؟ورئيس نعيم جانه؟
-بله اين آقا مهندس ما توي ايران تنهان گفتم ما که دور هميم اين بنده خدا هم دعوت کنيم که دور از خونواده است گناه داره
آقاي شمس- کار بسيار خوبي کرديد مساعدت با چنين جوونايي مثل مهندس شما سعادته
خانم شمس- ظاهراًمجردند نه؟
نگين آروم گفت: از کدوم ظاهر حرف ميزنه ؟
آرومتر گفتم :از ظاهر فضولي
نگين با همون تن صدا گفت:
-آخه حيف دير شده ديگه مليکاو نعيم عقد کردن
خانم شمس- خوش به حال اون دختري که باآقاي مهندس ِ ،شنيدم پسر با کمالاتيه
مامان با قرو قمزه گفت:بله،البته اگر کمالات به پول و ماله که بله با کمالاتن خوبه آدم کنار اينطور کمالات اخلاق مناسبي هم داشته باشه
بابا- ناهييييد!!!
خانم شمس-يعني ميگيد از نظر اخلاقي مشکل دارن؟!!!
بابا- نه خانم کي ميگه ؟!!جوون مردم «بابا چشم غره اي به مامان رفت و سري به طرفين تکون داد»
مامان شونه بالا انداخت و گفت:
-من که چيزي نگفتم فقط گفتم اخلاق مهم تره
بابا عاصي شده مامانو نگاه کردو صداي ملودي وار آيفن فضا رو در برگرفتو تپش قلب منم تنمو مي لرزوند
بابا- فکر کنم جناب مهندسن ،نفس جان چرا خشکت زده بابائي پاشو دختر خوشگلم در رو باز کن
از جا بلند شدم تا به آيفن برسم انگار هزار متر راهو با پاهايي که بهشون آجر وصل بود طي کرده بودم با دستاي لرزون آيفنو برداشتم:
-کيه؟
-شوکت هستم
-بفرماييد «جرئت نکردم از تو آيفن نگاه کنم ميترسيدم !!! نميدونم چرا انقدر ازش هولو ولا داشتم»
در باز کردم ومنتظر شدم تا بياد و اين انتظار چند ثانيه اي داشت قلبمو تو دهنم مياورد،تموم خاطرات صبح اومد تو ذهنم ياد حرفاش ،نگاهاش،تهديداش...يعني الان عکس و العملش چيه؟نکنه يه حرفي بزنه يه چيزي بگه يکي بو ببره ،مخصوصاًنگين که خيلي تيزه اونم تو اينطور مسائل،منو يه جور نگاه نکنه که مامان بفهمه،يعني الان مثل هميشه سرد و جدي و تلخه که نميشه با يه من عسل هم خوردش؟دستام يخ کرده بود به جلوي در رسيد...
يه شلوار جين سرمه اي تيره پوشيده بود با يه بلوزسفيد جذب مشکي و روي بلوز يه ژاکت فيت تنش از جنس شمير يقه هفت بزرگ که همه دگمه هاي ريزشو بسته بود با يه پاتوي کوتاه تر ازپالتوي صبحي که تنش بود ... خداوکيلي که خوشتيپ بود يه دسته گل خيلي خوشگل گل شيپوري سفيد که شامل 5 شاخه گل بود و با رمان ساتنيه صورتيه سيکلَمه هم تو دستش بود ؛عاشق گل
شيپوريم با اون شکل شيپور شکل سفيدشو زبونه ي زرد بلندش
با استرس نگاش کردم و گفتم:سَ...سلام
منو بي احساس نگاه کرد !!اصلاًنميشد تشخيص داد که چه مدل نگاهي تو چشماشه و چه احساسي داره مثل قديم شده بود ...حالا سر تا پامو نگاه کرد رفتم کنار ،اومد داخلو گفتم:
-کفش...هاتون...«اشاره کردم به کفشاش هميشه يادش ميرفت تو خونه ما بايد کفشاشو در بياره»
بدون اينکه به حرفم اهميتي بده دسته گلو طرفم گرفت و گفت:
-بهم بگو منظورم از اينکه گوشيتو نبايد خاموش کني چي بود؟
-چي؟!«برگشتم طرف پذيرايي راهروي ورودي در راستاي ديد پذيرايي نبودو مکالمات افراد حاضر در پذيرايي اعلام ميکرد که کسي حواسش به ما نيست و متوجه حضور آرمين هنوز نشدن»
-گوشيمو خاموش نکردم!
-ولي جواب تماساي منم ندادي چه فرقي با خاموش کردن داره؟
-گوشيم تو اتاقم بود نشنيدم
کفششو در آورد و دسته گلو گرفتم و اشاره کرد به راه و گفت:
-برو «از جذبه اش هول شده بودم يه تماس جواب ندادن که انقدر عصبانيت نمي خواد چرا اينطوريه ديوونه»
آرمين-خوشگل شدي ،قرمز بهت مياد
جوابشو ندادم و گفت:
-ادب حکم ميکنه حداقل برگردي با نگات ازم تشکر کني
با استرس به طرف پذيرايي نگاه کردم و بعد به طرفش برگشتمو گفتم : ترو خدا، امروز کلي آدم...
-جناب مهندس...«قلبم هري ريخت و چشمامو رو هم گذاشتم و آهسته گفتم: واي,چشمامو که باز کردم ديدم آرمين همون طور خيره،مغرور،جدي و با سري که زاويه اش به طرف با لا متمايل بود داره نگام ميکنه سريع رو برگردوندم و بابا به طرفش رفت نخير کمر همتو بسته بود که منو سکته بده
رفتم گلدون آوردم و توش آب ريختمو گلهاي قشنگو سفيدو توش گذاشتم و مامان اومدو گفت :
-نفس براي مهندس چاي بيار ،اين گلا رو مهندس آورده؟
-آره خيلي قشنگند
دنبال مامان راه افتادمو گلو رو ميز گذاشتم و مامان گفت:
-نعيم ,مليکا جون جناب مهندس براتون چه گلهاي قشنگي آوردن
مليکا باز صداشو تو دماغي کردو با عشوه گفت:
-وئوو،بسيار زيباست ،سپاسگذارممن که سور پرايز شدم سليقه اتون بي نظيره «به آرمين نگاه کردم که انگار نه انگار با اون داشتن حرف ميزدن يه جوري سرد به مليکا نگاه ميکرد که هر بيننده اي ميفهميد که از مليکا خوشش نمياد البته که آرمين به همه اينطوري نگاه ميکنه»
نعيم-ممنون خيلي زيباست
رفتم چاي ريختمو سيني چاي رو مقابلش گرفتم روي مبل تک نفره نشسته بود روي مبل کناريشم باباو آقاي شمس بودن؛ در حالي که فنجون چاي رو برميداشت آروم گفت:
-گل ها برا نعيمو زنش نبود براي تو آوردم
به آرمين با نميدونم چه حسي نگاه کردم اسمشو بلد نبودم يه حس لطف بود آخه قبلاً هيچ پسري بهم گل
نداده بوداونم گل مورد علاقه ام و اين اولين بارم بود
-خيلي ممنون «لبخندتو جمع کن نفس ِ نفهم خوب فهميد نديد بديدي»
آرمين –در واقعه نعيمو زنش برام اهميتي ندارن که به خاطرشون گل بيارم «ييه يعني من اهميت دارم ؟»
-مرسي «به طرف هال رفتم گل رو ميز اونجا بود آهسته لبه هاي گلو لمس کردم و خنديدم خُُُُ ُ ُ ُ ُب اينا گلهاي منند لبمو زير دندونم کشيدم ته دلم ذوق کردم آخه اولين بار بود که از طرف يه جنس مخالف در مرکز توجه بودم برگشتم آرمينو نگاه کردم زير چشمي منو نگاه ميکرد،انگشتاموآهسته جمع کردم و راهمو کشيدم و رفتم به اتاقم و گوشيمو برداشتمو ديدم 7تا ميسکال از آرمين رو گوشيمه براش بزنم ممنون؟نه ولش کن پررو ميشه گفتي ديگه،نه بذار بزنم تشويق بشه بازم از اين کارا بکنه –نديد بديد – خب آره نديد بديدم چيه؟
براش زدم:«ممنون من عاشق گل شيپوريم، وَ...،ممنون»و..
Send
سريع زد :وَ...،چي؟
زدم:هيچي خواستم تشکر کنم همين
Send
برام زد:صبح بهت گفتم حس خوبي نداري؟ جوابمو ندادي خواستم کاري کنم اعتراف کني که حس خوبي داري،داري؟»
زدم :گلايي که آوردي رو دوست دارم
زذ: پس حس خوبي داري و از اينکه از من گل گرفتي خوشحالي
خود شيفتگي در اين حد؟ پررو گوشي رو روي تختم گذاشتمو از اتاق بيرون رفتم و شروع کردم به نگين و مامان کمک کردن تا سفره چيده بشه ولي تموم حواسم به آرمين بود يعني از من واقعاًخوشش اومده يا همش يه سرگرميه چند روزه است؟از کجا ميدونست من اين گل ها رو دوست دارم ؟!!! اگر دارم گول ميخورم پس چرا از اين حال و هوا بدم نمياد؟!!!به آرمين يه نيم نگاهي کردم حواسش نبود صداي خانم شمس توگوشم پيچيد:«خوش به حال...»الان من اون دختره ام –آره نفس جون خيال بافي کن بدبخت الان داره به ريش سادگيت ميخنده-خدايا کمکم کن نيوفتم تو چاه
شروين-خانم پناهي کمک نميخوايين؟
مامان خنديدو گفت: نه پسرم
شروين-آخه ديدم الان مليکا تو يه حالو هواي ديگه است بلند نميشه من جاش يه کمکي بکنم
نگين-بازم تو
شروين خنديدو گفت:دله پره ها
مامان- نگين!
شروين سيني ليوانو برداشتو اومد طرف منوگفت: چيکار ميکني؟
سربلند کردمو تک تک ليوانا رو روي ميز چيدمو گفتم :
-معلوم نيست ؟
خنديدو گفت:درسو ميگم
-خودمو براي کارشناسي آماده ميکنم
شروين-ميخواي بياي شرکت ما؟
مامان از تو آشپز خونه گفت:
-نه اول بايد درسشو تموم نکنه
چشمامو عاصي شده رو هم گذاشتمو نفسمو پوفي کردم انقدر بدم ميومد مامان جاي من جواب ميدادهميشه هم همين کاررو ميکرد
شروين-من که ادامه نميدم کارمو که دارم
-خب از اول هم کارداشتي
شرووين-خب يه کم اطلاعات درسي لازمه،البته
دفترچه کارشناسي گرفتم ولي قبول نشدنش مهم نيست ،ميگم ما تو شرکت يکي رو جاي مليکا ميخواييم کي از تو بهتر فکرا تو بکن، بيا
-فکر نکنم مامانم بذاره درس مهم تره حالا حالا ها...«سربلند کردم ديدم آرمين داره نگام مي کنه دقيقو موشکافانه گفتم حرفمو باشروين تموم نکنم الان همه بو ميبرند که يه چيزي بين منو آرمين هست که داره اون طوري نگام ميکنه...
نگين-بفرماييد غذايخ ميکنه
همه دور ميز نشستن
آقاي شمس-جناب مهندس پدر رو مادر کجا تشريف دارن؟
آرمين خشک وسرد جواب داد:پدرم که در قيد حيات نيستن ،مادرم کلمبياست
خانم شمس چشماشو درشت و هيجان انگيز کردو گفت:
_کلمبيا؟ چرا اونجا؟
آرمين- اگر يه زماني ديدمشون ازشون ميپرسم«چرا اونجا؟»
منو نگين از لحن آرمين خندمون گرفتو آقاي شمس گفت:
-حتما شما حرفه پدر رو دنبال کرديد؟
آرمين-کاملابرعکس
آقاي شمس با تعجب گفت:
-نه؟!!!
آرمين- کار ما تجارته کسي تاجر ميشه که مورو از ماست بکشه بيرون ،دوتا چشم رو صورتش داره دوتا هم پشت سرش بايد داشته باشه به کسي نبايد اعتماد کنه حتي به همخونش چون تجارت وکسب نامرده بايد به موقعه ر ِند باشه وبايد عين ميگو باشه«سرشو بلند کرد به جمعي که همه سرتا پا گوش بودن و محو اون تن صداي بمو گيراش بودن نگاهي سرسري کردو ادامه داد:»
ميگو قلبش تو سرشه يعني احساسو بذاره کنار،تجارت بي رحمِ بي انصافه، اصلاًمعامله ايجاب ميکنه که اينطور باشي که سرتو عين کبک زير برف نکني و بگي اعتماد«به بابا چشم دوخت و گفت:»با اسم اعتماد هيچ اعتمادي به بار نمي ياد متأسفانه پدر من درست انساني برعکس اين صفات بود و من طريقه ي مادرمو پيشه گرفتم
خانم شمس باز قيافه اشو هيجان زده کردو گفت:
-پس از همچون مادرزبلو زيرکي چنين پسري بار مياد؟«ارمين انقدر مسخره خانم شمسو نگاه کرد که منو نگين سرامونو انداختيم پايينو خنديديم»
سربلند کردم ديدم آرمين چشم دوخته به بابا وبابا هم سرش پايينو با فکرش درگيره و با غذا بازي ميکنه يعني چه؟!!!!!!!!!
آرمين درحالي که نگاهشو آهسته از طرف بابا به من متمايل ميکرد ميگفت:
-البته من کاملاًبه مادرم نرفتم وگرنه منم الان تو کلمبيا بودم منو نگين متعجب همديگررو نگاه کرديم اين ديگه واقعاً يعني چي؟!!!!!
خانم شمس-الان پس تنها زندگي ميکنيد؟ يا شايدم با خواهرو برادري؟
آرمين-تنها «به من با شيطنت نگاه کرد و گفت»:فعلاًتنها
يعني چي؟!!!منظورش چيه؟چرا منو نگاه کردو گفت؟J
شروين-نفس اين کتلت ها رو تو درست کردي؟
مامان خنديدو گفت:از کجا فهميدي؟!!
شروين –يه بار درست کرده بود آورده بود دانشگاه هنوز مزه اش زير دندونمه الان خوردم يادم
افتاد خيلي خوشمزه است
اومدم بگم :نوش ِجا...«شروين کنار آرمين نشسته بود و آرمين با چهره اي بسيار آروم ولي،چشمايي که به بشقاب شروين دوخته شده بود چشماي آدمي بود که گويا حرص يا عصبانيتي در سر داره که من علتشو نمي فهميدم انگار از شروين خوشش نمي اومد » کلمه امو کامل کردم:
-نوش جان
سر بلند کرد دقيقا همون نگاهو به من دوخت نگاهي با جذبه و جدّت تمام بدون ذره اي لطافت و رئوف بودن ولي همواره با آرامشي عميق در چهره اش که هر بيننده اي در نگاه اول به اين آرامش ِدر او پي مي برد
سرمو به زير انداختمو آرمين گفت:
-نفس ديس کتلتو بده
ديس بيشتر جلوي شروين بود که روبروي من و کنار آرمين نشسته بود ؛به آرمين نگاه کردم هنوز همون طوري نگاهم ميکرد به اطرافيام سرسري نگاه کردم نه کسي حواسش نيست ،ديسو دادم بهش در حالي که دست دراز ميکرد مي تونست از رو ميز برش داره ...ما سه سال بود که آرمينو ميشناختيم اصلاً از اين اخلاقا نداشت و براي من اين مدل جديد اخلاقش خيلييييي عجيب بود...
ادامه دارد...
1402/05/04 22:57#پارت_#سوم
رمان_#تب_داغ_هوس?
آرمين-ظاهراًنفس با...،اسمتو نميدونم(منظورش شروين بود)خانم شمس با ذوق گفت: «شروين» مهندس جاننگين زير لب آروم گفت :-نفس اين زنه تنش ميخاره انگار، نگاه چشم پسره رو از کاسه دراورد «نگاه کردم به خانم شمس ،نگين راست ميگفت کاردو چنگال کم داشت»آرمين – با شروين همکلاس بودن؟خانم شمس با حالت نه چندان خوشايندي گفت:-بله علت آشنايي مليکاو نعيمم هم کلاس بودن شروين و نفس بودهآرمين به من نگاه کرد و قاشقو چنگالشو تو بشقابش گذاشت و دست به سينه شد و تکيه داد به پشتيه صندلي و گفت: موضوع جالب شد ،خُب؟به شروين نگاه کردم هميشه نيشش باز بود از جرز ديوار هم خنده اش ميگرفت ؛با خنده گفت:-خيلي هم جالبه آرمين از گوشه چشم با همون فيگورش نگاش کرد البته به علاوه ي سردي وجذبه اي که تو نگاش هويدا بودو بعد به من نگاه کرد بي احساس !بدون منظور !بعد هم چشماشو ديموني کرد ومحکم تر گفت :خُُــــــــب نفس؟نگين آروم گفت:اگر ميدونستم با دانشگاه رفتنت باني اين ازدواج ميشي کاري ميکردم که دانشگاه قبول نشي شروين جاي من به آرمين جواب داد:خونه ما همين دو سه تا چهارراه بالا تره خب بيشتر اوقات من نفسو ميرسوندم ...«آرمين به من نگاه کرد ...وا!!! عين قصاب که به بُزش نگاه ميکنه ،نگام کرد حالا خوبه خودش با دخترا کوري ميذاره نوري برميداره ها» شروين ادامه ميداد:-يه روز مليکا به من زنگ زد و گفت :«سر راه بيا دنبالم »منم رفتم دنبالشو سه تايي تو ماشين بوديم که از قضا تو بزرگراه با نعيم تصادف کردم همين که پياده شدو ديد نفس همراه ماست، آقا ،ماشينو ول کردو يقه مارو چسبيدبه قول معروف غيرت تروکوند اگر مليکا پياده نميشد و ميانجه گري نميکردو چشمه نعيم بهش نميخورد الان من بين حور و پريا بودم ..«جمع جز منو آرمين که چشم دوخته بود به منو جدي نگام ميکرد ،خنده ي کوتاهي کردن و شروين گفت:»-الانم که ديگه پاگشاشونه نگين آهسته گفت:-پاش ميشکست پياده نميشد آرمين مسخره خنديدو گفت :-چه جالب و«جدّي باز منو نگاه کردوبدون اينکه نگاه از من بگيره به شروين گفت:»-نعيم، فکر ميکرد تو دوست پسر نفسي؟شروين با خنده گفت:آره آرمين چشماشو کمي ريز کردو به نعيم نگاه کردو گفت:نعيم اگر واقعيت داشت چيکار ميکردي؟غذا پريد تو گلوم آرمين آخ که چقدر دلم ميخواد نخو سوزن بيارم لباتو بدوزم ،آخه اين چه سواليه آدم حسابي ؟نگين زد پشتم و بعد هم يه ليوان آب برام ريخت به اعضاي حاضر نگاه کردم مامانم که از چشمش خون مي باريد ،بابا که سکوت کرده بود با يه من اخم سرش به زير بود... خب چي بگن آقا رئيسه نميشه حرف زد بهش ...ولي بالاخره بابا سر بلند کردو با خنده گفت:-چه سوا...ليه
1402/05/05 20:27مهندس جان؟آرمين –اگر ميخواي جواب بده همين طوري پرسيدم «پس مرض داري که ميپرسي؟»نعيم سينه اي صاف کردو گفت:-نفسو که ميکشتم آرمين هم نه گذاشت نه برداشت با تمسخر گفت:-مگه با شروين فرار کرده بود ؟«با چشماي گرد به آرمين نگاه کردم و نعيم گفت:»-ما اين چيزارو نمي پذيريم جناب مهندس«تأکيد به شيوه زندگي آرمين داشت»ارمين خونسرد پوز خندي زدو گفت: عجب!پس تو و مليکا بدون هيچ شناختي با هم ازدواج کرديد ؟ اره ؟شروين که خوب منظور آرمينو فهميد خنديدو گفت:-نخير ،يه هفت هشت ماهي...(سرشو تکون دادو گفت): آره آرمين از افق به نعيم نگاه کردو با لحن محکمو قاطعيي گفت:-پس تو از اون دست آدمايي که کاري رو نهي ميکنه و دقيقاًاون کاررو خودش ميکنه سريع به مامان نگاه کردم واييي به سوگليش حرف گنده زدن الانه که مامان آمپر بترکونه سريع براي عوض کردن جوّ گفتم :-کي دسر ميخواد؟آقاي شمس- من.آرمين با نگاهي پيروزمندانه به من چشم دوخت و گفتم:-شما هم ميخواييد جناب شوکت؟آرمين –نه ممنون بعد صرف شام آرمين بلند شدو گفت:-جناب پناهي ،من ميخوام سيگار بکشم بابا- نفس جان ،آقاي مهندس و به بالکن راهنمايي کن بالکن واقع در اتاق من بود واينو آرمين خوب مي دونست با شيطنت منو نگاه کرد ومن از آشپز خونه به طرف اتاقم رفتم و آرمين هم پشت سر من اومدو گفت:-به اين پسره قبل شام چي ميگفتي؟انگار نيشش وقتي با تو حرف ميزنه باز تر ميشه برگشتم آرمينو نگاه کردم و گفتم:-براي روز اول خيلي سخت نميگيري؟ آرمين-من روز اولي نيست که تورو ميبينم -در جاي صنم جديدي که وادارم کردين با هاتون داشته باشم چرا روز اوله.آرمين-اونم سه ماهه و تو الان تو قلمروي مني اينو قبلاًهم گفته بودم .-حرف خاصي نبود «در اتاقو باز کردم و اول خودم داخل شدم بعد اون اومدو در هم طبق معمول که هر کي تو ميومد در خودبه خود پيش ميشد،پيش شد» آرمين جدّي تر پرسيد :چي؟با تعجب نگاش کردم و گفتم:-در مورد ادامه تحصيل بودآرمين -خب؟-پيشنهاد کار دادو مامانم هم گفت :درسش واجب تره آرمين با لحن خشکي گفت:-ازش خوشم نمياد ،سبکه،خيلي هم بهت ميچسبه -بله متوجه شدم اصلاًخوشتون نمياد ,ولي اون، هم فاميلمونه هم همکلاسيم بوده ...«تأکيدوارانه تر و با نگاهي دقيق تر بهم نگاه کردو گفت:»-ازش ،خوشم،نميادبي عُرضه يه چيزي بگو مگه اسير گرفته يعني چي ؟ اول راهو انقدر بايد نبايد ...ميخواد تموم روابط اجتماعيتو محدود کنه؟-اِم....«لبامو زير دندون کشيدم و آرمين مشتاقو شيطون نگام کردو گفت:»-هووم؟چي؟«با نگاش محاصره ام کرد آخه در مقابل اين نگاه چه حرفي ميتونم بزنم؟ انگار با اون چشماي فيروزه اي دريده اش داره تا
1402/05/05 20:27اعماق وجودمو مي بينه يه قدم اومد جلو ،يه قدم رفتم عقب،گوشه ي لبشو جوييد و چشماشو دِيمني کردو دوباره گفت :» چي ميخواستي بهم بگي عزيزم؟«يه قدم ديگه اومد جلو يه قدم به عقب رفتم، ييــــه خدايا چيکار ميکنه؟ بلد نيستم در برابر اين کاراش عکس العمل نشون بدم رومم نميشه بزنم تو پرش، يه چيزي بگو ...»-فکر ،فکر کنم بايد يه چيزي رو ياداوري کنم ..«حالا ديگه چسبيده بودم به در بالکن و اونم تو يه وجبي من ايستاده بود و نگاهشو مجدداًبه طور مسخره آميزي مشتاق تر کردو گفت»:-چي؟!«اصلاًحواسش به من نيست نگاه پسره ي پررو رو داره با چشماش يه لقمه ام ميکنه ..آهسته نگاهشو از چشمام حرکت داد ميل به ميل به پايين ميرفت ... انگار يهو منو به برق زدن عين راديو شروع به صحبت کردم و سريع گفتم»:-فکر نميکنم انقدر رابطه امون نزديک شده باشه که منو از رابطه هاي ديگه ام سلب کنيد«اول يه کم دقيق بهم نگاه کرد که ببينه اين جمله ي سريعي که گفتم چي بود وبعد سرشو کمي ازم دور کرد و از جيبش يه جعبه ي فلزي کنده کاري شده نقره اي در آوردو يه سيگار نازک قهوه اي سوخته در آورد و بين دو لبش گذاشت ومنو با پوزخندو آرامش نگام کرد و فندک اَتميشو که سِت همون جا سيگاري بود وهم در آوردو سيگارشو آتيش زد و جاسيگاري و فندکو رو ميز کامپيوترم گذاشت وکامي گرفتو فوت کرد تو صورت من، بوي سيگارشو دوست داشتم بوي بقيه سيگارارو نميداد مطبوع بود بنظرم! چشمامو بستمو دمي از بوي دود کشيدم بالا و چشممو باز کردم باشيطنت نگام کردباز اومد جلو تر تپش قلب گرفتم ودستم يخ کرد اگر جلوتر بياد مماس ِ با صورتم نگاهشو از چشمم گرفت و بهم نگاه کرد وبا آرامشي خاص گفت:-نفس،تو برام با تموم دخترايي که تو زندگيم بودن فرق داري واسه همينم خوشم نمياد کسي دورو برت بپلکه ،پرم به پر کسي گير کنه واويلا نفس واويلا «با ترديد نگاش کردم ترسيدم ازش و با استرس گفتم»:-آرمين داري با اين کارات اذيتم ميکني خواهش ميکنم...« ناگهوني ،کمرمو بين پنجه هاي دست چپش که آزاد بود گرفت واي قلبم هري ريخت جفت دستام تو قفسه ي سينه اش جمع شد از کارش انقدر شوکه شده بودم که نميتونستم عکس العملي نشون بدم جز اينکه با وحشت نگاش کنم بوي ادکلن گس تلخو کولش تا عمق ريه هام فرورفت سرشو زير گوشم برد شالمو با اون يکي دستش کمي عقب کشيد،نفس داغش تو گوشم ميخورد آروم با صداي بَمو گيراش گفت: -نفس ، نميذارم کسي به دختري که من دست روش گذاشتم نزديک بشه و تو اوني هستي که تو دست مني ببين «کمرمو ميون دستش فشار داد آب دهنمو بلعيدم پنجه هاي دستمو روي قفسه سينه اش جمع کردمو گفتم:»-آرمين«دلم ميخواست به عقب هولش بدم
1402/05/05 20:27ولي نميدونستم چرا توانشو نداشتم اونم تکون نميخورد به جنب نفس الان يکي مياد چرا انقدر سست شدي ؟بابا روز اوله چه خبره خودتو گم کردي؟به اون پنجه هاي لعنتيت يه فشاري بده ...يالا»به عقب هولش دادم ولي تکون نخورد هول کردم چرا تکون نميخوره شروع کردم به تقلا کردن اين چه کاريه که ميکنه ؟!سرشو آورد عقب بدون اينکه دور کمرمو رها کنه ديدم داره ميخنده با تعجب نگاش کردمو از حرکت ايستادم پنجه هاشو از دور کمرم رها کردو گفت : خيله خب بابا نترس ، الان سکته ميکنيا ميدوني که خطر سکته براي جوونا زياده «با حرص نگاش کردم وبا شيطنت به خنده اش ادامه داد و گفتم ؟:»-واي خدا پنجره ي کنار بالکنو باز کردو با خنده گفت :-با خدا چيکار داري واي خدا عجب تجربه اي؟«به سيگارش با خنده پکي زدو با حرص نگاش کردم و سرشو تکون دادو با ادا و اصول گفت:»-خب عزيزم اينطوري نگام ميکني فقط ،من که نمي فهمم چي ميگي بعد برداشت ميکنم که دلت براي چند ثانيه ي قبل تنگ شده با حرص گفتم: شما آدمِ...در يهو چارطاق باز شدو مامان تو چهار چوب در ظاهر شد واي خدا رحم کرد که الان اومد و چند ثانيه قبل نيومد عجب بي مخيم که از همون اول که نزديکم شد ازش دور نشدم اگر مامان ميديد؟مامان_اينجايي؟!!!«مامان اومد تو ودوباره در بسته شد»آرمين با خونسردي محض گفت:-اره ميخواستم تو بالکن يه سيگار بکشم ولي نفس منو به حرف کشوند و چون هوا سرد بود همين جا کشيدم «چه سريع هم انداخت گردن من؟»مامان –بيا کادوتو به مليکا بده من از طرفت خريدم تو کمدته، از تو کمد بردار بيار در دومرتبه به ضرب باز شد اين بار نگين بود که سخت هم عصباني بود تا مارو ديد گفت:-چرا همه اينجايي؟مامان –اومدم بگم کادويي که از طرف نفس خريدمو کجا گذاشتم بياد به مليکا بده ،تو کادو تو دادي ؟نگين با حرص گفت:-از طرف همسايه ها چي کادو نخريدي؟ مامان- خوبه مزه نريز پاگشا که ميکنن بايد کادو دادنگين –خدا شانس بده ..مامان چشم غره اي رفت و بعد هم از اتاق رفت بيرون نگين در حالي که گوشيشو بر ميداشت تا چک کنه گفت: معلوم نيست چندتا امامزاده شمع روشن کرده که نعيم ديلاق به دنيا بياد مامانِ پسر دوست «دقيق تر به گوشيش نگاه کرد و اخمي کردو چيزي زير لب گفتو گوشي رو پرت کردو عصباني تر رفت بيرون ؛با تعجب نگاش کردم و آرمين گفت»:-خوبه روحيشو بعد طلاقش نباخته-کي؟ نگين؟ چطور؟!!!!آرمين –هنوز مهر طلاقش خشک نشده شروع کرده مدافعه گرايانه گفتم:-نه نه نگين با کسي نيست آرمين با يه هيجان زياد تصنعي وواسه مسخره کردن گفت:-واقعاًًن ن ن؟!!!«جدي شدو گفت:»واسه همين هر ده دقيقه مياد تو اتاقو گوشي چک ميکنه؟-حالا از کجا
1402/05/05 20:27ميدوني گوشي چک ميکنه؟آرمين پوزخندي زد و گفت:-ميدوني نفس موندم تو چرا اخلاقو رفتارت شبيه هيچ کدوم از اعضاي خونواده ات نيست؟«دوباره با شيطنت و هيجان گفت:»-نکنه سر راهي هستي ؟مثل کر ولالا گنگ نگاش کردم لب باز ميکردم يه چيزي بگم ولي دومرتبه دهنمو ميبستم و آرمينم با هيجان مسخره اي هر دفعه با اين کارم سرشو به طرفين تکون ميدادو ميگفت:-چي؟چي ؟بگو.تصميم گرفتم چيزي بگم و خيلي محکم گفتم:-آره فرق دارم چون من يه احمقم که 3ماه قبل جواب اس ام اس کسي رو که نميشناختمو دادم و دوباره يه احمقم که از تهديداي تو ميترسم و براي بار سوم يه احمقم که راه حلي به ذهنم نميرسه و نميدونم راه در رو کجاست؟آرمين تموم مدت حرفم با لبخند بسياربسيار و بازم بسيار مهربوني نگام ميکرد و سرآخر سيگارشو تو جاسيگاريه روي ميز آباژور ِکنار تختم له کردو نزديکم شدو گفت:_نفس،کدوم احمقي با پسري مثل من دوست ميشه ؟ نگاه کن تو سوگلي آرمين شوکتي «اسم خود شيفتگي تو روان شناسي به اسم يه افسانه نام گذاري شده که پسره عاشق خودش ميشه و از عشق خودشم ميميره مي بايستي اسمشو عوض کردو از نارسيوس گذاشت آرمين شوکت ،پست فطرت»دستشو پس زدم و کادو رو از تو کمد برداشتمو شالمو درست کردمو رفتم بيرون تا در رو باز کردم ديدم مامان عصباني پشت درِ ييه يعني شنيد منو آرمين چي گفتيم کارم تمومه... -ييه مامان !؟!مامان-دوساعته ميخواي کادو رو بياري؟-پشت در ايستاده بودي؟ مامان با حرص گفت: آره بيکارم مهمونامو ول کنم بيام پشت در بايستم نفسي به بيرون فوت کردم آخيش خدارو شکر خطر از بيخ گوشم گذشت دنبال مامان به طرف پذيرايي راه افتادم و بعد به سمت مليکا رفتم و کادوشو بهش دادم و با ذوق تصنعي گفت: نفس جان من که از تو ديگه انتظار نداشتَم.«روي هوا بوسيدتم وبعد هم شروع کرد کاغذ کادو رو باز کردن سر بلند کردم ديدم آرمين تازه از اتاق اومد بيرون و دقيقاً روبرو ي من نشست ولي اصلاً نگام نکرد خب اين کاراش خوب بود؛ مليکا رو نگاه کردم که پس از کلي قر و قمزه وکش و قوس بالاخره اون کاغذو باز کردو پارچه گرون قيمتي که ظاهراً باني و باعث برشکستگي بابا بودو بيرون کشيد و يه لبخند تصنعي رو لبش آوردو گفت :-دستت درد نکنه نگين که کنار من بود زير لب گفت: -قيافه اشو ترو خدا تو عمرش تاحالا چنين پارچه اي نديده ها همچين کش مياد که يعني خوشم نيومده ميمون.به آرمين نگاه کردم عين خيالش نيست که تو جمعيم و نبايد منو نگاه کنه يکي مي فهمه يه چيزي بينمونه راحت،بي خيال عالم داره هر کاري که دلش ميخوادو ميکنه...مثلا چشم منو با نگاش از کاسه در بياره.. اخم کمرنگ کردم با شيطنت لبخندي
1402/05/05 20:27کمرنگ تحويلم داد که نگام به بابا که مبل کناري آرمين بود افتاد ،داشت به آرمين نگاه ميکرد تا اومد رد نگاه آرمينو بگيره سريع از جا بلند شدم که نفهمه به من نگاه ميکرد و لبخند ميزد.. رفتم تو آشپز خونه نشستمو رويداد روز پر ماجرامو زير ورو کردم...که بعد چندي صداي خداحافظي ها بلند شد رفتم دم در ايستادم که مهمونا رو بدرقه کنم ولي گويا اين ضرب المثلو براي من ساخته بودن «کرم از خود درخته»اول از همه به آرمين نگاه کردم که داشت با نعيم دست ميدادو خداحافظي ميکردوبعد هم اومد مقابل منو بدون لحظه اي نگاه کردن بهم اون پوت هاي چرمي که محصول شرکت خودشون بودو شروع کرد به پوشيدن هر آن منتظر يه عکس العمل از طرفش بودم ..سر بلندکرد و جدي وسرد نگام کرد و آهسته گفت: بيا تا جلوي در بدرقه ام کن من با بقيه مهمونا براي تو فرق دارم نميدونم اين لحن دستوري و فيگور رياستشِ که باعث ميشد ازش فرمان برداري کنم يا ترس از ابهتي که داشت شايدم ضعفو عجز من بود هر چي که بود منو وادار به اطاعت امر ميکرد که علتشو خودم نميدونستم ...نميدونم اون لحظه چه حسي داشتم شايد وجود توجه پسري مثل آرمين در اعماق ضمير ناخودآگاهم برام رضايت بخش بود که متقابلا ميخواستم براي اونم رضايت بخش باشم ...جلوي در ايستادم و برگشت طرفمو گفت: شب بخير عزيزم «يه چشمک با يه لبخند مکش مرگ ما زد که لامصب دلم آب شد »لبمو زير دندون کشيدمو آهسته گفتم : -شب بخير آرمين به من با شيطنت نگاه کرد و با همون لبخند شيطونش گفت: وقتي لبتو زير دندونت ميکشي خيلي خوشم مياد «سرمو با تعجب بلند کردم نگاش کردم به خنده شيطونش بهاء داد و گفت:»-از امشب حق داري فقط خواب منو ببيني چون اگر بدونم حتي تو خوابت با کسي ديگه اي هستي ،چشماشو ديموني کردو گفت»:وا...ايي.صداي بقيه حضار خونه اومدو آرمين دزدگير ماشينشو زد درشو باز کردو قبل اين که سوار بشه يه بوس فرستادو گفت :-فعلاًاز دور، تو رو بايد آماده کرد ميترسم سکته مکته کني «سرمو زير انداختم چه پرواِ پسره ي نفهم ...صداي جيغ چرخش تو کوچه پيچيد ديوونه فکر کرده پيست راليه»... خلاصه همه رفتن ...مگه شب خوابم ميبرد آرمين طي يه روز بلايي به سر افکارم آورده بود که تا خود نماز صبح فکرش دست از سرم برنداشت که نداشت حالا که خودش نبود که آزارم بده و سر به سرم بذاره فکرش بيخيال من ِ بي جنبه نمي شد بالاخره هم صبح نماز که خوندم آرامش گرفتمو خوابم برد...صبح با صداي زنگ گوشيم سرمو از زير لحاف بيرون کشيدم نگين خواب آلود گفت:-خفه کن اون بي صاحابو سرم رفتبه زور چشم باز کردم بدون اينکه نگاه به شماره کنم گوشي رو بردم زير لحاف و سرمم بردم همون
1402/05/05 20:27زير و خواب آلود گفتم:بله؟-خواب بودي؟!!-شما؟!!-يعني منو نميشناسي؟ حتماسرتو تو خواب به جايي زدي؟-فکر کنم اشتباه گرفتيد «در جا قطع کردم و دوباره خوابيدم يه بار ديگه زنگ زدو نگين خواب آلود گفت:-اَه -الو گفتم که اشتباه گرفتيد«محکم وشاکي گفت»-نفس!«در جا پريدمو چارزانو نشستم وسط تختم و به صفحه گوشيم نگاه کردم «آرمينِ»سريع گفتم :-سلام شاکي تر گفت:ساعت يازده ونيم از صبح ده بار زنگ زدم جواب ندادي حالا هم که جواب دادي منو نميشناسي؟-خواب آلود بودم -انقدر ميخوابن؟-ديشب خوابم نميبرد-نخوابيده بودي بيشتر شبيه کسايي بودي که تو کما هستن...آقاي پناهي پرونده شرکت وانيا و قرار بود دو روز قبل تحويلم بديد ولي هنوز دستم نرسيده اين چه وضعش آقا ؟«اِوا با ،باباي من!باز داره اون طوري حرف ميزنه بي ادب بي شعور فرق بزرگ تر کوچيک تر رو نميدونه »-الو نفس -ييه ميشه اسممو نگي؟«ارومتر برا اينکه نگين نشنوه گفتم :»بابام ميفهمه آرمين- من تو اتاق خودمم از اتاق بابات اومدم بيرون -چرا اينطري حرف ميزني ؟آرمين- با کي؟!-با پدرم .-بازم بهت برخورد ؟ چرا انقدر رو بابات حساسي؟ چرا انقدر دوسش داري؟-به همون علتي که تو باباتو دوست داشتيباحرص و جديتو جذبه گفت:-باباي من با باباي تو زمين تا آسمون فرق داشت -وا!! خوب همون طور پدر شما برات عزيزه باباي منم براي من عزيزه آرمين سکوت کرد منم سکوت کردم قلبم به شدت ميکوبيد چقدر محکم وصريح باهام حرف زد از لحني که نسبت به باباازش استفاده ميکرد خوشم نميومد انگار دشمني داره بعد چندي گفت:بهتره بري صبحونه بخوري ...نگين-کيه؟-دوستم نگين-کدوم دوستت؟-تو نميشناسينگين- من همه ي دوستاتو ميشناسم کدومشون؟آرمين – نگينه؟-آره آرمين – بگو تو ديگه نميخواد منو بپايي مگه من تلفن هاي تو رو چک ميکنم که تو در مورد تماسام ازم مي پرسي «عين همين حرفا رو تحويل نگين دادم و نگين با چشماي گرد شده گفت:»چي ؟!!!من از تو بزرگترم اگر ميپرسم وظيفه ام-توخواهشاً وظيفه خواهريتو تا همين جايي که هميشه به جا مي آوردي ادامه بده فرا تر پيش کشنگين-مگه داشتي با کي حرف ميزدي که يه سوال انقدر زبون درازت کرده؟-مسلماً مثل تو دوست پنهوني ندارمنگين باششو طرف پرت کردو گفت:-دهنتو ببند از چي صحبت ميکني؟-چيه چرا هول شدي ؟نگين با حرص گفت :-چون دروغ و افتراست-طلا که پاکه چه منتي به خاکه ؟لابد ريگي به کفش داري که اسفند رو آتيش شدي ميذاشتي مهر طلاقت خشک بشه بعد ميرفتي سراغ يه آسمون جل ديگه...نگين باحرص از رو تخت بلند شد اومد موهامو کشيد و من جيغ ميزدم چه جيغي نگينم ميگفت: به تو اين فضوليا نيومده با همون حال ميگفتم:- -توهم
1402/05/05 20:27پس تو کار من دخالت نکن ،آ...آيــــــــــي مامان،مامان - مامان اومد و جيغ زد :- -نگين!ذليل مرده موهاشو کندي نکن سليطه ولش کن «مامان موها مو از دست نگين در آوردو نگينو بيرون کرد و رو به من گفت»:- -سر چي دعواتون شد؟واقعا چقدر مسخره دعوامون شد ما که هيچ وقت دعوا نميکرديم!!!! همش تقصير آرمينه ،آه عوضش ديگه به تماسام گير نميده اين آرمينم خوب تيزه ها از رفتار نگين معلوم بود که کسي تو زندگيشه زده بودم تو خال ولي دوست ندارشتم با هم دعوا کنيم مأيوس به مامان گفتم :-سر يه چيز مسخره مامان- خيله خب پاشو دست و صورت بشور بيا صبحونه بخورمامان که رفت گوشيمو برداشتم و آروم گفتم:-الو آرمين؟آرمين-دعواتون شد؟-آره هيچ وقت دعووا نکرده بوديم در اين حد ...آرمين –حقش بود ،(دستوري گفت:)براي ناهار بريم بيرون.-نه يه وقت يکي ميبينتمونآرمين-مثلا؟ً-مثلا نعيمآرمين-نعيم که شرکته و بدون اجازه من حق ترخيص نداره ،ساعت 2 ميام دنبالت-نه من نميا...باز با همون لحن محکمو دستوريش گفت:-نفس!اصلا خوشم نمياد وقتي بهت حرفي ميزنم تورو حرفم حرف بزني ،ياد بگير که من از حرفم برنميگردم دو ميام دنبالت چرا شرايط مو درک نميکنه که نميتون هر وقت دلم خواست بيام بيرون مأيوس گفتم:-دم خونه امون مياي؟ دم خونه نه همون جايي که ديروز پياده ام کردي، بيا آرمين- خيله خب -خداحافظ «گوشيمو قطع کردم نگين برگشت تو اتاق عذاب وجدان داشتم دوست نداشتم با خواهرم قهر باشم براي همين دل جويانه صداش کردم :»-نگيــــــــن جو...ون -زهرمار-نگين قهر نکن ديگه اجي جونم خب توهم اشتباه کردي نبايد منو بپاي همون طور که من تو رو نمي پام -به درک با هر کي که ميخواي حرف بزني حرف بزن فقط خودتو عين من که تو هچل اون نامرد افتاده بودم نندازيمامان اومدو گفت:بلند شديد يا هنوز تو تختتونيد ...خلاصه بعد صبحونه مامانو صدا کردم که بگم ميرم انقلاب دنبال کتاباي منابع کنکور که ديدم مامان زير لب داره غر ميزنه باتعجب گفتم :-مامان با خودت حرف ميزني؟!!!مامان چپ چپ نگام کردو بعد گفت:-از دست بابات بايدم خل بشم -بازم بابا؟!مامان- ديشب اومده تو اتاق ميگه «ناهيد فکر کنم اين مهندس داره يه کارايي ميکنه »ميگم :يعني کلاه برداري؟ميگه«نه بابا امشب ديدم هوش و حواسش مي پره»بند دلم پاره شد يا ابوالفضل فهميدن ان لله و ان عليه راجعون نفس از دنيا مرخص شدي بابا فهميد به مامانم گفت.-کُ ،کُج...کجا مي پريده مامان؟!!!مامان- ميگه «يه بار حواسش نبودرفتم تو کوکش ديدم تو نخ نگين ِ»با تعجب دادزدم :نگيــــــــــن؟!!!!!مامان-اِِِه چته پرده گوشم پاره شد-نگينو مي پاييدش ؟!!!«قلبم به تپش افتاده بود بيا
1402/05/05 20:27ديدي رو دست خوردي بدبخت با تو هست به نگين خط ميده بغض گلومو گرفت نه از اينکه با نگين هم هست به خاطر اينکه منو مسخره کرده حس ميکردم منو يه کودن ِاحمق فرض کرده...مامان-غلط ميکنه دختر منو ميپادبا عَره و اوره و شمسي کوره بوده حالا رسيده به نگين؟ناباورانه گفتم:-نه بابا،مامان حتما بابا اشتباه کردهآرمين انقدر هاهم رذل نيست يعني هست؟من خوش خيالم ؟نفس، بايد روبه رو کني باهاش نميشه بيگداربه آب زد ...مامان-من که نديدم اگر ميديدم اون چشماي دريده اشو از کاسه در مياوردم-مامان مطمئني که به نگين نگاه ميکرد؟مامان-من؟نه بابات ميگفت که البته آقا اصلاً هم بدش نيومده بود ايش ديگه داره همه چيزو به چشم تجارت ميبينه من که جسد نگينم رو دوش اين شوکت دله نميذارم باباي خجسته ات که تا ته قضيه رو واسه خودش رفته ميگه اگر نگين با مهندس ازدواج کنه جا پاي منم محکم ميشه بي عقلي کرده سندي واسه سرمايه گذاريش نگرفته حالا ميخواد بچه ي منو قرباني حماقتش بکنه خوابشو ببينه که من بذارم ؛نفس من ديگه از دست بي فکرياي بابات خسته شدم کي دست از اين همه خراب کاري بر ميداره خدا ميدونه منو پير کرد اين مرد ،پير....من ديگه چيزي نميشنيدم تمام فکرم شدآرمين ،ِکي ِکي نداشتم ببينمشو بهش بگم من خر نيستم فهميدم بازيم دادي و اين رابطه رو تمومش کنم،چطور ميتونه با دو خواهر هم زمان باشه؟تازه صبح هم که بين منو نگينو بهم زد وا..ايــــــي آرمين تو شيطونو درس ميدي منو بگو که حرفاشو داشتم باور ميکردم خدايا من يه *** زود باورم...مامان-چيکار ميکني آبو ببند دوساعته زل زدي به سينگ و آبم الکي بازه !!!«دستکش ظرف شويي رو دراوردم و به طرف اتاق رفتم نگين داشت با موبايلش حرف ميزد تامنو ديد گفت:بعداًبهت زنگ ميزنم خدافظ با کمي حرص گفتم :مزاحم شدم نگين خونسرد گفت:نه حرفم تموم شده بود يعني داشت با آرمين حرف ميزد دلم ميخواد جيغ بزنم و بگم «نگين اون هر دومونو به بازي گرفته» حتما با نگين زودتر از من دوست شده، نگين از پسراي خوشتيپو خوشگل خوشش مياد قاب نگينو دزديده اي خدا... گوشيمو برداشتم براي آرمين اس زدم:-من تا يه ساعت ديگه ميخوام برم ميدون انقلاب کتاب بخرم اگر ميخواي با من بياي تا يه ساعت ديگه وقتتو تنظيم کنسريع زد :هر جور راحتي عزيزمپوزخندي زدم ؛پسره زبون باز حتما به نگين هم ميگه عزيزم ؛نعيم راست مي گفت:«که اون يه دختر بازه و وجود دخترا اصلا براش مهم نيست»تا آماده بشم حدود يه ساعت شد يه شلوار جين جذب مشکي پوشيدم بامانتوي مشکي و کت پشمي طوسي و شال مشکي طوسي ،از جا کفشي اون بوت جيرطوسيِ مدل اسکيموهامو باکيفمو برداشتموو نگين
1402/05/05 20:27بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد