439 عضو
نترس فقط ميخوام از پيشم نري «دستشو طرفم دراز کردو گفت:»-بيا عزيزم بيا بريم ؛خدا لعنت کنه دختره رو که اين بلوا رو راه انداخت هرکي زنگ زد ميگم که ازدواج کردم-دروغ ميگي تو اين کاررو نمي کني -هرکاري تو بخواي ميکنم بيا عزيزم بالاخره با هم رفتيم داخل آشپزخونه يه چيزي ته وجودم بود که نميخواستم آرمينو ترک کنم شايد براي همينم بود که نميخواستم بيش از اين مقابله کنم و کوتاه اومدم يه کشش نا محسوس بهش داشتم با اينکه مي دونستم نسبت بهش احساس خطر هم مي کردم تو آشپز خونه انقدر شوخي کردو سر به سرم گذاشت تا خنده امو در آورد ساعت دوازده هم زنگ زدم به مامانم و حرفاي آرمينو تحويل مامانم دادم و اونم طبق معمول با اعتمادي که بهم داشتو شناختي که نسبت به بنفشه داشت خيلي زود قبول کرد آرمين با شيطنت گفت: -ازت با چي پذيرايي کنم من معمولا با ديرينک از مهمونام پذيرايي ميکنم ...با اخم نگاش کردمو با خنده گفت:-اوه اوه باز قيافه اشو خوشگل کرد «لپمو کشيدو گفت»-جوجه ي بد اخلاق من -با من تنهايي؛ نخور-نترس -با تو باشمو ترسي از هر چي مربوط به تو هست نداشته باشم؟-شراب مي خورم ملايم منم ظرفيتم بالاست جوجه ي ترسو من ...باشه فقط يکي ميخورم-غذا بدون اين از گلوت پايين نميره ؟-اذيت نکن ديگه يه تعطيلي رو کوفتم نکنيه گيلاس براي خودش از شراب سفيد ريخت و من با اخم نگاش کردم چشمکي زد و همون طور در حالي که به کابينت کناري گاز تکيه زده بود ومن هم ماکاراني براش درست مي کردم و آرمين هم در سکوت نگام ميکرد مي دونستم داره نگام ميکنه ولي سر بلند نميکردم دوست داشتم نگام کنه حس خوبي بهم دست ميداد اين يعني اينکه براش مهمم ! غذا رو که درست کردم غذارو برداشتيم برديم تو هال جلوي تلويزيون غذا بخوريم ؛ نشستيمو گفت:-چه فيلمي دوست داري با هم ببينيم؟-فرقي نداره «به گيلاس تو دستش نگاه کردم رد نگاهمو گرفتو گفت:»-چيه؟-هيچي،اگر يه سوالي ازت بپرسم جواب ميدي؟-چي؟-در مورد باباتهاخمي کردو گفت :چي؟-چند سال قبل فوت کرد؟-16سال پيش-تاريخ پشت دستت مربوط به اينه؟آرمين درست مثل همون ببر زخمي اي که خودشم بهم گفته بود نگام کرد گردنش سرخ شد نميدونم چرا اين طوري نگام مي کرد انگار فيلمي تو چشمام مي ديد که من خودم ازش بي خبر بودمخيلي آهسته و آروم گفتم:-آرمينآرمين-نه اين تاريخ فرق داره به موقعه اش بهت ميگمگيلاسشو سر کشيد و دوباره از شيشه براي خودش ريخت با نگراني گفتم:-گفتي يکي ميخوريبا حرص گفت:-وقتي عصبيم ميکني اين بي صاحاب اعصابمو چطوري آروم کنمبا ترس گفتم:-ضرر داره -با حرص و دندون قروچه گفت:-به درک «گيلاسشو سر کشيد خواست سومي رو بريزه که
1402/05/07 10:40گفتم:»-آرمين جون..نگام کرد خواهشمندانه و ملتمسانه گفتم :-خواهش ميکنم آرمين به زمين نگاه کردو گفت:-مست نميشم -من اينجام بهم نگاه کرد و بعد گيلاسو گذاشت روي ميزو به مبل تکيه داد و گفتم :-غذاتو بخور-تو بخور-صبحونه که نخوردي معده خالي هم که مشروب خوردي غذا بخور تا اذيت نشي-چرا انقدر نگرانمي ؟ نگاهش کردم و جدي و آروم گفت:-چرا؟اومدم جلو ظرف غذامو برداشتم واقعا چرا نگرانشم چرا بيشتر تلاش نکردم تا از پيشش برم ؟چرا ...چرا... بهش نگاه کردم برام مهم بود هنوزم گردنش قرمز بوديعني همچنان عصبيه يه ليوان آب ريختم و دادم دستش و گفتم»:-آب بخورنگام کرد، گفتم:هنوزم عصباني هستي؟سري تکون داد و گفت:نه-گردنت هنوز قرمزه تو هر وقت عصباني باشي اين طوري ميشيبه چشمام چشم دوخت توي قرنيه چشمام با اون قرنيه خوشرنگ چشماش مانوور تو چشمام دادو گفت :-تا حالا کسي انقدر بهم توجه نکرده بودبه ظرف غذا اشاره کردم و گفتم: غذاتو بخورليوانو ازم گرفتو آبو خورد...ظرفا رو شستم برگشتم به هال ديدم جلوي تلويزيون خوابش برده همون طور ايستادم نگاش کردم ،شريک بابام کسي که ازش خوشم نمي اومد از کاراش و حرفاش مي ترسيدم،از عکس العمل و برخوردش با زير دستاش متنفر بودم هر فکري در موردش ميکردم الا اينکه يه روز باهاش دوست بشم ...حالا هرمون آدم الان جلوي تلويزيون خوابيده من هم تو خونه اشم با هم ناهار خورديم به خاطر بودن با اون خطر به جون ميخرم ،به خونواده ام دروغ ميگم و از همه بدتر اينکه به خاطر دروغي که گفتم پشيمون نيستم رفتم از تو اتاقش يه رو انداز آوردم و انداختم روش و تلويزيونو خاموش کردم و کنارش نشستمو نگاش کردم چرا ديگه حس تلخ از دست دادن امتحانمو ندارم ؟!! انگار يکي از امتحان هاي مدرسه امو خراب کردم نميگم بي خيالم ناراحتم ولي نه انقدر که خودمو سرزنش کنم ؛چقدر آروم خوابيده!چقدر خوش قيافه و خوش تيپه حس غرور دارم که منو انتخاب کرده از ظاهر هيچ کمبودي نداره در برابر من که بسيار قيافه عادي دارم خونواده و تحصيلات و ...هر چي که در زندگيم وجود داره عادي و معمولي چطور جذب من شد؟!!!خوب شد که شديهو از خواب پريد بدون اينکه کنارشو نگاه کنه هول زده صدا زد:-نفس-اينجام،چيه؟برگشت نگام کرد خيالش راحت شد ونفسي آروم کشيدو دقيق نگام کردو جدي پرسيد:-کجا بودي؟-هيچ جا!!!همين جا نشسته بودم-خوابم برد ؟نفهميدم-بخواب زود بيدار شدي-تو چيکار ميکني ؟-فکر ميکنم خودشو سر داد به طرف چپ کاناپه و دراز شد و سرشو رو پام گذاشت اول از اين کارش يه خورده نگاش ميکردم که باشيطنت گفت:-به من فکر مي کني؟خنده ام گرفتو سرشو هول دادم محکم سرشو نگه داشتو
1402/05/07 10:40گفتم:-پاشو باز خود شيفته شدي؟-سرمو رو پاي جوجه ام گذاشتم تو چيکار داري؟-پاي منه نميخوام سرت رو پام باشه -چه تفاهمي خانم اتفاقا پاي جوجه منم هست پس بيا و با من کنار بيا-تو چرا کنار نمياي؟-چون تو از خداته که من سرمو رو پات بذارم اهسته زدم به شونه اشو گفت:حالم خوبه خرابش نکن چشماشو بست و با ناراحتي گفتم:-اينطوري خيالت راحته نه؟« بدون اينکه چشماشو باز کنه اخم کردو گفتم»:-که فرار نميکنم اگر خوابتم برد خواستم برم مي فهمي جدي گفت:حالا که فهميدي پس آروم باش چقدر بي رحم بود حد اقل مي تونست بگه نميخوام از پيشم بري دستمو گرفت و گذاشت رو سرش با شيطنت خنديد و گفتم:-خيلي حرف خوب زدي نازت کنم -اووهووم-پررو خلاصه عصر رفتيم خريد آرمين منو برد به همون پاساژي که خودش احيانا اگر ميخواست ايران لباس بخره از اون جا خريد ميکرد تو يه مغازه ي خيلي بزرگ وشيک رفتيم آرمين با گوشيش ور ميرفتومنم تو رگال لباسا به دنبال لباس مناسب بودم که يه پيرهن فيروزه اي نظرمو جلب کردو باذوق گفت:-آقا من اين لباسو ميخوام ميشه برام سايز ...آرمين اومد کنارمو گفت:-کدومه؟باذوق گفتم:اين فيروزه ايه اول خيره به لباس نگاه کرد بعد انگار ياد يه چيزي افتاد رنگش تغيير کردو لباسو با دست هول داد و گفت:-يکي ديگه رو انتخاب کن-من از اين خوشم اومده محکمتر گفت:يکي ديگهبا حرص نگاش کردمو گفتم:براي لباسم هم تو ميخواي تعيين تکليف کني؟-من تعيين تکليف نکردم گفتم اينو انتخاب نکن-چرا؟!!-من از فيروزه اي متنفرم -من دوست دارم تو حق نداري علايقتو به من ديکته کني-من نميذارم اينو بخري -تو نبايد بذاري خودم ...عصبي لباسو از دستم گرفت و داد به اون پسر فروشنده که هاج و واج وايستاده بود و ما رو نگاه ميکرد و رو به پسره گفت:-يه لباس ديگه براي خانم بياريد -من همونو ميخوام تشديدوار گفت:گّفتمّ« نه»-پس منم لباس نميخوام -ميريم يه جا ديگه-همونو ميخوامبي توجه به من گفت :-آقا اون...راهمو گرفتم که برم آرنجمو گرفت و گفتم :-منم گفتم :«يا اون يا هيچي»-لابد ميخواي با اون تي شرت زير مانتوت بري آره-آره -جواب مامانتو چي ميدي؟-ميگم لباس پيدا نکردم -من برات انتخاب ميکنم-تموم هدفت اينه که همه جوره منو زير سلطه ات بگيري عاصي شده گفت:-من که گفتم خودت انتخاب کن يه رنگي جز فيروزه اي ؛دوست ندارم تو رو...-بسته ديگه نميخوام بشنوم به رگال نگاه کردم وبالاخره بي ميل يه دامن مشکي کوتاه با يه کت کوتاه آسين سه ربع که که دور جيب نماشو آسينش چرم مشکي بود ترکيبي بدي نميشد آرمين –ميري پرو؟-نخيرآرمين- باز جوجه بداخلاق شدي؟-اندازه امه -جوجه من اخماش اتو ميخواد تا باز بشه ؟لباسو
1402/05/07 10:40گذاشتم رو ميزو گفتم:-اينا رو ميبرم«چشمم خورد به اون لباس فيروزه اي واي چقدر خوشگله پسره ي زورگو»کيف پولمو تا در آوردم آرمين اخم کرد و گفت:-با مني دست به کيف پولت نميزني بهم برميخوره «لبخندي زدو کارت عابرشو تو دستگاه کشيد»وقتي رسيديم جلوي در خونه ي آقاي شمس به آرمين گفتم:-تو يه ربع بعد بيا -چرا؟-خب نفهمند من با تو اومدم-خب سر راه ديدمت سوارت کردم-نه نه مامان مليکا برامون حرف در مياره ميگه سرو سري با هم دارن با شيطنت گفت:-مگه نداريم ؟با حرص گفتم:-آرميناز ماشين پياده شدمو به طرف خونه رفتم زنگ زدم بعد اينکه در رو باز کرد ن متوجه شدم علاوه برما ده بيست نفر ديگه که من نميشناختم هم اونجا هستن که به طبع باعث ميشد که مليکا خواهر شوهر کوچيکشو بخواد به جمع ناشناس معرفي کنه يکي يکي رو بهم معرفي ميکرد به نفر دهم نرسيده صداي زنگ اومد خوبه گفتم :يه ربع بعد چندي خانم شمس از جلوي در با همون صداي کش دار تيز گفت:-جناب مهندس وبعد صداي سرد و خشک آرمين در جواب سلام عليک بقيه اومدمليکا-نفس جان مي خواي لباس عوض کني برو تو اتاق من عوض کناي واي پاکت لباسم تو ماشين جا موند برگشتم ديدم تو دست آرمين ِاي خدا اين ديگه کيه چه خجسته خجسته برداشته با خودش آورده عين خيالشم نيست کسي بو ببره من چه جوابي بايد بهش بدم رفتم نشستم تو اتاق مليکا حالا با چه بهانه اي برم به هال خونه و پاکتو از آرمين بگيرم؟خدايا چه غلطي کردم امروزو با آرمين گذروندم که شنيدم مليکا از پشت در ميگفت:-بفرماييد کتتونو بذاريد تو اتاق من، بفرماييداون عقل کلو ببين مگه منو نفرستادي تو اتاقت که لباس عوض کنم پس کي رو داري مي فرستي تو اتاق کتشو آويزون کنه؟!خانم شمس کش دار صدا کرد :مليکا...ا بيا مادر..ررمليکا –بفرماييد شما جناب شوکت کسي تو اتاقم نيست-پس من کيم؟آرمين از پشت در، در حالي که در رو با غر باز ميکرد گفت:-اين کجا رفت؟برق اتاق خاموش بود براي همين تا برقو روشن کرد منو تو اتاق ديد اول جا خورد و يکه خورده نگام کرد چشمم به پاکت خوردو گفتم: -وا..اي آرمين چرا آورديش؟-خب لباست، توشه -خب الان مامان مليکا ميگه...صداي پاشنه هاي کفش اومد دوييدم پشت در رو در اتاق باز شد آرمين رفت جلوي در رو خانم شمس گفت:-اِجناب مهندس شماييد؟ من فکر کردم نفس اينجاست !آرمين با خنده گفت:-نه من تنهام آروم طوري که ديده نشه زدم پشتش و دررو بستو با همون خنده گفت :-خب گفتم تنهام ديگه -هيس صداتو بيار پايين خدايا چيکار کنم هم تو توي اتاقي هم من چطوري بريم بيرون؟آرمين با خنده گفت:اصلا ميخواي با هم بريم بيرون خيال همه رو راحت کنيم؟ -واي به تو آرمين که همه چيزو به
1402/05/07 10:40مسخره ميگيري تو برو بيرون -لباستو عوض نميکني؟ -جلوي تو؟! خنديدو با شيطنت گفت: -من که مشکلي ندارم با چشم غره يکي زدم به بازوشو گفتم: -بسته پرو خجالتم نميکشه آرمين کت کتان اسپرت کرم رنگشو در اورد و داد به منو رفت بيرون کتشو رو چوب لباسي آويزون کردم ؛لباس خودمو پوشيدم با فکري مشغول اگر الان از در اين اتاق بيام بيرون وببينن هم آرمين از اين اتاق اومد بيرون هم من که ميفهمند هر دو توي يه اتاق بوديم واي خدايا چيکار کنم ؟يه کم به خودم رسيدم و موهاي جلوي سرمو مرتب کردم وشالمو سرم کردمو رفتم آهسته لاي دررو باز کردم ؛صدتا صلوات نذر کردم که حواس کسي نباشه ؛اتاقا توي يه راهروي باريک بود از لاي در که نگاه کردم پذيرايي ديد به راهرو نداشت همه ي مهمونا هم توي پذيرايي نشسته بود سريع از لاي در اومدم بيرون و دررو بستم تا به سر راهرو رسيدم به جمعيت نگاه کردم همه سخت مشغول حرف زدن و خوردن بودن هيچ *** حواسش نبود الا آرمين که زل زده بود ومنو نگاه ميکرد اين بشر از هيچ چيز واهمه اي نداشت اخم کردم که اونطوري نگام نکنه آروم با شيطنت لبخند زد و به کارش ادامه داد که يهو مليکا اومد جلوي روم سبز شدو گفت: -اُ!چه لباس شيکي تازه خريدي؟ -ممنون -نميدونم چرا نگين نيومد «چون عزيزم ازت بيزاره کي خونه ي مخلص اعصابش ميره که نگين بره » مليکا – به نگين زنگ زدم گفتم :حتما بياد ميخواستم يکي رو بهش معرفي کنم -کيو ؟ -اون آقايي که کنار بابام نشسته به طرف آقاي شمس نگاه کردم دوتا آقا کنارش نشسته بودن سمت راست يه پسر تقريبا 26-7 ساله سمت چپ يه مرد 35-6 ساله برگشتم به مليکا نگاه کردم و گفتم: مليکا جون اونجا دو تا آقا نشسته سمت راسته رو ميگي؟ مليکا باز مثل مادرش کش دار گفت: -وا...ا!نفس جو...ون اون که ايمان پسر خاله ي خودمه اون مجرده -مگه نگين متاهله ؟بعدشم نگين تازه بيستو دوسه سالشه اگر منظورت اون آقا لاغر کچل عينکيست که به نگين نگي بهتره مليکا کشي اومد و يه تا ابرو شو بالادادو گفت: -اون وقت چرا؟ -چون نگين «زنده ات نميذاره نعيمو بيوه ميکنه اخه من چي بگم بهت ؟» به نگين نگو قربون شکل ماهت مليکا چشمو ابرويي اومدو گفت: -خيلي دلشم بخواد دندون پزشکه -تو بگو پرفسور ،به نگين نگو به صلاحته به جمع حضار رسيدم جاي خاليي نبود من کجا بشينم؟ازيه طرف سالن يکي گفت: -اينجا يه جا هست سرمو به طرف صدا برگردوندم ديدم شروينِ واي آرمينو بگو خب نميتونم بگم که نه اونجا نمي يام يا يه چيزي مشابه اين ...مجبوري رفتم کنار شروين نشستم ولي سنگيني نگاه آرمينو به وضوح حس ميکردم شروين گفت: -امتحان دادي؟ -امتحان؟آره بابا«آره ارواح مرده هات »تو چي؟
1402/05/07 10:40خنديدو گفت:خواب موندم -خسته نباشي -سخت بود -اوف نگو..و«نگام به آرمين افتاد اوه اوه اوه خدا بهم رحم کنه قيافه اشو الحق که به خودش خوب صفتي داد (ببرزخمي)به بابا نگاه کردم نبينه اين زل زده اونطوري به من با استرس بيشتر به مامان نگاه کردم او..ووه مامانو آرايشگاه رفته يه کم به خودش ميرسيد سر عقد نعيم ساده تر اومده بود !نه بابا حواس هيچ کدوم نيست بابا که داره از شاهکاراي سربازيش ميگه ؛من موندم اين آقايون دو سال ميرن سربازي به اندازه ي200 سال چرا خاطره دارن؟!مامان هم که داره از گل سرسبدش تعريف ميکنه آخه نعيم هم تعريف داره؟!»شروين گفت: -لباست خيلي قشنگه -ممنون -ولي حالا چرا «با خنده گفت»: -اتکتشو نکندي؟ -به لباسم نگاه کردم ديدم اي واي راست ميگه به آرمين نگاه کردم همين طوري داشت با اخم نگام ميکرد جون مادرت الان ميفهمند چرا اينطوري نگاه ميکني...اَه اتکتشم انقدر سفت بود کنده نميشد شروين يه چاقو برداشتو اتکتو برام بريد وگفتم: -مرسي«واي بايد از اينجا بلند بشم وگرنه آرمين خودش مياد بلندم ميکنه تا اومدم بلندشم مليکا با سيني نسکافه اومد و گفت:» -بفرماييد اين نگين مثلا چه انتظاري داره تازه خاله مامانم براي فرزام دنبال يه دختر مجرد ميگرده نه بيوه اول يکه خورده نگاش کردم که ببينم تندتند داره در مورد کي حرف ميزنه بعد متوجه شدم گفتم: -مليکا جون خودت ميدوني ميخواي بگو ولي عواقب کار گردن خودت «شروين خنديدو گفت»: -اوه اوه مليکا با قر و قمزه گفت: -زهرمار،مرض خنده داره خب منم خنده ام گرفت خنديدم سرمو بلند کردم قيافه آرمينو ديدم خنده رو لبم ماسيد آقاي شمس بلند گفت: -خب جناب مهندس بريم سر اصل مطلب آرمين شاکي نگاهشو ازم گرفتو به طرف آقاي شمس نگاه کرد خدا پدرتو بيامرزه جناب شمس. شروين هم بلند شد تا به جمعشون ملحق بشه و منم يه نفس راحت کشيدم مامان اومد به طرفمو نگران پرسيد: -چرا انقدر دير اومدي؟ -واي سلام مامان جون، بالاخره منو ديدي؟ مامان چشم غره اي رفتو دستوري و طلب کارانه پرسيد: -چرا دير اومدي؟ لحن اداي سوال عوض شد؟ -تا اومدم لباس انتخاب کنم وماشين گير بياد طول کشيد ،لباسم قشنگه؟ مامان-آره ولي چرا تيره خريدي؟ -نگين چرا نيومد؟ -بهش بر خورده که چرا مليکا براي من شوهر پيدا کرده مگه من بهش سپرده بودم بي شوهر مونده ام ؟تو ميدوني کيه؟ -آره نشونم داد مامان با هيجان گفت: -خب مادر کو به منم نشون بده روم نشد از مليکا بپرسم به طرف پسره نامحسوس اشاره کردمو مامان چهره اشو جمع کردو گفت : -ايش مگه ته دنيا رسيده که بچه ي دست گلمو بدم به اين؟ -چرا چون لاغر و کم مواِ نبايد شماو دخترتون جز آدم حسابش
1402/05/07 10:40کنيد؟ مامان اخم کردو گفت: -اين چه حرفيه تا ريخته آدم اين طوري که شخصيتشون به صدتاي مردايي مثل اين مهندسه مي ارزه«باز گير داد به آرمين بدبخت دِ،اگر بدوني دخترت تموم امروز و خونه آقا بوده که...خدا نکنه بدوني» مامان ادامه داد: اين بد بخت بنده خدا اصلا ريخت نداره نگينم که مي شناسي «مامان يه بار ديگه بهش نيم نگاهي کردو دوباره صورتشو جمع کردو گفت»: -واي..ي!انگار از قبر کشيدنش بيرون...ببينم تو رو از امتحان حرفي نميزني -شما امون مي دي؟از وقتي ديدي منو داري از کيس مورد نظر سخن مي گي مادر من -خوبه خوبه حالا تو نميخواد منو ارشاد کني امتحانتو چيکار کردي؟ -خيلي سخت بود انگار اصلا کنکور هنر نبود همين که ده تا سوال اولو ديدم حالم بدشد مغزم هنگ کرد اصلا مغزم پاک شد واي مامان اگر بدوني چه حالي داشتم ... -يعني قبول نميشي ؟ -فکر نکنم مامان دلجويانه و اميدوار کننده گفت: -نه من آش نذر مي کنم قبولي «امتحان نداده هم آشت قبولم ميکنه ؟هِ مامان بيچاره ام چه خوش خياله ،دلم براي مامانم سوخت عذاب وجدان گرفتم..» مامان ادامه داد: -بنفشه چي اون امتحانو چيکار کرد؟ -کنکور نه امتحان ،اونم گند زد مامان نفسي آه وار کشيدو رفت.... موقع شام رسيد غذا سلف سرويس صرف ميشد يه بشقاب برداشتم تا برم براي خودم غذا بريزم که تا رسيدم به ميز آرمين اومد پشت سرمو گفت: -خوشو بش کردن تموم شد؟ به جمع نگاه کردمو گفتم :حرف زدن که قدغن نيست هست؟ -از اين يارو خوشم نمي ياد متوجه نميشي؟ -جا نبود مجبور شدم برم کنارش بشينم -الان مياي پيش خودم مي شيني فهميدي؟ -ميرم پيش مامانم مي شينم الان بيام يهو پيش تو بشينم مامانم ميگه جا.... -نَََََفََََس«ييه از ترس اون صداي تيزو برنده اش قاشقم از دستم افتاد زمين ،شروين پق خنده رو زدو آرمين هم که درست رو بروي شروين بود اول جدّي و شاکي نگاش کرد و بعد هم خم شد قاشق منو از رو زمين برداشتو دادبهمو گفت:» -ببر بشور خانم شمس- اِوا ترسيدي عزيزم؟ لبخندي تصنعي زدمو گفتم: -اشکالي نداره بشقابمو رو ميز گذاشتمو نعيم يه قاشق ديگه بهم دادوگفت: -بيا نميخواد بشوري يه کم حواستو جمع کن زير لب با حرص در حالي که شاکي نعيمو نگاه ميکردم گفتم:خب با صداي اون هر کسي ميترسه ديگه انقدر از اين اخلاقش بدم مياد زن ذليل خانم شمس دوباره از اون ور ميز گفت: -ميخواستم بگم اين لورت ها رو به خاطر تو درست کردم اون دفعه خيلي خوشت اومده بود -ممنون«خب بمير آروم نميتوني بگي بايد با اون صداي نکره ات بگي نََََ َ َ َ َف ََ َ َ َ َ ....س.اَه» شروين باز اومد نزديکمو گفت: -نفس شنيدم يکي از دخترا سر کنکور غش کرده بود «خبر نداري که اون دختره
1402/05/07 10:40خوده منم» شروين با خنده گفت:اول که دوستم گفت ياد تو افتادم گفتم نکنه نفس بوده «نگاش کردمو خنديدوگفت» -آخه توهم خيلي استرسيي؛ سر امتحانا يادمه چيکار ميکردي» يه لبخند مسخره زدمو سريع جمعش کردمو يه نوشابه برداشتم ورفتم و تا اومدم بشينم رو ي مبل نعيم اومدو گفت: -اين چه دامنيه خريدي چرا انقدر کوتاهه؟ -نميبيني با ساپورت پوشيدم؟از اون شلوار مليکا خانو..وممت که بهتره نعيم –باز گير داد به مليکا -برو بابا زن ذليل بد بخت نشستم تا غذامو بخورم که باز شروين اومد کنارم نشست و هي حرف زدو خنديدو آرمين هم چشم غره ميرفت دل و زهره ي من هم در حد آب کردن...انقدر منو مي پاييد که نمي فهميدم شروين چي ميگه،غذا چي ميخورم ...آخر غذامو نيمه خوردمو ظرفمو بردم آشپز خونه وتشکر کردمو بعد هم به بهونه ي تجديد آرايشم به اتاق رفتم تا رفتم تو اتاقو در رو بستم درباز شد ديدم آرمين اومد تو بند دلم پاره شد زير لب به شروين بدو بيراه گفتم،سيگارشو از تو جيبش در آورد و گفت: -حرف تو گوشت نميره نه؟ -ميخواست در مورد ... -مگه بهت نگفتم بيا کنارم بشين -مثل آدم نديده ها تا اومد کنارم نشست بپرم بيام کنار تو بشينم که هر نفهمي بفمهمه اره خبريه؟ آرمين با حرص و عصبانيت گفت: -چراهمش باهاش ميگيو ميخندي ؟چي مي گفت که نيشت تا بناگوشت باز بود؟ اومد جلو انقدر جلو که من چسبيدم به ديوار رو اون هم مقابلم قرار گرفت و کف دستشو کنار گوشم به ديوار تکيه داد و جدي و خشن گفت: -مگه بهت نگفتم : -«وقتي با مني واي به حالت با کسي بپري » -من با کسي نپريدم چرا قضاوت الکي ميکني ؟اون اصلا با من کاري نداره اخلاقش اين طوريه«باز نگاهشو کشوند به لبمو گفت:» -وقتي نگات ميکنه عصبيم ميکنه نگاهش با حيله است اينو تو نمي فهمي ولي من هم جنسمو مي فهمم که چي توسرشه کمرمو گرفت با همون دستي که سيگار بين انگشتاش بودو منو به خودش نزديک کرد وتو گوشم گفت:» -فکر کردي با کي طرفي؟بين اين همه دختر چرا مياد به تو مي چسبه ؟ هولش دادم عقبو گفتم: -چون هم کلاسيم بوده هم فاميله ...«کف دستشو که به ديوار تکيه داده بود کبوند به ديوار رو با صداي خفه و عصبي گفت:» -بسه ؛تو چشمم زل زدو گفت: -مياي کنار من ميشني ديگه تکرار نميکنم بدون اينکه دستشو برداره سيگارو تو دهنش گذاشت و فندکشو در آوردو روشنش کردو پک عميقي بهش زد و فوت کرد تو صورتم گفت: -متوجه شدي يا لازم يه جور ديگه بيارمت کنار خودم؟ با حرص دستشو پس زدمو گفتم: -خيله خب اَه از اتاق زدم بيرون وگفتم پيش مامان اينا مي مونم نميشه هر چي ميگه رو گوش بدم پيش شروين نباشم براش کافيه ...واي مامان اينا در مورد چي حرف نميزنن از رنگ موي مادر
1402/05/07 10:40مليکا گرفته تا.... امروز صبح سبزي فروش محل چه حرفايي به مامانم سر گرون شدن سبزي خوردن که نزده ومامانم چطوري دمشو چيده و.... حرف ميزدن خدايا حوصله ام سر رفت...باز مامان داره از نعيم تعريف ميکنه و خانم شمس هم از مليکا خانمشش اَي موضوع ديگه اي نيست؟ صداي تک سرفه اومد برگشتم ديدم آرمين نا محسوس دستشو روي دسته ي مبل کنارش گذاشته بود وآروم اشاره ميکنه مليکا- نفس بيا چاي بردار يه فنجون چاي برداشتم و از سرناچاري و بي حوصلگي به پذيرايي رفتم تا کنار آرمين بشينم نشستم کنارشو يه نيم نگاه بهم کردو فنجون چاي رو روي دسته ي مبلم که چسبيده بود به دسته ي مبل آرمين گذاشتم و به بحثشون گوش دادم ....آه همش در مورد کالاو تجارتو ...است ...چه حوصله سر بر...اومدم بلند شم قند بردارم که آرمين سريع به طرفم برگشت و بي هوا دستش خورد به فنجون چاي و برگشت رو پام از سوزش يه جيغ کوتاهي زدم و بين اون همه آدم که دارن بِروبِر منو نگاه ميکنن آرمين با دست پاچگي گفت: -سوختي؟آره؟پات سوخت؟«اومد جلو که دست به لباسم بزنه که محکم گفتم:»نه دستمو بالاگرفتم و آرمين يه لحظه شوکه نگام کرد و آرومتر گفتم:اشکال نداره آرمين عصبي گفت: -چاي رو ريختم روت، سوختي -اشکال نداره «با چشمم خواستم آرومش کنم ولي آروم نميشد چرا؟!!!»مامان اومدو نگران گفت: -نفس چي شد؟ -چيزي نيست بابا- باباجان خيلي ميسوزه؟زود باش برو تو حموم آب خنک بگير روش آرمين- ميخواي ببرمت بيمارستان؟ شروين خنديدو گفت: -مگه آتيش گرفته؟ آرمين در جا برگشت عصبي نگاش کردو تا اومد جوابشو بده زير لب گفتم:نه؛ شروين هم خنده اشو جمع کردو خانم شمس گفت: -الان برات يه پماد مي يارم نعيم – از بس که سر به هوايي آرمين با يه حرصي که خودشو کنترل ميکرد گفت: -من چايي رو روش ريختم نفس که... -گفتم اشکال نداره ...به طرف اتاق رفتم خانم شمس با يه پماد اومدو داد بهمو رفتم تو اتاق و لباسمو در آوردمو تو حموم اتاق رفتم اب سرد رو پام گرفتم ومامان برام پماد زد که صداي در اومد و بعد صداي آرمين : -خانم پناهي پاي نفس خيلي سوخت؟ مامان-نه فقط يه کم سرخ شده آرمين-بذارين ببرم دکتر مامان منو مشکوک نگاه کرد بند دلم پاره شدوآروم گفت: -حالاچه عذاب وجداني گرفته «بعد هم بلند گفتم:» -نه ممنون خوبم چيز مهمي نيست لباسمو پوشيدم وهمراه مامان از اتاق اومدم بيرون آرمين هنوز پشت درکنار بابا ايستاده بود بابا با نگراني پرسيد: -خوبي بابا جون؟ -آره به خدا چاي بود ديگه مواد مذاب که نبود به آرمين نگاه کردم حالو هواي عجيب و بسيار نگراني داشت که برعکس حال منو خيلي اين حالش خوب ميکرد چون اعلام ميکرد که براش مهمم آهسته گفت:
1402/05/07 10:40-مي سوزه ؟ با لحن محکم گفتم: نه بعد آهسته گفتم»:بسه -خانم شمس- خوبي نفس جان؟ مليکا-خيلي سوختي؟ -نه بابا من نازک نارنجي نيستم نعيم-نفس عادت داره به سربه هوا بودن و آسيب ديدم نگران نباش شاکي نعيمو نگاه کردم چقدر برادر بي شعوري داشتم وقتي دور و برش شلوغ مي شد خودشو گم ميکرد به مامان شاکي تر نگاه کردم تا يه چيزي به سوگليش بگه به مامان آروم گفتم»: -چرا فکر ميکنه اگر حرف نزنه همه فکر ميکنن لالِ مامان لب گزيدو گفت:خوبه حالا توأم ،بهتره کم کم بريم نگينم خونه تنهاست «نگين؟!!!ميشه نگين فرصت گيرش بياد و خونه بمونه اونم نگين دَدَري؟!!حاضرم شرط ببندم مامان اينا رو پيچونده با دوستاش رفته بيرون» مليکا- ناهيد خانم شما که غريبه نيستيدو خونه اتونم که نزديکه مامان-نه مامان جان به اندازه کافي بهتون زحمت داديم صداي اس ام اس گوشيم اومد از جيب دامنم گوشيمو برداشتم فکر کردم آرمين بايد باشه ولي ديدم اسم نگين حلال زاده اس زده -نزديک اومدنتون شد اس بزن زدم –مگه کجايي پيچوندي؟ زد-قرار شد تو کار هم دخالت نکنيم زدم –آهان پس با دوست جون بيرون رفتي؟ زد –اَه کي مياييد؟يه سو.ال پرسيدما فضول چه زدم – داريم مياييم زد-بميري ايشالله نمي توني زودتر خبر بدي ؟ زدم –چيه راهت دوره؟ زد –به به تو ربطي نداره زدم-بي شعور اميدوارم نرسي مامان بفهمه زد- خفه شو لطفا نعيم-مليکا بيا امشب بريم خونه ما خانم شمس –نعيــــــمــــــم جا..ان!ما يه قراري با هم گذاشته بوديم مامان –يه شب که هزار شب نميشه آروم به مامان گفتم: -همون يه شب هزار شب قصه سر دراز ميشه نقل مجلسه ميشه دوماهه عروس شش ماهه داره خاله چرا نميزاِ؟ مامان يه چشم غره به من رفت و من يه لب خند بدجنس زدم وگفت: -برو مانتوتو بپوش انقدر حرف نزن -باز به نور چشميت حرف زدم ؟پسر دوست رفتم تواتاق مانتومو رو همون لباسام پوشيدم حوصله تعويض نداشتم اومدم بيرون ديدم آرمين داره با تشويش نگام ميکنه به اطراف نگاهي کردمو بي صداگفتم: -خوبم بي مهاباد اومد جلو من به اطراف نگاه کردم مامان پشتش به آرمين بود و بابا...بابا کو؟!!بابا کجا رفته؟!!! آرمين –نفس من واقعا... -بابام کو؟ آرمين-ببخشيد نميدونم... -آرمين بابام نيست همين دودقيقه قبل ديدم داشت اونجا وسط هال با پسر خاله مليکا حرف ميزد آرمين-رفت بيرون -بيرون؟! !!کجا سيگار بکشه؟ آرمين با همون حالش گفت: -نه با اين زنه... -زنه؟!!!زنه کيه؟!!برگشتم به جمع نگاه کردم منظور آرمين کدوم زنه بابا با کدوم زن رفته بيرون؟ در ورودي باز شد بابا اومد داخل بعد هم کتشو از مليکا خواست و يکي يکي با مردا خدا حافظي کرد ودست دادو....براي بار دوم در
1402/05/07 10:40ورودي باز شد اين بار يه زن مو شکلاتي که چتري هاي لختشو روي پيشونيش ريخته بود موهااشو دم اسبي کرده بود و يه بلوز مشي يقه قايقي باز پوشيده بود با يه شلوار جين جذب سرمه ايفشاي پاشنه بلندي اونو کشيده و لاغر نشون ميداد چشماي بادومي کشيده که دور تادور چشمشو خط چشم ککشيده بود ابرو هاي تاتوي هشت بينيه قلمي لباي قيتوني که خط لب تاتو کرده بود اونم زرشکي همه ي اين اعضا رو پوستي سبزه بود ... بابا با اين زن بيرون بود؟!بابا اومد داخل دقيقا دو دقيقه بعد اون اومد آرمين هم گفت بابات با اون زنه رفت بيرون ؛با اين زنه رفت بيرون که چي بشه؟چيکارش داشت ؟چرا داخل کارشو نگفت؟چرا رفتن تو حياط ....واي واي چي دارم متوجه ميشم؟...آرمين اومد جلوي ديدمو گرفت و کنجاو تر سرمو کج کردمو زنو نگاه کردم که به طرف يکي از اتاق هاي خونه ي آقاي شمس رفت ،با شک و ترديد به آرمين نگاه کردم در حاليکه دقيق وموشکافانه بهم چشم دوخته بود و نگام مي کرد به مامان نگاه کردم داشت با مليکا حرف مي زد و اصلاً حواسش به هيچ چيز نبود روکردم به آرمين با ناباوري گفتم:-اون زن هم بيرون بود.بابا-بريم نفس جان با ترديد به بابا نگاه کردم مردي که با وجود چهلو نه و پنجاه سال ولي حسابي مرد جذابيه من عاشق بابامم پس چرا بهش شک کردم؟ولي اون بيرون بود با اون زن..!-باباجونم،«رفتم جلو تر و آروم گفتم:»-بيرون بودي ؟!چيکار ميکردي؟بابا خونسرد و عادي گفت:-گفتم تا تو مادرت حاضر بشيد يه سيگار بکشم بابا جان -سيگار ؟!با اون خانمه که موهاش شکلاتي ِ ؟آرمين يه تک سرفه کردو بابا عادي تر گفت:-باباجان من که موهاشونديدم ولي يکي از مهموناي مليکا اينا اومد گفت ماشينامونو با هم جا به جا کنيم منم ماشينو از تو حياطشون بردم بيرون اون آورد داخل حياطلبخند رو لبم اومد مي دونستم بابام اين کارا رو نمي کنه اون باباي منه هرکسي نيست با دلي آسوده گفتم :-آها..ان بابا از روبروم رد شدو رفت و من آرمينو ديدم که درست پشت سر بابا ايستاده بود و جفت دستاش تو جيب شلوارش بود و اون کت کرم کتان اسپرتش که دور تا دورش لب دوزي با چرم قهوه اي شده بود به پشت دستش رفته بود و در حالي که سرش متمايل به زير بود اون چشماي فيروزه اي برافروخته اش به طرف بالا بود و بابا رو با يه نفرت کاملا مشخص و شاکيو با حرص نگاه ميکرد چرا به بابا اينطوري نگاه ميکنه؟!!انگاه آتيش داره از اون چشماش مي باره هرگز نديده بودم کسي رو با اين قيافه و احساس نگاه کنه حتي شرويني که انقدر روش حساسه مامان-نفس با مليکا خداحافظي کردي؟به طرف مليکا رفتمو رو هوا بوسيدمشو خداحافظي کردم وبعد هم از بقيه خدا حافظي کردم وبه بيرون
1402/05/07 10:40رفتم ،آرمينو يه عده ي ديگه هم با ما از خونه ي ويلايي شمس اومدن بيرون اما آرمينو بگم که خيلي سرسري وسرد با ما خدا حافظي کردو رفت!!!وا اين چه مدلشه چرا يهو انقد ربهم ريخت!!!تموم فکرم تو ماشين شده بود آرمين دلم ميخواست باهاش حرف بزنم ...تا رسيديم دم در خونه ديديم نگينم با لباساي بيرون جلوي درِ ِ مامان با تعجب گفت:-نگين!!!کجا بودي تا اين موقع شب؟!!نگين با حرص يه نيم نگاه به من کردو بعد خودشو سريع جمع و جور کردو گفت:خونه الهام اينا«دختر خاله امو ميگفت»مامان- شوهرش نبود؟نگين –نه مأموريت بود مامان-آهان خوب کردي با آژانس اومدي يا خودت اين موقع شب اومدي؟نگين-با آژانس ديگه مامان...سلام باباجونبابا- سلام بابايي؟مهموني بودي ؟«انقدر ماليده بود که بابا ميگه مهموني بود باباي ما چه لارژه خب مهموني باشه مشکلي نيست؟!»نگين-نه خونه الهام اينا بودم بابا-خوش گذشت؟نگين- بد نبود شوهرش که نبود دوتايي تنها بوديم بابا با خنده گفت:-مليکا نباشه خوش ميگذره آره؟منو مليکا خنديديم مامان شاکي گفت:-حسين!تو اينطوري ميگي واي به حال دختراتدر حياط باز شد و نعيمو ديديم که ميخواست ماشينشو بياره تو نگين کنايه وار گفت:-حالا حتما توهم بايد ماشينتو مي بردي؟نعيم- من از سر کار رفتم اونجا وقت نکردم بيام خونه امروز اضافه کار بودم هر وقت يه جا من کار دارم دعوتم اون مهندس عوضي کرمش ميگيره اضافه کار ميخواد اخمام رفت تو هم بي شعور چرا به آرمين توهين ميکنه آخ اگر ميشد همچين حالتو ميگرفتم حجقت بود اي کاش تا صبح مجبورت ميکرد اضافه کار وايستي دمش گرم بابا- باباجان سر کاره خونه ي خاله نيست که هر وقت دلت خواست برينعيم –نه باباجان من اين مهندس شما که امروز ميدونست ما اونجا دعوتيم براي چي به من گفت جمعه بي حساب کتاب ؟-چون آخرين هفته ماههآرمين- جسد خودش کجا بود؟رئيس بايد تو جلسه آخر ماه باشه ،وردل دوست دخترش«منو ميگه ها واي نعيم اگر بدوني امروز خواهرت ور دلش بوده که سنگ کوب ميکني بد بخت» بعد اوون معاون عوضي تراز خودشو فرستاده تا اعصاب منو خط خطي کنهنگين-تا حالا که نيشت باز بود الان اومدي خونه اعصاب ما رو خرد کني که دقه دلي قانون هاي مادر زنتو که نذاشت مليکا...ا خانم بياد باهات يا تو بموني اونجا رو سر ما خالي کني؟نعيم باحرص گفت:-تو اونجا بوديکه حرف ميزني من خودم اومدم ،غلط کردي بيرونش کردن شک نکنبابا –بسته بسته مردم خوابن نعيم- بيا ببينم نگين خانم تو کجا بودي؟چرا خونه مليکا اينا نيومدي؟نگين-نه اين که خيلي ازش خوشم مياد حالا بيام اعصاب خودمو با ريخت زن افاده ايد خرد کنم ؟نعيم-کجا بودي که انقدر
1402/05/07 10:40ماليدي؟نگين- بابابابا- گفتم بسته نعيم جا حرف زدن ماشينتو بيار تومامان از در ورودي خونه سرشو آورد بيرونو گفت:-چرا نمياييد تو؟رفتيم داخل تا وارد اتاق شديم نگين به الهام زنگ زدو گفت:«اگر مامانم يه وقت ازت پرسيد نگين امشب اون جا بوده بگو آره ...با دوستام بيرون بودم....خب گير ميدن حوصله ندارم...ممنون خداحافظ»-با دوستات نه با دوستم کلماتو اشتباه انتخاب نکننگين-خفه شو لطفا پامو دراز کردم از رو تختم يه لگد به نگين که داشت لباس عوض ميکرد زدم نگينم جيغ زد :-هو...و-بايد بهت ميگفتم يه ساعت ديگه مياييم تا دير برسي حالتو بگيرندنگين- بعد منم تيکه تيکه ات ميکردممامان اومد تو اتاقو گفت:-چتونه نصف شبي ؟جاي سه تا بچه؟سگو گربه زاييدم همش به جون هم بيفتيد ،اون صداي مردم آزارتونو ميبريد يا نخو سوزن بيارم هناتونو بدوزم؟نگين- مي بُره صداشو مامانباز با لگد زدم بهشو داد زد: -مامان نگاه عين الاغ جفتک ميندازه -الاغ تويينگين- يونجه اش زياد شده مامان يه دونه از اون جيغ خوشگلاشو زد هر دو لال شديمو شروع کرديم به عوض کردن لباسمون انگار نه انگار که اتفاقي افتادهخلاصه جفتمون با همون حالت مثلا قهر به رخت خواب رفتيم نيم ساعت نشده بود که گوشيم زنگ خورد من که خواب نبودم ولي نگين که خواب بود خواب آلود گفت:اَه سريع گوشيمو برداشتم آرمين بود :-سلام ،چي شده آرمين؟-هيچي نگرانت بودم خوبي؟واييي نگران من شده به خاطر يه چاي روم ريخته اونم چايي که زياد داغ نبود يه ذووقي تو دلم نشستو گفت:-پات خوبه نمي سوزه؟-نه بابا نگران نشو لوس ميشما- سوگلي ها بايد لوس باشن ديگه اشکال نداره تو ناز کش داري خودم ناز جوجه امو ميکشم واييييي لبمو زير دندون کشيدم ونگين گفت:-اَه نفس ميخوابي يا نه وراج-بخواب ديگه بيام برات لالايي بخونم يا پشتتو بزنم بخوابي؟-پاشو برو بيرون بلند شدم يه ژاکت برداشتمو رفتم تو بالکن اتاقم آرمين گفت:-چي شده؟-با نگين جر وبحثم شده -خونه اتون دعوا شد؟-دعوا؟ نه بابا کل کل خواهر برادريه -خواهر و برادرتو نميکم من از دست بابات عصبانيم-ديدم خيلي عصبي شدي و سريع خداحافظي کردي و رفتي چي شد يهو؟-از اينکه يکي تو چشماي کسي زل بزنه و دروغ بگه منو آتيش ميزنه ،بابات تو چشم تو نگاه کردو دروغ گفتباحرص گفتم:-باباي من دروغ نميگه باعصبانيت گفت:-دقيقا دروغ مي گه اون با زنه بودباحرص بيشتر گفتم:-در مورد بابام اينطور حرف نزن ، باباي من اهلش نيست بالحن قبليش گفت:-داره همه اتونو بازي ميده با عصبانيت زياد ولي تن صداي پايين که کسي صدامونشنوه گفتم :-تو از باباي من بيزاري اين هزار بار به من ثابت شده تو باحرص نسبت بهش حرف
1402/05/07 10:40ميزني ،با کينه نگاش مي کني ،ولي ميدوني باباي من برام خيلي عزيزه،نيمي از زندگيم بابامه ونيمي ديگه اش مامانم وتو نمي توني زندگيمو که بهش ايمان دارمو بعد خدا مي پرستمشو جلوي چشماي من بد کني ،بابام از تو برام بيشتر ارزش داره نمي توني کينه اتو که نميدونم براي چي از بابام داري و با اين بلوف هات به من انتقال بديآرمين با حرص زياد گفت:-من ،بهت ثابت ميکنم -انقدر به بابام اطمينان دارم که به راحتي قبول ميکنم که بهم ثابت کني چون ميدونم که مي بازي مي دونم که کم مي ياري ولي ميدوني به خاطر تهمتي که به بابام ميزني بايد اين وسط يه شرطي باشه که اگر دروغ تو در بياد اين وسط چيزي رو از دست بديآرمين با همون حال قبلي گفت:-چي؟-اين رابطه قطع مي شهعصبي داد زد:-منتظر هر بهونه اي تا اين رابطه رو قطع کني ،چرا؟ مگه من جز محبت کردن به تو کاري باهات دارم ؟-آره به بابام سوءظن داريآرمين با همون لحن متحرص و صداي بم گيراش گفت:-اگر من بردم چي؟-چي؟-تو اوني ميشي که من ميخوام-چون ميدونم مي بازي، قبوله. آرمين با صدايي آرومتر گفت:خودت قبول کردي، کوتاه نميام نفس-منم کوتاه نميام-فردا حتي بهت ميگم کجا قرار دارن -قرار دارن؟«با حرص گفتم:»واقعا که .آرمين با خيالي آسوده گفت:-حالا مي بيني با لحن خش دار و پر از کينه ام گفتم:-کاري نداري؟مهربونانه گفتم:شب بخير جوجه زود باور من-شب بخير اومدم تو اتاق به آرمين هر حس خوبي که داشتم با اين تهمت از بين بردش به چه حقي به باباي من تهمت ميزنه چرا سعي داره اونو جلوي من خراب کنه آخه تو نون و نمک بابامو خوردي حد اقل حرمت نونو نمکشو نگه دار نمي فهمم اين کينه آرمين از کجا شروع شده !چطوري ميتونه به مرد خوبي مثل باباي من شک کنه عذاب وجدان نميگيره «نفسي کشيدمو »دليل نميشه چون خودت بابا نداري باباي منم بخواي با اين دروغات برام بکشي وقتي اين کارو ميکنه ازش بدم مياد من عاشق بابامم هر وقت ميخوام عشقو براي خودم ترجمه کنم به احساسي که بابا بهم داره به اون نگاه گرمي که بهم ميکنه فکر ميکنم آخه اين مرد مهربون و اهل زندگي و قرار با اون زن؟يه کاره نصف شبي زنگ زده خيال بافي هاي ذهن معيوبشو نسبت به بابا تو سر من بندازه ساتيسمي از قديم گفتن«از قديم گفتن هر چي تو کلاه طرف باشه خيال ميکنه تو کلاه ديگرون هم هست»خوبه همين امروز مچش جلوم باز شد فردا که ضايع شدي مجبور شدي ولم کني....ولم کنه؟از آرمين جدا بشم؟ياد امروز و آغوش گرمش افتادم با تموم خطري که داشت چقدر برام گرم بود!!خودمو درک نميکنم؛ياد نگراني امروزش بعد چاي روي پام ريختن افتادم،اينکه نسبت به من حساسه ،ياد اين جوجه گفتناش واي چقدر
1402/05/07 10:40خوشم مياد بهم ميگه (جوجه ي من) حس ميکنم تعلق دارم به اون .ياد چند دقيقه قبل افتادم که شرط ترک گذاشتم داغ کرد و داد زد؛ روي تخت دراز کشيدم ياد صلواتام افتادم و شروع کردم به اداي نذرم ...صبح با صداي گوشيم از خواب بيدار شدم نگين تو اتاق نبود ديدم آرمينِ با سردي جواب دادم:-بله؟-بابات براي ساعت يک ونيم ميخواد به بهونه کاراي شرکت بره بيرون به احتمال زياد با اون زنه قرار گذاشته -بابا با هيچ زني نيست-بيا تا بهت ثابت کنمنفسي با حرص کشيدمو گفتم :-کجا بيام-بيا شرکت-الان ميام-فقط زير قولت نزني-تو هم همين طور رفتم صورتمو شستم و شروع کردم به لباس پوشيدن ساعت دوازده پنج دقيق بود مامان اومد تو اتاقمو گفت:-اِ !بيداري؟کجا ؟!!-ميرم پياده روي ديشب تا صبح خواب کنکور ديدم اعصابم خرده ميرم هوا به سرم بخوره مامان- باشه کي مياي؟-يه ساعت ديگهمامان-پس بيا يه چيز بخور بعد برو -نمي خورم گرسنه نيستم اگر گرسنه ام شد يه چيزي ميخرم ،نگين کو؟مامان- رفته بوم و رنگ بخره«غلط کرده يه خروار بومو رنگ از بازار خريده بود تموم شد؟ قرار داره موذ مار »تاکسي گرفتم ورفتم دم شرکت بابا زنگ زدم به آرمين گفت :-بابات هنوز بالاست ميام پايين منتظر باشيم اومد پايينو اون ماشين دو در خوشگلشو از تو پارکينگ آورد بيرونو و جلوي پام نگه داشت وباشيطنت گفت:-چطوري بازنده؟چپ چپ نگاش کردمو گفت:-صورتت چرا انقدر پف کرده؟-خواب بودم-پس روز تو از ظهر شروع ميشه؟ شاهانه زندگي ميکني !بهش سرد نگاه کردمو گفت:-چيه هنوز که شرطو نبردي اينطوري نگام ميکني-به زودي ميبازي-زياد خوش خيال نباش دوست دارم اون لحظه اي که مي بازي قيافه تسليمتو ببينم باحرص پوز خند زدم و تو جاش جا به جايي شد و به در تکيه دادو گفت:-تو از من بدت نمياد پس چرا دوست داري ازم جدا بشي؟«چونه ام به آرومي تو دست گرفتو گفت»:چرا؟سرمو عقب کشييدم وگفتم:-ميدوني خيلي بابامو دوست دارمبهم دقيق و بدون کوچک ترين احساس و متفکرانه نگام کردو گفت:-ميدونم که انقدر بابات دوستت داره که اسمتو گذاشت «نفس»يعني تو نفسشي ،نفس پناهي-اينطوري نگاه نکن انگار غريبه اي بدون تغيير در نگاش ادامه داد:-ته تغاريشو يه جور ديگه دوست داره بچه بابايشه...چشماشو ريز کردو گفت:اگر حرفام راست باشه از چشمت مي افته؟-بابام هرگز اين اشتباهو نميکنه و از چشمم هم نمي افتهآرمين دستشو زير چونه ام گرفت و آروم گفت:-نفس وقتي کنارمي من آرومم ومن توي اين 16سال اين آرامشو يادم رفته بود ولي با اينکه نبايد اين آرامشو از تو مي گرفتم ولي منو آروم ميکني من نميخوام اين رابطه تموم بشه...ناخود آگاه به خالگوبي دستش نگاه کردم تاريخ
1402/05/07 10:4016سال پيش...داره اعتراف ميکنه دوستم داره، دوستم داره؟ داره الکي ميگه؟ نه اين حالت آدمي نيست که الکي بگه از آدمي مث آرمين انتظار ندارم که بگه دوستت دارم بايد از لا به لاي حرفاش فهميدو بوي حسشو شنيد...-من اشتباه کردم هزار بار هم گفتم که اشتباه کردم به خاطر اين دروغ ميگم مادر مو گول ميزنم با خواهرم دعوا ميکنم ... من از اين رابطه اي که جوانبش پر از دروغه ميترسم از عاقبت اين بازي...دل شوره دارم ..آرمين دستشو رو ي شونه ام کشيد و روي بازوهام ورسيد به پنجه دستم انگشتاشو فرو کرد ميون انگشتام به دستم نگاه کردو بازم اون گرماي کف دستش که حرارتشو به کف دست سردم انتقال ميداد و مور مورم ميشد و گويا با اين حرارت تموم ذهن منو معطوف خودش مي کرد به چشمام نگاه کرد ،عميق محسوس و گرم ...-ديشب يه چيزي فهميدمپرسشگرا نگاش کردمو گفت:-وقتي چاي روي پات ريختم «چشماشو بست و سرشو برگردوند به روبرو نگاه کرد و نفسي کشيد وگفت:»-چم شده ؟!-چي رو فهميدي؟ آرمين-که يه حالي دارم ميشم «تو چشمام دوباره نگاه کرد وگفت»:-حالي که هرگز نداشتم ولي حالا دارم وقتي تو کنارمي حالم قوي تر ميشه .آرمينو نگاه کردم «يعني عاشقم شده؟!بگو زود باش حست چيه ؟واي ته دلم قلقلک مياد يعني آرمين عاشقم شده ؟آرمين؟ نگاش کن همون پسر اکتيو خوشگل خوش تيپه که آرزوي هزارتا دختره، داره به من اعتراف ميکنه که به من بي احساس نيست»-بابات اومد-ما رو نبينه!-شيشه ها دوديه نميبينهبابا حرکت کردو ما هم دنبالش جلوي يه گل فروشي نگه داشت و رفت يه دسته گل شيپوري خريد آرمين پوزخندي زدو گفت:-رفته واسه عشق تازه اش گل بخره-گفتم در مورد بابام اينطوري حرف نزنآرمين زير لب گفت:-طرف سليقه اشم مثل تواِ-برو دنبالش-داري عصبي ميشي-من خوبم فقط برو دنبالش نم خوام که تو الکي در مورد بابام قضاوت کني،چون قضاوت کر انسان نيس کار خداست-خيله خب با کمال ميل مي بينم آخرش چي مي شه بابا رفت طرف يکي از کوچه هاي خيابون وليعصر و جلوي يه خونه ويلايي با در مشکي نگه داشت و پياده شدو با نگراني گفتم:-خونه ي کدوم يکي از مشتريها اينجاست آرمين نگام کردو آهسته گفت:-هيچ کدوم عزيزم بسته نفس بز حاضر دزد حاضر -نه اينجا خونه ي اون زنه نيست-تو از کجا مي دوني مگه زنه رو ميشناسي؟اصلا باشه خونه ي مشتري گل براي مشتري مي خره؟-شايد رفته عيادت يکي از دوستاشآرمين تصنعي فکر کردو سرشو به طرفين تکون دادو گفت:-اينم ميشه ولي زياد باور نکن اينا همش يه مشت حرف مفتِبا حرص و عصبانيت گفتم:-حرف مفتو تو مي زنياومدم پياده بشم که آرمين قفل در رو زود تر زد وگفت:-کجا وايستا باباتو بشناس-من به بابام مطمئنم بابام
1402/05/07 10:40دوستاي زيادي داره اومده خونه ي يکي از اونان-باشه من مي رم زنگ خونه ي اون زنه رو ميزنم بياد جلوي در، تا توي خونه اش هم ميبرمت تا بهت ثابت کنم «دستمو گرفت و خواست پياده ام کنه با يه ترسي آميخته از بهم ريختن باور هام دستمو کشيدم وگفتم:»-نه منو جدي نگاه کردو گفت:-چي شد؟ چرا نميايي؟ترسيدي حقيقت داشته باشه؟زدم زير گريه نمي دونم چرا ولي حسم داغون شده بود قلبم رفته بود تو فشار؛ شايد هم اتفاقي که آرمين مي گفت نيوفتاده بود ولي من اعصابم بهم ريخته بود -نداره-داره جيغ زدم با گريه و با دستايي که عاصي شده از بالابه پايين مي اوردم گفتم : نداره نداره نداره لعنتي نداره آرمين زير بازومو گرفتو به طرف خودش کشوندو منو تو بغلش گرفت و آروم گفت:-باشه عزيزم باشه گريه نکن« دستمو گرفت وپشت دستمو بوسيدوگفتم:»-برگرديمسري تکون داد و من از خودش جدا کرد اگر واقعيت داشته باشه چي؟چطوري با اين قضيه برخورد کنم بايد به نگينو مامان بگم؟مامانو بگو ،نه نه درست نيست زنه ،زنه قيافه اش شبيه بي بندو بارا بود معلومه اهل هيچ خط قرمزي نيست از قيافه که نميشه تشخيص داد ...مامانم خيلي خوشگل تر از اونه با اينکه چهل پنج شش سالشه ولي هنوز خوشگلِو جذابه نبايد کسي رو به مامانم ترجيح بده نه نه اگر واقعا با اون زن قرار گذاشته بود نبايد ديشب انقدر خونسرد برخورد ميکرد ديشب مثل هميشه عادي بود -زنگ ميزنم از مليکا مي پرسم اون زن شوهر داره يا نهآرمين-شوهر داشته باشه حلِ؟-آره ديگه شوهر دارهآرمين-زن شوهر دار خيانت نميکنه؟-نهآرمين پوزخندي زدو با حرص گفت:خيانت ميکنه-با شوهر؟!!!آرمين با حرص زياد وعصبي کفت:-با وجود شوهر با داشتن بچه هاي بزرگ يه خائن هميشه تو هر شرايطي خيانت ميکنه -نه يه زن اين کاررو نميکنه يه مادر نميتونه خيانت کنه...آرمين عصبي زد رو فرمون وداد زد:-ميکنه ،ميکنه من شاهد بودم خيانت کرد با ترس آرمينو نگاه کردم ؛لبمو گزيدم سري تکون دادو گفتم:باشهچرا اينطوري ميکنه ؟!!!انگار خودش قربانيه همچين خيانتيه اگر قبلا ازدواج کرده و زنش بهش خيانت کرده چرا تا حالا نگفته؟!!!! نه تا حالا نشديم ازدواج کرده با شه يعني ازدواج کرده بود؟!!!يه کم آروم شدو گفتم:-ببخشيد ...من يه کم بهم ريختم ...-زنگ ميزنم مليکا..سري تکون دادو موبايلمودر آوردمو زنگ زدم به مليکا:-الو مليکا جون-سلام نفس جون خوبي چه خبر؟-ممنون مليکا جون يه سوالي داشتم،ديروز خونه اتون يه خانمي بود که موهاش لخت و بلندو شکلاتي بود که يه بلوز يقه قايقي...-چيه نکنه مخ مهندسه رو زده-چي؟!!!مليکا- گفتم لابد باباحسين ديشب حرفي زده ولي وايستا ببينم اصلا اينطور باشه چه ربطي به
1402/05/07 10:40تو داره؟!!!-چي ميگي واسه خودت اين زنه برام آشنا بود خيال کردم يکي از معلم هاي دوران مدرسه ام باشه ...مليکا-شهلا؟!!!نه عزيزم شهلا معلم بشه؟-چرا مگه چيه؟-اين شهلا خواهر شوهر خاله امه که ديشب خونه خاله ام اينا مهمون بود ديگه اونا هم مجبور شدن با خودشون بيارنش بيچاره خاله ام مار از پونه بدش مياد دم خونه اش سبز ميشه -چطور؟!مليکا- زن جالبي نيست خاله مي گي انگار مي لنگه -مي لنگه ؟پاش مي لنگهمليکا- اي بابا تو چه خنگي !آرمين –اخلاقشو ميگه مليکا با هيجان گفت:-اون کي بودذ هان هان ؟!زدم به بازوي آرمين و اخم کردم و آرمين لبخندي زدو گفتم: -تو تاکسيم بابا اين «آروم گفتم:اين پسره است که مسافره»مليکا- وا چه پررو !-شوهر داره؟مليکا-شوهرشو دق داد خونه اشو بالا کشيد شوهرش کجا بود -آهان باشه ممنون سلام برسون ....-براي چي رفتي بيرون ؟به توچه شاکي گفتم:-بله؟ متوجه نشدم ؟بهتر نيست به سوالاتت دقت کني عزيزم؟ کار نداري؟مليکا باز کش اومدو گفت:-نخير سوالات شما تموم شد ؟-بله خداحافظ-خداحافظ-دختره فضول نعيم ريخته اينم جمع کرده ...آرمين يه پوزخند زدو گفت:چي شد؟-ميشه در موردش صحبت نکنيم ؟... آرمين –باشه باشهخلاصه رفتيم خونه ولي از وقتي پام رسيد خونه انگار تو اتاق فکر رفتم نه ميتونستم چيزي بخورم نه بخوابم نه با کسي حرف بزنم افکار تکراري تو سرم دور مي زد و منو به احتمالي که آرمين ميداد نزديک ميکرد تا بابا بياد هزار سال گذشت وقتي هم که اومد و رفتم مثل هميشه ببوسمش تمام حواس 5گانه من شد بوييايي تا بفهمم بوي عطر زنونه مياد يا نه ولي بابا از اون دسته مردايي بود که ادکلنو رو خودش خالي ميکرد و جز بوي ادکلنش بوي ديگه نميو مد تا منو ديد گفت:-دختر بابا چرا اخماش تو همه؟-باباجونم امروز شرکت خيلي کار داشتيد ؟رو مبل نشست و گفت:-آخ آخ آره يه کم ماساژم بده که کَتو کولم افتاددر حالي که ماساژش ميدادم گفتم:-امروز دلم يهو شور افتاد ...بابا- قربون دل دخترم بشم چرا بابائي؟-نميدونم ...زنگ زدم شرکت جواب ندادي از ساعت يک تا پنج يه سره زنگ ميزدم گوشيتمک که خاموش بود به بخشاي ديگه زنگ زدم گفتن: مرخصي ساعتي گرفتي رفتي بيرون کجا رفته بودي>؟بابا- بيرون نرفته بودم اشتباه کردن انقدر کار داشتم که نتونستم از اتاقم خارج بشم«بند دلم پاره شد داره پنهان ميکنه چرا ؟ شايد يادش نيست براي همين دوباره گفتم:»-طرفاي شرکت يه کتاب خونه زدن ديدي؟اومدم امروز عضو شدمبابا- اوهووم خوب کاري کردي-بعدش اومدم شرکت؟بابا يه نيم نگاهي بهم کردو گفت:-شرکت ما؟کي؟پروندم :-ساعت 3ونيم بابا- آهان آره اون موقعه يه کار قرار دادي با شرکت ماهان چرم داشتيم
1402/05/07 10:40رفتم براي مشاوره قرار داددلم فرو ريخت باباجونم داري دروغ ميگي اونم به من؟انگار سطل آب داغ رو سرم ريخته بودن تا اعماق وجودم ميسوخت بغض گلومو گرفته بود يعني حقيقت داره من هر چي ميگم جوابشو تغيير ميده اين حتما يه کابوس محض من ميخوام از اينکابوس بيدذار بشم شام نخورده به اتاقم رفتم و خودمو زير پتوم با افکار کشنده پنهان کردم اون زن کيه ؟زن صيغه اي يا يه رابطه نامشروع نه اين باباي من نيست باباي من هرگز اين کار رو نميکرد پس اين کيه؟...خدايا يعني چي ؟بابا؟اينو هزار بار از خودم پرسيدم ...داشتم ديونه مي شدم موبايلمو برداشتم به آرمين زنگ زدم ميخواستم با يکي حرف بزنم نميدونم تا حالا شده شرايطي رو داشته باشيد که پر از فرياد باشيد وپر از دادو بيداد پر از اعتراض و نياز داشته باشيد بايکي حرف بزنيد؟يکي که به فرياد شما جواب بده محرمتون بشه بياد بهتون قوت قلب بده حمايت عاطفيتون کنه...اون لحظه به آرمين خيلي نياز داشتم ولي آرمين کجا بود؟!به گوشيش زنگ زدم يه بار دوبار بيست بار صدبار اشغال بود بعد هم خاموش بود به خونه اش زنگ زدم کسي گوشي رو بر نميداشت براش پيغام گذاشتم:-آرمين «بابغض گفتم :»بايد باهات ...زدم زير گريه به من زنگ بزن بايد با يکي حرف بزنم حالم خوب نيست تو کجايي؟تا خود صبح زير اون پتو بي صدا اشک ريختم نگين يکي دوبار هي پاپيچم شد ولي وقتي ديد جواب نمي دم بي خيالم شد صبح که بيدار شدم دوتا چشم براي خودم ساخته بودم قد نارنگي ،سرخ و متورم اون روز اتفاقا نه صبح بيدار شدم مامان تا منو ديد گفت:-چشمت چي شده بسم الله تو که ديشب خوب بودي!-فکر کنم چشمم آلوده شده الان باچاي ميشورممامان-آره آره بيا چاي تازه دمه«خدايا بابام چطور به اين زن خيانت کرد خوشگل ،مهربون،با کلي ويژگي مثبت ...ميگن براي مردا اول از همه خوشگلي مهمه اگر من شبيه مامان بودم آرمين بدون شک منو تو خونه زنداني ميکرد ...اين آرمين لعنتي کجاست ؟مامان هميشه ميگفت:بابا عاشق چشماش شده الان اين چشماي کهربايي رو به کي فروخته به چه چشمي که از اين چشما خوشگل تره؟مامان-نفس!وا مامان چته؟-بابا رفت سر کار؟مامان-من از دست بابات به ستوه اومدم ديشب گفته قراره يکي دوروز بره يه سفر کاري به يکي از شهرستانا تا يه قراردادعقد کنه بايد الان کلي لباس براش جمع کنملباساشو تو جمع کني که با معشوقه جديدش بره صفا؟!!بي اختيار اشکم فرو ريخت باباي ظالممامان-وا!!!چيه مامان؟-سريع اشکمو پاک کردمو گفتم :هيچي به خاطر اين آلوده شدن چشممهمامان- نخير چون باز بابات داره ميره سفر نترس به هفته نرسيده مياد ؛واي چقدر کار دارم ديشب ميگه« ناهيد ميدوني که
1402/05/07 10:40معده ام به غذا هاي بيرون سازگار نيست برام چند نوع غذا درست کن با خودم ببرم»،بايد کلي غذا درست کنم ...دلم ميخواست داد بزنم بگم:مامان دروغ ميگه داره با عشق جديد ميره سفر مامان داري تدارک سفر دونفره رو مي بيني...ولي بغض لالم کرده بود ميخواست تو عيش نوش کامل باشند حتي زحمت غذا هم بهش نده ،مامان عزيزم هنوز مثل بيست و پنج سال قبل براي بابا با جون و دل با عشق داره کار ميکنه با عشق اين کم نيست بعد 25سال لعنت به اون زن ياد تموم سفراش افتادم يعني همه دروغ بوده مگه يه شرکت در سال چقدر قرار داد ميبنده؟! چرا ما باورمون مي شد؟ اي کاش نعيم تو شرکت بابا بود ولي شرکتي که نعيم کار ميکنه کلا متفاوته با شرکت بابا ...انگار عشقم جلوي چشمم آتيش گرفت داره مي سوزه قلبم يه طوريه دارم خفه ميشم چرا نميتونم عشقمو از آتيش بکشم بيرون اگر اون شب آرمين نمي گفت...من با حماقتم خوش بخت بودم حماقت خوبه يا حقيقت نميدونم نميدونم...آرمين تو کجايي؟چقدر بهش نياز دارم دلم ميخواد برم تو بغلش فقط گريه کنم و به خاطر اين بيداري نميدونم ازش تشکر کنم يا سرزنشش کنم ...آرمين ...آرمين...به تراس رفتم تا هوا بخورم تا نفسم بالا بياد به آسمون ابري نگاه کردم انگار آسمون هم داشت برامون گريه ميکردمامان از تو خونه صدازد:-نفس نفس بيا بنفشه پشت خطه-بنفشه؟«يا علي فقط در حين سلام عليک کردن نگفته باشه از پايان دوران کارداني تا حالا به شهرشون برگشته که من رسماًکشته ميشم اونم با اين روحيه ي داغون»..مامان تلفنو آورد تو تراس و گفت:-سرمانخوري بيا تو نه انگار لو نداده واي بنفشه جونم الهي قربونت برم ...با ترديد گفتم:-الو؟
1402/05/07 10:40ادامه دارد...
1402/05/07 10:40#پارت_#پنجم
رمان_#تب_داغ_هوس?
الو؟!!-نفس؟-ييه آرمين؟!!! اي خدا تو با اين صدات گفتي که بنفشه اي؟-گوشي رو دادم به منشيم حرف زد-چرا به گوشيم زنگ نزدي ؟-نه اين که جواب ميدي -آخ گوشيم تو اتاقه يادم رفته از رو سايلنت در بيارم ..«يهو زدم زير گريه و با ترس گفت:»چيه؟!!!-آرمين ،آخ آرمين...-جان؟«حالا توي اون حال بد قلبم هري ريخت چقدر بهش بهش نياز داشتم با هق هق گفتم:بابام به همه ي ما خيانت کرده ،باورم نميشه اين باباي من باشه دارم آتيش ميگيرم،يه چيزي عين گلوله داغ تو سينه امه تا صبح بيدار بودمو گريه ميکردم تازه فهميدم چقدر از شناخت بابام دور بودم...-آروم باش-صبح خبررو شنيدم-اينکه يه هفته مرخصي گرفته؟-گرفت؟!!!!!-اره از امروز صبح«افسرده حالو شوکه گفتم :»-واي...واي...خدا...از امروز؟-مگه نگفته بود؟-گفته فردا ميخوام از طرف شرکت برم شهرستان واي آرمين دلم ميخواد برم زنه رو بکشم -نفس زود باور اگر بخواي اين زن ها رو بکشي بايد يه قتل زنجيره اي راه بندازي -دروغ نگوو..و!!!-فقط دو تاشون جز کارمنداي همين شرکتنوارفته روي پله هاي سرد ايوون نشستم و گفتم:-آرمين...بگو که شوخي ميکني-بيا شرکت تا بهت نشونشون بدم بسته ...واي بسته ممکن نيست يه آدم اينطوري باشه اونم باباي خوب و مهربون من تو کينه داري وکينه اتو توي دل من ميندازي چرا آنقدر از بابام بدت مياد؟!!!-باشه خودتو با اين توجيه ها گول بزن ولي من مدرک دارم ميتونم خيلي راحت بهت بگم که بابات حتي با اون زن داره کجا ميره چون کليد ويلاي شمال منو گرفته دستمو روي پيشونيم گذاشتم و گفتم:-چرا کليدو دادي؟-انتظار داشتي به بابات بگم دخترت گفته(به بابام کليد نده تا با معشوقه هاش بره تو ويلات)و منم چون به دخترت تعلق خاطر دارم و دوستش دارم حرف رو حرفش نميزنم؟لبمو گزيدمو دندونمو روي لبم کشيدمو گفتم:-ميخوام برم ويلات-تو هر کاري بخواي برات ميکنم -به مامانم چي بگم؟-بگو خونواده بنفشه چند روزي دارن ميان تهران من هم براي شام دعوت کرده ولي براي کمکش از صبح ميرم اونجا که مادرش اينا شب ميرسن همه چيز مرتب و آماده باشهسري تکون دادم الحق که شيطونو درس ميده تو کسري از ثانيه سناريو نوشت!-باشه-الانم شماره اينجارواز رو تلفن پاک کن...«عصبي گفت:»-براي چي آنقدر گريه ميکني هان؟-دارم ديوونه ميشم باورم نمي شه انگار به من خيانت شده بيچاره مامانم اگر بفهمه سکته ميکنه مامانم اين درد و چطور تحمل کنه؟شريک بيست و خرده اي ساله اشه نبايد بهش بگم-يعني اجازه ميدي نفهمه تا بيشتر بهش خيانت بشه؟-تو حالمو نميفهمي مادرم حتما حال بدتر از منو خواهد داشتآرمين با يه صداي گرفته ولحني که صد برابر بدتر از من به غم نشسته گفت:-مي فهمم
1402/05/08 14:53حتي بدتر از تو کشيدم-چي؟!!!چي شده؟!!!!باهمون حال گفت:-الان وقتش نيست به زودي مي فهميمامان صدام کردو به آرمين گفتم:-مامانم صدام ميکنه -ميخواي بيام دنبالت بريم بيرون هواي بخوري حالت جابياد؟-نه ميخوام پيش مامانم بمونم هر وقت ميبينمش اين غم از نو تازه ميشه-پس جوجه من قول بده گريه نکن -چطوري آرمين؟اگر درد منو قبلا کشيدي ميدوني که گريه تمومي نداره خداحافظ -خداحافظرفتم تو مامان گفت:-چقدر دردو دل داشتيد نفس!!!حالت خوبه چرا آنقدر رنگو روت پريده مريضي مامان؟-نه مامان جون «رفتم بوسيدمش مامان مظلوم من؛بعد هم ماجراي دعوت بنفشه رو گفتم ومامان هم کلي از مهمون نوازي شهرستاني ها تعريف کردو...منم همينطور زل زده بودم به مامان که داشت غذاهاي باباي خائن و معشوقه اشو درست ميکرد، نگاش ميکردمبه اين فکر ميکردم که بايد با چشم خودم ببينم تا بيش از اين مطمئن بشم نبايد اجازه بدم حق مامانم پاي مال بشه آرمين راست ميگه مامان بايد بفهمه اگر منم جاي مامان بودم دوست داشتم اينو بدونم که شوهرم بهم داره خيانت ميکنه وا..ايـــــــــي چقدر سخته اين يه همسر آزاريِ محضِ... رفتم به اتاق نگين تازه بيدار شده بود منو نگاه کردو گفت:-بيداري شلمان؟بيچاره نگين قبلا هم قرباني خيانت يه مرد بوده وحالا دختر يه زنيه که بهش خيانت شده بابا با وجود سه تا بچه بزرگ چطور اين کار رو ميکنه؟شب که بابا اومد خونه مثل هميشه بود حتي يه کم هم اخلاقش تغيير نکرده بود نميخواستم مث هميشه بوسش کنم ولي خودش اومد جلو بوسيدمشو گفت:-نفس من چرا اخماش تو همه؟کي به دختر بابا حرف زده؟مامان- از صبح که شنيده ميخواي بري سفر همين طوريه بيا لبخندي زد ودستي رو سرم کشيدو به طرف اتاقش رفت نکنه همش يه سوء تفاهمه ؟تو نخ بابا بودم ولي هيچ سوتي اي نميداد آخه اگر اهل سوتي بود که تاحالا صدبار مچش گرفته شده بودبايد چند تا سوال بپرسم شايد يه جايي گاف بده رفتم دم اتاقو در حالي که مامان چمدون بابا رو جمع ميکردو بابا هم جلوي کمد لباساشون ايستاده بود گفتم:-باباکجا مي ري حالا؟بابا-اين بار ميخوايم با يه شرکت توليدي کفش وکيف تو يزد قرار داد ببنديم -يزد؟ با هواپيما مي ريد؟بابا- نه بابا جان تو که مي دوني من از هواپيما خوشم نمياد-براي من شريني مخصوص يزدو بياربابا برگشت نگام کرد و پرسيد :شيريني مخصوص يزد چيه؟!-اونجا از هرکي بپرسي بهت ميگه دوستم ميگفت يزد خونه هاي خيلي قديمي و سنتي اي داره برام چندتا عکس ميگيري؟بابا يکه خورده نگام کردو وبعد گفت :-باباجان من که وقت گشتو گذارو ندارم ...ناهيد اون کت منم بذارچشمم به بابا دوختم از حرص گوشه لبمو مي جوييدم
1402/05/08 14:53داشتم از تو مي سوختم چه راحت منو مي پيچونه اين همه سال همين طوري گول خورديما لبهامو روي هم گذاشتم تا بغضي که از خيانت بابا داشت گلومو پاره ميکردو تحمل کنم ...بابا- نفس جان بابائي اون پليور منم از روي چوب لباسي توي راهرو بده رفتم پليورشو برداشتم بوي ادکلن بابا تو بينيم پيچيد چقدر اين بو رو دوست داشتم نگام به يقه ي پليور افتاد يقه اشو به چشمم نزديک کردم انگار نگام منگنه شد به يقه لباس نفسم تو سينه ام موند آنقدر که حس کردم اگر بازدم اين نفسو از سينه ام خارج نکنم مي ميرم صورتم خيس از اشک شد و قيافه اون زن، رنگ رژِلبي که اون شب رو لبش بود و الان به کناره يقه باباست از پيش چشمم رد نميشد واژه بابا تو سرم خط خود اعتماد،وفاداري،عشق،اطمينا ن،معرفت...هر چيزي از اين قبيل نسبت به بابا تو سرم از هم پاشيد حس کردم نه به مامان حتي به ما هم خيانت کرده هرگز تا اونروز معني «پشتم لرزيد»و نفهميده بودم تمام احساس مثبتم به بابا منفي شد...ولي چرا باز ته دلم اميد دارم که همه چيز يه سوء تفاهمه؟!!!نگينو صدا کردم اشکامو پاک کردم ،نگين اومد پليور رو دادم بهشو خودم به دستشويي رفتم تا اونجا ادامه اشکامو بريزم....بابا قرار بود ساعت 8 راه بيفته به آرمين اس داده بودم بياد دنبالم همراه بابا صبح از خواب بيدار شدم بابا تا منو ديد گفت:-بابائي چرا زود بيدار شدي نفسم؟-ميخوام شما رو بدرقه کنممنو بوسيدو گفت:-زود ميام دخمل بابا بد عنقي نکن ديگه ،چشمات چرا آنقدر قرمزه؟مامان- از ديروز تا حالا آلوده شده -نه ديشب بد خوابيدم بابا-چرا خوشگل بابا؟لبامو رو هم فشردمو بغضمو قورت دادمو گفتم:-مراقب باش تو جاده خوابت نگيره-نه باباجونم نگران نباش دختر مهربون من «بابا سرمو بوسيد و بعد رو به مامان گفت:»-ناهيد تو حسابت پول ريختم براي اين هفته کافيه کم آوردي زنگ بزن بازم بريزم به اين نعيم هم بگو بلند نشه بره خونه ي مليکا ايننا تنهاتون بذاره مامان- خيله خب تو نگران نباش رفتم لباس پوشيدم هنوز عينا بهم ثابت نشده سر تا پامو مشکي پوشيدم عذا رو زودتر گرفتم ديگه چطوري ميخواستم ثابت بشه اين نور لعنته ته دلم خاموش بشهمامان- وا!!!چرا سياه پوشيدي داري ميري مهمونيابابا- خونه بنفشه؟-بله ،از زير لباس روشن تنمه بابا- ميخواي برسونمت؟-نه خودم ميرم بابا دوباره بوسيدتمو گفت:دختر بابا اخماشو باز کنه تا من برم. من که محتاط رانندگي ميکنم لبخندي زورکي و تلخ زدم و مامان گفت:-حسين رسيدي زنگ بزن يادت نره من دلواپس بمونممامان بيچاره ي منو...بابا- چشم چشم چشم خداحافظ بابا تا رفت از مامان خداحافظي کردمو از در زدم بيرون و دوييدم تو کوچه
1402/05/08 14:53بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد