439 عضو
کنم دلم به شدت شور ميزد ميخواستم نگينو صدا کنم بلند شدم ولي يهو انگار زمين و سقف جاشونو با هم عوض کردن آرمين که رو دسته مبل راحتيي که نشسته بودم ،نشسته بود کمرمو گرفتو بلند شدو گفت:-چي شد؟-سرم گيج رفت حتما به خاطر اين رقص نور رو دودو...است ساعد آرمينو گرفتم حالم واقعا داشت بد ميشد انگار يکي روي سرم نشسته بود مغزم درست عين دست و پا که خواب ميره گز گز ميکنه،اون طوري شده بود به آرمين نگاه کردم ميدونستم کيه ولي مغزم هر ثانيه تحليل ميرفت و هنگ کرده نگاش ميکردم لبخندي زدو گفت:-جان؟-منو ببر حالم بده-چَ َ َ َشم ،شما امر بفرماييد پرنسس من بدنم داشت لمس ميشد زير زانوم خالي شد ،آرمين زير جفت بغلامو گرفت و با نگراني گفتم:-نگين...بلند صدا ميزدم ولي صدام خفيف بيرون ميومد...نگين..آرمين-من اينجام عزيزم نگينو ميخواي چيکار اون با کاميار سر گرمه حتي يادش رفته با تو اومده مهموني به آرمين نگاه کردم لبخندي پررنگ و حيله گرانه زدو گفتم:-حالم بدهآرمين –من حالتو جا ميارم ايستادم آهسته دستمو بلند کردمو گفتم:-آ...آر...آرمين...کُج....جا ...«نفسام بلندو نا ممتد شده بود رو دستش بلندم کرد حتي نميتونستم کتف يا لباسشو بگيرم تا تو بغلش رو دستاش تعادل داشته باشم چه برسه تقلا کنم منو زمين بذاره»آرمين-نترس نفس پناهي دارم ميبرمت يه کم لا لا کني ...-نَ نَ...نه...آه................چشمام هنوز بسته بود ولي خواب نبودم بيدار شده بودم واييي سرم درد ميکرد ،انگار تريلي از روم رد شده ،انگار از خواب اصحاب کهف بيدار شدم چقدر سرم سنگينه دلم درد ميکرد زير دلم هم ذوق ذوق ميکرد چم شده؟!!!آهسته خواستم پامو جا به جا کنم از درد لگن مردم ناله وار آه کشيدم :آه..اين چيه؟چرا لگنم انقدر درد ميکنه ؟چيکار کردم مگه؟نور کمي هر از گاهي به پشت پلکم ميخورد آهسته چشم باز کردم ولي باز بستم ...ديشب مهموني خونه آرمين بود کي اومديم خونه ؟کي اومدم رو تخت خوابيدم ؟چرا يادم نمياد؟!!!يعني مارو آرمين آورده ؟حتما وقتي خوابم بپره يادم مياد حس ضعف ميکنم ،چشما مو باز کردم و دوباره بستم چرا اتاقم انقدر تاريکه؟رنگ ديواراي اتاق من گلبهيه چرا الان سياه شده؟!!! نکنه خوابم مياد سياه ميبينم!پرده با نسيم صبح کنار رفت و نور خورشيد مستقيم تو چشمم خورد ...پنجره من که هميشه بالا سرم بود چرا الان روبرومه؟!!!يه چيزي دور کمرم پيچيد چقدر دستاش گرمه!دست کيه نگينِ؟چرا اومده رو تخت من خوابيده؟ترسيده؟حالش بد بوده نکنه! ديروز مشروب زياد خورده حالش بده ؟چقدر دستاش بزرگ شده!!!چشمامو باز کردم ديدم ...دستاي نگين ظريفه ،سفيد تره ...خالکوبي...خالکوبي....خالکوبي. ...مغزم هنگ کرد
1402/05/09 12:08..يه تاريخ ...سطل آب يخ رو سرم خالي کردن ،قلبم داشت مي ايستاد ،تپش قلبمو ميشنيدم که کمو کمو کمتر شد و نفسم تو سينه ام خارج نميشد تو کسري از ثانيه جنون گرفتم شدم نفسي که حتي خودمم نميشناختمش،جنوني که که حس قدرت بي اندازه بهم داد دستشو گرفتمو با حرص و عصبانيت پرت کردم اونور و از جا با درد بلند شدم تازه وقتي بلند شدم ديدم همش اين نيست که من تنها تو تخت آرمين باشم...جريان بدتر از فکر منِِ ِ....همين که خودمو توي اون وضعيتو سر و وضع ديدم خوي حيوونيم بيدارشد و رو سر آرمين افتادم زدمش با تموم قدرت ميزدمشو جيغ ميکشيدم از جيغ بلندم صدام دورگه ميشد هق هق ميکردم ضجه ميزدم ناله ميکردم فحشش ميدادم و آرمين سعي ميکرد مهارم کنه چنگ مينداختم به گردنش به سينه ي عضلانيش به اون شکمي که سيکس بک داشت و مثل سنگ عضلاتش سفت بود تموم گردنشو تنش جاي چنگام بود اول فقط جفت مچامو تو دستش گرفته بود و با اخمو صورت جمع کرده نگام ميکرد ولي وقتي ديد نميتونه اين طوري کنترلم کنه ،دستمو دورم پيچوند طوري که دستام دور شکمم جمع شد و آرمين پشت سرم قرار گرفت تقلا ميکردم با صداي دو رگه و گريه گفتم:-چيکار کردي با من کثافت؟چيکار کردي؟آرمين کنار گوشم گفت:-آروم باش نفس، آروم-آروم باشم بي همه چيز تو زندگيمو ازم گرفتي چطوري آروم باشم ولم کن کثافت ولم کن آشغال ..«با ضجه گفتم»:همينو ميخواستي؟ منو گول زدي با حرفات با کارات ...تو رذلي پستي ...ولم کن ...آه خدا...ولم کن ....انقدر تقلا کرده بودم و بدنم درد ميکرد که بي جون توي دستاش شدم و نفس نفس ميزدم درست مثل يه پرنده اي که تو چنگال يه ببر با چشماي آبي بودم ...آهسته رهام کرد و ملافحه رو دور تنم پيچوند زانوهامو تو بغلم جمع کردم از درد ناله ام بلند شد:-آخ ...آه ...دستمو به شکمم گرفتم دستشو رو کمرم گذاشت جيغ زدمو دستشو پس زدمو گفتم :-به من دست نزن بي شرف« تو چشمايي که پر از خشم بود ولي نه خشم از عصبانيت، يه خشم خاص که اونو به سکوت واميداشت وابرو هاشو درهم فرو مي بردو به چشماي من نگاهشو ميدوخت با نفس هاي بريده بريده از هق هق نگاش کردم و رومو برگردوندم نگاهم به جلوي در حموم افتاد يه ملافحه مچاله شده خوني بود انگار با خنجر قلبمو شکافتن ديگه کاملا مطمئن شدم آرمين دارو ندارمو ازم گرفته و به غارت برده ناله وار و با آه ودرد و رنج گريه کردم:-آ..آآي..يي،خدا...ا چيکار کنم؟ آآخ...خدايا غلط کردم اومدم، گه خوردم ...چيکار کنم؟چيکار کنم ؟«نگام به لباسام افتاد هر کدومو يه جا پرت کرده بود ،لباساي ديشبشو روي لباسم ديدم بلند شد از تو کشوش يه شلوار مشکي راسته نخي ساده برداشتو پوشيد و رو تخت روبروم
1402/05/09 12:08نشست، خودمو آروم تکون ميدادم تنم يخ کرده بودو مي لرزيدم ...به من دست درازي شده به من ت*ج*ا*و*ز کرده بايد چيکار کنم ؟ جواب خونواده امو چي بدم ؟يه ماه مونده به عروسي نعيم بايد خون به پا کنم؟چيکار کنم خدا؟ آه...آه به من لعنت ، من گفتم:دروغام گردنمو ميگيرن...آروم با پنجه هام زدم تو سرم و زير لب گفتم:-خاک بر سرم، خاک برسرم شد...«محکم، محکم ،محکمتر و جيغ ميزدم»: خاک بر سرم خاک بر سرم...آرمين دستامو گرفت و نگهم داشتو تو صورتم داد زد:نفسضجه زدم-زهرمار نفس کثافت، من با اين بي آبرويي چيکار کنم عوضي من يه دختر بودم چطور تونستي؟ حداقل آبرومو نميريختي ...آ..آخ...خ خدا سرمو بلند کردمو گفتم:-خدا..اا، گه خوردم با اين کثافت دوست شدم بيا کمکم کن بيا خدايي کن نجاتم بده من بندگي نکردم تو، ولي خدايي کن خدا...ا خدا...ا چيکار کنم؟ خاک بر سرم شد سرمو آوردم پايين ضجه زدم با جيغ در حالي که دستمو ميکشيدم از تو دستش وتقلا ميکردم گفتم:-خاک بر سرم کردي ديگه چي از جونم ميخواي؟ولم کن، ولم کن ميخوام برم بميرم من خودمو مي کشم ...ميکشم خودموآرمين تو صورتم داد زد:-تو غلط ميکنيدستم ميخواستم از تو دستاش بکشم بيرون زورم نميرسيد از کش مکشمون باعث شد دلم که درد ميکرد بيشتر درد بگيره با درد ورنج ناليدم:-آخ آ خ دلم واي خدا...دستمو اروم رها کرد به دستم که رو شکمم بود نگاه کرد جيغ زدم:-نگام نکن «با دستاي لرزون ملافحه رو دورم گرفتم تا دست به ملافحه زد تا کمکم کنه مجددا جيغ زدم»:دست نزن برو عقب برو عقب ...آخچشمام از شدت اشک تار ميديد با همون نگاه سابقش نگام کرد و خواستم از رو تخت بلند بشم با زحمتو درد پامو زمين گذاشتم پام خورد به يه شيشه و خورد زمين و غلت زدو گوشه ديوار ايستاد ؛فکرش عين برق از سرم عبور کرد لبه ي ملافحه اي که دورم پيچيده بودم و تو مشتم گرفتم فقط کافيه عزت نفس نداشته باشي،مثل من اعتماد به نفس هم نداشته باشي،حالا اگر اين طور شخصيت تا اون حد ترسيده باشه و عصبي باشه و حس باخت کنه نتيجه اش ميشه اين:شيشه رو برداشتم و محکم کبوندم به لبه ي ميز آرمين سريع فکرمو خوند و پريد پايين تخت و قبل اين که لبه ي تيز شيشه رو به شاهرگ گردنم نزديک کنم دستمو گرفتو چنان پيچوند که از درد دستم شل شدو شيشه از دستم افتاد و داد زد:-احمق ،احمق ديوونهجيغ زدم –آره من احمقم انقدر *** که نفهميدم حرفات براي اينه که منو به اينجا برسوني، به خاطر اين که بشم همبستر ه*و*س*ت،منو واسه يه شب ميخواستي نامرد ،نامرد«نعره زد تو صورتم انقدر بلند که روح از تنم پريدو دوباره بهم برگشت»:-من، نامرد ،نيستم«با ضجه و جان سوزي گفتم:»-انقدر به خاطرت دروغ
1402/05/09 12:08گفتم، انقدر خونواده امو گول زدم تا رسيدم به اين اتاق لعنتي به اين که تو اين بلا رو سرم بياري...«با زور دستمو از تو دستش کشيدم بيرون و با جفت کف دستام هولش دادم عقب و با خشم و صداي گرفته گفتم:»-مگه اينو نميخواستي ؟ديدي ؟ديدي ؟به مقصدت رسيدي ؟ولي من نميخوام بي آبرو زندگي کنم نميتونم تحمل کنم که بي آبرو بمونم مثل اون دخترايي که دورو برت بودن ...من خودمو ميکشمآرمين با چهره ي جدي و عصبي و صدايي آروم گفت:-پات هستم -خفه شو عوضي پام هستي؟ منو ببين تو گفتي ميايي منو از خونواده ام خواستگاري ميکني ،بهم گفتي جاي اين حلقه يه حلقه ديگه ميندازي تو دستم «جيغ زدم :»کي گفتي«ميام از تو رختخوابم تو رو خواستگاري ميکنم؟کي گفتي من انقدر نامردم که اول آبرو تو مي برم بعد همه ي آبروت مي شم اونم اگر عشقم بکشه؟کي؟کي نامرد نالوتي؟تو دقيقا نامردي»آرمين بازو هامو گرفتو گفت:-به پات هستم ،فقط به خاطر تو به همون خدايي که الان قسمش ميدادي تمام هدفم اين بود که به اينجا برسونمت به اين اتاق به اين تخت و به اين روز و ولت کنم بذارم برمو هيچ مسئوليتي هم قبول نکنم قبل اين که بفهمي چي به سرت اومده برم تا از بابات انتقام بگيرم تا از اون باباي بيشرفت که تمام زندگي منو ازم گرفت همونطور که اوون آبروي باباي منو برد مرده و زنده اش و بي آبرو کرد بي آبروش کنم بفهمه وقتي با مادر من بود....«قلبم هري ريخت شوکه به دهن آرمين نگاه ميکردم اين جمله آخر هزار بار از پرده گوشم عبور کرد(وقتي با مادرمن بود).... و به هيچ چيز فکر نميکرد حتي به فکر بچه هاي مادرم هم نبود من چه حالي داشتم اون روز لعنتي که بابام ديدشون چه حالي داشت وقتي باعث شد پدر و مادرمو تو يه روز از دست بدم و بي آبرو بشيم ما چه حالي داشتيم نفس ميخواستم به همين نقطه برسونمت که خودتو بکشي «اشکم داغ از ته قلبم رو گونه ام چکيد من چه فکري ميکردم آرمين تو چه فکري بود»آرمين-تو عزيز دوردونه ي حسين پناهي بودي ،ته تغاريش ،نفسش،بايد نفسشو مي بريدم پس تو رو گرفتم برام اهميتي نداشتي مرده و زنده ات برام يکي بود ميتونستم خيلي راحت اثري از خودم نذارم بدون اين که کسي بفهمه که من باعث مرگت شدم ...ميخواستم بابات از اينکه يکي به عزيزش ت*ج*ا*و*ز کرده وباعث خودکشيه تو شده دق کنه بپوسه از غمت ديوونه بشه...خونواده ات از هم بپاشه يه ماه مونده به عروسيه داداشت عذادارتون بشه مادرت از مرگ تون رواني بشه«چرا داره از جمع استفاده ميکنه؟!!!خدا نکنه ...خدا نکنه نگين...» ....بعد هم تمام خيانت هاي پدرتو کف دست مادرت بذارم تا با دستاي خودش پدرتو بکشه ...تمام اين روزارو با اين هدف کنارت بودم با
1402/05/09 12:08اين هدف تو رو عاشق خودم کردم بهت محبت کردم «با صداي گرفته تر مثل يه صداي آميخته با بغض و کينه گفت:»-مي بوسيدمت ،تو بغلم ميگرفتمت...تا اعتمادتو جلب کنم و بتونم بکشمت اينجا اون روز کنکورت اومدي ولي زود بود بايد بيشتر تو رو به خودم جذب ميکرد «با کينه وحرص با صورتي سرخ وبر افروخته گفت:»-بايد عين بابات مي بودم با عشق بازي ميکشتمت ،وقتي فکر ميکردي عاشقتم بايد دارايتو تسليمم ميکردي...من تن و روحو جونتو ميخواستم همون طور که مادرم خودشو تسليم پدرت کرده بود انقدر که فکر هيچ کسو هيچ چيزو جز به اون مهندس جوون شرکت که عاشقش شده بودو نميکرد...کاميار رو هم وارد بازي کردم تو کم بودي من دونفررو از دست داده بودم بايد دونفر رو از بابات ميگرفتم «از حرص فکش منقبض ميشدو با دندون قروچه کردن کلماتو ادا ميکرد »:-اون با نگين شروع کرد،من با تو، اون وارد عمل شدو من زمينه سازي کردم با اون اس ام اس ها با نام مستعاره«خشايار»تو ساده بودي،بي تجربه،بي فکر ،آروم ،مظلوم ...دين و ايمان داشتي ،پايبند به اصول بودي فقط وقتي بامن راه ميومدي که جوّ زده ميشدي از دايره جوّ که ميومدي بيرون ميشدي همون نفس روز اول که با تهديد دوست شدي با تهديد ادامه دادي...نگين سريع واداد و کاميار از ماه اول هم ميتونست کارشو بکنه ولي قرار بود باهم انجامش بديم سر سختيه تو راه نيومدنت زمانو کش داد و دوستي ها ادامه دار شد تا يه زمان خوب بدست بياد ...تا سه روز قبل که نگين به کاميار ماجراي سفر مادرت اينا رو گفت،بهترين زمان بود تا انتقاممونو شروع کنيم ....«وارفتم ...باورم نميشد همه اش يه بازيه شوم باشه منو نگين بازيچه بوديم؟!!!اون حرفا ،اون کارا،تمام کاراي ارمين اومد جلوي چشمم ...بد گفتناش از بابا،رو کردن دست بابا،زيرابشو زدن ...نفرتش،واي بابا با مادرش بوده اون مردي که آرمين ميگفت ميخوام انتقامشو بگيرم بابا بوده، منو نگين اسباب انتقام بوديم ،اون حرفش«تو هيزم آتيشي هستي که من توش سوختم»...«اگر من هم تو ي اون روز لعنتي بودم اون مرده رو ميگرفتم تا اونم بکشيم»....«نفس وقتي کنارمي آرومم يه حسي دارم که ميخوام تا ابد همراهم باشه»...اون حس انتقام بود که آرومش ميکرد عصبي مشت کردم با مشتاي دست راستم که آزاد بود کوبيدم به سينه اش با گريه جيغ زدم وضجه کنان گفتم:-لعنت به تو لعنت به اون داداشت که بدتر از توا ،ِ شما انسان نيستيد حيوونيد حتي حيوونم نيستيدچون حيوونا اين کاررو باهم نميکنن؛...آرمين با يه حرکت جفت دستامو توي يه دستش گرفتو با دست ديگه ام کمرمو گرفت تقلا کردم جيغ زدم: - ولم کن از سر تقلا کردن يکي از دستام آزاد شدو کشيده اي بهش
1402/05/09 12:08زدم واي ..صورتش که از سيليم به طرف راست برگشته بود و برگردوند عصبي ولي آروم نگام کرد رگ کنار گردنش متورم شد فهميدم عصبيش کردم دستمو کشيد و جفت آرنجام تو بغلش جمع شد کمرمو محکم گرفت تنم مماس تن گداخته شده اش کرد خواستم به عقب هولش بدم زورم نميرسيد جيغ زدم :-ولم کن حيوون ...پرتم کرد رو تخت و عين صفتش خيمه زد رو سرم از ترس تنم يخ کرد از عصبانيت نفس نفس ميزد از چشماش خون ميباريد ، نفساي پر از خشمو حرصش از ميون دندوناي قفل شده اش بيرون ميومد حس کردم توي يه چشم بر هم زدن ببر منو ميدره پر از وحشت بودم ميلرزيدم کف دستاشو جک زده بود دو طرف سرم و زانو هاشم دقيقا دو طرف رون پام قفل کرده بود انقدر که حتي جرئت جنب خوردنو نداشتم حرارت داغ تن عصبيش و حتي با اون فاصله احساس ميکردم با صداي دورگه گفت:-ميخواي حيوون بودنو نشونت بدم؟با هق هق و ترس نگاش کردم دادا زد:-ميخواي حيوون بشم تا بفهمي حيوون کيه؟«با همون لرزه تنم نگاه به سينه اش که ازشدت خشم نفساي بلند بلند مي کشيد کردم ،دست ِ سردم راستمو با لرزش رو سينه ي داغش گذاشتم فقط گذاشتم چون جرئت هول دادنشو نداشتم با وحشتم و بغضم نگاش کردم چقدر ترسيده بودم انقدر که داشتم قالب تهي ميکردم توي چشماي خيسم با اون چشماي به خون نشسته اش نگاه کرد و بدون اينکه نگاهو از چشمم برداره ملافحه رو روي تنم کشيدو از روم بلند شد و لبه تخت پشت کرده بهم نشست ودستي پشت سرش کشيدو گفت:-تو دختر قاتل پدر مادرمي ...دختر مردي که 16سال نقشه ي له کردنشو کشيدم سه سال پي ريزي کردم تا اعتمادشو جلب کنم بهش باج دادم چند برابر حقشو ماه به ماه تو حسابش ريختم هر کاري گفت قبول کردم تا دارايششو با اعتماد بي جا به من بده نيازي به پولش نداشتم ميخواستم با خاک يکسان بشه وگرنه کل دارايي اون پول دوتا ماشيناي منم نميشه يک بيستم حساب بانکيمم نيست ...بهم نيم نگاهي کردو همونطور سرش به طرفم موند ولي به من نگاه نميکرد به پاهاي جمع شده ام نگاه ميکرد آرومتر گفت:-بهت گفتم: «به پات هستم »چون منو کاميار هر دو باختيم اينو خيلي دير فهميديم اين دوستي لعنتي کش اومد و ما باختيم کاميار عاشق شد ومن ...«تمام جونم شد گوش حتي توي اون لحظه ،حتي با ظلمي که بهم کرده بود...تمام من شد گوش تا بفهمم چي بوده که خواسته به پام باشه:»بهم نگاه کرد برگشت تا راحت تر حرف بزنه لبشو با زبونش تر کردو گفت:-من عذاب وجدان گرفتم ،نميدونم حتي معني اين کلمه ي لعنتي يعني چي ولي نميتونم همين طوري رهات کنم «اشکم از گوشه چشمم فرو ريخت»آرمين-کاش توحداقل نگين بودي اون وقت راحت ميذاشتم مي رفتم ،الان جلوي چشمام جون ميدادي،نقشه
1402/05/09 12:0816ساله امو با اين«دادزد»حس لعنتي به گند نميکشيدم لعنت به پاک بودنت نفس لعنت به حجب و حيات لعنتي حتي تو اوج بد حالي از تنت محافظت ميکردي ديوونه ام ميکردي پسم ميزدي، منو کسي پس نزده بود ولي تو زدي تا ديوونه ام بکني ، تا تشنه ام بکني،که نتونم ازت دست بکشم لعنت به تو نفس لعنت به تو ، قسمم ميدادي «مجدداً داد زد:»لعنت به تواِ لعنتي چرا مادرم مثل تو نبود«اشکاش مي باريد و عصبي پسشون ميزد»چرا تو حتي نگين نشدي حتي اگر مثل اونم بودي راحت ميگذشتم ...نميتونم، نميتونم ...اگر تو رو بسوزونم ناحق سوزوندم ولي اگر هم بيخيالت بشم باباتم بيخيال شدم ....نميگذرم نفس من پر دردو کينه ام ؛آره بي اجازه بهت دست زدم بي اجازه تموم داراييتو دزديدم تا آبروتو بگيرم تا جونتو بگيرم تا انتقاممو بگيرم ولي پاي تو هستم چون« نفسي » چون هرگز دختري مثل تو توي زندگيم نبوده هيچ وقت اولين مرد زندگي کسي نبودم ديشب حس غرور کردم که من تنها کسيم که تو رو ديدم مردي تا اين حد به تو نزديک نشده«تو چشمام با همون رنجو کينه و غرور نگاه کردو لبشو باز با زبونش تر کردو گفت:»هيچ مردي تو رو نديده جز من انقدر زود نميذارم بري ...پر از عطشم پر از کينه اي که عذاب وجدانم به تو نذاشت تخليه بشم زدم زير گريه و بلند بلند گريه کردم دستمو روي صورتم گرفتم و شنيدم که گفت:-پدرت مدير اجرائي شرکت مادر م بود تازه استخدامش کرده بود يه مردي که چندسال از مادرم جوون تر بود ،خوش تيپ و شيکو موقر...با قيافه اي زن پسندانه ...مادر منم زني سي و هفت هشت ساله و زيبا و پولدار ولي متاهل درست عين پدرت مردي که عاشقش بودو بهش اعتماد داشت خيلي زود فهميد که يه ارتباطي بين پدرتو مادرم هست ،وقتايي که بابا خونه نبود مامان يواشکي با پدرت تلفني صحبت ميکرد همه حرفاشونو مي شنيدم ،مادرم ديوونه وار عاشق پدرت شده بود ومن اين برق عشقو در اعماق چشماي پدرت شعله ور تر ميديدمچند بار بي خبر رفتم شرکت مادرمو به منشي گفتم «به مادرم اطلاع نده »تا مثلا سورپرازش کنم هر بار پدرتو توي اتاقش ديدم ...يه بار که تو يه وضع ناجور ديدم که خدا ميدونه چي به سرم اومد اما مادرم تو چشماي من نگاه کردو دروغي سر هم کردکه مغزم سوت کشيد«ياد اين حرف آرمين افتادم که وقتي از خونه آقاي شمس اومده بوديم به موبايلم زنگ زدو ميگفت عصبانيه چون ازينکه يک نفر تو چشماي کسي نگاه کنه و دروغ بگه آتيشش ميزنه»آرمين مضطرب نگام کردو همچنان گريه ميکردم، گفت:-کم کم فهميدم ما مدرسه ايم پدرم سرکاره مادر مو پدرت ميان خونه امون تا باهم باشن ،مادرم به خاطر پدرت ديگه بابامو دوست نداشت ،محلش نميذاشت «دوباره گردنش
1402/05/09 12:08سينه اش سرخ شد زير چشماش از بغض و حرص قرمزو متورم شده بود با لحن بغض آلودو دورگه گفت:»-باهاش متراکه کرده بود هرچي به پدرت نزديک ميشد از پدرم دور ميشدو اونو عذاب ميداد،مادرم ديگه پيش پدرم نميخوابيد ،نميذاشت هم اون پيشش باشه ،بابام مجبور بود شبا رو کاناپه بخوابه ،عذابش ميداد «دستي عصبي رو موهاش کشيدو گفت:»-بابا عشقش بود چطور تحمل ميکرد؟چطور؟!!!من ،من لعنتي از همه چيز باخبر بودم ولي ميترسيدم بگم روي حرف زدن در اين موردو نداشتم ،يه حسي مثل خوره داشت منو ميخورد وقتي مي ديدم که مادر به خاطر بابا ي تو داره غيرت،آبرو،عشق به حراج ميذاشت به چه قيمتي مي فروخت ؟دلم ميخواست هر دو شونو بکشم ،يه روز که براي خيانت ميان جهنمو براشون مهيا کنم هيزم هاي درکو توي اون اتاق خواب لعنتي آتيش بزنم تا با هم بسوزن «واسه همين از اتاق خواب متنفره؟»مادرم يه زن خائن بود با وجود دو تا پسر بزرگ 15-13 ساله يه زندگي مشترکِ14 ساله رو با خيانتش به آتيش کشيد و ککشم نگزيد «ياد شمال افتادم ،وقتي گفتم اگر شهلا شوهر داشته باشه خيانت نمي کنه اون خيلي عصبي بود گفت:(خيانت ميکنه ،من شاهد بودم)پس منظورش مادرش بودآرمين اشکاشو پس زدو گفت:-يه روز با کاميار تصميم گرفتيم از مدرسه فرار کنيم به قيمت فهميدن حقيقت ،آروم واردخونه شديم صداي مامانو بابات ميومد«ميلرزيد از خشم سرعت ريزش اشکش زياد شده بودو حرصي تر پسشو ن ميزد با بغض ميگفت:»-صداي خنده هاشون ،آهو ناله ي مامان هنوزم تو گوشمه ...پشت در اتاق ايستاديم ،همه ي اون حرفارو ميشنيديم و عذاب ميکشيديم انگار نه انگاراين دونفر به کساي ديگه تعهد دارن ؛منو کاميار شاهد همه چيز بوديم دو تا شاهد که اون صحنه هاي خيانت تا ابد جلوي چشمامونه مامان يه پيرهن فيروزه اي تنش بود،چشماي مامان با اون لباس خيلي قشنگ ميشد بابا نميذاشت اون لباسو جايي بپوشه فقط بايد براي بابا مي پوشيد فقط براي اون ولي مامان اون لباسو براي بابات پوشيده بود ...ديگه نميتونستيم تحمل کنيم از خونه زديم بيرون قسم خوردم برگشتيم به بابا بگم...وقتي رسيديم خونه جسد هر دوشون غرق در خون بود چاقو تو قلب ِ بابا بود در حالي که تن مادرم پر از ضربات چاقو بودو چاقو تو قلب پدرم بود...«بهم با حرص و کينه نگاه کردوعصبي دادزد:»-بابات قاتل پدر رو مادر منه ؛باباي بي شرفت هم پدرمو ازم گرفت هم مادرمو ؛تموم اين سال هاا نفسامو با انتقام از پدرت کشيدم تموم شبام با کابوس جنازه ي پدر ومادر م،خيانت مادرم گذشت...از همه ي فاميل بريديم چون همه منو کامياررو به چشم بچه هاي حروم زاده ميديدن ميگفتن:« از کجا معلوم ما بچه هاي شوهراش
1402/05/09 12:08باشيم» مگه ما چه گناهي داشتيم ؟نتونستيم مدرسه بريم چون خبر تو محل پيچيده بود،نميتونستيم با بچه هاي محل بازي کنيم ،با دوستامون بيرون بريم چون ما مادر ه*ر*ز*ه داشتيم گناه ما چي بود که بايد تو نوجووني بي *** ميشديم ؟چون پدرت يه زن باز بودو عاشق مادرم شد؟عاشق يه زن شوهر دار؟کافر اين کاررو ميکنه؟حيوون اين کاررو ميکنه ؟بلند شدمو نشستم ملافحه رو محکم تو بغلم گرفتمو گفتم:-گناه من و نگين چي بود ؟ من اون موقع فقط 6 سال داشتم منو نگين دوتا بچه بوديم بي خبر از همه جا طبق چه عدالتي انتقام ميگيري؟صداي جيغ نگين تا بالا اومد با وحشت به طرف در نگاه کردم و در جا خواستم بلند شم آرمين جست زدو منو گرفتو گفت:-کاميار هستعصبي جيغ زدم:-شما پست فطرتيت عين بابام مي مونيد حداقل مادرتونم گناهکار بود ولي ما چي؟ولم کن کثافت ،من از دستت شکايت ميکنم من به پليس ميگم...هولش دادم اومدم پايين تخت ،گرفتتم و کبوندتم به ديوار رو با خشمو حرص تو صورتم باتن صداي آروم دو رگه گفت:فکر کردي من جايي ميخوابم که آب زيرم بره؟فکر کردي بيگدار به آب ميزنم ؟ اونجا رو ببين«به گوشه اتاق اشاره کرد يه دوربين بودو گفت :»-ميدوني ديشب کجا بود؟اون بالاي ال سي دي ،ميدوني از کي فيلم ميگرف؟از تو «انگار آتيشم زدن تموم تنم از اين حرفش ميسوخت ضجه وار شروع کردم به گريه کردن پاهام سست شد داشتم مي افتادم گرفتتم و تو گوشم گفت:»-منو گوش بده ،ميخواي آبروت همه جا بره؟ ميخواي همه فيلم تو ببينن ؟ميخواي اول از همه به مامانت نشونش بدم؟سرمو بلند کردمو جيغ زدم:خفه شو آرمين به مامانم چيکار داري؟با حرص گفت:-پس گوشتو باز کن اگر بميري بموني ،آب بشي ، زير زمين بري پيدات ميکنم و نفس واي نفس که واي به روزت که پدر ِپدر سگتو در ميارم ،اگر به کسي جز اونايي که من ميخوام بدونن که چي شده حرفي بزني شير فهم شد؟..«.تکونم داد و گفت»:با توام؟پاهامو سُر دادم و رو زمين نشستم پام سوخت ولي سوزش دلم بيشتر بود نميدونم چي بود رفت تو پام و اونطور ميسوخت...و اعتنا نميکردم بس که گيجو شوکه و بازنده بودم...آرمين جلوي پام چون پاتمه زدو گفت:-اگر ميخواي به پات بمونم تا زماني که اعمال ديشب هويدا نشده بايد دست از پا خطا نکني اگر جريم کني نفس گوشتو باز کن کاري که دلم ميخواد و باهات ميکنم ،بذار با تو همچنان جدا از حساب بابات رفتار کنمبا گريه نگاش کردم و نگاش افتاد به پامو با حرص گفت:-اي خدا نفس!وايستا ببينم شيشه تو پاته پاشو رو تخت بشين پاشو «زير بازو هامو گرفتوبلندم کردو ناليدم:»-آخ آخ پام..باحرص گفت:-لمسي مگه؟که شيشه رفته تو پات نفهميدي بشين ببينم ،بذار لباساتو
1402/05/09 12:08بيارم تنت کن بگم کاميار بياد بالا يه نگاه به پات بندازه....گوشي رو برداشت در حالي که همين طور با اخم به کنار رون پاي زخميم نگاه ميکرد گفت: -الو...سلام...چي شده؟!...آهان...بيا بالا...نه شيشه رفته تو پاش...خوابيده؟آره بيا مي ترسم خودم در بيارم ...يه تيکه بزرگه...کنار رون پاشه...نميدونم کاميار عميقه يا نه ؟انقدر من سوال پيچ نکن..تا گوشي رو قطع کنه بره لباسامو بياره خودم اون تيکه مثلث شکل شيشه رو کشيدم بيرون و از درد جيغ کشيدم سريع اومد بالا سرمو تا ديد شيشه رو بيرون کشيدم داد زد: -ديوونه چرا کشيدي بيرون ؟مگه نگفتم صبر کن کاميار بياد ؟واي از دست تو تي شرتشو که رو زمين افتاده بود همون که ديشب تنش بودو از رو زمين برداشت و رو زخم پام فشار دادو جيغ کشيدمو با حرص گفت: -زهر مار ،حرف گوش نميدي لج ميکني ،اه با گريه گفتم: -فشار نده دردم مياد -دستتو بگير روش برم لباستو بيارم ،فقط بلدي آدمو حرص بدي رفت لباسمو آوردو گفت: _من نگه ميدارم لباستو بپوش -نميخواد ،تو برو بيرون به اندازه کافي گناه کردي آرمين عصباني نگاهم کردو گفت: -مي زنمتا...بپوش ببينم با همون گريه لباسامو گرفتمو پوشيدم و اونم همون طور عصبي و با اخم نگام ميکرد و چشم از چشمم بر نميداشت تا کاميار اومد و آرمين رفت در رو براش باز کنه صداشون ميومد کاميار-اوه اوه سر وگردنتو چيکار کرده؟ آرمين- بدو پاش خونريزي داره ،نگين چيکار کرد؟ کاميار-ديوونه شده بود انقدر جيغ و هوار کرد که صداش دورگه شده بود با زور ساکتش کردم ،مجبور شدم آرامبخش بهش بزنم الان خوابيده،صداي جيغ نفس خيلي ميومد گفتم:«کار دست خودش ميده »از نگين خيلي بدتر بود نگين زودتر آروم شد آرمين- اون نفس ،ِبا همه فرق داره هنوزم داره گريه ميکنه شيشه رو شکوند تا شاهرگشو بزنه دير رسيده بودم زده بود،اون يه دخترسالم بود ،کاش نبود تا من آروم ميگرفتم کاميار-کجاست؟ آرمين- تو اتاقه کاميار اومد تو اتاقو با گريه نگاش کردم و کاميار نگام کرد و آرمين تي شرتشو از رو پام برداشت و کاميار اومد جلو به زخم پام نگاه کرد و گفت: -آرمين،عميقه بخيه ميخواد آرمين-ميتوني اينجا بخيه بزني ؟يا ببرمش بيمارستان؟ کاميار –نه وسايل آوردم فقط بايد بي حس کنم با ترس و هق هق گفتم: -تحمل ميکنم آرمين-بيهوش که نميکنه بي حس ميکنه با اون نفساي بريده بريده و گريه گفتم: -نِ..نمي ...خوام آرمين هم با حرص گفت: -به درک، درد بکش جونت در بياد کاميار به آرمين نگاه کردو آروم به من گفت: -نفس موضعي بي حس ميکنم الان که عصبي هستي بيشتر درد ميکشي حالت هم مساعد نيست ،موضعي بي حس ميکنم باشه؟ با ترديد نگاش کردم ميترسيدم اعتماد کنم ولي
1402/05/09 12:08چاره اي نداشتم ؛کاميار يه آمپول بهم زدو بعد هم با يه اسپره اي فضا رو استريل کردو بعد هم زخموبررسي کرد که شيشه توش نمونده باشه و شست و بخيه زدو پانسمان کردو بعد رو به آرمين گفت: -بايد چرک خشک کن بخوره تا چرک نکنه آرمين-بنويس برم بگيرم کاميار-پايين يه بسته دارم ميارم فعلا اونو بخوره بعد براش بگير با نگراني گفتم – نگين... کاميار- خوابيده نگرانش نباش -بايد ...بايد ..بريم«دوباره گريه رو از سر گرفتمو آرمين رو به کاميار گفت:» -تو برو کاميار- يه آرام بخش بهش بزنم آروم بشه؟ آرمين-نه آرومش ميکنم کاميار- مراقب باش به پاش آب نزنه ،بهش يه چيز مقوي بده بخوره به خاطر ديشب و اين خونريزيو درد هايي که داشته و گريه زاريش ضعف آورده آرمين- چي بدم؟! کاميار- شير و عسل و زرده تخم مرغ و با هم قاطي کن بده بخوره ،قبل اينکه چرک خشک کنشو بخوره بده آرمين سري تکون دادو برگشت طرف منو گفت: -دراز بکش تا بيام ،راه نيوفتي با اون پا تها دنبال کاميار تا رفت بيرون شروع کردم بقيه لباسمو به سختي پوشيدن...با نگين چيکار کنم؟اون که الان خونه کاميار خوابه ،هر چند که اوضاع اون بهتر از من حداقل اينکه اون يه دختر نبوده تازه آرمين گفت: «کاميار عاشقش شده »شايد باهاش ازدواج کنه ؛خدايا بايد چيکار کنم جواب مامانو چي بدم؟همه ي اينا تقصير باباست ،چرا ما بايد تقاص پس بديم؟تقاص گناهاي خودمم هستوقتي خونواده امو گول ميزدمو به هواي بنفشه روزامو با آرمين پر ميکردم آخرش ميشه اين وقتي باورهامو به خاطر آغوشش کنار ميذاشتم... -کجا؟ -ميخوام برم به دردخودم بميرم ليوان شير رو، روي ميز توالت گذاشتو اومد بازومو گرفتو با زور رو تخت نشوندتم گفت: -مادرت اينا فردا مي رسند با حرص گفتم: -خوبه همه جوره آمار منو داري ،حالا چي؟کارت باهام تموم نشده ؟ديگه چي ميخواي ؟جونمو؟من که داشتم جونمو خودم ميگرفتم مگه اينو نميخواستي؟حالا بذار برم آنقدر غصه بخورم دق کنم بميرم ،شايد هم تا اون موقعه مامانم و بابام بفهمندو خودشون يه بلايي سرم بيارن ؛حالا ديگه کابوساي شبونت قطع ميشن؟تو که به راحتي زندگي مني که به ماجرا ربطي نداشتمو خراب کردي حالابرو به گوش بابام برسون که تموم زندگيمو از هم بپاشوني ولي اگر ميخواي يه لطفي بکني بذار يه ماه ديگه عروسيِ نعيم ،بگذره اومدم بلند شم بازومو گرفتو بازومو کشيدم از دستش بيرونو گفتم: -من باورت داشتم ،تو رو جاي خونواده ام پشت خودم ميديدم ،گذاشتم بهم نزديک بشي چون دوستت داشتم عاشقت شدم «حلقه امو در آوردمو پرتش کردم و با گريه گفتم:»ولي تو همه رو دروغ گفتي ،ميخوام برم گم گور بشم.. آرمين با تحکم گفت: -کجا بدبخت
1402/05/09 12:08؟کجا رو داري که بري؟ تموم زندگيتون ،زندگيت، تو دستاي منه يادت رفته که دار رو ندارتون تو شرکت من خوابيده ؟هنوز قائله ختم نشده اين بازي ادامه داره وتو تا تهش بايد با من بموني وگرنه مي زنم به سيم آخر اون فيلمو اون سرمايه و اين راز خيانت باباي بي همه چيزتو ...همه رو، رو ميکنم ...منو ببين ،من اون کاميار *** نيستم ، باباي اون باباي من نبود اون انتقام مادرشو مي خواست بگيره ،باباشم اون طوري که من بابامو از دست دادم از دست نداده اون که با خفت زندگيشو باخته منم و ميتونم خفت بار تر زندگي اعضاي خونواده ي پناهي رو به باد بدم ولي دو چيز سد راهم شده اول مادرت که هميشه منو ياد پدرم مينداخت چون همون جايگاهي قرار داره که بابام قرار داشت و من نميتونم اينو ناديده بگيرم و دوم خود تويي نفس نذار چشممو به اين يه خرده رحم ببندم ،واسه من اين ديگ نجوشه نميذارم سر سگ هم توش بجوشه ؛خداحافظ؟ به همين راحتي؟«بازوهامو گرفت و من و طرف خودش کشوندو گفت:» -با من ميموني چون من ميخوام ،چون تمام زندگيت خلاصه ميشه در با من بودن ،ميخواي مامانت به دور از واقعيت با آرامش هميشگي زندگي کنه؟ميخواي سالم باشه؟ميخواي نندازمش گوشه بيمارستان؟ميخواي عروسي ِنعيم... با کف دستام زدم تخت سينه اشو با گريه وجيغ گفتم: -به مامانم کاري نداشته باش اومد نزديک ترم کمرمو گرفت خواستم پسش بزنم تنم به شدت درد ميکرد پام هم که هنوز بي حس بود ولي بازم ميترسدم تکونش بدم ؛محکم تر من گرفت تو گوشم گفت: -تا وقتي که من دلم بخواد تو با من، مي موني نگاش کردم فقط 4-5سانتي متر با صورتم فاصله داشت اشکام فرو ريختو گفتم: -حتي يه لحظه ي ديگه طاقت اين گناهو ندارم نگاهشو از رو چشماي خيسم سُر داد روي لبم و لب خودشو با زبونش تر کرد و گفتم: -دنيامو گرفتي ...ميخواي همه ي آخرتمم بگيري؟ سرشو نزديک تر کرد و کمرمو گرفت با بغض و گريه و التماس ،سرمو برگردوندم و گفتم: -نه ترو خدا... همون جا ايستاد نگام ميکرد و هق هق ميکردم آروم ولي عصبي گفت: -بسه تو دستاي من هق هق نکن -بذار برم -کارم باهات تموم نشده نگاش کردم،پلک زدم تا اشکم فرو بريزه و تاري چشمم بره ،تو چشمام سرگردون نگاه ميکرد با صداي لرزون گفتم: -اگر باز هم بهم دست بزني کار ناتموم امروزمو تموم ميکنم اشکامو با دست راستش پاک کردو گفت: -مگه خودکشي گناه نيست که منو تهديد بهش ميکني؟ -حاضرم اون دنيا مث يه سگ پا سوخته باشم وتو بيابونهاي برزخ سرگردون باشم و زوزه بکشم تا تو منو اينجا به خاطر انتقاموه*و*س*ت هر شب به گناه نکشوني، نميذارم آرمين....... تو چشمام اشک پر شد و آهسته رهام کردو بلند شد يه سيگار از جا
1402/05/09 12:08سيگاريش برداشت و دم پنجره سيگار کشيد، يکي دوتا سه تا... سيگار کشيدنش تمومي نداشت ،دقايق زيادي ميگذشت و اون سيگار دود ميکردو من به آينده ي نا معلومم گريه ميکردم، نمي تونستم بلند بشم ،نمي ذاشت برم زورم بهش نمي رسيد نميخواستم دوباره از سر خشم بهم دست درازي کنه نميخواستم تهديداشوعملي کنه من دوتا نقطه ضعف داشتم اولي اون فيلم لعنتي دومي مامانم که مي ترسيدم اگر از راز ديشبو خيانت بابا بو ببره بلايي سرش بياد آرمين ديوونه بود من از هر کاري که ممکن بود ازش سر بزنه وحشت داشتم بي نهايت مي ترسيدم بي نهايت خودمو باخته بودم وقتي همه چيز زندگيت تو دستاي يک نفر باشه ديگه نميتوني هيچ ريسکي بکني شايد خيلي کارا ميشد بکنم ولي من جرأت ريسک نداشتم خيلي نگران مامانم بودم اگر ميفهميد چه بلايي سر منو نگين اومده سکته ميکرد حس ميکردم از هواپيما پرتم کردن پايين چتر نجات داري ولي باز نميشهزير پام هم درياچه اي نيست به هر حال ميخورم زمين ولي وقتي هنوز رو هوا معلقم دارم از ترس مرگ پس مي افتم و تموم اميدمو از دست دادم ميدونستم آرمين زندگيمو خراب کرده ولي از ترس بيشترخراب نشدن داشتم سکته ميکردم -فعلا به خاطر تو عقدِ موقت ميکنيم. با يه حالت تعجب و شاکي گفتم : -چي؟!!!!!!! آرمين با عصبانيت گفت: -من که مشکلي ندارم تويي که داري پس مي افتي منم نمي تونم بذارم که بري من اين نقشه رو 16سال نکشيدم که به خاطر دين وايمان تو بذارمش کنار -مي خواي چيکار کني؟!!!!!!!!!!!! -زندگي باباتو بگيرم هر چي که به اسم اونه هرچي که اسم اون روشه به اون مربوطه ميشه و بهشون تعلق خاطر داره ... با بغض و چونه ي لرزون سرمو کج کردم گفتم: -آرمين... با خشم داد زد؟ -دل بي صاحبتو مي کَني ميندازي اون ور ، باباتو به عذاي خودش ميشونم و تا اون موقعه تو مال مني .... -تو ديوونه اي -آره ديوونه ام واسه همين وقتي پيشنهادي ميدم که بيشتر به نفعته سريع قبول کن که ممکن هر آني دوباره بزنه به سرمو بزنم زير همه چي. -تکليف من چيه؟ -فعلا همين که گفتم. شير رو بهم دادو گفت:بخور الان ضعف مياري کاميار قرص داده قويه ... -نگين چي؟ -تو نگران خودت باش نترس کاميار احمقِتر از اوني که تصميمي بگيره که به نفع نگين نباشه تا اينجاي ماجرا ما با هم بوديم ولي از اينجا به بعد هر کي براي خودش تصميم ميگيره ازش خيلي مي ترسيدم ديگه نگاش که ميکردم ته دلم خالي ميشد پشتم مي لرزيد هيچ چيز براش مهم نبود فقط به فکر انتقامش بود درست عين يه طعمه براي ببري بودم که از دشمنش زخم خورده حالا به واسطه يمن داره دشمنشو به خودش نزديک ميکنه حلقه امو از رو زمين برداشت و گفت: -مگه نگفتم از دستت درش
1402/05/09 12:08نيار؟«دستمو گرفت و حلقه روتو انگشتم کرد»و گفت: -مانتوتو در بيارمن نميذارم يه قدم از اين خونه دور بشي تا وقتي که مادرت اينا بيان تو همين جا هستي گوشي رو برداشتو غذا سفارش داد و بعد يه نگاه به سر تا پام کردو گفت: -مثل آينه دق بشين اينجا هي فرت وفرت اشک بريز تا منو ديوونه کني موبايلم زنگ خوردو بلند شد از تو کمد کيفمو برداشتو موبايلمو در آوردو نگاه به صفحه اش کردو گفت: -مامانته، اين طوري با گريه جوابشو نده اشکامو پاک کردمو جواب دادم: الو؟ مامان- نفس؟؟سلام!هنوزم خواب بوديد؟ -سلام نه مامان-ديگه کسي خونه نيست شما ها رو از خواب بيدار کنه، شما دوتا خواهر تا يک نيم دو خوابيديد آره ؟صدات گرفته خواب بودي ديگه تلفنم که جواب نميديد. -از صبح دارن کابل کشي ميکنن تلفن کار نميکنه «لبهامو رو هم فشردم تا گريه نکنم مامان گفت: -نگين بهتر شد؟ -آره خوابيده نگران نباش خوبه خوبه مامان-دکتر رفتيد؟ -آره مامان جون گفتم که خوبه مامان-از ديشب تا حالا از استرس مردم شما هم که تلفنو جواب نميديد هر چي به گوشيه نگين و تو زنگ زدم هم جواب نميداديد دلم هزار راه رفت ،دکتر چي گفت؟ -يه مسموميت ساده بود چند تا دارو داد الانم خوبه مامان- خدا روشکر؛ جاتون خالي هر طرف بر ميگردم تو و نگينو مي بينم به خدا دل و دماغ ندارم تو اين سفر، اي کاش نمي اومدم، پيشتون مي موندم. اشکم فرو ريخت آرمين اخم کردو لبهامو رو هم فشردمو مامان گفت: - کار نداري مامان؟ -نه خوش بگذره -سلامت باشي باباتم سلام مي رسونه خداحافظ -خداحافظ تا تماسو قطع کردم زدم زير گريه واقعا به مامانم نياز داشتم اي کاش نمي رفت اگر بود ما اين مهمونيه لعنتي نمي اومديم دلم ميخواست سرمو رو سينه اش ميذاشتم گريه ميکردمو منو آروم ميکرد آرمين رفت برام آب آوردو گفت: -بيا بخور ،آروم ميشي -نميخورم محکم تر گفت:بخور نفست مياد بالا دستشو پس زدم با حرص گفت:به درک اونقدر گريه کن تا بميري از اتاق که رفت بيرون ديگه بلند بلند عر ميزدم بيست دقيقه اي گذشت و برگشت تو اتاقو منو نگاه کردوگفت: -بسه، نرو رو اعصاب من اومد جلو زير بازومو گرفت،بازومو کشيدمو گفتم: -ولم کن -چيه نامحرمم؟ با حرص و بغض نگاش کردمو وگفت: -پاشو صورتتو آب بزن اعصاب خرد کردنتو تموم کن به زور وادارم کرد به روشويي برمو صورتمو بشورم ، خدا ميدونه يه آدم بازنده مثل من چطورگريه اش بند نمياد وتا خودشو تو آينه مي بينه يادش ميوفته اين منم که زندگيشو راحتو مفت باخته دستمو به دو طرف روشويي گرفتمو از گريه چونپاتمه زدم جلوي روشويي درحالي که دستام هنوز رو لبه ي روشويي بود پام ميسوخت بي حسيش داشت ميرفت آرمين اومدو با
1402/05/09 12:08عصبانيت گفت: -چرا نشستي ؟اي خدااا ؛خون منو سياه کردي رواني، پات بخيه داره الان بخيه ات باز ميشه پات به خون ريزي مي افته ،تو چرا همش مصيبت براي من ميسازي؟ زير بغلمو گرفتو بلندم کرد و برگشتم و دوباره شروع کردم به زدنش با مشتاي بي جونم به شونه و سينه اش مشت ميزدمو با ضجه ميگفتم: -چرا با من اين کار رو کردي؟من بهت اعتماد داشتم،بي شرف...من گناهي نداشتم ،من زندگيمو ميخوام زندگيمو بهم بده... اينبار برعکس دفعات قبل سعي کرد آرومم کنه منو تو بغلش گرفت و گفت: -ديگه تموم شد نفس ،بسه...بيا يه کم آب بخور« آب روشويي رو باز کردو گفت» :بيا جلو... -من بايد بميرم ..من احمقم...نبايد با تو دوست ميشدم،من ِکودن هميشه ازت ترسيدم انقدر ترسيدم تا برسونيم به اينجا... آرمين من آورد تو اتاقوتلفن برداشت ...صداي جيغ نگين ميومدو منو بدتر به گريه مينداخت آرمين گفت: -الو کاميار...کاميار ...اَهَه اين دوتا هم که ديوونه اند ...«گوشي رو قطع کرد و پرت کرد رو مبل و رو به من گفت:» – بيا يه چيزي بخور الان از حال ميري -نمي...خو...رم... روي تخت دراز کشيدمو پامو جمع کردم منو نگاه ميکرد ،پامو آروم کشيد و صاف کردو گفت: -پات بخيه داره، جمع نکن جعبه ي پيتزا رو روي تخت گذاشت و گفت: -نفس ،من حوصله غش کردن تو رو ندارما ،پاشو بيا غذا بخور اون ليوان شيرم که تا ته نخوردي همش بايد زور بالا سرت باشه؟«يه تيکه پيتزا بر داشتو جلوي دهنم گرفت و با حرص گفتم:» -گفتم نميخورم ،نمي شنوي؟ عاصي شده گفت: -الان براي چي آبغوره ميگيري؟ -تو که نمي فهمي تو که چيزي رو از دست ندادي بازومو گرفتو بلند کردو جيغ زدم : -ولم کن نمي خورم ،نميخوام... آرمين به آرومي ولي جدي گفت: -داره روي سگم بالا ميادا ميدوني که بعدش انقدر مهربون نيستمو تو رو مجبور ميکنم که بخوري پس الان با زبون خوش غذاتو بخور با چونه ي لرزون و چشماي خيس نگاش کردم ،صداي جيغ نگين بازم اومد تا صداشو شنيدم بلند بلند گريه کردم ،تکه مثلثي پيتزا روپرت کرد تو جعبه و گفت:چه گرفتار شديما... کم کم شب ميشد نگين هنوز خونه ي کاميار بودو من همچنان پيش آرمين بودم آرمين هم از کنارم جنب نميخورد همونطور کنارم ،نيمه نشسته و نيمه خوابيده به چوب بالاي تخت تکيه داده بود و لب تاپش رو پاش بودو نميدونم دنبال چي ميگشت منم همونجا رو تخت پشت کرده به آرمين دراز کشيده بودمو به بد بختيام فکرميکردم رفته بود جکوبو آورده بود بالا ،جکوب هم جلوي در خوابيده بودو منو نگاه ميکرد درست روبروي من بود، ميترسيدم چشمامو ببندم و بياد رو تخت ،تا منم نگاش ميکردم سرشو بلند مي کرد و پارس ميکرد درست انگار اسير اين آرمين بي شعور بودم
1402/05/09 12:08آرمين-پيدا کردم بيا ،اينو بخون برگشتم ديدم لپ تاپشو رو برگردونده طرف منو روي صفحه متن صيغه است نگاش کردمو وکمي گوشه هاي لبم آويزون شدو گفت: -چرا نگاه ميکني؟ -من نميخوام صيغه ي تو بشم آرمين با حرص نگام کردو گفت: -به درک، من که مشکلي ندارم تويي که هي ميگي «گناهه و فلانه وبساره»،ولي فکر هم نکن دست از سرت بر ميدارم لپ تاپو گذاشت کنار رو، کمر مو گرفت اومد روم با وحشت دستمو رو سينه اش گذاشتمو با صداي لرزون گفتم: -آرمين! آرمين با اخم گفت: -هان؟چيه؟ -من نميخوام گناه کنم... آرمين- منم نميخوام دست ازت بکشم «شصتشو رو لبم کشيدو سرشو اورد پايين و بالاي لبمو بوسيد ،سرمو به طرف راست بر گردوندم ،به قفسه ي سينه اش فشار آوردم که به عقب بره جفت دستامو تو يه دستش گرفتو برد با لا سرم و گفت:» -حالا تقلا کن با اين دستاي بسته و پاي زخميت ،ميدوني که من عاشق اينم که تو تقلا کني اينطوري ت*ح*ر*ي*ک ميشم ،تقلا کن جوجه ي من زدم زير گريه و گفت: -واسه من آبغوره نگير من دلم با اشک ريختن کسي نمي سوزه«دگمه بلوزمو باز کردو با وحشت بيشتر گريه کردمو گفتم:» -آرمين... دادزد: -زهر مار پس چي؟صيغه مي خواي يا نه؟ بهش نگاه کردم وسري تکون داد«نميخواستم زن صيغه اي بشم ،من همش بيست ودوساله ام بود ،آرمين منو ول ميکرد چه يه ماه ديگه چه يه سال ديگه وقتي ازم سير بشه ولم ميکنه اون وقت چيکار کنم؟مگه بي صيغه و با صيغه فرقي به حالت داره اون به هر حال تو رو مجبور به رابطه ميکنه ولي حداقل با صيغه گناهي نيست ،زنش بشم که هر لحظه اراده کرد منو مجبور کنه؟پس چيکار ميخواي بکني فکر کردي اونطوري مجبور نيستي مگه نشنيدي چه تهديدايي کرد بايد به خاطر مامان ،عروسيه نعيمکه بهم نخوره،خونه و زندگيو کار بابا و نعيم که هر دو زير دست آرمينن حتي بخاطر نگين که باوجود اينکه آرمين ميگه کاميار دوسش داره ولي کاميار تو دهن آرمينو نگاه ميکنه اگر اينم نقشه باشه چي نه نه نمي شه بيگدار به آب زد اون از من فيلم داره حتما از نگينم فيلم داره مجبورم لعنت بهش من مجبورم... آرمين-تو انگار خوبي بهت نيومده« دگمه دومو باز کردو دستمو رو لباسم گرفتمو گفتم:» -باشه«باشه؟!!احمق تقلا کن ،نميتونم سگ جلوي در نشسته مي ترسم ،از آرمين که بدتر از اون سگه مي ترسم اگر آبرومو به بازي بگيره چي؟از يه آدم معمولي بشم يه انگشت نما؟از کجا معلوم واقعا فيلم گرفته؟» از روم بلند شدو لپ تاپو آورد روبروم به سختي بلند شدمو گفتم: -آرمين«سر بلند کردو جدي نگام کردو گفتم:» -واقعا فيلم گرفتي؟ آرمين پوز خندي زدو گفت: -خيال کردي بلوف زدم بترسونمت؟ براي ترسوندن تو دو تا داد کافيه بيچاره وار
1402/05/09 12:08تر بغض کردمو نگاش کردمو گفت: -مي خواي ببيني؟ با دلهره نگاه به لپ تاپ کردمو بعد به آرمينو بعد هم لپ تاپو برگردوند يه فايلو باز کرد تنم ميلرزيد تو دلم دعا کردم من تو فيلم نباشم اول صداي موزيک و همهمه ي مهموني ديشب اومد...لپ تاپو به روم برگردوند رو تخت بودم داشت لباسامو از تنم در مياورد همين لباسا تنم بود خودم بودم،دستاشو بي جون پس ميزدمو قسمش ميدادم ،معلوم بود گيجو داغون بودم، هر دگمه اي که باز ميکرد جرعه اي از اون مشروب لعنتيش ميخورد و سرشو با ريتم آهنگ تکون ميداد و لبخندي رضايت مندانه رو لبش بود ميگفت: -بالاخره داره تموم زندگيت در من خلاصه ميشه نفس پناهي دختر عزيز دوردونه ي حسين پناهي ...نفسِ ِحسين ...جاا...ان .... بهم با شور و ه*و*س نگاه ميکرد سرشو تو گردنم فرو برد ناليدم : -ترو خدا...آرميـــــــــــن ... ترو خدا نکن ...وايي آرمين-عزيزم نترس من خيلي عاشقانه باهات رفتار ميکنم يه جوري که تو هم خوشت بياد و در حد من از امشب ل*ذ*ت ببري --نميخ....خوا...م...مامان...مامان. ..جون.... آرمين –آخ آخ تو بزرگ شدي مامانتو ميخواي چيکار؟«تي شرت سبز شو در آورد وگفت: -امشب حق داري فقط منو صدا کني -تو ....تو....رو....قر...آ....ن ...آه...خدا...اا... دگمه شلوار جينشو باز کرد،چشمامو بستم تا ادامه فيلمو نبينم، اشکام چشمامو تار کرده بودو سينه ام از درد مي سوخت دردي که نمي دونستم واسه تسکينش چيکار کنم؟چي مرهم دلي که سوخته ي کسي که تا ديروز فکر ميکردم عشقمه ولي از امروز صبح فهميدم دشمن تر از اون براي من نيست ديشب توانايي تکون خوردن نداشتم...چرا هيچي از ديشب يادم نمياد ؟فهميده بودم که آرمين داره آزارم ميده ...چشمامو يه لحظه باز کردمو به مانيتور نگاه کردم، آرمين اومد روم...«زدم زير گريه و آرمين لپ تاپوبرگردوند طرف خودش و فايل مورد نظر ويدوئي رو بست و گفت:» -چرا نگاه نکردي؟نقش اصليش من تو بوديم -خفه شو تو دل نداري؟ تو بچه ي شيطوني ،چطور با اون همه قسم بازم به کارت ادامه دادي؟ خنديدو گفت: -آدم که شب زفافش قسم نميفهمه وگرنه نسل انسان ور افتاده بود، شگرد شما زنهاست ديگه ،ما مردا رو ميکشونيد به طرف خودتون بعد قسم به ريشمون مي بنديد؟ -من تو رو طرف خودم نکشوندم آرمين آهسته رو پشتمو نوازش کردو گفت: -تو منو نسبت به همه ي دخترايي که تو زندگيم بودن بيشتر به طرف خودت کشوندي ،انقدر منو از خودت روندي تا تشنه ترم کردي ... با گريه نگاش کردمو گفت: -منوعلاف خودت کردي؟يه خط ميخواي عربي بخوني چرا انقدر فيلم در مياري سرد شدم«با کرخي گفتم:» -بي شعور دست بردار نيستي نه؟ آرمين دست رو شکمم کشيدو گفت: -مگه ميشه تو اينجا باشيو من دست
1402/05/09 12:08بردارم؟بهت گفته بودم که در اين حالت بايد مريض باشم که کاري نکنم ولي خوشبختتانه من از هر لحاظ سالمم -آره از قديم گفتن:«ظالم سالم» با سکوت منو نگاه کردو گفت: -در اين لپ تاپو ببندم ديگه صيغه خبري نيست ومنم فارغ از اين جنگولک بازيا کاري که دلم ميخوادو ميکنم -با حرف خدا هم کََل داري؟ هيچ کسو قبول نداري، خدا رو هم نداري؟مامانم راست ميگفت تو خطر ناکي چون از دين وايمانو شرع هيچي سرت نمي شه آرمين همين طور فقط نگام ميکرد و آروم گفت: -پس چرا حرف مامانتو گوش نميدي؟و اين متنو نميخوني ميدوني که من دين وايمان ندارم و هر آني از اوني که ميترسي سرت ميارم با بغض و چونه ي لرزون خوندم:«زَوّجتُکَ نَفسي...» تا صيغه تمام شدگفت: -حالا اون شال واموند اتو بردار -همين طوري داري از سر کولم بالا ميري،فقط لنگ همين بودي؟ -تو لنگ دو خط عربي بودي -دوخط عربي نيست دستور خداست مي فهمي؟ -نه آخه علامه دهر، تويي -جکوبو ببر پايين -جاش خوبه، چون اون وقت تو اونجايي ميموني که من ميخوام« به بغلش اشاره کرد» رو تخت دراز کشيدم افسرده حالو ساکتو پشت کرده به آرمين به جکوب چشم دوخته بودم به اون نگاه ميکردم بهتر بود تا به صاحبش که يهو جکوب بلند شد و پارس کرد و يه قدم اومد جلو از ترس با درد پام در جا پريدم پشت آرمينو محکم به بازوش چسبيدو گفتم: -بگو بگرده جکوب اومد رو تخت وپارس کرد جيغ زدم : -آرمين،«داشت ميخنديد محکم زدم به کتفشو با حرص گفتم:» -تو گفتي بياد؟ -نه عزيزم جکوب هوشمنده ،هر کي با من بد تاکنه گازش ميگيره جکوب يه پارس بلند کردو با زهره ترکي گفتم: -آرمين....پام درد ميکنه، نکن آرمين- تا تو باشي به من پشت نکني دوباره زدمشو جکوب پارس کردو عاصي و بدبخت وار گفتم: -اي خدا چه بدبختيه گير من افتاده ؟همين طور چسبيده بودم به آرمين اونم با خيال راحت دستشو دور کمرم انداخته بودو خونسرد در حالي که پيشونيمو به دستم گرفته بودم نگام ميکرد بدون اينکه از اون حالت بيام بيرون گفتم: -آرميـــــــن ،ترو خدا اذيت نکن ،من دارم غش ميکنم از ترس بگو بره پايين آرمين پشتمو دستي کشيدو گفت: -جکوب که کاريت نداره رو تخت خوابيده -پام درد ميکنه نميتونم بپرم، اين دل درد لعنتي هم دست از سرم بر نميداره زدي ناکارم کردي حالا اين سگتم آوردي تا سکته ام بدي؟ - دردت طبيعيه زود خوب ميشي باحرص گفتم: -آرمين فتوي نده بگو بره پايين به قران حالم خوب نيست ولي آرمين همين طوري منو نگاه ميکرد و آروم پشتم و نوازش ميکرد ، چشمامو رو هم گذاشتمو خدا رو صدا زدم واقعا داشتم از هول سگش سکته ميکردم تنم يخ کرده بودو کم کم تنم داشت ميلرزيد وآروم گفت: -تنت مي لرزه،يخ
1402/05/09 12:08کردي...«نگاش کردم تموم چشمم شد التماس...» آرمين-جکوب برو بيرون جکوب سريع بلند شد و دوييد بيرون نفسم بالا اومد داشتم سنگ کوب ميکردم هنوز نفس راحت نکشيده بودم که منو کشيد رو خودش ،از هول يه لحظه جيغ زدم ولي از جيغم بيشتر خودم ترسيدم که جکوب بياد به جلوي در با واهمه نگاه کردمو آرمين گفت: -نمياد تا من صداش نکنم نمي ياد «پشت کمرمو نوازش دادو بهم خونسرد نگاه ميکرد ...نميدونستم به چي داره فکر ميکنه که انقدر رضايت داره ولي من با دلهره نگاش کردمو خواستم بلند بشم که محکم نگهم داشتو با لحن حرصي گفت:» -بيرونش کردم تا بيارمت تو بغلم ... بمون -ميخوام برم حموم ،ميخوام نمازمو بخونم -بعدا -صبح وظهرمم نخوندم -قضاشو بخون با حرص گفتم :آرميــــــــن! گيلاسشو از روي پاتختي برداشتو و جرعه اي خورد و گفتم: -آرمين نخور ،نخور، اي خدا «مضطرب نگاش کردمو گفتم:» بذار نمازمو بخونم خواهش ميکنم دستشو از دور کمرم برداشتو گفت: _برو -ممنون ازجا بلند شدمو گفت: -به پات آب نزني«بعد دوباره باشيطنت گفت:» -بيام کمکت کنم؟ با حرص گفتم: -لازم نکرده -چرا خجالت ميکشي؟ چپ چپ نگاش کردمو گفت: -من ديگه شوهرتم جوابي ندادم و رفتم حموم بماند چقدر زير دوش گريه کردم ،هر يه دقيقه آرمين ميومد تا ببينه بلايي سر خودم نياورده باشم از حموم که اومدم يکي از پيرهن هاي آرمينو پوشيدم برام بزرگ بود و گفتم: -يه چيز تميز بده بندازم زير پام نماز بخونم يه چيزي که سگت روش نرفته نباشه -سگم تميزه -آرمين !من بايد باتو همش چونه بزنم؟... -از تو کمد يه ملافحه بردار ملافحه رو برداشتمو زير پام پهن کردمو از تو کيفم جانمازمو بر داشتمو شلوار و مانتومو پوشيدمو شالمو سرم کردم و نمازمو خوندم ... آرمين همين طور منو نگاه ميکرد و از اون مشروب لعنتيش ميخورد اومدم قامت ببندم نماز قضاي ظهر مو بخونم آرمين باعصبانيت گفت: -حالا تموم نماز قضاهاتو الان بخوون ؛جمع مي کني يا نه؟ به آرمين نگاه کردمو دستمو از قامت بستن آوردم پايين و جانمازمو جمع کردم و اومدم رو مبل بشينم که آرمين گفت: -اينجا«نگاش کردم به کنار خودش اشاره کرد واي چقدر حس مهيبي نسبت به آرمين داشتم لبه تخت نشستمو گفت:» -نمي شنوي چي ميگم؟ نگاش کردمو گفت: -صيغه ات نکرده بودم بهتر بودي انگاري...روسريمو با اکراه برداشتم و مانتو مو در آوردم و گفتم : -نگران نگينم ، ميخوام ببينمش -گفتم که تو نگران خودت باش ، حال نگين بهتر از تو اِ کاميار هم نگينو صيغه ميکنه ؟ آرمين – از اينجا به بعد کاميار ميدونه و نگين ، ديگه زندگي من و کاميار به همديگه ربطي ندآرهآرمين جرعه اخر رو هم خورد و گيلاسشو گذاشت کنار و رو به من
1402/05/09 12:08گفت : -ميدونستي مادرم از پدرت حامله بوده ؟؟؟؟ چشمامو رو هم گذاشتمو و با حرص به بابا فکر کردم .تو وجود باباي من چيه ؟ اهريمن ؟ با ترس چشمام رو باز کردم و گفتم : آرمين . آرمين نزديکم شد و گفتم : پاي منو از اين قضيه بکش بيرون . آرمين – باباتم حتما ميدونسته ، چون مامانم سه ماهش بوده آرمين و آهسته به عقب هول دادم و با حرص و عصبانيت گفتم : آرمين ! آرمين موهامو از روي شونم کنار زد و گفت : همه فکر ميکردن که او بچه مال پدرمه ،ولي من خوب ميدونستم که مادرم و پدرم تو خونه متارکه کرده بودن به چشماي آبيه آرمين نگاه کردمو آرمين موهامو به پيشونيش نزديک کرد و به من نگاه کرد با ترديد و ترس نگاش کردم و گفتم : آرمين اگه ميخواهي عذاب وجدان يه عمر گردنتو نگيره و جاي کابوسهاي قبليت کابوس منو نبيني و بعد مرگم سرگردون نشم و عذابت ندم دست از سرم بردار . آرمين موهامو پشت گوشم داد و گفت : با بغض گقتم : -آخه آرمين از بلايي که سرم آوردي بدتر چي ميخواي ؟ آرمين گردنمو بوسيد،حالم ازش بهم ميخورد، به عقب هولش دادم آرمين عصبي نگام کرد و منو کشيد به طرف خودش و گفت : -ديگه چه مرگته ؟ديگه گناه ندآره که ، از اين اداها برام در آوردي ، در نيآوردي ها ،نمازتم که خوندي ،پس مثل بچه آدم رفتار کن . -من آدم نيستم ولم کن . آرمين –آدمت ميکنم غصه نخور نااميد نگاش کردم هرگز تصور نميکردم زندگيم اينطوري شروع بشه ،سخت و دردناک ، انگار براي آرمين مهم نبود که من دختر کي هستم ، يا براي چي اين بازيه شومو با من شروع کرده براي اون مهم اون لحظه اي بود که دلش ميخواست ايجاد کنه و احساسات و نظر و فکر و اعتقاد و.... طرف مقابلش ابداً اهميتي نداشت دلم ميخواست فرار کنم ولي در چنگالهاي ببر زخمي ((آرمين )) اسير شده بودم درست عين يه حيوون بي دفاع که وقتي طعمه يه حيوون وحشي قرار ميگيره فقط نفسهارو با ترس بيرون ميده و دعا ميکنه که دريده نشه و در نهايت وعده ي ببر قرار ميگيره . آرمين به راحتي خوابيده بود ولي من همچنان گريه ميکردم مامان حتماً فکر ميکرد من و نگين راحت و در محيط امن خانه هستيم ،سرجامون خوابيديم بدون کوچکترين تهديدي ، اگر فکر ميکرد که الان دستاي آرمين شوکت به دورم پيچيده شده و نفسهاش به پشت گردنم ميخوره و با اون روي يک تخت هستم چه حالي ميشد و از اون بدتر که من زن آرمين هستم ؟ -بسه . -تو بدجنسي ، منو اذيت کردي چطور راحت ميخوابي ؟ آرمين پشت گردنمو بوسيد و گفت : -اونقدر راحت که تا حالا اينطور نخوابيده بودم . دارم به اينکه چه خوب شد که تو رو به عقد موقت خودم درآوردم فکر ميکنم ، اينطوري ته مونده عذاب وجدانم هم از بين رفت . -تو مستي آرمين
1402/05/09 12:08– مست نبودم ، منو برگردوند به سمت خودش و گفت : ولي انگار تو ماده مست کننده اي اصلاً به آرمين نگاه ميکردم گريه ام ميگرفت ، سرمو به قفسه سينش چسبوند و گفت : ديگه گريه فايده اي نداره از اين لحظه ها مثل من لذت ببر و خوشحال باش آرمين به آرومي گفت : هر چي دلت ميخواد بگو ،چون ميخوام آروم بشي ،من از گريه هاي تو متنفرم ، چون ميره رو مغزم .... نفسِ حسين پناهي ... نفسِ آرمين ... -بسه آرمين ... آرمين – من به اينجاي داستان يه جوره ديگه نگاه ميکردم ولي وجود تو داستانو متفاوت کرد آره اينطوري خيلي بهتر شد که تو مال من شدي .... با همون حال زار گفتم : ميخواي عذابم بدي ؟ سرمو بوسيد و گفت : نه عزيزم من که دارم طوافت ميدم ، کدوم عذابي اينقدر رمانتيکه ؟ به سختي خوابم برد . صبح که چشمامو باز کردم اولين چيزي که به ذهنم رسيد بوي آرمين بود ، بوي ادکلن خوش بوش که از هميشه بيشتر و نزديکتر به مشامم ميرسيد ،دستمو که از روي بدنش برداشتم جاي انگشتام روي تنش جا انداخته بود مگه چند وقت بود که تو آغوشش بودم ؟ سرمو از زير نبض گردنش بلند کردم و نگاهش کردم هنوز خواب بود ، شريک بابام بود ،همون که حتي ميترسيدم باهاش حرف بزنم و حالا اون تمام وجود منو در اختيار گرفته ، کاش دل و جرات داشتم تا حرکتي بکنم که خودمو رها کنم ولي حتي از يه قدم کوچيک برداشتن هم بر ضد آرمين ميترسيدم ، اي کاش هيچوقت با من انتقام نميگرفت اون موقع ميتونستم دوستش داشته باشم ،ميتونستم اونقدر بهش اهميت بدم که عاشقش بشم ؛ گردنبندي رو که بهش داده بودم هنوز تو گردنش بود درست عين حلقه اي که بهم داده بود و تو دستم بود . دلم ميخواست يه جور ديگه اي تو اين شرايط بودم ، کاش ميشد روزهاي گذشته رو پاک کرد و از نو با قلمي بهتر نوشت ، حس بازنده اي رو داشتم که منو ترکه ميزنند ، از ميون دستاش خارج شدم و نشستم واي پام هنوز درد ميکرد ، جراحتهايي که آرمين طي روزهاي گذشته بهم زده بود خيلي دردناکتر از اين زخم بود ، به ساعت نگاه کردم ساعت ده صبح بود مامان اينا درست دوازده ساعت ديگه ميرسيدن تهران و من نميدونستم بايد چطوري با اين وضعيت جديد با خونوادم روبرو بشم با اين حس جديدي که به بابام دارم چطوري بايد با بابا رفتار کنم ؟ پاي راستمو تو بغلم گرفتمو پيشونيم و به زانوهام چسبوندم و نفسي کشيد راهمو گم کردم کاش ميرفتم تو کما دو سال ديگه با شرايط جديد بيدار ميشدم.آرمين بيدار شد قبل از اينکه خودشو بهم برسونه از رو تخت بلند شدم نسبت به تمام مردا متنفر شده بودم ، بابام ، آرمين و ... انگار هر مردي که کنار من بود بهم ثابت کرده بود که زن بازيچه افکار و خواسته هاشونه حالا هر
1402/05/09 12:08نسبي که با اون زنها داشته باشن ، حس بي ارزشي و بي قدرتي تموم جونمو عين سرطان احاطه کرده بود به خود باختگي شديدي رسيده بودم . دلم ميخواست منم از آرمين سوء استفاده کنم ولي هيچ راهي جز قرباني بودن بلد نبودم ، صورتمو شستم و تو آينه به رنگ و روي پريدم نگاه کردم انگار چشمام ، چشماي من نبود توي حدقه اش جا نگرفته بود ، ورم کرده و قرمز، موهامو بستم و گفتم : اگه ميدونستم کي کلاف زندگيه منو بافته ميگفتم همه رو بشکافه آرمين در دستشويي رد باز کرد و اومد پشت سرم دست انداخت دور کمرو و صورتم و بوسيد برگشتم نگاش کردم گفتم : من دختر قاتل خونوادتم .آرمين تو چشمام به آروم ي نگام کرد و گفت : ميدونم . -چطور ميتوني ببوسيم يا کنارم باشي ؟ آرمين ابروهامو مرتب کرد و گفت : -اون حسابش جداست با حرص نگاش کردم . دلم ميخواست بکشمش وقتي منو به چشم يه وسيله ميديد با حس تنفر و بيزاري دستش رو از دور کمرم جدا کردم با حرص منو کشيد به طرف خودشو گفت : -يادت نره که تمام زندگيت و ابروت و حتي خونوادت تو دستاي منه پس باهام راه بيا با حرص گفتم : ازت متنفرم آرمين خيلي خونسرد نگام کرد و گفت : جوجه کوچولوي من سعي نکن وقتي ميون چنگالهاي تيز يه ببري زبون درازي کني صداي زنگ اومد و سپس پارس جکوب و آرمين تو چشمام نگاه عميقي کرد و گفت : فقط يه لقمه ي مني ... برو در و باز کن -جکوب اونجاست آرمين از در دستشويي که قدر يه اتاق خواب بود رفت بيرون و من دنبالش اومدم اومد يه تيشرت آبي از تو کشو برداشت پوشيد و از اتاق رفت بيرون راه افتادم دنبالش و گفتم : بگو جکوب بره سر جاش آرمين – کامياره برو يه چيزي بپوش .... جکوب رفتم بلوزم رو روي تاپم پوشيدم و شالم رو سرم کردم صداي نگين اومد که عصبي گفت : نفس کو ؟ از اتاق اومدم بيرون تا نگين رو ديدم با هم زديم زير گريه و همديگه رو بغل کرديم نگين منو بوسيد و نگران به من نگاه کرد و گفت : طوريت نشده ؟ آرمين چشماش رو ديموني کرد و گفت : آه بسه تو رو خدا مگه پيش کي بود ؟ اونقدر که اون منو زده من يه اشآره هم بهش نکردم نگين با حرص و عصبانيت گفت : پيش يه حيوون پست فطرت آرمين اومد بياد جلو ، به طرف نگين که کاميار گرفتشو آرمين عصبي گفت : ببين نگين من کاميار نيستم ها ، حرف گنده تر از دهن کسي بشنوم زبونش رو از حلقومش ميکشم بيرون کاميار – نگين -نگين جونم تو رو خدا بس کن نگين – مرد بودي ميرفتي جلوي کسي که با مادرت بوده رو ميگرفتي نه اينکه پاي دختراشو بکشي وسط ، تو اين (اشآره به کاميار) يه مرد ه*ر*ز*ه ايد که به خاطر خودتون نقشه رو اينطوري چيديد وگر نه .... آرمين يه جست زد و که بياد به طرف نگين در حالي که ميگفت : -نه تو، تو
1402/05/09 12:08دهني ميخواي«کاميار آرمين و محکم گرفته بود از اون قيافه ي عصبي آرمين و چهره بر افروخته ي نگين هول کرده بودمو با ترس گفتم:» -آرمين ،نگين بسه کاميار-نگين گفتم: بسه نگين-خوب ميدونم با شما دوتا «....»،دوتا عوضي چيکار کنم آرمين ، کاميار رو به عقب هدايت کردوآروم رو به کاميار گفت: -ولم کن کاريش ندارم ...ولم کن...« کاميار ،بازوي آرمين و ول کردو ويهو آرمين دوييد طرف نگين ،سريع اومدم جلوي روي نگينو نگينو فرستادم پشت سرم وآرمين که رسيده بود بهمون ومن دقيقاً حالا بين آرمين و نگين بودم دستمو رو سينه ي آرمين گذاشتمو به عقب فشار دادمو با وحشت گفتم: -آرمين ،آرمين ولش کن آرمين آرنجمو گرفت و من مي کشوند کنار و عصبي ميگفت: -برو کنار برو ببينم اين چي ميگه چه غلطي ميخواي بکني؟هان ؟ کاميار بازوي آرمين و گرفته بودو ميکشيدش و نگين هم با تخسي گفت: -پدرتونو در ميارم ... کاميار داد زدو گفت: -نگين زبون به دهن بگير نگين منمو کنار زدو جيغ زد: -زبون به دهن بگيرم؟زبون؟خواهر من دوشب زير دست اين آقا بوده به خواهر من دست درازي کرده، ت*ج*ا*و*ز کرده اين جنايته ،گناهه،شما دونفر رو بايد کشت «با حرص گفت:»از تخم و ترکه ي همون مادريد ... کاميار عصبي به نگين نگاه کردو تا اومد يه حرفي بزنه آرمين با يه حرکت کامياررو کنار زدو و چنان جست زد به طرف نگين که گفتم «الان نگينو ميکشه »دوييدمو نگينو عقب کشيدمو پشت سرم بردمش و از هول اينکه آرمين به خواهرم صدمه نزنه آرمين و تو بغلم گرفتم و ملتمسانه گفتم: -آرمين ،آرمين «صورت بر افروخته اشو به احاطه دستم در آوردمو وتو چشماي آبيش که خون ازش ميباريد نگاه کردمو با التماس گفتم : آرمين عزيزم منو نگاه کن ... آرمين آروم باش آرمين به من نگاه کرد و غضبناک نفس کشيد و گفتم : ببخشيد ، من از جفتتون معذرت ميخوام کاميار ... دستمو به طرف کاميار گرفتمو گفتم : آروم باش نگين با عصبانيت گفت : نه بزار ببينم ميخوان چکار کنن بدتر از بلاي اين دو شب لعنتي نيست که کاميار عصبي گفت : نگين چشممو ميبندمو رو سگمو بلند ميکنما نگين –بلند کن ببينم تو دوشبه که هاري از اين بدتر هم ميشه ؟ کاميار تا اومد بره طرف نگين با التماس گفتم : کاميار ، کاميار نگين عصبانيه، در کمون کنيد ، تو رو خدا بس کنيد ... دستم تو دست آرمين بود ، کاميار روي يکي از مبلها نشست و به آرمين نگاه کردم که با اخم به من نگاه ميکرد ولي آروم بود ، گفتم بشين ... خواستم دستشو ول کنم ولي آرمين دستمو کشيد به طرف مبلي که نشست و منو کنار خودش نشوند و نگين عصباني گفت : ولش کن . آرمين دستمو ول کرد ولي دستشو انداخت دور کمرم منو به خودش نزديک کرد تا اومدم يه
1402/05/09 12:08حرفي بزنم نگين بلند شد اومد دستمو گرفت و آرمين هم بزور نگهم داشت و نگين گفت : ولش کن آرمين آرمين – من اختيارشو دارم نگين – تو غلط کردي که اختيارشو داري ديگه تموم شد خيال ... آرمين – من اينو له ميکنما .... نگين – نگين صبر کن ، ديشب ، ديشب من و آرمين .... نگين –آره ميدونم چه غلطي کردند ولي من نميذارم ... نگين ما محرميم نگين با شوک و يکه خوردگي گفت : چي ؟ صيغه محرميت ... نگين جيغ زد که تو ديوونه اي ؟ آره ديوونه ام ! کي بهت چنين اجازه اي داد ؟ کي گفت که حق داري با اين آشغال عوضي ازدواج کني ؟.... آرمين عصبي داد زد : تو کتک ميخواي آره ؟ انگار دهنت گشاده و کسي تا حالا تو دهني بهت نزده ؟ .... ولم کن ببينم ، دختره سليطه هر چي از دهنش در مياد به آدم ميگه . نگين – آدم ؟آدم ؟ من اينجا آدم نميبينم ، دو تا حيوون درنده و يه گوسفند (به من اشآره کرد) آخه *** چرا اين کار رو کردي ؟ آرمين – از خونه من برو بيرون چون الان که از کوره در برم ... کاميار اينو بلند کن از اينجا ببر نگين – من بدون خواهرم هيجا نميرم ، نفس پاشو ..... آرمين – نفس پاشو ؟! نفس با اجازه من از اين خونه ميره انگار متوجه نشدي ما ديشب عقد کرديم !!! نگين – از نظر من اين عقد فسخه آرمين به منو کاميار نگاه کرد و گفت : کي نظر تو رو خواست ؟ نگين ،نگين تورو خدا آروم بگير ... نگين – تو ميفهمي چيکار کردي ؟ نگين – صيغه رو فسخ مي کنيد . آرمين – تو سر پيازي يا ته پياز ؟ نگين – اگه اين کار رو نکني .... آرمين – چيکار ميکني هان ؟ نه ميخوام بدونم چيکار ميکني ؟ ... به خونوادت ميگي ؟ بگو منم همينو ميخوام که مادرت سکته کنه باباتم هي شايد يه تکوني به خودش بده عروسي برادرت هم که بهم ميخوره هر چي باشه دو تا خواهرش مورد آزار و اذيت قرار گرفتن بعد به کي ميگي پليس ؟ آره راه خوبيه ولي ميدونستي اول وقت فيلم جفتتونو توي اينترنت و موبايل و CD پخش شده ؟ هان نگين شوکه به آرمين و بعد به کاميار نگاه کرد و به طرف کاميار رفت و با حرص و غضب زيادي جيغ زد : توي کثافت از من فيلم گرفتي ، آره ؟ کاميار رو شروع به زدن کرد و من بلند شدم به طرف نگين برم ولي به خودم گفتم : چرا ؟ حقشه بايد کتک بخوره کاميارعصباني شد و پس از چند دقيقه يه داد مثل آرمين زد و جفت دستاي نگين و گرفت توييه دستشو،نگين با لگد افتاد به جون کاميار آرمين – اين ديگه چقدر وحشيه ؟ آرمين بلند شد و نگين و گرفت و کاميار داد زد : آره فيلم گرفتم چون اگه به نفس اعتباري باشه به تو نيست ، هيچي سرت نميشه ، وقتي روت برميگرده خودتم نميشناسي ... نگين با صداي دو رگه جيغ زد و همراه صداي نگين صداي پارس سگ هم مي اومد .... آخه ميخواستي چه اعتمادي
1402/05/09 12:08يه تو داشته باشم به تو ... که از من از اعتمادي که بهت داشتم از عشقي که بهت داشتم سوءاستفاده کردي ، به خاطر نقشه هاي شومتون (عصبي جيغ زد طرف آرمين ) ولم کن بيشرف .وسط اتاق نشست و گريه کرد منم همونطور بالا سرش ايستاده گريه ميکردم آرمين و کاميار مدتي منو نگين رو نگاه کردند و آرمين گفت : اَه بسه بابا حوصله امو سر بردين فقط بلدند آبغوره بگيرند آرمين به طرف آشپزخانه رفت و کاميار گفت : نگين بسه .... نگين – خفه شو ، حقمه ، حق کسي که حد و حدود رو رعايت نميکنه اينه ، حقه کسي که پا به سمت غير شرع ميذآره همينه ، بايد الان مثل سگ زوزه بکشم ، منِ خاک بر سر هيچي نميفهمم .... کاميار – اگه تو دست از پا خطا نکني او فيلم هميشه پيش من ميمونه نگين با خشم نگاش کرد و گفت : -کاميار دلم ميخواد بکشمت کاميار – من بهت دروغ نگفتم نگين با حرص جيغ زد : تو پستي ،رذلي ،نامردي ازت متنفرم . نگينو تو آغوشم گرفتمو آهستهبهش گفتم : آروم باش حداقلش اينه که تو مثل من نيستي مثل من آبروتو از دست ندادي نگين با شنيدن حرف من انگار کمي آروم گرفت ، انگار به خودش تسلي داد تا منو آروم نگه دآره . بالاخره شب قبل از اومدن مامان اينا آرمين و کاميار منو نگين رو برگردوندند ، کاميار برعکس آرمين آروم حرف ميزد و سعي ميکرد اعتماد نگينو جلب کنه تا نگين همچنان با اون باشه ولي نگين تمام مدت جيغ ميزد و فحشش ميداد و اين درست عکس قضيه ما بود . آرمين – گوشيتو خاموش نميکني، بدون اطلاع من هم حرف اضافه به کسي نميزني ،حرف خواهر وحشيت رو هم گوش نميکني ، دستمو از دست آرمين کشيدم بيرون و نگين با حرص و صداي بلند گفت : دهنتو ببند نميخوام ديگه ريختتو ببينم عوضي آشغال . نگين آرنجشو به زور از دست کاميار کشيد بيرون و به طرف در رفت و گفت : نفس بيا آرمين – مياد تو برو (آرمين رو کرد به کاميار و گفت ) خاک بر سر بي عرضت کنن وايسا بِروبِر نگاهش کن کاميار به آرمين نگاه کرد و رفت تو ماشين نشست و گفتم : بايد برم ... آرمين منو به طرف خودش کشوند وبا ترديد نگاهش کردم کمرمو لمس کردو تو چشمام با جديت و جذبه نگاه کردو گفت : دوست دارم که تو کاري کني که به مزاج من سازگار نباشه بعد اونوقت منم چشمم رو ميبندم و روزگارتو سياه ميکنم آرمين و با وحشت نگاه کردمو موهامو از کنار شالم مرتب کردو گفت: -آفرين جوجه ي حرف گوش کن من، تو به صلاحته که مثل خواهرت سليطه ات نباشي اومدم ازش جدا بشم منو محکم تر گرفتو منو به جلو کشيدوبا پشت انگشتاي دست راستش گونه امو نوازش کردو خواستم صورتمو عقب بکشم که چونه اموبه آرومي ميون انگشتاش گرفتو صورتمو به جلو کشيد تا لبشو به يه سانتيه لبم رسوند
1402/05/09 12:08بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد