بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

بابا و بعد هم رو به کاميار گفت:-مي خوري؟کاميار-نه دهنم بو ميگيره آرمين پوزخندي از خنده زدو بعد هم به من نگاه کرد حداقل که کاميار به فکر نگينِ ِ اين آرمين همين طور فقط ميخوره تا جون منو بگيره ...مامان زير لب غريد:-اين پسره باز رو دنده ي خوردن افتاده پاي باباتم کشيد وسط حالا يه باغ به ما داده يه شب عروسي بگيريم ديگه بايد لال موني بگيريم ...واي واي دارم از خستگي ميميرم .من که رفتم بخوابم ديگه نميتونم بيدار بمونممامان به طرف اتاق خودشون رفت ولي قبل رفتن يه سر به نگين هم زد و رفت منم بعد چند دقيقه از دست اون نگاهاي آرمين به طرف اتاق ي که با نگين توش ساکن بودم ،رفتم ديدم نگين خوابه انگار بارداري روش تاثير گذاشته بود خيلي مي خوابيد ؛تي شرتي که صبح کاميارتنش بود هم همينطوري تو بغلش گرفته بود ياد آرمين افتادم که با چه لحن خنده داري گفت:-«ويارت بوي کامياره؟»نگين کار عقل و نکرد بايد از اول قرص ميخورد من بعد از فرداي شب مهموني ديگه هميشه قرص خوردم البته دور از چشم آرمين اگر ميفهميد که واويلا ميشد ...رفتم لباس خوابمو پوشيدم اونم چه لباس خوابي؟ خب باغ سرد بود براي همينم يه لباس خواب بلوزو شلوار آورده بودم ،من که سرمايي بودم تو ويلا باغ هميشه لباس پوشيده مي پوشيدم....تازه چشمم گرم شده بودو اون خواب باحاله اومده بود سراغم وکلي هم عميق شده بود که...يکي زد به شونه ام به سختي تونستم فقط بگم:-هوووم ؟-پاشو نفس ،بسه هرچي قِصِر در رفتي پاشو کارت دارم ...«صداي خنده ي دونفر اومد گفتم:»-آه مامان، من نميام آرايشگاه ولم کن خوابم مياد -کي گفت بري آرايشگاه؟ من همينطوري هم قبولت دارم نمي خواد خودتو برام خوشگل کني..«بازم صداي خنده ي همون دوتا چقدر صدا آشناس....ييههه...»چشمامو با تعجب تا ته باز کردم و گفتم:-ييه آرمين؟!!!آرمين با تمسخر گفت:-ييه نفس تويي؟تو اينجا چيکار ميکني مگه تو شوهر نداري که با خيال راحت اومدي اينجا خوابيدي؟کاميار-نگين،عزيزم خوبي؟نگين-خيلي گرمه...کاميار-الان پنجره رو باز ميکنم ...پاشيد بريد ديگهآرمين باز با همون لحن مسخره وشيطونش گفت:-هيس نفس داره استخاره مي گيره...به کاميار با تعجب نگاه کردمو گفتم:-ميخواي اينجا بخوابي؟کاميار-نه فقط آرمين دل داره پيش زنش بخوابه،نگين پاشو لباست زياده ،بلوز روييتو در بيارم ...«رو کرد باز به ما که من رو تخت نشسته بودمو ،آرمين هم بالا سر من منتظر ايستاده بودو شاکي گفت:»-آرمين.آرمين با خنده و شيطوني گفت:-من که روم اينوره ..خب پاشو ديگه نفس..«دستمو گرفتواز رو تخت بلندم کردو وگفتم:»-اگر مامانم...کاميار رو آرمين باهم گفتن :«اَهَهَ»آرمين

1402/05/11 12:19

–مامانت عمرا امشب بيدار بشه انقدر خسته بود که از ساعت يازده شب به همه اعلام خاموشي داد«نگين بلند شدو تا ديد دستم تو دست آرمينه و داره منو ميبره با هول پرسيد:»نگين-نفس کجا ميري؟آرمين-سيزده بدر، تو بخواب زياد بيدار بموني بچه ات از کمبود خواب چشماش شبيه ژاپنيا ميشهاآرمين منو با خودش به همون اتاق تکي که تو راهروي دوم اتاق خوابا قرار داشت برد و من سريع رفتم چپيدم ته تخت ،آرمين دست به کمر نگاهم کردو گفت:-فکر کردي نگران جاي خوابت بودم که گفتم«بياي اينجا» روي تشک آبي بخوابي که يه وقت بد خواب نشي؟-سرم درد ميکنهآرمين اومد رو تختو گفت:منم با سرت کاري ندارم يالا اينور «اشاره کرد به بغلش و گفتم:»-آرمين من...آرمين-چيزي نميخوام بشنوم نفس گفتم:«اينجا»باز اشاره کرد به بغلش و ديد که مردد نگاش ميکنم دستشو دراز کرد منو کشيد تو بغلشو گفت:-با زبون خوش کارت راه نميوفته نه؟من بايد هر دفعه همين طوري با تو چونه بزنم ؟شد کوفتم نکني يه بار؟شاکي نگام کرد و گفت:-اين چيه پوشيدي؟دَم نمياي؟!!خب يه روزنه رو حداقل نمي پوشوندي الان فرق من با کاميار چيه؟مي خواي روسريتم سرت کن خيالت بابت حجابت راحت باشه که اسلام به خطر نمي افتههمونطور شاکي به لباسم نگاه ميکردکه دستشو پس زدم بلند شدم چهار زانو نشستم رو تخت و گفتم:-آرمين ميخواي به مامانم چي بگي؟آرمين- قبل هرچيزي بايد بهش بگم که اصلا تو تربيت تو کوشا نبوده رسم شوهر داري بلد نيستي تو رو خدا لباسشو انگار آوردنش اردوگاه پسرا از ترسش چي پوشيده اه اه اه -ميخواي بگي بابام با مادرت رابطه داشته؟عصباني و عاصي گفت: -ا َهَه ميشه انقدر در مورد اين موضوعو مسائل مربوط به اين موضوعو مامانتو نگينو کاميار حرف نزني؟-هيس اِِ!همه رو بيدار کرديبا اخم نگام کردو گفت:-من به خاطر سرکار خانم بايد هر کاري بکنم،باغو در اختيار خونواده ات بذارم،زنگ بزنم داداشم از اتاق خواهرت بياد بيرون مامانت نرسه ببينتشون،از تو در برابراون داداش زور گوت پشتيباني کنم که کار ازت نکشه بعد تازه منتتو هم بکشم بلند بشي بياي تو اتاقم بعد بياي روبرو ي من با اين لباس بيريختت بشيني داداگاه راه بندازي و حرف همه ،ديده و شناخته رو بزني وعذابو مصيبت هاي منم يادم بياري؟ من تو چي شانس داشتم از تو شانس داشته باشم ؟پاشو برو تو اتاقت لازم نکردي اينجا بموني آينه دق من بشي، ا َه خير سرم عقدت کردم که ناز کردنت کم بشه ولي اداهاي تو تمومي نداره حداقل نگين وحشيه ولي زود هم راه مياد تو رامي ولي انقدر خامي که نپذا شدي اه مرده شور شانس منو ببرن .. خودشو سُر داد رو تختو پشت کرد بهم خوابيد بايد بگم آخيششش

1402/05/11 12:19

ولم کرد ولي نگفتم چون دلم ميخواست پيشش باشم نميدونم چي منو پيشش نگه ميداشت؟من ازش متنفر بودم مگه اين نبود؟!!!پس چرا حالا که ميگه برو ،نمي رم؟ همون جا نشستم ؟دارم نگاش ميکنم ؟!!!من چرا انقدر احمقم که دلم ميخواد بغلم کنه چون با وجود اين که آزارم ميده آرومم ميکنه چون مثل خودمه اونم قرباني بوده ميدونم طعمه اشم تا بابا رو به دام خودش بندازه ...ولي يه جاذبه اي اين جا هست که منو روي اون تخت نگه ميداره دستمو به طرف شونه اش ميکشونم تا به طرف خودم برش گردونم آرمين برگشت وجدي وبا جذب و سرد نگام کرد و گفت:-چرا نمي ري؟چشمام پر از اشک شد ،تار ميديدم لبمو زير دندون کشيدم نگاهش از چشمم با همون تن جدي بودن به لبم کشيده شد و رنگ جذبه اشو باخت و تبديل به توجه ي خاص شد -ميخوام که برم...«رو هوا ترديدمو زد معطل نکرد که عقلم جاي دلم تصميممو اصلاح کنه...»دستمو از رو شونه اش گرفت و تو دستش نگه داشتو گفت:-چرا نرفتي؟ من که امشب حکم آزادي دادم اشکم فرو ريخت انگار منتظره همين بود تا بهش ثابت بشه که من هم حالم خوب نيست ..بلندشد و شونه هامو گرفتو به عقب هولم داد و اومد روم و موهام و از کنار صورتم کنار زدوتپش قلبم شروع شد همينو ميخواستم تا قلبم به کار بيفته صداش تو گوشم بپيچه...بوم بوم...بوم بوم بوم...همين حرارت دستاشو که ميدونه چطوري گرماشو به جونم تزريق کنه، گفت:-چيه جوجه عاشق ببر شده؟اشکام از گوشه ي چشمم سُر خورد و فروريخت نفسش به هيجان افتادو گفت:-واسه چي گريه مي کني؟ ببر جوجه اشو نميخوره دلش براي جوجه اش انقدر مي سوزه که حتي چنگال هاي تيزشو پنهان کرده ،که وقتي نوازشش ميکني زخميش نکنه ،سرمو ناز کردوبه چشماي خيسم نگاه کرد سرشو به گردنم فرو برد مثل هميشه بو ميکشيد و وقتي مشامشو چاق ميکرد نفس گيرم کرده بود همه کينه ام رنگ باخت...سر بلند کردو گفت:-اگر نري ولت نمي کنم نفس دستمو دور گردنش پيچوندم چونه ام از بغض مي لرزيد همين چند ساعت قبل نگينو محکوم ميکردم ما چِمون شده مگه مقتول به قاتل ميتونه حسي داشته باشه ؟!!!يادمه يه جا خوندم هيچ وقت کسي رو سر زنش نکنيد چون محاله که گرفتار درد اون نشديد سرشو از گودي گردنم بلند کردو گفت:-باهام بازي نکن ،خودتو سرد نشون نده من اينو ميخوام مثل امشب اين طوري آروم ميگيرم -سوال دارم -بعدا-نه الان سرم پر از اين سواله-صد بار ميگم انقدر حرف نزن که حرف زدن تو چيزي جز خاموش کردن آتيش من نيست ،تو سر به زنگا کليدتو ميزنن اَه-آرمين!سرشو بلند کردو تو چشمام با يه مَن اخم نگاه کرد و گفت:-چيه بپرس راحتم کن که هي دق نيام همين يکي روجواب ميدما زود باش-پام خواب رفت پاشو عصبي

1402/05/11 12:19

گفت:-سوال داري يا نق زدن؟-بابا جاي اين بخيه هنوز درد ميکنه نمي فهمي؟بلند شد نشست و گفت:-چيه سوالت؟ما که توي اين شانزده سال با افکارمون آرامش نداشتيم حالا فکره ولمو کرده گير ياداوري هاي تو افتاديم بلند شدمو ملافحه رو دور شونه هام گرفتمو همون طور که پشت کرده بهم نشسته بودو سيگار شو روشن ميکرد گفتم:-جريان حلقه چيه؟چرا تو کاميار اون حلقه هاي يه شکلو داديد؟چرا بابا وقتي مي بينتشون مي ره تو فکر آرمين سرشو به طرف شونه ي راستش متمايل کرد ولي بر نگشت نيمرخشو ميديدم ،پک عميقي به سيگار زدوبعد تو جاسيگاري کنار پا تختي لهش کردو از جا بلند شد ،يه شلوار راسته ي نخي سفيد پاش بود که به اون تن برنزه اش جلوه ميداد چقدر هيکلشو دوست داشتم ،فيت نس با عضلاتش چه کرده بود درست مثل يه مدل شده بود عضلات برجسته ي سرشونه ،سينه،بازو،سيکس پک شکمش...اون شوهر منه؛ دلم فرو ريخت لعنتي تورو به بدترين شکل آزار داده ،تمام هستو نيستتو گرفته ...دلت براش فرو ميريزه اين چه حماقتيه؟!!!خاک برسرت ...نمي دونم فقط بايد جاي من بود تا اين حالو حس کرد راست ميگه خوب تشبيهمون کرده من همون جوجه ايم که تو بغل ببرم ميدونم يه لقمه اشم ميدونم ببر گوشت خواره گرسنه که بشه بهم حمله ميکنه ولي اون در حين خوي وحشي داشتن منو تو بغلش ميگيره تا حمايتم کنه وقتي نوازشم ميکنه يادم ميره توي اين جنگل تاريک من طعمه اشم تا شکار بزرگتر ي بکنه ...حال خودمو درک نميکنم ازش بيزارم به خدا هرگز نمي بخشمش ولي قلبم...قلب لعنتيم...آه بهش...آه... آرمين- براش يه حلقه خريده بود ،يه حلقه ي تک نگين ،طلا سفيد،درست عين حلقه ي تو ،حلقه ي پدرمو در آورده بود اون حلقه ي خيانتو انداخته بود چون عشق کثيفش براش خريده بود چون قاتل بابام تو دستش کرده بود چون باباي بي شرفت اون حلقه رو جاي شرافت پدرم بهش هديه کرده بود ...«عصبي با نفس هاي بلند و نامنظم نگام کرد سرش متمايل به زير بود و چشماش به طرف من بلند شده بود ،سينه اش با هر نفس چقدر بالا مي اومدو با هر بازدم فرو مي رفت،گردنش شد رنگ خون مشتاشو کنار پاش نگه داشته بود دستش از فشار گره ي مشتش مي لرزيد نفهميدم کي بلند شدم و خودمو رسوندم بهش صورتشو به احاطه ي دستم در آوردم و تو چشماش نگرانيمو ريختم وديگه هيچي مهم نبود نمي خواستم تو اون حال باشه آهسته گفتم: -آروم باش«با همون نگاه عصبي و سينه اي برافروخته نگاهم ميکرد آرامشو نگرانيمو تو چشماش پخش کردم با انگشتام آروم صورتشو لمس کردم زير لب گفتم:» -باشه ،باشه عزيزم آروم باش،آروم هنوز عصبي بود ولي نگاهش تو چشمام سرگردون شد تو قرنيه ي چشمم به راست و چپ حرکت ميکرد

1402/05/11 12:19

،نفسش آهسته از شدتش کاسته شد فک منقبضشو از انقباض آزاد کرد ،سرشو به طرف کف دست چپم که رو گونه اش بود متمايل کرد وکف دستمو بوسيد چشماشو بسته بود ،دستاش دورم پيچيد و چشماشو باز کردو به گردنم چشم دوخت و آروم گفت: -منو آروم نکن وقتي تو اوج خشمم،داغونم ميکني... «بي اختيار بود انگار لبمو بوسيد ولي عصبي سرشو عقب کشوند ولم نکرد فقط سرشو عقب کشوند نگاه به لبم کرد و بعد به چشمام و دوباره به لبم ، زير لب گفت:» -عادت به محبت ندارم ،با من اين کار رو نکن دوباره منو بيشتر به خودش نزديک کرد و همون بوسه همون عقب نشيني ،نفساش تو سينه اش نيمه کاره بالا وپايين ميکردن کمي دور حصار دور کمرمو شل کرد و نگاهشوبه دستاش دوخت وزير لب گفت: -نمي تونم حصار رو بست و به تخت هدايتم کرد.... نه اين قاتل آينده ام نيست ...مگه قاتلا اين طوري رفتار ميکنن ؟ داره منو ديوونه ميکنه ،انگار با هر بوسه اش افسون ميشدم من به بدبختيم توي اون حال گريه مي کردم ولي آرمين چرا چشماش خيس؟!!!... صبح از سر و صدا بيدار شدم ، يادم افتاد تو اتاق آرمينم ...هول شدم تا خواستم بلند بشم،دستشو دورم پيچوند و جدي گفت: -بخواب -واي آرمين مهمونا اومدن الان مامانم مياد تو اتاق نگين، تا بيدارم کنه بريم آرايشگاه،کاميار هم اونجاست معلوم نيست بيدار شده يا نه مامانم اگر ببينتشون چي؟ -گفتم :«بخواب» اصلا محل به حرفم نذاشت و گفتم«بذار چند دقيقه بگذره خوابش برد بلند ميشم ولي تا زماني که مامانم صدا نزده بود «نفس» همينطور دورم مي پيچيد و نميذاشت من جنب بخورم تا هم حرف ميزدم ميگفت: -سيس نميخوام چيزي بشنوم نميدونستم از هولم چطوري آماده بشم و برم بيرون آرمين دست چپشو جک زده بود زير سرشو منو نگاه ميکردو گفت: -دور وبر اون پسره نميريا ،بعد هم براي تو بد ميشه هم اون، نذار که عروسي رو به عزا تبديل کنم روسريمو سرم کردمو گفت: -حلقه اتم از دستت در نمياري فهميدي يا نه؟ -در اتاقو آروم باز کردمو گفتم: -يعني کاميار...«ديدم کاميار پله ها رو سلانه سلانه اومد بالا تا منو ديد گفتم:» -مامانم ديدتون؟ -کاميار عاصي شده گفت: -نه نه نه آرمين –اون فقط بلده بگه مامانم ديشب تا صبح خواب مامانشو ديدم کاميار –من ديشب تا صبح از بس که هول مامانشو داشت که بيدار نشه بياد تو اتاقمون ،نخوابيدم به کاميار و آرمين نگاه کردم و گفتم: -ميدونيد چيه ،اگر لو هم نميداديد که برادريد از اين اخلاقاي گندتون معلوم ميشد که هم خونيد رفتم به طرف اتاق نگين و ديدم نگين با سرو صورت خيس از دستشويي اومد بيرونو گفت: -برسيم تهران تمومش ميکنم جونم اومد بالا توي اين دوهفته در اتاق باز شدو مامان منو نگاه

1402/05/11 12:19

کردو گفت: -چرا هرچي صدات ميکنم جواب نميدي گفتم : -هنوز خوابي ،نگين بهتر شدي؟ نگين-نه زياد خوب نيستم مامان- اين مسموميته ديگه کجا بود گير تو افتاد رو کرد به منو گفت: -بپوش بريم خاله ات منتظره ،نگين مامان تو هم مياي؟ -نه نمي تونم مامان-پس برو صبحونه اتنو بخور -مامان من سريع دوش بگيرم الان ميام مامان-الان ؟همه منتظرند نميخواد دوش بگيري مگه تازه حموم نبودي؟چرا انقدر حموم ميري؟ -ديشب گرمم بود عرق کردم مامان- خب لباس نازک تر مياوردي،زود بياييا مامان که رفت نگين يه پوزخند تلخ زدو گفت: -ميگه چرا انقدر حموم ميري،براي اينکه جواب گناه شوهرتو از رو تنمون پاک کنيم رفتم سريع دوش گرفتمو ...و لباس عوض پوشيدمو با مامان اينا راهي آرايشگاه شديم من تمام مدت زير دست آرايشگر خواب بودم مامان زد به دستمو با حرص گفت: -ديشب تا صبح بچه شير ميدادي؟ با تعجب مامانو خاله هامو نگاه کردم که مي خنديدو مامان باحرص گفت: -عين معتادا چرت ميزني زشته بيدار باش يه دقيقه،تو و نگين مرگ خواب داريد انگار موبايلم زنگ خورد ،کيفم پيش مامان بود گوشيمو برداشتو يه نگاه به صفحه اش کردو با تعجب گفت: -اسم نيوفتاده!!! -بده من بنفشه است يعني آرمينه،مامان گفت:مگه دعوتش کردي؟ -آره ديگه ...گوشي رو گرفتمو گفتم: -الو.. آرمين- چهار ساعته رفتي آرايشگاه؟ -خب من که تنها نيستم ،نگين خوبه؟ آرمين با غيض گفت: -آره تو فقط بلدي حال مامانتو نگينو بپرسي؟ -وا!!!تو خوبي؟ آرمين عصبي گفت: -نه با اين فاميلاي وحشيتون باغ من با خاک يکسان کردن تا تونستن بچه زاييدن انقدر داد زدم صدام دو رگه شده مثلا بابات ميخواست دونفر رو بذاره که طرف درختا و گل ها نرن ،بابات اين زنه رو ديده باز رم کرده به قوت الهي توانايي غيب شدن آموخته و غيبش زده حالا نميتونم پيداش کنم اُلتي مالتوم و بهش بدم ؛حالا که دختراي فاميلتو نو ديدم به اين نتيجه رسيدم که تو خونواده ي شما شيوه ي بابات رسمه...و... نميدونم چرا ولي همچين که حرف دخترا رو کشيد وسط اونم دختراي فاميل ما که همه دنبال پسرايي مثل آرمين هستن انقدر حرصم گرفت که با عصبانيت گفتم: -خبله خب دارم ميام آرمين خونسرد گفت:کي؟ با حرص جاي اينکه جواب سوالشو بدم گفتم: -تو آروم بشين سر جات اونا جرئت ندارن بهت نزديک بشن ماشاءالله تو قيافه گرفتن که استادي؟يکي از اون نگاهايي که به من ميندازي زهره ترکم ميکني ،بهشون بنداز ،اونا غلط ميکنن که بيان سمتت آرمين- خب عزيزم من اگر يکي از اون نگاهايي که به تو ميندازم به اينا بندازم که براي تو ديگه شوهر نمي مونه صدتا هوو پيدا ميکني... با حرص گفتم: -گفتم دارم ميام گوشي رو قطع کردم ديدم

1402/05/11 12:19

مامانو خاله هامو و آرايشگره همينطوري شوکه منو نگاه ميکنن مامان-بنفشه بود؟!!! -آره مامان-وا!!!!پس چرا اينطوري باهاش حرف زدي؟ خاله با خنده گفت: -تو که کم مونده بود از پشت تلفن اون بد بختو يه فس بزني -چون داشت حرف مفت ميزد مامان- چي ميگفت؟کسي اذيتش کرده بود مزاحمش شده بود؟ -نه کرم از خود درخته ،خانم تموم نشد عروس يکي ديگه استا آرايشگر-نه اين که بيدار بودي تونستم کارمو انجام بدم براي همين غر ميزني آره؟ واي ،اعصابم بهم ريخته بود آرمينو ميکشتم اگر طرف يکي از دختراي فاميل ميرفت،عين خوره اين فکر داشت منو ميخورد قيافه يکي يکي دخترا مي اومد جلوي چشمم نره طرف کيميا اون بوره خوشگله ظريفه... سوگل...سوگلوبگو انقدر غر و قمزه داره که همه ي مردا رو طرف خودش ميکشونه...واي واي واي اينا هيچي دختر عموي مليکا نرسيده باشه شيده رو بگو از اون هايي که مخ پسر ميزنه تو هنگ ميکني تو کارش ...واي من بايد برم خونه اين آرمين هم که هيچي سرش نيست نره سراغ يه دختر ديگه بعد تکليف من چي ميشه ؟نه دين و ايمان داره نه عشقي بهم داره ...الانِ که چشمش به از من بهترون بيفته و من ....من.... من چيکار کنم ؟...موبايلمو در آوردمو از مامان اينا کمي فاصله گرفتمو سريع به موبايل نگين زنگ زدم بعد چند تا بوق آزاد جاي نگين کاميار جواب داد:بله نفس؟--کاميار ؟نگين کجاست؟-تو دستشويي-اَه گوشي رو بده بهش زود باشکاميار-صبر کن تا بياد ...«مامانو خاله هام همين طوري با تعجب نگام ميکردن ...نگين جواب دادو گفتم:»-نگين ،بنفشه کجاست؟نگين-بنفشه کيه؟دوستت؟-بابا بنفشه ،بنفشه ي خودموننگين-اهان آرمينو ميگي؟اينا روبروي من ايستاده ميخواي گوشي رو بدم بهش ؟-نه فقط همونطور تو اتاق نگهش دارنگين- چرا؟!!!-گفتم،نگهش دار تا سر و گوش بعضي ها براش نجنبه مامان منو با چشمايي که ريز کرده بود تا دقيق تر و موشکافانه تر مشکوکانه بهم چشم بدوزه نگام ميکردديگه آرومو قرار نداشتم ؛آرايشگرا رو مامان اينا رو کلافه کردم بس که گفتم:-بريم ديگه،تموم نشد؟بسه خانم شماها مارو با عروس اشتباه گرفتيد اصلا نديدم ريختم چه شکلي شده فقط يادمه موهامو مدل جمع و باز درست کرده بودن...واي تا برسيم خونه من دلم عين سير و سرکه ميجوشيد ؛به باغ که رسيديم اول يکي يکي دختراي تو باغو حضور غياب کردم بعد سريع دوييدم رفتم تو اتاق نگين داشت لباس مي پوشيد با تعجب به من که چه هراسان وارد اتاق شدم نگاه کردو گفتم:-کجاست؟-با کاميار رفتن بيرون -مگه من نگفتم نگهش دار-دارم لباس عوض ميکنم نگهش دارم تو اتاق؟ رفتن بيرون ديگه از ويلا باغ که بيرون نرفته...چيکار کرده؟اصلا چه اهميتي داره نفس...کاميار

1402/05/11 12:19

اومد تو اتاق با يه ظرف گوجه سبز و تا ديدمش گفتم:-آرمين کو؟کاميار-آرمين؟چي شده تو افتادي دنبال آرمين؟!«ظرف گوجه سبزو داد به نگينو خنديد و با حرص گفتم:»-کاميار داداشت کجاست؟کاميار- اوه اوه خيله خب بابا طبقه بالا تو اتاقشسريع به طرف اتاق آرمين رفتم و در شو يکهويي باز کردم که خداي نکرده مچشو بگيرم که ديدم رو تخت نشسته داره با لپ تاپش کار ميکنه منو اول با تعجب نگاه کردو بعد يه خنده ي شيطون رو لبش نشست و سوتي زد و گفت:-خوشگله روبا اخم وخشم و شاکي گفتم:-کجا بودي؟آرمين-اُه،چه غيرتي! جايي نبودم که رفتم تو باغ يه دوري زدم «از رو تخت بلند شد اومد جلو و با شور و هيجان نگام کردو شونه هامو در بر گرفت و گفت:»-دست آرايشگره درد نکنه چي ساختهدستشو پس زدمو عصبي گفتم:-تو باغ دور زدي که چي؟-من کاري نداشتم ،اين دختراي فاميلتون ...محکم زدم به شونه اشو گفتم:-تو اگر محل نذاري غلط ميکنند بيان جلوآرمين با همون قيافه ي شيطونش نگام کردو باز دستموگرفت و گفت:-خب عزيزم پسري مثل من کم خاطر خواه نداره داشتم از حرص مي مردم تو چشمش نگاه کردمو گفتم:-واقعا؟ خيله خب اينجا رو داشته باش بذار ببينيم کي خاطر خواه داره تو يا من؟روسريمو برداشتمو پرت کردم اونور اخماش داشت کم کم مي رفت تو هم ،مانتو هم در آوردم و پرت کردم رو تخت، يه تاپ دکلته ي فيروزه اي تنم بود که يقه ارتفاع پاييني داشت و خيلي تاپ بازي محسوب مي شد ،تاپو که تو تنم ديد با اون شلوار جين جذبو موهاي و آرايش ...به سرعت نور رنگش شد عين لبو قرمز ،نفساش نامنظم و عصبي شد با اون فک منقبض شده از ميون دندوناي قفل شده اش گفت:-نفســــــس.-با حرص گفتم:-منم همين طوري ميرم ،بيا ببينيم کي طرفدار داره تو يا من؟بازو هامو ميون پنچه هاي قويش گرفت و با اون چشماي به خون نشسته نگام کردو نعره زد :-تو غلط ميکني اين طوري بري«خوبه صداي آهنگ انقدر زياد بود که کسي صدامونو نشنوه»خواستم دستشو پس بزنم زورم نمي رسيد جيغ زدم:-ولم کن تو که به من پاي بند نيستي چرا من باشم؟منو هول داد به طرف ديوار رو چسبوندتم به ديوار رو خودشم مماس با من شد در حالي که يه دستش محکم دور بازوم بودو اون يکي دور کمرم داد زد:-داري روي سگمو بلند ميکنيا-جدا؟ بلند کن ببينم اين روي سگي که اين همه تهديدم ميکني بهش چيه؟تا سرمو دور مي بيني مي پري آره ؟من براي تو چيم؟هان ؟يه عروسک که هر وقت دلت خواست باهاش بازي کني؟ديگه از شدت عصبانيت ميلرزيد تا حالا به قدر اون روز عصبي نديده بودمش ترسيده بودم ولي نمي خواستم کوتاه بيام برام خيلي سنگين تموم شده بود تموم زندگي من در گروع آرمينه اجازه نميدم ديگه حداقل تا

1402/05/11 12:19

زماني که من هستم کسي جامو بگيره اين خوي يه زنهمانتومو از رو تخت برداشت بدون اين که رهام کنه و مانتو رو ميخواست بازور تنم کنه ،با حرص ازش گرفتمو پرت کردم يه طرف ديگه و جيغ زدم:-نمي پوشماونم دادزد :-تو بيجا ميکني که اينطوري بري ميزنمت نفس...به خدا ميزنمت تا سليطه بازي يادت بره فکر کردي من باباي بي غيرتتم بذارم اين طوري بري با اين لباس تنگ ؟با اين تن سفيد؟ که اون پسره ي عوضي رو بکشوني سمت خودت مادر کسي رو که به تو نظري بندازه رو به عذاش مي شونم« مانتومو از رو زمين برداشت و چسبوند به قفسه ي سينه ام و گفت» :-بپوشمانتومو گرفتمو پرت کردم تو صورتش با حرص پرت کرد تو صورت خودم و دوباره که گرفتمو پرت کردم به طرف صورتش يه جوري نعره زد«نفس»که گفتم: «مهمونا که سهله کل محل صداشو شنيدن »اومد جلو گرفتتم پرتم کرد رو تخت کمرم درد گرفت ..خيمه زد روم از عصبانيت و اون نفس هاي بلند وخشم آلودش سينه اش داشت از جا در ميومد از ترس تنم يخ کرده بود جفت دستامو کنار گوشم تو دستاش گرفته بود با صداي دو رگه گفت:-داري تو قلمروي من هرز مي پري؟«با حرص گفتم»-اون که مي پره توييداد زد :من که خبر مرگم از وقتي رفتي، پامو از ويلا بيرون نذاشتم از اين اتاق يه بار بيرون رفتم تو اتاق نگين چون با کاميار کار داشتم کسي رنگو ريش منو نديده نفسم بالا اومد تازه درد مچمو احساس کردم صورتم از درد جمع شدو گفتم:-آي...دستموول کن ...آرمين...دستم...هنوز عصبي نگام ميکرد تغييري نکرده بود دستمو ول نکرد گفتم:-تو وادارم ميکني به..دادزد:-تو غلط ميکني که واسه من سليطه بازي در مياري پوستتو ميکنم نفس، من ديوونه ام ميدوني که بابات چه به روز روان من آورده؛ ميدوني که اگر خلاف جهت من حرکت کني اون که آسيب مي بينه تويي نه من-دستم آي آرمين به تنم چشم دوخت نفساي بلند و عصبيش کوتاه تر شد و آرومتر با صداي آروم ولي همچنان دورگه گفت:-مگه نگفتم:اين رنگو نپوش چرا منو عذاب ميدي؟-آرمين پاشو واي دستمو شکوندي، پات رو زخم بخيه امهبلند شد ولي تا خواستم خودم بلند شم ،دستشو رو قفسه ي سينه ام گذاشتو هولم دادو تهديدي گفت:-کسي دور برت بگرده اين عروسي براي اونو تو ميشه عذا ،از کنار من جنب نمي خوري نفس،وگرنه رويي از من بلند ميشه که به اصطلاح بچه ها بهش ميگن لولو-من که نميتونم پسراي مردمو بپام که طرفم ...با همون حال گفت:-صداتو نشنوم ...صدات نياد...بلند شد ،واي قفسه سينه ام درد گرفته بود رو تموم تنم جاي دستاش بود بلند شدم پشت کرده بهم رو تخت نشسته بود با بغض گفتم:-ببين تنمو چيکار کرديبرگشت نگام کرد خشم جاشو به غم تو نگاهش داد و آروم گفت:-وقتي دست ميذاري رو نقطه

1402/05/11 12:19

ضعف من چه انتظاري داري؟ -تو آزارم ميديشاکي گفت:-تو چي؟نگاه چه به روزم آوردي ؟نگاهش باز به تن قرمز شدم افتاد اومد بياد طرفم با بغض گفتم:-نيا جلواز رو تخت بلند شدم همينطوري نگام ميکرد و مانتومو پوشيدمو گفت:-الان چي مي پوشي؟-لباسم پايين-مياري اينجا ،من ببينم چي مي پوشيبا چونه لرزون نگاش کردمو عصبي گفت:-گريه نمي کنيا اعصاب ندارم -تو فقط بلدي دادبزني ،تهديدم کني با جکوب بهتر از من رفتار ميکني من همه چيزو بايد تحمل کنم اين اخلاق سگ تو هم بايد تحمل کنم ؟رومو برگردوندم که برم بلند شد از پشت منو تو بغلش گرفت و گفت:-تو هم عذابم ميدي ببين چطوري زخمامو به التهاب ميندازيسرمو کمي متمايل بهش کردم اولين اشکم که فرو ريخت با بوسه اش جلوي ريزش اشکمو گرفت و گفت:-من نميدونستم تو انقدر روم حساسي که نگينو پاسبونم ميکني پوزخند تلخي زدمو سرشو به گردنم فرو برد و زير لاله ي گوشمو بوسيد و گفت:-عذابم نده نفس حالمو درک کن غيرت منو تحريک نکن ...پشت گردنمو بوسيد و آروم تو گوشم گفت:-عاشقم شدي که با يه حرف انقدرزيررو شدي؟-مگه آدم عاشق قاتل جونش ميشه؟پس حتما تو هم عاشقم شدي که اينطوري ميکني ميزني ،مي بوسي،داد ميزني ،تهديد ميکني...آرمين رهام کردو در حالي که پوزخند ميزد، پوزخندي که حس کردم به من نميزنه انگار بيشتر به خودش بود وبعد نگاهشو به طرفم بلند کرد و گوشه ي لبشو جوييد و گفت:-بدو برو،جلوي مانتوتم ببند يقه ات خيلي پايينِ....کنار نگين نشسته بودم هر دو کسل و بي حال بوديم انگار نه انگار که اين عروسيه دادشمونه ،مثل دوتا مهمون غريبه که به اجبار اوردنشون روي صندلي نشسته بوديمو مهمونا رو نگاه ميکرديم که چه هياهويي ميکنن و چقدر خوشحالند ولي چرا خنده نه به لب من مي اومد نه به لب نگين؟...-نگين من خيلي بدبختم ،من هرگز اين روزو نمي بينم نگين با ترحم نگاهم کردو دستمو گرفت و بهش نگاه کردمو گفتم:-وبدبخت ترم چون امروز فهميدم که رو آرمين چقدر حساسم!!!نگين من يه احمقم اون کاري نيست ،بلايي نيست که سرم نياورده باشه و من دلم فرو ميريزه وقتي سر به سرم ميذاره و ميگه« دختراي فاميلتون دور و برم ميپلکن و آمار ميدن» نمي دوني چطوري بهم ريختم ،نميدوني چه دعوايي راه انداختم که چرا رفتي تو باغ که دختري دور از چششم من بياد سراغت ،نگين از اين دل ميترسم ،ديشب جر وبحثمون شدو بهم گفت:-«اصلا نميخوام پيشم باشي برو تو اتاق خودت »نگين منو رها کرد ميتونستم برگردم راحت بخوابم ميتونستم يه شب بگم آخيش امشب خودش ولم کرده با آسودگي کپه مرگمو بذارم ولي من همون جا رو تخت نشستم چون دلم آرمينو ميخواست!!!!باورت ميشه من خودم اونو به

1402/05/11 12:19

طرفم کشوندم ديشب تا کي مغزم تو هنگ بود که آخه لامصب چه مرگته؟ اون که قاتلته بدترين ها رو سرت آورد ديگه چي ميخواي؟نگين بزن تو سرم داد بکشه فحشم بده شايد يه تکوني بخورم شايديادم بيفته من يه انسانم نه يه اسکل که تا اين حد *** هست...از خودم حساب نمي برم کافيه که منو با اون شگردش به بَزم معاشقه اش بکشونه همه چيز از سرم مي افته آرمين آرمين،آرمين،ميشه تموم چيزي که تو سرمه.نگين با همون ترحم هنوز نگام ميکرد آروم گفت:-چي بگم بهت وقتي خودم بدتر از تو أم؟سري تکون دادم و گفتم:-يادمه يه معلم داشتم که ميگفت گناه هاي کبيره فقط روي فاعل تاثير نداره رو تموم هم نسلاش هم خوناش تاثير ميذاره مثل مال حروم خوردن تا زماني که اون مال حرومه و خونواده ازش ميخوره تقاص از همه گرفته مي شه نگين بابا گناه کبيره کرده و ما هم پا گيرشيم اين حال و هوامون هم قسمتي از همون تقاصِنگين سرمو نوازشي کردو ...-نفسسر بلند کردم ديدم شروينِ گفت:-بيا برقصيم-نه حوصله ندارم دستمو گرفت و کشيد تا از جا بلندم کنه وگفت:-اِ!!عروسيه داداشتا ميخواي نرقصي که مليکا پس فردا فيلموکه ديد موهاتو بکنه بگه«تو فيلمم نبودي،تو عروسيم نرقصيدي»به اطراف نگاه کردم آرمين نبود اگر ببينه شروين ازم ميخواد که با هم برقصيم ديوونه ميشه ...خانم شمس- نفَََََس!!!!چرا نشستيــــــــــي؟واااااا!! !!بلند شو تو بايد جاي نگين هم برقصيـــــــــي، زودباش شروين ببرش بايد مجلسو گرم کنيدبه زور رفتيم وسط دل و دماغ رقص نداشتم ولي مجبوري بايد مي رقصيدم شروين گفت:-چه باغ خوشگليه اون باغ تهيه چيه که نگهبان باغ اون جا نشسته کشيک مي کشه؟-براي مهندس اون باغ مثل يه معبد مقدسه فقط خودش ميره اونجا حتي برادرشم حق نداره برهشروين-برادر؟!!!!من شنيده بودم....-آره کاميار برادر ناتنيشه يعني ناتنيي اونطوري هم نه ولي از مادر يکي از پدر جدان همه تازه فهميدنشروين-چه جالب چرا رو نکرده بود؟کاميار همون دکتره نه؟- -آره نميدونم ميدوني که خيلي مرموزه شروين- شنيدم اين جا يه باغي که بهش ارث رسيده خوش به حالش ما چرا کسي رو نداريم بميره ازين چيزا بهمون به ارث برسه«خنديدو اخم کردمو گفتم:»-اين چه حرفيه؟شما که خودتون کم از اين مهندسه نداريد شروين-شوخي ميکني؟پسره يه پا امپراطوره واسه خودش ...-هر چي نگاه کن اين همه مال ومنال ولي تنهاست چه فايده؟شروين خنديدوبهم چشم دوختو گفت:آره ...نفس ميخواستم يه چيزي بگم..-چي؟!!!-راستش بايد همون پارسال بهت ميگفتم ولي هميشه تا اومدم بگم يه اتفاقي افتاد که نشد بيام جلو ،حتي قبل از اين که اون روز بريم دنبال مليکاو اون جريان تصادفو دعواي نعيم با

1402/05/11 12:19

منو ديدن مليکا و بعد هم خواستگاري و عروسي پيش بياد ميخواستم اينو بهت بگم ...ولي گفتم بذار نعيم با مليکا ازدواج کنه بعد ...انقدر گفتم بعد که ديگه امروز کلافه شدم بايد همين امروز بگم بهت همين الان که کسي حواسش نيست مزاحمي دورت نيست ...-چي شده؟!!!-نفس من ازت خيلي خوشم مياد از اول هم خوشم ميومد همون اولين جلسه اي که تو کلاس رديف دخترا جا نبودو مجبور شدي بياي تو رديف پسرا کنار من بشيني از همون روزم اين حسو داشتم...يهو آهنگ عوض شدو تند شدو يه همهمه اي برپا شد ودورمون شلوغ و پر از دختر پسرا شد که اومدن تو پيست تا برقصند که يه دستي دورم پيچيد اول فکر کردم شروينه نگاش کردم ديدم سرش به طرف يکي از پسراي فاميلشونه داره حرف ميزنه پس کيه؟!!!-من ميکشمت نفس...يييه وا...اي حتما شنيد که شروين چي گفته...-بيا بالا يالا راه بيفت...کمرمو ول کرد برگشتم ديدم نيست قلبم ،غيب شد؟قلبم داشت از سينه ام ميزد بيرون تنم يخ کرده بود اگر شنيده باشه چي؟آرمين تعصبيه برعکس تصور من .و ظاهرش که اصلا بهش نمياد اهل اين حرفا باشه ...

1402/05/11 12:19

شروين-بذار منم بيام
-نه نه تو بمون برقص، منم الان ميام
لبخندي زد گفت:
-خيله خب
راه افتادم به طرف ويلا اطرافو نگاه کردم ديدم داره عصبي پشت سرم مياد قلبم هري ريخت ؛نگين کجاست؟مگه الان رو صندلي ننشسته بود؟!!!
پامو گذاشتم تو ويلا صداي جيغ و هوار ِنگين و کاميار ميومد ،کسي تو ويلا نبود در جا دوييدم سمت صدا چي شده که نگين اونطوري از ته دل جيغ ميزنه؟
سريع دويدم به طرف اتاق نگين اونجا نبود صدا از کجا بود ؟
به طرف طبقه بالا رفتم ديدم از سرويس بالا صداشون مياد کاميار به قدري عصباني بود که من با ديدن قيافه اش داشتم سکته ميکردم ،چنان داد ميزد که صد رحمت به آرمين، صورتش عين لبو سرخ شده بود و داد ميزد :
-نگين به خدا يه مو از سر بچه ام کم بشه يا بلايي به سرش بياري ميکشمت .نگين به خدا قسم ...
«نگين هم با اينکه حالش مساعد نبود ولي همينطور جواب ميداد»:
-کورخوندي آقا ، فکر کردي نفهميدم ؟ ميخواي بچه رو نگه دارم آبروم ببري که تو و اون داداشت انتقام بگيريد؟ من و سنَنَه ؟، هان ؟منو سَ نَ نه ،ميتونيد بريد بابام رو حامله کنيد من اين بچه رو ميندازم .
کاميار –تو غلط ميکني .
نگين – تو غلط کردي که حالا من بايد جور تو رو بکشم
کاميار – جرات داري برو سقطش کن ببين من چه بلايي سر تو و اون دکترِ بيارم ، ببين اصلاً پات ميرسه به دکتر يا نه .
نگين با حرص و عصبانيت گفت : دکتر نميخواد که .....
رفت بالاي پله هاي سکويي که وان اونجا نصب بود که از بالاي پله ها بپره که کاميار عين ديوونه ها داد زد :
- نگين سرمو ميکوبم به ديوارها، نکن لامصب بيا پايين،بيا پايين نگينِ سليطه نکن ، اينطوري نکن من و داري ديوونه ميکني ها .
واي من از دعوا ميترسيدم کاميار هم که ديوونه شده بود و نگين هم بدتر از اون زده بود به سيم آخر ، کاميار با تمام وجود داد ميزد که نگين رو از خر شيطون پياده کنه تا ميومد قدم برداره نگين ميگفت :
-برو عقب ميپرما ، کاميار کافيه از اين بلندي بپرم اونوقت بچه بي بچه برو عقب ، کاميار با کف دستش کوبوند تو آينه ي کنارش و اينه خرد شد ، دستش زخمي شده بود و خون ميامد من داشتم از ترس سکته ميکردم هول افتادم و رفتم جلو گفتم :
-نگين ، نگين جون،آبجي الهي قربونت برم، بيا پايين تو رو خدا
نگين جيغ زد:
– دهنتو ببند *** ، چرا تو اينقدر کودني فکرشو کردي من با اين طوله سگ چيکار کنم ؟ (به شکمش اشاره کرد)
کاميار عربده زد:
-چرا نميفهمي ؟ ميگم باهات ازدواج ميکنم
نگين – کي ؟ وقتي شدم انگشت نما ، همه من و به چشم يه زن ناسالم ديدن ؟ وقتي خوب آبروم رفت ؟ اون موقع ميخوام صد سال سياه نيايي بالا سرم ،برو خودتو سياه کن ....
کاميارکه سعي ميکرد

1402/05/11 12:20

صداشو کنترل کنه با همون صدايي که از عصبانيت مي لرزيد ولي تنشو آورده بود پايين گفت:
- بيا پايين ، ميبرم عقدت ميکنم بيا پايين ،داري منو سکته ميدي الان قلبم از عصبانيت مي ايسته بيا پايين نگين ِپتياره ...
نگين – فکر کردي با وعده وعيدهاي تو خامت ميشم ؟ نه من اين دوره ها رو پيش تو پاس کردم .
کاميار عصبي با صداي اروم گفت :
- اونو بيار پايين نفس ،من دارم قاطي ميکنم ها «از دستش همينطور خون ميچکيد وتنشم از خشم مي لرزيد رگ گردنش هر کدوم اندازه ي نيم سانت باد کرده بود واقعا داشت سکته ميکرد...»
آرمين هم به کاميار اضافه شد و گفت :
-بيا پايين ، مگه بچه توِ که واسه مرگ و زندگيش تصميم ميگيري ؟
نگين – تو لطفاً ساکت شو ، اين (اشاره به کاميار) تو دهن تو رو نگاه ميکنه وگرنه کاميار اهل نامردي نبود تو ميريزي اونم جمع ميکنه
آرمين– نه اگه تو دهن منو نگاه ميکرد که تو الان جرات نداشتي شير بشي بري بالاي بلندي که اين بدبخت، اين پايين پرپر بزنه .
-تو رو خدا دعوا نکنيد ، نگين بيا پايين کار دستمون نده
آرمين تا اومد طرف نگين، نگين جيغ زد :
- کاميار بگو ...
آرمين دست نگين رو گرفت آوردش پايين ، نگين چنان جيغي ميزد و خودشو ميکشوند و اين وسط هم صداي کاميار و آرمين هم قاطي شده بود که واي چه واقعه اي شده بود ....
يهو نگين زير دلش رو گرفت و ناله وار گفت :
-آي ... آي کام .... آي کاميار ..... «کاميار دو دستي زد تو سرشوگفت:»
– واي .... واي ولش کن آرمين .... به خونريزي افتاد ...
نگين با گريه گفت : واي درد دارم کاميار ....
من که عين مسخ شده ها چشم به نگين دوخته بودم ، کاميار نگين رو تو بغلش گرفت وگفت:
-هي ميگم بيا پايين نگاه چيکار کردي اي خدا، جاان؟ الان مي برمت بيمارستا آرمين بدو«کاميار نگينو رو دستاش بلند کرد و آرمين هم دنبالشون دوييد منم دنبالشون راه افتادم همين که داشتيم سوار ماشين ميشديم مامان رسيد و گفت :»
- اِوا ! نگين .... نگين چي شده ؟!!! آقاي دکتر نگينم چي شده ؟ !!!!خاک به سرم مادرت بميره چت شد؟!!!
نگين فقط گريه ميکرد ، منم لال شده بودم و کاميار هم از هولش نميدونست چيکار کنه ، مامان با همون کت و دامن و شالي که سرش بود مثل من سوار ماشين شد و و گفت :
- مامان جون چي شده ؟ اين خون چيه ؟ !!!! خاک به سرم کنن خونِ چيه؟!!
«لباس نگين خوني شده بود و مامان با وحشت براي چندمين بار گفت:
- اين خون چيه ؟
آرمين عصباني شد و گفت :
- خانم پناهي ميشه يه لحظه ساکت باشيد ؟
مامان – بچه ام خونريزي کرده ، اونوقت ساکت باشم ؟
کاميار –آرمين گاز بده .
آرمين عين ديوونه ها رانندگي ميکرد تا سريعتر برسيم بيمارستان
کاميار دو مرتبه نگين رو روي دستاش بلند کردو برد

1402/05/11 12:20

داخل بيمارستان و گفت :
-دکتر اورژانس ...
داد زد : مسئول اين اورژانس بي صاحب کيه ؟ يه برانکارد بياريد...زود باشيد
يه برانکارد آوردند و کاميار رو به پرستاري که اومده بود تا از ماجرا مطلع بشه وگزارش بده، شروع کرد به اطلاعات دادن ، همين که رسيد به اينجا که پنج هفته است که بارداره ....
مامان يکه خورده و گفت :
-چيه ؟؟؟؟؟؟ اون چي گفت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من با ترديد به آرمين نگاه کردم و مامان به من تکيه داد وانگار از درون فروريخت با صداي لرزون گفت :
-نگين حامله است ؟!!!!!!!
من فقط به آرمين نگاه کردم و مامان يهوبرگشتو به من نگاه کردو داد زد :
-حامله است ؟ بچه کيه ؟ نفس با توام ....
-بچه منه .....
مامان برگشت و کاميار رو که ديد بدون معطلي زد تو گوش کاميار ، من بازوي مامان رو گرفتم و مامان با حرص گفت :
-بچه توِ ؟ تو کي دختر من و ديدي که حالا از تو حامله است ؟خيال کردي اينجا همون خراب شده اي که توش زندگي ميکردي ؟ ديدي بيوه است گفتي چي از اين بهتر ...
-مامان ! مامان ! کاميار و نگين ....
مامان برگشت و به من نگاه کرد وچشماشو گرد کرده بود و آتيش ازش مي باريد صورتش شده بود رنگ خون دلهره گرفتم مامانم فشار خون داشت ؛با تشر گفت :
- کاميار و نگين ؟ تو ميدونستي ؟ بيشرف ،...
آرمين– خانم پناهي !
مامان با عصبانيت رو به آرمين گفت :
-آقاي مهندس هر چي آتيشِ از تو بلند ميشه اين (اشاره به کاميار) برادرِ توِ ،اين فتنه رو تو روشن کردي ، دختر مجردِ من حامله است .... تقصير تو اين برادر نانجيبته ...«رو کرد به کاميار رو شروع کرد کاميار رو زدن منو آرمين جلوي دستاي مامانو گرفتيم ،کاميار همين طور سرش به زير بودو هيچ عکس العملي نشون نميداد...گفتم:»
-واي مامان تو رو خدا آروم باش الان سکته ميکني ،خاک برسرم مامان جون تو ...
مامان – بذار سکته کنم بميرم بي آبروييي نبينم « مامان وارفته روي صندلي سالن بيمارستان نشستو از ته دل چنان گريه ميکرد و جيغ ميزد که نه من نه پرستارها ... حريفش نبوديم »
مامان-با چه رويي تو صورت مردم نگاه کنم ، دخترم حامله است ، اي خدا اين چه مصيبتي بود که گرفتار شدم ، آبروم رفت .مُردَم اينقدر حواسم پيش شماها بود ، آخر اينه جوابم؟ بيارينم بيمارستان و بگيد دخترم پنج هفته است که حامله است ؟!
مامان زد تو سرش و گفت :
-واي واي خدايا من و بکش ، اين آبروريزي رو چطور جمع کنم ...
-مامان به خدا کاميار و نگين محرمند به خدا ....



مامان شوکه با اون حالش به دهن من چشم دوخت ونگاه از دهنم بر نميداشت لبمو گزيدم نبايد ميگفتم؟خب محرمن که بهتره !به آرمين نگاه کردم با يه مَن اخم دست به جيب در حالي که کتش به پشت دستش رفته بود به من نگاه ميکرد

1402/05/11 12:20

...


همين طور چشم دوخته بود به دهن من که ديدم رفته رفته رنگ مامان، قرمزو قرمز تر شدو چشماش به طرف بالا رفت و از حال رفت واي سنگ کوب کردم مامانو در بر گرفتم و جيغ زدم :
-مامان واي مامان جونم چي شد؟ آرمين، آرمين...
آرمينو کاميار که اونور تر داشتن باهم حرف ميزدن با صداي جيغ من دوييدن اين ور وکاميار سريع مامانو ماينه کردو به پرستاري که کنارمون ايستاده بود واولش غر ميزد که کاميار بره عقب ولي وقتي همه امون گفتم:
-پزشکه،داره ماينه اش ميکنه همونطور کنار ايستادوتا کاميار خودش فشار مامانو گرفت ،تشخيصشودادو دستور دوتا آمپولوداد ولي پرستاره گفت:
-ما اجازه نداريم دستور عمل کسي جز دکتراي خودمونو اجرا کنيم
کاميار هم با پرستار همينطور بحث ميکردو...پرستار هم هي ميگفت :اين که يه تشخيص ساده است و مشخص چه دارويي بايد به بيمار زد و وگرنه بايد صبر ميکردم تا دکتر بيادو چون جون مريض در خطره دارم اين آمپولو ميزنمو خودمم تشخيص اين دارو رو دادمو....واي مغز ما رو خورد ،حالا خوبه بهش ثابت شد که کاميار پزشکه...
بالاخره با اون همه جر و بحث و اومدن دکتر اوژانس و...مامانو بردن تو يکي از اتاقاي بيمارستانم تا استراحت کنه
ديگه يه پام تو اتاق نگين بود که هر از گاهي يه عده دکتر و پرستار و رزيدنت...دورش جمع مي شدن ...ويه پام تو اتاق مامان بود
با حالي مستأصلو داغون روي صندليه راهروي انتظار بيمارستان نشستم يه طرفم کاميار نشسته بودو يه طرف هم آرمين
حتي نميتونستم تصور کنم يه دقيقه ديگه چه اتفاقي مي افته
نميدونستم براي مامانم دعا کنم يا نگين الان همه تو عروسي چه حالي دارن ما چه حالي داريم !
دکتر نگين از اتاق اومد بيرون و منو کاميار سريع از جا بلند شديم ،کاميار امان نداد من بگم:
«دکتر،خواهرم چه طوره؟»
يه ليست از اصطلاحات پزشکي اماده کرده بود که همينطوري پست سر هم از دکتره مي پرسيد سر آخر هم يه تشکر کردو دکتر رفت با تعجب گفتم:
-امان ميدادي من يه سوال بپرسم
آرمين کنارم ايستاده بود يه پوزخندي از خنده زدو گفتم:
-چي گفت؟
کاميار-خوبه فقط بايد تحت مراقبت هاي ويژه باشه فعلا استراحت مطلق تجويز کرده
-بچه چي؟
آرمين-استراحت مطلق براي نگين ِکه بچه در خطر نباشه ديگه ،يعني بچه هم زنده است
کاميار سري تکون دادو به آرمين نگاه کردمو گفتم:
-حيف شدي بايد توهم پزشک مي شدي
آرمين-اون موقعه کي شريک بابات مي شده ؟نقشه از کجا شروع مي شد؟
-واقعا که!توي اين اوضاع بازم فکرت تو نقشه اته تو مريضي آرمين
آرمين پوزخندي زدو گوشه ي لبشو جوييدو بعد هم گفت:
-مونده به حال من برسي تا درک کني
من روصندلي نشستم و آرمين رفت به طرف خروجي؛

1402/05/11 12:20

کاميار هم که بالاسر نگين رفته بود اگر آرمين دست نگينو نمي گرفت بياره پايين اين طوري نميشد کَکِشم نمي گزه که مادر و خواهر منو انداخته تو بيمارستان
يه ليوان آب مقابلم گرفتو گفت:
-بخور،آروم بشي
همين طوري شاکي نگاش کردمو گفت:
-چيه لابد اينم تقصير من؟
-پس تقصير کيه تو دستشو کشيدي آوردي پايين...
آرمين- دست کشيدن چه ربطي به خونريزي داره حرف مي زني؟خانم رفته بالاي وان دوساعته داره گلوشو پاره ميکنه، بپر بالا بپر پايين ،دعوا ،جيغ اعصاب کشي آخرش من آوردمش پايين،من باعث شدم به خونريزي بيفته ؟کمتر سرتق بازي در مياورد خودشو بچه اش سالم مي موندن ،انگار هر اتفاقي مي افته من بايد جواب گوي تو باشم
-مامانم چي آخر انداختيش گوشه ي بيمارستان
آرمين- به زودي عادت ميکنه هنوز نفهميده شوهرش چيکارست داماد ديگه اش کيه...
باحرص گفتم:
-آرمين !ميخواي رسما مامانمو بکشي؟
آرمين- نترس به مرور ديگه نه فشارش ميره بالا ،نه غش ميکنه ...مثل تو نگاه، آستانه ي تحملتو بردي بالا
-من پوستم کلفت شد چون باتو سر کردم
آرمين خيلي عادي نگام کردو بعد هم خونسرد گفت:
-به زودي زن حسين پناهي هم مثل دختراش ازش ميگيرم«نشست کنارمو گفت:»
-ميدوني چيه نفس اين همه سال ،اين همه خيانت ولي پدرت هنوزم با مادرت هست اين يعني يه تعلق خاطرِ...
با حرص گفتم:
-بسه آرمين !خدايا تو سر تو چي ميگذره ؟
کاميار اومدو سويچو از آرمين گرفتو گفت:
-برم دارو هاي نگينو بگيرم دارو خونه ي اينجا ميگن نداره ...«نگام به دستش که خون روش خشک شده بود افتاد دلم براش سوخت و گفتم:»
-کاميار دستت خوبه؟
کاميار بدون اينکه به دستش توجهي بکنه لبخندي تلخ زدو گفت:
-مهم نيست گور باباي دستم
کم کم ساعت به تايم عصر نزديک ميشد،آرمين کنارم خوابش برده بود کاميار هم همين طور عصبي طرف ديگه ام نشسته بودو با استرس پاشو تکون ميداد و هر ده دقيقه به اتاق نگين مي رفت ما هم فعلا اجازه ورود نداشتيم !
اومدم يه جرعه اي از آب تو ليوانم بخورم که ديدم مامان از تو اتاقش اومد بيرون ،آب پريد تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن ،آرمين چشماشو باز کردو اصلا اولش مامانو که نديد همين طوري مي زد پشتم ،دستشو پس زدمو مثل کاميار از جا بلند شدم و بعد هم رفتم طرف مامانو گفتم:
-مامان جون..
مامان سرد و جدي گفت:
-تو بمون تا خواهرت مرخص بشه وقتي هم مرخص شد اشاره به کاميار که هنوز سر جاش ايستاده بود گفت:»
-مي ره همون جايي که اين بچه رو تو دامنش گذاشتن ،ديگه خونه ي باباش جايي نداره
-اما مامان ،نگين...
مامان راهشو کشيد که بره دنبالش راه افتادمو گفتم:
-مامان دکتر که هنوز...
آرمين- خانم پناهي من مي رسونمتون
چشمامو

1402/05/11 12:20

براي آرمين درشت کردم اون هم اصلا محل بهم نذاشت و مامان گفت:
-لازم نکرده
مامان جلو تر بود ما چند قدم عقب تر از مامان آرنج آرمينو گرفتمو کشيدمو گفتم:
-آرمين ،اگر يه تار مو از سر مامانم کم بشه من ميدونمو تو اون وقت از نفس چيزي رو ميبيني که تو مخيله ي معيوبت عمرا داشته باشي
آرمين-آرنجشو از تو دستم کشيد بيرونو گفت:
-مگه نشنيدي مامانت گفت«تو بمون»،تو بمون تا من بيام
دوييدم دنبال مامانو گفتم:
-مامان تو بايد بدوني چرا نگين توي اين وضعيته،...نگين...
مامان ايستادو شاکي گفت:
-نگين اولين بارش نيست به خاطر خواسته هاش تن به کاراي خلاف عرف و شرع ميده ،اون دفعه يه دختر بود ،مجرد بود ،مجبور شدم هر سازي ميزني برقصم ...ديگه تموم شد خربزه خورد پاي لرزشم بشينه ،ديگه تموم شد از خونه ميندازمش بيرون که بره تو همون قبرستوني که اين طوله رو تو دامنش گذاشتن ،بره با هر کي که دلش خواست که به خاطرش تن به اين خفت داده
-مامان ،تو نميدوني داري الکي قضاوت ميکني،نگين شايد در مورد ،ازدواج اولش خطا کرده باشه تا به اون مردک برسه ولي خطا ي دوباره محاله تو که نگينو ميشناسي اهل اين حرفا نيست
مامان با عصبانيت گفت:
-پس اون که حامله است و افتاده رو تخت کيه؟
با عصبانيت گفتم:
-تو نميدوني جريان چيه ،جاي حمايت ،مارو داري بالاي چوبه ي دارت ميذاري؟
مامان- نفس،من دختر بنام نگين ديگه ندارم،فهميدي؟ديگه ندارم
شوکه به مامان نگاه کردمو مامان گذاشتو رفت آرمين که تا حالا ايستاده بود و نگاهمون ميکرد اومد جلو و آروم دوتا به پشتم زدو گفت:
-خوب تونستي قانعش کني
با خشم نگاش کردمو گفت:
-همينو ميخواستي ؟گفتم تو بمون من خودم حرف ميزن
-که سکته اش بدي خيالت راحت بشه؟
آرمين- من راهشو بلدم تويي که ناشيي
راه افتاد دنبال مامانو گفت:
-خانم پناهي صبر کنيد من ميرسونمتون
مامان-خودم ميرم، بهتره شما کنار برادرتون باشيد
آرمين-بايد باهاتون صحبت کنم
ميخواستم بدوأم دنبال مامان ولي آرمين نميدونم چي به مامان گفت که مامان سريع راضي شدو سوار ماشينش شد
ساعت يازده بود دلم عين سير وسرکه ميجوشيد آرمين مامانمو کجا برده مردم انقدر رفتم تو حياط برگشتم تو سالن ،سرم به شدت گيج ميرفت و درد ميکرد ،وارد سالن شدم ولي تا برسم به صندلي ،سرم گيج رفت و نزديک بود بخورم زمين ،ديوار رو گرفتم،کاميار سريع اومد طرفمو آرنجمو گرفتو گفت:
-نفس؟چي شد؟
-سرم گيج رفت
-رنگت پريده ،حتما قند خون و فشارت افتاده ،چيزي نخوردي ،همش هم استرس کشيدي،تو بشين برم برات يه چيزي بخرم
-کاميار«ايستادو گفتم:»
-با نگين چيکار ميکني؟
کاميار- مي برمش خونه ي خودم
کاميار رفت و من

1402/05/11 12:20

پرآشوب بودم ،آرمين به مامانم چي گفته تاحالا ؟زير لب بي اختيار آية الکرسي خوندم
ساعتها ميگذشت آرمين بازم نيومد واي داشتم ديوونه ميشدم حتما يه بلايي سر مامانم اومده که آرمين تا حالا نيومده،گوشيشم که خاموش کرده بود ،کاميار که حال منو ميديد طفلک سعي ميکرد آرومم کنه ولي دلداريهاش جواب نميداد گوشي کاميار رو گرفتمو گفتم:
-ميخوام يه زنگ به بابا بزنم
کاميار سري تکون دادو شماره ي بابا رو گرفتم ولي نميدونم چراجواب نداد يعني تا الان نگران زن و دختراش نشده که اونا کجان؟!!!
شماره ي نعيمو گرفتم بعد کلي بوق جواب داد:
-الو؟!!!!«چقدر سرو صدا ميومد هنوز تو مجلس عروسي بود»
-نعيم سلام من نفسم
نعيم-نفسسسسس!!!اين شماره ي کيه ؟شما کجاييد؟
-نعيم مامان اومده باغ؟
نعيم-من از صبح قبل اينکه برم دنبال مليکا مامانو ديدم ،ديگه نديدمش،تو مجلس هم که نبوديد کجاييد شما ها؟من نگرانم..
-ييه هنوز نيومده ؟آرمين چطور؟
نعيم شاکي گفت:
-کي؟!!!
-اَه منظور مهندس ديگه
نعيم –نه اونم نديدم ،شما کجاييد؟
تماسو قطع کردم به کاميار گفتم:
-شماره ي نعيمو محدود کن هي زنگ نزنه من الان حوصله ي اون يکي رو ندارم که ازم توضيح بخواد
کاميار سري تکون دادو گفت:
-آرمين هم نرفته بود باغ؟
-نه واي کاميار دلم داره از دهنم در مياد حتما يه اتفاقي براي مامانم افتاده که تا الان نه خبري از مامانمه نه آرمين
کاميار –نگران نباش آرمين به همون اندازه که از بابات متنفره نسبت به مادرت ،آرامش داره وگرنه همه چيز اين ماجرا بدتر از اين اوضاع مي شد، آرمين ،بابا يوسفو(پدر آرمين)در ناهيد خانم مي بينه ،پس خيالت راحت هواي مامانتو داره
رفتم به نگين سر زدم خوابيده بود حد اقل خيالم بابات اون راحت بود
کم کم صبح شد از استرس زياد گريه ام گرفته بود تو نماز خونه نشسته بودم هاي هاي از اون احساس دل آشوبه گري ميکردم بيچاره کاميار هم يه پاش تو اتاق نگين بود يه پاش اطراف من که حال من بد نشه همين طور ليوان آب به دست دم فرش نماز خونه ي زنونه چنپاتمه زده بود کنارمو مي گفت:
-نفس گريه نکن مامانت خوبه وگرنه آرمين به من زنگ ميزد،شايد برده تهران
-تهران برده چيکار بايد مي بردتش باغ اگر نبرده پس حال مامانم بد شده آخر مامانمو به کشتن داد ،ييه نکنه تصادف کردن اي واايــــــــــــي
کامياردست رو شونه ام گذاشت گفت:
-نفس تو چرا اين طوريي ؟چرا الکي به خودت نگراني تزريق ميکني؟
-مامانمو با اون حال کجا برده ؟کاميار مامانم فشار خون داره اگر عصبي بشه فشارش بره بالا سکته ميکنه ديگه مگه نه؟و.اييي..
کاميار با غم نگام کردو گفتم:
-خودش که بي کسه منم داره بي *** ميکنه مي بينيش

1402/05/11 12:20

کينه ي آرمين تمومي نداره ....واي خدا دلم داره از دهنم در مياد
...حال نگين بهتر شده بود و يه کم خيالم بابتش آسوده شد رفتم تو حياط بس نشستم و چشم به در حياط بيمارستان دوختم تا آرمين بياد همين طوري هم زير لب فقط صلوات مي فرستادم
چشممم به در بيمارستان سياه شد تا شش غروب که آرمين سلانه سلانه تشريف فرما شدن و از در بيمارستان اومد تو عين مرغ سرکنده پر پر زنان گفتم:
-واي آرمين خدا منو بکشه که تو فقط بلدي منو ذله کني
آرمين-باز رنگو ريش منو ديد
-ساعت شش غروبه، ديروز پنج بعد از ظهر رفتي الان اومدي ،پدر منو تو درآوردي بي انصاف نه رو زمين بند بودم نه رو هوا ...گوشيتو چرا خاموش کردي ؟من ديوونه شدم از نگراني..
آرمين-حال مامانت خوش نبود مجبور شدم وسط راه...
زدم رو گونه امو جيغ زدم :
-واي خاک بر سرم مامانم و چيکار کردي ؟چه بلايي سرش آوردي...
آرمين با اخم گفت:
-اِ!شلوغش نکن ،مامانمو چيکار کردي؟با مامانت چيکار دارم؟نگفتم که مُرد گفتم حالش خوش نبود
زدم به شونه اشو گفتم:
-خدا نکنه زبونتو گاز بگير
آرمين –حالش بد شد رسوندم بيمارستان
-واي يا علي چي شد؟ چه بلايي سرش اومد؟
ارمين شاکي و عاصي شده گفت:
-ميذاري زر بزنم يا نه؟گفتم رسوندمش بيمارستان ،موندم تا مرخص بشه همون شب هم مرخص بود ولي گفتم :«بمونه حالش کاملا جا بياد »اين طوري شد که دير شد، گوشيم هم شارژش تموم شده، خاموش شده
-مامانم الان کجاست؟
-تهران
-چي گفتي بهش؟
-گفتم بابات خيانت ميکنه فقط همين
جيغ زدم :همين؟مامان منو فرستاده بيمارستان ميگه« فقط همين»
آرمينو با مشتاي بي جونم ميزدمو ميگفتم:
-تو داداشت چرا انقدر با کارتون پاي مامان بيچاره ي منو به بيمارستان مي کشونيد چي از جونش ميخواييد ؟خدا ازتون نگذره «آرمين يه کم خونسرد نگام کردو بعد عاصي شده با يه حرکت جفت دستامو گرفت وگفت:»
-بايد بهت بگم که من مثل تو نيستم يه بار تجربه ي نگفتن خيانتو به بابام دارم اگر روزي که فهميدم مادرم خيانت ميکنه به بابام ميگفتم شايد همه چيز با يه طلاق تموم مي شد و الان هم مادرمو داشتم هم پدرمو
به مامانت گفتم ،چون مادرت دقيقا نقش پدر منو داره من نمي تونستم از اين حقيقت بگذرم
با حرص گفتم:
-الان؟الان که فهميد نگين حامله است و حالش بد شد؟
آرمين-الان بهترين موقعه بود ،وقتي داشت موضوع نگينو هضم ميکرد اين موضوع هم هضم ميکنه
با حرص در حالي که دندونام رو هم بود تو دستاش تقلا کردمو گفتم:
-ايه ،ولم کن مامانمو به کشتن دادي خيالت راحت شد؟
-مامانت خوبه الکي حرف نزن صريحو سالم
-کجا برديش؟
آرمين- گفت برام آژانس بگير ،گفتم :خودم مي برمتون
اتفاقا مامانت از اينکه از زندگي

1402/05/11 12:20

نکبتيش باخبرش کردم ازم ممنون هم بود انقدرکه تموم راهو تا تهران برام دردو دل کرد و از کارا و صبوري هايي که براي باباي بي لياقتت کرده گفت تا سبک بشه ،بعد هم رسوندمش خونه ي بابات تا لوازمشو جمع کنه...
-لوازمشو جمع کنه؟!!!!کجا بره؟!!!آرمين بهت گفتم «مامانم جايي نداره که بره ازت خواهش کردم توي اين سن و سال آواره ي خونه ي فکو فاميلش نکن...که منت خاله و داييم رو سرش بمونه ذلت خونه ي شوهرش بهتر از منت و ذلت خونه ي مردمه يه عمر مامانم با عزت زندگي کرده ولي انداختيش به ذلت ،حد اقل اونطوري بي خبر راحت بود ،تو چرا اينطوري ميکني؟اي خدا «همون جا دم باغچه ي حياط بيمارستان ،که ايستاده بوديم نشستم در حالي که هنوز جفت مچ دستام تو دستاي آرمين بود ،دستموول کردو همونطور بالا سرم ايستادو سيگار کشيد چندين دقيقه گذشت حدوداً نيم ساعت که من همون طوري زار ميزدم و گريه ميکردم که خونسرد گفت:
-واسه همين نذاشتم مامانت بره خونه ي فک وفاميلش
سر بلند کردمو يکه خورده نگاش کردمو گفتم:
-پس کجا برديش؟!!!
-در مورد من چه فکري کردي؟من ميخوام باباتو بد بخت کنم ولي در عوض نميخوام صدمه اي به مامانت وارد بشه
-آره معلومه ديروز که دوبار فرستاديش بيمارستان
-زبون تشکر بلد نيستي؟
-کجا بردي آرمين، تو کاري نميکني که بر خلاف نقشه ات باشه ،اين گوشه اي از نقشه اته
لبخندي پر رنگ زدو سرمو نوازشي کردو گفت:
-کليد يه خونه رو دادم بهشو گفتم تا طلاق اونجا باشه تا حق و حقوقشو از بابات بگيرم گفتم براش وکيل هم ميگيرم ،مي بيني عزيزم من هواي مامانتو چقدر دارم
با حرص زدم به ساق پاشو اخم کردو گفتم:
-آرمين!تو فقط هواي کينه ي خودتو داري و بس
آرمين از بالا سرم با تکبر نگام کردو با جذب گفت:
-ميدوني کليد کجا رو دادم؟کليد خونه ي مادرمو
-تو ديوونه اي
آرمين- که وقتي بابات ميره دنبالش يادش بياد که تو چه خونه اي اسب هوس سوار بوده و ببينه پايان مسابقه کجاست...داره بازي کم کم تموم ميشه نفس پناهي
سرمو مأيوس رو زانوم گذاشتمو گفتم:
-خودکشي حلال منه ميدونم
با صداي خش دار گفت:
-تو بي جا ميکني
سر بلند کردم دوباره زدم به پاشو با حرص گفتم:
-راحت شدي؟
آرمين نفسي کشيدو گفت:
-آره يه باري از رو شونه ام برداشته شد
با حرص نگاش کردمو گفتم:
-شماره ي خونه اشو بگير باهاش حرف بزنم ببينم حالش چطوره
-حالش خوبه خدمتکاري که هميشه مياد خونه امو تميز ميکنه هم فرستادم پيشش مي بيني نفس من چقدر به فکر مامانتم بگو که حال کردي
جلوي روم چنپاتمه زد و چونه امو بين انگشتاش گرفتو گفت:
-بگو عزيزم که حال کردي فکر نمي کردي من انقدر مهربون باشم ،نه؟
دستشو با حرص پس زدمو

1402/05/11 12:20

گفتم:
-دستتو بکش
-خيلي بي تربيتي نفس«با حالت مسخره اي گفتم:»
-دستت درد نکنه فدات شم و«بعد با حرص گفتم»
-پدر صاحب منو در آوردي انتظار تربيتم ازم داري ؟
از لبه ي باغچه بلند شدمو اونم بلند شدوخونسردو آسوده خاطر گفت:
-خيلي بي لياقتي نفس حيف من که پاسوز تو شدم
برگشتم با حرص نگاش کردمو با لبخند پر رنگو شيطونش نگام کرد و گفت:
-بگو که عاشقمي...«اومد نزديکمو کمرمو گرفت ومنو از پهلو به خودش نزديک کردو گفت:»
-خجالت نکش بگو،من به مامانت جاي امن دادم حتي يه خدمتکار دادم بهش که آب تو دلش تکون نخوره مي بيني نفس من چقدر به نفع تو به خاطر تو کار ميکنم دستشو با حرص از رو کمرم پايين کشيدمو گفتم:
-دستتو بکش جلوي مردم زشته حيا که الحمدالله نداري ،گربه الکي ميو ميو نميکنه من اگر تو رو نشناسم که بايد سرمو بذارم زمين بميرم
باز کمرمو گرفتو لبشو گزيدو گفت:
-نگووو جووني حيفي..
-بهت ميگم...
چشمام سياهي رفتو قبل اينکه تعادلمو از دست بدم منو تو بغلش گرفتو نگران گفت:
-نفس!چي شد يهو؟
-چشمام سياهي ميره
کاميار داشت تازه از ورودي اوژانس ميومد بيرون تا ما رو ديد دوييد طرفمونو گفت:
-چي شد؟
آرمين-چشم هاش سياهي رفت...
کاميار- کجايي تو معلومه؟مرد دختر بدبخت انقدراز استرس سر و ته اين بيمارستانو بالا پايين کردو گريه کرد....هيچي هم که نخورده جز استرس و اضطراب ...همين مي شه ديگه
آرمين –تو اينجا چيکاره بودي؟پاسبون نگين؟
-آرمين؟!کاميار برام غذا گرفت، من از گلوم پايين نرفت
روي نيمکت حياط نشستيم و آرمين رو به کاميار گفت:
-برو يه چيز بخر بيار بدم بخوره حالش جا بياد
کاميار رفتو آرمين رو بهم گفت:
-سرتو بذار رو شونه ام اينطوري تعادلت بيشتر حفظ ميشه ...
سرمو رو شونه اش گذاشتمو چند ثانيه بعد شونه امو در بر گرفت ،به آغوشش نياز داشتم ولي معذب بودم :
-شونه امو ول کن
-دوست دارم بگيرم
-تو چرا انقدر خود رايي؟جلوي مردم زشته
-بگم برات يه سرم بزنن؟
-نه
-نگين کي مرخص ميشه؟
-فردا
-پس ميبرمت ويلا
-کي ويلا مونده؟
آرمين –نعيمو زنش که همون شب مهمونا رو قال گذاشتنو رفتن ماه عسل،مهمونا هم تا نيمه شب رفتن ،موند بود باباي تو که هيچ کسو پيدا نکرد تو و نگين و مادرتم که گوشيتونو جا گذاشته بوديد به من زنگ زد ،منم گفتم:«براي منو کاميار يه کاري پيش اومده برگشتيم تهران »بعد تماس بامن ،باباتم رفته تهران
-بايد برم تهران حتما بابام خيلي نگرانه
-تو جايي ميري که من بگم
-بابام چي؟
-برام مهم نيست
-براي من مهمه اون الان نگرانه
آرمين با عصبانيت گفت:
-اي احمق،بعد اين همه بلا ومصيبت از سر صدقه ي بابات بازم ميگي بابام،بابام؟بابات چي؟نگرانه؟
به آرمين

1402/05/11 12:20

نگاه کردم و گفتم:
-آرمين گوشت از ناخن جدا نمي شه
آرمين- جداش ميکنم ،مياي ويلا باغ
کاميار اومد و کيکو آبميوه رو داد دست آرمينو گفت:
-برم به نگين سر بزنم
آرمين- ما ميريم ويلا
کاميار سري تکون دادو گفت:فردا نگينو مي برم خونه ام
آرمين هم سري تکون دادو کاميار تا اومد بره گفتم:
-کاميار،مراقب نگين هستي؟
کاميار لبخندي کمرنگ و با غمي پنهان زد و سري تکون داد و رفت
آرمين در آب ميوه رو باز کردو با پوز خند گفت:
-خوب شد کاميار به مرادش رسيد
به آرمين نگاه کردمو گفتم:
-تو چرا همه ي عالمو آدمو مسخره ميکني؟به برادرتم رحم نميکني؟همه ايراد دارن الا تو؟ تو داري تو اين اوضاع منو به اجبار مي بري ويلا بعد پوز خند مي زني کاميار رو مسخره مي کني؟
آرمين نگام کردو شيشه ي آبميوه رو مقابلم گرفتو گفت:
-بخور
-به بابام بايد زنگ بزنم
با خشم گفت:چي بگي ؟بگي با بنفشه اي؟
با غم به آرمين نگاه کردم و گفتم:مامانم فکر ميکنه هنوز بيمارستانم؟
آرمين سري تکون داد و گفت:
-بخور رنگت پريده
جرعه اي از آب ميوه خوردمو گفتم:
-بيا توهم بخور
-نميخورم تو بخور غش نکني
-اين طوري از گلوم پايين نمي ره
بهم نگاه کردو بعد هم شيشه رو گرفتو جرعه اي ازش خورد و داد دستمو گفت:
-حالا بخور
-مرسي که به مامانم جا دادي
آرمين تو چشمام خيره شد و سرمو برگردوندم...
وقتي رفتيم ويلا باغ ميکائيل چنان با تعجب ما رو نگاه کرد که آب شدم از خجالتو گفتم:
-واي آرمين ،الان چه فکري ميکنه؟الان ميگه دختر مهندس پناهي چرا با آقا برگشته ويلا ؟!!!
آرمين بي حوصله نگام کردو گفت:
-چقدر مردم برات مهمند،من تو زندگيم ياد گرفتم ،شرايط بهم ياد داد که هيچ وقت مردمو نظراشون برام مهم نباشه
-تو يه دختر نيستي که نظر مردم برات مهم باشه
باشيطنت نگام کردو گفت:
-توهم دختر نيستي من خودم شاهدم
زدم به بازوشو خنديد و گفتم:
-خيلي بي حيايي ميدونستي؟
-چرا چون حقيقتو ميگم؟«شونه هامو در بر يه دستش گرفتو
وارد ساختمون ويلا شديمو آرمين به فضا نگاه کردکه بدجور همه جا بهم ريخته بود عصبي گفت:»
-نگاه مهموناي وحشيتون ويلاموچيکار کردن
رو مبل وارفته نشستم و گفتم:
-ببخشيد جناب مهندس،مگه اينجا خدمتکار نداره برو يقه ي اونا رو بگير نه منو
آرمين اومد روبرومو محسوس و منظور دار گفت:
-به خاطر تو ويلا و باغم و داغون کردم
بي حوصله نگاش کردمو گفتم:
-منم هزينه اشو دادم يادت که نرفته ؟
لبخند شيطون زد و گفت:
-مگه ميشه اون شبو فراموش کرد؟«دستشو دراز کردو زير چونه امو ميون انگشتاش گرفتو مشمئز کننده نگام کرد،چونه امو از زير انگشتاش کشيدم بيرونو گفتم:»
-آرمين خسته ام دو روز بيمارستان بودم به لطفت انقدر هول

1402/05/11 12:20

و تکون خوردم دارم پس ميوفتم
آرمين -خيله خب عزيزم منم ميخوام خستگي جفتمونو تو از تنمون بيرون کني
با حالت گريه گفتم:
-آرمين !ترو خدا عذابم نده ...دستمو گرفتو با زور بلندم کردو گفت:
-نق نزن ،قراره چند روز نبينمت
کمرمو در بر گرفتو گفتم:
-ميگم خسته ام نميفهمي ؟دارم ميميرم
با شيطنت گفت:
-من حالتو جا ميارم
هولش دادم عقبو گفتم:آرمين ولم کن وايييي
با خشم و جديت منو تو بغلش کشوندو گفت:
-اين همه ماه از رابطه امون ميگذره دوزاريت کجه يا مشکل فني از يو اس پيته؟چطوري ميخواي جلومو بگيري که کاري که ميخوامو نکنم هان؟چطوري مشتاق اون لحظه ام که منصرف شدم و حرف تو پيش رفته
انقدر بهم نزديک بودو تو چشمم نگاه ميکرد و اين حرفو ميزد ،چشمم چپ شده بود هولش دادم عقبو گفتم:
-توي اين موقعيت نفس پناهي نيستم نه؟فقط وقتي کمر همتتو مي بندي که بدبختم کني ميشم نفس پناهي ،دختر معشوقه ي مادرت دختر رقيب بابات ...
منو باز تو بغلش ميون حصار محکم دستاش گرفت و با خشم ولي صداي آروم گفت:ميخواي عصبيم کني؟که ازت دست بکشم؟نه عزيزم منو مصمم تر ميکني تا بهت عارض بشم ،خشممو بيشتر کن نفس پناهي چون بعد ِحکومتم به تو، آرامش ل*ذ*ت بخشي عايدم ميشه که براي تو اصلا خوشايند نبوده برعکس من...بيشتر عصبيم کن چون ميخوام با تو آروم بشم
با آرنجم خواستم بدمش عقب زورم نميرسيد با همون لحن گفت:
-آخر زورت اينه؟
با حرص تقلا کردم ،بلندم کرد تو دستش درست عين لقبم بودم يه جوجه ،پرتم کرد رو کاناپه و خيمه زد رو م تو چشمام با اون چشماي وحشيش نگاه کرد و گفت:
-فرار کن تا بيشتر ت*ح*ر*ي*ک بشم ،ميخوام بدونم يه جوجه جز نوک زدن به يه ببر چي داره که بتونه به من صدمه بزنه ...هيچي هيچي...اينم به داشته هام اضافه کن...مادرت
بابغض نگاش کردمو گفتم:
-ظالم
موهامو از کنار صورتم کنار زد و بي تاب به صورتم نگاه کرد ،منتظر بود ولي نميدونستم منتظر چيه که اونطوري بي تابي ميکنه و عکس العمل نشون نميده ،اشکم فرو ريخت و انگار آرمين از خواب بيدار شد سرشو به گردنم فرو برد وگردنم به آتيش بوسه هاي گناهکارش کشوند ،برام آرامش نداشت دردو رنج وعذاب بود بوسه هاش، زير گوشم گفت:
-ببين ،نفس پناهي ديگه الان زن من نفس نيستي ،الان نفس پناهيي ،گريه که ميکني شارژ ميشم«ديگه نميگم گريه نکن اعصابم خرد ميشه»،وقتي بدبختي و بهت جز خودم توجهي نميکنم از نو جون ميگيرم چون الان نفس پناهي زير دستمه نه نفس زن خودم ...هق هق کن مثل شب مهموني التماس کن تا پر از تو بشم يادم بيفته که تو زنم نيستي دختر قاتل بابامي ومنم قاتل جون عزيز دوردونه ي حسين پناهي ،من ميشم کسي که تو به خاطرش همه چيزو از دست

1402/05/11 12:20

دادي ،تموم زندگيت ميشه اونچه که من بخوام چون مجبوري ،چون اگر بخوام ميتونم همين الان زندگيتو نابود تر کنم ،مادرتو آواره کنم،خواهر تو تو بيمارستانم آواره کنم ،ميدوني که کاميار تو دهن منو نگاه ميکنه چون حتي اونم اختيارش مثل تو، تو دستاي منه ،نفس پناهي ،ميخواي اول زندگي برادرتو از نون خوردن بندازم؟ميخواي داراييتون بکشم بالا؟...«سربلند کردو تو چشمام نگاه کرد و گفت:»ميخواي بي مادرت کنم تا درکم کني که چي کشيدم وآرامش منو با خودت ازم نگيري ؟آرامشي که بعد اومدن باباي بي همه چيزت ازم دريغ شدو وحالا فقط از تو ميتونم بگيرم ...هان؟«سري تکون دادم و اشکام بيشتر فرو ريخت چشماي خشم آلودو وحشيشو ازم گرفتو به لبم نگاه کرد و سرشو آورد پايين ولي نزديک لبم که شد نگاهشو به چشمام دوخت پر از کينه بود پر از نفرت چشمامو بستم نميخواستم اينطوري چشماشو ببينم ،قلبم بدجور مي تپيد ...تموم جونم شد رنج چقدر ظالمه چقدر؛من تقاص خودمو ازش ميخوام خدا...
-آرومم کن ...آرومم کن تا بشي نفس ِآرمين...يالا نفس
چشمامو باز کردم با هق هق نگاش کردم جدي گفت:
-فهميدي چقدر فاصله بين نفس پناهي و نفس ِآرمين هست؟ميخواي بازم نفس پناهي باشي؟
تو چشماش نگاه کردم ،رنگ خشمش کمرنگ شده بود ،کينه ي چند ثانيه قبل هم تو نگاهش نبود ،آروم لبشو رو لبم گذاشت و بوسه اي نرم بهش زدو سر بلند کردو گفت:
-بهت گفتم با من بازي نکن خودتو سرد نشون نده ...بهت گفتم :بابات با روان من کاري کرده که تو تو خطري ...بامن درست رفتار کن ... «هق هق ميکردم از روم بلند شدو گفت»
-تو برو بالا تامن بيام ، برم به ميکاييل بگم شام حاضرکنه و يه گردو خاکي کنم که اينجا رو تميز نکردن هنوز...
با نا اميدي و همون حال رفتم بالا حالم کارش بهم زده بود يه کم رو تخت نشستم گريه کردم تا آروم بشم هميشه کارم با آرمين همينه بعد تصميم گرفتم برم دوش بگيرم، چقدر دلم يه دوش آب گرم ميخواست رفتم حموم اتاقش که بهشتي بود براي خودش يه دکوراسيون بي نظير با اون وان بزرگ و جکوزيشو...عالي بود از حموم که در اومدم ديدم هنوز بالا نيومده داشتم از خواب مي مردم ،رو تخت نشستم چشمام از خواب مي سوخت ،به ساعت نگاه کردم ساعت ده بود ،نگينو مامان حالشون چطوره ؟ واي فردا چي ميخواد بشه؟حالا مامان طلاق ميخواد؟من بايد برم پيش بابا يا مامان يا شايد آرمين هم اين وسط ازم بخواد که به مامانم بگم [خونه ي بابام به بابا بگم خونه ي مامانم تا برم پيش اون حتما همينه ،تموم هدفشو به نفع خودش مي چينه...]چقدر يه ساعت قبل بد بود حاضر نيستم هيچ وقت منو نفس پناهي ببينه حداقل به قول خوش وقتي نفسِ ِآرمينم باهام مسالمت

1402/05/11 12:20