بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

نميتوني بشيني مليکا-پهلوت درد ميکنه؟!! مامان-تصادف کرده حالو روز ما هم براي همين اينطوريه باباتم که سفر بوده ،دست تنها جونمون بالا اومد نعيم –کجا تصادف کرده؟ مامان-سر همين چهارراه نعيم- بابا کي رفت؟ مامان-دو روزه رفته نعيم- زنگ ميزدي من بر ميگشتم مامان –نه مامان جان شما رفته بوديد ماه عسل بهتون خبر ميدادم که زهرتون ميشد -حالا بگذريم خوش گذشت؟ مليکا- واي ناهيد خانم عالي بود عالي دخترا از من ميشنويد براي ماه عسلتون بريد مالزي نگين پوز خندي زد و زير لب گفت: -ماه عسل؟ماه ما که زهر بود نعيم- بابا خبر داره نگين تصادف کرد؟ مامان-نه اون تو سفر، مياد مي بينه نعيم- موبايلشو چرا جا گذاشته؟!حالا کي تا حالا زنگ زده؟ مامان- قبل اومدن شما نگين خواست بلند بشه کمکش کردم تا به اتاق بره نعيم با مأيوسي گفت: -اينطوري خيلي بد شد ميخواستم قبل انتقالي از بابا خدا حافظي کنم حالا بي خدا حافظي بريم؟ مامان به منو نگين که به نعيم نگاه ميکرديم نگاه کردو بعد گفت: -چيکار ميشه کرد مادر؟ کاره ديگه نعيم- راستي شب عروسي کجا غيبتون زدشما ؟ مامان –حال نگين بهم خورد همه رفتيم بيمارستان تا عمر دارم حسرت عروسي تو، تو دلم ميمونه نعيم بلند شد مامانو بوسيد و نگين آروم گفت: -مامان حسرت عروسي تو هم به دلش مي مونه نگينو بردم تو اتاق از تو هال شنيدم که نعيم گفت: -چقدر نگران بابام کجا رفته حالا؟ مامان- نميدونم والله باباتو که ميشناسي نه حرفي ميزنه نه آدرسي ميده فقط ميگه ميرم سفر کاري ماهم عين گوسف... «منو نگين با چشماي گرد همديگرو نگاه کرديم که نعيم شاکي گفت»: -مامان! بعد هم براي ماست مالي حرف مامان جلوي مليکا گفت: -برم زنگ بزنم به اين مهندس شوکت ببينم بابا رو کجا فرستاده يه شماره تلفن ازش بگيرم ... نگين-بدو نفس زنگ بزن به آرمين که الان نعيم زنگ ميزنه سريع شماره ي آرمين گرفتم گوشي رو برداشتو گفت: -سلام ،قرار بود دوساعت قبل که رسيدي زنگ بزني ... -آرمين ،نعيم ميخواد زنگ بزنه بهت از بابا بپرسه گوشيتو خاموش کن ،تلفن خونه هم جواب نده -باشه نگران نباش -الان کجايي؟ -تو راهم دارم ميرم خونه -باشه غذاتو گذاشتم تو يخچال با معده ي خالي باز مشروب نخوري -باا..ااشه نفس باشه هزار دفعه از صبح گفتي -خدا حافظ -خداحافظ رفتم به هال نعيم تلفنو قطع کردو گفت: -اه اشغاله شماره ي خونه اشو کجا نوشتيم مامان؟ رفتم تو آشپز خونه عکسامون روي يخچال بود عکس هر پنج نفزمون من-مامان-نگين- نعيم- بابا چقدر خوشحال بوديم همه مي خنديديم...يعني اون روزا بازم پيش مياد؟... بعد شام نعيم سوغاتيامونو داد و کلي گلايه کرد که نميخواد بره دبي و ولي مجبوره

1402/05/12 10:56

که بره چون حقوقش بالا تره ميتونه موفق تر بشه و اي کاش مهندس زودتر خبر ميداد کلي کار نيمه کاره دارهو... همه تو فرودگاه بوديم نعيم اينا رو راهي کرديم خانم شمس يه سره غر زد مخ مارو خورد چرا زودتر نگفتن که من اين همه جهيزيه نخرم ،حالا تا خونه اي که رهن کردن به اجاره بره پولشون دست صاحب خونه ميمونه اگر ميدونست که قراره نعيم دخترشو خارج از کشور ببره هرگز رضايت به ازدواجشون نميدادو....واي ما غصه هامون کم بود زنه ول نميکرد مامان برعکس هميشه فقط ميگفت:بله درست ميگيد که شايد لال بشه ولي خانم شمسو لالي ؟چه پارادوکسي... شروين-مامان بسه ديگه بابا خب اين بنده خدا هاچه گناهي کردن؟ خانم شمس- مگه دروغ ميگم بيست ميليون جهيزيه دادم که تو انباري خونه ام خاک بخوره؟ شروين اومد کنارم ايستادو گفت:نفس اتفاقي افتاده؟حالت خوب نيست؟رنگو روت پريده -نه،هيچي نيست شروين- نفس تو قرار بود يه جوابي به من بدي -در مورد چي؟!!! شروين-در مورد پيشنهادم ،در مورد من به شروين نگاه کردم واييي اگر آرمين اينجا بود مي کشتش داره چي ميگه ؟اينو ديگه کجاي دلم بذارم ؟ -شروين من کيس مناسبي برات نيستم ،من اهل اين مدل دوستيا نيستم تازه ما فاميليم بهتره... شروين- نه نه اين يه دوستيه ساده نيست -من تو رو مثل نعيم مي بينم شروين-ولي من تو رو عين مليکا نمي بينم -وقتتو سر من نذار برو سراغ کسي که لياقتتو داره راهمو گرفتمو رفتم نگين داشت با موبايلش حرف ميزد ،بيچاره شروين نميدونست که من اون نفسي که اون ميشناخت نيستم ،اي کاش زودتر ميومد زودتر ميگفت به من احساسي داره شايد اگر زودتر ميگفتمن ديگه جواب اس ام اس اون ناشناسو نميدادم .و درگير اين ماجرا نمي شدم....حس ميکنم تو مردابي که آرمين برام ساخته فرو رفتم ... شروين باز اومد طرفمو گفت: -نفس بهتره که... -بهتره که ديگه حرفشو نزني *** ديگه اي تو زندگي منه شروين وارفته نگام کرد ،انگار ميخواست از تو چشمام حقيقتو بخونه با صداي آروم گفت: -دوسش داري؟ سرمو تکون دادمو گفتم: -آره همه ي زندگيم دست اونه رومو برگردوندم نگين پشت سرم بود چشمام پر اشک بود تار ميديدمش دستمو گرفتو همراهيم کرد که باهم دور بشيم آهسته گفت: -بهت پيشنهاد داد ؟ سري تکون دادمو گفتم : -اگر بدونه من چند ماهه صيغه ي آرمينم ،اگر بدونه زن اونم ....حتي نميخواد صفتمو ببينه ،حتي اگر آرمين هم ولم کنه با اين اوضاعي که برام ساخته هيچ وقت نميتونم رو بوم کسي لونه کنم نگين نگين دستمو بوسيدو گفت: عزيزم آروم باش و گفتم: اگر آرمين بفهمه که شروين بهم ابراز علاقه کرده مي کشتش ،نميدونم به خاطر اتفاقيه که براي خونواده هامون افتاده انقدر

1402/05/12 10:56

حساسه يا از سر علاقه اشه نگين،وقتي ميگه فقط با من آرومه قلب ميخواد از سينه ام بيرون بزنه حس ميکنم تو يه ايستگاه قطارم ولي نميدونم بايد قطار چه مسيري رو سوار بشم ،مقصدم کجاست؟شايد وقتي که همکلاسي بوديم ،اون موقعه اين حرفو ميزد ،اگر زودتر ميگفت ...حتما نميذاشت آرمين انتقامشو با من شروع کنه.... ما با تاکسي برگشتيم خونه ... * * * رفته بوديم سر خاک پدر ومادر آرمين که سالشون بود از مامان خواسته بود براي پدرش حلوا درست کنه جز مامان که داشت قران تو کيفشو ميخوند بقيه بالا سر قبر ايستاده بوديم و به سنگ قبر نگاه ميکرديم رو سنگ قبر پدرش چند خط شعر نوشته بود و از کلمه ي پدرم استفاده شده بود ولي رو قبر مادرش فقط اسمو فاميل نوشته شده بود مامان از بالاي عينکش به ما نگاه کردو گفت: -اومديد به سنگ قبرها نگاه کنيد؟حداقل دوتا فاتحه بخونيد آرمين –فاتحه چي بود؟چي رو بايد بخونيم؟چه دعايي؟ -تو با اين سنت نميدوني،فاتحه شامل چه سوره هايي ميشه؟ ارمين –خب يادم نمياد ،چرا اينطوري ميگي؟ -يه حمد و سه تا توحيد آرمين- توحيد يعني قل هو الله احد؟ خنده ام گرفتو گفتم: -اره «يهو دلم بهم خورد ،يعني از صبح حال تهوعو داشتم ولي شديد نبود ،الان دلم پيچ خورد ...آرمينو مامان نگران گفتن:» -چي شد ؟ چندتا آروم روقفسه ي سينه ام زدمو نگين گفت: -ميخواي بالا بياري؟نکنه ديروز رفتي ملاقات بابا تو گرماي هوا گرما زده شدي؟ آرمين-کاميار چرا وايستادي ؟ کاميار- از ديروز چند بار بالا آوردي؟ -يه بار فقط ديروز بالا اوردم ،صبح هم حال تهوع داشتم ولي بالا نياوردم کاميار- بيرون روي هم داشتي -نه کاميار نبض ِ دستمو گرفتو وگفت: -گرما زدگي نيست مامان- حتما مسموم شده ،ديروز از بيرون ساندويچ خريده خورده...مسمومش نکرده باشه ... آرمين با عصبانيت گفت: -ديروز ديگه چيکار کردي دور از چشم من؟ -وا!خب گرسنه ام بود بوي ساندويچ ميومد هر کاري کردم نخرم نشد تازه جاشم خيلي تميز بود کاميار- مسموميت نيست ،يه بار بالا بياري بره فرداش دوباره بالا بياري مسموميت نمي شه -سرت گيج ميره؟ -نه خوبم!!!!يهويي اينطوري شدم ببين الان خوبم ... کاميار يه کم نگام کردو گفت: -حالا بريم خونه تو قبرستون نمي شه طبابت کرد آرمين شاکي گفت: -تو بدون دم دستگاهتو مطبت بدتر از مايي انگاري کاميار شاکي گفت: -چيکارکنم رو قبرا بخوابونمش ماينه اش کنم؟ مامان به آرمينو کاميار چپ چپ نگاه کردو و هر دو کوتاه اومدن نگين-حلوا ها رو بايد پخش کنيد کاميار و آرمين به هم نگاه کردن ،منتظر همديگه بودن يکيشون ديسو برداره ولي نه اين بر ميداشت نه اون به قول نگين(اين دو برادر زيراکس همديگه بودن)

1402/05/12 10:56

نگين سيني حلوا رو برداشت و گفت: -به اميد شما دوتا برادر آدم باشه، روزش شب ميشه کاميار – مي بردم نگين نگين- تو اگر ميخواستي ببري دوساعت بِر و بِر،برادرتو نگاه نميکردي کاميار دنبال نگين راه افتاد و مامان از بالاي عينکش نگاهشون کرد که نگين حلوا رو تعارف مي کردو کاميار هم هر جا که نگين مي رفت ،دنبالش بود به آرمين نگاه کردم با خشم وتعصب به سنگ قبر مادرش نگاه ميکرد : بازوشو آروم گرفتمو گفتم: -براش فاتحه بخون آرمين به من نگاه کردو گفت: -تو خوندي؟ -آره -چرا براي کسي که باني بد بختيت بوده دعا کردي؟! مامان-چون مُرده استو دستش از دنيا کوتاهه اونکه زنده است و فرصت داره بايد به فکر اين روزش «اشاره به سنگ قبر»باشه و بترسه مامان بلند شدو رفت به طرف ماشين ،آرمين به رفتن مامان نگاه کردو گفت: -منظورش من بودم مگه نه ؟نفس من از مرگ ميترسم درست به اندازه ي خيانت ،به اندازه اي که از خيانت ميترسم از مرگ ميترسم ،مامانم الان تو جهنمه ؟چطوري تقاص پس ميده؟ دستمو گرفت و حلقه امو تو دستم چرخوند و گفت: -يادته نگين يه روز بهم گفت«خواهر من مظلومه آهش دامنتو ميگيره؟»هيچ وقت صداش از گوشم بيرون نميره عين ناقوس هاي جهنم تو گوشم زنگ ميخورن ... بهم نگاه کردو گفت:تو آه برام کشيدي؟ نگاش کردم ؟براش مهمه؟چرا حتي پنهاني ترين احساسشو هم بهم ميگه؟ آرمين-براي مادرم فاتحه خوندي،به ملاقات پدرت ميري ،همه رو اسون مي بخشي؟ -من بابامو نبخشيدم ارمين فقط نميتونم بهش بي تفاوت باشم اون بابامه خونش تو رگامه محبتش با قلب من آميخته شده من از اونم نمي تونم کنارش بذارم وقتي يه دشمن بهت زخم ميزنه خب دشمنه زخماش درد داره،هر نيزه اش هر تيرش درد داره ولي وقتي يه آشنا بهت زخم ميزنه هر تيرش ميشه هزارتا هر نيزه اش ميشه هزارتا زخمش ميشه زخم کاري...دلم شکسته اونم از عزيزم ...راحت نيست ...اين مدت انقدر زخم خوردم که پوستم کلفت شده ،ولي ميترسم آرمين که بغضم منفجر بشه«صدام مي لرزيد با چشماي پر از اشک گفتم:» -که اگر بغضم بترکه دنيا رو رو سر خودم خراب ميکنم ميدوني چرا ؟چون از هر کي که زخم خودم از تنم بوده بهم نزديک بوده عين تو تو چشمام با اون چشماي پر از غمش مي دوييد ولي نميدونستم دنبال چي ميگرده که غمش و سنگين تر ميکنه دستمو بوسيد و گفتم: -خودمو آماده ي زخماي بدتر کردم منتظرم بابام از زندان در بياد و تو نقشه اتو دوباره به اکران بذاري ومن درست عين يه تاس رو تخت نرد انداخته بشم آيا شانس ميارم يا نه؟اگر آره که آرامش بگيري،اگر نه دوباره نقشه اتو عوض کني،درست عين شب مهموني ،عين اسکان مامان تو خونه ي مادرت... آرمين ميخوام يه سنگ

1402/05/12 10:56

بزرگ نسبت به تو پيدا کنم رو دلم بذارم ولي نمي دونم چرا هر سنگي که برميدارم از غم تو دلم سبک تره نفسي کشيدم و موهامو از رو پيشونيم کنار زدو گفت: -زياد نمونده ،انقدر بي تابي نکن ...«حلقه امو تو دستم مجدداً چرخوندو گفت:» -حلقه اي که پدرت به مادرم داده بودو تو قبر بابام فرو کردمو قسم خوردم ...؛ بابا اين دختر حسين پناهيه...«چشماش سرخ شد و رگهاي گردنش متورم شد و با چشماي اشک ريزم نگاش کردم تار ميديدمش پلک زدم تا ديدم شفاف بشه با صداي گرفته ،بدون اينکه نگاه ازم بگيره گفت: -دختر حسين پناهي قرار نبود نفسِ آرمين بشه ...برو نفس برو تو ماشين تا بيام ... حس کردم داره درد ميکشه نميخواستم برم ولي پاهام به دستور آرمين حرکت کردن ... وقتي رسيدم خونه انقدر خسته بودم که با همون لباس خوابم برد وبا صداي خود آرمين از خواب بيدار شدم، داشت با تلفن حرف ميزد ولي هر چي گوشمو تيز ميکردم چيزي بشنوم کر تر ميشم يه کم اين پهلو اون پهلو کردم ديدم ديگه خوابم نمي بره رفتم تو هال ديدم طبق اين چند روز باز زومکن هاي رو جلوي روش رديف کرده و هي حساب کتاب ميکنه با تعجب گفتم: -آرمين چيکار ميکني چند وقته هي داري حساب کتاب شرکتتو خودت ميکني مگه حساب دارات و اخراج کردي؟ آرمين-سهاممو تو شرکتي که با بابات شريک بودم و فروختم ،بابات ديگه يه شريک ديگه داره ،ميخواستم هم سهام خودمو بفروشم هم برا باباتو ولي نميخوام حتي يه قرون يه آدم خائن وارد زندگيم بشه ،سند هاي سهامشو درست کردم ميذارم تو شرکت تا وقتي آزاد شد برشون داره ،من نيازي به يه قرون دوزار بابات ندارم ،از پول بيشتر رو ازش گرفتم،«نگام کرد و گفت:» -خونواده اشو، نفسشو«با اخم نگاش کردم دوست نداشتم از نقشه هاش بيشتر توضيح بده ...لحنشو تغيير داد و گفت:»....جاي اين حرفا برو يه لقمه درست کن بده من بخورم روده کوچيکه داره روده بزرگه رو مي دره در حالي که تو آشپز خونه ميرفتم گفتم: -يه جا ديگه سرمايه گذاري مي کني؟ آرمين-آره -کجا؟ -شرکت دبي ،سهام شريکامو ميخرم اونجا فقط خودم باشم هوا رو بو کردم هي نفساي بلند کشيدم آرمين سر بلند کردو گفت: -چرا اين طوري ميکني؟!! -خونه بو ميده آرمين-بوي چي ميده؟! -نميدونم يه بوي خاصي ميده ،مثل بوي اثاث ،بوي وسايل نو.... آرمين-اثاث اين خونه براي پنج سال قبله ديگه کهنه هم شده ...تا ديروز بو نميدادن از امروز بو ميدن؟!!! رفتم کولر رو روشن کردمو پنجره هم باز کردم آرمين گفت: -معلومه چيکار مي کني؟!!! -خونه بو ميده تو متوجه نيستي آرمين يه کم نگام کردو بعد هم بي خيالم شدو کار خودشو کرد سر شام بوديم که پرسيد: -نعيم فهميده بابات زندانه؟ -نه،با رئيس زندان حرف

1402/05/12 10:56

زدم گذاشت که بابام با نعيم تماس بگيره و از خودش خبر بده با نعيم از نگراني در بياد آرمين پوزخندي زدو گفت: -بالاخره که ميفهمه اين همه مدت و ميخواد چيکار کنه؟ -بابا ميگفت ميخواد براش نامه بنويسه اينطوري پشت تلفن نمي تونه براش تعريف کنه که چي شده آرمين-که راستو دروغ تحويلش بده و همه چيزم به نفع خودش تموم کنه نه؟ به آرمين چپ چپ نگاه کردمو گفت: -وکيل مامانت، خواب بودي زنگ زد ،فردا دادگاه آخره، مامانت طلاقشو ميگيره و از شر بابات راحت مي شه -آرمين! آرمين-وبعد جزئي از خونواده ي من ميشه... هوا رو باز بو کردمو شاکي گفت: -تمومش ميکني يا نه؟ -بو مياد نمي فهمي؟ آرمين چپ چپ نگاه کردو آخر هم درک نکرد که واقعا خونه بو ميده هيچ وقت اون شبو يادم نميره که ساعت سه ي شب از خواب بيدار شدم و بي نهايت هوس بستني کرده بودم واين خواسته انقدر زياد بود که نتونستم دوباره بخوابم يا صبر کنم تا صبح بشه آرمينو صدا زدم بدون اينکه چشماشو باز کنه گفت: -هوووم -پاشو -هو......ووم؟ -آرمين پاشو -پاشم چيکار کنم؟ -ارمين من هوس بستني کردم انقدر که تا حالا هيچي رو تو عمرم انقدر نميخواستم -چييِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِــ ــــــــي؟بگير بخواب بينم نصف شب زده به سر ش روشو کرد اونور رو خوابيد ،دوباره صداش کردم عاصي شده گفت: -نفس بخواب -آرمين ،من بستني ميخوام آرمين يهو از جا بلند شد دل و زهره ام آب شد زدم به شونه اشو گفتم: -چرا اين طوري مي پري؟زهره ام آب شد آرمين شاکي گفت: -ميخوابي يا نه؟ -نه ،من بستني ،ميخوام آرمين شونه امو گرفت و بازور خوابوندتم و گفت: -صبح -الان ميخوام -برو يخ بخور -بستني ميخوام داد زد :برم از سر قبرم برات بستني بخرم ؟ساعت 3شبه نگاش کردمو همونطور با اخم گفت: -ميخوابي يا نع؟ -نع -نعو نگمه خوابيد با دستشم دورم گرفت ،چند دقيقه گذشت نه نمي شه تحمل کرد فکر بستني داره روانيم ميکنه ،دستشو پس زدم بلند شدم شاکي گفت: -کجا؟ -ميرم خودم بخرم بالاخره يه *** مارکت که باز هست -اي خدا من چه بدبختيم...«از جا بلند شدو تي شرتشو از بالاي تخت برداشتو پوشيدو گفت:» -منه احمقو نگاه کن که دارم بلند ميشم ،فردا تو بيکاري تا لنگ ظهر مي خوابي من از کله ي سحر بايد برم شرکت خراب شده ام با صدتا زبون نفهم سر و کله بزنم... همين طور غر زدو راه افتاد که بريم برام بستني بخره حتي لباسشم عوض نکرد من هم روي همون لباس خواب کوتاهم شلوار جينمو پوشيدم و لباسمو تو شلوارم کردم و مانتو پوشيدم ،اونم با همون شلوار کوتاه مشکي ِ تو خونه راه افتاد و خيابون و کوچه ها رو با ماشين طي کرديم تا يه مغازه پيدا کرديم و رفت ،نزديک ده نوع بستني هر کدوم با طعم هاي

1402/05/12 10:56

مختلف خريد و آورد و گفت: -بيا بخور تا سيربشي ،که منو نصف شبي راه نندازي واست بستني بخرم هرگز طمع شکلاتي ِ اون بستني رو يادم نميره خوشمزه ترين بستني اي بود که خوردم انگار به من بهشتو داده بودم ،گاز اولو که زدم چشمامو بستم و..واايــــــــيي چه آرامشي مگه چيزي از اينم بهتر هست ؟ بستني رو مقابل آرمين گرفتم که تکيه اشو زده بود به در رو منو موشکافانه نگاه ميکرد و هر لحظه هم نگاهش دقيق و دقيق تر مي شد -بيا تو هم بخور -تو بخور -نه بخور از گلوم پايين نمي ره يه گاز از بستنيم زد وهمچنان چشماشو ريز کرده بود و نگام ميکرد، گفتم: -واي مي بيني چقدر خوشمزه است ؟دستت درد نکنه تا حالا بستني اي به اين خوشمزگي نخورده بودم ،مارکش چيه ؟واي آرمين اگر نمي خريدي مي مردم آرمين موشکافانه تر نگام کردو گفت: -بازم بخور -نه ديگه دستت درد نکنه بريم خونه ارمين استارت زد بدون اينکه نگاهشو ازم بگيره و گفت: -اگر چيز ديگه اي ميخواي بگو هنوز جلوي مغازه ايما بستني رو که خوردم خواب دوباره به چشمام برگشت وتا حالا خوابي به اين لذت بخشي نکرده بودم ،رخت خواب تا حالا انقدر برام مکان راحت و دلچسبي نبود تا خوده يازده صبح خوابيدم وقتي بيدارم شدم که آرمين بالا سرم نشسته بود و پشتمو آهسته نوازش ميکرد ...چرا نرفته سرکار؟چرا داره اينطوري نگام ميکنه؟!!! ارمين- بخواب -چرا سرکار نرفتي ديشب هي ميگفتي «فردا بايد کله ي سحر برم» -الان کار واجب تري دارم «موهامو نوازشي کرد و گفت:» -کاميار گفت ببرمت آزمايش بدي -آزمايش؟«نگام کردو با تعجب نگاش کردم خم شد سر شونه امو بوسيد ،يهو دوزاريِ ِکجم افتاد انگار سطل آب سرد رو سرم ريختن ،تموم اعضاي بدنم يه صدا يه کلمه اي رو هجه ميکردن ،تو يک صدم ثانيه هزارتا فکر اومد تو سرم هزار تا سرزنش به جون خودم بستم ،قلبم داشت از سينه ام بيرون ميزد صورتم داغ از اشک شد،وسط تخت نشسته بودمو ضجه ميزدم،منو تو بغلش کشيد و دستشو روي گونه ام کشيدو با بغض گفتم: -بي انصاف -هيسسس «ميدونستم يه روز اين اتفاق ميوفته گفته بودم خودمو آماده کردم که اتفاقات بدتر برام بيفته ...ولي تو شرايط قرار گرفتنش خيلي درد آورتر از فکر کردن بهش بود...بغض داشت خفه ام ميکرد دستشو پس زدمو با گريه و هق هق گفتم:» -چرا پاي يه بچه ي بي گناهو کشيدي وسط؟که بشه تو؟اينو ميخواي؟ آرمين تو همه بلا يي سرم آورد حداقل از اين يه قلم صرف نظر ميکردي سرمو بوسيد و سعي ميکرد آرومم کن ولي من اينبار حتي از شب مهموني هم بدتر شده بودم وقتي مطمئن شديم که واقعا حامله ام تازه تراژديِ اين بخش از زندگيم شروع شد،مامانو نگين هر شب کارشون بود که ميومدن با

1402/05/12 10:56

آرمين دعوا ميگرفتن و مشاجره ميکردن تا.....دوساعت بعد ميرفتن دوباره صبح ميومدن منو سرزنش ميکردن و اعصاب منو خرد ميکردن تا شب برسه آرمين بياد و بحث و با اون از سر بگيرن،مدام صداي مامانو نگين و جيغاشون تو گوشم بود وقتي ميرفتن حس ميکردم جهنم به بهشت تبديل شده ،حتي با وجود ملک مرگم که عين مار افعي دورم مي پيچيد و تنهام نميذاشت ؛ آرمين تمام مدت فقط مامان اينا رو نگاه ميکرد وبا خونسردي ِمحض رو به رخش ميکشيد و در آخر ميگفت: -زنمه دوست داشتم که حامله بشه شکايت داريد پاشيد بريم کلانتري مامان هرچي ميگفت،آرمين با همون خونسردي تا صبح هم ميشد با مامان چونه ميزد و حرف خودشو به کرسي مي نشوند حالا حال من تموم مدت توي اين چند ماه دعوا چي بود؟فقط نگاه کردنو گريه کردن و به مرور بي تفاوتي و افسردگي ... کم کم بعد چند ماه مامانو نگين کوتاه اومدن چون به اين نتيجه رسيدن که مثل هميشه مقابل آرمين نميتونن بايستن چون نقشه هاش حساب شده بود ... آرمين تمام مدت اين چند ماه عين ببري که مراقب طعمه اشه مراقبم بود انقدر که پامو ميذاشتم بيرون مي فهميد و سر ميرسيد نمي دونستم واقعا داره منو ميپاد؟!!!برام نگهبان گذاشته؟نميدونستم ؟ولي شش دانگ حواسش بهم بود که بلايي سر خودم و بچه نيارم ،همه جوره هم مراقب سلامتي منو بچه بود اعم از معاينه ي ماهانه و غربال گري و...هر چي که لازمه ي سلامتي مادر و بچه است ،تو دهنمو نگاه ميکرد ببينم چي ميخوام تا بپره بره بخره ،کافي بود رنگم مي پريد تا بازور ببرتم دکتر براي نقشه اش هر کاري ميکرد حتي تا اين حد !!!! نميدونم توي اون چند ماه چه تغييراتي تو زندگيم رخ داده بود ،حتي طي اين مدت ملاقات بابا هم نرفته بودم اصلا از حالشم خبر نداشتم بابا که سهله از مامانو نگين هم خبري نداشتم در خودم غرق شده بودم ،تنها خبري که داشتم اين بود که کاميار نگينو عقد کرده بود از سر همين عقد هم ،مامانو نگين کم کم دست از سرزنش و دعوا برداشتن و شروع کردن به اميد واهي دادن نگين چپ ميرفت راست ميومد ميگفت: -بذار بچه به دنيا بياد ،مهر بچه تو دلش مي شينه عقدت ميکنه مامان- کاميار رو ديدي بعد از اون بچه، نگينو عقد کرد،آرمين حتما عقدت ميکنه شب مهموني ديدي بهت پيشنهاد محرميت داد بازم خواسته اشو تغيير ميده... نگين-آره نفس جان اگر آرمين صيغه نميکرد کاميار هم اول منو صيغه نميکرد غصه نخور خواهر جون... من فقط نگاشون ميکردم ديگه تحملم از حد گذشته بود فقط ميخواستم ببينم آرمين تير آخرشو که ميزنه ولم ميکنه يا نه حتي ديگه بچه ي تو شکمم هم برام مهم نبود

1402/05/12 10:56

ادامه دارد....

1402/05/12 10:57

#پارت_#آخر
رمان_#تب_داغ_هوس❣️

1402/05/13 10:29

در خونه باز شد و آرمين اومد تو خونه و بهم نگاه کرد که نشسته بودم جلوي تلويزيون خاموش که روبروم ، بود نگاه ميکردم آرمين-حداقل تلويزيونو روشن کن بعد انقدر مشتاق نگاش کن حتي سرمو بلند نکردم نگاش کنم ،خيلي وقت بود که نگاش نميکردم احساسمو تو خودم گمو گور کرده بودم ،لباسشو عوض کردو اومد کنارم نشست وموهامو کنار گوشم بردو گفت:-نفس صبح تا شب به چي فکر ميکني؟نفسي کشيدمو اومدم بلند بشم که دستمو گرفت و نشوندتم و دستشو دور کمرم گرفتو گفت:-ميخواي يه خبر خوش بشنوي؟-برام مهم نيست ولم کنآرمين روي شکممو نوازشي کردو گفت:-لابد نگين اومده بالا بهت گفته-نگين از صبح بالا نيومده-حتما ذوق زده است رفته با مامانت خريد کنه ،ميخواي به تو هم بگم ذوق زده بشي؟ماهم بريم خريد ؟برات لباس بخرم ...-دستمو ول کن غذام رو گازه الان ميسوزهجدي و عصبي گفت:-چرا تو چشمام نگاه نميکني؟-چون حالمو بهم ميزننمنو با خشونت کشوند تو بغلشو گفت:-نفس !«بازم نگاش نکردمو گفتم:»-ولم کن گفتم مشکل شنوايي پيدا کردي؟نميفهمي نميخوام بهم دست بزني،باهام حرف بزني،نميخوام صداتو بشنوم...صورتمو طرف خودش برگردوند مجبورم کرد تو چشمام نگاه کنه آروم گفت:-به من نگاه کن ...نفس...«باهام آروم حرف نزن اينطوري نوازشم نکن پر از دردم ،نياز به محبت دارم نميدونم بارداري لعنتيم چه تاثيري رو گذاشته که با وجود تنفرم ولي وقتي نوازشم ميکنه ته قلبم ،تو پنهون ترين جاش ،آروم ميگيره يه جوري که عقلم نفهمه که بازم حالي غير معقول دارم با آرمين ظالم !!!»-نفس از من متنفري؟عصبي گفتم:-سوال داره؟تنفرم از تو سوال داره ؟اگر شيطون يه شاگرد خوب داشته باشه اونم تويي آرمينآرمين جدي تو چشمم نگاه کردو گفت:-مامانت داره ازدواج ميکنهچشمامو رو هم گذاشتم تا تسلط خودمو به دست بيارم ،نفسي فوت کردم،ميدونستم که حتي ازدواج مامان هم زير سر آرمينه ديگه با کاراش مخالفتي نداشتم ،از بارداري من که ازدواج مامانم بدتر نيست بعدشم خود مامان ميدونه بگو پس سرش شلوغه که کمتر گير ميده به من ،رنگو روش باز شده...مهم نيست ...ديگه توان دلواپسي نداشتم ،تمام جونمو گذاشتم واسه وقتي که بچه بدنيا اومد ،براي وقتي که هرچي فکر ميکنم با يه موجود زنده ي کوچولو که از وجود منه من مادرشم چيکار بايد بکنم ؟به نتيجه اي نميرسم ....تو سرم در مورد مامانو مردي که بدون شک آرمين دستي در آشناييشون داره ،بود ولي نميخواستم حتي نميخواستم به سوالام محل بذارم قسمت هاي سريال زندگيم ديگه برام جذابيتي نداشت-خيله خب آرمين خبرتو دادي ولم کن-نميخواي بدوني کيه-نه ميدونم -ميدوني؟!!!!از کجا؟!!!-از اونجايي که اينم

1402/05/13 10:30

جزئي از نقشه اته و اون مرد بدون ترديد از طرف تو اِ-از طرف من نيست ،خود مامانت پيداش کرده من کسي رو براي مامانت نفرستادم چون فرصتشو نداشتم «موهامو نوازش کرد و گفت :»-من تموم حواسم به تو بود ،نميتونستم به مامانتم فکر کنم -آرمين،بسه ولم کن بذار اين مدتي که پيشتم بتونم تحملت کنم هر کاري دلت خواست بکن چون تو به نظر کسي اهميت نميدي و هر کاري بخواي ميکني هر جور بخواي به آتيش ميکشي و هر کسي رو بخواي بد بخت ميکني پس ولم کن...منو به خودش چسبوندو تو چشمام با اون قرنيه ي ابي رنگش ميدوييد و اروم پرسيد:-از کجا ميدوني که مدتي پيشمي؟-من نقشه هاي تو رو حفظم ،تو نه تعلق خاطري به من داري نه به بچه ات تو فقط به فکر تير آخرتيدستشو رو شکمم کشيدو گفت:-هدف من بزرگتر از بچه ي تو شکمته ،هنوز بزرگ نشده بايد بزرگ تر از اين بشه ،ميدوني شوهر مامانت کي ميخواد بشه؟-واي خدا منو از دست اين مرد نجات بدهآرمين سرمو به سينه اش چسبوندو بوسيدتم و گفت:-شريک آينده ي بابات ،همون که من سهاممو بهش فروختم يعني مغزم به معني واقعي هنگ کرده بود ،مغزش تا کجا کار ميکنه؟!يعني ميخواد به معني واقعي بابا رو نا بود کنهآرمين سرمو بوسيد و بعد بالاي گوشموبوسيد ،موهامو از دورم جمع کردو رو شونه ي چپم انداختو سرشو تو گردنم فرو کرد و بوکشيد و گفت:-بازم داري عذابم ميدي ،يادت رفته تازماني که من بخوام تو مال مني؟الان ديگه ويارت تموم شده حق نداري به بهونه ي ويار ازم دوري کنيکف دستمو رو سينه اش گذاشتمو فشار دادم که به عقب بره ولي نرفت و لبشو به گردنم کشيدو گفت:-بوي آرامش منو ميدي-با بغض گفتم :-ولي تو بوي عذاب منو ميدي آرمين«سرشو بلند نکرد با شدت بيشتري گردنم و بوسيد نفس گيرم ميکرد بعد اين همه مدت بازم برام عادي نشده بود ،سر بلند کردو به لبم نگاه کرد در حالي که با آرامش ميگفت:»آرمين-آقاي شيخي شريک بابات همسايه ي ديوار به ديوار مامانته!،دوماه پيش داشتم از شرکتم ميومدم ديدم شيخي پياده استو منتظر تاکسيه نگه داشتمو گفتم:«چرا پياده ايد؟» گفت:ماشينم خراب شده مجبور شدم باتاکسي بيام سوارش کردمو از کاراي شرکتو حساب کتابا و مشتري ها صحبت کرديم و اينکه ميخواد همچنان با اسم مارک چرم هاي ما فعاليت کنه وبه علاوه يه اسمي مازاد اسم مارک شرکت من...تا اينکه آدرس که داد متوجه شدم خونه اش تو ساختمونيه که به مادرت دادم ،همون موقعه مادرت از خونه اومد بيرون بوق زدم تا متوجه ي من بشه ،مادرت اومد طرفمو با منو آقاي شيخي سلام عليک کردو به مامانت گفتم:-کجا ميريد ،خونه ي ما؟گفت:نه صبح پيشت بوده و داره ميره خريد ،تو رو حتما ببرم دکتر صبح حالت

1402/05/13 10:30

زياد روبراه نبودهو...مامانت که رفت شيخي گفت:-ناهيد خانمو ميشناسيد؟گفتم:آره ولي نگفتم که چه صنمي بامن داره ميخواستم راز اون نگاه ولحن صحبت کردنشو با مادرتو بفهمم ؛براي همين گفتم :-يکي از آشنا هاي خانممه«يعني نهايت ابله بودنه که تو اون وضعيت آرمين منو زن خودش به يه غريبه معرفي ميکنه من ته دلم يه نوري،هرچند کم روشن بشه!!!»شيخي گفت:-خيلي خانم خوب و باشخصيتيه ،چند بار غذا هاي بو دار که درست کرده برام آورده ميدونه که من تنها زندگي ميکنم و کسي رو ندارم که برام از اين غذا هاي سنتي و خوشمزه درست کنه ،برام آورده دست پختش هم مثل شخصيتش عاليه ،چند بار تو ساختمون سر شارژوآسانسور دعوا شده همه به جون هم افتادن جز اين خانم که سعي ميکرد بقيه رو هم آروم کنه خيلي از صبرش خوشم اومده به نظرم يه دختر داره که شوهرشم دکتره و چند خيابون بالا تر ميشينه...پوزخندي زدمو زدم پشتشو گفتم:-چيه آقاي شيخي چشمت گرفتهزد زيرشو سرخ شدو گفت:-نه بابا من فقط ميخواستم تعريفي کرده باشمو...گفتم:اقاي شيخي ما رو سياه نکن يه مرد الکي از يه زن تعريف نميکنه ،ديدم چطوري ديديش لبخند رو صورتت اومد خنديدو گفت:انقدر ضايع بود که تو فهميدي؟سري تکون دادموگفتم:-زن خوب و صبور و خانمي رو انتخاب کردي لياقت بهترينا رو داره«ارمين دستمو تو دستش گرفتو با حلقه ام بازي کردو گفت:»-ميبيني عزيزم من از مامانت کلي تعريف کردم ،از اينکه شوهر سابقش چطوري بهش خيانت کرده و ناديده گرفتتش هم گفتم ،اقاي شيخي کلي براي بابات تاسف خورد که همچين زني رو از دست داده و بهش خيانت کرده ...منم گفتم:-خلايق هر چي لايق اميدوارم مکرد بعدي اي که قراره وارد زندگيش بشه لياقتشو داشته باشهاينطوري هم به در زدم هم به نعل ؛من هواي مامانت دارم براي اون نقشه نميکشمبا اخمو حرص گفتم:براي همين رفتي تو خونه اي براي مامانم خونه گرفتي که همسايه اش قرار شريک آينده ي بابام باشه آرمين من تورو ميشناسمآرمين-خب عزيزم قسمته-ولم کن برم -جاي مهمش مونده ؛اينکه به شيخي گفتم:-ناهيد خانم يه دختر نداره ،دوتا دختر داره اون يکي دخترش همسر منه ،داماد اين دخترشم که ديدي برادر منهشيخي يه لحظه کوپ کرده بود نميدونست چي بگه وقتي تسلطشو به دست آورد خنديدو زد به پشتمو گفت:-داشتيم مهندس جان؟ميخواستي حرف از زبونم بکشي؟خنديدمو گفتم:به هر حال مادر زنمه بايد حواسم بهش باشه که چشم کي دنبالشهشيخي با ترديد گفت:-حالا آسين خيري براي ما بالا ميزني؟يا ما رو در حد مادر زن جانت نميدوني؟به چشماي آرمين نگاه کردمو سرشو آورد جلو وبه لبم دومرتبه چشم دوخت و گفت:-آخه بايد نگراني جوجه امو کم

1402/05/13 10:30

ميکردم ،بايد با آسودگي منو همراهي کنه تا انتقاممو بگيرم ،وقتي آسوده خيال ميشه که مادرش جاش امن باشه «لبمو بوسيد و گفت:»-بهش گفتم ميتونه ازش خواستگاري کنه من پشتش در ميام بعد از خواستگاريش از مادرت بهم زنگ زدو گفت:-خواستگاري کرده ولي مادرت وقت خواسته چون تازه از همسرش جدا شده و مطمئن نيست که آمادگيه زندگي داره يا نه به شيخي پيشنهاد دادم اروم نشينه بايد مادرتو تحت تاثير قرار بده ازش بخواد که به رستوران برن ،به کنسرت هاي سنتي ....شيخي هم حرف گوش کرد و نتيجه اشو ديد ...با چشمام پرسش گرا نگاهش کردم کردم اومد باز سرشو بياره جلو که هولش دادم ونگاش کردم که بقيه حرفشو بزنه باشيطنت گفت:-چي شد مهم که نبود -آرمين !بگو چيکار کردي؟سرشونه امو نوازشي کردو منو کشوند رو پاشو گفت:-به مادرت گفتم:خودت تصميم بگير شيخي چطور مرديه؟اونم مثل تو تنهاست تازه «با شيطنت گفت:»اون هنوز پسره،مرد با شخصيتي هم هست،همه ي اينا به کنار از حسين پناهي انتقام تموم روزاتو بگير وقتي از زندان در مياد زن شريکش باش ،بذار ببينه که واسه ي شما مرد کم نيست اونم انساني مثل شيخي که اين همه با شخصيته،بذار ببينه از طلاقت چندي نگذشته که ازدواج کردي...من انتخابو به خود مامانت سپردم با نگراني گفتم:آرمين مامانمو اذيت نکنجدي گفت:ميدوني که اذيتش نميکنم اگر مرد بدي بود نميذاشتم بياد جلوشيخي از مامانت امروز جواب مثبت گرفته مامانت به زودي ميره خونه ي بخت...با حرص و کينه اي قابل حس ،بهش گفتم:-ازت متنفرم آرمين،متنفر بيزارم ازت تو به خاطر هدفت هر کاري ميکني ،ازت بدم مياد ظالمآرمين آروم نگام کردو يهويي قيافه اش سرخ شدو رگهاي گردنش متورم شد،حس کردم داره درد ميکشه، قلبم هري ريخت مغزم انگار شرطي شده بود سريع به پاش نگاه کردم و از رو پاش بلند شدمو نگران گفتم:-پات باز گرفت؟به سختي با اون شکم بزرگ رو زمين نشستم و انقدر هول کرده بودم که فقط پاشو ماساژ ميدادم و با دلواپسي ميپرسيدم :-آرمين بهتر شد؟آرمين ...خوبي؟برم کاميار رو صدا کنم؟...جواب نميداد سر بلند کردم ،ديدم داره عادي نگام ميکنه و پيروز مندانه گفت:-چرا هول کردي هان ؟مگه آدم براي کسي که ازش متنفره هم هول ميکنه؟منه *** تازه متوجه شدم که اصلا ماهيچه ي پاش منقبض نشده بود ولي من انقدر هول کرده بودم که متوجه ي اين قضيه نشدم ...با حرص کبوندم تو پاشو گفتم:وهم برت نداره آقا،هرکي جاي تو بود براش هول ميشدم ميدوني چرا؟چون من مثل تو نيستم تو سينه ام جاي سنگ، دله ،براي انسان ها ارزش قائلمبراش اهميت قائلمتلفن به صدا در اومدو آرمين بلند شد رفت به دستگاه تلفن نگاه کردو

1402/05/13 10:30

گفت:-مامانته بيا تلفنو برداشتمو مامان گفت:الو نفس جان مامان،خوبي؟امروز نيومدم دلم داره عين سير و سرکه برات مي جوشه ،دکتر رفتيد؟-سلام،بله صبح وقت داشتيم مامان- چي شد؟دکتر چي گفت؟-گفت بچه سالمه هيچيمامان-بالاخره پرسيدي جنسيت بچه چيه يا نه؟بازم تمايلي دبه دونستن نداشتي دکتر هم نگفت-مامان چه فرقي داره ؟دختر يا پسر يه هر حال يه بچه ي ناخواسته است که مثل مادرش بد بختهآرمين با اخم نگام کردو گفت:-نميتوني مثل ادم حرف بزني؟مامان- اين چه حرفيه باز که شروع کردي مامان جان انقدر غصه نخور من بهت قول ميدم که آرمين بچه اشو که ببينه همه چيز از يادش ميره ،عقدت ميکنه ...-مامان«چشمامو رو هم گذاشتمو نفسي فوت کردمو گفتم:»-مامان ،در موردش حرف نزن انگار نگاهت بهش عوض شده آره؟خدا رو شکر انگار اون که مهره ي سوخته است بازم منم ؛خدا رو شکر که تو خواهرم عاقبت به خير شديد،اون که يه بچه ي بي پدر داره و شناسنامه ي مجرد داره منم نه شما منم که واقعيت ها رو مي بينم نه شما و نگين که اميد واهي ميديد؛من دارم از غصه دق ميکنم ميگي بچه ات چي بود دختر يا پسر؟که بهم بگي «اِ،مامان جان چشم و دلت روشن خدا سايه ي مادر پدرشو بالا سرش نگه داره »آره؟اين بچه چشم روشني داره بايد براي به دنيا اومدنش جلو در خونه براش حجله بزنم...آرمين باعصبانيت گوشي رو ازم گرفتو گفت:-جز چرتو پرت ميتوني حرف ديگه اي بزني؟-اگر حرف بزنم که يه دنيا واسه بدبخت کردنت دست به دعا ميشن که تقاص منو اين بچه رو ازت بگيرنآرمين با خشم و صداي گرفته ،داد زد گفت:-بسه نفسبابغض نگاش کردمو با همون خشم و صداي آروم گفت:-برورومو برگردوندم و گفت:-سلام ناهيد خانم....نه يه کم جرو بحثمون شده ناراحته...بله سونوگرافي کرده...نه بازم نميخواست بشنوه ...چرا من پرسيدم ...پسره«نفس ببين اگر براش مهم نباشه براي چي پس جنسيت بچه رو پرسيده ديدي تو چهار ماهگيت هم که رفته بودي سونوگرافي و جنسيت بچه رو نپرسيده بودي چقدر غر زد اين دفعه که خودش رفته پرسيده-خودش نپرسيده تو آزمايش غربال گريم نوشته بود مگه نديدي؟به هر حال براش مهم بوده وگرنه چرا بردت براي غربال گري ؟ترو خدا مثل مامانو نگين حرف نزن،خدا رو شکر که آقاي شيخي تو زندگي مامانم اومد تا مامان روحيه اش خوب بشه منو بگو که فکر ميکردم ميخواد من دل خوش باشم که يهو تغيير رويه داد نگو که خانوم به خاطر وجود عشق جديد خوشحال بوده اون که باخته منم خدا رو شکر که نگينو کاميار هم با هم خوشند و دارند زندگيشونو ميکنن ولي منو بگو منو ....با اين بچه ي تو شکمم بايد چيکار کنم چرا من نبايد طعم خحوشبختي رو بکشم؟توي بيستو دوسالگي پير

1402/05/13 10:30

شدم دلم ميخواد بميرم هيچ اميدي ندارم و دلم ميخواد بچه امم بميره ،دلم براش ميسوزه حتي منم براش مادري نميکنم اون چه گناهي کرده به خاطر حماقت منو ظالمي باباش به دنيا دعوت شده اون که گناهي نداره ،سرمو روي ميز گذاشتمو آهسته دستمو رو شکمم گذاشتمو گفتم:-ببخشيد عزيزم تو که گناهي نداري که من حتي به توهم بي تفاوتم بابات نه منو دوست داره نه تو رو ما هردو مثل هميم ،منو ببخش که با حماقتم ترو به اين بازي شوم دعوت کردم منو ببخش ...آرمين-بس کن نفس ،سرتو بلند کن آب بدم بخوري،چرا انقدر گريه ميکني آخه؟-پس چيکار کنم؟تو راهي برام جز گريه نذاشتي تو چرا انقدر بدي آرمين اين بچه هم با من داري ميسوزوني ،آرمين من دلم فقط يه روز زندگي ميخواد دلم براي يه روز زندگي تنگ شده فقط يه روز وبعد بميرم * * * صداي نعيم مدام تو. گوشم بود ومن فقط نگاه ميکردم که چطوري هر چند دقيقه يکبار آرمينو نعيم يقه ي همو ميگيرند مامان اينا جيغ ميزنن و کاميار جداشون مي کرد و بعد همه صداي جيغ و بدو بيراه زن هاي حاضر و گريه هاشون و حالا اين وسط من فقط نگاشون ميکردمو بغض ميکردم و گاهي بغض دل تنگم حالمو زيرو رو ميکرد ...آخر هم کارمون به کلانتري ميرسيد ،درست مثل اون روز که ديگه آرمين حسابي داغ کرده بود ،طبق معمول 4بار گذشته که به کلانتري رفته بوديم صيغه نامه رو تحويل افسر داد و وضعيت منو توضيح دادو گفت:-ميخوام شکايت کنمنعيم داد زد:-منم ميخوام شکايت کنم ،اصلا ميخوام اين مرتيکه ي (...)بيفته تو زندان به خواهر من دست درازي کرده ،اهانت کرده...سروان مسئول گفت:-اقا ساکت باش ببينم آرمين با حرص در حالي که کاميار جلو شو گرفته بود تا نياد جلو ونعيمو بزنه گفت:-گوشتو باز کن بچه سوسول گوشاتو باز کن دور و بر زن و زندگي من بپلکي و جفتک بندازي ،قلم جفت لنگاتو يه جوري ميشکونم که صد نفر زير بال و پَرتزندگيتو بگيرن نتوني خودتو زندگيتو جمع کنيخوب نگاه کن ببين باباتو کجا انداختم ،اگر بخواي پارازيت بشي و واسه من و زندگي من پارازيت بندازي ،منم ميندازمت کنار بابات پس نذار تازه عروست اول زندگي از دوريت دق بکنهنعيم هم که غرورش جريحه دار شده بود گفت:-مثلا چه غلطي ميخواي بکني؟آرمين به کاميار با يه آرامش تصنعي گفت:-کاميار ولم کن ولم کن کاريش ندارم ...کاميار تا ولش کرد جست زد به طرف نعيم و يقه ي نعيمو گرفت و چسبوندش به ديوار و سروانو کاميار از نعيم جداش کردن و آرمين عصبي با خشمو نفس زنان گفت:پاتو از تو زندگي من بکش بيرون ،تن زن حامله ي منو نلرزون مليکا با حرص گفت:-چقدر هم نفس از خودش عکس العمل نشون ميدهآرمين با همون حال گفت:-شما لطفا صدا تو

1402/05/13 10:30

ببرآتيش بياره معرکه سروان-اقا ساکت باش وگرنه مجبورم بازداشتت کنمآرمين-من شکايت دارم يه برگه ي شکايت به من بديد مامان اومد جلو گفت:آرمين،آرمين جان شکايت چيه؟کوتاه بياآرمين-چند بار کوتاه بيام ناهيد خانم ؟مگه دفعه قبل شما نگفتيد که شکايت نکنم جلوشو ميگيريد ؟نگين-آرمين تو کوتاه بيا من خودم جلوشو ميگيرم نميذارم ديگه بياد طرف نفس...آرمين-تو؟تو خودت اينو «اشاره به نعيم»پر ميکني ،من شکايت دارم آقا اين برگه ي شکايت و بديدمامان-آرمين جان تو نفسو ببر من نعيمو آروم ميکنمبه طرف نعيم نگاه کردم ديدم مليکا داره باهاش حرف ميزنم تا آرومش کنه و اصلا حواسش به طرف ما نيست...آرمين- ناهيد خانم من دوهفته است به خاطر اين آقا زاده پامو از خونه بيرون نذاشتم که مبادا بلايي سر نفس بياره ،اينم پسره همون پدريه که نگينو زد و بچه اشو کشت حالا نوبت نفس؟من از سوراخي که کاميار نيش خورده نيش نميخورم نميذارم کسي بلايي سر زنو بچه ي من بياره...«پوزخندي زدم چه زنم زنم و بچه ام ميکنه اونم تو کلانتري تا حرفشو به کرسي بنشونه...کاش حرفاش راست بود اون موقعه چه حالي داشتم من مگه يه زن از شوهرش چي ميخواد؟»آرمين شکايت کردو نعيم هم چون براي من خطر امنيت جاني داشت و اين دفعه ي چهارمش بود که ميومدن به پاسگاه براي همين اين دفعه ديگه باز داشت شده بود وارد حياط کلانتري که شديم بچه تو شکمم تکون خورد بند دلم پاره شدو دستمو به شکمم گرفتم آرمين داشت با نگينو مامانو مليکا چونه ميزد تا منو ديد اومد طرفمو کمرمو گرفتو گفت:-چي شد نفس؟-هيچيعاصي و عصبي نگام کردو راهمو پيش گرفتم و دنبالم اومد وسط حياط مليکا با گريه آرنجمو کشيدو جيغ زد :-نفس داداشتو انداخته زندان يه چيزي بگو آرمين با نفرت توي چشماشو خشم نامحدودش مچ مليکا رو گرفت انقدر محکم که جيغش رو هوا رفت و دستش آرنجمو رها کردو آرمين کمرم به سمت خودش گرفتو گفت:-ولش کن به نفس کاري نداشته باشمامان-آرمين برو بچه امو آزاد کن اين چه کاريه؟آرمين به طرف پاسگاه اشاره کردو گفت:-اون پسر وحشيتونو آروم کنيد من ميارمش بيرون ،چقدر تنش بلرزه؟«به من اشاره کردو مامان با حرص گفت:؟» -تو به فکر نفسيآرمين با خشم خيلي بيشتري به مامان نگاه کردو با صداي دورگه ولي آروم گفت:-ناهيد خانم احترام خودتو نگه دار«با نگاه آتيشيش مامانو نگاه کردو مجددا نگاهشو به من برگردوندو دزدگير ماشينو زد ومليکا اومد با گريه گفت:»-نفس ترو خدا بهش بگو نعيمو آزاد کنه تورو خدا نفسبه مليکا با بغض نگاه کردم و آرمين عصبي گفت:-چرا بغض ميکني هان دلت براي داداش بزمجه ات مي سوزه به خاطر تواِکه انداختمش علوف

1402/05/13 10:30

دوني ...نگين-آرمين ،به خدا نميذارم ديگه تا سرکوچه امون پاش برسه ...آرمين در ماشينو برام باز کردو گفت :-مراقب باش ،آروم بشين ...مامان با عصبانيت رو به من گفت:-نفس، نعيمو انداخته تو بازداشتگاه بي شرف لال موني باز گرفتي؟ آرمين-ناهيــــــــد خا..اانوم گفتم به نفس کاري نداشته باشيد اون داره به اندازه ي کافي ميکشه ،از اون نعيم ديوونه هم بکشه؟مامان-پس خودتم ميدوني که نفس داره از دستت ميکشه؟«با حرص ادامه:»-تو به خاطر حسين همه ي بچه هاي منو ازم گرفتيآرمين-اونو آروم کن«اشاره به نعيم»ميارمش بيرون مليکا-آرمين،آرمين توروخدا جون هرکسي رو دوست داري نعيمو نذار که تو زندان بمونِآرمين- همون بار اولي که شيرش کردي فرستادي خونه ي من که بيفته به جون نفس،بايد فکر الانشو ميکردي-مليکا؟شروين اومده بود مليکا با گريه گفت:-شروين اومدي ؟سند آوردي؟آرمين پوزخند زدو گفت:-اون به خاطر امنيت زنو بچه ي من « اشاره به داخل ماشين کرد ونگاه شروين به سمت مکن چرخيد ،سرمو به زير انداختم تا نبينم چطوري نگام ميکنه؟نميخواستم اون بدونه که من زنه صيغه ي آرمينم وحالا داره به عين مي بينه انگار سطل آب يخ رو سرم ريخته بودن چه حالي داشتم ،داره منو نگاه ميکنه سنگينيه نگاهشو احساس ميکردم ...که يهو صداي داد آرمين اومد...-هــــــــــــــــو ،کجا رو نگاه ميکني؟به کي نگاه ميکني؟بازم سر بلند نکردم صداي جيغ مليکا و نگين و مامان اومد و سپس داد کاميار که تا لحظات قبل نبود حتما تازه اومده کاميار داد زد:-آرمين چته ؟کشتيش، ولش کنآرمين با صداي دورگه و عصبي گفت:-کسي حق نداره به نفس نگاه بندازه چشماتو در ميارم مردک اگر دور وبرش ببينمت چشمتو ،در ميارم ...ولم کن کاميار...در ماشينو باز کرد وکاميار گفت:-نفسو ببر خونه ي مامان ،نعيمو آزاد کن ،زنش گناه داره آرمينآرمين-انگار يادت رفته که باباشون چرا تو زندانه ؟من نميذارم بلايي سر نفس و اون بچه بياد کاميار –پس چيکار ميخواي بکني؟آرمين –حالا بذار اون تو باشه آروم بشهکاميار-ببرش حالش بد شد، بهم زنگ بزن آرمين استارت زدو راه افتاد تو راه برگشت نگام کردو گفت:-چيه ؟غصه ي داداشتو داري؟به خاطر تو اونجا کشوندمشون وگرنه خرج جوجه ماشيني يه مشته،من نميخوام تو اذيت بشي-مگه اينو نميخواي؟نعره زد در حالي که روفرمون ميزد:-نع نع هنوز نفهميدي؟واسه عمه امه که دوهفته است خونه نشينم ؟دست به يقه ي بزمجه خان هستم؟حرف نميزنه نمي زنه وقتي هم ميزنه اعصاب آدمو نابود ميکنه...تا رسيديم خونه تلفن به صدا در اومد و بعد هم رفت رو پيغام گير و صداي مليکا تو فضا پيچيد با همون بغض و گريه وگفت:-نفس...نفس

1402/05/13 10:30

ترو خدا ترو جون بچه ي تو شکمت نفس به آرمين بگو بياد نعيمو ازاد کنه ،اينا آزادش نميکنن نفس نعيم تا حالا يه شب هم بيرون از خونه نبود الان بين چند تا متهمه...«آرمين رفت پريز تلفنو کشيد با غصه نگاش کردمو بعد هم به طرف اتاق رفتم، اي کاش گوشي رو بر ميداشتو ميگفت:-من براي نفس تره هم خرد نميکنم ...»روي تخت با همون لباسام دراز کشيدم چقدر بچه ام نا آرومي ميکرد همش در حال لگد زدن بود استرس داشتم بابا، داداشم تو بازداشتگاه بود مگه ميشد بي تفاوت باشم؟الان چه حالي داره اي کاش با آرمين حرف ميزدم ،چه حرفي مگه ارمين به من اهميتي ميده که من باهاش حرف بزنم ؟اصلا تا حالا شده به کسي جز خودش اهميت بده؟قيافه ي شروين چطوري بود؟خوب شد نديدم وگرنه تا عمر داشتم نگاهش از جلوي چشمم دور نميشد ميتونست فکر هر چيزي رو بکنه الا اينکه من زن آرمين شوکت باشم ،پارسال اين موقعه ارمين فقط دوستم بود چقدر دوسش داشتم چقدر ايده ال بود حس غرور ميکردم وقتي کنارش ميايستادم حس ميکردم همه ي دخترا حسرتمو ميخورم حالا من صيغه ي همون پسرم ،ازش حامله ام بچه ي اون تو شکممه ،به زودي رسوا ي عالم ميشم ،فاميل بعد ده يازده ماه منو ميبينن اونم با يه بچه ،بچه اي که پدرش ترکم ميکنه....واي فاميلا...اونا فقط ميدونن نگين با يه دکتر عقد کرده و داره باهاش زندگي ميکنه که دکتره هم برادر شريک باباست ولي در مورد من چيزي نميدونن... ،واقعا آرمين ميره؟ ته دلم سنگين شد ،برادرمو انداخته علوف دوني ،خونواده امو متلاشي کرده خواهر و مادر هر کدوم با کسي رابطه دارن که اون براشون انتخاب کرده بابام هم که زندانه بعد من ته دلم براي نبودش سنگينه لعنت به تو نفس..-نفس ...چرا با لباس خوابيدي پاشو لباستو در بيارم...حالت بده؟با توام...نفساومد رو تخت ومقابلم نشست مقابل صورتمو با اخم نگام کردو عصبي گفت:-چرا گريه ميکني ؟هان ؟«بچه لگد زد به پهلوم از لگدش پريدم ،آرمين از پريدن من ترسيد و دستشو رو پهلوم گذاشتو گفت:»-چي شد؟پهلوت درد گرفت...با بغض نگاهش کردم نگاهمو تا ديد عصبي زد تو سر خودشو داد زد:-چرا بغض ميکني؟داري پدر منو در مياري حرف بزن لعنتي، حرف بزن، ببينم چي ميخواي؟آه نکش بگو چي ميخواي تا بهت بدمش تا تو بغض لعنتيتو تموم کني نعيمو آزاد کنم؟کلافه ام کردي،خسته شدم بس که جاي تو حرف زدم جاي تو زندگي کردم ...چرا با من اين کار رو ميکني؟عذابم نده، نفساشکام از چشمم سُر خوردن رو استخوون بينيم و چکيدن رو ملافحه با رنج دستمو رو شکمم گذاشتم دومرتبه دستشو رو دستم گذاشتو نگران گفت:-دلت درد ميکنه؟-قلبم درد ميکنه؟با نگراني گفت:قلبت؟«با هق هق گفتم:»-آره قلبم

1402/05/13 10:30

درد ...ميکنه...ازدست تو ازبس...بس که شکونديش.. درد ميکنه آر...آرمين .رنگ نگاهش عوض شد و کنارم دراز کشيد منو به خودش نزديک کرد و روي قلبمو بوسيد وبعد به چشمام نگاه کرد ،موهامو از صورتم کنار زدو گفت:-من قلب جوجه امو شکستم؟«با غم سنگيني گفت:»-تو چرا به فکر قلب زخميه من نيستي؟چرا خودتو ازم دريغ کردي چرا نمي فهمي دلم برات تنگ شده چرا انقدر خنگي که اين همه مدت بهت ميگم لامصب با تو آرومم وتو خودت منو از اين آرامش دور ميکني...پيشونيمو بوسيد،تو چشمام نگاه کردو وقتي ديد دارم با همون غم سنگين نگاش ميکنم ،رو بينيمو بوسيد بازم به چشمم نگاه کرد ،نه پسش نزدم چون نميخواستم يه نخواستن خاص از جنس احساسات درونم چون منم به آرامش اون نياز داشتم ،هرچند که آرامشي که اون بهم ميداد پشت يه غبار سنگين بود بالاي لبمو بوسيد بازم نگام کرد...سرشو بلند کرد،بيقرارانه نگام کرد وبعد اون نگاه بيقرارشو به لبم دوخت وزير لب گفت:نمي تونم...چشماشو بست و لبشو رو لبم گذاشت ،اين دومين بار بود که منم مي بوسيدمش اون از اينکه خودش فقط منو ببوسه متنفر بود ولي من فقط يه بار شب عروسي نعيم قبل بوسيده بودمشو يه بارم امشب ،بوسه ي منم که احساس کرد دستش کنار کمرم و زير شونه ام بيشتر پيچيد،از دم نفسام بازدم ميگرفت...خودمم نميخواستم تمومش کنه چون حتي بچه ي نا آروممون هم آروم شده بود ،تموم اون افکار شوم پس زده شده بود و آرمين در راس افکارم قرار گرفتسر بلند کردو تو چشمام باز نگاه کرد وگفت:-پاشو مانتوتو در بيارم دستمو زير کمرمو گرفت تا کمکم کنه با اون شکم هشت ماهه ام بلند بشم ،دگمه هاي مانتو مو باز کرد و مانتومو در آورد خواستم دراز بکشم دستمو کشيد و مانع شد چشم به دگمه هاي بلوزم دوخته بود نگاهش پر از نيازو غم بود به آرومي گفتم:-ميخوام بخواب...-نه نفس من دارم ديوونه ميشم ،منو بايد آروم کني تو مال مني تو نفسِ آرميني ...دگمه هاي بلوزمو باز کرد ياد فيلم شب مهموني افتادم بغض گلومو گرفت اين همون پسره من خودمو سپردم به اون،بچه اش تو شکممه ،داره بازم اين دگمه هاي لعنتي رو باز ميکنه ولي اين بار حتي زير لب هم التماس نميکنم که بهم نزديک نشه دارم با نگاه بي تابم مُصرش ميکنم پس چرا بغض کردم مگه اينو نميخوام؟غرورمو شکسته هر کاري بخواد باهام ميکنه اين اشک از سر غرور شکسته و وجدان حبس شده امه ،حبسش کردم تا دل تنگياي خودمو آرمينو جواب بدم تا يادم بره اين مردي که عين مار دور عصاي طلايي دورم مي پيچه و طوافم ميده قاتل جون منه قاتل تموم رويا ها و آرزو هامه ...-بسه نفس کور شدي-من احمقم چرا رام تو شدم ؟مگه کور بودم نديدم که دودمانمو به

1402/05/13 10:30

باد دادي؟لعنت به منآرمين موهامو نوازش کردو گفت:-کاش دختر حسين پناهي نبودي اونوقت دنيا به کامم بود؛چرا بايد دختر اون مي شدي وقتي از تموم دنيا بيشتر با تو آرومم ،کدوم احمقي اينطوري بيتاب و ديوونه دختر قاتل پدر مادرش ميشه وقتي دختره بهش بي محلي ميکنه ...نميخوام...نميتونم...«عصبي از جاش بلند شد و نشست و موها پشت سرشو به چنگ گرفت و آرنجشو رو زانوش گذاشت ،تکليفش با خودشم روشن نبود ،شايد اونم مثل منه واقعا دلباخته؟يعني ممکنه آرمين دلباخته باشه؟خدايا فقط همينو ميخوام که بچه ام بي پدر نباشه...قلبم فرو ريخت ،مثل يه مادر حرف زدم ،طي هشت ماه هرگز به فکرش نبودم ولي الان نا خوداگاه، حتي آرمينم براي خودم نميخوام ميخوام تا بچه ام سايه ي پدر داشته باشه نهايت آرزوم واسه ي اون شده ...من يه مادرم چه بخوام چه نخوام...»صداي زنگ آيفن اومد بي خيال به طرفم برگشتو کنارم دراز کشيدو گفتم:-آرمين، زنگ ميزنن-مهم نيست-شايد کار واجب دارن-من باکسي کار واجب ندارم تو دنيا براي من واجب تر از تو وجود نداره سرشو به گردنم فرو برد مثل هميشه نمي بوسيد بو مي کشيد و پنجه هاي دستشو دور تنم حرکت ميداد ،دلم براي اين بو کشيدناش تنگ شده بود آهسته لبشو رو گردنم گذاشت لبش پر نبض بود ،داغ ،درست عين نفساش ...گرمايي که تنمو داغ ميکرد...آروم گفت:-بوي يه مادر رو ميدي...جوجه ي من انقدر بزرگ شده که مادر بچه ي ببربشه؟مگه يه جوجه و ببر ميتونن جفت گيري کنن؟انقدر اين جوجه کنار ببر بود... «موهامو نوازشي کردو ادامه داد»:انقدر تو بغلش بود که ببر نتونست ازش بگذره توي اين جنگل بي انتها بين اين همه حيوون دل بسته ي جوجه اي شده که قرار بود غذاي يه وعده اش باشه ،قرار بود طعمه بذاره براي يه گرگي تا اونو به طرف خودش بکشونه ...ولي جوجه هنوزم جاش تو بغل ببره ،ببر نه ميتونه گرگو فراموش کنه نه جوجه اشو چيکار کنم جوجه ي من؟چيکار؟آرمين سر بلند کردو نيم خيز شد ، نگام کرد نگاهشو آهسته به پايين کشيد تارسيد به شکمم رنگش عوض شد ،چشماش يه درياي پر تلاطم و غمالود شد کامل برگشت طرفمو خم شد شکممو بوسيد نميدونم واقعا پسرمون درک ميکرد؟!!!!معلومه که درک ميکرد اون که بوسيدش باباش بوده ،که اينطوري آهسته چرخيدبه آرمين با لبخند نگاه کردم ولي لبخند رو لبم خشک شد وقتي صورت قرمز و چشماي پر اشکشو ديدم نگاه از شکمم گرفتو به چشمام نگاه کردو گفت:- نفس...ميخوام برمبند دلم پاره شدو گفتم :-کجا؟-برميگردم المان-بي من؟-بابات هفته ي ديگه آزاد ميشه ،من پس فردا بليط دارمنميدونم چه بلايي سرم اومد با اتمام جمله اش ولي انگار به يکباره ديوونه شدم ،تمام جونم اومد تو

1402/05/13 10:30

سرم ،انگار سرم ورم کردو بزرگو سنگين شد...جيغ؟جيغ براي يه ثانيه ام بود، ضجه؟نه من قبلا بيش از اين ضجه زدم اين طوري نبود !نميدونم اين چي بود که من از حنجره ام خارج ميکردم که حتي آرمين هم نميتونست کنترلم کنه مگه نميدونستم قراره ترکم کنه ميدونستم ولــــــــــــي ،ولي چي از اول که فهميدم شدم مهره ي اصلي بازي ِ شوم آرمين اين و ميدونستم که منو ميذاره و ميره پس چرا دارم خودمو ميکشم؟!!!!خودمو زدم آرمينو زدم ...با صداي دورگه جيغ ميزمو فحشش ميدادم...فکر ميکردم نهايت ديوونه بازيم مي شه شب مهموني ولي من از اون حد ديوونه تر هم مي شدم ولي اين باري که داشتمو جون ناجوني که به خاطر بارداريم تو وجودم بود جلوي ديوونه بازيه بيشتر مو ميگرفت...خواستم از رو تخت بلند بشم آرمين نگهم داشت ...ميخواستم پسش بزنم ولي يهويي انقدر جونم کم شده بود که حتي ناي حرف زدن نداشتم ناليدم:-ول...ولم..کن...نامرد...بي...مع...? ?عرفت..باغصه و چشماي خيسش گفت:-نفستا نفسم بالا بياد همونطوري منو تو بغلش گرفته بودو پشتمو آروم نوازش ميکرد و لبش روي شونه ام بود ،لعنتي خودتو جمع کن،ميخوام ولي تنم کِرِخ شده انقدر که نفسام بلند و ناميزونه ،بچه تو شکمم به قدري نا اروم بود که آرمين دستشو رو شکمم گذاشت ومدام مي گفت:-باشه آروم باش...آروم ...نفس آروم باش تا اين بچه آروم بگيره....دستشو از رو شکمم با حرص و نفرت کنار کشيدمو با حرص خاصي گفت:-اون بچه ي من ِنفسنفسم بالا اومده بود پس جيغ زدنو شروع کردم:-زهر مار نفس الهي بميرِاين نفس بد بخت «زدم به شونه اشو با ضجه هام گفتم:»-من باورت کردم ،هميشه ته دلم روشن بود که همونجور که شب مهموني صيغه ام کردي و همونطوري ولم نکردي...بازم وجدانت بيدار ميشه به فريادم مي رسه ديگه نميخوام ببينمت نقشه هات به پايان رسيد؟اينو ميخواستي؟نگام کن آرمين نگام کن ...مادر تو شبيه من بود؟از يه زن سالم و عادي تبديل شد به يه انگشت نما؟که عالمو آدم بگن اين دختره که شوهر نداره پس اين شکم از کجا اومده با کي بود؟بچه ي کيه يه عمر به بچه ي خودت بگن حرومزاده آرمين اين حرو مزاده است؟«به شکمم اشاره کردمو گفتم»:مادرت شبيه من بود؟يه دختر مجرد که بابام براش يه شکم هشت ماهه ساخته بود؟از شوهر خودش حامله بود؟باباي من اين کار رو با مادرت کرد؟مادرت عين من بود نامرد؟اينه محبتي که بهم داشتي دروغ گو؟من با همه جور ساز تو رقصيدم که به اينجا نرسم حتي به اينجا هم که رسيدم گفتم:«ارمين ترکم نميکنه چون نميتونه منو مادرش ببينه ،چون دوسم داره ...»با بغض گفتم:-فکر کردم تو مثل مني نه مثل مادرت«با حرص و کينه گفتم»:تو مثل اوني اگر مادرت يه

1402/05/13 10:30

ه*ر*ز*ه نبود بابام هيچ وقت نميتونست به يه زن شوهر دار نزديک بشه اين مادرت بوده که بهش اجازه ي اين تب داغ هوسو داده «صورتم سوخت ،قدرت دستشو رو گونه ام خالي کرد و انقدرنيروش زياد بود که سرمو به جهت سيلي برگردوند؛صداي متحرص و خشم گين و دورگه اش اومد:»-هيچوقت،هيچوقت منو با اون زن يکي ندون سرمو برگردوندم و با نفرت نگاش کردمو گفتم:-آره آره تو مثل اون نيستي ميدوني چرا؟چون اون خيلي بهتر از تو بود حداقل حرمت باباتو داشت که گناهشو نفهمه ولي تو گناهتو «اشاره به شکمم»به تموم دنيا نشون دادي آرمين من هرگز نميبخشمت هرگز و روزي نخواهد اومد که از سر اين قبله بلند بشم و آه از اينجا«قلبمو نشون دادم»نکشم و اولين آهمو الان ميکشم که خدا بدونه و تو «سر بلند کردم به سمت بالاسرمو و گفتم»:-تو ميدونيو اين حيووني که آفريدي، واگذار به خودتلباسامو از رو زمين برداشتم و پوشيدم عصبي روبروم ايستاده بود با حرص گفت :-کجا؟-به تو ربطي ندارهآرنجمو گرفت ،زدمش تا ولم کنه محکم تر دستمو گرفت و منو کشيد به طرف خودشو با همون حرص گفت:-کسي حکم آزاديتو نداده نفس پناهي-چيه؟هنوز ته مونده ي ه*و*س*ت تو وجودت وول وول ميزنه؟کور خوندي اين خري که گير آوردي دستتو خوند ديگه آهنگ خرشو خرشو روش تاثير نداره ولم کن عوضي ،ميدوني تو ببر نيستي ،تو يه گربه ي بي صفتي ،چون ببر غيرت داره ابهت داره ولي تو بي صفتي داتري عين گربه با تموم قدرت هولش دادم و بلند شدم از تخت تا دم در اتاق سه قدم بود ،عين صفتش عين حيوون يهو پريد جلوي در و گفت:-کجا ميخواي بري بدبخت؟پيش مادرت؟مادرت ديگه نفس نمي شناسه،ديگه واسه خودش يه پارتنر داره که نفسش اونه ميخواي بري خونه ي نامزد مادرت؟ ،ميخواي بري خونه ي برادر من ؟طبقه پايين همين خونه؟يا پيش برادر که به خواست من بازداشته کجا رو داري که بري..-نه ميرم تو خونه اي که تو« نفس »بودم ميرم که تصميم بگيرم چطوري دل تو رو خنک کنم ،خودمو بسوزونم يا تا نفس آخرم چاقو تو قلبي بزنم که به خاطر تپيدنش براي تو پام رسيد به اين خراب شده ،ميرم تصميم بگيرم که اين کار رو جلوي چشم حسين پناهي کنم تا ببينه نتيجه ي اون تب داغ چي شد«به خودم اشاره کردم»کاري کنم که تو بي کينه بشي ولي ديگه شبي آسوده نداشته باشي ،دردي به جونت بندازم که عين مار به دور خودت بپيچي و هيچ طبيبي برات درمان پيدا نکنه ،جلوي چشم مردم بلايي به سرم بيارم که حتي سال ها هم که بگذره يادشون بيفته همه تف لعنت بفرستنت تقاص ه*و*س بابا رو من دادم تقاص ه*و*س تورو هم «اشاره به شکمم»من دادم تقاص جفتتونو از خودم ميگيرم اومدم کنار بزنمش زورم مثل هميشه نمي رسيد

1402/05/13 10:30

يه سرو گردن ازم بلند تر بود و عين کوه محکم من با اون اوضاعم چطوري زورم برسه ؟عصبي با صداي دورگه گفت:-ساعت دوي شبه-چيه ميترسي عروسک گناهاي تو بيفته دست يه نفر ديگه؟نترس با شکمي که تو برام ساختي کسي بهم نگاه نميکنه انقدر غيرت خرج نکنآرمين با همون عصبا نيتي که کنترلش ميکرد گفت:-برگرد-چي؟چي؟برگرد؟به کجا لونه ي ببر؟«به تخت اشاره کردمو گفتم :»-تموم شد آرمين امشب آخرين شبي بود که منو داشتي نعره زد:-نصف شبي ميخواي بري تو اون خونه چه غلطي بکني؟-بمونم اينجا ساکاي تو رو جمع کنم ؟«با مشت کبوندم تو سينه اشو گفتم:»-بيا کنار آرمين عوضي و پس فطرتآرمين –ميدوني که بخوام...«صورتش يهو عين لبو قرمز شدو رگ گردنش متورم شد کثافت باز داره گولم ميزنه که پاش گرفته با حرص گفتم:»-ديگه گولتو نميخورم آرمين تو رو همين امشب ميذارم کنار، قلبمو ميکنم از تو سينه ام...انگار از درد فلج شد خورد زمين و گفت:»-نَ...نفَََ.َ.َ.َس...پ...ااامبا کينه گفتم:-به درک از کنارش اومدم رد بشم از شدت درد نميتونست جلومو بگيره با اينکه اگر زير پامو ميگرفت ميخوردم زمينو متوقف ميشدم ولي ...اين کار رو نکرد!!!!اگر ساعتاي قبل بود ميگفتم به خاطر بچه امون ترسيده که بلايي سر اون بياد من بخورم زمين...از در خونه داشتم ميرفتم بيرون نعره ميزد :َ-نفـــــــــــــــس سريع از خونه خارج شدم و از جلوي در براي اولين ماشيني که ديدم زرده(نماد رنگ تاکسي ايران) دست تکون دادم و سوار شدم و گفتم:-اقا سريع تر خواهشا برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ...هنوز نيومده بود ،شايدم ديگه نياد...دستمو رو شکمم گذاشتم انگار بچه ام هم با من هق هق ميکرد هر دو سه دقيقه بر ميگشتم پشت سرمو نگاه ميکردم راننده گفت:-خانم کسي دنبالته؟ميخواي بريم کلانتري؟زدتتون؟ياد سيليش افتادمو دستمو رو گونه ام گذاشتمو گفتم:-نه آقا فقط سريع تر بريد ... دستمو رو شکمم گذاشتمو تو دلم گفتم:-ماماني نترس پسرم نميذارم به اين دنياي پر از غم بياي قبل از اينکه بياي تا عذاب بکشي من خلاصت ميکنم که نياي و قيافه ي پدر و پدر بزرگ نامردتو ببيني...آخه چطوري من بچه امو نجات بدم؟اون بچه ي من ِ اون که گناهي نداره که کشته بشه،بمونه بشه آرمين؟....ميخوام که خودم بميرم ولي اون باشه ،بچه ام ...بچه ي بي گناه من که حتي از منم بد بخت تره...دلم بخواد به خدا برش گردونم که توي اين جهنم نباشه ...ماماني پسرم کاش که خودت بري خدايا از من خودت بگيرش من جرئتشو ندارم ...خدايا پسش بگير ...من نميتونم اونو بهت پس بدم...از کيفم پول دراوردمو دادم به راننده و از ماشين پياده شدم تا رسيدم دم در خونه صداي جيغ چرخاي ماشين از سر کوچه اومد

1402/05/13 10:30

انقدر هول شده بودم که کليد از دستم افتاد رو برفاي جلوي در،خودش بود اومده بود رسيد بهم همون پورشه ي شاستي بلند واسه آرمين....کليد واز روي برفاي زمين برداشتمو در رو باز کردم ترمز کرد ،سريع دوييدم تو و در رو بستم ،رسيد پشت در، در زد :-نفس نفس باز کن ...-برو گمشو ...-نفسِ *** حالت خوب نيست در رو باز کن -به تو چه قاتل قصي الدل براي تو مگه مهمه؟دادزد :نفس تيکه امو از در خارج کردم و با همون هق هق گريه به طرف ساختمون خونه حرکت کردم ...که پام سر خوردو خوردم زمين جيغ کشيدم...آرمين از پشت در عين ديوونه ها دادزد:-نفس چي شد؟نفس؟نفس تو رو خدا جواب بده چي شد؟-آخ...آآآآه...«کمرم و لگنم چه دردي گرفت بچه ام ...دستمو به شکمم گرفتمو لبمو گزيدم بچه ام طوريش نشه ...من نميخواستمش ولي دست خودم نبود بچه امه آخه...»صداي تکون خوردن در اومد فهميدم داره از در مياد بالا با وحشت به بالاي در نگاه کردم ...خدا رو شکر ...حفاظ هاي بالاي در مانع ورودش به حياط ميشه ،از همونجا پشت ميله ها گفت:-نفس خوبي...جيغ زدم –برو گمشو ...برو گمشو عوضي...به سختي از جا بلند شدم و گفت:-نفس بيا در رو باز کن -برو بمير برو به جهنم برو همون قبرستوني که ميخواستي بري ..با حرص گفت:نفسدر خونه رو باز کردم و داخل شدم تموم خاطرات عين فيلم اومد جلوي چشمم مامان بابا نعيم نگين ...صدا شون تو گوشم مي پيچيد صداي خنده ها ،حرف زدنا،جرو بجثاي منو نگين با نعيم...مامان صدامون ميکرد...رو مبل نشستم و گريه امو از سر گرفتم الان همه امون گرفتار نقشه ي آرمينيم ..هيچ *** جاش مثل قديم امن نيست ....تا خود صبح ياد کردمو مرور کردمو اشک ريختم ،تا خودسپيده ي صبح آرمين صدام ميکرد و به موبايلم زنگ مي زد ،برق و تلفن خونه به خاطر عدم سکونتمون طي اون ماه ها و پرداخت نکردن قبض قطع بود آيفنو بزنه...دمدماي صبح صداش قطع شد ...نزديکاي دو ساعت ديگه وقت ملاقات بابا بود بايد تمومش ميکردم ...آرمين يعني رفته يا هنوز هست؟اگر باشه چطوري برم؟چادر سياهي از تو کمد برداشتمو سرم کردم....واي چه دردي دارم، بايد اين قائله رو ختم کنم ديگه بريدم ...تصميمو گرفتم بابا بايد بفهمه چي به روز من آورده ...در خونه رو آروم باز کردم ،ماشينش جلوي در بود و آرمين خوابيده بود آهسته اومدم بيرون در هم نبستم تا با صداي در بيدار بشه،اين درد لعنتي از زمين خوردن ديشبه؟دم دماي صبح شروع شده... و بعد پاور چين پاورچين از اونجا دور شدمو به اولين ماشيني که بوق زد دست تکون دادم تا بايسته و سريع آدرس زندانو دادم ...نميخواستم به اتفاقاتي که ممکنه بيفته فکر کنم من ميخوام فقط اين قائله رو ببندم همه رو خلاص کنم خسته شدم ...ديگه

1402/05/13 10:30