439 عضو
آميز رفتار ميکنه
نفهميدم چطوري خوابم برد ...نفساي گرمش پشت گردنم ميخورد نور آفتاب تو چشمم ميخورد برگشتم نگاهش کردم وقتي خوابه چه بي آزارِ قيافه اش ،کاش خودشم بي آزار بود دستمو رو گونه اش گذاشتم ،توبغلش بودم بايد داغونم کنه اين آغوش پر از کينه پس چرا آرومم؟چرا از اين که ديشب بيدارم نکرده ته دلم ازش ممنونم که تهديداشو عملي نکرده ،با تموم زخمايي که بهم زده ولي چرا از اين که مامانمو پناه داده و داره ازش حمايت ميکنه انقدر ازش راضيم؟ دارم از اين تضاد احساس دق ميکنم ،از اينکه خونواده ام از هم پاشيده غصه دارم ولي ...ته دلم سنگين نيست!!!از اين که مادرم ديگه فريب نميخوره خوشحالم ...حال منو کسي درک نميکنه حتي خودم
-بهت ميگم «قراره چند روز نبينمت ،مياي بالا ميگيري ميخوابي که بيدارت نکنم ؟»ميخواي حرف تو باشه ؟اگر صداي هق هقت تو گوشم نبود نميگذشتم ،پس خيال نکن که حرف تو شده و از حرف خودم برگشتم
نگاش کردم ،مغرور ورئوف؟چطور ممکنه
-با اين حوله تو تختم خوابيدي که عذابم بدي؟
چشماشو باز کرد و نگام کردو بدون اينکه چشم ازم برداره کف دستم که رو گونه اش بودو بوسيدوبا لحن دلخور و خشکي گفت:
-من همه رو عذاب ميدم تو منو ؟«با بغض گفتم:»
-ازت دلگيرم
سرشو آورد جلو و لبمو بوسيدو گفت:»
-من آروم بودم تو عصبيم کردي...«يه کم نگام کرد بغضمو که ديد گفت:»
-بغض نکن مي ري رو اعصابم
«منو تو بغلش بيشتر کشيدو پشتمو نوازشي کردو گفتم:»
-منو ميبري خونه ي بابام؟
-آره
-امروز شرکت نمي ري؟
-بعد از ظهر که رسوندمت ميرم
ادامه دارد....
1402/05/11 12:20#پارت_#نهم
رمان_#تب_داغ_هوس?
فردا حوالي ساعت پنج شش غروب بود که آرمين منو رسوند به خونه امون اول فکر ميکردم خونه امون کسي نيست ولي با کمال تعجب ديدم بابا تو خونه است تا منو ديد با يه حال عصبي و داغون گفت:
-معلوم کجاييد؟!!مادرتو خواهرت کجان؟!!!ميدونيد توي اين دو شب به من چي گذشت؟«يه ورقه دستش بود اونو مقابل من گرفتو گفت:»
-اين چرنديات چيه مادرت نوشته؟جني شده ؟
سر به زير انداختمو آروم سلامي کردم و در رو بستمو بابا گفت:
-نفس يه حرفي بزن اين ادا بازيا چيه؟مامانت لباساشم برده،مگه چي شده؟چه اتفاقي افتاده که اين نامه رو نوشته وبعد هم اسباب و ثاثيه اشو جمع کرده رفته؟مگه دختر چهارده ساله است که بهش بر خورده و گذاشته رفته؟اصلا کجا رفته که فاميل هم ازش خبر ندارند؟ ، ببينم شما هم پيش اون بوديد يا شما هم خبر نداريد؟نگين کو؟«با سکوت بابا رو نگاه ميکردم سرمو به زير انداختم، بايد راستشو بگم؟بابا عصباني گفت:»
-نفس حرف بزن چرا سرتو انداختي پايين هيچي نميگي من دارم از نگراني ديووونه مي شم
بابا برگه رو به من نشون دادو گفت:
-اين چيه ؟اين يعني چي؟
سر بلند کردمو بهش نگاه کردمو گفتم:
-يعني مامان ترکت کرده
بابا با حرص گفت:
-خيلي بي جا کرده مگه بچه است که قهر کرده اصلا سر چه به تيريش قباي خانم بر خورده و با اجازه ي کي گذاشته رفته؟
به قيافه ي عصبي بابا نگاه کردم يعني مامانم هم براش مهم بود يا از سر حرص اينا رو مي گي؟
-مامانم که بي دليل اين کار رو نکرده
بابا- حتما دليلش ديوونگيشه
از کوره در رفتم ديگه کنترلي رو خودم نداشتم بابا يه ذره هم خودشو نمي باخت ،تا چه حد ميخواد خودشو بي گناه جلوه بده؟از اين مظلوم نماييش حالم بد شد از اين که خودشو به کوچه ي علي چپ زده بود که يعني من بي خبرم يعني يه اپسيلوم هم شک نداره که نکنه دستش رو شده باشه؟نه معلومه که نداره بيست وچند سال دستش رو نشد پس ميگه از اين به بعد هم رو نمي شه ...با حرص و بغض وکينه با صدايي که کم و کم با مي رفت و تني که عين کوره ي آتيش بود گفتم:»
-بابا بسه،چقدر ديگه مي خواي ما رو گول بزني؟چقدر ديگه مي خواي خيانت کني ما چندوقت ديگه بايد سکوت کنيم تا تو از خيانت به زنو بچه ات خسته بشي و به ما اهميت بدي به شخصيتي که هر روز با خيانتت اونو به آتيش مي کشي چقدر تو تب خيانت تو ما بسوزيم...
بابا داد زد:
-چي ميگي تو؟صداتو بيار پايين،شما دخترا ومادرتون خل شديد؟
-خل شديم آره از کاراي شما خل شديم تو يه پدري چطور تونستي با ما اين کار رو بکني تو هميشه يه جوري با ما رفتار کردي که من ميگفتم «تو زندگيت عشقي بالا تر از من،بالا تر از خواهر و برادر و مادرم نداري»چطور ميتونستي گولمون
بزني؟
بابا با يکه خوردگي و خشم گفت:
-نفس تو چي ميگي معلومه که تو هنوزم نور چشميه مني معلومه که تموم زندگي من خلاصه ميشه در خونواده ام و عشقي که بهشون...
جيغ زدم :
-بابا دروغ نگو من تو رو با شهلا ديدم
بابا يه لحظه رنگش شد عين گچ ديوار ولي خيلي سريع خودشو جمع و جور کردو با اخم گفت:
-اين ديگه کيه ؟شهلا کيه؟اين حرفا چيه؟اين وصله ها رو به من نچسبون کي شما ها رو پر کرده؟
با عصبانيتو گريه گفتم:
-انکار نکن بابا،به خاطر چي؟به خاطر کي ؟شريک چند ساله اتو مادر بچه هاتو فروختي؟تو فقط به مامان خيانت نکردي به من و نگين به آينده امو به آرزو هامونم خيانت کردي چرا بابا جونم تو هميشه قهرمان زندگي من نگين بودي ولي حالا شدي کابوسمون ،چرا با تموم پشت و پناهمون اين کار رو کردي مگه يه دختر جز اينکه باباش پشتش باشه کي رو داره ،تو تموم قدرت من تو زندگي بودي هر وقت يه جا خوردم زمين گفتم :نفس نباز بابا هست الان از رو زمين بلندت ميکنه،ولي اين بار خود بابام بود که منو هول داد تا بخورم رو زمين...من از همه چيز خبر دارم ،تو رو با شهلا ديدم ،زمستون که رفتيد ويلاي مهندس ،ديدم که با يه زن غريبه يه هفته به اسم سفر کاري رفتي سفر تفريحي ،اونو تو بغلت ديدم ميدوني به من چي گذشت؟ميدوني به مامانم چي گذشت وقتي فهميد تو خيانت مي کني ؟مادرمو فرستادي بيمارستان چطوري ميتونستي به چشماي ما نگاه کني و اين همه دروغ بگي مگه بابا تو سينه ات دل نداري چطوري دلت ميومد که ما رو گول بزني دلت نمي سوخت که وقتي مي رفتي سفر مامان چقدر نگرانت بود من چقدر گريه ميکردم که قرار بابامو يه هفته نبينم ده روز نبينم بعد تو با زناي ديگه مي رفتي صفا؟تمام آرزو هاي منو نگينو با اين آتيش هوست سوزوندي...
بابا دادزد:
-بسه نفس انقدر آهو ناله نکن؛منم انسانم من هم خطا مي کنم ...
پوزخند زدم«خطا؟بابام داره چي ميگه رابطه با يه زن شوهر دار با دوتا بچه ي بزرگ ميشه خطا؟»
بابا با غم گفت:
-باباجون ،شهلا يه زن بيوه ي بي سر پناه...
جيغ زدم:اين داستا هاي قديمي رو تحويل من نده
بابا رو مبل نشستو اندوهگين من نگاه کردو گفت:
-آره بهونه ميارم تا خطا مو توجيه کنم ولي مادرت بايد به حرمت زندگيمون يه فرصت جبران به من ميداد ،نه اين که بي خبر بذاره بره اونم شب عروسيه پسرش که با آبرومون بازي بشه«آبرو؟بابا داره دم از آبرو ميزنه کسي که باني آبرو ريزي منو نگين شده...»
بابا-نگين کجاست پيش مادرت؟
-نگين بيمارستانِ
بابا با هول و ولا از جا بلند شد رنگش پريد و گفت:
-بيمارستان؟چرا؟چي شده؟چيکار کرده؟
به بابا با بغض نگاه کردم و بابا اومد جلو شونه هامو تو دستاش گرفت و گفت :
-نفس
جان ،گريه نکن بابائي ،بگو کدوم بيمارستانِ
-مرخص شد
-خيله خب آدرس خونه ي مادرتو بده برم ببينم بچه ام چش شده؟
-نگين،پيش مامان نيست
بابا با تعجب و يکه خوردگي گفت:
-نيست؟!!!!!پس کجاست؟
-خونه ي شوهرش
بابا يه لحظه هنگ کرده نگام کردو بعد گفت:
-شوهرش؟ برگشته خونه ي اون مرتيکه ي عوضي به اجازه ي کي؟....
-نه ،خونه ي ...شوهر خودش...
بابا انگار خون به مغزش نمي رسيد پلکي زدو گفت:
-منظورت کيه؟
-من...منظورم«لبمو با زبونم تر کردم هميشه جاهاي مشکل قضيه رو من بايد بگم...»منظورم شوهر فعليشه....نگين با کاميار، برادر مهندس شوکت صيغه شده
بابا يهو چنان سرخ شد که قلبم هري ريخت تو صورتم دادزد:
-شوهر کرده؟غلط کرده به اجازه ي کي؟کي گفته ميتونه شوهر کنه؟کي بهش اين اجازه رو داده ،گه خورده که رفته صيغه شده،معلومه چيکار ميکنيد ؟کي گفته ميتونه اين طوري ازدواج کنه ؟ مگه بي *** و کاره که ميره صيغه ي اينو اون ميشه ؟بي آبرو بي همه چيز،...توي اين دو روز چه بلايي سر زندگي من آورديد؟مادرتو رفته ،خواهرت صيغه ي اون پسره ي بي همه چيز شده...
با گريه وضجه گفتم:
-شما چه کار کرديد با زندگي ما؟ما که داشتيم زندگيمونو ميکرديم همه اش تقصير تو اِبابا...
بابا دادزد:
-گند کاري خواهرتو پشت کار من غايم نکن کار من يه عمل کاملا شرعي بوده
-براي نگينم کاملا شرعيه
بابا با خشم گفت:
-من يه نگيني بسازم ،من مي کشمش شوهر کرده هان؟شوهري براش بسازم اون سرش نا پيدا حالا ديگه کارش به جايي رسيده که ميره واسه خودش صيغه ي يکي ميشه؟ديگه بيوه شده هر غلطي دلش بخواد ميکنه ،مگه دختره تو خيابونه که هر کي سر راهش مياد مي ره زنش ميشه اون از شوهر اولش اينم از اين ...من آدمش ميکنم ،کپونش ميزنم آدرس خونه ي داداشش مهندس کجاست؟
-من بلد نيستم
بابا اومد و براي اولين بار دست بلند کردو با اون چشماي خشم آلودش گفت:
-نفس ميزنم، آدرس خونه ي اون مرتيکه رو بده
-زنگ بزن از مهندس بگير
بابا با تموم قواش داد زد:
-نفس ،آدرسشو بده
-من بلد نيستم
بابا شونه هامو گرفتو تکونم دادو گفت:اگر نگي نفس به خدا ميزنمت تا ازت آدرسو بگيرم ،نفس آدرس..
-طبقه پايين ساختمون مهندس
-بابا ولم کردو سويچشو برداشتو گفت:
-طوله سگ بي آبرو ،شوهر ميکنه ، صيغه مي شه پدر سگ ،کي خبر داره؟
-هيچ کي فقط من
بابا انگشت اشاره اشو بالا به طرفم گرفتو گفت:
-من ميام تکليف تو رو هم روشن ميکنم ،پدر تو رو هم در ميارم شدي هم دست خواهر بي آبروت که آبروي منو ببريد ؟اول بذار تکليف اين نمک نشناسو روشن کنم ...
بابا با عصبانيت از در خونه زد بيرون سريع شماره ي کاميار رو گرفتم ولي گوشيش در دسترس نبود ،زنگ زدم به گوشيه آرمين دست
منشيش بود گفت«تو جلسه است»شماره ي خونه ي کاميار رو گرفتم ولي هنوز خونه نرسيده بودن که تلفنو بردارند پيغام گذاشتم که« بابا داره مياد ،نميخواستم بگم ،ببخشيد، نگين در رو باز نکن بابا خيلي عصبانيه بذاريد آرمين بياد حرف بزنه کاميار، تو با بابام رو برو نشو.....»
ساعت ميگذشت هر پنج دقيقه به موبايل آرمينو کاميار و خونه ي کاميار زنگ ميزدم ولي ديگه هيچ کدوم جواب نميدادن موبايل آرمين هم از تماس سومم ديگه خاموش بود...دلم شده بود درياي پر تلاطم ،از استرس حال تهوع داشتم حتي دوبار هم حالم بهم خود داشتم از اون همه نگراني ديوونه ميشدم يعني بابا با نگين چيکار کرده ،اي کاش کتک مي خوردم ولي نمي گفتم،از دهنم پريد نبايد ميگفتم تقصير من تقصير من...خدا منو نبخشه اگر بلايي سر خواهرم بياد چي؟...بالاخره ساعت نه تلفن به صدا در اومد با استرس و دستاي لرزون تلفنو برداشتم:
-الو؟
-نفس
-واي آرمين ...آرمين کجايي من مردم ،مگه منشيت نگفت که...
-من کلانتريم...«بند دلم پاره شد،با لکنت و دل واپسي گفتم:»
-کلانتري چرا؟
-بابات رفته خونه ي کاميار نگينو زده بچه اش سقط شده ،دنده ي نگين هم مو برداشته ،کاميار بيرون بوده اومده بابات اونم هول داده سرش خورده به سنگ اپن شکسته بابات الان باز داشته
-ييه خدا منو بکشه آرمين ،نگين چطوره؟کاميار خوبه؟
-بيمارستان بستريند
زدم زير گريه وگفتم:
-آرمين تقصير منه بابا با زور ازم ادرس خونه ي کاميار رو گرفت ...
-بابات زنجير پاره کرده کي بچه اشو اين طوري ميزنه؟هر چقدر هم خلاف جهت رفته باشه؟خوبه خودش اهل همه جور گناه هست،غير شرع غير عرف غيراخلاقي؛ حالا رفته واسه ي من غيرت بازي در آورده ،نفس من پدر باباتو در ميارم راه افتاده رفته ي خونه ي مردم زنشو زده ،بچه اشو کشته ...آخ که من يه پناهيي بسازم اون سرش نا پيدا ..
-کدوم بيمارستانن؟
-بمون خودم ميام دنبالت
با بي قراري گفتم:
-دلم داره مياد تو دهنم مي خوام برم بيمارستان ،نگرانم
آرمين-ماشين فرستادم دنبال مادرت بردتش بيمارستان مامانت اونجاست ،تو بمون تا من بيام
-الان صيغه نامه نداريد که، چطوري ثابت کنيد محرم بودن؟
-وکيل دارم ماهي خداتومن حقوق ميدمم واسه چي؟راست راست راه بره يا وردلم بشينه؟
-الان بابام چطوره
آرمين يه دونه از اون نعره خوشگلاش زد که من اينور خط سکته کردم:
-با من در مورد اون باباي وحشيت حرف نزن
گوشي رو قطع کرد ،واي دل شوره ام دو برابر شد الان نگين تو چه وضعيتيه؟ کاميار هم که سرش شکسته بابا چيکار کرده الهي بميرم براي نگين تازه از بيمارستان اومد دوباره با تن زخمي افتاد رو تخت بيمارستان،مامانم هم تلفنشو جواب نميداد
که حد اقل حال نگينو از اون بپرسم ...تا آرمين بياد من ده بار حالم بهم خورد استرس رو معده ام بد جور تاثير گذاشته بود ...
ساعت دوازده و نيم بود که اومد دنبالم تا در رو باز کردم و ديد دارم گريه ميکنم عصباني که بود عصباني تر شدو گفت:
-گريه نکنيا ،گريه نکن که به اندازه ي کافي بهونه دارم که کار دست خودمو خودت بدم
با گريه گفتم:
-منو ببر بيمارستانم،مردم از استرس مامانم هم بدتر از شماها گوشيشو جواب نميده
با همون حال عصبي گفت:
-ببرمت بيمارستان؟اونم دوازده ونيم شب بگم کي ِمريضه ؟بچه اشي ؟آوردم شيرش بده ببرمش بي تابي ِمادرشو ميکرد؟
-بهت گفتم آدرسو بده خودم برم
-ادرسو بدم بري اونجا چيکار کني ؟تو گريه کني بدي به مامانت، مامانت گريه کنه بده به تو ؟مامانت به ائازه ي کافي داره با گريه هاش فضا رو معنوي ميکنه
جرئت نداشتم از بابام بپرسم نگران بابام هم بودم الان تو باز داشتگاهه يعني حالو روزش چطوريه؟....
به آرمين نگاه کردم پشت رول نشسته بود،هميشه وقتي عصباني ميشد چند دقيقه بعد آرامششو به دست مياورد ولي الان هر چي ميگذره عصبي تر ميشه ولي آرومتر نميشه رگ کنار شقيقه هاش متورم شده بود،دست چپش که روي فرمون بودو انقدر محکم گرفته بود که استخون بالاي انگشتاش ميخواستن پوست روي استخون ِخودشونو بدرند ،دست ديگه اش روي رون پاش بود دستمو رو دستش گذاشتم و با همون صداي نگران که کمي ميلرزيد گفتم:
-آرمين!«نگام کرد پر از خشم بود ؛پر از غم سنگيني که دل من هزار تيکه ميکرد آتيش از چشماش مي ريخت »نگاهشو به بزرگراه دوخت ولي انگشتامو ميون انگشتاش گرفت ؛انگار به حمايتم نياز داشت آروم گفتم:
-آروم باش
دلم براش مي سوخت ،نمي خواستم توي اين حال باشه حالو روزش درون منو کنفيکُن ميکرد، وقتي ميديدم که به خاطر باباي من انقدر بهم ريخته حاضر بودم به هر قيمتي آرومش کنم
آرمين عصبي ولي با صداي آروم گفت:
-ميخواد تنها کسي رو هم که دارم ازم بگيره ؛چرا بابات کمر به کشتن خونواده ي من داره نفس؟
ياد شب مهموني افتادم که ميگفت:
«تعلق خاطري به کاميار نداره ولي حالا به وضوح ميشه اون محبت برادرانه اي که به کاميار داره رو حس کرد»
آرمين-حتي به نوه اشم رحم نکرد ،حتي به دخترش ،اين غيرته؟«دادزد»که نگينو بزنه چون خونه ي شوهرش بوده؟
پس کار تو چي بود؟وقتي با يه زن شوهر دار بودي نگين خونه ي شوهر خودش بوده نه شوهر يکي ديگه...
يه جوري از خشم ميلرزيد و غمش بر خشمش تسلط پيدا ميکرد که دلم براش آب ميشد دستشو که قفل کرده بودتو دستم و بوسيدم نگام کرد موج غم هاشو به چشمم دوخت و سري تکون دادو گفت:
نفس دلم ميخواست مي زدمش يه بار به خاطر تموم
زخمايي که بهم اين همه سال زده حداقل يه مشت حواله اش ميکردم
دلم ميخواست داد بزنم «تو غلط ميکني که باباي منو بزني» ولي بابام کاري کرده بود که من لال بشم و سرمو به زير بندازمو حرفاي آرمينو در موردش تحمل کنم
حتي جرئت نداشتم که بگم«بسه انقدر اين موضوعو کش نده »چون حق داشت که بخواد انقد بد گويي کنه ؛بابا تموم پُِلاي پشت سرشوبا گناه کبيره اش خراب کرده بود نفرتم از اعمالي که تو زندگيمون انجام داده بود جلوي تعلق و محبتمو گرفته بود
ولي با تموم اينا هنوز دوسش داشتم ،هنوز دلواپسش بودم ،بابام تا حالا زندان نبود الان بين چند تا متهمه ...
رسيديم به خونه ي آرمين ،با همون کت و شلوارسرمه اي خيلي تيره اش که جذبو فيت تنش بود با اون پيرهن سرمه اي جذب که سينه ي ستبرش داشت لباسو از هم ميدريد ، روي مبل نشسته بود و ليوان ،ليوان از بطري ويسکي براي خودش ميريختو مي خورد
اومدم کنارش نشستم اصلا متوجه ي حضورم نشد از بس که تو فکر بود ،دستمو رو زانوش گذاشتم نگاهم کردو گفتم:
-با خوردن اينا دردي درمون نميشه آرمين
-اعصاب من که آروم مي شه
-مگه معده ات خالي نيست ؟ويسکي مشروب قوييه الان معده درد ميگيري ،خونريزي معده ميکني
ليوانو ازش گرفتم و گفتم:
-بذار برم برات يه چيزي بيارم اول بخوري
آرمين دستمو گرفتو نذاشت بلند بشم تو چشمام خيره نگاه کردو گفت:
-چرا نگران مني؟بابات زندگي منو به آتيش مي کشونه و دخترش نگران جون منه؟
با بغض با سر انگشتام موهاي کنار شقيقه اشو نوازشي دادمو گفتم:
-من ازت معذرت ميخوام ،بلد نيستم چيزي بگم تا تو رو آروم کنم فقط مي تونم بگم از کار بابام پيشت خجالت مي کشم
آرمين کف دستمو که کنار صورتش بود و بوسيد و با همون لحن عصبي ولي آروم گفت:
-به من محبت نکن به من کسي محبت نکرده من ديوونه مي شم،بهم انقدر محبت نکن
دلم انقدر براش سوخت که تو آغوشم کشيدمش و انگار منتظر همين لحظه بود تا غماشو سبک کنه باورم نمي شد که آرمين اين طوري بتونه آزادانه گريه کنه دور از شخصيتي که ازش مي شناختم بود ولي مهم اين بود که منو انقدر محرم خودش ديده بو که تو آغوش من گريه ميکرد ،آغوشي براي تخليه گريه و غم شانزده ساله اش فشار عصبيش انقدر زياد بود که از سر، تموم گلايه هاشو از بابام گرفت واينبار با لحن گلايه آلود ازش حرف ميزد ...انقدر گفتو گفت تا سبک شد ...رفتم براش يه چيزي درست کردم و خورد وبالاخره آروم گرفتو خوابيد...
صبح با صداي خود آرمين بيدار شدم
-الو مشرقي....تموم جلسات امروزو کنسل کن...نه ...امروز نه من ميام نه پناهي...فعلا تا زماني که خودم زنگ بزنم ....تا اطلاع ثانويه هيچ کدوم نمياييم ولي مشرقي گوشتو باز
کن نيومد ِمن يا پناهي به معني اين نيست که من شرکتو زير نظر ندارم تو هر روز نتايجو بهم ايميل ميکني کوچکترين ايراد تو کار رو از چشم تو مي بينم ....مراقب اوضاع باش ...خداحافظ...
دوباره شماره گرفتو همين حرفا رو به يه نفر ديگه گفت به نظرم شرکت نعيم اينا بود...بعد هم تلفن بيسيمو پرت کرد رو مبل و دوباره خوابيد ،بهش نگاه کردم انگار از خشمش کم نشده بود ،از جا بلند شدمو صبحونه حاضرمي کردم که آرمين صدام کرد صداش مي لرزيد مشکوکانه به اتاق رفتم ديدم رو تخت نشسته صورتش خيس عرقه قلب هري ريخت شتافتم طرفشو گفتم:
-چي شد؟
آرمين با همون لحن لرزون گفت:
-ماهيچه ي پشت پام گرفته داره نفسمو مي بره
به پاش نگاه کردم ديدم ماهيچه اش منقبض شده از درد عرق کرده بود ،ماهيچه ي پاشو ماساژ دادم ،از شدت درد نميدونست چيکار کنه از يکي شنيده بودم از اعصابه که اين اتفاق ميوفته يه جور اسپاسم عضلانيه...
نفسشوفوت کرد «هووو»و گفت:
-ول کرد اين چي بود؟!!
-بهتره زير آب گرم بگيري وگرنه از درد نميتوني راه بري ،ميخواي بهت يه ديکنو فناک بدم؟شل کننده ي عضلاته
-نه بابا به خاطر يه بار گرفتگي که نبايد قرص خورد
...بعد صبحونه رفتيم بيمارستان ،مامان تا منو ديد زد زير گريه ،آرمين هر دومونو از اتاق بيرون کردو گفت:
-بالاسرش گريه نکنيد،من برم به کاميار سر بزنم
آرمين که رفت مامان گفت:
-ديدي باباي بي شرفت چه بلايي سر بچه ام آورد؟باورم نميشه نفس اين حسين همون حسيني باشه که من عاشقش بودم اين همه سال باهاش زندگي کردم ،اگر کاميار نميرسيد بچه امومي کشت...يکي نيست بگه...
مامان هي گفتو گريه کرد و منم که پا به پاي مامان گريه ميکردم مامان بابا رو به زمينو آسمون حواله ميداد و حرص ميخورد،با اضطراب گفتم:
-مامان تو رو خدا بس کن الان فشارت باز ميره بالا تو رو خدا من ديگه تحمل بيماري تو رو ندارما
آرمين اومدو گفت:
-شما که هنوز بيرونيد
مامان-مهندس جان دکتر نگينو ديدي ؟از صبح نيومده
آرمين-آره الان پايين بودم گفت:حالا حالاها بستريه
مامان باز با گريه گفت:
-الهي دستش بشکنه بچه امو انداخته گوشه ي بيمارستان انگار خودش ققديس ِ
-من نگينو هنوز نديدم ،برم تو اتاق ...مامان ميخواي تو برو من ميمونم
آرمين-کي گفت بياي؟«برگشتم به پشت سرم ديدم کاميار بيچاره با سر باند پيچي و چونه اي کبود و لب پاره داره مياد زيادم تعادل نداره آرمين رفت طرفشو آرنجشو گرفت وگفت:»
-مگه نمي گي سر گيجه داري چرا بلند ميشي؟
کاميار- نگران نگينم
مامان تا کاميار رو ديد گريه رو از سر گرفت رفتم جلو وگفتم:
-واي واي ،نميدونم به خدا چي بگم
کاميار دستشو تکون داد يعني بي خيال وارد اتاق نگين
شديم مامان رو صندلي راهرو نشست و تو نيومد؛نگين بي جون رو تخت خوابيده بودو ناله ميکرد ،کلي سرم ودمو دستگاهم يا بهش وصل بود يا دور و برش بود،صورتش کبود بود و رنگش عين زرد چوبه زرد شده بود کاميار به کمک آرمين رو صندلي نشست و دست نگينو گرفت و گفت:
-نگين جان
نگين ناليد:
-هااان
کاميار-کجات درد ميکنه قربونش برم؟
نگين- همه جام....
آرمين برگشت نگام کرد با ديدن حالو روز نگين گريه ام گرفته بود پشت سر آرمين غايم شدم تا نگين اشکامو نبينه ،آرمين آرنجمو آروم گرفتو گفت:
-ميخواي گريه کني برو بيرون
نگين-نفسسس
با بغض گفتم:جونم؟
رفتم جلو و بوسيدمشو گفت:
-ببين بابا چه بلايي سرم آورده...منو به قصد کشت زد...اگر کاميار نيومده بود منو ميکشت....چرا؟!!!
کاميار-نگين،الان موقعه گريه نيست ،آروم باش
نگين با همون چشماي سرخ متورمش گفت:
-نفس من ميخواستم ...مي خواستم بچه امو بندازم ....ولي نه اينطوري...ديروز از کارِسه روز قبلم پشيمون شده بودم که ميخواستم بچه امو بکشم ...نميخواستم بميره من پشيمون بودم ...ولي بابا کشتش...مامان اومد و نگينو که ديد گفت:
-نگين ،مامان گريه نکن توي اين اوضاعت
آرمين –من ميرم کلانتري...
-منم ميام
آرمين بُراق شدو گفت:
-تو کجا؟
-مي خوام...«عصباني نگام کردو گفتم:»بابامو ببينم
آرمين-لازم نکرده
-بايد بهش بگم چرا با خواهرم اي کار رو کرد ،حداقل بايد فقط دعواش ميکرد نه اي...
مامان- نه ،من با شما ميام مهندس جان،تا دو تا درشت بارش کنم ،دوتا سيلي محکم بزنم تو گوشش جگرم خنک بشه ،نگين هر چند هم کار اشتباه کرده باشه نبايد اين بلا رو سرش مي آورد به چه حقي دست رو نگين بلند کرده و به قصد کشت زدتش ،من يه خرده حساب باهاش دارم ....
آرمين-الان موقعش نيست خانم پناهي...
آرمين به من نگاه کردو گفت:
-تو هم بيا برسونمت خونه
مامان- با آژانس ميره
آرمين –سر راهمه مشکلي نيست
-نه من ميخوام بمونم
بااخم و جذبه گفت:
-مگه هتله صد نفر بمونند،کاميار پاشو تو هم ببرم تو اتاقت ،هي هم بلند نشو راه نيوفت بيا اينجا
کاميار از رو صندلي بلند شد و گفت:
-اول بذار پرونده اشو بخونم ببينم چي نوشته چي تجويز کردن چي تشخيص دادن
نگين با همون حال گفت:
-کاميار ،برو ،انقدر نايست سرت گيج مي ره
کاميار-ميرم فدات شم بذار اول پرونده اتو بخونم
...
خلاصه منو آرمين برگشتيم خونه وآرمين رفت کلانتري دنبال کار شکايتو دادگاهو...خيلي دلم ميخواست بابا رو ببينم ولي مگه ميشد اينو به آرمين بگم ؟جرئت هم نداشتم خودم راه بيفتم برم اگر اونجا منو ميديد چي؟المشنگه به پا ميکرد
به ناچار موندم خونه و ناهار درست کردم و يه کم هم غذا گذاشتم که فردا براي مامان اينا
ببرم هر چي باشه غذاي خونه نسبت به بيمارستان بهتره
آرمين بازم شب دير برگشت خونه بازم عصبي و داغون بود
-آرمين دلم هزار راه رفت چرا گوشيتو خاموش ميکني؟
آرمين- بابات پس فردا دادگاه داره
با غم آرمينو نگاه کردم نفسي مأيوسانه کشيدمو گفت:
-برم اين بچه رو بيارم
-بچه کيه؟!!!!
-جکوبو خونه ي کامياره تنهاست
شاکي و باحرص گفتم:
-آرمين يا جاي من تو اين خونه است يا اون ،سگتو ميخواي بياري اينجا منو ببر خونه امون ،اصلا منو ببر خونه امون مامانم الان زنگ بزنه اونجا من نباشم جواب بدم نگران مي شه
-خب تند تند زنگ بزن قبل که اون بخواد زنگ بزنه ،به هر حال من که نمي برمت تو اون خونه فردا کاميار هم مرخص مي شه مطمئناًاون خونه نمياد بيمارستان مي مونه ،مامانتم برميگرده خونه ي خودش اونوقت از تو ميخواد که تو بري اونجا
يه کم همون طوري که رو مبل ميشست فکر کردو گفت:
-باباتو که مي فرستم زندان قشنگ آب خنکه رو بخوره ميمونه مامانت ...به مامانت جريانو بگو...
جيغ زدم و دست به کمر مقابلش ايستادمو گفتم :
-ارمين باز شروع شد؟بذار خواهرم از بيمارستان بياد بعد دوباره مامانمو بفرست بيمارستان
-آخر که ميفهمه
-سکته ميکنه
-مامانت ديگه ضد ضربه شده، طي اين سه روز آب بندي شد،به هر حال تو که اينجا مي موني ميخواي بگو مي خواي نگو
با حرص گفتم:
-اگر بگم که بايد شب مهموني هم بگم بعد اونوقت مامانم هم ميزنه سر تو رو مي شکونه
آرمين کمرمو گرفتو طرف خودش کشوندو منو رو پاش نشوند و گفت:
-من ميدونم چيکار کنم که سرم نشکنه ...بطري من زير ِبار اين ميز بود کو؟
-نميدونم
آرمين منو خونسرد نگاه کردو موهامو نوازشي کردو گفت:
-نفس بطري هاي من کو؟
-گفتم من نميدونم من به بطري هاي تو چيکار دارم؟
کمرمو با سر انگشتتاي داغش لمس کرد و با لبخند زدو گفت:
-نفس من سگ بشم گاز ميگيرما بطري هاي من کو؟اين زير حداقل ده تا بطري پر بود چيکارشون کردي؟
اومدم بلند بشم کمرمو گرفت و بازم خونسرد موهامو به پشت شونه ام داد و گفت:
-من اصلا رو فرم نيستما با من شوخي نکن دختر خوبي باش
-الان شام ميارم ،بعدشم بهت چاي ميدم مطمئن باش بهتر از مشروب ِ
آرمين نفسي کشيد و آروم نگام کردو گفت:
-دوست داري هميشه روي مهربونمو ببيني تا کاري که ميگمو انجام بدي؟
-ريختم دور
-تو جرئت اين کار رو نداري بگو کجا گذاشتيشون
-آرمين من ازت مي ترسم وقتي مشروب ميخوري،نميارم
زير بازومو محکم گرفت دردم اومد ولي کمرمو آروم نوازش کرد و گفت:
-عزيزم من هزارتا بهونه دارم که تو راه عشقمون شهيدت کنم پس بهونه ي اضافه نده دستم
لبمو زير دندونم کشيدم نگاهشو به لبم دوختو گفتم:
-قول بده يه ليوان بخوري
-باشه جوجه ي
خوشگل من
از رو پاش بلند شدم دنبالم راه افتاد از تو کابينت آشپز خونه با اکراه درآوردمشو دادم دستش ،گونه امو بوسيد و گفت:
-ديگه اين کار رو نکن خب؟چون من حوصله ي چون زني با تو يکي رو ندارم
برگشتم تا يه گيلاس بهش بدم که ديدم شيشه رو رو هوا گرفته قلوپ قلوپ تلخ زهرماري مشروبو عين آب داره ميخوره همين طوري هاج و واج موندم نگاهش کردم هنگ کرده بودم که چطوري داره اون بي صاحبو راحت ميخوره...بد بختي امشب نفس..
شيشه رو آورد پايينو گفت:
-هنوز يه ليوان نشده ،اندازش دستمه
آره اروح ننه ات تو تا اون شيشه رو امشب تموم نکني محاله بذاريش کنار ؛نا اميد به اتاق رفتم تا قرص ضد بارداريمو بخورم ،کيفمو از تو کمد برداشتمو روي تخت نشستم و بسته اشو آوردم بيرون و يکي برداشتم همين که خواستم دوباره بسته اشو بذارم تو کيفم سر رسيد؛الحمدالله انقدر تيز بود رو هوا همه چيزو مي گرفت،شيشه شو رو پاتختي گذاشتو گفت:
-اون چي بود؟
-آرامبخش
-خودتي ،اون چي بود؟
با قيافه ي عاصي شده گفتم:
-آرمين
آرمين جدي گفت:من ميکشمت نفس ،کي بهت گفت ميتوني قرص بخوري؟هان؟
-من نميخوام بشم نگين دوم
آرمين کيفمو با زور ازم گرفتو بسته ي قرصو از تو کيفم برداشتو کيفمو پرت کرد رو مبل اتاق وگفت:
اوني هم که تو دستته بده به من
-آرمين اذيت نکن
-گفتم بده به من نفس،نفس صداي منو بلند نکن الان دارم داغ ميکنما ميدوني بعدش چي ميشه ها مثل بچه ي آدم قرصو بده به من ...«مشتمو محکم کردم سرمو به زير انداختم نميخواستم تسليم بشم ،مچمو گرفت ،دستمو عقب کشيدمو گفتم:»
-نميدم ،نميخوام حامله بشم «با جذبه ،محکم گفت:»
آرمين- زبون آدم نمي فهمي نه؟بدش به من
-ميخواي منم جاي نگين،تو بيمارستان بخوابم؟
آرمين-آخ که اگر من جاي کاميار بودم که امشب شب سوم بابات بود
مچمو محکم گرفتو عقب رفتم و زانوشو گذاشت رو تخت اومد نزدکتر که مچمو راحت تر هدايت کنه که افتاد روم جيغ زدم:
- آرمين
مشتمو به زور باز کردو قرصو ازم گرفتو با حرص گفت:
-من ميگم چيکار بايد بکني جرئت داري يه بار ديگه از اين غلطا بکن
-من ،ن ِ،مي،خوام
با اخم و جذبه تو چشمم نگاه کردو گفت:
- بي جا ميکني که نميخواي،من تعيين ميکنم بايد بخواي يا نه،مّنّ، شير فهم شد؟«با بغض گفتم:»
-پاشو از روم «تا اومد بلند بشه ادامه ي حرفمو زدم »:
-من ميرم«برگشت روم و دستاشو اينور اونور سرم جک زدو تو چشمام عصبي نگاه کردو آروم گفت»:
-نفهميدم چي گفتي؟دوباره بگو
جيغ زدم در حالي که هولش ميدادم:
-گفتم ميرم خونه امون
با همون لحن پر از جذبه و خشمش گفت:
-شما تشريف داريد هر جا که من باشم ،من برم ،من بخوام
-من برده ي تو نيستم ،بابام هم انداختي
زندان حالا ولم کن
خون توي صورتش با چنان دوري جهيد که حتي چشماشم قرمز شد رگاي گردنش متورم شد و تو صورتم با اون فاصله ي چند سانتي عين شير نعره زد:
-خفه شو تو مال مني تا زماني که من بخوام ،نميذارم حتي يه اينچ ازم دور بشي «با انگشت به پيشونيم زدو گفت»:
-اينو تو سرت فرو کن ،کار من هنوز تموم نشده پس هنوز تو مال مني کسي حکم آزادي بهت نداده «زدم زير گريه بلند بلند گريه کردمو جيغ زدم »:
-رواني،چي از جونم ميخواي؟ميخواي بيش از اينا رسوام کني؟
-آره «با حرص نفس نفس ميزد و با خوي وحشيش نگام ميکرد ولي چرا ته اون نگاهش نفرتو نميديدم ؟!!!فقط پر خشم بود ، پر عصبانيت با صداي دورگه گفت:»
-تو خون بهاي پدر و مادرمي خون بهاي تموم نوجوونمي که تو تنهاييو غم گذشت من همه اونچه که در توستو ميخوام ...
تو چشماش نگاه کردم چرا نترسيدم؟فقط نگاش کردم ...فقط نگاه..تو چشمام نگاه کرد ...آروم نفساش فرو کش کرد و انقباض عضلات فکشو باز کرد و نگاه به خون نشسته اش آروم تر شد ولي از بين نرفت آهسته و با جذبه گفت:
-اگر بفهمم يه دونه ،فقط يه دونه ديگه از اينا خوردي واي به حالت واي به حالت
با چونه لرزون نگاش کردم نوع عصبانيتش تغيير کرد از يه جنس ديگه عصبي شدو دادزد:
-بغض نکن اينطوري لعنتي ،چرا بغض ميکني؟
-بلند شو ...«نفسمو کشيدم تو سينه امو بي صدا و خفه گفتم :»بلند شو ...
با غم نگام کرد و سرشو تا آورد پايين هولش دادمو جيغ زدم :
-بلند شو ميگم، بلند شو عوضي نميخوام عذابم نده نميخوام ،منو نبوس نميخوامت «حرصش گرفتو دستشو بلند کردو با صداي دورگه و خش دارگفت:»
-ميزنم نفس،با من اينطوري رفتار نکن ،منو پس نزن مي زنمت به خدا قسم ناکارت ميکنم...«چند تا نفس کشيد و ديد دارم گريه ميکنم آروم تر شد و پاشو از دوطرف پام برداشتو زير بازومو گرفت همراه خودش بلندم کرد،من و کشيد تو بغلشو عاصي شده گفت:»
-واي نفس واي که سر به زنگا ديوونه بازي تو گل ميکنه
با هق هق گفتم:
-بچه نمي خوام، نميخوام، نمي خوام نميفهمي چرا؟ همه منو مجرد ميدونن ،ميخواي حامله بشم که دلت خنک بشه چون مادرت حامله بوده؟ من چه گناهي کردم خدا ؟...چرا نميميرم از دست تو راحت بشم؟ميخوام برم خونه امون ...
منو محکم تر تو بغلش گرفتو گفت:
-باشه آروم باش ...يه کاري نکن جکوبو برم بيارم مثل اون شب مهموني تو همين اتاق نگهت دارم ...آخه تو چرا انقدر زندگي رو براي من زهرتر ميکني؟گريه نکن نفس ِآرمين ...گريه نکن ،عصبي ميشم ...«روي شقيقه امو بوسيد...انقدر همونطور تو بغلش نگهم داشت و نوازشم کرد تا آروم شدم»
آخر هم نگهم داشت چطوري فرار ميکردم؟راست ميگفت که درست عين يه جوجه ام که فقط بلدم نوک بزنم
اونم به يه ببر ...
بعد شام داشتم ظرفا رو مي شستم و فکرم بد مشغول راه حل بود که يادم افتاد
قرصا رو انداخت تو سطل زباله ي حموم اتاقش، خب تو جلدشون بود برم بردارم بخورم کثيف که نشده خود قرصه ..دستکشامو در آوردم اومدم از تو نشيمن رد بشم برم تو اتاق گفت:
-کجا؟
-دستشويي اجازه هست؟
لبخندي زدو گفت:
-آره يادت نره که اينجا طبقه ي چهاردهم يه وقت از پنجره نپري؛منم الان ميام تو اتاق«با حرص نگاش کردم يه بوس برام فرستاد و پيروز مندانه نگام کرد»
با کينه نگاش کردم و رفتم تو اتاق سريع در حمومو باز کردمو سطل آشغالو کشيدم جلو و درشو باز کردم ديدم جلدش خاليه قرصاش کو؟!!!!خوردشون؟!!!!
-آخ اگر من تو رو نشناسم که بايد برم بميرم
سر بلند کردم ديدم بالا سرمه با پوزخند گفت:
-خيال کردي ميندازم اينجا که بياي بخوري؟انداختمشون تو فاضلاب
از در حموم اومدم بيرون آرنجمو گرفتو گفتم:
-ولم بابا اَه مرده شور زندگيمو ببرن که عين بختم سياهه
آرنجمو از دستش کشيدم بيرونو به يه اتاق ديگه رفتم و روي زمين دراز کشيدم پنجره ي قدي بزرگ روبروم بود و آسمون دود آلود تهرانو ميشد خيلي خوب ديد به ماه نگاه کردم حتي اونم کدر شده....اين آسمونم مثل اقبال من يه ستاره هم توش نيست ....
نور تو چشمم ميخورد چشممو به زور باز کردم خورشيد طلوع کرده بود برگشتم ديدم رو بازوي آرمين خوابيدم دلم براش سوخت ديشب خودشو کشت آخرم ناکام خوابيد حقشه بيشعور...چقدر مظلوم ميشه وقتي ميخوابه جونش به تختش وصله چي شده که اومده رو فرش اتاق کنار من خوابيده ؟زير سر خودش چيزي نيست ولي بازوشو زير سرمن گذاشته !بازم ديشب بيدارم نکرد !نميدونم چه احساسي بينمونه چرا در برابر هم کوتاه مياييم ؟به خاطر ترحمه؟عشقه؟عادته؟چون به هم نياز داريم؟اين همه آزار و اذيت اين همه نفرتي که از پدر م داره ...چرا من کنارش آروم گرفتم؟!!!!تو آغوشش خوابيدم و منو اينطوري تو بغلش گرفته؟!!!مگه ديشب دعوا نکرديم؟چرا هرشب بعد دعوا اينه کارمون آخر هم تو بغلشم آخر هم منو مي بوسه آخر هم ...
آرمين چشماي آبيشو باز کردو ونگام کردو گفت:
-ظالم
ودوباره چشماشو بست اومدم بلند بشم ،دستشو دورم بيشتر پيچوندو نگهم داشتو گفت:
-حداقل بيشتر پيشم باش
سرمو رو سينه اش گذاشتمو پشتمو نوازشي کردو گفت:
-همه همه ي اونايي که ماجراي ما رو ميدونن و ميفهمند فکر ميکنند من آزارت ميدم ،من اذيتت ميکنم،ظالم منم و تموم لحظه ها تو مظلوم واقع شدي ولي من فقط خودم ميدونم که تو با تموم مظلوميتت چطوري به من سخت ميگيري و ستم ميکني
سرمو از رو سينه اش بلند کردمو نگاش کردم «واي خدايا من دوستش دارم نميتونم انکارش کنم اينو احساس
مي کنم ،اروم موهاشو نوازش کردمو گفت:»
-داري هر شب پيرم ميکني نمي فهمي
-آرمين !
-بهت ميگم آزارم نده من با تو آروم مي شم نمي فهمي چرا انقدر خودتو به نفهمي ميزني نفس؟چرا انقدر خنگي؟
خنده ام گرفته بود تو هر وضعيتي مسخره بازيشو داره
لبمو زير دندونم کشيدمو که خندمو جمع کنم ،آهسته به طرف صورتش متمايلم کرد ،خودم رفتم به سمتش...
لبشو بوسيدم و سرمو خواستم عقب بکشم گفت:
-نه ،بد جنسي نکن ،صبر کن ....«موهامو کنار زدو گفت:»
-تو هواي انتقام اينطوري ديوونه ام نکن نفس ...نميتونم بگذرم ...نه ....
-به مامانم ميخواي بگي؟
-بايد بدونه
-ميخواي دعوا راه بيفته؟ديگه توانشو ندارم
-خودم بهش ميگم
-مي کشتت
--ميخوام وقتي بابات از زندان آزاد شد برگرده ببينه تموم زندگيش مال منه ،مامانت تو خونه اي که من بهش دادم ،تو زن مني خواهرت هم که زن برادر من ميخوام پوچ باشه ،ميخواستم بره دنبال مادرت تا اونو تو خونه ي مادرم ببينه ولي اين دعوا سر نگين همه چيزو بهم زد ،اينطوري بهتر هم شد چون تا بياد تو حامله اي ...«با بغض نگاش کردم لبمو بوسيدو گفت:»
-از بغضاي تو متنفرم نفس ،ديوونه ام ميکنه ...
-تمومش کن خسته ام ديگه تمومش کن...
-بعد ترخيص نگين همه چيزو به مادرت ميگم ....
آرمين- گفتم تو برو تو اتاق هر وقت گفتم ،بيا بيرون -الان نه آرمينآرمين-مامانت الان که پايين بودم ميگفت «حاضر بشم برم دنبال نفس خونه ي باباش تنها ست»کدوم نفس؟تو که اينجايي بايد همين امروز تکليف يه سره بشهميموني تو اتاق حتي اگر صداي دعوا اومد هم بيرون نمي ياي تا من مامانتو قانع کنم با غصه گفتم:-آرمين ،تازه نگين دوروزه مرخص شده و رنگو روي مامانم باز شده من مي ترسم ...آرمين با حرص گفت:-آره دو روزه هم هست که جنابعالي پيش مامانت تشريف داريدصداي زنگ در اومدو آرمين به اتاق اشاره کردو گفت:-اتاق بدو -تو آخر مامان منو مي کشي با خبراي بدي که بهش ميديبلند شدم رفتم تو اتاق رو تخت نشستم و آرمين در رو باز کرد ،کاميار هم با مامان اومده بود بالا اصلا صداشونو نمي شنيدم که چي ميگن انقدر آروم حرف ميزد که حتي گوشمو به در هم چسبونده بودم نمي شنيدم فقط زير لب صلوات مي فرستادم مامانم طوريش نشه دل تو دلم نبود اين آرامش قبل طوفانه ،فشار مامانم اگر بالا ميرفتو منجر به سکته اش مي شد چي؟انگشتامو از روي در جمع کردم و پيشونيمو به در چسبوندم قلبم تپششو روي دور تند گذاشته بود...صداي جيغ مامان بلند شد قلبم هري ريخت ،گفت بهش تموم شد خدايا مراقب مامانم باش مامانمو به تو مي سپارم ...مامانم داد مي زد به هر دو شون فحش و ناسزا ميگفت ؛گريه ميکردو آرمينو کاميار هم همش مي گفتن:-ناهيد خانم ...آروم باش ،ناهيد خانم يه لحظه گوش بده...دلم عين سير و سرکه مي جوشيد هي سرو ته اتاقو بالا وپايين کردم ...نه نمي شه دارم ديووونه مي شم مامانم يه وقت بلايي سرش نياد ؛شالمو سر کردمو در رو باز کردم رفتم بيرون ،مامانم پشت به ورودي راهروي اتاقها،نشسته بود و گريه ميکردو ضجه مي زد آرمين تامنو ديد اخم کردو با سر اشاره کرد برگردم ،پوست زير گردنمو به (معني التماس )نيشگون گرفتم ؛دومرتبه اشاره به اتاق کرد ،اومدم برگردم تو اتاق که مامان از حال رفت ،يه جوري هول شدم که کاميار قبل اينکه به داد مامانم برسه اول گفت:-نفس نترس هيچي نيست الان به حال مياد اومدم بدوأم طرف مامانم آرمين منو تو بغلش گرفت ،جيغ مي زدمو دستو پا ميزدم تو بغلش؛ کاميار مامانمو ماينه کردوبعد سعي کرد مامانو به هوش بياره هي زد به گونه اشو آب آورد ريخت رو صورتشو بلند شد رفت از بار آرمين اتانول آورد زير بينيش گرفت تا بالاخره مامانو کمي بهوش آوردو سريع يه زير زبوني تو دهنش گذاشت چه تکميل اومده بود بالا ...حالا منم اين ميون تو بغل آرمين بودمو تقلا ميکردم و آرمينم نمي ذاشت طرف مامانم برم تا کاميار کارشو بکنه مامانم که حالش يه کم جا اومد ولم کرد و دوييدم طرف مامان با
1402/05/12 10:56گريه صورتشو به احاطه ي دستم در آوردمو گفتم:-مامانم ،مامان جونم الهي من قربونت برم چت شد؟الهي من بميرم برات...آرمين زير آرنجمو گرفتو گفت:-چرا اونطوري صورتشو تو بغلت گرفتي خب الان که به زور نفسش بالا پايين ميشه تو هم خفه اش کن ..پاشو برو يه ليوان آب قند درست کن جاي آبغوره گرفتن «بلندم کردو صداي مکرردر زدن وپشت سر هم زنگه در رو صداي نگين اومد:»-باز کن در رو کاميار ...نفس...آرمين-بيا گروه تکميل شد کاميار در رو باز کردو گفت:-مگه نگفتم نميا بالا نگين –واي خاک به سرم مامان ،مامان چت شده؟«نگين بغل دست مامان نشستو خم شد طرف مامان»کاميار –اونطوري نشين به دنده ات فشار مياد آرنج نگينو گرفتو نگين با گريه گفت:-الهي قربونت برم مامان جونم ،کاميار چيکارش کرديد چرا مامانم اينطوريه؟کاميار- الان حالش جا مياد زير زبوني دادم بهش با ليوان آب قند اومدم بالا سر مامان آرمين آرنجمو کشيدو گفت:-ترو خدا اين عقل کلو نگاه کن ،بذار زير زبونيه آب بشه بعد اينو بده بخوره-هي ميگم الان نه الان نه مگه گوش ميدي؟مامان ناليد-اي خدا چرا منو انقدر زنده گذاشتي که اين لحظه رو ببينم؟منو نگين باهم با گريه گفتيم:-مامانآرمين-بيا باز شروع شدنگين با حرص گفت:-همش تقصير تو إ آرمينآرمين- از نظر تو که همه ي مشکلاي دنيا تقصير منه -بالاسر مامانم دعوا نکنيد ؛نگين به سختي اون طرف مامان رو کاناپه نشستو کاميار هم بالاسرش ايستاد ،اين طرف هم آرمين بالاسر من ايستاده بود مامان با حال نا مساعد ناليد با وحشت گفتم:-کاميار يه کاري کنکاميار –تو و نگين امان بديد حالش جا مياد پشتشو ماساژ بديد ...نگين تا اومد تکون بخوره کاميار گفت:-تو نمي خواد با اون پهلوي شکسته ات اين کار رو بکني «اومدم من پشت مامانمو ماساژبدم که آرمين منو پس زدو اومد از پشت کاناپه پشت مامانو ماساژ داد و به من که فقط گريه ميکردم و نگاه کرد:»-بسه انقدر فضا رو تشويش وار نکن مامان-واي نفس....واي نفس از دست تو ....نفس ذليل مرده ...اينه دست مزدم پدر سگ...با گريه گفتم:-مامان جونم ببخشيد «مامان با دستاي بي جونش ميزد به بازوم ،سرمو به زير انداخته بودم تموم آب قند تو ليوان دستم ريخت رو پام ليوانو رو ميز گذاشتمو ،مامان دست آرمينو از پشتش پس زدو به من گفت:»-کوفت ببخشيد ؛درد ببخشيد ،من با تو چيکار کنم ؟تو رو ديگه کجاي دلم بذارم دختره ي بي شعور بي عقل کي گفت:حق داري با يه مرد دوست بشي که کارت به اينجا بکشه؟بي شرف؟...واي من از دست شما دوتا چيکار کنم کاش پسر بوديد اين همه غصه اتونو نمي خوردم خدا منو بکش از دست شما راحت بشممنو نگين-مامان نگو خدا نکنهتا آرمين اومد حرف بزنه
1402/05/12 10:56مامان آرمين و شروع کرد به زدن و نا سزا گفت ولي خدا وکيلي آرمين حتي يه بار هم نه جواب مامانو داد نه حتي دست مامانو پس زد ،دست مامانو گرفتمو گفتم:-مامان بسه نزنش ...مامان جيغ زد :-پاشو از جلوي چشمم گمشيد کاش وقتي بچه بوديد جفتتونو خفه ميکردم که امروز داغتون رو دلم نمي موند رو کرد به پسرا که حالا کنار هم ايستاده بودن و گفت:-آخه بي شرفا با دختراي حسين چيکار داشتين؟مي رفتيد خود نامردشو مي زديد ،مي کشتيد داغ اونو به دل من ميذاشتيد بچه هاي من چه گناهي داشتن؟-مامانم سکته ميکنيا...مامان جيغ زد:-ايشالله که سکته کنم از اين بي آبرويي نجات پيدا کنم اگر نعيم بفهمه که مي کشتت ....آرمين بي مقدمه جدي گفت:-نعيم غلط ميکنه ،اونو مي فرستم دبي جاشو با کارمند شرکت دبي عوض کردم نميذارم ايران باشه که بويي ببره و واسه من شاخ بشه ،دو سه روزديگه که از سفرش بياد انتقاليش ميدم نگين به من نگاه کردو هر دو به مامان نگاه کرديم...انگار نفسش يه کم بالا اومد ،مگه آرمين تو دبي هم شرکت داشت؟چرا تا حالا رو نکرده بود ؟چرا ما هيچ کدوم نمي دونستيم؟بابا هم تا حالا در موردش حرفي نزده بود ؟!!!!آخ که اين يه موذ ماريه که دومي نداره معلوم نيست لامصب چقدر دارايي داره!!!مامان همونطوري گريه ميکردو مي ناليد و منو نگين هم پا به پاش ،کاميار و آرمين هم مقابلمون نشسته بودن و هر کدوم به ما چپ چپ نگاه ميکردن ...که مامان گفت:-اونچه خواستيد رو بدست آورديد ،ديگه با نفسو و نگين کاري نداشته باشيد ،من دخترامومي برم آرمين به من نگاه کردم و اخماشو کشيد تو همو گردنش به سرعت نور قرمز شدواز تيکه مبل خارج شدو به جلو متمايل شد و با جذبه گفت:-بله؟ ببريد؟ کجا؟«مامان با صداي بغض آلود و لرزون گفت»:مامان- ميريم خونه ي خواهرم ،ما از شما شکايت نمي کنيم شما هم فيلمو بديد به ما،بذاريد بي سر و صدا همه چيز تموم بشه..کاميار با قيافه اي مشابه ي آرمين گفت:-نگين پاشو بريم ،پاشو،خيال کرديد...آرمين-کاميار .کاميار که نيم خيز شده بود بلند بشه دو مرتبه نشستو آرمين گفت:-نگينو نفس جايي که بايد باشن مي مونن ،حساب منم با حسين پناهي هنوز تموم نشده ...مامان با عصبانيت گفت:-اگر حسابي باهاش داري ،با خودش تسويه کن تو که آينده ي نفسو ازش گرفتي ديگه چي ميخواي؟جونشو؟کاميار از جاش بلند شدو گفت:-نگين پاشونگين به مامان نگاه کردو مامان گفت:-بريد لباس بپوشيد ميريم آرمين جدي و عصبي با اون قيافه برزخي و قرمزش گفت:-کاميار ميدونو نگين که بره يا بمونه ولي تکليف نفس اينه ،مي مونه. عقدش نکردم که شما از راه نرسيده دستشو بگيري و ببريش ،زن جايي مي مونه که شوهرش هستمامان هم با
1402/05/12 10:56عصبانيت و حرص گفت:-کدوم زن؟زني که به زور مي بري زير لحافت؟با گريه صيغه اش ميکني ؟ با اين مدل محرميتو رابطه ،زن و شوهر محسوب نمي شنآرمين هم با حرص و دندون قروچه گفت:-ناهيد خانم منو زدي گفتم «اشکال نداره حقمه طرف حسابم نفس نبوده و پاشو کشيدم تو ماجرا بايد کتک مادرشم بخورم »فحشم داديد گفتم:«منم بودم قاطي ميکردم بذار سبک بشه»ولي اگر بخواييد براي منو زندگيم تعيين تکليف کنيد چنين اجازه اي رو بهتون نميدم ،همه جوره با هاتون راه ميام ؛نعيمو مي فرستم دبي،جا بهتون ميدم ،وکيل گرفتم تا طلاقتونو وبگيري،اينجا هم که نميذارم آب تو دل اين«به من اشاره کرد »تکون بخوره ديگه چي ميخواييد؟برگرديد خونه اتون ،نفس زن منه تموم قانون اين مملکت هم پشت خواسته ي منه چون نفس زن قانوني و شرعيمهمامان-کار تو چي انگاري ميخواي کارت به دادگاه برسه؟-کدوم مدرکو داريد؟رو کنيد مشتاقم فيلمي که ازش حرف ميزنيدو ببينم ،اون فيلم يه نسخه داره اونم دست من هيچ کسم نميدونه کجاستو نمي تونه پيداش کنه ،بعدشم زنم بوده ، دوست داشتم ازش فيلم بگيرم،صيغه نامه دارم، چي ؟حالا چي؟مامان با حرص منو نگاه کردو گفت:-لال شدي،بي شرف؟ يه حرفي بزن اون موقعه که بايد حرف ميزدي نزدي الان هم که بايد يه چيزي بگي بازم لالي؟با غم مامانو نگاه کردمو گفتم:-مامان،بس کن ،من قبلا زورامو زدم ازهر راهي وارد شدم، تو نميتوني از پس آرمين بر بياي ،من يه مهره ي سوخته ام از اين بيشتر هم داغ بشم ،سوخته تر نميشم مامان –من نميذارم دخترام زير دست شما دوتا بمونن ؛شما ميدونيدو حسين ،بازي با دختراي من بسه ،چشممو تا اين جا مي بندم ولي ...آرمين خونسرد و جدي اومد جلو مقابل مامان ايستاد ،مامان هم اينجا سر پا ايستاده بودو منو نگينم اينور اونورش ايستاده بوديم آرمين با آرامش گفت:-نفس تا وقتي که من بخوام زنِ منه ،مالِ منه،حقِ منه و اجازه نميدم، اجازه نداريد حتي يه اينچ از من جداش کنيد ،وقتي شوهرتون زندگي منو ميگرفت من يه پسر بچه ي سيزده ساله بودم که هيچ قدرت دفاعي در برابر خونواده امو حقم نداشتم ؛جلوي چشمام همه چيز دود شد ولي حالا يه مرد سي ساله ام حالا منم که به زندگي دستور ميدم ،ميخواييد چيکار کنيد ؟يه زن بي سر پرستِ بي پول ِمسن از پس من ِجوون سي ساله با چَنتِه ي پر ،که اشاره کنم همه چيز با پولم به وقف مرادم ميشه ،انقدر هستم که آرزوي ديدن نفسو به دلتون بذارم و هيييچ کاري نتونيد بکنيد چطور ميخواييد از پسم بر بياييد ؟تموم داراي شوهرتون هنوزم تو دستاي من ،خيلي راحت ميتونم بکشمش بالا کَکَم هم نگزه ،انقدر ازش کينه دارم که وجدانم بيدار نشه
1402/05/12 10:56دخترتم تو دستاي من ِ ميخواي چيکار کني ناهيد خانم؟ برام جالبه که راه کارتو بدونم ...با گريه به شونه ي آرمين زدمو گفتم:-بسه،مامانمو انقدر تحقير نکن ؛فکر کردي خدايي؟تو هيچي نيستي ؟آرمين ،،خدا فقط داره بهت فرصت ميده که دست برداري وگرنه آينده ات جز سياهي و آهو ناله نيست ،مامانم شايد به قدرت مندي تو نباشه اما کسي رو پشتش داره که تو انگشت کوچيکشم نمي شي مامانم خدا رو پشت سرش داره «نگاه آرمين با يه اخم خاصي شد يه وحشتي ته نگاهش نشست که منو آروم ميکرد و خودشو نا ارام»نگين مامانو در بر گرفتو گفت:-شده نمرود کم مونده ادعاي خدايي کنه اگر مردي واسه ي يه زن بي سرپناه شاخو شونه نکش،به اندازه ي کافي منو خواهرم تقاص کينه ي تو و برادرتو داديم از مادرم صرف نظر کندست مامانمو که بيچاره وار رو زمين نشسته بودو گريه ميکردو بوسيدم و گفتم:-مامان جونم ،من تو رو به هيچ *** نمي فروشم ،حتي به آبروي خودم ،گريه نکن عزيزم من هر جا که تو بگي ميام نگين با حرص و سرتق بازيه هميشه اش گفت:-آره بريد هر غلطي که ميخواييد بکنيد ،پاشو مامان جونم هر جا که تو بخواي مياييم آرمين و کاميار هر دو با حرص و عصبانيت نگاهمون کردنو کاميار دادزد:-نگين يعني چي؟ناهيد خانم من که ميگم با نگين ازدواج ميکنم ،نگين تو چرا تعادل اخلاق نداري؟آرمين آرنجمو گرفتو کشيدو گفت:-پاشو ببينم،افتادي تنگ مادر و خواهرت بلبل شدي؟با حرص دستمو از دستش کشيدمو گفتم:-ولم کن ،مگه تهديد نکردين که فيلمو ميذاري تا آبرومون بره برو هر غلطي ميخواي بکن برام ديگه مهم نيست ولي آرمين اينو بدون که تو بنده اي و اون بالايي ِ رئيسه حالا اگر جرئت داري آبرو مو ببري آرمين قاطي کردونعره زد:-مي زنمت به خدا -غلط ميکني ولم کن آرمين داد زد :-نفس مي زنمت به خدا قسم انقدر ميزنمت که زمين گير همين خونه بشي تو حق نداري از من بدون خواست من جدا بشيهولش دادمو گفتم:-کسي که مادرمو تحقير مي کنه واسه من وجود نداره آرمين-چرا تو انقدر احمقي ؟کي به مادرت خيانت کرد و تحقيرش کرد من؟يا باباي نامردت؟من که به مادرت کمک کردم ...-کمکتو نمي خواييم که منت سرمون بذاري ،پاشيد ...آرمين منو بيشتر کشيد تو بغلش تو چشمام عصبي نگاه کردو با حرص گفت:-جرئت داري راه بيفت کاميار با لحن آرمين در حالي که مثل آرمين ،آرنج نگينو گرفته بود گفت:-مي ريم خونه خودمون ،تو بدون من جايي نمي ري نگين- ولم کن اَهکاميار با لحن خشم الود گفت:-چرا اين طوري ميکني ؟ مگه من حرفي زدم چرا آرمين هر چي ميگه به پاي منم ميذاري...نگين- چون مغز توو آرمين به هم اتصال داره تو ،تو دهن اونو نگاه ميکني و تصميم ميگيري ،اگر منو نفس تا
1402/05/12 10:56چرا هميشه هم قانون پشت شماست !هر کاري هم که عقلتون مي رسه ميکنيد و فکر زن بدبختم نيستيد حسين اين همه سال به من خيانت کردو من وبا سه تا بچه سرگرم کرد تا سرمو بلند کردم ديدم سرم تا کجا رفته تو کلاه،من قرباني خيانت شوهرمم و نفس و نگين هم قرباني خيانت باباشون ،شما هم تصميم گرفتيد انتقام بگيريد ولي نميدونم چرا انتقامو از دخترا شروع کرديد که از منفعتتون کم نشه ؟اصلا ما زنها چه نقشي تو زندگي شما مردا داريم جز اينکه سر هر اقدامي که پاي يه زن در ميونه ،سرو کله ي ه*و*س يه مرد هم پيدا ميشه؟کاميار –ناهيد خانم چرا همه رو داري با يه چوب مي زني؟اين ه*و*سِ«اشاره به نگين»کدوم ه*و*س آتيش غيرتو تعصبو خاموش ميکنه که آتيش خشم من نسبت به دختر قاتل مادرم خاموش کرده ؟؟شما زن ها فقط بلديد ما مردا رو اذيت و آزار بديد بعد بريد يه گوشه بايستيدو ادعاي قرباني بودن بکنيد آره اولش انتقام بود به همين هدف نزديک نگين شدم ولي وسط راه همه چيز تغيير کرد اين نگين هم خوب ميدونه چه احساسي نسبت بهش دارم که اين ادا ها رو در مياره نميدونه که شانزده سال از اين درد پوست انداختم ولي موقع انتقام که رسيد عشق افتاد به جونم ،درک نمي کنه که به اندازه ي کافي دارم با خودم کلنجار ميرم تا يادم بره دختره کيه ،باباش چه به روزم آورده ...با اين احساس لعنتي در گيرم ...بازم نمک رو زخمم ميشه تا بيشتر عذابم بده ،هميشه ي خدا مرض اذيت کردن داره کاميار با عصبانيتي که درست اونو شبيه آرمين ميکرد و در همون حد ترس به جون آدم مينداخت گفت:-پاشوم بريم که بيشتر از اين آتيش درونم گُر نگرفته که فقط بلدي منو حرص بدينگين به مامان نگاه کردو مامان اشاره کرد که بلند بشه بره ؛نگين اومد و صورت مامانو بوسيدو گفت:-الان کجا مي ري ؟مامان-بر ميگردم خونه ي...آرمين- خودتون اون خونه اي که من بهتون دادممامان-برميگردم خونه ي خودم آرمين-خونه ي شما همون خونه اي هست که من بهتون دادم،براي چي برميگرديد به عذابگاهتون؟به زودي طلاقتونو مي گيرم ميخواييد برگرديد خونه ي حسين پناهي؟مامان- انتظار داري برگردم خونه ي معشوقه ي شوهرم که هر طرفشو نگاه ميکنم زني رو ببينم که شوهرم اين همه سال جاي من عاشق اون بوده ؟اگر منم مثل شما فکر ميکردم بايد الان ميکشتمتون چون شما پسر زني هستيد که هم شوهر مو از من گرفته هم دخترامو از من گرفتيد «لحظاتي سکوت فضا رو گرفت هر کسي فکر فرداي خودشو ميکرد ،کاميار ازجا بلند شدو دومرتبه دست نگينو گرفتو با خودش برد و.... ما سه نفر مونديم»آرمين-ولي همه ي اونا زنده اند ،همه ي اونايي که منو خونواده ام ازتون گرفتيم ،هيچ *** پدر و مادر آدم
1402/05/12 10:56حالا حرفي نزديم به خاطر مامانم بود ولي حالا که مامانم فهميد ديگه ادامه اي در کار نيست مچ دستم و ميخواستم از تو دست آرمين بکشم بيرون که زورم نميرسيد اونم با من کلنجار ميرفت که مامان گفت:-بس کنيد آرمين منو به زور نگه داشتو گفت:-ناهيد خانم من هميشه با شما متفاوت رفتار کردم چون هر وقت شما رو ميديدم ياد بابام مي افتادم ،ميدونيد که با بقيه چطوري رفتار ميکردم ولي هميشه عزت و احترام شما رو داشتم ولي اگر بخواييد نفسو از من بگيري چشمامو به همه چيز مي بندم به هر چيزي که باعث اين احترام مي شد منو به زور رو کاناپه نشوندو با همون لحن متحرصش گفت:-به مادرت گفتم که شير بشي برم برم راه بندازي ؟گفتم که بتمرگي سر زندگيت، زندگيتو بکني اون دمي که در آوردي و اون زبوني که دراز شده رو يا قايم کن يا هر چي ديدي از چشم خودت ديديرو کرد به نگينو گفت:ناز زنو زياد بکشي ميشه تو که هيچي سرت نيست اين بدبخت«به کاميار اشاره کرد »که ميگه عقدت ميکنه چي ميخواي ديگه اون موقعه ها اي خواسته آرزوت بود چي شده که کرم افتاده تو جونت تو جلد اين «اشاره به من »ساده لوح دهن بينم ميري که آتيش بندازه تو زندگي منرو کرد به کاميار رو گفت:-فقط وايستا بِرو بِر زنتو نگاه کن يه کم جر بزه داشته باش ،ببرش خونه ات که نشينه اينجا واسه ي من خط و نشون بکشه کاميار اومد دست نگينو گرفتو گفت:-همينو ميخواي؟با جون وجان من کارت راه نمي افته بايد دوتا بارت کنه؟نگين با همون سرتقيش دستشو از دست کاميار کشيد بيرونو رو به آرمين گفت :-خيال کردي منم نفسم...مامان-برو خونه ات...نگين-مامان!!!!!مامان به کاميار نگاه کردو گفت:-ببرش خونه ات آرمين راست ميگه «به آرمين نگاه کردو گفت»:-ميگي من بدبختم راست ميگي اينا همه به خاطر بي عرضگي خودمه جاي شوهر کردن اگر حرف مادر خدا بيامرزمو گوش داده بودم ؛ درس ميخوندم،الان تو واسه ام خط و نشون نمي کشيدي که منم از قانون سر در نيارمو سکوت کنم تا به بد بخت کردن دختراي من ادامه بديد ،اگر درس ميخوندمو واسه خودم کسي ميشدم الان زير بار منت تو نبودم و دخترامو ازتون ميگرفتم نه اينکه خودمم زير دين تو باشم اگر دخترامم مثل خودم بار نياورده بودم الان اينا هم بدبخت شما دوتا برادر نبودن ،آدم هميشه چوب بي عقلي و بيچاره بودنشو ميخوره آره من مدرک ندارم که ثابت کنم تو به دخترم ت*ج*ا*و*ز کردي جيب پر پول ندارم تا همه عالم و آدم تا کمر برام خم بشنو رئيس با شم صد تا وکيل و کاردان زير دستم باشه که حقو ناحقو باهم بگيرم ،نفس راست ميگه مهره ي سوخته است ،اصلا سه تامون مهره ي سوخته ايم شما مردا تصميم ميگيريد و هر کاري مي کنيد نميدونم
1402/05/12 10:56نميشه نه شوهر نه بچهمامان –وقتي پدر شدي منو درک ميکني درست مثل موشي شدم که عقاب بچه امو به چنگال گرفتو پرواز کرد و من نه بال دارم که پي اون پرواز کنم نه اينکه مي تونم تا قله ي قاف که لونه ي عقابه بدوأم تا هم برسم بچه امو يه لقمه کرده حتي استخووناشم خورده و آرمين تو همون عقابي مامان بلند شد آرمين جلوي مامانو گرفتو گفت:-الان نريد حالتون خوش نيست رو پا بند نيستيد بمونيد فردا بريد مامان –من نميتونم تو خونه ي پسر معشوقه ي شوهرم بمونم،تو خونه ي قاتل آينده و آبروي دخترم ،تو خونه ي تو که شدي خوره و افتادي تو زندگي منو پاره هاي تنم آرمين-ولي اينجا خونه ي نفس هم هست مامان-نفس توي اين خونه زندگي نميکنه ؛زندانيه آرمين چشماشو رو هم گذاشت تا تسلطشو به دست بياره و خودشو کنترل کنه ،به آرومي گفت:ناهيد خانم چرا با من ...با من...«به آرمين نگاه کردم صورتش قرمز شدو انگار داره درد مي کشه رگ هاي گردنش متورم شد ،انگار از درد نمي تونست نفس بکشه به سختي گفت:»-نفس ،پام..بند دلم پاره شد شتافتم به طرفش تا بگيرمش تا برسم بهش تعادلشو از دست داد انگار از درد يه لحظه فلج شد،افتاد رو زمين با نگراني زيادو دلواپس به مامان نگاه کردم که فقط به آرمين نگاه ميکرد با وحشت گفتم:-آرمين چت شد باز واي خدا...چرا پات اينطوري ميشه؟...ميخواستم بلند بشم برم کاميار رو صدا بزنم ولي قيافه ي آرمينو که ميديدم پشيمون ميشدم کنارش بشينم وپاشو ماساژ بدم نفسش بالا نمي اومد بعد چند دقيقه که هي پاشو ماساژدادم کمي عضلاتش نرم شد به مامان نگاه کردم که هيچ عکس العملي از خودش نشون نميداد فقط آرمينو نگاه ميکرد،که از درد مي لرزيدو دو طرف بازو هاي من که جلوي روش نشسته بودمو پاشو ماساژ ميدادم گرفته و فقط ميگه:-نفس...اخ...نفس...درست برعکس من که خيلي هول کرده بودم؛ خواستم بلند بشم که برم کاميار روصدا کنم که آرمين گفت:- نميخواد صداش کني ول کرد برو يه ليوان آب بيار عرق رو پيشونيشو پاک کردم بلند شدم برم يه ليوان آب براش بيارم ديدم مامان داره مو شکافانه نگام ميکنه حتما رنگو روم پريده،رفتم ليوان آبو آوردمو دادم بهش وگفت:-ناهيد خانم ميدونم از من بدتون مياد به همون اندازه که من از شوهر سابقتون متنفرم شما هم از من متنفريد ولي من نمي تونم مثل شما با هات رفتار کنم تمام اين سال ها پدرمو تو وجود شما ديدم حتي قبل اين چهار پنج سال که ببينمتون ،هم همين حسو بهتون داشتم شايد به همين خاطر ه که نسبت بهتون حس مسئوليت دارم ،من مي فرستمتون يه خونه ي ديگه يه ساختمون حوالي همين جا دارم خاليه مي برمتون اونجا که اذيت نشيد نزديک نگينو نفس هم باشيد
1402/05/12 10:56...هميشه دوست داشتم مادري مثل شما داشتم که اين همه هواي بچه هاشو داشته باشه هميشه با رسيدگي شما به نعيمو نگين ونفس پر از حسرت ميشد که مادرم هيچ وقت نسبت به منو کاميار اينطوري نبوده ،من و کاميار با حسرت بزرگ شديم حسرت داشتن يه خونواده که دور هم جمع بشن باهم غذا بخورند با هم مهموني برن، سفر برن باهم تصميم بگيرند ما هرگز چنين روزايي رو تجربه نکرديم چه زماني که مادر و پدرم زنده بودن چه زماني که حسين پناهي اونا رو ازمون گرفت ،هميشه تو زندگي ما کار و پول مادرم حرف اولو ميزد بعد شوهر و پسراش ،بعدهم هميشه عشقش حرف اولو ميزد بعد پول شرکتش بعد بازم عشقو حالش وبعد بازم شرکتو پول وشايد نهايتا مهر مادري باعث ميشد يادش بيفته دوتا پسر داره ...با اين حال من و کاميار پدر و مادر داشتيم با اين حال اسم خونواده رو يدک مي کشيديم ولي حسين پناهي اين هم از ما گرفت ...«باحرصي جان سوز گفت:»-تموم خونواده ي اون قاتلو ميخوام همه ي اعضاي خونواده اشو خونواده ي خودم ميکنم ،زنشو دختراشو ...حسرت هاي زندگيمو بهش ميدم ...براي اين هدف نه شما رو رها ميکنم نه دختراتو ...بهش معني خيانت و تنهايي رو مي چشونم...مامان با بغض و گريه به آرمين نگاه کرد رفتم مامانو بوسيدمو مامان نگام کردو گفت:-ميخواي به خاطر سر به هوا بودنم ،به خاطر اينکه حواسم به شوهرم نبود به اينکه چشمامو باز نکردم تا درست انتخاب کنم و با آدم سالم و صالحي ازدواج کنم تا تو و خواهرت پدر وفا داري داشته باشي نفرينم کني؟-مامان اين چه حرفيه؟!!اون شب و چند شب ديگه مامان به اصرار منو نگينو آرمين خونه امون موند آرمين سريع همون خونه اي که گفته بودو براي مامان آماده کرد ولي مامان نميخواست بره اونجا ترجيح ميداد بره خونه ي خاله ام اينا ولي آرمين طبق معمول بالاجبار و اصرار منو نگين مامانو راضي کرديم تا به خونه اي که آرمين آماده کرده بره که به قول معروف منت فاميل رو سرش نباش و آواره ي خونه ي اينو اون نشه ،به قول نگين که ميگفت:«اصلا حق مامانه که آرمين براش خونه بگيره همين آرمين بود که با نقشه هاش همه ي ما رو آواره کردو از زندگي طبيعيمون انداخت»نعيم اينا که از ماه عسل اومدن يه شب منو مامانو نگين برگشتيم خونه ي بابا تا اونا از ماجرا هاي پيش اومده بويي نبرن تا فرداش برسه و آرمين نعيمو مليکا رو بفرسته دبي قرار بود به نعيم هم بگيم بابا سفر کاريه ،موبايلشم جا گذاشته ...نعيم-اتفاقي افتاده ؟نگين تو چت شده ؟ چرا سر و صورتت کبود شده ؟!!! رنگو روي تو چرا پريده است مامان ؟،چي توي اين دو هفته گذشته که نفس انقدر لاغر شده؟!!! مامان روبه نگين کردو گفت: -تو برو دراز بکش
1402/05/12 10:56بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد