بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

نميخوام ادامه بدم...چقدر بچه ام نا اروم تر از ديروزه ،کمرم به شدت درد ميکنه دلمم همين طور...واي گاهي چه دردش طاقت فرسا ميشه پشت شيشه منتظر بودم تا بابا بياد ،چشمامو رو هم گذاشتم تمام زندگيم با آرمين جلوي چشمم اومد ...تمام حوادث يکسال و اندي که باهاش بودم چشمامو باز کردم ديدم بابا داره مياد تا منو ديد هول شد دوييد طرف گوشي و برداشتشو گوشي رو برداشتمو اول با نگراني گفت:-صورتت چي شده؟کي زده تو گوشت که جاي سيلي انگشتش رو صورتت؟هان ؟بگو تا بيام مادرشو به عذاش بشونم،قيافه ات چرا انقدر ورم کرده؟اين همه ماه کجا بودي؟نکنه شوهر مامانت زده اره بگو بابايي من ميدونم که مامانت ازدواج کرده منتظر بود تا از من طلاق بگيره؟زير سر داشته انگاري...نفس يه چيزي بگو چرا اينطوري نگام ميکني؟درد شديدي داشتم صورتم از درد جمع کردمو بابا نگران گفت:-چي شده؟کجات درد ميکنه؟درد داري؟زدم زير گريه نگران و عصبي گفت:-چيه نفس جان بابا مرد که تا تو حرف بزني-بابا ميخواي بدوني تقاص ه*و*سِ هفده سال قبلتو کي داد ؟رنگ بابا عوض شد يهو عين زرد چوبه زرد شد -ميخواي بدوني چرا صورتم کبوده ؟چرا رنگ پريده ؟چرا صورتم ورم داره ؟چرا گريه ميکنم؟اين همه مدت کجا بودم؟پيش کي بودم؟«با حرص گفت:»-ميخواي بدوني که چه بلايي سرمنه بدبخت اومد؟وقتي با اون زن ِ چشم آبي بودي ،قرار بود چه بلايي سر من بياد؟ببين بابا«چادرمو کنار زدم شکم بزرگو برجسته ام نمايان شد و بابا رنگش کبود شد چشم نميتونست از شکمم برداره ديدم که چطور شونه هاش لرزيد ،چشماش داشت از کاسه در ميومد»با گريه و حرص گفتم :-من حامله ام حامله ميدوني از کي؟ ميدوني بابا ؟از پسر همون زن ،ميدوني به خاطر کي؟ميدوني براي چي حامله ام؟به خاطر تو تا تقاص تو رو از من بگيره...«دردم دوباره شروع شد ولي با همون دردو حرص سر بلند کردمو گفتم:»-ميدوني آرمين شوکت کيه؟بابا شوکه تر نگام کردو گفتم:-ميدوني کاميار شوهر نگين کيه؟-ميدوني ،پسراي کي هستن...پسر همون زني که تو عاشقش بودي«به چشم خودم ديدم که تن بابا لرزيد و رنگش رفته رفته کبود شد ،رگهاي گردنش متورم ميشدو همچنان چشمش به شکمم بود»،همون زني که تو به خاطرش گناه ميکردي و زنو بچه اتو فراموش ميکردي ،يادت ميرفت که اون يه زن متأهل تو يه مرد متأهلي سه تا بچه داري ،دوتا پسر بزرگ داره که شاهد تموم لحظه هاي خيانتن«درد دلم باز شروع شد واي چه درد نفس گيريه دلم ميخواد جيغ بزنم هرگز تو زندگيم اينطوري درد نداشتم يه درد مهلکو خاصه...رد شد»ادامه دادم:اون زن دوتا پسر داشت «با بغض و کينه وحرص گفتم:»-به اسم کاميار که از شوهر اولش بود و آرمين

1402/05/13 10:30

شوکت از شوهر دومشميدوني اين دوتا برادر به خاطر گناه و خيانت تو چه بلايي سر منو خواهرم آوردن ؟ميدوني ما يه سالو نيمه که چي ميکشيم منو مجبور کرده باهاش زير يه سقف برم مجبور کرد که با اون باشم تا تقاص تو رو از من بگيره بابا مي فهمي تقاص تو رو «بابا دستشو مشت کرده بودو با چشماي به خون نشسته به شکمم نگاه ميکرد»من اون موقعه يه بچه ي پنج ساله بودم ،شانزده سال نمي دونستم تو چه گناهي مرتکب شدي تا همين پارسال نميدونستم باباي من پشت و پناهم اوني که اين همه روش حساب باز ميکردم ....چطور تونستي بابا؟با يه زن شوهر دار؟«جلوي دهنمو گرفتم ،اشکام رو دستم ريخت...دردم دوباره شروع شد چشمامو بستم و لبامو رو هم فشردم تا دردو تحمل کنم چه درد بدي هر دفعه از دفعه قبل بدتر ميشه »ادامه دادم:-چطوري تو چشماي بچه ها و شوهر اون زن نگاه ميکردي وقتي تا اين حد به زنش نزديک شده بودي به ناموسش؟تو رو نمي شناسم،باباي من اين مردي نبود که اين کارا از پسش بر بياد،باباي من مرد بود نه يه نامرد که من چوب نا مردي هاشو بخورم،من نمي بخشمت بابا تو تموم زندگي منو با آتيش ه*و*سي که داشتي به آتيش کشيدي و منو سوزوندي ببين من با يه طفل معصوم تو شکمم سوختيم «هق هقم بالا گرفته بودو درد لعنتي هم جونمو داشت کم کم ازم ميگرفت ،دلم ميخواست از درد سرمو به شيشه ي مقابل بکوبونم حتما زمين خوردن ديشب اين بلا رو سرم آورده ؛سر بلند کردم بابا رو ديدم تموم گردنش قرمز بود ولي صورتش سياه شده بود رگ هاي گردنش از شدت تورم داشتن منفجر مي شدن هنوزم نگاش به شکمم بود از چشماي به خون نشسته اش آتيش مي باريد»ادامه دادم:-آرمين شانزده سال براي من نقشه کشيد شانزده سال صبر کرد تا من بزرگ بشم ،بشم نفس پناهي ،پر از آرزو و آمال بشم پر از هدف و شور زندگي بشمو بعد وارد زندگيم بشه بعد نابودم کنه منو به خاک سياه بنشونه ميدوني چرا ؟داد زدم با ضجه و گفتم:-چون من نفس بودم دختري که تو به خاطر علاقه ات بهش اسمشو گذاشتي نفس تا همه بدونن که اين دختر نفس تواِ نفستو به زمين گرم کوبيد با تموم سنگ دلي اي که تو براش ساخته بود با همون روان خرابي که تو مسببش بود با همه ي عقده هايي که تو براش ساخته بودي ،تموم نوجووني اي که با برچسب (پسرايي که مادر شون يه زن ه*ر*ز*ه است گذروندن با شک اينکه نکنه حرف بقيه راست باشه ما هم يه حروم زاده ايم گذروندن با نداشتن پدر و مادر نداشتن يه خونواده که بهشون آرامش بده؛اون آرامششو با سوزوندن و آب شدن من ميگرفت ...منو نگاه کن بهم بگو داغت کرد؟داغي که رو سينه ي خودش بود و به دل تو گذاشت ؟؟نفستو ازت گرفت حال اونو پيدا کردي که باني قتل

1402/05/13 10:30

مادرش و خودکشي پدرش شدي؟آرمين منو خون بها ء مادر پدرش ميديد منو جاي اون دوتا ازت گرفت تا هر بلايي ميخواد سرم بياره و منم نبايد اعتراض ميکردم چون تو «جيغ زدم »باباي من بودي ...نگام کن شبيه معشوقه اتم؟شبيه اون زن ف*ا*ح*ش*ه چشم آبي؟اونم مثل من بود؟مجرد ؟با يه شناسنامه ي دختر؟ولي يه زن بي سر پرست ؟يه مادر مجرد ؟دختري که از فردا بهش يه برچسب نا سالمي مي چسبونن به طرفش انگشت اتهام ميگيرند و ميگن گناه کرده؟به بچه ي بيگناهو پاک من بگن حروم زاده؟ز*ن*ا زاده؟!تو هم همين بلا رو سر مادرش آوردي؟تو هم هشت ماه باردار بود ترکش کردي؟ تا حالو روز منو داشته باشه ؟نه بابا ولي آرمين شوکت بامن اين کار رو کرد تا تو بفهمي که معني خيانت يعني چي وقتي عزيز کسي رو ميکشي و فرار ميکني يعني چي؟وقتي يه عمر بهت ميگن حرومزاده ،دست محبت کسي رو سرت نمياد ،همه بهت به چشم بچه ي يه زن نا سالم مي بينن يعني چي؟قتل يعني چي؟يعني اين که منو روزي صد بار کشت ولي دارم نفس مي کشم...«از درد دندونامو رو هم گذاشتمو نفس پر دردمو از بين دندونام خارج کردم :آ..ا..اآهه..هه-بابا ؛آرمين نه، تو قاتل مني ،قاتل بچه امي که بيگناهه،من اين بي آبرويي که برام ساخته رو از چشم تو مي بينم تو ديوونه اش کردي ،تو روانشو خراب کردي ،تو به جنون رسونديش «جيغ زدم»: تا منو بکشه، تو قاتل منينفساي بابا بلندو پر از خشم شده بود انقدر که سينه اش بالا و پايين ميشد و استخون فکش منقبض شده بودو دندوناشو رو هم مي ساووند...-آرمين خواهرمو به برادرش سپرد تا اونم مثل من نابود کنه ولي....کاميار وسط راه دلباخت نتونست ادامه بده چون کينه اش کمرنگ تر از آرمين بود چون تو فقط مادرشو ازش گرفته بودي اين آرمين بود که هم مادرشو از دست داده بود هم پدري که بهش عشق ميورزيد... من هم جاي خودم تقاص پس دادم هم جاي خواهري که به واسطه ي عشق نجات پيدا کرده بودنعيمو انداخته بازداشتگاه چون غيرتش قبول نميکنه خواهرش تقاص گناه پدرشو پس بده مامانو با طرح يه نقشه به مردي رسونده که قراره وقتي از زندان مياي بيرون شريکت باشه به مامان رحم کرده چون اونو شبيه باباش ميديده ولي به من ظلم کرد چون ميخواست که من مثل مادري باشم که ازش متنفره ميخواست کمر تو رو خم کنه همونطور که تو هفده سال کمرشو خم کردي«دندونامو رو هم گذاشتمو به لباسم چنگ زدم ئواي من دارم مي ميرم از اين درد اين چيه ديگه؟عرق رو پيشونيم نشسته بود از درد گُر گرفته بودم ،ميخواستم حرفمو بزنم بايد دردو تحمل کنم...»بابا گناه من چي بود من بيستو يک سال سالم زندگي کردم تا اونچه که ايقمه نصيبم بشه من حقم آرمين نبود ...من دختر خوبي

1402/05/13 10:30

بودم حقم اين تاوون سنگين گناه تو نبود منو بيگناه سوزوندن بچه ام بي گناه تر مي سوزه آرمين به خاطر تو بهم دست درازي کرد...«بابا بيشتر به لرزه افتاد قيافه اش خيلي ترسناک شده بود انگار صورتش از اون همه خشم ورم کرده بود...»-به خاطر تو وادارم کرد که باهاش رابطه داشته باشم ،مجبورم کرد که حامله بشم من هشت ماهه از پسر معشوقه ات حامله ام کينه اي که از تو داره چشمشو به عشق پدر و فرزندي بسته به من که ميگفت از همه ي دنيا بيشتر آرومش ميکنم ...تو از اون يه «با دردم با ضجه و حرص دادزدم:»حيوون ساختي تا منو بدّرهاون شاهد صحنه هاي خيانت تو بود ،شاهد جسد هاي تيکه تيکه شده ي پدري که با چاقو مادر گناه کار و فاسدشو کشته و با همون چاقو قلب خودشو از کار انداخته تو يه قاتلي بابا ،قاتل مادر آرمين ،پدرآرمين ،قاتل من،قاتل بچه ام ...بابا يهو بلند شدو صندلي رو برداشتو کبود به شيشه ي مقابلمون و نعره ميزد با تموم قوا انقدر محکم که رگ هاي گردنش داشتن پاره مي شدن:-آرمين مي کشمتسربازا ميخواستن مهارش کنن و جلو شو بگيرن اما نمي تونستن ،انگار به يک باره ديوونه شده بود فرياداش ساختمون زندانو مي لرزوند همه جا همهمه انداخته بود با وحشت بلند شدم ،دستمو رو شکمم گذاشته بودم نميدونستم حال بابا رو تحمل کنم يا دردي که داشت ممنو از بين مي برد، اومدن و چند نفري بردنش ...از فرط گپريه به بيرون پناه بردم و با همون هق هق و گريه به زور خودمو به بيرون رسوندم اومدم از خيابون رد بشم که ،يهو همراه يه درد خيلي زياد يه مايع داغ پاهامو خيس کرد ، لباساهم خيس شد اول فکر کردم نکنه از زمين خوردن ديشب کنترل ادرارمو از دست دادم...ولي سريع دوزاريم افتاد که کيسه آبم پاره شده...الان؟الان نه من هشت ماهمه هنوز، الان تو خيابونم چيکار کنم؟انگار با پاره شدن کيسه ي آب بچه دردش به اون شديدي،دوبرابر شد ،بايد خودمو به بيمارستان برسونم ،فقط يه مادر اينو درک ميکنه که هرچقدر هم بچه اتو نخواي وقتي محيا بشه که بلايي ممکن باشه که به سرش بياد تو حاضري بميري تا يه خار تو پاي بچه ات نره ،منم بچه امو نميخواستم ولي توي اون لحظه که قرار گرفتمو حس کردم بچه ام ممکنه تو خطر باشه...ديگه برام مهم نبود که آرمين ترکم کرده به بچه ي حلال من ميگن حروم زاده يا آينده ي بچه ام چي ميشه فقط ميخواستم اتفاقي براش نيوفت...بايد برم اون دست خيابون ،نفس يه کم ديگه تحمل کن...قدم اولو که برداشتم از شدت درد بي اختيار جيغ زدم...واقعا دست خودم نبود...-نفــــــــــــسسربلند کردم ديدم آرمين قلبم به تپش افتاد اونه،اون آرمينه، اونور چهارراه با حال پريشون و مستأصل داره مياد

1402/05/13 10:30

اينور ،مگه نميخواست بره؟چرا اومده؟چرا دنبالم مياد ؟!گفت:«ميخوام برم آلمان»پس چرا نمي ره؟فردا پرواز داره !اومده اينجا چيکار؟چرا قيافه اش انقدر داغونِ؟آي...آي..يي..يي...خدايا اين درد طاقت فرسا درد زايمانه؟الان نه پسرم صبر کن ...صبر کن مامان ....آ..آآ..آآآه...هه...-نفس بايست ترو خدا، ماشين....زانوم از درد خم شد ديگه نمي تونستم ادامه بدم اصلا از درد مغزم تموم فرماناشو کات ميکرد فقط دلم ميخواد بميرم که ديگه درد و حس نکنم والبته دلم ميخواست اول بچه ام سالم به دنيا بياد...آرمين عين ديوونه ها ميدوييد اينور خيابون، نگران شدم حواسش بره به من ،ماشين بزنه بهش ميخواستم بگم«مراقب باش ماشين نزنه بهت طوريت بشه» در حالي که دستشو به طرف ماشينا ي خيابوني که من وسطش از درد افتاده بودم، تکون ميداد و داد ميزد:-ترمز کنيد لعنتيا ،نفس پاشو ...ترمز کنيد، زنم وسط خيابونه...نگام به آرمين بود از همه ي دنيا بيشتر الان به حمايت اون نياز داشتم اون که داره اين طوري ميدواِ به طرفم تا از خطر حفظم کنه فقط سه قدم مونده بود بهم برسه که صداي جيغ ترمز تو گوش خيابون پيچيد و دستمو بي اختيار دور شکمم گرفتم و آخرين چيزي که ديدم قيافه ي هراسان و رنگ پريده ي آرمين و صداش بود که انگار توي يه غار صدام ميکرد و يه درد زياد که با ضربه ي سرم به سپر ماشين به اتمام رسيد.....بيب...بيب...بيب...دلم ميخواست چشممو باز کنم ولي انگار به پلکام سنگ آويزون بود نمي تونستم از يه خواب سنگين بلند شده بودم و نميتونستم بيدار باشم ميخواستم بازم بخوابم درست عين خواب نوشين ياعت پنج صبح بود که هرچي ميخواي بيدار بشي بازم نمي توني صدا ها خيلي بد شنيده مي شد...-آرمين بذار بخوابه بيا بيرون بسه گفت فقط يه دقيقه-فقط بدونم حالش خوبه؟-بهوش اومده خطر رو رد کرده بيا بايد استراحت کنه-اين هفتمين باره که به هوش ميادو دوباره از هوش ميره مگه از کما در نيومده؟-به خاطر دارو هاشِ،نگران نباش بهتره که بري-فقط يه دقيقه ديگه- ده دقيقه است تو آي سي يو هستي اينجا جاي ملاقات نيست ،آرمين...دستمو بوسيد و گفت:-نفس تو رو خدا خوب شو ترو خدا ،من دارم ديوونه ميشم دستمو آروم سرجاش گذاشتو بعد هم صداي پاش که دور ميشد و شنيدم از جلوي در صداي چند نفر رو شنيدم:-آرمين ،بچه ام خوبه؟-باز به حال اومدو...-هيس.ســـــــــس!بابا بريد عقب ميگم اينجا آي سي يو اِ... * * * -مامان جان نفس...مامان قشنگم...مامان بيدار شو...اينبار انگار حالم بهتر بود مامانو تا ديدم گفت:-سلام دختر قشنگمچشممو دوباره بستم ،چي شده؟من کجام؟مامان-نفس مامان ...نفس جان...چشمامو دوباره باز کردمو گفتم:-ما....ماما...ن-جان

1402/05/13 10:30

مامان الهي من قربون مامان گفتنت برم-چي ...چي شده؟-تصادف کردي مامانمتنم درد ميکرد ناليدم مامان نگران گفت:-چيه ؟دخترم؟درد داري؟کاميار تازه بهت مسکن زده الان دردت قطع ميشهصداي داد آرمين هنگام تصادف تو گوشم پيچيد....چشمامو رو. هم گذاشتم ...حامله بودم بچه ام وووبچه ام... چشمامو با نگراني باز کردم انقدر نگران که مامان سريع گفت:-جان مامان؟-بَ..چ...بَچه ام ...«دست آزادمو رو شکمم گذاشتمو مامان با شعف خاصي گفت:»بچه اتو ميخواي؟آرمين رفته پيشش تا من بيام بالا تو رو ببينم نگران نباش تو اين دو ماه مراقبش بوديم...-دو ماه!!!مامان-دوماه بود که تو کما بودي بچه هم تا يه ماه تو بيمارستان بود هم زود به دنيا اومده بود هم به خاطر تصادف بايد تحت مراقبت قرار ميگرفتک-بچه ام ...سالمه...مامان با ذوق گفت:آره مامان پسرم شيريِ براي خودش ،نگران نباش خطراش رفع شده-ناهيد خانم ...ناهيد خانم...مامان با ذوق گفت:کاميار بيا بچه ام کاملا بهوشِکاميار- خسته اش نکنيد بذاريد استراحت کنه فردا که رفت تو بخش بياييد ملاقاتش بياييد بيرون...مامان پيشونيمو بوسيد و گفت:-مراقب پسرت هستم تو فقط زودتر خوب شو ،نگرانم هيچي نباش...چشمامو دوباره بستم انگار همه ي نگرانيم شد بچه ام ،سالمه يا مامان براي آرامش من گفت «سالمه»؟تصادف اذيتش نکرده باشه مي ترسم اين يک ماه زودتر به دنيا اومده ،نارسيش روش تاثير منفي بذاره،تو دستگاه بوده؟چه شکليِ؟آرميـــــــن!اون کجاست؟رفته؟نه نه هست مامان گفت :«پايين پيش بچه است» مگه قرار نبود بره چرا هنوز هست؟دوماه گذشته...چقدر خسته ام نمي تونم فکر کنم ولش کن... *****چشما مو که اين بار باز کردم از هر دفعه حالم بهتر بود اون گيجي و سنگيني کمتر بود ،به اطراف نگاه کردم ديدم يکي کنارم نشسته و سرشو روي دستش که روي تخت بود گذاشته بود و خواب بود ، حس ميکردم آرمين چون نعيم شونه هاش به اين پهني نيست ،کاميار هم که نمياد اينجا ...اين آرمينه ...چرا انقدر لاغر شده ؟!!!چه بلايي سر موهاي يه دست مشکيش اومده چرا انقدر تا راي سفيد تو موهاش عشوه فروشي ميکنن؟!!!مگه نميخواست ترکم کنه چرا هنوز هست و مراقبمه اون بهم گفت «دارم ميرم»بغضم گرفت بعد دوماه بعد اون تصادف باز هم اين بغض به سراغم اومد ...پيش منه،تموم خاطرات عين فيلم اومد جلوي چشمم از اون شماره ي ناشناس که اگر به بابا يا نعيم نشون ميدادم مي فهميدن و ميشناختن که شماره ي آرمينه و اين کار رو نکردم تا....قراره تو پارکو روز ولينتاينو مهموني و لحظه هاي بينمونو ....شبي که بهم گفت ميخوام برم...صداي ويبره ي موبايلش اومد اولين ويبره اي که زد پريدو منو نگاه کردو ديد که بيدارم

1402/05/13 10:30

گفت:-بيدارت کرد عزيزم؟بخواب خوشگلم ببخشيد...بخواب...«چرا موندي آرمين؟چرا انقدر رنگت پريده؟چرا انقدر لاغر شدي؟...»از جا بلند شد يه شلوار جين يخي تنش بود و يه تي شرت طوسيه کمرنگ و سوشرت سفيد ،جلوي در رفتو با صداي خفه گفت:-بله؟ناهيد خانم...بيدار شد الان...گفتم زنگ نزنيد خودم زنگ ميزنم از صداي ويبره بيدار شد...رفت بيرون به جاي خاليش نگاه کردم ...با تموم اون اتفاقا هنوز کنارمه مگه نقشه هاش تموم نشده؟چرا بازم هست ميخواد ديگه چه بلايي سرم بياره؟آرمين از در اومد تو بهم لبخندي آروم زدو گفت:-چرا بيداري عزيز دلم؟ بخواب ،درد داري؟توي چشماش نگاه کردم صداي داد اون شبش که داشتم ميرفتم تو گوشم پيچيد :«نفـــــــــســــــــــس»چشماي آبيش پر از غم بود و پر از نگراني مملو از يه آرامشي که هيچ وقت تو چشماش نديده بودم حتي وقتي که منو تو آغوشش ميگرفتو ميگفت:«ارومم»چرا حالو روزش انقدر درمونده و خسته است؟نگرانشم حس ميکنم بيدار نشده داره ته دلم شور ميزنه ،چرا نرفته که همه چيز تموم بشه و منم اين دلو بکنم بندازم دور مگه ميشه؟!حداقل اينکه بگم آخيش بازي انتقام آرمين تموم شد...موهامونوازش کرد و اومد جلو تو چشمام با تموم قدرتي که نگاهش داشت حسرتو ريخت ،چشمات چرا حسرت دارن؟باني عذاب من؟دلمو مي لرزونه...چي به تو انقدر حسرت داده؟نفس بسه...اون آرمين ِواسه چي براش نگراني؟ميدونم، ولي دلم براش تنگ شده ...فقط يه کم ديگه نگاش کنم...يه کم...ياد روز کنکور که تو بغلش بودم افتادم اولين بار بود که گردنمو لمس ميکرد اون موقعه هم گفتم:«فقط يه کم ديگه» ولي هرگز نتونستم از نوازشش صرف نظر کنم با دست پس ميزدم با پا پيش ميکشيدم...چشمامو بستمو رو مو تا خواستم برگردونم ،آرمين با عجله دستمو به آرومي گرفتو رو مو به نرمي برگردوند طرف خودشو با التماس گفت:-نه نفس، نه عزيزم ترو خدا نه، حالا که حالت خوب شده ،حالا که بيدار شدي،حالا که ميتونم چشماتو ببينم خودتو ازم دريغ نکن ،من دوماه که تو کما بودي کشيدم ،بسه نفس آستانه ي تحمل من خيلي وقته پر شده ،آه تو منو از پا در آورد ،ببين از نبودت تو زندگيم فقط طي دوماه چي به سرم اومده،نفس داغونم کردي تروخدا باهام بد تا نکن ديوونه ميشم تموم دنيامو دادم تا تو رو بگيرم به پاي تموم دنيا افتادم تا تو رو از خدا بگيرم ،هر بلايي که سرت آوردم تک تک شو خدات بدتر سرم آورد اونم با يه حرکت اينکه تو رو تخت خواب باشي و من پشت در اتاقت پر پرتو بزنم ،تمام اشکاتو به خدا پس دادم تموم ضجه هايي که تو، تو بغلم زدي رو همه اون لحظه هايي که مظلوم بودي و من عاشقت مي شدم ولي کينه ام تو رو عذاب ميداد...نفس

1402/05/13 10:30

...با من بد نکن منم مثل تو حالا تقاص پس دادم، کسي ازم تاوانتو گرفت که يه روزي گواهشو بهم دادي من از گواهش تنم لرزيد ولي فکر نميکردم تا اين حد بتونه جونمو به لبم برسونه ...دستمو با چشماي خيس بوسيدو گفت:-با من باش نفس همه ي زندگيم در تو خلاصه مي شه اينو حتي قبل تصادف هم ميدونستم ولي با خودم سر کينه ام؛ لج کردم ميدونستم اگر برم هم ميام چون به تو وابسته شدم ،به تو تعصب دارم و غيرتم نشون زخمي که رو روح وروانم بود نيست نشون عشقه ميدونستم ولي ...بازم کينه ي لعنتيم نذاشت...بي خبر از اينکه عشقِ يک ساله ام حتي بزرگ تر از کينه ي هفده ساله امهخدا با گرفتن تو از من تو کمرم ميزد منو به زميني مينداخت که داغ تو ازش زبونه ميکشيد...تو رو فداي خواسته ي خودم کردم ولي تومنو فداي عشقت کردي انقدر خدا رو به خاطر بچه امون قسم دادم ،انقدر گفتم:خدايا من نه به خاطر بچه امون برش گردونن که تا تونستم تو رو پس بگيرم من هيچ وقت فکر نميکردم تا اين حد جونم به جون تو بسته باشه...نميدونستم نميتونم حتي يه قدم ازت فاصله بگيرم...نفس تاوونت خيلي سنگين بود براي مني که تو تموم زندگيم با خدا يه کلمه حرف نزده بودم و خدا رو فقط از زبون ديگرون ميشناختم ،پس گرفتن تو سخت بود بعد سي سال زندگي بهش رو کردم که بگم عشقمو ميخوام ،داغم کرد تا تو رو داد ،پيش هر کسي که عزت پيشش داشت رفتم تا واسطه بشه تو بيدار بشي نفس فکر ميکردم اگر بلا به روزت بيارم باباتو از پا درميارم نميدونستم تو بيش از اينکه نفس پناهي باشي نفسِ آرميني...نفس من ...صورتمو نوازشي کردو گفت:-هر چي بخواي هرکاري بخواي ميکنم فقط با من بمون به خاطر پسرمون نفس ما يه بچه داريم به خدا نفس ديگه اذيتت نمي کنم تو فقط کنارم بمون همين کافيه...تو مال من باش من دنيا رو به پات ميريزم فقط باش نفس تو پسرمون کنارم باشيد فقط همينو ميخوام تو فقط کنارم بمون من اينو بدونم که مال من هستي برام کافيههمين که خيالم راحت باشه که تو رو دارم تو هرچي بگي و هرچي بخواي همون و انجام ميدم فقط بهم بگو حتي يه لحظه هم ازم جدا نمي شي «موهامو نوازشي کردو گفت:» -تو ميدونستي که من عاشقم واسه همين با اين حالت داغ به دلم گذاشتي ...نفس طاقت ندارم ...مال من بمون ...نفس تحمل ندارم ...چشماشو بست ودستمو بوسيدوگفت:-هميشه ميگفتم:«چيزي از تو واجب تر و مهم تر تو زندگيم نيست»من ميخوامت ،نفس تو نفس ِمن هستي اينو ميفهمي؟مادر بچه امي بچه اي که در حد تو دوسش دارم و اينو هيچ وقت تا اين حد درک نکرده بودم،مادرت راست ميگفت که بايد پدر و مادر بود تا اينو درک کرد که بچه چقدر عزيزه....من تو و پسرمونو با هم ميخوام نفس درکنار هم

1402/05/13 10:30

مثل خونواده اي که هرگز نداشتم و هميشه حسرتشونو خوردم ،تو بگو با من ميموني تا هر تعهدي که بخواي بهت بدمبا بغض گفتم:-ميخواي ...«سرشو با هيجانو استرس و مضطرب آورد جلو گفت»-جان؟-ميخواي بگم باشه که مثل اون شب که مطمئن شدي منم مثل خودت هستم بهم بگي ميخواي بري ؟آرمين با همون حال گفت:-کجا برم آخه؟کجا برم که بدون تو دووم بيارم؟اگر ميخواستم برم که تا حالا رفته بودم ،من دوماهه که پام به خونه مي رسه که فقط يه دوش بگيرمو لباس عوض کنم برگردم بيمارستان پيش تو، از در اتاق تو اونور تر نميرم که مبادا قلبم بايستهبا بغض گفتم:-آرمين...دروغ نگوارمين با هيجان و هول خم شد لبمو بوسيدو گفت:-فدات شم اين طوري نگو ....اينطوري بغض نکن ...با هيجان تو چشمم نگاه کردو گفت:-ميدوني که من هرگز طعم محبتو خونواده رو نچشيده بودم ...بعد تصادف تو هر وقت ميرفتم خونه ديوونه ميشدم هر جاي خونه تو رو مي ديدم صداتو مي شنيدم ،خونه ام ،تختم ...همه بوي تو رو ميدادن من تو رو ميخوام ...نفس ...وقتي پسرمونو بغل ميکردم انگار تموم وجودم لَه لَه تو رو مي زد ،گريه امانم نميداد من با تو زندگي کردنو تجربه کردم با تموم اون لحظه هاي تلخي که ساختم، هرگز با کسي اون روزها رو تجربه نکردم که تو يادم حک بشه و براي تک تک اون روزا حسرت جونمو بگيره ...هر وقت نگينو کاميار رو کنار هم ديدم هزار بار تو خودم شکستم هزار بار خودمو به جرم آزار تو محاکمه کردمو در خودم کشتم نفس منو ببخش بيا از اول شروع کنيم ،همه چيزو به خاطر بچه امون ببخش بذار براي اون و تو يه زندگي بسازم زندگي اي که از همه بيشتر آرزوي خودمه ،نذار پسرمون هم مث من بزرگ بشه مث تو که پدر داشتي ولي فقط جسمشو نميخوام رو بچه ام فقط اسمم باشه ميخوام براي تو همسري کنم برات جبران کنم براي پسرمون پدري کنم اونطوري که لياقت پسرمونِلياقت بچه اي که مادري مثل تو داره ...-آخه آرمين من چطوري کاراي تو رو فراموش کنم تو هزار بار منو با احساسات متفاوت کشتي يه بار قاتل يه بار عاشق يه بار افسرده و پريشون...آرمين تو چشمام با ترس نگاه کردو گفت:-ميدونم ميدونم قربونت برم، ولي به خدا همش به خاطر اين بود که من عاشقت بودمو تو دختر قاتل خونواده ام بودي نفس بيا از اول شروع کنيم حالا ديگه ميدونم تو برام چه حکم و ارزشي داري ،نفس ما يه بچه داريم...«تو چشماش نگاه کردم ،بچه ي من از اين مردِ چشم ابيه ،بچه ام...پاره ي تنم که الان نسبت به همه بيشتر دلم ميخواد ببينمش و نگرانشم بايد به خاطر دل خودم بچه امو محروم از پدرش کنم ؟ارمين راست ميگه ما هر دومون به نحوي از پدرامون محروم بوديم...اون تغيير کرده يا بازم داره گولم

1402/05/13 10:30

ميزنه؟اگر دروغ بود چرا انقدر قيافه اش طي اين دوماه عوض شده؟يعني واقعا به خاطر من اين حال و روز و داشته؟بچه امو بي پدر چطوري بزرگ کنم ؟بدون شناسنامه؟بدون اينکه به همه ثابت بشه که من با شوهرم بودم ...من توانايي اينو دارم که با يادگاري آرمين زندگي کنم؟اون منو ترک کرده بود...ترکم نکرد همون موقعه هم دنبالم بود ....نبايد بچه امو قرباني کينه ي خودم کنم من به آرمين گفتم «ميخواي بچه اتم مثل تو بار بياد ؟نميخوام کاري کنم که اگر بچه ام بزرگ شد و پرسيد بابام کجاست؟بگم تو رو به خاطر انتقام به دنيا آورد و وقتي ادعاي پشيموني کرد من هم به خاطر انتقام از اون تو و خودمو ازش دريغ کردم ...نميتونم به پسرم فکر نکنم ...اون به حمايت نياز داره آرمينو مي شناسم ولم نمي کنه خواه ناخواه هميشه تو زندگي من هست ،پدر بچه امه،برادر شوهر خواهرمه...من هنوزم احساسم نسبت بهش بي تفاوت نيست...آزارم داد ولي هيچ وقت کم هم نذاشت ...با اينکه خودشو با نوازش ها ومحبت کردناش به من بيش از من به اقناع ميرسوند ولي ...ميتونست بد تر باشه و نبود ...من تنها نيستم ،من هستمو يه موجود کوچولو...سرمو آهسته نوازش کرد و با دست آزادش گونه امو لمس ميکرد و بهم چشم دوخته بود آهسته خيلي آروم گفت:-دلم برات تنگ شده...نگاهشو به لبم کشوند و خيلي آروم بوسيدتم و گفت:-بهم بگو مال من مي موني نفس...-ميخوام بچه امو ببينملبخندي آروم زدو گفت:-باشه براي يه لحظه هم که شده ميارمش ببينيشبا بغض گفتم:-بچه ام سالمه؟-اره فدات بشم به خدا سالمه نگران نباش ...اشکم فرو ريخت دلم داشت پر ميکشيد بچه امو ميخواستم....-اسمش چيه؟آرمين دستمو بوسيدو گفت:-نذاشتم کسي اسم روش بذاره تو بايد انتخاب ميکردي-اگر ميمردم...«جلوي دهنمو گرفت و گفت:»-نفس،من ميمردم به خودت قسم که قلبم مي ايستاد نميذاشتم ديگه بِتَپه «دستمو رو قلبش گذاشت و گفت:»-ببين ،چون تو رو مي بينم ،چون تو کنارمي،چون مي بوسمت...بهونه داره و ميکوبه ...بي بهونه ام نکن اشکامو پاک کردو گفت :-ديگه چشمات هر گز نمي باره تا فردا آرمين کنارم بود همين طوري حرفايي ميزد که ازش بعيد بود که بگه !!!بي وقفه مي بوسيدتم و از آينده اي که ميخواست بسازه حرف ميزد...به مامان زنگ زده بود که پسرمونو بيارن از آرمين پرسيده بودم مامانو آقاي شيخي ازدواج کردن؟گفت:-نه هنوز سر جريان تو چطوري مامانت به فکر ازدواج باشه ولي به اصرار آقاي شيخي محرميت خوندن چون نميذاره مامانت تنها بمونه مي بره خونه ي خودشتا وقت موعود برسه و مامانم بياد من از دل براي بچه امون در اومدم...فردا به سختي رسيد و مامان اومد تا ديدمش گفتم:-بچه ام کو؟مامان-الهي مادر فدات

1402/05/13 10:30

بشه قربونت برم رنگت باز شده خدا رو شکر«اومد بوسيدتمو با بغض گفتم:»-مامان بچه امو نياوردي؟مامان-چرا مامان ولي پايين تو بغل شيخيِ نميذارم بيارمش بالا ،شيخي داره باهاشون چونه ميزنه...با همون بغض و چونه ي لرزون گفتم:-آرمين...آرمين-جان؟فداي تو بشم ميارمش تو گريه نکن ميارمش...-بگيد من بچه امو نديدم بذارن فقط يه دقيقه ببينمش يه دقيقه تو رو خدا ...مامان- باشه مامان جان ،چرا گريه ميکني ؟آرمين تا اومد از در بره بيرون در اتاق باز شدو يه آقاي قد بلند و چهارشونه با موهاي جو گندمي بچه بغل اومد داخل ،قلب هري ريخت حتما بچه ي منه...پسرمه...مامان-اِ،شيخي جان اومدي؟آقاي شيخي-بله خانوم چه فکر کردي مگه ميشد از پس من بر بيان بفرماييد اينم نوه امون آوردم مامانش ببينتش«از ذوق ديگه گريه ميکردم و ميگفتم:»-واي مرسي مرسي...آرمين...بيارش...آرمين –بديد به من؟«صداي نق کوتاه بچه اومد و آرمين با يه حس متفاوتي گفت»:-جان بابايي؟مامانو ميخواي ببيني؟نميدونم چرا جمله اشو که شنيدم بيشتر زدم زير گريه مامانو آرمين وارفته گفتن:-نفس!!!لبمو زير دندون کشيدمو گفتم:-بدش من، آرمين آرمين –تو تکون نخور،به دست شکسته ات فشار مياد ، دنده ات شکسته ،من ميذارمش تو بغلتآقاي شيخي –بذار تختشو يه کم بيارم بالا راحت تر باشه آرمين ،پسرمونو تو بغلم گذاشت....وا.ااي..يي نميدونيد چه لحظه اي انگار از وجودتون تيکه اي رو جدا کردنو شما با تموم قوا بهش عشق ميورزيد يه عشقي که تموم دنيا در برابرش کم مياره،موجودي که بعد خدا تو بودي که خلقش کردي يعني واسطه ي خلقت تو بودي...فقط يه مادر ميتونه اون حسو درک کنه...موهاش مثل من مشکي بودو چشماش آبيِ آبي...انگار چشماي آرمينو در قالب کوچيکي گذاشته بودن و رو صورت کوچولوي پسرمون منو با اون چشماش نگاه ميکرد انگار منو ميشناخت ...اشکم رو صورتش چکيد و شروع کرد به گريه کردن همين طوري مات به بچه نگاه ميکردم حتي صداي گريه اشم برام لذت بخش بود ،آرمين کنارم نشستو دستشو پشت بچه گرفتو به آرمين نگاه کردم بهم يه لبخند زدو گفت:-چرا ساکتش نميکني؟سري تکون دادموآروم تکونش دادم ولي دنده ام درد ميگرفت ولي مهم نبود مهم اين بود که کوچولوي من ساکت بشه آرمين-ناهيد خانم شيرشو داديد؟مامان-آره مامان دادم جاشم عوض کردم-شير خشک ميخوره؟مامان-آره دخترم تو که نمي تونستي شيرش بدي-بيچاره بچه امآرمين آروم دست کوچولوي پسرمونو گرفتو آروم انقدر که فقط من بشنوم گفت:-مي بيني پسرمون هم مثل من کافيه که تو بغل تو باشه تا آروم بگيره به ارمين نگاه کردمو آقاي شيخي گفت:-بابا جان خودت بهتري؟-ببخشيد سلام،من انقدر ذوق بچه امو

1402/05/13 10:30

داشتم پاک فراموش کردمآقاي شيخي با مهربوني اي که از قلبش بلند ميشد گفت:-دخترم اين چه حرفيه من بايد بيش از اينا باهات آشنا ميشدم اما انگار هيچ وقت قسمت نبود...-ممنون که پسرمو آورديدشيخي-اين کمتر کاري بود که برات ميتونستم بکنم لبخندي زدمو به پسرمون نگاه کردم که چشماش از خواب هي بسته ميشد آرمين با شيطنت گفت:-ببين نفس مثل تو خوش خوابهآرمينو نگاه کردم دلم براي شيطونياش تنگ شده بود نگام کرد و لبخندي زدو گفتم:-کي مرخص ميشم ميخوام برم خونه امونرنگ آرمين باز شد لبخندي از ته دل زد و گفت:-خيلي زود عزيزم ،خيلي زود ميريم خونه امون در اتاق باز شد و دکتر با پرستار اومدند وبا تعجب گفتن:-اينجا چه خبره؟الان نه وقت ملاقاته نه روز ملاقات بفرماييد بيرون،چرا بچه ي کوچيکو آورديد آقا؟آرمين-آخه خانومم از وقتي فارغ شد رفت تو کما بچه امون و نديده بود به آرمين نگاه کردم چقدر عوض شده با مردم هم حتي خوب حرف ميزنه اون غرورو نخوتش کجا رفته؟!!!آرمين-نفس جان بايد ببريمش آخه مي ترسم مريض بشه -باشه ولي بلندش کن بيارش جلوي صورتم تا ببوسمش آرمين بچه امونو آورد جلو بوسيدمشو مامان گفت:-آرمين تو برو خونه من هستمآرمين –نه ناهيد خانم ميدونيد که ميرم خونه استرس نفسو ميگيرم اينجا باشم راحت ترم شما بريد مامان- نه مامان جان تو سه روزه اين جايي برو خونه يه استراحتي بکن آرمين-آقاي دکتر خانمم کي مرخص ميشه؟دکتر-فعلا يه هفته اي مهمون ما هستن-واي نه من ميخوام برم خونه آرمين دستمو گرفتو گفت:-نفس جان تا حالت خوب نشه که نميشه بياي خونه....خلاصه آرمينو فرستاديم خونه ،وقتي با مامان تنها شدم گفتم:-از آرمين شنيدم که به خاطر من ازدواج نکرديدمامان لبخندي زدو دستمو گرفتو گفت:-ما هم ازدواج ميکنيم -مرد خوبيهمامان-آره خيلي ،تموم لحظه هايي به خاطر تو کما بودن تو داشتم کنارم بود و درکم کرد ميگفت:«ناهيد ايمانت کجا رفته؟اگر آدم يه ذره ايمان داشته باشه کوهو ميتونه جا به جا کنه واسه خدا شفاء دادن نفس کاري نداره هر چي هست حکمتشِ من مطمئنم که نفس خوب ميشه...»وقتي بچه اتو ميديدم داغ دلم تازه ميشدو گريه ميکردم مي اومد بچه رو ازم ميگرفتو مي برد تو اتاقو انقدر براش لالايي ميخوند تا خوابش ببرهمامان نفسي عميق کشيدو گفت:-خدا عوضش بده -مامان-نعيم کجاست؟مامان- تو که به کما رفتي ،همه چيز يهو عوض شد آرمين ديگه اون آرميني که ما ميشناختيم نبود ،من که باورمون نميشد اين همون ادمي باشه که ما رو اين همه اذيت کرد روزاي اول فقط زل ميزد از پشت شيشه تو رو نگاه ميکردو عين ابر بهار اشک ميريخت...بعد شروع کرد به پاي من افتادن به پاي نگين

1402/05/13 10:30

افتادن ،رفت نعيمو آزاد کردو به پاي اون افتاد تا همه حلالش کنيم ميگفت:«آه شما، نفسو از من گرفته،رضايت بديد از ته دل منو ببخشيد تا خدا نفسو به من برگردونه...»شده بود مرغ سرکنده منو نگين از کاراش شوکه شده بوديم تا صبح عين روح سرگردون پشت در اتاقت راه ميرفت نه شرکت ميرفت نه خونه ميرفت نه غذا ميخورد ،صد بار حالش بد شد و کاميار با زور بردش....با خودش حرف ميزد عين بچه ها گريه ميکرد دل همه ي ما رو آب کرد اين پسر ِ، اولا که نمي رفت بچه رو ببينه ميگفت:«نفس نباشه بچه ميخوام چيکار؟ من نفسو ميخوام»آخر کاميار يه روز بردش بخش کودکان تا پسرتونو ببينه بچه رو که ديد ديگه زير و رو شد حالا يه پاش بخشي بود که تو بستري بودي يه پاش بخش کودکان بود...من گفتم اين پسر ديوونه ميشه .من به نگين ميگفتم:-اگر نفس بهوش بياد و بگه من نميخوامت؛ اين پسره دق ميکنه امروز که اومدم ديدم حرف ميزنيد نگاش ميکني نفس به خدا نفسم بالا اومد مامان-بابا کجاست؟مامان-نفس هرکي که توي اين بازي بوده يه جوري تاوونشو داده يا اينکه تاوونشو خدا ازش خواهد گرفتچه تو اين دنيا چه تو دنياي ديگهقلبم هري ريختو گفتم:-مامان چي شده؟مامان-حسين آسايشگاهِ-آسايشگاه؟!!!مامان-آره آسايشگاه روانيا بابات دچار اختلال رواني شده دکترا ميگن يه شوک شديد باعث اين اختلال شده هيچ کسو نمي شناسه به طور کل رابطه اش با دنياي بيرون قطع شده ديگه اون حسيني نيست که ميشناختيم عجيبه نفس عجيبه!!بعد اينکه تو از موضوع مطلعش کردي بهم ريخت ...ما که گرفتار تو بوديم ولي نعيم که رفت سراغش گفتن فرستادنش تيمارستان ،رئيس زندان ميگفت بعد ديدن دخترش اين طوري شد بعد اينکه بهش خبر رسيد دخترش از زندان که اومد بيرون تصادف کرده و تو کماست،خيال کرد تو مردي ،ديگه زد به سرش ...يکي دوبار نعيم رفته ديدتش ولي کسي رو نمي شناسه مدام با يه زني تو خيالش دعوا ميکنه که از کاميار شنيدم اسم مادرشه...نعيم ميگه گاهي بلند بلند ميخنده گاهي هاي هاي گريه ميکنه..چشمام پر اشک شدو گفتم:-من اين بلا رو سرش اوردممامان-نه عزيزم اعمالش اين بلا رو سرش اورد تو فقط واقعيتو گفتي،اون بود که با اعمالش روزگار همه امونو سياه کرد با گريه گفتم:-ولي مامان اون بابامه نمي خواستم اين طوري بشهمامان دستمو بوسيدو گفت:-ميدونم مامان جان،آروم باش.... * * *يه ماه از مرخص شدنم ميگذشت مامانو آقاي شيخي عقد کردن ،نعيم جاي بابا شريک آقاي شيخي شده بود ،من هم به خونه ي آرمين برگشته بودمو باهم زندگي ميکرديم زندگيي کاملا متفاوت با رويه زندگي سابقمون ،ما زودتر از مامان اينا عقد کرديم و بعد هم براي پسرمون شناسنامه به اسم

1402/05/13 10:30

هر دومون گرفتيم آرمين واقعا عوض شده بود چطور ممکن يه نفر طي دوماه انقدر عوض بشه؟!!!اين فقط ميتونست کار خدا باشه يه مرد واقعا خونواده دوست يه پدري که جونش براي بچه اش در ميره ،شوهري که با خواسته هاي معقول زنش کنار مياد مگه يه زن از زندگي چي ميخواد؟ يه روز بچه رو گذاشتم پيش مامانو با نگين رفتيم آسايشگاه روانيي که بابا بستري بود ،باورم نميشد اين که مي بينم بابا باشه لاغر و نحيف با موهاي پريشون و ژوليده رو نيمکت نشسته بودو با يکي حرف ميزد تند تند انگار داره با تلفن حرف ميزد :«آره تو گفتي،تو گفتي بيام من گفتم که نريم،تقصير تواِ...من جواب گو نيستم ...منو تو گول زدي...بيا بريم تو اتاق من...نه من نميام تو اتاق تو ...تا بلند شد آرنجشو گرفتم و گفتم:»-بابا جونوايستاد منو عين يه غريبه نگاه کرد بعد يهو به يکي که انگار پشت سرم ايستاده بود با عصبانيت گفت:-چرا ايستادي؟تو ميخواي تکليف منو روشن کني؟من تکليفتو روشن ميکنم بيا...-بابا بابا منم نفس....باباجون...بابا منو انگار نميديد دست اون کسي رو که ميديدو گرفت و انگار ميکشيدش اومدم دنبالش برم که نگين گفت:-نفس...بابا ما رو نمي شناسه-ما که ميشناسيمش بايد يه کاري کنيم بريم با دکترش حرف بزنيم بابا تا خود اتاقش با خيالش در گير بود به داخل اتاق دکتر رفتيمو دکتر گفت:-پدر تون دچار اختلال رواني شده تحت درمان ِولي اختلال روانيي مثل بيماري پدر شما که از يه فشار رواني حاد رخ داده ،مدت زمان زيادي مي بره تا با دارو درماني شدتش کنترل بشه ولي هرگز مثل يه سرماخوردگي ساده نيست که با دارو خوب بشه ،تا آخر عمرشم بايد دارو رو بخوره تحت مراقبت هاي شبانه روزي باشه الان پدر شما تو دوران شدت بيماريه که بردنش به خونه جايز نيست يعني دور از عقل چون رابطه اش با دنياي واقعي کاملا قطع شده ،ممکن هر کاري بکنه ...هيچ جاي اين دنيا دور از عدالت نيست ...خدا عدالتشو بر پا ميکنه گاهي انقدر تقاص سنگينه که ظرفيت دنيا در حد اون تقاص نيست و به دنيايي منتقل ميشه که ظرفيت بيشتري داشته باشه...نتيجه ي اون تب داغ ه*و*س اين قفس بود که بابا با اعمالش گرفتارش شد.پايانِ

1402/05/13 10:30

سلام خوشکلااا??
حالتون چطوره
ظهر جمعتون بخیر باشه??

1402/05/20 13:44

چن روزی نبودم گفتم یکم استراحت کنید تا دوباره پرقدرت بریم سراغ رمانای زیباااا??

1402/05/20 13:44

امروزم رمان جدیدمون رو شروع میکنیمم???

1402/05/20 13:44

#پارت_#اول
رمان_#اشرافی_شیطون_بلا?

1402/05/20 13:47

خلاصه:


داستان درباره ي دختريه که خيلي شيطونه.اما خانواده ي اشرافي داره.
توي خونه بايد مثل اشرافيا رفتار کنه.اما بيرون از خونه ميشه همون دختر شيطون.
سعي ميکنه سوتي نده تا عمش متوجه نشه که نميتونه اشرافي رفتارکنه.
هميشه از مهمونياي خانوادگي فرار ميکنه.اما توي يکي از مهموني ها مجبور به شرکت کردن ميشه و سوتي هاي زيادي ميده و…




((اشرافي شيطون بلا))
آتاناز : (ترکي ـ فارسي) افتخار پدر، موجب آسايش و شادکامي پدر، عزيزِ پدر
آترين:(فارسي) زيبا و پر انرژي
آرسين:(فارسي) پسر آريايي

فصل اول
آخيــــــش!!يه خواب راحت بدون هيچ خر مگس مزاحمي!!!از روي تخت بلند شدمو به طرف دست به آب رفتم!
اووووووه…!قيافه رو!!شدم مثه اين آمازونيا!!موهاي ژولي و پولي،دماغ پف کرده و چشماي قرمز!!
آخــه يکي نيس به من بگه واسه چي تا کله ي سحر چت ميکني؟!نه آخه واسه چي؟!مرض داري آتاناز؟!
اهه…دارم با خودم حرف ميزنم…چل که بودم…چل و پنج شدم!!
با غر غر لباساي سنگين اشرافي رو پوشيدم.
آدم گوني بپوشه بهتره از اينه که اين لباساي بيست تني رو بپوشه!!والــٌا!!!اونم چي؟!قهوه اي و طلايي!!
اي تو روح کسي که اين لباسو دوخته!!اول صبحي تگري زده تو اعصاب ما!!
خواستم از نرده ها ليـــز بخورم که يادم افتاد اينجا خونس و من بايد يه دختر اشرافي و سنگين باشم!!!بعـــله!
با غرور از پله ها پايين اومدم.زهره خانوم،پير ترين خدمتکار خونه اومد سمتم.
زهره خانوم:سلام خانوم کوچيک.صبحتون بخير!
دلم ميخواست اين غرور الکي رو کنار بزارم و بپرم لپاي نرمشو بوس کنم!ولي حيف…نبايد اينکارو بکنم!
سرمو تکون دادم و گفتم:صبح شما هم بخير!
زهره خانوم:خانوم و آقا تو سالن منتظرتونن.
من:باشه.
به طرف سالن رفتم.عمو متين و عمه جان خعــلي شيک و مجلسي پشت ميز نشسته بودن!!اينکه ميگم شيک و مجلسي واقعا شيک و مجلسيا!!مثه عصا قورت داده ها خيلي شق و رق و بدون هيچ قوزي نشسته بودن!!
با صداي پر غرور و رسايي گفتم:صبحـــتون بخـير!
عمه نگاه پر تحسينشو بهم دوخت و گفت:صبح بخير آتا جان!
عمو با خنده گفت:بدو بيا که صبحونه از دهن افتــ….
ولي با چشم غره ي عمه ساکت شد!
پشت ميز نشستم…اوووق!!خـاويـار؟؟؟!نه!!!
اي خـــدا من به کي بگم از خاويار متنفرم؟؟هان؟؟حتي اسمشم که مياد حالت تهوع ميگيرم!!
يه ليوان آب پرتغال خوردم و منتظر شدم تا عمو متين از پشت ميز بلند شه.تا عمو بلند شد منم خيلي شيک بلند شدم و تشکر کردم.
من:ممنون بابت صبحانه!
جــََلــدي از پله ها پريدم بالا و رفتم تو اتاقم!!اه….گند بزنن به اين خونه…!آدم خفقان ميگيره!!
عشـــق است بيرون!!
شلوار جين مشکيمو با مانتوي اسپرت خاکي رنگن

1402/05/20 13:47

پوشيدم.يه مقنعه ي گشاد مشکي هم انداختم سرم!
پيـــــش به سوي بيـــــرون!!آها…داشت يادم ميرفت…!يه ياداشت نوشتم و چسبوندم به در اتاقم!
"دانشگاه هستم…"
هميــــــن!!عمه خانوم ميگن يه خانوم اشرافي بايد کم حرف بزنه!!منم که حرف گــوش کن!!
ياداشتمو خيلي کوتاه نوشتم!
از پله هاي بالکن اتاقم رفتم تو پارکينگ.قبل اينکه کسي منو با اين ريخت و قيافه ببينه پريدم تو لکسوز قرمزم!!
آخه به اعتقاد عمه جان يه دختر اشراف زاده نبايد مثه من لباس بپوشه که!
شيشه هاي دودي ماشينو بالا دادم!از پارکينگ اومدم بيرون.راه شني تو باغ رو در پيش گرفتم تا رسيدم به در ورودي حياط!!الان قشنگ فهميدين خونمون چه قدر بزرگه؟؟!!
بيخي…!در حياط رو با ريموت باز کردم و رفتم بيرون!
حـــالا شيشه ها پايين…آهنگ با صــداي بلــــند….و…ويــــژ!!!!!
جــوري گـــاز دادم که مطمئنم همسايه ها که هيچ!گربه ها و پرنده ها هم فحشم دادن!!
خــــب…حالا ميگازانيـم به سوي دانشگاه و رفـقا!!!
فصل دوم.
سپيده:ســـــ ـــــ ــــلام عشــقم!!!
من:مـــــــرض!درد بي درمان!!نفهم، خر،الاغ!!چند بار بهت بگم هي جلوي من عشقم عشقم نکن؟؟!!
سپيده:دوس دارم!!کيف ميده!
من:کيف ميده؟؟!!يه کيفي نشونت بدم که صد تا کيف از کنارش بزنه بيرون!نکبت!مي مونه نيمرخ چنگال!!خخخخخ!!
دلسا:سلام آتايي!
من:عليک دلي!!
امير:سلام و صبح بخيـــر بر آبجي خودم!!
من:سلام و صبح بخير بر داداش خل و مشنگ خودم!!حال و احوال؟؟!!
امير:خــ….
قبل اينکه امير جملشو کامل کنه مهناز حبيبي پريد وسط و گفت:بچه ها بدويين بياين!!استاد صداقت تا دو ماه نمياد!!
به جاش يه استاد جديد اومده!از اين خوشگلاست!!
دلسا يه چشم غره ي باحال بهش رفت و گفت:ممنون از اطلاع رسانيت!ميتوني بري!
مهناز:اوکي..!خواستم مطلعتون کنم!!
اينو گفت و رفت!
شروع کردم به مسخره بازي!
من:وااااايييييي!!فک کنين الان من ميرم تو کلاس با يارو لج ميوفتم!!بعدش مثه اين رمانا با هم کل کل ميکنيم و آخرش عاشق هم ميشيم!بعدش وقتي کلي ماجرا هاي سوزناک عشقولانه داشتيم ميريم سر خونه زندگيمون!!
سپيده:تو فکر بچتم کردي لابد؟؟!!
من:بعــــله که فکر بچمم کردم!!!بچه اولم که به ديار ابدي ميره !بچه ي دومم پسره که اسمشو ميزارم شمس الدين!! ايشالا ده بيستا بچه ي ديگه هم ميارم و کلا مهد کودک راه ميندازم!!
دلسا و سپي و امير داشتن قهقهه ميزدن!!!آخه مگه من دلقکم که اينا اين قدر به من ميخندن؟؟؟!!!
امير:خيلي باحالي دختر!!
من:خفه ديگه!!بريم که زمان درس است و کار!!!
سپيده:نيس تو خيلي درس ميخوني!!
من:اصلا من تنبل!تو که خرخوني،تو که نخبه اي،تو که عقل کلي کجاي دنيارو گرفتي به جز اون توالت

1402/05/20 13:47

فرنگي قديميه مامان بزرگت؟؟!!!
سپيده جيـــغ بلندي زد و شروع کرد به فحش دادن!!
دلسا:بسه ديگه!کلاس شروع شد و ما هنوز اينجاييم!
من:راس ميگه!بريم !
امير:نميگفتي هم ميرفتيم!
من:نه گفتم جهت اطلاع رساني!
امير:پس تو چــ….
با داد سپيده منو اميرلال شديم!!
سپي:وااااااااايييييي!نيم ساعت از کلاس گذشته!بريــــم!!
من:بريــــم!!!
در کلاس بسته بود!امير با نگراني الکي گفت:آتاناز تو شجاع مايي…برو در بزن…!!
من:بسم الله….الهم عجل الوليک و الفرج….!!!
دلسا:چي ميگي تو؟در بزن!
من:عــــه…!!داشتم ذکر ميگفتم!خير سرم دارم ميرم تو دهن شيــر!
سپيده:آتاناز غلط کرديم اصن!ديگه لال ميشيم!!توفقط در بزن!!!
من:آها اين شد حرف حساب!
گرومب گرومب در زدم!در زدنمم عين آدم نيس آخه!
يه صداي مغرور گفت:بفرماييد!
با اعتماد به نفس درو باز کردم و رفتم تو کلاس!بچه ها پشت سر من بودن!
با غرور نگاهي به استاد جديدمون انداختم!اوووه….!!جوووونم قيافه!!!
سريع خودمو جمع کردم و با غرور آتاناز اشرافي گفتم:ميتونيم وارد کلاس بشيم؟!
همه به غير از سپيده از تعجـــب دهناشون باز مونده بود!!آخــه من اين آتاي اشرافي رو نشون کسي نداده بودم خب!!
استاد جيگره:خانوم نيم ساعت از کلاس گذشته اون وقت شما الان اومدي؟!!
من:بله!الان اومدم!ميشه بيام تو يا نه؟؟!
از اين همه رک بودنم تعجب کرد و گفت:اين جلسه چون جلسه ي معارفه بود تاخيرتون رو ناديده ميگيرم!اما از جلسات بعد حتي يک دقيقه تاخير هم جايز نيست!
بابا لفظ قلم،کتابي،مولانا!!نکبتــــ فک کرده کيه؟!به آتاناز اميريان دستور ميده؟!!شيطونه ميگه يه جفت پا برم تو صورت قشنگشا!!!
من:بله!بچه ها بياين!
استاد:مثل اينکه گروهي تاخير داشتين؟!گروه بي انظباط ها!!
چـــــــي؟؟؟؟دست گذاشت رو نقطه ضعفم….
من:اگه شما بي انظباطي رو تو تاخير کردن ميبينين ،بله من و دوستام بي انظباتيم!!
استاد:اون وقت ميدونين مجازات آدم بي انظبات چيه؟؟!!
من:شما که بدوني واسه هفتاد و پنج ميليون جمعيت ايران کافيه!!
يه لحظه از عصبانيت به خودش لرزيد!بعــله!از مادر زاييده نشده کسي بخواد به دوستاي من توهيني بکنه!!
استاد:خانوم محترم بهتره درست صحبت کني!
من:صحبت کردن من ايرادي نداره!شما بايد به عنوان يه استاد ياد بگيرين با دانشجوهاتون چه طوري رفتار کنين!
استاد:اگه دانشجــ….
امير حرفشو قطع کرد و گفت:ببخشيد استاد ديگه تکرار نميشه!آتا بيا بريم!
خواستم چيزي بگم که دلسا آروم گفت:آتاناز ترو خدا بس کن!آخر ترمه،ميندازتت ها!!
من:غلط کرده ي مرتيکه ي ايکبيري!!
سپيده:کجاش ايکبيريه؟؟لامصب مثه شخصيت اين رمانا ميمونه!!
من:خفه ديگه!استاده داره نگاه

1402/05/20 13:47

ميکنه!
استاد:خب بهتره براي دانشجو هاي تازه از راه رسيدمون همه چيز رو توضيح بدم!!
من:بفرماييد استاد!
يه تاي ابروشو بالا انداخت و گفت:بله حتما!
ادامه داد:من استاد جهانبخش هستم و به جاي استاد قبليتون اومدم!سر کلاس من همون طور که گفتم تاخير و غيبت بايد دليل موجه داشته باشه!در غير اين صورت نمره ي پايان ترمتون از پونزده حساب ميشه!من خبر نميدم که کي ميان ترم دارين و شما بايد هميشه سر کلاس من آماده باشين!بچه هاهمه معرفي شدن فقط مونده شما چهار نفر!!
سپيده با ذوق و شوقي که از ديدن اين استادچندشه به دست آورده بود گفت:بله بله!من سپيده حاجيان هستم!
دلسا:منم دلسا طهماسبي!
امير:امير صادقي!
استاد و بقيه داشتن به من نگاه ميکردن!يه هو کرم شيطنتم شروع به فعاليت کرد…!!
من:سيرينتي پيتي!!
چند لحظه کلاس ساکت شد…!انگار نفهميدن!يه هــــويي کلاس ترکيـد!!
بعد از اينکه بچه ها کاملا خودشونو خالي کردن استاد با اخم گفت:خانوم محترم مزه پروني ممنوعه!!
من:اووووه!پس يه دفعه اي بگين اين جا زندانه ديگه!!
با خشم و عصبانيت و صدايي که داشت سعي ميکرد کنترلش کنه گفت:بـــله!!زندانـه!
با شيطنت گفتم:زندان بانش شمايين؟؟؟
يه هو چشماش گرد شد…آروم آروم اخم کرد و گفت:خير!من رئيس زندانم!
من:وا..!رئيس زندان که قاطي زندونيا نميشه!ميشه؟!
اينا رو با لحن خنده داري بيان ميکردم!جوري که امير داشت منفجر ميشد اما خودشو کنترل ميکرد!!
استاد:لطفا خودتون رو معرفي کنيد!بدون مسخره بازي!
کاملا جدي گفتم:بسم الله الرحمن الرحيم….!اينجانب آتاناز اميريان…ملقب به آتا…فرزند سهراب اميريان…. متولد هفت دو هزار و سيصدو هفتاد و يک… صادره از تهران…
اين بار خود استاد ترکيــد از خنده!!!با خنده ي استاد کل کلاس رو زمين پهن شدن!!
اصن من دلقکيم واسه خودم…!!
استاد با خنده گفت:خانوم اميريان شما خيلي شيطوني!
با اعتماد به نفس گفتم:ميـــدونم!يه چيزجديد بگين!!
بقيه ي کلاس هم به مسخره بازياي من و اخم ها خنده هاي ناگهاني استاد گذشت!!!اوپـس ! چه ادبي شدم!!!
تا عصر يه کي دو تا کلاس ديگه هم داشتم…!اونا رو هم با خنده و شوخي گذرونديم!!
داشتيم با بچه ها به طرف پارکينگ دانشگاه ميرفتيم که امير گفت:عـــه…بچه ها اون استاد جهانبخش نيست؟؟
همه نگاهمون به سمتي که امير اشاره ميکرد منحرف شد…
من:آره خودشه!خب که چي؟
سپيده:چرا داره پياده ميره؟ماشينش که اينجاس!
من:سننه..!
دلسا:بيتربيت!
من:اي بابا!!مگه شما ها مفتشين؟؟بيخيال ديگه!
امير:خب منو دلسا که بايد با هم بريم!
من:چرا اون وقت؟
امير:چون امشب خونه ي ما دعوته!!
امير و دلسا دختر عمه و پسر دايي بودن!!و البته….دلسا بد

1402/05/20 13:47

جووور عاشق امير بود…!!بين خودمون بمونه ها…!!
دلسا با خوشحالي آشکاري گفت:خب بچه ها…فعلا باي!!
با نگاه شيطون و مرموزي که مخصوص خودم بود رو بهش گفتم:خــوش بگــذره دلسايي!!!
يه چشم غره ي توپ با اون چشماي خوشگل عسليش بهم رفت!
دلسا:ممنون آتا جونم!
با يه خنده ي بلند گفتم:خــدافظ!
امير:خدافظ زلزله!
با سپيده به طرف لکسوز خوشگل و قرمزم به راه افتاديم.!
سپي:آتــــا اينقدر جلوي امير سوتي نده!
من:سوتيه چي؟؟
سپي:همين نگاه ها و حرفات به دلي ديگه!
من:آهـا….!آخــه سپي تو که ميدونه کرم من مي لوله!!بايد يه جا خاليش کنم!!
زد زير خنده:آخخخخخ از دست تو!!
من:بيا بريم که امشب خونه ي مايي…!
سپي:همين جوري واسه خودت دعوت کنا!!
من:خفه بابا!تو که از خداته!
سپيده:لال شو!گوسفند!
من:سپيــده؟؟؟باز اصالتت رو فراموش کردي؟؟
سپي:يني چي؟؟
من:گوسفند ديگه!!نژاد توعه!!
چند ثانيه با گيجي نگام کرد و يه دفعه داد زد:آتـــا………!!
هر هر داشتم ميخنديدم!!!
من:بيا بريم سپي گوسفنده!!
سپيده :خــفه!
با غرور نگاهي به استاد جديدمون انداختم!اوووه….!!جووووونم قيافـــه!!!
سريع خودمو جمع کردم و با غرور آتاناز اشرافي گفتم:ميتونيم وارد کلاس بشيم؟!
همه به غير از سپيده از تعجـــب دهناشون باز مونده بود!!آخــه من اين آتاي اشرافي رو نشون کسي نداده بودم خب!!
استاد جيگره:خانوم نيم ساعت از کلاس گذشته اون وقت شما الان اومدي؟!!
من:بله!الان اومدم!ميشه بيام تو يا نه؟؟!
از اين همه رک بودنم تعجب کرد و گفت:اين جلسه چون جلسه ي معارفه بود تاخيرتون رو ناديده ميگيرم!اما از جلسات بعد حتي يک دقيقه تاخير هم جايز نيست!
بابا لفظ قلم،کتابي،مولانا!!نکبتــــ فک کرده کيه؟!به آتاناز اميريان دستور ميده؟!!شيطونه ميگه يه جفت پا برم تو صورت قشنگشا!!!
من:بله!بچه ها بياين!
استاد:مثل اينکه گروهي تاخير داشتين؟!گروه بي انظباط ها!!
چـــــــي؟؟؟؟دست گذاشت رو نقطه ضعفم….
من:اگه شما بي انظباطي رو تو تاخير کردن ميبينين ،بله من و دوستام بي انظباتيم!!
استاد:اون وقت ميدونين مجازات آدم بي انظبات چيه؟؟!!
من:شما که بدوني واسه هفتاد و پنج ميليون جمعيت ايران کافيه!!
يه لحظه از عصبانيت به خودش لرزيد!بعــــله!از مادر زاييده نشده کسي بخواد به دوستاي من توهيني بکنه!!
استاد:خانوم محترم بهتره درست صحبت کني!
من:صحبت کردن من ايرادي نداره!شما بايد به عنوان يه استاد ياد بگيرين با دانشجوهاتون چه طوري رفتار کنين!
استاد:اگه دانشجــ….
امير حرفشو قطع کرد و گفت:ببخشيد استاد ديگه تکرار نميشه!آتا بيا بريم!
خواستم چيزي بگم که دلسا آروم گفت:آتاناز ترو خدا بس کن!آخر ترمه،ميندازتت

1402/05/20 13:47

ها!!
من:غلط کرده ي مرتيکه ي ايکبيري!!
سپيده:کجاش ايکبيريه؟؟لامصب مثه شخصيت اين رمانا ميمونه!!
من:خفه ديگه!استاده داره نگاه ميکنه!
استاد:خب بهتره براي دانشجو هاي تازه از راه رسيدمون همه چيز رو توضيح بدم!!
من:بفرماييد استاد!
يه تاي ابروشو بالا انداخت و گفت:بله حتما!
ادامه داد:من استاد جهانبخش هستم و به جاي استاد قبليتون اومدم!سر کلاس من همون طور که گفتم تاخير و غيبت بايد دليل موجه داشته باشه!در غير اين صورت نمره ي پايان ترمتون از پونزده حساب ميشه!من خبر نميدم که کي ميان ترم دارين و شما بايد هميشه سر کلاس من آماده باشين!بچه هاهمه معرفي شدن فقط مونده شما چهار نفر!!
سپيده با ذوق و شوقي که از ديدن اين استادچندشه به دست آورده بود گفت:بله بله!من سپيده حاجيان هستم!
دلسا:منم دلسا طهماسبي!
امير:امير صادقي!
استاد و بقيه داشتن به من نگاه ميکردن!يه هو کرم شيطنتم شروع به فعاليت کرد…!!
من:سيرينتي پيتي!!
چند لحظه کلاس ساکت شد…!انگار نفهميدن!يه هــــويي کلاس ترکيــــد!!
بعد از اينکه بچه ها کاملا خودشونو خالي کردن استاد با اخم گفت:خانوم محترم مزه پروني ممنوعه!!
من:اووووووه!پس يه دفعه اي بگين اين جا زندانه ديگه!!
با خشم و عصبانيت و صدايي که داشت سعي ميکرد کنترلش کنه گفت:بــــله!!زندانـه!
با شيطنت گفتم:زندان بانش شمايين؟؟؟
يه هو چشماش گرد شد…آروم آروم اخم کرد و گفت:خير!من رئيس زندانم!
من:وا..!رئيس زندان که قاطي زندونيا نميشه!ميشه؟!
اينا رو با لحن خنده داري بيان ميکردم!جوري که امير داشت منفجر ميشد اما خودشو کنترل ميکرد!!
استاد:لطفا خودتون رو معرفي کنيد!بدون مسخره بازي!
کاملا جدي گفتم:بسم الله الرحمن الرحيم….!اينجانب آتاناز اميريان…ملقب به آتا…فرزند سهراب اميريان…. متولد هفت دو هزار و سيصدو هفتاد و يک… صادره از تهران…
اين بار خود استاد ترکيــــــد از خنده!!!با خنده ي استاد کل کلاس رو زمين پهن شدن!!
اصن من دلقکيم واسه خودم…!!
استاد با خنده گفت:خانوم اميريان شما خيلي شيطوني!
با اعتماد به نفس گفتم:ميـــدونم!يه چيزجديد بگين!!
بقيه ي کلاس هم به مسخره بازياي من و اخم ها خنده هاي ناگهاني استاد گذشت!!!اوپـس ! چه ادبي شدم!!!
تا عصر يه کي دو تا کلاس ديگه هم داشتم…!اونا رو هم با خنده و شوخي گذرونديم!!
داشتيم با بچه ها به طرف پارکينگ دانشگاه ميرفتيم که امير گفت:عـــه…بچه ها اون استاد جهانبخش نيست؟؟
همه نگاهمون به سمتي که امير اشاره ميکرد منحرف شد…
من:آره خودشه!خب که چي؟
سپيده:چرا داره پياده ميره؟ماشينش که اينجاس!
من:سننه..!
دلسا:بيتربيت!
من:اي بابا!!مگه شما ها مفتشين؟؟بيخيال

1402/05/20 13:47

ديگه!
امير:خب منو دلسا که بايد با هم بريم!
من:چرا اون وقت؟
امير:چون امشب خونه ي ما دعوته!!
امير و دلسا دختر عمه و پسر دايي بودن!!و البته….دلسا بد جووور عاشق امير بود…!!بين خودمون بمونه ها…!!
دلسا با خوشحالي آشکاري گفت:خب بچه ها…فعلا باي!!
با نگاه شيطون و مرموزي که مخصوص خودم بود رو بهش گفتم:خــــوش بگــذره دلسـايي!!!
يه چشم غره ي توپ با اون چشماي خوشگل عسليش بهم رفت!
دلسا:ممنون آتا جونم!
با يه خنده ي بلند گفتم:خـــــــــدافظ!
امير:خدافظ زلزله!
با سپيده به طرف لکسوز خوشگل و قرمزم به راه افتاديم.!
سپي:آتــــا اينقدر جلوي امير سوتي نده!
من:سوتيه چي؟؟
سپي:همين نگاه ها و حرفات به دلي ديگه!
من:آهـــــــــا….!آخــه سپي تو که ميدونه کرم من مي لوله!!بايد يه جا خاليش کنم!!
زد زير خنده:آخخخخخ از دست تو!!
من:بيا بريم که امشب خونه ي مايي…!
سپي:همين جوري واسه خودت دعوت کنا!!
من:خفه بابا!تو که از خداته!
سپيده:لال شو!گوسفند!
من:سپيــــده؟؟؟باز اصالتت رو فراموش کردي؟؟
سپي:يني چي؟؟
من:گوسفند ديگه!!نژاد توعه!!
چند ثانيه با گيجي نگام کرد و يه دفعه داد زد:آتـــا………!!
هر هر داشتم ميخنديدم!!!
من:بيا بريم سپي گوسفنده!!
سپيده :خـــــفه!
فصل سوم.
من:هيـــــس…!!يواش يواش برو بالا!
سپيده:اه….خدا مرگت بده آتا!!
من:لال باو!!
با سپيده داشتيم از راه پله ي بالکن اتاقم ميرفتيم بالا!!!
لباسامو درآوردم و خودمو پرت کردم رو تخت!!
سپيده:تو چه طوري ميتوني تو خونه اشرافي باشي و بيرون خونه شيطون؟؟!!
من:ديــــگه!!ولي خدايي خعـــلي سخته!فقط غرورم مثه اشرافياس!وگرنه خيلي سوتي ميدم تو خونه!
سپيده:ههه!لباساي مجلسيت رو بپوش تا بريم پايين!
من:نـــــــچ!!ميخوام برم حموم!
سپي:اه….گمشو برو ديگه!
من:باي باي!!
بعد از اينکه حسابي تو حموم آب بازي کردم و خوشگل شدم(!)اومدم بيرون!!
سپيده با يه صورت قرمز بلند گفت:ديـــرتر ميومدي!
من:باشه…!پس من برم دوباره تو حموم!
سپي:خــــــفه آتاناز!!
من:خخخخخ!!!خيلي حال ميده اذيتت ميکنم!!
سپي:بله ميدونم!!شما کلا کرم داري ملتو اذيت کني!!
من:مخـلصيم!!
سپي:درد!لباساي مخصوصت رو بپوش تا بريم شام!
من:اوکي!
بعد از اينکه دوتاييمون آماده شديم و دوباره اون لباساي صد تني رو پوشيديم از پله ها به سمت پايين راه افتاديم.
من:اهه…گندت بزنن!!
سپي:چته باز؟
من:تو چه جوري ميتوني با اين لباسا راحت راه بري؟؟!!
سپي:واسه اين که من عادت دارم!بيست و دو ساله دارم اين جوري لباس ميپوشم!!
من:آهــا…!!خب من ده ساله دارم اين جوري لباس ميپوشم!!اونم فقط تو خونه!!!
سپي:آخ که چه قدر دلم واسه عمه خانوم تنگ شده!!
من:خـــــاعــک!!همون

1402/05/20 13:47